واهمه‌! @heyran_s Channel on Telegram

واهمه‌!

@heyran_s


« شاید نوشتن تنها سلاح آرام شدنِ ما باشد »
-جمع گریزِ خلوت گزین؛ ناگریزِ ناگزیر.

لطفا نه تحلیلم کن، نه راجع بهم نظر بده.

فوروارد کن مومن خدا:)

واهمه‌! (Persian)

واهمه‌! یک کانال تلگرامی است که تحت نام کاربری "heyran_s" فعالیت می کند. این کانال محلی است برای اشتراک گذاری احساسات، تجربیات و تفکرات. شعار این کانال از جمله‌ی "شاید نوشتن تنها سلاح آرام شدنِ ما باشد" است که توسط جمع گریزِ خلوت گزین؛ ناگریزِ ناگزیر، نقل قول شده است. در اینجا، مخاطبان دعوت به اشتراک گذاری احساسات و فکرهای خود با دیگران دارند. فرصتی است برای بیان خود بدون انتظار پاسخ یا تحلیل از سوی دیگران. بنابراین، اگر شما علاقه‌مند به اشتراک گذاری تجربیات و احساسات خود با دیگران هستید، به کانال "واهمه‌!" بپیوندید و این تجربه جذاب را تجربه کنید. لطفا به دوستان خود هم اطلاع دهید و این تجربه یکتای جمعی را به اشتراک بگذارید. البته با رعایت احترام و محترمانه بودن در تمام ارتباطات خود. حس خوبی از اعتماد و انطباق با اعضای دیگر این کانال به آنها ارایه می دهد. پس عجله کنید و عضو کانال "واهمه‌!" شوید و از این تجربه یادمان‌دار بهره‌مند شوید.

واهمه‌!

20 Nov, 17:36


وقتی که غمگین بودم، منو ببر بلندی و بغلم کن.

واهمه‌!

20 Nov, 16:23


دست منو به موی تو محتاج کشیدن...

واهمه‌!

19 Nov, 11:50


پس شما هم یک‌ فریم از آبانتون رو با من در کامنت به اشتراک بذارید.🤌🏻

واهمه‌!

19 Nov, 09:46


بچه‌ها چه‌قد آبان‌هاتون خوشگل بوده!
پس چرا من همش دانشگاه و کلاس و غصه؟

واهمه‌!

