چتمارث @chetmax Channel on Telegram

چتمارث

@chetmax


@chetmars

چتمارس (Persian)

چتمارس یک کانال تلگرامی پرطرفدار است که به شما امکان می دهد با دوستان خود چت کنید و از مطالب جالب و سرگرم کننده لذت ببرید. اگر دنبال یک مکان جذاب برای گفتگو و تفریح هستید، چتمارس بهترین گزینه برای شما است. این کانال تلگرامی توسط کاربر با نام کاربری @chetmax اداره می شود و شامل مطالبی جذاب و متنوع است که شما را سرگرم خواهد کرد. اگر دوست دارید با دیگران ارتباط برقرار کنید و از محتوای خوب لذت ببرید، حتما به این کانال بپیوندید. برای اطلاعات بیشتر و شرکت در چت های جذاب، به کانال چتمارس ملحق شوید و تجربه یک تجربه گفتگوی جذاب را برای خود به ارمغان بیاورید.

چتمار...

01 Dec, 07:58


هر چه بیشتر می‌خوانم، بیشتر نمی‌بینم: هر نوشته انگار چراغی می‌اندازد تا بفهمم مرز تاریکی از تصورم دوورتر است.

چتمار...

30 Nov, 20:02


پست‌راک.

چتمار...

30 Nov, 17:45


منبع.

چتمار...

30 Nov, 17:43


و حدس بزنید چه شد؟
هیچ‌کدام از فرستندگان این ایمیل در جلسه حاضر نشدند.

چتمار...

30 Nov, 15:26


با گذر زمان، معجزات هم کمرنگ‌تر می‌شوند. دیگر دریا شکافته و ماه دو شقّه نمی‌شود. خیلی معمول نیست که انتظار داشته باشیم از دل کوهی یک شتر بیرون بیاید و یکی بیاید و بگوید که روزها در شکم یک نهنگ زندگی کرده. شاید من هم باید انتظاراتم از اعجاز نوشتن را پایین می‌آوردم.
نوشتن به من اجازه داد قد بکشم. آدم‌های زیادی را بو بکشم و دوست بدارم. به من اجازه داد خانواده‌ام را سال‌ها سیر نگاه دارم و خرجشان را بدهم.
شاید ترجیح من هم این بود که این‌ها را بابت چیزهایی داشته و انجام داده باشم که اسمشان را واقعن می‌گذارم «نوشتن».
مشخصات اعجاز رخ‌داده با اعجاز مد نظر من تفاوت‌های فاحشی داشته و دارد؛ اما به هر روی، نمی‌توانم کتمان کنم که اعجازی رخ داده: کم‌رنگ، مدرن، مفلوک و نااساطیری.

چتمار...

29 Nov, 22:17


رقیه.

چتمار...

29 Nov, 22:12


تووی خارها راه می‌روم و زخم‌ها تنم را می‌پوشانند. به سمت نور قدم برمی‌دارم، کورمال‌کورمال. دستم به تاریکی می‌ساید و از جراحتی که شب بر من و من بر شب ایجاد می‌کنیم، قیر خاطره شرّه می‌کند.

نه. دیگر عاشق شب نیستم. شب تنها عایقی‌ست که هشیاری را کمی از من دوور نگه می‌دارد. کمی. کمی آن‌طرف‌تر، جای خالی خورشید روی تخت. جای خالی روز.
زمستان من از همین تخت خالی شروع شده.

چتمار...

29 Nov, 22:07


At this point, I can't tell if what I feel is real.
At this point, I can't tell if I feel at all.

چتمار...

29 Nov, 19:39


رفته بودم از جنگل هیزم پیدا کنم.

چتمار...

29 Nov, 11:48


روی خارها راه می‌روم و زخم‌هایم قد می‌کشند. به درازای شب‌ راه می‌روم. در کوچه‌های سیاه سرک می‌کشم. خفاش‌ها دست تکان می‌دهند و به زبان خودشان برایشان سکوت می‌کنم.
گم شدن در شب معنای کم‌رنگ‌تری دارد. این چند قطره خون هم چیزی به آن اضافه نخواهد کرد. چیزی غلیظ‌تر نخواهد شد. چیزی در خاطر صبح نخواهد ماند. صبح همه چیز را خواهد شست؛
الا غم.

چتمار...

28 Nov, 21:22


نیاز دارم (و نمی‌دونم دقیقن چی)

چتمار...

20 Nov, 15:53


چه سولویی.
چوخ گوزل.

چتمار...

19 Nov, 11:03


نمی‌خوام شوآف کنم، ولی این مدت اخیر جدی‌جدی خیلی پیام دادید برای ثبت نام دوره‌ی تولید محتوا و این‌جور چیزا.
اگه خواستید ثبت نام کنید، به این آی‌دی مسج بدید‌:
@ChetmarsContent

حالا چرا من باید دوره برگزار کنم؟ چون حدود ده سال سابقه‌ی کاری دارم و می‌تونید این‌جا یه تعداد از جاهایی که باهاشون همکاری داشته‌م رو ببینید.

