یادداشت‌های یک روانپزشک @hafezbajoghli Channel on Telegram

یادداشت‌های یک روانپزشک

@hafezbajoghli


من روانپزشک هستم. قسمت‌هایی از كتاب‌هایی كه می‌خوانم را همرسان می‌کنم و براي‌شان پی‌نوشت می‌نويسم. تلفن منشی برای گرفتن نوبت آنلاین
09120743890
https://t.me/Hafezbajoghli/9569

یادداشت‌های یک روانپزشک (Persian)

آیا به دنبال مطالعه و یادگیری در زمینه روانپزشکی هستید؟ آیا علاقه‌مند به اطلاعات جدید و تحول‌آفرین در حوزه روانپزشکی‌اید؟ اگر پاسخ شما بله است، کانال تلگرامی "یادداشت‌های یک روانپزشک" کانالی مناسب برای شماست. در این کانال، روانپزشکی به صورت حرفه‌ای و عمیق مورد بررسی قرار می‌گیرد

مدیر این کانال، خود یک روانپزشک حرفه‌ای است. او قسمت‌هایی از کتاب‌های معتبر روانپزشکی که مطالعه می‌کند را به اشتراک می‌گذارد و برای توضیحات بیشتر پی‌نوشت‌هایی را ارائه می‌دهد. این محتواها به شما کمک می‌کند تا بهترین اطلاعات و رویکردها را در زمینه روانپزشکی کسب کنید

اگر علاقه‌مند به یادگیری و تعمق در موضوعات روانپزشکی هستید، بهترین کاری که می‌توانید انجام دهید عضویت در این کانال است. با پیوستن به این کانال، فرصت آموزش و یادگیری در زمینه روانپزشکی را از دست ندهید. برای دریافت نوبت آنلاین و اطلاعات بیشتر، می‌توانید با منشی این روانپزشک تماس بگیرید از طریق شماره تلفن 09120743890 یا از طریق لینک https://t.me/Hafezbajoghli/9569. منتظر حضور شما در این کانال پر از اطلاعات ارزشمند هستیم.

یادداشت‌های یک روانپزشک

10 Jan, 17:06


بس کن ار چه سخن نشاند غبار
آخر از وی غبار خواهد بود


(مولانا)

پ.ن: ته تمام صحبت‌های جدی هیچ‌ چیزی جز غبار نیست. روی صحبتم با اون احمق‌هاییه که روان‌درمانی، فلسفه، ادبیات، و هر آشغال دیگری از این دست را جدی می‌گیرن. می‌خواستم به خاطر به کار بردن واژه‌ی احمق عذرخواهی کنم، بعد دیدم این عذرخواهی صادقانه نیست. اولن عذرخواهی مال آدم‌های مودبه که یه بار از دستشون در می‌ره یه حرف بی‌ادبانه می‌زنن، نه برای من.  دومن هیچ واژه‌ای کمتر از احمق لایق کسانی که هرچیزی رو جدی می‌گیرن نیست. مولانا چه خوش گفته که آخر از وی غبار خواهد بود. ادم غبار رو جدی می‌گیره؟! جدن غبار رو جدی می‌گیره؟!
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

10 Jan, 16:40


ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما

(حافظ)



پ.ن: واقعن؟!!!
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

09 Jan, 13:02


باران می‌آمد و روی شیروانی ترانه می‌نواخت. ترانه‌ای که اگه آدم اون رو شب در امن آغوش او گوش کنه زیباترین ترانه‌ی دنیاست. هر قدر باد شدیدتر باشه و بارون تندتر بیاد، بازوهاش محکم‌تر دورت فشرده می‌شه و تو توی بغلش راحت‌تری و دیگه از هیچ چیز نمی‌ترسی. دست کم این احساس منه. تمام عمرم صدای بارون روی شیروانی رو تنها شنیده‌ام. بارون دوست نداره کسی تنها ترانه‌اش رو گوش بده. من ناکامیش رو خوب حس می‌کنم......من فقط دلم می‌خواست توی تاریکی در بغلش بخوابم و به صدای بارون گوش بدم. الان هر دومون داریم بارون به این خوبی رو تلف می‌کنیم.
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
پ.ن: اگه یک میلیون محدودیت فرهنگی و قانونی و اجتماعی وجود نداشت، من شک ندارم شاعر " باز باران با ترانه"ی کتاب فارسی چهارم دبستان به جای این‌که با بارش باران یاد کودکی خودش در ده سالگی در جنگل‌های گیلان بیفته، مانند رومن گاری خیلی رها وارد فاز رومانتیک می‌شد. فشار‌های مختلف باعث شده لیبیدوی شاعر از مسیر اصلیش منحرف بشه و با لباس مبدل به صورت خاطرات جنگل‌های گیلان در ۱۰ سالگی خودش رو نشون بده. به این می‌گن لیبیدوی تغییر مسیر داده. این ماجرا محدود به شاعر "باز باران با ترانه" نیست. داستان مشترک همه‌ی ماست. همه‌ی ما عقده‌ای هستیم و همه‌ی ما دچار لیبیدوهای تغییر مسیرداده‌ایم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

09 Jan, 09:46




توصیه‌ی من به روانپزشکان و روانشناسان جوان این است که اگر یک خانم/ آقای سالمند در مورد مشکلات ارتباطی‌ با همسرش صحبت کرد (مثل شکایت از بی‌توجهی او یا درک نشدن در رابطه)، حتمن در مورد روابط جنسی‌اش سوال کنید. ممکن است خودشان خجالت بکشند در این سن و سال از سکس شکایت کنند. یکی از هدیه‌هایی که تراپیست‌ها به مراجعان‌شان می‌دهند ایجاد یک فضای بدون قضاوت است که صحبت در مورد مسائل خصوصی و خجالت‌آور را تسهیل کند.
حتمن از سکس سالمندان سوال کنید.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

09 Jan, 08:25


نکته‌ای در باب sophistication bias در روانپزشکی
حافظ باجغلی، روانپزشک
در طبابت پزشکی، به ویژه روانپزشکی یک خطای شایع وجود دارد به نام sophistication bias. یعنی یک متخصص اگر بداند یک راهکار معمولی و یک راهکار پیچیده به یک اندازه برای بهبودی بیمار موثر هستند، ترجیح می‌دهد روش پیچیده را توصیه کند. مثلن مطالعات معتبری اهمیت ورزش منظم در بهبود افسردگی را ثابت کرده‌اند. ورزش باعث ترشح اندوژن (درون‌زاد) سروتونین می‌شود. ولی روانپزشکان معمولن برای بالا بردن سروتونین در بیماران‌شان ترجیح می‌دهند روی درمان دارویی، rTMS، نوروفیدبک یا روان‌درمانی تاکید کنند. پیش خودشان می‌گویند توصیه به ورزش را که همه بلدند! من باید در مورد روش‌های حرفه‌ای تر صحبت کنم. این خطا باعث می‌شود چشم روانپزشکان به روش‌های موثر و ساده بسته شود. البته هزار راه برای توجیه این خطا وجود دارد. مثل این‌که کسی که سراغ روانپزشک می‌آید این راه‌های ساده را رفته و نتیجه نگرفته است. یا بیمار افسرده اصلن توان ورزش کردن ندارد. پاسخ من این است که همیشه هم این طوری‌ها نیست. خیلی وقت‌ها کسی که به روانپزشک مراجعه می‌کند راه دیگری را قبلن امتحان نکرده است. چرا فکر می‌کنید مراجعه به روانپزشک همیشه باید آخر خط باشد؟! خیلی‌ها همان اول کار به روانپزشک مراجعه می‌کنند. از طرف دیگر این طور نیست که همه‌ی آدم‌های افسرده توانایی ورزش کردن را نداشته باشند. اگر بیمار ورزش منظم را به عنوان یک روش درمانی در ردیف روش‌های درمانی دیگر در نظر بگیرد، داستان فرق می‌کند. ورزش هر چه باشد سخت‌تر از خوردن دارو و تحمل عوارض آن نیست. یا سخت‌تر از دادن هزینه‌های هنگفت rTMS ، یا نوروفیدبک یا روان‌درمانی نیست.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

07 Jan, 08:56



- دکتر، شوهرم همه‌ی حرف‌هاش رو به شما نمی‌زنه. شاید روش نمی‌شه. گفتم این دفعه باهاش بیام که مسائلش رو به شما بگم.
-بفرمایید، در خدمتتون هستم.
-شوهرم به شما گفته گیر داده به سرطان پستان؟
- سرطان پستان برای چی؟
- چه می‌دونم. از وقتی خواهرش سرطان پستان گرفته ترس برش داشته. می‌گه می‌خوام برم آزمایش ژنتیک بدم. روزی چند بار جلوی آینه سینه‌ش رو معاینه می‌کنه. باز هم دلش راضی نمی‌شه. از من می‌خواد که معاینه‌ش کنم.
- وقتی معاینه‌ش کردید متوجه چیزی شدید؟
- نه دکتر، متوجه چه چیزی بشم؟! خودش می‌گه زیر قسمت قهوه‌ای سینه‌ش سفت شده. من که نمی‌فهمم چی می‌گه.
-دکتر مگه سرطان پستان ژنتیکی نیست؟
- می‌بینید دکتر؟ شبانه روز ورد زبونش شده. بهش بگید دست برداره.
- ببین جانم سرطان پستان در مردها خیلی نادره. اصلن دلیل نداره ذهنت رو مشغولش کنی.
- خب من می‌خوام برم یه بار ماموگرافی بشم.
- ماموگرافی؟!
- می‌بینید دکتر؟! من راستش نگران شکل‌گیری احساسات زنونه تو شوهرم شده‌م. رفتارهاش تازگی‌ها زنونه شده. چند روز پیش دیدم لاک من رو زده به ناخن‌هاش.
- بهت گفته بودم این‌ها ربطی به تمایلات جنسی من نداره. من با مرد بودنم مشکلی ندارم. فقط از لاک زدن خوشم میاد. همین.
-[با گریه]می‌بینید دکتر؟!  کم کم دارم به جدا شدن فکر می‌کنم. چرا باید شوهرم لاک بزنه، مثل زن‌ها جلوی آینه سینه‌ش رو معاینه کنه و از صبح تا شب بگه می‌ترسم سرطان پستان بگیرم؟! اداهای زنونه هم داره پیدا می‌کنه.
- رابطه‌ی جنسی‌تون چطوره؟
- خوبه. مشکلی نداره.
- اگه رفتارهای زنونه‌ی همسرت روی رابطه‌ی جنسی‌تون اثر نگذاشته نباید جدیش بگیرید. ولی وسواس بیماریش باید درمان بشه. دوز داروی وسواسش رو زیاد می‌کنم. ممنون که اومدید و توضیحات خوبی دادید.
یک ماه بعد با وجود مصرف داروهای روانپزشکی نگرانی بیمار بیشتر می‌شود و به پزشک جراح خواهرش مراجعه می‌کند.
- حتمن باید آزمایش ژنتیک و ماموگرافی بشید.
- چقدر آرومم کردید دکتر. هیچ کس حرف منو نمی‌فهمید. همسرم که منو مسخره می‌کنه. روانپزشک هم می‌گه به خاطر وسواس فکریته.
- نه این طور نیست. خواهر شما در ژن BRCA2 موتاسیون داره. سه نفر از دخترخاله‌های شما هم سرطان پستان دارن. باید همه‌ی افراد درجه یک تست ژنتیک بدن. من به خواهرت گفته بودم همه باید تست بدید.
- خواهرم فکر کرده بود منظور شما فقط خانم‌هاست.
هفته بعد تست ژنتیک و ماموگرافی می‌دهد. موتاسیون ژن BRCA2 در او مثبت می‌شود. آن قسمت سفت زیر قسمت قهوه‌ای پستان هم در ماموگرافی، ضایعه‌ی مشکوک به کنسر پستان گزارش می‌شود و توصیه به بیوپسی می‌شود.
پ.ن: این اتفاق برای من نیفتاده، اما اگر من هم به جای آن روانپزشک بودم نمی‌دانستم اگر خانمی موتاسیون در ژن BRCA2 داشت، برادرش هم باید برای سرطان پستان غربالگری شود و نگرانی‌های مراجعم را جدی نمی‌گرفتم و با تشخیص وسواس فکری و درجاتی از دیسفوری (ملال) جنسیتی، سرطان پستان او را میس می‌کردم و به خاطر بی‌سوادیم شرمنده‌ی بیمارم و خانواده‌اش می‌شدم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

06 Jan, 21:19


- شما می‌خواهین هر جور شده خودتون رو عقب مونده نشون بدین؟
- سعی خودمو می‌کنم. آدم هر چه خرتر باشه شانس نجاتش بیشتره. ادعا نمی‌کنم خر خرم اما استعدادشو دارم. همین،  این قدر هست که جلمو از آب بکشم، ولی با یه دختر مثل شما هیچ کاری از دستم بر نمی‌آد.
-ولی من خیال میکنم شما خیلی باهوشید.
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
پ.ن: یکی از قوانین بنیادین این جهان اینه که آدم‌های خنگ و خل کمتر تو دردسر میفتن. بقیه هواشونو دارن. در حالی‌که همه دوست دارن سقوط یه آدم باهوش رو ببینن. آدم‌ها به صورت خودآگاه و ناخودآگاه آدم‌های باهوش را به ورطه‌ی نابودی سوق می‌دن. ولی با خنگ و خل‌ها همه مهربونن.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

06 Jan, 20:11




[واگویه‌ی جس]: نکنه پسره همجنس خواه باشه. این جور موجودات روز به روز زیادتر می‌شن. ولی نه، این فقط از مردونگیشه. یا بگیم حجب مردونه. بعضی کار را به جایی می‌رسونن که می‌نشینن و زانوهاشان را به هم فشار می‌دن و منتظر می‌شن که قدم اول رو دختر برداره. این حتمن از مادر سالاری چیزی به گوشش خورده ولی آخر منتظر چیه؟ وای یعنی منتظره دستشو بگیرم بذارم لای پام؟
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
پ.ن: کلن مردها بین جنتل‌من بودن و هَوَل بودن در تردیدن.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

05 Jan, 19:34



- حتمن روانشناسی هم می‌خونین؟
-نه.
آه تسکینی کشید.
- یک خورده ترس برم داشته بود.
- چرا مگه روانشناسی چه عیبی داره؟
-هیچ. من با هیچ کس دشمنی ندارم. علیه هیچ کس هم اعلام جرم نکردم. ولی اگه ببینم یک روانشناس می‌آد طرفم، راهم رو کج می‌کنم همین.
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
پ.ن: دیگه اوجوری هم نیست!
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

04 Jan, 19:17



بله بخندین. این ننگ نیست که آدم مجبور باشه برای سیر کردن شکمش کار بکنه؟ جدن جنایته. همین طور شد که عاقبت این دنیا این جوری از کار در اومد. بی‌شرف‌ها.
جس او را با تعجب تماشا می‌کرد. در حرف‌هایش اثری از شوخی نبود. حتی صدایش کمی می‌لرزید
دور و برتون رو تماشا کنین. من خیلی تماشا کردم. این‌ها همه نتیجه‌ی کاره. منظورم اینه که وقتی آدم فقط برای خوردن و باقی قضایا کار کرد دیگه در بند خودش نیست. همین قدر که شکمش سیر شد راضیه هر کاری جلوش بگذارن می‌کنه فقط به شرطی که بتونه خوب بخوره. نتیجه‌اش همینه.
-ببینم این حرف‌ها همه بوی انقلاب می‌ده.
-ابدن! من هیچ وقت خواب اصلاح کردن دنیا رو نمی‌بینم. با این دنیایی که ما داریم نمی‌شه دنیایی غیر از همین که هست ساخت.
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
پ.ن: تعارف نداریم. این وضع کار کردن ننگ بشریته.‌ آدم صبح بره سر کار شب برگرده. بعد حتا از پولی که در میاره نمی‌تونه ۲ تا شیرینی بخوره. شیرینی پیش‌کش! یه شام گرم نمی‌شه خورد. آدم ناچاره رژیم بگیره. آخه این چه پولیه که باش نمی‌شه یه شام گرم خورد یا شیرینی خرید؟! اگه این جوریه چرا تا آخر شب کار می‌کنیم؟! من دلیلشو می‌دونم. چون آلترناتیو بهتر نداریم‌. آدمی که کار نمی‌کنه وقتشو هدر می‌ده. این طور نیست که اگه کار نکنید صبح تا شب‌تون به ورزش و شعر و نقاشی و فیلم و فلسفه  می‌گذره. فقط بیشتر وقت تلف میکنید، بیشتر می‌خوابید. بیشتر دق می‌کنید و آرزو می‌کنید کاش کار می‌کردم! بعد اگه برید کار کنید همون روز پشیمون می‌شید. زندگی همونیه که حافظ گفت: "از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود"
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

04 Jan, 09:33


یادداشت من درباره‌ی اثرات مغزی ماری جوانا که در هفته‌نامه‌ی سلامت منتشر شده است را این‌جا بخوانید.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

04 Jan, 07:19



پخش زنده‌ی اتاق درمان رادیویی (مصاحبه‌ی روانپرشکی با بیماری که اختلال اضطرابی منتشر (Generalized Anxiety Disorder) دارد.

شما هم اگر مشکل مشابه را تجربه کرده‌اید، می‌توانید تماس بگیرید و سوال خودتان را بپرسید.
برنامه‌ی "با من بگو"، رادیو سلامت
یکشنبه،  ۱۶ دی، رادیو سلامت، ساعت ده و پنج دقیقه صبح به مدت چهل دقیقه
راديو سلامت موج اف ام رديف ١٠٢ مگاهرتز
برای شنیدن در اینترنت می‌توانید "پخش زنده رادیو سلامت" را گوگل کنید.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

04 Jan, 06:16


-می‌دونی وقتی ناپلئون پاک باخته با بار یک میلیون کشته روی دست از روسیه برگشت و زنش رو با یه نره خر تو رختخواب دید چی گفت؟
-نه جس، نمی‌دونم.‌چی گفت؟
-گفت: خوب عاقبت یک مسأله شخصی برای تنوع هیچ بد نیست.
اینو تالر Taller توی کتابش نوشته.
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
پ.ن: تقابل زندگی اجتماعی یک سردار جنگی تاریخ‌ساز مانند ناپلئون با زندگی شخصیش خیلی جالب بود. راستش با این که من همیشه عادت دارم سرم توی مسائل خصوصی آدم‌ها باشه، ولی واقعن به ذهنم نرسیده بود که ناپلئون هم ممکنه مشکلات شخصی در ارتباط با همسرش داشته باشه. اگه هم زور می‌زدم و به این مساله فکر می‌کردم دیگه واقعن نمی‌تونستم در نظر بگیرم بعد از شکست فجیع  از روسیه در اون زمستان سخت، مشکلات ارتباطی با همسرش هم وجود داشته و بخش مهمی از درگیری ذهنیش مربوط به مسائل با همسرش بوده. عجیبه که تاریخ و شهرت جهانی در آدم‌ها یک halo effect ایجاد می‌کنه که خیلی از مسائل شخصی‌شون نه تنها دیده نمی‌شه، اصلن دیگه قابل درک نیست.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

03 Jan, 06:43


توضیح در مورد جنسیت واژه‌ی جِنّت:
یکی از مخاطبان در پیامی گفتند که "جِنّة" به گروه جنیان اشاره دارد، و منظور جن‌های مونث نیست. این پیام  را برای استاد فرستادم و ایشان فروتنانه اشتباه‌شان را پذیرفتند و توضیحات جالبی دادند:
مخاطب شما درست می‌گوید. "جِنّة" به گروه جنیان دلالت دارد، هرچند خود واژه مونث است. در عربی گاهی اسامی فارغ از مونث یا مذکر بودن، دلالتی بر جنسیت ندارند. مانند واژه‌ی "امت" که خود واژه مونث است، اما دلالت آن به همه‌ی انسان‌های مونث و مذکر است. یا واژه‌ی "ناس" که مذکر است ولی دلالت آن به زنان و مردان است.
در پایان گفتند "اجنه" جمع "جنین" است که ما در زبان فارسی به اشتباه به عنوان جمع "جن" به کار می‌بریم. هرچند ریشه‌ی واژه‌های جن و جنین مشترک است و هر دو معنای "ناپیدا" می‌دهد. جن یعنی موجودی که دیده نمی‌شود و جنین یعنی کودکی که در شکم مادر پنهان شده و دیده نمی‌شود. به همین شکل واژه‌ی مجنون یعنی کسی که عقلش ناپیداست!
پ.ن: متن بالا را برای ایشان فرستادم و گفتم اگر مورد تایید شما هست پستش کنم. ایشان گفتند فقط واژه‌ی "استاد" مورد تاییدشان نیست.
پ.ن۲: از آن‌جا که من در صفحه‌ام مطالب جدی و مسخره را با هم می‌نویسم و گاهی تفکیک آن‌ها ساده نیست، ترجیح می‌دهم که مطالب دوستانه که از بزرگان نقل می‌کنم را- تا جای ممکن- برای حفظ شأن‌شان بدون اسم بیاورم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

03 Jan, 05:25


کشف استادی که دیشب مهمان‌شان بودم:
(از آن‌جا که از ایشان اجازه نگرفته‌ام، اسم‌شان را نمی‌نویسم.)
زخم به معنای "ضربه" است، نه جراحت. اسم آلت آن می‌شود "زخمه" مانند زخمه‌ی تار یا زخمه‌ی سنتور، که دقیقن معنای مضراب عربی می‌دهد. ما نتیجه‌ی ضربه روی بدن را مجازن به معنای زخم به کار می‌بریم، در صورتی که زخم، در اصل خود آن ضربه است، نه نتیجه‌ی آن.
جایی که مولانا می‌گوید "تا توانی بنده شو سلطان مباش/ زخم‌کش چون گوی شو، چوگان مباش" دارد می‌گوید مانند گوی ضربه پذیر باش.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

03 Jan, 04:53


من یه کشفی کردم!


اگر کسی نسبت به شخص دیگر "کول‌تر" باشد، نسبت به او "کولر" است.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

02 Jan, 21:45



من یه کشف جنّی کردم!


جَنّت با جِنّت فرق داره!
جَنّت به معنای بهشت است و جِنّت به معنای خانم جن! (جن مونث) همان که در آیه‌ی آخر سوره‌ی ناس اومده:
مِنَ ٱلۡجِنَّةِ وَٱلنَّاسِ
یعنی خانم جن و انسان‌ها
پ.ن: سوره‌ی ناس را به خاطر کوتاه بودنش بیشتر ما در مدرسه حفظ بودیم و من فکر می‌کنم بیشتر ما  واژه‌ی آیه‌ی آخر را به اشتباه جَنّت تلفظ می‌کردیم. حتا یک معلم به ما نگفته بود جِنّت یعنی جن خانم!!!!


توضیح: این کشف دزدی است. امشب منزل یک استاد عزیز دعوت بودم و این کشف ایشان است. چون اجازه نگرفته بودم که اسم‌شون رو بنویسم به سیاق همیشگی با "من یه کشفی کردم" شروع کردم.

توضیح: در ادامه به عنوان اصلاحیه لطفن این پست را بخوانید.

@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

02 Jan, 21:31



من یه کشف واژه‌شناسی کردم!


"جرثومه" اصلن معنی بد نداره. جرثومه به معنی جنین یا نطفه است. حالا به خاطر این‌که ترکیب "جرثومه‌ی فساد" در زبان فارسی مصطلح شده، ذهن ما فساد را به جرثومه پیوند زده! یعنی این‌قدر ما سطحی نگریم! یعنی اگه چند بار یک اسم در مقام "مضاف" قرار بگیره و با یک "مضاف الیه" منفی همنشین بشه، ذهن سطحی نگر ما منفی بودن مضاف الیه را به مضاف نسبت می‌ده!!! واقعن در این حد ما سطحی نگریم؟! چرا واژه‌ی خنثای جرثومه باید در ذهن ما تداعی‌گر فساد باشه؟!

توضیح: این کشف دزدی است. امشب منزل یک استاد عزیز دعوت بودم و این کشف ایشان است. چون اجازه نگرفته بودم که اسم‌شون رو بنویسم به سیاق همیشگی با "من یه کشفی کردم" شروع کردم.


@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

02 Jan, 21:20



من استادانه ترین بیت حافظ را کشف کردم!


