میخوام براتون تعریف کنم
یه خانومی با شکایت درد قفسه سینه از روستاهای اطراف با ۳۰ ۴۰ نفر همراه میره بیمارستان جنرال.
این خانوم شب قبل عروسی پسرش بود.
داماد هم جز همراه ها بود و کلا گریه میکرد و شدید نگران بود بقیه همراهاش هم همین طور.
خلاصه
تو بیمارستان اقدامات اورژانسی انجام میشه و همه چی از نظر بیماری های قلبی نرمال بوده. خانومه میبینه ادابازی هاش جواب نمیده شروع میکنه میگه اخ من تازه یادم افتاده دست و پامو نمیتونم تکون بدم.
طب و کادر بیمارستان میبینن نمیتونن از پس مریض و همراهاش بربیان اعزامش میکنن مرکز مغز واعصاب که من شیفت بودم.
تموم بررسی های لازم از نظر مغز واعصاب هم براش انجام شد و کاملا سالم بود و اون حین هم همون تعداد همراه بالاسرش گریه میکردن. گریه عادی نه ها از اونایی که کل اورژانس رو میذارن رو سرشون.
این خانوم با اینکه هیچ موردی نداشت بستری شد چون کوتاه نمی اومد و همچنان میگفت فلج شدم تا به خودنمایی هاش ادامه بده.
اعصاب و روان کادر دو تا بیمارستان به کنار.
هزینه ای که به بیمارستان ها تحمیل شد به کنار.
حق الناسی که از بابت مریضای دیگه به گردنش هم بود به کنار.
فقط بیچاره عروس
بیچاره عروس