این دوره شامل دسترسی به محتوای دوره‌های آموزشی قبلی برای درست‌نویسی، شناخت محتوا، شناخت مخاطب و پرسونا، آموزش سئوی متنی، تدوین تقویم محتوایی، استفاده از ابزارهای هوش مصنوعی برای تولید محتوای متنی و بصری و خیلی چیزای دیگه‌ست.

روند آموزش ارائه‌ی درس‌نامه و حل تمرینه.

شهریه رو هم دانشجویی حساب کردم و یک‌ودیویست در نظر گرفتم. اگرم بیشتر دادید، بیشتر یادتون می‌دم. اگه یه نفر دیگه رو هم آوردید، نفری یه تومن می‌دید.
اگرم این پست رو فرستادید تووی چنلاتون و برای کسایی که ممکنه این دوره به دردشون بخوره، دیگه ماچ بهتون.

چتمار...

16 Nov, 20:03


Life in the city can make you crazy
The sounds of the sand and the sea (I'm of the sea)

چتمار...

16 Nov, 07:06


دریافتی :))

چتمار...

15 Nov, 23:24


Channel name was changed to «چتمار...»

چتمار...

15 Nov, 23:17


خداحافظی از چتمارس برایم کار راحتی نیست. چتمارس شخصیتی بود که به من پناه داد. از همان سال‌های ابتدایی آشنایی با اینترنت و حتا پیش از فیسبوک، من چتمارس بوده‌ام. چتمارس را ساختم تا بتوانم پشت چیزی پنهان شوم و کسی نبیند که تا کجا تنهام. چیزهای زیادی می‌گفتم تا مشخص نشود در واقع چیزی نمی‌گویم. چتمارس را زاییدم تا مانع مرگم شود و شد. مصطفا هنوز زنده است و نمی‌دانم دقیقن چند بار بوده که فکر کردن به این که چتمارس وجود دارد و هنوز می‌تواند بنویسد، نجاتش داده.

حالا اما دیگر نه نیازی به این کارهاست و نه به آن کارها. حالا تنها می‌خواهم درمان شوم.
ممنونم بابت همه‌‌ی لحظاتی که این‌جا صرف کردید. این‌جا تعطیل نخواهد شد. حتا فعالیتش متوقف هم نمی‌شود. تنها صاحب اصلی آن می‌میرد و بازیگری که نقش چتمارس را بازی می‌کرده، ادمین آن خواهد بود.

به این ترتیب، نام این‌جا هم تغییر خواهد کرد، محتوایش محدودتر خواهد بود و بیشتر قرار است فیلم‌هایی که مصطفا با الهام از نوشته‌های چتمارس می‌سازد، در آن به نمایش دربیاید.

چتمارس مرد. خوشحال هم مرد. درست همان‌طور که می‌خواست، زندگی را تا فیلترش کشید و مرد.

چتمار...

12 Nov, 08:30


ناز.

چتمار...

10 Nov, 22:46


قلبم نمی‌قلبد.

چتمارس

10 Nov, 05:15


چه شروع دل‌انگیزی...

شش صبح. گربه‌ها گرسنه‌اند و وقتی گرسنه‌اند، می‌دانند باید با ایجاد سروصدا، من را بیدار کنند. شیوه‌ی معمولشان، خش‌خش کردن با نایلون‌هایی‌ست که از آشپزخانه به اتاق خواب می‌آورند؛ اما امروز یکی از آن‌ها تصمیم گرفت با راه رفتن روی ورق قرص بیدارم کند.
غذایشان را دادم و سعی کردم به خوابم ادامه بدهم. تلاشی نافرجام است. وقتی بیدار شوم، بیدار شده‌ام. پس تصمیم گرفتم لینکدینم را پی کاری جدید باز کنم. یادم آمد کامنت‌های پست آخر را جواب نداده‌ام. وسط کامنت دوم، شاشم گرفت. تا شاشم به انتهایش رسید، صدای شکستن شیشه از آشپزخانه آمد. شکمشان سیر شده بود و یک لیوان را شکسته بودند.
جارو که می‌کشیدم، پایم رفت روی شیشه. چون دسته‌ی عینکم برای بار ۷۲۶۷۵۳۶۲۸۲۸۶۷۳۸۲۸۶۳م شکسته و این‌بار گم هم شده.
نشستم کف آشپزخانه که شیشه را از پایم بکشم بیرون، دیدم صدای جریان ظریفی از آب از کنار کابینت می‌آید. نگاه که انداختم، دیدم یکی از گربه‌ها که خاکش را خیلی دوست ندارد، همان گوشه و روی بسته‌ی خاکش دارد می‌شاشد.
با خودم گفتم زندگی چیز دل‌سردکننده‌یی‌ست. پس شاید نوشیدن یک لیوان نسکافه بهترم کند. اما مشکل اصلی این بود که آب نداشتیم. ناگزیر، همان آب تصفیه‌نشده را ریختم تووی شیرجوش که جوش بیاید.
تا آب جوش بیاید، جارو تمام شد و تی کشیدن محل شاشیدنشان را شروع کردم. آب را که ریختم، لیوان شیشه‌یی بعدی هم درجا ترک خورد و شکست.