دقت کنید که حافظ یک جمله‌ی کامل که بخشی از یک آیه‌ی قرآن است را به عنوان یک صفت به کار برده. یعنی نقش یک جمله‌ی کامل به عنوان صفت! باورنکردنیه:

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه‌ی "جنات تجری تحتها الانهار" داشت

پ.ن: در این‌جا جنت کنایه از منزل یار و نهر جاری در بهشت کنایه از اشک روان از چشم عاشق است.
پ.ن۲: کدوم نقاشی در دنیا می‌تونه چنین تصویری که حافظ با واژه‌ها ارائه داده را بکشه؟ 

توضیح: این کشف دزدی است. امشب منزل یک استاد عزیز دعوت بودم و این کشف ایشان است. چون اجازه نگرفته بودم که اسم‌شون رو بنویسم به سیاق همیشگی با "من یه کشفی کردم" شروع کردم.


@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

02 Jan, 06:49


دیشب از آسانسور پیاده شدم که برم تو پارکینگ. تا داشتم میومدم بیرون یه آقای جوان خوش‌پوش که یک پالتوی شیک پوشیده بود رو دیدم. سلام کردم. نگاهم کرد و جواب سلام نداد. هرچی فحش در دسترسم بود توی دلم بهش دادم. عن آقای تازه به دوران رسیده! فکر کرده پالتوی شیک پوشیده نباید جواب سلام مردم رو بده....همین که داشتم این فحش‌ها رو می‌دادم و از در شیشه‌ای رد می‌شدم که وارد پارکینگ بشم بعد از چند ثانیه شنیدم می‌گه: سلام!
من دیگه از در شیشه‌ای رد شده بودم و نمی‌تونستم برگردم. ولی برام عجیب بود که چرا این قدر با تاخیر! بعد یکمی که مرور کردم فهمیدم انگار وقتی دیدمش یه چیزی تو دهنش بود. بیچاره داشته یه چیزی می‌خورده. بعد که بیشتر فکر کردم دیدم این آقا می‌تونست همون موقع سوار آسانسور بشه و بره بالا. معلوم بود چند ثانیه صبر کرده که چیزی که می‌خورده از گلوش پایین بره و جواب سلام من رو بده و بعد وارد آسانسور بشه. فهمیدم طرف عجب آدم متشخصی بوده و من این قدر فحشش دادم. دارم فکر می‌کنم اگه پالتوی شیک نپوشیده بود شاید کمتر فحشش می‌دادم یا شاید اصلن فحشش نمی‌دادم!
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

28 Dec, 18:51



سیر و سیاحت واژه‌ها طی قرون جالب است. حتا در ترانه‌های شکسپیر هم اثری از امید نیست. البته باید دانست که در آن زمان سیفیلیس بیداد می‌کرد. اندوه عمیق نهفته در ترانه‌های شکسپیر و به طور کلی شعر غنایی آن زمان از آن‌جاست که در آن روزها عشق همیشه با سیفلیس متداعی بود. هفتاد درصد مردم به آن مبتلا بودند. زنگ عمیق اندوه اشعار عاشقانه به همین دلیل بود. چون عاقبتش دیوانگی بود یا کوری و هیچ علاجی هم نداشت. بنابراین عشق چیزی بود فوق‌العاده مهم. درست مسأله‌ی مرگ و زندگی. امروز در ادبیات مدرن اثری از عشق نمی‌بینید. اهمیت و رنگ تراژیک خود را از دست داده است، چون حسابش از کوفت [سیفیلیس] جدا شده است.
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
پ.ن: تحلیل خیلی عجیب و قابل تاملی بود. ارتباط عشق و سیفیلیس! خیلی قابل فهمه. عشق و سکس مفاهیم درهم‌تنیده هستن. حالا اگه سیفیلیس در یک جامعه شایع بشه، عشق و سیفیلیس با همدیگه مرتبط می‌شن. این ارتباط با هر STD (بیماری مقاربتی) دیگری می‌تونه ایجاد بشه. شاید الان تو کشور ما عشق و HPV با هم مرتبطن. یعنی ترس از HPV به شکل ناخودآگاه به ترس از رابطه‌ی عاشقانه خودش رو نشون می‌ده. وقتی آدم‌ها از HPV بترسن، طبیعیه که از عشق هم بترسن.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

28 Dec, 05:41




صد سال پس از سندرم پیش از قاعدگی
حافظ باجغلی
این یادداشت در هفته‌نامه سلامت در تاریخ ۸ دی‌ماه ۱۴۰۳ منتشر شده‌است.
یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای بشری نام‌گذاری روی حالات انسانی است. هرچقدر یک زبان از واژه‌های احساسی غنی‌تر باشد، مردمش احساسات‌ خودشان و دیگران را بهتر می‌شناسند و آن‌ها را بهتر ابراز می‌کنند. غنای زبان به انسان‌ها کمک می‌کند "نظریه‌ی ذهن" قوی‌تری داشته باشند. زبان با افزایش آگاهی انسان‌ها تکامل می‌یابد و برای فهم و ابراز احساسات ابزار پیشرفته‌تری در اختیار مردم قرار می‌دهد.‌ اگر به ۹۵ سال گذشته برگردیم واژه‌ی PMS یا "سندرم پیش از قاعدگی" وجود نداشت. این واژه برای تبیین مجموعه علایم جسمی و روانی در نیمه دوم سیکل قاعدگی (فاز لوتئال) در سال ۱۹۳۱ توسط رابرت فرانک، یک پزشک انگلیسی ابداع شد و مشخص شد تمام این علایم به ظاهر بی‌ربط جسمی و روانی پیش از قاعدگی خاستگاه هورمونی دارند. ابداع این سندرم به پزشکان کمک کرد این پدیده را بشناسند و همچنین به زنان این امکان را داد که متوجه بشوند چه اتفاقی در بدن‌شان دارد می‌افتد. پیش از کشف این سندرم، علایم PMS را به بی‌ثباتی شخصیتی زنان و نوسانات احساسی آن‌ها نسبت می‌دادند و همین بی‌ثباتی شخصیتی را دست‌مایه اندیشه‌های مردسالارانه می‌کردند. مثل این‌که زنان نباید شغل ‌های خاص یا سطح بالای مدیریتی داشته باشند. پزشکان هم برای تبیین این وضعیت از واژه "هیستریا" استفاده می‌کردند که از واژه "هیستر" با معنای "رَحِم" مشتق شده‌بود و یک واژه انگ‌آمیز و جنسیت‌زده بود.
کشف بزرگ دکتر رابرت فرانک این بود که عامل تمام این نشانه‌ها تغییرات هورمونی در نیمه دوم سیکل قاعدگی است. البته هنوز هم پس از گذشت قریب صد سال از کشف این سندرم باز هم خیلی وقت‌ها علایم PMS توسط پزشکان با تشخیص‌های دیگر پزشکی اشتباه می‌شود. معمولا پزشکان در صورتی که خود بیمار شکایتی از PMS نداشته باشد، ممکن است شرح حال خیلی دقیقی از سیکل‌های قاعدگی نگیرند و ممکن است ارتباط آن‌را با شکایت‌های بیمار در نظر نگیرند. خیلی وقت‌ها آن‌چه پزشکان به عنوان عود میگرن، عود اضطراب، یا افسردگی تشخیص می‌دهند چیزی جز PMS نیست. البته خطای برعکس هم شایع است. یعنی خیلی وقت‌ها آن‌چه پزشکان به PMS نسبت می‌دهند ممکن است تشخیص‌های دیگر پزشکی مانند تخمدان پلی کیستیک، اندومتریوز، بیماری‌های تیرویید، و بیماری‌های دیگر باشد. این اشتباهات تشخیصی در خانم‌هایی که با وجود داشتن تخمدان و تخمک‌گذاری، رحم خود را برداشته‌اند بیشتر اتفاق می‌افتد.‌ چالش بزرگ برای خانم‌هایی که تخمدان دارند، اما رحم ندارند این است که تخمک‌گذاری و علایم PMS اتفاق می‌افتد، اما به دلیل نداشتن رحم و تظاهر بیرونی آن یعنی خونریزی قاعدگی، درک این علایم هم برای خودشان، هم برای پزشک‌شان بسیار دشوار می‌شود.
در مجموع بسیاری از خانم‌ها مساله قاعدگی و نشانگان پیش از آن را به عنوان یک واقعیت انسانی پذیرفته‌اند و خودشان را با آن تطبیق داده‌اند. اما این سازگاری برای خانم‌هایی که در طیف اوتیسم هستند و به روتین‌های زندگی‌شان چسبندگی دارند سخت‌تر است. کسی می‌تواند بهتر با PMS کنار بیاید که تغییر روتین را پذیرفته باشد. برای آن‌هایی که در طیف اوتیسم هستند، پذیرش تغییر دشوارتر است.
اگر سیر تحول تاریخی برای شناخت PMS را دنبال کنیم در اواخر دهه نود میلادی یک اصطلاح متفاوت وارد ادبیات پزشکی شد به نام PMDD
Premenstrual dysphoric disorder
این اصطلاح بین کسانی که PMS نرمال را تجربه می‌کردند، با آن‌هایی که این نشانگان به نقص عملکرد منجر می‌شد تفاوت قائل شد. در حال حاضر PMS نیاز به درمان دارویی ندارد، اما اگر علایم شدیدتر از معمول باشد و تشخیص PMDD داده شود نیاز به درمان دارویی وجود دارد. بخشی از این داروها هورمونی و بخشی غیر هورمونی هستند‌. داروهای غیر هورمونی بیشتر همان گروه SSRI یا مهارکننده اختصاصی باز جذب سروتونین هستند که برای درمان اختلال اضطرابی و افسردگی به کار می‌روند. البته داروهای ضد التهابی مانند ناپروکسن و بروفن و داروهای دیورتیک (مدر) مانند اسپیرونولاکتون برای درمان‌های علامتی درد و ورم بدن استفاده می‌شوند. داروهای هورمونی مانند OCP (قرص‌های ضد بارداری) هستند. البته در موارد شدید‌تر از داروهای دیگر که جلوی تخمک‌گذاری را می‌گیرند می‌توان استفاده کرد. تشخیص PMS و PMDD باید حتما توسط پزشک و با رد کردن سایر تشخیص‌های افتراقی صورت بگیرد. خوددرمانی باعث می‌شود که تشخیص‌های مهم پزشکی به اشتباه با عنوان PMS مورد درمان قرار بگیرند و فرصت درمان درست و به موقع از بیمار گرفته شود.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

26 Dec, 15:31


نسل گذشته شانس داشت. دوره‌ی آن‌ها هیتلر و استالین بودند و می‌شد گناه همه چیز را به گردن آن‌ها انداخت. امروزه دیگر نه هیتلری بود نه استالینی. به جای آن‌ها همه‌ی مردم دنیا بودند.
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
پ.ن: عجب کشفی! ما ناخودآگاه به دیکتاتورها نیاز داریم. می‌تونیم عامل همه‌ی بدبختی‌هامون رو بندازیم گردن یک دیکتاتور. یک ملت باید به پختگی زیادی رسیده باشه که به نیاز درونی نسبت به دیکتاتور پروری و دیکتاتورپرستی غلبه کنه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

25 Dec, 21:31



وقتی میاد تو کوچه یار
صف میکشن هزار هزار
پسرای محلمون
یکی یکی پشت دیوار
یکی میخواد نیگاش کنه
یکی میخواد صداش کنه
هی
یکی میخواد یواشکی بوسه از لباش کنه
دارم عجب حکایتی
حیف ندارم عادتی
که کنم شکایتی
وای از من خجالتی
اخه اون یار منه
دل و دلدار منه
من دلمو بهش دادم و دلش و بدهکار منه
چه کنم زروزگار
که شدم عاشق یار
یاری که صف کشیدن براش هزار تا خواسگار
(شهرام شب‌پره)
پ.ن: دیگه با چه زبونی انسان‌ها در کانتکست‌های مختلف از ادبیات جدی گرفته تا ترانه‌های عامه‌پسند باید بگن ما نیاز به رقیب عشقی داریم و دیگران هم زیر لب با لبخندی بر لب این اشعار رو زمزمه کنن و از بر کنن؟!  "رقیب" حافظ و "پسرای محله‌"ی شهرام شب‌پره و "یاری که همه دنبالشن" سوزان روشن و یک میلیون مثال دیگه در ادبیات کلاسیک و عامیانه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

25 Dec, 14:18


من یه کشفی کردم!
رقیب عشقی مانند دشمن خودخواسته است. آدم‌ها ته دلشون از داشتن رقیب کیف می‌کنن. من معتقدم زمینه‌ی بیشتر خیانت‌ها خیلی ریز و نامریی توسط خود پارتنر/ همسر فراهم می‌شه.
نمی‌خوام وارد این داستان بشم که حافظ گفته "من و مقامِ رضا بعد از این و شُکرِ رقیب" یا این‌که تعداد واژه‌های "رقیب " در شعر حافظ از واژه‌ی "معشوق " بیشتره و حافظ همیشه دغدغه‌ی رقیب داشته. حالا یه سری میان می‌گن آقا اصلن معشوق حافظ خدای عز و جل بوده و این وصله‌ها به ایشون نمی‌چسبه. خب منم راهمو کج می‌کنم و می‌زنم به دل ترانه‌های عامه پسند که ناخودآگاه جمعی قبول‌شون کرده: خانم سوزان روشن:
اون که بی قرار منه
چشم انتظار منه
همه به‌دنبالشنو اون تنها یار منه
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

25 Dec, 11:54



من یه کشفی کردم!
فروشنده‌های میدون میوه و تره‌بار فوق تخصص در زدن گره‌ی کور دارن. وقتی رسیدید خونه تنها چاره‌ی کار جر دادن پاکت پلاستیکیه. توصیه‌ی من به جوانان این است که وقت‌تون رو برای باز کردن گره تلف نکنید.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

25 Dec, 11:47


گفت و گوی من و فروشنده‌ی بازار میوه و تره بار موقع پرداخت پول:

-بفرمایید، این هم کارت من خدمت شما.
- رمز موفقیتت چیه؟

@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

25 Dec, 06:32


فرانسوا انگشتش را روی لب‌ها گذاشت: «هیس!» داشت به مردی که تلفن می‌کرد و جار و جنجالی راه انداخته بود گوش می‌داد. مردک از آن‌هایی بود که می‌گویند جوان‌های امروز فقط جنگ لازم دارند. البته گفت و گوی تلفنی در خصوص هنر بود.
من جلوتر نمی‌رم. بازار اعتباری نداره. مظنه‌ها خیلی بالاست. اما این‌طور نمی‌مونه. هر چه هست بفروشید. بحث نکنید. آقاجان گفتم بفروشید هر چه پیکاسو، براک هارتونگ و سولاژ هر چه مانده بفروشید. دوبوفه هم همین طور. می‌دونم، می‌دونم تند بالا می‌ره. اما به همین زودی‌ها سکندری می‌خوره. حالا از قرن هیجدهم برایم بخرین. طرح هر چه به دست‌تون رسید، یا کتاب‌های کمیاب. چه کتابی یعنی چه؟ می‌گم کتاب‌های کمیاب. حالا آدم باید مواظب خودش باشه. باید چیزهای بی‌خطر خرید.
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
پ.ن: این دیالوگ تلفنی خیلی برای من جالبه. اول این‌که دقیقن استراق سمعه. اولین باره من در یک رمان استراق سمع به این واضحی می‌بینم. استراق سمع- البته به شرطی که به صورت فال‌گوش وایسادن و بدون رضایت و آگاهی اون شخص نباشه خیلی کار جالبیه. استراق سمع کسی که داره توی یک جمع با تلفن صحبت می‌کنه، یا دو نفر که بلند بلند در جای عمومی با هم حرف می‌زنن، به فتوای من نه تنها حلاله، از اوجب واجباته😅
نکته‌ی دوم که این دیالوگ رو برای من جالب کرد، ادبیات یک دلال آثار هنریه. دقیقن شبیه دلال‌های سکه و دلار و املاکه. پارادوکس عمق آثار هنری و این ادبیات دلال‌مآبانه خیلی جالبه. این پارادوکس از این نظر برای من جالبه که به یک شکل نامریی جایگاه آثار هنری را برای من پایین میاره و اون‌ها رو به اموال منقول تقلیل می‌ده. من شیفته‌ی هرچیزی هستم که هرچیزی را تقلیل بده! کلن من آدم تقلیل‌گرایی هستم. فقط وقتی عظمت را می‌پذیرم که قبلش اون رو به یک چیز چیپ و دم دستی تقلیلش داده باشم. این کاریه که من با هرچیزی تو زندگیم دارم می‌کنم. خیلی راضیم از خودم به خاطر این توانایی که دارم🕺

@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

25 Dec, 05:55


اد، چطوری؟
-نمی‌دونم جس، سعی می‌کنم نگاه نکنم. تماشا کن این یارو جلوی بار خیلی توی نخ کپل تو رفته. فقط یک مته برقی کم داره. تو آمریکا همه می‌خوان سینه‌ی دخترها را با نگاه سوراخ کنن. این‌جا (سوییس) چشم‌ها فقط دنبال کپله. تو فکر می‌کنی این تفاوت مال چیه؟
-خب این‌جا اروپاست. یک تمدن دیگه‌ست. این‌ها ارزش‌های دیگری را می‌پسندن.
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
پ.ن: یک صلوات عنایت بفرمایید.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Dec, 15:17


تحلیل یکی از مخاطبان درباره‌ی شعر "خمار مستی" سعدی:
به نظرم معنی خمار در زبان فارسی در گذر زمان دچار تغییراتی شده و منظور سعدی از خمار مستی، به مستی نزدیک‌تره تا خماری.
به جامی کز می وصلش چشیدم /همی‌دارد خمارم در بلاها
(خاقانی)
وز عشق تو هر روز مرا تازه خماری است
(فرخی)
به دیده چو قار و به رخ چون بهار/چو می‌خورده و چشم او پرخمار
(فردوسی)
این ابیات از این جهت مهمه که  قدیمی‌تر هستن
و کلمه نشئه احتمالا بعدا وارد زبان فارسی شده و کلا چندان در ادبیات مورد استقبال قرار نگرفته.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Dec, 13:19



کشف یکی از مخاطبان در ارتباط با شعر "خمار مستی" سعدی:
من "نشئگی" را خیلی کم در ادبیات فارسی دیدم. گویا انگ و بار منفی نشئگی خیلی بیشتر از خماریه. 
کشف دوم: ملالغتی هم نگاه کنیم خم و خمر و خمار می‌تونه به مستی برسه.
پ.ن: خیلی این کشف ذهنمو درگیر کرد. یعنی خماری شاعرانه است، ولی نشئگی مال لات و لوت‌هاس؟! آدم شاعر را چه به نشئگی؟! آن هم حضرت سعدی! یعنی یک لحظه فکر کنید سعدی یا حافظ بگن به به! نشئگی این شراب چه فازی داد!!! ولی تا دلتون بخواد در مورد خماری شراب به راحتی حرف زدن.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Dec, 09:57


یکی از پایه‌های اصلی طبابت گفتن  "ان‌شاءالله" و ادامه‌ی درمان پرخطر برای بیمار  است.
حافظ باجغلی، روانپزشک
یکی از خطرناک‌ترین داروها در حاملگی والپروات سدیم است. اما اگر خانمی به دلیل کنترل تشنج  والپروات سدیم مصرف می‌کند و یه‌هویی متوجه می‌شه که مثلن در هفته‌‌ی دهم بارداری است باید با گفتن "ان‌شاءالله مشکلی پیش نمیاد" دارو را ادامه بده. پزشک کمال‌گرا که با ان‌شاءالله میانه‌ی خوبی نداره، دستور می‌ده بیمارش بلافاصله والپروات سدیم را قطع کنه و سوییچ کنه به یک داروی کم‌خطر تر. این پزشک کمال‌گرا بزرگ‌ترین آسیب را به بیمارش می‌زنه. تغییر داروی ضد تشنج در یک خانم حامله احتمال تشنج را زیاد می‌کنه. خطر تشنج خانم حامله برای جنین به مراتب بیشتر از مصرف والپروات سدیمه. البته اگه خانمی داره والپروات سدیم مصرف می‌کنه و تصمیم به بارداری داره بهتره ۶ ماه قبل از شروع بارداری به یک داروی کم‌خطر مانند levetiracetam سوییچ کنه، ولی نه حالا که کار از کار گذشته. وقتی کار از کار گذشت، فقط باید فولیک اسید با دوز بالا بخوره، مرتب آزمایش خون و سونوگرافی بده و با ذکر ان‌شاءالله به نوش‌جان کردن والپروات سدیم ادامه بده. توصیه‌ی من به پزشکان جوان این است که انتظارات ایده‌آل را کنار بگذارید و در دنیای واقعی طبابت کنید. این‌جوری آسیب کمتری به بیماران‌تان می‌رسونید.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Dec, 09:15


در ادامه‌ی شعر "خمار مستی":
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا/ به وصال مرهمی نِه چو به انتظار خستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را/ تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
پ.ن: آقای سعدی! اگه دنبال وصال وعاشقی و مستی هستی پس چرا ادعای خماری‌پرستی می‌کنی؟! کشیدن غم هجران شیکه؟! وقتی حافظ از لذت درد هجران حرف می‌زنه حداقل تا آخر غزل با همون فرمون جلو می‌ره جناب آقای سعدی بزرگوار! حداقل تا آخر یک غزل تناقض نشون نده لطفن.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Dec, 08:57


همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
(سعدی)
پ.ن: کشف من اینه که سعدی این‌جا "خماری" را با "نشئگی" قاطی کرده. بعیده کسی نخواد از خماری بیرون بیاد. هیچ چیز لذت‌بخشی در خماری وجود نداره.
پ.ن۲: خماری یا withdrawal مربوط به زمانی است که اثر مواد در بدن ناپدید می‌شه و فرد معتاد به دلیل وابستگی که به مواد داره دچار علایمی مانند بی‌قراری و اضطراب می‌شه. علایم خماری در مصرف مواد مختلف با هم متفاوت هستند.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Dec, 07:59


پزشکان ناچارند با دقت و استاندارد متوسط با بیماران‌شان برخورد کنند.
حافظ باجغلی، روانپزشک
انتظار این‌که پزشک شما تمام احتمالات را مثلن در مورد تجویز دارو به شما بگوید نداشته باشید.
من فکر نمی‌کنم هیچ متخصص زنانی وجود داشته باشد که پیش از تجویز OCP (قرص ضدبارداری) به بیمارش بگوید این دارو با ریسک تومر خوش‌خیم کبد (ادنوم کبد) همراه است. سالانه حدود ۱ تا ۳ خانم از هر ۱۰۰ هزار خانم که OCP مصرف می‌کنند دچار ادنوم کبد می‌شوند. پزشکان پیش خودشون می‌گن چه کاریه مریض رو بترسونیم؟! اون هم برای احتمال یک در صد هزار! اگه من بخوام با این دقت همه‌ی احتمالات رو برای مریضم توضیح بدم ناچارم برای هر بیمار ۱۰ ساعت وقت بگذارم. تازه فرض کن این مراجع جزء یک در صدهزارم بدشانس بود و به دنبال مصرف قرص ضد بارداری زرتی دچار ادنوم کبد شد. بیماری خطرناکی نیست که! احتمال بدخیم شدنش یا عوارض دیگه مثل خونریزی خیلی خیلی کمه. نهایتش هم اگه کسی بخواد این قدر بدشانس باشه که هم دچار ادنوم بشه، هم به سمت بدخیمی پیش بره، من مسوولیت بدشانسی او را قبول نمی‌کنم! خب بعضی‌ها بدشانسن دیگه! به من چه که بدشانسن؟! من که نمی‌تونم صدهزار خانم را معطل یک خانم بدشانس بکنم که! درد و بلای اکثریت بخوره تو سر اون اقلیت بدشانس! همینه که هست! طبابت نه عرصه‌ی فلسفه است، نه اخلاق‌گرایی افراطی. طبابت عرصه‌ی واقعیت‌گرایی با دقت و استانداردهای متوسط است.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

