آقشام گَلَن @aghshamgalan Channel on Telegram

آقشام گَلَن

@aghshamgalan


آقشام‌ گَلَن یعنی: "غروب‌آمده..."
در این نام غربتی هست.

از کتابِ "آتش، بدونِ دود"


@fereshte76a

آقشام گَلَن (Persian)

آقشام گَلَن یعنی: "غروب‌آمده..." در این نام غربتی هست. این کانال از کتاب "آتش، بدونِ دود" الهام گرفته شده است و برای علاقمندان به ادبیات و شعر یک فضای منحصر به فرد برای استفاده فراهم کرده است. اگر به دنبال لحظاتی از عمق احساسات و تفکر هستید، آقشام گَلَن کانالی است که شما را در سفری به دنیای شعر و ادبیات دعوت می‌کند. با عضویت در این کانال، شاعران و نویسندگان برجسته را می‌شناسید، آثار آن‌ها را بخوانید و از گفتگوهای معنوی و الهام بخش آنها بهره‌مند می‌شوید. اگر عشق به کلمات و خیال‌پردازی‌های شاعرانه دارید، حتما عضو کانال تلگرام آقشام گَلَن شوید. اینجا جایی است که زبان انسانی در زیباترین شکل خود نمایان می‌شود. برای عضویت در کانال به آیدی @fereshte76a مراجعه کنید و به دنیای جذاب شعر و ادبیات خوش آمدید.

آقشام گَلَن

23 Nov, 20:55


بعضی‌شب‌ها هم که نمی‌دانم با زندگی باید چه کار کنم، کتاب کودک می‌خوانم. یکی دوماه است که به درخت بخشنده‌ی شل سیلور استاین برمی‌گردم. قصه‌ی درختی که یک پسرکوچولو را دوست داشت. پسرکوچولویی که هرروز با برگ‌های درخت برای خودش تاج درست می‌کرد و سلطان جنگل می‌شد و از درخت بالا می‌رفت و سیب‌های درخت را می‌چید و از شاخه‌های درخت آویزان می‌شد. تا کم‌کم پسرکوچولو بزرگ شد...
امشب داستان را خواندم و صدای خودم را ضبط کردم. بی‌کیفیت. با پس‌زمینه‌ی جبک‌وجیک مرغ‌ عشق‌ها و ورق زدن کتاب. وقت کردید، شما هم بخوانید و درباره‌اش فکر کنید و حرف بزنید. احتمالا درخت بخشنده خوشحال می‌شود.

آقشام گَلَن

23 Nov, 16:23


ما تو تهران به هم گفتیم خداحافظ
تا دیگه گریه‌های هم رو نشماریم
تو چندماه بعد نوشتی توی ایمیلت:
عزیزم ما هنوزم پاریسو داریم.


یا همان که کافکا در نامه به میلنا نوشته بود: "عشق در نظر من آن است که تو نِشتَری هستی که من در درونِ خویش می‌چرخانم".


@aghshamgalan

آقشام گَلَن

23 Nov, 15:21


مامان اعتقاد دارد که من مثل بچه‌گربه‌ام و مثل یک بچه‌گربه موهایم می‌ریزد. البته این را از سر محبت نمی‌گوید. برای این می‌گوید که اتفاقا از موی بچه‌گربه‌ها بیزار است، و هرروز چنددقیقه‌ای بحث می‌کند تا قانعم کند هزارتا قرص بخورم تا موهایم مثل بچه‌‌گربه‌ها روی فرش نریزد. وقت‌هایی هم که توی اتاق و بی‌پتو می‌خوابم و می‌آید و رویم پتو می‌کشد، موقع بیدار شدن غر می‌زند که از سرما مثل یک بچه‌گربه خودم را جمع کرده بودم و باید مراقب خودم باشم و بی‌پتو نخوابم. من بچه‌گربه‌ی مامانم. بچه‌گربه‌ای که حرصش می‌دهد، موهایش می‌ریزد، به حرفش گوش نمی‌کند، جلوی آفتاب لش می‌کند، بچه‌گربه‌ای که گاهی هم دعوایش می‌شود و چنگ می‌زند ولی دودقیقه‌ بعد دلش طاقت نمی‌آورد و همه چیز را یادش می‌رود و میو‌میو می‌کند. من بچه‌گربه‌ی کوچک و بی‌قرارِ مامانم.

