Sam Beckett @beckettsamuel Channel on Telegram

Sam Beckett

@beckettsamuel


Mr Beckett exists.
He is capable of discussing what he has written...
_________
@an_anachronism

Sam Beckett (English)

Are you a fan of Samuel Beckett's work? Interested in diving deep into his writings and discussing them with like-minded individuals? Look no further than the Telegram channel 'Sam Beckett'! This channel, run by the user @beckettsamuel, is dedicated to exploring the works of the legendary writer Samuel Beckett. Mr. Beckett exists, and he is capable of discussing what he has written, providing insights, analysis, and commentary on his various masterpieces. Join us for engaging conversations, thought-provoking discussions, and a deeper understanding of Beckett's literary genius. Whether you're a seasoned Beckett enthusiast or just starting to explore his works, this channel is the perfect place to connect with fellow fans and explore the fascinating world of Samuel Beckett. Don't miss out on this opportunity to delve into the mind of one of the greatest writers of the 20th century. Join 'Sam Beckett' on Telegram today and let the journey begin! #SamBeckett #LiteraryGenius #SamuelBeckett

Sam Beckett

03 Dec, 18:30


دوشیزه کریج گفت:
«تسلیم یأس نشو، این کاملا اشتباهه.»
سیلیا گفت: «وقتی به این فکر می‌کنم که چی بودم، کی بودم، چی هستم، و حالا مُرده‌م، در یه بعدازظهر یکشنبه، با خورشیدی که تو آسمون می‌خوند، و پرنده‌ها که می‌درخشیدن، با صداهای خیابون، اون وقت...»
دوشیزه کریج گفت:
«هوشیار باش، تا آخرش امیدتو از دست نده. برو صورتتو پاک کن و بیا پایین.»
سیلیا تکه چرمی نخودی‌رنگ و کهنه به دور خود پیچید، اما دستی به سروصورتش نکشید.
«چیزی وجود نداره که من بابتش خجالت بکشم، یا چیزی که ببازم و از دست بدم.»
دوشیزه کریج حین پایین رفتن از پله‌ها به این حرف فکر کرد.
گفت: «اما می‌شه همه‌چیزو برد.»
سیلیا گفت:
«هیچ‌چیزی برای باختن نیست، پس هیچ‌چیزی هم برای بردن نیست.»
نگاهِ دوستانه و طولانی‌ای به هم انداختند، توأم با آرامش و دلسوزی و کمی نفرت. به همان احساسشان، درست مثل دیواری محکم از جنس پشم، تکیه دادند و از فراز آن به همدیگر خیره شدند. بعد هرکدام به راه خودشان رفتند، دوشیزه کریج به پایین باقیماندهٔ پله‌ها، و سیلیا به اتاق بزرگ قدیمی‌شان.

Sam Beckett

03 Dec, 18:30


“Nothing to lose,”
said Celia.
“Therefore nothing to gain.”

Sam Beckett

02 Dec, 13:42


کریس اکرلی از مشهورترین محققان و منتقدانیه که بکت رو تا سرحد ملال شکافته و اتم‌به‌اتم تجزیه کرده؛ و مشخصا‌ روی مرفی طولانی‌مدت خیره مونده و حاصل این خیره‌گی این کتاب مستقل شده که سهیل سمّی هم پانویس‌های زیادی بهش داده (مخصوصا در ویرایش جدید مرفی).
اگر ازجمله کسانی هستید که مواجههٔ دست‌اول، خالص، آنی، و شخصی با اثر ادبی براتون اولویت داره با سروکله‌ نزدن با این کتاب چیز مهمی رو از دست نمی‌دید، اما اگر شهوت بیش‌دانی و اشتهای ادبی زیادی دارید برای بلعیدن هر جناس، هر تمثیل، هر عبارت برجسته و ربط‌دهنده‌ به هر کانتکستی، هر دیتای اضافی که نویسنده اضافه‌کردنش رو اضافی دونسته، این کتاب آکادمیک مثل تایر زاپاس مرفی عمل می‌کنه.

Demented Particulars
The Annotated Murphy
C. J. Ackerley

Sam Beckett

02 Dec, 10:56


چیزه؛ اگر کسی، جایی خواست از بکت به‌هرشکلی بهره‌برداریِ مارکسیستی کنه با همین قطعهٔ بیسکویت‌های مرفی می‌تونید دهنش رو (اوخ، حسابش رو) صاف کنید، یا مثلا با اون صحنهٔ مردِ سخنرانِ روی سقف ماشین، از داستان کوتاهِ «پایان».