23 Dec, 15:51


برای همین باید از هم جدا بشیم، ترودی. تا وقتی عشقمون جدیست و تا هنوز باقیست ترودی. آدم نباید بگذاره این جور چیزها ادامه پیدا کنه. خیلی بده. باید با دل شکسته و چشم اشک آلود از هم جدا بشیم. خیلی حیفه که صبر کنیم تا روزی که با خیال راحت و بی‌اعتنا با هم خداحافظی کنیم. جدن کثافت کاری از این بدتر نمی‌شه.
-ولی آخه چرا جدا بشیم؟ ما می‌تونیم تمام عمر با هم خوشبخت باشیم.
- این حرف‌ها رو نزن ترودی، جدی می‌گم. آدم نباید این جور حرف بزنه. من قلبم ضعيفه.
-اگه بخواهی می‌تونم یک شغل خوب تو یک بنگاه مسافرتی برات پیدا کنم.
-چی؟ کجا؟ چی گفتی؟
-یک کار خوب. یک پست خالی تو آژانس کوک در بازل سراغ دارم.
-خب بگذار خالی بمونه. بگذار آزاد بمونه. آزادی خوب
چیزیه.
-تو منو دوست نداری؟
-گوش کن ترودی وقتی دو نفر مثل تو و من جدی عاشق همن باید هر کاری که می‌تونن بکنن تا عشقشون رو نجات بدن. باید حفظش کنن و برای این کار اولین کاری که باید بکنن اینه که از هم جدا بشن. باور کن ترودی.
-ولی آخه ما می‌تونستیم...
و لنی روی او افتاد و شروع کرد مثل دیوانه‌ها او را بوسیدن تا نتواند حرف بزند. اما ترودی همین‌که نفسش آزاد می‌شد حرف‌هایش را از سر می‌گرفت. لنی احساس می‌کرد که دست‌هایش را در چسب فرو کرده است و ترودی با سماجت آرام و پرزور و ملایمی که خاص سوییسی هاست و آدم را دیوانه می‌کند می‌کوشید تا او را متقاعد کند و بدتر از همه این‌که امروزه‌ی روز همه مثل بلبل انگلیسی حرف می‌زنند. آدم واقعن نمی‌داند کجا پناه ببرد.
- گوش کن ترودی تا من برات توضیح بدم. وقتی دو نفر این جور که تو می‌گی به هم بچسبن عاقبت کارشان به آن‌جا می‌کشه که اتومبیل و خونه می‌خرن و کار و کاسبی و بچه و این جور چیزها راه می‌اندازن. اون وقت دیگه رابطه‌شون عشق نیست. اسمش می‌شه زندگی.
-خب اگه از ازدواج می‌ترسی من در بندش نیستم. می‌دونم که تو در زندگی به اصول خاصی پابندی. من می‌تونم بی‌آن‌که زنت باشم، بچه هامان را بزرگ کنم....
-ترودی کمکم کن. من از اون آدم‌هایی هستم که به افسوس زنده‌ان. این طبیعت منه. من به قدری افسوس تو رو می‌خورم که تو مثل یک ملکه‌ی ملوس و زیبا بر تخت حسرت‌های من بنشینی.
و در دل گفت یا حضرت جرجيس! من این دری وری‌ها را از کجا پیدا می‌کنم؟ باید شاعر بزرگی شده باشم. تخت حسرت‌های من! خودمونیم کدوم شاعری حرف‌هایی به این بزرگی زده؟
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

23 Dec, 15:30


کارهای پولدارها بعضى وقت‌ها مضحكه. اسمش رو گذاشتن فیلانتروپی یعنی انسان‌دوستی.
-این دیگر چه جور چیزی است؟
-یک چیزی است که پولدارها اختراع کردن تا وجدانشان رو راحت کنن.
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری،سروش حبیبی)
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

23 Dec, 15:26


بعضی‌وقت‌ها خیال می‌کنم آدم به دنیا اومده که اسباب تفریح مردم بشه.
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

23 Dec, 15:19


ارنست پرستار به من گفت تو رفتنی هستی. هر لحظه ممکنه فلنگ رو ببندی. خودت خبر داری؟ حتمن حقیقت رو بت نمی‌گن. حتمن نرم نرمک خیالت رو راحت می‌کنن هان؟
-آره دیگه. این‌ها نمی‌فهمن‌. از حال ما هیچ خبر ندارن. خیال می‌کنن ما هم مثل خودشونیم. خیال می‌کنن ما به دنیاشون چسبیدیم.
ارنست کفش‌هات رو به من می‌دی؟ درست اندازه‌ی پای منن. به درد خودت که دیگه نمی‌خورن.
-خیلی خوب، مال تو. مارکش را نگاه کن. هولشتگ Holteg است. از آن کفش‌های عالی است.
-ممنون حالا بگو ببینم چه حالی داری که بالاخره
می‌تونی غزل خداحافظی را بخونی؟
-عالی است لنی. خودت یه روزی مزه‌اش رو می‌چشی اما عجله نکن. خوبیش به اونه که خودت نخواسته سراغت بیاد. غافلگیرت که بکنه مزه‌اش بیشتره.
(خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، سروش حبیبی)
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

23 Dec, 07:34


ادامه‌ی پست قبلی:
- دو هفته بعد:
بیمار در خانه دچار تنگی نفس می‌شود. همسرش به مطب روانپزشک زنگ می‌زند.
- نگران نباشید، یک قرص کلردی‌ازپوکساید بهش بدید بهتر می‌شه.
با خوردن قرص هیچ تغییری نمی‌کند و در عرض ۱۰ دقیقه تنگی نفس شدیدتر می‌شود. همسرش مستاصل می‌شود و به اورژانس زنگ می‌زند.
در بیمارستان متخصص طب اورژانس او را ویزیت می‌کند. پالس اکسیمتری و ABG می‌گیرد. اکسیژن خون ۸۶ درصد است و دچار اسیدوز تنفسی شده است. (خونش اسیدی شده است)
سریع او را به ICU منتقل می‌کند. در مسیر ICU از همسرش شرح حال دقیق می‌پرسد.
متخصص طب اورژانس وقتی لکنت زبان و دوبینی در زمان عصر و شب و نارسایی تنفسی را کنار هم می‌گذارد ناگهان در ذهنش جرقه‌ی یک تشخیص مهم پزشکی زده می‌شود: میاستنی گراویس!
خیلی زود برای بیمار آزمایش آنتی بادی برای گیرنده‌های استیل کولین می‌دهد. نتیجه مثبت است و تشخیص مسجل می‌شود. بیمار دچار میاستنی گراویس است.
-خیلی شانس اوردید. اگه زود به بیمارستان نمی‌رسیدید یا اگه شانس نمیوردید که تخت خالی تو ICU داشتیم، همسرتون به خاطر نارسایی حاد تنفسی از دست می‌رفت. تشخیص میاستنی گراویس، تشخیص خیلی مهمیه که همکارهای قبلی میس کرده بودن.
-همسر بیمار: شوهرم هم توسط متخصص طب اورژانس، هم نورولوژیست و هم روانپزشک ویزیت شد.
چطور اون‌ها نتونستن تشخیص بدن؟
- تشخیص میاستنی گراویس، خیلی وقت‌ها مشکله. ولی مشکل پزشک‌های قبلی این بوده که یک سوال مهم به ذهن‌شون نرسیده. باید مشکوک می‌شدن چرا لکنت زبان و دو بینی هر دو در زمان عصر و شب سراغ بیمار اومده. ویژگی مهم میاستنی گراویس اینه که به علت یک مشکل اتوایمیون (خودایمنی) عضلات گلو و چشمی و گاهی تنفسی به دنبال خسته شدن در طول روز دچار فلج موقتی می‌شن و معمولن آخر روز اتفاق میفته.
پ.ن: این اتفاق برای من نیفتاده، اما اگر من هم به جای آن روانپرشک بودم اصلن به تشخیص میاستنی گراویس حتا به عنوان یک تشخیص افتراقی فکر نمی‌کردم و صد در صد به نظر متخصص نورولوژیست اعتماد می‌کردم و بنا را بر رد علل ارگانیک می‌گذاشتم و درمان روانپزشکی را شروع می‌کردم. سوالی که این‌جا به شدت ذهن من را مشغول کرده اینه که اگه منظور من از رد علل ارگانیک صرفن ارجاع به یک متخصص نورولوژی یا داخلی و پذیرش بی‌قید و شرط تشخیص اوست، چه دلیلی داشته به خودم زحمت داده‌ام که پزشک شوم؟! هر کس دیگری می‌تواند به این سبک و سیاق علل ارگانیک را رد کند: بیمار را به یک متخصص ارجاع بدهد و اگر او گفت مشکل ارگانیک ندارد با خیال راحت بگوید علل ارگانیک را رد کرده‌ام! در هر صورت برای این سوالم پاسخی ندارم، اما اگر این اتفاق برای من می‌افتاد، شرمنده‌ی بیمارم و همسرش می‌شدم. البته نه یک شرمندگی صد درصدی، ولی شرمندگی ۶۰ درصدی را تجربه می‌کردم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

23 Dec, 07:34


آقای ۵۴ ساله، دبیر زیست‌شناسی، در یکی از کلاس‌های بعداز ظهر دچار لکنت زبان می‌شود. به مدت چند دقیقه وضعیتش بدتر می‌شود و کاملن دچار ناتوانی در صحبت کردن می‌شود. حس و حرکت دست‌ها و پاها کاملن نرمال است. نماینده‌ی کلاس مدیر را خبر می‌کند. مدیر به سرعت به سمت اتاق می‌دود. می‌بیند دبیر زیست شناسی روی صندلی نشسته و قادر به صحبت‌کردن نیست.
سریع با تلفن همراهش شماره‌ی اورژانس را می‌گیرد. آدرس مدرسه را می‌دهد و می‌گوید سریع‌ بیایید، معلم ما سکته کرده است.
اورژانس کمتر از ۱۰ دقیقه می‌رسد و اقای دبیر را با برانکارد به بیمارستان منتقل می‌کنند.
متخصص طب اورژانس او را ویزیت می‌کند. وقتی به بیمارستان می‌رسند حرف زدن آقای دبیر تا حد خیلی زیادی به حالت عادی‌اش برگشته، فقط خودش کمی احساس سنگینی در زبانش می‌کند. دکتر اورژانس، اعصاب دوازده‌گانه‌ی مغزی را معاینه می‌کند، همگی نرمال هستند.
رفلکس چهار اندام را معاینه می‌کند، همگی نرمال هستند.
قدرت عضلانی و درک حسی چهار اندام نرمال است.
- در یکی دو هفته‌ی گذشته دچار سرماخوردگی یا هر عفونت دیگه نشدید؟
- نه، مشکلی نداشتم.
- من در معاینه شما چیز مشکوکی نمی‌بینم.
- پس سکته نکرده‌م؟
- ممکنه یک سکته‌ی گذرا بوده که بهش می‌گیم TIA. شما قبلن علایم مشابه نداشتید؟
- روحیه‌م خیلی داغونه. توی این وضعیت داغون اقتصادی چند ماه پیش تمام پولی که تو این سال‌ها جمع کرده بودم را همکارم گرفت که با هم تجارت کنیم، نامردی نکرد و تمام پولی که حق زن و بچه‌م بود را خورد و ناپدید شد.
- خیلی متاسفم. پس علتش به احتمال زیاد همینه. مشکل‌تون نباید جسمی باشه. بهتره تحت نظر روانپزشک باشید. البته من برای این‌که خیالم راحت باشه یک مشاوره‌ی نورولوژی هم برای شما درخواست می‌دم.
متخصص طب اورژانس تلفنی به نورولوژیست توضیح می‌دهد که بیمارش به دنبال یک مشکل مالی دچار علایم شده. توضیح می‌دهد که به گفته‌ی خود بیمار زبانش سنگین شده ولی من در معاینه چیزی ندیدم و وقتی بیمارستان آمد خیلی خوب صحبت می‌کرد.
- خب چرا برای من مشاوره درخواست دادی؟ به روانپزشک بگو بیاد ببیندش.
- چون علامت سنگینی زبان داشته و با آمبولانس هم اومده، مسوولیت قانونی پیدا می‌کنیم. بهتره مشاوره نورولوژی بشه.
- خب یه سی تی اسکن مغز درخواست بده، آماده که شد میام می‌بینمش.
از بیمار نوار قلبی، و آزمایشات روتین گرفته می‌شود و به بخش سی تی اسکن منتقل می‌شود.
متخصص نورولوژیست وارد اورژانس می‌شود.
-خانم پرستار این سی تی اسکن بیمار رو به من بدید ببینم.
- بفرمایید دکتر
- این که مشکلی نداره. بیمار کجاس؟
-رو تخت ۶ خوابیده
- هنوز این پارتیشن لعنتی رو نزدید که بیمارهای داخلی رو از جراحی جدا کنید؟ درست نیست بیماری که مشکل اعصاب داره بغل یه چاقوخورده بخوابه.
- صد بار به مدیر بیمارستان گفتیم، توجهی نکردن.
- خب چطوری پدر جان؟
- الان خوبم. قبل از این‌که بیام این‌جا سر کلاس بودم، زبونم سنگین شد.
-ای بابا، ولی حالا که خوبی؟
- بله الان خوبم.
دکتر رفلکس‌ها و قدرت عضلانی چهار اندام و اعصاب دوازده‌گانه‌ی مغزی را معاینه می‌کند. همه چیز خوب است.
-قبلن علایم مشابه داشتی؟
- نه آقای دکتر، اولین باره.
- یعنی هیچ علامت جسمی عصبی نداشتی؟
- آهان حالا که گفتید یادم اومد. یه بار وقتی شب از مدرسه میومدم خونه حس کردم تاری دید دارم. بیشتر دوبینی بود انگار. داشتم تصادف می‌کردم. زدم کنار یک ربع بعد خوب شدم.
- دکتر اورژانس گفت مشکل افسردگی هم داری.
ـ بله دکتر، ذهنم خیلی درگیره.
- ببین تمام معاینات عصبی نرمالن. آزمایش ها نرماله. سی تی اسکن نرماله. این‌ها نشون میدن که مشکلی نداری. ولی یک احتمال خیلی کم اینه که یه سکته‌های گذرا کرده باشی و خودشون رد شده باشن که بهش می‌گیم TIA. بهتره هم اکوی قلبی بشی، هم رگ‌های گردنت رو اکوی داپلر بکنم، هم این که یه سری آزمایش‌های انعقادی برات درخواست بدم که انجام بدی.
- دستتون درد نکنه دکتر. زحمت می‌کشید.
یک هفته بعد:
- خب پدرجان ما از سر تا پای شما رو بررسی کردیم، هیچ چیز مشکوکی پیدا نکردیم. قلبت مثل ساعت سوییسی می‌زنه. رگ‌های گردنت کاملن بازن و مشکل انعقادی نداری. بهتره تحت نظر همکار روانپزشک باشی.
متخصص روانپزشک با دقت پرونده‌ی بیمار را مطالعه می‌کند و وقتی خیالش راحت می‌شود که توسط نورولوژیست بررسی کامل شده و علت ارگانیک (جسمی) مطرح نیست برای او درمان دارویی شروع می‌کند و می‌گوید یک ماه بعد دوباره مراجعه کند. ادامه در پست بعدی:
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

22 Dec, 09:22



یک خانم ۴۳ ساله از سه ماه گذشته به دلیل بی‌خوابی و اضطراب تحت نظر روانپزشک است.
شوهرش به روانپزشک زنگ می‌زند و تلفنی با او صحبت می‌کند:
- دکتر امروز با هم یه مشاجره داشتیم، الان حالش بد شده.
- یعنی چه طوری شده؟
- تنگی نفس داره.
- احتمالن دچار یه حمله‌ی عصبی شده. یه کلردی‌ازپوکساید بهش بدید.
به همسرش کلردی‌ازپوکساید می‌دهد. تنگی نفس او دقیقه به دقیه بیشتر می‌شود و بدنش عرق کرده‌است.
شوهرش به اورژانس زنگ می‌زند.
به بیمارستان منتقل می‌شود. متخصص طب اورژانس او را می‌بیند. خود بیمار از شدت تنگی نفس توانایی صحبت ندارد. پزشک متوجه می‌شود که موقع تنفس عضلات بین دنده‌ای و بالای ترقوه‌ی او به داخل کشیده می‌شوند که نشانه‌ی وخامت تنگی نفس است. از شوهرش شرح حال می‌گیرد.
- همسرم چیزیش نبود. فقط ۳ ماهه اضطراب و بی‌خوابی داره و تحت نظر روانپزشکه. الان هم یه کلردی‌ازپوکساید بهش دادم ولی بدتر شد.
متخصص اورژانس قلب و ریه‌ی او را گوش می‌دهد. ریه‌ی دو طرف صدای "رال" دارد. در سمع قلب یک صدای اضافی (صدای سوم) می‌شنود....با خودش می‌گه عجیبه! علایم نارسایی قلب داره. بلافاصله پاچه‌ی شلوار بیمارش را بالا می‌زند و متوجه می‌شود پایش ادم (ورم) خفیف دارد.
-متوجه این ورم در پای همسرتون شده بودید؟
- نه، متوجه نشده بودم.
-همسرتون بیماری قلبی داره؟
- نه اصلن. من ۳ ساله باهاش ازدواج کردم بیماری قلبی نداشته، مگر این که قبلن داشته به من نگفته‌.
بیمار با وجود تنگی نفس زیاد با دستش اشاره می‌کند که سابقه‌ی بیماری قلبی نداشته.
- در هر صورت باید مشاوره‌ی اورژانس قلب بشه. تا دکتر قلب بیاد یه نوار قلب و یه عکس قفسه سینه باید بگیره. آنزیم‌های قلب را هم درخواست می‌ده‌.
متخصص قلب بالای سر بیمار می‌آید.
در سمع قلب و ریه متوجه می‌شود که ریه‌ی دو طرف صدای "رال" دارد.‌[توضیح: واژه‌ی رال با واژه‌ی قُل به معنای قل قل هم‌ریشه است] در سمع قلب هم صدای سوم می‌شنود. یک سوفل هم می‌شنود. نوار قلب بیمار را می‌بیند و متوجه می‌شود تعداد ضربان قلب ۱۲۰ است. هیچ مشکل دیگری در نوار قلب به جز افزایش ضربان قلب نمی‌بیند.
- عکس سینه بیمار را بدید. پرستار عکس را به دکتر نشان می‌دهد.
- قلب مختصری بزرگه. هر دو ریه احتقان داره. علایم نارسایی قلب داره.
دکتر الان نتیجه‌ی آزمایش‌ها رو تلفنی از آزمایشگاه پیگیری کردم، همه چیز نرماله. آنزیم‌های قلب نرمال بودن.
- باید بیمار اکو بشه ببینیم چه خبره.
به صورت اورژانسی بیمار را اکو می‌کند. در اکو متوجه می‌شه که فشار شریان ریوی بالاست. اما هیچ علایمی از نقص حرکت دیواره‌ی قلب و دریچه‌ها نمی‌بیند و از همه عجیب تر Ejection fraction قلب ۷۵ درصد است.
دکتر قلب با خودش می‌گه این شواهد نارسایی قلب با این EF بالای قلب نمی‌خونه‌. من واقعن عقلم نمی‌رسه مشکل بیمار چیه. تب و علایم عفونی هم نداره. بالا بودن فشار شریان ریوی منو مشکوک به بیماری‌های اتوایمیون می‌کنه. باید یه دکتر داخلی حاذق بیمارم را ببینه.
دکتر قلب برای متخصص داخلی درخواست مشاوره‌ی اورژانسی می‌ده.
دکتر داخلی بالای سر بیمار حاضر می‌شه. از همسر بیمار شرح حال می‌گیره و پرونده‌ی بیمار و یادداشت متخصص قلب را با دقت می‌خونه.
متخصص داخلی به دکتر قلب می‌گه این خانم نارسایی قلبی با وجود EF بالا داره. ضربانش هم که بالاست. حتمن باید تیرویید بررسی بشه.
-دکتر قلب: راست می‌گی‌ نمی‌دونم چرا ذهن من به سمت تیرویید نرفت‌. بالا بودن فشار شریان ریوی حواسم رو برد به سمت بیماری‌های اتوایمیون. ولی EF بالای بیمار را توجیه نمی‌کنه. درست می‌گی. در پر کاری شدید تیرویید به علت گشاد شدن عروق محیطی نارسایی قلب با EF بالا اتفاق میفته‌. از بیمار TSH و T4 می‌گیرند و متوجه می‌شوند پرکاری شدید تیرویید دارد.
پ.ن:این اتفاق برای من نیفتاده. ولی من هم اگر به جای آن روانپزشک بودم پرکاری تیرویید بیمارم را میس می‌کردم. من به صورت روتین برای همه‌ی مراجعانم آزمایش تیرویید درخواست نمی‌دهم. سواد این‌که در این کیس خاص علایم بالینی او من را مشکوک به پرکاری تیرویید بکند را هم نداشتم و به خاطر بی‌سوادی‌ام شرمنده‌ی بیمارم، همسرش و همکاران دیگر می‌شدم و به نوبه‌ی خودم در میس شدن تشخیص اصلی بیمارم نقش داشتم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

22 Dec, 08:10


آیا تست‌های تشخیصی ADHD (اختلال بیش‌فعالی)
می‌توانند مضر باشند؟
حافظ باجغلی، روانپزشک
تشخیص ADHD با شرح حال بالینی و در نهایت قضاوت بالینی پزشک است. از آن‌جا که دنیای مدرن علاقه‌ی خاصی به اعداد دارد، همه چیز را پرسشنامه‌ای و قابل اندازه‌گیری کرده‌است. در مورد ADHD تست‌های معتبر و ساختارمندی طراحی شده‌اند که جنبه‌های مختلف بیش‌فعالی، نقص توجه و تکانش‌گری یا impulsivity را می‌سنجند.
اگر به طراحان این پرسشنامه‌ها انتقاد کنیم که تشخیص قطعی ADHD با شرح حال بالینی است، در پاسخ می‌گویند خب شما این تست‌ها را به عنوان غربالگری استفاده کنید. اگر نتیجه مثبت شد، بعد شرح حال بالینی خودتان را بگیرید.
این پاسخ به نظر منطقی می‌آید. اما به صورت پنهانی مشمول یک خطای مهم پزشکی می‌شود و آن "خطای تایید" یا verification bias است. وقتی پزشک بداند نتیجه‌ی یک تست غربالگری مثبت شده است، ناخودآگاه روی قضاوت بالینی او اثر می‌گذارد و به احتمال بیشتری نتیجه‌ی قضاوت بالینی او هم مثبت می‌شود. این خطا منحصر به شرح حال پزشکی نیست. حتا در موارد دقیق‌تر مانند بیوپسی هم چنین خطایی اتفاق می‌افتد. مثلن اگر متخصص زنان از خانمی پاپ اسمیر بگیرد و مورد مشکوک ببیند و از او برای تایید تشخیص بیوپسی بگیرد، متخصص پاتولوژیست را دچار چنین خطایی می‌کند. کلن این خطا تمام تست‌های طلایی تشخیصی پزشکی را شامل می‌شود. البته داستان این خطا محدود به قضاوت‌های پزشکی نیست. خیلی ساده اگر شما پشت سر کسی که من ندیده‌ام با من حرف بزنید، وقتی من او را برای بار اول می‌بینم دچار verification bias می‌شوم و ناخودآگاه دنبال نشانه‌هایی برای تایید صحبت‌های شما در آن شخص می‌گردم، هرچند ادعای انصاف بکنم. کلن ما انسان‌ها موجودات منصفی نیستیم. همه‌ی ما دهن بین هستیم. البته درجه‌اش تا حدی فرق می‌کند، ولی همه این ویژگی را به درجاتی داریم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