19 Nov, 03:11


از تمام شدن بسته‌های قرص می‌ترسم. به‌خاطر همین است که وحشتناک‌ترین درد‌ها را با مچاله شدن در خود، حل و فصل می‌کنم که کار به قرص خوردن نکشد. می‌دانم یک ورق مسکن قیمت چندانی ندارد. اصلا آن موضوعش برایم مهم نیست، منتها همیشه می‌ترسم یک‌روز درد شدید‌تری بیاید سراغم، و مسکن‌ها را برای آن روز سیو می‌کنم. روند عجیب مواجهه‌ام با درد این است، اجازه میدهم توی سلول‌هایم حل شود، و بعد فکر می‌کنم که اصلا درد ماهیت دارد یا دارم شلوغش می‌کنم؟ بدین صورت با کمی فشردن چشم‌ها و گزیدن لب‌ها، کار را جمع می‌کنم... به هرحال اگر بخواهم تسلیم دردهایم شوم، باید امروز پنجمین بسته‌ی خالی و متروک قرص را دور می‌انداختم. اما نشدم... فعلا فقط چهار دفعه تسلیم شده‌ام. چهار جای خالی، در صفحه‌ی قرص‌های مسکن. یکی‌شان را دیشب خوردم. حالم زیاده هم بد نبود. مطمئن بودم که دردهای وحشتناک‌تری را هم بی‌قرص گذرانده‌ام. داشتم مقاومت می‌کردم و درمقابل درد کمرم، به چند آه بسنده می‌کردم. دوستم قرص را با بطری آب گذاشت روی تخت و گفت بخورم. جمله‌ی وسوسه‌انگیزش این بود: "بخور تا امشب راحت بخوابی!" معلوم است که تاثیرش را گذاشت. چون حالا که فکر می‌کنم، هیچ به یاد ندارم آخرین‌بار کدام شب بی‌انقطاع خوابیده‌ام. دیگر چیزی به اسم خواب راحت در بزرگسالی چندان معنایی ندارد. همه‌چیز سراسر ناآرامی و نا-راحتی‌ست.
بگذریم! حالا چرا کله‌ی صبح دارم این‌ها را می‌نویسم؟ چون با کابوس از خواب پریدم...
قفسه‌ی سینه‌ام طوری‌ست که انگار تمام جهان را گذاشته‌اند رویش. چشم‌هایم از بی‌خوابی می‌سوزند و اولین ذکر روزم این بود که گه توی این زندگی! وقتی می‌گویم گه توی این زندگی، دقیقا نمی‌دانم مدنظرم کدام زندگی‌ست. زندگیِ فعلی‌ام، یا چیزی فراتر؟ منظورم زندگیِ تمام آدم‌هاست یا صرفا خودم؟ نمی‌دانم. شاید اصلا منظور خاصی ندارم و اولین سپر دفاعیِ روزم در مقابل کائنات این است.
اولین سپر دفاعی در مقابل گریه کردن هم هست. برای آنکه تمام روز مایلم گریه کنم. چمی‌دانم چرا. لابد برای همین خوابی که دیدم. به هرحال معمولا موضوع گریه خیلی اهمیت ندارد، چون وقتی که گریه می‌کنی، حتا اگر ندانی چرا، به زودی یک دلیل برایش دست و پا می‌شود. زندگی همین است دیگر. سراسر دلایل گریه‌ناک... حالا آشوبم. می‌خواهم شش‌هایم را بیندازم دور. می‌سوزند. هربار که نفس رد و بدل می‌شود، احساس مزخرفی دارم که قانعم می‌کند انسان به شش نیاز ندارد. بچه که بودم دلم می‌خواست آبشش داشته باشم. فکر می‌کردم حالا که روی زمین برایمان نریده‌اند، خب شاید زیر آب ریده باشند. حالا بزرگ‌ شده‌ام و دیگر می‌دانم که این‌طور نیست. دیشب به دوستم گفتم "وسط روز وقتی یادم می‌آید هنوز روی کره‌ی زمین هستم، می‌گویم ریدم توی این زندگی." گفت که اتفاقا او هم این‌روزها هر صبح این جمله را می‌گوید...
آن‌روز وسط دانشکده هم‌کلاسی‌ام را دیدم، آمد جلوتر و گفت این‌روزها هرلحظه ممکن است بنشینم یک‌جایی و گریه کنم. گفتم که من هم.
چون واقعا من هم همین‌طور بودم. البته همان هفته‌ی پیش. بعدتر دردهای جسمی طوری روی تنم چنبره زدند که دیگر یادم رفت اصلا روح کدام است و گریه چیست... به هرحال یکی از تلاش‌های طبیعت برای دوام این است دیگر، رنج‌های جدیدی جلوی پایت می‌گذارد، که اگر به رنج‌های قدیمی‌ات خو گرفتی و سپر انداختی؛ دوباره بایستی و برای بقا بجنگی. روش ابلهانه و بی‌رحمانه‌ای‌ست، اما انگار تنها راه ممکن همین است...

#شرح‌وقایع | #منی‌که‌منم

واهمه‌!

18 Nov, 15:02


پس این گل نرگس پاییزِ ما چیشد؟

واهمه‌!

18 Nov, 07:12


شغلی که دوستش دارم بوسیدنِ ناگهانِ توئه!

واهمه‌!

16 Nov, 20:18


اینارو ولش کنید. ازون جنون چه‌خبر؟

واهمه‌!

16 Nov, 06:31


امروز روز تازه‌ای‌ست، برای تازه دوست داشتنِ تو.

واهمه‌!

15 Nov, 16:31


تو اشک‌هایم را می‌خوانی. -۲۵ آبان ۱۴۰۳-

واهمه‌!

15 Nov, 15:49


متروکه‌ام، مرا به آغوش نو کن.

واهمه‌!

