ماری‌‌ @mary_juaana Channel on Telegram

ماری‌‌

@mary_juaana


ماری که جوانان را می‌گزد.

ماری که جوانان را می‌گزد. (Persian)

به کانال تلگرامی "ماری که جوانان را می‌گزد." خوش آمدید! این کانال تلگرامی به ویژه برای جوانان ساخته شده است تا از مطالب متنوع و جذابی در زمینه های مختلف بهره مند شوند. ماری یک جوان خلاق و پرانرژی است که با انتشار مطالب متنوع در این کانال، سعی دارد جوانان را به اندیشیدن و انرژی مثبت گرفتن ترغیب کند. آیا شما هم جزو جوانان هستید که دنبال محتوای جذاب و آموزنده هستند؟ آیا به دنبال انگیزه و الهام برای پیشبرد در زندگی خود هستید؟ اگر پاسخ شما بله است، پس کانال "ماری که جوانان را می‌گزد." برای شما مناسب است. در این کانال شما می‌توانید مقالات جذاب، نکات مهم در زندگی، ویدیوهای الهام بخش و مطالب آموزنده را بیابید. از طریق این کانال، ماری قصد دارد جوانان را به رشد شخصی و حرفه ای تشویق کند تا به بهترین نسخه خود برسند. پس به این کانال بپیوندید و از محتوای فوق العاده آن بهره مند شوید.

ماری‌‌

06 Feb, 19:40


به نظر من، برید واسه ولنتاين عطر بگیرید از بهمن و فرزین. این که میگن عطر دوری میاره اتفاقا پوئن مثبتش همینه، مثل کفتر پر دادن می‌مونه :))) اگه مال شما باشه از دوری برمی‌گرده😍 حالا یا واسه پارتنرتون، عزیزتون یا حتی خودتون ^_^

@bunfume

ماری‌‌

06 Feb, 17:05


پس از تو خانه، خانه نشد
هوایم عاشقانه نشد...

علیرضا قربانی در اولین سالگرد درگذشت همسرش، قطعه «یازده ماه و بیست و نه روز و چند هزار ساعت» را منتشر کرد.

ماری‌‌

06 Feb, 11:50


درسته چهارم شدم ولی دلیل نمیشه با مدال طلای رفیقم عکس نگیرم :))))

ماری‌‌

06 Feb, 05:26


عموم راهکاری نداشت، من و زن‌عموم مطب دکتریم.
گفتم آپدیتش کنم ^_^

ماری‌‌

05 Feb, 21:24


بچه‌ها، من تموم راه‌های کسب درآمدمو از دست دادم. لطفا آدرس و لوکیشن خونه و جای لوازم گران‌قیمتتون رو تو کامنتها لطف کنید، اگه امکانش هست کلیدها رو هم بذارید پشت در. من شاید یادم بره شاه‌کلیدمو بیارم.

ماری‌‌

05 Feb, 21:09


عه. ۱۲k شدیم. نشینیم؟🥂

ماری‌‌

05 Feb, 20:50


مشاورم آخرین باری که در مورد استخر باهاش حرف زدم بهم توصیه کرد یه استخر دیگه برم که مربی و هم‌کلاسی نداشته باشه و فضای رقابتی توش حاکم نباشه تا بتونم ریلکس کنم و از تنش به دور باشم.
من چیکار کردم؟ تو مسابقات شنا ثبت‌نام کردم :)))

ماری‌‌

05 Feb, 20:20


عصری وقت دندونپزشکی داشتم، وقت رفتن صدبار رو به خودم گفتم کلیدهاتو ببری ها زن، یادت نره باز بدبخت شی.
کلیدها رو محکم گرفتم توی دستم و گذاشتم توی کیفم و بعد رفتم سوار اسنپ شدم. تو طول مسیر هی چک می‌کردم مطمئن شم که کلید دارم برگردم خونه. تو مطب دیدم شارژ گوشیم خیلی کمه و داره خاموش میشه، باز نگاهی از سر اطمینان به کلیدهای تو کیفم انداختم و گفتم مهم اینه کلید دارم. اینجا بود که متوجه شدم اوکی، کلید هست، ولی چرا هیچ کارت بانکی‌ای با خودم نیاوردم؟
حالا کلید داشتم ولی نه پول داشتم، نه تلفن و کارت بانکی‌ تا برم خونه اون کلید بی‌صاحاب‌مونده رو بندازم تو قفل در ^_^

ماری‌‌

05 Feb, 17:52


همیشه دوست داشتم همسرم ذوق و قریحه‌ی ادبی داشته باشه و بتونه لحظات عاشقونه ما رو به شعر آغشته کنه.
امروز که محمود از سر کار اومد، کنارم نشست. دست کرد تو موهام و با نگاه عاشقانه‌‌ای به طره موهام گفت: پر و بالت سیاه‌رنگ و قشنگ، نیست بالاتر از سیاهی رنگ.
گفتم: جدی؟ میخوای از شعر چهارم دبستانمون مایه بذاری؟ روبهک و قالب پنیر؟
بعد چند دقیقه گذشت، همچنان می‌خواست یه شعری بگه حیف نشه این فضا، دستی به گردی صورتم کشید و گفت: یه توپ دارم قل‌قلیه.
خودش گفت: ببخشید، خیلی قشنگی هی میخوام شعر بگم ولی دیتابیس اون قسمت از مغزم خالیه :))))))))))

ماری‌‌

05 Feb, 11:38


تانزانیای عزیزم
این فقدان رو تسلیت میگم بهت🖤

ماری‌‌

05 Feb, 11:37


این قصه از جنس روایت‌های وقت فراغ نیست. از آن‌ها که در آرامش و اطمینان با یکی بود یکی نبود شروع می‌شوند و با پایان خوش تمام.

ماری‌‌

05 Feb, 10:41


احتیاج به همین محیط، همین دوست و همین چای دارم با این تفاوت که این‌بار همراه نبات یه حبه تریاک هم بندازم توش ^_^

ماری‌‌

05 Feb, 10:20


پناه بر دست مهربان دوست.
@maastaaneh

ماری‌‌

04 Feb, 22:55


مگه چی از دنیا کم می‌شد که مامانم همین الان خوب می‌شد؟

ماری‌‌

03 Feb, 16:37


من خودم هر بار که با هوش مصنوعی حرف می‌زنم اینجوری‌ام که وااا، چقده باشعوررر، چقده با کمالات، بعض محمود نباشه ولی would you marry me؟

ماری‌‌

03 Feb, 16:36


رویکرد خانوما به Chatgpt و علاقه‌ای که بهش دارن میتونه خیلی چیزها به ما آقایون یاد بده.
حضور شخصی که به خانوما گوش بده و قضاوتشون نکنه حتی اگه مسئله‌ای رو بارها تکرار کنند.
در مواقع لازم لوسشون کنه و اگر و فقط اگر خودشون خواستن راهنمایی و راه حل بده.
اولین قشری که دارن جایگاهشون رو به هوش مصنوعی میبازن، آقایون کم‌حوصله و کم‌هوش هستند.

ماری‌‌

03 Feb, 16:26


بخدا اسنپ‌مارکت داره منو امتحان می‌کنه!
امروز سفارش داشتم هر چی منتظر موندم نرسید، زنگ زدم پشتیبانی پیگیری، بعد دو ساعت که نرسید زنگ زدم کنسل کردم و پولش رو برگردوندن. بعد چند ساعت محمود که اومد خونه گفت سفارشا تو آسانسور بوده! حالا باز باید زنگ می‌زدم که تو رو خدا بیاید پولتون رو ازم بگیرید.

ماری‌‌

02 Feb, 11:26


چقدر این آپدیت تلگرام بده، فورواردها هم به فنا رفته. پاول دورف جان، این واتسپ‌بازیا چیه درمیاری.