26 Nov, 06:32



آقای ۷۳ ساله در بیمارستان بستری است. سابقه بیماری قلبی دارد و از یک هفته گذشته دچار تب، سرفه‌ی خلط دار و تنگی نفس شده است. عکس قفسه سینه پنومونی (عفونت ریه) را تایید می‌کند. متخصص عفونی برای او سفتریاکسون تزریقی و آزیترومایسین خوراکی تجویز می‌کند. بعد از ۲ روز تب بیمار کم  و حال عمومی بهتر می‌شود. دختر بیمار به پزشک قلب می‌گوید پدرم مدتی است افسرده شده است و حاضر نمی‌شود دکتر برود. الان که بستری است بهترین زمان برای مشاوره‌ی روانپزشکی است‌. متخصص قلب قبول می‌کند و درخواست مشاوره‌ی روانپزشکی می‌دهد.
روانپزشک در شرح حال از بیمار و دخترش متوجه می‌شود که او افسردگی همراه با بی‌قراری دارد. این نوع افسردگی در سالمندان شایع است که
به آن agitated depression گفته می‌شود. یعنی به جای کندی روانی-حرکتی که در افسردگی جوانان وجود دارد، در سالمندان بی‌قراری دیده می‌شود. روانپزشک نگاهی به آزمایشات بیمار می‌اندازد.
-دختر بیمار: آزمایش‌ها امروز اومدن. هنوز دکتر قلب اون‌ها رو ندیده. به نظر شما مشکلی هست؟
روانپزشک می‌گوید پدر شما مختصری کم خونی دارند. ویتامین D مختصری پایین است که در ایرانی‌ها خیلی شایع است. مختصری پتاسیم خون پایین است. اما چون سدیم نرمال است، احتمالن مربوط به قرص هیدروکلروتیازید باشد که مصرف می‌کنند. مساله‌ی مهمی نیست ولی دکتر قلب باید نظر بدهد.
-برای پدرتون قرص سیتالوپرام نوشتم. برای بی‌قراری‌شون به دلیل عفونت ریه و تنگی نفس که دارن نمی‌تونم آرام‌بخش بنویسم ولی براشون ترانکوپین می‌نویسم.
روانپزشک خداحافظی می‌کند و از بخش خارج می‌شود.
۳ روز بعد بیمار به صورت ناگهانی دچار کاهش سطح هوشیاری و تشنج می‌شود. متخصص قلب بلافاصله بالای سر بیمار حاضر می‌شود. از او نوار قلبی اورژانسی می‌گیرند و متوجه می‌شوند آریتمی از
نوع torsade de pointes یا TdP دارد. دکتر بلافاصله سولفات منیزیوم تزریقی برای او شروع می‌کند و تشنج و آریتمی کنترل می‌شود. متخصص قلب به سرپرستار می‌گوید نگاه کن، در همه‌ی نوارقلب‌های قبلی QT طولانی بوده است و از نظر TdP ریسک بالایی داشته. پتاسیم هم که پایینه و همه‌ی این‌ها ریسک TdP را زیاد می‌کنه. تا جایی که بشه  نباید دارویی که این وضعیت را بدتر کنه تجویز بشه. آزیترومایسین که دکتر عفونی تجویز کرده این ریسک رو زیاد می‌کنه ولی بنده خدا چاره‌ای نداشته. من هم بودم آزیترو می‌نوشتم. پنومونی تو این سن خیلی خطرناکه و نمیشه ریسک کرد. در بررسی پرونده صفحه‌ی گزارش مشاوره‌ی روانپزشکی را با دقت می‌خواند. چشمش به داروهای تجویز شده می‌افتد. سیتالوپرام و ترانکوپین؟!!! چرا من حواسم نبود روانپزشک چی نوشته؟! هر دوی این‌ها در کسی که QT طولانی داره، مخصوصن وقتی داره آزیترومایسین می‌گیره و مخصوصن وقتی پتاسیم پایینه ممنوعیت داره. دیگه به این روانپزشک مشاوره‌ی بیمارهای من رو ندید. آدم چقدر باید بی‌سواد باشه آخه؟!
-پرستار: خب آقای دکتر شما هم باید به مشاوره‌ها نظارت می‌کردید.
- بله درسته، ولی فکر نمی‌کردم یه پزشک این‌قدر بی‌سواد باشه که چنین اشتباهی بکنه. یعنی اصلن نوارهای قلبی بیمار رو قبل از تجویز دارو ندید؟
- نه، ندیدن. یه بار بهشون گفتم نوار قلبی بیمار رو نمی‌خواهید ببینید؟ گفتن من از این چیزها سر در نمیارم. من کار خودمو می‌کنم.
پ.ن: این اتفاق برای من نیفتاده اما اگر من هم به جای آن روانپزشک بودم نوار قلبی بیمارم را نمی‌دیدم، اگر هم می‌دیدم بلد نبودم QT طولانی را در آن تشخیص بدهم و از طرف دیگر نمی‌دانستم آزیترومایسین و کاهش پتاسیم ریسک TdP دارد و از همه دردناک‌تر نمی‌دانستم از بین داروهای SSRI سیتالوپرام بیشترین ریسک TdP را دارد و به خاطر بی‌سوادی‌ام شرمنده‌ی بیمار، همراهش و پزشک معالج می‌شدم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

25 Nov, 18:48


وقتی که رفتم فهمیدم هیچ چیز آزارنده تر از اجبار به روبه رو شدن با وسایل یک انسان مرده نیست. همه چیز راکد است. این وسایل تنها در خدمت آن حیاتی معنا دارند که از آن‌ها استفاده می‌کند. وقتی آن حیات پایان یابد چیزها تغییر می‌کنند حتی اگر به همان شکل باقی مانده باشند. حضور دارند و با این حال حاضر نیستند. ارواحی عینی، محکوم به بقا در جهانی که دیگر به آن تعلق ندارند. چه فکری می‌شود کرد مثلن درباره‌ی کمد مملو از لباس‌هایی که در سکوت انتظار می‌کشند تا دوباره پوشیده شوند توسط مردی که بر نخواهد گشت تا در کمد را باز کند؟ یا بسته‌های بی‌صاحب کاندوم که توی کشوهای لبریز از شورت و جوراب پخش و پلا شده‌اند؟ یا ریش تراش برقی‌ای که توی حمام گذاشته شده و هنوز پر از خرده موهای آخرین اصلاح است؟ یا یک دوجین تیوب خالی رنگ مو که در یک چمدان سفری چرمی پنهان شده‌اند؟ ناگهان آشکار شدن چیزهایی که آدم میلی به دیدن‌شان ندارد، میلی به دانستن‌شان ندارد. غمناک است و در عین حال به نوعی ترسناک. چیزها به خودی خود معنایی ندارند، مثل ابزار پخت و پز تمدنی نابود شده و با این وجود حرف‌هایی برای گفتن به ما دارند......هر بار کشویی را باز می‌کردم یا سرم را توی کمدی فرو می‌بردم احساس سارقی متجاوز را داشتم که دارد محل‌های پنهانی ذهن یک انسان را زیر و رو می‌کند. همه‌اش منتظر بودم تا پدرم بیاید تو، ناباور به من زل بزند و بپرسد که دارم چه غلطی می‌کنم. منصفانه به نظر نمی‌رسید که او نتواند اعتراض کند. من حق نداشتم به حریم زندگی خصوصی او تجاوز کنم.
(اختراع انزوا، استر، تبرایی)
پ.ن: نویسنده بدجوری بی‌پروا وارد مصداق‌ها می‌شه. کاملن مشخصه که سوگ پدرش را با خودآگاهی کامل تجربه کرده.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Nov, 21:11


نکته این است زندگی او حول مکانی که در آن زندگی می‌کرد متمرکز نبود. خانه‌اش فقط یکی از توقف‌گاه‌های بسیار در زندگی مهار نشدنی و بی آرام و قرار او بود و این نبود مرکز او را به یک بیگانه‌ی ابدی، به توریستی در زندگی خودش بدل کرده بود. هرگز نمی‌شد احساس کرد که او توان آرام و قرار گرفتن دارد.
(اختراع انزوا، استر، تبرایی)
پ.ن: افراد سالمند که فکر می‌کنن باید از باقیمانده‌ی عمرشون نهایت استفاده رو بکنن و پول‌هایی که جمع کردن رو خرج مسافرت بکنن، اگه در سفر افراط بکنن به چنین سرنوشتی مبتلا می‌شن. به پدیده‌ی نداشتن مرکز در زندگی که به تعبیر استر اون‌ها رو به یک بیگانه‌ی ابدی یا توریست در زندگی خودشون تبدیل می‌کنه. آدم‌هایی که در سن بالا اقامت یک کشور رو می‌گیرن هم به چنین سرنوشت تلخی مبتلا می‌شن و ناچار می‌شن هر شش ماه یک بار حاضری بزنن. جالبه خیلی از اون‌ها پاسپورت‌ اون کشور رو که گرفتن دیگه حتا یک بار هم به اون کشور نمی‌رن! توصیه‌ی من به سالمندان این است که زیاد جا به جا نشید. یک مسافرت کوتاه در سال کافیه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Nov, 20:22


در طول آن پانزده سال آخر او تقریبن هیچ چیز را در خانه جا به جا نکرد. هیچ اثاثی اضافه نکرد و هیچ اثاثی هم کم نکرد. دیوارها همان رنگ ماندند. ظرف و ظروف عوض نشدند. حتی لباس‌های مادرم هم دور ریخته نشدند ولی توی یکی از کمدهای اتاق زیر شیروانی انبار شدند...... نه این که به گذشته چسبیده باشد و بخواهد خانه را مثل موزه حفظ کند. برعکس انگار او از آن چه می‌کرد نا آگاه بود. بی خیالی بود که بر او مستولی شده بود، نه خاطرات.
(اختراع انزوا، استر، تبرایی)
پ.ن: این‌جا پل استر یکی از نشانه‌های سوگ پاتولوژیک یعنی "مومیایی کردن" را به خوبی داره به چالش می‌کشه. Mummification یا مومیایی کردن یک رفتار غیرسازگارانه در سوگ پاتولوژیک است. در این وضعیت بازماندگان دست به وسایل فرد از دست‌رفته نمی‌زنند و آن‌ها را به همان شکلی که هست نگه می‌دارند. من همیشه فکر می‌کردم این رفتار از فرط دلبستگی به فرد از دست رفته و حفظ خاطرات ایجاد می‌شه. کشف دقیق پل استر اینه که مومیایی کردن چه بسا نه از سر خاطرات، بلکه از سر بی‌خیالی و بی‌ اهمیتی به اطراف اتفاق میفته و می‌تونه شروع انزوا و کناره‌گیری از بازی زندگی باشه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Nov, 19:56


پانزده سال تمام تنها زندگی کرد. سرسخت، گنگ، تو گویی معاف از جهان. انگار فضایی اشغال نمی‌کرد. بلکه خود تکه‌ای نفوذ ناپذیر از فضا در هیبت انسان بود. جهان به او می‌تابید، به او می‌کوبید- که گاه به راه او می‌رفت ولی هیچ وقت به او نفوذ نمی‌کرد. پانزده سال تمام تک و تنها توی خانه‌ای بزرگ زندگی کرد و در همان خانه هم بود که مرد.
(اختراع انزوا، استر، تبرایی)
پ.ن: وقتی کسی قبل از مرگ یک عزیز با واقعیت مرگ او مواجهه می‌شه وارد فرآیند سوگ یا grief می‌شه. اصطلاح دقیق‌ترش anticipatory grief است. این نوع سوگ لزومن زمانی که پدر یا مادر در بستر بیماری انتهایی هستند شروع نمی‌شه. شروع آن به سال‌ها قبل در زمانی که نشانه‌های کناره‌گیری از بازی زندگی دیده می‌شه اتفاق میفته. آدم ممکنه سال‌ها در این جنس از سوگ باشه. وقتی مرگ واقعی اتفاق افتاد دلهره و اضطراب anticipatory grief ازبین می‌ره و جاش رو به یک سوگ قابل تحمل‌تر می‌ده.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Nov, 19:42


عاری از دلبستگی به هر چیز و کس و عقیده‌ای. ناتوان یا بی‌علاقه به آشکار کردن خود. تحت هر شرایطی توانسته بود فاصله‌اش را با زندگی حفظ کند و از غرق شدن در سیر سریع امور بپرهیزد. غذایش را می خورد، سر کارش می‌رفت، دوستانی داشت، تنیس بازی می‌کرد و با تمام این‌ها باز هم حضور نداشت. به عمیق ترین و دقیق ترین معنی، مردی نامریی بود. نامریی برای دیگران و به احتمال خیلی زیاد نامریی برای خودش هم. اگر در زمانی که زنده بود به دنبالش می‌گشتم، می‌خواستم پدری را پیدا کنم که حضور نداشت و حالا هم که مرده است هنوز احساس می‌کنم انگار باید به گشتن دنبال او ادامه دهم. مرگ هیچ چیز را تغییر نداده است. تنها تفاوت این است که دیگر زمانی برای من نمانده.
(اختراع انزوا، استر، تبرایی)
پ.ن: مرگ در افراد مسن یه‌هویی اتفاق نمیفته. یه طیفه. آروم آروم نامریی می‌شن و از بازی زندگی کناره گیری می‌کنن. سوگ اصلی، دیدن نامریی‌شدن تدریجی پدر و مادره‌. وقتی می‌بینی دیگه بازی زندگی رو جدی نمی‌گیرن کلید سوگ زده می‌شه و فرورفتن تدریجی در گرداب مرگ را می‌بینی.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Nov, 19:29


همیشه تصور می‌کردم مرگ بی حسم می‌کند و اندوهش از کار می‌اندازدم، اما حالا که اتفاق افتاده بود هیچ اشکی نریختم و احساس نکردم که جهان روی سرم خراب شده. به شکلی غریب تا حد زیادی آماده‌ی پذیرفتن این مرگ بودم، آن هم به رغم ناگهانی بودنش. آن چه پریشانم می‌کرد چیز دیگری بود، چیزی بی ارتباط به مرگ یا عکس العمل من به آن. فهمیدن این که پدرم هیچ ردی از خودش به جا نگذاشته بود.
همسری نداشت، خانواده‌ای در کار نبود که به او متکی باشند. هیچ کس نبود که غیاب پدرم در زندگی‌اش تغییری ایجاد کند. شوک کوتاهی شاید برای تک و توک دوستانی که اندیشیدن به مرگ هوس باز به اندازه‌ی فقدان دوست تکان‌شان می‌داد و عزاداری کوتاه مدتی در پی‌اش، و بعد هیچ. آخر سر طوری میشد که انگار او اصلن هیچ وقت زنده نبوده است.
(اختراع انزوا، استر، تبرایی)
پ.ن: همین‌قدر ساده، همین‌قدر تلخ، همین‌قدر واقعی، همین‌قدر آشغال، همین‌قدر خاک بر سری، همین‌قدر پوچ و هیچ. فقط می‌تونی داد و بیداد راه بندازی. هرچی دلت می‌خواد داد و بیداد راه بنداز. داد و بیداد و اشک و ناله‌ی تو به هیچ جای طبیعت نیست. خودتو خسته می‌کنی. فقط خودتو خسته می‌کنی. 
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Nov, 19:13


خبر مرگ پدرم سه هفته پیش به من رسید. یکشنبه صبح بود و من داشتم توی آشپزخانه برای پسر کوچکم دنیل صبحانه درست می‌کردم.....بعد تلفن زنگ زد. بلافاصله فهمیدم مشکلی پیش آمده. هیچ کس ساعت هشت صبح یکشنبه تلفن نمی‌کند، مگر بخواهد خبری را بدهد که نمی‌تواند بماند برای بعد و خبری که نتواند بماند برای بعد همیشه خبر بدی است. نتوانستم حتا به یک چیز روحیه بخش فکر کنم.
(اختراع انزوا، استر، تبرایی)
پ.ن: لعنت به تلفن‌های افراد نزدیک در ساعت‌های نامتعارف😔
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

23 Nov, 17:20



سندرم ایمپاستر
نیمه تاریک کمال‌گرایی

حافظ باجغلی
(این یادداشت در هفته‌نامه سلامت در تاریخ سوم آذرماه ۱۴۰۳ منتشر شده است.)

یکی از ویژگی‌های پختگی شخصیت این است که ما خودمان را برازنده‌ دارندگی‌های‌مان بدانیم. اعتدال در همه‌چیز خوب است، حتی در فروتنی. اگر فروتنی راه افراط در پیش بگیرد به جایی می‌رسیم که خودمان را شایسته دستاوردهای‌مان نمی‌دانیم، آن‌ها را به توانمندی‌ها و تلاش‌های‌مان نسبت نمی‌دهیم و به این باور می‌رسیم که هرچه داریم یا مربوط به شانس بوده، یا موقعیت زمانی که در آن بوده‌ایم یا حمایت دیگران، و اگر در این مسیر راه افراط پیش بگیریم، به این نتیجه می‌رسیم که مانند یک کلاهبردار خودمان را در موقعیتی که در منزلت ما نیست با دغل و فریب جا زده‌ایم. به این پدیده "سندرم ایمپاستر" گفته می‌شود. اگر به این پدیده نگاه طیفی داشته باشیم بخش زیادی از ما در طول زندگی خود آن‌را تجربه کرده‌ایم. به روایتی ۷۰ درصد انسان‌ها به درجاتی آن را تجربه کرده‌اند و چه بسا بیشتر. پختگی شخصیت به معنای افراط در هیچ صفتی نیست، حتی پسندیده‌ترین صفات انسانی. پختگی شخصیت حاصل موازنه‌ ویژگی‌های متعدد و حتی متضاد شخصیتی است. ما همان‌قدر که به فروتنی نیاز داریم، به درجاتی از غرور و خودآگاهی نسبت به توانایی‌های‌مان نیاز داریم. شما اگر بخواهید جایی استخدام شوید یا در مصاحبه‌ای قبول شوید باید این توانایی را داشته باشید که از توانمندی‌های‌تان صحبت کنید. هیچ کارفرمایی علاقه ندارد مسوولیت حرفه‌ای را به کسی بدهد که خودباوری به توانایی‌هایش ندارد. من معتقدم سندرم ایمپاستر نیمه تاریک فرهنگی است که در آن به فروتنی بیش از اندازه بها داده می‌شود. البته مانند تمام پدیده‌های انسانی در کنار عوامل فرهنگی، حتما عوامل روانی و زیستی هم در شکل گیری این سندرم نقش دارند. افرادی که کمال‌گرا هستند، کوچک‌ترین نقص‌های خود را بزرگ می‌بینند و به خاطر آن نقص‌ها خودشان را لایق جایگاهی که هستند نمی‌بینند. از این منظر کمال‌گرایی می‌تواند خطرناک باشد. با وجود این‌که می‌تواند باعث پیشرفت شود، اما اگر به سندرم ایمپاستر منجر شود ممکن است باعث افت جایگاه اجتماعی شود. من معتقدم برای این‌که به دام سندرم ایمپاستر نیفتیم نیاز به درجاتی از "پررویی" و "خودباحال‌پنداری" داریم. شاید برای همین است که موفق‌ترین آدم‌ها باهوش‌ترین و حتی توانمندترین آدم‌ها نیستند. موفق‌ترین آدم‌ها کسانی هستند که در کنار توانمندی‌هایی که دارند درجاتی از "پررویی" - شما بخوانید "خودباوری" دارند. اگر این چاشنی نباشد، موفقیت حاصل نمی‌شود. خیلی دردناک است که آدم‌های باهوش و توانمند قربانی این سندرم شوند و تمام هوش و توانایی و مهارت خود را حیف و میل کنند. رد پای شکل گیری این سندرم را می‌توان در الگوهای فرزندپروری دید. پدر و مادرهای کمال‌گرا دچار این توهم هستند که با کمال‌گرایی خود انگیزه رشد بیشتر را در فرزندان‌شان تقویت می‌کنند. البته ممکن است این طور باشد و سخت‌گیری و کمال‌گرایی آن‌ها باعث شود مثلا عملکرد تحصیلی فرزندشان تا حدی بالاتر برود، اما آن‌ها از این مساله مهم غافل هستند که با کمال‌گرایی فرزندشان را به سمت سندرم ایمپاستر سوق می‌دهند. آدم توانمندی که سندرم ایمپاستر دارد از توانمندی‌های خودش نمی‌تواند استفاده کند. سندرم ایمپاستر، سندرم خطرناکی است. توانایی حیف و میل کردن تمام آن‌چه در سال‌ها به دست آورده‌ایم را دارد. ما باید یاد بگیریم به آن‌چه داریم افتخار کنیم و خود را شایسته موقعیتی که داریم ببینیم.  
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

23 Nov, 11:32


یک روز زندگی هست. مردی مثلن در سلامت کامل نه حتا پیر. بی هیچ سابقه‌ای از بیماری. همه چیز همان طور است که بود، همان طور که خواهد بود. هر روزش را می‌گذراند. سرش به کار خودش است و رؤیایش منحصر به همان زندگی‌ست که پیش رو دارد. و بعد ناگهان مرگ از راه می‌رسد. آدمی آه کوچکی سر می‌دهد، فرو می‌رود توی صندلی‌اش و مرگ ظاهر می‌شود. یک بارگی آن جایی برای اندیشیدن باقی نمی‌گذارد. به ذهن فرصتی برای یافتن کلامی تسلی‌بخش نمی‌دهد.
هیچ چیز برایمان باقی نمی‌ماند مگر مرگ. مگر حقیقت تحلیل ناپذیر میرایی‌مان. مرگ پس از یک بیماری طولانی را می‌توانیم رضا دهیم. حتی مرگ تصادفی را می‌توانیم به تقدیر نسبت دهیم. اما مرگ آدمی بی هیچ دلیل آشکار، مرگ آدمی صرفن چون آدم است، چنان به مرز نامریی میان زندگی و مرگ نزدیک‌مان می‌کند که دیگر نمی‌فهمیم در کدام سویش هستیم. زندگی بدل می‌شود به مرگ و انگار این مرگ تمام مدت مالک این زندگی بوده است. مرگ بی اخطار که معنایش این است: توقف زندگی، توقفی که هر آن ممکن است پیش بیاید.
(اختراع انزوا، استر، تبرایی)
پ.ن: پل استر بدون داستان سرایی خاصی تند و تیزترین و دردناک‌ترین تصویر از مرگ را ارائه داده. کشف پل استر اینه که برای تاثیرگذاری بیشتر مرگ روی ذهن مخاطب نیاز نیست مثل فردوسی یک شخصیت را بپرورونی و بعد به شکل فجیع و اسطوره‌ای بکشیش. مخاطب موقع شنیدن چنین توصیفاتی از مرگ خیالش راحته که نمی‌تونه با اون شخصیت دست‌نیافتنی یا اون حادثه‌ی عجیب یا بدشانسی‌ بزرگی که معمولن گریبان بیشتر آدم‌ها رو نمی‌گیره همذات‌پنداری بکنه. اما با مرگ یه‌هویی و بی‌اخطار یه آدم نسبتن سالم و نه آن‌قدر سن‌دار همه‌ی ما می‌تونیم همذات‌پنداری بکنیم. استر کشف کرده که برای این‌که فجیع‌ترین و تاثیرگذارترین مرگ را توصیف‌کنه باید بگه یه آدم که هیچیش نبود و قبلش داشت کارهای روزمره‌ش رو انجام می‌داد، احتمالن به اسنپ‌فود سفارش غذا داده بوده و با دوست‌هاش برای مهمونی آخر هفته هماهنگ کرده بوده و عصر هم چند تا کار باید انجام می‌داده و هیچ بیماری خاصی هم نداشته و دارویی هم نمی‌خورده، یه هویی، بی‌اخطار قبلی و بدون یک اتفاق عجیب و غریب افتاد و مرد. به همین سادگی. این تصویر از شدت واقعی‌بودن فاجعه‌بار ترین مرگ برای ماست. نور تند واقعیت چشمان ما را می‌زنه. ما برای تلطیف واقعیت سهمگین مرگ نیاز به پرده‌ی سمبل‌ها و کنایات داستانی داریم. ما تمایل داریم مرگ را به یک علت بیرونی نادر که قرار نیست گریبان ما رو بگیره نسبت بدیم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

22 Nov, 09:00


کشف دکتر توسلی، متخصص قلب:
همه‌جای بدن اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک ضد هم و مستقل از هم عمل می‌کنن. تنها در یک جاست که این دو سیستم برای یک هدف مشترک با همدیگه همکاری می‌کنن و مکمل هم هستن. و اون‌جا عضو شریف مردانه است!
اعصاب پاراسمپاتیک باعث erection یا نعوظ و به دنبالش اعصاب سمپاتیک باعث ejaculation یا انزال می‌شود.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

21 Nov, 22:11


گفت و گوی من و دکتر علی اکبر توسلی، استاد قلب، امشب در یک مهمانی:
(توضیح: دکتر توسلی یکی از role model های من در زمان دانشجویی پزشکی در دانشگاه اصفهان بوده است. صرف نظر از استادی، ایشان یکی از دوست‌داشتنی‌ترین و تاثیرگذارترین شخصیت‌های زندگی من هستند. )
- دکتر توسلی: این که در ادبیات مرکز عشق رو در قلب می‌دونستن، رگه‌هایی از حقیقت توشه و حرف اشتباهی نیست.
- مگه مغز به قلب فرمان نمی‌ده؟
- دکتر توسلی: بیشتر رشته‌های اعصاب دوازده‌گانه‌ی مغز afferent یا "آوران" هستند. یعنی از بدن به سمت مغز میرن. در مورد عصب دهم یا عصب واگ ۸۰ درصد رشته‌های آن afferent است و فقط ۲۰ درصد آن efferent  یا "وابران"هستند. یعنی ۸۰ درصد رشته‌های عصب واگ پیام آور سیگنال‌ها از شکم و قفسه‌ی سینه، مخصوصن قلب به مغز هستند و بیشتر از این‌که از مغز به بدن برن، از بدن به سمت مغز میرن. یعنی وقتی ساعت دیدار با معشوق فرا می‌رسد، قلب به صورت خودمختار تندتر می‌زند و تازه پیام‌هایی را به مغز مخابره می‌کند. این قلب است که پیام عشق را به مغز می‌رساند.
- جالبه. پس همیشه مغز فرمانروا نیست؟!
- دکتر توسلی: یادت باشه کسی که قلبش از کار بیفته، حتمن بعد از چند دقیقه مغزش از کار میفته. مغز بدون قلب زنده نمی‌مونه. ولی برعکس قلب بدون مغز می‌تونه زنده بمونه. بیمارانی که مرگ مغزی میشن، مغزشون می‌میره ولی قلب بدون وجود مغز به کارش ادامه می‌ده. اصلن در کسی که پیوند قلب می‌شه ارتباط قلب با شاخه‌های عصبی کاملن قطعه. فقط اپی‌نفرین ترشح شده از آدرنال ( فوق کلیه) که در خون جریان داره، برای کارکردن قلب کافیه و اصلن نیازی به مغز نداره.
- پس شما معتقدید شاعرها درست می‌گفتن که کانون احساسات قلبه؟
- دکتر توسلی: بله، درست می‌گفتن.
- ممکنه این که این نظریه‌ به ذهنتون رسیده از خودشیفتگی شما باشه؟ در واقع دارید می‌گید قلب که کار تخصصی منه از مغز مهم تره؟!
- دکتر توسلی: نه، من خودشیفته نیستم. من چاکر حقیقتم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

21 Nov, 21:10


در جست و جوی حقیقت برای نامنتظرها آماده باش. چراکه یافتنش دشوار است و وقتی که می‌یابی‌اش حیرت آور است.
هراکلیتوس
(اختراع انزوا، استر، تبرایی)
پ.ن: این کتاب با این جمله‌ی قصار از هراکلیتوس، فیلسوف یونانی پیشاسقراطی آغاز می‌شود. داره می‌گه حقیقت واقعی counterintuitive است. یعنی اون چیزی که فکر می‌کنیم نیست. کسانی که جملات معقول و خوشگل را که نتیجه‌ی یک استدلال منطقی است به عنوان حقیقت عرضه می‌کنن، شارلاتانن. حقیقت واقعی اون حقیقت counterintuitive است که آدم فکرشو نمی‌کنه. ولی معمولن آدم‌ها ندیم مخاطب هستند، نه ندیم بادمجان ( حقیقت). گور بابای حقیقت. بذار یه حرف نقض و قصار و به به و چه چه برانگیز بزنیم، حال کنیم. من راضی، مخاطب راضی....
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

20 Nov, 21:41



اختراع انزوا، نوشته‌ی پل استر، ترجمه‌ی بابک تبرایی
بیایید این کتاب را با هم بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم.