هاه...
امروز روز خوبی برای من نخواهد بود.

چتمارس

09 Nov, 08:49


03:53

چتمارس

09 Nov, 08:05


نه عزیزم. البته که چیزها خوب پیش نمی‌روند. در هیچ جبهه‌یی پیروزی به من نزدیک نیست.

چتمارس

09 Nov, 06:23


حالا بیشتر از همیشه می‌فهمم نوشتن در این سال‌ها چه نیرویی به من داده. می‌فهمم به‌واسطه‌ی نوشتن چند نفر را در سرم کشته‌ام و چند بار خودم را از فشار زنده بودن رهانیده‌ام.
هرچند، زنده ماندن به این طریق بهای کمی هم نداشته: زندگی مفلوکانه، روابط متخلخل، تصورهایی نادرست از موجودیت خویشتن و در نهایت، زندگی در یک توهم بزرگ. درست مثل یک مخدر که شما را در هپروتِ نبودن فرو می‌برد و دیگر درد جای این‌که متوجه شما باشد، معطوف به شخصیت اصلی داستان می‌شود.
البته که بعد، کم‌کم پوست را از دست می‌دهی. گوشت را هم. استخوان، مرحله‌ی بعدی‌ست. و تازه کار به جای خوبش می‌رسد: لذات جسمانی در لحظه‌ی وقوع احساس نمی‌شوند؛ بلکه با تحریک خاطرات و تجربیات پیشین است که مغز چیزی را حس می‌کند. به بیان دیگر:
بی‌بدنی.

چتمارس

08 Nov, 20:53


موجودِ تغییرناپذیر به اَشکال بسیاری در پیِ رهایی و خلاصی از بی‌شکلیِ خویش است.

بکت.

چتمارس

08 Nov, 11:55


درد انسان را به حرکات دورانی وادار می‌کند: غلتیدن.
دایره تصویر واضحی از درد است. سوراخ کون نمادی از درد است. و تو گاهی با خودت فکر می‌کنی درد باید به شکلی در تو جاری باشد: گلبول. 
نقطه‌ی پایان جملات، درد است؛ می‌دانی جمله تمام شده و تصویری که می‌خواستی دیگران از صحبت با تو دریابند را درنیافته‌اند. امتداد نومیدانه. یأس پرکننده‌ی گلو.
درد گاهی قرص نان است که به شکلی کش آمده و گاهی به شکل یک کُره؛ زیرا زندگی برخلاف آن‌چه که روی کاغذ اتفاق می‌افتد، بیشتر از دو بعد دارد.
بیرون دادن هوا از سینه چیزی از آن کم نمی‌کند؛ زیرا در فرو بردن حتمی بعدی، لاجرم دردی بیشتر را به خود راه می‌دهی. درد در اسب تروای تنفس، مدام به تو رخنه می‌کند؛ با این‌حال تو جای باختن، تنها تحقیر می‌شوی. تنفس در اصل سوزاندن است و آدم مدوّر یک گوی بی‌حال است که می‌غلتد و چیزی جز پوششش را گرم نمی‌کند؛ چون هوا عملن راه چندانی به درون ما ندارد. 
نقطه، آخر جمله، و کسی در اتاق کناری رژگونه‌اش را پررنگ‌تر می‌کند. او هم حامل درد است؛ اما از نفرین گریبان‌گیر تو اطلاع چندانی ندارد؛ چون هیچ چیز راه چندانی به تو ندارد.
درد مکثر است و مکسر. درد تاریک است، اما می‌داند چگونه خود را به مرئی‌ترین صورت ممکن برملا سازد. دوایری غلیظ که بر تو چیره‌اند. دوایر مثلثی. دوایر خطی. دوایر نامرسوم. خطوطی از خون روی جلد راه می‌اندازی تا شاید دایره‌ی دردی که درونت در حال انقباض است را تجزیه کنی؛ اما کافی نیست. دایره‌هایی که به شکل قطره‌های اشک. دایره‌های سرخ غلطانی که تو را سبک نمی‌کنند؛ تنها شاید کمی گیج‌تر. و گیج بودن، باید بالاترین شکل از هشیاری پس از گناه باشد.

آدم‌ها از تو چه می‌خواهند؟
شاید منشأ این درد و پاسخ این پرسش پرتکرار جایی در تو پنهان شده باشد. باید به آن دست پیدا کنی. باید راهی بدهی به هوا که اضافات را بسوزاند؛ پاسخ را هم. راهی به بیرون. پر شدن از هوا. باد کردن. غلتیدن از (آخرین) درد، مثل یک گوی سوزان. منفجر شدن در همه‌ی ابعاد؛ زیرا زندگی برخلاف آن‌چه که روی کاغذ اتفاق می‌افتد، بیشتر از دو بعد دارد.

چتمارس

08 Nov, 11:34


پست‌راک‌.

چتمارس

07 Nov, 21:40


شادیِ من برگشت.

چتمارس

07 Nov, 12:55


Btw,
یاسمن دارد برمی‌گردد.

