آگاهی @agahiiiii Channel on Telegram

آگاهی

@agahiiiii


آگاهی میوه ممنوعه‌ای بود که با خوردنش، چشممان به روی عریانی‌مان باز شد و فهمیدیم که هیچ نمی‌دانیم،
فهمیدیم که باید تلاش کنیم تا آگاه شویم
و خرد قانون‌مان شود.
#امید...
@agahiiiii
انتشار مطالب بدون ذکر نام کانال بلامانع است

آگاهی (Persian)

آگاهی یک کانال تلگرامی است که به شما کمک می‌کند تا در مسیری از آگاهی و دانش قرار بگیرید. نام این کانال به معنی 'آگاهی' است که نشان از هدف اصلی این کانال دارد. اینجا مکانی است که می‌توانید با مطالب متنوع و آموزنده‌ای آشنا شوید و خود را به دنیایی پر از دانش و اطلاعات عمیق و گسترده وارد کنید. بر این باوریم که با خواندن مطالب این کانال، چشمانتان به دنیای پیرامونتان باز خواهد شد و به خودتان قول می‌دهید که پیوسته به دنبال آگاهی و دانش خواهید بود. اگر شما هم به دنبال افزایش دانش خود و آگاهی از مسائل مختلف هستید، حتما این کانال را دنبال کنید. با زدن دنبال کردن، به دنیایی از اطلاعات جدید و جذاب وارد خواهید شد و با تلاش برای آگاه شدن، به یک شخص با خرد و دانش بیشتر تبدیل خواهید شد. همچنین در این کانال، مطالب جدید بدون ذکر نام کانال منتشر می‌شوند تا همه به اطلاعات دسترسی پیدا کنند و از آن بهره‌مند شوند.

آگاهی

17 Feb, 14:45


دانشمندان تصور می‌کنند که زمانِ کنونی صرفا معادل یک موقعیت واحد در فضازمان است و این بدان معناست که در واقع گذر زمان تنها یک توهم است و زمان وجود خارجی ندارد.
بنظرم چه زمان توهم باشد و چه واقعی چیزی که مشهود است و نمی‌توان از کنار آن به سادگی گذشت این است که؛
همه ما با تمام وجودمان داریم اثر گذشت زمان را به عینه با پوست و گوشت و استخوانمان درک می‌کنیم و به چشم می‌بینیم چروک‌های روی پوستمان را، پیر شدن سلول‌های بدنمان را و تحلیل رفتن هر روزه توان جسمانی‌مان را نه احساس بل زندگی می‌کنیم و این اثرات چیزی نیست که بخواهیم از کنار آن به راحتی گذر کنیم و با یک توهم است گفتن فراموشش کنیم!!!
چروک‌ها،خط‌های روی پیشانی، سفیدی مو، ناتوانی جسمی و هر روز از روز پیش ضعیف‌تر شدن جان و تن‌مان توهم نیست و عین واقعیت است.
بنظرم دانشمندان باید به صورت جدی و شفاف پاسخ این پرسش را بدهند:
گیریم قبول کنیم زمان یک توهم است و قراردادی است در بین انسان‌ها اما با چروک‌ها و خط‌ها و ضعف ناشی از پیری چه کنیم و چگونه تفسیرش کنیم؟
آیا می‌توان آن را هم یک توهم دانست و خودمان را با این خیال خوش فریب دهیم؟

و مسئله دیگر این است که می‌گویند؛
گذشته توهمی است که برای ما به وجود می‌آید. حال آنکه تنها چیزی که وجود دارد حال است. و ما در هر لحظه، گویی در خلقت‌های متفاوتی از جهان به وجود می‌آییم و تصمیم‌گیری ما در هر خلقت، دنیایی که در خلقت بعد تجربه می‌کنیم را ایجاد خواهد کرد.
پرسش اینجاست که منظور از خلقت چیست؟
درست است که فقط حال وجود دارد. و ما در حال تجربه حال‌های مختلف در هر کسری از ثانیه هستیم و هر لحظه در یکی از این موارد گام می‌گذاریم،
اما این حال وقتی معنی پیدا می‌کند که گذشته‌ای هم وجود داشته باشد.
حال بدون گذشته معنی ندارد و در ضمن حال ساخته گذشته است، چرا که تصمیمات دیروز ما اثر مستقیم دارد بر وقایع حال و اکنون ما.
نمی‌توان ادعا کرد هیچ گذشته‌ای وجود ندارد مبدا و مقصدی وجود ندارد. همه چیز از قبل وجود دارد و شما فقط در حال جابجایی بین این جهان‌ها بر اساس رفتار و تصمیمات کوچک خود در هر لحظه هستید.
اگر رفتار و تصمیمات ما اثر می‌گذارد بر جابجایی بین جهان‌های ما پس گذشته نمی‌تواند توهم باشد و عین واقعیتی است که اثر مستقیم بر حال ما دارد.

#امید...

@agahiiiii

آگاهی

17 Feb, 05:46


‍ ‍ زندگى كردن كمياب‌ترين چيز در دنياست.
چرا که بيشتر آدم‌ها فقط زنده هستن، همين
!
اما خب باید باور کرد که زندگی در ارزشمند بودن عمق زیادی ندارد و این افکار ما است که ما را غرق می‌کند.

در حقیقت خیلی از آدم‌ها توی پوچی زندگی می‌کنند و اساسا هیچ وقت هم نمی‌فهمند و یا به بیان بهتر اصلا دوست ندارند که بفهمند!!!
فهمیدن پوچی واقعا دل و جرات می‌خواهد که از هر کسی بر نمی‌آید.
می‌گویند؛
زندگی یک سفر است،
اما بنظر من این نمی‌تواند تعبیر درستی باشد، چرا که ‏در سفر هر کس به سوی مقصدی از پیش مشخص شده حرکت می‌کند و قدم در جاده می‌گذارد.
درحالی که زندگی مقصد مشخصی ندارد غایت و انتهایش از پیش معلوم نیست و درست به همین خاطر است که عجیب و زیبا و دوست داشتنی و ترسناک و هول‌انگیز و هیجان‌آور است.

مقصد زندگی به نظر من "رفتن" است،
دائم در حرکت بودن و از این لحظه به آن لحظه، مدام تغییر جا دادن و هر آن "شدن" را معنا کردن
است.
انسان در "بودن" می‌پوسد، بو می‌گیرد و می‌گندد،
و این "شدن" است که رهایی را به انسان هدیه می‌دهد
.

انسانی که از تغییر واهمه دارد، شدن برایش معنی ندارد و محکوم به حبس ابد در زندان بودن است.
انسانی که اصیل می‌اندیشد نمی‌تواند نسبت شدن بی‌تفاوت باشد، چرا که چنین انسانی اهل اندیشه است و اندیشه بدون شدن هر روزه خلق نخواهد شد.
در اندیشیدن به معنای اصیل و نابش هیچ امر مطلقی وجود خارجی ندارد و ماندن و گنداب شدن به آن راه ندارد.
به قول عالی‌جناب نیچه:
شدن تنها واقعیت ممکن است مفهوم بودن حتی غیر‌ قابل‌ توجیه است.
این جهان، جهان شدن و دگرگونی است؛ جهانی که در آن همواره نیروهای گوناگون در حال بازی‌اند، جاودانه در حال دگرگونی و بازی.
بازی امور متناقضی که در‌کنار‌ هم در آن حاضرند.
جهانی که به هیچ‌وجه بر محور اصل امتناع تناقض نمی‌گردد، یکی است و در عین‌ حال بسیاری است.

#امید...
🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

16 Feb, 18:33


تو باید این را بیاموزی که چشم‌انداز و منظر(پرسپکتیو) را در هر ارزیابی ارزشی دریابی و نیز:
جابجایی و تعویق، به تحلیل بردن و نابود کردن، و غایت‌شناسی ظاهری افق‌های مختلف و هر آنچه مربوط به درون‌ ما و امر پرسپکتیودار است.
حتی دریافتن اندکی حماقت در ارتباط با ارزش‌های متضاد باهم و تمامی تاوان‌های روشنفکرانه‌ای که هر کسی برای آری‌گویی به ارزشی و انکار دیگری می‌پردازد نیز ضروری است.
تو باید بیاموزی در یافتن بی‌عدالتی ضرورتی در هر آری‌گویی و انکار را، و این را که بی‌عدالتی جزئی جدایی ناپذیر از زندگی‌ست و زندگی خود زاییده همین زاویه دید(چشم انداز) و همین بی‌عدالتی آن است.
ترسی عميق و مشکوک از گونه‌ای بدبینی علاج ناپذیر در ماست که هزاره‌هاست وادارمان می‌کند با چنگ و دندان به تفسیر مذهبی هستی در آویزیم:
ترس همان غریزه‌ای که به دلش برات می‌شود و می‌هراسد که مبادا آدمی بسیار زود هنگام مالک حقیقت شود.
پیش از آنکه به اندازه کافی نیرومند، سخت و هنرمند شده باشد...

سرانجام اینکه هیچ‌ کس نمی‌تواند از اشیاء و اموری که در کتاب‌ها گنجانده و منظور شده‌اند، چیزی بیش از آنچه خود می‌داند بشنود.
تو باید سرور خویش شوی و همچنین سرور فضایل خود.
پیشتر از این، آنها سرورانت بودند؛ اما اکنون فقط می‌توانند بازیچه‌ای باشند در کنار بازیچه‌های دیگرت،
آرام‌ترین سخنان‌اند که توفان به پا می‌کنند.
اندیشه‌هایی که با خرام کبوتران می‌آیند، جهان را راه می‌برند.

#گزین_گویی
#نیچه
@agahiiiii

آگاهی

15 Feb, 22:02


رفتن یک لحظه است.
همان لحظه‌ای که می‌فهمیم دیگر نیست.
آنچه که رفتن را دراماتیک می‌کند در مواجهه‌ ما با آن است. مثل روزی که گل محبوبم خشک شد، یک لحظه بود که دیدمش. بعد دیگر نگاه من بود به جای خالیش.
نگاه به یک گل خشک شده، نگاه به یک فنجان شکسته‌. نگاه به یک آدم رفته. نگاه به خشک شدگی، شکستگی، فقدان...
نگاه به کوهی که فرو ریخته شده، ارتفاعی که پست شده.
پس وقتی که برمی‌گردی باید قد کشیده باشی، باید دوبرابر شده باشی‌.


🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

15 Feb, 21:25


تو دفتر بغل سردخونه، منتظر گواهی فوت پدرش بود.
زن خیلی خونسرد سوال می‌پرسید، و مرد تو اون حال باید جواب می‌داد. انگار که مثلا داشت درباره‌ یک بسته‌ پستی حرف می‌زد نه جنازه‌ پدرش!!!
کارش تمام شد، گواهی بدست نشست رو‌ی نیمکت جلوی سردخونه. دوتا خانم که کنارش بودن داشتن درباره‌ خشکی پوست دست و این‌ که چه کرمی برای پوستشون بهتره صحبت می‌کردند؛

می‌بینی زندگی چقدر صریح و بی‌تعارف و بی‌رحمانه جریان دارد...
بدون اینکه اصلا نگران نیست شدن کسی باشه و اصلا این نیست شدن برایش مهم باشه مثل همه روزهای پیش راه خودشو میره.
نیست شدن یک زندگی خیلی عجیبه.
فکر کن اون‌ همه خاطره، اون‌ همه خنده، اون‌ همه تجربه، اون‌ همه زیبایی و رنج و صبر و انتظار و اندوه و خستگی و استعداد و استیصال و امید و ناامیدی و قول و قرار و دل‌بستگی و عاطفه و حرف و تنهایی و خواسته یهو نیست می‌‌شود؛
و همزمان که مهم و وحشتناک است نه مهم و نه وحشتناک است.
فردایش دوباره خورشید طلوع می‌کند و زمین می‌چرخد؛ انگار نه انگار که تو روزی روی آن راه می‌رفتی و حالا قدم‌هایت از دنیا حذف شدند.
انگار نه انگار دیگه هیچ‌ کس صدایت را نخواهد شنید، بغلت نخواهد کرد، دستت را نخواهد گرفت، به چشم‌هایت خیره نخواهد شد، با تو نخواهد خندید و با تو حرف نخواهد زد.
آب از آب تکان نمی‌خورد، انگار نه انگار که تو از این جهان کم شدی. نیست شدن یک زندگی خیلی عجیب است و در حالی که اتفاق کوچکی است بسیار بزرگ و مهم هم هست.

@agahiiiii

آگاهی

15 Feb, 14:54


پرنده کو‌چک من!
دلتنگی‌ام را از دوری‌ات، لبخند می‌زنم به آینه و خودم را غرق می‌کنم در استعاره‌های نامعقولی که شعور عاشقی مرا کم‌رنگ می‌کند، که مبادا در ژرفای اندیشه‌ چشم‌های روشنت، غبار نازکی باشم روی قاب عکس مغمومی از اصابت گلوله‌ای سرخ بر نبض نازک طوفانی گلویم، که تنها زمانی دیده می‌شود که نور آفتاب از لابه‌لای پرده‌ نازک اتاق به دلبری می‌افتد.
پرنده کوچک من!
گرچه این‌ها همه تخیل است و عمق چیزی جز یک بازی و چین‌خوردگی سطح نیست؛
اما من، در این زمستان طولانی که آفتاب شرم حضور دارد، نادیدنی‌ترین اسارت ممکن را به دلتنگی‌های ناتمامم می‌بازم...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

14 Feb, 23:06


👆

۴۸ امید یعنی دوستی.

۴۹.امید یعنی عشق.

۵۰.امید یعنی به یاد آوردن امر باارزش ناشناخته‌ای که در گذشته جا مانده است.

۵۱.امید یعنی به سان کودک شگفت‌زده به جهان نگاه کردن و غیرمنتظره رفتار کردن.

۵۲.امید یعنی به سان مادر زادن و متولد کردن و مراقبت کردن و عشق ورزیدن.

۵۳.امید یعنی تعلیق عادت ها و زندگی کردن در فضای معلق جدید.

۵۴.امید یعنی حرکت خلاف شواهد موجود، یعنی امیدوارم تو عاشق من شوی اگرچه تمام شواهد علیه من است.

۵۵.امید یعنی خنده و خنده یعنی ایجاد گسست در واقعیت.

۵۶.امید یعنی بالا بردن میزان بودن، امید یعنی دیگر بودن یا نبودن مساله نیست، بلکه مساله میزان بودن است.

۵۷.امید یعنی بدانیم ما تنها خود را داریم و باید به یکدیگر تکیه کنیم.

۵۸.امید یعنی ممکن ساختن رابطه بدون پارازیت.

http://t.me/mostafamehraeen

@agahiiiii

آگاهی

14 Feb, 23:06


تعارف #امید از نگاه ربه کا سولنیت در کتاب؛
#امید_در_تاریکی

۱.امید یعنی ما نمی‌دانیم چه پیش خواهد آمد و در فضای عدم قطعیت جای کافی برای عمل وجود دارد.

۲.امید یعنی اگر از شنیدن اخبار خسته‌اید، بروید بیرون و خود خبرساز شوید.

۳.امید یعنی استقبال از ناشناخته‌ها.

۴.امید بدیلی برای قطعیت خوش بینی( بدون مداخله ما هم درست می‌شود) و بدبینی ( با مداخله ما هم چیزی عوض نمی‌شود) است.

۵.امید یعنی ممکن ساختن مداخله و عمل.

۶.امید یعنی اینکه همواره از عمل‌های کوچک، اتفاقات بزرگ بوجود می‌آید.

۷.امید یعنی داستان تازه،
امید یعنی تخیل.

۸.امید یعنی به جای آنکه فقط به صحنه روشن روی تئاتر زندگی نکنی بدانی که در حاشیه‌های تاریک مانده بسیاری داستان و تخیل تازه وجود دارد که تو می‌توانی آن ها را ممکن کنی و از آن‌ها سخن بگویی.

۹.امید یعنی اینکه اگر چه تغییر دادن داستان کافی نیست، اما داستان تازه اساس تغییر است.

۱۰.امید یعنی اینکه شناختن بیماری و جراحت مهمترین قدم است حتی اگر هیچ دارویی برای آن نداشته باشی.

۱۱.امید یعنی اینکه بدانی تمام دعوا بر سر داستانی‌ست که تعریف می‌کنیم و اینکه چه کسی داستان را تعریف می‌کند و صدای چه کسی شنیده می‌شود.

۱۲.امید یعنی آنچه رویایش را داریم هم اکنون در جهان حاضر است.

۱۳.امید یعنی اتحاد انسانی، نوعدوستی، از خود گذشتگی، خلاقیت، شادی پس از نجات دادن کسی.

۱۴.امید یعنی عمل کنیم تا شادی بیافرینیم.

۱۵.امید یعنی باز تعریف ماهیت بشری به عنوان چیزی جمعی‌تر، همکارانه‌تر، غمخوارانه‌تر.

۱۶.امید یعنی هر آنچه روبروی ماست قابل تغییر دادن نیست، اما برای تغییر دادن هر چیزی نخست باید با آن روبرو شد.

۱۷.امید یعنی آینده به کسانی تعلق دارد که امروز برایش آماده شوند.

۱۸.امید یعنی اینکه ناگزیزیم ناامیدی محدود را بپذیریم، اما نباید هرگز از امید بی‌پایان دست بکشیم.

۱۹.امید یعنی یادآوری گذشته و پیروزی‌های آن، نسیان و فراموشی باعث ناامیدی می‌شود.

۲۰.امید یعنی برخلاف آنکه وضع موجود می‌خواهد به شما بگوید دائمی و رویین‌ تن است شما بدانید که این وضع خود حاصل تغییرات و مداخله ها و اعمال پیشین انسان‌ها بوده است.

۲۱.امید یعنی اینکه آنقدر  تغییر دیده‌ایم که بدانیم ناامیدی محکوم به شکست است.

۲۲.امید یعنی گذر از من نمی‌توانم همه را نجات دهم به
من می‌توانم کسی را نجات دهم.

۲۳.امید یعنی اینکه فرض کنید انقلاب مورد انتظار شما اتفاق افتاده و شما اکنون جامعه ای که می‌خواستید را دارید، شخصا در چنین جامعه‌ای چطور زندگی می‌کنید؟
همین حالا آن طور زندگی کردن را آغاز کنید.

۲۴.امید یعنی اینکه ما با هم بسیار قدرتمندیم.

۲۵.امید یعنی همه تغییرات با تخیل آغاز می‌شود.

۲۶.امید یعنی باید چارچوب های رسمی علم و روشنفکری را کنار گذاشت و دیوانه‌وار خلاق بود.

۲۷.امید یعنی باور به عدم قطعیت، باور به پیچیدگی و ایمان به جهانی که در آن همه چیز سیاه و سفید نیست.

۲۸.امید یعنی دیدن در و نه دیوارها.

۲۹.امید یعنی تعریف کردن داستان دیگر برای مردم تا دامنه آنچه می توانند ببینند و بگویند و بشنوند وسعت وجودی پیدا کند.

۳۰.امید پذیرش شکست‌ها و امکان‌های تازه با یکدیگر است.

۳۱.امید یعنی اینکه بدانی امید تو ممکن است همواره همراه با اندوه و شکست شود.

۳۲.امید یعنی من فقط یک فعال مسئولیت پذیر خلاقم.

۳۳.امید یعنی شادی بودن.

۳۴.امید یعنی دیدن درخت و نه فقط دیدن ببر خفته بر روی آن.

۳۵.امید یعنی بدانی تغییر انقلابی نخست در خیال و زبان رخ می‌دهد.

۳۶.امید یعنی بدانی خشونت قدرت دولت است، اما تخیل و داستان تازه قدرت جامعه مدنی است.

۳۷.امید یعنی قصه‌گوی ناشناخته، یعنی راه رسیدن به سیاست اغلب از فرهنگ می‌گذرد.

۳۸.امید یعنی من رهبر مردم نیستم بلکه می خواهم به مردم نشان دهم که آن ها یک امر و قدرت مشترک هستند.

۳۹.امید یعنی همه چیز برای همه کس، هیچ چیز برای خودمان.

۴۰ امید ماشینی نیست و همانند قرص لاغری با تضمین نتایج سریع و آسان نیست، امید نیازمند صبوری و استواری ست.

۴۱.امید یعنی بر هم زدن قاعده علیت و روابط علت و معلولی.

۴۲.امید یعنی شعر و شعر یعنی آنچه هنوز بازاری نشده، وصف ناپذیر است، ناشناخته است و خارج از مرکز است.

۴۳.امید یعنی دست برداشتن از کمال‌گرایی و پذیرش جهان پر آشوب و نقصان و خلاقیت و کمبود و درد و رنج و مداخله و سیالیت زندگی .

۴۴.امید یعنی زندگی یک سفر بداهه پردازانه است تا یک آرمانشهر ایستا.

۴۵.امید یعنی اینکه وقتی دستگیر شدی اگر از تو پرسیدند چرا دستگیر شده ای جواب دهی:
من روح دارم.

۴۶.امید یعنی با آزادی سخن می‌گویم چون روح و درون دارم.

۴۷.امید یعنی نجات بخشی و فریاد رسی انسانی.
👇

آگاهی

13 Feb, 19:14


لوتر با دلیل خوبی گفت:
خدا نمی‌توانست بدون انسان‌های خردمند به وجود خود ادامه دهد،
اما چیزی که او خوب نگفته این است؛
خدا بدون بی‌خردان اصلا نمی‌توانست باقی بماند.

#حکمت_شادان
#نیچه

@agahiiiii

آگاهی

13 Feb, 16:33


داشت بلند بلند به چشم‌های ورم کرده و صورت بدون اصلاحم می‌خندید.
گفتم؛
باید عادت کنم به وجود این شکاف‌های حاصل از شکستن‌های پیاپی.
گفت؛
تو بنده عادتی، به غمت بد عادت نشو.
دست بردم بین موهایم و یک نفس عمیق کشیدم. به صندلی تکیه دادم و آرام گفتم؛
باید سعی کنم با آن‌ها مشکلی نداشته باشم چون دیگر بخشی از وجود من شده‌اند. و خب حالا هم باید به خودِ جدیدم با همه ترک‌ها و شکاف‌هایش، عادت کنم...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

10 Feb, 21:40


پس جان و نهاد من، در آن تیره‌روزی چگونه بود؟
آیا حال آن میش نبود، آنگاه که آوای گرگان را می‌شنود که پیرامون آغل‌های ژرف می‌خروشند؛
یا آن خرگوش که نهفته در بیشه‌ای، پوزه‌های سگانی را می‌بیند که دشمنانش هستند و یارای آن ندارد که حتی یک‌بار از جای بجنبد؟

#اوید
#دگردیسی

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

10 Feb, 20:31


#انقلاب_۵۷


تاریخ را نمی‌توان در حصار روایت‌های تک بعدی به بند کشید، همان‌طور که نمی‌توان سرنوشت ملت‌ها را با نگاهی ساده‌انگارانه داوری کرد. تاریخ بافتی در هم تنیده از امید و وحشت، آزادی و استبداد، روشنایی و تاریکی است. هر انقلاب در بطن خود نیرویی متضاد حمل می‌کند، نیرویی که هم می‌تواند زنجیرهای کهنه را بگسلد و هم خود به زنجیری تازه بدل شود، همان‌طور که قرن بیستم نمایشی از این تناقض بود. قرنی که در آن اردوگاه‌های مرگ به جا مانده از جهان لیبرال در کنار خیزش‌های آزادی بخش پدید آمدند که در آن نعره‌ بمب‌های اتمی با فریاد عدالت‌خواهی در هم آمیخت که در آن ملت‌ها از زیر یوغ استعمار رهایی یافتند اما در دام استبداد‌های نوین افتادند.
هیچ تحول بزرگی چه در قامت یک انقلاب، چه در هیبت یک جنگ خالی از تناقض نیست. تصور پیروزی مطلق یا شکست مطلق چیزی جز نادیده گرفتن واقعیت‌های تاریخی نیست، تاریخ را نمی‌توان به سیاه و سفید تقلیل داد چرا که حقیقت در آن مناطق خاکستری نهفته است، در لحظه‌هایی که مرز میان آزادی و استبداد، میان امید و یأس، آن‌چنان باریک می‌شود که تشخیص آن دشوار می‌گردد.
هر انقلابی، نقطه گسستی از گذشته است اما آن‌که گمان می‌کند با ویرانی نظم کهنه تمام تضادهای اجتماعی، طبقاتی و سیاسی حل خواهند شد چیزی از واقعیت تاریخ نیاموخته است، چرا که رهایی،هم‌چون شمشیری دو لبه، هم می‌تواند دروازه‌ آینده‌ای روشن را بگشاید و هم به کابوسی بدل شود که تمام آرزوهای نخستین را در کام خود فرو برد.
انقلاب ۵۷ نیز از همین جنس بود نه طلوعی بی‌نقص نه سقوطی محتوم؛ بلکه جنبشی که از دل سال‌ها سرکوب، فساد، وابستگی و خفقان برخاست و ساختاری را از هم گسست که دیگر نه توان بقا داشت نه مشروعیتی برای ادامه‌ حیات.
آنان که پس از سال‌ها، این انقلاب را اشتباه تاریخی می‌نامند گویی فراموش کرده‌اند که بیش از آن تمام مسیرهای دیگر آزموده شد.
آیا مردمی که دهه‌ها تحت سلطه‌ یک نظام سرکوبگر زیسته بودند اگر روزنه‌ای برای تغییر تدریجی وجود داشت دست به قیام می‌زدند؟
آیا نادیده گرفتن خشم فرو خورده‌ای که در دل جامعه تلنبار شده بود چیزی جز پاک کردن  عامدانه‌ی حقیقت تاریخ است؟
کسانی که امروز می‌پرسند چرا انقلاب شد؟
باید نخست بپرسند که چرا اصلاح نشد؟
چرا راه های مسالمت آمیز یکی پس از دیگری در خون و سرکوب خفه شدند؟
چرا حکومتی که مدعی پیشرفت بود چنان پرتگاهی از خشم و نارضایتی در برابر خود ساخت که سقوطش اجتناب ناپذیر شد ؟

چرا رییس آن حکومت یعنی محمدرضا شاه پهلوی به خطایش اعتراف کرد و با صدای بلند گفت صدای انقلاب شما را شنیدم( هر چند که متاسفانه خیلی دیر شنید)؟
او عملا با این سخن مهر تایید بر درستی انقلاب زد و مردم را در این امر محق دانست.
اما این تنها یک سوی ماجراست، سوی دیگر ،سرنوشت تناقضاتی است که پس از پیروزی هر انقلابی سر بر می‌آورند، انقلابی که با شعار آزادی آغاز شد، چگونه به نقطه‌ای رسید که خود صدای بسیاری از فرزندانش را در نطفه خفه کرد؟
این همان پرسشی است که هر انقلاب باید به آن بیندیشد. تاریخ  بارها نشان داده است که لحظه‌ پیروزی، نه پایان کار که آغاز نبردی تازه است؛ نبردی برای پاسداری از آرمان‌ها، برای حفظ آنچه به دست آمده و برای جلوگیری از لغزیدن در همان مسیری که روزی علیه آن قیام شده بود.
انقلاب‌هایی که خود را از نقد مصون می‌دانند، همان‌هایی‌اند که دیر یا زود در چرخه‌ای از استبداد گرفتار می‌شوند.

در این میان،تجدیدنظر طلبی تاریخی، همان‌قدر خطرناک است که روایت‌های متعصبانه.
تحریف تاریخ، چه در قامت نوستالژی برای دوران پیش از انقلاب و چه در هیبت توجیه‌گری برای تمام آنچه پس از آن رخ داد چیزی جز خیانت به حقیقت نیست.
آنان که امروز انقلاب را تنها با نتایج بعدی آن می‌سنجند و فراموش می‌کنند که اساسا چرا و به چه دلیل انقلاب رخ داد، تاریخ را نه برای فهمیدن بلکه برای توجیه باورهای خود می‌خوانند.

اما تاریخ بی اعتنا به این روایت‌سازی‌ها راه خود را می‌‌رود.
تنها آنان که آن را نه با حب و بغض، بلکه با حقیقت‌جویی می‌نگرند، می‌توانند از آن درس بگیرند. وگرنه، محکوم به تکرار همان چرخه‌هایی خواهند بود که گمان می‌کنند از آن‌ها گریخته‌اند.
و پایان آنکه؛
تاریخ را نمی‌توان بازنویسی کرد اما می‌توان از آن آموخت باید دید که چگونه هر انقلاب، هم نوید‌بخش آزادی بوده و هم در خود بذرهای تهدیدی برای آن را حمل کرده است. چگونه هر فروپاشی هم فرصتی برای بازسازی بوده و هر رهایی، امکانی برای انحراف.
آن‌که تاریخ را یکسره به امید یا یأس تقلیل می‌دهد از آن چیزی نیاموخته است،
و آن‌که تنها یک سوی آن را می‌بیند، دیر یا زود قربانی سوی دیگرش خواهد شد.