ماری‌‌

02 Feb, 08:49


صبح رسیدم تهران، دیدم کوچه‌مون چراغونیه. بالاخره این مرد فهمید فقدان من چقدر براش سخته، شهرو چراغون کرده ستاره‌بارون کرده.
انقدر از فکر بازگشتم ذوق کرده بود که واضحا استغاثه به درگاه امامان کرده بود. در واقع به نظرم غیبتم اونقدر براش سخت بود که بنر زده بود "یا مهدی"

ماری‌‌

11 Jan, 13:54


مهمون داشتم واسه ناهار ، غذا رو گذاشتم رو گاز و دیدم لازمه کمی خرید کنم. گوشیمو پیدا نکردم گفتم سر کوچه‌ست دیگه تره‌بار، میرم زود برمی‌گردم فقط حواسم باشه کلیدو بردارم وگرنه به فاک میرم، لباسامم عوض نکردم گفتم دیگه یه دقیقه‌ست با همین شلوار و شومیز میرم فقط حواسم باشه کلیدو بردارم وگرنه به فاک میرم. گاز رو نگاه کردم گفتم دیره بذار مرغها بپزه تا میام فقط حواسم باشه کلیدها رو بردارم وگرنه به فاک میرم.
رفتم تره‌بار به عالمه خرید کردم، خریدای تو دستم رو نگاه کردم و با خودم گفتم خدا رو شکر کلیدها رو برداشتم وگرنه با اینهمه خرید به فاک می‌رم.
رسیدم دم در دست بردم تو کیفم و دیدم عه! به فاک رفتم که ^_^

ماری‌‌

10 Jan, 07:13


خاله‌م و بچه‌ نوجوونش اومدن خونه‌مون.
سر صبحونه که بودیم خاله‌م بهم گفت حیف شماها نیست نمی‌خواین بچه‌دار شید؟ بچه میوه زندگیه.
هنوز پنج دقیقه از این حرفش نگذشته بود که سر موضوع پیش پا افتاده‌ای اون و میوه زندگیش یه دعوای شدیدی کردن و خب، همدیگه رو تبدیل به آبمیوه کردن ^_^

ماری‌‌

08 Jan, 22:02


یکی از فانتزی‌های ترسناکم اینه اسم بچه‌م رو بذارم جوآنا و با خیال راحت اسم کانال رو تغییر بدم به "ماری_جُوانا" :))))))

ماری‌‌

08 Jan, 21:31


راننده اسنپ بد پیچید جلومون، وقتی سوار شدیم مامانم رو بهش گفت: داشتین شغلتون رو عوض می‌کردید ها.
راننده که پسر جوونی بود پرسید: چطور؟
مامان با لبخندی گفت: اونجوری که ترمز کردید، کم مونده بود از مسافرکش به نعش‌کش تغییر شغل بدین ^_^

ماری‌‌

08 Jan, 10:58


نمایش "عبور قوای برج عیوض از اراضی کاخ هنر" برای دور دوم تمدید شد. کارگردان این نمایش بهم لطف داشتن و کد تخفیف " Mary " رو اختصاص دادن واسه عزیزای اینجا اگه بخوان نمایش رو ببینن ^_^

تیوال

ماری‌‌

07 Jan, 19:43


بچه‌ها
این تخفیف روژماری رو دریابید☺️💙
https://t.me/Rozhmary/550

ماری‌‌

07 Jan, 18:42


خاک به سرم :)))))))))
مامان این شکلات رو تو یخچال دید برداشت گفت عه چرا نیاوردی بخوریم دور هم؟
گفتم مامان این خیلی بدمزه‌ست، تلخه، اَخه اصلا.
گفت "عه؟ من تلخ دوست دارم." و دو تا رو با هم انداخت تو دهنش.
منم همین‌جور نگاهش کردم و جرات نکردم چیزی بگم.
گمونم مامانم امشب اولین مستیش رو امتحان کنه ^_^🧎🏻‍♀🍷

ماری‌‌

07 Jan, 12:27


این بارم تونستم پیداش کنم. گرچه ده روز از موعد تزریق گذشته، شبا از ترس پیدا نشدن و عود کردن بیماری خوابمون نبرده و .... ولی خب، روزی دو بار خیابون‌ها رو گز کردنِ این بار هم، گذشت.

ماری‌‌

07 Jan, 08:06


نه می‌بخشیم، نه فراموش می‌کنیم و نه این داغ، سرد میشه.
#PS752

ماری‌‌

07 Jan, 07:06


مترو

ماری‌‌

06 Jan, 15:59


وقت مشاوره آنلاین داشتم و چون نمی‌خواستم به مامان بگم، بهش گفتم کلاس زبان دارم و به محمود گفتم پیش مامان باشه تا جلسه‌م تموم میشه.
تو اتاق وقتی که داشتم با مشاورم حرف می‌زدم مامان یه سری از کلمات رو از مکالمه‌مون رو تشخیص داده، با تعجب رو به محمود گفته: این چه کلاس زبانیه که داره در مورد تو حرف میزنه؟
محمود با لبخندی در جواب گفته: حتی قراره در مورد شمام تو کلاس زبانش حرف بزنه :)) بخاطر من و شما میره این کلاس زبان رو اصلا ^_^

ماری‌‌

05 Jan, 19:49


هنوزم سلیقه‌‌م تو استایل همینه :))

ماری‌‌

05 Jan, 12:32


یه دختر جوون کردی که مامان فالوش داشت مثل اینکه خودکشی کرده و متاسفانه فوت شده.
من یه نگاهی به پیجش کردم، این دختر طفلی از مدتها قبل واضح و آشکارا افسردگیش رو جار زده ولی هیچ کمکی بهش نشده. حتی طبق اسکرینایی که دوستاش گذاشتن از چند روز قبل با دوستاش خداحافظی کرده. بعد نصف ریلزایی که ساخته با این عنوان بود که "تراپی؟ نه ممنون موهامو گوجه‌ای می‌بندم"، "تراپی؟ نه ممنون کردی می‌رقصم"
کاش این دختر عزیز درگیر این ژانر نمی‌شد، تراپیش رو جدی می‌گرفت و جان عزیزش رو داشت. کاش دست خودش رو می‌گرفت، کمک می‌گرفت و می‌موند تا با روان سالمتری موهاشو گوجه‌ای ببنده و کردی برقصه.

ماری‌‌

05 Jan, 11:22


من با آدمایی که بوی عرق میدن راحت‌تر کنار میام تا اونایی که شیشه‌ی عطر رو خالی می‌کنن روی خودشون. سردرد گرفتم 🤦🏻‍♀😭

ماری‌‌

05 Jan, 11:21


من آدما رو نمیشناسم؟ من تو مترو از روی قیافه تشخیص میدم کی ایستگاه بعدی پیاده میشه برم بشینم سر جاش ^_^

ماری‌‌

04 Jan, 18:09


موضوع: ضبط دزدکی صدا و با دوز و کلک وادار کردن مادر به آواز

ماری‌‌

04 Jan, 15:15


از منِ ماری‌جوانا بشنوید: دور و بر من نپلکید. به ضرر سلامت روانتونم.

ماری‌‌

04 Jan, 15:13


"ماری‌جوانا در مصرف مزمن، به صورت شایع قابلیت ایجاد افسردگی، اضطراب، حملات پانیک و اختلال شناختی و حافظه دارد، و حتی البته به صورت نادرتر، می‌تواند به ایجاد روان‌پریشی (سایکوز) و اختلال دوقطبی منجر شود."

ماری‌‌

04 Jan, 15:12


یادداشت من درباره‌ی اثرات مغزی ماری جوانا که در هفته‌نامه‌ی سلامت منتشر شده است را این‌جا بخوانید.
@hafezbajoghli

ماری‌‌

03 Jan, 15:07


ضدآفتاب رو طراحی کردن با الهام از رنگ غروب آسمون🥹☀️🌅

ماری‌‌

02 Jan, 23:38


فالور رندوم اینستاگرام من اینجوریه که یا خانومه، یا آقاییه که دنبال گل می‌گرده ^_^


+ خجالت نکش اخوی، بعد از صد کار، بگو بیام برات رول هم کنم :))

ماری‌‌

02 Jan, 08:42


محمود که بیدار شد رفتم ماچش کردم گفتم عزیزم، خدا تو رو بهمون برگردوند.
با ترس و تعجب نگاه کرد که چرا؟ چی شده مگه؟
گفتم: دیشب تو خواب خیلی خر و پف می‌کردی، چند باری تصمیم گرفتم بالش رو بذارم رو سرت صدات قطع شه که خب، برم صدقه بدم، خدا نجاتت داد ^_^

ماری‌‌

01 Jan, 23:43


بعد اینجانب، سه ساله بخاطر اضطراب ناشی از کمالگرایی پیش مشاور میرم، اخیرا دوباره قرار شد دارو درمانی رو شروع کنم، الان دقیقا یه ماهه قرصها رو گرفتم ولی منتظر اون روز بهترین و پرفکتی هستم که مصرف دارو رو شروع کنم و هنوز نرسیده اون روز ^_^

ماری‌‌

01 Jan, 23:18


انجامش نده تا بقیه هم نفهمن چقدر توش افتضاحی.

امضا: کمالگرایی😊

ماری‌‌

20 Nov, 20:42


سیمین دانشور خوشحال

ماری‌‌

20 Nov, 14:13


متن، موزیک و آوای این آهنگ برام به‌شدت آرام‌بخشه و وقتایی که تنش زندگی روزانه برام غیر قابل تحمل میشه، با این آهنگ گریه می‌کنم و تلاطم دنیای ذهنم فقط کمی کمتر میشه.
ولی خب...خدا بگم چیکارت کنه نامجو که باعث شدی آرام‌بخش‌ترین موزیک زندگیم رو به‌عنوان گیلتی‌پلژر گوش بدم.

ماری‌‌

20 Nov, 13:02


دیروز تو مطب دکتر یکهو دچار پنیک عجیبی شدم، یعنی خب یه اضطراب جدید بود، چون من هیچوقت با جمعیت اذیت نمیشم ولی دیروز حجم آدمهای منتظر برام دیوونه کننده بود، نفسم بالا نمیومد و تپش قلبم خیلی بالا بود.
پاشدم برم آب بخورم دیدم سرم گیج میره و بهتره همون تو صندلیم بشینم و نفس عمیق بکشم. از دیروز تا حالا همچنان تپش قلبم پایین نیومده و هنوز تو حالت آماده‌باشی‌ام که انگار همین پیش پای شما به تعداد آدمهای توی مطب، خرس بهم حمله کرده.

