تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی @theworldasisee Channel on Telegram

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

@theworldasisee


محمود مقدّسی

دکتری فلسفه
کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی


در اینجا از دغدغه‌هایم درباره زندگی، فلسفه، روانکاوی و ادبیات می‌نویسم

@TheWorldasISee

ارتباط :

@mahmoodmgh

http://instagram.com/mahmood.moghaddasi

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی (Persian)

با خوش آمدید به کانال تلگرام "تجربه‌ بودن" با نام کاربری "theworldasisee". این کانال توسط محمود مقدّسی اداره می‌شود، یک فلسفه‌دان دارای دکتری در رشته فلسفه و کارشناسی ارشد در زمینه روانشناسی بالینی. در این کانال، محمود از دغدغه‌هایش در زمینه زندگی، فلسفه، روانکاوی و ادبیات برای شما عزیزان می‌نویسد. اگر به مطالب فلسفی، روانشناسی و ادبیات علاقه‌مند هستید، این کانال مکانی مناسب برای شماست. برای ارتباط با محمود مقدّسی و دنبال کردن فعالیت‌های او می‌توانید با وی در اینستاگرام به آدرس http://instagram.com/mahmood.moghaddasi در ارتباط باشید یا از طریق آی‌دی تلگرامی @mahmoodmgh با او ارتباط برقرار کنید. پس حتما به کانال "تجربه‌ بودن" بپیوندید و از مطالب جذاب و الهام‌بخش محمود مقدّسی لذت ببرید!

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

20 Jan, 11:22


.
◽️تو نمی‌فهمی من چی میگم


گفت: تو اصلاً چیزی از وحشت فروپاشی روانی می‌دونی؟

گفتم: چطور؟

گفت: اگر ندونی، اگر تجربه‌اش نکرده باشی، اگر ازش نترسیده باشی، حال خیلی از آدما رو نمی‌تونی بفهمی.

تا خواستم چیزی بگویم، حرفم را قطع کرد و گفت: خب، لابد الان میخوای بگی هر آدمی اون وحشت رو لااقل یک بار توی زندگیش تجربه کرده و تو هم لااقل یک بار تا پای فروپاشی رفتی. لابد میخوای بگی منم می‌فهمم. امّا نه، این حرف‌ها کلّیه. بذار خودم ازش بگم.

گفتم: بگو.

گفت: وحشت فروپاشی یعنی حس کنی دیگه نمی‌کشی و الانه که دیوونه بشی، حس کنی داری از هم‌ می‌پاشی و می‌میری، حس کنی الانه که یک انبارِ شیشه توی سرت منفجر بشه، حس کنی مغزت داره کش میاد، اونقدر که هر آن ممکنه چند تیکه بشه، یعنی دلت هُرّی بریزه ولی نه یک بار و دو بار که چند بار، که توی یک ساعت چند بار، که توی یک دقیقه چندبار. یعنی از خودت بترسی، بخوای از خودت پناه بگیری، حس کنی مردن از این حال بهتره، حس کنی اینقدر خالی شدی که داری مچاله می‌شی توی خودت. حس کنی هیچ‌چیز هیچ‌وقت دیگه درست نمیشه و این حقیقت الان تو رو از پا در میاره، حس کنی اگر الان فرار نکنی یا نخوابی یا نمیری، می‌میری.

بعد مکثی کرد و گفت: نه، نمیشه. نمی‌تونم درست توضیحش بدهم. فکر می‌کردم گفتن ازش سخت باشه ولی نه اینقدر. می‌دونم هر کسی یک طوری تجربه‌اش می‌کنه ولی مال من چیزی شبیه اینه. اصلاً خوب نیست. نکبته، کابوسه.

گفتم: چطوری ازش بیرون میای؟

گفت: نمی‌دونم. دقیق نمی‌دونم. فقط توی اون لحظات به چیزی پناه می‌برم تا زمان بگذره. اخیراً ولی یک فکر هم کمکم می‌کنه: اینکه خیلی از چیزایی که ازشون ترسیدم اتفاق نیفتادن، یا به اون شدّتی که من فکر می‌کردم نبودن. اینکه قبلاً هم بارها تا مرز فروپاشی رفتم و برگشتم. انگار یاد گرفتم ترس‌هامو. این بعضی وقت‌ها یک روزنه امیده برام. می‌دونم قرار نیست همه چیز درست بشه ولی لااقل این تموم میشه و من دوباره برمی‌گردم. بارها برگشتم و دوباره زندگی کردم. این انگار یک گوشه از اون وحشتو روشن می‌کنه.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

18 Jan, 22:29


.

◽️حسرت، لج‌بازی آدم با واقعیت است

حسرت، توهّم است، واقعیت‌پریشی است، آرزواندیشی است، خطای شناختی است، خودآزاری است. حسرت را که باز می‌کنی، همه‌اش لج‌بازی آدم با واقعیت است. حسرت، نپذیرفتن است؛ نپدیرفتنِ اینکه در آن زمان در نهایت جز آنچه کردم، از عهده‌ام بر نمی‌آمد و هیچ اتفاقی جز آنچه رخ داد، واقعاً ممکن نبود. حسرت نپذیرفتن این است که اکنون گذشته نیست، گذشته اکنون نیست و من هم آن موقع، آدم اکنون نبودم و اگر هزار بار برگردم و همان آدم باشم و جهان همان باشد، همان کار را می‌کنم. حسرت، کارِ روان روی ناکامی است، تلاش برای هضم ناکامی است؛ اما تلاشی واقعیت‌پریشانه، وسواسی و در نهایت بی‌فایده یا حتی مضر. حسرت مرحله‌ای میانی پیش از پذیرفتنِ ناکامی است که گاهی مدّت‌ها طول می‌کشد (حتی شاید تا همیشه).

با همه این‌ها حسرت جدی است. زیاد هم هست. هرچه دردِ از دست دادن چیزی بیشتر باشد، حسرت آن هم بیشتر است. هرچه وزن آن‌ از‌دست‌رفته در اکنون برای من بیشتر باشد، حسرتش هم بیشتر است. ولی حسرت با دانستن این حرف‌ها چندان آرام نمی‌گیرد. آدم است و حسرت.

این روزها حسرت بیش از همیشه برایم بی‌معنی شده است و روانم بلافاصله آن را با "دعوت" جایگزین می‌کند: آن موقع نمی‌شد، حالا اگر می‌توانی، هرقدر که می‌توانی، هرطور که می‌توانی انجامش بده. وقتی این را به خودم می‌گویم چیزهای زیادی برایم آشکار می‌شود. می‌بینم خیلی از چیزهایی که حسرتشان را می‌خورم، همین حالا هم اگر امکانشان برایم فراهم باشد باز از آن‌ها سر باز می‌زنم. آن‌وقت با خودم می‌گویم: حالا هم که جور دیگری عمل نمی‌کنی، پس آن همه سر و صدا برای چه بود؟  گاهی هم این دعوت کمکم می‌کند و وقتی آن کار را می‌کنم، بخشی از آن درد گذشته در درونم آرام می‌گیرد.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

16 Jan, 18:44


.
▫️ضمیمه‌ای به یک تصویر از سالمندی

من واقعیتِ سالمندی و چالش‌های آن را انکار نمی‌کنم. در پیِ بَزک کردنِ ناخوشی‌ها هم نیستم. واقعیت آنقدر زور دارد که اگر امید واهی به خودت یا دیگری بدهی، خیلی زود آن امید را تباه کند و خالیِ بزرگتری را در درون آدم باقی بگذارد. مختصر اینکه با قلمِ خودفریبی، چندان نمی‌توان دستی به سر و روی عالم کشید.

