متروکه @matroukee Channel on Telegram

متروکه

@matroukee


من مائده هستم. اندروید دولوپر هستم و عاشق شغلمم. ۲۳ سالمه. تهران زندگی می‌کنم. عاشق شدم و ازدواج کردم و خوشحال‌ترینم کنارش.
از کد زدن لذت می‌برم، کتاب خوندن بهم آرامش میده، و اخیرا فهمیدم که شنا برام عمیقا لذت‌بخشه.

خیلی خوش‌ اومدید =)))

متروکه (Persian)

به کانال تلگرامی "متروکه" خوش آمدید! من مائده هستم، یک دولوپر اندروید عاشق کار خودم. با ۲۳ سال سن، در شهر تهران زندگی می‌کنم و از زندگی با عشق و ازدواج کردن بسیار خوشحالم. در این کانال، به اشتراک گذاری تجربیات و علاقه‌هایم در زمینه برنامه نویسی، کتابخوانی و شنا را دنبال می کنم. از کدنویسی لذت می‌برم و آن را یک فرصت برای آرامش و خلق اثر می‌دانم. همچنین، علاقه زیادی به خواندن کتب دارم و این کار برایم منبعی از آرامش و دانش است. به تازگی هم، شنا را کشف کردم و متوجه شدم که ورود به آب و تجربه آن برایم بسیار لذت بخش و آرامش بخش است. اگر شما هم به تجربیات و علاقه‌های من علاقه‌مندید، به کانال "متروکه" بپیوندید و با هم از تجربیات و دانش هایمان بهره ببریم. خوش آمدید به "متروکه"! =)))

متروکه

11 Jan, 17:44


جدی خوشحالم، یعنی من اگر بتونم به ورزش عادت کنم، یکی از بزر‌گ‌ترین دستاوردای زندگیم رو به دست آوردم

متروکه

11 Jan, 17:44


اینم پنج‌شنبه که رفتم شنا 🥹

متروکه

11 Jan, 17:41


من قبلا نمی‌فهمیدم چرا ملت اینا رو شر میکنن، ولی انقدر حال میده که منم میخوام شر کنم 🥹

متروکه

09 Jan, 14:58


از روزایی که خیلی توشون پروداکتیوم و میتونم کارای مختلف بکنم خیلی خوشم میاد.

امروز از صبح رفتم کلاس شنا، بعد یه خرده خرید برای خونه، بعدش خونه رو مرتب کردم، برای آخر هفته‌مون غذا درست کردم، یه خرده کتاب خوندم، همراه همه اینا پادکست گوش دادم، یه خرده کورس نگاه کردم، و الان اینطوریم که تازه ساعت ۶:۳۰ شده؟ :))) خلاصه که خیلی حال داد امروز.

متروکه

09 Jan, 14:56


بچه‌ها مهدیار رو شاید خیلیاتون از وبلاگ‌نویسی بشناسین، آقای مترسک بودش، حالا الان بعد از مدت‌ها به دنیای روزانه نویسی قراره برگرده 😍

آی‌دی کانالش:
@mahdiyartian

متروکه

08 Jan, 21:00


از فردا دوباره کلاس شنا رو شروع میکنم، خوشحالمممم 😍

متروکه

08 Jan, 13:53


کلا هم سعیم اینه که به هیچ عنوان باهاش رفاقت نکنم. یعنی خیلی وقتا مودم رفاقته با همکارام. ولی این آدم به طور خاص رو باید حواسم باشه به رفاقت نکردن باهاش. و گاهی اوقات سخته تشخیص بدم که این الان رفافت نکردن بود باهاش یا بی‌محبتی بود بهش.

متروکه

08 Jan, 13:52


مدیریت تیم از لحاظ انسانی یکی از سخت‌ترین کارهاییه که تا حالا انجام دادم. یعنی تکنیکالی مدیریت کردن یک تیم خب واقعا راحته، و فکر می‌کردم اوکی سافت‌ اسکیلی هم احتمالا به همین شکل خواهد بود دیگه. ولی اینطوری نیست. و واقعا یه وقتایی بعد از یه سری مکالمه‌ها پاره میشم.

یعنی یه وقتایی باید حد اعلای اسرتیو بودن باشی، یعنی این شکلی که ببین تو باید تا فلان ددلاین، هارد ددلاین برسونی این تسکا رو، و نمیرسونه و تو حالا باید بری باهاش برخورد کنی و نباید نایس بازی دربیاری و این تیکه‌هاش قشنگ زخمی میکنه روان منو. اصلا برام راحت نیست.

یعنی امروز به مدیر خودم گفتم که یه پروپوزال بهت میدم تا فلان روز برای پرفرمنس ریویو فلانی، و به خودش گفتم بهم یه تکنیکال رودمپ بده، و واقعا سخت میشه گاهی برام. و این شکلی‌ام که این پروپوزاله باید حداقل ۹۰ درصدش انجام بشه وگرنه خداحافظی باید بکنیم با طرف. و اصن خیلی مشکله.

متروکه

07 Jan, 09:38


وقتی روی محصول AI ایی داری کار میکنی و اون بچه رو داری از صفر میسازی 🥲🥹

متروکه

07 Jan, 08:05


اون سری داشتم به خود عموم می‌گفتم، انقدر این مرد همیشه با من جنتلمنانه برخورد کرده بود، که من اصن تعریفم از رفتار درست اون بود، و تو وقتی توی اطرافیانت، مردهایی داری که اونقدر خوب و جنتلمنن، قطعا به کمتر از اونا راضی نمیشی، قطعا توی انتخابات دنبال کسی می‌گردی که ویژگی‌های خوب اون‌ها رو داشته باشه، و قطعا بد انتخاب نمی‌کنی.

یعنی می‌خوام بگم گاهی اوقات فکر می‌کنم علی درست‌ترین تصمیم زندگیم بود، و علتش عموهام و بابام هستن. اینطوریم که اگه مردای اونطوری هستن، چرا به کمتر از اون راضی شم واقعا؟

متروکه

07 Jan, 08:03


من دیشب یه ذره روبراه نبودم، تا ۲ ۳ شب با علی صحبت کردم، صبح که داشتم می‌رفتم از خونه بیرون دیدم عمو پیام داده، الانم کلی با اون صحبت کردم :))) ۱۰ دقیقه یعنی براش ویس دادم :))) و داشتم فکر می‌کردم واقعا این دو نفر ستون‌های زندگی من هستن، واقعا هر چیشون میشه زندگی من می‌لرزه، یعنی اصن کنار اینا من می‌تونم ذهنم رو خاموش کنم، و مطمئن باشم که اینا مراقبن، دوستم دارن، همه کاری میکنن سخت نگذره بهم، و کامل اصن می‌تونم زندگیم رو بدم دستشون.
واقعا من توی زندگی خوش‌شانس بودم. آدم‌های خوبی همیشه سر راهم بودن.

متروکه

06 Jan, 20:32


به نظرم یه مهارت خوبی که آدم باید کسب کنه، تشخیص مرزهاست. من خودم شخصا خیلی لنگ میزنم توی این قضیه، خیلی وقتا مرزها رو نمی‌فهمم. مرز آدما رو گاهی نمی‌فهمم، ولی این کمتر پیش میاد، اغلب اوقات مرز خوب و بد رو نمی‌فهمم و به طرز عجیبی این مرزها توی زندگیم داره هی بیشتر و بیشتر میشه. یعنی این اوقاتی که باید انتخاب کنم که آیا اگه پامو بذارم اونور مرز، خوبی رو رد کردم و به بدی رسیدم یا خیر،
حالا چرا انقدر باید لب مرز راه رفت؟ چون حس میکنم دنیا اینطوری کار می‌کنه.

متروکه

05 Jan, 21:16


بقیه‌اش جا نشد ولی خلاصه امیدوارم محتوای بلاگری نشده باشه، صرفا یه سری فکر بود که امشب از ذهنم گذشت، تصویر اون دختر بچه‌‌ای که لیترالی توی اون سن هیچکس بهش اهمیت نمیداد از ذهنم گذشت، و دیدم بزرگسال بالغم چقدر هم خودش رشد کرده هم به اون بچه کمک کرده، و یه بطری شیر و چند تا دونه گردو بهم کلی حس خوب داد و خواستم اینجا شر کنمش.

متروکه

05 Jan, 21:15


امشب همه اینا رو چیده بودم روی کابینت که صبحونه‌های فردامون به اضافه وعده قبل از باشگاهم رو آماده کنم. بعد یه لحظه این فکره از سرم گذشت که نگا کن داری چیکار میکنی، این ساعت شب وایسادی داری با حوصله برای فرداتون خوراکی سالم آماده می‌کنی، داری برنامه‌ریزی می‌کنی که برای باشگاه چی بخوری که انرژی داشته باشی و ...

و شاید این برای خیلی‌ها کار بدیهی‌ای باشه، خیلی‌ها احتمالا مدرسه که می‌رفتن لقمه سالم داشتند، از بچگی توی خونواده‌ای بزرگ شدن که به سلامت و تغذیه اهمیت داده می‌شده، ولی برای منی که سال‌ها واقعا سلامتی حتی دغدغه‌م نبود و کسی هم اطرافم نبود که ازش یاد بگیرم، خیلییی پیشرفت بزرگیه رو به جلو.

و من خیییلییی مقاوم بودم در برابرش. برای من خییلی مشکل بود این که بخوام به تغذیه‌م فکر کنم یا اصن براش برنامه‌ریزی کنم، یا مثلا بخوام برم باشگاه ورزش کنم.

مدت‌هااا روی ذهن خودم کار کردم، مدت‌ها سعی کردم خودم رو در مواجهه با آدم‌هایی قرار بدم که زندگی سالمی دارند، مدت‌ها سعی کردم مطالعه کنم درموردش تا که بالاخره توی ذهن من سد بزرگش بشکنه. یعنی من اصن متنفر بودم از فکر کردن به این که برم باشگاه و ...

متروکه

04 Jan, 13:13


کلا من مرداد بود که این پوزیشن جدید رو قبول کردم. و مطمئن بودم که از فشارش پاره میشم. ولی به خودم قول دادم که یک سال تحمل کنم این فشار رو و بعدش چیل کنم باز. و آلردی با این ۵ ۶ ماه گذشته قشننننگ تفاوت رو توی خودم احساس میکنم.