نویسنده:
#ناشناس

@agahiiiii

آگاهی

10 Feb, 20:15


روشنگری، در مقام پیشروی تفکر در عامترین مفهوم آن، همواره کوشیده است تا آدمیان را از قید و بندِ ترس، رها و حاکمیت و سروری آنان را برقرار سازد. با این حال، کره خاکی که اکنون به تمامی روشن گشته است، از درخشش ظفرمند فاجعه تابناک است.
برنامه روشنگری افسون زدایی از جهان، انحلال اسطوره‌ها و واژگونی خیالبافی به دست معرفت بود. فرانسیس بیکن، پدر فلسفه تجربی، این مضامین را قبلا گرد هم آورد. او مبلغان سنت را خوار می‌شمرد، همان کسانی که ایمان را جانشین معرفت ساختند و نسبت به شک ورزیدن همان قدر بی‌میل بودند که در ارائه پاسخ‌ها بی‌مهابا. به گفته او همه اینها موانعی بودند بر سر راه پیوند فرخنده میان ذهن آدمی و ماهیت اشیاء و امور، و نتیجه آن عجز بشریت از کاربرد دانش خویش برای بهبود بخشیدن به وضع خویش بود.

#دیالکتیک_روشنگری
#تئودورآدورنو
#ماکس_هورکهایمر
ترجمه؛
#مراد_فرهادپور


@agahiiiii

آگاهی

10 Feb, 09:55


آره میشه یک همچین کتابخانه‌ای داشت و آدمکش هم بود.
خواندن کتاب به خودی خود هیچ کس را انسان بار نمی‌آورد.
انسان شدن به خیلی چیزها بستگی داره.
کتاب خواندن یکی از آن خیلی چیزها است.
اینکه چه کتابی بخونی و با چه پیش زمینه ذهنی بخونی و چطور بخونی و چقدر توان تحلیل داشته باشی و از همه مهمتر چقدر به سلاح مهم تفکر انتقادی مسلح باشی هم مهمه.
مگرنه صرف کتاب خوان بودن هیچ کس رو نمی‌تونه به سمت انسان شدن و فهمیده بودن ببره.
میشه عمری کتاب خواند و همچنان نفهم باقی ماند.

#امید...

@agahiiiii

آگاهی

05 Feb, 21:31


درست است که با سرعت سرسام‌آوری به سوی ویرانی در حال حرکت هستیم.
درست است که زندگی‌، سرتاسرش یا رنج به دست آوردن است یا ملال از دست دادنِ آن چه که با رنج به دست آورده‌ایم،
درست است که باید در سکوتی مطلق، سکوت را نفرین کنیم،
درست است که در این جهان  اسیری هستیم بی حق ملاقات حتی با خود،
اما به قول نیچه؛
امروز ضروری‌ است که ما دوستداران مادرزاد و سوگند خورده‌ تنهایی، و آن ژرف‌ترین تنهایی نیمه‌های شب و نیم‌روز باشیم؛
ما جان‌های آزاده، باید که چنین انسان‌هایی باشیم!


#اميد...
🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

05 Feb, 18:33


انسان مدرن در اندیشه میشل فوکو
#قسمت_چهارم

اما حالا ساختار قدرت چه ارتباطی با دانش دارد و چطور درک ما از جهان تحت‌تاثیر ساختار قدرت است؟
دیدگاه رایجی که نسبت به علم  وجود دارد و متاسفانه خود دانشمندان هم خودشان این دیدگاه را دارند این‌ است که مشاهدات  علم کاملا به صورت بی‌طرفانه صورت می‌گیرد و برمبنای آن مشاهده، طبیعت او را به سمتی سوق می‌دهد که یک تئوری خاص را مطرح کند.
منظور از این که می‌گوییم طبیعت او را به سمت خاصی می‌برد این نیست که طبیعت جان دارد و تصمیم ‌می‌گیرد، بلکه منظور این است که از مشاهدات فقط یک نتیجه می‌شود گرفت و آن این است که آن چیز در تئوری علمی مطرح می‌شود و در نتیجه با مشاهده‌ بی‌طرفانه و مستقیم می‌توانیم تئوری‌های علمی بسازیم و طبیعت خودش، خودش را به ما نشان دهد.
به قول گالیله؛
طبیعت کتاب دوم خداست، یعنی همانطور که در کتاب‌مقدس قوانین و دستورات وجود دارند در طبیعت هم اگر مطالعه کنیم قوانین طبیعت خودش را به ما نشان می‌دهد و ما فقط کشفش می‌‎کنیم.
و از نظر فوکو غلط است.
فوکو و دیگر فلاسفه تحلیلی مانند کواین می‌گویند ما گزاره‌های زبانی داریم. به باور فوکو این گزاره‌های زبانی درواقع چیز‌هایی هستند که ما وقتی در مواجه با طبیعت آنها را مطرح می‌کنیم یا در مواجه با یک واقعه‌ بیرونی آن را مطرح می‌کنیم در واقع تفسیری از آن واقعه هستند برمبنای مفاهیم زبانی که ما داریم و اینکه این گزاره‌ها درست یا غلط هستند توسط مشاهده مشخص نمی‌شود، چون ما همچنان یک شبکه‌ای از گزاره‌ها را داریم که درستی و غلطی توسط شبکه مشخص می‌شود و این مشابه چیزی است که کواین مطرح  می‌کند و می‌گوید؛
گزاره‌ها خودشان به تنهایی ما را به سمت‌ خاصی سوق نمی‌دهند چون وقتی ما به طبیعت نگاه می‌کنیم و به عنوان مثال یک گزاره‌ای داریم که فلانی عاشق من است، یک آزمایشی طراحی می‌کنیم که اگر او عاشق من‌ است پس باید که روز ولنتاین برای من کادو بگیرد، روز ولنتاین می‌رسد ولی این اتفاق نمی‌افتد آیا از این مشاهده می‌توانیم نتیجه‌ بگیریم  که او عاشق من نیست؟
شاید بتوانیم چنین نتیجه‌ای بگیریم امااین یکی از نتیجه‌گیری‌هاست. نتیجه‌گیری‌های دیگری هم وجود دارد مانند این نتیجه‌گیری که او عاشق‌ من است اما درک او از عشق متفاوت‌ است و فکر می‌کند لازم نیست کادویی بخرد لازم و یا اینکه عاشق من است اما پول ندارد تا کادویی بخرد، یا شاید کادو را فرستاده ولی وسط راه گم‌ شده یا اینکه درک او از هدیه دادن این‌ است که برای من دعا یا آرزو کرده که برای من اصلا هدیه نیست ولی او به باور خودش نقش خود را انجام داده. همه اینها تفاسیر مختلفی هستند که ما می‌توانیم نسبت به این مشاهده ارائه بدهیم. حال  کدام یک را به‌عنوان تفسیر درست بپذیریم و کدام یک را به‌عنوان تفسیر غلط، فرایندی کاملا وابسته به اجتماع است
.
اینجا است که فوکو می‌گوید؛
ما حقیقت مستقل از بیننده نداریم و حقیقتی نداریم که به صورت آبجکتیو در جهان وجود داشته باشد و ما با کمک علم بخواهیم آن را کشف کنیم.
ما با گزاره‌های زیادی روبه‌رو هستیم که می‌توانیم بعنوان درست یا غلط تفسیر کنیم و اینکه کدام را درست در نظر بگیریم و کدام را غلط یک فرایند کاملا اجتماعی‌ است.
حال پرسش این است که ؛
چرا این فرآیند اجتماعی با ساختار قدرت آمیخته‌ است؟
مثلا دانشمندان قرن ۱۷و ۱۸ در جوامعی زندگی می‌کردند که به شدت مذهبی بودند و  مشاهدات آنها تنها زمانی برایشان مشاهده‌ علمی محسوب می‌شد که به شکل‌گیری تئوری‌های کاملا منظم و هدفمندانه منجر شود. یعنی مشاهده‌ای که بتوانند از دل آن یک تئوری بیرون بیاید که آن تئوری بتواند جهان را به‌صورت هدف‌مند و قانون‌محور توضیح دهد. هدف‌مند مثل قوانین نیوتنی که برمبنای سه‌ قانون تمام رفتار جهان را توضیح می‌دهد و همه‌چیز قابل پیشبینی‌ است. هدف‌مند نه به این معنی که حتما خدایی باشد که تصمیم‌ بگیرد که هدف جهان چه چیز باید باشد، بلکه به این معنی که در یک سیستم نیوتنی با دادن شرایط اولیه تا ابد آن سیستم را می‌توانیم  پیش‌گویی کنیم.
این درک و تصور نسبت به علم و گزاره‌های علمی کاملا تحت‌تاثیر آن ساختار مذهبی غالب بر جوامعی بود که آن افراد در آن زندگی می‌کردند و دیدگاه‌ آنها نسبت به علم تحت‌تاثیر مذهبی قرار داشت که به آن باور داشتند. دوره‌ای که دوره رشد دئیسم بود و باور داشتن به این عقیده که خدا جهانی را خلق کرده و این جهان قانون‌ مدار است و در نتیجه ما باید این قوانین را کشف کنیم.

#پایان_قسمت_چهارم

@agahiiiii

آگاهی

04 Feb, 21:51


‍ ‍ هیچ چیز از شب وحشتناک‌تر نیست، و هیچ چیز از شب زیباتر نیست.
بستگی به حال انسان دارد و زاویه دید ما.
هیچ حرف و سخنی از سکوت شب قوی‌تر نیست.
واسه مقابله با شب عده‌ای زود می‌خوابند، عده‌ای با آن در می‌افتند و راه خودخوری پیش می‌گیرند.
عده‌ای راه انکار و جمعی به راه افیون پیش می‌روند‌.
تو کدامی عزیز دل؟
قطعا مخدر و محرک راه درستی نیست برای فرار از شب.
شب راه فراری ندارد.
انکار کننده‌ها هر چقدر هم که تلاش کنند نمی‌توانند کاری از پیش ببرند.
شب واقعیت زندگی ماست و باید با آن روبرو شویم.
"نیکتوفیلیا"یعنی علاقه به تاریکی و شب.
خیلی از ما "نِکتوفایل" هستیم،
که تو تاریکی و تنهایی راحت‌تریم.
شب برای من پر از نجوای مبهمی است که در گوشم انگار می‌گوید:
آرام باش و پارو بزن...
بی حرکت در سرزمین‌هایی که جلوی چشمت ظاهر می‌شوند بگرد، جستجو کن، فکرت را با خیال آکنده کن و ماجراها را دنبال کن...
وارد جزئیاتشان بشو .
اصلا فکرت را با ماجراها یکی بکن و
لباس آنها را به تن کن.
خودت ماجرا شو،
اتفاق را تو رقم بزن.
از میان تشویش‌های مکرر شبانه‌ات گذر کن و به راه قدم بگذار...
پشت سرت  را نگاه نکن، به روبرویت نظر کن...
خوب که دقت کنی خواهی دید راهی که از آن آمده‌ای دچار زایش‌های پی در پی شده و آن راه تنگ و تاریک همچون صدها راه پر پیچ و خم‌، مقابل چشمانت ظاهر شده.
به جان سختی خود بیندیش،
بیندیش که چگونه در این دنیای پر از تظاهر و نقاب دوام آورده‌ای در حالی که در حال شنا بر خلاف مسیر رودخانه تزویر و نقاب بوده‌ای...
و همه اینها نتوانست تو را دچار تشویش و پریشانی کند چرا که باور داشتی؛
آرامش به معنای آن نیست
که صدایی نباشد،
مشکلی وجود نداشته باشد،
یا کار سختی پیش رو نباشد و دردی را تجربه نکرده باشی...
آرامش یعنی:
در میان صدها مشکل و کار سخت
دلی آرام و مطمئن وجود داشته باشد.


#امید...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

03 Feb, 21:51


رفقا؛
#آرامش_دوستدار را بخوانید؛
او فیلسوف مهمی در تاریخ تفکر سرزمین ما است که البته طبق عادت تاریخی این سرزمین در زنده بودنش هیچ وقت شناخته نشد امیدوارم زین پس بتوانیم از چشمه زلال افکارش جرعه ای بنوشیم و کمی تشنگی‌مان را مرتفع کنیم.
آثار آرامش دوستدار را مطالعه کنید چرا که او در آثارش پرسش‌های ما را به چالش می‌کشد و با پرسش‌هایی جدیدی روبرویمان می‌کند و این فلسفه است.
به قول خودش:
کتاب‌هایش برای ذهن جوان نوشته شده است؛ و جوانی ذهن الزاماً به سن نیست.
این کتاب برای ذهن جوان نوشته شده. جوانی ذهن الزاماً به سن نیست. به آن است که ذهن بتواند
حتا صد درجه انعطاف پذیر باشد. بتواند آنچه را که شنیده و دیده و خوانده و خودش را از آن انباشته
بروبد،از نو بشنود، ببیند، بخواند و بیاموزد و آن قابلیت هم اکنون یادشده را همچنان در خود بپروراند.
بتواند یک کتاب از چند صفحه بیاموزد. در عین حال بتواند یاد بگیرد که از ده ها کتاب الزاماً
نمی‌توان حتا چند سطر آموخت و این هم، بستگی به نوع کتاب دارد و هم تجربه‌ای که ذهن جوان
رفته رفته می‌آموزد؛ اما این را نیز باید دانست که ذهن جوان را جوان نگه داشتن کار چندان آسانی نیست.
(صفحه ۶۰ امتناع تفکر در فرهنگ دینی)

#یادش_گرامی...
#امید...
🖤🖤🖤

@agahiiiii

آگاهی

03 Feb, 21:44


👆

تحرک و باروری فرهنگی به‌ همان اندازه در داخل سرزمین مربوط صورت می‌گیرد که توقف و انحطاط آن.

تولید مثل ابدی
شاخص برای یک فرهنگ زایا، نوآفرین و پرنمود، برخلاف فرهنگ بدل‌ساز و تولید مثل‌کن، این است که استثناهایش طبعاً جز دیگرانند، اما عامه‌پسند و برای «دیگران» مرجع تقلید نیستند. استثنای واقعی نه عامه‌پسند است و نه مآلاً مرجع تقلید، بلکه منشأ و انگیزه برای دگرگونیهاست. دنباله‌رو نمی‌خواهد، تا یکنواخت و همنواخت نگردد.
این کار نه از دست یکسانها، بلکه از دست شمار بسیاری ناهمگون و استثناشناس برمی‌آید که استثنا برایشان الگوی خویش‌بودی و ناهمانگی باشد.
فرهنگ همگونها و همانه‌ها «استثنا» به‌معنای«رهبر» دارد، و آن را برای این می‌خواهد، تا بی‌ساربان نماند و گمراه نگردد. هزارودویست‌سال است که فرهنگ ما، به‌دنبال رهبران خود نمی‌تواند از دایره‌ی گردش تکراری‌اش خارج شود. فرهنگ ما در واقـع فرهنگ شبیه‌سازی است. به یک نگاه می‌توان دید که نظامی راه فردوسی را می‌رود، بی‌آنکه به او برسد، حافظ شبیه سعدی و خواجو است، عراقی شبیه عطار، و مولوی ملغمه‌ای از همه اینها به‌اضافه‌ خودش!
کسانی که در این فرهنگ تن‌آسا می‌توانستند در شرایط مناسب تحرک و گوناگونی به‌وجود آورند، دو تن بیش نبوده‌اند:
عبداله روزبه و محمد بن زکریای رازی که هر دو به مرگ ابدی مرده‌اند، پیش از آنکه بتوانند از نظر فرهنگی بزییند.
انتظار رنسانس نمی‌توان برای آنان داشت. رنسانس در واقع کسی می‌تواند داشته باشد که پیشتر زاده و پرورده شده‌باشد، یعنی تأثیرش را گذاشته باشد، و پس از افول تأثیـر، از نـو افکارش به‌سبب قرابت با مشکلات حاضر اهمیت تازه یابند. فرهنگ بدل‌ساز و تولید مثل‌ کننده‌ ما که به این سبب طبیعتاً هر روز فرسوده‌تر و مردنی‌تر می‌شود، چند رئیس دارد که ما را در اجرای اوامرشان به‌خود وابسته و معتاد کرده‌اند.
و ما در واقع چیزی نیستیم جز بدل‌هایی از تولید مثل آنان.

#آرامش_دوستدار

@agahiiiii

آگاهی

03 Feb, 21:43


از نوجوانی تا پیری

ما از هزارودویست‌سال پیش به‌ این سو از جای خود تکان نخورده‌ایم. فقط فرسوده شده‌ایم. به همین‌ دلیل ما بازماندگانی هستیم از رسته‌ی پیروان فرتوت و مدرن فردوسی و ناصرخسرو و عملاً مشرف به موت، اگر بتوان نام آنچه را که ما از نظر فرهنگی می‌کنیم زندگی گذاشت.
در رویداد فرهنگی‌مان که بنگریم، کسانی چون فردوسی و ناصرخسـرو در حقیقت نوجوانی و جوانی ما بوده‌اند و ما اکنون پیری و فرسودگی آنها هستیم. به همین جهت آنجا که آنان سربرمی‌افرازند و گامهای بلند و نیرومند برمی‌دارند، ما نقش زمین هستیم و می‌خزیم. تصادفی‌ و عجیب نیست که از زمان فردوسی و پس از او تمام فرهنگ ما نتوانسته یک تراژدی بنویسد، یا سخنی با صلابـت، اعتماد به‌نفس و برندگی ذهنی ناصرخسرو بگوید؟
درون‌پیوندی در فرهنگ
در پدیده‌ای که از محتوا و ساختواره‌ یک فرهنگ پیکر می‌گیرد، یعنی هستی یک فرهنگ خـود را در آن می‌نمایاند، استثنا، اگر وجود داشته باشد، کمترین اهمیتی ندارد. کلیت درونساز یک فرهنگ، ‌به‌ معنای آنچه در زایش و بالش آن روی می‌دهد، به‌معنای آنچه فرهنگ مربوط از آن و در آن هستی یافته و می‌پاید، چیزی نیست که بتواند بر عضوی از آن فرهنگ افـزوده یا از آن کاستـه شـود، و بر اعتبار او چون عنصری از آن فرهنگ بیفزاید یا از آن بکاهد.
کلیت درونساز یک فرهنگ آن اسـت که آن فرهنگ بدون آن نه هست و نه تصورپذیر می‌گردد. در این همانگیِ کلی با خودش است که یک فرهنگ از فرهنگی دیگر متمایز می‌شود. فردوسی فقط در کلیت سرزمینی ایران ممکن است و آن کلیت را در خود بازمی‌تاباند. فردوسی کسی یا چیزی نیست که اگر از فرهنگ ما حذف گردد، حاصل آن بشود «فرهنگی ایرانی منهای فردوسی». فردوسی آن کسی‌ است که از یکسو فرهنگ ما را به سهم خود متعین می‌سازد و از سوی دیگر پیوندناپذیری آن را، در حدی که فرهنگ او ایرانی است، با هر فرهنگ دیگر اسلامی مسجل می‌نماید، حتا اگر ما به بُرد اثر او از این حیث پی‌نبریم:
فردوسی هم در خیام بازمی‌تابد، هم در سعدی و هم در حافظ، در نظامی که جای خود دارد.
می‌شود بدون نویسندگان و شاعران نامبرده ایرانی بود یا ماند؟ اما عیناً اگر عبداله روزبه (ابن‌مقفع) و رازی استثنایی مطلقاً مرده نمی‌بودند، بلکه در ما می‌شکفتند و بارور می‌شدند، ما نمی‌توانستیم به معنایی ایرانی باشیم و بمانیم که هستیم و تا کنون مانده‌ایم.
ممکن است عضو یک خانواده بتواند خود را حتا از همه حیث از خانواده‌اش جدا نماید و در خود پابرجا بماند، یعنی کمابیش به‌تدریج جز آن شود که تاکنون بوده است. علتش این است که خارج از فضای حیاتی خانواده‌ مربوط، فضاهای حیاتی دیگر نیز برای زیستن و بودن شخصـی او وجود داشته. تنها شرطش این است که عضو یادشده بتواند فضاهای هرچند متفاوت اما خویشاوند برای منظور خود بیابد. فضاهای خویشاوند و متفاوت از آن نوع‌اند که چون حلقه‌های یک زنجیر از فراز به فرود یا برعکس، یا سطحاً به همدیگر پیوسته‌اند. این حلقه‌ها نه همواره بیواسطه، اما همیشه به واسطه‌ی حلقه‌های دیگر با هم ارتباط درونی دارند، اما نه با حلقه‌هایی از بافت زنجیری دیگر. مثلاً شاه ایرانی و گدای ایرانی با هم خویشاوند‌اند، از طریق سلسله مراتبی که در حکم حلقه‌های یک زنجیر آنها را در متن بومی‌شان از هـم دور، اما مرتبط نگه می‌دارند. اما شاه ایرانی با گدای سوئدی که هیچ حتا با شاه سوئدی نیز مطلقاً خویشاوندی ندارد. تمثیل ساده‌ی حلقه‌های یک زنجیر یا بافتی از آن، برای نشان‌دادن گسست‌های پیوسته یا پیوندهای گسستـه در مجموعه‌هایی‌ست که از مشابه‌ها و همانندها ساخته شده‌اند.
هر اندازه پهنه‌ی این مجموعه، که از آدابها و سنتها، از عادتها و رسمها، از ارزشها و هنجارها ساخته شده، گسترده‌تر شود، امکان خروج از آن کمتر می‌گردد. هر اندازه حوزه‌ی زیست فرهنگی وسیعتر شود، رهایی‌یافتن از بافتهای تننده و درونی‌شده‌ی آنها دشوارتر می‌گردد. هر اندازه فضاهای بومی و همریشه در شبکه‌هایی پرشمول‌تر پیکر گیرند، به‌همان اندازه خصوصیات مربوط به آنها در آدمهای مختلف فراگیرتر و نازدودنی‌تر می‌شوند. یعنی‌ نمی‌توان خود را به‌آسانی از بند آنها رهاند. می‌رسد جایی که هرگونه کوششی در رهایی از بندها غیرممکن می‌گردد، مگر در خودفریبی. هستند کسانی که چون مثلاً پاسپورت امریکایی، فرانسوی یا آلمانی نیز گرفته‌اند، خیال می‌کنند ملیتی دیگر و تازه یافته‌اند. وقتی بعد دوگانه‌ی مکانی‌ـ زمانی، یعنی جغرافیایی و تاریخی را تواماً در نظر بگیریم، با سرزمین سروکار داریم. در سرزمین با آب و خاک یا طبیعت محض روبه‌رو نیستیم. سرزمین نامی‌ست برای جایگاهی که فرهنگی در آن پدیدار می‌گردد. بنابراین، فرهنگ بی‌سرزمین یا سرزمین بی‌فرهنگ وجود ندارد. هر اندازه فرهنگ غنی‌تر و گوناگونتر باشد، وابستگی سرزمینی‌اش، به معنای پرورشگاهی‌اش بیشتر است.

👇

آگاهی

20 Jan, 19:41


#ملت_و_مردم


معنای لفظ ملت در سال های قبل از مشروطیت در ایران تغییر یافت. لفظ ملت به قول ملک الشعرای بهار به جای مجموعه رعایا به کار رفت.
البته این جانشینی می‌بایست لوازمی داشته باشد. رعیت حق و حقوقی نداشت اما ملت صاحب کشور و قانونگذار آن بود. پس در مورد حقوق ملت و مخصوصا حق قانونگذاری، می‌بایست روشن شود که تا زمان مشروطیت یعنی آغاز قوام مردم حقی نداشته‌اند تا چه رسد به اینکه خود را قانونگذار و منشا قانون بدانند.
چیزی که مشخص است قضیه صرف تغییر معنی لفظ نیست بلکه جانشین شدن صاحب حق به جای بی حق است. البته این بدین معنا نیست که قبل از دوران تجدد بشر قانونگذار نبوده است و اگر کسی از آن چنین برداشتی داشته باشد، بدون شک برداشتی نادرست دارد. موضوع این است که آنچه تازگی داشت؛ تعلق حق قانونگذاری به مردم و ملت است.
زندگی بشر همیشه قانون داشته و اجتماعات بشری با قوانین موضوعه قانونگذاران و حکیمان و یا با قوانین دارای منشا الهی اداره می‌شده و در دوره جدید برای اولین بار مردم، اختیار و حق وضع قانون پیدا کرده­‌اند.
به این ترتیب ملت در زبان ما معنی تازه پیدا کرده و این نام به موجودیتی که تازه پدید می‌آمد و قوام می یافت اطلاق شده است که صاحب کشور و دارای حق قانونگذاری است که تا دوره جدید( و در کشور ما تا زمان مشروطیت) مردم حق قانون­گذاری نداشته و خود را قانونگذار نمی‌دانسته‌اند.
لازم به تذکر است که این به معنای آن نیست که بشر هرگز قانونگذار نبوده است چرا که کسی که کم و بیش با تاریخ آشنا باشد می‌داند که کنفوسیوس در چین و سولون در یونان و بسیاری دیگر در ایران و روم و یونان و چین و مصر و اکد و سومر و بابل و آشور قانونگذار بوده‌اند. اما اینکه مردم قانونگذاری را حق و وظیفه خود بدانند امر دیگری است که تا زمان جدید سابقه نداشته است.

باید دقت کرد که در این بحث مردم با ملت اشتباه گرفته نشود. البته که ملت مرکب از مردم است، اما مردم همیشه ملت نبوده‌اند و نیستند. و چنانکه بالاتر گفتم قبل از زمان تجدد به مردم، رعیت می‌گفتند. در کشور ما هم قبل از مشروطه، مردم رعیت خوانده می‌شدند. تفاوت ملت با مردم این است که ملت نام یک وحدت است. وقتی مردم در تعلق به یک کشور دارای حکومت ملی وحدت دارند و به این وحدت خودآگاهند ملت نامیده می شوند.
درست است که ایران فرهنگی و فرهنگ ایران عظمت و سابقه طولانی دارد، اما این به معنی قدیمی بودن ملت ایران نیست و اگر چنین باشد باید بپذیریم که مردم ایتالیا و یونان و مصر و چین و هند هم از قدیم ملت بوده‌اند که به هیچ وجه اینگونه نبوده. ( متاسفانه بعضی صاحب­‌نظران و محققان فلسفه سیاسی مثل لئو اشتراوس با مسامحه به جای مردم گاهی لفظ ملت را آورده اند). این فکر که در جهان و در تاریخ یک استثنا وجود دارد و آن اینکه سرزمین ایران از قدیم به ملت ایران تعلق داشته است و پدید آمدن این ملت ربطی به تحولات جهان جدید و آشنایی با فکر اروپایی و نهضت مشروطیت ندارد یک حکم ایدئولوژیک متعصبانه افراطی است. اگر ایران همیشه ملت داشته است، این ملت می‌بایست زمام سیاست و حکومت را در محدوده جغرافیایی معین در دست داشته باشد و برای کشور قانون وضع کند.
در تاریخ ایران، مردم کی حکومت می‌کرده و منشا قانون بوده‌اند؟

موضوع مهم حاکمیت ملی است. ملت اگر وجود دارد حاکمیت می‌خواهد و قانون وضع می‌کند. مردم از زمان‌های دور و دراز بوده‌اند اما تا دو قرن پیش ملت به معنی جدید وجود نداشته است و مردمی که برای خود حق حاکمیت و قانونگذاری قائل باشند هنوز به وجود نیامده بودند.
معنی این سخن این نیست که ادمی تا ۲۰۰ سال پیش قانون وضع نمی‌کرده و نمی‌توانسته است قانون وضع کند. بلکه موضوع این است که؛
وقتی مردم به ملت تبدیل می‌شوند خود را دیگر نه رعیت بلکه شریک در اداره کشور می‌دانند. در این که قبل از پیدایش ملت بزرگان و دانایان و پیامبران و نام‌آوران و سلاطین و پادشاهان آورندگان و تدوین کنندگان قانون بوده‌اند کسی تردید نمی‌کند. در شهرهای یونانی و در مصر و چین و ایران و هند دانایان قانونگذار کم نبودند. کافی است به کتاب اصول حکومت آتن ارسطو مراجعه کنیم تا نام عده ای از آن بسیار را بدانیم.
اما نباید با مسامحه ملت را با مردم یکی دانست و این دو مفهوم را با هم خلط کرد و به تفاوت این دو مفهوم اهمیت نداد.
ملت صرف مجموعه مردمان نیست بلکه مردمی نام و عنوان ملت می‌گیرند که به وحدت خود در یک کشور خودآگاهی داشته باشند و بخواهند قانونگذار خویش باشند. مردم وقتی ملت می‌شوند که خود را متعلق به یک سرزمین و دارای حقوق خاص و حکومت قانون باشند. به بیان دیگر ملت و ملیت از حاکمیت ملی جدا نمی‌شوند.

#امید...

@agahiiiii

آگاهی

20 Jan, 18:02


آندم که درمان نیست، درد را باید پایان یافته دانست و آخرین امید را از آن برید. زاری از پس مصیبت گذشته نزدیک‌ترین راه برای جلب بدبختی‌های دیگرست.
آن‌چه روزگار می‌ستاند نگهداریش محال است، اما شکیبایی لطمات سرنوشت را به بازی می‌گیرد. کسی که مالش را دزیده‌اند و لبخند میزند، خود چیزی از کف دزد می‌رباید؛ و آن کس که بیهوده افسوس می‌خورد از مایه‌ خود می‌دزدد.

#اتللو
#شکسپیر


@agahiiiii

آگاهی

20 Jan, 16:07


آری...
تمام زمستان با غم و اضطراب، سکوتی را تجربه کردم که انگار ما را از هم جدا می‌کرد. خودم مسبب‌اش بودم. اما بیش از من، شاید سکوتی سبب آن است که مرا از خودم جدا می‌کرد، و نیز انتظاری دشوار.
رضایت دادن به زمانی بی‌آینده. هنوز هم از انجام کارها و برنامه‌هایم عاجزم.
زندگی می‌کنم بی هیچ غم فردایی و به سختی.

