پیرنگ | Peyrang @peyrang_dastan Channel on Telegram

پیرنگ | Peyrang

@peyrang_dastan


گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی
می‌پردازد.

https://t.me/peyrang_dastan

آدرس سايت:
http://peyrang.org/

Email: [email protected]

پیرنگ | Peyrang (Persian)

در جستجوی یک گروه ادبی پربار و بدون هیچ گونه وابستگی؟ پس حتما به کانال پیرنگ ملحق شوید! این گروه ادبی به مقوله‌ی ادبیات، با تمرکز بر ادبیات داستانی می‌پردازد. با عضویت در این کانال، شما فرصتی منحصر به فرد برای استفاده از محتوای ارزشمند، خلاق و الهام بخش را خواهید داشت. از داستان‌های جذاب تا دیدگاه‌های تازه و نقدهای سرشار از انرژی، همه چیز در پیرنگ منتظر شماست. برای عضویت در کانال، به لینک زیر مراجعه کنید: https://t.me/peyrang_dastan. همچنین می‌توانید به وب‌سایت رسمی پیرنگ نیز سر بزنید به آدرس http://peyrang.org/. برای ارتباطات بیشتر، می‌توانید ایمیل خود را به [email protected] ارسال کنید. همراه با پیرنگ، دنیایی از ادبیات و زیبایی را کشف کنید!

پیرنگ | Peyrang

21 Jan, 17:34


.
#پاراگراف

#ظلمت_در_نیمروز
#آرتور_کوستلر

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

پیرنگ | Peyrang

14 Jan, 16:31


‍ .

#معرفی_کتاب

زندگی علیه جنگ!
یادداشتی بر کتاب ابیگیل
 
نویسنده: شیلا قاسمخانی
 
ماگدا سابو نویسنده‌ی مجارستانی، بی‌گمان یکی از نویسندگان بلامنازع ادبیات جنگ است، که با شیوه‌ی خاص خود به آن پرداخته. سه‌گانه‌ی سابو: "در"، "خیابان کاتالین" و "ابیگیل"، شامل دوره‌های مختلف جنگ‌های طولانی در مجارستان است: جنگ‌های جهانی اول و دوم، دیکتاتوری‌های رعب‌انگیز، استالینیسم و شورش سال ۱۹۵۶ علیه رژیم کمونیستی، که پایانی تلخ داشت.
کتاب ابیگیل از آنجا که داستان دختری چهارده‌ ساله است، خواندنش برای نوجوانان می‌تواند بسیار الهام‌بخش باشد و ملحون از کشف نقاط عطف. طوری‌‌که امروزه این کتاب در کشور مجارستان بین دانش‌آموزان ارج‌و‌قرب ویژه‌ای دارد و اپرای راک بر اساس آن اجرا می‌شود، ولی بی‌گمان نگارش ماگدا و مضامین تقریرشده‌اش، آن را برای هر گروه سنی خواندنی کرده است.
ابیگیل نام شخصیت اصلی داستان نیست، ولی روح حاکم بر کتاب چرا. دوستی عجیب و مهربان. موجود ناشناخته‌ای که مدرسه‌ی کاتولا با آن میزان از جدیت در تنفیذ خداشناسی، از خلق ابیگیل، مجسمه‌ای که گوشی شنواست و دستی کارگشا برای رنج‌ها و خراب‌کاری‌های دخترکان مدرسه،  ناکام مانده است. شخصیت اصلی دختری است به نام گینا. پدرش ژنرال ارتش است. مادرش را در کودکی از دست داده و در بوداپست با پدرش زندگی می‌کند. رابطه‌ی عاطفی عمیقی بین آن‌ها "هست" یافته است، طوری‌که:  "گینا و پدرش وقتی با هم بودند این احساس به آن‌ها دست می‌داد که جهان جایی است بی‌عیب‌و‌نقص.”
گینا دختری است از نوع مدرن و فرهیخته‌طورش. اهل تئاتر و رقص و معاشرت.  یک‌روز،  پدرش به‌طور ناگهانی مجبور می‌شود او را به مدرسه‌ای شبانه‌روزی در یکی از دورترین شهرهای مجارستان ببرد. در ابتدا گینا دلیل کار پدرش را نمی‌داند و با خشم و حس رهاشدگی پا به آن مدرسه‌ی متعصب و سختگیر مذهبی می‌گذارد. ولی در ادامه متوجه می‌شود که پدرش عضو جبهه‌ی مقاومت است و مخالف جنگیدن در کنار هیتلر. او دخترش را به آن شهر دور برده بود تا او را از خطرات احتمالی در امان نگه دارد.
مدرسه‌ی گینا با نام "کاتولا" نمادی از برتری اعتقادات و قوانین بر احساسات و عواطف بشری است که بی‌توجه به خواست و احساس دخترکان، فقط به اجرای قوانین مدرسه و فرامین مسیح می‌پردازند. نام کاتولا هیبت پرهیبش همه‌جا با ماست. نویسنده ما را نیز همراه آن دخترکان در آن قلعه‌ی نفوذناپذیر، پشت آن دیوارها و باروها، به آغوش حوادث می‌کشاند.
گینا در ابتدای داستان با اعتماد‌به‌نفسی، نه‌چندان امیدبخش و پیروزمندانه، سعی می‌کند، فردیت خود را در این مدرسه و در کنار دخترها، که همه‌ی جهانشان و تجاربشان در آن مدرسه رقم خورده است، حفظ کند، ولی به‌مرور حوادث مدرسه و و وقایعی که برای کشور و پدر گینا رخ می‌دهد، گینا را متقاعد می‌کند، گاهی لازم است برای عشق، انسان، و صلح به چیزهای ناخوشایندی تن دهد و سکوت کند. و این روند در آهنگ داستان مشهود است. داستان با روندی آرام شروع می‌شود و کم‌کم اوج می‌گیرد، سپس روزمرگی و بعد گره‌های داستان یکی پس از دیگری باز می‌شوند.
ابیگیل کتابی است که عصاره‌اش برای من ناکامی جمله‌ای است که پدر گینا به دخترش می‌گوید، وقتی
 پرستار فرانسوی و محبوب گینا، مجبور می‌شود به کشورش بازگردد، چون دو کشور باهم در جنگند:
"یک روز جنگ تمام می‌شود و ما زندگی را از اینجایی که متوقفش کردیم ادامه می‌دهیم درست مثل قبل." ولی ‌واقعیت این است که زندگی در هیچ نقطه‌ای منتظر ما نمی‌ماند.  زندگی می‌رود، مثل ریگ روان می‌رود. زندگی از جایی که رها شد، شد، دیگر نمی‌توانی به همان شکل ادامه دهی، همه‌چیز عوض می‌شود. جنگ‌ها و حوادث به‌راحتی می‌توانند آدم‌های محبوب، مکان‌های خاطره‌انگیز و چهره‌ی زندگی دوست‌داشتنی ما را تغییر دهند‌، و حتی ما را دل‌تنگ  روزهای ملال‌آور و کش‌دار تابستان کنند.
گینا بارها زندگی را از جایی که دوست داشت رها و از جایی نو آغاز کرد، ولی هرگز به آن نقطه‌ای که پدرش وعده داده بود بازنگشت.


#ابیگیل
#ماگدا_سابو
#نصرالله_مرادیانی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

 

پیرنگ | Peyrang

09 Jan, 17:36


.
#دفتر_یادداشت_نویسنده
#یادکرد
یادکرد شاهرخ مسکوب در سالروز تولدش

گزینش: گروه ادبی پیرنگ


امروز بیستم دی‌ماه، سالروز تولد شاهرخ مسکوب پژوهشگر و نویسنده‌ی ایرانی است. به همین مناسبت برگی از یادداشت‌های روزانه‌ی او را می‌خوانیم.

-
۲۲/۰۴/۱۹۹۱
در ایران همه چیز عوض شده. هوشنگ و خیلی‌ها دیگر نیستند. هوشنگ افشار هم همین‌طور (يك ماهی است که راحت شده). قبر آقاجان و مهربان را در تخت فولاد (تكیه ملك) صاف کرده و به جایش تا چشم کار می‌کند نوجوان شهید خاک کرده‌اند. قبر مامان را در گورستان زرگنده، يك بار در دوره‌ی شاه صاف کرده بودند. «مادر گرامی»، سرکار عليه، در بازدیدی گفته بود به اینجا سر و صورتی بدهید. شهردار -نیک‌پی نگونبخت- برای خودشیرینی سه چهار روزه روی همه‌ی قبرها را خاك ریخت و درختکاری و پارك‌سازی را شروع کرد. دو نهال ارغوان بالای سر و پائین پای قبر کاشتم که نشانه باشند. آنها را هم در این رژیم ریشه‌کن کردند. قبرهای کسانم را پیدا نکردم. همه چیز عوض شده. مرده و زنده از جایشان برکنده شده‌اند. انقلاب حتی مرگ را جاکن کرده. اما از طرف دیگر هیچ چیز عوض نشده. کنار زاینده‌رود نزديك پل خواجو با «ع» داشتیم قدم می‌زدیم که گفت چند سال بود که در آرزوی يك همچه لحظه‌ای بودم. من هم همان وقت در همین فکر بودم. آن چیزِ عوض‌نشده شاید همین «هم‌حسی» است؛ برخورد و پیوند دو حال یکسان (همدلی؟)، یگانکی یا همانندی در حسیّات! همین. در میزانی گسترده‌تر، همگانی‌تر، درآمیختگی با تاریخ، روحیات، سرزمین و یادگار، همان ناپیدای حاضر که مأوای جان است. مفهوم میهن؟ البته «ع» را در هر جا می‌دیدم خوشحال می‌شدم، آن هم پس از این همه سال! اما اینکه هر دو در یك جای معین آرزوی دیدار همدیگر را داشتیم به آن «جا» ویژگی یگانه‌ای می‌دهد، آن را به صورت مأوای حس و روح ما درمی‌آورد، به آن خاطره و یادگار می‌بخشد، آن «جا» را دارای «زمان» (تاریخ) می‌کند و چنین مکانی برای یك قوم، دیگر فقط مکانی جغرافیایی نیست، میهن است.