11 Nov, 21:13


شما هم اگه پیکر بی‌جان خود را تا فاطمیه می‌کشید، لایک کنید همو پیدا کنیم.

واهمه‌!

09 Nov, 21:45


من را وطن بخوان،
آنگاه که غریبی.

واهمه‌!

08 Nov, 17:51


نور"

واهمه‌!

08 Nov, 12:20


پتوپیچ زیر پنجره نشستم و ارائه‌ی هفته‌ی بعدمو می‌نویسم، لای کتاب‌های مختلفِ محمود دولت‌آبادی چرخ می‌زنم و به هرکدوم می‌رسم میگم اینم باید بخونم. عدس‌پلومون درحال دم کشیدنه. داریم درس می‌خونیم، باد میاد و شاهین نجفی می‌خونه: "نگفتمت نرو که رفتنت نتیجتا اشک بود؟"
و من با طنابِ ادبیات، مثل همیشه، به زندگی وصل می‌مونم.

#شرح‌وقایع - خوابگاه./

واهمه‌!

05 Nov, 21:11


[گردابی انگار. آدم را می‌بلعی و بعد استخوان‌هایی دردناک از عشق را پرت می‌کنی یک گوشه...]

واهمه‌!

05 Nov, 21:10


آنقدر چیزی ننوشته‌ام که با انگشت‌هایم غریبه‌ام. دیگر نمی‌توانم بنویسم. همه چیز در اندوه فرو رفته و اتفاقا من هم. کلمات دیگر کافی نیستند. هیچ‌چیز دیگر کافی نیست. هر جا که دیدی‌ام بغلم کن. بی‌سپرم، چیزی برای دفاع ندارم، هجومِ تو مرا برده‌است. چشم‌هایت به ذرات تنم نفوذ کرده‌اند. چشم‌هایت آغشته به سَمّ‌ند، مرا می‌کشند. چشم‌هایت افیونند، مرا خراب می‌کنند. چشم‌هایت اوهامِ قبلِ خوابند، بی‌چاره‌ام می‌کنند. چشم‌هایت ادبیاتند، به آن‌ها دچارم؛ آن‌طور که زئوس به هرا...
آن‌طور که ماهیان به آب، و درخت به ریشه.
پیش از تو کسانی بوده‌اند، که دوستم داشته‌اند، که دوستشان داشته‌ام؛ اما هیچ‌کدام تو نبوده‌اند. چیزِ دیگری هستی. یک چیزِ مجزا. انگار کن که در باغچه‌ی رز‌های سفید، بوته‌ای از رز‌های سرخ وحشی درآمده باشد؛ آنی. آن بوته‌ی وحشیِ رز‌های سرخ... که بی‌مهابا بزرگ می‌شوی و تمام زندگی‌ام را می‌گیری. در تو حل می‌شوم. می‌پوشانی‌ام شبیه یک لباس، آن‌طور که از من هیچ نمی‌ماند، جز تو...
گردابی انگار. آدم را می‌بلعی و بعد استخوان‌هایی دردناک از عشق را پرت می‌کنی یک گوشه...
زلزله‌ای. به پا می‌خیزی و دل آدمیان را به هول می‌اندازی، بعد راهت را می‌کشی و بی‌خیال از کنار ویرانه‌هایی که ساخته‌ای می‌گذری...
این‌طور نبوده‌ام. اینقدر خرد و خراب نبوده‌ام.
هرچه که حالا هستم، دست‌رنجِ خواستنِ توست.
و باز تورا می‌خواهم، چرا که اندوهِ والای تو مرهم است به رنج‌های کوچکِ سینه‌ام.

واهمه‌!

01 Nov, 16:08


https://t.me/+ApfZibaXUGhmN2Vk

احتمالا آدمای خیلی نزدیک اکسپت میشن، جهت بوجی‌موجی شدن و بوجی‌موجی کردن.

واهمه‌!

01 Nov, 10:52


شما هم از جمعه‌ی خود عکسی بفرستید در کامنت.🫠

واهمه‌!

01 Nov, 10:51


جمعه./

واهمه‌!

31 Oct, 15:05


[بعدش همه‌چیز طوری روی هم تل‌انبار میشه که هیچ راه فراری نباشه.]