متروکه

04 Jan, 13:13


یه جلسه سنگین هم با این نیروی جدید داشتم. واقعا از دور مدیریت به نظر راحته از نزدیک واقعا سخته. به مدیرام همیشه راحت می‌تونم بگم چیکار بکنن چیکار نکنن، به علی همیشه راحت می‌تونم بگم، ولی وقتی خودم توی موقعیتش بودم قشنگ چند ساعتی هی این پا و اون پا کردم :)))
دیگه بعدش رفتم گفتم و خب خوب پیش رفت.

باحاله واقعا. دارم رشد می‌کنم خودم حسش میکنم.

متروکه

04 Jan, 13:11


موهامم راستی رفتم این آخر هفته هایلایت کردم. خیلی خوب شده راضیم واقعا. اصن چهره‌م باز شده 😁

متروکه

04 Jan, 13:11


بعد از مدت‌ها دارم میرم جنوب دوباره 😍🥹
بلیط پرواز هتل خریدیم امروز و کارای مربوطه رو انجام دادیم. خوشحالم خیلی زیاد. یه تیکه از قلبم همیشه جنوبه.

متروکه

31 Dec, 21:03


ولی اون سالی که انتظارش رو می‌کشم در حقیقت ۲۰۲۶ عه :)))

متروکه

31 Dec, 21:01


این کتاب Atlas of the heart رو قبلا هم گفتم، داره سعی میکنه که احساسات مختلف رو بهت نشون بده و برات تفکیک کنه. اینطوری که حداقل بیاد توی خودآگاهت.

این حس Bittersweet برام خیلی جالب بود. هی همش دارم بهش فکر میکنم، حس‌هایی که همزمان که بهت حس خوبی میدن، حس بدی هم میدند، و نکته‌ش همین همزمانیه.

یعنی تو همزمان فکر می‌کنی خوشحالی برای این که یه سال جدید و یه سری فرصت جدید داری، و همزمان ناراحتی برای عمری که داره میره مثلا.

متروکه

31 Dec, 21:00


چه حس عجیبی بود. موبایلم رو باز کردم، و دیدم شده ۲۰۲۵ :)))
حس نو شدن و از دست دادن دارم.
فکر کنم میشه یه حس bittersweet.

سال نوتون مبارک ♥️

متروکه

29 Dec, 21:08


شبتون بخیر 💫

- Atlas of the heart
#books

متروکه

29 Dec, 21:07


بچه‌ها بات چت زد و من کلا بلاکش کردم، نمیدونم چه بلایی سر لینک ناشناسم میاد، ولی ممکنه اگه بهش پیام بدید به شما بگه که بلاک شدید در حالیکه من کل بات رو بلاک کردم چون هی روی ریپیت یه پیام رو برام می‌فرستاد. خلاصه که ببخشید اینطوری شد.

متروکه

29 Dec, 20:23


من اینو نمی‌خواستم توی کانال بفرستم، ولی این باته چت زد، و نمی‌خواستم این پیام امشب بی‌جواب بمونه، ولی مجبورم دیگه، خلاصه که ای ناشناس اون چیزی که برات اونور نوشته بودم رو اینجا می‌فرستم:

سلام.
من این متن رو نفرستادم توی کانال، چون دلم خواست برای خودم بمونه، چون یه سری چیزا به قدری به دلت می‌شینه که دلت نمیخواد برای بقیه هم باشه، میخوای فقط و فقط مال خودت باشه.

ممنونم که باهام به اشتراک گذاشتیش. بودم توی این موقعیت. موقعیت‌هایی که آرزو کردم کاش حالا که خودم نمی‌تونم این زندگی رو تموم کنم، کاش یه چیز دیگه تمومش کنه. و میدونم آدم در عمق چه تاریکی‌ای هست وقتی به این نقطه میرسه. من ازش گذر کردم و الان اونور مرز روشنی و تاریکی ایستادم. الان میدونم که چقدر تاریکه اون نقطه، ولی چقدر شدنیه اینور خط ایستادن. فکر می‌کردم نمی‌شه هرگز، اما شد برای من.

چیزی از زندگیت نمی‌دونم. اما یه شعری هست که قبلا توی کانال هم گذاشتم و خودم هم هر وقت حس میکنم روزگارم تاریکه با خودم زیر لب زمزمه‌ش می‌کنم:
Rage, rage against the dying of the light

متروکه

29 Dec, 20:21


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
من نیاز خیلی شدیدی دارم که درباره احساساتم برای آدمی بنویسم و فقط امیدوار باشم که به دست کسی میرسه و در عین حال توی ابرازش با تو راحت‌تر بودم همیشه. انتظار ندارم که حتما خونده بشه چون میتونه پر از احساسات منفی باشه ولی I fucking need to share this

چند روز پیش وقتی توی اتاق خونه مادربزرگم بودم فهمیدم در و پنجره به قدری که هوای تازه تو اتاق جریان پیدا کنه باز نیست و احتمال مسمومیت بر اثر گاز گرفتگی بخاری تو اتاق زیاده. و من امیدوار بودم که زندگی به دو نیمه پنجاه درصدی تقسیم بشه و من شانس اون پنجاه درصد خفگی و مرگ بر اثر مسمومیت رو داشته باشم. اینجوری بودم که مستقیم جرات خودکشی رو ندارم ولی خب بذار شانس رخداد غیر مستقیمش رو از دست ندم.

همین :)))

واقعا نمیدونم چه احساسی و چه ایده‌ای از منتشر کردنش داشتم.

من به نوشته‌های چنلت، به خودت و همسرت بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنین اهمیت میدم و امیدوارم همیشه حالتون خوب باشه. ممنون که می‌نویسی تو متروکه.

متروکه

29 Dec, 20:19


این باته ترکیده، بهم نشون میده که پیام جدید دارم، ولی نشون نمیده که پیامه چیه، یه سری پیاما هم که توی خود بات جواب داده بودم رو الان دیدم نفرستاده 🥲

متروکه

29 Dec, 20:04


متاسفم واقعا برای شرایطی که توش هستی 💔
شرایط آزاردهنده‌ای هست واقعا.

به نظر من همیشه استقلال از خونواده راه رستگاریه. یعنی حتی اگر توی این شرایط هم نبودی و خونوادت اوکی بودن باز بهت می‌گفتم از خونه پدر و مادرت بزن بیرون. الانم باز همینو میگم. یه مهارت یاد بگیر، خودت رو واقعا وقفش کن، کار پیدا کن، و بزن بیرون از اونجا.
میدونم این چیزایی که میگم در ظاهر ساده‌ست ولی توی بطن قضیه سخته، و آره واقعا توی بطن قضیه سخته، اما همین که شروع کنی، هر مرحله‌ای که جلو بری، مرحله بعدی برات کامل روشن میشه، صرفا باید برای خودت و زندگیت آستین بالا بزنی.

متروکه

29 Dec, 20:02


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام مائده‌ جان.
چون میدونم تو دختر خیلی عاقلی هستی دارم ازت تو همچین مسئله ای مشورت میگیرم. میدونم نه اینجا میشه همه چیزو توضیح داد و نه تو میتونی جای من باشی که بگی دقیقا تو این موقعیت چیکار میکردی ولی دلم میخواد به عنوان یه دوست تو فضای مجازی که خیلی وقته دنبالت میکنم، نظرت رو بدونم❤️
من یه دختر ۲۶ ساله ام که تاحالا هیچ درآمدی از خودم نداشتم، مهارت خاصی هم ندارم که بتونم ازش کسب درآمد کنم، یعنی واقعیت تا اینجای زندگیم همش به بطالت گذشته. نه اینکه بگم آدم خوش گذرون و اهل حالی بودم، اتفاقا اصلا. همیشه خونه نشین و تاحد زیادی افسرده ام و فقط زمانم تو خونه با گوشی تلف میشه.
جدا از همه اینا، جدیدا طوری شدم که دیگه نمیتونم خانواده رو تحمل کنم، خودم باهاشون به اون شدت دعوا و درگیری ندارما، ولی اونا باهم خیلی دعوا و درگیری دارن که باعث میشه حال من به شدت بدتر از اینی که الان هست بشه. تو خونه ما تاحدی دعواست که چند بار نزدیک بود کار به پلیس و بازداشتگاه بکشه. همش باخودم فکر میکنم که منکه یه آدم آرومی ام و همه چیزو میریزم تو خودم که یه موقع دعوا و شری از طرف من درست نشه، چرا باید گیر یه همچین خانواده ای بیفتم.
دلم میخواد ازشون جدا شم و تنها زندگی کنم ولی وقتی تاحالا حتی یک ریال درآمد هم نداشتم چه برسه به پولی که بتونم باهاش یه جای خیلی کوچیک اجاره کنم، نمیدونم چطور مساقل شدن ممکنه..
دلم میخواد نظر تو رو هم درمورد همین شرایط کمی که از خودم توضیح دادم بدونم❤️
ببخشید که اینقدر طولانی شد، پیشاپیش ممنون از اینکه وقت گذاشتی و خوندی❤️

متروکه

29 Dec, 20:01


خوشحالم واقعا عزیزم 🥹
ممنونم از توصیف قشنگی که کردی ♥️
آره، نورهای درخشانی واقعا دارم توی زندگیم. ممنونم بابت آرزوی خوبت.