#شاهرخ_مسکوب
#روزها_در_راه
#ادبیات_مهاجرت

@peyrang_dastan

پیرنگ | Peyrang

08 Jan, 17:22


.

#داستان_کوتاه

حفره‌ی زنبور
نویسنده: سعید اجاقلو

به گروهبان گفتم: «فرق می‌کنه! اگر نفرتشون از تو باشه... باید خیلی مراقب باشی.»
به نظر خودم جمله‌ام بُرنده‌گی یک کاتانای ژاپنی را داشت اما تغییری در او ظاهر نشد. با همان آسودگی قبل جواب داد: «حواسم هست. معلومه که هست! کی می‌دونه؟ شاید یکی از این تنه‌لش‌ها یک بار وقتی بیرون از این حصارها هستم بخواد حرصشو سرم خالی کنه. اون بیرون هیچ‌کس با نظامی‌جماعت حال نمی‌کنه.»
مثل دو مافیای کارکشته پشت یک میز نشسته بودیم و از «ترس» حرف می‌زدیم.
«اما من فکر می‌کنم همین‌قدر از نفرت که بیرون پادگان منتظرته داخلش هم هست؛ بلکه هم بیشتر.»
لحنم طوری بود که به خودم شک کردم. گروهبان استکان چای را روی میز گذاشت و به جلو خم شد. فراموش کرده بودم بدنش قدرت تغییر وضعیت دارد.
«اشتباه تو همین‌جاست دکتر. این‌جا حریم من هستش. من دیگه مالک اختیار اون‌ها شده‌ام. صاحب وقت و خواب و همه‌چیز اون‌ها موقعی که داخل این جهنم هستند، منم.»
شکافی در سرم باز شده بود که در اعماقش فقط مخالفت با او را می‌دیدم.
«اگر این‌طور بود شب‌ها چرا با تویوتا می‌ری برای ایست‌کشی برجک‌ها؟ مگر غیر این هستش که می‌ترسی؟ حاضرم شرط ببندم که می‌ترسی.»
«باشه شرط می‌بندم.» انگار تمام عمرش برای چنین لحظه‌ای زندگی کرده بود. به آهستگی و با پوزخندی بر لب دستش را به سمت جیب فرنچش برد. اگر ما واقعا مافیا بودیم با دیدن این حرکت باید چند گلوله در سرش خالی می‌کردم. از جیبش یک قوطی کبریت درآورد. لرزش کبریت‌های داخلش را می‌شنیدم.
«امروز کار جالبی کردم. اگر تو به من بگی فاصله‌ی اتاق شیفت تا آسایشگاه چند تا چوب کبریت هستش قبول می‌کنم که فرضیه‌ی خودت رو امتحان کنی و برای این‌که زیادی سخت نشه بهت می‌گم که جواب درست بین کدوم عددها هستش. یک عددی بین ۶۴۰ تا ۶۷۰.»

متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1728/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

پیرنگ | Peyrang

05 Jan, 17:36


.
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

وای من عاشق این عکسم! نه، نه واسه این‌که خودم توش هستم، واسه این که رفتار مردم رو ثبت کرده: غرورشون رو، گستاخی‌شون رو، حتی در برابر قدرت. شبیه یه جور اعتراض خیلی مدنیه. یه جور قهرمان‌بازی از جنس چکی. انگار می‌خواستیم بگیم ما از تانک‌های شما قوی‌تریم. ما این‌طوری بودیم؛ مغرور، شجاع. اون تانک‌ها ما رو تحقیر نکردن. احساس می‌کردیم شکست‌ناپذیریم، دست‌کم برای یه مدت کوتاه! بهترین چهره‌ی چکسلواکی رو می‌شه توی این عکس‌ها دید. فکرش رو بکنین که مسئله اصلاً انقلاب نبود، اصلاً مطالبه‌ی برچیده شدن نظام کمونیستی نبود. فقط می‌خواستیم اصلاحش کنیم تا تبدیل بشه به «سوسیالیسم با چهره‌ای انسانی». اون روز نشستیم پای رادیو کـه داشت اتفاقات رو گزارش می‌داد. می‌گفت مردم توی خیابون «وینورادسکا» با تانک‌ها درگیر شده‌ن. مردم پراگ داشتن با کوکتل مولوتوف و سنگرهای شنی علیه ۷۵۰,۰۰۰ سرباز و ۶۰۰۰ تانک پیمان ورشو می‌جنگیدن! هیچ بختی برای پیروزی نداشتیم. کا.گ.ب «دوبچک» رو دزدیده بود و مجبورش کرده بود پروتکل مسکو رو امضا کنه. سندی که ورود اشغال‌گران شوروی به کشور رو به رسمیت می‌شناخت. هنوز اون حس ناتوانی و شکست رو یادمه که تو جونمون نشست و تا بیست سال بعد از اون روز هم باقی موند.

پروفسور می‌گفت: «دست‌کم حالا مردم میدونن که سال ۱۹۶۸ توی چکسلواکی آغاز یه پایان بود. جونشون به لبشون رسید تا فهمیدن کمونیسم اصلاح‌بشو نیست. اما هیچ‌وقت حتی توی خواب هم نمی‌دیدن که یک تلاش دیگه برای اصلاح کمونیسم -رونوشتی از تلاش سال ۱۹۶۸!- از درون خود اتحاد جماهیر شوروی اتفاق می‌افته و آخر سر هم به سقوطش منجر می‌شه.»

از کتاب راهنمای بازدید از موزه‌ی کمونیسم
#اسلاونکا_دراکولیچ
ترجمه‌ی #بابک_واحدی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

پیرنگ | Peyrang

02 Jan, 16:55


.

‍ #یادداشت

سریال صد سال تنهایی و جادوی شاهکار مارکز
نویسنده: احمد راهداری


این داستان بازتابی از تاریخ پرآشوب کلمبیاست؛ از تأسیس کشور تا ظهور تمدن و صنعتی شدن، از جنگ هزارروزه تا پیامدهای ایدئولوژیک در آمریکای لاتین. مارکز این وقایع تاریخی را از دریچه‌ای استعاری روایت می‌کند که در آن مرزهای زندگی و مرگ محو شده‌اند. شروع آن با مراسم ازدواج خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا ایگواران است. آن‌ها عموزاده هستند و ازدواجشان به دلیل خرافات توسط مادر اورسولا مورد انتقاد است. مادر اورسولا پیش‌بینی می‌کند که فرزندانِ این زوج به شکل ایگوانا به دنیا خواهند آمد و دُمی مانند خوک خواهند داشت، به همین دلیل کمربند عفتی به اورسولا تحمیل می‌کند. اورسولا از این موضوع واهمه دارد، در حالی که خوزه آرکادیو باوری به خرافات ندارد. با این وجود، این موضوع به دوئلی میان آرکادیو و یکی از اهالی منجر می‌شود که در آن دوئل، آرکادیو مرد مقابلش را می‌کشد. بعد، روح مقتول زندگی آن‌ها را تسخیر می‌کند و احساسی عمیق از طردشدگی و انزوا در زادگاهشان برایشان به وجود می‌آید. به این ترتیب تصمیم می‌گیرند زادگاه خود را ترک کنند و رؤیای تأسیس سکونت‌گاهی جدید را دنبال کنند. آن‌ها همراه با گروهی از روستاییان سفر خود را آغاز می‌کنند، در جست‌وجوی دریا ادامه می‌دهند، اما پس از گذر از کوه‌ها و باتلاق‌ها و جنگل‌ها، راه خود را گم می‌کنند، از خستگی توقف می‌کنند و تصمیم می‌گیرند دهکده‌ای در همان‌جا بسازند به نامِ «ماکوندو». ماکوندو تنها یک مکان جغرافیایی نیست؛ بلکه شخصیت زنده‌ای در داستان است. طراحی دقیق صحنه‌ها، فیلم‌برداری چشم‌نواز و انتخاب هنرمندانه‌ی لباس‌ها و وسایل به خوبی تغییرات زمانی و تحولات تاریخی را در آن بازنمایی می‌کند. جهان ماکوندو با حضور ارواح، کولی‌ها و شگفتی‌هایی همچون کیمیاگری و یخ، جهانی است که در آن سحر و واقعیت به‌طور همزمان پذیرفته می‌شوند. اما اهالی اغلب به جادوها و آشفتگی‌ها با بی‌تفاوتی نگاه می‌کنند و آن‌ها را با خونسردی و بی‌اعتنایی می‌پذیرند.
از سوی دیگر، داستان مضامین پیچیده‌ای مانند علم، کیمیاگری و جست‌وجوی خدا را نیز در خود دارد. این مضامین با سیاست، به‌ویژه تضاد ایدئولوژیک میان محافظه‌کاران و لیبرال‌ها، آمیخته شده و فساد و جنگ داخلی، فرصت‌هایی برای نشان دادن شجاعت یا بزدلی را به‌همراه می‌آورد. درواقع با گذشت زمان ماکوندو به استعاره‌ای برای ویرانی‌های امپریالیسم سرمایه‌داری تبدیل می‌‌شود. مردم برای خود سبکی از زندگی ایجاد می‌کنند که با طبیعت در هم تنیده است و در آن سرزمین تمدن و فرهنگ را توسعه می‌دهند. آن‌ها به علم و نوآوری روی می‌آورند. اما روزی یک مقام دولتی از دوردست می‌آید و می‌گوید: «خانه‌هایتان را آبی رنگ کنید.» از آن‌جا سرکوب آغاز می‌شود و سپس کلیسا، که واسطه‌ی آن سرکوب است، ظاهر می‌شود. مردم ماکوندو که تا آن روز در آرامش زندگی می‌کردند، به مرور به سمت هرج و مرج می‌روند.