یادداشت‌های یک روانپزشک

20 Nov, 21:04


سه‌گانه‌ی نیویورک به پایان رسید. جوهره‌ی داستان، بحران هویت بود  که به اختلال تجزیه‌ای منجر می‌شد و تلاشی مذبوحانه برای رسیدن به معنا در گم شدن. اما در گم شدن هم معنایی نبود.....من دارم به این نتیجه می‌رسم که بهترین نویسنده‌ی دنیا کسیه که هیچ کتابی ننویسه. چون هرچی بنویسه آشغاله. نوشتن یعنی شرح تلاش مذبوحانه برای یافتن معنا. نوشتن یعنی گشتن دنبال نخود سیاه. آدم عاقل چنین کاری نمی‌کنه. کشف من اینه که آدم حسابی‌ها نویسنده نمی‌شن.
کتاب بعدی به زودی اعلام خواهد شد.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

20 Nov, 19:47


دیگر خود را حس نمی‌کردم. وجودم کم کم از زندگی تهی شده بود و نشئه‌ای جادویی جایش را گرفته بود. شرنگ شیرینی در رگ‌هایم جریان داشت، رایحه‌ی انکار ناپذیر نیستی. با خود گفتم این لحظه‌ی مرگ است. این همان وقتی است که آدم می‌میرد.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: موقع به خواب رفتن، معمولن آدم نمی‌فهمه چی شد که یه‌هویی خوابش برد. ولی بعضی وقت‌ها این طور نیست. در کسری از ثانیه حس می‌کنی که داری وارد دنیای خواب می‌شی و خودت رو به دست جریان سکرآور خواب می‌سپاری. خیلی لحظه‌ی شیرینیه. من خیلی دوست دارم موقع خوابیدن طعم این لحظه رو بچشم و بخوابم. وقتی این لحظه برای خواب این‌قدر لذت‌بخشه، حتمن برای مرگ لذتش بیشتره. ما خیلی اشتباه می‌کنیم که از مرگ می‌ترسیم. وقتی مردیم که دیگه نیستیم که چیزی حس کنیم که دردناک یا بد باشه. خود لحظه‌ی مرگ هم که خیلی باید شیرین باشه. پس دقیقن چه چیز مرگه که ما رو می‌ترسونه؟!
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

20 Nov, 15:19


گفت و گوی من و راننده اسنپ در اصفهان
- سلام
- سلام
- خُبین؟
-ممنون
- سلامِتین؟
- بله، ممنونم.
- خونواده خُبن؟
- بله، ممنون
- پارکی مشتاق می‌رین؟
- بله، لطفن
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

19 Nov, 15:38


یک شب خودم را در باری نزدیک پیگال پیدا کردم، می‌خواهم از فعل پیدا کردن استفاده کنم چون اصلن نمی‌دانم چه طور شد که از آن‌جا سر در آوردم، هیچ یادم نیست که به آن‌جا وارد شده باشم. این‌جا یکی از پاتوق‌های محله است.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: دغدغه‌ی اصلی نویسنده مساله‌ی گم شدنه. جالبه که نگاهش به گم‌شدن طیفیه. فقط آخر طیف منظورش نیست. مثلن وقتی آدم بی‌برنامه بره تو یه کافه کنار خیابون، یا بی‌هدف تو خیابون‌ها بچرخه و با پیچ خیابان‌ها بپیچه و دنبال جمعیت بره و نفهمه به چه سمتی داره حرکت می‌کنه یا بی‌برنامه بره مسافرت، همه‌ی این‌ها مصادیق طیفی و جزیی تره گم شدنه‌. حالا اگه امکانش نیست که کلن گم بشیم بریم پی کارمون، می‌تونیم به این گم‌شدن‌های کوچولو دل خوش کنیم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

18 Nov, 06:50


ادامه‌ی پست قبلی:
پ.ن: این اتفاق برای من نیفتاده. اما اگر این خانم مراجع من بود، من هم به نظر متخصص قلب اول برای رد علل ارگانیک (جسمی) اکتفا می‌کردم و افزایش فشار شریان ریوی مراجعم را میس می‌کردم و در میس شدن تشخیص پزشکی به سهم خودم نقش داشتم و شرمنده‌ی او می‌شدم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

18 Nov, 06:49



یک خانم ۳۳ ساله به مدت ۲ سال است برای درمان حملات پنیک تحت نظر روانپزشک است.
-حالتون چطوره؟
- خوب نیستم. داروهاتون اولش خیلی موثر بود و کاملن حملات پنیکم برطرف شده بود ولی دوباره چند ماهه ریز ریز برگشته. فکر کنم به داروهای شما مقاوم شده‌م.
- خانم نسبت به داروهای ضد اضطراب مقاومت ایجاد نمی‌شه. می‌شه دقیق‌تر بگید چه علایمی پیدا می‌کنید؟
- تند تند نفس کم میارم.
- توی چه شرایطی بیشتر نفس کم میارید؟
- توی راه رفتن. من عاشق پیاده‌رویم. قبلن از اول تا آخر پارک پردیسان را یه‌نفس می‌رفتم. الان چند بار باید استراحت کنم و نفس تازه کنم.
- این نفس تنگی‌تون همراه با اضطرابه؟
- بله دکتر، اضطراب که این روزها همیشه دارم‌. مگه میشه اضطراب نداشت؟ شما که زندگی منو می‌دونید‌.
- بله می‌فهمم. البته چیزی که خیال منو راحت می‌کنه اینه که شما هیچ بیماری زمینه‌ای مثل فشار خون، دیابت، چربی خون ندارید. سیگار هم که نمی‌کشید. سابقه‌ی فامیلی بیماری قلبی هم ندارید. سن‌تون هم به بیماری عروق کرونر نمی‌خوره.
- بله دکتر، بین این همه بدشانسی حداقل خوشحالم که جسمم بیمار نیست......[با خنده] سیگار چیه دکتر؟!!! شما که می‌دونید من حتی نوشیدنی هم فقط آب با دمای اتاق می‌خورم. می‌دونید که خیلی سالم‌زیستی دارم.
- بله، همین چیزها خیال منو راحت می‌کنه. هیچ علامت دیگه‌ای در جای دیگه‌ی بدنتون ندارید؟
نه دکتر، فقط مشکلم همینه که نفس کم میارم. اونم امیدوارم به لطف شما حل بشه.
- من خیالم از شما راحته ولی با این حال بد نیست یک نوار قلب بدید و با یک پزشک قلب مشورت کنید.
-هرچی شما بگید دکتر.
روانپزشک برای او یک نامه‌ی ارجاع به متخصص قلب می‌نویسد:
خانم ۳۳ ساله هستند که به دلیل اختلال پنیک دو سال است تحت درمان من هستند. چند ماه است علایم پنیک بیشتر شده و همراه با تنگی نفس مخصوصن به دنبال فعالیت هستند. لطفن از نظر بررسی مسائل جسمی بیمار را ویزیت بفرمایید.
بیمار از دکتر قلب وقت می‌گیرد. دکتر از او نوار قلب می‌گیرد که کاملن نرمال است. صدای قلب و ریه او را گوش می‌دهد و نکته غیر طبیعی نمی‌بیند.
-خانم شما باید درمان رو پیش روانپزشک‌تون ادامه بدید. مشکل قلبی ندارید.
-روانپزشکم هم نظرش همین بود. گفت برای محکم‌کاری بررسی بشم.
صحبت‌های دکتر قلب را به روانپزشک می‌گوید. روانپزشک خیالش راحت می‌شود و دوز آسنترا را بیشتر می‌کند و می‌گوید ۲ ماه آینده دوباره ویزیت شود.
از مطب روانپزشک که بیرون می‌آید، پیش خودش می‌گوید این‌ها همه‌اش تلقین است و باید به خودم مسلط باشم. به کتی‌جون که پایه‌ی پیاده‌روی‌اش است زنگ می‌زند و با هم پارک پردیسان قرار می‌گذارند. وسط راه دوباره نفسش کم می‌آید.
-کتی‌جون: چی شده؟ تو که هیچ وقت نفس کم نمیوردی؟
- مال اعصابمه.
- تو که ۲ ساله داری داروی اعصاب می‌خوری. الان که اتفاق جدیدی نیفتاده.
- نمی‌دونم. پیش دکتر قلب هم رفتم. نوار قلب گرفت همه چیز نرمال بود.
من یه دکتر قلب خوب می‌شناسم. حتمن پیشش برو.
- ای بابا. داری دستی دستی منو مریض می‌کنی کتی جون!
- نه باید خیال‌مون راحت بشه. خودم از منشیش برات وقت می‌گیرم. با منشیش دوستم.
از دکتر قلب کتی جون وقت می‌گیرد:
دکتر شرح حال دقیق می‌گیرد و مشکلی پیدا نمی‌کند.
-اجازه می‌دید صدای قلبتون رو گوش بدم؟
- بله حتمن.
دکتر با دقت سمع قلب می‌کند و متوجه می‌شود خیلی مختصر صدای دوم از صدای اول بلندتر است.
- خانم نفس عمیق بکشید و نفس‌تون رو حبس کنید. هر وقت من گفتم نفس بکشید....در حبس نفس دکتر متوجه می‌شود صدای دوم بلند‌تر می‌شود.
-ممنونم از همکاری‌تون خانم‌. حتمن باید اکو بشید.
- چرا؟ مشکلی هست؟
- صدای دوم قلبتون از صدای اول یکمی بلندتره. ممکنه فشار شریان ریوی‌تون بالا باشه.
- من که همیشه فشار خونم نرمال بوده!
- فشار شریان ریوی با فشار سیستمی متفاوته. نگران نباشید. منتظر باشید، تا دو ساعت دیگه شما رو اکو می‌کنم.
- آخه نوار قلبم که نرمال بود.
-نوار قلب، فشار شریان ریوی را نشون نمی‌ده خانم‌. فقط اکو نشون میده.
در اکوکاردیوگرافی دکتر متوجه افزایش فشار شریان ریوی می‌شود.
- خانم تشخیصم درست بود. شانس اوردید زود متوجه شدید. قبل از این که عوارض بده.
- دکتر قلب که قبل از شما پیشش رفتم قلب منو گوش داد ولی متوجه شدم مثل شما دقیق گوش نداد و نگفت نفسم رو حبس کنم.
- تشخیص افزایش فشار شریان ریوی سخته. من هم خیلی وقت‌ها میس می‌کنم.
- ولی ناراحتم چرا روانپزشکم این قدر زود حرف همکارش رو باور کرد. اصلن شک نکرد شاید همکارش اشتباه می‌کنه.
- مشکل روانپزشک‌تون این بوده که شرح حال دقیق از شما نگرفته. این تنگی نفس‌هایی که موقع راه رفتن پیدا می‌کنید با حملات پنیک که قبلن داشتید کاملن متفاوته. روانپزشک‌تون دقت کافی در گرفتن شرح حال نداشته. ادامه در پست بعدی
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

16 Nov, 20:49


-بچه‌ها به سلامتی!
- عه، پریا خوبی؟ .....بچه‌ها پریا حالش خوب نیست.
- اتفاقن حالش خوبه، حال خوب یعنی همین.
- بچه‌ها شوخی نکنید. پریا خوب نیست. پریا چته؟!
پریا دستش را روی سینه‌اش گذاشته و صورتش عرق کرده‌است.
- درد داری؟ آره وسط سینه‌ام تیر می‌کشه.
-کوک زدی؟
- آره ولی بازم زده بودم. هیچ وقت این طور نشده‌بودم.
- بچه‌ها دکتر رو خبر کنید. دکی کجاس؟
- توی تراس داره سیگار می‌کشه.
- دکتر کیه؟
- فرید دکتره دیگه. روانپزشکه.
- دکی سوبری؟
- آره سوبرم.
- زود باش بیا مریض داریم. پریا حالش خوب نیست.
-فرید:  پریا چی شده؟
- سینه‌م داره آتیش می‌گیره.
فرید نبض پریا را می‌گیرد. ۱۱۰ در دقیقه است.
-فرید: این‌جا دستگاه فشارسنج دارید؟
مجید (صاحب‌خونه): بله گوشی و فشارسنج داریم.
فرید اول فشار دست چپ پریا را می‌گیرد. ۲۰۴ روی ۱۰۲
بعد فشار دست راست را می‌گیرد.
- دکی چرا از دو دست فشار می‌گیری؟
- چون کوک زده، ممکنه دایسکشن آئورت باشه. باید فشار هر دو دست رو بگیرم که مطمئن بشم تفاوت زیادی نداشته باشه. فشار دست راست ۲۰۰ روی ۱۰۰ بود.
فرید قلب و ریه‌ی پریا را گوش می‌دهد. صداهای قلب و ریه طبیعی هستند.
-فرید: خب خیالم راحت شد که به احتمال زیاد دایسکشن آئورت نیست. به خاطر کوکایین فشارت رفته بالا. حتمن باید بری بیمارستان.
- نه بچه‌ها شلوغش نکنید. بیمارستان بریم به دردسر میفتیم.
فرید با عصبانیت: وضعیت پریا اورژانسه. حتمن باید بره بیمارستان. خودش با اورژانس تهران تماس می‌گیرد و خودش را معرفی می‌کند و به مسوول اورژانس تاکید می‌کند که موقعیت اورژانسیه.
-فرید: بچه‌ها کسی این‌جا داروی آرام‌بخش داره؟
- من یه لورازپام دارم.
- عالیه. پریا این قرص رو بخور بهتر می‌شی‌.
- منم یه متورال دارم. بدم بهش فشارش بیفته؟
- فرید: آره خوبه. پریا نگران نباش. این قرص رو بخوری بهتر میشی.
کمتر از ۱۰ دقیقه بعد اورژانس می‌رسد، به او آسپرین می‌دهند، یک نیتروگلیسرین زیر زبانش می‌گذارند و او را به بیمارستان می‌برند.
فرید و چند تا از بچه‌ها با ماشین مجید به دنبال آمبولانس به سمت بیمارستان می‌روند.
متخصص طب اورژانس پریا را معاینه می‌کند. فشارش در بدو ورود ۱۳۰ روی ۹۰ است. درد سینه کمتر شده. در حین معاینه دکتر متوجه می‌شود که دست راست پریا ضعیف شده و بعد پای راستش هم قدرتش کم می‌شود. اما صحبت کردنش خوب است.
- توی خونه دست و پاش خوب بود؟
- فرید: بله دکتر، خودش راه می‌رفت و اصلن نمی‌لنگید. عجیبه الان دچار همی‌پارزی (ضعف نصف بدن) شده. متخصص اورژانس درخواست سریع نوار قلب و سی تی اسکن اورژانسی می‌کند. نوار قلب نرمال است. کارشناس آزمایشگاه نتیجه‌ی آزمایش‌ها را تلفنی به دکتر می‌گوید. همگی نرمال هستند. دکتر اورژانس خودش وارد اتاق سی تی اسکن می‌شود و همان موقع در مانیتور می‌بیند که هیچ علایمی از خونریزی مغزی ندارد. با این حال دست و پای راست او  همی پارزی (کاهش قدرت) دارد. متخصص اورژانس همچنان به احتمال دایسکشن آئورت فکر می‌کند. به صورت اورژانسی درخواست سی تی آنژیوی سینه می‌دهد و تشخیص مسجل می‌شود:  پریا به دنبال مصرف کوکایین دچار پارگی شریان اصلی قلب (آئورت) شده است.
-متخصص اورژانس: یکمی هم خواب آلوده است. البته احتمالن به خاطر مورفینه که بهش تزریق کردیم.
فرید: البته مشروب هم خورده بود. یه قرص لورازپام هم من بهش دادم.
- متخصص اورژانس: کار خوبی کردی. فعالیت سمپاتیک که کم بشه به نفعشه.
- فرید: بله، قبل از این‌که اورژانس بیاد یه لورازپام و یه متورال بهش دادم.
- متخصص اورژانس [با تعجب]: متورال؟؟؟!!!! نباید می‌دادی. ریسک دایسکشن رو می‌بره بالا.
- فرید: متورال که چیز بدی نیست. خب فشارش ۲۰ روی ۱۰ بود.
- مگه نمی‌گی کوکایین زده بود؟
- فرید: بله، خب چه ربطی داره؟!
- کسی که کوکایین زده نباید متورال یا پروپرانولول بگیره.
- فرید: چرا؟! چه اشکالی داره؟!
- متخصص اورژانس: کار کوکایین اینه که گیرنده‌های آلفا یک دیواره‌ی عروق رو فعال می‌کنه و باعث تنگی همه‌ی شریان های بدن میشه. تنها چیزی که به صورت طبیعی می‌تونه جلوی تنگی بیش از اندازه‌ی عروق رو بگیره، گیرنده‌های بتا ۲ جدار عروق هستن. حالا اگه تو بیایی با داروی بلوک کننده‌ی گیرنده‌های بتا همون اثر گشادکنندگی دیواره‌ی عروق رو حذف کنی، گیرنده‌های آلفا یک به صورت unopposed دچار تحریک شدید میشن و ریسک بالا رفتن فشار خون و دایسکشن آئورت بیشتر میشه. کار خیلی بدی کردی.
مجید شاهد گفت و گوی فرید و متخصص طب اورژانس بود. فرید سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت.
پ.ن: این اتفاق برای من نیفتاده. اما اگر من هم به جای فرید بودم به پریا متورال می‌دادم و از ممنوعیت آن در زمان مصرف کوکایین اطلاعی نداشتم.
پ.ن۲: اسم‌ها واقعی نیستند.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

16 Nov, 11:29


درنگی روی دو پست اخیر:


من یک پست مردستیزانه (اتهام کم بودن هوش و شعور اجتماعی به مردان) از زبان خودم و به دنبالش یک پست زن‌ستیزانه از زبان یک خانم دکتر متخصص زنان منتشر کردم.
در واکنش‌هایی که در صفحه‌ی اینستاگرام زیر این دو پست اتفاق اقتاد، آقایان در مورد پست مردستیزانه، به اصطلاح روانکاوی احساسات‌شون رو contain کردن، یعنی نسبت به اون تامل کردن و واکنش منفی نشون ندادن. خانم‌ها به جز چند مورد که احساسات‌شون رو contain کردن، بقیه واکنش منفی نشون دادن، البته که بعضی از واکنش‌ها به درجاتی منطقی بود و بعضی به درجات بیشتری قضاوتگرانه. البته contain کردن احساسی مردها به معنای پختگی بیشتر هیجانی نیست. من همچنان معتقدم زن‌ها هوش هیجانی و اجتماعی بالاتری دارند. آن‌چه جلوی مردها را نسبت به واکنش نسبت به ادعاهای مردستیزانه در این پست اخیر گرفت، به نظر من شرمندگی آن‌ها از خوردن حق‌زنان توسط هم‌جنسان‌شان در سراسر تاریخ بود. مردها شرمنده‌ی چنین بی‌عدالتی تاریخی نسبت به زنان هستند و دیگر حاضر نیستند آب به آسیاب افکار مردسالارانه بریزند، ولو جاهایی غیر منصفانه حق‌شان خورده شود و به ورطه‌ی مردستیزی بیفتند. این خرده حق‌کشی‌ها در برابر حق‌کشی عظیم تاریخی نسبت به زنان از دیدگاه مردان امروزی قابل اغماض است.
اما فراتر از این مقایسه‌ی جنسیتی، اگر بخواهیم فراجنسیتی به ماجرا نگاه کنیم، راه و رسم دفاع از هر باور یا نظریه‌ای، واکنش تند قضاوت‌گرانه و تخریب‌گرانه و زدن انگ‌های شخصیتی و روانی به صاحب آن نظر نیست. راه و رسم درست و سازنده اتفاقن توانایی شنیدن نظرات متفاوت و تمرین برای جست و جوی رگه‌هایی از حقیقت، یا دست کم به رسمیت‌شناختن تفاوت دیدگاه در نظریه‌های مخالف است. بزرگ‌ترین ضربه‌ها به هر مکتب فکری توسط طرفداران سینه‌چاک همان مکاتب زده می‌شود. من فکر می‌کنم اگر تک تک ما اسلحه داشتیم و استفاده از آن مجاز بود و حرمت قتل مطرح نبود، ممکن بود تمام مخالفان‌مان را یکی یکی بکشیم.
بهتر است تاب‌آوری در برابر نظرات مخالف را تمرین کنیم.
آن‌چه در پایان می‌خواهم بگویم این است که من معتقدم تمام ادعاهای جنسیت‌زده حاوی خطا یا bias هستند، هم صحبت مردستیزانه‌ی من پر از خطا بود، هم نظر زن‌ستیزانه‌ی خانم دکتر متخصص زنان. اما این خطا‌ها به معنای ویران‌کردن آن نگاه نیست. حتا در ادعاهای جنسیت زده‌ی پر از خطا هم می‌توان رگه‌هایی از حقیقت را دید. اگر عمیقن دنبال تغییر باشیم باید بدانیم تغییر بدون دیدن همه جانبه غیر ممکن است.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

16 Nov, 09:17


یادداشت من در هفته‌نامه‌ی سلامت در مورد نقش التهاب در دیابت و افسردگی را این‌جا بخوانید.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

16 Nov, 08:40


من یه کشفی کردم!
اگه دوست کرمانشاهی دارید، کاری نکنید که دستشو جلو بیاره و به شما بگه M
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

16 Nov, 07:29


نظر یک خانم‌ دکتر متخصص زنان در مورد پست مربوط به هوش اجتماعی زنان
(انتشار این نظر بدون نام با اجازه از ایشان بوده‌است.)
يك پست گذاشته ايد راجع به هوش اجتماعي خانمها
بنده بعد از سالها كار كردن با اين جماعت خاصه ي خانمها به اين نتيجه رسيدم كه اتفاقا اونچه شما هوش اجتماعي ميخونيدش ام البلا و مادر تمااااام مشكلات خانوادگي ملت ما ايران است.
اين موذي گري، پنهانكاري،در خفا كاري كردن و حرفي گفتن….مادر تمام شر هاي خانوادگي و جامعه است
به نظرم مردها موجودات يكروتر و ساده تري هستند
سياسي و پيچيدگي و نقشه ريزي و برنامه ريزي و خانمان براندازي هاي موذي گرانه ي خانمها رو ندارن
واسه همينه بدبختا با صداي بلند و داد و بيداد حرف ميزنن
احتمال اينكه مردي رو بازي كنه،هزاران براير بيشتر از زنهاست
زنها بر اساس منافع در كسري از ثانيه ميچرخن و الهام چرخنده ميشن
منكه ميترسم از اين جماعت دروغگوي سياس….
البته استثنائات در هر دو جنس هستن
من اوايل فكر ميكردم اگر زني تحصيل كنه احتمال اين خطراتش كمتر ميشه
اما…….
هيچ تضميني نيست پشت اينهمه زيبايي و آرامش و البته تزوير…..
البته من مرد هم نيستم ممكنه جامعه ي مردونه هم اينطور باشه
اما توي اطرافيانم ،پدر و برادر و همسرم و حتي  بيشتر همكاران آقا اينو ديدم….
نميدونم همه ي ايران اينجور شده يا اينجاااا؟!!!!
هزار جووووور دروغ ميگن
توي مطب من اول مستر پوارو هستم
بعد استاجر شرح حال بگير
و بعد هم تازه پزشك
بعضي ها  سومين باره كه ميان و ميگن بار  اولشونه!!!! كه ب من مراجعه ميكنن!!!
خدا رو شكر حافظه تصويريم خوبه و بهشون تذكر ميدم!
ميخوان نكاتي كه توي ويزيت قبليا گفتن رو ايگنور كنن!!!!
به خصوص در زمينه ازدواج قبلي!!!!!
دكتر من مريضي داشتم كه گفت بچه نداره! ٤٤ ساله
حين معاينه ژنيكو ديدم زير شكمش برش فن اشتيل داره!!! تازه گفت آره !!!! يه بار سزارين شدم!
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

15 Nov, 18:50


من یه کشفی کردم!
هوش اجتماعی خانم‌ها به مراتب بیشتر از مردهاست.
من تا حالا بارها و بارها برام پیش اومده که در یک کافه، یک آقا با صدای بلند و به صورت طولانی پشت تلفن با همکارش صحبت‌های کاری داشته. ولی حتا یک مورد ندیدم که یک خانم چنین حرکتی بزنه. تعارف نداریم. شعور اجتماعی درست درمونی نداریم. 
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

15 Nov, 17:30


آقای چهل ساله‌ای به دلیل اختلال اضطرابی از چند سال پیش تحت نظر روانپزشک است. بیماری مادرزادی کلیوی دارد که مرتب توسط پزشک کلیه ویزیت می‌شود. با مادرش مراجعه کرده است:
-روانپزشک: حالتون چطوره؟
-خوب نیستم. این دفعه که آزمایش دادم کراتینین بالا رفته بود. دکتر کلیه گفت کم کم دارم به سمت نارسایی کلیه پیش می‌رم.
-روانپزشک: خیلی متاسفم. خلق‌تون چطوره؟
-خیلی به هم ریخته‌ام. زود به زود عصبی می‌شم.
-روانپزشک: طبیعیه. هرکسی که در شرایط شما باشه و شرایط جسمیش خوب نباشه طبیعیه که خلقش به هم بریزه. من خوش‌بینم شرایط جسمی‌تون که بهتر بشه، روحیه‌تون هم خوب بشه.
-مادر: دکتر بهش بگید مرتب شکلات بخوره.
-روانپزشک: شکلات؟! چرا؟!
- به نظر من قندش میفته. وقتی آدم قندش بیفته عصبی میشه دیگه.
- روانپزشک: خانم عصبی شدن دلایل خیلی زیادی داره. یکیش افتادن قند خونه. چه دلیلی داره قند خون پسرتون بیفته؟!
- مادر: خب به خاطر بیماری کلیه‌اش.
-روانپزشک: مادر جان بیماری کلیوی باعث افتادن قند خون نمیشه.
-مادر: تو که دکتر کلیه نیستی!
-روانپزشک: دکتر کلیه نیستم ولی پزشک که هستم. بیماری پسرتون ربطی به کاهش قند خون نداره. باید داروی اضطرابش رو بیشتر کنم.
مادر صورتش را یه‌وری می‌کند و با چشمانش به گوشه‌ی سقف نگاه می‌کند.
روز بعد مادر به تنهایی به مطب روانپزشک مراجعه می‌کند و به منشی می‌گوید باید دکتر را ببینم.
- منشی: شما وقت ندارید خانم.
-مادر: وقت نیاز ندارم. بین مریض‌ها می‌رم تو.
مادر وارد اتاق روانپزشک می‌شود:-دیروز بعد از این‌که از این‌جا بیرون اومدیم رفتیم پیش دکتر کلیه. به دکتر گفتم پسرم تازگی‌ها زود به زود عصبانی می‌شه. من بهش گفتم شکلات بخور که قندت نیفته.حرف اشتباهی زدم؟
دکتر کلیه: نه، حرفتون کاملن درسته. کسی که بیماری مزمن کلیوی داشته باشه قندش میفته.
-مادر: روانپزشک گفت بیماری کلیه ربطی به قند خون نداره.
-دکتر کلیه: به روانپزشک پسرتون سلام مخصوص من رو برسونید و بگید خیلی هم ربط داره. اول این‌که کلیه فقط کارش دفع ادرار نیست، قند هم می‌سازه. ۲۰ درصد قند درون‌‌زاد توسط کلیه ساخته می‌شه. کسی که نارسایی کلیه داره کلیه‌ش قند کمتری می‌سازه. دوم این‌که در نارسایی کلیه دفع انسولین کمتر می‌شه و همین باعث کاهش بیشتر قند خون می‌شه. من هم فکر می‌کنم عصبانیت‌های  پسرتون بیشتر به خاطر افت قند باشه. الان شکلات براش موثرتر از بیشتر کردن دوز داروهای اعصابه.
روانپزشک فراموش کرده بود کسی در اتاق است. پیش خودش تکرار می‌کرد "کلیه قند می‌سازه؟" کلیه؟ قند؟!  و دستانش را بی‌هدف در هوا تکان می‌داد.
پ.ن: این شخص مراجع من نبوده، اما چنان‌چه به من مراجعه می‌کرد، من هم در مورد ارتباط بیماری مزمن کلیوی و کاهش قند خون چیزی نمی‌دانستم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

15 Nov, 15:29



استراق سمع دو خانم در میز کناری کافه:
به قول مریم چیزایی که می‌خوریم دو کیلو نیست، ولی بعدش دو کیلو به وزن‌مون اضافه می‌شه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

15 Nov, 14:49


من و رابرت فقط عنوان پدر و مادر را داشتیم و در واقع کاره‌ای نبودیم. تا آن‌جا که به بچه‌ها مربوط می‌شود موجودیت ما خیلی هم حس نمی‌شد.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: هرچه‌قدر جامعه مدرن‌تر میشه و سرعت رشد جامعه بیشتر می‌شه، فاصله‌ی بچه‌ها از پدر و مادر بیشتر می‌شه. بچه‌ها الان به درجات زیادی از پدر و مادر دیسکانکت هستن. پدر و مادرها نه محرم اسرار مگوی بچه‌ها هستن، نه شخص مورد اعتماد اون‌ها در مورد مشکلاتی که پیدا می‌کنن. رابطه‌ی بچه‌ها با پدر و مادر خیلی داستان داره. پر از احساس‌های متناقضه. اون رابطه‌ی خالص و مهربانانه که پدر و مادرها انتظار دارن فقط یک توهمه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

15 Nov, 14:34


گاهی تو و مادرت را در آن طرف حیاط نگاه می‌کردم - آن طوری که به سمت او می‌دویدی و بغلش می‌کردی و می‌گذاشتی که تو را ببوسد و آن طور که با سروصدا یکدیگر را می‌بوسیدید، همه‌ی آن چیزهایی را که من با پسر خودم نداشتم به روی من می‌آوردید. می‌دانی که او نمی‌گذاشت نزدیکش شوم. بعد از چهار پنج سالگی هر بار که خواستم به او نزدیک شوم فرار می‌کرد.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: یکی از واقعیت‌های تلخ که مادرها باید بپذیرن اینه که خیلی از بچه‌ها از بغل و بوس و تف مامان‌ها خوششون نمیاد. "می‌خوام بخورمت" برای بچه‌ها قربون صدقه نیست، چندشه. لطفن قبول کنید که تف شما برای فرزندتون جذاب نیست.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

14 Nov, 18:18


کلن انگار که زندگی بی‌مقدمه تغییر جهت می‌دهد. مسیر و حرکت عجیب و پیش بینی ناپذیری دارد. فکر آدم به یک چیز متوجه است. خیلی سریع در میانه‌ی ماجرا جهت عوض می‌کند، می‌ایستد، می‌گذرد و دوباره می‌ایستد. همه چیز ناشناخته است و به طرز گریز ناپذیری از جایی سر در می‌آوریم که کاملن با جایی که قصد رفتن به آن را داشتیم متفاوت است.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

14 Nov, 18:01


همان‌وقت که چیزی پا می‌گیرد، در هم فرو می‌پاشد.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: درست در اوج احساس عاشقانه، درست در لحظه‌ی فشردن دست‌ها و نگاه‌های عاشقانه، جرقه‌های دوری و سردی و ملال عاطفی جلوی چشم آدم میان. قرار نیست مدتی بگذره که علایم فروپاشی کم کم پیداشون بشه. درست در همان لحظه‌ی اوج، کلید فروپاشی زده می‌شه. مرگ و فقدان اتفاقات نادر و عجیب و غریب نیستن. مرگ و فقدان در لحظه‌لحظه‌ی زندگی ما با یک حضور پررنگ جاری هستن‌. عجیبه که ما "حضور قاطع  بی‌تخفیف" همیشگی مرگ و فقدان را نمی‌بینیم. خب کوریم دیگه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

13 Nov, 18:05


اصلاحیه‌

متن زیر را خانم روشنک معلمی، وکیل نوشته‌اند. در ارتباط با چند پست قبلی مربوط به قانون حکم مرگ فرضی است. با اجازه از ایشان منتشر می‌کنم.

پینوشت شما در خصوص مدت زمان صدور حکم موت فرضی غلط هست. مدت لازم به عنوان شرط درخواست صدور حکم موت فرضی از دادگاه طبق ماده ۱۰۲۰ قانون مدنی اقلا سه و حداکثر ده سال از زمانی هست که از شخص خبری نباشد که بر اساس شرایط مختلف این مدت زمان متغیر هست. در خصوص یکسال بیان شده توسط حضرتعالی :
پس از درخواست از دادگاه مبنی بر صدور حکم موت فرضی دادگاه در روزنامه اعلام میکنه و اگر یکسال از تاریخ انتشار، اون شخص پیدا نشه، در اون صورت حکم صادر میشه. بنابر این یک سال جزء تشریفات صدور حکم در دادگاه هست و شرط لازم جهت درخواست حکم موت فرضی از سه تا ده سال طبق ماده ۱۰۲۰ قانون مدنی است.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

13 Nov, 17:43


استراق سمع یک خانم جوان در یک کافه در اصفهان که با تلفن صحبت می‌کرد:
آ تو یه هو چی طور شدی؟! برق گرفته بودِد؟! گشنِد بود؟!
هان..... بارون اومِده بود..... آره یه مشت آدمی شُشی آ عقده‌ای اومِده بودن....همون شُشی... کاش می‌شد اِزین اصوان بریم.
آره اِزین اصوانی خراب شده راحت می‌شدیم. فردا ۴:۳۰ تا ۵ یه سمیناره. تا ۵:۳۰....نیمیدونم. نظام مهندسی گذاشته. .......نه بابا من که اصن کاری به کِسی ندارم. اَی‌ی‌ی.... یعنی من تو چل سالگی لنگی این آدِمی آشغالم؟!
پ.ن: اصوان یعنی اصفهان
معنی شُشی را نفهمیدم. نمی‌دونم مصطلحه یا چیزی بین این خانم و دوستش بود.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

13 Nov, 17:21


شاید وجودمان فقط برای خودمان قابل درک باشد و گاهی حتا بازتاب‌هایی از خود واقعی خویش را درک می‌کنیم. اما سر آخر می‌فهمیم که هرگز نمی ‌توانیم مطمئن باشیم و همان طور که زندگی می‌کنیم وجودمان بیش از پیش برای مان گنگ می‌نماید و بیشتر و بیشتر متوجه عدم هماهنگی خود می‌شویم. هیچ کس نمی‌تواند از مرز وجود کسی به درونش نفوذ کند - به این دلیل ساده که هیچ کس نمی‌تواند به وجود خود نیز پی ببرد.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: هرچی از قاطی‌بودن انسان بگیم کم گفتیم. نمی‌دونیم گشنمونه یا می‌خواهیم برینیم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

13 Nov, 17:05


هر  صبح به اتاقم می‌رفتم، اما هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. الهاماتی داشتم و هر بار که چیزی نمی‌نوشتم هزاران ایده به ذهنم می‌رسید اما هر بار که می‌نشستم تا چیزی بنویسم انگار همه‌ی افکار از مغزم فرار می‌کرد. به محض این که قلم به دست می‌گرفتم کلمات ناپدید می‌شدند. چند تا موضوع را شروع کردم اما هیچ کدام واقعن پا نگرفت و یکی یکی آن‌ها را رها کردم. دنبال بهانه‌ای بودم که بفهمم چرا نمی‌توانم کارم را جلو ببرم.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: من معتقدم یه نویسنده نباید بدونه نویسنده است. اگه بدونه نویسنده است الهاماتش ناپدید می‌شن. مثل آدمی که می‌خواد بخوابه. اگه تصمیم به خوابیدن بگیره، امکان نداره یه خواب آروم و عمیق داشته باشه. باید نخواد بخوابه. اون وقته که واقعن خوب می‌خوابه. نویسنده باید از نوشتن فراری باشه، بعد یه وقت‌هایی زور نیاز نویسندگی در وجودش غلبه کنه. درسته که اون نیاز به نویسندگی باید تو وجودش باشه ولی نه این‌که خیلی به اون بها بده، یا جدیش بگیره. اگه از کسی پرسیدید شغلت چیه و گفت نویسنده‌ام، مطمئن باشید از این نویسنده‌های دوزاریه. نویسنده نباید بدونه شغلش نویسندگیه، هرچند شبانه روز مشغول نوشتن باشه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

13 Nov, 16:40


گفتم: بالاخره بیشتر از یک سال می‌شود که او رفته و از نظر قانونی هفت سال طول می‌کشد تا فردی رسمن مرده تلقی شود.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: این قسمت از نظر حقوقی توجه من رو جلب کرد. جالبه در آمریکا ۷ سال لازمه بگذره که برای یک فرد مفقودالاثر حکم مرگ گرفته بشه. با یک سرچ کوچولو که انجام دادم متوجه شدم در ایران این زمان یک سال پس از انتشار آخرین آگهی در روزنامه‌های کثیرالانتشاره. بعد از یک سال اگه از طرف خبری نشد می‌شه حکم مرگ فرضی گرفت. البته اگه دوباره پیدا شد، اموالی که به ورثه رسیده قابل برگشته.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

12 Nov, 17:27


نوشتن بیماری‌ای بود که مدتی طولانی به آن مبتلا بودم، اما حالا بهبود یافته‌ام.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

10 Nov, 17:28


بعد بدون هیچ حرفی ایستادیم و رو به هم کردیم و یک‌دیگر را در آغوش کشیدیم. بعد از آن به سختی می‌توانم بگویم که چه شد. چنین اموری چندان ربطی به کلمات ندارند. یعنی در واقع آن قدر که تلاش برای تعریف آن بی معنی است اصلن به واژه‌ها ربطی ندارند. حداقل می‌توانم بگویم که داشتیم گرفتار هم می‌شدیم. آن قدر سریع و به شدت که هیچ کس نمی‌توانست به ما کمک کند. دوباره درگیر استعاره شدم. اما احتمالن این ربطی به موضوع ندارد. چون صحبت کردن یا نکردن راجع به آن اصل قضیه را تغییر نمی‌دهد. حقیقت این است که هرگز چنین بوسه‌ای را تجربه نکرده بودم و شک دارم که دوباره در زندگی‌ام چنین چیزی را تجربه کنم.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: چه کشف جالبی: چنین اموری چندان ربطی به کلمات ندارند. واژه‌ها برای توصیف احوالات احساسی خیلی ضعیفن. واژه‌ها بیشتر به درد آدرس‌دادن می‌خورن. مثلن بگی چهار راه بعدی بپیچ سمت چپ، یا مثلن بگی سه کیلو گوجه و دو کیلو خیار بخر. با واژه‌ها که نمی‌شه احساسات هماغوشی را توصیف کرد. برای چنین احساساتی اصلن واژه نداریم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

10 Nov, 16:37


یک بار کسی گفته است که داستان فقط برای کسی اتفاق می‌افتد که قادر به نقل آن باشد.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

10 Nov, 16:18


[فنشاو] مثل همه‌ی آدم‌های با استعداد وقتی کاری برایش آسان می‌شد دیگر آن کار راضیش نمی‌کرد. وقتی زود می‌توانست آن‌چه از او انتظار می‌رفت را انجام دهد، طبیعی بود که دنبال انجام دادن کار مشکل‌تری باشد.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: این دارک ساید آدم‌های باهوشه. آدم‌های با آی کیوی متوسط با سماجت و تداوم در مسیر از آدم‌های باهوش جلو می‌زنن. آدم‌های باهوش خیلی زود چم و خم هر کاری رو در میارن و براشون از جذابیت میفته و نمی‌تونن ادامه بدن‌. خیلی دردناکه که آدم‌های باهوش معمولن به چیزی که شایستگیش رو دارن نمی‌رسن. به قول خارجی‌ها آدم‌های باهوش underachiever هستن.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

10 Nov, 08:52



اصفهان‌گردی

یادداشت‌های یک روانپزشک

09 Nov, 16:49


گاهی خیلی با فنشاو صمیمی می‌شدم. به شدت کارهایش را تأیید می‌کردم، نومیدانه تلاش می‌کردم از او تقلید کنم و بعد یک دفعه می‌فهمیدم که با من بیگانه است و روش زندگی درونی او هرگز با آن طوری که من می‌خواستم زندگی کنم هماهنگ نخواهد بود. من ولع داشتم، آرزوهایم خیلی زیاد بودند و آن قدر درگیر نیازهایم بودم که هرگز نمی‌توانستم چنان به مادیات بی‌اعتنا باشم. موفقیت و این که بقیه را با جاه‌طلبی‌هایم تحت تأثیر قرار دهم برایم مهم بود. نمرات خوب، تشویق‌نامه‌های ورزشی و جایزه برای هر مسابقه‌ای که در هفته برپا می‌شد. اما فنشاو نسبت به همه‌ی آن‌ها بی‌اعتنا بود، آرام گوشه‌ای می‌ایستاد و اصلن توجه نمی‌کرد. اگر نتیجه‌ی کار او خوب بود دست خودش نبود، هیچ تلاشی برای آن نمی‌کرد و کاری که انجام داده بود برایش اهمیت چندانی نداشت. چنین رفتاری اعصاب آدم را خرد می‌کرد. مدت ها طول کشید تا فهمیدم که آن چه فنشاو را خوشحال می‌کند
همانی نیست که باعث رضایت من می‌شود.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: من که کلن نسبت به وارستگی آدم‌ها بدبینم و همیشه دنبال پیدا کردن یک چیزی پشتش می‌گردم. ولی اگه کسی باشه که نتونم چیزی پشت وارستگیش پیدا کنم و درجات زیادی خلوص توش ببینم، اعصابمو خرد می‌کنه. احتمالن بیشتر به خاطر حسادته. من با آدم‌هایی که مثل خودم خرده‌شیشه دارن راحتم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

09 Nov, 16:24


او هرگز مثل بقیه‌ی ما با جریانات مختلف تغییر شخصیت نداد. خیالات دیگری در سر داشت که عمیق‌تر و پایدارتر بودند - اما مثل رؤیاهای بقیه به سرعت تغییر نمی‌کردند.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: من با این‌که مهمترین ویژگی شخصیتی را انعطاف‌پذیری می‌دونم، ولی آدمایی که به سرعت و ناگهانی رنگ عوض می‌کنن و جوگیر می‌شن از نظرم آدم‌های بی‌شخصیتی هستن‌ و جزو آدمایی هستن که غیبت کردن در موردشون را مجاز می‌دونم. به هر حال آدم باید تا حدی ثبات داشته باشه. البته منظورم از "باید" اینه که سلیقه‌ی من این‌جوره. الان دارم مچ خودمو می‌گیرم که شاید این آدم‌ها انعطاف‌پذیری خیلی زیادی دارن و بدون اهمیت به نظر دیگران یه هویی رنگ عوض می‌کنن. اصلن هم ویژگی بدی نیست. ولی خب آدم چی بگه؟ حداقل میشه پشت سرشون غیبت کرد. اگه هم آدم‌های خوبی باشن، گناه‌شون به گردن ما. ریسکش رو می‌پذیرم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

09 Nov, 09:41


در هر صورتی که بود از دیدن اسمم که با حروف چاپی نوشته می‌شد خوشم می‌آمد.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: به به! هیچ چیز به اندازه‌ی این‌که اسم آدم با حروف چاپی جایی منتشر بشه حال نمی‌ده. من اعتراف می‌کنم که این عقده رو دارم و البته در گذر زمان کمرنگ‌تر نشده. هر وقتی که برای یک روزنامه یا مجله یادداشتی بنویسم و بالای یادداشت ببینم که اسمم با حروف چاپی نوشته شده کیف می‌کنم. خب دست خودم نیست. چی کار کنم؟ تظاهر کنم برام مهم نیست؟! نمی‌تونم تظاهر کنم. از طرفی می‌بینم این عقده‌ای که دارم با پوچ‌گرایی که در وجودم ته‌نشین و نهادینه شده جور در نمیاد. آخه من چه پوچ‌گرایی هستم که با دیدن اسمم با حروف چاپی شبیه خر تیتاپ خورده می‌شم؟! خب این جوریم دیگه. چنین تناقضاتی دارم. انگیزه‌ای هم برای از بین بردنش ندارم. به قول معتادها دلیلی برای ترکش نمی‌بینم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

09 Nov, 09:13


ازدواج قوانین تخطی ناپذیری دارد و مهم نبود که رفتار شوهرش چه قدر نادرست بود. او غیر از موافقت با او چاره‌ی دیگری نداشت.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: در لیبرال‌ترین ازدواج‌ها این قوانین تخطی‌ناپذیر وجود دارن. مثلن اگه به هر دلیلی کسی دوست نداشته باشه همسرش با دوست دبیرستانش در رفت و آمد باشه، چاره‌ای جز قطع ارتباط نیست. یعنی در عمل ناچار می‌شید این کارو بکنید. خیلی وقت‌ها تلاش برای آزادی به عواقبش نمیرزه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

09 Nov, 08:44


گفت فنشاو هیچ وقت کار ثابتی، چیزی که بتوان اسمش را شغل گذاشت، نداشته. پول برایش خیلی مهم نبود و سعی می‌کرد تا آن‌جا که امکان دارد به آن فکر نکند. پیش از آشنایی‌اش با سوفی همه کار کرده بود - از کار روی کشتی و انبار، نوشتن برای دیگران، گارسونی و نقاشی ساختمان گرفته تا حمل و نقل اثاثیه برای یک شرکت حمل و نقل - اما همه‌ی این کارها موقتی بود و به محض این که به اندازه‌ی هزینه‌ی چند ماه پول جمع می‌کرد استعفا می‌داد. وقتی زندگی مشترک با سوفی را شروع کرد بیکار بود.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: برای من این‌جور آدم‌ها جالبن. بیشتر برام عجیبن. خودم با این‌که همیشه مسائل مهمتر و عمیق‌تر زندگی برام مهم بوده ولی با این‌حال هیچ وقت نسبت به پول بی‌اهمیت نبودم. اگه هر موقع هم بتونم هر سرمایه‌گذاری‌ای بکنم، حتمن این کارو می‌کنم. در کل آینده‌ی اقتصادی برام مهمه. ولی وقتی آدم‌هایی رو می‌بینم که تقریبن اصلن به پول فکرنمی‌کنن و آینده‌نگری اقتصادی ندارن، ذهنم درگیر می‌شه. گاهی فکر می‌کنم خیلی وارسته‌ترن، یا معنی زندگی رو بهتر درک کردن، یا خودشون رو از دغدغه‌ی مادیات دور و ایمن نگه داشتن، و البته خیلی وقت‌ها هم فکر می‌کنم خیلی خرن. احساسم به این آدم‌ها در یک طیف که یک سرش خریت و سر دیگرش وارستگی و کشف معنای زندگیه در نوسانه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