واهمه‌!

30 Oct, 14:35


هنوز کسی اونقدر دوستم نداره که برای زمستونم شالگردن ببافه. پس بدرود ای زندگی! دیگر نمی‌ارزی.

واهمه‌!

30 Oct, 14:28


قوی‌ترین زبان عشق برای من شالگردن بافتن توی پاییز، برای زمستونِ کسیه. اینجوری که انگار طرف با این کارش بهت میگه "سرما نخوری دورت بگردم..." یه همچین چیزی مثلا.

واهمه‌!

29 Oct, 17:11


من این روزها "خیابان کاتالین" می‌خوانم.
شما نیز به رسم پیکچرز بگویید چه می‌خوانید.

واهمه‌!

29 Oct, 16:50


اگر بزرگ‌ترین فکر این‌روزهات فلسطین نیست، چیزی درون تو مرده که احیا شدنی نیست.

واهمه‌!

28 Oct, 13:15


میخوام یه لباس بدوزم که توی جیبش دستِ دوتامون جا بگیره #جناب.

واهمه‌!

25 Oct, 13:27


نمی‌دونم آینده برامون چی کنار گذاشته، فقط امیدوارم این لبخندارو ازمون نگیره.🌱

واهمه‌!

25 Oct, 13:20


برای تمام دفعاتی که محکم و طولانی بغلم کردی،
از تو و دست‌هات ممنونم.

واهمه‌!

22 Oct, 13:30


مطلوبم در این هوا پیاده‌روی و پیاده‌روی و پیاده‌روی و چاوشی و پتوپیچ نشستن روی نیمکتای کنار خیابون و تماشای آدم‌هاست...

_عکس‌ها متعلق به ۸ صبحِ دانشگاه‌ است._

واهمه‌!

21 Oct, 20:10


من حالا در دهه‌ی سوم زندگی فهمیدم که نمیشه با دلتنگی جنگید و یا حتا ازش فرار کرد. فقط باید پذیرفتش، چون جزء مهمی از زندگیه. دلتنگی برای خیابون‌های شهری که ازش دور شدی. دلتنگی برای آدمی که فلان آهنگ به یادت آورده. دلتنگی برای لمس دست کسی که مدتهاست ازش خبر نداری. دلتنگی برای ته‌دیگِ سیب‌زمینی دست‌پخت مامانت. دلتنگی برای ضربه زدن به یک توپ، با پای چپت. دلتنگی برای اون بستنی‌فروشی‌ای که قدیما می‌رفتی. دلتنگی برای ویوی پنجره‌ی خونه‌ی قبلیت. دلتنگی برای سوپریِ محله‌تون. دلتنگی برای دوست دوران دبیرستانت. و دلتنگی برای خیلی از چیزها...
حالا فهمیدم که نباید با دلتنگی برای گذشته‌ جنگید، باید باهاش مدارا کرد و اکنون رو نفس کشید. چون مدتی بعد [حال، همان گذشته‌ای‌ست که دلتنگش خواهیم شد.]

واهمه‌!

19 Oct, 09:58


شروع./

واهمه‌!

18 Oct, 14:31


مشکل‌گشا تویی. _۲۷ مهر ۱۴۰۳_

واهمه‌!

18 Oct, 14:10


برای پاییزِ کش‌دار. برای زنجیر دست‌هات. وَ برای کاسه‌ی لبریزِ صبر...

@Heyran_s

واهمه‌!

17 Oct, 19:41


امشبم برای خوابیدن بغل نداری. گریه کن آدمی‌زاد.

واهمه‌!

15 Oct, 21:11


فاصله‌ی بین "ترس و اضطراب"، وَ "ذوق و شعف" رو تنها جرئت پر می‌کنه... اون پلِ مفقود جرئته!

#شب‌بخیر.

واهمه‌!