نامه موریس بلانشو به ژرژ باتای


@agahiiiii

آگاهی

19 Jan, 17:01


#Snow_is_falling...
#chris_de_burgh

@agahiiiii

آگاهی

15 Jan, 15:28


انسان چیزی را در درون خود حمل می‌کند که حتی تصوری از آن ندارد.
هر انسانی نه فقط زندگی‌اش، بلکه مرگش را بر دوش خود در تمام عمر حمل می‌کند.
مرگ
؛
پدیده‌ای که فقط می‌توان به اشکال متناقض از آن نوشت و درباره‌اش سخن گفت، بدون آنکه کوچک‌ترین آگاهی‌یی از ماهیتش داشته باشیم و بدانیم که چیست.
ما فقط می‌توانیم درباره زندگی سخن بگوییم، چرا که دم به دم در حال تجربه کردنش هستیم.
و بنظر من تنها چیزی که می‌توان در باب آن گفت این است که: 
زندگی تنها مشقتی طولانی و کش‌دار است به سوی مرگ...

#امید...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

15 Jan, 09:37


در این متن به موضوع مهم و درستی اشاره کرده معین دهاز آنجا که می‌گوید:
دولت شر است و دخالت‌های خیر خواهانه‌اش هم شر است و باید که حوزه دخالت‌های این شر مطلق را هر روز کمتر و کمتر کنیم.
این مطلب را که می‌خواندم ناخودآگاه به یاد هگل افتادم. فیلسوف قدری که سعی کرد با لفاظی فلسفی به دولت مقامی الهی و مطلقه دهد.
او در کتاب فلسفه تاریخ دولت را اینگونه شرح می‌دهد:
آن روح مطلق فارغ از تردید که هیچ قاعده مطلقی را در خوب و بد، شرمساری و دنائت، فریبکاری و نیرنگ بازی پذیرنده نیست.
و در ادامه می‌گوید:
دولت عبارت است از حیات اخلاقی که بالفعل وجود دارد، و این که تمام حقیقت روحانی که یک فرد آدمی داراست، از دولت است. زیرا حقیقت فرد این است که ذات خود او «عقل» عين بر وی ظاهر شود و برای او دارای وجود بلاواسطه عینی باشد. زیرا که حقیقت اتحاد اراده کلی و اراده ذهنی است. دولت مثال الهی است، به صورتی که روی زمین وجود دارد، باز دولت تجسم آزادی عقلانی است که خود را به صورتی عینی تحقق می بخشد و باز می شناسد. دولت مثال روح است در تظاهر خارجی اراده انسانی و آزادی آن.
او برای دولت همان مقامی را قائل است که کشیشان برای کلیسا قائل بودند.
با این تفاوت که ادعاهای کاتولیک‌ها از ادعای هگل منطقی‌تر بوده است.
اساسا حاکميت و آزادی برای هگل دو روی يک سکه هستند که آزادی به نفع حاکمیت می‌تواند مورد تحدید قرار بگیرد و تفسیر از آزادی در ید قدرت حاکمیت است.
او بين جامعه مدنی و دولت، دولت را دارای حق مطلق می‌داند و آزادی را در حل شدن فرد در دولت تفسیر می‌کند.
و معتقد است فرد در برابر دولت مانند برده در برابر ارباب است. دولت دست بالاتر را دارد و فرامینش چون فرامین خدا مطلق است.
دولتی که شر اعظم است نزد هگل روح مطلقی است که همه باید در برابرش تسلیم بی‌قید و شرط باشند و خاکسار درگاه ملکوتی‌ و والایش.
به راستی که فلسفه سیاسی هگل سم است خصوصا برای جامعه‌ای چون جامعه ما.

#امید...

@agahiiiii

آگاهی

15 Jan, 09:01


منتقدها در هر مملکتی پاسداران آزادی‌اند. آن‌ها هستند که با روشنگری، به خودتنظیم‌گری جامعه کمک می‌کنند. اهمیت آزادی بیان در همین است. جامعه را از حیث عقلی در وضعیتی نگه می‌دارند که دیگر نیازمند مداخلات دولت نباشد. دولت شرّ است و دخالت‌های خیرخواهانه‌اش هم شرّ است و باید به حداقل ممکن برسد.

اهمیت تفکر انتقادی و تقویت آن در همین است. انتقاد زندگی‌بخش است و منتقد، مراقب آزادی است. دستگاه انتقادی، چه علیه بیرون باشد، چه علیه درون (خود)، کمک‌کننده است. مثلا وجدانِ آدمیزاد یک پایگاه انتقاد‌کننده است که در درونش حاضر است، و با ارزیابی اعمالش، انسان را هدایت می‌کند.


#معین_دهاز
@agahiiiii

آگاهی

09 Jan, 13:02


این دانشمندان به اصطلاح در یک توهم بی واسطگی و جدا بودن از وضعیت هستند
آرمانشون هم به نوعی "تحقیق بی طرفانه درباره ابژه" هست، حقیقتی مستقل از فاهمه انسان ها، چیزی که اساسا غیرممکنه
سوال اینجاست: اساسا درباره ی این نتیجه گیری که "تصاویری که برای ما پدیدار میشن همه توهم کنترل شده هستند"، مگر خود دانشمندان جدای پدیدار هایی که در اختیارشون هست داده ی خاص دیگه ای دارن؟
مگر غیر این هست که خود همین گزاره ای که مدعیش هستند، منبعش همون پدیدار هاست؟
و اگه این رو بپذیریم، خود همین گزاره هم نوعی توهم محسوب میشه یعنی خودش خودش رو نقض کرده

اگه داده های خودشون نهایتا از همین پدیدار هاست، نمیتونند بگن که پدیدار ها توهم هست چون نتیجه منطقی این ادعا این هست که خودشون هم در توهم هستند و گزاره ادعا شده هم برامده از توهم هست

اگه غیر از این هست هم که باید توضیح داده بشه که داده های خود دانشمندان اگر از جنس همین پدیدار نیست، یعنی محتوایی نیست که به فرم فاهمه انسانی در اومده، پس چی هست؟
یعنی اونها به نوعی حقیقت بی واسطه دسترسی دارند؟
که بازم میشه همون "توهم بی واسطگی"

آگاهی

09 Jan, 10:01


برخی از نوروساینسیست‌ها می‌گویند:
تصویری که ما می‌بینیم و به واقعیت ترجمه می‌کنیم یک توهم است یک توهم کنترل شده و واقعیت اصیل نیست.
حال پرسش این است که چطور و بر چه اساسی به این می‌توان گفت توهم؟
مگر غیر از این است که توهم به معنی درک نادرست یا غیر واقعی از اشیاء یا رویدادهایی است که حواس پنچ‌گانه شما (بینایی، شنوایی، بویایی، لامسه و چشایی) را درگیر می‌کند.
وقتی همه ما انسان‌ها در حال تصویر سازی از واقعیت‌ها هستیم و هیچ کسی توانایی این را ندارد که تصویر درست و واقعی را درک کند، چطور می‌توانیم مدعی شویم که تصویری که مشاهده می‌کنیم ناواقعیت و یا توهم است؟!!
اساسا برای تقسیم بندی یک واقعیت به توهم و واقعی بودن کسی باید باشد که به درک تصویر درست و واقعی رسیده باشد و آن را دریافته باشد. وقتی واقعیت اصیل غیر قابل دسترسی است و ما هیچ تصور و آگاهی از آن نداریم چطور می‌توان تصویرسازی انسان را توهم نامید؟
تصویر نادرست در قیاس با یک تصویر درست، نادرستی‌اش مشخص می‌شود و وقتی ما توان دسترسی به تصویر درست را نداریم چگونه می‌توانیم اینطور قاطع در مورد تصویری که می‌بینیم نظر بدهیم و آن را توهم بنامیم؟؟؟
هر چه ما می‌بینیم و درک می‌کنیم، ترجمه و تفسیر مغز ما است از اشیا‌ و وقایع جهان بیرونی.
برای توضیح برخی مسائل ( مانند اینکه آیا واقعیات عالم به همین شکل هستند که ما درک می کنیم یا نه) هیچ حکم قطعی نمی‌توانیم بدهیم
چرا که برای راستی آزمایی آن باید از فیلتر درک بشری خود خارج شویم که لااقل فعلا برای بشر ممکن نیست و بنظرم هیچ زمانی هم ممکن نخواهد شد.
بنابراین ما چاره‌ای نداریم جز اینکه به همین ادراک خود اکتفا کنیم و‌ با همین میزان و شاخص، هستی و‌خود را شناسایی نماییم.
بر پایه همین منطق نمی‌توانیم سخن از توهم و تصور و واقعیت و ناواقعیت بگوییم و واقعیات بیرونی قابل مشاهده را به آنها تقسیم بندی کنیم، چرا که تمام این‌ها از قیاس با ضدشان به دست می‌آید و چون ما دسترسی به واقعیت اصیل( اگر چیزی به نام واقعیت اصیل وجود داشته باشد) نداریم پس باید همین ادراک خود را عین واقعیت بدانیم.

انسان برای دیدن واقعیت اصیل باید از خودش فراتر برود که خب امری محال است.
در جایی که ناظر و تفسیر کننده واقعیت فقط و فقط انسان است و او هیچ ابزار و استعداد و توانی برای درک و تفسیر واقعیت بیرونی جز ادراک محدود خود ندارد، سخن از ناواقعیت و توهم و تصور حرفی مهمل و بی‌اساس است.

#امید...

@agahiiiii

آگاهی

08 Jan, 22:42


توتالیتاریسم معکوس:
جبر یا توهم‌ازادی؟!



واژه "توتالیتاریسم" تداعی کننده رژیم‌هایی است که نوعی جبر بیرونی در قالب یک وحشت یا پارانویا خصیصه بارز آنهاست. تحت لوای چنین رژیم‌هایی کتاب یا هر منبع اگاهی بخش دیگر که نوعی دیگراندیشی را تجویز کند علنا منهدم می‌شود. چنانچه که واتسلاوهاول می‌گوید؛ دگراندیشی کابوسی است که به جان خواب‌شیرین تمامیت‌خواهی می‌افتد. در واقع اعضای این جوامع همچنان شکل خاصی از یک نیروی‌بیرونی را احساس می‌کنند که آنها را به درون حیطه‌ای فردیت‌زده و منفک از همنوعان رانده و می‌فشارد. اثاری چون "قلعه حیوانات" یا "١٩٨٤" شرایطی را در برابر اذهان خواننده قرار می‌دهند که بن‌مایه آنها تداعی‌‌بخش زیست‌انسانی تحت سلطه چنین حاکمیت‌هایی است.

حال که اکنون میراث به جا مانده امثال آرنت, ادورنو, هورکهایمر, مارکوزه, استورزو, امبرتو اکو و... به وفور در دسترس عام است؛ چرا علی‌رغم هشدار چنین اشخاصی شاهد بدل شدن جامعه به مثابه یک "ارگانیسم پویا" به یک "ماشین صرف  تولید ثروت" هستیم؟
گویی تئاتر زندگی انسان معاصر دست‌کمی از فیلم "عصر جدید" ندارد.

شاید واژه "توتالیتاریسم معکوس" بتواند راهگشای این مهم باشد. "توتالیتاریسم معکوس" شکل خاصی از توتالیتاریسم است که با نوع کلاسیک آن تفاوتی فاحش دارد و آنرا امری نوظهور می‌توان دانست. معکوس دانستن این قسم از توتالیتاریسم ناشی از این واقعیت است که منطق‌سرکوب و اتمیزگی فرد از فرد در چنین ساختارهایی ناشی از جبر محسوس نیست که نیرویی را از بیرون به درون وارد کند. بلکه کاملا بالعکس منطق‌ سرکوب از درون به بیرون می‌جوشد و بنابر یک تصمیم خودخواسته، فرد خویشتن را تهی از نیاز برای فهم وقایع پیرامون می‌بیند. به قولی تحت لوای "توتالیتاریسم"(به مفهوم کلاسیک واژه) کتابی نیست که بخواهد خوانده شود، اما کماکان روح‌ دغدغه‌مند خلا نابودگی کتاب(به مثابه یک منبع دگراندیشی) را حس می‌کند و با نیازی مرتفع نشده مواجه می‌شود. حال آنکه "توتالیتاریسم معکوس" با منطقی "درونی‌شده", نه کتاب که "احساس نابودگی کتاب" و "نیاز" آدمی را منهدم می‌کند.
توتالیتاریسم معکوس نه بر سرکوب که بر سرگرمی استوار است. در قاموس توتالیتاریسم‌معکوس سرگرمی به مثابه یک غریزه یا میل‌ذاتی که وجود آن غیرقابل انکار است، به خدایگانی بدل می‌شود که دیگر نه نیازی در کنار سایر نیازها که نیازی فراسوی سایر نیازها تلقی می‌شود. گویی انسانی خفته در قایق بر صفحه پرتلاطم اقیانوس  به جای بیداری و اگاهی از دریای مواج و طوفان، قایق را چون گهواره‌ کودک و طوفان را چون دست مادر می‌داند که گهواره او را تاب می‌دهد. توتالیتاریسم‌معکوس این چنین تراژدی را به جوک و دغدغه را به بی‌تفاوتی بدل می‌کند...

#محمدامین_سلیمانی

@agahiiiii

آگاهی

08 Jan, 20:36


این چند بیت دو روز بعد از جنایت سقوط هواپیمای ۷۵۲ و در اوج یک استیصال ملی توسط #طاها_میرحسینی سروده شده.


ای قادری که نعره‌‌های شیر داری
با مردمان خویش چون تدبیر داری؟

تکبیرزن، لبیک‌گو بر گرده‌ی ما
ای تف بر این اقبال مادرمرده‌ی ما

یک ملتی در صدر اخبار است هر روز
صبحانه‌اش تا شام خونبار است هر روز

هر نقطه‌ای در سوگ و اندوه وطن، ما
آماج انبوه هزاران نقطه‌زن، ما

ای نعره‌ات بر ما بلند، ای مست کرده
ای با غم و اندوهمان یکدست کرده

این نعره‌ها بر خصم میهن بیش باشد
تا خوابشان همواره پر تشویش باشد

ای خنجرت بر گردن ما مردمانت
چون بر عیال خود کشی خط و نشانت؟

پیش و پس‌ات را دیگری زیر و زبر کرد
رد طنابت بر گلوی ما گذر کرد

ای راویان قصه‌ی ویرانی ما
هر بار بنویسید بر پیشانی ما:

بدبخت بعد از انتقام سخت، مردم
بدبخت مردم ما، خدا، بدبخت مردم


@agahiiiii

آگاهی

08 Jan, 18:02


‌جامعه‌ی آسیب‌دیده جامعه‌ای است که در آن «خیرات محدود»، یعنی قدرت‌طلبی و ثروت‌دوستی و جاه‌خواهی، بر «خیرات نامحدود»، یعنی معرفت و زیبایی و خیرخواهی، غلبه یافته باشند. آدمیان زیر تأثیر نهادهای اجتماعی و سیاسی ساختارهای روحی متفاوتی پیدا می‌کنند. ساختار روحی فرد وضع اخلاقی جامعه را بازتاب می‌دهد. دولت متعادل و مطلوب روح شهروندان را هم متعادل می‌سازد.
بنابراین چون آدمیان زیر تأثیر محیط پیرامون و نظام‌های اجتماعی هستند، برای بهسازی زندگی فرد باید نظام سیاسی را دگرگون کرد. حتی فرزانگان و فیلسوفان بالقوه هم از جامعه‌ تباه اثر می‌پذیرند. فیلسوفِ اصلاح‌طلبِ منفرد مانند سقراط کاری از پیش نمی‌برد و ازعهده‌ رودررویی با افکار تباه عوام برنمی‌آید. ساکنان غار سیاه جهل به سخن غارنشین رهیده‌ای که به نور معرفت رسیده هرگز گوش نخواهند سپرد و چه‌بسا او را خواهند کشت.
پس همان به که فیلسوفان در جامعه‌ی تباه از سیاست کناره بگیرند و خاموشی پیشه کنند. آن‌ها توانایی لازم برای راهنمایی شهروندان در جوامع تباه را ندارند.


#ازاین‌جاتاناکجا
#حسین_بشیریه

@agahiiiii

آگاهی

07 Jan, 21:57


انسان هر چقدر که سنش بیشتر می‌شود تنهاتر می‌شود و از جماعت فاصله می‌گیرد.
بنظرم تنهاتر شدن انسان با گذر سن، نتیجه درک بیشتر او از ارزش زمان است.
او می‌فهمد که؛
"دائم گل این بستان شاداب نمی‌ماند" و زمان دارای ارزش بی‌مانندی است، پس باید از آن نهایت استفاده را ببرد، از این رو معاشرت‌های بی‌کیفیت و سطحی جای خودش را به تنهایی نشستن و فکر کردن و موسیقی گوش دادن و فیلم خوب دیدن و کتاب خواندن و دیدارهای محدود و کنترل شده با آدم‌های عمیق و درست و حسابی‌تر می‌دهد.
و این نه معنای افسردگی است و نه معنای بی‌معرفتی!
شاید چندان نتوان طول زندگی را افزایش داد، اما می توان زمان را فریب داد و به زندگی با
معاشرت‌های درست و  شنیدن موسیقی خوب، مطالعه کتاب و دیدن فیلم‌ و سریال فاخر و بدرد بخور به زندگی عرض بخشید.
حسی که از این کار به انسان القا می‌شود این است که؛
انگار داریم بیش از دیگران زندگی می‌کنیم.


#امید...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

07 Jan, 15:37


«افتخار» نتیجه‌ قدرت است یا اندیشه؟

آگاهی

06 Jan, 19:52


👆

بنظرم انسان همیشه باید آمادگی این را داشته باشه که نظراتش نادرست است.
این شک یک شک معقول و لازم است برای سقوط نکردن در دره تعصب و جزم‌گرایی.
همین شک معقول بود که به پوپر کمک کرد تا نظریه ابطال پذیریش را ارائه دهد.
داستان تئوری ابطال‌پذیری پوپر داستانی است که لازم است هر جوینده علم و دانش از آن آگاه باشد و درس‌های بسیاری برای ما دارد.
بر اساس گزارش خود پوپر،
در سخنرانی ایراد شده پیتر هاوزکیمبریج در تابستان ۱۹۵۳ سه حادثه بزرگ در اوایل قرن بیستم باعث شدند که ادعای آنها در دارا بودن وضع و حال علمی مورد شک او واقع شده و به نتایج مهمی انجامید، چون دارای منع بودن هر نظریه علمی در واقع شدن بعضی چیزها و کوشش برای تخطئه یا رد کردن یک نظریه یا آزمونی اصیل
این شک در نتیجه رهنمون به نظری شد که «ملاک وضع علمی یک نظریه تخطئه پذیری یا ابطال پذیری یا آزمون پذیری آن است»

حادثه اول؛
مربوط به برخورد توجیه گرایانه هواداران مارکس با مسائل اجتماعی بود، یک نفر مارکسیست ممکن نبود روزنامه‏ ای را باز کند و در هر صفحه آن تأییدی از نظر خود در تفسیر تاریخ نبیند، نه تنها در اخبار، بلکه نیز در شکل عرضه کردن آنها که نماینده جانبداری طبقاتی روزنامه بود و البته مخصوصا در آنچه روزنامه نمی‏گفت
حادثه دوم؛
برخورد پوپر با نظریه ابداعی عقده حقارت آدلر بود که آن را تأثیر خفی رفتارهای ظاهر و منش و شخصیت و حرفه انسانها می‏دانست.
پوپر حالتی را در سال ۱۹۱۹ به آدلر گزارش می‏کند که با نظریات وی مطابقت نمی‏کرده، آدلر بدون اینکه کودک مورد نظر را دیده باشد، از طریق نظریه احساسات خود کم‏ بینی خود، حالت او را توجیه می‏کند، پوپر که از این برخورد یکه خورده بود، از آدلر دلیل اطمینانش را می‏پرسد او در پاسخ پوپر می‏گوید:
به سبب تجربه هزار جانبه خودم و من که این سخن وی را شنیدم، نتوانستم از گفتن این جمله خودداری کنم:
گمان می‏کنم که این حالت تازه آزمایش شما هزار و یک جانبه شده است
.
پوپر به دنبال این برخورد غیر علمی آدلر، در آزمایشات قبلی وی نیز مشکوک می‏شود و از چگونگی تأیید آن سؤال می‏کند و سپس با دو مثال متفاوت از حال شخصی که کودکی را با هدف غرق کردن در آب به پیش می‏راند و شخصی که خود را به خطر هلاکت می‏اندازد تا جان کودکی را از غرق شدن نجات دهد، که هر دو حالت را نظریه آدلر قابل تفسیر می‏دانسته و عمل شخص اول را ناشی از رنج احساس حقارت و عمل شخص دوم را ناشی از احساس جسارت می‏شمارد، گمان نمی‏کنم که رفتاری بشری باشد که با این یا آن نظریه نتوان آن را تفسیر و تعبیر کرد.درست همان واقعیت اینکه همیشه شایستگی دارند و پیوسته تأیید می‏شوند در چشم ستایندگان این نظریه‏‌ها محکم‌ترین حجت و برهان برای درستی آنها به شمار می‏رفت.بر من آشکار شد که این استحکام ظاهری در حقیقت ضعف آنها بود.
حادثه سوم؛
پیدایش نظریه نسبیت اینشتین بود که با آزمایش ادینگتون مورد تأیید قرار گرفت و هر آن امکان داشت که با نتیجه آزمایش دیگری تن به ابطال بدهد و این با ملاک پوپر در تشخیص وضع علمی نظریه که ابطال‌پذیری یا آزمون پذیری آن بود وفق می‏داد و
مسئله بسیار مهم در این مورد خطری است که در یک پیشگویی از این گونه وجود دارد
این نظریه به این نتیجه انجامیده بود که نور به هنگام گذشتن از نزدیکی خورشید جذب شده و قابلیّت اندازه‏ گیری می‏‌یافت و این امری بود که به جهت مجاورت نور شدید به طور متعارف قابل مشاهده نبود و عکس برداری از آن زمان کسوفی را می‏‌طلبید که امکان پیش‏بینی نظریه اینشتین را وارسی می‏کرد، همانطور که گذشت این تئوری با آزمایش ادینگتون در زمان کسوف به اثبات رسید و هر آن ممکن بود که با نتایج دیگر باطل می‏شد و این نشان می‏داد که تئوری اینشتین با هر آزمایشی سازش نداشت و این مسئله مطلوب پوپر را از صفت ممیزه علم از غیر علم در ابطال‌پذیری برآورده می‏‌ساخت.
به دنبال این سه حادثه مهم بود که پوپر تئوری ابطال‌پذیری را در فکر خود پی‏ریزی کرد و با تکیه به جزمیت افکار مارکس و آدلر که آنان را از وادی علم(تجربی) خارج می‏کرد، به حقانیت علمی نظریه اینشتین رسید.
او می‌گوید:
در همه اینها من متوجه طرز برخوردی غیر از برخورد جزمی مارکس، آدلر، فروید و از آنها بدتر شاگردان و مریدانشان شدم. اینشتین به دنبال تجربیات مهمی بود که تازه اگر هم به نتیجه مثبت می‏رسد نظریه‏‌اش را قطعی قلمداد نمی‏کرد، در حالی که خلاف آن کلیه نظراتش را به هم می‏ریخت و خودش اولین کسی بود که به این مطلب اشاره کرده بود.
و این، به نظر من، برخوردی واقعا علمی بود در برابر برخورد دیگر.
برخورد جزمی، که مرتبا دلایلی بر صحت نظرات مورد علاقه خود می‏ یابد.بدین سان بود که برخورد علمی، برخوردی انتقادی است، به دنبال تأیید نمی‏‌رود، تجربیات اساسی را می‏جوید، تجربیاتی که ممکن است نظریه مورد آزمایش را باطل کند، ولی هرگز نمی‏تواند قطعیت آن را اثبات نماید.


#امید...
@agahiiiii

آگاهی

06 Jan, 19:52


آیا هر چیزی که به آزمایش و تجربه درنیاید مهمل است و بی‌معنی؟

آنهایی که ادعا دارند هر چیزی که به تجربه و آزمایش در نیاید بی‌معنی و مهمل است باید به این دو پرسش پاسخ دهند :
یکم؛
گزاره هرچیزی به تجربه در نیاید بی‌معنی است آیا خود قابلیت تجربه و آزمون را دارد؟
دوم؛
اگر ندارد چگونه و بر چه مبنایی باید با اطمینان آن را پذیرفت؟
این قضیه نه توتولوژی است نه مأخوذ از تجربه پس بایستی فاقد معنی باشد.
پوپر می‌گوید؛
نظریه‌های مابعدالطبیعه و غیر علمی یا شبه علمی معنی دارند و گذر از ماوراالطبیعه به علم جهشی و ناگهانی نیست.
آنچه دیروز اندیشه‌ای مابعدالطبیعه بوده ممکن است روزی خود به نظریه علمی آزمون پذیر بدل شود.

اما در باب این سخن؛
هر آنچه که از آزمایش و آزمایشگاه بیرون بیاید حقیقت است و علم ( science ) تنها منبع شناخت است، باید توجه داشته باشیم که علم هیچگاه قطعی و یقینی نیست و اساسا اثبات پذیری وجود خارجی ندارد.
و به گفته فیزیکدانان جهان ما را ۷۲ درصد انرژی تاریک( dark energy ) و ۲۳ درصد آن ماده تاریک ( dark matter ) تشکیل می‌دهد که درباره هیچ کدام چیزی نمی‌دانیم. کل شناخت ما از جهان هستی منحصر به ۵ درصد ماده باقی مانده تشکیل دهنده جهان است که قابلیت ویژه مشاهده‌ پذیری دارد.
حال با این تفاسیر می‌توانیم ادعا کنیم که ۹۵ درصد جهانی که توان مشاهده و آزمایشش را نداریم مهمل است و بی‌معنی؟
معلوم است که پاسخ این پرسش یک نه بزرگ است.
همه چیزها را نمی‌توان به آزمایشگاه برد و آنها را با روش ساینس مورد بررسی قرار داد.
و اینکه در ساحت تفکر و معرفت، ساینس حرف آخر را نمی‌زند.
اساسا هیچ معرفتی نمی‌تواند ادعا کند که حرف آخر را می‌زند.
اما چاره چیست و چگونه باید از،خود در برابر خرافات و مهملات محافظت کنیم؟
بنظر من رویکرد آنارشیسم معرفتی می‌تواند به پیشترفت بشر کمک کند.
چرا که دلیلی نمی‌بینم که روند يا توسعه علم را به شكل موجود آن بايد منحصر كنيم.
امروزه عده‌ای سعی می‌‌کنند که واقعيت را در علم منحصر كنند و به همه ياد می‌دهند كه ساير نهادهای فرهنگی نوعا اسطوره‏ای و غير‏عقلانی هستند و تنها علم، امری يقينی و عقلانی است و البته كه ارزش معرفتی اين عقلانيت كه بر فرد، تحميل‌ شده قابل ترديد می‌باشد، اين ترديدها را پيش‌تر در آثار انديشمندانی مانند گنون نيز مشاهده می كنيم.
تا به امروز هیچ کس نتوانسته پاسخی به این پرسش‌ها بدهد که:
چرا آنچه را معقول نمی‌دانيم، بايد علم ندانيم؟
معيارهای عقلانيت علم مربوط به سنت جاری و پارادايم موجود آن می باشد و اين معيارهای درونی صلاحيت ارزش‌‏يابی رويدادهای خارجی را ندارند؛ پس چرا آنچه كه با اصول "عقل‌گرايی انتقادی" همسازی ندارد پوچ و باطل بشماريم و يا حتی علمی ندانيم؟ چرا آنها را مايه پيشرفت ندانيم در حالی كه به طور روشنی پيشرفت‏ های  كيفی و بنيادی علم آنچه در شرايط فعلی علم به حساب می آيد در عرصه‏ هايی صورت گرفته‏ است كه نوعاً در روزگار توليد آن غير‏علمی تلقی شده‏ است؟
نظير آرای گاليله و كپرنيك، كه كاملا از سنت علمی زمانه خودشان دور بوده‏ است، يعنی آنچه كه ما امروزه علم می‌شناسيم در آن روزگار، راهی غير‏معقول و غير‏علمی تحصيل شده بوده ‏است.
به قول فايرابند:
اين انحراف‏ها و اين اشتباهات، پيش‌شرط‏های پيشرفت‌اند.
پس نباید انسان‌ها را محدود کرد در یک دایره بسته و به هر چیزی که با سنت علمی روزگارمان مغایرت داشت انگ مهمل بودن زد.
آنچه را ما سنت علم می‌دانيم در اثر پذيرش معيارهای پيشينی است.
چرا بايد همين سنت رايج را علم بدانيم و علم را در همين قالب محصور سازيم؟
چرا مثلا طب سوزنی علم نباشد؟
طبی که پنجاه سال پيش صرفا يك فرايند غير‏علمی و بی ارزش شمرده می‌شد اما در حال حاضر علمی شمرده می‌شود؟
معياری كه آن را بی ارزش يا غير‏علمی می‌كرد حقانيت خود را از كجا آورده بود؟
چرا فعلا برخی چيزها را علم ندانيم و يا معقول نشماريم؟
اينكه چیزی با معيارهای ما نقد نمی‌پذيرد، دليل نفی عقلانيت از آن نمی‌شود، چگونه می توانيم بگوييم وجود آن موجب پيشرفت معرفت بشری نمی‌شود؟

👇

آگاهی

06 Jan, 00:39


خودستایی نهایی نشانه آگاهی از دگرگونی و تکامل خودخواهی در تصویر فرد از خویشتن است؛
چگونه آن شویم که هستیم، در حالی که من بودن خود امری تصادفی است.
تایید کامل خویشتن بر تمام روزمرگی‌ها چیره می‌شود که هر عقل‌گریزی را تحقیر می‌کند و با سپاس از استعداد، توانایی هدیه دادن آن را از بین می‌برد.
یادت باشد؛
تنها خورشیدها هستند که به تناسب بین داد و ستد هیچ اهمیتی نمی‌دهند، تنها خورشیدها بی هیچ وابستگی بر موافقان و مخالفان خویش می‌تابند.