آقشام گَلَن

23 Nov, 15:06


اتوبوس بین راه ایستاد. بین‌راه‌های یزد_تهران را می‌شناسم. این یکی غریب است. غریب هم به معنی ناآشنا، و هم با حفظ بار معنایی غریب.
گربه‌ی کوچک بی‌قراری هم دارد. قلبش تند می‌زند. و مدام از درخت بالا می‌رود و این‌طرف و آن‌طرف سرگردان است. دوست داشتم بغلش می‌کردم. هرچند با این ناآرامی بعید بود بغل من بیاید. با این گربه، این طنازی و زیبایی و بی‌قراری‌اش، و اینکه کسی نیست نوازشش کند، اینجا غریب‌تر شده. اینجا اصلا کجاست؟ زیر گستره‌ی آسمان، وسط بیابان، یک رستوران و یک دکه، آن‌طرف‌تر یک سرویس بهداشتی‌. و البته: یک گربه‌ی کوچک بی‌قرار.
فکر می‌کنم گرسنه‌ام. کیفم را باز می‌کنم که ساندویچ کتلتی که خواهرم گذاشته را بخورم. نیست، ساندویچ توی کیفم نیست. وقت آمدن از کیفم گذاشته‌ام بیرون و یادم رفته دوباره بگذارم سرجایش.
دمغ می‌شوم و به نوشته روی دکه نگاه می‌کنم. ساندویچ فلافل با نان خانگی.
می‌روم تو. یعنی دکه به قدری بزرگ هست که جای آدم‌ها بشود. دکه به قدری تمیز نیست که از سلامت فلافل مطمئن شوم. اما من اینطور وقت‌ها گرسنگی‌ام و شک‌ام به تمیزی را می‌گذارم در دو کفه ترازو. اگر بنا شد گرسنگی را مرتفع کنم، به چیزهای دیگر فکر نمی‌کنم. به مرد جوان سفارش می‌کنم که برایم ساندویچ درست کند. می‌گوید چشم فقط بیرون منتظر باشید چند دقیقه. می‌آیم بیرون.

چند دقیقه زیر آسمان قدم می‌زنم. و دوباره می‌روم توی دکه‌. زن میانسالی، از هر چیزی که در دکه وجود دارد، یک عدد بر می‌دارد. یک پفک، یک چیپس، یک رنگارنگ، یک آدامس، یک بسته تخمه، یک لواشک. رو می‌کند به من: یه چیزی باشه باهاش شب رو صبح کنیم. به فروشنده که دارد ساندویچ من و یک نفر دیگر را آماده می‌‌کند می‌گوید شماره کارت می‌دهی؟ فروشنده می‌گوید: روی دیوار نوشته‌ام. زن می‌گوید: من نمی‌توانم بخوانم‌. می‌روم جلو: من برایتان می‌خوانم. شصت، سی و هفت... پرداخت که تمام می‌شود زن نگاهم می‌کند و بی‌مقدمه احتمالا برای تشکر، می‌‌گوید می‌روم دیدن شوهره‌‌. می‌خندم. فروشنده یک ساندویچ می‌گذارد روی پیشخوان. می‌گویم ممنون و برمی‌دارم. فروشنده می‌گوید این برای آن آقاست. پشت سرم را نگاه می‌کنم مرد جوانی ایستاده‌ می‌گوید این برای شما. من عجله ندارم اتوبوسم ایستاده. می‌گویم خب، ممنون. حساب می‌کنم و می‌آیم بیرون کنار زن که یک کیسه تنقلات در دست دارد و می‌رود پیش شوهره می‌ایستم. می‌گویم این گربه یک چیزی‌اش هست. حالش طبیعی نیست. زن می‌گوید نه، سالم است. "شیطون" است فقط. می‌گوید من هم دارم. جان و دلم است. می‌میرم برایش.