15 Oct, 15:10


بمیرم برای دستِ کوچکت که زخمی‌ست.
از عصر آشوبم. تیری از غیب هزارباره به سینه‌ام خورده و مداوا شده و دوباره مجروحم.
بمیرم برای اینکه زخمی شده‌ای.
بمیرم که می‌دانی بعدتر هم زخمی خواهی شد.
کاش دست و پای من بود که این‌طور خونی میشد.
تو می‌گویی چیزی نیست. مامان می‌گوید باید بیوفتی تا بزرگ شوی. دوستم می‌گوید بزرگ می‌شوی و یادت می‌رود. من اما برای دست‌های کوچکت که زخمی‌ست گریه دارم... کاش من زمین خورده بودم جای تو... کاش تو که کوچکی و نحیف و با غم‌های دنیا ناآشنا، هیچ‌گاه رنجی را تحمل نکنی که در مداوایش کاری از من ساخته نباشد. ای کاش می‌شد دست‌ها را عوض کرد، دست‌های کوچکِ زخمی‌ات برای من بود، و دست‌هایم را به تو می‌دادم. چراکه که برای این زخم‌ها زیادی کوچکی. وقتی می‌گویم کوچک، هیچ‌کس منظورم را نمی‌فهمد، آدم‌ها فکر می‌کنند تو به اندازه‌ی کافی بزرگ‌ شده‌ای که در حوادث زندگی زخم برداری و درمان شوی. من اما دلم راضی نمی‌شود، که تا وقتی دست‌ها و پاهای من جایی برای زخم دارند، خاری به دست تو وارد شود...
کاش دست‌های کوچکِ زخمی‌ات برای من بود.

#موقت

واهمه‌!

14 Oct, 09:43


[دست‌های دلتنگِ من،
در انتظار لمس دستانِ تو...]

واهمه‌!

12 Oct, 15:50


_ بی‌شرح.

واهمه‌!

12 Oct, 15:49


حالم گه است. این‌طور نبودم. رفته بودم باشگاه، دمبل‌های سنگین زده بودم، پلانک رفته بودم، هالترم را سنگین کرده بودم و کله‌ام داغ بود، دوپینگ بودم. بعد همه چیز طوری پیش رفت که وسط خیابان، دست‌ها را به صورت چسپانده بودم و می‌گریستم. شبیه پرده‌های تاتر تغییر حالم از شادی و سرخوشی به هق‌هق در خیابان، فقط چند دقیقه طول کشیده بود. خواهر کوچکترم مدام می‌گفت "تروخدا گریه نکن. بسه." و من بیشتر گریه می‌کردم، چون بس نبود. چون این‌روزها سراسرِ زندگی گریه‌ است. چون اشک‌هایم به‌طرز وحشتناکی از چشم‌ها سقوط می‌کردند و چیزی در دلم درحال جان کندن بود... هیچ فکر نمی‌کردم قرار است این‌طور شود. سوار تاکسی شده بودیم، دونفر قبل از ما توی ماشین بودند و ظرفیت بلافاصله تکمیل شد و راه افتادیم. ماشین با سرعت منفی می‌رفت، راننده‌ی مضطرب خودش را چسپانده بود به فرمان. چندبار ماشین خاموش شد و بعد شبیه زلزله‌ای لرزید و باز خرخرکنان راه افتاد، همان لحظه داشتم با اندوه فراوان می‌نوشتم که: [از باشگاه که برمی‌گشتم سوار تاکسی شدم و تا مقصد کوتاهی که می‌خواستم برم، ماشین چندبار خاموش شد و مدام تکون‌های وحشتناک می‌خورد. آقای جمهوری اسلامی، مردهای پایین دستِ معمولی این‌طور به سختی برای زن‌ها و بچه‌های چشم انتظارشون در خونه، رزق حلال جمع می‌کنند... قلبم در فشاره واقعا. کاش معجزه‌ای بود برای درد بی‌درمان فقر.] که یک‌هو ماشین خاموش شد و دیگر روشن نشد. راننده گفت ببخشید، ماشین خراب شده. مردی که جلو نشسته بود گفت "یعنی ما حالا همان پنج تومان را بدهیم و باقی مسیر را پیاده برویم؟" داشتم تلاش می‌کردم که گریه نکنم. می‌خواستم داد بزنم که دو سه تومان اضافی‌تر را می‌خواهی ببری سر گورت؟* که همان لحظه راننده با آرامش و شرمندگی گفت "نه باباجان، نمی‌خواد چیزی بدی اصلا، تو راضی نباشی که این پول وفا نمی‌کند." مرد پول را گذاشت کف دست راننده و در را کوبید. کرایه را حساب کردم و عرض خیابان را به پهنای صورت گریستم. و تمام مسیر مانده تا خانه را گریستم. هنوز هم می‌خواهم بگریم. برای دل‌زدن‌ها و تکان‌های ماشینِ خراب. برای دستِ باندپیچی شده‌ی راننده. برای درِ کوبیده شده. برای قلبِ شکسته‌ی مرد. و برای خودم، که آن لحظه تنها واکنشم فرار بود، درحالی که می‌شد شماره‌ی مرد را بگیرم و نصف ماهیانه‌ام را با او تقسیم کنم.