چتمارس

07 Nov, 12:31


متال یونانی.

چتمارس

07 Nov, 10:42


مایلم خبر حادثه را این‌گونه به تو بدهم:
یک خبر خوب دارم و یک خبر بد. خبر بد این است که در بدن گربه‌ها تعداد زیادی حشره پیدا کردم.
خبر خوب این است که آن حشرات، شپش نیستند؛
کک. کک به جانشان افتاده‌.
من که تصورم این بود که بعد از رفتن به خانه‌ی خودم قرار است هرروز پارتی کنم و کُک بزنم، حالا کَک افتاده به خانه‌ام و به این راحتی‌ها هم رفتنی نیستند.

فاجعه پس از فاجعه.
پنج روز است که حمام نرفته‌ام. بوی جسدی می‌دهم که قبل از مردن، سه‌ساعتی پلانک زده. از موهایم می‌توان روغن کافی برای راه‌اندازی یک کارگاه نخریسی را استحصال کرد. مسواک؟ باید به آن هم فکر کنم.

فاسد بودم؛ اما بدون تو، بدنم هم نمودی از شخصیتم شده‌.

چتمارس

06 Nov, 15:54


دوست دارم خودم کسی باشم که بج‌هایی با محتوای «من اهمیتی به چتمارس نمی‌دهم» را روانه‌ی بازار می‌کند تا پول ناچیزی به جیب بزنم.

چتمارس

06 Nov, 15:51


مسئله‌ی بعدی:
این دوربین آنالوگ برای فروش است:
Vivitar Series 1 VMC Macro Focusing Zoom 28-105mm F2.8-3.8
with a 72mm filter.

با کیف و باتری و مخلفات و یک نگاتیو اشانتیون.
این دوربین‌ها تقریبن تمام امکانات یک دوربین دیجیتال را دارند، اما آنالوگند و عکاسی آنالوگ را به امری بسیار آسان بدل می‌کنند.
اگر خواستیدش، به طاها پیام بدهید.
قیمتش هم حدود هفتاد دلار است، اما با پیگیری‌های من، می‌توانید ریالی و حتا با تخفیف حسابی این دوربین نازنین را خریداری کنید.

آی‌دی طاها:
@tt2002999

نمونه‌عکس‌هایی که می‌شود با این دوربین گرفت.

چتمارس

06 Nov, 15:40


خانم جوانی چند روز پیش من را فالو کرده بود و دیدم تمام جزئیات اینستاگرامش را از من کپی کرده. بک ندادم، زیرا خودم خودم را فالو دارم.
امروز دیدم یکی از دوستان فرمودند که عکس‌ها و ویدیوهایی که بنده ثبت کرده‌ام را هم به اسم خودشان منتشر می‌کنند و فالوئینگ‌های بنده را هم شخم زده و گلچین کرده‌اند.
قسمت جالب؟ چون بک نداده بودم، آنفالو هم کردند، ولی همچنان مشغول نشخوار تتمه‌ی فضولاتند.
من که شکایتی ندارم؛ صرفن خواستم بگویم این کار دزدی‌ست.

چتمارس

05 Nov, 22:08


من به جادو اعتقاد دارم. یعنی، امیدوارم وجود داشته باشد.

چتمارس

05 Nov, 12:32


نبودنت به وضوحی تمام‌عیار کُندم کرده. ساعت حدود چهار است و تنها پیشرفتم نسبت به دیروز این بوده که توانسته‌ام یک وعده غذا بخورم. دیشب، بعد از وصل شدن آب و برق، بخشی از کوه لباس‌های کثیف را با ماشین لباسشویی همسایه شستم. لباس‌هایی که جا نداشتی ببری را هم شستم و تا کردم و گذاشتم در کشوی همیشه‌نامرتبت.
در همین یک‌ونیم روز پیرتر شده‌ام. منی که همیشه آهسته بوده‌ام، آن‌قدر آهسته که بابتش مسخره می‌شده‌ام، حالا حتا آهسته‌تر غذا می‌خورم. آهسته‌تر راه می‌روم.
گربه‌ها دیگر با من مهربان نیستند. سودا تمام دیروز دنبالت می‌گشت. حتا زیر پتوها را می‌گشت تا ببیند چرا نیستی که صدایش کنی، با او بازی کنی و نازش بدهی.

این‌ها همه بابت اشتباهات من است. تو نیستی که ببینی. تو نیستی تا تقاص پس بدهم. پس می‌دانی این‌ها که می‌گویم، شکایت نیست؛ بلکه حبسیه است.
بی‌تو، شده‌ام یک مسعود سعد سلمان کلاستروفوبیک؛ هرچند فضا باز است و از پنجره گوشه‌های بهشت هم پیداست؛ اما این‌ها هم بخشی از عذاب است که می‌گوید:

ببین! بدون عشق از دیدن درخت، ابر، آسمان، برف روی کوه و نم‌نم دائمی باران هم نمی‌توانی لذت ببری؛ چون او کنارت نیست که بی‌هوا بپرسد:

تو به جادو اعتقاد داری؟

چتمارس

05 Nov, 07:09


Tell them your problem (being socially shy, in this case) and then you see there are two types of people:

چتمارس

05 Nov, 06:51


.