سکوت می‌کنیم. زن لب به سخن باز می‌کند. از مشهد می‌آیم و سمت کرمان می‌روم. مشهدی‌ام‌. تو کجایی هستی؟ می‌گویم استان فارسی‌ام! می‌گوید اما لهجه نداری. لهجه‌ی‌ شیرازی نداری. گفتم سعادتش را هم ندارم. چون شیرازی نه، استان فارسی‌ام‌ فقط‌. می‌گوید بعد از چند ماه می‌روم دیدنش.‌ می‌گویم دیدن همسرتان؟ آه می‌کشد. بود. دیگر نیست. طلاق گرفتیم. بیشتر وقت‌ها زندان است. چند شب پیش بهم پیام داده. نگاه. بعد گوشی‌اش را نشانم می‌دهد. در صفحه اس‌ام‌اس، فردی که به نام " آقا حسینی" ذخیره شده در آخرین پیام نوشته: "دلم تو را میخواد."
نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم. ناگهان بی‌اراده ریسه می‌روم و این خنده خیلی ادامه پیدا می‌کند. زن نگاهم می‌کند، گلویم را صاف می‌کنم می‌گویم چقدر بامحبت. آخی. خب چه می‌توانم بگویم؟! وسط بیابان به یک غریبه بگویم به مردی که تکلیفش روشن نیست دل نبند؟ نه همچین چیزی نمی‌گویم‌. زن از خنده‌ام ناراحت نشده. خوشش آمده حتی. می‌گوید هم را می‌بینیم. هر سه ماه یکبار اگر "توو" نباشد. توو یعنی زندان حتما. می‌گوید پدرم هم غر می‌زند می‌گوید انقدر نرو دیدن آن الدنگ. ولی خب، بی‌کس و تنهام دیگر. چرا نروم. همدلانه نگاه می‌کنم. می‌گوید تو شوهر داری؟ می‌گویم نه. می‌گوید به حق علی، تو هم یک شوهر خوب پیدا کنی. باز دوباره ریسه می‌روم‌‌. تو هم، یعنی تو هم مثل من و به شیوه من خوشبخت شوی. قهقهه می‌زنم. زن فکر می‌کند خلی چیزی هستم. ناامید از من می‌رود پای اتوبوس.
مرد جوانی که نوبت فلافلی‌اش را به من داده از کنارم رد می‌شود و می‌رود پای اتوبوس. مردد برمی‌گردد سمت من و می‌گوید: سفر خیلی خوبی داشته باشید خانم. و می‌رود سوار می‌شود. جوابی نمی‌دهم. اصلا وقت نیست جوابی بدهم. آرزوی سفر خوب می‌کند و مثل برق می‌رود سوار می‌شود‌.
اتوبوس کرمان هم روشن می‌شود، زن سری از دور تکان می‌دهد، سوار می‌شود و می‌روند. تنها اتوبوس مانده، اتوبوس ماست. که اینجا مانده‌ایم. گربه‌ی کوچک بی‌قرار، همچنان دور خودش می‌چرخد. بغلت کنم با خودم ببرمت ای کوچک زیبای بی‌قرار؟!

آقشام گَلَن

23 Nov, 14:22


موقعیت: بعدازظهرِ پاییز خوابیدی، دم غروب پاشدی، اتاق تاریکه، و انقدر تاریکی و تنهایی سنگینه، انگار که شب اول قبره، چندثانیه پیش از ورود فرشته‌های سوال‌کننده.

آقشام گَلَن

23 Nov, 13:40


امروز پارسا و امیرعلیِ کلاس‌اولی‌مون جفتشون گریه می‌کردند. جفتشون کیفشون رو انداخته بودند روی دوششون و دم در راهرو، منتظر بودند تا حواسمون نباشه و فرار کنند.
پارسا گریه می‌کرد و می‌‌خواست پیش امیرعلی بشینه، وگرنه تو کلاس نمی‌موند. امیرعلی هم گریه می‌کرد و نمی‌خواست پیش پارسا بشینه، وگرنه تو کلاس نمی‌موند. آخ پسرای عزیزم...