#نیچه
#چنین_گفت_زرتشت

@agahiiiii

آگاهی

06 Jan, 00:00


همه‌ چیز در جهان روشن و بدیهی می‌نمود، لیک مردمان، همانانی که خویشتن را عاقل و فرهیخته می‌پنداشتند، در تار و پود دروغ و تزویر گرفتار آمده بودند، تارهایی که به دست خویش تنیده و آن را حقیقت می‌انگاشتند.
حیاتشان، سخنانشان، و تمامی آنچه بدان دل بسته بودند، جز پرده‌ای از تصنع نبود که هیچ پیوندی با جوهر راستین زندگی نداشت. با اطمینانی که شایسته نادانی است، از آنچه در آن دانشی نداشتند سخن می‌گفتند، گویی اسرار آفرینش را در مشت دارند، حال آنکه از ابتدایی‌ترین رنج‌های آدمی بی‌خبر بودند.

و اینچنین بود که هرکه در این طوفان ابتذال غرقه می‌شد، بی‌آنکه بداند، آرام‌آرام از حقیقت فاصله می‌گرفت. مگر نه آنکه رهایی از این جماعت، و گزیدن خلوت اندیشه، نخستین گام به سوی ادراک حقیقت است؟

#مارسل_پروست

@agahiiiii

آگاهی

05 Jan, 13:32


در کل افراد کمی دیوانه‌اند و بسیاری از افراد منطقی.
از این رو عده کمی عاشق هستن
در واقع اکثریت اونایی که ادعای عاشق شدن دارند به صورت منطقی عاشق می شوند.
چه پارادوکس عجیبی است همنشینی عشق و منطق.
من دیوانه‌ها را دوست دارم .
یعنی همون پنج درصد آدم‌هایی که تو عشق دنبال منطق نمی‌گردند و شجاعانه صید عشق می‌شوند.
بنظرم اکثریت داریم پشت نقاب عشق فقط تولید مثل می‌کنیم،
و با ترس یکی از مهم‌ترین نیازهایمان را از بین هزاران نیاز رفع نشده، رفع می‌کنیم...
و خب اين اسمش هیچ وقت عشق نيست.
این یعنی هورمون وغریزه  و هر آنچه که به غریزه مربوطه.
عشق اما ،
پدیده‌ای دو وجهی است ؛
هم غریزه و هم احساس در آن دخالت دارند و نقش بازی می‌کنند.
عشق پدیده‌ای بسیار غریب و ناشناخته است و من شدیدا معتقدم که ناشناخته هم باقی خواهد ماند.
#اهالی_عشق هیچ وقت در حوالی روشها قدم نمی‌زنند...
روشها چون زنجیر هستند بر دست و پای اهالی عشق.
عشق زندگی در عمق جان است، زندگی در سطح عشق را محدود می‌کند.
عشق آزادی را طلب می‌کند و رهایی و دیگری خواهی و ایثار بدون هیچ توقع و چشم‌داشتی...

#امید...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

05 Jan, 10:46


👆

تسهیل این کار احتمالا وقتی آسان‌تر خواهد بود که در مقابل علم‌گرایی، یا به تعبیر جان دوپر «امپریالیسم علمی»، یعنی گرایش به «تعمیم ایده‌‌های علمی سودمند به حوزه‌هایی بسیار فراتر از حوزهٔ اولیه‌شان»، مقاومت کنیم.
حساب تعداد دفعاتی که ادعا شده علم قرار است به ما بگوید «انسان‌بودن به چه معناست» از دستم خارج شده. معنا حوزهٔ علم نیست و این توقع اشتباه است که بخواهیم روش‌های علمی مشکلات و مسائل خودشان را نیز کاملا حل کنند. حل چنین مسائلی دقیقا کاری است که مثلاً حوزهٔ اخلاق باید انجام بدهد.
اما تلاش فوق‌العاده‌ای نیز لازم است برای اینکه ما افراد عادی، که دانشمند نیستیم، نیز تشویق شویم به اینکه رخنه‌های ذهنی خودمان و خطرات آشکار پرکردن این رخنه‌ها با تعصبات یا آرزوهایمان را بپذیریم و تشخیص دهیم، چراکه فقط دانشمندان نیستند که لازم است در تولید دانش مسئولانه رفتار کنند؛ ما نیز باید در قبال نحوهٔ تفسیرمان از یافته‌های علمی مسئولانه عمل کنیم.

#پایان

@agahiiiii

[[این مطلب را ملانی چلنگر نوشته و در تاریخ ۱۹ می ۲۰۲۳ با عنوان «The myth of value-free science» در وب‌سایت آی.ای.آی منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «آیا علم می‌تواند داور بی‌طرف حقیقت باشد؟» در بیست و هشتمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ شراره توکلی منتشر شده است.
وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۶ آبان ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.]]

آگاهی

05 Jan, 10:45


آیا علم می‌تواند داور بی‌طرف حقیقت باشد؟
#قسمت_دوم

البته حوزهٔ علم تنها حوزه‌ای نیست که به برخورداری از چنین مرجعیتی میل دارد. ایدهٔ عدالت را در نظر بگیرید. مفاهیم مربوط به عدالت نیز، مانند علم، در رؤیای بی‌طرفی فرو رفته‌اند. از نظر جان رالز، عدالت «اولین ویژگی مؤسسات اجتماعی» بود. بروس آکرمن در خصوص «فناوریِ کامل عدالت» و گفت‌وگوهای «بی‌طرفانه» سخن می‌گوید. باوجوداین، هیچ‌یک از مفاهیم مربوط به عدالت هیچ‌گاه کاملاً از جهانِ به‌شدت مشروط بشری پا فراتر ننهاده‌اند.
وقتی صحبت از امور بشری باشد، بی‌طرفی رؤیایی غیرممکن است.
اما قبل از متهم‌کردن دانشمندان، ما هم باید بخشی از مسئولیت را بپذیریم. از دانشمندان انتظار می‌رود که از ابتدا تا انتهای کارشان بی‌طرف بمانند، اما تفسیر متعاقب ما از علم به‌شکل تأسف‌آوری بار ارزشی دارد و ماهیتاً با سوگیری‌های برآمده از دانش خودمان در هم آمیخته است. کوین الیوت و همکارانش در سال ۲۰۱۷ پژوهشی انجام دادند که پولوس منتشر کرد. این پژوهش نشان می‌داد که دانشمندانی که به موضوعات هم‌سو با ارزش‌های خودشان می‌پردازند از نظر مردم اعتبار کمتری دارند، اما بسته به اینکه همان ارزش‌ها مقبول ما هم باشد یا نه، این تأثیر متفاوت خواهد بود.
تعجبی ندارد که وقتی با آن‌ها هم‌سو نیستیم تمایل داریم اعتبار آن‌ها را زیر سؤال ببریم و نسبت به دانشمندانی که یافته‌هایشان با ارزش‌های خودشان مغایرت دارد کمتر مشکوک هستیم. به عبارت دیگر، نسبت به سوگیری خودمان کور هستیم، ولی نسبت به سوگیری دیگران هشیاریم.

نظرسنجی‌ای که دانشگاه آکسفورد در سال ۲۰۲۳ انجام داد نشان داد که در طول پاندمیک اعتماد به تلاش دانشمندان در جهت خیر عمومی افزایش یافته است، به‌ویژه در حوزۀ فناوری‌های ژنتیکی که این عدد به چهل‌وپنج درصد رسید. در نگاه اول، دلیل این موضوع این است که می‌توانستیم دانشمندان و مهارتشان در تبدیل نتیجهٔ کارشان به‌ خیر عمومی را ببینیم. اما پروفسور آیسون وولارد، یکی از دست‌اندرکاران پژوهش مزبور، به نکتهٔ مهمی در این یافته‌ها اشاره کرد.
نگرش‌های افراطی، اعم از حامی یا ضدعلم، ربط وثیقی دارند به تمایل افراد به اینکه باوری راسخ به درک خودشان از علم داشته باشند، آن هم با وجود دانش اندکی که از طریق کتاب‌ خواندن صرف، و نه پژوهش روشمند علمی، به دست آورده‌اند.
به همین دلیل، وولارد اظهار می‌دارد:
«شاید راهبرد بهتر این باشد که بکوشیم مغایرت‌ها میان آنچه مردم می‌دانند و آنچه باور دارند می‌دانند را حل‌وفصل کنیم».

در مواجهه با برخی از نوآوری‌های چالش‌برانگیز اخلاقی، از کریسپر/کس۹ گرفته تا هوش مصنوعی، چه درس‌هایی را می‌توانیم از تاریخ بگیریم؟
اگر دانشمندان نمی‌توانند کاملا بی‌طرف باشند، چه وظیفهٔ مراقبتی‌ای نسبت به کسانی دارند که ممکن است تحت تأثیر پژوهش‌های آن‌ها قرار بگیرند؟
مشکلی که با آن مواجهیم این است که، با توجه به گرایش انسان به سوگیری، کنترل موضوعات پژوهشی دانشمندان یا انتظار از آن‌ها برای اینکه در محدودهٔ پارامترهای ارزشی دورۀ خاصی کار کنند به همان اندازه که می‌تواند مفید باشد احتمال ضرر هم دارد. باوجوداین، علم ماهیتا گسترش (و افزایش) تدریجی دانش قبل از خودش است و ذاتا «دارای رخنه» است. خطر پرشدن احتمالی این جاهای خالی با تعصب و سوگیری همچنان بالاست.
پس چه باید کرد؟
در مورد علم اصلاح نژاد، بزرگ‌ترین خطر در تفسیر سوگیرانهٔ نظریه‌ای ناقص است. توجه به این نکته مهم است که قسمت زیادی از پرکردن این جاهای خالی به دور از دانشمندان پایه‌گذار این علم رخ می‌دهد. پس شاید تدابیر حفاظتی باید به‌شکل مژثرتر و جدی‌تری مراقب فضاهای تجاری و سیاسی‌ای باشند که مترصد سوءاستفاده از تحریف ایده‌های علمی هستند. بخشی از مسئولیت به‌کارگیری این تدابیر مستقیما بر عهدهٔ دانشمندان است، اما قسمت اعظم آسیب‌ها از بخش خصوصی ناشی می‌شود که از نظارت کافی برخوردار نیست.
آنچه از دانشمندان و سازمان‌های مربوطه باید انتظار داشته باشیم این است که در طول فرایند پژوهش تا حد امکان فرصت‌هایی برای تأیید و تشخیص عامل عدم قطعیت وجود داشته باشد و این فرایند دقیق بررسی شود. بسیاری از دانشمندان کاربلد هم‌اکنون این کار را انجام می‌دهند؛ آن‌ها نسبت به آنچه نمی‌دانند و خطرات سوءتعبیر دستاوردهایشان هوشیار هستند. اما اذعان به وجود این شکاف‌ها به‌صورت شفاف باید اجباری شود. ما منابعی برای بررسی دقیق ارزش‌ها و سوگیری‌های موجود در علم داریم: حوزهٔ اخلاق یکی از آن‌هاست، تبادل نظر و دمُکراسی مشارکتی از موارد دیگر هستند. این‌ها ابزارهایی برای نظارت بر تلاش‌های علمی‌اند و باید حمایت گسترده‌تری را دریافت کنند.

👇

آگاهی

05 Jan, 00:55


آیا علم می‌تواند داور بی‌طرف حقیقت باشد؟
#قسمت_اول

وقتی صحبت از امور بشری باشد، بی‌طرفی رؤیایی غیرممکن است.
 علم یکی از معدود حوزه‌های تلاش بشری است که انتظار می‌رود بی‌طرف، موشکاف و دقیق باشد و کار خود را فارغ از قیود مذهبی و سیاسی انجام دهد. دانشمندان وظیفه دارند پیامدها و کاربردهای احتمالی کارشان را ارزیابی کنند و در قبال افرادی که متأثر از پژوهش‌های آن‌ها هستند مسئول باشند.
ولی آیا واقعا می‌توان علم را فارغ از «تفسیر» و «ارزش‌گذاری» دانست و قضاوت‌های اخلاقی را از آن دور کرد؟
و حتی اگر پاسخ در این مورد مثبت باشد،
آیا ممکن است برداشت‌های خودِ ما از یافته‌های علمی آلوده به سوگیری‌‌های ارزشی نباشد؟

ما خواسته‌های زیادی از دانشمندان داریم. آن‌ها باید بی‌طرف، موشکاف و دقیق باشند و کار خود را فارغ از قیود مذهبی و سیاسی انجام دهند. معدودی از دیگر حوزه‌های تلاش بشری هستند که انتظار می‌رود از خطای انسانی مصون باشند یا بر اساس این مصونیت ارزشگذاری می‌شوند. در عین حال، دانشمندان وظیفه دارند که پیامدها و کاربردهای احتمالی کار خود را بررسی و ارزیابی کنند و برای حفظ اعتماد عمومی نسبت به سیستم کلی دانش مسئولانه عمل کنند. این فشار سنگین را دانشمندان قاعدتا امروزه به‌شدت احساس می‌کنند، چراکه با حملات ارتباطی و رسانه‌ای مواجه‌اند که اطلاعات نادرستی منتشر می‌کنند.

علم در نقش داور بی‌طرفِ حقیقت آن‌قدر ارزشمند است که آزادی عمل دانشمندان معیاری برای روشنفکری جوامع تلقی می‌شود. بااین‌حال علم، علاوه بر پنی‌سیلین، سایکلون‌بی را هم به جهان عرضه کرده است. به همین دلیل، مردم اغلب همان‌قدر که خواهان مواهب علم هستند از آن واهمه نیز دارند. بر این اساس، برای جهت‌دهی بهتر علم به‌سمت خیر عمومی چه کاری می‌توانیم انجام بدهیم؟
و آیا دانشمندان باید مسئول پیامدهای کار خود شناخته شوند؟


خطرات سوءاستفاده‌های تعصب‌آمیز از علم با افسانهٔ مهلکی فزونی می‌یابد که دانشمندان بهتر است وجود آن را تصدیق کنند: افسانهٔ علم بی‌طرف و بدون ارزشگذاری. این تصور که علم صورتی از دانش است که عاری از هرنوع سوگیری است باعث می‌شود پژوهش‌های علمی مرجعیتی قاطع پیدا کنند. چنین توصیفی برای کسانی که مایل‌اند از علم سوءاستفاده کنند یا از آن به‌عنوان سلاح جنگی بهره برند حیاتی است.

بیایید علم اصلاح نژاد را بررسی کنیم. چارلز داروین، پیشگام اصلی نظریۀ تکامل، معتقد نبود که فرایند تکاملی انتخاب طبیعی لزوما به معنای پیشرفت تکاملی است. همین‌طور، هنگامی که کتاب منشأ انواع را نوشت اعتقاد نداشت که موجودات از جوهره‌های زیستی‌ای با کیفیت‌های برتر یا پست‌تر تشکیل شده‌اند. درواقع، در حاشیۀ کتابش، به خودش یادآوری کرد که هرگز از کلمات «برتر» یا «پست‌تر» در توصیفاتش از حقایق طبیعی استفاده نکند. باوجوداین، داروین فرزند زمانۀ خود بود و از دیدگاه‌های کاملا متعصبانه و تحقیرآمیز در خصوص هم‌نوعانش و شیوهٔ زندگی آن‌ها حمایت می‌کرد، دیدگاه‌هایی که امروزه برای ما تکان‌دهنده هستند.
کتاب تکمیلی او، تبار انسان، که در دفاع از کتاب اولش نگاشت، رنگ‌ولعابی علمی به ایده‌های کسانی داد که برنامه‌های نژادپرستانهٔ آشکارتری داشتند.

رشتهٔ اصلاح نژاد، که به‌وسیلهٔ عمه‌زاده‌اش، فرانسیس گالتون پایه‌گذاری شده بود، کاربردهای اجتماعی فرایند انتخاب طبیعی را مدنظر قرار داد و ادعا کرد که انسان‌ها باید از طریق کنترل رفتارهای تولیدمثلی خود به کمال برسند. گالتون و هم‌عصرانش پیشنهاد کردند که «نژادها یا گونه‌های خونی مناسب‌تری» وجود دارند و برای پیشرفت جامعه باید از علم برای استیلای این «نژادهای مناسب‌تر» استفاده کنیم.

در آغاز قرن بیستم، در سراسر جهان شاهد ظهور انجمن‌های حامی اصلاح نژاد بودیم، از جمله «انجمن آموزش اصلاح نژاد» که در سال ۱۹۰۷ با هدف استفاده از علم ژنتیک برای افزایش «مسئولیت» والدگری انسان‌ها پایه‌گذاری شد و حداقل دو نخست‌وزیر بریتانیا (چرچیل و چمبرلین) از آن حمایت کردند. دوسوم اعضای انجمنِ آموزش اصلاح نژاد را دانشمندان تشکیل می‌دادند.

این دیدگاه‌ها پیامدهای مهمی را در زمینهٔ سیاست‌گذاری به دنبال داشتند. برای مثال، ایالت ایندیانای آمریکا اولین ایالتی بود که قانون عقیم‌کردن اجباری را برای افرادی تصویب کرد که بنا به تشخیص پزشکان متخصص «کندذهن» بودند. به‌مرور، بیش از سی ایالت قوانینی از این نوع را تصویب کردند و درنتیجه، قبل از لغو قوانین مزبور در دههٔ ۱۹۸۰، ده‌ها هزار نفر عقیم شدند.

اما این دیدگاه‌ها از بین نرفتند. در سال ۱۹۹۴، ریچارد هرنستاین و چارلز موری در کتاب منحنی زنگی داده‌های خود را در خصوص توزیع هوش (بر اساسآی‌کیو) در کل جامعهٔ آمریکا منتشر کردند. این کتاب به دلیل نشان‌دادن هم‌بستگی میان نژاد و آی‌کیو اعتراضات شدیدی را در پی داشت.
👇

آگاهی

05 Jan, 00:55


👆

بر اساس یافته‌های دانشمندان مزبور، توزیع سیاه‌پوستان و آمریکایی‌های اسپانیایی‌تبار در پایین منحنی بیشتر بود. ابهام و عدم ارائۀ جزئیات دقیق سبب ‌شد بتوانند از داده‌ها این نتیجه را بگیرند که بین نژاد و هوش رابطۀ علت و معلولی برقرار است.
در همان زمان، جیمز واتسون، یکی از پایه‌گذاران علم ژنومیک، به عقایدی نامعقول دربارۀ اصالت ژن‌ها روی آورد. اگرچه وی مدعی شد مطبوعات رایج آن زمان سخنانش را اشتباه نقل کرده‌اند، دید مثبت داشتن نسبت به فردی که این ادعاها را دارد کار دشواری است:
«کندذهنی» یک «بیماری» است و فناوری‌های ژنتیکی باید آن را «درمان» کنند، «علت اصلی مشکلات شدید ده درصد پایین، حتی در مقطع ابتدایی، چیست؟ بسیاری از مردم می‌گویند:خب، فقر یا چیزهایی از این قبیل. اما احتمالاً این‌طور نیست. به همین دلیل می‌خواهم از شر این صحبت‌ها خلاص شوم تا بتوانم به این ده درصد پایین کمک کنم». لازم به ذکر نیست که علم نمی‌تواند «کندذهنی» و تأثیراتش بر جهان را اندازه‌گیری کند؛ این ادعاها ارزشی هستند و باید بررسی اخلاقی شوند و نه آماری.

اما امروزه، به‌ویژه در بحث‌های مربوط به ترابشریت و توان‌افزایی انسان، هنوز ایدۀ ده درصد پایین وجود دارد. فناوری‌های جدید زیستی ابزاری است برای رسیدن به انسان‌های کامل و فراهم‌کردن امکان زندگی بهتر و طولانی‌تر برای بشریت. نوآوری‌هایی مانند اصلاح دقیق ژن‌ها و کریسپِر/کَس۹ سبب شده‌اند بحثی در بگیرد دربارۀ اینکه آیا از نظر اخلاقی موظفیم چنین فناوری‌هایی را برای اصلاح نژاد افرادی که احتمالاً در آینده جزء ده درصد «پایین» خواهند بود به کار ببریم یا نه؟

نکته این است که همه چیز به تفسیر ما از علم بستگی دارد و کل این تفسیر، از ابتدا تا انتها، در چشم‌اندازی سوبژکتیو نمایان می‌شود. همان‌گونه که فیلسوف علم، آلفرد بوم، بیان می‌کند، علم با ارزش‌ها «عجین» شده است. هر مرحلهٔ فرایند علمی، از انتخاب موضوع پژوهش تا کسی که بودجهٔ آن را دریافت خواهد کرد، مستلزم قضاوت‌های اخلاقی دراین‌باره‌ است که کدام پروژه مفیدتر از بقیه است. به این ترتیب، با اینکه لازمۀ روش علمی این است که نتایج مشابه و تکراری باشند و ازاین‌رو این روش منبعی قابل‌اطمینان است که نشان می‌دهد در حال کشف حقایقی دربارهٔ جهان هستیم، اما فرایند تولید دانش علمی به آن اندازه که انتظار داریم منصفانه و معقول و با نگاهی جامع پیش نمی‌رود.
مورد دیگر مسئلهٔ «تعیّن ناقص» نظریهٔ علمی با تکیه بر شواهد است، به این معنا که شواهد موجود در هر لحظه ممکن است برای تعیین یقینیِ عقیده‌ای که باید داشته باشیم بیش‌ازحد محدود یا ناکافی باشند.
هلنا لانجینو فیلسوف این ایده را «حفره» نامید و آن را به‌شکل متفاوتی مطرح کرد. سوگیری‌ها و ارزش‌ها معمولاً به درون حفره‌های موجود در سؤالات، داده‌ها، یا نتیجه‌گیری‌های پژوهش نفوذ می‌کنند، به‌ویژه زمانی که در پژوهش‌ها پای منافع حساس و سرنوشت‌ساز بشری در میان باشد.
باوجوداین، افسانهٔ علمی که ارزشگذاری نمی‌کند وسوسه‌کننده است چراکه وعدهٔ مرجعیتی را می‌دهد که آن مرجیعت در لفافۀ این ایده پیچیده شده است که علم می‌تواند از سوگیری‌های ذهنی انسان رها باشد. اما هیچ‌یک از تلاش‌های بشری تا این حد خنثی و بی‌طرف نیستند.
این اظهارنظر دربارۀ این نیست که پژوهش تجربی می‌تواند حقایق را اثبات کند، بلکه به فرایند گسترده‌تر اکتشاف علمی و به جست‌وجوی معنای این حقایق برای ما مربوط می‌شود. اگرچه اعتماد ما به روش‌های علمی مهم است، خطاست که فکر کنیم دانشمندان یا پژوهششان ممکن است در خلأ خاص و متعالی بی‌طرفی جای گیرند.

#پایان_قسمت_اول

@agahiiiii

[[این مطلب را ملانی چلنگر نوشته و در تاریخ ۱۹ می ۲۰۲۳ با عنوان «The myth of value-free science» در وب‌سایت آی.ای.آی منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «آیا علم می‌تواند داور بی‌طرف حقیقت باشد؟» در بیست و هشتمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ شراره توکلی منتشر شده است.
وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۶ آبان ۱۴۰۲با همان عنوان منتشر کرده است.]]

آگاهی

04 Jan, 18:36


چه چیز نکبتی که رنج زنده بودن بر انسان تحمیل می‌کند را می‌تواند جبران کند؟
براهنی می‌گفت:
نکبت زندگی را رویا جبران می‌کند.
و من می‌گویم؛
‏هیچ چیزی به اندازه موسیقی نمی‌تواند ما را به رویایی ناب ببرد و بی‌آنکه خانه را ترک کنیم راه فرار را برای ما هموار کند، تا نشسته بر بال‌هایش پروازی بلند و رویایی را تجربه کنیم و سوار بر اصواتش، رهایی محض را با تمام وجود حس که نه، به معنای واقعی کلمه زیست کنیم.
وه که چه زیباست این حال و حالت؛
حالی که وصفش نمی‌توان کرد، فقط می‌توان گفت زیباست؛
همین و نه چیزی بیشتر از این،
هم زیباست و هم ترسناک.
کافکا می‌گفت؛
همیشه از موسیقی باید ترسید، چرا که نمی‌دانیم قرار است ما را به کجا ببرد!
به راستی عمقی را که با موسیقی می‌توان تجربه کرد در عین زیبایی وحشتناک هم هست...
اما خب به قول نیچه:
هیچ‌سطح زیبایی وجود ندارد،
بدون یک عمق وحشتناک.

#امید...
🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

04 Jan, 17:21


👆


بحث این است که ساختار قدرت چیزی است که درک ما از جهان را و در نتیجه درک ما از حقیقت و آن‌چیزی که ما به‌عنوان حقیقت تجربه می‌کنیم را تحت‌‎تاثیر قرار می‌دهد.
اینجا فوکو درک جدیدی از قدرت ارائه می‌دهد.
تصور ما راجع به قدرت چیست؟ قدرت چیزی است که یک عده ‌می‌توانند بدست بگیرند و آن را به مردم اعمال بکنند و مردمی که قدرت ندارند مطلقا بدون قدرت هستند و مجبورند از آن اطاعت کنند. خب ما قدرت را بعنوان یک شی می‌بینیم که ممکن است دست یک عده باشد و از آن استفاده کنند و دست خیلی‌ها نیست که از آن استفاده کنند.
فوکو با این طرز فکر به قدرت مخالف‌ است و قدرت را بعنوان یک شبکه توصیف می‌کند.
یعنی چه؟
مثلا شما یک خانواده سنتی رو در نظر بگیرید که توی این خانواده سنتی، دختری‌ هست که می‌خواهد با پسری ازدواج کند و پدر مخالف این ازدواج است. خب اگر دیدگاه ابزاری به قدرت داشته باشیم مثل گرامشی که قدرت چیزی‌ است که در دست پدر است و بقیه اعضای خانواده ندارند نتیجه‌گیری می‌کنیم که خیلی ساده‌ است که پدر قدرت دارد و قدرت رو اعمال می‌کند و دختر نمی‌تواند با اون پسر ازدواج کند. این غلط نیست اما کافی نیست یعنی دینامیک(تَغَیُر) قدرت رو به خوبی توضیح نمی‌دهد و اون رو یه چیز ایستا(ثابت) می‌بینه و مشکل فوکو به این دیدگاه ابزاری از قدرت این است که خیلی ساده به مسئله نگاه می‌کند و دینامیک واقعی قدرت رو توضیح نمی‌دهد. دیدگاه شبکه‌ای فوکو می‌گوید که قدرت داخل شبکه‌ای از روابط وجود داره یعنی در این خانواده با یک شبکه از روابط رو‌به‌رو هستیم، پدر با دختر، برادر با همسر، دختر با مادرش و پدر با همسر و ... و توی این شبکه بعضی هستند که جایگاه کلیدی‌تری دارند یعنی جایگاه مستحکم‌تری دارند و در نتیجه تاثیر بیشتری را می‌توانند روی این شبکه اعمال کنند. اما از طرف دیگه چون قدرت داخل این روابط است و داخل این شبکه وجود داره و همه‌جا پخش‌ است و توی هیچ‌ کجا متمرکز نیست و در نتیجه افراد دیگر هم می‌توانند قدرت را اعمال بکنند. مثلا داخل همین خانواده سنتی آن دختر می‌تواند به مادرش فشار بیاورد و یا فامیل‌ها به پدر فشار بیاورند که تصمیم خودش را عوض بکند و این یک نمونه از اعمال قدرت به صورت شبکه‌ای‌ است که قدرت در روابط است و داخل روابط پراکنده‌ است و با این‌ که جایگاه پدر از نظر دسترسی به قدرت مستحکم‌تر است اما این به این خاطر است که قدرت یکجا متمرکز نیست و در روابط شبکه‌ای پراکنده‌ است و آن افرادی که آن پایین‌ هستند مثل اون دختر هم می‌توانند قدرت رو به نقاط بالاتر اعمال کنند و اهمیت این موضوع این‌ است که در جامعه و در سطوح سیاسی و اجتماعی ما با یک همچین ساختاری از قدرت مواجه هستیم و قدرت چیزی‌ نیست که دست یک رهبر سیاسی یا یک گروه و مجلس و پرزیدنت و لیدر باشه. قدرت چیزی‌ است که کاملا در جامعه پراکنده‌ است، داخل شبکه‌ای از روابط، رابطه‌ بین اُرگان‌های مختلف و رابطه بین افراد مختلف و حتی در دیکتاتوری‌ها افرادی رو می‌بینیم که نفوذ زیادی روی آن فرد دیکتاتور دارند یا زیر دستانش می‌توانند با مقاومت کردن درباره‌ یک چیزی فشار آوردن غیرمستقیم تصمیمات آن دیکتاتور که ظاهرا قدرت مطلقه دارد تغییر دهند. این‌ها نشان می‌دهد داخل جامعه و در سطح سیاسی ما با چنین ساختاری از قدرت روبه‌رو هستیم و اون دیدگاه رایج نسبت به آنکه قدرت از نظر سیاسی چطور اعمال می‎شود از بین می‌رود و در نتیجه استراتژی سیاسی که برای نبرد با قدرت باید در نظر بگیریم متفاوت می‌شود.

#پایان_قسمت_اول

@agahiiiii

آگاهی

04 Jan, 17:20


#انسان_مدرن_در_اندیشه_فوکو
#قسمت_اول

فوکو فیلسوف نیست چون مطالعات او بیشتر بررسی‌های تاریخی‌ است و بارها خودش به این اشاره کرده که:
من خیلی به فلسفه اهمیت نمی‌دهم و دغدغه‌ من تاریخ‌نگاری‌ است و بارها در مورد خودش گفته بود که من مورخ علم هستم یا می‌گفت من مورخ نفرین‌‎شدگان هستم.
نفرین‌شدگان افرادی هستند که در طول شکل‌گیری هویت انسان مدرن سرکوب شدند و تنها با سرکوب این افراد بوده که تصور ما در مورد انسان مدرن به شکل امروزی درآمد و یک الگوی ایده‌ال برای هویت و رفتار انسان مطرح شد.
اندیشه فوکو تمرکز چندانی روی متافیزیک یا آنتالوژی نداره و چیزی که برای فوکو مهم است؛
وضعیت انسان است در جامعه‌ مدرن امروزی و شرایط تاریخی که به شکل‌گیری این وضعیت انجامید و دلیلی که فوکو را پست‌مدرن حساب می‌کنند هم این است که فوکو خیلی دنبال حقیقت نیست،دنبال کشف حقیقت نیست.

در مورد پست‌مدرنیسم این را طرح می‌کنند که پست‌مدرن‌ها حقیقت رو زیر سوال می‌برن و عقیده دارن همه‌چیز تفسیرست و هیچ حقیقتی نداریم و اصلا معنی نداره که این حرف درسته یا غلطه.

خب اصلا چنین چیزی بی‌معنی و مضحک‌ست و تفسیر درستی نیست، بحث اینه که برخلاف مثلا هگل که به دنیال یک گایست(روح) بود که حالا چه ترجمه کنیم روح چه ذهن به هر حال هگل دنبال یک گایست یا چیزی بود که حقیقت مطلق جامعه‌ بشر یا جهان رو توضیح دهد و خیلی دیگه از فلاسفه هم دنبال این ایده بودند.

دنبال یک‌ سری حقایق تغییرناپذیر که بنیادی باشن و ما بتوانیم همه‌ چیز را برمبنای آنها توضیح دهیم که حالا این حقیقت خدا باشه یا رابطه انسان‌ با هستی باشد و یا... آن‌چیزی که فوکو و پست‌مدرنیسم با آن مشکل دارند، گشتن دنبال این تئوری‌های بزرگ حقیقت‌ست. این‌طور نیست که با گزاره‌های درست و غلط مشکل داشته باشند و اینکه بگویند هیچ حقیقتی نداریم بلکه حرف‌شون این است که گشتن دنبال این تئوری‌های بزرگ حقیقت بی‌معنی‌ست و اصلا حقیقت آن جایگاهی را که ما فکر می‌کردیم دارد را ندارد(اساسا تئوری مطلق حقیقت نداریم).

حقیقت در نزد پست‌مدرنیست‌ها بحث جالبی‌ست مثلا لیوتار بحث فروپاشی متانَرَتیو‌ها (کلان‌روایت‌ها-حقایق بزرگ) را طرح کرد و نَرَتیو‌های کوچک را جایگزین آنها کرد. یعنی که به جای اینکه یک تئوری واحد حقیقت داشته باشیم از تئوری‌های مختلفی درکنار هم استفاده کنیم. بودریار حقیقت را آمیخته با رسانه می‌داند و با مفهوم ابرحقیقت در اندیشه‌ او روبه‌رو می‌شویم که یعنی اینکه براساس اون چیزی که رسانه‌ها که فقط هم تلوزیون نیست می‌تواند والدین و دوستان هم باشد ما یک‌سری توضیحات و نرتیو‌ها می‌‍‌سازیم که با آن واقعیات رو تفسیر می‌کنیم مخصوصا با آن ابرحقیقت‌.
یا دریدا که حقیقت رو کاملا وابسته به تکست(متن-زمینه) می‌داند و می‌گوید:
تمام جهان متن هست که یعنی همان که باید چیزها را در زمینه تاریخی خود دید.

در مورد فوکو اون دیدگاهی که به حقیقت وجود دارد این است که روش‌هایی که برای کسب حقیقت در دوره‌های مختلف تاریخی وجود دارند، آن‌چیزهایی که ما در دوره‌های مختلف تاریخی به‌عنوان حقیقت می‌شناسیم و به آن برچسب گزاره‌ درست یا تئوری درست می‌‎زنیم و یک‌سری رو تئوری غلط بهش نسبت می‌دهیم؛ همه‌ اینها آمیخته با متد‌ها و روش‌هایی برای تحلیل گزاره‌‎ها هستند، برای تحلیل دانش هستند که تحت‌‌تاثیر آن شرایط تاریخی که توی آن وجود داریم هستند و در نتیجه آمیخته با ساختار قدرت هستند.
بنابراین کاری که فوکو می‌کند و درکی که فوکو از حقیقت ارائه می‌دهد درکی از حقیقت‌ست که آمیخته با قدرت‌ست و این را نادیده نمی‌گیرد که ما در هر دوره اجتماعی آن‌ چیزی که به‌ عنوان حقیقت می‌شناسیم یک چیز کاملا مستقل و آبجکتیو و جهان‌شمول نیست بلکه آمیخته با آن ساختار قدرتی‌ست که در جامعه ما وجود دارد.
خب یعنی چه حقیقت آمیخته با ساختار قدرت‌ است؟
و چطور می‌توان قدرت را به حقیقت ربط داد؟
این یعنی افراد قدرتمندی به متفکران دیکته می‌کنند که این را به‌عنوان حقیقت قالب کنید؟

نه این درست نیست چون در این تحلیل پیش‌فرض ما این است که یک حقیقت مطلق و تغییرناپذیر آبجکتیو هست که دانشمندان کشف می‌کنند و بعد یک‌ سری افراد قدرتمند هستند که سانسور می‌کنند و گزینش می‌‎کنند و می‌گویند این را بگویید و آن را نگویید. خب شاید همچین اتفاقی رخ بدهد و در مورد حقیقت سیاسی که ما در رسانه‌ها این را می‌بینیم و افرادی مثل فوکو منکر این نیستند که قدرت سیاسی سانسورکننده‌ رسانه‌هاست و آن‌چیزی که به‌عنوان حقیقت وارد ذهن مردم می‌شود تحت‌تاثیر قرار می‌دهد اما بحث به این سادگی نیست و به این موضوع محدود نمی‌شود.
👇

آگاهی

03 Jan, 12:30


اما این را بدان که من به تجربه آموخته‌ام؛
هر زخم می‌تواند چون الماسی گران‌بها باشد برای ما.
هر زخم تجربه‌ای و درسی بزرگ،
و هر تجربه پله‌ای برای بالا رفتن و چون تابلوی راهنمایی در دل این کوره راه تاریکِ پر از سنگ و صخره که زندگی نامیدنش و از هر طرف دره‌ای عمیق آن را احاطه کرده...

می‌دانی رفیق؛
در گریختن رستگاری نیست.
‏بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.

اما برای ساخته شدن باید تاوان داد و هزینه کرد.
گاه این هزینه آنچنان سنگین و کمر‌شکن است که خم می‌کند آدمی را، که تا می‌کند انسان را.!!!
فقط از یاد مبر، اگر که خم شدی، اگر که تا شدی، هرگز پا پس نکشی، که تمام ارزش انسان در مبارزه کردن و ادامه دادن است و ننشستن و نشکستن و تسلیم نشدن.

#امید...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

02 Jan, 22:29


هنگامی که شعرا داستان می‌نویسند آنگونه رفتار می‌کنند که گویی خدایانی با قدرت فوق العاده هستند و می‌توانند ماورا زندگی هر یک از قهرمان‌های داستان را ببینند. هر وقت و هرجا که حوادث اتفاق بیفتد حضور بیابد و حقیقت عریان را نشان می‌دهند.
توانایی من برای قصه گویی بیش از شعرا نمی‌باشد، لیکن داستان من از آن جهت که سرگذشت واقعی زنده، و منحصر به فرد یک انسان است نسبت به آنچه که در تخیلات شاعر به صورت زندگی شکل می‌گیرد واجد اهمیت بیشتری است.
امروزه کمتر از هر زمان دیگری اساس و نهاد شخص زنده و حقیقی مورد شناسایی قرار می‌گیرد و سرشت انسان همچنان به صورت یک راز باقی مانده است. بشر به عنوان حاصل تجربه منحصر به فرد با ارزش طبیعت و بشریت به طور کلی مورد غفلت قرار گرفته است. اگر هر فرد انسانی فقط شخصیتی بی‌مانند و یگانه بود با یک گلوله به سادگی می‌توانستیم او را از صحنه دنیا خارج سازیم. در این صورت نقطه ارتباطی و مفهومی برای داستان‌سرایی وجود نداشت.
لیکن هر انسانی نه فقط به دلیل موجودیت خویش بلکه به دلیل شرکت در ساختمان پدیده‌ای که یک بار برای همیشه به وقوع پیوسته است و دنیا نام دارد، دارای اهمیت زیاد و ارزش می‌باشد که سرگذشت زندگی هر یک از افراد بشر را مهم، ابدی و مقدس می‌گرداند و نیز به همین دلیل انسان در زمان حیاتش و در زمانی که نیاز طبیعت را برمی‌آورد به عنوان موجود خارق‌العاده مستحق بالاترین توجهات است. در جسم هر یک از افراد بشر روح دنیا دمیده شده است هر کدام تمامی رنج‌های جهان را تحمل می‌کند و هر کدام یک ناجی مصلوب می‌باشد.
این روزها عده قلیلی از مردم موجودیت انسان‌ها می‌شناسند. برخی به دلیل آگاهی غریزی آن را احساس می‌کنند و از همین رو همانگونه که من پس از تکمیل داستانم خواهم مرد، به آسانی می‌میرند.
من نمی‌توانم خود را یک دانشمند بنامم، زیرا همیشه جستجوگر بوده‌ام اما جستجوگری هستم که در میان کتاب‌ها و ستارگان کاوش نمی‌کنم، بلکه به صدایی که در خونم می‌جوشد گوش می‌دهم. داستان من فاقد هماهنگی آرامی است که افسانه‌های تخیلی دارند، بلکه مانند زندگی مردمی که از کوشش برای فریب خود دست کشیده‌اند مخلوطی از بیهودگی‌ها و بی‌نظمی‌ها و دیوانگی‌ها و رویاها می‌باشد.
از نظر من زندگی بشر راهی برای به خود رسیدن، کوششی در طول یک گذرگاه و اشاره‌ای در مقابل جاده است.
گرچه تمام انسان‌ها، از احمق‌ترین و باهوش‌ترینشان همه برای رسیدن به تکامل خود کوشش می‌کنند، لیکن هرگز انسانی موفق نمی‌شود تا به آخرین حد کمال خود دسترسی یابد. علیرغم تفاوت ظاهری در هدف انسان‌ها به منظور رسیدن به خود همگی سعی می‌کنند خالق انسانیت باشد. برخی انسان‌ها بدتر می‌شوند و بسیاری هیچ گاه به آن نمی‌رسند، بلکه خود قورباغه و سوسمار یا مورچه باقی می‌مانند. بالاخره تا پایان زندگی در حالی که هر یک از ما انسان‌ها نشانه‌ای از نطفه نخستین آفرینش را با خود حمل می‌کنیم همگی از داشتن اصل مشترک لذت می‌بریم و یکدیگر را می‌فهمیم.
اما هر کس فقط خودش می‌تواند وجودش را برای خودش توجیه نماید.

#دمیان
#هرمان_هسه

@agahiiiii

آگاهی

01 Jan, 10:20


خطاب به دکتر صادق زیباکلام: زندان را جامعه و زندانبان را نظام سیاسی ندان

اینروزها آقای دکترزیبا کلام سخت در پی تشریح و توضیح این مساله است که افراد مدعی تغییر رژیم فقط به دنبال لایک در فضای مجازی و محبوبیت و هورا کشیدن مردم پر از بغض و کینه هستند و هیچ برنامه ای برای عبور از جمهوری اسلامی ندارند و من هم وارد بازی براندازی نمی شوم و با وجود همه مشکلات کشور سعی در گشودن همین بن بست دارم.
۱.جناب دکتر زیبا کلام عزیز: صرف تصویر وضعیت موجود به مثابه یک بن بست به معنای آن است که ما با سیاست روبرو نیستیم که بخواهیم آن را تغییر دهیم.ما با درب زندانی روبروییم که باید آن را بشکنیم. دوم آنکه تقلیل رنج و درد مردم و سخن گفتن از رنج مردم به جمع کردن لایک در فضای مجازی اوج بی اخلاقی و بی ایمانی و بی سوادی یک انسان دانشگاهی و اهل فکر است.اگر خودتون گرفتار این مشکل هستید همه فعالان مدنی و سیاسی را همچون خود تصویر نکنید. در جامعه ای که از ابتدا نظم اش بر این قرار گرفته که فقط یک نفر دیده شود و همین ایده اینهمه نابودی به بار آورده دیگر هیچ کس آرزوی تبدیل شدن به کانون دیده شدن مردم را ندارد: دیده می شوم پس نابود میکنم چون دیده شدن توسط مردم به من مشروعیت نابود کردن میدهد.این توضیح ساده اصل ولایت است.

۲.نکته مهم تر آنکه جناب زیبا کلام شما با کدام تعریف از نظام سیاسی، وضعیت سیاسی این کشور را دارای حکومت می دانید که بر جامعه اعمال قدرت میکند: سالهاست جامعه تبدیل به زندان و نظام سیاسی تبدیل به یک زندانبان و شکنجه گر شده است. شرایط زندگی در این جامعه چیزی جز زیستن در یک زندان نیست. اصلا نیازی نیست کسی نظریه تغییر رژیم بدهد.ما از قبل با تغییر رژیم روبرو هستیم چون رژیم تبدیل به زندانبان شده است و ما زندانیان آن هستیم. در این حالت یا زندانیان شورش می کنند یا کسی از بیرون به کمک آنها می آید. اینکه تعدادی تواب سیاسی اکنون به قدرت رسیده اند و به زندان سازی کشور مشروعیت بخشیده اند و هر روز در پی تعویض لامپ زندان یا خوشبو کردن هوای بدبوی آن هستند را حکومت می دانید؟

۳. جناب زیباکلام عزیز، به جای تکرار این مکررات و ناتوانی در روبرو شدن با ترس زندگی بدون جمهوری اسلامی، بهتر است به زبان دکتر حسین بشیریه به حکمت دیرین سیاست برگردید که همانا بهزیستی اخلاقی، اقتصادی و اداره امور عمومی جامعه و تدبیر امور مردم برای زیستن بهتر و تجربه کردن بالاترین میزان انسان بودن و آزادی و عدالت است.جناب زیبا کلام جمهوری اسلامی تمام شده و دیگر اینقدر غرق در نقش زندان بان و شکنجه گر و جنگ افروز شده است که نمی تواند همچون یک موجود عادی زندگی کند.شما نمی توانید به چنین پدیده ای حتی توصیه کنید که برای ماندن خودت هم که شده چنین و چنان کن که اگر هم بخواهد این زندان را زیباتر کند دیگر مردم زندانی این سرزمین آن را نمی خواهند: این جامعه به زبان آن فیلسوف نیاز به خروج از سیاهی جنگل و دیدن دشت صاف و فضای آزاد و تابیدن نور و سبک احساس کردن زندگی دارد. این همان فتح مبین ماست.سخن از چیز دیگر نگو اگر نمیتوانی این بگویی و به زبان ویتگنشتاین بهتر است در مورد چیزی که نمی توانیم سخن بگوییم سکوت کنیم.این سکوت البته فلسفی است و منظور حق سخن گفتن شما نیست که حق سخن گفتن شما جزیی از همان دشت صاف و آزاد است.
http://t.me/mostafamehraeen

آگاهی

31 Dec, 19:47


#مزخرفات

آدم‌های مشهور امروزی با همۀ آدم‌های مشهور تاریخ یک تفاوت بزرگ دارند:
آن‌ها دربارۀ همه‌چیز حرف می‌زنند و از آن عجیب‌تر اینکه همه هم از آن‌ها می‌خواهند تا دربارۀ همه‌چیز حرف بزنند. بنابراین فرقی نمی‌کند که ورزشکار باشید یا هنرمند یا سیاستمدار یا دانشمند، انتظار می‌رود دربارۀ همۀ اتفاقات روز واکنش نشان دهید و در هر مسئله‌ای موضع خودتان را داشته باشید. نتیجۀ این فرایند دنیایی است مملو از حرف‌هایی که نه درست‌اند، نه غلط. بلکه صرفا #مزخرف‌ هستند.
جراد هندرسنِ فیلسوف می‌گوید:
برای فاصله‌گرفتن از این دنیا باید کوچک فکر کنید.
او این دستورالعمل را هر روز به خودش یادآور می‌شود:
کوچک فکر کن.
این برای او حکم یادآوری را دارد که گوشزد می‌کند متمرکز بماند، صرفا درباره چیزهایی حرف بزند که به‌اندازه کافی درباره‌شان تحقیق کرده‌ و آن‌قدر افکارش را راجع‌به موضوعی خاص صیقل بزند تا آخرسر چیزی را بگوید که واقعا ارزش گفتن داشته باشد.
فشار زیادی وجود دارد که همیشه دربارۀ همه‌چیز بخواهیم نظر بدهیم. برخی از این فشارها خارجی‌اند. برای مثال، خیلی‌اوقات شده که دوستان و دنبال کنندگانمان می‌پرسند چرا درباره فلان موضوع سیاسی موضعی نگرفته‌‌ایم و معمولا هم ادامۀ حمایتشان از ما مشروط به چنین موضع‌گیری‌هایی است. اما خیلی از فشارها منشأ درونی دارند؛ وقتی می‌بینیم همه دارند درباره همه‌ چیز نظر می‌دهند، ما هم ترغیب می‌شویم نظرمان را بگوییم.
اما نتیجه‌اش این است که، مثل تولیدات فرهنگی دم دستی، ما هم درنهایت چیزی برای گفتن نخواهیم داشت.
اما مگر می‌شود چیزی نگفت؟
باید گفت، اما چیزی نمی‌گوییم جز مزخرفات
.

مزخرفات درواقع اصطلاحی فنی است. اصطلاحی که هری فرانکفرت در کتاب درباره مزخرفات از آن بهره گرفته و مفصلا به این مفهوم پرداخته.
ایده اصلی نظریه فرانکفرت این است که ماجرا از نوعی عدم توجه آب می‌خورد. اصالت هیچ اهمیتی ندارد و به حقیقت هیچ اهمیتی نمی‌دهند. برای دروغ‌گو حقیقت اهمیت دارد، هرچند برای تأمین مقاصدش کذب را برگزیده. بنابراین، لازمۀ دروغ‌گویی دانستن حقیقت است. اما برای مزخرف‌گو فرق بین حقیقت و کذب هیچ اهمیتی ندارد؛ او اساسا هیچ توجهی به این نمی‌کند که دارد حقیقت را می‌گوید یا نه. حتی ممکن است نداند که درباره آن موضوع چه چیزی درست است و چه چیزی نادرست. او فقط حرف می‌زند، بدون آنکه خودش را به دردسر بیندازند که آیا گفته‌هایش بازنمایی درستی از جهان است یا نه؟!!!
ذات مزخرف‌گویی این نیست که حتما باید کذب و نادرست باشد، بلکه ذاتش به این است که ناموثق و من‌درآوردی باشد.

وقتی صحبت می‌کنیم و به درست‌بودنش فکر نمی‌کنیم؛ یعنی همه‌چیز فقط مشتی مزخرف است. وقتی کسی مزخرف‌گویی می‌کند عملا خودش را در لاکی محافظ قرار می‌دهد که از هر انتقادی مصون است.
اینجاست که می‌گوید:
چرا من رو جدی می‌گیری؟ من خودمم خودم رو جدی نمی‌گیرم!
همه ما از خواندن و یا شنیدن مزخرفات ناراحت و عصبانی می‌شویم چرا که فکر می‌کنیم شخص مزخرف‌گو با اینکار دارد به ما ضرر می‌رساند.
وقتی هم ما مزخرف بگوییم، گویی داریم به کسی ضرر می‌زنیم. رواقیون و دیگر فیلسوفان یونانی دیدگاه سنجیده‌‌ای به مفهوم ضرر رساندن دارند.
مارکوس آئورلیوس می‌نویسد؛
هر تعرضی تعرض به خویشتن است. خطاکار به خودش ضرر می‌رساند، زیرا خود را به شخصی بدتر بدل می‌کند.
جرالد هندرسون این جمله را اینگونه شرح می‌‌دهد و می‌نویسد:
یکی از عواقب اَعمال شرورانه این است که به آن‌ها عادت می‌کنیم. وقتی به خودمان اجازه می‌دهیم شرورانه عمل کنیم، درک ما از جهان و حتی قوای تشخیصی ما برای تمیز نهادن میان خوب و بد تضعیف می‌شود. دست آخر شرارت حالت پیش‌فرض ما می‌شود و فضیلت، به دیده ما، رذیلت می‌نماید.
همین ماجرا برای مزخرفات هم صادق است. اگر به خودتان اجازه دهید که مزخرف بگویید، حساسیتتان به آن از دست می‌رود و، عاقبت، حقیقت دیگر برایتان مهم نیست. آدم‌هایی که حقیقت برایشان مهم است یعنی آن‌هایی که شواهد را جمع‌ می‌کنند، به جزئیات استدلال‌ها توجه می‌کنند و تمام ارجاعات را بررسی می‌کنند، اکنون عجیب‌وغریب به نظر می‌رسند. عجیب‌وغریب‌اند، چون مزخرفات همه‌جا را فراگفته است.
و اینک اهمیت‌دادن به حقیقت کاری افراطی است.
"کوچک‌ فکر کردن" از "مزخرف‌گویی" پیشگیری می‌کند. اگر پایتان را از گلیمتان درازتر نکنید و همت خود را صرف فهمیدن موضوع مورد نظرتان کنید، آن‌وقت برایتان مهم است که چه چیزی می‌خواهید بگویید. محتاط می‌شوید و حساب‌شده حرف می‌زنید. و این نشان می‌دهد که به خوانندۀ خود و به حقیقت و به خودتان اهمیت می‌دهید و احترام می‌گذارید.


#امید...
[[خلاصه‌ای از مقاله
#tink_small
نوشته جرالد هندرسون ترجمه شده در سایت ترجمان]]

@agahiiiii

آگاهی

30 Dec, 21:02


بدترین جنبه‌ تنهایی این است که مجبوری تحملش کنی،
مجبوری؛
چرا که دو راه بیشتر نداری؛
یا تحمل می‌کنی،
یا غرق می‌شوی...
پس باید سخت تلاش کنی تا ذهن گرسنه‌ات را از نگاه به گذشته باز داری تا نابود نشوی...

تا مجبور نباشی به خودت پاسخ بدهی که؛
با این همه روز و هفته و ماه و سال که از عمرت گذشته چه کرده‌ای؟
بهترین سال‌های عمرت را در کدام گورستان در خاک کرده‌ای؟
آیا زندگی کرده‌ای یا نه؟؟
تویی که تنهایی را انتخاب کردی و تنها زندگی کردن انتخاب خودت بوده،
آیا تا این اندازه تنها بودن انتخاب خودت بوده؟!!!


#امید...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

30 Dec, 16:51


ابزارهایی که طبیعت در اختیار ما قرار می‌دهد شمشیر دولبه است. همه‌چیز بستگی به نحوه استفاده از آن دارد. از این‌رو بحث‌های مکرر درباره اینکه آیا کودک با اخلاق به‌دنیا می‌آید یا بدون اخلاق یا آیا کم‌وبیش از هر دو عنصر مثبت اخلاق یا فقدان اخلاق در او هست یا نیست بیهوده است. این مسأله راه‌حل قطعی ندارد. رفتار اخلاقی مطابق با قواعد اخلاقی است. قاعده اخلاقی هم بیرون از ذهن کودک است. اخلاق مستقل از کودک تدوین شده است. کودک تنها پس از مقطع معینی از زندگی خود رفته‌رفته با آن تماس پیدا می‌کند. بنابراین روی‌هم‌رفته غیر ممکن است که در لحظه تولد تصور وصف‌ناپذیری از اخلاق داشته باشد درست همان‌طور که پیش از بازکردن چشمانش محال است تصوری موروثی از جهان بیرون داشته باشد.
تمام آنچه در بدو تولد دارد برخی استعدادهای بسیار کلی است که با توجه به چگونگی اعمال نفوذ مربی یعنی با توجه به روش به‌ کار بردنشان به طریقی متبلور می‌شوند.

حوزه هنر حوزه واقعیت نیست. اگرچه تصاویری که هنرمند به ما ارائه می‌دهد بر اساس واقعیت است زیبایی آنها در واقعیت وجود ندارد.
اینکه این منظره در اینجا وجود دارد یا در آنجا یا اینکه آیا یک شخصیت دراماتیک واقعا از نظر تاریخی وجود داشته است یا نه اهمیت چندانی ندارد. ما شخصیت روی صحنه را از آن‌رو تحسین نمی‌کنیم که شخصیت تاریخی است بلکه از آن‌رو که آن نقش به زیبایی اجرا شده است. اگر آن شخصیت کاملا محصول داستان شاعرانه بود باز احساس ما به‌هیچ‌وجه کم نمی‌شد. در واقع معلوم شده در جایی که وهم بیش از حد کامل است و وقتی صحنه‌ای که پیش روی ما به‌تصویر کشیده می‌شود دارای همان تأثیر واقعیت است حس زییایی‌شناختی رخت برمی‌بندد. برای هنرمند قانونی در طبیعت یا تاریخ وجود ندارد که همیشه باید به آن احترام گذاشت.

#آموزش_اخلاق
#امیل_دورکیم
[ترجمه‌ی هوشنگ نایبی و محمدرضا جوادی‌یگانه، انتشارات علمی
]

@agahiiiii

آگاهی

30 Dec, 12:19


گویند؛
زمان مرهم است
اما هرگز چنین نبوده
دردهای واقعی عمیق‌تر می‌شوند
با گذر زمان، همچون عضلات که نیرومندتر
زمان محکی است برای رنج‌ها
و نه درمان.
اگر اینچنین بود،
دیگر رنجی نبود.


#امیلی_دیکنسون

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

27 Dec, 13:46


👆

این معرفت فنومنال نافی معرفتی بود که ادعا می‌کرد که حتی ذهن خدا را هم می‌تواند بخواند.
در معرفت فنومنال ما صرفا به پدیده‌ها و چیزها همان طور که خود را می‌نمایانند آگاهی داشتیم و از خود نومن هیچ اطلاع و آگاهی نداشتیم.
با رشد علوم دیگر و همچنین ظهور کپلر و کوپرنیک و دیگر متفکران و به هم ریخته شدن آن جهان بطلمیوسی، جهان هندسه اقلیدسی و اسطوره‌های یونانی همه اینها باعث شد که نقشه معرفت به کل دگرگون شود.

اینجا هنر مدرن سوار بر شانه‌های بزرگان اندیشه و تفکر کسانی چون دکارت و کانت و هگل و... می‌شود و از راسیونالیسم و سابجکتویسیم و ایده آلیسم و سکولاریسم و ایگوسنتریزم تغذیه می‌کند و همین طور مسئله علم و پیشترفت علمی.
به همین جهت وقتی ما با آثار پیکاسو روبرو می‌شویم متوجه می‌شویم که او طوری جهان را به تصویر کشیده است که از آن کلیت آشنای گذشته خبری نیست و آن کلیت به یک کلیت دروغین تبدیل شده است و جهان در جزئیات خودش دارای اهمیت می‌شود و ما را با جهانی مواجه می‌کند که انسان گذشته حتی در خواب هم نمی‌دید، با جهانی که به سمت بی‌نظمی در حال حرکت است و  نظمی که انسان گذشته از آن سراغ می‌گرفت وجود خارجی ندارد.
با  جهانی مواجه هستیم که دیگر زمین، مرکز عالم به حساب نمی‌آید و از  هیئت بطلمیوسی و هندسه اقلیدسی خبری نیست و هندسه  ریمانی و... بر جهان غالب شده است.
انسان دیگر تافته جدا بافته هستی نیست و دیگر به صورت ذاتی فضیلت‌مند‌ترین موجود هستی به حساب نمی‌آید.
حتی در رابطه با عقلانیت نیز  شاهد محدودیت‌های فراوانی هستیم و دیگر مانند انسان گذشته که گمان می‌کرد به همه چیز و به همه پاسخ‌ها دست پیدا کرده است فکر نمی‌کنیم.

متوجه مصیبت‌های جهان و شرور گزاف نیز شده و فهمیدیم که جهان از چشم اندازهای متفاوت، می‌تواند تفسیرهای متفاوتی داشته باشد و انسان‌ها با رویکردهای متفاوت، می‌توانند تلقی متفاوتی از جهان و هستی داشته باشند.
به همین جهت است که ما وقتی به کوبیسم نظر می‌کنیم متوجه می‌شویم که این هنر تصاویر انسان گذشته را به هم ریخته و از هم پاشیده است. انسان گذشته توانایی خلق تصویر را نداشت چرا که تصویر جدید مستلزم تفسیر جدید است و تصویر جدید و تفسیر جدید شرط ضروری مفاهیم جدید و مفهوم سازی است.

#امید...

@agahiiiii

آگاهی

27 Dec, 13:45


چند نکته در باب هنر و ابتذال در هنر

آیا هنر مبتذل می‌شود؟
آیا چیزی به نام ابتذال در هنر وجود دارد
؟
اساسا ابتذال یک برچسب اعتقادی و ارزشی است و ما چیزی به نام ابتذال در هنر نداریم.
واژه ابتذال واژه‌ای در حوزه و ساحت اخلاق و ایدئولوژی است و به کار بردنش و کسی را به آن متهم کردن بار اخلاقی دارد.
وقتی ما هنوز نمی‌توانیم زیبایی را تعریف کنیم ایضا نمی‌توانیم برای هنر چهارچوب از پیش مشخص شده بتراشیم؟
هنر هیچ چهارچوب از پیش مشخص شده‌ای ندارد.
پس هنر مبتذل هم وجود خارجی ندارد.

باید توجه داشت که وقتی داریم از یک ابژه هنری سخن می‌گوییم باید بدانیم که این ابژه هنری تاریخمند است و این زیبایی تاریخ دارد.
آثار هنری دارای مولفه‌هایی هستند
اولین مولفه پیش فهم‌‌ها هستند.
هر اثری پیش فهم‌هایی دارد این  پیش فهم‌ها نیز ازلی ابدی نیستند و بستگی به مناسبات اجتماعی و اجتماع انسانی دارد و دارای تاریخ است .
بنابراین همین پیش فهم‌ها نیز تاریخمند هستند.
و اینکه هر اثری دارای لایه‌های متفاوت فهم است.
یک ابژه هنری وقتی اثر هنری نامیده می‌شود که عواملی در تولید آن دخیل باشند.
عواملی مانند پیش فهم‌ها و پیش فرض‌هایی که در دل یک زمانه و تاریخ خاص شکل می‌گیرند.
دومین مولفه پارادایم‌های زبانی، تاریخی و اجتماعی است.
سومین مولفه
ذوق و سلیقه فردی مخاطب است که هیچ معیار مشخصی برایش نمی‌توانیم مشخص کنیم.
ما نمی‌توانیم سلیقه‌های متفاوت را محکوم کنیم به مبتذل بودن و خودمان را خواص بنامیم و دیگران را عوام و بی ارزش.
به عنوان مثال نمی‌توانیم بگوییم هر کس تتلو گوش می‌دهد دنبال هنر مبتذل است و هر کس شجریان گوش می‌دهد هنر متعالی را دنبال می‌کند.
هنر و زیبایی یک امر کاملا سلیقه‌ای است، همانطور که در هنر ارزشگذاری هیچ موضوعیتی ندارد در زیبایی هم موضوعیت ندارد و نمی‌توان کسی را به دلیل منطبق نبودن با سلیقه خودمان محکوم به مبتذل بودن کنیم.
نه گوش دادن به شجریان نشان دهنده خواص بودن کسی است و نه گوش دادن به تتلو نشانه عوام بودن کسی است.
در تعیین ابژه هنری و همین‌طور در زیبایی هیچ قاعده قطعی نداریم. ما حتی در تعریف زیبایی و هنر هم هیچ قاعده قطعی نداریم.
در پاسخ به پرسش؛
زیبایی چیست؟
باید به این نکات توجه کنیم:
هر آنچه که به ذوق برمی‌گردد و هر آنچه که به سلایق فردی بر می‌گردد که آن سلایق در تجربه زیستی کاملا فردی شکل می‌گیرد در آن هیچ قطعیتی وجود ندارد(این امر در هنر هم صدق می‌کند) تشکیک در آنها وجود دارد و ما نمی‌توانیم جلوی تشکیک را بگیریم هر چند که با آن تشکیک موافق و همدل نباشیم.

کسانی که اجازه تشکیک در آثار هنری یا زیبایی را نمی‌دهند کسانی هستند که نه زیبایی و نه هنر را درک نکرده‌اند و نه تنها درک نکرده‌اند بلکه هیچ درک روشن و حتی مبهمی هم از آن ندارند.
در طول تاریخ تعریفی که از هنر و زیبایی شده است متفاوت است و هر کدام از بزرگان و فلاسفه تعریف خاص خود را از این مفاهیم  داشته‌اند.
مورد دیگری که باید توجه داشته باشیم این است که ممکن است در دوره‌ای از تاریخ چیزی هنر تلقی شود و در دوره دیگر همان چیز هنر تلقی نشود.
به عنوان مثال شعر نو در اوایل ظهورش از جانب اکثریت هنر تلقی نمی‌شد.
بسیاری از ظروف عتیقه که از زیر خاک بیرون آورده شده و در حال حاضر به عنوان یک اثر هنری به آن نگاه می‌شود در زمان خودش به عنوان یک اثر هنری تلقی نمی‌شده است و الان بعد از گذشت قرن‌ها تبدیل به یک اثر هنری شده است.
در اثر تغییر پارادایم ها و در اثر تغییر جهان بینی‌ها و پیش فهم‌ها که منتج به تغییر سلیقه‌ها و ذائقه‌ها شده است این آثار تبدیل به اثر هنری شده‌اند‌.
و از این رو است که می‌بینیم یک چیز در زمانه خودش یک چیز بی‌ارزش باشد و در زمان‌ و دوره دیگر همان چیز تبدیل به یک اثر هنری با ارزش شده است‌ و نه تنها تبدیل به یک اثر هنری شده بلکه گاهی تبدیل به یک الگو هنری می‌شود.
از این رو کسی که دست به ارزش گذاری می‌زند و هنر را به مبتذل و والا تقسیم می‌کند اساسا نسبت به ذات هنر بی‌اطلاع است.
هنر هیچ چهارچوبی ندارد
و ابتذال در هنر معنایی ندارد

نمی‌توانیم چهارچوبی برای خودمان بسازیم و هر کس که خلاف آن چهارچوب در هنر کار می‌کند را مبتذل بنامیم.
در جهان پیشامدرن هنر به سمتی رفته بود که هر چیز متفاوت خارج از قاموس فکر نهاد کلیسا و دین بدعت تلقی شده و با آن مقابله میشد و خالق و صاحب آن اثر هم از مجازات در امان نمی‌ماند.
اما در جهان تجدد فهم سکولار و زمینی شده و ایگو در مرکز قرار می‌گیرد و سوژه در محور تشخیص زیبایی و زشتی کاملا آزاد و دارای اختیار می‌شود و راسیونالیسم و عقل‌گرایی و تاکید بر عقل خاکی شدت پیدا می‌کند و امثال کانت از معرفتی فلومنال سخن به میان می‌آورند. ایگوسنتریزم در مرکز قرار می‌گیرد و سابجکتویسیم و خود سوژه، محور تشخیص زیبایی و زشتی قرار می‌گیرد.
👇

آگاهی

26 Dec, 23:11


#Chris_Rea
#Curse_of_the_traveller

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

25 Dec, 18:13


برای تو چه بگویم؟
ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺯخمم ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻋﻤﯿﻖ ﺷﺪه ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﮐﺎﺷﺖ؟
ﺑﮕﻮﯾﻢ غمگینم ﻭ ﻣﺮﮒ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ؟


همه‌ فریاد شدم از غم تنهایی خود
که تعرض نکند هیچ کسی بر بدنم،
همه‌ زخم است تنم،
زخم تبرهایی که،
شده مجموع همین آدم سنگی که منم...
ترک می‌کرد مرا آنچه به من باور داد
که همه باور من سوخت و خاکستر شد
🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

25 Dec, 17:54


گروهبان #آنتون_اشمیت [آلمانی] در لهستان مسئول یک گروه گشت‌زنی بود و سربازان سرگردان آلمانی را که از گردانشان جامانده بودند جمع می‌کرد، در جریان انجام این کار او به اعضای جنبش زیرزمینی یهودیان برخورده بود.
اشمیت با فراهم کردن مدارک جعلی و کامیون‌ نظامی به چریک‌های یهودی کمک کرده بود و از همه مهمتر که این کار را به خاطر پول نکرده بود و این ماجرا پنج‌ماه [تا زمان دستگیری و اعدامش] ادامه پیدا کرد...
ماجرای یک خانواده لهستانی نقل می‌شد که کل اعضایشان به وحشیانه‌ترین شیوه ممکن اعدام شدند چرا که به یک دختربچه شش ساله یهودی، پناه داده بودند.
خطرات و عواقب کمک به یهودیان، باز دارنده بود.

پس از شنیدن داستان‌ها آدم احمقانه با خود می‌گفت:
همه، همه باید حق صحبت کردن در دادگاه را داشته باشند.
اما در جلسات بی‌پایان، پس از آن فهمیدم گفتن این داستان چقدر دشوار است.
داستانی که دست‌کم بیرون از قلمرو دگرگون کننده شعر، روایتش نیاز به خلوص نفس داشت و معصومیت‌های به تقلید و مهجور در دل واهی که فقط درستکاران واجد آن هستند.

در معدود دقایقی که صحبت از کمک‌های یک گروهبان آلمانی بود، سکوتی بر سراسر دادگاه حاکم شد؛ گویی حاضرین به ناگهان تصمیم گرفتند که دو دقیقه به افتخار مردی که نامش آنتون اشمیت بود سکوت کنند. و در آن دو دقیقه، که مثل انفجاری از نور بود در میان ظلمات نفوذناپذیر و فهم‌ناشدنی، اندیشه‌ای به‌روشنی و به‌طرزی بی‌چون‌ و چرا و انکارناپذیر، خود را نمایان کرد:
چه اندازه همه‌چیز امروز در این دادگاه در اسرائیل در آلمان و در سراسر اروپا و شاید در تمامی کشورهای جهان متفاوت می‌بود اگر که می‌شد فقط یک داستانِ دیگر از این دست تعریف کرد!
قطعا کمبودِ این قبیل داستان‌ها دلایلی دارد و این دلایل بارها تکرار شده‌اند.
یکی از پیشرفت‌های دولت‌های تمامیت‌خواهِ قرن ما این است که اجازه نمی‌دهند مخالفانشان، به‌دلیل اتهاماتشان، باعظمت و به‌طرزی دراماتیک به شهادت برسند. شاید بسیاری از ما چنان مرگی را می‌پذیرفتیم.
دولت تمامیت‌خواه مخالفانش را در گمنامی و سکوت ناپدید می‌کند.
واضح بود هرکس که جرأت می‌کرد مرگ را برگزیند، به‌جای اینکه در خاموشی جنایت را تحمل کند، زندگی خود را بیهوده قربانی می‌کرد. این بدین معنی نیست که چنین قربانی‌شدنی اخلاقاً بی‌معنی می‌بود؛ بلکه به‌لحاظ عملی بی‌ثمر بود...
نیاز به گفتن نیست که نویسنده از بی‌معناییِ آنچه «نجابت» خودشان می‌خواند در غیابِ یک «مفهوم اخلاقی والاتر» بی‌خبر است، اما بی‌معناییِ ظاهرالصلاحیِ محترمانه زیرا در چنان شرایطی نجابت چیزی جز ظاهرالصلاحیِ محترمانه نیست. امری نیست که لازم باشد مورد گروهبان آنتون اشمیت آن را نقض کند، بلکه خودِ استدلال واجدِ خطایی چنان مهلک است که از آغاز نامعقول می‌نمایاند. درست است که دولت تمامیت‌خواه کوشید چاله‌های فراموشی‌ای ایجاد کند که تمامی اعمال اعم از خوب و بد در آن‌ها ناپدید می‌شوند، ولی همان‌طور که کوشش‌های سراسیمه نازی‌ها از ژوئن ۱۹۴۲ جهت پنهان‌کردن تمامی نشانه‌های کشتارهایشان (از طریق سوزاندن اجساد، سوزاندن در گودال‌های روباز، استفاده از مواد انفجاری و شعله‌زا و ماشین‌آلات خُردکنندۀ استخوان) ناموفق بود، کوشش‌هایشان برای «ناپدید کردن مخالفان در گمنامی و سکوت» نیز بیهوده بود.

چاله‌های فراموشی وجود ندارند. هیچ امرِ انسانی‌ای کامل نیست و آن‌قدر انسان در جهان هست که نتوان چیزی را به‌کلی حذف کرد. همواره یکی زنده خواهد ماند که داستان را تعریف کند. لذا هیچ‌چیز هرگز «عملاً بی‌ثمر» نخواهد بود (دست‌کم در طولانی‌مدت).
اگر داستان‌های بیشتری نظیرِ داستان اشمیت وجود داشتند، می‌توانستند ثمرات زیادی، نه فقط برای حفظ ظاهر در برابر خارجی‌ها، بلکه برای وضعیت مبهم داخلیِ آلمان امروز [پس از جنگ جهانی دوم] داشته باشند. درس این داستان‌ها ساده است و همه می‌توانند این درس را درک کنند. این درس از منظر سیاسی این است که؛
اگرچه بسیاری از مردم به شرایط ترور و وحشت گردن می‌نهند، ولی بعضی از مردم چنین نمی‌کنند؛
درس این ماجرا برای کشورهایی که گرفتارِ «راه‌حل نهایی» [هولوکاست] شدند هم این است که؛
این راه‌حل «ممکن بود» در هر جایی اتفاق بیفتد ولی در همه‌جا اتفاق نیفتاد.

#هانا_آرنت
#آیشمن_در_اورشلیم

@agahiiiii

آگاهی

25 Dec, 08:19


👆


ایشان طبق معمول گذشته حرفی برای گفتن نداشت و پاسخی به نقدهای مطرح شده و تناقضات فراوانی که در سخنان و ادعاهایشان دیده می‌شود ندادند و با مشتی کلی گویی و صغری کبری چیدن از پاسخ دادن طفره رفتند و مانند قبل به در و دیوار زدند تا از پاسخ دادن شانه خالی کنند.

مخلص کلام اینکه:
اگر خوشبینانه قبول کنیم که ایشان عامدانه و در جهت منافع حاکمیت و تفکر حاکم تلاش نمی‌کنند و آنطور که خودشان ادعا دارند درد وطن و جامعه ایران را دارند و نه درد بقای تفکر نظام حاکم را، این موضوع را نمی‌توانیم کتمان کنیم و از آن چشم‌پوشی کنیم که عملکرد ایشان چه بخواهد و چه نخواهد دقیقا مانند عملکرد خاله خرسه معروف با فرزندش است که برای پراندن یک مگس با یک سنگ بزرگ مغز او را پخش زمین کرد و نتیجه و عاقبت عملکرد ایشان هم چیزی جز نابودی جامعه و سرزمین ایران نیست و نیت خیر ایشان چیزی از عواقب و نتایج ویران کننده عملی که انجام می‌دهند کم نمی‌کند.
بارها به خود ایشان مستقیم عرض کرده‌ام که ای کاش ایشان در مباحث سیاسی ورود پیدا نکنند، چرا که بنظرم ایشان در این ساحت به کلی بی اطلاع و کم دانش و کم استعداد هستند و فاقد قدرت و شناخت لازم برای تحلیل و بررسی دقیق و درست موضوعات و اتفاقات و مسائل این حوزه هستند.
کاش به همان معلمی فلسفه بسنده کنند و سودای تحلیلگر سیاسی شدن را از سر بیرون بیندازند که هم به نفع خودشان است و هم به نفع مردم این سرزمین
.

#امید...

@agahiiiii

آگاهی

25 Dec, 08:18


سخنی در باب مناظره دکتر محدثی و دکتر عبدالکریمی و ذکر چند نکته...

نقدی که جناب محدثی به دکتر عبدالکریمی در شروع مناظره وارد کردند درباره کلی‌گویی و شلخته و مبهم استفاده کردن از مفاهیم بود.
نقد ایشان به عبدالکریمی این بود که او مفاهیم و واژه‌ها را به صورت کلی بیان می‌کند و هیچ تعریفی از مفهومی که بیان می‌کند نمی‌دهد مثلا در باب مفهوم گفتمان انقلاب بارها از ایشان سوال شده که گفتمان انقلاب از نظر شما یعنی چه؟
چه ویژگی‌هایی دارد و چه اهدافی را دنبال می‌کند و چه تفکری را نمایندگی می‌کند؟
ایشان به جای پاسخ به پرسش مطرح شده مدام به صحرای کربلا می‌زند و هیچ تعریف دقیق و مشخصی از گفتمان انقلاب نمی‌کند
.
دکتر محدثی در جایی به درستی به این موضوع اشاره می‌کند که تمام بزرگان فکر و اندیشه از جمله هایدگر که عبدالکریمی خود را شاگرد او می‌داند نسبت به واژه‌ها و تعاریف مفاهیم بسیار حساس بوده و در آثارش به وضوح این حساسیت دیده می‌شود و قبل از به کار گرفتن آن‌ها به شرح و بیان ریشه‌های مفاهیم و واژه‌ها پرداخته تا مخاطب دقیق بداند که منظور او از به کار بردن یک مفهوم و یا یک واژه چیست و چه چیزی می‌خواهد بگوید و این کار یک روش علمی و یک قاعده پذیرفته شده در بین اندیشمندان است.
اما عبدالکریمی در پاسخ به این نقد می‌گوید:
من در اینجا نیامدم که کار دانش پژوهانه بکنم کار دانش پژوهانه را کسانی باید بکنند که دارای کرسی دانشکاهی هستند و مقالات علمی می‌نویسند. اینجا کلاب هاوس است و کار دانش‌پژوهانه در آن جایی ندارد!!!
(یا للعجب...
یعنی ما می‌توانیم و حق داریم در کلاب‌هاوس و یا هر محفل دیگری که سخن می‌گوییم هر چه دلمان خواست بگوییم و بر خلاف روش و منش دانش‌پژوهانه رفتار کنیم و بگوییم اینجا که دانشگاه نیست که من ملزم به رعایت روش دانش‌پژوهانه باشم؟؟!!!)
دکتر عبدالکریمی می‌گوید:
من کشورم در خطر است و خطر سوریه شدن آن را تهدید می‌کند بعد دوستان از من می‌خواهند که کار آکادمیک بکنم و به روش آکادمیک وفادار باشم.
در پاسخ به ایشان باید گفت؛
دقیقا از کدام خطر حرف می‌زنید؟
کدام نیروی مسلح و کدام حزب سیاسی در حال حاضر اسلحه به دست در این کشور سر به شورش گذاشته که شما ادعا می‌کنید خطر سوریه شدن ما را تهدید می‌کند؟
چرا سعی دارید دائم به تکرار یک دروغ دهان منتقدین را گل بگیرید و آن‌ها را ساکت کنید و با دوگانه سازی‌های جعلی مردم را فریب دهید و از همراهی باز دارید؟

این اگر رفتار عوام‌گونه نیست پس چیست جناب دکتر گرامی؟
شما روشنفکران را متهم به رفتار عوامانه و پوپولیستی می‌کنید بعد خودتان همین رفتار را عینا تکرار می‌کنید؟
آن‌ها را به دوگانه سازی و قطبی سازیی متهم می‌کنید که خودتان و آن نحله سیاسی که تمام قد از آن دفاع می‌کنید در آن ید طولایی دارید و سبقه پر و پیمانی در این کار از شما و دوستانتان در دسترس است.
واقعا متوجه هستید چه حرفی زده‌اید و چه توجیه خنده‌داری در پاسخ نقدی که به شما شده آورده‌اید؟
او در ادامه می‌گوید:
من هم کتاب‌های بسیاری نوشته‌ام و شروع به شمردن کتبی که تالیف کرده می‌کند،
در حالی که اساسا بحث بر سر کتاب نوشتن و ننوشتن نیست بلکه بحث بر سر استفاده دلبخواهانه و شلخته‌وار از مفاهیمی است که با کلی‌گویی بدون آنکه دقیقا مشخص کنیم منظورمان از به کار بردن آن‌ها چیست و چه تعریفی از آن‌ها داریم است.
می‌گویید کار رتوریک می‌کنید و فریادی که می‌زنید برای بیدار کردن مردم است و دنبال بحث‌های ژیگولیک آکادمیک نیستید!!!
چه کسی گفته فریاد زدن با به کار بردن و استفاده یک سری کلمات مبهم و کلی بیدار کننده مردم است؟
چه کسی گفته بیان روشن منظور و شرح صریح مفهومی که مدام از آن در گفتارتان استفاده می‌کنید بحثی ژیگولیک است و نیازی به اینکار نیست؟
اتفاقا تا جایی که تاریخ به ما نشان داده تمام دروغگویانی که سودای تسلط بر جامعه و تکیه زدن بر تخت قدرت را داشتند همگی از یک سری مفاهیم کلی و مبهم در جهت رسیدن به مقصودشان استفاده می‌کردند و شعارهایشان بر پایه همین کلی‌گویی‌های فریبکارانه بوده که جهت استحمار توده به کار می‌بردند و هر پرسشی در جهت روشن شدن موضوعات را مباحثی بی‌اساس و بی‌ربط و یا به قول شما بحثی ژیگولیک می‌دانستند.
می‌گوید تعریفی که دکتر محدثی از گفتمان انقلاب کرده تعریفی یک سویه است و تک بعدی و ادامه می‌دهد چیزی که من از گفتمان انقلاب می‌فهمم این است که گفتمان انقلاب ضد توسعه نیست بلکه گفتمان انقلاب بر اساس دستورات بانک جهانی نمی‌خواهد  عمل کند و خودش یک نسخه خاص برای توسعه دارد!!!!
عجیب اینجاست که ایشان هنوز چیزی در تعریف و شرح مفهومی به نام گفتمان انقلاب نمی‌گوید و دائم از تعریف کردن این مفهوم فرار می‌کنند، بعد در اینجا به شرح اهداف و نوع کار و شیوه آن می‌پردازد!!!!!
ظاهرا از منظر جناب دکتر اول باید مناره را دزدید بعد چاه را سر فرصت کند.
👇

آگاهی

24 Dec, 20:55


هر آنکس که امروزه فلسفه را به مثابه یک حرفه بر می‌گزیند باید نخست آن توهمی را طرد کند که تلاش‌های فلسفی قبلی که کار خود را با آن آغاز کردند:
یعنی این توهم که قدرت تفکر برای فراچنگ آوردن تمامیت امر واقع کافی است.
هیچ عقل توجیه‌گری نمی‌تواند خود را در متن واقعیتی باز یابد که نظم و شکل آن هر گونه دعوی به عقل را سرکوب می‌کند .
عقل تنها به شیوه جدلی خود را در مقام واقعیت تام به فرد عالم عرضه می‌کند، و فقط در قالب رد پاها و ویرانه‌هاست که عقل می‌تواند مهیای این امید باشد که سرانجام روزی با واقعیت درست و به حق رو در رو خواهد شد.

#تئودور_آدورنو
#فعلیت_فلسفه (علیه ایدئالیسم)

@agahiiiii

آگاهی

24 Dec, 20:30


زندگی در چشم برخی آدمها خواب و خیالی بیش نیست...
این گمان گاهی به من هم دست می‌دهد،
وقتی آن مرز و محدودیتی را می‌بینم که پویایی آدمی اسیر حصار آن است،
وقتی می‌بینم هدف همه‌ سختی‌ها تامین نیاز زندگی‌ست و هدف این تامین باز به سهم خود افزودن بر روزهای همین سخت زندگی...

#گوته

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

24 Dec, 16:34


#ریشه‌های‌فرگشتی‌تمایل‌به‌دین

هماره برای محققین و انسان شناسان این پرسش مطرح بوده است که چه عامل و یا عواملی باعث شده که انسان‌ها به سمت دین و مذهب گرایش پیدا کردند و علت این علاقه از کجا می‌آید؟
آیا این تمایل ریشه‌های فرگشتی دارد و باید در گذشته‌های بسیار دور دنبال دلایلش گشت؟

در این باب دو مکتب فکری و یا دو رویکرد و نظریه وجود دارد؛
یکی این که دین خود به دلیل انتخاب طبیعی تکامل یافته و یک سازگاری یا انطباق است که در این صورت دین نوعی مزیت تکاملی را به ارمغان می‌آورد.
مورد دیگر این است که باورها و رفتارهای مذهبی، مانند مفهوم خدای اولیه، ممکن است به عنوان محصولات جانبی سایر صفات سازگاری ظاهر شده باشند، بدون اینکه در ابتدا به دلیل منافع خود انتخاب شوند.

رفتار مذهبی اغلب مستلزم هزینه‌های قابل توجهی است از جمله هزینه‌های اقتصادی، تجرد، آیین‌های خطرناک، یا صرف زمان که می‌توان از آن استفاده کرد نشان می‌دهد، انتخاب طبیعی باید بر خلاف رفتار دینی عمل کند، مگر اینکه آن یا چیز دیگری باعث شود رفتار مذهبی دارای مزایای قابل توجهی باشد.
در این بین چند نظریه مطرح است یکی از این نظریه‌ها
نظریه همبستگی اجتماعی است که توضیح می‌دهد؛
دین برای افزایش همکاری و انسجام در گروه‌ها چگونه تکامل یافته‌ است.
این نظریه می‌گوید؛
عضویت در گروه به نوبه خود مزایایی را به همراه داشته که می‌توانسته شانس فرد را برای بقا و تولید مثل افزایش دهد. این مزایا از مزایای هماهنگی تا تسهیل قوانین رفتار پرهزینه را شامل می‌شود.
تعداد فداکاری‌های پرهزینه‌ای که یک جامعهٔ مذهبی از اعضای خود می‌خواست تأثیر خطی بر دوام عمر آن داشته.
نظریه بعدی اما؛
نظریه اجتماعی بودن، ادوارد او است که توضیح می‌دهد؛
چطور در انسان‌های خردمند، به لطف پیش‌مغز عظیمشان، یک تعامل پیچیده بین تکامل گروهی و تکامل فردی در یک گروه ایجاد شده‌است.
این نظریه‌های همبستگی اجتماعی به توضیح ماهیت دردناک یا خطرناک بسیاری از مناسک مذهبی کمک می‌کند.
نظریه دیگری هم هست به نام نظریه علامت‌دهی پرهزینه که نشان می‌دهد؛
چنین تشریفاتی ممکن است به عنوان علامت‌دهی‌های عمومی و جاعلانه‌ای باشد مبنی بر اینکه تعهد یک فرد به گروه چقدر صادقانه است. از آنجایی که تلاش برای فریب دادن سیستم، سود قابل توجهی خواهد داشت بهره بردن از مزایای زندگی گروهی بدون پرداخت هیچ هزینه احتمالی برای فرد دارای منافع بسیاری بوده.
فروید درباره دین می‌‌گوید؛ مغزهای بزرگ ما که به دلایل دیگر تکامل یافته‌است، منجر به آگاهی می‌شود. آغاز هوشیاری انسان‌ها را مجبور کرد تا با مفهوم مرگ و میر شخصی برخورد کنند. شاید دین یکی از راه حل‌های این مشکل بوده‌است.
محققان دیگر فرآیندهای روانشناختی خاصی را پیشنهاد کرده‌اند که انتخاب طبیعی ممکن است در کنار مذهب آن‌ها را تقویت کرده باشد. چنین مکانیسم‌هایی ممکن است شامل توانایی استنباط وجود ارگانیسم‌هایی باشد که ممکن است به آنها آسیب برساند (فرض عامل هوشمند)، توانایی ارائه روایت‌های علّی برای رویدادهای طبیعی (سبب‌شناسی)، و توانایی تشخیص اینکه افراد دیگر با عقاید، تمایلات و مقاصد خود ذهنی دارند (نظریه ذهن). این سه انطباق (در میان سایر موارد) به انسان اجازه می‌دهد تا عوامل هدفمندی را در پشت بسیاری از مشاهدات تصور کند که به راحتی نمی‌توان آنها را توضیح داد، به عنوان مثال، رعد و برق، حرکت سیارات، پیچیدگی حیات
و...

پاسکال بویر در کتاب خود تشریح دین پیشنهاد می‌کند که توضیح ساده‌ای برای آگاهی مذهبی وجود ندارد. او بر اساس ایده‌های انسان‌شناسان شناختی دن اسپربر و اسکات آتران استوار است، که استدلال می‌کردند؛ شناخت دینی محصول جانبی سازگاری‌های تکاملی مختلف، از جمله روان‌شناسی عامیانه است. او استدلال می‌کند که یکی از این عوامل این است که در بیشتر موارد، به خاطر سپردن مفاهیم «حداقل ضد شهودی» که تا حدودی با روال روزمره متفاوت است و تا حدودی انتظارات ذاتی در مورد چگونگی ساخت جهان را نقض می‌کند، برای انسان مفید بوده‌است. خدایی که از بسیاری جهات شبیه انسان است، اما بسیار قدرتمندتر است، چنین مفهومی است، در حالی که خدایی اغلب بسیار انتزاعی‌تر که توسط متکلمان الهیات به‌طور طولانی مورد بحث قرار می‌گیرد، اغلب بیش از حد غیر شهودی است. آزمایش‌ها تأیید می‌کنند که افراد مذهبی دربارهٔ خدای خود با عبارات انسان‌انگاری فکر می‌کنند، حتی اگر این با آموزه‌های کلامی پیچیده‌تر دینشان در تضاد باشد.