چتمارس

04 Nov, 14:27


بابت یک چیز نمی‌توانم تو را ببخشم و آن هم این که باعث شدی دوست داشتن را تجربه کنم.

چتمارس

04 Nov, 14:16


چیزی بود که از آن گاهی گلایه داشتی و می‌گفتی برای باقی دخترها چیزهای زیبایی نوشته‌ام و برای تو چیزی نمی‌نویسم. حق داری عزیزم. با تو فرصتی برای نوشتن نداشتم.
سرانگشتی که حساب کنیم، غیر از اوقاتی که بستری بودی، هیچ روزی نبوده که از هم دوور بوده باشیم. هشت ماه تمام، همیشه با هم. حتا گاهی که دلت تنگ می‌شد، در مستراح را هم باز می‌کردی که شاشیدنم را تماشا کنی. و تمام زمان من هم یا صرف خنداندن تو می‌شد، یا کار کردن که شکم خودمان و گربه‌ها را سیر کنم. نوشتن؟ مسئله‌ی مهمی‌ست؛ اما من تو را داشتم و یک محکومیت بی‌دادگاه: باید دوستت می‌داشتم.

پاره‌ام عزیزکم. توو داری دوورتر و دوورتر می‌شوی و نسوج بدنم دارند بیشتر و بیشتر کش می‌آیند.
نیاز دارم چندساعتی بی‌هوش باشم. نمی‌دانم چطور، اما روز خوبی برای بیدار بودن نیست.

چتمارس

04 Nov, 13:56


تمام شطرنج‌های امروز را باختم. دروغ نباشد، یکی را با یک مهره بیشتر، stalmate کردم که از باخت هم بدتر است.
این حالت، پایانی بر بازی‌ست که در آن، شاه یکی از طرفین با این که در کیش نیست، نمی‌تواند هیچ حرکت دیگری انجام بدهد؛ چون در محاصره است.
چیزی شبیه اتفاقی که برای من افتاده:
من در موقعیت خطرناکی نیستم؛ اما نمی‌دانم چرا بدون تو هیچ غلطی نمی‌توانم بکنم. نه می‌توانم بخوابم، نه می‌توانم از تنهایی‌یم لذت ببرم، نه دلم غذا می‌خواهد و نه حتا گربه‌ها را ناز می‌کنم.
ماتم که چرا مات نشده‌ام.

چتمارس

04 Nov, 13:46


ممنونم بابت هدیه‌ی آخر. باتری دوربین را سفارش دادم. بعد که آدرس را ثبت کردم و این‌ها، خاطرم افتاد دست‌تنها که نمی‌توانم فیلم را بسازم. یعنی خودم اگر قرار باشد تووی دریا بدوم، چه کسی قرار است از کنارم لحظه‌ی لگد زدنم به موج‌ها را فیلمبرداری کند؟ چه کسی قرار است ایده‌های لطیف‌کننده بدهد که فیلمم را از یک آشغال به چیزی نرم تبدیل کند؟

چتمارس

04 Nov, 13:42


قربان دو وجب قدّت بروم،

بدترین موقع برای رفتن بود. امروز برق قطع شده و وقتی برق قطع است، آب هم نداریم. نه توانستم سرم را به شستن ظرف و لباس گرم کنم و نه توانستم لپتاپ را راه بیندازم و کار کنم.

آمدم نسکافه درست کنم که سردرد دو روز بی‌خوابی را کمرنگ کنم و وسطش متوجه شدم یک مقدار آب روی گاز بوده، یک مقدار را سرد ریخته‌ام تووی لیوان و پودر قهوه را به همان سردهای تووی لیوان اضافه کرده‌ام. آب سرد بود. چیز زیادی حل نشد. امروز سرد است. چیزی حل نمی‌شود. مثل باقی چیزها.

چتمارس

04 Nov, 11:34


کل امروز:

چتمارس

04 Nov, 06:14


یاسمن رفت. جدی‌جدی ترکم کرد. دلایل محترمی داشت. این‌بار شبیه دفعات قبل نبود که چمدانش را جمع کند و من بپرم جلوی در و قفلش کنم که نگهش دارم و حرف بزنیم تا حل شود. برعکس، این‌بار، خودم چمدان سنگینش را تووی اسنپ گذاشتم که برود ترمینال و برگردد مشهد. نه که مشتاق رفتنش باشم؛ نه! تنها تفاوت این بود که این‌بار پذیرفته بودم یک نارسیست تاکسیک مثل من تا چه حد می‌تواند برای انسان جوانی مثل او آسیب ایجاد کند.
مثل سگ گریه کردم. تازه به ابعاد جدیدی از شخصیتم پی بردم. فهمیدم دوست داشتن این است. فهمیدم این حرف‌ها که به خورد خودم و دیگران داده‌ام که پیر شده‌ام و از من گذشته چیزی را حس کنم، کشک است. مثل سگ گریه کردم؛ اما گریه برای نگه‌داشتن فرشته‌ها کافی نیست. گریه نمی‌تواند توجیهی مناسب و منطقی برای بخشودن اشتباهات من باشد.
حالا یک گوشه‌ی دوورافتاده از جهانم. ارتباطم را با دوستانم قطع کرده‌ام و دوست‌دخترم هم جانش را برداشته و رفته تا با سه تا گربه، زمستان سختی پیش رو داشته باشم؛
فرصتی مناسب برای غصه خوردن، دست بردن در کالبد و بدل شدن به گهی متفاوت.