حالا نشسته‌ام روی تخت، آنقدر منقلبم که انگار زندگیِ پس از مرگ را تجربه کرده‌ام.
حال آنکه تنها، دارم برای آنچه دیده‌ام سوگواری می‌کنم‌ و زنِ اندوهناکی، در سرم این‌طور میخواند:

[چه کج‌رفتاری ای چرخ
چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین...
]

#شرح‌وقایع | #منی‌که‌منم

واهمه‌!

11 Oct, 21:45


تصویرت را از پشت پنجره می‌بوسم.

واهمه‌!

11 Oct, 06:43


دلم ماهیِ از تنگ افتاده‌ایست که دارد آخرین تقلاهایش را برای وصل شدن به حیات می‌کند... ضربان قلبم روی هزار است و دو هفته‌ی تمام است که می‌خواهم بگریم. نمی‌شود. نه می‌شود گریست و نه می‌شود چیزی نوشت. فعلا همین دوتا، قفل‌های اخیر زندگی منند، که با هیچ دستی باز نشده‌اند. آخر آدم چه‌طور بنویسد وقتی زندگی‌اش از قصه تهی‌ست. این شکوهمندترین عبارتی‌ست که می‌شود برای این روزهایم به کار ببرم: "زندگی‌ام از قصه تهی‌ست." انگار کتابی‌ام که نیمش سوخته. و نیمِ دیگرش هرچند خوب، دیگر به درد نمی‌خورد. آدم باید با چیزهای نیمه چه کار کند؟ باید دور بیندازدشان، که شیوع پیدا نکنند؟ تمام چیزهای نیمه‌ی زندگی‌ام را دور ریخته‌ام. جز تو. که هنوز نمی‌دانم نسبتم با تو چیست، و هنوز نمی‌دانم باید با تو چه‌کار کنم. تو که نصفه نیمه‌ترین آدم زندگی‌ام هستی. دوستت دارم و از دوست داشتنت شبیه حیوان باوفا می‌ترسم. و اصلا نمی‌دانم این‌ها چیست که دارم می‌نویسم... شاید باید بی‌خیال نوشتن شوم. و بی‌خیالِ زندگی هم. که بی‌خیالِ نوشتن شدن، همان بی‌خیالِ زندگی شدن است...
دیگر تمام نخ‌های اتصالم به زندگی بریده شده‌اند. از صبح که بیدار شده‌ام، یک دریا توی دلم تکان می‌خورد. آتشی‌ست در من که هرگز خاموش نمی‌شود. دارم بار کجم را با مشقت به منزل می‌رسانم. بار کجی که خودم هستم.
و منزلی که خاک...

واهمه‌!

09 Oct, 13:50


رندوم/روزها.

واهمه‌!

08 Oct, 20:40


دوستت دارم چون ذوقمو کور نمی‌کنی.

واهمه‌!

07 Oct, 20:30


[تمام لحظاتی که من از درد چشمامو بستم،
تو با چشم‌های باز مراقبم بودی.]*

واهمه‌!

28 Sep, 21:18


کلمات دیگر کافی نیستند.

واهمه‌!

24 Sep, 20:45


که تکه‌تکه‌های پراکنده‌ی تنم را، به آغوش وصله کن.