08 Nov, 04:44


این طور ادامه داد که یک روز صبح بعد از یک شب بی‌خوابی بیدار شد و فهمید که فنشاو (شوهرش)هرگز بر نمی‌گردد. این حقیقت غیر منتظره‌ی غیر قابل انکاری بود که بعدن هرگز در مورد آن شک نکرد. یک هفته تمام
گریه کرد طوری عزاداری می‌کرد که انگار جنازه‌ی فنشاو را هم دیده است. با این حال وقتی اشکش بند آمد، فهمید دیگر ناراحت نیست. با خود گفت فنشاو چند سال خوب را با او گذرانده و فقط همین. حالا باید به بچه‌اش فکر می‌کرد و واقعن دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: کسی که در سوگ گیر می‌کنه، در واقع در زمان گیر کرده. عمیقن ماهیت رو به جلو بودن زمان را درک نکرده. ما به این دنیا وارد شدیم که به تدریج همه چیز و همه کس را از دست بدیم و آخر هم خودمون به هفت هزار سالگان بپیوندیم. ولی این قدر خنگیم که این واقعیت به این واضحی را درک نکردیم. اصل بر از دست دادنه، نه ماندن. این که خیلی واضحه. چرا نمی‌فهمیم؟! هر کسی به هر شکلی که از زندگی ما رفت، یعنی رفت. رفت که رفت. به همین سادگی. زمان و زندگی همچنان جاری هستن.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

08 Nov, 04:02


آرام سرش را عقب برد. بچه را چرخی داد و طوری او را بغل کرد که رویش به من باشد. گفت اسمش بن است. پسر فنشاو که تازه سه ماه و نیم پیش به دنیا آمده. وانمود کردم از بچه که دست‌هایش را تکان می‌داد و تفش از چانه‌اش سرازیر بود خوشم آمده، اما بیش‌تر از مادرش خوشم آمده بود. فنشا و عجب شانسی داشت. زن قشنگی بود با چشم‌های سیاه و زیرک و نگاهی خیره و نافذ. لاغر بود. قد متوسطی داشت و رفتارش طمأنینه‌ی خاصی داشت که او را هم شهوانی جلوه می‌داد و هم مراقب و گوش به زنگ. انگار دنیا را از عمق درونش می‌دید. هیچ مردی به دلخواه خودش چنین زنی را تنها نمی‌گذارد - مخصوصن اگر قرار باشد بچه‌ی او را به دنیا بیاورد.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: ما فقط اجازه داریم از زیبایی‌های غیر جنسی تعریف کنیم. تعریف‌کردن از زیبایی‌های بچه‌های نوپا (کوچک‌تر از ۳ سال) و زنان و مردان سالمند بالاتر از ۸۰ سال بلامانع است. هرچی خواستید از زیبایی و جذابیت‌شون تعریف و تمجید کنید. چون در غیر جنسی بودن‌شون شکی نیست. وقتی یک بچه بغل مادرشه، هیچ کس اجازه نداره بگه عجب مامان خوشگلی! ولی می‌‌تونید بگید چقدر تف بچه نازه! ما اجازه‌ی بروز احساساتی که رگه‌هایی از جنسی‌بودن داره را نداریم. 
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

07 Nov, 15:10


زندگی ما را در مسیری پیش می‌برد که نمی‌توانیم کنترلی بر آن داشته باشیم و هیچ چیز با ما نمی‌ماند. هر کاری بکنیم از بین می‌رود و مرگ همان چیزی است که هر روز با ماست.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

05 Nov, 16:21



با وجود این‌که خیلی چیزها بی‌رحمانه ازش گرفته شده، اصفهان همچنان زنده است، با "طنین کاشی آبی" و موسیقی، با تعداد زیادی از زوج‌های عاشق دست در دست و گاهی لب بر لب به صورت پنهانی و دور از چشم حسودان پشت درختان پارک.

یادداشت‌های یک روانپزشک

05 Nov, 10:55


من مایلم در خواب و خیال‌های خصوصی‌ام گمان کنم که آبی بلیتی برای یک کشتی رزرو کرد و به چین سفر کرد. پس بگذارید مقصد او چین باشد و از این پیش‌تر نرویم. چون اکنون لحظه‌ای است که آبی از روی صندلی‌اش بلند می‌شود، کلاهش را بر سر می‌گذارد و از در بیرون می‌رود و از این لحظه به بعد ما هیچ نمی‌دانیم.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: کتاب دوم (ارواح) از سه‌گانه نیویورک به پایان رسید. کتاب بعدی "اتاق دربسته" از این سه‌گانه است‌.
فروتنی و صداقت پل استر در انتهای این کتاب نسبت به نامعلوم بودن سرنوشت شخصیت اصلی رمانش خیلی به دلم نشست. اولین باره چنین فروتنی را از یک نویسنده می‌بینم. نویسنده‌ها حتا اگه پایان ماجرا را مبهم بذارن، این قدر صادقانه اعتراف نمی‌کنن که خود من هم نمی‌دونم واقعن چی شد. ادعا می‌کنن بیشتر برای این‌که ذهن شما را به تکاپو بیندازم پایانش را باز گذاشتم. پل استر نویسنده‌ی خیلی خوبی در پرداختن به مفاهیم اگزیستانسیاله. در کتاب ارواح مهارت روایت‌پردازیش رو هم نشون داد. روایت جذاب و گیرایی بود.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

03 Nov, 07:07


پخش زنده‌ی اتاق درمان رادیویی (مصاحبه‌ی روانپرشکی با بیماری که وسواس فکری دارد)

شما هم اگر مشکل مشابه دارید، می‌توانید تماس بگیرید و سوال خودتان را بپرسید.
برنامه‌ی "با من بگو"، رادیو سلامت

دوشنبه، ۱۴ آبان، رادیو سلامت، ساعت ده و پنج دقیقه صبح به مدت چهل دقیقه
راديو سلامت موج اف ام رديف ١٠٢ مگاهرتز
برای شنیدن در اینترنت می‌توانید "پخش زنده رادیو سلامت" را گوگل کنید.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

01 Nov, 21:18


- تو دیوانه‌ای، تو یک دیوانه‌ی ملعون و فلک زده هستی.
- خودم این را می‌دانم ولی بیشتر از سایرین دیوانه نیستم. خیال داری آن جا بنشینی و به من بگویی که از من عاقل‌تری؟
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: من از وقتی به این درک رسیدم که اصلن از سایر آدم‌ها دیوانه‌تر نیستم، دیوانگی‌های خودم رو راحت‌تر به عنوان بخشی از واقعیت خودم پذیرفتم. دیگه گول آدم‌های متشخص و عاقل‌نما رو نمی‌خورم. اون‌ها دیوانگی‌شون اصلن از من کمتر نیست. چه بسا بیشتره. درنتیجه من با کمال میل و سعه‌ی صدر دیوانگی خودم رو با جان و دل می‌پذیرم.‌ به نظرم این پخته‌ترین درکی است که آدم می‌تونه پیدا کنه. این که بیشتر از سایرین دیوانه نیست.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

30 Oct, 19:14


او می‌داند که شما او را زیر نظر دارید یا نه؟
سیاه که دیگر نمی‌تواند نگاه آبی را تحمل کند از او رو می‌گرداند و با صدایی که ناگهان می‌لرزد می‌گوید البته که او می‌داند. نکته‌ی اصلی همین است. مگر نه؟ او باید بداند وگرنه همه چیز مفهوم خود را از دست می‌دهد.
- چرا؟
سیاه در حالی که هنوز به سوی دیگری نگاه می‌کند، می‌گوید: برای این‌که او به من نیاز دارد. به نگاهم احتیاج دارد، نیازمند من است تا ثابت کند که زنده است.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: این یکی از عمیق‌ترین دیالوگ‌هایی بود که می‌تونم تصور کنم. داره می‌گه کسی که تحت پی‌گرد و تعقیبه، به وجود و نگاه کارآگاهی که داره تعقیبش می‌کنه نیاز داره. این دیالوگ اوج وخامت ترس از تنهایی رو داره برملا می‌کنه. تمام تلاش ما برای بیشترکردن رابطه‌هامون، همچنین درست کردن و بزرگ‌تر کردن خانواده اینه که چشم‌هایی رو استخدام کنیم که ما رو ببینن. لایف استایل ما رو ببینن. چیزی که پوشیدیم رو ببینن، در مسافرت‌هامون همراه ما باشن که ببینن چقدر داریم کیف می‌کنیم. شاهد موفقیت‌های ما باشن. حاضریم کلی هزینه‌ی مادی و روانی بکنیم فقط برای یک دلیل. یک دلیل واضح و روشن: این‌که دیده بشیم. دیده بشیم تا احساس زنده بودن بکنیم. حالا اگه خانواده و دوستانی نبودن، یک کارآگاه هم که ما رو تعقیب کنه غنیمته. کاچی بهتر از هیچی. آقا تو فقط منو ببین. حتا اگه می‌خواهی مرتب منو تعقیب کنی و روزانه در مورد من گزارش بنویسی و برای من نقشه داشته باشی و پاپوش درست کنی، نوش جونت. تو ببین، هر کاری دوست داری بکن. فقط خوب و دقیق ببین. بی‌نهایت ازت ممنونم کارآگاه دوست داشتنی خودم. ممنونم که هستی عشقم. دوست دارم در آغوشت بکشم کارآگاه نازنین من.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

29 Oct, 11:01


گفت‌و گوی من و خانم متصدی تاکسی فرودگاه:
همین طور که داشت آدرس را در سیستم وارد می‌کرد پرسید: ادکلن‌تون چیه؟
- [اولش نشنیدم چی گفت] فکر کردم یه چیزی در مورد آدرس داره می‌پرسه.....ببخشید، چیم چیه؟
-[با خنده] ادکلن‌تون!
- آهان ادکلن؟! راستش نمی‌دونم خودم. از توی فری‌شاپ یکی رو برداشتم همین‌جوری زدم. خوش‌بوئه؟
دیدم سرش رو زیر انداخت.
- آهان خاطره‌انگیزه؟!
دوباره سرش رو زیر انداخت و چشم‌هاش خیس شد. فهمیدم جای شوخی نیست.
-خانم ببخشید ناراحت‌تون کردم.
-جوابم رو نداد و با چشم‌های خیسش نگاهش رو از من برگردوند.
داشتم فکر می‌کردم اولین بار تو زندگیم بود که به خاطر ادکلن از کسی عذرخواهی می‌کردم. اگه ادکلن خودم بود کمتر نیاز به عذرخواهی می‌دیدم.  یکی از ادکلن‌های سمپل فری‌شاپ رو برداشته بودم و زرتی زده بودم به خودم. اونم نه به قصد خرید. به قصد خوش‌بو‌ شدن به صورت مجانی به سبک اصفهانی! بعد هم نتیجه‌ش تازه کردن داغ سوگ خانم تاکسی فرودگاه شد. حتا حضور ذهن نداشتم مارکش چی بود. الان یادم اومد dior بود. بیشتر که فکر کردم یادم اومد ۱۰۰ سی‌سی‌اش ۵۰۰ دلار بود. ما که چون مفت بود فیش فیش زدیم به خودمون ولی این خانم حق داشت در سوگ آقایی باشه که عطر ۵۰۰ دلاری داشته.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

29 Oct, 10:17



اما می‌دانی هائورن قصه‌های شگفت انگیزی نوشت و ما امروز پس از گذشت بیش از صد سال هنوز آن‌ها را می‌خوانیم. در یکی از داستان‌هایش مردی به نام ویکفیلد تصمیم می‌گیرد با زنش شوخی کند. به او می‌گوید که باید چند روزی به یک سفر کاری برود ولی به جای بیرون رفتن از شهر به خیابانی در آن نزدیکی می‌رود، اتاقی اجاره می‌کند و در انتظار می‌ماند تا ببیند چه می‌شود. خودش درست نمی‌داند که چرا دست به این کار می‌زند. با وجود این ادامه می‌دهد. سه چهار روز می‌گذرد ولی او آمادگی ندارد که به خانه بازگردد و در همان اتاق اجاره‌ای می‌ماند. روزها به هفته‌ها و هفته‌ها به ماه‌ها تبدیل می‌شود. روزی ویکفیلد در خیابان خودشان راه می‌رود و می‌بیند که در خانه‌اش مجلس عزاداری برپا کرده‌اند. مجلس ترحیم خودش است. و همسرش اکنون بیوه‌ی تنهایی است. چند سال می‌گذرد. هر از گاهی در شهر از کنار همسرش می‌گذرد و یک بار نزدیک است با او رو در رو بشود، اما زنش او را به جا نمی‌آورد. باز هم سال‌های زیادی می‌گذرد، بیش از بیست سال و ویکفیلد رفته رفته پیر شده است. در یک شب بارانی پاییز برای قدم زدن به خیابانی که قبلن در آن زندگی می‌کرده می‌رود و از کنار خانه‌ی سابقش می‌گذرد. از پنجره به درون نگاه می‌کند. آتش پرتوانی در شومینه روشن است و او فکر می‌کند خوب بود من الان آن‌جا بودم و به جای این که این جا زیر باران ایستاده باشم روی یکی از صندلی راحتی‌های جلوی شومینه لم می‌دادم و بعد بی آن‌که فکر دیگری بکند، از پله‌های جلوی در بالا می‌رود و در می‌زند.
-و بعد؟
-نکته همین است. این آخر داستان است. آخرین چیزی که می‌بینیم این است که در باز می‌شود و ویکفیلد در حالی که لبخند زیرکانه‌ای بر لب دارد، وارد خانه می‌شود.
- و هیچ وقت نمی‌فهمیم که به زنش چه می‌گوید؟
- نه این پایان است. نه یک کلمه بیشتر. اما می‌دانیم که دوباره به خانه‌ی خود رفت و تا زمان مرگ همسری عاشق باقی ماند.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: باز هم پل استر میلش به گم‌شدن را لو داد. البته این‌جا جنبه‌های بیشتری از خودش رو لو داد. انگار این گم شدنی که همیشه آرزوش رو داره، یه گم شدن خیلی واقعی نیست. این‌جا اون نویسنده رفته توی یه خیابان در همون نزدیکی‌های خونه‌ی خودش گم شده. والبته کم و بیش زنش رو هم زیر نظر داشته. شاید برای پل استر میل به گم شدن، با میل دیده‌نشدن، در عین دیدن و تعقیب‌کردن همراه باشه. شاید به همین دلیل به ژانر کارآگاهی علاقه داره. کلن به نظرم آدم دیوانه‌ایه! خدا رحمتش کنه. مرحوم نابغه‌ی دیوانه‌ای بوده.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

29 Oct, 10:12


- هائورن که یکی از دوستان خوب تورو بود. شاید او اولین نویسنده‌ی واقعی آمریکا باشد. هائورن بعد از پایان تحصیلات کالج به منزل مادرش در سیلم بازگشت، خودش را در اتاقش زندانی کرد و دوازده سال تمام بیرون نیامد.
- در آن‌جا چه کار می‌کرد؟
- داستان می‌نوشت.
- همین؟ فقط می‌نوشت؟
- نوشتن کاری است در تنهایی. نوشتن بر زندگی آدم مسلط می‌شود. به یک معنی نویسنده برای خودش زندگی ندارد. حتی وقتی در جایی حضور دارد، واقعن حضور ندارد.
- پس یکی دیگر از ارواح است.
- دقيقن!
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: این‌که می‌گه "نوشتن کاری است در تنهایی" خیلی حرف قابل تاملیه. کلن لحظات ناب فقط در تنهایی اتفاق میفتن. در مصرف مواد هم همین‌طوره. معتادهای حرفه‌ای اگه بخوان نشئگی واقعی رو تجربه کنن در تنهایی یا نهایتن در حضور پارتنر مواد می‌زنن. اون مصرف‌های دسته جمعی و دور همی، از نظرخودشون مسخره‌بازی و مواد‌بازیه. لحظات ناب فقط در تنهایی اون هم در یک اتاق که به گفته‌ی سهراب برای فکر ابعاد ساده‌ای داشته‌باشه، اتفاق میفته. حتی در تنهایی در یک خانه‌ی مجلل اون اتفاق ناب نمیفته. اتاق خلاقیت و تجربه‌ی ناب تنهایی باید شبیه اتاق معتادها باشه. یه چاردیواری ساده با یه زیلو وسطش.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

29 Oct, 05:25


توصیه‌ی من به جوانانی که روی تمیزی بالش حساسن و اگه مثلن توی هتل یه مو روی بالش باشه دیگه سرشون را روی اون بالش نمی‌ذارن یا روی بالش کس دیگه نمی‌خوابن، اینه که لطفن روی مبل‌ هم لم ندید و سرتون رو تکیه ندید. لطفن خیلی عمودی روی مبل بشینید. چون میکروب‌ها فقط در حالت افقی وارد موهای شما نمی‌شن. پیشاپیش از بذل توجه شما مزید امتنان دارم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

28 Oct, 21:26


من یه کشفی کردم!
ما فقط در مورد چیزهایی که خودمون ببینیم احساس چندش می‌کنیم.
مثلن فرض کنید اگه جایی یه آدم غریبه لباس ما رو اشتباهی بپوشه، به احتمال زیاد تا اون لباس رو نشوریم دلمون نمیاد بپوشیمش ولی وقتی لباس "نو" می‌خریم، با خیال راحت اونو می‌پوشیم و اصلن برامون مهم نیست چند نفر قبل از ما اون لباس رو تو مغازه پوشیدن. مهم اینه که به نظر ما اون لباس نوئه. ما حتا احساس چندشمون هم فیکه. چه برسه به باورهامون. من که روز به روز بیشتر می‌فهمم که ما زیادی انسان رو دست بالا گرفتیم. 
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

28 Oct, 15:29


احساس می‌کند مانند مردی است که محکوم شده در اتاقی بنشیند و تا زمان مرگ کتابی را بخواند. این خود به قدر کافی عجیب است. این که در بهترین حالت به یک زندگی نصفه کاره دل خوش کنی، دنیا را فقط از ورای واژه ها ببینی و از طریق زندگی دیگران به زیستن ادامه دهی.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: اون‌هایی که می‌گن کتاب خوندن یعنی از ورای ویترین واژه‌ها دنیا را دیدن و از طریق مشاهده‌ی زندگی دیگران، به زندگی ادامه دادن است و بهتر است با دنیای واقعی مواجه شوی، یا مثلن میگن چقدر بده الان همه سرشون تو گوشیه و با همدیگه معاشرت نمی‌کنن و از این حرف‌ها، باید بگم زیاد تند نرید. نه دنیای واقعی چیز جذابیه که لازم باشه همیشه با چشم‌های باز لحظه به لحظه‌ش رو تماشا کنی، نه معاشرت با آدم‌ها با کلی زخم زبان و حسادت و غرض‌ورزی چندان آش دهن‌سوزیه که مثلن خیلی بهتر از دیدن چند تا کلیپ خنده‌دار در اینستاگرام باشه. من نمی‌دونم اون‌هایی که از طرفداری از زندگی و مواهبش حرف می‌زنن و به دیگرانی که بی سر و صدا و با نگاه نه چندان خوش‌بینانه از کنار زندگی می‌گذرند نهیب می‌زنند که ای گمراهان! حواس‌تان نیست چه جواهر گرانبهایی را دارید حیف و میل می‌کنید، فازشون چیه؟! این‌ها متصل به نظام دیکتاتوری هستی هستن؟! دارن از دیکتاتور طبیعت پول یا موقعیت یا رانت یا عمر بیشتر می‌گیرن؟! یا کلن پاچه‌خوار بالفطره هستن و مرامی مجیز دیکتاتور طبیعت را می‌گن؟! من هنوز کشف‌شون نکردم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

28 Oct, 10:31


من یه کشفی کردم!
یکی از امیال پایه‌ای ما میل به اینه که دهان‌مون بوی گند بده‌.
علت تمایل ما ایرانی‌ها، همین طور چینی‌ها، و هندی‌ها و... برای خوردن پیاز خام دقیقن همینه. درسته که پیاز خوشمزه است، ولی خیلی چیزهای دیگه در کنار غذا به همین اندازه خوشمزه هستن مثل هویج خرد شده، گل‌گلم، فلفل دلمه، یا سالاد. ولی پیاز به همه‌ی این رقیب‌ها پیروز شده و موقعیتش را در راس جدول حفظ کرده. این مساله فقط یک تحلیل داره: توانایی پیاز برای ایجاد بوی گند در دهان. بقیه‌ی چیزها باعث بوی گند دهان نمی‌شن. برای همین جذاب نیستن. ما عاشق اینیم که دهنمون بوی گند بده. هرچی گند تر بهتر.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

27 Oct, 16:53


سرخوردگی را از طریق راه رفتن بیرون می‌ریزد. می‌خواهد بدن را چنان خسته کند که از پا درآید و به آرامش برسد. تنها با افکار خود، بی آن که به مناظر اطراف توجه کند به سمت شمال قدم می‌زند.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: یکی از پخته‌ترین ساز و کارها برای مقابله با افسردگی و افکار پریشان پیاده‌روی‌های طولانی و سریعه. در حدی که بدن‌تون درد بگیره و در واقع درد مبهم و منتشر روانی تبدیل بشه به درد مشخص و موضعی جسمی. توصیه‌ی من به جوانان افسرده این است که هر وقت تونستید از خونه بزنید بیرون و راه برید. وسطش یکمی هم خرید درمانی کنید بد نیست😊
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

26 Oct, 17:06



فرصت‌های از دست رفته همان قدر جزئی از زندگی ما هستند که فرصت‌هایی که به دست می‌آوریم و یک داستان نمی‌تواند بر آن‌چه می‌توانست باشد، درنگ کند.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: خیلی کشف جالبیه. داره صداقت داستان رو زیر سوال می‌بره. داستان باید در مورد فرصت‌های به دست‌آمده حرف بزنه. هیچ داستان نویسی نمی‌تونه فرصت‌های از دست رفته را به عنوان بخش طبیعی زندگی جدی بگیره و در مورد اون‌ها سخن‌پردازی کنه. فقط اون بخش از زندگی ما که شانس به بار نشستن داشته اجازه‌ی ورود به داستان زندگی مارو داره. در حالی‌که کلیت واقعیت ما صرفن بر مبنای دستاوردهای ما تعریف نمی‌شه. درست مثل ورزشکاری که از حریفش به دلایلی ضعیف‌تره ولی در هر صورت قهرمان شده. دیگه حجت تمومه. هیچ کس حرف تحلیل‌گری که از ضعف یک قهرمان نسبت به حریفش حرف می‌زنه را باور نمی‌کنه و چنین حرف‌هایی خریدار نداره. مثل مجله‌های پزشکی که فقط نتایج مثبت کارآزمایی‌های بالینی را منتشر می‌کنن. اگه یه محقق بیاد بگه من کلی زحمت کشیدم و در تحقیقاتم متوجه شدم فلان دارو در درمان فلان بیماری اثری نداره، مشتری اول و آخر تحقیقش خودشه. هیچ مجله‌ای چنین چیزی را منتشر نمی‌کنه. همون‌طور که هیچ ناشری داستان نویسنده‌ای که روی فرصت‌های برباد رفته درنگ کنه را منتشر نمی‌کنه. برای همینه که این‌قدر برداشت ما از واقعیت مخدوشه. ما فقط آن‌چه به تغییر منجر شده و میوه داده را روایت می‌کنیم. شناخت ما از واقعیت جهان چنین نقص بزرگی داره.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

