◽️تو نمیفهمی من چی میگم
گفت: تو اصلاً چیزی از وحشت فروپاشی روانی میدونی؟
گفتم: چطور؟
گفت: اگر ندونی، اگر تجربهاش نکرده باشی، اگر ازش نترسیده باشی، حال خیلی از آدما رو نمیتونی بفهمی.
تا خواستم چیزی بگویم، حرفم را قطع کرد و گفت: خب، لابد الان میخوای بگی هر آدمی اون وحشت رو لااقل یک بار توی زندگیش تجربه کرده و تو هم لااقل یک بار تا پای فروپاشی رفتی. لابد میخوای بگی منم میفهمم. امّا نه، این حرفها کلّیه. بذار خودم ازش بگم.
گفتم: بگو.
گفت: وحشت فروپاشی یعنی حس کنی دیگه نمیکشی و الانه که دیوونه بشی، حس کنی داری از هم میپاشی و میمیری، حس کنی الانه که یک انبارِ شیشه توی سرت منفجر بشه، حس کنی مغزت داره کش میاد، اونقدر که هر آن ممکنه چند تیکه بشه، یعنی دلت هُرّی بریزه ولی نه یک بار و دو بار که چند بار، که توی یک ساعت چند بار، که توی یک دقیقه چندبار. یعنی از خودت بترسی، بخوای از خودت پناه بگیری، حس کنی مردن از این حال بهتره، حس کنی اینقدر خالی شدی که داری مچاله میشی توی خودت. حس کنی هیچچیز هیچوقت دیگه درست نمیشه و این حقیقت الان تو رو از پا در میاره، حس کنی اگر الان فرار نکنی یا نخوابی یا نمیری، میمیری.
بعد مکثی کرد و گفت: نه، نمیشه. نمیتونم درست توضیحش بدهم. فکر میکردم گفتن ازش سخت باشه ولی نه اینقدر. میدونم هر کسی یک طوری تجربهاش میکنه ولی مال من چیزی شبیه اینه. اصلاً خوب نیست. نکبته، کابوسه.
گفتم: چطوری ازش بیرون میای؟
گفت: نمیدونم. دقیق نمیدونم. فقط توی اون لحظات به چیزی پناه میبرم تا زمان بگذره. اخیراً ولی یک فکر هم کمکم میکنه: اینکه خیلی از چیزایی که ازشون ترسیدم اتفاق نیفتادن، یا به اون شدّتی که من فکر میکردم نبودن. اینکه قبلاً هم بارها تا مرز فروپاشی رفتم و برگشتم. انگار یاد گرفتم ترسهامو. این بعضی وقتها یک روزنه امیده برام. میدونم قرار نیست همه چیز درست بشه ولی لااقل این تموم میشه و من دوباره برمیگردم. بارها برگشتم و دوباره زندگی کردم. این انگار یک گوشه از اون وحشتو روشن میکنه.
@TheWorldasISee