اما هیچوقت اسمش را هنر نمیگذاشتم
افکارم را سر و سامان دادم
با مسیح ملاقات کردم و مارکس خواندم
اما نتوانستند آتش کوچک درونم را روشن نگه دارند
اما این شعله رو به خاموشی همچنان درخشنده بود
برو به مسیحای جوان بگو:
«چه بر سر دل می آید»
نم نمی از بوسههای تابستانی بود
آنجاکه سعی کردم دوبله پارک کنم
رقیب شرور بود
ودست زنانی در کار بود
هیچ چیزی نبود جز یک معامله
اما لکه زشتی به جا گذاشت
اینجا آمدم تا دوباره ببینم
«چه بر سر دل می آید»
بدلیجات مقدس میفروختم
با سر و وضع آدم حسابی ها
گربه ای در آشپزخانه داشتم
و پلنگی در حیاط
در زندان استعداد
با زندانبان رفیق بودم
.
.
البته که ما نقش یک زوج شگفت انگیز را بخوبی ایفا کردیم
اما من هیچوقت نقش خودم را دوستنداشتم
نه زیبا بود و نه زیرکانه
حال کمانچه ای در دست فرشته است
و چنگی در دست شیطان
هر روح بهسان ماهی کوچکی ست
و هر ذهن بهسان یک کوسه
تمام پنجره ها را شکستم
اما خانه، اما خانه همچنان تاریک است
طرز استفاده از تفنگ پدرم را بخوبی بلد بودم.
برای غایتی جنگیدم
که حق مخالفت در آن نبود
#Happens_to_the_heart
#Leonard_cohen
#fllaskamusic
@fllaska