ماری‌‌

20 Nov, 12:40


خواهرم از تصاویر خانواده یه پک استیکر ساخته که تو این یکی توسط داداشم دارم چلونده میشم ^_^

ماری‌‌

19 Nov, 19:55


موضوع: گوشی جدید

ماری‌‌

19 Nov, 19:13


همرنگ زندگیم استایل زدم؛ سر تا پا قهوه‌ای ^_^

+هشتگ من و حبیب

ماری‌‌

19 Nov, 06:39


از این ماشین lamary و دیدنش تو خیابونا هیچ خوشم نمیاد. چرا لاماری واقعا، لای خودت اصلا.

ماری‌‌

18 Nov, 18:23


یه خانوم میانسال فامیل داریم که خیلی عجیب روبوسی می‌کنه! میاد از منتهی‌الیه لپ به سمت لبهات ماچ می‌کنه و یه کوچولو وا بدی، فرنچ کیس رو رفتی :))
امروز زنگ زدن که دارن میان، فوری رفتم مسواک زدم، دهانشویه استفاده کردم و اسپری دهان زدم. به داداشم هم که داشت می‌رفت بیرون گفتم: تو خیلی وقته سینگل بودی، به نظرم نرو :))

ماری‌‌

18 Nov, 08:12


امروز ما قرار ویزیت دکتر داشتیم، بابا صبح زنگ زد که از کلینیک زدن و گفتن وقت ویزیت نیست، وقت تزریق داروعه و بیمار رو بیارید برای شیمی‌درمانی!
ما همه شوکه شدیم، چون گمون می‌کردیم باید پت‌اسکن رو دکتر ببینه و اصلا تصمیم بگیره و احتمالا اصلا شروع پرتودرمانی باشه.
خلاصه که مامان اونقدر ناراحت شد که با همه ما قهر کرد :))))))))
زنگ زد به بابا و بابا بزرگترین اشتباه زندگیش رو کرد و گوشی رو تو همون زنگهای اول برنداشت! چنان مورد خشم امپراتور قرار گرفت که وقتی تو راه کلینیک بودیم به بابا پیام دادم اگه می‌تونی نیا، حتی تونستی همین امشب از مرز ارومیه ترکیه خارج شو و جونت رو نجات بده تا ما مامان رو آروم می‌کنیم و خدا رو شکر بخیر گذشت ولی بابا نزدیک مرز رازیه ^_^

ماری‌‌

16 Nov, 16:13


والا خودم قربون چشمات، چرا جناب دکتر اصلا :)))🥰💙

ماری‌‌

16 Nov, 16:05


امروز با مامان دوباره رفتیم پیش این دکتر، مامان بهش گفت دو روزه هر دو چشمام هم به شدت درد می‌کنه و قرمز شده.
دکتر جواب داد: ای قربون هر دو چشمات :)))
فهمیدم متد دکتر، محبت‌درمانیه :)))

ماری‌‌

15 Nov, 19:33


اضطرابم اونقدریه که انگار مهدکودکی‌ام و همه بچه‌ها اومدن دنبالشون و رفتند، فقط من موندم و مربی مهدم عصبانی هر چند دقیقه به ساعت نگاه می‌کنه و می‌پرسه نمی‌دونی مامان بابات کی میان؟

ماری‌‌

15 Nov, 10:59


ما فکر می‌کردیم تموم شدی، فکر می‌کردیم پت‌اسکن جدید بیاد دیگه مثل سمت چپی پرنور نباشی و یه حفره‌ی تاریک مونده باشی بین سینه مامان.
ولی خب، تو مقاوم شدی، تعجبی هم نداره؛ از جنس وجود مامانی، مامان سرسخت‌ترین زنیه که میشناسم، تو هم پس به اون آسونیا نمیری ولی خب... اشکال نداره... بدخیم زندگی سخت ما... همین که از فروغت کم شده، همین‌که نورت به قدرت قبل نیست، به همین قناعت می‌کنیم و مبارزه با تو رو ادامه میدیم. یه‌روزی تموم میشی و نور به زندگی‌مون برمی‌گرده.

ماری‌‌

14 Nov, 19:45


ریخت دولینگوشو آخه :)))😍💙

ماری‌‌

14 Nov, 16:36


تهران رو سپردم دست مشتی‌تون و رفتم ولایت ^_^

ماری‌‌

14 Nov, 13:55


رفتم استخر، هنوز چند دقیقه نشده بود که برق رفت‌. منتظر برق اضطراری شدیم، تا وصل شد و دریچه‌های آب باز شد، قاطی کرد و یه حجم زیادی کلر وارد آب شد و رنگ آب استخر تیره شد. همه‌جا بوی وایتکس گرفت!
اومدیم بیرون و سریع رفتم دوش بگیرم. کف زیادی مالیدم به خودم که کلر رو ازم پاک کنه، که دیدم دوش آب کار نمی‌کنه و گفتن اونم باید صبر کنید تا پمپ آب کار کنه!
انقدر حرصم گرفته بود که منم الان می‌خوام برم پای نزدیکترین پست برق ادرار کنم ^_^

ماری‌‌

14 Nov, 09:59


ما رو از چی می‌ترسونید؟ ما هم‌وطنایی داریم که پای پست برق می‌شاشن :)))

ماری‌‌

13 Nov, 17:08


زندگی توی ایران افتاده روی dark mode. با خبر مرگ اعتراضی کیانوش سنجری قلبم درد کرد :(

ماری‌‌

13 Nov, 14:00


می‌خواستم که برم بیرون بین بازه‌ی ۱ تا ۳ بود برق خودمون قطع بود هلک و هلک از پله‌ها رفتم پایین و تا خودمو رسوندم بازار بزرگ تهران بازه‌ی ۳ تا ۵ بود نوبت قطع برق بازار بود! هر مغازه‌ای که می‌رفتم باید فلش گوشیمو روشن می‌کردم دو تا بسم‌الله می‌گفتم جن‌های اونجا پاشن و دزد و متجاوزای احتمالی ته مغازه هم متوجه حضورم شن.
خریدارم تموم شد اومدم برم سمت بازارچه طلای نزدیک خونه دوستم که دیگه شده ۵ تا ۷ و انگار نوبت قطعی برق اوناست :))))))

ماری‌‌

13 Nov, 10:35


از صبح سه هزار بار این ویدیو رو دیدم :)))))🥰🥰
https://www.instagram.com/reel/DCPOHb5CbCu/?igsh=dG84cnNnNHFxdDNu

ماری‌‌

13 Nov, 09:36


راس ساعت ۱ برقامون رفت. ممنون از مسئولین دقیق کشور که اهمیت دقایق رو می‌دونن.

ماری‌‌

13 Nov, 07:15


Nobody gets through the life unscathed.

ماری‌‌

12 Nov, 19:53


چند قسمت از سریال shrinking رو دیدم و به‌نظرم سریال خوبی اومده تا حالا.
سریال حول محور مشاوره و تغییر رویکرد یه مشاور توی ارتباط با بیمارهاشه.
یعنی مشاور پا رو فراتر از حیطه‌ی خودش میذاره و در وهله‌ی اول اجازه میده بیمارهاش بدونن که خودش هم اوضاعش به‌راه نیست. تو کتاب دروغگویی روی مبل اروین یالوم هم خودافشاگری مطرح میشه و به‌عنوان یه نظریه که چقدر میتونه به بیمار کمک کنه، وارد داستان میشه.
حالا تو این سریال درمانگر پاشو فراتر میذاره و وارد زندگی واقعیشون میشه.
یکی دیگه از موضوعاتی که تو سریال خیلی بهش پرداخته شده، رویارویی با سوگ یه عزیز هستش.
حالا اینا رو گفتم، بگم که ژانر سریال یه‌جورایی درام_کمدیه و حتی تو یه سکانسهایی من رو یاد ساختمان پزشکان میندازه :))))

ماری‌‌

12 Nov, 13:22


سالها تریبون در اختیار کسانی امثال مجید حسینی بوده که بتونن عقده‌های درونیشون رو خالی کنن و نوک تیز پیکانش رو بگیره فقط سمت پزشکها (نه قوانین مسخره، نه بروکراسی پزشکی نه زیرساختها)
قوانین بیمه، بیمارستان و مسیر دسترسی‌های بیمار رو پیچیده می‌کنن و بیمار و همراهش تنها علتی که رو می‌تونن کشف کن پزشکشونه! یعنی حتی عمیق نمیشن که ببینن این لجنزاری که دامنت رو گرفته، منشاش از کجاست.

ماری‌‌

12 Nov, 13:14


ایران جهنم پزشکاست که سخت‌ترین دوران تحصیل رو گذروندن؛ بیشترین مالیات رو می‌دن و کمترین حقوق رو می‌گیرن؛ و بخش بزرگی از جامعه بدون هیچ‌گونه دلیل منطقی و مشخصی باهاشون دشمنی دارن و از هر راهی که بتونن بهشون آسیب می‌زنن؛ حتی قتل.

ماری‌‌

12 Nov, 12:55


بعد از استخر رفتم از خدمات ماساژ همونجا استفاده کنم یه ماساژ درمانی بگیرم.
خانوم ماسوز اومد به هرجایی که شامل بدنم میشد دست زد گفت: وای چقدر عضله‌ی اینجات گرفته، چقدر اونجات گرفته.
در حدی بود که به انگشت کوچیکه پامم دست می‌زد وافغانا سر می‌داد که مگه اینم عضله داره؟ حتی اینم گرفته.
بعد دیگه گفتم زن بس کن، من حتی دلمم گرفته، بمال برم :))
بعد هی ازم پرسید سنگ(!) میخوای؟ بادکش میخوای؟ فلان چیزو میخوای؟
منم که می‌دونید، ته تهش دو تا نه پشت هم بگم، از سومی به بعد آره حساب میشه :))) یکهو دیدم یه چیز شبیه وردنه برداشته داره منو عین خمیر نونوایی ورز میده :))) حالا من زیاد آشنا نیستم به امور، حس کردم با همکاری از راس فرندز این تکنیک رو پیاده کردن :))

ماری‌‌

12 Nov, 12:44


کتاب جدیدم سلام می‌کنه خدمت فرزندان ۶ تا ۹ ساله‌تون.
گیلی گیلی گیلی!

ماری‌‌

12 Nov, 08:18


آقاهه تو بیمارستان بعد از مکالمه‌مون بهم گفت من از عراق بیمار میارم اینجا، با فلانی هماهنگم انقدر ازشون می‌گیریم، تو هم کردی بلدی سر و زبون داری، بیا با هم کار کنیم هر بیمار ۱۰۰۰ دلار هم تو گیرت بیاد.
مامان زود خوب شو که دارم وارد مافیای درمان میشم.

ماری‌‌

12 Nov, 07:04


سی‌دی آخرین CT scan مامان رو احتیاج داشتم و ارومیه جا مونده بود، به بابام گفتم تحویل اتوبوس بده که من صبح بتونم برم تحویل بگیرم و ببرم بیمارستان.
صبح آقاهه زنگ زد که بسته‌ت رسیده، ساعت ۱۱ بدم با پیک بیاد؟ گفتم نه من سریع احتیاج دارمش خودم میام.
اسنپ گرفتم، رفتم انبار، کارت شناسایی دادم، امضا کردم، گفت فلان قدرم پول انبار، کارت کشیدم پولش رو دادم و برگشتم.
یکهو وسطای راه بودم که دیدم یه آقایی صدام می‌کنه، برگشتم دیدم آقاعه داره می‌دوه و در حالیکه یه سی‌دی دستشه میگه خانوم اینو چرا نبردی :)))))))))))))))

ماری‌‌

11 Nov, 21:35


+

ماری‌‌

11 Nov, 19:17


موضوع: ماری یک چیزش می‌شود.

ماری‌‌

11 Nov, 16:06


رفتم دو تا شلوار و دو تا بافت گرفتم، اومدم واسه مامان بپوشم ببینه، هر کدوم رو دید گفت: عه عین اینو مگه نداری؟ عه مگه همون لباس دیشبت این‌شکلی نبود؟ عه این که عین همینیه که چند ماه پیش خریدی!
آره مادر من، با واقعیت روبرو شو، دخترت بیل گیتسه :))))

ماری‌‌

11 Nov, 12:59


تو توییتر ژانر عکس با فرش بود، قلبم رفته برای عکسها🥹💙

+ و + و + و +

ماری‌‌

10 Nov, 19:00


حالا من با این موجودی اختصاصی برم جت اختصاصی بخرم؟ :)))

ماری‌‌

10 Nov, 15:33


واکنش خواهرم بعد از دو روز حضور در وطن:

ماری‌‌

10 Nov, 12:42


#رد_نور

ماری‌‌

10 Nov, 07:50


راننده پسر جوونی بود، ماشینش پراید بود و کاملا نو بود.
صحبت از گرونی شد، گفت یه زمانی پراید ۸ میلیون بود، وقتی شد ۲۰ میلیون یه صحبتهایی بود که قراره بشه ۵۰ میلیون. همه گفتن امکان نداره بشه ۵۰ میلیون، مملکت اونقدر هم بی‌صاحاب و خر تو خر نیست. بعد دیدیم، عه هست! حتی بدتر هم هست!
یه ذره که جلوتر رفت به حرفاش ادامه داد: بعد که پراید شد سیصد میلیون گفتن کدوم خری این آهن‌پاره رو می‌خره؟ من. منِ خر. منی که چاره‌ای جز سوار شدن این آهن‌پاره ندارم.

ماری‌‌

09 Nov, 12:09


خانواده جالبی دارم.
می‌خواستم برم فرودگاه دنبال مامان، زنگ زدم ببینم مامان ساعت چند و کدوم ترمینال میرسه، بابام برنداشت، خواهرم که گوشیش رجیستر نشده آنتن نداشت، داداشم که اصلا خبر نداشت مامان تو راهه، به اون‌یکی خواهرمم زنگ زدم یه آقایی برداشت گفت این گوشی تو مغازه جا مونده ^_^

ماری‌‌

09 Nov, 08:48


خواهر استرالیا نشینم هم اومد ایران. بعد من یه‌سری محصول سفارش داده بودم، اضافه‌بار خریدم تا اون برام بیاره بلکه بتونم از هزینه‌ی نقل و انتقالات کم کنم.
از اون ور چون دو سه هفته پیش چند بار پروازاشون به مقصد ایران کنسل شده بود، در نهایت پروازشون رو به مقصد استانبول گرفتن، از اونجا به وان پرواز گرفتن و از وان زمینی رفتن تا ارومیه! تو این پروسه و جابجایی چمدونها، چمدون محصولات من شکسته، یه چمدون جدید خریدن، چمدون جدید سنگین‌تر بوده تو پرواز بعدی اضافه‌بار بیشتر خوردن و تو مرز زمینی واسه گمرکش دردسر شد و خلاصه که... محصولات و ضدآفتاب‌های این‌بار از چشمه‌ی کوه‌های ژاپن استخراج می‌شد با هزینه و دردسر کمتری بهم می‌رسید :)))

ماری‌‌

09 Nov, 06:11


کنار ما باش که محزون، به انتظار بهاریم
کنار ما باش که با هم، خورشیدو بیرون بیاریم.

ماری‌‌

08 Nov, 14:34


از صداهای امشب

ماری‌‌

08 Nov, 12:00


رد نوری که می‌پسندم👍

ماری‌‌

08 Nov, 07:30


البته شکل جوراب‌هام رو تونستم با زرنگی به این گزینه تغییر بدم و تو فکرمه هرجا فکر کردم استایلم به جمع تعلق نداره و دارن ازم فاصله می‌گیرن، لنگام رو بلند کنم و اَشکال روی جوراب رو به حضار نشون بدم.

ماری‌‌

08 Nov, 07:24


یه مهمونی دعوتیم امروز که با توجه به جو و مهمونا تصمیم گرفتم به جلف‌ترین شکل خودم حاضر شم برای حضور.
پاشدم اون لباس لختکیم رو درآوردم، بعد گفتم نهههه، سرده، ویلاشون هم گرمایشش خرابه، با گرم‌ترین و استین‌بلندترین لباسم جایگزینش کردم.
گفتم بذار لاقل اون شلوار زاپ‌دارم رو بپوشم بفهمن منم از خودشونم! دیدم نه، اینم که برام گشاد شده و با یه جین ساده جایگزینش کردم.
گفتم پس وایسا این کفش پاشنه‌دار بندی رو بپوشم، بعد گفتم پاهای من تو تابستون شبیه جنازه‌هاست! با جوراب کلفت ساق‌دار جایگزینش کردم و یه کفش اسپورت پوشیدم جوراب رو کاور کنه و استایلم شد شبیه مامان‌بزرگهای روستاهای روسیه.
در نهایت تنها کاری که تونستم برای همرنگ جماعت شدن تونستم انجام بدم اینه که گوشه‌های لبم رو رژ مشکی جدیدم رو زدم که اونم با توجه به باقی استایل و فرو رفتگی گونه‌ها، به جامعه‌ی عزیز معتادها شباهت بیشتری پیدا کردم ^_^

ماری‌‌

07 Nov, 13:42


بچه‌ها
کامیاب ترم جدید شرح غزلیات حافظ رو از فردا شروع می‌کنه.
واسه دوستایی که جذاب اومد براشون، گفتم خبر بدم جا نمونید از این فرهیخته‌بازی آخر هفته‌ها :))
https://t.me/be_har_hal/24511

ماری‌‌

07 Nov, 13:12


مشاور: تو حق داری زمانی از روز رو ذهنت رو آزاد کنی و به سلامت جسم خودت فکر کنی. برو کلاس شنا و برای ساعتی به مامانت فکر نکن.
کلاس شنا: ماری شنای پروانه رو برو. پروانه یادته؟ همه بچه‌ها پروانه رو تمرین کنید، ببینم پروانه‌‌ات رو چطوره!

ماری‌‌

07 Nov, 13:10


امروز در بدترین شرایط روحی تصمیم گرفتم بین پرت کردن خودم از پنجره و رفتن به کلاس شنا، برم شنا رو امتحان کنم.
مربی به‌حدی ازم کار کشید و اجازه نفس کشیدن بهم نمی‌داد که تموم طول مسیر طولی استخر وقتی سرم داد می‌زد که "نبینم وایسی، برووو، پا بزن" به این فکر می‌کردم که گزینه‌ی اول چه بدی داشت اصلا :/

ماری‌‌

06 Nov, 13:31


ظرف‌های آبی دوردست رو که می‌خری، انگار یه قصه لطیف ژاپنی راه دادی به خونه‌ت💙🥹🦋

🌊 https://t.me/Blue_tales

ماری‌‌

05 Nov, 17:51


جزو آخرین افراد سوار ون شدم. چند دقیقه که گذشت یه دختری اون پشت مشتا گفت که پیاده میشه.
راننده نگه داشت و صدای اون دختر رو شنیدم که گفت: آقا اجازه می‌دید پیاده شم؟
چند ثانیه نگذشته بود که دوباره تکرار کرد: آقا اجازه می‌دید من پیاده شم؟
من که منتظر بودم نفر جلویی پیاده شه، دیدم باز جمله‌ش رو تکرار کرد. کلافه شدم و برگشتم ببینم این کدوم آقای بیشعوریه که اجازه نمیده خانوم پیاده شه و صداشم درنمیاد.
دیدم اون آقای بیشعور منم :))) داشت منو صدا می‌کرد :)))

ماری‌‌

05 Nov, 11:38


چند روز دیگه مامان میاد تهران
حجم وایتکسی که گرفتم تا خونه رو برای ورودش آماده کنم :)))))

ماری‌‌

05 Nov, 10:43


مژه‌کارم بعد از تموم شدن کارش برام چایی ریخت.
وقتی نشست گفت: زیاد گریه می‌کنی؟
انقدر راحت و بی‌مکث پرسید که انگار می‌پرسید: با چاییت قند زیاد میخوری؟
گفتم: زیاااااد.
گفت: آره، مژه‌هات کج شدن. خب پس مراقب باش تایم بیشتری بهشون آب نخوره. به نظرت چقدر دووم بیاری گریه نکنی؟
از این راحتی مکالمه کیف کردم، انگار بازم داشت ازم می‌پرسید خب کی دلت میخواد دفعه‌ی بعد چایی رو با قند بخوری؟
با لبخندی گفتم: والا از تو چه پنهون، تصمیم دارم بعد همین چایی که ازت خداحافظی کردم برم تو آسانسور گریه کنم.
اونم خندید و گفت: خب پس دستمال یادت نره... بفرما... چاییت سرد نشه.

ماری‌‌

05 Nov, 08:50


۳۹۱مین روز سخت و تلخ.

ماری‌‌

04 Nov, 20:41


کسی تا حالا به سازنده نوار بهداشتی گفته خون از کجا میاد؟
چرا بجای اینکه پهن‌ترش کنن درازترش می‌کنن؟ اینی که امروز با مشخصات خیلی بزرگ گرفتم خونریزی از پشت گردنم رو می‌تونه ساپورت کنه.

ماری‌‌

04 Nov, 17:16


نکاح با کدو حلوایی، قسمت دوم:
کیک کدو حلوایی ^_^

ماری‌‌

04 Nov, 11:22


مامانم استوری کرده:
هیچ حالی را بقایی نیست بی‌صبری مکن
چون شب صحبت درآید روز هجران بگذرد

در غم و شادی بباید ساختن با روزگار
زانکه از دور زمان هم این و هم آن بگذرد

ماری‌‌

03 Nov, 18:23


امروز سر کلاس زبان استاد یه مسابقه‌ای برگزار کرد که من با اختلاف برنده شدم.
به‌عنوان جایزه بهم یه شکلات داد.
نیم ساعتی که از کلاس گذاشت دیدم از کیفش چند تا دیگه از همون شکلات درآورد و به باقی همکلاسی‌ها داد.
گفتم: مگه ماهیت این شکلات reward و جایزه‌ی من نبود؟
استاد با خنده گفت: خب چیکار کنم از بقیه بگیرم؟
کاملا جدی گفتم: نه، حرفم این نیست، شما اینو به‌عنوان جایزه دادی ولی.
لحنش کمی جدی‌تر شد و گفت: می‌خوای یه شکلات دیگه بدم بهت؟
گفتم: آره، اون وقت جایزه‌م محفوظ می‌مونه.
هیشکی باورش نمیشد از گنده‌ترین آدم کلاس همچین‌ حرفی بشنوه. استاد هم در همون حالت ناباوری رفت از کیفش یه شکلات دیگه درآورد و بهم داد و منم تشکر کردم.
درسته خیلی صحنه عجیبی بود، ولی هیچکس نمی‌دونست من چقدر به یه جایزه، یه تشویق، یه چیزی که نشونم بده دارم با تموم سختی راهم رو درست میرم، به حتی یه شکلات برای ادامه دادن این روزها احتیاج دارم.

ماری‌‌

03 Nov, 07:13


تو بهار و تابستون سخت‌ترین کار برام به‌خواب رفتنه، تو پاییز و زمستون ولی از خواب بیدار شدن🤦🏻‍♀

ماری‌‌

02 Nov, 20:25


اینو به‌طنز استوری کردم:


دوستان خیلی تو دایرکت ازم سوال پرسیدید چطور لاغر شدم و حالا می‌خوام فرمول طلایی رو بهتون بگم:

فستینگ در بیمارستان، ترجیحا همراه بیمار باشید.

مراجعه به پزشک و ۵ ساعت ۵ ساعت در مطب منتظر نشستن، تو این فاصله نوشیدن آب از آب‌سردکن مطب یادتون نره. برند لیوانتون حتما پلاستیکی چسکی باشه.

شروع صبح حتما یه چند کیلو غصه بخورید، می‌تونید روش لیمو هم بچکونید.

چندین ساعت پیاده‌روی بین هلال‌احمر مرکزی در طالقانی تا داروخانه‌‌ی بیماری‌های خاص سر نجات‌اللهی. می‌تونید جاگینگ هم امتحان کنید و کمی سریعتر قدم بزنید.



بعد یکی اومده واقعا جدی بهم پیام داده که ببخشید، توی این رژیمتون چیکار کردید که موهاتون نریخت؟
مو؟ عزیزم من پشمامم ریخت :)))

ماری‌‌

02 Nov, 19:26


کدو حلوایی رو توی فر گذاشتم خیلی بپزه، نوشته بودن با دارچین خوب میشه، شد. ولی ترکیب تازه از تنور درومده‌ش با بستنی وانیلی به‌عنوان دسر عالی‌تر شد.

ماری‌‌

02 Nov, 14:25


قرار بود مثل آدم زندگیمون رو بکنیم، جبر و ظلم باعث شد زنان جنگجو و شجاعی باشیم.

ماری‌‌

01 Nov, 21:29


امروز هالووین بود؟ کمی تو مملکتم به‌عنوان زن قدم زدم و هرازگاهی قیمتا رو نگاه کردم.

ماری‌‌

01 Nov, 19:21


به فروشنده میگم: ایِرکاف دارید؟
پشت چشمشو نازک کرد گفت: اِیرکاف منظورته؟ بله این ردیف.

بابا، شغلته عزیزم، اونو به ear متصل می‌کنن نه air. من واسه اِیرکاف به اندازه کافی خلبان نیستم :/

ماری‌‌

01 Nov, 08:20


کاش دیگه سر این نعمات خداوندی و زیبارویان لچک زوری نکنن. بابا طرف شغلش مدلینگه، چه بلاییه سرش آوردن.

ماری‌‌

01 Nov, 07:54


در نتیجه بیماری مامان، اون بخش "ترس از دست دادن دوست‌داشتنی‌های زندگیم" تو ذهنم خیلی پررنگ شده.
چنین تجربه‌ای مثل اینه که نری بستنی نخری چون می‌دونی روش تاریخ انقضا داره و قراره حتی با خوردنش، از دستش بدی.
حالا همین موضوع باعث شده به هرکسی از اطرافیانم نگاه که می‌کنم، ناخودآگاه روزهای سخت بیماریش رو متصور میشم که مثلا در حال شیمی‌درمانیه و ای‌وای، چه نحیف شده تو این تصور، چقدر سخته زندگی، کاش کسی رو دوست نداشتم.
گربه... گربه چیه اصلا، اون روز داشتم به میل شدیدم به داشتن یه گربه نارنجی فکر می‌کردم که یکهو تو همون ذهن معیوب من گربه رو توی خونه‌ در حال شیمی‌درمانی و با پشم‌های ریخته و چشم‌های بزرگ و بیمار تصور کردم و کلا قید داشتن گربه هم زدم :))))))

ماری‌‌

31 Oct, 15:48


میگم چرا چند وقتی که نبودم، دلت برام تنگ نشد؟
گفت: دلم قد دنیا تنگ بود، ولی نگفتم که با نبودنت پیشم باری روی ذهنت نباشم و تمرکزت روی سلامتی مامان باشه.

🥹💙

ماری‌‌

31 Oct, 12:40


خوشا حضور آفتاب

#رد_نور

ماری‌‌

29 Oct, 02:21


دکتر الان مامان خیلی دکتر گوگولی و شب‌زنده‌داریه!
بیمارهاش رو از ۱۲ شب می‌بینه تا ساعت ۵ صبح! یعنی یه دور ۱۲ میری کپی جدیدترین آزمایش‌ها رو بهش میدی برمی‌گردی خونه، دوباره سه الی چهار ساعت دیگه زنگ میزنن که بری اونجا.
امروز ۵ صبح که من و مامان خواب‌آلود و تلوتلوخوران از در اتاقش وارد شدیم مامانم خیلی جدی بهش گفت: شما کی می‌خوابی آقای دکتر؟
با خنده گفت دیگه حدود یکی دو ساعت اینای دیگه.
مامان گفت: چه جالب، ماها خیلی عجیبیم، عموما اون موقع بیدار میشیم :)))

ماری‌‌

29 Oct, 02:11


کمالگرایی یعنی وقتی تو اسنپ می‌بینم این دو تا مدال رو گرفتم فوری استرس می‌گیرم که یعنی چه مدال‌های دیگه‌ای هست که نگرفتم؟🥺

ماری‌‌

28 Oct, 21:21


مامانم استوری کرده:

هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

ماری‌‌

28 Oct, 19:55


آتیش گرفته باشم یه لیوان آب نمیاره بپاچه بهم ولی پیشم که نشسته بود یکهو رفت از طبقه‌ی بالا ریش‌تراشش رو آورد گفت سیبیلات درومده، بیا بزنم :)))

#داداش

ماری‌‌

27 Oct, 21:52


این تابلوی شکوفه‌های بادام هست.

ماری‌‌

27 Oct, 19:42


امروز وقت مشاوره داشتم. بین شرح‌حل گفتم انقدر حالم بده که دو روزه قفسه‌ی سینه‌م درد می‌کنه و با خنده گفتم همه‌ش منتظرم سکته کنم. دهنم کج نشده؟ :)))
ببین...
فحش ناموسی می‌دادم انقدر ناراحت نمی‌شد.
چند ثانیه 😐 نگاهم کرد و در حالیکه یه ذره با تشنج فاصله داشت، گفت: چرا کلام و رفتارت به‌هم نمیخوره؟ چرا داری درد با این عمق رو با خنده تعریف می‌کنی؟

بابا زن، شل کن، من هشت ساله با این روش کانال‌داری کردم، چته تو :))))

ماری‌‌

26 Oct, 18:43


میگم بابا انقدر نسبت به خر جبهه نداشته باش، اون و اسب تفاوتشون فقط ساده‌لوحی این بدبخته.
بابا گفت نگووو، اسب حیوون نجیبیه.
گفتم: ببخشید شما کی قحبگی خر رو دیدید؟ 😂

حالا نمی‌دونم چرا من حامی حقوق خرها شدم :/

ماری‌‌

26 Oct, 18:39


برای مامان نون جو گرفتم.
بابا خندید.
گفت ما که تو روستا بودیم، قحطی میومد هیچی پیدا نمی‌شد، مجبور می‌شدیم جو رو آرد کنیم باهاش نون بپزیم، جو اصلا غذای خر بود.
بعد من یادمه بچه که بودم، کاهو رو هم آدمای زیادی نمی‌خوردن و گارد داشتن که کاهو غذای خره!
به بابام گفتم: فکر نمی‌کنی سر همین چیزهاست بدن خر انقدر سالمه سه برابر هیکلش بار می‌بره؟ :))) حالا یه ذره عقلش کمه سواری میده اون بحثش جداست!
عصری دیدم بابا داره سرچ می‌کنه که خر دیگه چیا دوست داره :)) میگه از این به‌بعد رژیم فقط رژیم خر!

ماری‌‌

25 Oct, 23:36


هالووین هر روزه ما

ماری‌‌

25 Oct, 23:27


واقعا کاش یه موشک بخوره فرق سر من از این اضطراب خلاص شم

ماری‌‌

25 Oct, 18:53


این چند وقت از بس اورژانس بیمارستان رفتیم که من دیگه می‌تونم برم از پشت چشمای نگهبان رو بگیرم و با شیطنتی که از من انتظار نمی‌رود، لبخندی نازک بزنم و با صدایی که از همیشه لطیف‌تر شده، آرام دم گوش‌ مردانه‌اش بگویم: اگه گفتی کی‌ام ^_^

ماری‌‌

25 Oct, 18:39


@moosighi_sonati 🎧

ماری‌‌

24 Oct, 17:59


راستش، خسته شدم بس که تظاهر کردم خسته نیستم.

ماری‌‌

24 Oct, 16:38


هر بار از مطب دکتری، آزمایشگاهی جایی میایم خونه مامان اولین جمله‌ش اینه که وای چقدر خونه نامرتبه!
بعد "نامرتب" تو دایره لغات مامان یه چیزیه شبیه "رشد اقتصادی: تولید_اشتغال"! اصلا با ما توی اتاق حضور نداره و کلا وجود خارجی نداره.
امروز کلی باهاش حرف زدم که بابا ذهنت رو مرتب کن، خالی کن، انقدر بابت مرتب بودن و تمیزی خونه خودت رو اذیت نکن. تمرکز کن روی سلامتیت.
بعد عصری داشت چرت می‌زد، دیدم تو خواب داره میگه: عه عه ریختی رو فرش، کثیفش نکن.
همونجا فهمیدم که باید گفتار بیهوده رو ول کنم و جاروبرقی و دستمال رو بگیرم دستم.

ماری‌‌

23 Oct, 16:50


مامان‌بزرگم یه متخصص غددی معرفی کرد و گفت خیلیییی خوبه و کارش درسته و فقط خودش منو خوب کرد و از این حرفا.
من و مامان پاشدیم رفتیم مطبش.
دکتر پیرمرد گوگولی‌ای بود که هنوز یه دقیقه از سلام و احوالپرسیمون باهاش نگذشته دیدم دست انداخت دور گردن مامان بغلش کرد و بعد کله‌ش رو ماچ کرد!
من و مامان شوکه شدیم :)))))
شرح‌حال گرفت و بعد که میخواستیم بریم بیرون اومد دست بده، مامان دستش رو به کشیده‌ترین حالت ممکن دراز کرد جوری که فاصله از کله‌ش زیاد باشه یکهو دوباره ماچش نکنه :)))))
اومدیم که بیرون فوری به خاله‌م زنگ زدم که این دکتر، مامان‌بزرگ رو هم بغل و ماچ می‌کنه؟
خاله گفت والا جلوی من فقط یه‌بار بغلش کرده :)))) گفتم خاله گمونم امروز با بابابزرگم آشنا شدم!
تازه اصلا فهمیدم چرا انقدر مامانبزرگم ازش تعریف می‌کرده و می‌گفت این دکتر منو خوب کرد!😏

ماری‌‌

23 Oct, 15:04


دلار ۶۸ هزار تومن ^_^

ماری‌‌

23 Oct, 12:19


ولی خوب شد هم‌وطنا و دوستامون به همشهریمون رای دادن‌ها، هم سایه جنگ از سر کشور کم شد، هم قیمت دلار پایین اومد. واقعا فرق می‌کنه✌️

ماری‌‌

23 Oct, 12:19


رفتم بازار همه شبیه رئیس‌جمهور همشهریمون بودن. یعنی راننده اسنپ شبیه پزشکیان بود، سبزی فروش شبیه پزشکیان بود، دلال دلار شبیه پزشکیان بود و اون پیرمرده که زیر لب فحش می‌داد هم شبیه پزشکیان بود!

ماری‌‌

23 Oct, 10:02


مامان یه آزمایش ادرار ۲۴ ساعته داره که توی این ۲۴ ساعت باید دورریز نداشته باشه اصلا :))
از آزمایشگاه که بیرون اومدیم دیدم یه دبه گنده دادن دستش که اینو ببر خونه فردا بیار برامون.
مامان با خنده نگاهم کرد و گفت: دبه‌ش خیلی بزرگ نیست؟
گفتم: احساس ناکافی بودن بهت دست داد؟ باهم پرش می‌کنیم غصه نخور، من پیشتم :)))

ماری‌‌

23 Oct, 05:38


ارومیه برف میایه!

ماری‌‌

22 Oct, 19:11


نتیجه‌ی معادلات چندمجهولی، قسمت اول.

ماری‌‌

22 Oct, 10:51


مامان به‌خاطر عوارض شیمی‌درمانی درگیر دیابت و کلسترول شده و مخصوصا موضوع کنترل قند برامون خیلی جدیده. از اون طرف باز بخاطر شیمی‌درمانی هموگلبینش خیلی پایینه و خودش هم قبلا فشار خون داشت.
حالا من دو روزه شبیه معادله چند مجهولی دارم می‌گردم ببین چه خوراکی و غذاهایی الان براش مفیده.
یعنی اینجوریه که مثلا فلان میوه واسه خون‌رسانی خوبه ولی قند داره! فلان خوراکی قند نداره ولی فشارش رو میبره بالا! اون خوردنی واسه کنترل قند و فشار و خون‌سازی خوبه ولی کلسترول رو بالا می‌بره!
بعد ساعتها تحقیق، تفحص، بردن تمام خوراکی‌ها زیر انتگرال، مشورت با پروفسور سمیعی و کلیک روی پروکسی|پروکسی|پروکسی|، یه چیزی پیدا می‌کنم که واسه همه‌چی مفیده، اونو مامان دوست نداره :))))🤦🏻‍♀

ماری‌‌

22 Oct, 09:38


دلار ۶۵.۵۰۰ ^_^

ماری‌‌

21 Oct, 22:42


من تا پارسال مهرماه حتی نمی‌دونستم متخصص خون و سرطان داریم و بهش می‌گن انکولوژیست!
ولی خب الان جایی‌ام که همه‌ی اطلاعات تو این ویدیوی یوتیوب دکتر برام ساده میومد. (ممنون مستانه💙)
بیماری از تن همه دور باشه، اما به‌نظرم خوبه این پیش‌زمینه رو داشته باشیم و با بینش سراغ درمان و مواجهه با این بیماری بریم.
این ویدیوی یوتیوب دکتر کی نقشه مسیر خوبی بود.

https://youtu.be/rSvkscP_LEY?si=LOUVa9xWNHXiOkhs

ماری‌‌

21 Oct, 17:22


لاغر که شدم، همه‌ی شلوارهام برام گشاد شدن.
مامانم مثل رئیس سازمان ملل اظهار تاسف کرد، گفتم مامان غصه نخور، جون که نیست چاره نداشته باشه، کون میاد و میره، اون جونه که بره دیگه نمیاد.

#هشتگ_سخن_بزرگان
#بزرگ_که_نه_اسمال

ماری‌‌

20 Oct, 19:54


اگه می‌خواید از زبون کاردان کار در مورد ضدآفتاب‌های استرالیایی بدونید این پست رو بخونید☺️
https://t.me/achemistdailylife/2276

و اینکه این تخفیف ویژه روژماری رو از دست ندید که محصولات کمی مونده:
https://t.me/Rozhmary/371

ماری‌‌

19 Oct, 19:55


وقتایی که خیلی ناراحتم برای اینکه تاب‌آوریم رو بالا ببرم، مامان رو تصور می‌کنم که خوب شده، موهاش در اومده و این روزهای بیماری انقدر دورن ازش که حتی توی رویام هم هیچ اثری ازش نیست.
توی این رویام درست مثل این عکس، مامان رفته سفر و براش خوشحالم که "پروانه" شده‌.

ماری‌‌

19 Oct, 17:10


مامان امروز احتیاج به خون داشت و چون گروه خونیش O منفی بود پیدا نمی‌شد.
من هم همین گروه خونی رو دارم (قابل توجه دلالانِ بازار سیاه کلیه، ریه و قلب، به‌جز برادران مشغول در صنعت دلالی کبد).
به محض اینکه شنیدم دستم رو مثل مرد عنکبوتی تو هوا تکون دادم که "بیاین از من خون بگیرین" انگار که مثلا دکتر بخت‌برگشته خون‌آشامی چیزیه همونجا دندون می‌زنه اون خون رو منتقل می‌کنه به مامانم!
دکتر یه نگاهی به سر و ریخت من، چشم‌ها و گونه‌های فرو رفته‌م کرد فوری گفت حالا بگردین بازم، خون آدم زنده‌ی قابل حیات اگه پیدا نشد آمپول فرینجکت می‌زنیم.
ولی من کوتاه نیومدم، رفتم با پرستار بخش حرف زدم که من میخوام خون بدم نامه بدین برم دنبال کارش.
گفت که باید بالای ۵۰ کیلو وزن داشته باشی، با غرور و اطمینان خاطری رفتم بالای ترازو که انگار از وزن +100 خودم مطمئن بودم.
ترازو خیلیییی زور زد و با احتساب لباس و مژه‌هایی که اخیرا گذاشتم به زووور از روی عدد ۵۲ کشید بالا.
پرستاره یه نگاهی بهم کرد، خودم رو نباختم و گفتم: آخه یه ذره پریشب بین من و جی‌جی حدید سر شوی ویکتوریا سکرت و برداشتن بال beginning رقابت بود، کمی وزن کم کردم.
حالا خودم رفتم چک کنم ببینم باقی شرایط خون دادن چیه، دیدم مهم و بزرگ نوشتن نداشتن تتو! بفرما آقای داریوش، بیا بوی گندم روی کتف من رو گردن بگیر. باز رفتم خود سایت رو چک کردم که اگه ۱۲ ماه ازش گذشته باشه مساله‌ای نیست.
در ادامه دیدم میکروبلیدینگ و تزریق بوتاکس رو هم اشاره کرده! معلوم نیست سازمان انتقال خونه یا پیدا کردن دختر شایسته و نچرال بیوتی محل. بابا یه هپاتیته دیگه، همه دور هم می‌گیرم دیگه.
بعد هر کدومو جلو می‌رفتم که عه، اینو دارم، اینو زدم، اینو استعمال کردم، اینو مالیدم و اصلا جوری بود شرایطش اگه دیشب توی چت با دوستت ته جمله‌ت نقطه نمیذاشتی، صلاحیت اهدای خون رو از دست می‌دادی.

بعد تا زمانی‌که من کشف و شهود کنم بابام پاشد رفت سازمان انتقال خون و گفت من گروه خونیم A منفیه، از خون من بردارین معادلش خون O منفی بدین بهم.
جالب اینه که قبول کردن و گفتن اتفاقا این گروه خونی هم کمیابه (قابل توجه دلالان قلب، کبد، ریه، به‌جز عزیزان زحمت‌کش دلال کلیه) و در حرکتی نمادین مبادله کاملا کالا به کالا کردن.

ماری‌‌

19 Oct, 14:23


پوست‌کلفت شدن به چه دردی می‌خوره وقتی هنوزم وقتی مامان یه ناله می‌کنه، تموم اون سنگ‌های رسوب‌شده رو پوستم کنار میره و صاف قلبم درد می‌گیره از تحمل دردی که می‌کشه....

ماری‌‌

19 Oct, 01:23


آدم ضعیفی نبود؛ اما دیگر حوصله سختی‌ها را نداشت. میل عجیبی به گریز پیدا کرد، به ندیدن، ندانستن، رفتن برای همیشه.

[Colonel]

ماری‌‌

17 Oct, 16:05


من بعد سی‌و چندی سال عمر، تازه فهمیدم میوه‌ی مورد علاقه‌م گلابیه!
بعد چطوری تو ۱۸ سالگی عاشق سینه‌سوخته می‌شدم که یا این یا هیشکی؟
اگه با یه پرتقال عروسی می‌کردم تو اون سن، با هوس الان گلابیم چیکار می‌کردم؟

ماری‌‌

16 Oct, 21:54


مامان کاملا غیرمنتظره بستری شده و من سوار اولین اتوبوسی شدم که من رو برسونه ارومیه پیشش.
چون تک صندلی نمونده بود، کنار یه خانوم میانسالی نشستم و راه افتادیم.
ازونجایی که حال روحیم خوب نبود سریع گشتم دنبال هندزفریم تا ارتباطی با خانوم کناری نداشته باشم.
تا من بیام بلوتوث رو روشن کنم، خانومه شروع کرد به معاشرت و من با کوتاه‌ترین جملاتی که می‌شد جوابش رو دادم.
منی که توی باز کردن سر صحبت استادم و توی مکالمات رندوم خیابونی شبیه بازجوها، از عمیق‌ترین رازهای مخاطبم مطلع میشم، اینجا نهایت سعی‌ام این بود که وارد مکالمه نشم ولی خانومه گویا واقعا دنبال هم‌صحبت بود.
چند دقیقه‌ای گذشت و همینجور شروع کرد به گله‌گذاری از هوای بد تهران، ترافیک ارومیه، پسر کوچیکه‌ش که درس نمیخونه و...
من هی تو دلم می‌گفتم زن من رو وادار به معاشرت نکن، دارم از تو محافظت می‌کنم که ساکتم... دیدم نه... ول نمی‌کنه و هی از من می‌پرسه تو چیکار می‌کنی؟ شما چند نفرین؟ چرا داری میری ارومیه؟
که منم یه نفس عمیق کشیدم و با اسم رمز "خودت خواستی" نطقم رو باز کردم و تو ده دقیقه فقط مروری بر مشکلات همین دو هفته اخیر داشتم و سر خط اخبار رو به سمع و نظرش رسوندم که دیدم چشماش گرد شد، گلوش خشک شد و فوری برای اینکه دیگه هیچ دیتیلی از زندگیم ندونه سمع و نظرش رو خاموشی کرد و خودش رو زد به مردن یا شاید هم خواب :))