امّا در کنار همۀ این‌ها یک چیز را می‌دانم: اینکه آینده خیلی وقت‌ها موضعِ فرافکنی ترس‌ها و مسائلی است که همین لحظه با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کنیم. ما وقتی ازسالمندیمان حرف می‌زنیم، به یک معنا از سالمندی حرف نمی‌زنیم. اگر کسی خوب گوش کند، بخش زیادی از حرف‌های ما مربوط به همین اینجا و اکنون است. در واقع داریم همین حالِ الانمان را پرت می‌کنیم به آینده و آن را به عنوان آینده روایت می‌کنیم. برایتان اتفاق نیفتاده که مثلاً در سی سالگی خیلی بیشتر از سالمندی وحشت داشته باشید تا سی و پنج سالگی؟ سی سالگی سنِ عجیب و غریب و اغلب تلخی است. آدم وقتی آنجا می‌ایستد دور و برش را که نگاه می‌کند، تلخی و تلخکامی خودش را که می‌بیند، با خودش فکر می‌کند "حالا" که اینطور است پس فکر کن هشتاد سالگی دیگر چه چیز عجیب و فاجعه‌ای است. امّا همین آدم، کمی جلوتر که می‌آید، جهانش که از چالۀ سی سالگی کمی عبور می‌کند، تصویرش از هشتاد سالگی متفاوت می‌شود و الی آخر. خلاصه حرفم این است که آینده در ذهن ما خیلی وقت‌ها فرافکنیِ اکنون است. وقتی هم که محتوای مناسب داشته باشی (مثلاً تصاویر سالمندی ناخوشایند در اطرافت یا در رسانه‌ها)، روانت به قدر کافی از این تصویرِ تلخِ پیش رو حمایت می‌کند.

من در نوشتۀ بالا سعی کردم کمی تردید کنم در مورد سالمندی نسل خودمان. ممکن است حرف‌های من هم خوشبینانه باشند. امّا بعید نیست واقعیت جایی در میانۀ این تصویر و آن تصویری باشد که می‌گوید این از چهل سالگی‌اش وای به هشتاد سالگی. خلاصه اینکه هیچ بعید نیست هشتاد سالمان هم که شد کلی کار برای کردن داشته باشیم و دنیا برایمان حتی روشنتر از امروز باشد. خودِ مرگ هم وقتی برای دهه‌ها در هاضمه روانمان بوده باشد و با آن دست و پنجه نرم کرده باشیم، شاید آنقدرها که امروز فکر می‌کنیم کابوس باقی نماند.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

15 Jan, 21:58


.
◽️سالمندی ما هم متفاوت خواهد بود

تقریباً مطمئن شده‌ام که سالمندی نسل ما تفاوت‌های زیادی با نسل‌های قبل خواهد داشت. اینقدر در این سه دهه اخیر معنا و شکل همه چیز تغییر کرده است که باید منتظر باشیم معنا و کیفیتِ سالمندی ما هم با هر تصویری که از سالمندی داریم متفاوت باشد. زمان و معنای بازنشستگی تغییر کرده است، جهانِ باورهای ما و روح زمانه زیر و رو شده است و خیلی از عملکردهای پیشتر دشوار، تکنولوژیک و دیجیتال شده‌اند و به راحتی انجام می‌شوند. دیگر نیازمند فرزندان یا افرادی نخواهیم بود که به جایمان خرید کنند یا ما را به دکتر یا جای دیگری برسانند، همه این‌ها را با یک گوشی موبایل انجام می‌دهیم. با گوشی‌ها و ساعت‌هایمان به دنیایی اطلاعات، فایل‌های آموزشی برای انجام هر کاری، سرگرمی و امکانات خودمراقبتی مجهز می‌شویم و معلوم نیست تا آن زمان چه تکنولوژی‌ها و امکانات دیگری از راه برسند و بازی را بالکل عوض می‌کنند.

علاوه‌بر‌این، این تعداد زیادِ سالمند در آینده، بازار پررونقی را ایجاد می‌کند که انواع خلاقیت‌ها به آن‌ راه می‌یابند؛ از درمان گرفته تا فعالیت‌های مرتبط با سلامت جسم و روان، سفر، اوقات فراغت، ارتباطات جمعی و ... . چطور وقتی کار به بچه‌های متولدین دهه پنجاه و شصت رسید، با تنوع مهدکودک‌ها، مدارس و آموزش‌ها و امکانات مختلف روبرو بودیم، برای سالمندی ما هم همین تغییرات در پیش خواهد بود: مثلاً خانه‌های سالمندان پاره‌وقت با تم‌های متفاوت که به آدم‌های مختلف اجازه می‌دهد تجارب خاص خودشان را داشته باشند و با آدم‌های شبیه خودشان هم‌نشین بشوند و ارتباطات تازه بسازند.

همه این‌ها را چرا گفتم؟ چون خیلی از ما با تصویری که از سالمندی داریم، از سالمندی، از سالمندی در تنهایی، از بی‌فرزند بودن، فرزندی در غربت داشتن و ... می‌ترسیم و فکر می‌کنیم لابد همه چیزی که برایمان باقی می‌ماند، شطرنج عصرگاهی یا چشم‌انتظاری برای یک تماس یا تنهایی گوشه خانه سالمندان است. من فکر می‌کنم سالمندی ما هم دوره‌ای است که اگر زنده بمانیم و به آن برسیم، ماجرا و قصه خودش را خواهد داشت.

پانوشت: ممکن است بگویید همه این‌ها پول می‌خواهد و با این نظامِ ورشکسته بازنشستگی جور در نمی‌آید. می‌فهمم امّا تصور می‌کنم باز هم خیلی از این خدمات در سطوح مختلف اقتصادی با کیفیت‌های متفاوت و با خلاقیت‌های گوناگون، در دسترس خیلی‌ها خواهد بود.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

14 Jan, 17:17


ظرفیتِ حضوری این برنامه تکمیل شده. در صورت تمایل می‌تونید به صورت آنلاین با جلسه همراه بشید.

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

11 Jan, 21:52


این همه راه زیاد بود برای منی که خودم نخواسته بودم. تو را نمی‌دانم. امّا من دلم می‌خواهد بنشینم، دراز بکشم، بمانم.

می‌گویی خودت را جمع کن، می‌گویی تو که خودت بلدی با خودت حرف بزنی و خودت را راضی کنی. می‌گویی این همه راه را آمده‌ای، باز هم بیا. امّا میدانی؟ من دلم می‌خواهد لج کنم، دلم می‌خواهد بلد نباشم، نتوانم، یاد نگیرم، دل خودم را گرم نکنم، سرِپا نشوم، این امید لعنتی را (که هر بار خودش را از نمی‌دانم کجا به دلم می‌اندازد) رها کنم. چرا نباید حق همه این‌ها را داشته باشم؟ چرا نتوانم بایستم و بگویم من دلم می‌خواهد بنشینم، آنقدر بنشینم تا دلم خودش بخواهد که دوباره بلند شوم و اگر نخواست باز هم بنشینم. تا ابد بنشینم.


@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

10 Jan, 15:36


.
◽️نیاز داریم کمی گُم بشویم

همه ما به آدم‌ها و حرف‌هایی نیاز داریم که به گونه‌ای قابل‌تحمّل، دانستگی‌مان را از ما بگیرند و فرصتِ دوباره دیدن جهان را به ما بدهند. ما مدام خو می‌کنیم، مدام باور می‌سازیم، مدام حس دانستن پیدا می‌کنیم و مدام زیاده از حد در جریان قرار می‌گیریم. همه این‌ها خوب است. اصلاً ناگزیز است. ما نیاز به فهمیدن و پیش‌بینی کردن داریم. مغزمان طوری طراحی شده است که چنین کاری بکنیم. امّا همین دانستگی و حس فهمیدن، همانقدر که در جهان راهمان می‌برد، راهمان را هم می‌بندد. این باور ساختن و دانستن، همانقدر که بخشی از واقعیت را برایمان روشن می‌کند، فرصتِ دیدنِ بخش‌های دیگرِ آن را از ما می‌گیرد.

