متروکه @matroukee Channel on Telegram

متروکه

@matroukee


من مائده هستم. اندروید دولوپر هستم و عاشق شغلمم. ۲۳ سالمه. تهران زندگی می‌کنم. عاشق شدم و ازدواج کردم و خوشحال‌ترینم کنارش.
از کد زدن لذت می‌برم، کتاب خوندن بهم آرامش میده، و اخیرا فهمیدم که شنا برام عمیقا لذت‌بخشه.

خیلی خوش‌ اومدید =)))

متروکه (Persian)

به کانال تلگرامی "متروکه" خوش آمدید! من مائده هستم، یک دولوپر اندروید عاشق کار خودم. با ۲۳ سال سن، در شهر تهران زندگی می‌کنم و از زندگی با عشق و ازدواج کردن بسیار خوشحالم. در این کانال، به اشتراک گذاری تجربیات و علاقه‌هایم در زمینه برنامه نویسی، کتابخوانی و شنا را دنبال می کنم. از کدنویسی لذت می‌برم و آن را یک فرصت برای آرامش و خلق اثر می‌دانم. همچنین، علاقه زیادی به خواندن کتب دارم و این کار برایم منبعی از آرامش و دانش است. به تازگی هم، شنا را کشف کردم و متوجه شدم که ورود به آب و تجربه آن برایم بسیار لذت بخش و آرامش بخش است. اگر شما هم به تجربیات و علاقه‌های من علاقه‌مندید، به کانال "متروکه" بپیوندید و با هم از تجربیات و دانش هایمان بهره ببریم. خوش آمدید به "متروکه"! =)))

متروکه

23 Nov, 08:49


من از نظر روانی خودم ظرفیتم رو به تکمیله، بعد همکارم امروز اومده بابت یه چیزی از من ناراحته که دستور مستقیم مدیرعامل بوده کاری که کردم. بعد الان نشسته کنارم هی نفس عمیق میکشه. دلم میخواد پاشم بزنمش.
یعنی خودم همه تمرکزم بر اینه که وقتی کسی ازم می‌پرسه خوبی نزنم زیر گریه، این مرتیکه هم دست از سر من برنمیداره.

متروکه

22 Nov, 13:29


حالا خودمم خیلی مرگ آگاه شدم. یعنی امروز صبح از خواب که بیدار شدم اولین چیزی که بهش فکر کردم این بود که باید وصیت نامه بنویسم.

متروکه

22 Nov, 13:28


بعد دیشب مامانم بهم زنگ زد اون وسط، ریجکت کردم داشتم گریه می‌کردم. بعد ویديوکال کرد، حالا اون توی ذهن خودش میخواسته نشون بده بهم که عمو حالش خوبه و این‌ها. وای ولی من اصننننن نمیتونستم به دیدنش فکر کنم. اصلن. یعنی اصن به دیدنش توی اون حالت که فکر میکردم میخواستم بمیرم. خلاصه که هزار بار ریجکت کردم تماسش رو. بعد خب مامانم نگرانم شده بود و طبیعتا بقیه هم. و عموم از روی تخت بیمارستان گفته بود برید مائده رو پیدا کنید آرومش کنیم =)))) پدربزرگم دیشب بهم میگفت من ندیدم عموت کسی رو اندازه تو دوست داشته باشه و بهش اهمیت بده. آی خداااا 😭

متروکه

22 Nov, 13:23


خودم با رنج چطوری دارم کنار میام؟
دیشب یکی دو ساعتی فقط پشت تلفن با مامانم بودم. دنیام همین چهار تا کلمه اطلاعاتی بود که بهم میدادن. که هنوووزم که هنوزه یه سری اطلاعات هست که بهم ندادن. مثلا من امروز صبح فهمیدم دنده‌ش هم شکسته 🥲