متروکه

29 Dec, 19:59


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
واقعا خوشحالم از آشنایی با کانالت و خودت :)
متنایی که می‌نویسی فوق العاده کمک کرده بهم؛ هم توی زمینه پیدا کردن مسیرم و هم زندگی♡
امیدوارم همونطور که نور بودی برای من، آدمای توی زندگیت نور باشن برات ^^

متروکه

29 Dec, 19:59


نه عزیزم به نظرم بهترین کاره، ما هم با حداقل‌ها شروع کردیم. قبلا براتون اینجا ازش نوشتم. ما با وسایل زندگی مجردی همسرم شروع کردیم و به مرور زمان وسایل خریدیم.
ولی چرا درست نباشه آخه؟ به نظرم واقعا بیش از نصف وسایلی که توی هر خونه هست رو میشه ریخت دور و همچنان راحت زندگی کرد =))))
واقعا درست‌ترین کار اینه که با ضروری‌ها برید سر خونه زندگیتون. و احتمالا همونا جواب این یکی دو سال باقی مونده رو میده.
بعد اصن داری درس میخونی برای همین اونقدر مهمون نخواهید داشت یا مثلا آشپزی نخواهی کرد و این‌ها.
کلا شل بگیرید و فقط ضروری‌ها رو بگیرید هم خودتون خوشحال‌تر خواهید بود هم خونواده‌ها احتمالا

متروکه

29 Dec, 19:56


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلاااممم. مائده جان ببخشید یه سوال. من و نامزدم احتمال خیلی بالا مهاجرت میکنیم یکی دوسال بعد از ازدواج. خانوادم هم مخالف مهاجرته و الان نباید بدونن چون با ازدواجم ممکنه مخالفت کنند. از طرفی هم نمیخوام بهشون فشار بیاد برا جهیزیه خریدن چون خب احتمالا قرار نیست زیاد ازشون استفاده کنیم و خب از جهات دیگه ای فشار اقتصادی رو پدرم هست و نمیخوام بیخودی به زحمت بیفتن. بنظرت در این مورد چیکار کنم؟ اینکه بهشون بگم زیاد خرج نکنید و فقط با وسایل خیلی ضروری برم بد نیست؟ خودم هم الان دانشجوام و فرصت کار کردن ندارم واقعا.

متروکه

29 Dec, 19:55


مسیری که میری خیلی مسیر درستیه. خودت یودمی دوره نگاه کن، کارآموزی هم خیلی خوبه، فقط قبلش مطمئن شو که واقعا قراره اونجا یاد بگیری. چون یه سری شرکتا از کارآموزها سواستفاده می‌کنند. یعنی حقوق کم میدن یا نمیدن، بیمه و این‌ها هم که نداره، حتی همون آموزش هم کم میذارند و فقط کارهای گل رو میدن انجام بده.
حالا حقوق و بیمه باز اوکیه خیلی جاها توی مقطع کارآموزی نمیدن، ولی مطمئن شو که واقعا یاد میگیری.

متروکه

29 Dec, 19:53


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام سلام :)
مائده جان من می خوام برای یه کارآموزی ۳ ماهه فرانت اند اپلای کنم، به نظرت منی که هیچ پیشینه ای از برنامه نویسی ندارم، خوبه که این مسیر رو برم؟ راستش همیشه دوست داشتم که توی حوزه برنامه نویسی فعالیت کنم و حالا این موقعیت هم پیش اومده.
البته می تونم تا قبل از ارسال رزومه یه دوره یودمی رو بگذرونم.

متروکه

29 Dec, 19:53


یه ویدئو توی پین‌های کانال دارم در مورد این که چطوری باید برنامه‌نویسی رو شروع کنیم. از اونجا شروع کن =)))

متروکه

29 Dec, 19:52


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
۱۲ سالمه و علاقه دارم برنامه‌نویسی و هوش مصنوعی رو یاد بگیرم از کجا باید شروع کنم؟ میتونی راهنماییم کنی؟

متروکه

29 Dec, 19:52


کلا تا جایی که من فهمیدم انگار بقیه جاهای دنیا هم دارن میرن به سمت ریفرال، بنابراین کانکشن بیشتر شغل بهتر =)))

متروکه

29 Dec, 19:51


من بودم میرفتم لینکدین، با آدمای مختلف توی همون حوزه کانکت می‌شدم، و ازشون کمک میخواستم، هم برای این که چطوری توی این حوزه رشد کنم، هم برای این که کانکشن بسازم، هم برای این که بعد یه مدت که تونستم خودم رو بهشون نشون دادم ازشون بخوام که ریفرم کنند.

متروکه

01 Dec, 20:58


شبتون بخیر 🌱

https://open.spotify.com/track/5zvotQRVWAFpeb550Z3HgQ?si=9208ab18e37f4895

متروکه

01 Dec, 20:58


و امشب دلتنگم. دلتنگ چی و کی؟ نمیدونم. دلم بغل محکم میخواست، ولی منبع بی‌پایان بغلم خوابه و امشب بی‌بغل مانده‌ام.

متروکه

01 Dec, 20:55


- از روند عادی زندگی ولی بخوام بگم اوضاع خوبه. همه چی آرومه به نظرم.
دارم کار میکنم مثل همیشه،‌ زیاد هم کار می‌کنم و سر کار همه چی خوبه، نیروی جدید دیگه کم کم داره میاد، و پروداکت هم خیلی داره جالب‌تر و جالب‌تر میشه و براش هیجان‌زده‌م.

- یه ایده جالب به ذهن علی رسیده بود برای این که یه passive income داشته باشیم، هیجان دارم که فرصتش پیش بیاد پیاده‌سازیش کنیم. این هفته چون هفته بعد از برگشت بود خیلی شلوغیم هر دو ولی فکر کنم از هفته دیگه بتونیم بریم سراغ پیاده‌سازیش.

- همچنان دارم Atlas of the heart رو میخونم و The lean product playbook

- بین بگ خریدیم بالاخره، از لایمسک، حالا هنوز نرسیده، ولی ذوق رسیدنش رو دارم. بالاخره می‌تونم گوشه دنج داشته باشم برای کتاب خوندن

- یه سری لوازم آرایشی بهداشتی امشب خریدم بابت قدردانی از خودم که کم نیاوردم این مدت و جاهایی که نیاز بود به اندازه کافی قوی بودم.

- دارم به پادکست رخ فرصت میدم برای اولین بار. نمیدونم چرا ولی همیشه چون با اسمش ارتباط نمی‌گرفتم خودشم دوست نداشتم گوش کنم.

- دکتر پوست رفتم دوباره. امیدوارم دفعه آخر باشه.

- دوستای خوبی دارم، خیلی خوب.

- Life is beautiful

متروکه

01 Dec, 20:47


کلا یه حسی که این مدت باهاش دست و پنجه نرم می‌کردم حس عذاب وجدان بود.

یعنی خب تو یه آدمی، کار و زندگی داری، یه سری پلن داری، و یهو یکی از عزیزترین‌هات بیمار میشه و بیمارستان میشه خونه‌ت. و حالا تو می‌مونی و یه زندگی که باید بهش رسیدگی کنی، و یه عزیزی که الان باید اولویت اول و آخرت باشه.

بعد یه وقتایی پیش می‌اومد که وقتی داشتم با دستمال خیس می‌کشیدم روی تنش که تبش بیاد پایین، ذهنم میرفت سمت آن‌بردینگ نیروی جدید و کارایی که باید بکنم و حرف‌هایی که باید بهش بزنم و یهو به خودم میومدم می‌دیدم من همراه بیمارم و باید همه تمرکزم اینجا و این لحظه باشه و خیلی عذاب وجدان می‌گرفتم که براش چند لحظه تمرکزم رو از دست داده بودم. انقدر زیاد که دلم میخواست بشینم گریه کنم.

یا مثلا از وقتی برگشتم تهران،‌خونواده زنگ می‌زنند می‌گن یه چیزی رو پیگیری کنم که چیز مهمی هم هست برای خودم، بعد یهو یه جلسه فوری پیش میاد، یهو یه باگ فوری پیش میاد و من ذهنم سوییچ میکنه و وقتی دوباره بهم یادآوری میشه کلی عذاب وجدان می‌گیرم.

و از همه تلخ‌ترش این بود که وقتی رفته بودم اصفهان داییم دعوتمون کرد خونه‌شون. و خب خونه نو خریده بود و کلییی صبر کرده بود ما به یه بهونه‌ای بریم اصفهان که بتونه مهمونی بده، و حالا که به این بهونه رفته بودیم میخواست مهمونی بده. اینطوری شد که من لباس پوشیدم، رفتم سر صحنه تصادف، خرده‌های ماشینش که کنار خیابون جا مونده بود رو دیدم، رفتم بیمارستان و بدن پر از دردش رو دیدم، چند ساعت کنارش بودم، و بعد حالا باید رهاش می‌کردم و برمی‌گشتم می‌رفتم مهمونی. و مهمونی که رفتم اولش خیلی گرفته بودم. یه گوشه همینطوری نشسته بودم. بعد یه ذره یه ذره که سرحال شدم، و یکم به شوخیای دایی‌هام خندیدم یهو عذاب وجدان کل وجودم رو گرفت. اینطوری بودم که چطور می‌تونی وقتی یه تیکه از وجودت روی تخت بیمارستانه، بخندی؟ شاد باشی؟ و می‌دونستم که منطقی نیست این فکرا و عذاب وجدانا، ولی خلاصه که تجربه‌شون می‌کردم.

و برای اولین بار توی زندگیم به این فکر کردم که چقدر ترسناک می‌تونه باشه زندگی وقتی عزیزی داری در بستر بیماری. چون خب یه سری حسا معلومه از بیرون هم که آدما میتونن داشته باشند، ولی حس عذاب وجدان از خوشحالی؟ فکرشم نمی‌کردم این یکی از حسای بدی باشه که خواهم داشت.

متروکه

01 Dec, 20:35


حس می‌کنم بالاخره سختی‌ها گذشت، ۱۰ ۱۲ روز پر از آشوب گذشت، و الان آرومم. دلم میخواد حالا که آرومم بنویسم از این مدت.

متروکه

28 Nov, 22:13


کلا روزی هم که داشتیم می‌رفتیم اصفهان،
زنگ زدم گفتم کی میبرنش اتاق عمل؟
پدربزرگم گفت ۱۱. و من دیدم من اگر بخوام برم بیمارستان ۱۱:۱۵ میرسم. و اینطوری بودم که بعدشم چند ساعت عمله. چرا برم؟ به هوش که اومد میرم.

بعد ولی گفتم بابا پدربزرگ مادربزرگمم اموشنال ساپورت میخواند، و از طرفی دلم طاقت نمیاورد. رفتم و از قضا هنوز نبرده بودنش عمل و خیلیییی روحیه‌ش رو باخته بود.

رفتم کلی باهاش حرف زدم، خندوندمش کلی و تا توی اتاق عمل باهاش رفتم خودم.