اینگونه است که جهان برایمان تمام می‌شود، ته می‌کشد، خالی می‌شود. اینگونه است که در جهانِ آشنایِ هرروزه‌مان گیر می‌کنیم و دچار بن‌بست می‌شویم. اینگونه است که زندگی در برابرمان آشنا امّا بی‌رمق می‌شود. اینجاست که به دیگری یا کلامی نیاز داریم که دانستگی‌مان را از ما بگیرد، امّا به شیوه‌ای قابل‌تحمّل، به گونه‌ای که هم زنده بمانیم و هم جهانِ تازه‌ای را تجربه کنیم.

وقتی به گونه‌ای قابل‌تحمّل دانستگیمان را ترک می‌کنیم، جهان چهره‌های دیگری از خودش را برایمان آشکار می‌کند و فرصت ساختن معانی تازه‌ای را پیش رویمان قرار می‌دهد. گاهی فکر می‌کنم تجربه پوچی و بی‌معنایی، محصولِ انباشتِ دانستگی و آشنایی زیاد با جهان است. ما نیاز داریم کمی گُم بشویم تا مسیرهای تازه‌ای را پیدا کنیم.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

09 Jan, 18:00


.
◽️وقتی نمی‌نویسم

این روزها فکرهای زیادی به ذهنم می‌رسد و دلم می‌خواهد از آن‌ها در اینجا بگویم یا بنویسم. امّا از خودم سوالاتی می‌پرسم که جلوی نوشتنم را می‌گیرند:

۱. چیزی که می‌نویسی قرار است چه کاری برای چه کسی بکند؟ فقط برای خودت می‌نویسی تا ذهنت را خالی کنی و بلند بلند فکر کنی؟ با هر کس، هر کاری که کرد مهم نیست؟

۲. نوشته یا حرفت تکرار حرف‌های دیگران به زبانی دیگر نیست؟ وقت و حوصله آدم‌ها را درگیرِ تکرارِ بی‌فایده نمی‌کنی؟ (گاهی تکرار خوب است امّا گاهی هم آدم‌ها به امیدی به سراغ متن یا گفتاری می‌آیند و دست‌آخر ناامید و مکررشنیده، خسته‌تر از قبل می‌شوند).

۳. با گفتنت دردی به دردهای آدم‌ها اضافه می‌کنی یا باری از روی روانشان بر می‌داری؟ (توصیف درد خیلی وقت‌ها کمک می‌کند امّا همان هم زیاد گفتنش مایه آشفتگی بیشتر می‌شود.)

۴. می‌نویسی که فکرهای یکی از آدم‌های این برهه از زمان مکتوب بشود و لابلای نوشته‌ها برای بعد بماند؟ (مثل کاری که مسکوب می‌کرد و آدم بعد این همه سال از خواندنش سیر نمی‌شود).

۵. آیا در نوشته‌هایت روزنی، نوری یا امیدی واقعی هست؟ مگر علوم انسانی نخوانده‌ای که کمی عمیق‌تر بشوی و درکی روشن‌تر و اگر شد امیدبخش‌تر بیاوری؟

۴. خلاصه اینکه می‌نویسی که چه کنی؟

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

08 Jan, 22:00


مجموعه سخنرانی‌ها _ دسته‌ پنجم

🔹"وجدان اخلاقی و سوپرایگو فرویدی" (چرا احساس گناه همیشه ما را اخلاقی‌تر نمی‌کند؟ - جلسه نخست)

🔹 "وجدان اخلاقی و سوپرایگو فرویدی" (️چرا احساس گناه همیشه ما را اخلاقی‌تر نمی‌کند؟ - جلسه دوم)

🔹 از زندگی اخلاقی چه انتظاری می‌توان داشت؟

🔹 «اخلاق در روابط عاشقانه

🔹️اخلاقی زیستن در بحران

🔹️فلسفه اخلاق و رواندرمانی (بخش اول)

🔹️فلسفه اخلاق و رواندرمانی (بخش دوم)

🔹️چرا مطالعه روانشناسی اخلاق مهم است؟

🔹️معمای مسئولیت

🔹️اخلاق اصالت

🔹️افسانه آدم خوب و آدم بد

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

08 Jan, 22:00


مجموعه سخنرانی‌ها _ دسته‌ دوم

🔹 درباره تغییر

🔹 چرا خوانده‌هایمان ما را تغییر نمی‌دهند؟

🔹 برای تغییر و سلامت روان چقدر می‌توان به کتاب‌ها امید داشت؟

🔹 چرا دانسته‌هایمان ما را تغییر نمی‌دهند؟

🔹 دروغ‌هایی که به خودمان می‌گوییم؟

🔹 دروغ‌هایی که به خودمان می‌گوییم؟ (پرسش و پاسخ)

🔹️دو نوع مقاومت در برابر تغییر

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

08 Jan, 22:00


مجموعه سخنرانی‌ها _ دسته‌ نخست

🔹 «پرسش از معنای زندگی»

🔹 آیا فکر کردن به معنای زندگی بیهوده است؟

🔹 گفتگویی درباره معنای زندگی

🔹 دو گونه اضطراب و چاره‌جویی برای آن‌ها

🔹️استیصال؛ روایتی روانکاوانه

🔹️انسان و ناشادکامی‌های او از منظر روانکاوی فرویدی

🔹️در ذهن فرد خودکشی‌گرا چه می‌گذرد؟

🔹️فهم اضطراب
.

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

08 Jan, 22:00


مجموعه سخنرانی‌ها _ دسته‌ سوم

🔹 فلسفه و تاب‌آوری

🔹 مواجهه فیلسوفانه با حوادث ناگوار زندگی

🔹 شرور انسانی و پرسش از مسئولیت

🔹 «مشاوره فلسفی چیست؟» _ جلسه نخست

🔹 «مشاوره‌ فلسفی چیست؟» _ جلسه‌ دوم

🔹 ذهن فلسفی - ذهن روانشناختی

🔹 فلسفه و ساختن نوجوانی

🔹 آنچه از کیرکگور می‌توان آموخت

🔹 بررسی و نقد کتاب «فلسفه ای برای زندگی»

🔹️جعبه ابزار فیلسوف

🔹️درباره کتاب خواندن

🔹️روایتگری و جستجوی حقیقت

🔹️گفتگو با پادکست کتابگرد

🔹️اعتقاد بدون تعصب

🔹️حیرت چیست و با ما چه می‌کند؟

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

08 Jan, 22:00


مجموعه سخنرانی‌ها _ دسته‌ چهارم

🔹 معمای دیگری

🔹 فقدان دیگریِ مهم

🔹 درباره‌ی مراقبت

🔹 مراقبت و معلمی

🔹 نقد و بررسی کتاب «سیر عشق»

🔹 نگرشی فلسفی به تنهایی

🔹 فایل صوتی وبینار "تنهایی"

🔹 فلسفه تنهایی

🔹️توان تنها بودن

🔹️زنده ماندن

🔹️نیاز به جدایی (تحلیل سریال صحنه‌هایی از یک ازدواج)

🔹️فلسفه شادکامی

🔹️دوست با ما چه می‌کند؟

🔹️قرار نبود؛ تاملی روانکاوانه درباب از دست دادن

🔹️سوگواری به چه معناست؟

🔹️تحلیل فیلم باز خواهم گشت (درباره سوگ و تکنولوژی)

🔹️بی‌صدا نماندن

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

08 Jan, 21:59


لینک سخنرانی‌های سال‌های اخیرم با کمی دسته‌بندی موضوعی:

👇👇

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

06 Jan, 22:02


.
◽️کار اصلی را خودش می‌کند

یکی از بهترین توصیفاتی که از روان‌درمانی
شنیده‌ام این است:

‌ Psychotherapy is to help people help themselves.