#امید...

@agahiiiii

آگاهی

23 Dec, 21:19


👆

از اندیشمندان این عرصه می‌توان از مادام دواستال، ایپولیت تِن، مارکس، انگلس و نیز از لوکاچ و گلدمن به عنوان مهمترین نظریه پردازان جامعه‌شناسی ادبیات نام برد. مارکس و انگلس و به دنبال آنها لوکاچ و گلدمن، رمان را بازتابی از حقایق جامعه می‌دانستند و درصدد آشکاراییِ واقعیات اجتماعی در متن رمان برآمدند. لوکاچ در نظریه بازتاب واقعیت به بازآفرینی واقعیت از طریق کلیتی منسجم می‌پردازد، همان اصلی که گلدمن در روش ساختگرایی تکوینی آن را به کمال رساند.
هدایت در این داستان، زندگی سرمایه‌داری را روایت می‌کند که گویی تنها انگیزۀ او در زندگی ثروت اندوزی است و این موضوع برای او به صورت یک هدف مهم درآمده است. او برای به دست آوردن سرمایه بیشتر از هیچکاری دریغ می‌ورزد تا جایی که برای حفظ سرمایه خود در سیاست کشور هم دخالت می‌کند و برای موجّه نشان دادن شخصیت خود، با افراد زیادی ارتباط برقرار می‌کند.
در لایه‌های پنهان داستان در مقابل شخصیت حاجی، افرادی حضور دارند که زندگی را در سختی و با تحمل مشقت فراوان پشت سر می‌گذارند و حاجی بی توجه به دشواری‌های زندگی چنین اشخاصی، زندگی خود را در رفاه ادامه می‌دهد. در واقع هدایت با ارائه داستان حاجی‌آقا، آشفتگی‌ها و ناهمسانی‌های جامعه معاصر خود را به ما نشان داده و حس نارضایتی و تنفر خود را از آن ابراز می‌دارد.

#پایان

@agahiiiii

آگاهی

23 Dec, 21:19


👆

در چنین جامعه ای تضاد_طبقاتی عمیقی به چشم می‌خورد که پیوسته رو به افزایش است؛ در حالی که بیشتر مردم در سیه روزی و بدبختی گرفتار هستند، کسانی همانند حاجی فقط به زندگی خود می‌اندیشند و آن چه که در زندگی برای آنها اهمیت دارد پول و قدرت است.
همانطور که حاجی از دین در جهت پیشبرد اهداف خود بهره میبرد، پایبندی او به تقدیر و خواست خدا نیز برای موجه نشان دادن شرایط زندگی او است که به گفته خود او برتر از زندگی دیگران است. عقیدۀ حاجی این است که اگر من ثروتمند هستم این تقدیر است و از این طریق درصدد توجیه فریبکاری‌ها و  دزدی‌های خود بر می‌آید. از آن جایی که او تنها به فکر خود و جمع‌آوری سرمایه است بنابراین با مردمسالاری دشمن است؛ او می‌خواهد که مردم بی‌سواد بمانند تا همچنان بر آنها تسلط داشته باشد چون اگر مردم آگاهی به دست آورند، حاجی رونق بازار خود را از دست می‌دهد بنابراین باید فاصله طبقاتی بین خود و آنان را ثابت نگه دارد؛ او معتقد است: 
«مردم باید گشنه و محتاج و بی‌سواد و خرافی بمانند تا مطیع ما باشند. وظیفه ماست که مردم را احمق نگه داریم تا سر به گریبان خودشان باشند و تو سر هم بزنند»

با این که حاجی خود را با نظام موجود هماهنگ کرده و همچنان بر ثروت خود می‌افزاید، اما گویی که گاهی حسی نوستالژیک در او بیدار می‌شود و تمایل پیدا می‌کند نظام قبلی دوباره حکمفرمـا شود، چون سرمایه خود را مدیون آن دوره می‌داند و از طرفی نمی‌تواند خود را با پیشرفت‌های دنیای مدرن هماهنگ کند و خود را در تقابل با آن می‌بیند و ترس او از این است که مبادا زندگی‌اش دچار تغییر و تحول شود.

#منادی_الحق_باشیم

افراد اطراف حاجی فقط به خاطر ثروت اوست که با او در ارتباط هستند؛ تنها کسی که به سرمایه حاجی توجهی نشان نمی‌دهد و در مقابل طبقه اشراف چاپلوسی نمی‌کند که به بدگویی از آنها میپردازد، منادی_الحق است؛ او نمایندۀ طبقه ا‌یست که باید در مقابل حاجی آقاها بایستند.
منادی الحق جهان را مطابق خواسته‌های حاجی آقا و امثال او می‌بیند و مردمی را مقصر می‌داند که درست زیستن را نیاموخته و جرئت ایستادگی در برابر طبقه اشراف را ندارند. حاجی در برابر سخنان منادی الحق از خود واکنش نشان می‌دهد و آن قدر بر او تأثیر می‌گذارد که درد و بیماری خود را فراموش می‌کند. حاجی خود را انسانی درستکار می‌داند که همیشه به فکر راه اندازی کارهای مردم بوده است؛ او خود را بهشت می‌داند اما در بیمارستان و در عالم بیهوشی افراد خانه‌اش را می‌بیند که همه از او ناراضی و از مرگش خوشحالند؛ پس او باید بداند که تا چه اندازه در حق دیگران بدی کرده است.
در پایان داستان وقتی حاجی به هوش می‌آید، یکی از همسرانش را می‌بیند که در کنار او نشسته است و به او می‌گوید که سرهنگ سینی طلا برای او فرستاده است، حاجی از او می‌خواهد که سینی را بیاورد تا آن را لمس کند؛ در این جا هدایت با زیرکی نشان داده است که زندگی و طمع حاجی آقاها همچنان ادامه دارد....

#هدف_هدایت

هدایت از دیدن ریا و تزویر امثال حاجی آقا رنج می برد از این رو بدون در نظر گرفتن عناصر داستانی، در این اثر پلیدی‌های زندگی اشراف را به تصویر کشیده است، به همین دلیل این اثر جذابیت یک رمان را به مخاطب القا نمی‌کند.
او در این اثر تنفر خود از سیاست و سیاستمداران را به نحوی آشکار نشان داده است؛ او سیاست را مهره‌های در دست امثال حاجی آقا می‌داند که از آگاهی و سواد کافی برای این کار برخوردار نیستند و از این طریق بیارزشی دنیای سیاست را به تصویر می‌کشد. هدف او از نگارش حاجی آقا، نشان دادن چهرۀ واقعی سیاست آن روزگار بود و برای نشان دادن این اوضاع از هشتی خانه حاجی استفاده کرده و آن را مکانی برای زدوبندهای سیاسی حاجی و همکیشان او قرار می‌دهد.

#نتیجه_گیری

در طول تاریخ و در جریان تحولات اجتماعی و فرهنگی، نوع ادبی رمان دستخوش تغییرات زیادی شده است. پس از جریان مشروطه، نوع جدیدی از رمان مطابق فرهنگ غرب نوشته شد که در مقابل شکلهای سنتی این نوع ادبی قرار می‌گرفت.
رمان نویسان در آثار خود به جنبه‌های مختلف زندگی و مسائل و معضلات جامعه توجه نشان داده‌اند. به همین دلیل پژوهشگران جهت آشکارایی واقعیت‌های اجتمـاعی جـامعه و نحوۀ بازآفـرینی آن در رمـان، به نقد جامعه شنـاختی روی می‌آوردند.
جامعه شناسی ادبیـات با روشی علمی به بررسی رابطه جـامعه و ادبیـات به عنوان نهـادی اجتمـاعی می‌پردازد و در این ارتباط، پیوندهای شکل گرفته میان اثر ادبی به عنوان بازتاب دهنده جامعه و جامعه به عنوان نهادی تأثیرگذار بر اثر ادبی را مورد بررسی قرار می‌دهد.
👇

آگاهی

23 Dec, 21:19


👆

همه اين گردن شكسته‌ها نوكر پول هستند می‌دانی علم و سواد چرا به درد زندگی نمی‌خوره؟ برای اينكه باز بايد نوكر پولدارها بشی، آنوقت زندگيت هم نفله شده. تو هنوز نمی دانی زندگی يعنی چی! تو گمان می‌كنی من از صبح تا شام بيخود وراجی می‌كنم و چانه‌ام را خسته می‌كنم و با مردم به جوال می‌رم؟
برای اينه كه پولم را بهتر نگه دارم. پول پول میاره، از در و ديوار می‌باره. مثلاً صبح ده عدل پنبه می‌خرم كه نديده ام و نمی­دانم كجاست، عصر می‌فروشم پولش دو برابر توی دستم میاد…
من خودم مسلمانم، اما متعصب نیستم. می‌دانم که هر زمان اقتضای کی چیز را می کنه. هیچ مذهبی نیامده که بگه؛ زنا بکنید، دزدی بکنید، ادم بکشید...
خوب، این پایه همه دین‌هاست. من همه‌اش با آخوندها کشمکش دارم.
میگن: اره که به دست آخوند بیفته دندانه دندانه‌اش را حلال می‌کنه و قورت میده. این همه جرم، فحشا و قتل و غارت که به اسم مذهب توی دنیا شده!
مردم باید گشنه و محتاج و بی سواد و خرافی بمانند، تا مطیع ما باشند…
هیچ می‌دانید ما بیشتر به گدا احتیاج داریم تا گدا به ما؟
چون ما باید تصدیق بدهیم، اعانه جمع کنیم، غصه خوری بکنیم تا نمایش داده باشیم و بعلاوه وجدان خودمان را راحت بکنیم…

#نمایش_سیاهی‌ها_و_تباهی‌ها

داستان حاجی آقای هدایت از جهاتی با دیگر داستانهایش متفاوت است؛ هدایت که در اکثر داستان‌ها به بیان فقر، دردها، رنج‌ها و مشکالت زندگی انسان‌های جامعه‌اش می‌پردازد و فقر و رنج را مایه اصلی داستانهایش قرار میدهد، در این داستان به نمایش سیاهی ها و تباهی های یک نظام رو به زوال می‌پردازد که حاجی نماینده ای از جانب این نظام سیاهکار و متظاهر است.
او در این داستـان به مبـارزه با جامعه پدرسالار بر میخیزد و به بازتاب فرصت طلبی‌های حاجی توجه نشـان می‌دهد.
جایی که سالوس بودن شخصیت کارفرمایی حاجی مورد نظر است که زور و تزویر طبقه ظالم را طرح می‌کند، بنابراین ساختار کلی این داستان لوکاچی است که دو طبقه سرمـایه دار و فقیر (فرادست و فرودست) را در تقابل با هم قـرار می‌دهد؛ همانطور که می‌گوید:
«از یک طرف دسته انگشت شماری قصرهای آسمانخراش با آخرین وسایل آسایش دارند و حتّی کاغذ استنجای خودشان را از نیویورک وارد می‌کنند؛ از طرف دیگر، اکثریت مردم بی‌چیز و ناخوش و گرسنه‌اند و با شرایط ماقبل تاریخی کار می‌کنند و می‌خیزند.»

#نظام_سرمایه_داری_ایران

حاجی یک تاجر است و پرداختن به امور اقتصادی در شمار مهمترین کارهای او قرار میگیرد ولی او معتقد است یک تاجر می‌تواند سیاستمدار هم باشد؛ با این که سواد ندارد هر روز که پسرش از مدرسه می آید، از او می‌خواهد که برای او روزنامه بخواند تا از اخبار سیاسی کشور با خبر شود. پس از وقایع شهریور، ترس تمام وجود او را فرا میگیرد و از تهران می‌گریزد امّا پس از مدتی، وقتی متوجّه می‌شود که خطری او را تهدید نمی‌کند، به همراه تمـام دزدان و ریـاکاران پیروزمندانه به تهران باز می‌گردد و دوباره در هشتی خانه‌اش به رتق و فتق امور مشغول می‌شود.
از آن جایی که حاجی و پدرش دارای شخصیتی نان به نرخِ روز خور هستند، به هر طرف که سود بیشتری برای آنها در پی داشته باشد رو می‌کنند. آنها در دورۀ استبداد قاجار برای مطرح کردن خود در میان مردم، با آنها همراه می‌شوند ولی پس از رسیدن به هدف، مردم را رها کرده و با گروه دیگری همراه می‌شوند. این دوره، دورۀ گذار از کشاورزی به کارگری است، صنعت و تکنولوژی پیشرفت کرده است، نفت نقش مهمی را در سیاست کشور ایفا می‌کند؛ در این میان نیز با تغییر روشها، حاجی نیز ناچار می‌شود در بخش صنعت سرمایه‌گذاری کند و از این طریق زندگی آرامی برای او و طبقه اش فراهم می‌شود که در تقابل با زندگی ناآرام کارگرهایی قرار دارد که در کارخانه ها مشغول کار هستند.
هدف حاجی در سراسر زندگی به دست آوردن سود بیشتر و ثروت اندوزی است؛ او برای تحقق این امر از انجام هیچ کاری دریغ نمی‌ورزد. حـاجی این حقیقت یعنی سود را به خوبی می‌بیند ولی حقیقت دیگر یعنی وجود کارگران در کارخانه ها را نمی‌بیند.
در حقیقت حاجی و امثال او در زندگی دچار شی‌شدگی شده‌اند که یکی از مفاهیم بنیادی اندیشه مارکسیستی است.
او پول را اساس کارهای خود قرار می‌دهد و تنها به پول و سرمایه می‌اندیشد؛ پول آن قدر برای او اهمیت دارد که او نسبت به پیوندهای خانوادگی خود بی توجه می‌شود تا جایی که حاضر است برای به دست آوردن سود بیشتر جان انسان‌ها را قربانی کند.

در این حالت، پدیدۀ بُت‌وارگی کالا و شئ‌شدگی انسان زندگی حاجی و امثال او را در بر می‌گیرد، انسان و نیروی تولیدش در خدمت کالا قرار می‌گیرد و همه چیز حتی خود انسان نیز به کالا تبدیل شده و به چیزی دیگر نمی‌اندیشد!

👇

آگاهی

30 Nov, 17:39


#بورديو_و_سقوط_سياست
#قسمت_سوم

متاسفانه روند تحول فرآیندهای سیاسی در فرانسه و در ايالات متحده و در کنار آن و در قطبی کاملا مخالف، يعنی در آمریکای لاتين گويای آن است که پوپوليسم لااقل به صورتی موقت توانسته است ضايعاتی را که به حوزه سياسی وارد شده است نه آنکه ترميم کند، بلکه با نوعی گريز به جلو دور بزند. اما اگر اين امر را با عملکردهای اغلب پراگماتيستی که همين سياستمداران پس از رسيدن به قدرت، اعمال می‌کنند مقايسه کنيم می‌بينيم که نظريه بازتوليد قدرت در ميدان سياسی بورديو باز هم تاييد می‌شود زيرا اين روند نشان می دهد که ميان گفتمان‌های انتخاباتی به مثابه فرآيندهای حاشيه‌ای کردن و بيرون راندن اراده، انديشه و رفتارهای انسان‌های عادی(غيرسياسی) از حوزه سياست حرفه‌ای و رفتارهای سياسی همين سياستمداران به مثابه روش‌های پراگماتيستی بازتوليد قدرت سياسی، يک شکاف اساسی و ريشه‌ای وجود دارد که درک آن لزوما برای عموم مردم امکان پذير نيست. به همين جهت به رغم اينکه در کدام جامعه و با چه سيری از تحول فکری به سر می‌بريم حوزه سياسی می‌تواند با مناسکی کردن شديد اين حوزه و با بهره‌گيری از فرآيندها و کليشه‌های شناختی ناخودآگاه کنشگران سياسی، گفتمان خود را در آن کنشگران درونی کند. بدين ترتيب باز هم بنا بر نظريه سياسی بورديو کنشگران درگير با سياست در خارج از طبقه سياسی حرفه‌ای، سياستمداری حرفه‌ای را بهترين روش براي سياست شمرده و تفويض اختيار را نه در معنای وبری تفويض اختيار استفاده مشروع از خشونت، بلکه در معنای تفويض اختيار عمومی به طبقه سياستمدار به مثابه امری «طبيعی» به شمار می‌آورند؛ روندی که در طبيعت اشيا وجود دارد.
«شیء عمومی» (رپوبليک = جمهوری) بدين ترتيب يک «شیء طبيعی» تلقی می‌شود، کما اينکه حاکميت و سياست، در زبانی صريح يا بيشتر تلويحی و تمثيلی اموری تعريف می‌شوند که بايد «در خون کسی» باشند يا فرد «ذاتاً» به آنها تعلق داشته باشد. به باور بورديو اين روند «طبيعی» کردن فرآيند‌های اجتماعی، همچون روند «زيبا سازی» (eugenisation) فرآيندهای گفتمانی، نشانه‌های روشنی از پديده‌ای هستند که او همانگونه که گفتيم بدان نام «خشونت نمادين» می‌دهد و همين خشونت نمادين است که در نهايت می‌تواند به بازتوليد سلطه سياسی با کمترين هزينه امکان دهد. در نهايت شايد با توجه به رويدادهای جديد در جهان سياست و در حوزه‌های بزرگ قدرت، بتوان نتيجه گرفت که امروز شاهد سقوطی سياسی در ارزش‌ها و روندی ناگزير در تقليل يافتگی گفتمان و رفتارهای سياسی هستيم که بسيار خطرناک بوده و به انفعالی هر چه شديدتر در نزد کنشگران اجتماعی لااقل در اقشار گسترده‌ای از آنها می‌انجامد که می‌تواند در عين حال از هم اکنون و در سال‌های آينده با راديکاليسمی خشونت‌بار و کورکورانه (يا آنچه ما خود پيشتر بدان نام شورش نوميدی داديم و در تظاهرات حاشيه نشينان فرانسه در سال‌های گذشته بروز کرد) نيز همراه باشد و اين فرآيند دوگانه انفعال / راديکاليسم که باز هم از موقعيت‌های جديد دوران پسامدرن در روندی هر چه افسار گسيخته‌تر از جهانی شدن است جای نگرانی و البته تامل بسياری را در حوزه انديشه سياسی باز می‌کند.

#پایان

@agahiiiii

آگاهی

30 Nov, 12:50


در زندگی همیشه نباید به دنبال راه‌های راحت و ساده باشیم.
گاهی باید مسیرهای کمتر پیموده‌شده را هم امتحان کنیم و از ماجراجویی‌‌های چالش برانگیز نترسیم.
گاهی بیرون رفتن از چارچوب‌ها و قواعد و رسم و رسوم معمول و گذر از راحت‌طلبی‌های روزمره ما را به سمت هر چه کامل‌تر شدن یاری می‌کند.
به قول جان مویر؛

از همه مسیرهایی که در زندگی انتخاب
می کنی، مطمئن شو که تعدادی از آنها
خاکی (چالش‌براگیز) باشند.


#امید...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

29 Nov, 17:58


به عقب که گاهی نگاه می‌کنم، نیک می‌بینم که لایق خیلی از احساسات بد نسبت به خودم نبوده‌ام، لایق آن خشم‌ها و کینه‌ها، آن طرد کردن‌ها ، آن فریفتن‌ها و آن برچسب خوردن‌های غیرواقعی نبوده‌ام.
لایق مهر و توجه و عشق فراوان ، همانطور که خودم ابراز کرده‌ام.
اما دریافت نکردم یا کافی دریافت نکردم.
به عقب که نگاه می‌کنم می‌بینم؛
آدم‌های اطراف من، حتی نوع مثلا فرهیخته‌شان، پوچ‌هایی تهوع آور بودند.
مدعیانی که ادعاهای گنده، گنده‌شان حال آدم  را به هم می‌زند و آدم دلش می‌خواهد تمامش را رویشان بالا بیاورد.
جماعتی که ادعای ادب می‌کردند اما وقتی تو یک خبط و خطایی می‌کنی، به بی‌ادب‌ترین‌ با ادب‌های دنیا تبدیل می‌شوند.
آدم دچار استفراغ نوشتاری می‌شود اگر بخواهد درباره‌شان چیزی بنویسد.
در یک کلام اگر بخواهم توصیف‌شان کنم باید بگویم؛
کثافت محض‌ بودند
...
زمانی ندانستن افرادی برایم خیلی مهم بود و اگر نکته‌ای رو به غلط متوجه می‌شدند که من در اشتباه بودنش مطمئن بودم تمام سعی و تلاشم را می‌کردم تا توجیهشون کنم و از اشتباه در بیارمشون، اما الان دیگه نه، خودشون زحمت بکشند و تاوان بدهند تا بفهمند که در اشتباه بودند.
الان دیگه به راحتی از کنار آدم‌ها رد می‌شوم و برایم مهم نیست فهمیدن یا نفهمیدنشون.
در این جهان با همه اون‌ها زندگی می‌کنم، اما فقط و فقط نظر یک نفر برام مهمه و اون یک نفر خودمم...
در زندگی چیزهایی رو باید از بقیه طلب کرد که خودمون نمی‌تونیم به خودمون بدیم.
شاید درخواست درک و فهمیده شدن از بقیه درخواست غلطی بوده.
شاید که نه، حتما غلط و اشتباهه.
همین


#امید...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

29 Nov, 14:07


👆

در پرتو تفسیر قابل قبول‌تری
که از خواست زندگی شوپنهاور می‌توان ارائه داد، خواست قدرت را نیز بهتر است به عنوان میلی مرتبه دومی‌ تفسیر کنیم که به خودی خود فاقد محتوا و متعلق مشخص و معین است و متعلق و محتوای آن را امیال مرتبه نخست تشکیل می‌دهند و مشخص می‌کنند. هر یک از ما رانه‌ها و امیالی، از میل به آب خوردن و ازدواج تا میلِ نیل به خیر اعلی، داریم که متعلق یا متعلق‌های معینی دارند. هر گونه مانعی در راه ارضای این امیال یک مقاومت به شمار می‌رود و خواست قدرت، خواست چیره شدن بر مقاومتی
است که در برابر ارضای یک میل من قرار گرفته است.

با این تعریف از خواست قدرت،
خود خواست قدرت بدون لحاظ امیال مرتبه نخستی فاقد هر گونه محتوا و متعلق است و تنها در قالب آنها محتوا و متعلق، تعین می‌یابد. به تعبیر دیگر، خواست قدرت بدون اینکه فاعل میلی مرتبه نخستی داشته باشد نه متحقق می‌شود و نه اساساً معنایی دارد.
بنابراین بر اساس تفسیر خواست قدرت در چارچوب ساختار میل مرتبه دومی، خواست قدرت میل و خواست چیره شدن بر مقاومتی است که بر سر راه ارضای یک میل مرتبه نخستی من با متعلقی معین قرار گرفته است.

اکنون می‌توان رنج را همین مقاومت دانست:
رنج احساسی است که آدمی در برابر یک مانع تجربه می‌کند؛
اما از آنجایی که ما از قدرت تنها در برابر مانع‌ها می‌توانیم آگاه شویم، رنج جزئی ضروری از هر فعالیتی است(هر فعالیتی می‌بایست رو به سوی چیزی داشته باشد که باید بر آن چیره گردد). بنابراین خواست قدرت، برای مقاومت، یعنی رنج، نیز تلاش می‌کند. در بن هر زندگی ارگانیک، خواست رنجی وجود دارد و نیز
آدمی در پی لذت نـیست و از ناخوشی دوری نمی‌کند؛ درخواهید یافت که من با چه پیش‌داوری معروفی سر مخالفت دارم. لذت و ناخوشی پیامدهایی، پدیدارهایی
فرعی بیشتر نیستند. آنچه آدمی می‌خواهد، آنچه هر کوچکترین جزء یک ارگانیسم زنده می‌خواهد، یک افزایش قدرت است؛ لذت و ناخوشی حاصل تلاش در پی آن هستند؛ هر موجودی که چنین خواست و میلی به پیش میراندش، در پی مقاومت می‌گردد، او به چیزی نیاز دارد که در برابر او بایستد بنابراین ناخوشی، به
عنوان مانعی در برابر خواست قدرت او، واقعیتی عادی و طبیعی است، مولفه عادی و طبیعی هر رخداد ارگانیک است؛ آدمی از آن دوری نمی‌جوید، بلکه پیوسته بدان نیاز دارد، هر پیروزی، هر احساس لذت، هر رخداد، وجود مقاومتی را که باید بر آن چیره شد
پیش‌فرض می‌گیرد.
از آنجایی که خواست قدرت، بنا به تفسیر بالا، میلی مرتبه دومی برای فرایند چیره شدن بر مقاومتی است که یک میل مرتبه
نخستی در اختیار ما قرار می‌دهد،
به همین دلیل، خود خواست و میلِ قدرت شامل میل به خود مقاومتی که باید بر آن چیره شد نیز می‌گردد، و نوعی خواستن مقاومت نیز هست حال با توجه به آنکه،
رنج و ناخوشی چیزی جز تجربه چنین مقاومتی نیست بنابراین می‌توان گفت که صرف خواستنِ قدرت، مستلزم خواستن ناخوشی و رنج است. به تعبیر دیگر، می‌توان گفت که ارضای خواست قدرت مستلزم عدم ارضای امیال مرتبه نخستی است چه اینکه ارضای میل مرتبه نخستی، که با نیل به آنچه هدف و متعلق آن است حاصل
می‌شود، سبب از میان رفتن آن میل و خواهش می‌شود، در حالیکه خواست قدرت به عنوان میل به اینکه دارای میل باشیم، یعنی به عنوان میل به خود خواستنِ خواستن و خواهش، میطلبد که دست کم میل مرتبه نخستی باقی بماند.
استدلال بالا را به صورت زیر هم می‌توان تقریر نمود:
۱_خواست قدرت، خواستی برای چیره شدن بر مقاومت یا همان رنج است.
۲_مقاومت همواره در نسبت با غایت‌های متعین، یعنی در غالب امیال و خواسته‌ای مرتبه نخستی تعریف می‌شود.
۳_میل برای مقاومتی که باید بر آن چیره شد بدون اینکه فاعل به خود این غایت‌های متعین، یا همان مقاومت‌ها، میل داشته باشد، ممکن نیست، زیرا مانع بر سر راه ارضای این امیال تنها وقتی مانع و مقاومت به شمار می‌رود که فاعل به خود این غایات میل داشته باشد.

۴_ از ۱ و ۲و ۳ ،نتیجه گرفته می‌شود که خواست قدرتِ فاعل به معنای آن نیز هست که او به خود مقاومت در برابر تحقق غایات امیالش نیز میل داشته باشد.
۵_نهایتاً اینکه، فاعلی که خواستار قدرت است، باید هم طالب و خواهان غایات متعین باشد و هم طالب و خواهان مقاومت در برابر تحقق آن غایات، یعنی خواهان رنج.

#پایان_قسمت_دوم
#حمیدرضا_محبوبی

@agahiiiii

آگاهی

29 Nov, 14:05


آیا رنج بد است؟
درک پارفیت و نیچه درباره رنج
#قسمت_دوم

خواست قدرت و رنج

یکی از رساترین توصیف‌های نیچه درباره خواست قدرت عبارت زیر است که مبنای تفسیر مختار نویسنده از خواست قدرت را فراهم می‌آورد:
نیک(خیر) چیست؟
هر آنچه احساس قدرت، خواست قدرت، خود قدرت را در آدمی فزونی بخشد.
بد چیست؟
هر آنچه که از ناتوانی برآید. سعادت چیست؟
احساس اینکه قدرت افزایش می‌یابد که بر مقاومتی چیره
میشویم. نه رضایت، بلکه قدرت بیشتر؛ نه اصلا صلح(آرامش)، بلکه جنگ؛ نه فضیلت، بلکه کاردیدگی (فضیلت به سبک رنسانس،  فضیلت به دور از اسید اخلاق) ؛ نیز بنگرید به (در اینجا نیچه احساس افزایش قدرت را با چیره شدن بر گونه‌ای مقاومت یکی
می‌گیرد و بدینگونه خواست قدرت را با خواست چیره شدن بر مقاومت یکسان می‌انگارد، یا دست کم خواست چیره شدن بر مقاومت را مهمترین ویژگی و مشخصه خواست قدرت می‌شمارد، که در هر دو صورت برای تفسیر ما تفاوتی نمی‌کند. به نظر نیچه، آدمی با دنبال کردن قدرت میکوشد تا بر هر آنچه که در برابر او مقاومت میورزد، چیره گردد. بنابراین هدف از خواست قدرت یا تلاش ورزیدن در برابر یک
مقاومت چیره گشتن بر یک مقاومت و یک مانع است.
خواست قدرت، خواستی است برای چیره شدن، میلی است برای مغلوب ساختن، خرد کردن،سرور شدن، تشنگیی برای دشمنان، مقاومتها و پیروزیها )
آزادی یعنی سروری و غلبه غریزههای مردانه‌ای که از جنگ و پیروزی لذت می‌برند بر دیگر غریزه‌ها، ...
انسان آزاد گشته و چه بسیار بیش از او جانِ آزادگشته، بهروزی و خوشبختی حقیری را که دکانداران و مسیحیان و ماده‌گاوان و زنان و انگلیسیان و دیگر دموکراتها رؤیایش را دارند، با تیپا میزند. انسان آزاد جنگاور است.
آزادی را در فرد، همچنان که در ملتها، چگونه اندازه می‌توان گرفت؟
با میزان مقاومتی که بر آن چیره می‌باید شد؛ با کوششی که برای بر بالا ماندن می‌باید به خرج داد. عالیترین نوع انسان آزاد
را آنجا باید جست که بر بالاترین مقاومت همواره چیره می‌شود.