بعدش خیلی همه گفتن چقدر خوب بوده قبل عمل رسیدی. پدربزرگم می‌گفت ما از صبح داریم سعی می‌کنیم بخندونیمش، نگامون هم نمیکنه، همین که تو اومدی سر حال شد.

و خب همه میگفتن خیلی خوب شد که قبل عمل روحیه‌ش اومد یه خرده بالا.

و حال میده می‌بینم ارتباطمون این شکلیه. انقدر روش تاثیر دارم و انقدر روم تاثیر داره.

کلا بعد از عمل هم ۲۴ ساعت اول هیچی نمی‌خورد از دست هیشکی، تا خودم رفتم بش غذا دادم.

حال میده خلاصه خیلی این محبتای ریز ریز.

متروکه

28 Nov, 22:09


از عمل که برگشته بود و به هوش اومده بود ساعات اولیه من کنارش بودم، یه جایی انگشتش رو آورد بالا، فقط انگشت کوچیکه دست راستش آسیب ندیده بود و می‌شد بگیرم :))) فکر کردم به نشانه این که ماسک اکسیژنش رو بکشم پایین اینکار رو کرده، ماسک رو کشیدم پایین دیدم دوباره دستشو آورد بالا، بش میگم چیکار کنم؟ میگه دستمو بگیر :)) این شد که نشستم کنارش و همون یه دونه انگشت سالمش رو گرفتم.
من عاشق آدماییم که خودشون بهت نشون میدن چطوری باید بهشون محبت کنی.

متروکه

28 Nov, 22:06


در مورد عمل اما،
۶ ساعت طول کشید،
۶ ساعت انتظار سخت،
میدونستیم ممکنه زیاد طول بکشه، تا ۴ ۵ ساعت رو خونده بودیم اینور اونور، ولی ۶ ساعت انتظار واقعا اذیت‌کننده بود،
بعد خب به هوش اومد و رفتیم پیشش،
و خیلی درد داشت، به شدت درد داشت با این که هنوز به هوش نبود، و تب و ...

خلاصه که شب خیلی نگران‌کننده‌ای رو گذروندیم، خیلی زیاد،

این چند روز بعد از عمل ساعات زیادی رو بیمارستان گذروندم، هر بار ولی برمی‌گشتم واقعا انقدر حالم خراب بود که جون نداشتم نه بنویسم نه ارتباط بگیرم.

چون درد کاملا مچاله‌ش کرده بود. حالش خوب نبود. اصن خودش نبود. همچنان البته صبور بود و البته مدیر :))) ولی خب کلا ارتباط گرفتن سخت شده بود دیگه.

خلاصه ولی کنارش بودیم دیگه.

اما امروز همه چی فرق کرد، حالش بهتر شده بود، خیلی بهتر، درد کمتر شده بود، تنفسش خیلی بهتر بود، می‌گفت، می‌خندید، رنگ و روش باز شده بود، بالاخره غذا می‌خورد، کلا خیلی بهتر شده بود حالش. کلا روند بهبود روزای اول سریعه دیگه.

و خب امروز اولین بار بود که جلوی خودش تونستم گریه کنم. بهش گفتم فکر می‌کردم My Immortal دیگه کار نمیکنه، ولی الان که خوبی حس میکنم کار می‌کنه هنوزم. و خب یه کوچولو گریه کردم، ولی گریه خوشحالی و خیال راحتی بود. از این جهت که حالش داره خوب میشه و بهتره.

خیلی بوسیدمش این چند روز، خیلی همون چند تا دونه انگشتی که میتونستم دست بگیرم رو توی دستام گرفتم، خیلی سعی کردم حضور داشته باشم. و خودم خیلی خوشحالم از بودنم.

به نظرم بهتریم. من، عمو، و خونوادمون.

متروکه

28 Nov, 21:58


بچه‌ها،
ببخشید بابت این که مدت‌هاست کامنت‌ها رو جواب ندادم،
ممنونم خیلی ازتون که به فکرم بودین،
که پیگیر حالم بودین،
این مدت واقعا کانال برام نقش emotional support بود.
خیلی خوبه که هست اینجا و آدم‌هایی مثل شما رو بهم هدیه داده.

متروکه

26 Nov, 13:04


دکتره خودش خسته نشد؟

متروکه

26 Nov, 13:03


چهار ساعت و نیمه پشت در اتاق عملیم 🥲

متروکه

24 Nov, 21:32


و چقدر خوشحالم که این فرصت رو توی زندگیم داشتم که دوستش بدارم

متروکه

24 Nov, 21:30


از صفحه چتمون، حداقل هنوز خیلی خیلی فرصت خواهم داشت ازش دوست دارم بشنوم 🥲

متروکه

24 Nov, 21:19


همه اینطورین که خببب خدا رو شکررر، فلانش رو دکتر گفته اوکی میشه تا ۴ ۵ ماه دیگه، بیسارش فلان،
آی دونت کر، نه که فیزیکش برام مهم نباشه،
ولی الان از درد کشیدن روحش دارم درد میکشم،
همش صحنه تصادفی که خودم به چشم ندیدم جلوی چشممه،
همش تصور میکنم چقدررر وحشت کرده،
همش تصور میکنم چقدر درد کشیده،
به خودم میگم چطوری واکنش نشون داده یعنی؟
داد زده؟ گریه کرده؟ صبوری کرده مثل همیشه؟
همش میگم اون موقعی که آتش نشانی رسیده بالای سرش، اون موقعی که امیدوار بوده الان دیگه از ماشین می‌کشنش بیرون ولی فهمیده که نه از این خبرا نیست چون نمی‌تونن بکشنش بیرون، اون موقع با اون همه دردی که داشته، چطوری صبوری کرده؟ چطوری به جنون نرسیده از اون همه درد؟ از این که نمیتونه از این شرایط خلاص شه؟
اون موقعی که آتش نشانی بهش گفته واسه نجاتت باید ماشین رو وارونه کنیم،‌ ماشینی که به بدنه‌ش برق وصل بوده،
اون موقعی که تیکه تیکه ماشینش رو بریدن که بتونن بکشنش بیرون،
چه حالی داشته؟ به چی فکر می‌کرده؟ حسرت چی رو میخورده؟ چقدر درد داشته؟
اون موقع که زنگ زده به پدربزرگم چه حالی داشته؟
پدربزرگم چه حالی داشته وقتی رسیده کنار ماشین عموم در حالی که نمیدونسته بچه‌ش زنده‌ست یا نه؟
وقتی با خودش فکر کرده دوباره قراره برم بیمارستان و بهم بگن متاسفم؟ و آخ که توی این جمله کلمه دوباره کمر منو می‌شکنه،
نمیدونم، این چیزا داره پاره‌م میکنه،
وگرنه از نظر علمی هم میدونم که خوب میشه،
همه علائمش رو به بهبوده،
با صد تا دکتر حرف زدیم،
از سرتاسر ایران واقعا با دکترای مختلف حرف زدیم،
و همه اینطورین که سه چهار ماه دیگه اصن انگار نه انگار،
ولی خب درد من چیزای دیگه‌ست

متروکه

24 Nov, 21:12


یعنی طرف ۴۰ فاکین سالشه، دارم براش تعریف میکنم چیشده، میگه خبببب دنده چیزی نیست، زود جوش میخوره و سرشو برمی‌گردونه توی گوشی، چی میگی واقعا عن آقا؟ واقعا برات اینطوریه قضیه؟ یعنی ۴۰ سال انرژی حروم کردی که الان نو ایت آل گونه به من بگی دنده زود خوب میشه؟ فکر میکنی خودم نمیدونم؟ فکر میکنی خودم دست از سرچ کردن کشیدم این مدت. واقعا نمیفهمم

متروکه

24 Nov, 21:09


از آدما عصبانیم، هر کی می‌پرسه وضعیت فیزیکیش چطوره و توضیح میدم اینطوریه که خببب خدا رو شکر کن سرش آسیب ندیده، اینایی که میگی با عمل درست میشه. و من هر بار خشمگین‌تر می‌شم از این که چنین دردی رو نادیده می‌گیرند و سهل‌ می‌گیرنش فارغ از این که آدمای این قضیه چقدر دارند درد میکشند. فارغ از این که من جونم داره در میره به خاطر این که امروز صبح که بهش زنگ زدم با صدای کم جونش بهم میگه نفس میکشم درد میگیره، خیلی درد میگیره، و وقتی با همه دردی که تو وجودمه واسه آدما تعریف میکنند و با یه خیال راحتی عجیبی میگن خبببب چیزی نیست درست میشه دلم میخواد پاره‌شون کنم.
همش فکر می‌کنم آدما براتون همینن؟ یه تیکه گوشتن که همین که یه تیکه گوشت وصل بشه به هم براتون کافیه؟
احساسات رو در نظر نمی‌گیرید؟

متروکه

24 Nov, 21:06


من دسپرتم از این که نمیتونم برم ببینمش و بغلش کنم و براش مای ایمورتال پلی کنم. کی الان اونجا براش مای ایمورتال میذاره؟‌ :(((

متروکه

24 Nov, 21:05


Well, you were supposed to be My Immortal, Remember? I've been listening to this goddamn song every time I've been feeling sad, desperate or lost. You told me to do so. You told me I should listen to My Immortal and I'll get better, and I did, and it worked, for a long long long time in my life it worked. But now, when I needed it the most, it stopped working, it's lost its magic, cuz you're My Immortal and you're not Immortal anymore, cuz you were the magic behind this song, you were the hero in my life, you were the safety of that song.

Your voice has chased away all the sanity in me,
these wounds won't seem to heal,
this pain is just too real ...

متروکه

24 Nov, 10:05


امروز مدیرم بهم میگه بچه‌ت کی میاد؟ و منظورش این نیروی جدید بود :))) خیلی عجیب و در عین حال لفظ باحالی بود. نمیدونم چرا انقدر احساسات جدید دارم در مواجهه با این نیروی جدید.

متروکه

23 Nov, 08:49


من از نظر روانی خودم ظرفیتم رو به تکمیله، بعد همکارم امروز اومده بابت یه چیزی از من ناراحته که دستور مستقیم مدیرعامل بوده کاری که کردم. بعد الان نشسته کنارم هی نفس عمیق میکشه. دلم میخواد پاشم بزنمش.
یعنی خودم همه تمرکزم بر اینه که وقتی کسی ازم می‌پرسه خوبی نزنم زیر گریه، این مرتیکه هم دست از سر من برنمیداره.