متن‌ کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1723/


#گابریل_گارسیا_مارکز
#صد_سال_تنهایی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

پیرنگ | Peyrang

18 Dec, 20:16


داستان «حقایق درباره‌ی یک نفر به‌نام محمود»
نوشته‌ی محسن زهتابی
با صدای نویسنده
مدت: ۱۳ دقیقه

#داستان_صوتی
#داستان_کوتاه
#محسن_زهتابی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan

پیرنگ | Peyrang

17 Dec, 18:03


.
#مصاحبه

سوتلانا آلکسیویچ جایی نمی‌رود
 
نوشته‌ی ماشا گسن
۹ سپتامبر ۲۰۲۰

مترجم: #شبنم_عاملی
 

برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات علی‌رغم تهدید رژیم الکساندر لوکاشنکو می‌خواهد معترضان بلاروس را نمایندگی کند.
 

حدود ساعت دو بعدازظهر چهارشنبه ۹ سپتامبر ۲۰۲۰ با سوتلانا آلکسیویچ، برنده‌ی نوبل ادبیات در مینسک تلفنی صحبت کردم. در آپارتمانش هم‌همه بود. گفت: «تقریبا پانزده نفر اینجا هستند.» آن‌ها گرد هم آمده بودند تا اگر اتفاقی برای آلکسیویچ، تنها عضو اصلی باقیمانده‌ی شورای هماهنگی مخالفان که نه زندانی شده بود و نه تبعید بیفتد، شاهد ماجرا باشند. شورای هماهنگی ماه گذشته بعد از شروع تظاهرات گسترده در بلاروس تاسیس شده بود. مردهای غریبه‌ای که او گمان می‌برد کارمندهای سرویس امنیتی لوکاشنکو بودند، عصر گذشته زنگ در را به صدا در آورده بودند. آلکسیویچ گفت: «مردم از ساعت نه صبح اینجا جمع شده‌اند. سفیرها و دیگران. این نوعی مقاومت از طریق حضور است.»

سوتلانا آلکسیویچ گفت: «من از فکر کردن به واکنش احتمالی آلکساندر لوکاشنکا، رئیس جمهور بلاروس که خشمگین است، وحشت دارم.»
چهارشنبه ۲۰ سپتامبر ۲۰۲۰ یک ماه از آغاز اعتراضات بلاروس علیه تقلب در انتخابات می‌گذرد که در آن لوکاشنکو، دیکتاتوری که از سال ۱۹۹۴ بر سر قدرت بود، اعلام پیروزی کرد. بخش عمده‌ای از مردم بلاروس معتقد بودند برنده‌ی واقعی انتخابات «سوتلانا تسیخانوسکایا» زن خانه‌دار ۳۷ ساله‌ای است که بعد از همسرش نامزد حزب مخالف شده بود. شوهرش هم کاندیدای ریاست جمهوری بود که همراه با چندی دیگر از نامزدهای ریاست جمهوری دستگیر شده بود. یک روز بعد از سراسری شدن اعتراض‌ها، تسیخانوسکایا را مجبور کردند به تبعید برود. اما با حضور صدها هزار نفر در خیابانها او شورای هماهنگی غیرحزبی را تشکیل داد که شامل افراد برجسته‌ی بلاروس –شامل فعالان، متخصصان، نویسندگان و هنرمندان – بود، به این امید که نماینده‌ی معترضان باشند. آلکسیویچ به مصاحبه کننده گفت: «گمان می‌کردم که رژیم مجبور خواهد شد با ما مذاکره کند.»

متن کامل این مصاحبه از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1715/


#سوتلانا_آلکسیویچ

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

پیرنگ | Peyrang

11 Dec, 05:30


.
#داستان_کوتاه

جیبم هنوز قلمبه نشده بود
نویسنده: سمیرا نعمت‌اللهی

کفش‌هاش شبیه کفش‌های سربازی مرتضی است. دارم کفش‌هاش را نگاه می‌‌کنم. بالا سرم ایستاده. دست می‌اندازد زیر چانه‌ام. درد می‌کند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد دمِ درِ دستشویی. فرزاد گفت: «بزن. اگه بزنی در‌می‌یاد. اونوقت باید هر روز بزنیش.»
دیده بودم مرتضی هر روز می‌زند. تازه مرتضی از من کوچکتر است. درمی‌آمد، آنوقت باید می‌زدم، هر روز. عیب ندارد بهتر از این است که به آدم بگویند عباس کوسه. فرزاد آدامس توی دهانش بود. پاش را تکیه داده بود به دیوار و هی زنجیر دور انگشتش می‌چرخاند. دوتا کیسه کوچولوی سفید داد بهم. سه‌شنبه بود. حاج خانم می‌گوید: «منو کلافه کردی. روزی ده بار می‌پرسی. مگه روزای هفته واست فرقی می‌کنه.» من خودم ندیدم. توی دستشویی آینه نداریم که. فقط چانه‌ام سوز می‌زد. مال مرتضی بود. قایمکی از حمام برداشته بودم. دست کشیدم به چانه‌ام. خیس بود. انگشت‌هام خونی شد. ترسیدم. داد زدم. حاج خانم گفت: «خاک به سرم فکر کردم رگ گردنتو زدی.» بعد شل شد، از حال رفت، همان‌جا دمِ درِ دستشویی.
مردی که بالا سرم ایستاده هنوز چانه‌ام را فشار می‌دهد. نگاهش نمی‌کنم. داد می‌زند: «خسروی.»
یک جفت کفش دیگر کنارم می‌ایستد. می‌ترسم. یک پاش را محکم می‌کوبد به آن یکی: «بله قربان.»
دست می‌گذارم روی جیبم، پول‌هام، باید مواظب پول‌هام باشم. حاج خانم می‌گوید: «زیاد کوچه نرو. اگرم رفتی مواظب باش. همه‌ی آدما که خوب نیستن. بعضیا می‌خوان سر آدمو کلا بذارن.» من فرزاد را دوست دارم، اما حاج خانم می‌گوید آدم نیست. دوست ندارد با فرزاد حرف بزنم. فرزاد می‌خندد. دوتا انگشتش را می‌مالد بهم: «عباس پول، پول داری؟ پول داشته باشی همه خرت می‌شن.»
«من پول می‌خوام چه کار. من زن می‌خوام. مثل حوریه. خوشگل باشه‌ها. »
مرتضی از من کوچکتر است، رفته سربازی. حاج خانم گفت باید براش آستین بالا بزند. زد. حوریه خوشگل است. موهاش فر می‌خورد از زیر روسری می‌آید بیرون. می‎خندد. دندان‌هاش سفید است، مثل پاهاش که وقتی مرتضی روی تابِ وسطِ حیاط هلش می‌داد، از زیر دامنش می‌افتاد بیرون. بعد من رویم را آن‌ور می‌کردم. حاج خانم یادم داده، گفته مرد باید هوای چشم‌هاش را داشته باشد، آن دنیا توی حلق آدم گناهکار قیر داغ می‌ریزند. می‌ترسم، اما نمی‌دانم چرا باز دلم می‌خواهد ببینم چه شکلی است. من فقط پاهای خانم‌جان را دیده‎‌ام، وقتی که درد دارد و دو تا پاهاش را توی دستم می‌گیرم و می‌مالم، یواش گریه می‌کند. پاهاش زرد است، عین مویز چروک خورده.
«پول، پول داری عباس؟ پول داشته باشی زنم گیرت میاد.» سر کوچه ایستاده. می‌خندد. دندان‌هاش زرد است. یک کپه موی سیاه روی دندان‌هاش را گرفته. فرزاد را دوست دارم، مثل بقیه نیست، هر وقت می‌بیندم، دست بالا می‌کند، داد می‌زند: «چطوری عباس آقا؟» بهش گفتم: «حاج خانم برا مرتضی آستین زد بالا، ولی برا من نمی‌زنه.»
مرتضی دست زنش را گرفت و رفت. به حاج خانم گفت: « من اعتبار نمی‌کنم زنمو تو این خونه تنها بذارم.»
حاج خانم لبش را گاز گرفت. گفت: «خجالت بکش مرتضی.»
مرتضی خجالت کشید، سرش را انداخت پایین: «ندیدی چطور نگاش می‌کنه؟ حوریه ازش می‌ترسه. اومده دامنشو زده بالا، گفته می‌شه پاهاتو ببینم.»

متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1710/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

پیرنگ | Peyrang

27 Nov, 18:14


.
#داستان_کوتاه

نادره مخلوق اقیانوسی
نویسنده: نادر هوشمند


خانم‌‏ها و آقایان! امشب می‏‌خواهم داستان یک مخلوق دریایی را برایتان بازگو کنم، پدیده‌‏ای بی‌‏همتا و آفریده‌‏ای شگفت‌‏انگیز که جناب پروفسور پطرسیان با خودش از سفری دور و دراز آورد و سخاوتمندانه به جهانیان عرضه داشتش. بله، پروفسور پطرسیان را می‏‌گویم، ماهی‌‏شناس شهیر زمانه‏‌ی ما که من از این شانس برخوردار بودم تا طی چند سال متمادی به عنوان دستیار ساده و شاگرد معمولی اما کنجکاو و علاقه‏‌مند، در کنارش باشم و از محضرش استفاده کنم و از بحر دانشش بهره‏‌ها ببرم. در واقع، پس از اتمام تحصیلات و کار بر روی چندین پروژه‏‌ی تحقیقاتی درباره‏‌ی آبزیان خلیج فارس و فک‏‌های خزری و نیز به ثمر رساندن چند فعالیت‏ پراکنده‏‌ی زیست‏‌محیطی با همکاری یکی دوتا از دانشگاه‏‌های وطنی بود که کاملاً اتفاقی موفق شدم بورسیه‌‏ای به دست آورم و به دنبال آن، به موسسه‏‌ی تحقیقاتیِ باپرستیژِ اقیانوس‌‏شناسی نیوپلیموث راه پیدا کنم. آنجا بود که دنیای دیگری به رویم گشوده شد، گشایشی که فقط و فقط به مدد پروفسور پطرسیان، یعنی بنیان‌گذار و گرداننده‏‌ی موسسه، اتفاق افتاد. آشنایی با او، حضور در کلاس‏‌ها و دوره‏‌های آموزشی او (چه نظری چه عملی)، مصاحبت با او و استفاده از تجارب گران‌سنگی که داشت، تحول بزرگی را در زندگی من رقم زد که از علم و تخصص فراتر ‏رفت و از من آدمی دیگر ساخت.

متن کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1705/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

پیرنگ | Peyrang

12 Nov, 18:15


.
#داستان_کوتاه

پایان حکومتِ بابا
نویسنده: فائزه مرزوقی
 

ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه می‌راند با آن‌ها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که او بلد نبود و نمی‌دانست کدام بری دارد می‌رود، آفتاب بود و داغ و بی‌رحم اتاق پراید را مثل فر دیواری خانه‌شان کرده بود. نشان عاطفه بود برای رفتن. هرچه هرم هوا بیشتر، مقصد نزدیک‌تر. به درخت‌های تک و توک جاده نگاه می‌کرد و هرجا آدمی یا دامی می‌دید مطمئن می‌شد آن‌جا جای ایستادن نیست. خیلی از خانه دور شده بودند. سر چرخاند و نگاه صدی کرد. صدی سرش را به شیشه چسبانده بود و انگار داشت یک گوشه از داشبورد را تماشا می‌کرد. عاطی دست گذاشت روی پای او:

- صدی؟! تشنه نیسی؟

صدی مثل یک لاک‌پشت پیر هزارساله آرام سرش را چرخاند و با چشم‌های خشک و لب‌های ترک‌خورده نگاهی به عاطفه کرد.
حتی عرق هم نکرده بود، صورتش هم قرمز نبود ولی چشم‌های عاطی داشت می‌سوخت. آن‌قدر عرق شره کرده روی صورتش که دیدش را تار کرده بود. راهنما را داد بالا و کشید کنار جاده. یکی از بطری‌های کوچک آب را از روی صندلی عقب برداشت و گذاشت روی داشبورد. بعد با نوک انگشت بهش اشاره کرد:

- ایی آبه. آب. وِردار بخور.

نگاه صدی رفت روی آب. عاطفه از روی صندلی عقب یک بطری دیگر برداشت و ریخت روی سر و صورت خود. این بار بازوی صدی را توی دست گرفت و تکانش داد:

- بخور خنگ خدا. بخور.

در تمام طول راه سر صدی مثل عروسک‌های تزیینی توی ماشین می‌خورد به شیشه و صدا می‌داد.

- می‌بینی مونو به کجا رسوندی؟

بعد ته بطری را سر کشید و آن یکی را از روی داشبورد برداشت و گذاشت توی دست‌های صدی.

- ایی جا و می‌بینی؟ فک کنم طرفای شوشتر باشیم.

نه جاده را بلد بود نه قبل از آمدن چک کرده بود باید از کدام راه بیاید و باک بنزین پر است یا خالی. یک‌دفعه مثل اینکه جن‌زده شده باشد لباس تن کرد و ساک صدی را آماده کرد و باکس‌های آب را انداخت توی ماشین. از شهر که بیرون زدند نگاهش به تابلوهای توی جاده بود. آخر، صبح که هوا هنوز تاریک بود یکی از رفقای کاوه زنگ زد و خبر داد حکم یکی از هم‌بندی‌های کاوه را داده‌اند و باید حواسشان جمع باشد. چیزی توی دل عاطی ریخته بود مثل روغن داغ. سوزانده بودش، جزغاله‌اش کرده بود. با دو دست کوبید توی سرش و نمی‌فهمید چرا صدایش در نمی‌آید. نه صدا نه گریه. فقط گیج و گم چرخیده بود توی اتاق و بعد هم رفته بود سر وقت صدی.

داغی خبر صبح هنوز توی دلش بود و هیچ آبی آن را مرهم نمی‌شد. باید زودتر برمی‌گشت. باید کار را یک‌سره می‌کرد و برمی‌گشت.



متن‌ کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1694/


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

پیرنگ | Peyrang

05 Nov, 17:37


.

#داستان_کوتاه

فقر چیزکیکی من
(داستانی از نیویورکر)

نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: اکرم موسوی


اسمش را گذاشته بودیم «محله‌ی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازنده‌اش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به آن شکل درآورده بود. من و او آنجا، در آن محل زندگی می‌کردیم، حوالی سال ۱۹۷۳ یا ۷۴.

وقتی می‌گویم «محله‌ی مثلثی» ذهنتان سمت دلتا یا چنین چیزی نرود. محله‌ی مثلثی‌ای که ما در آن زندگی می‌کردیم باریک‌تر از این حرف‌ها بود، بیشتر شبیه یک قاچ. مثلاً یک چیزکیک دایره‌ای دست‌نخورده را در نظر بگیرید و با چاقو به دوازده قسمت مساوی تقسیمش کنید، مثل صفحه‌ی ساعت. مسلماً حالا دوازده برش مثلثی دارید که زاویه‌ی رأس هر کدام ۳۰ درجه‌ است. یکی از این برش‌ها را بردارید و در پیش‌دستی بگذارید و همان‌طور که چای‌تان را جرعه‌جرعه می‌نوشید، به دقت وراندازش کنید. آن سر نازک برش باریک کیک را می‌بینید؟ محله‌ی مثلثی ما دقیقاً همین شکلی بود.

شاید بپرسید: «حالا یک چنین تکه‌زمین عجیب‌و‌غریبی به این شکل از کجا آمده بود؟» شاید هم نپرسید. چه بپرسید چه نپرسید فرقی نمی‌کند، چون جواب این سوال را نمی‌دانم. از در و همسایه‌ها پرس‌و‌جو کردم ولی تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که این محل از خیلی خیلی وقت پیش مثلثی بوده، الان هم هست، و احتمالاً بعدها و بعدها هم مثلثی‌ خواهد بود. انگار مردم آنجا دلشان نمی‌خواست حرفی درباره‌ی محله‌ی مثلثی بزنند یا حتی به آن فکر کنند. حرف زدن درباره‌ی آن مثل این بود که داری از زگیل پشت گوششان می‌پرسی. بهتر بود حرفی درباره‌اش نزنی. احتمالاً هم علتش شکل عجیب‌و‌غریبش بود.

در امتداد هر دو طرف محله‌ی مثلثی خطوط راه‌آهن بود، یکی خط راه‌‌آهن همگانی و دیگری خصوصی. دو خط تا قسمتی به موازات هم پیش می‌رفتند، بعد درست در نوک قاچ یک دوراهی تشکیل می‌دادند، طوری بود که انگار یکدیگر را دریده و با زاویه‌های عجیب‌وغریبی از هم منشعب می‌شدند، یکی به سمت شمال می‌رفت و دیگری به سمت جنوب. الحق که منظره‌ی تماشایی‌ای بود! هر وقت به قطارهایی که ویژویژکنان از نوک محله‌ی مثلثی می‌گذشتند خیره می‌شدم، احساس می‌کردم روی پل فرماندهی ناوشکنی ایستاده‌ام که دارد با تکه‌تکه کردن امواج اقیانوس مسیرش را باز می‌کند.