Sam Beckett

02 Dec, 10:34


مرفی کمی به‌سمت شمال پس نشست و آمادهٔ تمام کردن نهارش شد. بیسکویت‌ها را با دقت از بسته درآورد و آن‌ها را بنا بر احساسی که در مورد قابلیت آن‌ها برای خورده‌‌شدن داشت، روی علف‌ها روبه آسمان چید. مثل همیشه بودند، یک جینجر، یک آزبورن، یک دیجستیو، یک پتی‌بور و یکی هم که تا آن‌زمان نمونه‌اش را ندیده بود. همیشه اولین بیسکویت اسم و رسم‌دار را آخر همه می‌خورد، چون آن را بیشتر از همه دوست داشت، و بیسکویت بی‌اسم و نشان را هم همان اول می‌خورد، چون فکر می‌کرد احتمالا کمتر از همه خوشمزه است. ترتیب خوردن آن سه بیسکویتِ دیگر برایش اهمیتی نداشت و روزبه‌روز عوض می‌شد. بعد درحالی‌که در مقابل آن پنج بیسکویت دوزانو نشسته بود، برای نخستین بار به فکرش رسید که این بیسکویت‌هایی که همیشه تکلیفشان از قبل روشن بود، شیوه‌های خوردنِ غذایش را به شش‌حالت معدود و ناچیز تقلیل می‌دهند. اما این خودش نقض ماهیت جورواجور بودنِ بیسکویت‌های مختلط بود. حتی اگر بر پیش‌داوری‌اش در مورد بیسکویتِ بی‌نام غلبه می‌کرد، باز هم فقط بیست‌وچهار شیوه برای خوردن آن بیسکویت‌ها وجود داشت. اما اگر آخرین گام را برمی‌داشت و بر عشقِ شیداگونه‌اش به بیسکویت زنجفیلی چیره می‌شد، آن‌وقت در مقابل چشمانش زندگی به دل بیسکویت‌ها دمیده می‌شد، و بیسکویت‌ها رقص تابناکِ تنوع ترتیب‌ها را آغاز می‌کردند، قابل خوردن با صدوبیست ترتیب مختلف!

مرفی، مقهور انگاره‌های این ترتیب‌ها، با صورت روی علف‌ها افتاد، کنار همان بیسکویت‌هایی که می‌شد به‌حق در موردشان گفت که هریک، مثل ستاره‌ها، با دیگری فرق داشت، اما تاوقتی درک نمی‌کرد که نباید هیچ‌یک از آن‌ها را به دیگری ترجیح بدهد، نمی‌توانست شریک تمامیت و یکپارچگیِ آن‌ها بشود.
درازبه‌دراز روی علف در کنار بیسکویت‌ها، اما روبه جهت عکس، در تقلا و کشمکش با اهریمنِ نان زنجفیلی، این کلمات را شنید:
«منو به‌خاطر مزاحمتم ببخشین، ممکنه بهم لطف کنین و هاپو کوچولومو نگه دارین؟»
مرفی از پشت و از فراز سر به‌نظر آدم کاملا موجهی می‌آمد، از آن دست غریبه‌هایی که هاپو کوچولوهای مردم بدشان نمی‌آمد مدتی به او سپرده شوند. مرفی بلند شد و نشست و دید که پیش پای زنی کوتاه‌قامت و خپل و میانسال نشسته که خیلی پاکوتاه است.
[...]

مرفی که حواسش به نلی نبود بعد متوجه شد که ملی همهٔ بیسکویت‌ها را خورده، بجز بیسکویت زنجفیلی که البته در دهان نلی بیش از یکی دو ثانیه دوام نمی‌آورد. آن‌طور که از زاویهٔ بی‌نهایت کوچک پشتش با افق معلوم بود، نلی بعد از خوردن غذایش نشسته بود.
مرفی چمباتمه‌زنان وزنش را روی پاشنه‌هایش انداخته و در سوگِ بیسکویت‌های ازدست‌رفته‌اش نشسته بود. دوشیزه دیو کنار او ایستاد، عاجز از حرف زدن از فرط شرمساری، و مرفی نیز عاجز از حرف زدن از فرط سوگواری.
مرفی گفت:
« سگِ مست‌ات ناهار منو خورده، یا تا اون‌جایی که تو شیکمش جا می‌شده خورده.»
دوشیزه دیو، درست مثل آدم‌های عادی، روی زانوهایش نشست و سر نلی را در میان دو دستش گرفت. خانم و ماچه‌سگ از سر درک و فهم همدیگر، مدتی طولانی به چشمان هم خیره شدند.
مرفی گفت:
« شاید از شنیدن این حرف خوشحال بشی، اما اشتهای منحط و پست اون شامل بیسکویت زنجفیلی نمی‌شه، و حد نهایت اشتهای من هم پذیرای پس‌موندهٔ غذای یک سگ ولگردِ فحل نمی‌شه.»
اگر ویلی به جای مرفی بود، احتمالا خودش را با این تصور تسلا می‌داد که آن پارک سیستمی بسته است که در آن ازدست‌دادنِ اشتها معنا ندارد؛ اما برای مرفی تسلایی مقدر نبود، بیسکویت‌ها در ذهنش شمع بدبویی از جنس پیه برافروخته بودند، شمع امیدی که نلی خاموشش کرده بود.
دوشیزه دیو گفت:
«چقدر پیاده شدی؟»
این کلمات برای مرفی هیچ معنایی نداشتند، و تا وقتی‌که کیف پول او را در دستش دید، بی‌معنا باقی ماندند.
مرفی در جواب گفت:
«دو پنس، و نقد عشق ناب.»
دوشیزه دیو گفت:
«اینم سه پنس.»
این باعث شد که پلیدی مرفی به حد پنج پنس برسد.