یعنی کار رواندرمانی این نیست که به آدم‌ها کمک کند به این معنا که راه پیش پایشان بگذارد. کارش این است که به آدم‌ها کمک کند تا خودشان به خودشان کمک کنند. در بنِ این تعریف چند نکته قابل تامل وجود دارد:

اول، نوعی اعتماد به توانایی‌های شناختی و عاطفی آدم‌ها. به این معنا که اگر به کسی کمک کنی تا حال خودش را بفهمد، توان تفکّر خودش را بازیابی کند و عاملیتش را بیابد یا بسازد، می‌تواند تاب بیاورد، خلاقیت بورزد و راه پیدا کند. خلاصه اینکه رواندرمانی بر این فرض استوار است که منابع تغییر و رشد در اغلب آدم‌ها حاضر است امّا بالفعل دسترس فرد نیست.

دوم، باور به اینکه تغییر باید از سمتِ خود فرد باشد تا ماندگار بشود، تا او مسئولیتش را بپذیرد و آن را تاب بیاورد و پس‌ نزند. خیلی وقت‌ها این توهّم ماست که فکر می‌کنیم می‌شود کسی را نجات داد یا اصلاً او نیازمند نجات است. ما آدم‌ها به زخم‌هایمان خو می‌کنیم و آسیب‌های روانمان می‌شود شخصیتمان. هرقدر هم که از آن‌ها بنالیم، باز تا کسی بخواهد ما را از آن‌ها جدا کند مستقیم یا غیرمستقیم به آن‌ها چنگ می‌زنیم و به رنج‌هایمان باز می‌گردیم. تنها وقتی که از دل درد و آگاهی و به تدریج جایی را ترک کنیم، احتمالِ بازگشتنمان به آن کمتر خواهد شد.

سوم و مهمتر از همه این‌که درمانگر هیچ وقت شناختِ کامل یا حتی بهتری نسبت به خود مراجع ندارد و نمی‌داند چه چیزی برای او بهتر است. این خود مراجع است که بیشترین دسترسی را به درون خودش دارد و می‌تواند سر از خواست‌ها، نیازها و مقدوراتش دربیاورد‌. کار درمانگر صرفاً این است که تلاش کند این دسترسی درونی را به او بدهد و در مسیر کشفِ خود واقعی‌اش با او همراه باشد.

مختصر اینکه درمانگر نه مراجع را بهتر از خودش می‌شناسد، نه صلاحش را بهتر از خود او می‌داند، نه می‌تواند او را نجات بدهد و نه با یک کودکِ صغیر طرف است.

پانوشت: این تعریف قطعاً ناقص است و اصلاً تعریفی به این اختصار نمی‌تواند همه جوانبِ نظری و عملی رواندرمانی را در بر بگیرد. امّا بهترین تعریفی است که شنیده‌ام.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

02 Jan, 22:51


.
▫️رابطه‌ پیچیده فرد وسواسی با از‌دست‌دادن

تلاش فرد وسواسی برای از دست ندادن، خیلی وقت‌ها نتیجه عکس می‌دهد. او می‌کوشد جلوی هر فقدانی را بگیرد به این امید که چیزی از دست نرود و نظمِ جهانِ روانی‌اش به هم نخورد. امّا این تلاش نه تنها او را مصون‌تر نمی‌کند بلکه در معرض آسیب بیشتری هم قرار می‌دهد. همانگونه که پرهیز از هر گونه ویروسی، به بدن امکان ساختِ پادتن نمی‌دهد و سیستم ایمنی را ضعیف نگه می‌دارد، دوری از هر گونه فقدانی هم، روان فرد وسواسی را برای هر از دست دادن کوچک یا بزرگی در آینده آسیب‌پذیرتر می‌کند. روانِ او از دست‌دادن و تاب‌آوردن را یاد نمی‌گیرد.او زندگی در حین و پس از سوگواری را نمی‌آموزد. او هر بار که جلوی فقدانی را می‌گیرد، خودش را از واقعیتِ زندگی دورتر می‌کند. او با این نابلدی در از دست دادن، هر روز بیشتر از فقدان‌های آینده می‌ترسد و ناگزیر است انرژی به مراتب بیشتری برای از میان بردن خطر مصرف کند. اینگونه، بخشی از شوق زندگی‌اش صرفِ سد ساختن مدام می‌شود.

چاره چیست؟ از دست دادن عامدانه در حد توان، گاهی جلوی فقدان را نگرفتن، از دست دادن‌های کوچک را مجاز دانستن، اضطراب از دست‌دادن‌های قابلِ‌تحمل را به جان خریدن، به روان فرصتِ آموختن و قوی شدن دادن. فرد وسواسی باید از دست بدهد، خراب کند، تاب بیاورد و با این‌ کار خانه روانش را وسیع‌تر کند. امّا این کار برای او دشوار است، خیلی دشوار است. هربار بی‌قراری در نتیجه از دست دادنی باور او را تایید می‌کند که از دست دادن یعنی مرگ‌. این معمّای فقدان‌ورزی و تاب‌آوری فرد وسواسی است.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

30 Dec, 14:10


درباره دوره:

ما در این کلاس در پیِ ساخته‌شدنِ ذهن زیبایی‌شناس هستیم که بتواند چیزها را متفاوت ببیند و چیزهای متفاوتی را ببیند. می‌خواهیم به مدد ادبیاتِ فلسفی و روانشناختی حول این موضوع، بازیابی چیزهای پیش‌پاافتاده را یاد بگیریم، عنصر معنابخش هنر را در زندگی روزمره جستجو ‌کنیم، دوباره ببینیم، درنگ کنیم و بپرسیم آیا/چگونه زیباییِ ساده اشیاء، رفتارها، موقعیت‌ها و طبیعت می‌تواند رمقی به جان زندگی برگرداند؟ 

در ترم گذشته از زیبایی‌شناسی طبیعت، امر والا، حیرت، معنای مکان و ... گفتیم. این ترم به سراغ جهان اشیاء روزمره، مزّه‌ها، بوها، رفتارها و اتفاقات خواهیم رفت و مثل ترم گذشته از بعضی تمرین‌های عملی بهره بهره می‌گیریم.

▫️جلسات موضوعی هستند و در آغاز هر ترم می‌توانید با کلاس همراه بشوید.

▫️سه جلسه آنلاین و یک جلسه آنلاین- حضوری

هزینه دوره: ۶۰۰ هزار تومان
دانشجویی: ۵۰۰ هزار تومان

ثبت‌نام:
@aban_workshops
دوره‌های پیشین:
@aban_courses

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

29 Dec, 22:58


.
▫️قصّه‌ای بگو تا تو را بفهمم

برایم قصه‌ای بگو. هر قصه‌ای که دلت خواست، مثلاً قصّه یک سنجابِ گرسنه، یک پسربچه ده‌ساله یا یک ماهیِ عید. برایم قصّه‌ای بگو تا بفهمم چه می‌خواهی، تا بفهمم از چه چیزی می‌ترسی، تا بی‌آنکه حواست باشد از آینده بگویی، از این که همه این حرف‌ها به کنار، آخرش فکر می‌کنی چه می‌شود. قصّه‌ای بگو تا از خلالِ شخصیت‌هایش، ترس‌هایت را ببینم و از خلالِ ترس‌هایت، آرزوهای گاه دردآوری را که حواست نیست، امّا همان‌ها سرنوشت همه چیز را تعیین می‌کنند. برایم قصّه‌ای بگو تا بفهمم به آن دیگری می‌رسی یا خودت راه را بر همه چیز می‌بندی. برایم قصّه‌ای بگو تا بفهمم چه رویایی داری و بی‌آنکه بدانی در پیِ چه چیزی هستی.