از لحاظ سکونت‌پذیری، محله‌ی مثلثی افتضاح بود. دلیلش اول از همه، این میزان صدای واضح بود. اما چه انتظاری دارید؟ زندگی کردن در محلی که بین دو خط راه‌آهن گیر افتاده مگر می‌شود گوش‌خراش نباشد؟


متن‌ کامل این داستان، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1689/

#هاروکی_موراکامی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

پیرنگ | Peyrang

23 Oct, 17:04


‍ .
#یادکرد
#احمد_میرعلایی

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

«این خبر آخر مثل عکسی است که از آلبومی درش آورده باشم: نشسته، تکیه داده به دیوار، با کتی که روی دستش انداخته بود. بقیه را خودم باید لحظه تا لحظه کامل کنم.
ماه را که از شکاف پنجره‌ی گشوده دیدم، فکر کردم، احمد دیگر نیست تا ببیندش. بدر کامل نبود. بعد تصویر آخری یادم آمد. اگر همین ساعت، ده تا ده و نیم بعدازظهر، توی همان کوچه باشدش، تکیه داده به دیوار، می‌تواند ماه را ببیند.»
[...]

«می‌بینم که زنده است و هست، حتی وقتی دیده بودنش که ده و نیم بعد از ظهر دوم آبان هفتاد و چهار نشسته، تکیه داده به دیوار، تمام کرده بود.»

از داستان گنج‌نامه؛ هوشنگ گلشیری

دوم آبان سالروز قتل احمد میرعلایی است.


عکس: منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و احمد میرعلایی؛ اصفهان ۱۳۵۴

@peyrang_dastan

پیرنگ | Peyrang

20 Oct, 17:31


.
#برشی_از_کتاب

به سهراب [سپهری] گاه و بی‌گاه ایراد می‌کردند که در برج عاجش لمیده و جا خوش کرده و مواظب است که بلور تنهایی‌اش تَرَک برندارد. خلاصه این‌که از سیاست بیزار است و به زندگی اجتماعی بی‌اعتناست.

زندگی اجتماعی ما، مثل بدنی گرفتار مرضی ناشناخته و پر تب‌وتاب، دستخوش نوسان‌های شدید سیاسی است. در تناوب میان دیکتاتوری و هرج و مرج و پرتاب از قطبی به قطب دیگر و در تلاطم‌های شدید تاریخ ایران، که سیاست هرچه بیشتر سرنوشت ما را زیر و زبر می‌کند، ضرورتاً توجه بیمارگونه‌ی ما به آن هم بیش‌تر می‌شود. به نحوی که زندگی سیاسی جای تمام زندگی اجتماعی را می‌گیرد. وضع روشنفکر و هنرمند در برابر طبقات و در مبارزه‌ی سیاسی روزمره، یعنی فقط «تعهّد» سیاسی، تمام اندیشه را تسخیر می‌کند و مسئولیت او در برابر جهان از یاد می‌رود.

• قصه‌ی سهراب و نوشدارو
• به یاد سهراب سپهری

#شاهرخ_مسکوب
#در_سوگ_و_عشق_یاران

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan

پیرنگ | Peyrang

14 Oct, 17:30


‍ .
#معرفی_کتاب

سرگشتگی انسان در کتاب «ارتش تک‌نفره»
نویسنده‌ی یادداشت: شیلا قاسمخانی


مصائب انسان همواره همچون موج‌های سهمگین در پهنه‌ی تاریخ آمده و رفته است و کدام داستانی است که این اصل ابطال‌ناپذیر را به روی‌مان نیاورد؟! این آمدن و رفتن زندگی را. اما از میان دشمنان آدمی آن‌که با جان‌سختی می‌تازد، هیولای چرکین‌صورتی است، به نام «آرمان»، که ابتدا با موذی‌گری رامِ دست آدمی است، ولی بعد از مدت کوتاهی همان رستمی می‌شود که پدر را از او وهم می‌آید. یونگ می‌گوید هرگونه اعتیاد بد است، حتی اعتیاد به آرمان‌گرایی.
«ارتش تک‌نفره»، اثر موآسیر اسکلیر، شرح این محتواست، با داستانی گیرا. بین دو لبه‌ی طنز و واقعیت، استادانه از مستحیل شدن اندیشه‌های چپ یک کمونیست آرمان‌گرا می‌گوید.
داستان درباره‌ی یهودی‌های آواره‌‌ای است که برای فرار از اقلیت‌کشی‌ها در روسیه، خودشان را تا برزیل و درخشان‌ترین آفتابش می‌رسانند، ولی خیالات برابری و تفوق کارگران و پیروزی مظلومان در ذهن شخصیت داستان به نام مایر گوینزبیرگ نضج می‌گیرد و ما را هم با این خیالات و به‌عبارتی آرمان‌ها همراه می‌کند تا وقتی که مرگِ آن آرمان‌ها را نظاره می‌کنیم. او می‌خواهد دنیای جدیدی بسازد مملو از عدالت، اما ناخواسته انواع بی‌عدالتی‌ها را مرتکب می‌شود. او همسر و بچه‌هایش را رها می‌کند و با دوستش و چند حیوان، خوک و بز و مرغ، می‌رود در دل جنگل به قصد ساختن آن جامعه‌ی بی‌طبقه. او شیفته‌ی استالین است به‌حدی که برای استالینگراد گریه‌ها می‌کند.
مایر روزی در جنگل با دختری به نام الیزابت آشنا می‌شود، حالا او را هم می‌آورد به جمع خودشان، با او به همسرش خیانت می‌کند، بدون اینکه بداند همسرش چگونه در نبود او از عهده‌ی زندگی برمی‌آید. رفته‌رفته مایر تبدیل می‌شود به فرماندهی ظالم که فقط از الیزابت کار می‌کشد، به او فرمان می‌دهد، و بیشترِ غذا را خودش می‌خورد، درست مثل استالین که حالا به هرکسی که پشت به روسیه می‌کند، چاقویی در دنده‌هایش فرومی‌برد. اما رفته‌رفته مایر با شنیدن اخبار کشته شدن یهودی‌های کمونیست، علی‌رغم خدمات بسیارشان، از استالین و حزب کمونیسم متنفر می‌شود و از رویای جامعه‌ی بی‌طبقه‌ دست می‌شوید. او خود را از یوغ این خیالات می‌رهاند و علیه خود و اعتقاداتش می‌شورد و در مقابل باورهایش می‌ایستد، سپس نادم و شتابزده به‌سوی همسرش بازمی‌گردد و برای جبران مافات ناگهان می‌افتد در دام سرمایه‌داری و حالا پول درنیار و کی پول دربیار!
افراط در آرمان‌‌گرایی، از هر نوعی، در نهایت گريبان آدمی را می‌گیرد و زمانی او را متوجه خرابی‌های انباشته‌شده‌ی اعتقاداتش می‌کند که دیگر دیر شده است. مایر در این راه هم شکست سختی می‌خورد و باز فیلش یاد جامعه‌ی بی‌طبقه می‌کند، ولی این‌بار هم بخت با او یار نیست و سلامت روان و جسمش روبه‌زوال است و پایان ناخوشایندی برایش رقم می‌خورد.
از جذابیت‌های داستان این است که در طول داستان خنده و غم را هم‌زمان تجربه می‌کنیم. و آیا زندگی جز این است؟ و آیا این هنر نویسنده نیست که زندگی‌مان را درون متنی می‌ریزد و قصه‌وار سطح ما را تا سطح توهماتی از جنس رفاقت و معاشرت با رفیق بز، رفیق خوک و رفیق مرغ پایین می‌آورد؟ که خیالات برمان ندارد که ما انسانیم و تخم دوزرده می‌گذاریم!
بهره گرفتن از عناصر حیوانی و نقش طبیعت و جنگل که نقش پررنگی در میانه‌های کتاب دارند، و خیالاتِ دور از عادت‌وباورِ مایر، شخصیت اصلی کتاب، و گفت‌وگویش با اشیا و حیوانات حسی دارد همچون طعم خوشایند گیلاس در میانه‌ی تابستان، ترکیبی ترش و شیرین. به نظر طرح خنده انداختن بر روی غم‌انگیزترین تجارب بشری فقط از عهده‌ی نویسندگان آمریکای جنوبی برمی‌آید. تنهایی، خیانت، شکست، انزوا، تمسخر، جملگی در کتاب هستند و مای مخاطب وقتی کتاب را به پایان می‌بریم، با لبخندی رضایت‌بخش به خود می‌گوییم زندگی همین است خب. دقیقا در همین نقطه‌ی عطف دل‌انگیز است که کتاب اهمیت فرم در داستان‌نویسی را بر ناباورانش می‌نمایاند. همان‌طور که گلدمن معتقد است نویسنده‌ی بزرگ کسی نیست که از واقعیات گرته‌برداری می‌کند بلکه نویسنده کسی است که واقعیات ژرف را فرم و انسجام می‌بخشد.

کتاب ارتش تک‌نفره را ناصر غیاثی ترجمه و نشر نو منتشر کرده است.

#نشر_نو
#موآسیر_اسکلیر
#ناصر_غیاثی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan

پیرنگ | Peyrang

29 Sep, 18:44


✨️ یازدهمین نشست هفتگی مهراندیش✨️
مراسم رونمایی و جشن امضای کتاب "ویتگنشتاین" نوشته والتر تسیگلر با ترجمه دکتر ابوذر نجفی چهارشنبه یازدهم مهر ماه از ساعت ۱۸ تا ۱۹:۳۰ در دفتر انتشارات مهراندیش برگزار خواهد شد.
دکتر نجفی به عنوان مترجم این کتاب به صورت مجازی به همراه محمود حدادی، مهدی احمدی و مسعود بُربُر به عنوان منتقد در این نشست حضور خواهند داشت.
حضور در این مراسم برای همه علاقمندان و عزیزان آزاد است.
🔥 کتاب "ویتگنشتاین" در این مراسم با ۲۰ درصد تخفیف در اختیار شما خواهد بود.