دوشیزه دیو بی‌خداحافظی راه افتاد و رفت. نه خروجش از خانه بر شادی‌اش افزوده بود، و نه حال بازگشت به خانه بر غمش. اکثر اوقات وضع همین بود.

Sam Beckett

02 Dec, 10:31


خوردن نهارِ چهارپنسی برای مرفی آیینی بود که با ملاحظات پَست در مورد تغذیه ضایع و تباه نمی‌شد. با مراحلی ساده در امتداد نرده‌ها به یکی از شعبه‌های اغذیه‌فروشی موردنظرش رسید. حس نشیمن صندلی که عاقبت لمبر افتاده‌اش روی آن قرار می‌گرفت چنان لذت‌بخش بود که مرفی بلافاصله از جایش بلند شد و دوباره روی صندلی نشست، خیلی تدریجی و بانهایتِ تمرکز ذهن. مرفی چنان به‌ندرت با چنین لطافت‌هایی روبه‌رو می‌شد که نمی‌توانست با آن‌ها سرسری برخورد کند. بااین حال، وهلهٔ دومِ نشستن به‌شدت یأس‌انگیز از آب درآمد.
«یه فنجون چای و یه بسته بیسکویت مختلط.»
دو پنس چای، دو پنس بیسکویت، غذایی کاملا متعادل.
این خودباورِ خراب و ژولیده پس از آن‌که در سکوت شکرگزاری کرد، اول مایهٔ رسوایی‌اش را مزه‌مزه کرد و بعد با حرکتی سریع صندلی‌اش را به سمت میز پیش کشید، فنجان چای را محکم چسبید و با یک جرعه نیمی از چای را فرو داد. چای هنوز به آن‌جا که باید برود نرفته بود که او بنا کرد غرولندکنان و جویده‌جویده سخن گفتن و آروغ زدن و شکوه کردن، پنداری گولش زده و محلولی اشباع‌شده از خرده‌شیشه‌های ریز به خوردش داده بودند. به‌این ترتیب نه‌تنها توجه همهٔ مشتری‌های سالن، بلکه حتی توجه ورا، همان زن پیشخدمت، را هم به خود جلب کرد، و پیشخدمت بدو به سراغ او رفت تا به خیال خودش از نزدیک ببیند که چه اتفاقی افتاده. مرفی چند لحظه‌ای مثل سیفونی که بیش از ظرفیت بارش کرده باشند سروصدا کرد و بعد با صدایی که مصداق ماجرای تخم‌مرغ و کژدم* بود پرسید:
«من چای چینی خواستم و شما بهم چای هندی می‌دی؟»
ورا با این‌که از جالب نبودن موضوع اعتراض مرفی ناامید شده بود، هیچ تقلایی نکرد تا اشتباهش را جبران کند. او پیشخدمتی راغب به سخت‌کوشی بود، عاجز از تخطی از سرلوحه‌ای که اربابانِ برده‌دارش برایش تعیین کرده بودند. چون مشتری یا هالویی که وارد آن غذاخوری می‌شد، بابت آشغالی که به خوردش می‌دادند ده برابر قیمت تولید، و پنج برابر هزینهٔ انداختنش جلوی او می‌سُلفید، منطق حکم می‌کرد که در برابر گلایه‌هایش تا حد پنجاه درصد از سوءاستفاده‌ای که از او می‌شد سر تمکین و احترام فرود بیاورند، اما نه بیش از پنجاه درصد.