برایم قصّه‌ای بگو، قصّه گفتنت، همه آن‌چه را پنهان می‌کنی با نشانه‌هایی آشکار می‌کند. من هم وقتی در می‌مانم از فهمیدن خودم، قصّه می‌گویم، برای یک کودک، برای یک بزرگسال، حتی برای خودم؛ قصه یک سیب را می‌گویم، یک دستگیره در یا حتی یک لاستیک رهاشده گوشه خیابان. آن‌وقت تمام که می‌شود، به آن نگاه می‌کنم؛ به خودم و ترس‌ها، نیازها، امیدها و بازداری‌هایم که در آن قصّه آشکار شده است. کار عجیبی است اینگونه قصّه گفتن. "ناخودآگاه" اینگونه غیرمستقیم خودش را آشکار می‌کند و اگر گوشی برای شنیدنش باشد، به حقیقتی قابل بیان در مورد تو، دیگری و جهان اطرافت ترجمه می‌شود.

به قصّه گفتنِ آدم‌ها گوش کن. خیلی از آنچه را می‌خواهی بدانی، بی‌آنکه حواسشان باشد به تو می‌گویند. نه اینکه دقیق بفهمی در دنیای آن‌ها چه می‌گذرد. برای فهم عمیق‌ترِ آدم‌ها زمان زیادی لازم است. دستِ آخر هم هیچ‌وقت نمی‌توانی کسی را کامل بفهمی. امّا این قصّه گفتن، همین قصّه‌های ساده خیلی چیزها را آشکار می‌کنند.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

28 Dec, 21:10


.
▫️حیرت چیست و با ما چه می‌کند؟

بخشی از کلاس زیبایی‌شناسی زندگی روزمرّه
(از دوره پرسش‌های بزرگ فلسفی)

مدرّس: محمود مقدّسی

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

27 Dec, 18:34


▫️قرار نبود؛ تاملی روانکاوانه درباره از دست دادن

سخنران: محمود مقدّسی

دومین نشست علمی-تخصصی سوگ
دی ۱۴۰۳
دانشگاه شهید بهشتی

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

26 Dec, 13:20


.
@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

26 Dec, 08:16


.
▫️ابرهای ندانستن

گفتم: چرا می‌خواهی فلسفه بخوانی؟

گفت: تا حالِ خودم را بفهمم.

گفتم: چطور؟

گفت: چیزی در من هست که برای خودم روشن نیست. از جنسِ حرف‌های روانشناس‌ها هم نیست. انگار جایی دسترس‌ناپذیرتر و دورتر است.

گفتم: جایی که فیلسوفان از آن حرف می‌زنند؟

گفت: راستش نمی‌دانم. گفتم که فلسفه نخوانده‌ام. امّا گاهی در حرف‌هایشان چیزی آشنا به گوشم می‌خورد. گاهی فکر می‌کنم از چیزی می‌گویند که من هم آن را تجربه کرده‌ام. نمی‌دانم چیست، صرفاً می‌دانم حرفشان آشنا است.

گفتم: گفتی حالِ خودم را بهتر بفهمم.

گفت: بله، گاهی حس می‌کنم فریاد می‌زنم ولی کسی صدای من را نمی‌شنود. انگار خودم هم صدای خودم را نمی‌شنوم. فکر می‌کنم شاید آنجا کسی صدای من را شنیده باشد یا بشنود.

گفتم: گاهی بخشی از این حرف‌‌ها هیچ‌وقت شنیده نمی‌شود.

گفت: یعنی حتی فیلسوفان هم نتوانسته‌اند؟

گفتم: حتی آن‌ها هم. ولی امید بیهوده‌ای نیست. آدم بگردد بالاخره فیلسوفِ خودش را پیدا می‌کند، فیلسوفی که یک جایی در تاریخ به جای او حرف زده باشد. باید وقت بگذاری. ابتدا کمی پراکنده بخوانی و بشنوی تا پیدایش کنی. امّا نمی‌شود امیدِ کاملی داشت. بعضی صداها را هیچ‌‌کس، هیچ‌وقت نمی‌شنود، نمی‌تواند بشنود.

گفت: برای آن صداها چه کار باید کرد؟

گفتم: نمی‌دانم. شاید ادبیات، گاهی یک داستان‌نویس از فیلسوف و روانشناس جلو می‌زند و در میانِ گفتن از یک اتفاق، ناگهان از چیزی حرف می‌زند که پیدایت می‌کند. گاهی هم آن صداها گنگ و مبهم و سنگین، توی سرت می‌مانند. ما آدم‌ها خیلی وقت‌ها شنیده نشده از دنیا می‌رویم.

گفت: چه تلخ.

گفتم: تلخ؟ نمی‌دانم. برای من انگار دیگر تلخ هم نیست، فقط هست.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

24 Dec, 22:07


◽️روان، تحمیل نمی‌شناسد

این را دیگر خوب فهمیده‌ام که هیچ‌کس برای عبور از یک دوره نمی‌تواند خودش را هُل بدهد، و باید کارش را با آن مرحله تمام کند. کارش که تمام شد، این عبور خودبه‌خود و به وقتش اتفاق می‌افتد. خودت را که هل بدهی، ممکن است ظاهراً عبور کنی، امّا کارِ نیمه‌تمامت مدام تو را بر می‌گرداند و حسرت، خشم، دلتنگی یا احساس گناه به دلت می‌نشاند و اگر این‌ها هم نباشد، مستقیم یا غیرمستقیم سنگ می‌اندازد جلویِ ادامه زندگی‌ات.

مثالش سوگ است، خودت را که هل بدهی، با حالِ بد ناگهانی یا بی‌میلی، رها کردن، خشمِ نابهنگام، بیماری و ... یقه‌ات را می‌گیرد.  یا اندوهِ روزمرّه که باید پیامش را بشنوی و ببینی چه اتفاقی افتاده و چه نیازی را باید برآورده کنی. که اگر نکنی، خودت را هم که پرت کنی در یک حال خوب، دوباره برت می‌گرداند و حالِ خوش‌ات را آشفته می‌کند. یا حتی خستگی که نمی‌توانی خودت را هل بدهی به یک فعالیت تازه. تن و روانت برت می‌گردانند، آنقدر که سهمشان را از استراحت بدهی و جواز عبور به تو بدهند. یا دوران پیش از تعهدِ زناشویی و ازدواج که اگر خودت را هل بدهی یا دیگران این کار را با تو بکنند، کارِ ناتمامت در دلِ مسئولیت‌های ازدواج به هزار طریق یقه‌ات را می‌چسبد و مدام بَرَت می‌گرداند و هزینه روی دستت می‌گذارد. یا آنکه از رابطه‌ یا ازدواجی بیرون آمده و پیش از آنکه کارش با این دوره‌ی فاصله تمام شده باشد، دوباره به تعهد باز می‌گردد و خودش و دیگری را به زحمت می‌اندازد.

هر کسی در هر دوره‌ای به جای ترسیدن و هل دادن خودش، باید بپرسد نیاز من در این دوره چیست؟ آن‌وقت برود سراغ برآوردنِ آن نیاز. این نیاز که به قدر کافی برطرف شد، کار او با آن دوره تمام می‌شود و خود به خود در آستانه دوره‌ای جدید و تصمیمی تازه قرار می‌گیرد. امّا اگر بخواهد از روی آن بپرد، خودآگاه یا ناخودآگاه، به‌وقت یا بی‌وقت، آنقدر به عقب باز می‌گردد تا کارش را با آنچه از آن عبور کرده تمام کند.

خلاصه اینکه روان، تحمیل نمی‌شناسد. تحمیل هم که بکنی، یک جایی هزینه‌اش را روی دست خودت یا/و دیگری می‌گذارد.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

24 Dec, 16:08


▫️مواجهه ما با زیبایی گذرا

بخشی از دوره زیبایی‌شناسی زندگی روزمرّه
(کلاس پرسش‌های بزرگ فلسفی)

مدرّس: محمود مقدّسی

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

20 Dec, 17:11


.
◽️بُرِش دادن زمان

تا به حال به این کارِ ما آدم‌ها در علامت‌گذاری زمان توجّه کرده‌اید؟ اینکه روز و هفته و ماه و سال داریم، روزها را اسم گذاری می‌کنیم، برایشان قصّه تعریف می‌کنیم، برای قبل و بعدشان ماجرا می‌سازیم، نشان هویت و افکارمان و ردِ رابطه‌هایمان را روی زمان می‌گذاریم (مثلاً تولّدها و سالگردها) و ... .

زمان مفهوم پیچیده‌ای است، مثلاً اینکه چیزی به نام زمان وجود دارد یا صرفاً ادراک ماست که زمان را می‌سازد؟ یا اگر هست بی‌آغاز و بی‌انتهاست یا شروع و پایان دارد؟ و خیلی سوالات دیگر. در اینجا با بحث‌های فلسفی جذّاب و پیچیده حول زمان کاری ندارم. حرفم روی قصه گفتن آدم‌ها برای بیرون آوردن زمان از یکدستی، کشدار بودن و تاب‎‌نیاوردنی بودن است. ما آدم‌ها هزار کار می‌کنیم برای بُرِش دادن زمان، برای قابل‌اندازه‌گیری‌کردن آن، برای قابل‌تحمّل کردنش، برای فهمیدنش و خلاصه برای زیستن در آن.

به آدمی توی یک سلول انفرادیِ تاریک فکر کنید؛ کسی که نمی‌تواند زمان را تکّه‌تکّه کند. آنجا همین مسئلۀ خیلی وقت‌ها نادیده‌گرفته‌شدۀ زمان می‌شود بحران، می‌شود مالیخولیا، می‌شود جان کندن. برای او زمان تاب‌نیاوردنی می‌شود. برای همین است که ما از همه چیزِ طبیعت و آدم‌ها و اتفاقات کمک می‌گیریم که این زمانِ بی‌درو‌پیکرِ بی‌انتها را بُرِش بدهیم (از کودکی و انتظارِ اتفاقات گوناگونش گرفته تا سالمندی و کم‌اتفاق بودن و شاید کشداریِ زمان در آن). و آخ از روزهایی که این امکان را نداشته باشیم؛ اینکه کسی یا چیزی یا اتفاقی نباشد که بتوانیم با آن زمان را تکّه‌تکّه کنیم.

یلدا برای من یکی از همین علامت‌گذاری‌ها است، قبلش پر از قصه و ماجرا می‌شود. رنگ دارد، نوا دارد، زمانِ زیستۀ آدم را از قبل تا کمی بعدش به سمت خودش منحنی می‌کند (هرچند همیشه احساس یکسانی به آن نداریم). فارغ از هر دغدغۀ دیگری، احساس می‌کنم آدم‌ها گفته‌اند خب، وسطِ سرما و شب‌های طولانی، چه چیزی می‌تواند زمان را قابل تحمّل کند؟ شاید.یک قصّه، کلی ماجرا برای جمع شدنِ آدم‌ها و ساخته شدن یک اتفاق. و خب جواب هم داده است.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

19 Dec, 20:52


.

◽️سرنوشتِ خشم

خشمِ ابرازنشده یا شنیده نشده، گُم نمی‌شود؛ جایی برای ابراز شدن یا تخلیه شدنش پیدا می‌کند، حتی اگر آسیبی بزند، چه به دیگری، چه به خودِ فرد و چه به شور زندگی او.

خشمِ شنیده نشده، گاهی به بهانه‌ای کوچک‌تر بر سرِ دیگریِ بی‌ربطی تخلیه می‌شود و این شدّت زیادش هم خودِ فرد را سردرگُم می‌کند و هم آن دیگری را. "آخر چرا من اینجا این‌گونه رفتار کردم؟"، "چرا مراقب پیوندمان نبودم؟"، "چرا دیدم آسیب می‌زنم امّا نتوانستم جلوی خودم را بگیرم؟". حتماً تجربه‌اش کرده‌اید‌ که این تخلیه‌کردنِ نامتناسب خشم، بیشتر روی عزیزان و نزدیک‌ترین کسان‌مان صورت می‌گیرد؛ (آن‌هایی که کم و بیش مطمئنیم به این راحتی رهایمان نمی‌کنند)، یا روی آدم‌ها یا موجودات ضعیف‌تری که زورشان به ما نمی‌رسد (البته اگر بعد از آن زورِ احساس گناه زمین‌گیرمان نکند).

خشم شنیده‌نشده، گاهی خودِ فرد را نشانه می‌رود؛ همچون کودکِ کلافه‌ای رها شده در اتاقی پر از چیزهای شکستنی. فرد شروع به تخریب خودش می‌کند، زیاد می خورد، کارش را رها می‌کند، به آبروی خودش لطمه می‌زند، خودش را متّهم می‌کند، دستاوردهایش را بی‌ارزش می‌کند و ... . چه کسی رنجیده؟ من. می‌توانی خشمت را ابراز کنی؟ نه. پس آنکه رنج می‌برد را (خودت را) از میان ببر. اگر تو نبودی یا احساسات و نیازهایت این‌گونه نبود نمی‌رنجیدی. پس خودت را تنبیه کن. تو بدی، تو ناکافی هستی، تو هیچ کس نیستی. ویران شو.

گاهی هم این خشم، شورِ زندگی را نشانه می‌رود و زندگی را ویران می‌کند. آخر این زندگی چیست که اینگونه پُر از حالِ بَدَم می‌کند و روزنی برایم نمی‌گذارد؟ خسته‌ام از آن. دلم می‌خواهد ترکَش‌ کنم. دیگر در هیچ کدام از بازی‌هایش شرکت نمی‌کنم تا اینگونه کلافه نشوم و از پا نیفتم. زندگی نمی‌کنم تا به این درد نرسم؛ به دردِ خشمی که از آن به خودم می‌پیچم و در خودم فرو می‌ریزم.

از این‌ها پیچیده‌تر هم داریم:خشمِ تجربه‌نشده. آن هم گُم نمی‌شود. این خشم در لایه‌ای عمیق‌تر از خشم‌های قبلی گیر می‌افتد و برای ابراز شدنش مسیرِ طولانی‌تری را زخمی می‌کند. این خشم من را از من می‌گیرد.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

19 Dec, 20:52


@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

19 Dec, 08:13


ابر بی‌بارانم
سرگردان در آسمان
در انتظارِ محو شدن
یا
"شاید"
باریدن


@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

17 Dec, 22:26


.
▫️چند کلمه‌ای درباره غمِ فردا

آینده، گذشته نیست. من هم در آینده همین آدمِ امروز نیستم. آینده نامشخص است، منِ آینده هم‌. اینکه می‌گویند غصّه فردا را نباید خورد، چیزی است که باید ده‌ها بهار و تابستان و پاییز و زمستان را تجربه کرده باشی تا بتوانی معنایش را بفهمی. غصّه فردا یعنی نگرانیِ آینده‌ای که بر اساس گذشته تصویر شده و خوبی و بدی‌اش احتمالی است امّا ما قطعی در نظرش می‌گیریم. غصّه فردا را نباید خورد نه یعنی خدا درست می‌کند، نه یعنی هیچ کاری برای آینده نباید کرد، نه یعنی "هیچ" دغدغه‌ای نباید داشت. یعنی آقا، خانم می‌دانم می‌خواهی جلوی حالِ بد یا مشکلات آینده را بگیری ولی می‌بینی که داری همین الان با خودت چه کار می‌کنی؟ مگر نگران حالِ آینده نیستی؟ همین الان که داری خودت را هلاک می‌کنی؛ آن هم برای آینده‌ای که نمی‌دانی در آن زنده‌‌ای یا نه، یا اصلاً چه چیزی ممکن است بخواهی یا چه کسی ممکن است بشوی یا جهان چه شکلی خواهد داشت. غصّه فردا را نباید خورد یعنی بپذیریم که درک ما آدم‌ها ناقص است امّا می‌توانیم با همین درکِ ناقص کوهی از اندوه و اضطراب را توی دلِ خودمان خالی کنیم.

