صور میدمند و بهار دمیده...
من به سیاهیی پوستم کمی بد کردم که بوسه پذیرفتم
و به مویم که اسبها به زبان، به لیس، یکسو کردهاند
به اتاقم که دری دارد
چه عالیست اتاقی که دری دارد
دری که میتوان گشود و شنید که صور میدمند
و اکنون باد، ازان در، میاید و موی مرا به سوی دگر میخواباند
متأسفم اسبها
ازان نگاه، ازان زبان ساکت سرخ مؤدب
و این دریست که باد به هم نمیزند، همیشه باز میکند.
(القصه، بیژن الهی)