آقشام گَلَن

23 Nov, 13:19


دست‌های من، دست‌های تو را می‌شناسد.

آقشام گَلَن

22 Nov, 21:30


گوشی رو گذاشتم روی زنگ. نشون داد که اگه همین الان خوابم ببره، پنج ساعت دیگه باید از خواب پا شم. اینقدر پنج ساعت کمه که ترجیح می‌دم تمام این پنج ساعت رو تا صبح گریه کنم.

آقشام گَلَن

22 Nov, 20:25


شب زیبایی‌است. شب زیبا برای من یعنی شب معمولی‌ای که قدرش دانسته شود. من از حمام آمده‌ام. موهایم را خشک می‌کنم. روغن زیتون را می‌‌آورم دم دست تا به موهایم بزنم. البته مطمئن نیستم که اصلا زیتون است یا نه و درصد زیتونش چقدر است. خواهرم چندوقت قبل ظرف روغن را داد بهم و گفت برای موهای تو که فره، خوبه. و من گفتم چشم. حتی دقیق نمی‌دانم خوب برای موی فر، یعنی چه. موهایم را روغن می‌زنم. هنوز رطوبت دارد. فکر می‌کنم اگر بخواهم موی نم‌دار را شانه کنم، موخوره می‌گیرد، اگر هم بگذارم همینطور خشک شود، در هم گره می‌خورند و دیگر از هم جدا نمی‌شوند. الان شانه کردن یا نکردن؟ مساله این است. شانه می‌کنم. با این امید که موخوره نگیرند. صدای موسیقی بی‌کلام گوشی و جیک‌وجیک مرغ عشق‌ها، در پس‌زمینه‌ی برس کردن موهایم است. مامان با مسواک توی دستش، نشسته روی صندلی جلوی کتابخانه و به کتاب‌ها نگاه می‌کند. می‌گم: چی شده؟ خواهرم جواب می‌دهد: داره قیمتاشون رو حساب‌ می‌کنه. می‌خندیم. مامان کتابی را برمی‌دارد، نگاه می‌کند، قیافه‌اش را جدی می‌کند، نچ‌نچ‌ می‌کند و می‌گوید: تو کتابات خط نکش؛ خواستم بفروشمشون، با قیمت خوب بفروشم. چپ‌چپ‌ نگاه می‌کنم. مامان چندتا کتاب را برمی‌دارد، چندصفحه می‌خواند و بعد سر جایش می‌گذارد. دست آخر گزینه اشعار قیصر امین‌پور را برمی‌دارد. صفحه‌ای را اتفاقی باز می‌کند. می‌روم کنارش. شعرِ "نه گندم و نه سیب". شعر را می‌خوانیم. هرکدام توی دل خودمان. مامان از طولانی بودن شعر حرصش می‌گیرد. می‌رسیم به صفحه‌‌ی آخر. "نام کوچک تو، شرح هزار نام بزرگ خداست". مامان کتاب را زمین می‌گذارد. می‌رود مسواکش را بزند. من به صدای آهنگ و جیک‌وجیک مرغ عشق‌ها گوش می‌کنم، روغن زیتون را سر جایش می‌گذارم و فکر می‌کنم "زمان، رام*" است.


*از شعر کوچه‌ی فریدون مشیری

آقشام گَلَن

22 Nov, 18:56


نحوه‌‌ی مصرف: این دو آهنگ باید به ترتیب و پشت سر هم گوش داده شود.

آقشام گَلَن

22 Nov, 18:55


دو تا آدم تو یک سالن
که دارن بی هم می‌رقصن.


@aghshamgalan

آقشام گَلَن

22 Nov, 18:54


شیگرو اومه بایاشی
در حال و هوای عشق (۲۰۰۰)

"همه چیز در آهستگی رخ می‌دهد."