ممکن است هزار نقد به این حرف‌ها داشته باشید. ممکن است بگویید "مجبورم، می‌فهمی؟ تو که جای من یا در درون من نیستی"، ممکن است بگویید خودت هم نفهمیده‌‌ای چه می‌گویی. امّا راستش حقیقتی لابلای این کلمات هست که با گوشت و پوستم تجربه‌اش کرده‌ام: اینکه ما با سودای خوشبختی یا نگرانی بدبختی در این جهانِ پر از احتمالی که کار کمی برایش می‌توانیم بکنیم، خودمان را از پا در می‌آوریم. در حالی که تنها یک کار از ما بر می‌آید: اینکه اینقدر نخواهیم آینده را مهار کنیم و از همه امن‌تر و جلوتر باشیم و بهایش بشود چندین سال یا چندین دهه گوش‌به‌زنگی و فرسایش.

زندگی شاید آن چیزی نباشد که ما فکر می‌کنیم. شاید همین چیز آشفته‌ی قر و قاطی را هم بشود بهتر زندگی کرد.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

15 Dec, 22:51


.
▫️ازدست‌رفته‌ی ایدئال‌شده

"ابژه‌ی ازدست‌رفته، ابژه‌ی ایدئال‌شده است". همین چند کلمه روایتِ بخش بزرگ و گاه دردناکی از قصه زندگی ما آدم‌ها است. عزیزی که از دنیا می‌رود، محبوبی که رهایمان می‌کند یا حتی خودمان از او می‌گذریم، ماشین دزدیده‌شده‌ای که دیگر پیدا نمی‌شود، کاری که ناخواسته از دستش می‌دهیم، لباسی که دوستش داریم و پاره می‌شود، هم‌بازی‌ای که ناگهان از محله ما می‌رود، اسباب‌بازی‌ای که کاش خراب نشود امّا می‌شود و ...، همگی می‌توانند همان ابژه‌ی از‌دست‌رفته‌ای باشند که کارِ روانمان با آن تمام نمی‌شود و به صورت ایدئالی در روانمان باقی می‌ماند.

ایدئال می‌شود یعنی او کسِ دیگری بود، مثلش دیگر نیست، دوباره چنین کسی را پیدا نمی‌کنم، بقیه پیشِ او کج‌ و ‌معوج‌اند، یا آن ماشین چیز دیگری بود، آن اسباب‌بازی از همه بهتر بود، در آن خانه واقعاً خوش بودیم و ... . این ایدئال‌سازی ایرادی ندارد اگر هزینه روی دست آدم نگذارد. امّا خیلی وقت‌ها می‌گذارد. بله، ظاهرش این است که یک ابژه خوب باقی می‌گذارد تا درونی‌اش کنیم و سوگواریمان آسان‌تر شود، امّا خیلی وقت‌ها چیزی که از آن می‌ماند، حسرت است و خشمِ حل و فصل نشده (روی‌ هوا مانده) و ناتوانی در رفتن به سراغ آدم‌ها و چیزهای تازه و دل دادن به آن‌ها.

آدم‌های زنده و رابطه‌های واقعیِ اینجا و اکنونی کاستی دارند، خراب می‌شوند، دلمان را می‌زنند، در طول زمان عیب‌هایشان را آشکار می‌کنند، خسته‌ و عصبانی‌مان می‌کنند و مهمتر از همه در برابر آن ایدئال‌های دست‌نخورده‌ی هر روز ایدئال‌تر شده، کم‌ارزش می‌‌شوند. آن‌وقت ما می‌مانیم و دلی حسرت‌زده و ناکام. خیلی وقت‌ها اتفاقاً سوگواری و بازگشتن به زندگی از دل شکستنِ آن تصویرِ ایدئال می‌گذرد؛ از دل شناختن یا یادآوری نقص‌های آنچه از دست‌ رفته. تازه آن وقت‌ است که می‌توانیم جهانِ واقعی اطرافمان را دوباره ببینیم و با آد‌ها و اشیاء موجود آرام بگیریم.

پانوشت: از به کار بردنِ مکرر دو کلمه ابژه و ایدئال و استفاده نکردنِ معادل‌‌هایشان یعنی موضوع و آرمانی، عذر می‌خواهم. آن را به پای انگلیسی‌زدگی نگذارید، ذهن خودم این موضوع را با آن دو کلمه بهتر پردازش می‌کرد.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

12 Dec, 21:09


بیا خودمان بی‌ترس به جهنم برویم. بیا از کسی نپرسیم و یک راست برویم همانجا. این همه احتیاط برای بهشتی شدن، کار من نیست. آخرش دوزخ است دیگر. بیا فکر کنیم همان آخرش مال ماست. بیا به بهشت فکر نکنیم.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

11 Dec, 20:17


.
▫️دیگری باید آن بیرون باشد


دیگری بلعیده که بشود، خاصتیش را از دست می‌دهد. بلعیده بشود یعنی چه؟ یعنی من تصاحبش کنم، یعنی چیزی بشود که من می‌خواهم، از سرِ اجبار آن کاری را بکند که من دوست دارم، تغییر بکند تا با خوشایندهای من جور بشود و خلاصه اینکه خودش را از دست بدهد و کم یا زیاد رنگِ روان من را بگیرد.

خاصیتش را از دست می‌دهد یعنی چه؟ یعنی او حالا دیگر گیرِ روانِ من افتاده، هرکجا که من به بن‌بست برسم، او هم به بن‌بست می‌رسد. یعنی بودن یا کلامش دیگر گرهی از کار من باز نمی‌کند، افقی پیش روی من نمی‌گذارد و هوای تازه‌ای به من نمی‌رساند.

دیگری باید همراه من باشد، ولی باید آن بیرون باشد. باید فکر خودش، احساس خودش و دنیای خودش را داشته باشد. دیگریِ بلعیده شدن، مقیّدشده، مطیع و اسیرشده، هرچند نگه‌داشتنش (آن هم نه برای همیشه) آسان‌تر به نظر می‌رسد، امّا دیگر برای من نجات نیست، زندگی نیست، مایۀ شوق نیست.

این دیگری، می‌تواند شریک من باشد، فرزند من باشد، دوستم باشد، کارمندم باشد، مردمِ تحت حکومتم باشد و ... . هرکجا که دیگری را بلعیدی، انسداد و تکرار و خفگی، سرنوشت ناگزیرت خواهد بود. آخر کیست که یک وقتی خالی نشود و نجاتش در دستان دیگری نباشد؟ امّا تنها یک دیگریِ زندۀ بیرون از من است که می‌تواند نجاتم بدهد نه فرزندِ گیرافتاده‌ام، شریکِ تصاحب‌شده‌ام یا مردمِ گرفتارِ ترسیده‌ام.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

10 Dec, 19:37


.
▫️دعوتی معذّب‌کننده

«عالم درونی خود را فدای تصویر بیرونی کردن». این تعبیر را توی کتابی می‌خواندم. حرفِ جدیدی نیست. می‌گوید اینقدر چگونه دیده شدن از چشمِ دیگری برایمان مهم می‌شود که یادمان می‌رود که هستیم، چه می‌خواهیم، کجا داشتیم می‌رفتیم، سرمان گرمِ چه چیزی بود، دلمان در پیِ چه چیزی می‌گشت و ... . حرف قشنگی است، ولی انگار دعوتِ معذّب‌کننده‌ای توی خودش دارد؛ اینکه با عالم درونیِ خودت چنین کاری نکن.