متروکه

22 Nov, 13:29


حالا خودمم خیلی مرگ آگاه شدم. یعنی امروز صبح از خواب که بیدار شدم اولین چیزی که بهش فکر کردم این بود که باید وصیت نامه بنویسم.

متروکه

22 Nov, 13:28


بعد دیشب مامانم بهم زنگ زد اون وسط، ریجکت کردم داشتم گریه می‌کردم. بعد ویديوکال کرد، حالا اون توی ذهن خودش میخواسته نشون بده بهم که عمو حالش خوبه و این‌ها. وای ولی من اصننننن نمیتونستم به دیدنش فکر کنم. اصلن. یعنی اصن به دیدنش توی اون حالت که فکر میکردم میخواستم بمیرم. خلاصه که هزار بار ریجکت کردم تماسش رو. بعد خب مامانم نگرانم شده بود و طبیعتا بقیه هم. و عموم از روی تخت بیمارستان گفته بود برید مائده رو پیدا کنید آرومش کنیم =)))) پدربزرگم دیشب بهم میگفت من ندیدم عموت کسی رو اندازه تو دوست داشته باشه و بهش اهمیت بده. آی خداااا 😭

متروکه

22 Nov, 13:23


خودم با رنج چطوری دارم کنار میام؟
دیشب یکی دو ساعتی فقط پشت تلفن با مامانم بودم. دنیام همین چهار تا کلمه اطلاعاتی بود که بهم میدادن. که هنوووزم که هنوزه یه سری اطلاعات هست که بهم ندادن. مثلا من امروز صبح فهمیدم دنده‌ش هم شکسته 🥲

بعدش رفتم توی مود انکار،‌ و پاشدم برای خودم رفتم دوش گرفتم، لباس پوشیدم و آرایش کردم و به علی گفتم پاشو بریم خرید.
بعد ولی نان استاپ عکس ماشینش جلو چشمم بود. یه پیج خبری عکس ماشینش رو منتشر کرده بود و نوشته بود نجات معجزه‌آسا. و این دو تا کلمه لعنتی از ذهن من بیرون نمیرفت. نجات معجزه‌آسا. و ایربگ ماشینش باز شده بود. که اونم به نوبه خود معجزه‌ایه برای ماشینای ایرانی. و هیییی صحنه تصادف رو ذهنم میساخت. به موهاش فکر می‌کردم که مامانم میگفت پر خرده شیشه بوده و رفته براش تمیز کرده، چقدرررر دلم میخواست من می‌بودم کسی که کنارشه اون لحظه، به این فکر می‌کردم که خودش چی کشیده، به این فکر میکردم که یه خرده مرگ تجربه کرده. به این فکر می‌کردم که با اون همه درد چطوری کشیدنش بیرون از ماشین؟ وقتی دنده و رونش شکسته، وقتی درست نفس حتی نمیتونه بکشه. واقعا نجات معجزه‌آسا. و دیگه کلپس کردم. دیگه گریه‌م گرفت و زاااار زدم توی بغل علی.

بعدش رفتم خرید و سعی کردم ذهنم رو ازش دور کنم. داشتم شام میخوردم که مادربزرگم بهم زنگ زد و یخ کردم. یعنی اصلا و ابدا توان جواب دادن به یه آدم دیگه رو نداشتم. به یه زنی که یه پسر دیگه‌ش رو هم توی تصادف از دست داده.

ولی در مجموع دیشب و امروز خوب بودم. منتظرم معلوم بشه روز دقیق عملش که برای همون روز پاشم برم اصفهان. ولی خب دور بودن دلهره داره. نمیدونم.

متروکه

22 Nov, 13:16


من توی زندگیم، تا اونجایی که یادم میاد البته، فارغ از این که چه اتفاقی افتاده، باورم بر این بوده که این زندگی ارزش زیستن داره. شایدم از وقتی علی توی زندگیم هست بر این باورم نمیدونم. ولی خلاصه هیچ چیز تغییر ایجاد نکرده توی این باورم. مدت‌هاست که هست.

اما از دیروز که این همه رنج رو دارم می‌بینم، توی قلب عزیزترین ‌ادم‌های زندگیم، این همه انتظار رو می‌بینم، درد کشیدن یکی از عزیزترین آدم‌های زندگیم رو می‌بینم، برام سوال شده که آیا زندگی ارزش زیستن داره؟ یعنی مدت‌هاست که حتی سوالشم از خودم نپرسیده بودم، این مدت ولی برام سوال شد. و همچنان با همه رنجی که هست، ته دلم اینطوریم که آره ارزش داره. از پس این رنج، احتمالا هممون آدمای بهتری میایم بیرون.

متروکه

21 Nov, 15:19


اینطوری بیدار شدم از خواب که یکی از دوستای عموم که باهاش قبلا رفته بودیم سفر ایمیل زده بود که سلام، عموت قرار بوده از فلان جا بره فلان جا و الان چند ساعتیه خبری ازش نیست، موبایلش در دسترس نیست و نگرانشیم. زیر نوتیف ایمیل میس کال از مامانم 🥲

قلبم ریخت. کاملا ریخت. از جا کنده شد. زنگ زدم عموم، دیدم آره در دسترس نیست. زنگ زدم مامانم، گفت چیزیش نیست تصادف کرده یه خرده زخم این‌ها شده ولی به هوشه. از ولی به هوشه گفتنش فهمیدم خیلی خیلی مسئله جدی‌تر از این‌ حرفاست.

دیگه با کلی داد و جنجال که چون دورم حق ندارین اطلاعات ندین و اینا بهم گفتن چی شده. مامانم خدای بد خبر دادنه. میگه آره ریه‌‌ش رو جراحی کردن و ... دیدم بابا درست خبر نمیده، میگم ماشینش توی چه استیتیه؟ گفت غیرقابل استفاده. فهمیدم مسئله جدیه.


دیگه بعد از گریه و حال بد و این‌ها، میگه که بابا تو حرف منو باور نمیکنی بذار گوشی رو بدم به خودش. همین صدای خودش رو شنیدم قلبم آروم گرفت، واقعا آروم گرفت، واقعا فهمیدم چقدر من این صدا رو دوست دارم، بعد یه خرده خودش برام توضیح داد و اوکی خوبه خیالم راحت‌تر شد.

ولی جدی، دیگه هر کی ندونه از شدت علاقه‌م به این مرد، شماها میدونین، روحه‌م مچاله‌ست. و نمیدونم کار درست چیه. پاشم برم اصفهان؟ نرم اصفهان؟ چیکار کنم واقعا

متروکه

21 Nov, 07:52


دیشب رفتم پینت بال با همکارام، و خیلییی حال داد، بعدشم رفتیم شام بیرون و این‌ها. بعد وقتی برگشتم، دیدم که علی روی در یخچال یه کاغذ چسبونده و نوشته که برات یه کادو خریدم، و توی جعبه دستمال کاغذی تخته، بعد بدو بدو رفتم سراغ اون، دیدم توش به کاغذه، نوشته که واسه این که پیداش کنی زیر کابینتا رو بگرد، زیر کابینتای بالا یه کاغذ چسبونده بود که پشت تی وی رو نگاه کن، پشت تی وی نوشته بود کتاب مورد علاقه من هری پاتر و محفل ققنوسه، از اونجا فهمیدم باید برم سراغ کتابای هری پاترم، رفتم و اونجا لای کتاب نوشته بود کشوی دوم میزت، رفتم اونجا باز دیدم یه تخم مرغ شانسیه، اولش فکر کردم شوخیش گرفته :)))) بعد تخم مرغ شانسی رو باز کردم دیدم توش نوشته که I'm kidding your present is in the void. حالا void یه بخشی از خونه‌مونه که مهم نیست کجاست ولی خلاصه رفتم اونجا و دیدم اوووف 😍🥹 این بیبی خوشگل داخل عکس اونجاست. خیلی وقت بود میخواستمششش 😍😭
خیلیی ذوق‌زده‌مم

متروکه

19 Nov, 16:55


یعنی گاهی اوقات ناراحتم که workaholic ام، ولی الان؟ الان عاااااشق اینطوری بودنممممم

متروکه

19 Nov, 16:50


یه فیچر سنگین خفن فردا قراره بدم پروداکشن که خیلی خیلی خیلی خوشحالم بابتش. در همه نقاط بدنم عروسیه. یعنی از دیسکاوری تا دولوپمنت با خودم بوده. خوشحالمممم

متروکه

19 Nov, 15:05


اینستاگرام نان استاپ بهم ویدئوی بچه نشون میده، کمر بسته به ویرانی من واقعا 😂
یعنی وقتی مجرد بودم عکس بچه می‌دیدم میگفتم آخیییی چه گوگولی، ولی الان که متاهلم عکس بچه می‌بینم و خوشم میاد وحشت می‌کنم، می‌گم نکنه یه روز انقدر خوشم بیاد که خودم دلم بخواد؟
بعد لامصب هی میزنم not interested هی باز دوباره نشون میده.

یعنی فکر میکنم دولت‌ها به جای این که تابلو بزنن برین بچه بیارین وام میدیم فیلان میدیم، باید کانتنت سوشال میدیا رو ببرن اون سمتی.

متروکه

17 Nov, 22:01


کلا بعد از مدت‌ها بودن توی این حس که دیگه رفاقتای عمیق دخترونه از زندگی من رخت بستند، و البته ناراحت بودن ازش و نادیده گرفتن ناراحتیم،
امسال یهو عارفه عزیزم رو خیلی نزدیک به خودم دارمش، هانیه از همیشه به قلبم نزدیک‌تره، و نگین و مژی عزیزان دور اما نزدیکم هستند.
خوشحال کننده‌ست خیلی برام.

متروکه

17 Nov, 21:59


آخرین نکته امشب این که،
فکر نمی‌کردم در حال گذروندن ۲۴ سالگی،
همچنان بتونم دوستی پیدا کنم،
که حتی وقتی ندیدمش بتونم کنارش اپن آپ کنم و باهاش صحبت کنم و خیلی رندوم از شمال رفتنم براش ویدئو بگیرم،
و به این فکر کنم که‌ دوست دارم وقتی برگشت ایران براش چی هدیه بخرم،
ولی پیدا کردم،
و قشنگ و دلگرم کننده‌ست،
دلم تنگ شده بود برای این سبک رفاقت.