@dalia_shokofeh

آقشام گَلَن

22 Nov, 18:54


‍  چو مو-ون: در زمان قدیم، اگه یک نفر رازی داشت که نمی‌خواست فاش بشه، از کوه بالا می‌رفت و یک درخت پیدا می‌کرد، یک سوراخ توی درخت درست می‌کرد و اون راز رو توی درخت زمزمه می‌کرد، بعد اون سوراخ رو با گِل می‌پوشوند و اون راز رو تا ابد روی اونجا نگه می‌داشت.

در حال و هوای عشق؛ ساخته‌ی وونگ کار وای، از بهترین فیلم‌هایی است که عواطف ناب انسانی از جمله عشق را به تصویر می‌کشد. روایتِ زن و مردی که در همسایگی هم زندگی می‌کنند و هر کدام جهانِ خاص خود را دارد که بر حسب اتفاق، با جهان دیگری هم‌پوشانی پیدا می‌کند؛ احساسات و عشقی که تجربه و زیسته می‌شود، ولی هرگز در زبان جاری نمی‌گردد. اتفاقات به آهستگی رخ می‌دهد، هر دو می‌دانند که دیگری خلا‌های زندگی آن یکی را می‌پوشاند، هر دو در حال و هوای عشق زندگی می‌کنند و فاصله‌ی آن‌ها تنها به اندازه‌ی یک دیوار است، اما هر دو همچنان تنهایند.
 در بخشی از فیلم، مرد به معابد کامبوج که- آنجا تنها، مردان هستند، مردانی که عشقی را لمس نکرده‌اند- می‌رود.
در مقابل ستونی ایستاده و سوراخی را در دل ستون لمس می‌کند، سپس به طرز حزن‌آوری، راز خود را در دل ستون سنگی فاش می‌کند و مکان را ترک می‌کند، بعد از آن در نمایی از سوراخ، می‌بینیم که با مقداری گِل همراه با علف پوشیده شده است.
پس از آن مرد، دوباره به آپارتمان سابق بازمی‌گردد و به درِ همسایه‌ی سابق خود خیره می‌شود؛ عشق از جنسِ راز‌هایی نیست که با گفتنِ آن به درخت بتوان آن را از ضمیر خود پاک کرد؛ ردی از معشوق همواره در گوشه‌ای از وجود انسان به جای می‌ماند.
این فیلم یادآور رمانتیسمِ روسویی است؛ مهم نیست با معشوق‌تان ازدواج کنید یا نه، مهم این است که در رویای گنگ و مبهم یگانگی باشید یا همان مهربانیِ عاشقانه‌‌ (Loving-kindness) که برخی فلاسفه به آن اشاره کرده‌اند.

آقشام گَلَن

22 Nov, 10:39


تمام صبح در باغِ بی‌برگی راه رفتم و شعر اخوان را خواندم. به اخوان فکر کردم. به دخترش. "تَنَسگُل". وقتی با دوستم در خانه‌ی اخوان بودیم و زندگی‌نامه‌اش را می‌خواندیم، رسیدیم به تنسگل. نوشته بود که دختر، چندروز پس از تولد فوت کرده. من داشتم تلاش می‌کردم اسم دختربچه را درست تلفظ کنم، که مسئول خانه که مردی پنجاه‌وخرده‌ساله‌ با لهجه‌ی غلیظ ترکی بود، برایم اسم را خواند. پرسیدم خب یعنی چی؟! گفت یک جور درخت آلو است در خراسان، با میوه‌های نرم و لطیف؛ که عمر خیلی کمی دارد. نمی‌دانم بلند گفته بودم یا توی دلم که درست مثل این بچه. فکر کردم اخوان احتمالا از وقتی که بچه به دنیا آمده بود، ترس موهومی توی دلش داشته. آخر هم عاقبت بچه مثل درخت شد، لطیف و کم‌عمر. تمام صبح در باغ راه رفتم و به اخوان فکر کردم. به تنسگل. به "باغ نومیدان، چشم در راه بهاری نیست".

آقشام گَلَن

22 Nov, 09:16


باغ بی‌برگی
خنده‌اش خونی‌ست اشک‌آمیز.