مکان: خیابان فلسطین، نرسیده به خیابان انقلاب، بن‌بست نیلوفر، پلاک یک.

@MehrandishBooks

پیرنگ | Peyrang

16 Sep, 20:03


✨️ ۳۰ صفحه اول کتاب "ویتگنشتاین" اثر والتر تسیگلر با ترجمه ابوذر نجفی برای علاقمندان و همراهان عزیز

@MehrandishBooks

پیرنگ | Peyrang

16 Sep, 20:03


📚 منتشر شد
"ویتگنشتاین"
از مجموعه مختصر و مفید
اثر: والتر تسیگلر
ترجمه: ابوذر نجفی

درباره کتاب
لودویگ ویتگنشتاین بانیِ تحولِ دوران‌سازی شد که "چرخش زبانی" نام گرفت ـ منسوخ شدنِ فلسفۀ کلاسیک و قدم گذاشتن در راه فلسفۀ زبان. زیرا فکر اصلی ویتگنشتاین این بود که زبان تعیین‌کنندۀ ادراک ما از جهان و از نفسِ خود است.

@MehrandishBooks

پیرنگ | Peyrang

31 Aug, 16:30


.
#یادکرد

همیشه‌ سال‌های پیری شما در زندگی همه‌ی ما خالی است

نویسنده: #عطیه_رادمنش_احسنی


در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما می‌گوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمی‌کردید، نسل او نمی‌توانستند این‌طور با ادبیات عاشقی کنند. و شما می‌خندید. بی غمی در گوشه‌ی چشم. بعد هم که امضا و عکس‌های یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطب‌ترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتاب‌های فروخته‌نشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشین‌اش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها، غم‌انگیزترین تصاویر زندگی‌ یک نویسنده‌ی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسنده‌ای شناخته‌شده و خوش‌اقبال در حدواندازه‌های نویسنده‌های تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتاب‌‌‌تان که اتفاقاً نه‌تنها به زبان هم‌وطن‌هاتان، بلکه به زبان تبعیدگاه‌تان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا می‌زنید، دست‌ام را دراز می‌کنم که کمکی کنم، می‌گویید سنگین است، کارتن را هل می‌دهید پشت ماشین. دست‌هاتان احتمالاً یخ کرده‌اند، و پوست‌اش شکننده شده و لبه‌ی کارتن، کناره‌ی انگشت اشاره‌ی دست راست‌تان را می‌شکافد. می‌گویید مهم نیست... با همان دست، سیگار آتش می‌زنید. چه خوب که شب است و تاریک و من می‌توانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه‌‌ بسته و همان‌جا کناره‌ی انگشت‌تان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین می‌رود. در مقابل آن کتاب‌فروشی در خیابان ارن‌اشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دست‌هاتان هست که کتاب‌ها را امضا می‌کنند و کتاب‌ها را جمع می‌کنند و کارتن را بلند می‌کنند و خون روی انگشت‌تان و سرما و تاریکی و «شرمساری» که تا ابد برای ما می‌ماند.
«به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1417/


#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan

پیرنگ | Peyrang

31 Aug, 06:45


‍ .
#یادکرد

عباس معروفی (۱۴۰۱-۱۳۳۶) نویسنده‌ی ایرانی، رمان‌نویس، شاعر و بعد از مهاجرت اجباری و در تبعید، ناشر. گرداننده‌ی کتاب‌فروشی هدایت در خیابان کانت برلین. و جغدی که به یاد بوف کور هدایت، که سرآغاز ادبیات مدرن ایرانی است در همه‌جای کتاب‌فروشی و اتاق و میز کار عباس معروفی حضور دارد.
به گفته‌ی خودش صبح‌ها ناشر و کتاب‌فروش، شب‌‌ها نویسنده و بیدار، «جغدِ خیابان کانت»، و در حال ساختن داستان‌ها و تراش دادن پیکره‌ی آن‌ها و صیقل دادن شخصیت‌ها.

در این ویدئو، چند دقیقه با او در حال تراش دادن یکی از آن پیکره‌ها همراه می‌شویم.

یاد و نام او در تمام کلمه‌هایش، جاودانه خواهد ماند.

#عباس_معروفی
#ادبیات_مهاجرت


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan

پیرنگ | Peyrang

27 Aug, 18:15


.

دعوت به ارسال اثر

گروه ادبی پیرنگ در راستای همکاری با نویسندگان و مترجمان ادبی، از ایشان دعوت می‌کند آثار خود را در قالب یادداشت، نقد، داستان و ناداستان به آدرس ایمیل پیرنگ ارسال کنند.
[email protected]

این آثار، پس از بررسی توسط تحریریه‌ی پیرنگ و در صورت تأیید، در سایت پیرنگ منتشر می‌شوند.

برای اطلاع بیشتر از شرایط همکاری پست را ورق بزنید.

گروه ادبی پیرنگ

#پیرنگ_داستان
#فراخوان

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

پیرنگ | Peyrang

24 Aug, 20:12


خواستگاری (۱۳۴۱)
کارگردان و تهیه‌کننده: ابراهیم گلستان
(سپاس از دوستی که فیلم را یافت و برای بازنشر در اختیار گذاشت.)

«موسسه ملی فیلم کانادا» سال ۱۳۴۰ ساختن فیلم کوتاهی به نام خواستگاری را به «سازمان فیلم گلستان» پیشنهاد کرد. در این فیلم فروغ فرخ‌زاد هم دستیار کارگردان بود هم بازیگرِ نقشِ خواهرِ‌داماد. نقش حاج‌آقا (پدر عروس) را ابتدا قرار بود جلال ‌آ‌ل‌احمد بازی کند که بعد از انصراف او پرویز داریوش این نقش را بازی می‌کند. طوسی حائری نیز نقش مادر حسن (داماد) را دارد ـــــ‌که محمود هنگوال نقش او را بازی می‌کند. عروس هم هایده تقوی، دخترعموی ابراهیم‌ گلستان، است.
شاید این اولین باری باشد که لحظاتی از فروغ فرخزاد و پرویز داریوش و طوسیِ حائری می‌توانیم دید.
ــــ
روایتِ روانبُد

پیرنگ | Peyrang

03 Jul, 17:29


#یادکرد
فرانتس کافکا و آن دست‌های بلندِ روشن

انتخاب و بازنمود: #نغمه_کرم_نژاد

سوم ژوئیه سالروز آمدن فرانتس کافکاست
به یادکرد زادروزش نگاهی داریم به فرانتس کافکایی که در کناره‌ی داستان‌هایش جور دیگری هم بود.

به سال ۱۸۹۷ به یادگاری بر حاشیه‌ی آلبوم همکلاسی‌اش می‌نویسد:
«آمدنی هست و رفتنی
جداشدنی و اغلب نه تجدید دیداری.»*
و این کهنه‌ترین دست‌نوشته‌ای‌ست که از او مانده. سخت است باور اینکه کافکای ۱۴ ساله شروع به تماشایِ جهان با این تک‌نگاهِ حزن‌آلود کرده باشد. آن‌طور که «ارنست پوپر» می‌گوید: «در حالی که دیگران تنها به وجد آمده بودند، او به سرعت دچار خلسه می‌شد، در حالی که دیگران فقط دلشان می‌گرفت، کافکا به سرعت ناامید می‌شد...» و «به سختی شخصیتی مجموع و اندیشمند می‌نمود... می‌بایست چندتایی از داستان‌های بلندِ کاملا مدرن و منقلب‌کننده‌اش را خوانده باشی، تا بدانی که پشت این ظاهرِ بی‌آلایش موتوری در جنبش بود که در مغاک نفوذناپذیرِ طبیعت انسان نفوذ می‌کرد... از تصمیمات جدی سرباز می‌زد، از تجاربی که احتمال می‌رفت تأثیر عمیقی روی او بگذارد، فراری بود... حتا از موفقیت که کاملا خلاف خواستش به او تحمیل می‌شد، فراری بود.»*

کافکا آن مرد بلندبالا، استخوانی، خمیده و خاکستری با آن چشم‌های درخشان قهوه‌ای، کسی که زندگی و ساختارش هر چه که بود برای او تعریف‌ناپذیر می‌نمود و غیرقابل‌اندازه‌گیری. به گفته‌ی «میله‌نا یزنسکا» در پاسخ به نامه‌ی «ماکس برود»: «او ساده‌ترین چیزهای دنیا را نمی‌فهمد. آیا یک بار همراهش به یک اداره‌ی پست رفته‌اید؟...» هزینه را پرداخت می‌کند، بقیه پولش را می‌گیرد، می‌شمرد، فکر می‌کند یک کرون بیشتر به او برگردانده‌اند، یک کرون را برمی‌گرداند. «دوباره می‌شمرد و آن پایین روی آخرین پله می‌بیند که یک کرونی که برگردانده، مال خودِ او بوده. حالا شمای بیچاره ایستاده‌اید کنارش... حالا چه بکند. برگردد؟... می‌گویم: «حالا ولش کن دیگر.» کاملا وحشت‌زده به من نگاه می‌کند... نه این که دلش برای آن یک کرون بسوزد. اما کار خوبی نیست این کار... این ماجرا در هر مغازه‌ای تکرار می‌شود... حالا همین آدم ممکن است فورا با خوشحالی و دلی شاد بیست هزار کرون به من بدهد. قیدوبندهای او در مورد پول تقریبا مثل قیدوبندهایش در مورد زن است...»