چتمارس

03 Nov, 22:26


تنها قسمت ناراحت‌کننده‌اش این است که حتا این‌جا که من زندگی می‌کنم هم دلار هفتاد تومان است.

چتمارس

03 Nov, 22:20


داشتن سه گربه به من فهماند که هرگز نمی‌توانم والدی بشوم که بین فرزندانش تبعیض قائل نمی‌شود.
یکی از گربه‌ها را مثل سگ دوست دارم!

چتمارس

03 Nov, 22:17


یکی از دلایلم برای رها کردن دانشگاه، این ترس بود که روزی لازم شود از دیگران بخواهم برایم یک پرسشنامه را پر کنند.
تصورش هم هلاکم می‌کند.

چتمارس

02 Nov, 19:34


شب همه به خیر، جز عزیزانی که تا دیروز می‌فرمودن «شما فقط می‌خواید لخت بشید» و حالا استوری پیروزمندانه می‌ذارن.

چتمارس

02 Nov, 05:18


از وقتی ساعت خوابم درست شده، ۹۹.۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹٪ درامای کمتری در زندگی دارم.
بعضی‌ها می‌گویند «آخرِ شب مال آرتیست‌هاست». شاید در شلوغی شهر این‌طور باشد؛ روستا اما، همیشه آرام است؛ انگار همیشه آخر شب است؛ فقط گاهی پرنده‌ها هم در آن می‌خوانند.

چتمارس

01 Nov, 21:59


صاحب کل اینستاگرامم پنجاه‌ساله شد.💞

چتمارس

01 Nov, 16:21


پا که می‌ساید سبزه در قصه، سُر که می‌خورد قطره روی سبز، گردش سست خامه روی تُست.

چتمارس

01 Nov, 16:14


می‌خواهند افسار ببندی به واژه که فهمش را ساده کند؛ خبر ندارند انگشت‌های وسط و اشاره‌ام هنوز خیسند از دستی که فرو برده بوده‌ام در چشم شهرزاد که از هزارویک‌شب قصه‌های نخ‌نما می‌خواند. و می‌چرخاندم و پیچ می‌دادم و بین انگشت‌ها فاصله می‌دادم کمی که عریض‌تر و عمیق‌تر بکاوم که چه دیده. و در حفره‌ی حاصله، انگشت‌ها خم می‌شدند تا قوس‌های هزارتووها را کندوکاو کنم و هر ذره که زیر ناخن‌هایم باقی می‌ماند، خاطره‌ی دیگری بود. خاطره‌های گرم. خاطره‌های خیس. رویاهای نامنقول که می‌جوشند در هم و کرم‌های سیاهی که لایشان می‌لولند.
می‌خواهند افسار ببندی به واژه. واژه رهاست. گاهی بر تاجی نشسته که شهشهان بر سر نهاده و گاهی آویزان است لای دو تا تخم.

شهرزاد چه می‌بیند؟ حدس من حالا دیگر نزدیک به تاج هم نیست.

چتمارس

01 Nov, 04:42


یک صبح دیگر، یک شروع تازه برای روز دیگری که نظرتان برای هیچ‌کس در این جهان اهمیتی نداشته باشد.

چتمارس

01 Nov, 04:29


🦇🦇🦇

چتمارس

31 Oct, 17:16


به مناسبت تعمیر شدن گوشی‌ و دسترسی دوباره به آرشیو موزیک‌هایم:
پست‌راک.

چتمارس

31 Oct, 07:47


من اگر رپر می‌شدم، در بهترین حالت باید چنین چیزهایی ریلیز می‌کردم:

چتمارس

31 Oct, 01:25


اگر داستان کالباس خریدنم برایتان جالب نیست، داستان تتوی مجانی را هم برای خودم نگه می‌دارم.

چتمارس

31 Oct, 01:20


ها! یک آقای سوپری هم بود.
دکتر برای ویزیت فقط نقد قبول می‌کرد. عجله‌یی رسیده بودیم‌. بدو‌بدو رفتم دم عابر. کارت را گذاشتم. تُفش کرد بیرون و گفت چپه گذاشته‌یی. گذاشتم عابر بغلی. کارت را خورد.
رفتیم داخل مطب که کارت‌به‌کارت کنم. منشی گفت اصلن جا نیست.
دست‌ازپا‌درازتر، رفتیم از سوپرمارکتی حوالی ساعی شیرکاکائو بخریم. آمدم کارت‌به‌کارت کنم، خطا داد.
یارو شیرکاکائو را داد دستم. گفت یکی دیگر هم بردار؛ مهمان منی.
برنداشتم. فردا هم رفتم و پولش را دادم. اما تعارفش هم حسابی چسبید.
با خودم می‌گفتم: تهران قبلن این‌همه مهربان نبود.
و تصاویری در ذهنم مرور می‌شد از آن‌بار که کیف پولم را در ترمینال زدند و هیچ‌کس حاضر نمی‌شد کارتش را بدهد من که برایش کارت‌به‌کارت کنم و نقدش را بدهد به من. هیچ غلطی نمی‌شد بکنم و سه ساعت با چمدانم فقط در ترمینال قدم می‌زدم؛ بی‌هیچ چاره و هدفی.