بعدش رفتم توی مود انکار،‌ و پاشدم برای خودم رفتم دوش گرفتم، لباس پوشیدم و آرایش کردم و به علی گفتم پاشو بریم خرید.
بعد ولی نان استاپ عکس ماشینش جلو چشمم بود. یه پیج خبری عکس ماشینش رو منتشر کرده بود و نوشته بود نجات معجزه‌آسا. و این دو تا کلمه لعنتی از ذهن من بیرون نمیرفت. نجات معجزه‌آسا. و ایربگ ماشینش باز شده بود. که اونم به نوبه خود معجزه‌ایه برای ماشینای ایرانی. و هیییی صحنه تصادف رو ذهنم میساخت. به موهاش فکر می‌کردم که مامانم میگفت پر خرده شیشه بوده و رفته براش تمیز کرده، چقدرررر دلم میخواست من می‌بودم کسی که کنارشه اون لحظه، به این فکر می‌کردم که خودش چی کشیده، به این فکر میکردم که یه خرده مرگ تجربه کرده. به این فکر می‌کردم که با اون همه درد چطوری کشیدنش بیرون از ماشین؟ وقتی دنده و رونش شکسته، وقتی درست نفس حتی نمیتونه بکشه. واقعا نجات معجزه‌آسا. و دیگه کلپس کردم. دیگه گریه‌م گرفت و زاااار زدم توی بغل علی.

بعدش رفتم خرید و سعی کردم ذهنم رو ازش دور کنم. داشتم شام میخوردم که مادربزرگم بهم زنگ زد و یخ کردم. یعنی اصلا و ابدا توان جواب دادن به یه آدم دیگه رو نداشتم. به یه زنی که یه پسر دیگه‌ش رو هم توی تصادف از دست داده.

ولی در مجموع دیشب و امروز خوب بودم. منتظرم معلوم بشه روز دقیق عملش که برای همون روز پاشم برم اصفهان. ولی خب دور بودن دلهره داره. نمیدونم.

متروکه

22 Nov, 13:16


من توی زندگیم، تا اونجایی که یادم میاد البته، فارغ از این که چه اتفاقی افتاده، باورم بر این بوده که این زندگی ارزش زیستن داره. شایدم از وقتی علی توی زندگیم هست بر این باورم نمیدونم. ولی خلاصه هیچ چیز تغییر ایجاد نکرده توی این باورم. مدت‌هاست که هست.

اما از دیروز که این همه رنج رو دارم می‌بینم، توی قلب عزیزترین ‌ادم‌های زندگیم، این همه انتظار رو می‌بینم، درد کشیدن یکی از عزیزترین آدم‌های زندگیم رو می‌بینم، برام سوال شده که آیا زندگی ارزش زیستن داره؟ یعنی مدت‌هاست که حتی سوالشم از خودم نپرسیده بودم، این مدت ولی برام سوال شد. و همچنان با همه رنجی که هست، ته دلم اینطوریم که آره ارزش داره. از پس این رنج، احتمالا هممون آدمای بهتری میایم بیرون.

متروکه

21 Nov, 15:19


اینطوری بیدار شدم از خواب که یکی از دوستای عموم که باهاش قبلا رفته بودیم سفر ایمیل زده بود که سلام، عموت قرار بوده از فلان جا بره فلان جا و الان چند ساعتیه خبری ازش نیست، موبایلش در دسترس نیست و نگرانشیم. زیر نوتیف ایمیل میس کال از مامانم 🥲

قلبم ریخت. کاملا ریخت. از جا کنده شد. زنگ زدم عموم، دیدم آره در دسترس نیست. زنگ زدم مامانم، گفت چیزیش نیست تصادف کرده یه خرده زخم این‌ها شده ولی به هوشه. از ولی به هوشه گفتنش فهمیدم خیلی خیلی مسئله جدی‌تر از این‌ حرفاست.

دیگه با کلی داد و جنجال که چون دورم حق ندارین اطلاعات ندین و اینا بهم گفتن چی شده. مامانم خدای بد خبر دادنه. میگه آره ریه‌‌ش رو جراحی کردن و ... دیدم بابا درست خبر نمیده، میگم ماشینش توی چه استیتیه؟ گفت غیرقابل استفاده. فهمیدم مسئله جدیه.


دیگه بعد از گریه و حال بد و این‌ها، میگه که بابا تو حرف منو باور نمیکنی بذار گوشی رو بدم به خودش. همین صدای خودش رو شنیدم قلبم آروم گرفت، واقعا آروم گرفت، واقعا فهمیدم چقدر من این صدا رو دوست دارم، بعد یه خرده خودش برام توضیح داد و اوکی خوبه خیالم راحت‌تر شد.

ولی جدی، دیگه هر کی ندونه از شدت علاقه‌م به این مرد، شماها میدونین، روحه‌م مچاله‌ست. و نمیدونم کار درست چیه. پاشم برم اصفهان؟ نرم اصفهان؟ چیکار کنم واقعا

متروکه

21 Nov, 07:52


دیشب رفتم پینت بال با همکارام، و خیلییی حال داد، بعدشم رفتیم شام بیرون و این‌ها. بعد وقتی برگشتم، دیدم که علی روی در یخچال یه کاغذ چسبونده و نوشته که برات یه کادو خریدم، و توی جعبه دستمال کاغذی تخته، بعد بدو بدو رفتم سراغ اون، دیدم توش به کاغذه، نوشته که واسه این که پیداش کنی زیر کابینتا رو بگرد، زیر کابینتای بالا یه کاغذ چسبونده بود که پشت تی وی رو نگاه کن، پشت تی وی نوشته بود کتاب مورد علاقه من هری پاتر و محفل ققنوسه، از اونجا فهمیدم باید برم سراغ کتابای هری پاترم، رفتم و اونجا لای کتاب نوشته بود کشوی دوم میزت، رفتم اونجا باز دیدم یه تخم مرغ شانسیه، اولش فکر کردم شوخیش گرفته :)))) بعد تخم مرغ شانسی رو باز کردم دیدم توش نوشته که I'm kidding your present is in the void. حالا void یه بخشی از خونه‌مونه که مهم نیست کجاست ولی خلاصه رفتم اونجا و دیدم اوووف 😍🥹 این بیبی خوشگل داخل عکس اونجاست. خیلی وقت بود میخواستمششش 😍😭
خیلیی ذوق‌زده‌مم

متروکه

19 Nov, 16:55


یعنی گاهی اوقات ناراحتم که workaholic ام، ولی الان؟ الان عاااااشق اینطوری بودنممممم

متروکه

19 Nov, 16:50


یه فیچر سنگین خفن فردا قراره بدم پروداکشن که خیلی خیلی خیلی خوشحالم بابتش. در همه نقاط بدنم عروسیه. یعنی از دیسکاوری تا دولوپمنت با خودم بوده. خوشحالمممم

متروکه

19 Nov, 15:05


اینستاگرام نان استاپ بهم ویدئوی بچه نشون میده، کمر بسته به ویرانی من واقعا 😂
یعنی وقتی مجرد بودم عکس بچه می‌دیدم میگفتم آخیییی چه گوگولی، ولی الان که متاهلم عکس بچه می‌بینم و خوشم میاد وحشت می‌کنم، می‌گم نکنه یه روز انقدر خوشم بیاد که خودم دلم بخواد؟
بعد لامصب هی میزنم not interested هی باز دوباره نشون میده.

یعنی فکر میکنم دولت‌ها به جای این که تابلو بزنن برین بچه بیارین وام میدیم فیلان میدیم، باید کانتنت سوشال میدیا رو ببرن اون سمتی.

متروکه

17 Nov, 22:01


کلا بعد از مدت‌ها بودن توی این حس که دیگه رفاقتای عمیق دخترونه از زندگی من رخت بستند، و البته ناراحت بودن ازش و نادیده گرفتن ناراحتیم،
امسال یهو عارفه عزیزم رو خیلی نزدیک به خودم دارمش، هانیه از همیشه به قلبم نزدیک‌تره، و نگین و مژی عزیزان دور اما نزدیکم هستند.
خوشحال کننده‌ست خیلی برام.

متروکه

17 Nov, 21:59


آخرین نکته امشب این که،
فکر نمی‌کردم در حال گذروندن ۲۴ سالگی،
همچنان بتونم دوستی پیدا کنم،
که حتی وقتی ندیدمش بتونم کنارش اپن آپ کنم و باهاش صحبت کنم و خیلی رندوم از شمال رفتنم براش ویدئو بگیرم،
و به این فکر کنم که‌ دوست دارم وقتی برگشت ایران براش چی هدیه بخرم،
ولی پیدا کردم،
و قشنگ و دلگرم کننده‌ست،
دلم تنگ شده بود برای این سبک رفاقت.

متروکه

17 Nov, 21:51


https://castbox.fm/va/1368911

پادکسته اینه بچه‌ها

متروکه

17 Nov, 21:27


یه چیزی هم دوست داشتم در ستایش داشتن دوستای خوب بگم،
من چند وقت پیش داشتم با یکی از دوستام صحبت می‌کردم در مورد این که می‌خوام رژیم غذایی سالمی داشته باشم، و یه خرده سالم‌تر زندگی کنم، برای همین میخوام برم پیش یه دکتری که یکی دیگه از دوستام معرفی کرده،

بعد این دوستم بهم گفتش که ببین دکتر رفتن خوبه‌ها، ولی علم تغذیه یه چیزیه که تو باید یه حداقلی ازش رو خودت داشته باشی برای این که بتونی سبک زندگی طولانی رو ادامه بدی. برای همین کنار همه چیزای دیگه‌ای که مطالعه می‌کنی، مطالعه در مورد تغذیه رو هم بذار توی برنامه‌ت.

بعد من از خودش پرسیدم از کجا بخونم؟ بهم پادکست و این‌ها معرفی کرد. و این چند وقت توی مسیر کار گوش کردم. و واقعا تاثیرش بسیار بسیار بسیار متفاوت‌تر از هر دکتر تغدیه‌ایه که رفتم.

می‌دونی حس میکنم الان که میدونم فیبر چیکار میکنه با بدنم، برام خیلی راحت‌تره جا دادنش توی برنامه و مثلا الویت دادن بهش، الان که میدونم پروتئین چرا و چگونه باید بخورم خیلی خیلی برام جالب‌تره که خودم رژیم غذاییم رو یه جوری دیزاین کنم که باهاش راحتم، و به طرز جالبی حس میکنم فیزیکی خیلی اجایل‌ترم از وقتی دارم مطالعه می‌کنم در مورد تغذیه. احتمالا بخش خوبیش تلقینه، ولی همون یه ذره‌ش هم برای من جالبه.

خلاصه که واقعا واقعا واقعا برای بار هزارم به من ثابت شد من آدک سلف استادی‌م و اون چیزی که واقعا روی من و یادگیریم تاثیر می‌ذاره سلف استادیه. هزینه‌بره، ولی هست دیگه چیکارش کنم :)))

متروکه

17 Nov, 21:22


من نمیدونم قبلا اینو اینجا گفتم یا نه، ولی واقعا اگر می‌تونستم یه جلد از کتاب Atlas of the heart رو به هر آدمی که توی زندگیم هست هدیه می‌دادم. من کلا برنه براون رو دوست دارم، و این کتابش خیلی روح نوازه و خیلی کمکت می‌کنه خودت رو بشناسی و انقدرررر جای حرف و گفتگو داره که قشنگ می‌تونه سوژه کتابخوانی گروهی باشه. خیلی دوستش دارم 🥹

متروکه

17 Nov, 16:33


خیلی فشار عصبی روم بود ولی این مدت. یعنی این شکلی که یک هفته تمام سردرد پاره‌م کرد. و رفتم دکتر مغز و اعصاب و اینطوری بود که یه سری اتک عصبیه، یکی دو تا قرص آرامش‌بخش برام نوشت. و از وقتی میخورمشون از نظر سردرد آروم‌ترم.
ولی اصن خودم نمیفهممش. به نظرم اتفاقا این مدت آروم‌تر بودم نسبت به دو سه ماه قبل. حالا بریم جلو ببینیم چی میشه. ولی کلا حالم خیلی خوبه.

متروکه

17 Nov, 16:29


بالاخره نیرویی که میخواستیم رو آفر دادیم. به نظر خوشحال بود. امیدوارم بتونم مدیر خوبی باشم براش. بار مسئولیتش از الان ذهنم رو مشغول کرده. امیدوارم کنار هم یه پروداکت خفن بسازم.

متروکه

13 Nov, 12:06


گیلان همیشه زیبا 🥹😍