متروکه

17 Nov, 21:51


https://castbox.fm/va/1368911

پادکسته اینه بچه‌ها

متروکه

17 Nov, 21:27


یه چیزی هم دوست داشتم در ستایش داشتن دوستای خوب بگم،
من چند وقت پیش داشتم با یکی از دوستام صحبت می‌کردم در مورد این که می‌خوام رژیم غذایی سالمی داشته باشم، و یه خرده سالم‌تر زندگی کنم، برای همین میخوام برم پیش یه دکتری که یکی دیگه از دوستام معرفی کرده،

بعد این دوستم بهم گفتش که ببین دکتر رفتن خوبه‌ها، ولی علم تغذیه یه چیزیه که تو باید یه حداقلی ازش رو خودت داشته باشی برای این که بتونی سبک زندگی طولانی رو ادامه بدی. برای همین کنار همه چیزای دیگه‌ای که مطالعه می‌کنی، مطالعه در مورد تغذیه رو هم بذار توی برنامه‌ت.

بعد من از خودش پرسیدم از کجا بخونم؟ بهم پادکست و این‌ها معرفی کرد. و این چند وقت توی مسیر کار گوش کردم. و واقعا تاثیرش بسیار بسیار بسیار متفاوت‌تر از هر دکتر تغدیه‌ایه که رفتم.

می‌دونی حس میکنم الان که میدونم فیبر چیکار میکنه با بدنم، برام خیلی راحت‌تره جا دادنش توی برنامه و مثلا الویت دادن بهش، الان که میدونم پروتئین چرا و چگونه باید بخورم خیلی خیلی برام جالب‌تره که خودم رژیم غذاییم رو یه جوری دیزاین کنم که باهاش راحتم، و به طرز جالبی حس میکنم فیزیکی خیلی اجایل‌ترم از وقتی دارم مطالعه می‌کنم در مورد تغذیه. احتمالا بخش خوبیش تلقینه، ولی همون یه ذره‌ش هم برای من جالبه.

خلاصه که واقعا واقعا واقعا برای بار هزارم به من ثابت شد من آدک سلف استادی‌م و اون چیزی که واقعا روی من و یادگیریم تاثیر می‌ذاره سلف استادیه. هزینه‌بره، ولی هست دیگه چیکارش کنم :)))

متروکه

17 Nov, 21:22


من نمیدونم قبلا اینو اینجا گفتم یا نه، ولی واقعا اگر می‌تونستم یه جلد از کتاب Atlas of the heart رو به هر آدمی که توی زندگیم هست هدیه می‌دادم. من کلا برنه براون رو دوست دارم، و این کتابش خیلی روح نوازه و خیلی کمکت می‌کنه خودت رو بشناسی و انقدرررر جای حرف و گفتگو داره که قشنگ می‌تونه سوژه کتابخوانی گروهی باشه. خیلی دوستش دارم 🥹

متروکه

17 Nov, 16:33


خیلی فشار عصبی روم بود ولی این مدت. یعنی این شکلی که یک هفته تمام سردرد پاره‌م کرد. و رفتم دکتر مغز و اعصاب و اینطوری بود که یه سری اتک عصبیه، یکی دو تا قرص آرامش‌بخش برام نوشت. و از وقتی میخورمشون از نظر سردرد آروم‌ترم.
ولی اصن خودم نمیفهممش. به نظرم اتفاقا این مدت آروم‌تر بودم نسبت به دو سه ماه قبل. حالا بریم جلو ببینیم چی میشه. ولی کلا حالم خیلی خوبه.

متروکه

17 Nov, 16:29


بالاخره نیرویی که میخواستیم رو آفر دادیم. به نظر خوشحال بود. امیدوارم بتونم مدیر خوبی باشم براش. بار مسئولیتش از الان ذهنم رو مشغول کرده. امیدوارم کنار هم یه پروداکت خفن بسازم.

متروکه

13 Nov, 12:06


گیلان همیشه زیبا 🥹😍

متروکه

12 Nov, 05:57


یه وقتایی حس بدی می‌گیرم به خودم و زیاد کار کردنم. خاله‌م هفته پیش ساعت ۸ شب بهم زنگ زده و هنوز توی جلسه بودم من. ریجکت کردم گفتم جلسه‌م بهت زنگ میزنم و این‌ها، گفت دلم تنگ شده بود و زنگ زدم حالتو بپرسم و این‌ها، یه خرده غیبت کنیم مث قدیما :))))))
بعد گفتم بهش زنگ میزنم، و یک هفته گذشته و من اصن این آدم و این گفتگو از ذهنم محو شده بود تا الان. واقعا دارم جر میخورم از فشار کار، خودم با دستای خودم دارم زیادترشم میکنم، البته که کاملا خودخواسته‌ست و انتخاب خودمه و خوشحالم باهاش، ولی گاهی دلم به حال آدمای اطرافم می‌سوزه :)) حس میکنم اصلا توجهی که نیاز دارن ازم بگیرن رو نمی‌گیرن.

مثلا پدربزرگم اون سری بهم میگه من نمیدونم کی زنگ بزنم که مزاحمت نشم، میشه خودت گاهی بهم زنگ بزنی؟ و خب من از از اون روز که ازش ۶ ۷ ماه گذشته یک بار هم زنگ نزدم بهش 😕 یاپ

متروکه

11 Nov, 15:45


یعنی اون سری که یه هفته رفتم و پیشش نبودم، روزای آخر پاچه عالم و آدم رو می‌گرفتم. واقعا دیگه نمی‌کشیدم.

متروکه

11 Nov, 15:44


امروز با مدیرعامل صحبت کردم، و اجازه استارت یه پروژه خیلی هیجان انگیز رو ازش گرفتم و خیلی خوشحالم. آدمایی هم که انتخاب کردم برای این کار رو باهاشون حال میکنم خیلی زیاد. تنها نکته بدش اینه که این پروژه‌هه خوب پیش بره سفر باید زیاد برم، اغلبش هم خب سفرای داخلی نیست، و خب دوری زیاد از علی واقعا برام مشکله.

متروکه

11 Nov, 09:46


بچه‌ها یکی از دوستای من که خیلی آدم خیری هست داره سعی می‌کنه که اقساط موتور یک پیک رو پرداخت کنه، من پیام مستقیم خودش و آیدیش رو میذارم اگه دوست داشتید میتونید مشارکت کنید:

ما قصد داریم اقساط یک سالِ موتور یه پیک رو پرداخت کنیم.
از اون «ماهی ۴۵۰۰» که صحبتش شد
تا الان ۲۵۰۰ تومانش توسط ۴ نفر از عزیزان تقبل شده
و برای بقیه‌اش اگه شما تمایل به مشارکت دارید
به من پیام بدید که دربارهٔ شرایطش با هم صحبت کنیم.
مثل همیشه ممنون از همراهی‌تون 🌱🌹

آی‌دی:
@MahdiyarBn

متروکه

10 Nov, 21:45


بهم توی کامنتا یادآوری شد که از هالووین چیزی نذاشتم 😁 و با این که ازش گذشته، دوستام خیلی سر این میک آپه زحمت کشیدن حیفه نبینید. البته ماه پیشونیم یه خرده پاک شده، چون بعد از کلی رقص یادم افتاد باید عکس بگیرم :)))

متروکه

10 Nov, 21:33


کتاب Atlas of the heart داره می‌شینه توی عمق وجودم. یعنی واقعا صرفه جویی میکنم توی خوندنش. و اصن نمیتونم پیوسته بخونمش. هر یکی دو صفحه‌ش انقدر دونه فکرای جدید توی سرم میکاره که دوست دارم به این‌ دونه‌ها هفته‌ها فرصت رشد بدم. من از برنه براون یه تدتاک دیدم در مورد vulnerability و اون یه دونه تد تاک توی روابط فردیم، اندازه هزار جلسه تراپی تا حالا بهم کمک کرده. واقعا جادو میکنه کلمات این زن.

متروکه

10 Nov, 21:30


امشب فیلم the lost city رو دیدم و عاشق اتاق خانومه شدم :))) دلم خواست منم یه study این شکلی می‌داشتم. نگاه کن میزش کنار پنجره‌ست 🥲🥲

متروکه

10 Nov, 16:57


من معدود آدم مذهبی معقول منطقی دیدم، مخصوصا توی کیس مذهب، اینطوری بگم، توی زندگیم کلا ۱ نفر دیدم.

بعد ولی اون یه آدم به من این توهم رو داده بود که اوکی مذهبی معقول داریم کما بیش. ولی اصن اینطوری شدم امروز که من گوه بخورم دیگه جواب سلام مردای مذهبی رو هم بدم.

یعنی طرف انقدر تکلیفش با خودش نامعلومه، انقدر مرزاش رو هنوز نتونسته بچینه، که تو باش دست میدی و طرف یهو تسمه پاره میکنه که چه خبره.

اصن خیلی عجیبن.

متروکه

08 Nov, 18:52


اونی که من براش درست کردم :))))
این یکی خیلی خوشگل‌تر شده 😂😍
از خودم راضیم

متروکه

08 Nov, 18:52


اونی که علی برای من درست کرد :)))
از تونی استارک واقعا راضیم 😂

متروکه

08 Nov, 18:51


این چالشه رو دیدم امروز توی اینستاگرام،
نشستیم انجامش دادیم،
باید پارتنرت رو توی موارد بالا با عکس توصیف کنی،
جالب بود،
سرگرم شدیم کلی،
گفتم اینجا هم بذارم 😁

متروکه

08 Nov, 11:41


از اولشم توی فکرم بود که سر این قضیه پاشم حضوری برم، ولی حوصله سفر و این‌ها نداشتم. دو ماه دیگه هم چون باید دوباره برم.
و اینطوری بودم که حالا اون موقع میرم اون کمپینه مهم‌تره.
ولی باید میرفتم.

متروکه

08 Nov, 11:40


تیم مارکتینگمون برداشته کمپینی که من براش انقدر زحمت کشیده بودم رو شب بازی رئال مادرید ظاهرا شر کرده. اولا که من پشمام ریخته که اصن با من هماهنگ نکردن. چون در صورت موفقیت کمپین یه خرده آدم میومد، ممکن بود بریم زیر لود و نیاز بود که هماهنگ باشه باهام.

بعد از اون طرف میخنده میگه شب بازی رئال مادرید بود برای همین خیلی تاثیری نداشت. مرد تو اگر میدونستی اینو چرا اینکارو کردی؟

دلم میخواد پارشون کنم.

متروکه

06 Nov, 15:28


پاییز پوستری :)))

متروکه

05 Nov, 15:48


قسط آخر ارتودنسیم هم بود 😂
مامانم اینا هم میرسن پیشم چند ساعت دیگه.

امروز همه چی یه جوری خوبه که حس می‌کنم قراره یه چیزی به زودی بترکه.

متروکه

29 Oct, 12:14


بعد از دو سال کار کردن با آدمایی که کالچرشون با ما یکی نیست، و از کالچرای متفاوتی میان، هنوز هم گاهی متعجب می‌شم از تفاوت فرهنگی. مثلا توی ایران تو وقتی میری یه میتینگ، اولش خوش و بشه، آخرش خوش و بشه، اون وسطشم خب کار. خوش و بش هم از جنس خسته نباشید و این‌ها دیگه.

ولی با این خارجکیا که میری جلسه، توی خیلیی از کالچرا، خیلییی مستقیم میرن سمت اصل مطلب، و از اونطرف هم اصل مطلب رو که گرفتن میتینگ براشون تمومه :))

مثلا امروز داشتم برای یکی از همکارام توضیح میدادم که به چه فرمتی یه چیزی رو باید تحویل بده. بعد یه چند تا فالو اپ کوعزشن پرسید و همین که جوابش رو گرفت، گفت اوکی بابای :))) آی مین دوووود، یه تشکر بکن ترک خوردم


اول کار هم بعد سلام علیک بش گفتم اووو سو نایس تو سی یو، لانگ تایم نو سی و از این حرفا، بعد گفت یاه ایتز بن عه لانگ تایم، و سریییع سوییچ کرد به کاری که داشتیم 😂

نمیدونم. واقعا جر میخورم. بابا احساسات داریم خب بیا یه خرده حالتو بپرسم لامصب.

متروکه

28 Oct, 20:10


من از این که همیشه نظم راهش رو به زندگیم پیدا میکنه خیلی خوشم میاد. حالا یا اون سعی میکنه راهش رو پیدا کنه، یا من سعی میکنم پیداش کنم.

یعنی گاهی زندگی یه متغیر جدید رو میکنه، که این البته برای دوران کودکیم بود، الان که بزرگ‌تر شدم همواره کیلو کیلو متغیر میریزه توی زندگیم، و در مواجه با هر کدومشون پنیک میزنم. ولی به مرور زمان یاد میگیرم چطوری باید با اون همه متغیر زندگی کنم، ‌چطوری نظم رو وسط آشوب پیدا کنم، و معمولا هم طول میکشه، یک ماه، دو ماه، سه ماه حتی، ولی وقتی پیداش می‌کنم یهو باز زندگی خیلی قشنگ میشه. مث اون وقتی که سر و صداها زیاد میشن و هدفون میذاری و توی هدفون داره صدای بارون پخش میشه، مث اون وقتی که توی استخر صدا زیاده و وقتی شیرجه میزنی دیگه یه سری صدای خیلی محو خیلی دور می‌شنوی که متعلق به جهان تو نیستن چون تو الان دیگه عضوی از جهان زیر آبی.

این مدت هم همه چیز زندگیم خیلی خیلی پر از آشوب بود. هنوزم هست البته. گاهی روزا آروم میشم و فکر میکنم مسلطم به اوضاع، بعضی روزا هم اینطوریم که دیگه خسته شدم از این زندگی و میخوام رها کنم برم دو سه هفته جنوب، لهجه جنوبی بشنوم بشوره قلبم رو از دود تهران. همین یه چند وقت پیش که خیلی دور هم نبود به کلاس غواصی فکر می‌کردم و خرید پیانو، الان جهانم خیلی از اون مائده دوره با این که فاصله زمانیمون سه چهار ماهه.

خلاصه که وسط آشوب انگاری نظم رو پیدا کردم. آشوب خودخواسته‌ست البته. ولی نظم رو پیدا کردم، امشب که نشستم و به تو دو لیستم نگاه کردم به نظر رسید علیرغم غیرممکن به نظر رسیدن این تو دو لیسته همه کاراش انجام شده.

خونه‌مون رو دوست دارم. بهم آرامش میده. یه گوشه دنجی پیدا کردم، که میخوام یه بین بگ هم بخرم بذارم همین گوشه. همزمان هم نور آباژور دارم، هم گرمای پکیج، هم میز، هم نزدیکه به کتابام.

تعداد بسیار زیادی روابطی دارم که بهشون رسیدگی نشده. ناراحتم. یه صف درست کردم ازشون که باید رسیدگی کنم، نمیدونم برم به چه زبونی بگم که طوفان شده بود توی شهر من، شما هم اگر توی طوفان بودی لابد می‌فهمی، اما اگر از ساحل امن میای، ببخش، صرفا خواستم طوفانم ساحل امنت رو بهم نریزه.

و در نهایت، هیچوقت فکر نمی‌کردم عشق انقدر نجات‌دهنده باشه. هیچوقت فکر نمی‌کردم در همه زمینه‌ها نجات دهنده باشه. هیچوقت فکر نمی‌کردم تصویر عشق می‌تونه مردی باشه که وقتی از سربازی خسته رسیده خونه و داره جلسات کاریش رو میره، همزمان خونه رو تمیز میکنه، گل می‌خره، و شمع روشن می‌کنه برای اون زنی که عاشق و خسته داره برمیگرده خونه. هیچوقت فکر نمی‌کردم از دیدن اون صحنه اینطور قلبم روشن بشه، گاهی حس میکنم نور قلبم از پشت قفسه سینه‌م معلومه، از بس که این مرد روشن نگه میداره قلبم رو، روشن، گرم، پیش‌رو.

متروکه

28 Oct, 16:24


ولی امروز دو تا کتاب خوب از اسکای بوک سفارش داده بودم و رسید و خیلی خیلی بابتش خوشحالم.
یک هفته بود منتظرشون بودم و یکیشون اصلا از اهداف این ماهمه خوندنش. دوست دارم زودتر بخونمشون.

متروکه

28 Oct, 16:23


احساسات متناقضی هم دارم البته بابتش. گاهی ناراحتم که دیگه دلم نمیخواد به اون شکلی که همیشه شر میکردم، شر کنم، گاهی اوقاتم میگم که خب شاید اینم یه بخشی از تغییر شخصیته برای تو، الزاما بد نیست. نمیدونم خلاصه.
با خودم به توافق نرسیدم سر این قضیه =))

متروکه

28 Oct, 16:22


نمیدونم چرا حرفی ندارم بزنم اینجا. هر چی میخوام بگم، تهش به خودم میگم خب الان اینو میگی هزار و خرده‌ای نفر بشنون که چی بشه؟ مثل اینه که یه سالن کنفرانس اجاره کنی، ۵۰۰ نفر بیان، بهت نگاه کنند و تو چرت و پرت تحویلشون بدی =)))

خلاصه که سخته اینجا نوشتن. کمتر از همیشه حس شر کردن دارم.

متروکه

28 Oct, 16:20


https://www.youtube.com/watch?v=D1qdaQHsJV8


برای در کردن خستگی یک روز طولانی. برای ریلکس کردن ستون فقرات و پاهاتون، برای دوست داشتن خودتون.

Namaste

متروکه

24 Oct, 17:02


چقدر کارای خلاقانه میشه کرد با LangChain 🥹
واقعا زیباست دنیای AI

متروکه

24 Oct, 12:40


بچه‌ها من دنبال بین بگ و هپی چر می‌گردم. پیج اینستاگرام یا جایی توی تهران می‌شناسید که خوشگل و راحتشو داشته باشه؟ من خودم توی ترب اینا سرچ میکنم هی، ولی از این خوشگلای پینترستی پیدا نمیکنم 🥹

متروکه

22 Oct, 22:45


خیلی شب سختی بود برام امشب‌.

متروکه

22 Oct, 16:30


دو تا کتاب پروداکتی هم خریدم، مدت‌ها بود سعی می‌کردم ای بوکشون رو بخونم هی نمی‌شد. دیگه گفتم بذار بخرم کاغذیش رو شاید خوندم.

و من کلا وقتی یه کتاب جدید قراره شروع کنم خیلی هیجان دارم. از الان تا روزی که کتاب به دستم برسه هیجان خواهم داشت 😁

متروکه

22 Oct, 16:28


امروز خیلی روز خوبی بود.
یه فیچر خفن دادم پروداکشن که توش خیلی کارای هم بکندی هم فرانتی باید می‌کردم، و خب خیلی خوب پیش رفت، کلا خیلی حال میده اند تو اند کار کردن.

با اون شرکت AI ایی جلسه رفتم و GMS اشون اومد باهام جلسه و خب یه دمو از محصول داد و خیلی خیلی خفن بود. و خب انتظار داشتم هندی باشه. ولی واقعا آمریکایی بود. و اولش یه خرده دست و پامو گم کردم دیدم آمریکاییه. ولی خب اوکی شد بعدش و جلسه خیلی خوب پیش رفت.

یه ریپورت باید برای اینوستور آماده می‌کردم که این بخش معمولا کشنده‌ست. ولی دیگه به هر زور و کلکی بود خودمو راضی کردم انجامش دادم.

و به طور کلی از امروزم خیلی راضیم. کلا یه خرده دارم یاد می‌گیرم به خودم اعتماد کردن توی این رول جدید رو.

متروکه

21 Oct, 17:10


https://www.instagram.com/reel/C_cINseAq3k/?igsh=cHlnYXVkNnlrd2p3

متروکه

21 Oct, 08:31


فردا جلسه دارم با یه شرکت آمریکایی برای LLMOps و این حرفا، بعد داشتم شرکتشون رو نگا میکردم، دیدم عههه توی Y Combinator هم پیج دارن، رفتم دیتا درآوردم، دیدم با یه تیم سه نفره، ۱۰ میلیون دلار ریز کردن.
حاجی 🥲 یه تیم سه نفره و یه خرده نبوغ میخواد فقط ده میلیون ریز کردن.
به نظر دور از دسترس نمیاد.