چتمارس

31 Oct, 01:08


تا به حال دلم برای یک کالباس‌فروش تنگ نشده بود.

چتمارس

31 Oct, 01:08


گفت:
من از داستان شما خبر ندارم، اما جوری زندگی کنید که وقتی خوشی‌ها رنگ باختند، بتوانید یاد گذشته کنید و با لبخند، حال را پررنگ کنید.

چتمارس

31 Oct, 01:05


اضافه کرد:
انسان به موفقیت‌های مختلفی می‌رسد؛ خانه می‌خرد، ماشین می‌خرد، برنده می‌شود؛ اما در نهایت اگر نتواند با غذا خوردن آن را جشن بگیرد، به پشیزی نمی‌ارزد.
گفتم: ما نه برای شادی، که برای فرار از غم بزرگ دنبال مزه بودیم. پرسید چه غمی؟ گفتم کلیه، عمل، بی‌پولی. گفت اگر داشتم، من می‌دادم. بعد هم دست کرد پایین گنجه و یک بطر آبجو درآورد. رو کرد به یاسمن و گفت: خواهرم، این مال خود شماست.
به من اشاره کرد و ادامه داد: فقط خود شما، نه این آقا.
و بعد، کمی از زندگی‌یش گفت. فقط آن‌قدر که بدانیم اوضاع می‌تواند از این هم بدتر شود.

چتمارس

31 Oct, 00:57


مثلن من در آن لحظه به این فکر کردم که چه انسان اهل لطفی. چطور است چیزی بخواهم که برای او زیاد نباشد، اما برای من باشد.
و گفتم ای دوست! به من آن عطا کن که به خوبان عطا می‌کنی.
بی‌لحظه‌یی درنگ، دست برد در گنجه و با خیالی آسوده، چیزی را ورقه کرد که من شبیهش را نچشیده بودم. صدایش می‌کرد «هیولا». و در توضیح آورد که این ژامبون فرانسوی‌ست. فقط به فلان هتل و فلان مشتری ارمنی می‌دهمش.
و من در لمحه‌یی عاشق هیولا شدم. طعمش دهان و بینی‌یم را پر می‌کرد و یک ترشی دلچسب داشت که طعم قبلی‌ها را شست و بر من چیره شد؛ درست همان‌طور که از یک هیولا انتظار می‌رود.

چتمارس

31 Oct, 00:52


در زندگی لحظاتی هست که قرار گرفتن در یک موقعیت خاص، به شما احساس خاصی می‌دهد.

چتمارس

31 Oct, 00:51


یاسمن گفت مرغ و قارچ هم؟ یارو گفت بله؛ اما خالی که نه؛ هر تعداد می‌خواهید سس تک‌نفره از پشت بردارید؛ ترجیحن خردل.
و حق با او بود: مرغ و قارچ با خردل خیلی بهتر است.

چتمارس

31 Oct, 00:50


گفتم کالباس. پرسید چه طعمی؟ گفتم خوب. پرسید عرق‌خوری؟ گفتم مست نیستم. پرسید عرق چه می‌خوری؟ گفتم انگور. گفت پس ادویه‌یی. گفتم عشق است.

دو ورق از چیزی برید و داد دستمان. نفری یک ورق جهت امتحان مزه. حدسش درست بود. من همان را می‌خواستم.

چتمارس

31 Oct, 00:46


گل سرسبد همه‌ی اتفاقات تهران اما، یک خرید ساده بود:
خبر بد را دادند. یاسمن باید عمل شود و عملش هم ارزان نیست. پس برای شستن غم فقر، خرید غذا خود یک مسکن قدرتمند است؛ اگر پولت به غذا برسد.
هوس کالباس کرده بود. ونک را گشتیم و چیزی نیافتیم. گفتم برویم کشاورز دنبالش. نبود. حتا در حاشیه‌ی کارگر جنوبی هم چشممان به چیزی نخورد. به‌ناچار، گوگل مپ را باز کردم و سرچ کردم پروتئین. یک مغازه در جمالزاده را نشان داد؛ اما پیش از رسیدن به جمالزاده، در یک فرعی خلوت، یک مغازه‌ی دیگر یافتیم که کالباس می‌فروخت.
و این، نقطه‌ی شروع ماجراست.

چتمارس

31 Oct, 00:42


با همه‌ی مشقتی که سفر آخر به تهران داشت، باید عنوان کنم که این شهر با من خوب تا کرد.