26 Oct, 16:06



آبی خیال کرده بود که کتاب حاوی یک داستان است، یا دست کم گونه‌ای از داستان. اما والدن چیزی جز وراجی نبود، به طور بی پایان داد سخن می‌داد و هیچ نمی‌گفت.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: ما به شکل گریزناپذیری نیاز به قصه داریم. تمایل عجیبی داریم که مشاهدات‌مون و وقایع را مقید به ساختار قصه بکنیم که با توهم معنای قصه حس معناگرایی تخمی‌مون رو ارضا کنیم. بلد نیستیم خودمون رو به دست وراجی بی‌پایان و بی‌معنای واقعیت محض بسپاریم. یه جوری واقعیت رو تحریف می‌کنیم که یه قصه توش در بیاد. بعد می‌گیم عجب داستانی شد! عجب دنیای پرمعنای پرقصه‌ای را داریم تجربه می‌کنیم! به به!...به به....بزنید دست قشنگه رو برای قصه‌های نغز پر نکته و پر مغز! به به! به به! دارم سرشار از معنا می‌شم! چه حالی می‌ده این معنا! جوووون!
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

24 Oct, 19:42


در این روزها چند فیلم پلیسی می‌بیند و از همه‌ی آن‌ها لذت می‌برد. ولی برای آبی یکی از این فیلم‌ها با دیگران تفاوت دارد و آن قدر از آن خوشش می‌آید که شب بعد دوباره به سینما باز می‌گردد و بار دیگر آن را تماشا می‌کند. فیلم "گذشته باز می‌گردد" نام دارد و در آن رابرت میچم نقش مردی را بازی می‌کند که در گذشته کارآگاه خصوصی بوده و حالا به شهر کوچکی
نقل مکان کرده تا در آن‌جا با نام دیگری زندگی تازه‌ای برای خود بسازد.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: بخشی از شخصیت نویسنده در کاراکتر "آبی" متجلی شده. باز هم پل استر خودش رو در موردعلاقه به گم شدن لو داد. جالبه این نویسنده این‌قدر دغدغه‌‌ی گم شدن داشته. میل به گم شدن در عارفان ایرانی هم به شدت وجود داشته. از گم شدن شمس تبریزی گرفته تا مولانا که می‌گوید "گم شدن در گم شدن دین من است" تا شیخ ابوالحسن خرقانی که نقل است وقتی به شهرت رسید برای دوری از کبر و غرور ترک دیار کرد و در شهری دور با هویتی جعلی سرایه‌دار یک مدرسه شد. میل به گم شدن یکی از امیال پایه‌ای و مهم انسانه. برای من عجیبه که تا حالا این مساله به عقل هیچ تئوری‌پرداز روانشناسی نرسیده. شما فرموله‌ش کنید و به اسم خودتون ثبتش کنید. من حس و حال نظریه‌پردازی ندارم. پی‌نوشت نویسی و قایم شدن پشت نویسنده‌های بزرگ و  زر مفت ما را بس!
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

21 Oct, 21:46


نشستن در سالن خنک سینما و تماشای فیلم برایش مطبوع است. آبی سینما را نه فقط به خاطر داستان و زن‌های زیبای فیلم‌ها بلکه به خاطر تاریکی سالن دوست دارد و این که دیدن فیلم حالتی است مثل زمانی که چشم هایش را می‌بندد و فکر می‌کند.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: من سینما رو به خاطر آدم‌هاش دوست دارم. حتا تصور این‌که برم سینما و فقط خودم توش باشم وحشت‌زده‌م می‌کنه. تو جمعیت سینما دچار این توهم می‌شم که کلی آدم در درک احساسات فیلم باهام شریکن. وقتی فیلم تموم میشه و دارم میام بیرون تک تک جملاتی که آدم‌ها در مورد فیلم به همدیگه می‌گن برای من مهمه. همه‌ی اون‌ها شریک‌های احساسی من در دیدن فیلم بودن. به نظر من صنعت سینما روی القای چنین توهمی سوار شده. از ملت پول می‌گیرن و بهشون این توهم را می‌فروشند که شما تنها نیستید. همه‌ی این جمعیت در احساس‌های شما شریک هستند. آدمیزاد برای فرار از تنهایی به هر خفتی تن میده، حتا سینما رفتن! خب بشین تو خونه فیلمتو ببین! اگه دوست داری روی اسکرین بزرگ‌تر فیلم ببینی، خب یه پروژکتور بخر. خیلی هم ارزونه. مگر این‌که بخواهی دچار توهم شراکت احساسی بشی. در این صورت تنها چاره‌ی کار سینما رفتنه. 

@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

19 Oct, 10:03


اتاق درمان رادیویی (مصاحبه‌ی روانپرشکی با بیماری که اختلال پنیک دارد)
برنامه‌ی "با من بگو"، رادیو سلامت
یکشنبه ۲۹ مهرماه، رادیو سلامت، ساعت ده و پنج دقیقه صبح به مدت چهل دقیقه
راديو سلامت موج اف ام رديف ١٠٢ مگاهرتز
برای شنیدن در اینترنت می‌توانید "پخش زنده رادیو سلامت" را گوگل کنید.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

18 Oct, 19:40


چند ساعت دچار یأس و ناامیدی می‌شود. برای وضع خود تأسف می‌خورد و به این فکر می‌افتد که اگر می‌مرد بهتر بود. اما سرانجام از غم و اندوه بیرون می‌آید. چون آبی اساسن آدم محکمی است و کم تر از بقیه‌ی آدم‌ها دچار افکار تیره و تار می‌شود و اگر در لحظاتی دنیا به نظرش جای مزخرفی بیاید ما که هستیم که به او خرده بگیریم؟ تا وقت شام موفق می‌شود که امید و خوش بینی‌اش را بازیابد. شاید این مهم ترین استعداد او باشد. نه این که دچار سرخوردگی نمی‌شود، بلکه هرگز مدتی طولانی نا امید باقی نمی‌ماند.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: احساس می‌کنم این ویژگی خود نویسنده باشه. خیلی استعداد خوبیه. این‌که آدم برای مدت طولانی ناامید نباشه. زود خودشو‌ جمع کنه و با شرایط موجود تطبیق بده. خیلی خوبه سوزن آدم رو یه جا گیر نکنه. من فکر می‌کنم چیزی که می‌تونه این توانایی رو به آدم بده پذیرش بی قید و شرط پوچیه. وقتی عمیقن به پوچی باور داشته باشی دیگه این ور و اون ورش برات فرقی نمی‌کنه. به گفته‌ی شاعر گمنام: "ما که رسوای جهانیم/ چه دارام دام چه دیریم دیم"
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

18 Oct, 19:17


با وجود این همیشه وضع به این گونه نیست. زمان‌هایی هست که خودش را از سیاه کاملن جدا می‌بیند. نوعی جدایی واضح و مطلق در میان‌شان به وجود می‌آید که باعث می‌شود آبی احساس هویت را از دست بدهد. تنهایی او را فرا می‌گیرد، انزوا درها را به رویش می‌بندد و همراه با آن چنان وحشتی سر می‌رسد که از هرچه تا آن زمان شناخته بدتر است.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: چقدر قشنگ وابستگی کارآگاه به سوژه‌ی مورد تعقیب را توصیف کرده. بله انسان این جوریه. اگه کارآگاه باشی و کسی رو تعقیب کنی، کم کم به اون آدمی که داری تعقیبش می‌کنی وابسته می‌شی. وابستگی در این حد قدرتمند و در عین حال مرموزه. جایی که فکرشو نمی‌کنی گریبانتو می‌گیره.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

18 Oct, 08:38


در واقع وقتی در روحیات خود بیشتر موشکافی می‌کند پی می‌برد که از این موضوع نیروی تازه‌ای یافته است. به نظرش می‌آید که از آشکار نبودن موضوع و از این که نمی‌داند بعدن چه اتفاقی می‌افتد، هیجان زده می‌شود. با خودش می‌گوید آدم را گوش به زنگ نگه می‌دارد. این چیز بدی نیست مگر نه؟ کاملن هوشیار و ایستاده بر پنجه‌های پا باید به همه چیز توجه داشت و برای هر واقعه‌ای آماده بود.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: اگه از من بپرسید جذاب‌ترین ویژگی یک آدم چیه، پاسخ من "پیش‌بینی‌ناپذیری" است. انسان موجودی ماجراجوست. نه دنبال آرامشه، نه موفقیت، نه پول. دنبال داستانه. خیلی وقت‌ها آدما کاری می‌کنن که کلی پول و موفقیت رو از دست می‌دن ولی در عوض یه داستان حاشیه‌ساز و پرماجرا را کارگردانی و دنبال می‌کنن. جذابیت اون داستان از همه‌ی ثروت و موفقیت و آرامش برای ۸۷/۲ درصد آدم‌ها بیشتره. برای همینه که جذاب‌ترین پسرها در رابطه آنتی‌سوشیال‌های لات و لوت هستن. یه لحظه به پات میفتن و گریه می‌کنن، لحظه‌ی بعد با کمربند کتکت می‌زنن، بعد با خیانتشون یه ماجرای سکسی جنایی راه می‌ندازن، بعد دوباره به دست و پات میفتن و گریه و زاری می‌کنن‌. هر روز یه ماجرای عجیبن غریبایی برای ارائه دارن و اجازه نمی‌دن حوصله‌ت سر بره. هر روز یه ماجرایی هست که درگیرش باشی. به همین‌شکل جذاب‌ترین دخترها هم شخصیت‌های بوردرلاین هستن. مثل هوای بهاری هر روز به یک شکل. دانشمندان ثابت کرده‌اند کیس‌هایی که این‌ها تورمی‌کنن برای ستاره‌های هالیوود هم پیش نمیاد. هرچند متاسفانه با گندهایی که به رابطه می‌زنن هر چه رشته‌اند را پنبه می‌کنند و بهترین رابطه‌ها را حیف و میل می‌کنن. شغلشون دقیقن همینه. به دست آوردن و حیف و میل کردن رابطه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

18 Oct, 08:17


آبی در حالی که این افکار را زیر و رو می‌کند تصمیم می‌گیرد کتاب را بخرد. حالا که نمی‌تواند نوشته‌های سیاه را بخواند، دست کم می‌تواند به محتوای کتابی که او می‌خواند پی ببرد. با خودش می‌گوید شاید چیزی دستگیرم نشود ولی شاید هم بفهمم او در چه
خیالی است.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: این خیلی کشف مهمیه. اگه کسی براتون مهمه اصلن سرسری از کتاب یا فیلم مورد علاقه‌ش نگذرید. با دقت درگیر ماجرای اون بشید. خودش نمی‌دونه با نشون دادن علاقه‌ش و تاکید روی یک فیلم یا کتاب چقدر داره درونیات خودش را لو می‌ده. توصیه‌ی من به جوانان این است که بهترین کتاب یا فیلم برای شما، کتاب یا فیلم مورد علاقه‌ی پارتنرتان است. دانشمندان ثابت کرده‌اند این روش از چک کردن تمام اپلیکیشن‌های گوشی و خواندن تک تک چت‌ها، بیشتر جواب می‌ده. 
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

18 Oct, 05:34


حالا که به انتهای پل نزدیک است، همان احساسات به سراغش آمده‌اند و آرزو می‌کند پدرش [که سال‌ها پیش مرده است] به آن‌جا بیاید و در حالی که قدم می‌زنند برایش داستان بگوید. بعد ناگهان به خودش می‌آید و از این که آن قدر احساساتی شده تعجب می‌کند. نمی‌داند چرا این افکار به سراغش می‌آیند، در حالی که از سال‌ها پیش هرگز به ذهنش نرسیده بودند. با خود می‌گوید این هم قسمتی از آن است و با شرمساری از حال خود اضافه می‌کند وقتی کسی را نداری که با او صحبت کنی به این وضع دچار می‌شوی.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: مهم‌ترین نیاز انسان، نیاز به حرف زدنه. به نظر من خیلی از سکس مهمتره. نمی‌دونم چرا سوزن روان‌شناسی روی سکس گیر کرده. این نیاز به این مهمی تقریبن در هیچ کس اون طور که باید برآورده نمی‌شه. من زن و شوهرهای زیادی رو می‌بینم که هرچند سکس‌شون بی‌هیجان و سرده، ولی بالاخره زورکی هم شده ماهی یکی دوبار برنامه دارن، ولی خیلی کم می‌بینم زوج‌هایی که با هم دیالوگ داشته‌باشن. این‌که کسی بتونه با همسرش درد دل کنه و مطمئن باشه حرفشو می‌فهمه، رازداریش رو حفظ می‌کنه، برعلیه‌ش سوء استفاده نمی‌کنه، مسخره‌ش نمی‌کنه، انگ بهش نمی‌زنه و با‌هاش عمیقن همدلی می‌کنه و....خیلی پدیده‌ی نادریه. مشکل ناتوانی حرف زدن و شنیدن از ناتوانی جنسی خیلی بدتره. نقل است که فروید در اواخر عمرش به این مساله آگاه شده بود. ولی دیگه نمی‌تونست کل تئوری‌های جنسیش رو زیر سوال ببره. با این حال موقع عصبانیت گاهی به عیال می‌فرمود: "سکس تو سرتون بخوره وقتی بلد نیستید گوش بدید و حرف بزنید"
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

17 Oct, 21:57


مسن تر بودن از پدر عجیب و ترسناک است و این موضوع آبی را چنان متأثر کرد که در حال خواندن نزدیک بود گریه کند.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: من تا حالا فکر نکرده بودم کسانی که به سن پدر یا مادرشون که ازدست رفته می‌رسن، چه تجربه‌ی سخت و دردناکی دارن. مخصوصن اگه اون‌ها موقع مرگ سن کمی داشته باشن. انگار آدم حد نهایی عمری که برای خودش در نظر گرفته عمر پدر و مادرشه. انگار همون طور که اگه از پدر و مادرمون پول‌دارتر بشیم، دچار عذاب وجدان می‌شیم، اگه بیشتر هم عمر کنیم حس می‌کنیم  حق اون‌ها رو خوردیم. کلن پدر و مادر سقف آرزوها و حتا طول عمر ما هستن.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

16 Oct, 18:18


اگر واژه‌ی فکر در این مرحله کمی اغراق آمیز باشد، شاید کلمه‌ی فروتنانه‌تری مانند تأمل یا مشاهده بتواند حالت او را بیان کند. مشاهده به مفهوم نظاره که با منظر یا آیینه ارتباط دارد. زیرا نظاره‌ی سیاه در آن سوی خیابان طوری است که انگار آبی به درون آیینه‌ای می‌نگرد و به جای تماشای دیگری درون خود را می‌بیند.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: یاد دیالوگی که با یکی از مراجعانم داشتم می‌افتم. به من گفت من هر بار می‌خوام باهات جلسه داشته‌باشم شرم می‌کنم. پیش خودم می‌گم چرا تو باید به غرزدن‌های من گوش کنی؟ بعد پیش خودم می‌گم خب این شغلشه. ولی واقعن فکر نمی‌کنی کارت خیلی سخته؟
به مراجعم گفتم در این‌که هم سخته و هم ملال‌آور شکی نیست. ولی هر وقت فکر می‌کنم که کارم رو عوض کنم، به خودم می‌گم تو نمی‌تونی نمک بخوری و نمکدون رو بشکنی. در این خرابه‌ی پر ملال تراپی گنج‌های نهانی زیادی برای من وجود داره. اگه قرار بود خودم رو درگیر مشکلات آدم‌ها بکنم که هیچ ربطی به من ندارن واقعن کار مسخره‌ای بود. ولی با اطمینان می‌گم که در این سال‌ها که دارم تراپی می‌کنم حتا یک بار پیش نیومده که مراجعم مشکلی رو مطرح کنه که مشکل خود من هم نباشه. موهبت تراپی برای من اینه که خیلی وقت‌ها می‌بینم مسائلی که مراجعم داره با صدای بلند ازشون حرف می‌زنه، همون مسائلیه که خودم درگیرشونم ولی تا حالا این‌قدر بلند در موردشون حتا فکر نکرده بودم. جذابیت تراپی برای من اینه که هر لحظه دارم بخش‌های ناشناخته‌ی خودم رو در آیینه‌ی مراجعانم می‌بینم. داشتن یک آینه با چنین درجه‌ای از شفافیت و صیقل‌خوردگی موهبت کمی نیست.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

16 Oct, 17:42


تاکنون آبی فرصت این که ساکت و بی تحرک باشد را نیافته و بطالت تازه‌اش به او این احساس را می‌دهد که چیزی کم دارد. به نظرش می‌آید برای نخستین بار در زندگی با خودش تنها شده و چیزی در دسترس ندارد که این لحظه را از لحظه‌ی بعدی متمایز کند. او هرگز به دنیای درونی‌اش توجهی نداشته و با این که همیشه وجود آن را احساس می‌کرده تا به حال ناشناس و به همین خاطر تیره مانده است. حتی برای خودش تا آن‌جا که به یاد دارد همیشه با شتاب بر سطح امور حرکت کرده و تنها به منظور مشاهده به آن‌ها توجه کرده.چیزی را تخمین زده و بعد به نکته‌ی دیگری پرداخته است. او همیشه از دنیا چنان که بوده لذت برده و هر چیزی را چنان که هست پذیرا شده؛ آن‌ها در نور روز و با سرزندگی به او گفته‌اند که چه هستند. تنها خودشان هستند و نه چیز دیگری. به این خاطر او ناچار نبوده در برابرشان درنگ کند و بار دیگر به آن‌ها توجه کند. حالا انگار که ناگهان جهان را از برابرش کنار زده باشند و هیچ چیز جز سایه‌ای مبهم به نام سیاه برای دیدن ندارد. خود را در حال اندیشیدن به چیزهایی می‌یابد که هرگز به فکرش نرسیده بود و این هم موجب نگرانی‌اش میشود. اگر واژه ی فکر در این مرحله کمی اغراق آمیز باشد، شاید کلمه ی فروتنانه تری مانند تأمل یا مشاهده بتواند حالت او را بیان کند.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: این پاراگراف در ستایش بطالته. از کشفیاتی صحبت می‌کنه که وقتی آدم بی‌کاره یا کار خیلی جدی نداره سراغ آدم میاد. آدمی که بدوبدو صد تا کار داره بکنه و آخر شب هم به یک هشتم اون‌ها نرسیده، اون بطالت لازم برای ورود به دنیای درونی و تاملات و کشفیات رو نداره. کار کردن زیاد  آدمو خنگ می‌کنه. انسان نیاز داره گاهی ساعت‌ها تو اتاقش دراز بکشه و به سقف نگاه کنه. افکار ناب نیاز به بطالت دارن. آدم پرمشغله چشمه‌ی افکارش می‌خشکه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

16 Oct, 09:45


او آماده است زندگی و خوشبختی خود را فدا کند تا عدالت اجرا شود.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: شما هم همین طورید؟ از این نظر از یک تا ۱۰ به خودتون نمره بدید. ۱۰ یعنی خیلی این طوریم و برای اجرای عدالت حتا در اموراتی که به صورت مستقیم به من مربوط نیست حاضرم هر کاری بکنم. ۱ یعنی اصلن این طوری نیستم، یعنی زندگی خودمو می‌کنم و کاری به اجرای عدالت در مواردی که به من مربوط نیست ندارم.
لطفن در نظرسنجی زیر پاسخ بدهید.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

15 Oct, 17:33


خاکستری از بیش از یک سال پیش گم شده بود و همسرش به این نتیجه رسیده بود که او مرده است. آبی همه‌ی ردهایی را که به فکرش رسید پیگیری کرد ولی به نتیجه‌ای نرسید. بعد روزی که قصد داشت آخرین گزارش خودش را بایگانی کند در یک بار خاکستری را دید؛ باری که بیشتر از دو بلوک با خانه‌ای که همسر خاکستری در آن نشسته بود و خیال می‌کرد شوهرش هرگز باز نمی‌گردد، فاصله نداشت. خاکستری نام خودش را به سبز تغییر داده بود. اما آبی می‌دانست که آن مرد در واقع همان خاکستری است. در سه ماه گذشته عکسی از خاکستری را همیشه با خودش این ور و آن ور برده بود و حالا قیافه‌اش را از بر بود. معلوم شد که خاکستری دچار فراموشی شده. آبی خاکستری را پیش همسرش برد و با این که خاکستری او را به خاطر نمی‌آورد و هم چنان خود را سبز می‌نامید، از همسر خودش خوشش آمد و چند روز بعد به او پیشنهاد ازدواج کرد. این بود که خانم خاکستری به خانم سبز تبدیل شد و برای دومین بار با شوهرش ازدواج کرد و گرچه خاکستری هم چنان گذشته را به خاطر نمی‌آورد و با لجبازی حاضر نبود بپذیرد که گذشته را فراموش کرده ولی این موجب نمی‌شد که به راحتی در زمان حال زندگی نکند.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: خیلی جالبه که دغدغه‌ی اصلی این نویسنده گم شدنه. یک تم مشترک در رمان‌هاشه. یکی از جنبه‌های تحلیلی مهم ادبیات کشف تم تکرارشونده‌ی یک نویسنده در کارهای مختلفشه. میل به گم شدن یکی از امیال اساسی انسانه که ذهن فروید به اون نرسیده. فروید به خوبی میل به مرگ را کشف کرده ولی ذهنش به میل به گم شدن نرسیده.  من فکر نمی‌کنم کسی باشه که دست کم یک بار تو زندگیش به این‌که جایی بره که نه کسی رو بشناسه و  نه کسی او را بشناسه و از هرچی داره و نداره دل بکنه، فکر نکرده باشه. شاید طلاق، مهاجرت، یا استعفا از شغلی که سال‌ها یه نفر داشته مصادیق جزیی‌تر میل به گم شدن باشه. شاید همه‌ی ما دوست داریم گم بشیم، جرأتش رو نداریم.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

15 Oct, 11:09


من یه کشفی کردم!

مشهدی‌ها آموخته می‌شن.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

14 Oct, 21:30


صبح چنان آرام است که صدای ریزش برف را بر شاخه‌های درختان می‌شنود.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: من توصیفات زیادی برای زیبایی بصری برف  شنیده‌بودم ولی این‌جا اولین باره که می‌بینم کسی توجهش به صدای بارش برف روی شاخه‌های درختان جلب شده. صدای برف خیلی صدای خاصیه. ولی من تا حالا بهش فکر نکرده‌بودم. فکر می‌کردم لذت از یک منظره‌ی برفی در انحصار چشم‌هاست.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

14 Oct, 18:26


شهر شیشه‌ای، اولین قسمت از سه‌گانه‌ی نیویورک، تمام شد. استیلمن خودکشی کرد، ویرجینیا‌ (عروسش) و پیتر (پسرش) گم‌شدند. خود کویین هم گم شد. پل استر علاقه‌ی زیادی به گم شدن داره. در کتاب اوهام هم هکتور گم شد. گم شدن ماجرای عجیبیه. خیلی شبیه مرگه. در واقع ورژن خوش‌خیم‌تر مرگه. احتمالن اون‌هایی که میل به مرگ دارن ولی از خودکشی می‌ترسن، گم می‌شن. دغدغه‌ی ذهنی پل استر با پدیده‌ی گم شدن تامل‌برانگیزه. گم شدن از ابعاد مختلف قابل تحلیله. از نگاه وجودشناسی و تشابهش با مرگ گرفته تا نگاه عرفانی مولانا به گم شدن جایی که می‌گه "گم شدن در گم شدن دین من است" برای خودم و شما آرزو می‌کنم در این دنیای پر شر و شور بریم گم بشیم. برو گم شو اصلن فحش نیست. درست مثل گه نخوره که برای سلامتی‌مون خوبه.
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

13 Oct, 11:02


لحظه‌ی تولدش و آن طور که به آرامی از رحم مادر بیرون کشیده شد را به یاد آورد. مهر بی‌نهایت جهان و همه‌ی افرادی که تا به حال دوست داشته را به خاطر آورد.
(سه‌گانه نیویورک، استر، لولاچی، کیهان)
پ.ن: کی به چنین لحظه‌ای فکر می‌کنه؟! این نویسنده واقعن وسواس فکری داره. یه جای دیگه هم برای کویین مهم بود دقیقن در چه تاریخی سکس پدر و مادرش به بسته شدن نطفه‌ی او منجر شده. آدم ممکنه دوران نوزادیش براش مهم باشه، یا این‌که چند ماه شیر خورده، شیر مادر خورده یا شیر خشک، موقع نوزادیش مادرش دست تنها بوده یا کسی کمکش می‌کرده و این چیزها. ولی آخه لحظه‌ای که داری میایی بیرون؟! ذهنت تا اون‌جا رفته پل استر جان؟! جالبه چنین آدم‌هایی تو دنیا پیدا می‌شن!
@hafezbajoghli

یادداشت‌های یک روانپزشک

13 Oct, 06:17


یادداشت من در هفته‌نامه سلامت با عنوان کتامین، شمشیر دولبه را این‌جا بخوانید.