یعنی تمام دنیا برای کافکا یک معما بوده است؟ آن‌طور که میله‌نا می‌گوید نگاه او به مناسبات مادی و ظاهری دنیا عارفانه بوده است و همچون رازی عرفانی. و از همان‌ست که توانِ انجامش را ندارد؟ سر درنمی‌آورد چرا که: «همه‌ی اینها زنده‌اند. اما فرانک نمی‌تواند زندگی کند. فرانک توانایی زیستن ندارد...»
ندارد، همان‌طور که توانایی عشق‌ورزیدنِ منطبق بر مناسبات. به نظر می‌آید توش و توانِ شیفتگی و شورِ عشق او در فاصله‌ی خطوط نامه‌هایش زیاده‌تر بوده تا آنجایی که پای عمل و تصمیم‌گیری پیش می‌آمده است. فلیسه، میله‌نا و دورا دیامانت زنانی بودند که زندگی عاشقانه‌ی کافکا را شکل داده بودند. و زنان بسیارِ دیگری که در خاطره‌شان کافکا جذاب بوده و توجه‌گر؛ پرستارش، معلم زبان عبری‌اش و ندیمه‌ی جوان و... هرچند این‌طور در خودمانده بوده باشد و از بلوا و هایهوی‌کردنِ بیهوده و باهوده گریزان. ماکس برود گفته است که: «دوستم هرگز و تحت هیچ شرایطی نمی‌خواست سر به ستاره‌ها بساید. شعار زندگی او این بود: در پسله‌ها ماندن ـ توی چشم‌ها نبودن.» اغلب خاموش، جز در جمعِ دو یا سه نفره و آن‌وقت بوده که: «با قدرتی شگفت‌انگیز انبوهی از ایده‌ها از او فوران می‌کرد که می‌شد بر اساس آن حدس زد، این انسانِ آرام جهان عظیمی از افکار و شخصیت‌هایی هنوز شکل‌نگرفته در درون خود دارد... «گوته» گفته بود: «فقط لمپن‌ها فروتن‌اند» اما اگر با کافکا زندگی می‌کردی، بیشتر وسوسه می‌شدی این جمله را به نقطه‌ی مقابل آن، البته همان‌قدر هم ناموجه و افراطی برگردانی: هر آدم نافروتن یک لمپن است.»
و او را این‌طور هم می‌بیند: «آزاداندیش، شاد، ساده و شوخ. همراه با کششی، سربه‌راه و زیرپوستی... اویی که در آثارش خود را به خاطر نامهربانی سرزنش می‌کند، اویی که (بر اساس معیار بسیار بالای خودش) به نظر خودش بسیار اندک در آتش عشق می‌سوخت، همو در واقعیت ملاحظه‌کارترین دوست و همنوع بود.»

فرانتس کافکا که حتا با آن دست‌های بلند هم توان در برگرفتن دنیا را نداشت خودش این‌گونه هم گفته است: «من باید همان ساکن کوچک ویرانه‌ها می‌شدم، گوش به قارقار کلاغ‌ها می‌دادم، با سایه‌های‌شان اوج می‌گرفتم، زیر ماه خنک می‌شدم، در آفتابی می‌سوختم که برایم از همه‌سو بر بستر پیچک‌ام می‌تابید...»

https://t.me/peyrang_files/110

*#کافکا_در_خاطره‌ها
#هانس_گرد_کوخ
#ناصر_غیاثی
#نشر_نو
**#یادداشت‌ها
#فرانتس_کافکا
#مصطفی_اسلامیه
#انتشارات_نیلوفر

Art work; young Franz Kafka painting by Daveed Shwatrz

@peyrang_dastan
www.peyrang.org

پیرنگ | Peyrang

05 Jun, 16:05


‍‍ ‍ .
#درباره_نویسنده
دم‌دمای آخر
#هوشنگ_گلشیری

گزینش و توضیح: گروه ادبی پیرنگ

از دم‌دمای آخر عمر هوشنگ گلشیری، روایت‌هایی شده؛ از تشخیصِ احتمالن نادرست پزشکی و آن آبسه‌ها در مغزش، تا بستری بودن همزمان او و احمد شاملو در دو اتاق بیمارستان ایران‌مهر و سپس ملاقات‌های کوتاه‌شان با هم، در سکوت. در اینجا، ابتدا بخشی از کتاب «جادوی جن‌کشی» و سپس روایت «باربد گلشیری» از آن روزها را می‌خوانیم.

قهرمان شیری، در کتاب «جادوی جن‌کشی» با استفاده از چند منبع مختلف، این‌طور روایت می‌کند:
«در فروردین‌ماه ۷۹ گلشیری چند روزی در بیمارستان بستری می‌شود. عملیات سی‌تی‌اسکن توده‌ای را در ریه نشان می‌دهد. آزمایش‌های کامل و نمونه‌برداری از ضایعه‌ی ریوی انجام می‌شود. جواب نمونه‌برداری، احتمال بدخیمی را رد می‌کند، و این خود روزنه‌ای برای امیدواری می‌شود،* در حالی که در همان روزها گاه سردردهای شدید امان او را می‌برد و مسکن‌های قوی نیز به سختی آرامش را به او بازمی‌گرداند. مدتی تحت درمان آنتی‌بیوتیک خوراکی قرار می‌گیرد و در شانزدهم اردیبهشت جهت ادامه‌ی درمان به بیمارستان ایران‌مهر منتقل می‌شود، در حالتی که نیمه‌هشیار است. اما آنچنان که بعدها فرزانه طاهری از دکترهای آلمان می‌شنود، نمونه‌برداری دکترهای ایرانی از آبسه‌ها، باعث پارگی و انتقال عفونت از ریه به مغز و متورم شدن مغز می‌شود. تشخیص اولیه‌ی دکترها احتمال سرطان را مطرح می‌کند. اما وقتی فرزانه طاهری جواب آزمایش را می‌گیرد می‌گوید: «خوب جواب، منو خیلی شاد کرد. دیدم آبسه‌های دیگه است. وقتی آمدم خونه و تازه می‌خواستم براش تعریف کنم که در این سه هفته چی بر من گذشته و فکر می‌کردیم سرطانه و چه کارها کردیم و چه تماس‌ها گرفتم اگه بشه دعوت‌نامه‌شو یه ذره زودتر بدن (یک بورس یک ساله ما داشتیم از ژانویه سال ۲۰۰۱) زودتر بریم، اونجا بیمه بشه، معالجه کنه و اگر سرطان بود، می‌‌خواستم اینا رو بهش بگم دیدم اصلا متوجه نمی‌شه.» پس از آن دکترها تشخیص مننژیت می‌دهند و دو سه روز نیز درمان مننژیت را تجویز می‌کنند. سپس، سی‌تی‌اسکن و ام. آر. آی، ده تا تاول را در مغز نمایان می‌کند و موضوع چیز دیگری می‌شود. فشار آبسه‌های مغزی، هوشیاری و قدرت تکلم او را کاملا کاهش می‌دهد و وضعیت روحی و جسمی او دیگر از کنترل خود او و پزشکان خارج می‌شود...
وقتی از بستری بودن شاملو در طبقه‌ی پنجم همان بیمارستان مطلع می‌شود با صندلی چرخدار به ملاقات او می‌رود. در این ملاقات گلشیری بدون هیچ کلامی در سکوت تمام، تنها شاملو را نگاه می‌کند. شاملو به او می‌گوید: «ساکت نباش حرف بزن. معصوم پنجمت را بخوان من خیلی معصوم‌هات را دوست دارم.» به رغم تلاش پزشکان، روزبه‌روز بر شدت بیماری افزوده می‌شود و گلشیری با فرو رفتن در کما، به طور کامل هوشیاری‌اش را از دست می‌دهد و سرانجام در ۱۶ خرداد ۱۳۷۹، بر اثر مرگ مغزی، چراغ زندگیش به خاموشی می‌گراید.
.
اما روایت باربد گلشیری اندکی متفاوت است. او در یادداشتی با عنوان «طبیعت ما و مرگ ما؛ از بیماری و مرگ هوشنگ گلشیری و عباس کیارستمی» این‌طور می‌نویسد:
«من همدلانه می‌فهمم که مرگ طبیعی چیست، اما نمی‌دانم که باید بگویم پدرم به مرگ طبیعی مرد یا نه. پس دقیقا نمی‌دانم مرگ طبیعی چیست. سال‌های آخر دهه‌ی هفتاد کار ما و شاگردان گلشیری این بود که او روزی باری به مرگ طبیعی بمیرد. شاید از همین بود که آن مرگ در نظرمان طبیعی جلوه کرده بود. دست‌کم به اغما رفته بود و لااقل در بیمارستان مرده بود، هرچند به قول کوروش اسدی سال‌ها در چرک زیسته بود، در عفونت، حالا گیرم که پزشکی به اشتباه آبسه‌ی ریه را پاره کرده باشد و عفونت به مغز رفته باشد و چهارده آبسه‌ی نحس در ذهن زیبای او نشانده باشد. هرگز از یاد نمی‌برم دکتر خسرو پارسای نازنین را که در بیمارستان ایران‌مهر ما را نشاند و همان‌طور که اگزوپری برای شازده کوچولو گوسفند می‌کشید، مغز او را برایمان نقاشی کرد و بعد روی آن دایره از پس دایره کشید، آبسه از پس آبسه تا شدند چهارده قمر بر خورشید ذهن او، اقماری نحس که هم طبیعی بودند هم دست‌ساخت بشر، حاصل اشتباه پزشکی تا از او چیزی نماند جز ظلمات. گلشیری روزهای آخر گلشیری نبود. هنوز پدر بود، اما هوشنگ گلشیری نبود. آن روزها شاملو هم در ایران‌مهر بستری بود. دوبار با صندلی چرخدار یکی را پیش دیگری برده بودند و هر بار یکی‌شان خواب بود. خواب نه، مدهوش حتی. یک‌بار شاملو گفته بوده که معصوم‌ات را بخوان. نمی‌دانیم کدام یکی را، اما حتما او نمی‌توانسته بخواند. دیگر گلشیری نبود که بتواند. از ذوق بجهد و بخواند و دستانش، انگار که دو بال، هوا را خنج بزنند تا کلمه‌ای را آن‌طور که بشاید ادا کند.»***

*: کارنامه ۱۲
**: نافه ۱۳
***: مروارید، آبان و آذر ۱۳۹۵

@peyrang_dastan

پیرنگ | Peyrang

02 Jun, 17:37


.