حرفش را می‌فهمم و نمی‌فهمم. عالم درونیِ من چه جور چیزی است؟ هر بار که راهم را می‌گیرم و می‌روم توی خودم، گُم می‌شوم. انگار بر می‌خورم به موجوداتی که به زبانی بیگانه حرف می‌زنند. انگار هر بار در شهرِ درون خودم کوچه پس‌کوچه‌ها را نمی‌شناسم، نیاز به راهنما و مترجم پیدا می‌کنم و چیزهایی که ابتدا واضح به نظر می‌رسیدند، برایم کم‌کم مبهم و درهم‌پیچیده می‌شوند. با خودم فکر می‌کنم این دیگر چه دعوتی است؟ وقتی آنجا همه چیز اینقدر مبهم و نامعلوم است، چرا چنگ نزنم به همین تصویر بیرونی؟ چرا نشوم همینی که دیگران می‌بینند یا فکر می‌کنم که می‎‌بینند یا دوست دارم که ببینند؟ آن داخل اصلاً وجود دارد؟ منِ من وجود دارد؟  من که هربار با خودم تنها می‌شوم، بعد از چند جمله کوتاه با خودم، باز توی سرم شروع می‌کنم به حرف زدن با دیگران. چه کسی می‌تواند یک طولانی در خودش با خودش باشد؟ چه کسی می‌تواند گُم نشود؟

به نظرم چیزِ ارزشمند و شدنی‌، بیش از عالمِ خود را داشتن، صادقانه با دیگری بودن است. این حالت، واقعی‌ترین و در عین حال شدنی‌ترین حالتِ آدم است. نه آن سرگشتگی و ابهام و اضطرابِ با خود بودن را دارد و نه آن فدا کردنی که این تعبیر بالا می‌گوید. انگار در حضورِ صادقانه با دیگری، خودت با خودت هستی و گُم هم نمی‌شوی. خلاصه حرفم این است که عالم درونی خود را داشتن، عملیاتی‌اش می‌شود همان که وینیکات می‌گفت: تنهایی در حضور دیگری. اینجوری آدم نه غرق می‌شود و نه فدا. صادقانه با دیگری بودن زمینِ سفتِ زیر پای خود است. گاهی این آدم یک آدم واقعی آن بیرون است، گاهی یک نویسنده غایب است، گاهی یک رواندرمانگر و گاهی هم شاید یک هوش مصنوعی.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

06 Dec, 18:17


.
▫️من هم اینجا تنها هستم.

گفت: آخرش انگار همیشه همین است. یک لحظه به خودم می‌آیم و می‌بینم انگار همه آن اتفاقات را از پشت شیشه دیده‌ام. همه آن آدم‌ها انگار توی یک فیلم بودند و من، همان پسربچه هشت ساله‌ام که چشم دوخته‌ام به صفحه تلویزیون و دارم هر چیزی را که پخش می‌شود تماشا می‌کنم. انگار از هشت سالگی از پای تلویزیون بلند نشده‌ام. انگار هیچ وقت نرفته‌ام پیش آن‌ها، انگار هیچ وقت یکی از آن ها نشده‌ام. راستش نمی‌دانم اصلاً خود آن‌ها هم با هم هستند یا نه. شاید آن‌ها هم دارند مثل من یک فیلمِ طولانیِ چندین ساله را تماشا می‌کنند‌. شاید آن‌ها هم دارند از پشت صفحه تلویزیون من را می‌بینند که زل زده‌ام به یک قابِ همیشه روشن.

گفتم: حس می‌کنی با بقیه آدم‌ها فرق داری؟

گفت: من نمی‌دانم بقیه آدم‌ها چه کار می‌کنند یا چه چیزی می‌بینند. هیچ وقت نرفته‌ام توی تصویر. من به آدم‌ها نگاه می‌کنم، حتی دستشان را می‌گیرم، لمسشان می‌کنم، امّا انگار همیشه آن دیوار شیشه‌ای بین ما باقی می‌ماند. من کسی را نمی‌شناسم‌. من تا به حال به هیچ کس نزدیک نشده‌ام. گاهی فکر می‌کنم من برای همیشه گیر افتاده‌ام توی خودم، و مرگ، چیزی نیست جز خاموش شدنِ یک‌باره و ابدی این قاب.

گفتم: همیشه فاصله‌ای هست.

گفت: بله، همیشه فاصله‌ای هست. این دیوار شیشه‌ای هیچ وقت کنار نمی‌رود. من همیشه توی دنیای خودم هستم. گاهی دورتر به آدم‌ها و گاهی نزدیک‌تر. اصلاً می‌فهمی چه می‌گویم؟

گفتم: بله، دستت را دراز کن. آن‌جا که دستت می‌ایستد و به من نمی‌رسد، قاب دنیای من است؛ مرزِ دنیای من و تو‌. من هم اینجا تنها هستم.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

02 Dec, 09:35


.
▫️بیشتر تماشاچی بودن

ما آدم‌ها پیچیده‌ایم‌؛ یک پیچیدگیِ منتهی به مرگ. البته این منتهی به مرگ بودن خیلی ربطی به چیزی که می‌خواهم در این متن بگویم ندارد. یک‌هو به ذهنم رسید. دیدم بد نیست که آن را هم اضافه کنم. بعد دیدم این توضیح اضافه را هم باید بدهم. اصلاً شاید بخشی از آن پیچیدگی را همین درگیری ذهنی‌ام نشان بدهد؛ اینکه چطور آدم همزمان آغشته به زندگی و مرگ است. می‌خواهد از زندگی بنویسد، بعد یک‌هو سرش را بلند می‌کند و آن افقِ دور را هم می‌بیند.

بگذریم، آدم پیچیده است یعنی خودش هم نمی‌تواند حال خودش را بفهمد، چه برسد به دیگری. یعنی تا آخر عمر هم خودش را نمی‌شناسند. یعنی هر کسی را که می‌بینی، پشتِ آنچه در اجتماع از خودش نشان می‌دهد، وجوه پنهانی دارد و پشت آن وجوه پنهان هم وجوه پنهانی دیگر. همین می‌شود که ما آدم‌ها از هم سر در نمی‌آوریم. فکر می‌کنیم همدیگر را شناخته‌ایم و بعد شوکه، ناامید یا هیجان‌زده می‌شویم. روایتِ سینمایی‌اش می‌شود آن آدمِ مبادی آدابی که آخرش آدم می‌کشد یا آن آدم قلدری که همه چیزش را برای نجات جان گربه‌ای‌ می‌دهد.

گاهی فکر می‌کنم حالا که بزرگ شده‌ام و این همه چیز از خودم و آدم‌ها دیده‌ام، وقتِ آن است که دست بردارم از توهّمِ شناختن، و همیشه آماده آشکار شدنِ وجه تازه خوب یا بد، ضعیف یا قوی، عمیق یا سطحی و ... از آدم‌ها باشم. تا این را به خودم می‌گویم، یک نفر در درونم می‌گوید: "می‌دانی از چه چیز سختی حرف می‌زنی؟ دیگر به چه چیزی می‌توانی اعتماد کنی؟ چطور می‌توانی پیش‌بینی کنی؟" جوابی برایش دارم: "می‌دانم. اما حواست نیست که این همه دیدن باعث شده که دیگر خیلی تعجب نکنم؟ نمی‌بینی همین حالا هم یک وجهِ تماشاچیِ قوی توی من ساخته شده و می‌تواند وقتی چیزی خیلی متفاوت بود، به جای ترسیدن یا خیلی ذوق‌زده شدن، برود سر جایش و به قدر کافی تماشا کند و به وقتش وارد بازی بشود؟" گمانم چاره‌اش همین است: بیشتر تماشاچی بودن.

@TheWorldasISee

تجربه‌ بودن | محمود مقدّسی

28 Nov, 20:48


بعضی از منابع دوره زیبایی‌شناسی زندگی روزمرّه

@aban_courses