اخوان

آقشام گَلَن

22 Nov, 07:03


چرا حالا که شب به نیمه رسیده و من مثل سربازی تیرخورده‌، از فرط خواب تلو تلو می‌خورم، باید یاد این خاطره‌‌ی بی‌اهمیت بیفتم؟ یک بار رفته بودیم سفر. با ماشین. شب سوم رسیدیم به یک شهر خلوت که سگ در آن پر نمی‌زد. البته ساعت یک صبح بود. گرسنه بودیم. فقط یک عرق‌فروشی باز بود. آبجو سفارش دادیم و قارچ تفت‌داده و لیموترش. چیز بیشتری نداشت. خدا را شکر کردیم. زن پا به سن گذاشته‌ای هم آن‌جا بود که به گمانم یک دبه‌ی چهار لیتری را کامل نوشیده بود. مست و ملنگ. چرخید و آمد نشست کنار ما. بی‌تعارف. بعد به شکل خودجوش شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگی‌اش. این‌که سی سال پیش در همین میکده‌ با شوهرش که راننده کامیون بوده آشنا شده و این‌که پارسال شوهرش با موتور تصادف کرده و مرده. این‌که هنوز می‌آید این‌جا به امید این‌که یک بار بالاخره در میکده باز بشود و شوهرش بیاید داخل و بگوید من زنده‌ام و تصادف یک شوخی پشت‌وانتی در حد دوربین مخفی بوده و الخ. خیلی حرف زد. از زمان مهدکودکش تا همین دو ساعت قبل از رسیدن به میکده. واو ننداز.

ترکیب عجیبی بود. ترکیبِ آبجو و قارچ و لیمو و زنی که تا خرتناق مست بود و یکی از شیشه‌های عینکش گم شده بود و روایت زندگی‌اش که انگار ترکیبی از فیلم ترمیناتور بود و کیک محبوب من. هفت هشت سالی از آن شب گذشته. بزرگوار با آن مصرف بالای الکل، احتمالا تا حالا درِ یکی از میکده‌های بهشت را باز کرده و به شوهرش سلام داده و رفته به دیار باقی. اگر این‌طور باشد، یعنی یک روایت جذاب مرده و هیچ کس دیگر به آن دسترسی ندارد. انگار که تنها نسخه‌ی یک کتاب خوانده نشده بیفتد توی تنور نانوایی و جزغاله بشود. همین شد که خواب از سر من پرید. دفن شدن روایت‌ها.

یکی از فتیش‌های من هم همین شنونده بودن روایت آدم‌هاست. از قدیم هم همین بوده است و همیشه آرزو می‌کردم شغلم طوری باشد که این امکان را به من بدهد. اما چه کاره شدم؟ مهندس. شنونده چه روایت‌هایی هستم؟ در بهترین حالت، اعتراض مردم از سیستم فاضلاب یا شکایت از ترافیک کوچه‌ی فلان. چه کاره دوست داشتم بشوم؟ مثلا دوست داشتم آن زمانی که مردم برای هم نامه می‌فرستادند، شغلم پست‌چی بود. یک پست‌چی بی‌شرف و بی‌اخلاق. صبح به صبح نامه‌ها را از اداره تحویل می‌گرفتم و سوار ماشین می‌شدم و می‌رفتم یک جایی خارج از شهر. زیر درخت کُنار، چای می‌خوردم با خرما مضافتی. هم‌زمان تک تک نامه‌ها را باز می‌کردم و داستان آدم‌ها را می‌خواندم. بعد در پاکت‌ها را با تف یا سریش می‌بستم و آخر شب می‌رساندم دست صاحب‌شان. می‌بینید؟ خیلی هم بی‌شرف و بی‌اخلاق نیستم.