متروکه

21 Oct, 06:50


امشب هم شب سالگرد رابطه‌مونه. شب شگفت‌انگیز جادویی زندگی من. امسال خیلی خیلی براش ناآماده‌م راستش. یعنی هدیه این‌ها که کلا نخریدم، توی ذهنم این بود که ظهر زودتر از سر کار برگردم لااقل یه تم جذاب تدارک ببینم 😁
امیدوارم اونم همین فکر رو نکرده باشه که برم خونه ببینم اونجاست 😂

متروکه

21 Oct, 06:49


دیشب داشتم حساب می‌کردم این دو سال گذشته مجموعا چقدر درآمد داشتم، و خیلی حس قشنگی بود راستش. یه نگاه به سنم انداختم، یه نگاه به مجموع درآمدم، اینطوری بودم که دمت گرم مائده جون، با اون مبدایی که تو ازش این مسیر رو شروع کردی، نگاه کن چه راه طولانی‌ای رو اومدی :))))

متروکه

20 Oct, 22:07


امشب مهر ماه رو بررسی کردم و صادقانه اصلا به لحاظ پرفرمنسی روی کاغذ اوضاع خوب نیست و خیلی کارای کمی کردم.

اما به طرز عجیبی حسم اینه که مهر پر بار بوده. حالا نمیدونم چقدر درسته.

به امید آبان بهتر 🌱

متروکه

18 Oct, 12:35


در مورد بیان احساسات به واسطه واژه‌ها.

متروکه

18 Oct, 12:35


When I think about this data, think back to a quote from the philosopher Ludwig Wittgenstein that I came across in college: "The limits of my language mean the limits of my world."
What does it mean if the vastness of human emotion and experience can only be expressed as mad, sad, or happy? What about shame, disappointment, wonder, awe, disgust, embarrassment, despair, contentment, boredom, anxiety, stress, love, overwhelm, surprise, and all of the other emotions and experiences that define what it means to be human?

Imagine if you had a shooting pain in your left shoulder that was SO severe it actually took your breath away. The pain kept you from working, sleeping, and fully engaging in your life. When you finally arrive at the doctor's office and she asks what's going on, there's suddenly tape over your mouth and your hands are tied behind your back. You try yelling through the tape and freeing your hands so you can point to your shoulder, but there's no use. You're just there-inches and minutes from help and possible relief--but you cant communicate or explain the pain. I would imagine in that situation most of us would either fall to the floor in despair or fling ourselves around the room in uncontrollable rage. This is not that different from what can happen to us when we are unable to articulate our emotions. We feel hopeless or we feel a destructive level of anger.
Language is our portal to meaning-making, connection, healing, learning, and self-awareness. Having access to the right words can open up entire universes. When we don't have the language to talk about what we're experiencing, our ability to make sense of what's happening and share it with others is severely limited. Without accurate language, we struggle to get the help we need, we don't always regulate or manage our emotions and experiences in a way that allows us to move through them productively, and our self-awareness is diminished, Language shows us that naming an experience doesn't give the experience more power, it gives us the power of understanding and meaning.

- Atlas of the heart
#books

متروکه

18 Oct, 11:32


بعد ساعت چهار صبح داشتیم با همون صورتای وحشتناک آرایش کرده توی راه پله‌هاشون می‌رفتیم پایین، دختر همسایه‌شون ما رو دید و پاره شده بود از خنده. خیلی صحنه خنده‌داری بود :))

متروکه

18 Oct, 11:30


گزیده اخبار:
- دیشب رفتم مهمونی با کفشای نویی که یکی دو بار پوشیده بودم، دزد برد کفشا رو :)))
- دیشب در مهمانی مذکور، یکی از بچه‌ها گفت امشب هالووینه، من یادم بود هالووین اکتبره ولی نمیدونستم چندم، ازش پذیرفتم، مشخصا که اشتباه کرده بودیم، ولی سه ساعت هم ما هم پسرا میک‌آپ کردیم و خیلییی چیزای خفنی در اومد. کلی عکس و فیلم باحال گرفتیم.
ـ بالاخره فهمیدم جاوااسکریپت شبیه چیه. توی دنیای زبان‌های برنامه‌نویسی جاوااسکریپت شبیه ژاپنه توی دنیای واقعی. ایف یو نو یو نو.

متروکه

17 Oct, 14:36


نشسته بودم کورس می‌دیدم، یه لحظه سرمو آوردم بالا و یادم افتاد به امتحانات دانشگاه و دبیرستان :)))
فکر نمی‌کردم یه روزی اینو بگم ولی دلم برای درس خوندن تنگ شد.

متروکه

17 Oct, 10:25


https://paulgraham.com/words.html

امروز این مقاله از پاول گراهام رو خوندم. توی دنیای استارت‌آپ خداییه برای خودش و من دارم سعی میکنم به مرور زمان همه مقاله‌هایی که توی سایتش نوشته رو بخونم. البته حالا این یکی مقاله‌ش خیلی ربطی به استارت‌اپ و این‌ها نداره.

توی این یکی مقاله‌ش در مورد اهمیت نوشتن ایده‌ها و افکارمون می‌گه.

برداشت من ازش این بود که خیلی مهمه که تو بنویسی افکار و ایده‌هات رو. چون همیشه وقتی داری می‌نویسی مجبوری با دقت بیشتری بهش فکر کنی، با دقت بیشتری مزه مزه کنی اون چیزایی که توی ذهنت جریان داره رو، با وسواس بیشتری کلمات رو کنار هم بچینی، و تجربه به خود من ثابت کرده گاهی یه ایده خیلی خفن به نظر میرسه، ولی همین که میاریش روی وایت‌برد و سعی میکنی بسطش بدی می‌بینی بن بسته، گاهی اوقات هم ایده به نظر معمولیه، ولی خیلی بسط‌پذیره و چیزای قشنگی ازش میزنه بیرون.

کلا هم من همه تصمیمای مهم زندگیم رو تقریبا موقع نوشتن گرفتم. یعنی ذهنم درگیر و شلوغ بوده، و نه حرف زدن با بقیه کمکم کرده نه ساعت‌ها هی فکر کردن بهش. ولی همین که نوشتمش، همین که سعی کردم کلمات رو جوری بذارم کنار هم دیگه که یه اتصال حداقلی به هم داشته باشند، تونستم شفاف‌تر فکر کنم و تصمیم بگیرم.

خلاصه که مقاله خوبیه، به نظرم حتما یه سر بهش بزنید.

متروکه

17 Oct, 09:37


امروز از صبح کلی کارای خونه کردم. کارای عقب مونده از زندگی کارمندی 😅

و حقیقتا فکر نمی‌کردم یه روزی لذت ببرم از انجام کار خونه. ولی الان لذت می‌برم ازش، وقتی خونه برای خودته، و توش حس آرامش و امنیت داری، تمیز کردنش هم بیشتر لذت‌بخشه تا دردسر. البته صادقانه گاهی اوقات حس دردسر هم میده، گاهی اوقات که مجبوری تحت یه شرایطی مرتبش کنی.

ولی به هر حال از صبح ورزش کردم، خونه رو مرتب کردم، لباسای کثیف رو شستم، ظرفای کثیف رو شستم، و الان نشستم ویدئو آلیسون شگفت‌انگیزم رو می‌بینم و نسبت به زندگی joyful ام 😍


وقتی چک لیستم مرتب تیک می‌خوره حالم خوبه خلاصه.

شما چه خبر؟

متروکه

16 Oct, 11:35


و صادقانه خیلی پنیک زده بودم. یعنی خب روی اپ، تو اگه باگ کریتیکال هم زده باشی، تو تا فیکس کنی و بدی استور و ریویو بشه و تایید بدن و بلاه بلاه انی وی کلی یوزر میرن توی دیوار، بنابراین ما باگ هم می‌زدیم من خیلی استرسی این‌ها نمی‌شدم، اینطوری بودم که حالا سریع فیکس کنیم، ولی چون انی‌وی مانع بزرگی به اسم استور هست، یه ربع اینور اونورش فرقی نداره.

اینجا ولی فرق داشت هر ثانیه‌ش :))) بعد گیت ریورت رو یادم رفته بود از استرس 😁
اینطوری بودم که حاجی به این آشغال باید چه فلگی پاس میدادم ریورت کنه. بعد رفتم از پایپ‌لاین‌ها آخرین نسخه استیبل قبلی رو دپلوی کنم، اونم ریده بود به خودش میگفت من کش ندارم و شر و ور واقعا.

بعد منیوال دپلوی کردم. و بعدش که تموم شد اینطوری بودم که چرا انقدر کارای احمقانه کردم من؟ 😂

خیلی بامزه بود ولی.

متروکه

16 Oct, 10:34


یه کانفیگ CORS اشتباهی دادم روی main بالا همه یوزرامون ترکیدن به مدت یه ربع 😁

به عنوان اولین خطای بکندی بماند اینجا به یادگار 😅

متروکه

16 Oct, 06:24


برای همین به همه میگم اگر قصد ازدواج دارید کلا یا بچه داری از دو سه سال قبلش تراپی بگیرید.
جدی یه چیزهایی در مورد خودتون متوجه میشید که شوکه میشید.
وقتی بعد ازدواج منظم و حرفه ای تراپی میگیرید اتفاقی که میوفته اینه که متوجه میشوید احتمالا طرف مقابل هیچ مشکلی نداشته یا مشکلات روحی مربوط به خودش رو داشته ولی این شما بودید که خودتون رو نمیشناختید و انتخاب اشتباه انجام دادید.
در مورد بچه هم که دیگه نیازی به صحبت نیست فکر کنم، الزامش واضح و مبرهنه.
در نتیجه مهم تر از اینکه برید دنبال دکتر زنان خوب و بیمارستان خوب، اول برید تراپی گره ها روحیتون رو باز کنید بعد برید دنبال تست های ژنتیک و در نهایت اقدام کنید.
البته که شارمین متخصص این حیطه است و من فقط دارم نظر خودم رو به عنوان یه آدم معمولی میگم.