ماری‌‌

15 Oct, 20:10


جلسه‌ی قبل سر کلاس زبان، استادمون جدید بود و همون اوایل جلسه یه چیزی گفت که من متوجه جمله نشدم و یه consult نامفهومی شنیدم از کل جمله. بعد همون رو ادامه داد و رو به من گفت "تا حالا تجربه‌شو داشتی؟"
منم که واسه سایز خیارشور کنار غذا هم مشورت می‌کنم، بادی به غبغب انداختم و گفتم اوه! حسابی.
دیدم استاد چشماش درشت شد و گفت really؟
تو دلم گفتم نکنه از این زن‌ستیزهاست که فکر می‌کنه زن‌ها هیچوقت تو کاری مشورت نمی‌کنن و خود رای‌ان!
با همون لحن ادامه دادم که بله، هزار بار. حس می‌کنم داری دست‌کم می‌گیری ها.
تو ادامه گفت: خب برای سفر به کدوم کشورها رفتی consulate!
همونجا فهمیدم که گند زدم و سوال اصلا یه‌چیز دیگه بوده و میخواسته بدونه کی تا حالا رفته کنسولگری :))) بعد چون هول شدم و دوبار جواب قاطعانه داده بودم روم نشد بگم کلا اشتباه فهمیدم، اومدم زدم به در و دیوار که جواب ندم سوالش رو :))
بعد گفتم از قضا یادمه خواهرام وقتی رفتن اونجا، یکیشون رفت استرالیا، یکی دانمارک.
گفت عه، پس تو هم لابد پیش خواهرات رفتی سفر که این همه زیاده آمارت.
دیگه دیدم اون استرالیا که خیلی دوره، زیر لب یه چیز نامفهومی گفتم که بله بله پیش اون دانمارکیه رفتم🤦🏻‍♀
فقط میخواستم رد شه از این سوال و بره.
چند دقیقه گذشت و خدا رو شکر از قرمزی صورتم داشت کم می‌شد که معلممون گفت: خب الان از مریم میخوام بیاد پای تخته در مورد سفر دانمارکش و اینکه چطور زبان انگلیسی تو سفر لازمش شده حرف بزنه.🤦🏻‍♀

بابا مرد حسابی، من کل زندگیم یه چند باری زمینی وان ترکیه رفتم که اگه مسافت ارومیه_وان رو در نظر بگیری، تهران برام خارج‌تره! بیشترین مسافتی که از این مرز پرگهر دور شدم آنکارا بوده! چیو بیام برات توضیح بدم.
رفتم پای تخته و همونطور سریع و زیر لب گفتم: سفر دانمارک که خیلی کوتاه بوده (در حد همین چند دقیقه پیش تو سرزمین دروغگویان)، ولی می‌دونید کجا انگلیسی لازمم شد؟ آنکاراااا، بذارید از اونجا بگم.
به‌هر بدبختی بود سر و ته مکالمه رو هم آوردم و پشت دستم رو داغ کردم که همون اول اذعان کنم سوال رو نفهمیدم.
تا اینکه امروز رفتیم سر کلاس و تمرین شخصی چی داد؟ یه رایتینگ بنویس که چه تفاوت‌های فرهنگی‌ای بین ایران و دانمارک به چشمت خورد.
کاش اسرائیل یا صاف فرق سر منو بزنه یا دانمارک رو و من رو از این شکنجه خلاص کنه :)))

ماری‌‌

14 Oct, 09:21


می‌بینید برای یه نوشته‌ی طنز چقدر اغراق می‌کنم و می‌تونم صحنه‌ی بامزه‌ش رو تا حد توانم تعریف کنم؟ برای گفتن از غمم کاملا ناتوانم.
برعکس اون اغراق طنزآلود، برای گفتن از تشویش‌هام همه‌ش پتک تو دستم بود، می‌کوبیدم تا از حجم غم کم کنم و در نهایت از اون کوه، یه سنگ‌ریزه ابراز کنم. ولی اون کوه سنگ که از بین نمی‌رفت، می‌موند لای دستهام، توی گلوم، پشت چشمام.
من ماه‌هاست با خودم کوه جابجا کردم و حالا یا با کمک مشاور یا از عجز خستگی، دیگه نمی‌کشم این بار رو.
حالا که درمان مامان هی سخت‌تر شده و من ناچارتر، دیگه توی کوچه گریه می‌کنم، تو خونه، لابلای جمعیت مترو، تو عروسی اونجا که دارم می‌رقصم و زن‌عموهام شاباش میدن، وقتی که تو رستوران آخرین تکه‌ی پیتزا رو برمی‌دارم.... حالا هرجا که یادم میفته چشم دارم از اون چشم‌ها اشک سرازیر می‌کنم و تموم نمیشه... انگار بهم بشارت میدن که اون سیل اشک رو دیدی؟ تازه اول کاره...یه اقیانوس کار داریم باهات...

ماری‌‌

13 Oct, 18:54


سر کلاس زبان استاد یه تمرینی داد که چطور متن شکایت از مثلا یه رستوران رو بنویسیم.
تمرینش اینجوری بود که از یه نفر شروع می‌کرد جمله رو، نفر بعدی باید داستانش رو تکمیل می‌کرد. بهمون هم گفت یه نفر مثبت بگه یه نفر منفی، تا در نهایت متن شکایت قابل اتکایی باشه.
جمله‌ی مثبت از یه دختری شروع شد و گفت من چند روز پیش رستورانتون اومدم فضاش خیلی قشنگ بود.
نفر بعدی که قرار شد منفی بگه با لحنی جدی گفت: ولی در کمال ناباوری غذاتون واقعا افتضاح بود، من شدیدا استفراغ کردم و سه روز تو بیمارستان بخاطر کیفیت غذای بدتون مریض شدم!
کلاس تو سکوت فرو رفت.
من نفر بعدی بودم که بعد این جمله باید یه نکته‌ی مثبت از ماجرا درمیاوردم! و خب، از رستورانی که با غذاش تا بیمارستان رفتی من چی در بیارم؟
ادامه دادم: اما خب کارکنان بیمارستانش خوب بودن خدا رو شکر، بهم پرتقال‌دان زاتدان دادن و همونجا با یه دکتر خوش‌تیپی آشنا شدم ازدواج کردم :))

ماری‌‌

13 Oct, 13:22


بچه‌ها متاسفانه من تو دام نظام سرمایه‌داری افتادم و انقدرررر از این زیتونا خوشم اومد که این‌بار خودخواسته ازشون خریدم.
من اشتباهی وارد دنیای ریچ‌کیدزها شدم و الان چاره‌ای نیست، باید زیر همه‌ی پستهام هشتگ بزنم luxury#

+ رفتم به دوستم میگم من دیگه طبقه اجتماعیم با شما فرق داره، هر وقت خواستین منو ببنید بگید کلندرم رو چک کنم ^_^

ماری‌‌

13 Oct, 12:58


کلا حرام است.
می‌توانید تصورش را بکنید دکتر یالوم؟
مسخره‌ است.
کهکشان به این بزرگی، میلیاردها ستاره هر لحظه در هستی به‌جود می‌آیند و نابود می‌شوند.
هر لحظه اتفاقاتی طبیعی در کره‌ی زمین می‌افتد.
آن‌وقت پدر و مادر من خیال می‌کنند خدا هیچ‌کار مهم‌تری ندارد جز اینکه چاقوی فروشگاه محله‌ی ما را برای وجود مولکول‌های خوک بررسی کند.


"چگونه پروانه شدم" اروین یالوم.

ماری‌‌

13 Oct, 11:56


این استوری واتسپ(🚩) رو همسر یکی از دوستامون گذاشته که خودش به‌تنهایی باعث شد یه جمع دوستانه صمیمی و قدیمی به‌هم بریزه، سر هیچ و پوچ با همه دشمنی کرد، در حالیکه نمی‌دونستیم دردش چیه تو اینستا بلاکمون کرد :))))
درسته کسی پشت سر آدم حرف میزنه یعنی یه جای کار می‌لنگه، ولی اگه الان کسی پشت سرت حرف زده یه درصد فکر کن خودت می‌لنگی عزیزم😁

ماری‌‌

12 Oct, 21:06


تو آهنگ جدیدی که علیرضا قربانی داده بیرون، تکرار ریتمش اینجوریه "تویی که هم‌قَفَسی، ببین که من نَفَسی، نمی‌کشم اگر به داد من نرِسی."
دقت کردی؟ قفَسی، نَفَسی... بعد تهش، نَرِسی!
خب چرا؟ چرا هم‌اهنگشون نکردی؟
حالا تو آهنگ بی‌گناهش باز همین قافیه‌ها رو داره ولی رویکردش این نبوده.
میگه "آمده‌ام تو به داد دلم برَسی، تو پرنده بی‌پر و بال رهاشده از قفَسی"
اومده برَسی و قفَسی رو هم‌حرکه(!) کرده.
حالا تو همون آهنگ هم یه جا دیگه میگه "باید که شبی برِسی به قرارم... چون دسته‌گلی برِسی به مزارم.
در واقع علیرضای عزیز برای تلفظ رسیدن در شرایط مختلف به توافق نَرَسیده :))

+ در خلال نشخوارهای فکری بی‌هدف.