به مناسبت یکصدمین سال‌مرگ فرانتس کافکا


«همه‌چیز را به‌طور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
وصیتی که می‌توانست تاریخ ادبیات را تغییر دهد


نویسنده: اطلس بیات‌منش


۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچ‌کس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی که در رمان‌هایش می‌افتد. او را تحت‌الحفظ با ماشینی سر باز به کلینیکی در وین بردند. دوستش ماکس برود همان روز در دفتر خاطراتش نوشت: «کلینیک وین. سل حنجره تشخیص داده شد. وحشتناک‌‌ترین بدشانسی ممکن».
مجمع ادبی پراگ خبردار شدند. دسته‌های گل سرخ، کتاب‌هایی با دست‌نوشته‌های سوزناک و تلگراف‌های هم‌دلانه ارسال شد. اما دیگر امیدی به بهبود نبود. کافکا ۴۵ کیلو بیشتر وزن نداشت. درد هنگام بلعیدن و صحبت کردن آن‌قدر زیاد بود که او مجبور بود با نوشتن بر روی تکه‌های کاغذ ارتباط برقرار کند. غذا خوردن و حتی فرو دادن آب دهان عذاب‌آور شده بود. او در ۲۰ آوریل به دوستش ماکس برود نوشت: «شاید اگر آدم با واقعیت سل حنجره کنار بیاید، وضعیت قابل تحمل‌تر ‌شود».

در ۱۱ ماه می، ماکس برود برای آخرین بار به ملاقات دوست خود می‌رود. آنها -بیشتر ماکس- از هر دری سخن می‌گویند در مورد برنامه‌های مرد بیمار برای ازدواج مجدد و در مورد ملاقات دوباره‌ی یکدیگر. نه یک کلمه در مورد مردن، نه یک کلمه در مورد ارث و میراث، نه یک کلمه در مورد سه رمان ناتمام در کشوی میز کافکا در پراگ و نه یک کلمه در مورد هزاران نامه‌ی به‌جا مانده، خاطرات، یادداشت‌ها و داستان‌ها. کافکا در بستر مرگ، داستان کوتاه خود «هنرمند گرسنگی» را تصحیح می‌کند - داستان مردی که دیگر نمی‌خواست غذا بخورد، زیرا نمی‌توانست غذایی را که دوست داشت پیدا کند - او هنگام بازخوانی گریه می‌کرد. روز دوشنبه، ۲ ژوئن، به والدینش نوشت «همه‌چیز در بهترین نقطه‌ی شروع خود بود». در روز سه‌شنبه ۳ ژوئن ۱۹۲۴، در حالی که به سختی می‌توانست نفس بکشد از یکی از دوستان پزشکش درخواست کرد: مرا بکش، وگرنه تو یک قاتل هستی. او حوالی ظهر درگذشت.

سیزده سال پیش از آن، او در دفتر خاطرات خود نوشته بود: «اما من به‌سختی تا چهل سالگی زندگی خواهم کرد. گواه آن به‌طور مثال تنشی است که اغلب در سمت چپ جمجمه‌ی من پدیدار می‌شود». کافکا دقیقاً ۴۰ ساله شد. اما او در ۴۰ سالگی هنوز شهرت جهانی نداشت. بیشتر به‌عنوان یک نابغه در شهرها‌ی آلمانی‌زبانِ پراگ-وین-برلین شهرت داشت. آثاری که در زمان حیات او منتشر شد، حدود ۱۷۰ صفحه بود و در یک کتاب جیبی نازک جا می‌گرفت. به همین صورت هم می‌ماند اگر یکی از بزرگترین تصمیم‌های تاریخی در ادبیات گرفته نمی‌شد.
کافکا وصیت‌نامه‌ای از خود به جا گذاشت؛ برای اطمینان حتی دو وصیت‌نامه با محتوای یکسان و در آن دوست خود، نویسندهی پراگی، ماکس برود را به‌عنوان وکیل و نماینده انتخاب کرد. در هر دو وصیت‌نامه روشن و واضح نوشته شده است: «همه‌ی آثاری که در هنگام مرگ هنوز منتشر نشده‌اند، دست‌نوشته‌ها، نامه‌ها، خاطرات روزانه، که در پراگ در قفسه‌ی کتاب‌ها، کمد لباس‌ها، روی میز در خانه و دفتر، یا هر جای دیگری که باشند». به عبارت دیگر، در مجموع هزاران صفحه از دست‌نوشته‌های منحصربه‌فرد، «باید به‌طور کامل، بدون استثنا و در اسرع وقت سوزانده شوند». حتی داستان هنرمند گرسنگی، که او در بستر مرگ و نیمه‌‌گرسنه در آخرین ساعات زندگی‌اش بازنویسی می‌کرد. کافکا می‌نویسد که در بهترین حالت دوست دارد همه‌ی آثاری که قبلاً منتشر شده است را هم پس بگیرد. اما او سخاوتمندانه اضافه می‌کند که نمی‌خواهد کسی را با زحمت خمیر کردن این همه کاغذ آزار دهد. با این حال، او اصلاً امیدوار نیست که این آثار «روزی تجدید چاپ شوند و به زمان‌های آینده تحویل داده شوند؛ بر خلاف آن امیدوارم که آنها به طور کامل از دنیای ادبیات ناپدید شوند، این با آرزوی قلبی من مطابقت دارد». این وصیت یک خواسته‌ی واضح و در عین حال مصرانه بود.


متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:

https://www.peyrang.org/1677/


#فرانتس_کافکا


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

پیرنگ | Peyrang

12 May, 18:52


.

#یادداشت بر مجموعه داستان «میمِ تاکآباد»؛ نغمه کرم‌نژاد

نویسنده یادداشت: آزاده اشرفی


«میمِ تاکآباد» مجموعه‌داستانی است که باید گفت نویسنده، خواننده را محترم شمرده. سواد خواننده را دست‌کم نگرفته و چنان باسلیقه قلم زده که سخت بشود (یا شاید اصلا نشود) ایرادی بر داستان‌ها وارد کرد. از آن کتاب‌ها که وقتی تمامش می‌کنی، می‌دانی چیزی به تو و دنیای تو و عالم ادبیات اضافه شده که حاصلش به قبل و بعد این کتاب تقسیم می‌شود.

متن کامل این یادداشت، در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر در دسترس است:
https://www.peyrang.org/1667/

#نغمه_کرم_نژاد
#میم_تاکاباد
#نشر_آگه


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/

پیرنگ | Peyrang

06 May, 19:59


.

گفت‌‌وگوی مرتضی امینی‌پور دبیر جایزه‌ی مستقل ادبی «واژه» با نغمه کرم‌نژاد نویسنده‌ی مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد»

در خلال این گفت‌وگو، نویسنده، داستان «سندل‌سیاه» از این مجموعه را نیز می‌خواند.

کتاب «میمِ تاکآباد» به‌تازگی نامزد نهایی بخش مجموعه‌داستان سومین دوره‌ی جایزه‌ی مستقل ادبی «واژه» شده است.


لینک تماشای ویدیوی گفت‌وگو در یوتیوب


#میم_تاکآباد
#نغمه_کرم_نژاد

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan

پیرنگ | Peyrang

16 Apr, 05:41


‍ .

«در احوال این نیمه‌ی روشن»

کاوه گلستان بین سال‌های ۱۳۷۲ تا ۱۳۷۵ فیلم‌بردار مصاحبه‌ای با هوشنگ گلشیری بوده است که مصاحبه‌کننده‌ی آن، دوست و همکار گلشیری، فرج سرکوهی است.

در این گفت‌وگو‌، هوشنگ گلشیری درباره‌ی سرگذشت خود از زمان تولد تا روز مصاحبه، صحبت می‌کند. از دلسردی‌اش از حزب توده که حرف‌ها و عملشان با هم هم‌خوانی نداشت، تا فشار ساواک. ولی اصلی‌ترین بخش آن، مربوط به پس از انقلاب پنجا‌ه‌وهفت است که نویسنده علاوه بر سانسور، با فقر هم دست و پنجه نرم می‌کند و تهدید به مرگ می‌شود.

برنامه‌ی تماشای بی‌بی‌سی فارسی به‌تازگی براساس همین مصاحبه‌ی دیده‌نشده مستندی ساخته که کامل آن را می‌توانید اینجا ببینید.

#هوشنگ_گلشیری

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan