سیارهٔ گمشده؛ @mymissingplanet Channel on Telegram

سیارهٔ گمشده؛

@mymissingplanet


من همان «پری کوچک غمگینی» هستم که دلم را در کلمه‌ها می‌نوازم آرام آرام. پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می‌میرد و منتظر سحرگاهی‌ست که از یک بوسه به دنیا بیاید.

-این‌جا خانه‌ی من نیست، غریبه.

-قصه‌ می‌گویم-

سیارهٔ گمشده؛ (Persian)

سیارهٔ گمشده؛ یک کانال تلگرامی است که توسط کاربر «mymissingplanet» اداره می‌شود. این کانال به عنوان خانه‌ای برای پری کوچک غمگینی شناخته می‌شود که دل خود را در کلمه‌ها می‌نوازد. او یک پری کوچک غمگین است که در شب‌ها از یک بوسه می‌میرد و منتظر سحرگاهی است که از یک بوسه به دنیا بیاید. اگر به دنبال قصه‌هایی غم‌انگیز و شگفت‌آور هستید، این کانال مکانی مناسب برای شماست. در اینجا شما می‌توانید با دنیایی پر از احساسات عمیق و خیالات جذاب آشنا شوید. پس به ما بپیوندید و با پری کوچک غمگینی در سفری به سیارهٔ گمشده؛ همراه شوید.

سیارهٔ گمشده؛

08 Feb, 15:33


هم‌خانه‌ام با صدای بلند گوش می‌دهد و با موزیک می‌خواند. من هم همینطور. من هم.

سیارهٔ گمشده؛

08 Feb, 15:32


#من

سیارهٔ گمشده؛

08 Feb, 15:26


روز را با بی‌حوصلگی‌ در تخت می‌گذرانم. دلم شور می‌زند. اضطراب دارم ولی در عین حال نمی‌خواهم از جایم بلند شوم. کتابم را نصفه ول می‌کنم و به خودم می‌پیچم. می‌توانم بروم بیرون و از هوای خوب و تمیز لذت ببرم. می‌توانم بنشینم پای کارهایم. می‌توانم بروم کنار رود قدم بزنم. می‌توانم هرکاری که می‌خواهم بکنم. امّا دلم شور می‌زند. اشک می‌جوشد در چشم‌هایم.
بهش عادت کرده‌ام، سنگ‌هایمان را با هم واکنده‌ایم. قبل از این‌که با هم مهاجرت کنیم، سه ماه با او وقت گذرانده‌ام. سعی کردم قلقش را یاد بگیرم و در چنین روزهایی دعوایمان نشود. امّا این رابطه‌ام با تنهایی آنقدر پیچیده است که فکر می‌کنم قبل از این‌که کاملا با هم زندگی کنیم، زمان کافی برای امتحانش نداشته‌ام. هنوز اشک می‌جوشاند در چشم‌هایم. هنوز به احساسات و نقاط حساسم سیخونک می‌زند. هنوز یاد نگرفته‌ام به جای دفاع از خودم، دستش را بگیرم و بگذارم خودش را خالی کند و بعد که آرام شد بهش بگویم دشمنش نیستم و او دشمنم نیست. این‌ها را می‌دانم امّا هنوز دلم شور می‌زند وقتی نصف فضای تختم را پر می‌کند. دلم می‌خواهد اشک بریزم. فکر می‌کنم شاید این‌جا جایی‌ست که نباید دفاع کنم. پس اجازه می‌دهم اشک‌ها بریزند، اجازه می‌دهم کلمه‌ها جاری شوند و بعد، می‌بینم که تنهایی، خودش، دستم را می‌گیرد، اجازه می‌دهد خالی شوم و بعد که آرام می‌شوم، بهم می‌گوید دشمنم نیست و دشمنش نیستم…

#در_التیام

سیارهٔ گمشده؛

07 Feb, 16:41


At some point, I realized I really don’t know how a normal feeling is like. I either love intensely or suffer horribly.

سیارهٔ گمشده؛

07 Feb, 16:35


غروب جمعه، آخرین روز هفته‌ی کاری، یک کوله با محتویات دو نوع پنیر، شیر، کرم سویا، کره، ماست، سس تای چیلی و یک ساک پارچه‌ای با محتویات ذرت، قارچ، ماست میوه‌ای، مربا، شکلات فندقی صبحانه، تخم‌مرغ و یک بسته پرتقال زیر بغل، راهی خونه از بین خونه‌های ویلایی شکل هم…

سیارهٔ گمشده؛

07 Feb, 13:12


جمعه است؛ آخرین روز کاری هفته. تناقضی که هنوز بهش عادت نکردم. فایل امتحان را دقیقا رأس ساعت ۱۰:۴۹ در سامانه ثبت کردم و لپتاپ را بعد از یک هفته کار مداوم خاموش کردم. برای صبحانه پنکیک درست کردم. سنتی از نوجوانی که دوباره چند ماه پیش، روزی تصمیم گرفتم ادامه‌اش دهم. آشپزخانه، جمعه، تمام شدن درس، حس خانه داشتم و آسودگی تا زمانی‌ که هم‌خانه‌ام خلوتم را به هم زد. انگار ناگهان به خودم آمده باشم، دیدم دارم پر شور و هیجان برایش چیزی تعریف می‌کنم، او را می‌خندانم، او از روزش می‌گوید، به برنامه‌ی آخر هفته‌اش دعوتم می‌کند و من خودکار، همه‌ی این‌ها را پردازش می‌کنم و پاسخ می‌دهم و زندگی می‌کنم.
جمعه‌ است. کاری ندارم. می‌افتم به جان اتاق کوچکی که ماهانه برایش اجاره می‌دهم؛ یک تناقض عجیب دیگر. جای وسایل را عوض می‌کنم، کمد را جابه‌جا می‌کنم، جارو می‌کشم، با همین چیزهای کمی که همه‌شان از تو چمدان‌های کوچک سه‌تایی در آمده‌اند قفسه‌ها را تزئین می‌کنم. پادکست گوش می‌دهم، خودم را در آینه نگاه می‌کنم. پنجره را باز می‌کنم، ساختمان‌های کوتاه و سفید را می‌بینم، لباس‌های محدودم را دوباره می‌چینم، کثیف‌ها را جدا می‌کنم، دوباره به آینه نگاه می‌کنم، کاغذهای مهم اداری را در پوشه‌ی جدا می‌گذارم، پاکت نامه‌ها را به جای دور ریختن در پوشه‌ی دیگری می‌گذارم، از کار جاروبرقی سر در می‌آورم، با وسواس جارو می‌کشم. و به خودم در آینه نگاه می‌کنم. تناقض را می‌توانم در هوای اتاق بو بکشم. دقیقا یک ماه است که در این اتاق زندگی‌ کرده‌ام. تناقض بویی از صاحبان قبلی‌ این اتاق دارد در ترکیب با بوی عطر و لباس‌های من. تناقض شکل دست‌ها و پاهایم را دارد که خودکار و بی اشکال چیزها را نظم می‌دهد در ترکیب با چهره‌ای که در آینه می‌بینم. تناقض صدای پادکست فارسی در گوشم را دارد در ترکیب با صدای بلند هم‌خانه‌ام که با تلفن حرف می‌زند. می‌بویم، می‌بینم، گوش می‌کنم و سعی می‌کنم تا طعم این زندگی متفاوت را، بدون ترکیب با هیچ مزه‌ی دیگری، بچشم…

#گم_نامه

سیارهٔ گمشده؛

06 Feb, 11:22


Vibing with this 🏋️

سیارهٔ گمشده؛

05 Feb, 21:54


اگه کسی گفت “I’ll make you cry” قبول کنید و به جای اشک، با اندوه ازش فاصله بگیرید.

سیارهٔ گمشده؛

05 Feb, 21:45


نوجوان بودم و قلب شکسته را فقط در آهنگ‌ها و فیلم‌ها و کتاب‌ها شنیده بودم. صدای گریه‌ی مه را که شنیدم نمی‌دانستم جنس اشک‌هایش از چیست. می‌فهمیدم ولی آن‌قدر بی‌تجربه بودم که با عصبانیت برایش نوشتم «هیچکس حق نداره اینطوری اشکتو دربیاره» و در دفترم به بانی‌اش لعنت فرستادم. اولین‌بار که قلب خودم شکست، اشک‌هایی را دیدم که بی‌اختیار در چشم‌هایم جمع شد، بی‌هشدار روی گونه‌هایم قل خورد، بی‌وقفه ادامه پیدا کرد و بی‌چاره چشم‌هایم بسته شد. فاصله‌ی اولین اشک‌ها تا بسته شدن چشم‌ها و جمع شدن لب‌ها و درهم رفتن صورت فقط چند ثانیه است امّا هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم چند ثانیه تا این‌قدر می‌تواند طولانی و دردناک باشد. بعدها این چندثانیه‌ها به تعداد سال‌های عمرم طول کشید. اشک‌هایی که ریختم آنقدر زیاد است که می‌تواند منِ کوچک‌شده را مثل آلیس در خود غرق کند. و هر بار از این‌که قلب چه‌قدر ظرفیت شکستن دارد تعجب می‌کنم. گاهی در خلال این چندثانیه‌ها به آن حرفم در نوجوانی فکر می‌کنم «هیچکس حق نداره اینطوری اشکتو دربیاره» و بعد، از این‌که نمی‌توانم شبیه معصومیت آن موقعم به بانی‌اش لعنت بفرستم دل بزرگسالم حسابی می‌گیرد. گاهی فکر می‌کنم کاش قلب شکسته فقط در آهنگ و فیلم و کتاب بود. گاهی فکر می‌کنم حداقل کاش وقتی کسی قلبت را شکست و اشکت را درآورد، به صورت خودکار از زندگی‌ات حذف می‌شد. گاهی فکر می‌کنم کاش می‌توانستم دیگر هیچ‌وقت با کسی که زمانی قلبم را شکسته روبه‌رو نشوم. امّا بعد یادم می‌آید آن‌وقت شاید دیگر هیچ آهنگ و فیلم و کتابی نمی‌ماند اگر قلبی نمی‌شکست یا اشکی نمی‌ریخت یا انسانی بخشیده نمی‌شد. انگار من نوجوان بودم و قلب شکسته را یاد گرفتم تا که قلبم را برای اولین ترک‌های کوچک و اولین شکستگی‌های عمیق و اولین رد زخم‌های بسته شده آماده‌اش کنم…

سیارهٔ گمشده؛

03 Feb, 22:36


پخش شد و تصویرش آمد در ذهنم. موهای مشکی تا قد شانه‌، خنده‌ی بزرگ و مهربانش، کلاه خاکستری منگوله‌داری که به سر کرده بود و نامش که معنای «راز» داشت. رازی که حالا با موسیقی اتفاقی‌ای که به گوشم رسید گره خورد و من دوست داشتم برگردم و بهش بگویم «محبتت را می‌بینم، همه‌ی آدم‌ها شبیه تو نیستند، قدر جادویت را بدان» و بعد همانطور که او محو شد، از دیدرسش محو شوم. اما این فقط یک تصویر است و من دیگر نمی‌توانم زمان را واقعا عوض کنم و دوباره در جای قبلی ببینمش. آهنگ ادامه پیدا می‌کند. دستم که به جایی بند نیست، فکرم را می‌فرستم و می‌گویم «من با این آهنگ به یادت افتادم.»

سیارهٔ گمشده؛

02 Feb, 20:45


نوشته بود «ستاره‌ها کلمات آسمانند.»

سیارهٔ گمشده؛

02 Feb, 08:20


حالا جواب این مسئله چی می‌شه؟

سیارهٔ گمشده؛

02 Feb, 08:19


معلم روی تخته مسئله‌ی ریاضی‌ای می‌نویسد. سه بخش دارد. هرکدام مربوط به بخشی از خوابم است. جمع دارد، تفریق دارد، ضرب دارد و من با هر عدد و عمل ریاضی‌ای یاد چیزی در زندگی و عنصری در‌خوابم می‌افتم. مسئله‌ها را یکی پس از دیگری حل می‌کنم. ریاضی برایم آسان است. ذهنم به کار می‌افتد. بقیه‌ی افراد کلاس کندتر عمل می‌کنند. مسئله‌ها سخت نیستند، من زیادی تمرکز کرده‌ام. اگر کسی ازم بپرسد اینجا چه کار می‌کنی، جواب خواهم داد که فرار کرده‌ام. هر هم‌ در کلاس است. انگار عمیقا ازش ناراحتم چون دیگر نه ازش دفاع می‌کنم و نه به شوخی‌هایش در کلاس می‌خندم. معلم مسئله‌ی آخر را روی تخته می‌نویسد، چیزی شبیه این است:

[۲+(۳*۱)-(۶-(۴+۱+۱)/۱)]+[۴+۲+۳-۲-۱-۱]
+
[۱۸*۸*۱۸۸*۱*۰/۱۸۸۸*۱۸]

تنها نفری که درست پاسخ می‌دهد من هستم امّا تا جواب را روی تخته می‌نویسم، کلاس تمام می‌شود.

#کابوس‌های‌رویا‌وار

سیارهٔ گمشده؛

01 Feb, 13:58


این روزها انگار اصطلاح Lost in Translation رو بیشتر می‌فهمم. خیلی کلمه‌ها، خیلی نگاه‌ها و خیلی احساسات ترجمه نداره. آدم می‌بینه، می‌شنوه، رد می‌شه، بدون این‌که هیچ‌وقت اون تیکه‌ای که درست درک نکرده رو بفهمه.

سیارهٔ گمشده؛

31 Jan, 21:30


ولی یک روز آن‌قدر خوشحال خواهی بود که این درد را یادت می‌رود.

سیارهٔ گمشده؛

31 Jan, 21:30


زیر نور ستاره‌ها.

۳۱ ژانویه ۲۵

سیارهٔ گمشده؛

31 Jan, 21:28


I ain't a-saying you treated me unkind
You could've done better but I don't mind
You just kinda wasted my precious time
But don't think twice, it's all right

سیارهٔ گمشده؛

31 Jan, 21:05


زن به آسمان و ستاره‌ها اشاره کرد و به مرد چیزی گفت. دست در بازوی مرد انداخته بود و به سمت خانه‌شان می‌رفتند. من هم تا خانه چشم از آسمان برنداشتم. باب دیلن در گوشم می‌خواند:
“You just kinda wasted my precious time
But don't think twice, it's all right”

سیارهٔ گمشده؛

31 Jan, 16:48


سیارهٔ گمشده؛ pinned «ساکنین سیاره؛ من نیاز به جایی دارم که یکم راحت‌تر حرف بزنم و بنویسم و برای همین یک سیاره‌ی جانبی درست کردم که همه‌تون دعوتید اونجا باشید و دور هم غر بزنیم. 🧝🏻‍♀️ همه رو اکسپت می‌کنم و فقط کافیه اکانتتون با نام و نشون باشه تا بتونم بشناسمتون. 💗 تشریف بیارید،…»

سیارهٔ گمشده؛

31 Jan, 16:47


ساکنین سیاره؛
من نیاز به جایی دارم که یکم راحت‌تر حرف بزنم و بنویسم و برای همین یک سیاره‌ی جانبی درست کردم که همه‌تون دعوتید اونجا باشید و دور هم غر بزنیم. 🧝🏻‍♀️

همه رو اکسپت می‌کنم و فقط کافیه اکانتتون با نام و نشون باشه تا بتونم بشناسمتون. 💗


تشریف بیارید، منتظرتون هستم 🧚‍♀️

https://t.me/+T5txz7pG7uozOGU0

سیارهٔ گمشده؛

31 Jan, 15:22


وضعیت روانی‌م اینطوریه که می‌رم تو تراس کتابخونه ده دقیقه گریه می‌کنم، برمی‌گردم سر درسم.

سیارهٔ گمشده؛

31 Jan, 12:37


مسئله اینه که یک جایی رو می‌خوام تا ایده‌ها و افکار آنی رو بنویسم و به اشتراک بذارم و یک جایی می‌خوام تا متن‌های ویرایش شده و موضوع‌دارم رو بنویسم.

سیارهٔ گمشده؛

26 Jan, 21:51


گفتم «احساس دیسکانکتد بودن با همه‌چیز رو دارم.» گفت «مگه دیسکانکتد نیستیم؟» گفتم «هستیم» و این آهنگ رو فرستاد.

سیارهٔ گمشده؛

26 Jan, 21:49


حس می‌کنم اگه ننویسم، بالا میارم.

سیارهٔ گمشده؛

26 Jan, 08:35


دیشب دوباره خوابتو دیدم. به جای این‌که ترکم کنی و دیگه برات مهم نباشه برای من چه اتفاقی می‌افته، برگشتی و آروم مراقبم بودی. و وقتی اوضاع از کنترل خارج شد و مثل هزاران دفعه در این سال‌ها که آدم‌ها اذیتم کردن و من پخش زمین بودم، مستقیم اومدم پیشت و ازت خواستم بغلم کنی. و تو دستمو گرفتی، منو بردی جایی که کسی نباشه و بغلم کردی. بهم گفتی من مراقبتم. و برای چند لحظه، برای چند لحظه‌ی کوتاه در تمام این مدت، نفس عمیقی کشیدم و مطمئن بودم مراقبمی. دیشب دوباره خوابتو دیدم. و این خواب، بعد از یک دوره‌ی طولانیِ پریشونی، نزدیک‌ترین تجربه‌ی من به امنیت بود.

#کابوس‌های‌رویا‌وار

سیارهٔ گمشده؛

23 Jan, 08:04


آهنگ‌های پرانرژی برای سر صبح انتخاب کردم و سعی کردم سرخوش و سبک روز رو شروع کنم. ولی بعدِ مکالمه با مامان و بابا این آهنگ پخش شد و دل منم پخش زمین شد و تا کلاس کشیدمش…

سیارهٔ گمشده؛

21 Jan, 16:08


توی یک کانالی نوشته بود امروز روز بغله. نمی‌دونم. به عنوان کسی که بغل نداره، شاید نباید برای همه‌چیز یک روز مشخص کنن.

سیارهٔ گمشده؛

21 Jan, 16:04


دلم برای بغل از روی صمیمت و دلداری تنگ شده. نه بغلی که اینجا به جای دست دادن و موقع سلام کردن می‌کنن. یک بغل طولانی و حمایت‌گر که «من تو رو می‌بینم»، «خستگی‌ت رو حس می‌کنم» و «بیا تا مدتی نگه‌ت دارم».

سیارهٔ گمشده؛

01 Jan, 12:18


این‌جا بیشتر «لبخند» می‌زنم. خنده نه، لبخندِ بدون دلیل. این‌طوری که داری به صحنه‌ای نگاه می‌کنی یا توی خیابون راه می‌ری و به خودت میای و می‌بینی واقعا داری «لبخند» می‌زنی. به رود خیره شدی و «لبخند» می‌زنی. به خوشحالی مردم نگاه می‌کنی و «لبخند» می‌زنی. به پیرزن توی قطار نگاه می‌کنی و «لبخند» می‌زنی.

سیارهٔ گمشده؛

01 Jan, 02:57


اینم آهنگ شروع ۲۰۲۵- 🍾

سیارهٔ گمشده؛

01 Jan, 02:57


-آتش‌بازی شبیه عکس‌ها و فیلم‌های خارجی‌ها نبود. این‌طور نبود که ساعت دوازده شود و فشفشه‌ها بالا رود و همه جیغ بزنند.-
ما دو ساعت کنار رود بودیم و هر دقیقه‌اش آتشی متفاوت و انعکاسی رنگی روی آب بود. یک جور مهمانی، امّا فقط سر به هوا. از ساعت‌ها قبل شروع می‌شد و لحظات پایانی سال به اوج خود می‌رسید.

-وقتی روی سکو ایستاده بودم و مثل همه دقیقه‌ها و آتش‌ها را می‌شمردم فکر کردم که دلم نمی‌خواهد هیچ‌جای دیگر باشم. حتی دلم نمی‌خواهد پیش کس دیگری باشم. همین شهر غریب، با آدم‌های غریبه و با دوستانی که تازه شناختمشان.

سیارهٔ گمشده؛

31 Dec, 17:23


آدم بعضی کارها رو به صورت پیش‌فرض توی ذهنش برنامه‌ریزی می‌کنه و به نظر کاملا عادی میاد و وقتی واقعا انجامشون می‌ده ممکنه یک لحظه‌ای به خودش آگاه شه و این به خاطرش برسه که «هی! من واقعا دارم این کارو می‌کنم!»
مثلا من از ایستگاه قطار شهری که تاحالا ندیدم بیرون اومدم و قدم توی شهری گذاشتم که هیچی ازش بلد نیستم. باید سوار وسایل حمل و نقل عمومی شهر بشم که با شهر خودم، حتی تو همین کشور فرق دارن. و به جایی برسم که فقط یک لوکیشن روی نقشه‌ست. و پیش کسایی برم که تا به حال ندیدمشون… و هی! من واقعا دارم این کارو می‌کنم!

سیارهٔ گمشده؛

31 Dec, 14:20


واقعا عاشق قطارم.

سیارهٔ گمشده؛

31 Dec, 01:20


بهش گفتم خواهش می‌کنم این‌بار تو به جای من تصمیم بگیر. نگاهم کرد و گفت من هم در تصمیم گرفتن خوب نیستم. گفتم می‌خواهم بروم خانه. ازش خداحافظی کردم و هردویمان می‌دانستیم این بار آخری‌ست که هم را می‌بینیم. چون من هرچه‌قدر نتوانم تصمیم بگیرم غذا بخورم یا نه، خانه بروم یا نه، در تصمیم این‌که آدمی را در زندگی‌ام نگه دارم یا نه، همیشه یک‌دنده‌ام.

سیارهٔ گمشده؛

29 Dec, 01:04


📑 ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
🙇 فروغ فرخزاد

۸ دی ۱۴۰۳-
📍ایستگاه Heidelberg Altstadt 📍

سیارهٔ گمشده؛

29 Dec, 00:59


بیدار که شدم هوا مه بود. هیچی از درخت‌ها و رود پیدا نبود. انگار که به خلا زل زده بودم. یادم افتاد امروز تولد فروغ است. کتاب شعرش را برداشتم، امروز، بالاخره، کاری که همیشه دوست داشتم بکنم را انجام می‌دادم؛ بلند خواندن شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» در یک روز سرد و مه‌آلود…

سیارهٔ گمشده؛

27 Dec, 16:45


همیشه تم آلبوم‌هاش با شرایطی که توش هستم می‌خونه.

سیارهٔ گمشده؛

27 Dec, 16:44


دیشب اجرای Night of a Lifetime کیتی پری رو دیدم که ویژه‌برنامه‌ی تلویزیونی بود و همزمان باهاش غذا می‌پختم- نوجوون ۱۴ ساله‌ای که توی فانتزی‌ها و خیال‌پردازی‌های دور از دسترس گیر کرده بود و وقتی احساس غریبی می‌کرد، عادت داشت آهنگ‌های کیتی رو بذاره و بلند باهاشون بخونه.

سیارهٔ گمشده؛

25 Dec, 23:44


همه گناهانت را خواهم بخشید. اگر چنان که در اندازه این جهان نیست، به من عشق بورزی.

سیارهٔ گمشده؛

22 Dec, 21:51


مدت‌هاست که پینترست را باز نکرده‌ام، گالری‌ام را جست‌وجو نکرده‌ام، لیست مخاطب‌هایم را بالا و پایین نکرده‌ام تا جایی را پیدا کنم که قلبا دوست داشته باشم آنجا باشم. مدت‌هاست خیالی، رویایی، تصویری از یک مکان امن که مرا مدتی در آغوش بگیرد و از ناامنی روزهایم جدا کند نداشته‌ام. امروز که میانه‌ی راه ناگهان ایستادم و قصر بزرگ را دیدم، بی اختیار دوربین را باز کردم و عکسی گرفتم. و وقتی به مقصد راه که مثل همیشه رود بود، رسیدم، باز بی‌اختیار از آن تصویری ضبط کردم. -مدت‌هاست که هیچ‌جای دیگر در جست‌وجوی مکانی «دیگر» نیستم؛ چون حالا، دست‌کم برای مدتی، قدم در مکان‌هایی می‌گذارم که واقعا، قلبا، مطلقا دوست دارم در آن‌جا باشم.-

سیارهٔ گمشده؛

21 Dec, 21:48


دلم واقعا برای نوشتن از «عشق» و «دوست داشتن» تنگ شده.

سیارهٔ گمشده؛

21 Dec, 02:11


فال امشبِ خودم هم این بود :)

سیارهٔ گمشده؛

21 Dec, 02:03


ساعت ۱:۵۸ دقیقه می‌رسم ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه. شب است، دیروقت است، خلوت است، در کشور غریبی هستم. قبل از این‌که از خانه بیرون بروم چندبار از دوستم پرسیدم مطمئن است این‌وقت شب امن است که بیرون برویم؟ و او هربار گفت که معلوم است، جمعه شب، این ساعت، اصلا وقت بیرون رفتن جوان‌هاست. با شک و تردید اتوبوس ساعت یازده را سوار شدم و رفتم مرکز شهر. کمی شلوغ‌تر بود. دوستم را دیدم و رفتیم سمت یکی از خیابان‌ها. باز کمی شلوغ‌تر بود. و بعد، هرچه بیشتر پیش می‌رفتیم، تعداد بارها، تعداد آدم‌ها، تعداد جوان‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد. این وضعیت‌ هر آخر هفته است انگار. جوان‌ها، در این خیابانی که سراسر بار است، خوش می‌گذرانند و می‌رقصند و بلند بلند می‌خندند. دوستم مرا به باری کوچک و تاریک می‌برد.می‌نشینیم. شبِ یلداست. شبی که یک دقیقه بیشتر بود. و شب‌هایی که برای من هر دقیقه‌اش طولانی‌ست. برایش از یلدا گفتم و از کارهایی که همه‌ی سال‌های عمرم در این روز می‌کردیم. برایش حتی فال حافظ گرفتم. هیچ‌کس این‌جا یلدا را نمی‌شناخت. هیچ‌کس هم احتمالا هیچ‌وقت طوری که من به خاطرش دارم، نخواهد فهمیدش. به قصه‌ای از یکی از یلداهای زندگی‌ام فکر کردم. و به قصه‌ای که بعدها از این یلدا می‌توانم بگویم.
هفته‌ی سوم، در یک کشور جدید، دوست‌هایی که هم‌زبان تو نیستند و تجربه‌هایی که حقت بود خیلی زودتر تجربه‌شان می‌کردی…

سیارهٔ گمشده؛

20 Dec, 19:50


دوست داشتم فال حافظاتونو من می‌گرفتم امشب. ولی در‌ حال جابه‌جایی به خونه‌ی موقت دیگه‌مم و الان با دو تا چمدون سنگین دارم می‌رم و از دو تا طبقه باید برم بالا. عالی. 🙌🏻
اگه نیمه شب بودین بیام فال بگیریم با هم 😁

سیارهٔ گمشده؛

19 Dec, 20:52


عه. یادم رفته بود حالم با یک غزل حافظ هم خوب می‌شه.

سیارهٔ گمشده؛

18 Dec, 14:35


اولین یلدایی که قصه نمی‌گم. غم‌انگیز.

سیارهٔ گمشده؛

17 Dec, 23:54


“Do you stay up late, just so you don’t dream?”

سیارهٔ گمشده؛

16 Dec, 19:40


فقط سه تا کلمه‌ی "حالت خوبه بابا" می‌تونه در کسری از ثانیه باعث شه بدوم بیرون از کتابخونه و هق هق گریه کنم.

سیارهٔ گمشده؛

16 Dec, 15:04


-You feel like you don’t have anyone. I understand. That may be true actually. Of course at some points another person can carry the weight out of your shoulders and help you. But in the end it’s always you that decide. It’s always you that know the situation best. It’s always you that actually choose. It’s always you. Even when it feels like it isn’t.

#در_ناگویه‌ها

سیارهٔ گمشده؛

15 Dec, 11:47


گفتم تاحالا انقدر طولانی دور از خونه نبودم- نشده بود انقدر طولانی مه و مامان بابا رو ندیده باشم. مکث کردم، این دفعه دیگه تاریخ برگشتی ندارم. باز مکث کردم، اونجا دیگه خونه‌ی من نیست.

#در_دوری

سیارهٔ گمشده؛

15 Dec, 11:09


گفتم ولی منظره‌ای که من دارم می‌بینم، گوگوشه.

سیارهٔ گمشده؛

04 Dec, 21:28


داشتم سریالی که دو ماه پیش تو خونه شروع کرده بودم رو می‌دیدم. لپتاپو بستم آماده‌ی خواب شم و یهو دیدم تو اتاق خودم نیستم و یک قاره تا خونه فاصله دارم. لحظه‌ی عجیبی بود.

سیارهٔ گمشده؛

03 Dec, 22:36


نمی‌دونم. خیلی دوست دارم بنویسم. خیلی دوست دارم نشونتون بدم. خیلی دوست دارم احساساتمو تجربه و نگارش کنم. امّا بیشتر از همه‌چیز، روز دوم بود و از همین الان survival guilt داره خفه‌م می‌کنه…

سیارهٔ گمشده؛

02 Dec, 21:05


اولین پیام از خارج؛ با لبای خندون. 💓

سیارهٔ گمشده؛

01 Dec, 06:26


آخرین پیام از ایران؛ با چشمای گریون. ❣️

سیارهٔ گمشده؛

30 Nov, 22:54


شب آخری‌ست که در این اتاق می‌خوابم. مدت زیادی نیست که مأمن من بوده، شاید دل کندن باید از او آسان باشد. امّا هرچه‌قدر این‌جا جدید بود، وسایل من همه از سال‌های نوجوانی که اتاق خودم را داشتم با من بودند.

-دلم برای آینه‌ی قدی جهیزیه مامان، کشوهای کار‌ دفتر بابا، تخت بزرگ آورده شده از روستا، میز کوچک دست‌به‌دست شده بین اتاق‌های همه‌مان، چراغ‌خواب دست‌دومی که با گل‌های بافتنی خودم تزئینش کرده بودم و همه‌ی کتاب‌ها و یادگاری‌ها و نوشته‌ها و دفترها و کلکسیون صدف حلزون و بال پروانه و دو طبقه‌ی کتاب کودک و کامواها و بافتنی‌ها و عروسک‌هایم تنگ می‌شود.-

می‌دانم که از حالا، قرار است بین اتاق‌های زیادی در خانه‌های زیادی سرگردان شوم؛ اتاق‌هایی که در آن‌ها هیچ وسیله‌ای به جز سه چمدان ندارم. اتاق‌هایی که شبح‌وار و کولی‌وار آنقدر بینشان می‌چرخم تا برای یکی مدت طولانی‌تری وقت داشته باشم تا شخصی‌سازی‌اش کنم؛ تا مأمنش کنم.

تا آن زمان، بی مأمن می‌مانم. ایرادی ندارد-

سیارهٔ گمشده؛

28 Nov, 21:22


رازی که هیچ‌وقت درمورد نوشته‌هام فاش نکرده بودم اینه که باید سطح هوشیاری‌م از یک حدی پایین‌تر بیاد تا بتونم احساساتمو بنویسم. برای همینه که اکثر نوشته‌های بلندم بعد از نیمه‌شبه.

سیارهٔ گمشده؛

27 Nov, 16:48


متاسفانه در مواجهه با بابا اصلا رحم ندارم این روزها.

سیارهٔ گمشده؛

26 Nov, 08:22


ممنون از ایوار که اینو پخش کرد و باعث شد زار زار گریه کنم.

سیارهٔ گمشده؛

26 Nov, 08:02


پایان این ژانر-

سیارهٔ گمشده؛

26 Nov, 08:02


November 26;

Things have a tendency to happen when you least expect them. They want to surprise you, to make you realize that in this unpredictable world, you can’t foresee even a blink.

سیارهٔ گمشده؛

25 Nov, 08:11


November 25;

She often disappeared into herself.

سیارهٔ گمشده؛

24 Nov, 08:08


November 24;

“My life is a perfect graveyard of buried hopes.”

سیارهٔ گمشده؛

24 Nov, 08:03


هوا سرد شده بود. با جع قدم می‌زدیم. ناگهان احساس کردم باید کیک پرتقال بپزم. کیکی که کاملا بوی پرتقال بدهد و تزئینش هم با تکه‌های نارنجی پرتقال باشد. این فکر داشت دیوانه‌ام می‌کرد. به جع گفتم برود خانه‌مان تا من خرید کنم. گفت می‌خواهد کمک کند. پنج‌تا سوپرمارکت سر کوچه‌ی خانه‌مان بود. همه‌شان را می‌شناختم. اتفاقی در یک مغازه رفتم. اجناس را زیر و رو کردم. آرد نداشت. خواستم بیرون بیایم که مغازه‌دار با قیافه‌ی عجیبی نگاهم کرد. رفتم مغازه‌ی بعد، همه‌ی خریدهایم را انجام دادم. جع را فرستاده بودم خانه. در آخر هم دو پرتقال خیلی بزرگ برداشتم و حساب کردم.
-
دوست‌های الف هم آمده بودند. انگار خانه‌مان کنار دانشگاه بود. خود الف نبود. دوستانش را به کیک و شیرینی و شکلات دعوت کردم. بعضی‌هایشان نمی‌خواستند قبول کنند، امّا من رفتم سر جلسه‌ی امتحانشان و بهشان شیرینی تعارف کردم. آدم‌ها از من شاکی بودند، بعضی‌ها از من خجالت می‌کشیدند. همه‌چیز که تمام شد، رفتم خانه. کیک پرتقال آماده شده بود امّا نصفه بود. از اول نصف قالب گرفته بودم یا جایی میان مهمانی تمام شده بود؟ یادم نمی‌آمد…

#کابوس‌های‌رویا‌وار

سیارهٔ گمشده؛

23 Nov, 07:01


November 23;

“No need to hurry. No need to sparkle. No need to be anybody but oneself.”

سیارهٔ گمشده؛

22 Nov, 21:56


مایل نیستم درموردش صحبت کنم. فقط می‌خوام بدونی که هر روز این ماه برام عذاب بوده. حتی مطمئن نیستم بخوام بدونی یا نه. حتی مطمئن نیستم این نامه رو به کی دارم می‌نویسم. فقط متوجه شدم که اصلا مایل نیستم درموردش حرف بزنم. تمایل دارم توی خودم حل شم. توی خودم ناپدید شم. توی خودم نابود شم. چون اضطراب به تنهایی این کارو برام نمی‌کنه. پوستمو خراب می‌کنه، چشمامو تار‌ می‌کنه، دستامو داغ می‌کنه ولی نمی‌تونه کاری کنه انقدر فکر نکنم. نمی‌تونه کاری کنه انقدر انکار‌ نکنم. نیاز دارم همه چیز با هم تموم شه. همه‌ی این تعلیق و نامعلومی. حتی برام مهم نیست چیزی که می‌خوام بشه یا نه. فقط می‌خوام از این ندونستن دربیام. اصلا بدترین اتفاق ممکن بیفته. اصلا تمام برنامه‌ها و آینده‌م خراب شه. اصلا شرمنده و ناراحت شم. دیگه مهم نیست. فقط این روزا تموم شه. چون هر‌ روز این ماه برام عذاب بوده… و من مایل نیستم درموردش صحبت کنم…

#نامه

سیارهٔ گمشده؛

22 Nov, 06:30


November 22;

You say:

سیارهٔ گمشده؛

21 Nov, 22:29


ازش پرسیدم منظورش چیست؟ گفت «بعضی وقتا چیزای کوچیک هم می‌تونن خیلی جا داشته باشن؛ مثل قلب آدما.» به جای خالی دندون‌های افتاده‌اش نگاه کردم؛ به دهانی خیلی کوچک با کلمه‌هایی خیلی بزرگ.

۰۹/۰۱

سیارهٔ گمشده؛

21 Nov, 09:33


November 21;

“By the end of the week, I am so tired of being a person. So on Thursdays, give me space to die a little in private.”

سیارهٔ گمشده؛

20 Nov, 20:50


بچه‌ها چنل یکی‌تونو اتفاقی دیدم که پیامای این‌جا رو به جای فوروارد، کپی می‌کنه. هیچ‌وقت از این خوشم نمیومده که بگم لطفا متنامو کپی نکنین یا با اسم نویسنده استفاده کنین، ولی این که دیدم حس بدی بهم داد، در نتیجه الان می‌گم که لطفا کپی نکنین و اگه استفاده می‌کنین، ریفرنسشم بزنین. 🩵

-آی‌دی چنل اینه:
@MyMissingPlanet

-منم که مهرآذین هستم؛ بیگانهٔ گم‌شده.🧚‍♀️

سیارهٔ گمشده؛

20 Nov, 20:43


من یک ماه، جاذبه نداشتم. زمین برای من نمی‌چرخید و هیچ‌چیز مرا ثابت نگه نداشت. من، یک ماه، معلق در بی‌وزنی و بی‌صدایی، چرخیدم و چرخیدم و هیچ‌چیز نفهمیدم جز سرگیجه و ترس. آبان، من در زمین نبودم. حتی نفهمیدم کی آذر شد…

سیارهٔ گمشده؛

20 Nov, 19:18


درباره‌ش ده کیلومتر راه رفتم-

سیارهٔ گمشده؛

20 Nov, 07:09


November 20;

“If I get through this year, no matter how badly, It will be the biggest victory I’ve ever done.”

سیارهٔ گمشده؛

19 Nov, 17:59


گفت: «بهترین رو آرزو کن، برای بدترین آماده باش.»

سیارهٔ گمشده؛

19 Nov, 07:48


November 19;

“I never have been in despair about the world. Enraged- I‘ve been enraged by the world, but never despair. I cannot afford despair… you can’t tell children that there is no hope.“

سیارهٔ گمشده؛

18 Nov, 21:41


غزل ۱۰۹-

فال نگرفتم، درخواستی بود، #در_زبان_غیب دیگری بود-

سیارهٔ گمشده؛

18 Nov, 21:36


حرف می‌زنه و کلمه به کلمه‌شو قبلا شنیدم، ادا به ادا رو قبلا دیدم، احساس به احساس رو قبلا بررسی کردم. همونه، توی یک بدن دیگه، توی یک زمانِ دیگه، توی یک موقعیت دیگه. ولی همونه. همونی که اون همه طول کشید تا بهم بگه فقط به خودش اهمیت می‌ده. ولی حالا منم که دیگه اهمیت نمی‌دم.

سیارهٔ گمشده؛

18 Nov, 08:25


November 18;

“Someone, somewhere, can you understand me a little, love me a little?“

سیارهٔ گمشده؛

17 Nov, 19:37


منم یک روزی امیدوار بودم بیای منو با خودت ببری پیتر.

سیارهٔ گمشده؛

17 Nov, 07:03


November 17;

“What if I slept a little more and forgot about all this nonsense.”

سیارهٔ گمشده؛

16 Nov, 20:46


سرم را بالا می‌گیرم و او، زرد و درخشان و باشکوه به من زل زده است. بعد از مدت‌هاست که واضح می‌بینمش. یادم رفته عینکم را دربیاورم و واضح می‌بینمش. چاله‌هایش را یادم رفته بود، یادم رفته بود چه‌قدر همین لکه‌های صورتش را دوست دارم، همین عیب‌هایش، عیب‌های متفاوتش. سعی می‌کنم طبق عادت بچگی، شکل خرگوش را از روی چاله‌هایش تشخیص دهم. افسانه‌ی خرگوش و #ماه را پارسال خواندم. برای خودم و او. حالا دلم می‌خواهد دوباره تصویر خرگوشم را رویش ببینم تا خیالم راحت شود. نمی‌بینمش. دور است. حتی از این عدسی‌های محدبی که ایراد چشم‌هایم را می‌گیرد هم دورتر است. دلم نمی‌خواهد چشم از او بردارم. دلم می‌خواهد نگاه کنم که چطور باوقار و آرام بالاتر می‌رود و سفید می‌شود. دلم می‌خواهد فقط برای من بدرخشد. امّا هر طرف را نگاه می‌کنم یکی سرش به آسمان است. او مالِ همه است. دور، درخشان، پر از ایراد، دست نایافتنی. طوری که همیشه دوست داشته‌ام. عینکم را دیگر در نمی‌آورم. بهش پشت می‌کنم و به مسیرم ادامه می‌دهم. احساس می‌کنم نگاهش به من است. گونه‌هایم سرخ می‌شود. دلم برایت تنگ شده- فقط می‌توانم همین را بگویم.

۰۳/۰۸/۲۶

سیارهٔ گمشده؛

16 Nov, 09:42


November 16;

“I write because I don’t know what I think until I read what I say.”

سیارهٔ گمشده؛

16 Nov, 09:40


-گاهی ذهنم مرا وارد بازی‌ای می‌کند که تا روی کاغذ جیغ نزنم یا کسی در آغوشم نگیرد، تمام نمی‌شود. هر مرحله سخت‌تر و طاقت‌فرساتر می‌شود و من همه‌ی مراحل را دانه به دانه گیم‌اور می‌شوم. بازی‌اش برپایه‌ی دراماتیک بودن زندگی ‌است و بازیکن باید تا جایی که می‌تواند به بدترین سناریوهای ممکن فکر کند. هرچه سناریوها دردناک‌تر و وحشتناک‌تر، امتیاز بازی بیشتر. اما فقط در صورتی امتیازها می‌مانند که بازیکن بتواند هی بدتر و بدترش کند و کم نیاورد، فروپاشی نکند، اشک نریزد. و من هر بار، بعد از هر سناریویی که می‌سازم به خودم امید می‌دهم. سعی می‌کنم باور نکنم، جلوی این فکرها بایستم، آنقدر دراماتیکش نکنم و این باعث می‌شود مرحله را ببازم و از اول شروع شود و هی پیش برود و من هی ببازم. در بازی بودن با ذهن باعث می‌شود کارهای روزانه مختل شوند. تو داری دردناک‌ترین بخش زندگی‌ات را مرور می‌کنی و راننده تاکسی با مهربانی سلام می‌کند. تو داری درد یک نفر دیگر را تصور می‌کنی و بچه‌ای کوچک از تو می‌خواهد برایش کتاب بخوانی. تو داری از سونامی اضطراب فرار می‌کنی و مامان می‌خواهد چای بریزی.
-بعضی روزها همین است دیگر. ذهنم مرا وارد بازی‌ای می‌کند که تا روی کاغذ جیغ نزنم یا کسی در آغوشم نگیرد، تمام نمی‌شود. و امروز، به نظر، این بازی قرارِ تمام شدن ندارد…

#در_درون

سیارهٔ گمشده؛

15 Nov, 21:31


از این به بعد نامه‌ها رو براتون امضا هم می‌کنم 🙂‍↕️

سیارهٔ گمشده؛

15 Nov, 08:12


November 15;

“How can I begin anything new with all of yesterday in me?”

سیارهٔ گمشده؛

14 Nov, 10:17


November 14;

Not everything you lose is a loss. Some things are a freedom.

سیارهٔ گمشده؛

13 Nov, 22:10


امشب باید سوگواره‌ای بنویسم- بلند و سیاه. این دنیا چند زندگی‌ به چند نفر بدهکار است؟ اصلا مگر‌ زندگی تعریف واحدی دارد که یکسان و استاندارد پخش شود؟ نه. گمان نکنم. اگر من بیمار نیستم و می‌خندم و زنده‌ام، دیگری بیمار است و شاید نخندد و باز هم زنده است. امّا مگر زندگی به زنده بودن است؟ نه نه. همیشه به ما گفته‌اند زندگی کنید، زنده نباشید. گیج و مبهم. مشخص نیست. امشب باید سوگواره‌ای بنویسم. دل‌پیچه‌آور و تلخ، شبیه خود مرگ که شعله‌ی سوگ را جایی جرقه می‌زند. بین زنده بودن و زندگی فرق نیست. اگر زنده‌ای، زندگی داری. اگر قلبت ایستاد، دیگر حرف تازه‌ای از زبانت بیرون نمی‌آید. حالا بگو که این دنیا چند زندگی به چند نفر بدهکار است؟ به همه‌ی آن‌هایی که می‌میرند؟ نه. به آن‌هایی که آماده مرگ نبودند. بله. آن‌ها طلب دارند. یک روز بیشتر، یک دوستی بیشتر، یک عشق‌بازی بیشتر طلب دارند. چه کسی حسابشان را تسویه می‌کند؟ خدا؟ نه. هیچکس. هیچ دادگاهی، هیچ‌جا برگزار نمی‌شود و هیچکس محکوم نمی‌شود. او که نخواست بمیرد مرده است. دادگاه برای زنده‌هاست. و زنده‌ها همه‌ی عمر محاکمه می‌شوند. امشب باید سوگواره‌ای بنویسم. برای مردگانی‌ که لحظه‌ی آخر، برای زندگی التماس کرده‌اند. برای زندگانی که برای مردن پیش‌دستی کردند. برای زندگی‌هایی که لحظه‌ای بدون سوگ را طلب دارند…

سیارهٔ گمشده؛

13 Nov, 22:04


غزل ۱۶۸-

«بسوختیم در این آرزوی خام و نشد»

-دلم آروم نمی‌گرفت، حافظ با کلماتِ بی‌قرار به دادم رسید. نشد. نمی‌شه دیگه.-

#در_زبان_غیب

سیارهٔ گمشده؛

13 Nov, 09:52


November 13;

“Days will pass, and you’ll abandon things you were addicted to, and leave someone, and cancel a dream, and finally, accept a reality.”

سیارهٔ گمشده؛

12 Nov, 22:37


اگر می‌توانستم، اگر فقط در توانم بود… آن بخشی از تو که زندانی بود را فقط من دیده‌ام. مگر نه؟ آن موقع که می‌توانستم کلیدم را بیاندازم و بروم در ذهنت و ببینم چه تاریک و سرد و ترسناک است. همان‌جا که برای بار اول آن کودک ترسیده و تنها را ملاقات کردم. آن بخشی از تو که زندانی بود. که فقط من دیده‌ام. بارها و بارها خوابش را دیده‌ام. خواب زمانی که به من اجازه می‌دادی نزدیک بیایم و نوازشش کنم. زمانی که کم کم به من اعتماد کرد، در آغوشم گریست، آرام گرفت، خواباندمش. نمی‌دانی چه‌قدر دوست داشتم وقتی برایش قصه می‌گفتم و او با اشتیاق گوش می‌داد و با شوق ضربان قلبش بالا می‌رفت. بعد از آن برای بچه‌های زیادی قصه گفته‌ام، بچه‌های زیادی هم مرا دوست داشته‌اند. حتی بچه‌های زندانی در ذهن‌های بقیه. امّا من هنوز خواب زمانی را می‌بینم که تو، به من لبخند می‌زدی و فکر می‌کردی من امن‌ترین آغوش زندگی‌ات هستم. اگر می‌توانستم… اگر در‌ توانم بود هزار بار می‌آمدم و دست آن کودک را می‌گرفتم و می‌آوردمش بیرون. دنیا را بهش نشان می‌دادم. تلخی و شیرینی زندگی را از زبان من می‌شنید. بازی می‌کردیم، داستان می‌ساختیم. و آن‌وقت هیچ‌وقت مجبور نبودم در آن اتاق سرد و تاریک و ترسناک رهایش کنم… جایی که حتی خودت هم فراموشش کردی و کاری کردی آن بچه بیشتر آسیب ببیند. جایی که دیگر من هم کلیدش را نداشتم. حالا از آن‌وقت، من، در حسرت یک خاطره از لبخند او، خودم را در ذهنم زندانی کرده‌ام. خودم را سرزنش می‌کنم، دعوا می‌کنم، گریه می‌کنم. که چرا دست او را رها کردم؟ که چرا گذاشتم بیشتر و بیشتر در تاریکی بگذاری‌اش و او بیشتر و بیشتر بترسد. حیف که در توانم نبود. حیف که نتوانستم علاوه بر همه‌ی دنیا، با خودت بجنگم. حیف که تسلیم شدم. حیف که آن کودک، عشق من را از یاد خواهد برد و تو، مثل همه‌ی خوبی‌های دیگر، این را هم انکار خواهی کرد… اگر می‌توانستم، اگر فقط در توانم بود…

#نامه

سیارهٔ گمشده؛

12 Nov, 09:43


چون تو کافه پخشه و منو پرت می‌کنه به دنیایی موازی، جایی که تو هنوز منو نمی‌شناختی.

سیارهٔ گمشده؛

12 Nov, 09:12


November 12;

“I need a father. I need a mother. I need some older, wiser being to cry to. I talk to God, but the sky is empty.”

سیارهٔ گمشده؛

11 Nov, 09:28


برای جادو و راهنما-

سیارهٔ گمشده؛

11 Nov, 07:36


دیگه فکر کنم خود خدا هم از اعتبارش مایه بذاره نتیجه‌ای نداشته باشه.

سیارهٔ گمشده؛

11 Nov, 07:36


November 11;

Sometime living in hell is better than living in uncertainty.

سیارهٔ گمشده؛

10 Nov, 21:07


خیلی جدی رفتم به مامان گفتم انقدر هر روز خدا رو عبادت می‌کنی، یک امشب از اعتبارت مایه بذار و دعا کن انتظار من فردا به پایان برسه. 🤲🏻

سیارهٔ گمشده؛

10 Nov, 14:04


November 10;

“I have no desire to see people, and I feel as though I am waiting for something new and strange which will burn the unburnt side of my soul.”

سیارهٔ گمشده؛

09 Nov, 22:27


+غمگینم می‌کنی؛ شبیه آهنگی از دل خیابان. شبیه صدای گریه‌ی یک مادر. شبیه عکس یک نوجوان بالای ساختمان. شبیه تصادف غیرعمد. شبیه باران شبانگاه پاییزی. شبیه عکس‌های کودکی. شبیه هرچیز لطیفی. شبیه برشِ پنیر زیر تیزی چاقو. همین‌قدر غمگینم می‌کنی. و بعد، بدون این‌که اشکی را از گونه‌ام برداری، واقعیت را می‌زنی توی صورتم تا هق هق بلندتر شود و خوب ببینی که چه‌قدر غمگین و ناامیدم کردی. گاهی احساس می‌کنم از این لذت می‌بری؛ از این‌که ذره ذره و آرام، چسب محکم را از روی بازویم بکنی و ناله و درد را در صورت و چشم‌ها و قرمزی پوستم ببینی. اگر لذت نبری هم باز اختلال دیگری داری. مگر می‌شود یکی ببیند چطور دارد دائم دل دیگری را در قفسه‌ی سینه‌شان می‌چلاند تا همه‌ی خون‌های روشن و تازه خالی شوند و بعد ادعا کند که نگران بوده است؟ نه. تو یا لذت می‌بری، یا خودت نمی‌دانی که لذت می‌بری. در هرصورت درد و غم من مال تو. بخیل نیستم. به اندازه‌ی کافی هم دارم. و تو به اندازه‌ای بیشتر از کافی بلدی ناراحتم کنی. تو خیلی خوب می‌توانی مرا غمگین کنی.

#در_ناگویه‌ها

سیارهٔ گمشده؛

09 Nov, 08:58


November 9;

“Let everything happen to you: beauty and terror. Just keep going. No feeling is final.”

سیارهٔ گمشده؛

04 Nov, 16:37


کارگاه
🔧
«بررسی ارتباطات موثر و ارتقا انگیزه‌ی شخصی»
🧱

برای بهبود روابط اجتماعی

سرفصل‌ها:
🔺 راه‌های کلی ارتباطات موثر
🔺 موانع ارتباطات سازنده
🔺استراتژی‌های مدیریت تضاد
🔺اهمیت بازخورد


👥 به همراه فعالیت‌های تیمی و عملی 👥


🍁 پنجشنبه ۱۷ آبان
🍁 ساعت ۱۷ تا ۱۹

🪧کلینیک ترنم زندگی


برای ثبت‌نام و اطلاعات بیشتر پیام بدین 💬
@imehrazin

سیارهٔ گمشده؛

04 Nov, 07:00


November 4;

You’re gonna die anyway.

سیارهٔ گمشده؛

04 Nov, 06:53


غلط کردند که در ناامیدی بسی امید است. امروز نام دیگر من ناامیدی مطلق است.

سیارهٔ گمشده؛

03 Nov, 21:11


چون چه من بخوام چه نخوام، فردا میاد. پس سرودی برای فردا…

سیارهٔ گمشده؛

03 Nov, 20:32


But I’ve lost you somewhere between these lines.

سیارهٔ گمشده؛

03 Nov, 20:29


از هرکس چیزی به یادگار‌ می‌گیرم. زخمی، ترسی، عشقی، حسرتی. هرکه در چشمم صدایی دارد و در قلبم مکانی. یا می‌خواهم بماند و با هر تپش لمسش کنم، یا می‌خواهم شبیه تکه گوشتی از بدنم جدایش کنم. هرچه که باشد، تلخ یا خوشایند، آرام یا تند، از هرکس، همیشه خاطره‌ای به یادگار برمی‌دارم…

سیارهٔ گمشده؛

03 Nov, 07:56


November 3;

“Hope is a dangerous thing for a woman like me to have.”

سیارهٔ گمشده؛

02 Nov, 13:52


“I’m falling right into my dark hole and I’ve never felt more safe. No one expects anything from me here. I’m free.”

سیارهٔ گمشده؛

02 Nov, 07:58


Officially in my Tove Loe era. 🔞

سیارهٔ گمشده؛

02 Nov, 07:56


November 2;

Don’t try.

سیارهٔ گمشده؛

02 Nov, 07:55


معمولا وقتی زیاد این‌جا نمی‌نویسم یا خیلی حالم بده و یا حالم خوبه. با توجه به شرایط باید الان در اضطراب غوطه بخورم و تو سرگردونی معلق باشم. امّا به طرز عجیبی خوبم. ساکتم. مضطربم. هیجان‌زده‌م. ولی خوبم.
❤️‍🩹

سیارهٔ گمشده؛

01 Nov, 06:21


November 1st;

Happiness comes from love, and so does pain.

سیارهٔ گمشده؛

31 Oct, 16:11


در روز آخر اکتبر 🍁

سیارهٔ گمشده؛

31 Oct, 16:10


October 31;

Lose control.

سیارهٔ گمشده؛

30 Oct, 21:50


برایم نوشت: «گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید؛ هیچ راهی نیست کآن را نیست پایان، غم مخور.» و من به #در_زبان_غیب فکر کردم که چه‌قدر بهش نیاز دارم و به اویی‌ که چقدر دلم برایش تنگ شده است.

سیارهٔ گمشده؛

30 Oct, 08:11


October 30;

Lonely souls find each other.

سیارهٔ گمشده؛

30 Oct, 08:11


نپرس و نگو.

سیارهٔ گمشده؛

29 Oct, 08:01


October 29;

“ Smothered under weariness, boredom and regret for the wasted time.”

سیارهٔ گمشده؛

28 Oct, 21:10


می‌خوام بنویسم. خیلی دلم می‌خواد بنویسم. می‌خوام از هرچیزی که این روزها می‌بینم بنویسم و دقیقا بگم دارم به چی فکر می‌کنم. می‌خوام توی جزئیات غرق بشم. می‌خوام جزئیات رو با وسواس توی ۳۲ حرف الفبا بگنجونم. می‌خوام دندونامو بهم فشار بدم، دستامو مشت کنم، چشمامو ببندم و بعد همه‌چیز‌ رو روی کاغذ بالا بیارم. واقعا دلم می‌خواد بنویسم.

سیارهٔ گمشده؛

28 Oct, 17:00


October 28;

Hope is the thing with feathers -
That perches in the soul -
And sings the tune without the words -
And never stops - at all -“

سیارهٔ گمشده؛

26 Oct, 08:59


October 26;

Life finds a way.

سیارهٔ گمشده؛

25 Oct, 21:52


برای این‌که دیوانه نشوی از خانه بیرون می‌زنی. فرقی ندارد چه ساعت از روز. بتوانی، سریع لباس‌ می‌پوشی و کیفت را با وسایل مختصر برمی‌داری و از پله‌ها می‌روی پایین. دیگر مثل قبل برایت اهمیت ندارد چه استایلی زدی یا لباس‌هایت به مقصدت بخورد یا نه -اصلا اگر مقصدی داشته باشی- برایت مهم نیست که همه‌ی چیزهای موردنیازت را برداشته باشی یا نه -اصلا مگر می‌دانی به چه چیزی نیاز پیدا خواهی کرد؟- فقط باید بزنی بیرون و در خیابان آواره شوی و صدای موزیک را تا ته زیاد کنی تا خون و انرژی در تمام بدنت به گردش بیفتد و نتواند ذره‌ای روی فکر و خیالت متمرکز شود. فکر می‌کنی شاید برای رهایی از این وضعیت بهتر است تنها نباشی امّا هرچه‌قدر مخاطبین گوشی‌ات را بالا و پایین می‌کنی یا به پیام‌های آخر تلگرامت نگاهی می‌اندازی، مانع سخت و اعصاب‌خردکنی نمی‌گذارد دستت به هیچ مخاطبی برود… اگر هم با کلی کلنجار توانستی کسی را انتخاب کنی و بروی در پیام و بنویسی «سلام، می‌تونم ببینمت؟»، هیچ عضوی از تو اجازه‌ی ارسال پیام را نمی‌دهد. دائم تکرار می‌کنی که بهتر است تنها باشی امّا ته دلت امیدواری یک نفر پاپیچت شود که هرجا هستی بمان تا سراغت بیایم. یک نفر که بهش اعتماد داشته باشی. یک نفر که گوش کند و باری به دوشت اضافه نکند. یک نفر که بغلت کند. امّا می‌دانی که نمی‌توانی از هیچکس چنین انتظاری داشته باشی. برای همین است که حروف پیام‌هایت را دانه دانه پاک می‌کنی و به جایش صدای موزیک یا پادکست یا هرچه که مایه‌ی حواس‌پرتی‌ات شود را بلندتر می‌کنی. ناگهان به خودت یادآوری می‌کنی که باید این را تمرین کنی. این‌که هیچکس را نداشته باشی. این‌که فرض کنی تنها و غریبی و حالا باید آدم‌های جدیدت را پیدا کنی. امّا فرقش این است که این‌جا دیگر آدم جدیدی برای تو نخواهد داشت. پس تو هم‌چنان در برزخ می‌مانی و به پیاده‌روی‌های شبانه‌ات ادامه می‌دهی و امیدوار می‌مانی که به زودی همه‌چیز درست شود. که از برزخ دربیایی. که تکلیفت را بدانی. که بفهمی با دوستی و محبت چه‌کار کنی. که زندگی دوباره شروع شود. که دیوانه نشوی…

#در_خیابان

سیارهٔ گمشده؛

25 Oct, 17:57


خداحافظ #ماه خوبم…

سیارهٔ گمشده؛

25 Oct, 15:01


October 25;

It will happen when you are ready for it.

سیارهٔ گمشده؛

24 Oct, 22:33


#اتفاقی یادش افتادم.

سیارهٔ گمشده؛

24 Oct, 13:30


October 24;

“Is there no way out of the mind?”

سیارهٔ گمشده؛

24 Oct, 06:43


صبح رو خوب شروع نکردم و این انتخاب خوبی بود…

سیارهٔ گمشده؛

23 Oct, 20:27


با اینکه حسادتی که من ازش نوشتم از این حسادتا نیست ولی خب اینم مناسبتی 👹

سیارهٔ گمشده؛

23 Oct, 20:25


مناسبتی ☠️

سیارهٔ گمشده؛

23 Oct, 20:22


باید درمورد حسادتی که امروز تجربه کردم می‌نوشتم. دوست دارم این نامه رو حتما بخونین. اگه دوست داشتین درمورد تمام چیزهایی که بهشون حسادت می‌ورزین بنویسین و توی صندوق پستی کانال بندازین. 📩

سیارهٔ گمشده؛

23 Oct, 08:54


دو هفته‌ست پیج کاری‌مو بازم نکردم حتی. اصلا حوصله‌شو ندارم. الانم مصاحبه‌م با ایبنا پخش شده، ولی دلم نیست که برم لینکشو بذارم اون‌جا 🫠

سیارهٔ گمشده؛

22 Oct, 22:51


دلم برای ابراز محبت تنگ شده. برای بازیِ دست‌ها، برای سُر خوردن نگاه‌ها، برای گیر کردن کلمه‌ها…

سیارهٔ گمشده؛

22 Oct, 13:41


اینم چند روزه زمزمه می‌کنم. شما هم گوش کنین.

سیارهٔ گمشده؛

22 Oct, 13:35


فکر کنم اولین بار بود که هوای ابری انقدر روی مودم تاثیر گذاشت و به شدت پایینم آورد. ☠️

سیارهٔ گمشده؛

22 Oct, 13:34


دکتر گفت: «حتما تلاش کردی که موفق شدی.» گفتم: «شما فکر می‌کنین موفقم؟» گفت: «خودت این‌طور فکر نمی‌کنی؟» گفتم: «نمی‌دونم خودم چی فکر کنم وقتی نزدیک‌ترین افراد بهم اصلا چنین نظری ندارن.» گفت: «اونا نمی‌فهمن.» تو دلم گفتم «اونا نمی‌فهمن» بعد داروهامو نوشت و ازم پرسید چیز دیگه‌ای می‌خوام یا نه. گفتم یک دارو اضافه کنه که این دلشوره‌ی بی‌امان رو صاف کنه. اما ننوشت. معتقد بود دلشوره‌ی بی‌امان رو باید داشته باشم، معتقد بود این دلشوره رو نمی‌شه با دارو شست. معتقد بود که از پسش برمیام. تصور کردم که شاید آخرین باری باشه که می‌بینمش. ازش به خاطر همه‌چیز تشکر کردم. لبخند زد، ولی دل من داشت از گریه می‌ترکید.

#در_التیام

سیارهٔ گمشده؛

21 Oct, 21:55


بهش نیاز داشتم. با تشکر از هر.

سیارهٔ گمشده؛

21 Oct, 21:53


او سخت و بسیار شکننده بود. شبیه گوی محکم یاقوتی رنگی که هرچه زمین می‌زدی‌اش محکم می‌ماند اما از درون خرد می‌شد -طوری که فقط وقتی گوی را جلوی نور می‌گیری، ترک‌های ظریف بی‌شمارش دیده می‌شود- در مواقعِ مشکل محکم حرف می‌زد و لرزش صدایش نه از روی قهر و خشم، که از روی کوچکی‌اش بود. اشک‌هایش انگار همیشه پشت پرده‌ی نازک چشم‌هایش به انتظار ایستاده بودند تا با کوچک‌ترین تغییری به سروکله‌ی هم بزنند و در ریختن از هم پیشی بگیرند. با این حال تمام تلاشش را می‌کرد که شجاع باشد، هر لحظه می‌جنگید. کمتر کسی می‌توانست تن رنجور و زخمی‌اش را از میان پوسته‌ی ضخیم انکار ببیند. گاهی که شکنندگی‌اش حتی جلوی چرخش چشم‌هایش را می‌گرفت، سعی می‌کرد درخواست کمک کند امّا به مرور فهمید سختی‌اش را به قدری پرورانده است که حالا شکنندگی‌اش برای بقیه نمایش بیهوده‌ای می‌نمود. یا گاهی چنان به شکنندگی‌اش هم پوسته‌ی سختی می‌چسباند که سختی‌اش در پرتگاه‌های مرگ‌آسایی، در ابهام محو می‌شد و می‌شکست. او تضادی بود که هیچ‌گاه هیچ‌وقت هیچ‌کس درست درکش نکرده بود. سختی و شکنندگی‌اش همان‌قدر که برای خودش سنگین و نفس‌گیر بود، برای دیگران احمقانه و لوس به نظر می‌رسید. او سخت و بسیار شکننده بود و این قضیه او را حتی از پیش هم خردتر کرده بود…

#درباره_او

سیارهٔ گمشده؛

20 Oct, 13:25


انتظار خیلی سخته ولی حداقلش برای سوال «همین الان چه چیزی خوشحالت می‌کنه» جواب دارم.

سیارهٔ گمشده؛

18 Oct, 20:12


گفت «این چند شب ماه کامل بود» به شوخی گفتم «مگه ماه اون‌جا هم کامله؟» جواب داد «ماه و خورشید، تنها مشترکات تمام دنیا» به مشترکات تمام دنیا فکر کردم. به آسمانی که اگر سقف باشد، من و شما و تمام آدم‌های دنیا هم‌خانه‌ایم. به این اشتراک بزرگی که باعث می‌شود فاصله‌ها کوچک به نظر برسند. به ستاره‌های دوخته شده در دامن شب، که شب همه‌مان را قشنگ‌تر می‌کند. به یک سیاره‌ی کوچک میان هزاران، به کوچکی و تنگیِ دلِ من در میان این روزها… دلم می‌خواهد هیچ مرزی نبود، دلم می‌خواست بال در می‌آوردم. دلم می‌خواست پری‌ای باشم که سوار بر قصه‌ها به همه‌جای این خانه سفر کنم. دلم می‌خواست بروم و بنشینم روی بام دیگران و آواز بخوانم. دلم می‌خواست با خورشید غروب کنم و با ماه طلوع کنم. دلم می‌خواست خیالِ من هم، مثل ماه و خورشید، از مشترکات تمام دنیا باشد…

سیارهٔ گمشده؛

18 Oct, 20:05


و طلوع ماه امشــب.