چتمارس

30 Oct, 07:26


Unless-

چتمارس

30 Oct, 06:57


حالا هی به روم بیار.

چتمارس

26 Oct, 21:52


دست می‌برم در سینه‌ام و گنجشکی را سر شاخه می‌نشانم.

چتمارس

26 Oct, 21:50


انگار از گودی میان ناف و برآمدگی راستی استخوان لگن... احساس می‌کنم از چنین جایی می‌توانم ببینم.

چتمارس

26 Oct, 21:35


درد٬ تنها در بدنم محبوس نشده که خود را بکوبد به دیوارها تا بودنش را حس کنم؛
درد٬ به دیواره‌های جهان بدل شده و به هوایی که میانش را پر کرده.
راه نمی‌رویم دیگر، که در درد غوطه می‌خوریم.

چتمارس

26 Oct, 21:25


خیره‌ام به تاریکی و می‌بینم آن‌چه را که می‌خواهم ببینم.

چتمارس

23 Oct, 08:04


امان از دستت ای فلک پرکلک.

چتمارس

22 Oct, 18:31


ig: hai.manga

چتمارس

22 Oct, 17:55


قند خونم افتاده. چشم‌هایم به زحمت بازند. چهار ساعت خوابیده‌ام که با توجه به حجم کارم در انتهای برج، خستگی هیچ چیز را رفع نمی‌کند. عصبانی‌یم. از همه چیز عصبانی‌یم. عصبانی‌یم که نتوانسته‌ام چیزها را خوب پیش ببرم و حالا باید برای بار سوم عمل کنیم.
زانوهایم تووی سینه‌ام جمعند و جریان خون کندتر شده. متوجه خفگی خفیف بدنم شده‌ام. نمی‌دانم قصد دارم خودم را تنبیه کنم یا فقط انرژی کافی برای تکان خوردن ندارم. سرُم تمام شده. سرم هم همین‌طور.
پرستار می‌گوید کار بیشتری از آن‌ها ساخته نیست و برمی‌گردیم.

شانه‌هایم ظرف چند ساعت، چند درجه خمیده‌تر شده.

چتمارس

22 Oct, 17:43


در دنیای بیرون، کز کرده‌ام بیخ تخت و ملوس‌ترین همراهی یک بیمارم. در سرم اما، بعد از فرو کردن شیشه‌ی شکسته‌ی یک آمپول در چشم اول، او را از موهایش کشیده‌ام و انداخته‌ام روی تخت تا با اره‌ی قطع عضو، دهانش را ببرم. اما چون این کار ممکن است به قدر کافی تاثیرگذار نباشد، سکانس به نحوی رقم می‌خورد که دوستش باید این کار را انجام دهد و پس از بریدن دهان او، باید بینی خودش را هم ببرد تا صدای خوک‌وار خنده‌شان قطع شود.

من اما آرام نشسته‌ام کنار تخت و خشمم را می‌جوم.

چتمارس

22 Oct, 17:39


درد تمام نشده و احتمالن تا وقتی این دو دختر زنده باشند، ادامه خواهد داشت.

چتمارس

22 Oct, 17:39


متوجه می‌شوم مهاجرت به روستا تصمیم خوبی بوده؛ البته تا آن‌جا که لازم نشود به شهر کوچک کناری سر بزنیم. معاشرت با آن‌ها کمی سخت است.

چتمارس

22 Oct, 17:25


همه کنار تخت بیمارشان ایستاده‌اند و از بالا نگاهشان می‌کنند. من زانو زده‌ام و لبه‌ی تخت را گرفته‌ام. گونه‌ام را چسبانده‌ام پشت دستم و نوک انگشتم را در تماس با پوست دستش نگه داشته‌ام.

چتمارس

22 Oct, 11:56


امروز بعد از سه‌چار ماه برگشتم اینستاگرام و خوشبختانه غیر از این که سیصد نفر آنفالوئم کرده بودند، باقی چیزها سرجایش بود:

چتمارس

22 Oct, 06:44


همسایه گفته بود قرار است بارانی سیل‌آسا بیاید. داشتم میزهای چوبی را از زیر آلاچیق جمع می‌کردم که نم نکشند. دست‌ها که در طرفین میز نشستند، نیت که به برداشتنش کردم، پیغام که از مغز صادر شد، یعنی در همان کسورات از ثانیه‌ی پیش از بلند کردن میز، مگسی رویش نشست. و چون دیگر این فیلم قهرمان ندارد، قرار نیست صبر کنیم مگس به نشستنش ادامه بدهد و درسی اخلاقی بگیریم. میز را بلند کردم و از خودم پرسیدم: «پس نکته‌ی قضیه چیست؟ مگر نباید همه‌ی جزئیات چیزی برای گفتن به ما داشته باشند؟»
و ندایی با یک صدای سرد فرضی پاسخ داد: «دنبال دردسری؟!»

چتمارس

21 Oct, 14:04


باید یک ایمیل هم به این‌ها بدهم و تشکر کنم.

چتمارس

21 Oct, 06:30


🫦🫦🫦