یا مثلا یک کشیش کاتولیک بی‌شرف و بی‌اخلاق می‌شدم. سه شیفت توی کلیسا کنار اتاقک اعتراف می‌نشستم و چای و خرما مضافتی می‌خوردم و به اعترافات مردم معمولی گوش می‌دادم. به گناهان‌شان که حتما جذاب‌ترین بخش زندگی‌شان است. حتی شاید داستان‌هایشان را می‌نوشتم و بعد از مردن‌شان چاپ می‌کردم. هر کدام از این آدم‌ها معمولی یک کتاب منحصر به فرد است که هیچ نسخه‌ی دومی از آن وجود ندارد و قبل از افتادن در تنور شاطر، باید از آن کپی گرفت. من داستان ابرقهرمان‌ها و آدمهای مشهور را دوست ندارم. به درد من نمی‌خورند. من داستان آدم‌های معمولی را دوست دارم. چون خودم معمولی‌ام. داستان زندگی جورج واشنگتن به درد کجای من می‌خورد؟ من داستان یک مهندس فاضلاب را می‌خواهم بشنوم که نیمه‌ی تاریک ذهنش پر از هیاهوست و هیچ کس از آن خبر ندارد. من دوست داشتم نجات‌غریق روایت‌ها باشم. هر وقت کسی می‌میرد، انگار ستاره‌ای در آسمان تاریک خاموش می‌شود. حالا چطور داستان آن درخشش را ثبت کنیم؟ همین ماجراست که من را مغبون می‌کند.

اصلا باید یک اداره‌ی روایات تاسیس کنند. اسمش را هم بگذارند سازمان حفاظت روایات (سحر). مردم به اجبار باید بروند سحر و روایت‌شان را آن‌جا ثبت کنند. مثل اظهارنامه‌های مالیاتی. هیچ روایتی دیگر نمی‌میرد. اصلا خودم باید این سازمان را راه بیندازم. به عنوان شغل جانبی. می‌شوم یک مهندس بی‌شرف و بی‌اخلاق که نیتش خیر است. شنیدن روایت به نیت حفاظت از آن‌ها. چه کسی بدش می‌آید که ستاره‌اش در دل آسمان تا ابد سو سو بزند و ردش باقی بماند؟ مردیم از بس داستان موفقت و شکست گاندی و کلینتون و کاوه گلستان و چرچیل و بنی‌صدر را دوره کردیم. من به دنبال داستان زندگی یک خیاط تنها هستم که ته یکی از بن‌بست‌های نظام‌آباد زندگی می‌کند. معمولی.
#فهیم_عطار
@fahimattar

آقشام گَلَن

21 Nov, 19:44


عزیزترین کتاب بچگی‌/نوجوانی‌تون چی بوده؟!

آقشام گَلَن

21 Nov, 18:27


یک‌ نقطه‌ای در هر رابطه‌ای هست که هر صمیمیتی پیش بیاید، بعد از آن است. آدم‌ها هم اول این نقطه را یادشان هست و گرامی‌‌اش می‌دارند، بعد کم‌کم یادشان می‌رود. این نقطه در رابطه‌ی من با یکی از بچه‌ها که پیش از این هزاربار با هم راه رفته بودیم و درباره‌ی کتاب‌ها و دوستانش و خانواده‌اش و برنامه‌کودک‌های محبوبش و هزارتا چیز دیگر حرف زده بودیم تا فقط کمی آرام شود، جایی بود که دیروز گفت: خانوم می‌شه بدونم اسمتون چیه؟!

آقشام گَلَن

21 Nov, 17:44


وقتی که از روابط انسانی فاصله می‌گیرم و با نگاه خنثی به آدم‌ها نگاه می‌کنم، آدم‌ها از فرط مجبور بودن و بی‌اختیاری شبیه عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی‌ای می‌آیند که هیچ اختیاری از خودشان ندارند؛ پس نه لایق عشق‌اند و نه لایق نفرت. نزدیک که می‌شوم، در جریان زندگی که قرار می‌گیرم، می‌بینم بعضی‌هایشان را دوست دارم، از بعضی‌هایشان هم بدم می‌آید.
رسول یونان گفته بود:
زندگی در اعماق امن است،
اما زیبا نیست.
ماهیانی که در اعماق زندگی می‌کنند
صید نمی‌شوند،
اما طلوع آفتاب را هم نمی‌بینند.
کشتی‌ها را نمی‌بینند.
حالا اسبی زیبا
پا به دریا می گذارد،
او را نیز نخواهند دید.
بله، زندگی در اعماق غم‌انگیز است.