با رسیدن فنجانِ تازهٔ چای، مرفی ترفندی کاملا تازه به کار بست. او حداکثر یک‌سوم از آن چای را نوشید و بعد منتظر ماند تا گذار ورا به نزدیک میز او بیفتد. بعد گفت:
«از عمق وجود متاسفم که مایهٔ دردسرت شدم، ورا، اما امکان داره که این فنجون رو پُر چای داغ بکنی؟»
مرفی به‌محض این‌که احساس کرد ورا به‌زور دارد به خشمش لگام می‌زند، با دلبری کلمات سحرانگیزش را به زبان آورد.
«می‌دونم که خیلی اسباب دردسرم، اما در مورد شیر خیلی سخاوت به خرج دادن.»
سخاوتمند و شیر در این‌جا واژه‌های کلیدی بودند. هیچ زن پیشخدمتی نمی‌توانست در برابر اشارات تلویحی و درهم‌آمیختهٔ این دوکلمه به احساس قدردانی و اندام‌های دربرگیرندهٔ غدد شیری مقاومت کند. و ورا ذاتا پیشخدمت بود.
کُنهِ راز مرفی برای رسیدن به این منفعت شخصی هرروزه در رسیدن به نهارش از راه دوز و کلک همین بود، تا این‌حد شرافتمندانه که هربار پول یک فنجان چای را می‌داد و هربار تقریبا ۱/۸۳ درصد فنجان چای می‌نوشید.
زمانی این شیوه را امتحان کن، خوانندهٔ مهربان.
بعد از این‌که برنامهٔ جسورانهٔ ذخیرهٔ بیسکویت‌ها برای عصر در ذهنش جا افتاد، حالش خیلی خوش‌تر شد. اول چایش را می‌نوشید، بعد تا آن‌جا که دستش می‌رسید، شیر و شکر مفتی می‌نوشید، و آن‌وقت با احتیاط راهی کاکپیت می‌شد و آن‌جا بیسکویت‌ها را می‌خورد. ممکن بود کسی در خیابان آکسفورد کاری را با عالی‌ترین مسئولیت به او بسپرد. بعد ذهنش را متمرکز کرد تا ببیند دقیقا چگونه باید خودش را از آن‌جا که بود به جادهٔ تاتنهم کُرت برساند، چه جواب تندوتیزی به غول قَدَر بدهد، و وقتی زمانش رسید، با چه نظم و ترتیبی بیسکویت‌ها را بخورد.



| * لوقا: یکی از شاگردان از سرورش می‌خواهد که به شاگردان دعا کردن بیاموزد:
«میان شما کدام پدر است که اگر پسرش از او ماهی بخواهد، به‌جای ماهی به او مار عرضه کند؛ یا اگر تخم‌مرغ بخواهد، به او کژدم بدهد؟ پس اگر شما که زیانکارید می‌دانید که چه تحفه‌هایی به فرزندانتان بدهید، پدر آسمانی بسیار بیش از شما می‌داند که چگونه به آنان که از او طلب می‌کنند، روح‌القدس را ارزانی کند.»
لحن مرفی عتاب‌آلود است. |

Sam Beckett

28 Nov, 20:19


یکی از ویژگی‌های برخوردِ دوشیزه کونیهن با نیئری تناوبِ منظم برخوردهایش بود. دوشیزه کونیهن، که نوبت به نوبت بی‌رحم، مهربان، بی‌رحم، مهربان می‌شد، موقع ورودِ نیئری به هتلش درست همان‌طور رفتار می‌کرد که چراغ راهنمایی با نورهایش در ترافیک عمل می‌کرد، سبز، زرد، سبز، زرد.

Sam Beckett

27 Nov, 14:44


رمان [مرفی] نقشهٔ جهانی آشنا و معمولی نیست ؛ بلکه همان تخیل نویسنده است. رمان‌های بکت به‌دلیل اصرار مداومی که او بر این قاعده دارد، بیشتر از رمان‌های دیگر متفاوت هستند.
اگر خداوند متنی نمایشی از جهانی متداول می‌نوشت، قواعدی را به کار می‌برد که در چهارچوب ممکن و غیرممکن تعیین می‌شدند. عقیدهٔ پنهانِ بکت هم این‌گونه ظاهر می‌شود که این قواعد همچون قوانین شطرنج، اختیاری هستند و به‌همین منوال مشخص می‌کنند که چه چیزی ممکن و چه چیزی غیرممکن است.

زمانی که ارسطو اظهار می‌کند: دو جسم همزمان نمی‌توانند یک فضا را اشغال کنند، درواقع موقعیتی را شرح می‌دهد که گویی مشاهده‌گری بازی‌های شطرنج را مشاهده می‌کند. او به این نکته توجه کرده که تاکنون هیچ بازیکنی مهرهٔ رخ را به‌صورت مورب حرکت نداده است، پس درنهایت مطمئن است که اعلام کند این قانون است که حرکت رخ را تعیین می‌کند.
او باوجود اینکه نمی‌تواند هیچ دلیلی برای این قضیه ارائه کند که چرا نمی‌شود رخ را به‌صورت مورب حرکت داد، می‌تواند مشاهده کند که در بازی شطرنج چنین اتفاقی نمی‌افتد و چنین گمان کند که هردو بازیکن این موضوع را به‌عنوان شرایط پذیرش بازی درک می‌کنند. اکنون می‌توانیم تصور کنیم که چرا هیچ دلیلی وجود ندارد جسمی در جسم دیگری حلول کند، به‌جز اینکه چنین چیزی هرگز مشاهده نشده باشد. این درواقع یکی از توافق‌هایی است که در بازی‌های جهانِ خداوند بسیار رعایت می‌شود. بازی‌های موجود در این رمان که در دنیایی متفاوت بازی می‌شوند.
(در دنیایی که برای مثال، یک‌نفر می‌تواند دستانش را از پشت ببندد و بعد مچ‌هایش را با خیال راحت به بند پشتی صندلی‌اش گره بزند. ما او را درحین انجام این کار نمی‌بینیم؛ اما می‌بینیم که این‌کار انجام شده است.)

ازآنجایی که رمان‌نویس هم جایی متعهد نشده که با قوانین خداوند هماهنگ باشد، پس هیچ اجازه‌ای برای شکایت نداریم. بکت در موقعیتی دوباره در وات دربارهٔ قانونی که به‌کار برده، کاملا دقیق می‌شود:
«هموفیلی، مانند بزرگ شدن پروستات، اختلالی منحصر به مردان است، اما نه در این اثر.»

کمدی از همین‌جا شروع می‌شود، رمان‌نویس از زبانی استفاده می‌کند که همهٔ ما از آن استفاده می‌کنیم. زبانی که بشر به‌منظور هماهنگی با جهانی آن را ابداع کرده است که در آن جای گرفته است. عجیب است که ما مرتب متوجه می‌شویم که این زبان ذاتا متناسب با توهمات امور متداول است و بدون ظاهری آشفته و بدون اینکه متعجب شود، خود را درگیر نگارش غیرممکن‌ها کرده است.


📖 هیو کنر: راهنمای خوانش آثار ساموئل بکت؛ رضوانه امامی‌پور

Sam Beckett

26 Nov, 19:34


وجود او دو پاره شده بود، یک بخش آن هرگز از محفظهٔ ذهنی‌اش، که خودش را به شکل کُره‌ای غرق نوری میرا و رو به تیرگی می‌دید، خارج نمی‌شد، چون اساسا راه خروجی در کار نبود. اما حرکت و جنبش در این دنیا منوط به سکون و آرامش در جهانِ بیرون بود.
مردی در بستر است، می‌خواهد بخوابد. موشی پشت دیوار روی سَرِ اوست، و می‌خواهد حرکت کند. مرد صدای وول خوردن موش را می‌شنود و خوابش نمی‌برد، موش صدای وول خوردنِ مرد را می‌شنود و جرئت حرکت کردن ندارد. هردو ناراضی‌اند، یکی در حال وول خوردن و دیگری به انتظار، یا هر دو راضی‌اند، موش در حال حرکت و مرد در خواب.






مرفی

Sam Beckett

26 Nov, 19:34


He was split, one part of him never left this mental chamber that pictured itself as a sphere full of light fading into dark, because there was no way out. But motion in this world depended on rest in the world outside.
A man is in bed, wanting to sleep. A rat is behind the wall at his head, wanting to move. The man hears the rat fidget and cannot sleep, the rat hears the man fidget and dares not move. They are both unhappy, one fidgeting and the other waiting, or both happy, the rat moving and the man sleeping.




• Murphy

Sam Beckett

22 Nov, 17:34


کار در تیمارستان همان و بروز عشق در اولین نگاه همان، عشقی آنی، دراماتیک، و جاودانی میان مورفی و بیماران:
«آنان به‌هیچ‌وجه موجب هراس مورفی نمی‌شدند. از میان احساسات بلاواسطهٔ او، حس احترام به بیماران و بی‌قدریِ خودش، از همه بارزتر بود. گذشته از دیوانگان زنجیری... آنچه نظرش را جلب می‌کرد بی‌اعتناییِ غرقه در خودِ بیماران نسبت به حادثاتِ این جهانِ حادث بود، همان حالتی که آن‌را به‌عنوان تنها شکل سعادت برای خود برگزیده بود و به‌ندرت بدان دست یافته بود.»
باتوجه به پایدارترین آرزوی مورفی، یعنی بریدن و رهایی از تنِ دردسرآفرینِ خود و شناور شدن در جهانِ درونی و خاموش ذهن، دلبستگیِ او به بیماران امری طبیعی بود. به‌علاوه، روش او برای دستیابی به این سعادت، تاب خوردنِ مداوم بود، درست مثل یک کودک مبتلا به اوتیسم.
نکتهٔ شگفتی‌آور، کامل بودن کشف و شهود او و قدرت آن در معنا بخشیدن به تمام آن پریشانی‌ها و آشفتگی‌هایی است که پیشتر غیرقابل حل به‌نظر می‌رسیدند.
برای توصیف وضع بیماران عبارت «بریده» از واقعیت را به‌کار می‌بردند، بریده از برکاتِ نصفه‌نیمهٔ واقعیتِ مردمان عادی، در موارد حاد به‌صورت تمام‌عیار، ولی در همهٔ موارد به‌صورت بریدن از برخی جنبه‌های بنیادین واقعیت. هدف از درمان، پل‌زدن بر این شکاف بود، تا فردِ رنجور از کُپه تاپالهٔ مضرِ خصوصی‌اش به جهانِ شکوهمندِ ذراتِ گسسته انتقال یابد، جایی که می‌توانست بار دیگر از امتیاز فوق‌العادهٔ سلامت برخوردار شود، امتیاز حیرت کردن، عشق ورزیدن، بیزار شدن، تمنا کردن، لذت بردن، و زوزه کشیدن به‌شیوه‌ای معقول و متوازن، و جاافتادن در جمع کسانی که خود نیز به همین وضع دچارند.
همهٔ اینها برای مورفی چنانکه باید تهوع‌آور بود، کسی که تجربه‌اش در مقام موجودی فیزیکی و عقلانی وادارش می‌کرد تا آنچه را روانپزشکان تبعید می‌نامیدند، پناهگاه و ملجأ بخواند و به بیماران نه به‌عنوان محرومان از نظام مزایا، بلکه به‌عنوان فراریان از مضحکهٔ اعظم بنگرد...


بنابراین کل مسئله، در روایت به‌شیرینی ساده و تحریف‌شدهٔ مورفی، در انتخابی بنیادین میان جهان بزرگ و جهان کوچک خلاصه می‌شد، انتخابی که بیماران شقِ دوم آن را برگزیده بودند، روان‌پزشکان به‌نیابت از طرف دستهٔ اول قصد احیای آن را داشتند، و در مورد خود او نیز هنوز نامعلوم باقی مانده بود. درواقع، فقط از لحاظ واقعی نامعلوم مانده بود.
او رأیش را انداخته بود. «من مال جهان کوچکم، نه مال جهان بزرگ» یکی از تکیه‌کلام‌های قدیمی مورفی بود.

▫️آلفرد آلوارز

@BeckettSamuel

Sam Beckett

22 Nov, 17:06


مورفی، به‌شیوهٔ تزئینی خاص خودش، واجد نوعی کمال است و حتی یک سطر آن نیز بد نوشته نشده است. به‌نظر می‌رسد که تک‌تک عبارات آن با صبر و حوصله و تأملی بی‌حدوحصر نگاشته شده، با گوشی به‌حساسیت گوش خفاش که ظریف‌ترین ارتعاشاتِ هر جمله را سنجیده است. همین امر در ساختار کلی کتاب نیز مشهود است: افراد طرح داستان باظرافتِ معمایی تصویری جفت‌وجور می‌شوند؛ وقتی به صفحهٔ آخر می‌رسیم، درمی‌یابیم که هیچ‌یک از جزئیات از قلم نیفتاده است و هریک با ظرافتِ تمام در جایگاهِ ویژهٔ خود قرار گرفته است.
حاصل کار، کمالی صوری است که حتی فلوبر نیز می‌توانست بدان افتخار کند.
از آن به‌بعد، بکت هرگز در رمان‌هایش به‌این‌گونه هنرنمایی‌های قرن‌نوزدهمی وقعی ننهاد. بااین‌حال، همین کمال صوری موجب نقص کتاب شد و درنهایت بدان هیئتی مینیاتوروار بخشید؛ به‌رغمِ مراقبت، انضباط و مهارت بی‌حدی که در آن مشهود بود، کتاب بکت نحیف و دربسته به‌نظر می‌رسید.
کامو زمانی از خالقی سخن گفت که «فضا را از پژواکِ سرّی سترون که از آنِ اوست، پُر می‌کند.» و در مورفی، سّرِ نویسنده دقیقا سترون است: هیچ‌چیز حرکت نمی‌کند، هیچ‌چیز احیا نمی‌شود، گویی پس از آن، هیچ‌چیز ممکن نیست.

Sam Beckett

18 Nov, 18:59


در ساعت یک بامدادِ شبی از شب‌های پاریس، بکت که بعد از صرف شام با دوستانش در حال رسوندن اون‌ها به منزلشون بوده، سر راهش با یه دلال محبت (!) درگیر می‌شه و بعد از به‌شدت زخمی کردن بکت با چاقو، از صحنه فرار می‌کنه، و این اتفاقِ تماما پوچ تبدیل به یکی از توقف‌گاه‌های دائمی ذهن بکت می‌شه که خوش‌صیدانِ عالم ردپاش رو در آثارش زیاد صید کرده‌ن.
خونریزی زیاد و شدت جراحات مجبورش می‌کنه مدت زیادی در بیمارستان ساکن بشه، جویس تمام هزینه‌های داشتن یک اتاق خصوصی و امن رو پرداخت می‌کنه، حتا چراغ مطالعه‌اش رو از خونه‌ش میاره تا بکت بتونه نوشتن مرفی رو تموم کنه...
بعد از بهبودی نسبی و ترخیص از بیمارستان، بکت به ملاقات ضاربش می‌ره و ازش سوال می‌کنه که چرا؟ و ضارب جواب میده «نمی‌دونم چرا، معذرت می‌خوام، آقا». بکت شکایتش رو پس می‌گیره.
مدتی بعد به یکی از دوستانش می‌نویسه اون الان محبوب‌ترین زندانیِ اون زندان و محبوب‌ترین جاکشِ جهانه و با هدایایی که فاحشه‌هاش براش می‌برن دفعه‌ی بعد که کسی رو چاقو بزنه حتما ترفیع می‌گیره، و گویا به پاریس اومدن من چندان هم بی‌ثمر نبوده!
تمام این‌ها رو گفتم که بگم اگر عادتِ این موجودِ لعنتی به پوشیدن پالتوهای اُورسایز و بسیار ضخیم نبود، اون شب چاقوی اون جاکشِ برگزیده از ورود به قلب و ریه منحرف نمی‌شد و ما الان نه نسخهٔ کامل مرفی رو داشتیم و نه هرچه بعد از مرفی و اون شب خلق شد.
خلاصه که خیلی هم به طبیعت کافر نباشید. اگر ما الان بکت داریم به خاطر اینه که قبلش بریتانیایی‌ها پالتو ساختن؛ و اگر بریتانیایی‌ها پالتو ساختن به خاطر این بود که قبلش جهان رو پر از ضاربانِ جاکش یا جاکشانِ ضاربی می‌دیدن که نجات ازش نیاز به سربازان مقاوم داشت.

Sam Beckett

15 Nov, 20:18


“Friendship, according to Proust, is the negation of that irremediable solitude to which every human being is condemned.”


― Samuel Beckett, Proust

Sam Beckett

10 Nov, 20:13


Haam: You weep, and weep, for nothing, so as not to laugh, and little by little... you begin to grieve...
You're on earth, there's no cure for that! Get out of here and love one another!
Lick your neighbour as yourself!

Sam Beckett

08 Nov, 17:33


وضعیتم به حق حساس است. به‌خاطر این ترس، ترس از درافتادن به قهقرای همان اشتباهِ دیرین، ترس از به پایان نرساندن کار در فرصت مقرر، ترس از عیش و شادخواری، برای آخرین بار، در واپسین فورانِ فلاکت و نگون‌بختی، عجز و نفرت، چه چیزهای خوشی، چه چیزهای بزرگی را از کف خواهم داد.
موجودِ لایتغیر به اَشکال بسیاری در پیِ رهایی و خلاصی از بی‌شکلیِ خویش است. آه، بله، ذهنم همیشه پاکوبِ افکار عمیق بود، به‌خصوص در بهار. آن یکی در پنج‌دقیقهٔ گذشته خورهٔ جانم شده. به خودم امیدواری دادم که دیگر از این عمق نشانی برجا نخواهد ماند. درحال حاضر تمام‌نکردنِ کار مهم نیست، از سُست‌عنصری بدتر هم چیزهای زیادی هست. اما مسئله واقعا همین است؟ به احتمال بسیار زیاد.
بله، تنها خواسته‌ام این است که واپسین ذرهٔ وجودم، تا آن‌جا که دوام دارد، به‌خاطرِ معنای نهفته در خودش زندگی کند، همین و بس.
می‌دانم منظورم از این حرف چیست.




مالون می‌میرد

Sam Beckett

21 Sep, 17:44


آن‌ها عاشق یکدیگرند، ازدواج می‌کنند، تا بتوانند بهتر عاشق یکدیگر باشند، راحت‌تر، او به جنگ می‌رود، در جنگ می‌میرد، زنش گریه می‌کند، با احساس، از این‌که عاشق او بوده، از این‌که او را از دست داده، بله، دوباره برای این‌که دوباره عاشق باشد، و دوباره راحت‌تر، عاشق یکدیگرند، هرچند دفعه که لازم باشد عاشق می‌شوند، لازم برای این‌که خوشبخت باشند، مرد بازمی‌گردد، آن یکی هم بازمی‌گردد، از جنگ، در جنگ نمرده بوده، زن به ایستگاه می‌رود تا او را ببیند، مرد در قطار می‌میرد، از فرط احساس، از انتظار دیدار دوبارهٔ او، داشتن دوبارهٔ او، زن گریه می‌کند، دوباره گریه می‌کند، دوباره با احساس، برای این‌که دوباره او را از دست داده، بله، برمی‌گردد به خانه، مرد مرده است، آن یکی مرده است، مادرشوهر او را پایین می‌برد، مرد خودش را دار زده، با احساس، از بیم از دست دادنش، زن گریه می‌کند، با صدای بلندتر گریه می‌کند، برای این‌که آن مرد را دوست داشته، برای این‌که او را از دست داده، این‌جا داستانی برای تو هست، برای این بود که ماهیت احساس را به من یاد بدهد، به آن می‌گویند احساس، احساس چه می‌تواند بکند، در شرایط مناسب، عشق چه می‌تواند بکند، خوب خوب، پس این احساس است، این عشق است، و ترن‌ها، ماهیت ترن‌ها، و معنای پشت به لوکوموتیو داشتن، و محافظ‌ها، ایستگاه‌ها، سکوها، جنگ‌ها، عشق، فریادهای جگرخراش، لابد مادرزن است، وقتی پسرش، یا دامادش را، نمی‌دانم کدام، لابد پسرش است، چون گریه می‌کند، وقتی او را پایین می‌آورد، ضجه‌هایش جگر آدم را می‌خراشد، و در، درِ خانه چفت شده، وقتی از ایستگاه برگشت، دید چفت و کلون در انداخته شده، چه کسی در را چفت کرده بود، او برای آن‌که راحت‌تر خودش را حلق‌آمیز کند، یا مادرزن برای این‌که راحت‌تر او را پایین بیاورد، یا برای آن‌که نگذارد عروسش دوباره وارد ساختمان شود، این‌جا داستانی برای تو هست، حتما باید عروس باشد، داماد و دختر نیستند، عروس و پسرند، چطور امشب برای مطمئن شدن استدلال می‌کنم، برای این بود که شیوهٔ استدلال کردن را به من بیاموزند، برای این بود که وسوسه‌ام کنند بروم، به جایی‌که در آن می‌توان به پایان راه رسید، حتما تا جایی شاگرد خوبی بوده‌ام، از نقطه‌ای خاص دیگر نتوانستم پیش‌تر بروم، ناراحتیشان را درک می‌کنم، امشب به‌تدریج دارم می‌فهمم، اوه، خطری در کار نیست، من نیستم، من نبودم، در، این در است که توجهم را جلب کرده، دری چوبی، چه‌کسی چفت در را انداخت، و به چه نیتی، هرگز نخواهم فهمید، این‌جا داستانی برای تو هست، فکر می‌کردم همهٔ داستان‌ها تمام شده‌اند، شاید این یکی داستان جدیدی باشد، تازهٔ تازه، آیا این بازگشت به دنیای قصه و افسانه است، نه، فقط یادآوری، تا برای آنچه از دست داده‌ام افسوس بخورم، تا آرزو کنم که دوباره در همان مکانی باشم که از آن تبعید شدم، متاسفانه این برایم یادآور هیچ‌چیز نیست.




نام‌ناپذیر

Sam Beckett

21 Sep, 17:44


They love each other, marry, in order to love each other better, more conveniently, he goes off to the wars, he dies at the wars, she weeps, with emotion, at having loved him, at having lost him, yep, marries again, in order to love again..., more conveniently again, they love each other, you love as many times as necessary, as necessary in order to be happy, he comes back, the other comes back, from the wars, he didn't die at the wars after all, she goes to the station, to meet him, he dies in the train, of emotion, at the thought of seeing her again, having her again, she weeps, weeps again, with emotion again, at having lost him again, yep, goes back to the house, he's dead, the other is dead, the mother-in-law takes him down, he hanged himself, with emotion, at the thought of losing her, she weeps, weeps louder, at having loved him, at having lost him, there's a story for you, that was to teach me the nature of emotion, that's called emotion, what emotion can do, given favourable conditions, what love can do, well well, so that's emotion, that's love, and trains, and the nature of trains, and the meaning of your back to the engine, and guards, stations, platforms, wars, love, heartrending cries, that must be the mother-in-law, her cries rend the heart as she takes down her son, or her son-in-law, I don't know, it must be her son, since she cries, and the door, the house-door is bolted, who bolted it, he the better to hang himself, or the mother-in-law the better to take him down, or to prevent her daughter-in-law from re-entering the premises, there's a story for you, it must be the daughter-in-law, it isn't the son-in-law and the daughter, it's the daughter-in-law and the son, how I reason to be sure this evening, it was to teach me how to reason, it was to tempt me to go, to the place where you can come to an end, I must have been a good pupil up to a point, I couldn't get beyond a certain point, I can understand their annoyance, this evening I begin to understand, oh there's no danger, it's not I, it wasn't I, the door, it's the door interests me, a wooden door, who bolted the door, and for what purpose, I'll never know, there's a story for you, I thought they were over, perhaps it's a new one, lepping fresh, is it the return to the world of fable, no, just a reminder, to make me regret what I have lost, long to be again in the place I was banished from, unfortunately it doesn't remind me of anything.



The Unnamable