تأکید نیچه بر اینکه خواست قدرت هرگز ارضا نمی‌شود مگر آنکه هماوردان و مقاومت در میان باشد خواست قدرت می‌تواند خودش را تنها در برابر مقاومت‌ها جلوه‌گر سازد؛ بنابراین درجستجوی آن چیزی است که در برابرش مقاومت می‌کند.
احساس افزایش قدرت چیزی جز احساس اینکه بر مقاومتی چیره می‌شویم نیست و نیز اینکه خواست قدرت تشنگی برای دشمنان و مقاومتهاست، همگی حاکی از آن هستند که ماهیت خواست قدرت همین تشنگی برای مقاومت و مانع است، و نه لزوماً چیره شدن بر آن مانع و مقاومت. در خواست قدرت، که همان خواست چیره گشتن بر مقاومت است، خودِ چیره گشتن بر
مقاومت و مانع هدف است، و خواست قدرت چیره شدن بر مقاومت و مانع را ابزاری برای
نیل به حالت غلبه و چیرگی بر مقاومت یا دستاورد حاصلِ آن قرار نمی‌دهد. اگر مقاومتی در میان نباشد، خواست قدرتی در میان نخواهد بود و به میزانی که مقاومت در برابر من ایستادگی ورزد و توانایی‌های من را به چالش بگیرد، خواست قدرتِ من فزونی
می‌یابد.
تأکید نیچه بر تعابیری چون قهرمانی و یا جنگاوری یا دشمن‌طلبی نیز برای بیان همین خصلت خواست قدرت است:
توانا بودن برای اینکه دشمن باشی، دشمن بودن چه بسا، الزامش داشتن طبیعتی نیرومند است؛ به هر حال، چنین خصلتی به هر طبیعت نیرومندی تعلق دارد. این خصلت، به چیزی نیاز دارد که در برابرش مقاومت ورزد؛ از این‌رو، در پی هر آنچه مقاومت ورزد می‌گردد...
نیرومندی حمله کنندگان را می‌توان بر اساس مقدار مقاومتی که در برابرشان نیاز دارند، سنجید.
نشانه هر بالندگی، جستجوی هماوردی قدرتمندتر است. مهم صرفاً سروری یافتن بر آنچه مقاومت می‌ورزد، نیست، بلکه آنچه ما را لازم است به مخاطره افکندن همه نیرومندی، لطافت و مهارتمان در نبرد است. هماوردانی که
همچند ما هستند. همچندی برابر دشمن، نخستین لازمه دوئلی صادقانه است. آنجا که آدمی احساس خوار شماری می‌کند، نمی‌تواند پنجه در پنجه افکند؛ آنجا که فرمان می‌دهد، آنجا که چیزی را پایین‌تر از خود می‌بیند،
آدمی چیزی برای پنجه درافکندن ندارد؛

نیز (اما این مقاومت، که خواست قدرت خواستِ خود فعالیت چیره شدن بر آن است، دقیقاً چیست و مقاومت در برابر چه خواست و میلی است؟
👇

آگاهی

28 Nov, 15:56


#بورديو_و_سقوط_سياست
#قسمت_دوم

با توجه به اين دو تعريف می‌توان کاملا درک کرد که چرا بورديو در تمام مدت عمر خود مورد بيشترين حملات از جانب محيط‌های آکادميک و محيط‌های کاملا سياسی بود. اما اگر خواسته باشيم موضوع را بيشتر باز کنيم شايد بهتر باشد به آخرين سخنان خود وی در هفته‌های واپسين حياتش بازگرديم. بورديو درست چند هفته پيش از مرگ دردناکش در مصاحبه‌ای که با يکی از دانشجويان و روزنامه‌نگاران فرانسوی داشت هر چند مرگ خود را کاملا نزديک و ناگزير و آن را شرطی برای رهايی‌اش از درد هولناکی که می‌کشيد می‌دانست در ميان سخنان ديگر به او گفت:
اگر دشمنان من تصور می‌کنند که با مرگ من دردسرهايشان به پايان می‌رسد، خيال باطلی دارند، ما هنوز در اول کاريم.
در اين سخن پيام روشنی برای تمام کسانی وجود داشت که در حوزه دانشگاهی و از خلال آن در حوزه سياست دشمنی ديرينه و متداومی با بورديو داشتند و در يک جمله او را با اصطلاح فرانسوی جامعه شناس اعصاب خرد کن می‌شناختند. صفتی که خود بورديو نيز نفی نمی‌کرد، زيرا وی در تمام عمر بر آن اصرار داشت که اخلاق جامعه شناسی حکم می‌کند که جامعه شناس پيش و بيش از هر چيز منتقد جامعه خود باشد برای وی جامعه شناس بيشتر از هر نقشی در چهره روشنفکر متبلور می‌شد و به باور وی روشنفکران و نويسندگانی چون گونتر گراس، ادوارد سعيد، نوام چامسکی و... نمونه‌هايی از اين گروه بودند که به ناگزير بايد در برابر حجم بزرگی از تحقيق سياسی - اجتماعی که از حوزه سياسی و حوزه‌های دانشگاهی سازنده آن ريشه می‌گرفت مبارزه کنند. دانشگاه‌ها (البته دانشگاه‌هايی خاص و نخبه پرور نظير همان دانشگاه‌هايی که نيکلا سارکوزی رئيس جمهور جديد فرانسه و اکثر سياستمداران چپ و راست رسمی اين کشور محصول کار آنها هستند) پيش از هر چيز اين وظيفه را بر دوش دارند که خود و مشروعيت خود را بازتوليد کنند؛ بازتوليدی به مثابه و در نقش توليدکنندگان انحصاری و هنجارمند و «رسمی» و «رسميت دهنده» به «دانش» و به «دانشمند»، آن هم در جامعه‌ای که خود آنها و قدرت‌های مشروعيت دهنده به آنها، به دلبخواه و به دروغ آن را «جامعه دانش محور» ناميده‌اند، در حالی که امروز بيش از هر زمان ديگری در سراسر جهان با جوامع «پول محور» روبه رو هستيم.
اما اين تمام قضيه نيست، به باور بورديو اين دانشگاه‌ها در مبادله‌ای بر اساس سيستم سرمايه‌ها نقش اساسی را در مشروعيت بخشی متقابل به حوزه سياسی نيز دارند؛ بدين ترتيب حوزه سياسی می‌تواند خود را در چارچوب‌هايی به ظاهر شايسته سالارانه ولی در واقع باز هم بر اساس منافع مادی حزبی و گروهی سياستمداری حرفه‌ای بازتوليد کند و جنگی زرگری به راه اندازد که در آن چپ و راست رسمی (حزب سوسياليست از يک سو و احزاب گليستی و ميانه رو راست از سوی ديگر) به ظاهر در مقابل هم قرار گيرند اما بسياری می‌دانند که در سيستم جهانی کنونی مانور هيچ کدام از اين احزاب در يک نظام دولت ملی چندان پر اهميت نيست و هر کدام که بر سر کار بيايند کمابيش سياست‌های يکسانی را با اندکی سياست اجتماعی بيشتر يا کمتر يعنی با اندکی بيشتر يا کمتر داروی تسکين دهنده و آرامبخش برای بينوايان به اجرا در خواهند آورد. 

پرسش آن است که اگر بورديو امروز زنده بود چه قضاوتی درباره روی کار آمدن نوعی نوبناپارتيسم در قالب نيکلا سارکوزی از خود نشان می‌داد؛ اينکه فردی که به حاشيه رانده شدگان جامعه فرانسه (فرزندان نسل‌های دوم و سوم مهاجران مسلمان و عربی که خود فرانسوی‌ها برای کارهای دشوار صنعتی به اين کشور آوردند) لقب تفاله‌ها و اوباش می‌دهد و از سر نوعی غرور بی‌دليل و با تکيه زدن بر شعارهای راست افراطی فرانسه (راستی که او را متهم به «سرقت ادبی» در اين شعارها کرد) در پی تحولی راديکال در فرانسه باشد. گويی اشباح ريگان و تاچر از دوران سياه دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ که نتايج آنها را در نظامی شدن و اوج‌گیری تروريسم و موقعيت شکننده جهان کنونی در جهان می‌بينيم در يک انقلاب نومحافظه کارانه جديد به ميدان آمده‌اند و بار ديگر ادعای معجزه اقتصادی دارند. 
معجزه‌ای در کار نيست، سيستم جهانی امروز و تا مدت‌هايی طولانی بايد پاسخگوی ندانم کاری سياستمداران حرفه‌ای باشد که سال‌های سال بزرگترين و مهمترين هدف خود را در حفظ قدرت خويش، گسترش نظام سلطه مبتنی بر مرکز / پيرامون و بازتوليد آن دانسته‌اند. همين سياستمداران بودند و هستند که امروز اغلب در جهان غرب باز هم تصور می‌کنند که آخرين حربه خود را يافته و در برابر بی‌اعتباری عمومی که گريبان حوزه سياسی را گرفته و نشانه‌های خود را در فساد گسترده در بالاترين سطوح نشان می‌دهد می‌توانند از اشکال جديد پوپوليسم استفاده کنند و با تقليل دادن مفاهيم پيچيده اين حوزه به گفتارهای عامه پسندانه اعتباری جديد برای آن کسب کنند.

#پایان_قسمت_دوم

@agahiiiii

آگاهی

28 Nov, 00:24


در هر لحظه زندگی اتفاقاتی ویژه، سهمگین و ویرانگر در کمین انسان نشسته است.
زندگی به وقوع پیوستن اتفاقاتِ به کمین نشسته‌ای است که بر سر انسان از همه جا بی‌خبرِ، آسوده خاطر و در حاشیه روزگار نشسته آوار می‌شود!!!
و این است تمام تعریف زندگی...

و ناگهان انسان خود را در محاصره رنج و دردی می‌بیند که نه توان تحملش را دارد و نه قدرت و یارای روبرو شدن و ایستادن و چیرگی بر آن را.
به قول چوران؛
انسان به سرزمین دشواری‌های بی‌پایان کوچ داده می‌شود،
جایی که ذهنیات انسان با امواجی مهیب به این سو و آن سو پرتاب می‌شود.

#امید...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

27 Nov, 21:20


👆

وضعیت بد و برتافتن آن بوده است پاسخ عقلانی نیچه برای تحمل رنج، چرا که رنج بد است و باید برای برتافتن آن راهی پیدا می‌کرد.
به همین سان از نظر پارفیت، درافتادن نیچه با اخلاق شفقت و همدردی نیز تقریبا همواره به معنای این است که این نگرش یا عاطفه، و اعمالی که بدان منتهی می‌شود،
پیامدهای بدی به دنبال دارد. برای نمونه نیچه می‌نویسد که؛
ترحم، مقدار رنج در جهان را افزایش می‌دهد.
برخی از ادعاهای نیچه، مانند این ادعا که بدبختی مسری‌تر از خوشبختی است، معقول هستند. برای نمونه وقتی افسردگی دیگری ما را نیز عمیقا افسرده می‌کند، که خود فی‌نفسه بد است، و این باعث می‌شود که کمتر قادر به کمک به این شخص دیگر باشیم. اما نیچه در کنار این ادعاهای قابل قبول، ادعاهای غیر معقولی هم دارد. مثلا مدعی است که رحم و شفقت، مستلزم خطری دهشتناک برای آدمی است. بشریت در خطر نابودی از طریق یک ایده‌آل
دشمنِ زندگی است
.
نیچه در تبیین این خطر می‌نویسد؛
اینکه بیمار نـبایستی سالم را مریض سازد، می‌بایست دغدغه اعلای ما بر روی زمین باشد؛ اما
این امر مستلزم آن است که بیش از همه سالم می‌بایست از بیمار جدا گردد
.
و از ما می‌خواهد در تمام ژرفنایش بفهمیم و من اصرار دارم که این امر مستلزم فهمی ژرف است، چگونه نمی‌تواند این باشد که وظیفه سالمها پرستاری از بیماران و خوب ساختن آنهاست.
پارفیت این دعاویی را چندان ژرف نمی‌داند و بر اساس اینکه منظور نیچه از بیماری، بیماری‌های جسمانی نیست، این ادعای نیچه را که پرستاری از بیماران ممکن است
انسان‌های سالم را هم ناتوان سازد، در یک نتیجه‌گیری بسیار عجولانه یکسره بی‌مبنا می‌شمارد.
پارفیت به نگرانیهای نیچه در خصوص بهسازی نژادی نیز اشاره می‌کند، که بر اساس آن دغدغه برای ناتوانان و بیماران، چه‌ بسا ما آدمیان تکامل را به بن‌بست کشاندیم و مسیر انتخاب طبیعی را مسدود ساختیم. اما چنین ترسهایی به نظر پارفیت چندان معقول نیستند و نمی‌توانند سبب آن شوند که نیچه ادعاهایی به این تندی و تیزی مطرح سازد که فلسفه ترحم و شفقت، ما را نابود خواهد ساخت و آنهم در زمانی بسیار کوتاه.
جز این پاسخ‌های نه چندان دقیق برای رد ادعاهای نیچه، پارفیت نهایتا اینگونه نتیجه می‌گیرد که ادعاهای نیچه را بهتر است چونان پاسخ‌هایی به حساسیت شخص
خودش نسبت به رنج تلقی کنیم. ظاهرا منظور وی این است که نیچه نوعی قیاس میان خود و سایر هم روزگارانش شکل می‌دهد و چون عواقب حساسیت بسیار نسبت به رنج را در نوعی نفی بودایی زندگی می‌داند، می‌کوشد تا از بن و بیخ معنای بد رنج را منکر
شود. به تعبیر دیگر، نیچه می‌خواسته تا شادان و شادخوار و البته با وجدانی نیک زندگی کند، وجدانی نیک بدین علت که نظر به حساسیت بسیارش نسبت به رنج گمان می‌کرده که دیگران هم اگر از رنج همنوعانشان کاملا آگاه شوند به مانند او از احساس همدردی غرق خواهند شد آنقدر که از زندگی سیر می‌شوند. در واقع باید گفت که نیچه دچار بی‌تفاوتی
نسبت به درد و رنج دیگران نیست، بلکه دچار نوعی ترس است،
ترس از آن که این سیر شدن از زندگی، به ویژه بعد از مرگ خداوند، اروپاییان مدرن را که گرفتار حساسیتی زیاده نسبت به رنج شده‌اند به سمت و سوی بوداهایی بدبین سوق دهد.

تفسیر پارفیت از عبارت‌های گزینشی وی از نیچه درباره رنج، به ویژه آنجا که درباره نیکی رنج سخن می‌گوید، قابل تقلیل به یک تفسیر ابزارانگارانه است. به نظر
وی، نیچه اگر از نیکی و خوبی رنج
سخن گفته است، در نهایت و در مواردی که باید سخن وی را جدی گرفت، منظوری جز اشاره به نقش ضروری و گریز ناپذیر رنج در نیل به برخی از اهداف ارزشمندتر ندارد.
گاه لازم است که برای رسیدن به هدفی مهم‌تر، رنجی را نیز تحمل کرد. طبیعتاً این تحمل رنج، به معنای ارزش فی‌نفسه رنج نیست، بلکه صرفا برتافتن امری نامطلوب به عنوان یک ابزار و وسیله برای نیل به چیزی است که خود فی‌نفسه مطلوب است. طبیعتا
اگر می‌شد برای رسیدن به آن امر مطلوب و نیک فی‌نفسه از مسیری به جز مسیر رنج پیش رفت، هیچ دلیل و ضرورتی برای برتافتن این رنج نامطلوب وجود نداشت.
به همین دلیل  پارفیت نتیجه می‌گیرد که:
نیچه بعضی لذت‌ها را تحقیر می‌کند و مدعی است که رنج ایرادی بر زندگی وارد نمی‌آورد. اما در بیشتر آنچه که او نوشته، نیچه فرض می‌گیرد که درد و رنج بد هستند، و لذت و خوشبختی نیک‌اند. برای نمونه در یکی از واپسین یادداشت‌هایش هستی و زندگی را اینگونه توصیف می‌کند؛
آن‌مایه پر ز سعادت که می‌تواند حتی دهشتاکترین رنج را نیز توجیه کند.

#پایان_قسمت_اول
#حمیدرضا_محبوبی

@agahiiiii

آگاهی

27 Nov, 21:19


آیا رنج بد است؟
درک پارفیت و نیچه درباره رنج


#قسمت_اول

نیچه گاه در آثار خود مدعی است که؛
رنج نیک است...
امری که پذیرفتن آن برای ما سخت می‌نماید. اما به راستی منظور نیچه از عباراتی که محتوای آنها را می‌توان به باور رنج نیک است قابل تفسیر دانست، چیست؟  دسته‌ای از عبارات نیچه صراحتا تفسیری ابزارانگارانه از رنج ارائه می‌دهند و عباراتی هم هستند که در برابر تفسیر ابزارانگارانه صریح
مقاومت می‌ورزند. بیشتر عبارات نیچه در دسته نخست جای دارند و در آنها نیچه از ارزش ابزاری رنج به عنوان مؤلفه و جزئی ضروری و یا در مقام علت یا معلول، که در
قالب یک کلیت نیک قرار می‌گیرند سخن می‌گوید
.
مثلا آنجا که نیچه می‌نویسند، برای
نمونه؛
رنج ژرف، آدمی را والا می‌سازد، یا آنجا که رنج را سرچشمه
همه دستاوردهای بزرگ می‌داند
. در ایندست عبارات نیچه با این باور که رنج و درد ذاتا بد است مخالفتی ندارد و صرفا آن را دارای نتایج و لوازم نیکی می‌داند. به این ترتیب بیشتر عبارات نیچه را می‌توان با تفسیری از این دست در راستای همداستانی با شهودعمومی ما نسبت به بدی رنج سازگار ساخت.
اما نیچه دعاوی قویتری هم دارد همچون؛
رنج ایرادی علیه زندگی به شمار
نمی‌رود
، یا اینکه درد و رنج نه تنها ضروری هستند، بلکه
فی‌نفسه مطلوبیت دارند
.
این دعاوی را ظاهراً نمی‌توان بنا به تفسیر ابزارانگارانه توجیه کرد چرا که از چیزی بیشتر سخن می‌گویند و آن اینکه؛
رنج فی‌نفسه نیک است.
اما، اگر دقت کنیم در واقع در اینجا، نیچه می‌کوشد تا از موضع شوپنهاوری اولیه‌اش فاصله بگیرد که بر طبق آن؛
حضور رنج در جهان، مایه ترجیح عدم جهان بر وجودش شده بود. اگر بر اساس آن موضع، وجود جهان امری ناپسند است که نباید می‌بود، در اینجا جهان امری پسندیده و مطلوب است که همین
مطلوبیت آن سبب می‌شود تا؛
رنج فی‌نفسه نیک گردد.
به همین دلیل می‌توان در اینجا به توجیه دیگری توسل جست و گزاره رنج نیک است را در دل این نظر
وسیع‌تر نیچه که در آن هر چیزی نیک است و هرچیزی آنگونه اتفاق می‌افتد که باید جای داد.
به تعبیر دیگر رنج فی‌نفسه نیک است نیچه را می‌بایست در پرتو
عباراتی از این دست تفسیر کرد:
نایل شدن به یک بلندا و نگریستن از نگاه چشم پرنده، وقتی که آدمی می‌فهمد که چگونه هرچیزی در واقع به همان‌گونه که باید در جریان است:
چگونه هرگونه "نقص" و رنجی که ناشی می‌شود نیز بخشی از این والاترین مطلوبیت هستند،
اگر ما به یک لحظه تنها آری گفته باشیم، به معنای آن است که نه تنها به خودمان بلکه به همه هستی و زندگی آری گفته‌ایم. چرا که هیچ چیز به تنهایی قرار
ندارد، چه در مورد خودمان و چه در مورد چیزها... و در آن تک لحظه آری گفتنمان، سراسر جاودانگی خوش می‌آید، بازخریده، توجیه و تأیید می‌شود
.
بر اساس این رویکرد، ما با تأیید و خوش‌آمد گویی به هر حادثه‌ای، هراندازه هم بد و رنج‌آور، می‌توانیم آن را مطلوب و نیک سازیم و به تبع، نظر به رابطه و پیوستگی علی قویی که میان همه چیزها وجود دارد، وقتی به یک چیز خوش‌آمد می‌گوییم، در واقع
به همه چیزها و کل تاریخ جهان هم آری گفته‌ایم.

نیچه در جایی دیگر می‌نویسد که فرمول من برای بزرگی در آدمی، عشق به سرنوشت است؛
اینکه آدمی نخواهد چیزی متفاوت باشد، نه در آینده و نه در گذشته، نه در جاودانگی

این بیان محتاطانه‌تر نیچه در واقع نشان می‌دهد که او از ما می‌خواهد بکوشیم تا تنها یک میل داشته باشیم و یک چیز را بخواهیم، و آن اینکه واقعیت دقیقا همان باشد که هست، توصیه‌ای که عملا بیانگر توصیه بودا در تقلیل امیال برای کاستن از رنج و درد است، امری که به هیچ‌وجه نمی‌توان مورد تأیید نیچه دانست.
به نظر پارفیت این روایت نیچه از نیکی رنج، مانند روایت‌های خداباورانه مشابه که مدعی هستند همه چیز در نهایت رو به سوی نیکی دارد، باور به بدی رنج را با چالشی جدی مواجه نمی‌سازد و به همین جهت نیز نیچه چنین رویکرد و کوششی را بدبینی از سرتوانایی می‌نامد یا از کوشش در تن دادن به جهان آنگونه که هست سخن می‌گوید. به نظر پارفیت یکی از دلایل اصلی تلاش نیچه در این راستا، ریشه در بیماری دهشتناک وی داشته و این تلاش پاسخی عقلانی برای مواجهه با این

👇

آگاهی

27 Nov, 09:48


#بورديو_و_سقوط_سياست
#قسمت_اول

در نظريه عمومی بورديو حوزه سياسی و سياست را می‌توان به مثابه يک ميدان (champ) يا هر حوزه ديگری مقايسه کرد؛ جايی برای مبادله سرمايه‌های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی جايی برای به دست آوردن امتيازاتی هر چه بيشتر و با هدف بازتوليد خود اين قدرت. بنابراين قدرت و حوزه سياسی لزوما به دليل محتوا و کارکردی که خود آن را اعلام می‌کنند و توانسته‌اند بدل به هنجارهايی تعميم يافته بکنند از ساير حوزه ها و سرمايه‌های مبادله شده در اين حوزه لزوما با ساير سرمايه‌های مبادله شده در حوزه‌های ديگر تفاوت ماهوی ندارند. در واقع آنچه تفاوت می‌يابد، بيشتر در سطح شکل‌هاست تا در سطح محتواها. 
براي نمونه همانگونه که در ميدانی همچون هنر، ارزش گذاری و داوری بر آثار هنری، اهدای جوايز و القاب، نقد‌های هنری و اصولا زيبايی‌شناسی‌های مختلف، ولو در انتزاعی‌ترين اشکال فلسفی، بيشتر از آنکه به ذات اثر هنری مربوط باشند به موقعيت ها و روابط کنش‌گران در اين ميدان و ارتباطاتی که اين ميدان را با ساير ميدان‌ها مربوط می‌کند و يا به قابليت تبادل سرمايه‌ای ميان ميدان‌های گوناگون ربط دارند و می‌توانند با ابزارهای دستکاری به طرق مختلف چيزی را که در يک موقعيت زيبا و ارزشمند معرفی می‌شود در موقعيتی ديگر زشت و بی‌ارزش معرفی کنند، در حوزه سياسی نيز بنا بر مورد و بازی‌های در جريان و يا چشم اندازهايی که ممکن است بسياری از آنها برای عموم ناشناخته باشند، همين دستکاری‌ها می‌توانند انديشه‌ها و توانايی افراد را در تشخيص منافع خود و يا ديگران در کوتاه و يا در دراز مدت به بازی گرفته و آنها را در موقعيت ابزاری قرار دهند. نگاهی به جريان‌های بين‌المللی و روابط بسيار نامتعادل قدرت‌های بزرگ با کشورهای جهان سوم، به تصاويری که گاه رسانه‌های قدرتمند و انحصار يافته و انحصار دهنده جهانی، از طريق آنها يک کشور را تا بالاترين حد زيبا و دوست جلوه داده و يا کشور ديگری را تا پايين‌ترين حد «زشت» و دشمن معرفی‌ می‌کنند، گويای اين واقعيت است. 
در حقيقت زيبا و زشت و حتی دوست و دشمن در کار نيست، آنچه در کار است؛
موقعيت‌های تاکتيکی و استراتژيکی متفاوت، بسيار متغير و بسيار تقريبی است که می‌توانند به سرعت و بنابر مولفه‌هايی بی‌شمار دگرگون شده و گفتمان‌ها و رفتارهای سياسی را بنابر مورد دگرگون کنند.
برای درک بهتر انديشه بورديويی از قدرت در اينجا به آوردن دو نقل قول از او در مورد دو مفهوم اساسی در انديشه‌اش بسنده می‌کنيم:
وی در تعريف ميدان سياسی چنين می‌گويد؛
«ميدان سياسی جايی است که درون آن، کنش‌گران درگير، دست به رقابت با يکديگر بر سر محصولات سياسی، مسائل، برنامه‌ها، تحليل‌ها، تفسير‌ها، مفاهيم و وقايعی می‌زنند که شهروندان عادی در آنها به موقعيت يک «مصرف کننده» تقليل يافته‌اند و ناچار به انتخابی هستند که امکان اشتباه در آن به همان ميزان افزايش می‌يابد که آنها از مکان توليد (سياست) فاصله می‌گيرند
بنابراين می‌توان گفت که ميدان سياسی در واقع با محدود کردن حوزه گفتمان سياسی و از همين طريق محدود کردن حوزه آنچه می‌توان از لحاظ سياسی به آن انديشيد، تاثير سانسورکننده دارد. اين تقليل دهندگی ميدان سياسی را صرفا به فضايی محدود می‌کند که گفتمان بايد در آن توليد و بازتوليد شود، يعنی در چارچوب يک پرسمان سياسی به مثابه فضايی که در آن موضع گيری‌هايی می‌توانند به صورت عملی در همان ميدان به تحقق درآيند، يا به عبارت ديگر فضايی که در آن موضع‌گيری‌ها صرفا بر اساس ضوابطی که از لحاظ جامعه شناختی برای ورود کنش‌گران به ميدان لازم بوده است، انجام گيرد. مرز ميان آنچه از لحاظ سياسی گفتنی يا ناگفتنی، قابل انديشيدن يا غيرقابل انديشيدن تصور می‌شود، برای هر طبقه از غير سياستمداران، بنا بر روابطی تعيين می‌شود که ميان منافع به بيان در آمده اين طبقه و قابليت بيان اين منافع بنابر ضمانت‌هايی که موقعيت آن طبقه در روابط فرهنگی و از آن طريق سياسی به آن داده است، وجود دارد.»

در مفهوم دومی که لازم است از بورديو بر آن تاکيد کنيم، وی بر يکي از مهمترين ابزارهای اين ميدان که از خلال آن سلطه می‌تواند به فرد منتقل شده و در وي درونی شود، يعنی بر مفهوم خشونت نمادين تاکيد کرده و آن را چنين تعريف می‌کند؛
«خشونت نمادين، خشونت تحميل کننده اطاعت‌هايی است که نه فقط به مثابه اطاعت درک نمی‌شوند، بلکه با اتکا بر «انتظارات جمعی» و باورهای از لحاظ اجتماعی درونی شده فهميده می‌شوند
نظريه خشونت نمادين، همچون نظريه جادو، بر يک نظريه باوری و يا بهتر بگوييم بر يک نظريه بازتوليد باورها استوار است (يعنی نظريه‌ای که نشان می‌دهد چگونه) برای توليد کنشگرانی که از قالب‌های دريافتی و ادراکی (خاصی) برخوردار باشند که به آنها امکان دهد دستورات درون يک موقعيت يا يک گفتار را دريافت کرده واز آنها اطاعت کنند، عمل اجتماعی شدن ضروری است

#پایان_قسمت_اول

@agahiiiii

آگاهی

26 Nov, 20:08


بلوغ  در یک رابطه‌ صمیمانه یعنی؛ تصمیم‌های سخت را با مهر گرفتن.
یعنی با مهر، خشمگین شویم.
با مهر، از خشم صحبت کنیم.
با مهر، خودمان و دیگری را درک کنیم.
با مهر، مسئولیت اشتباهات خودمان را قبول کنیم.
با مهر، برای تغییر رابطه تلاش کنیم.
با مهر، رابطه را تمام کنیم.
با مهر، رابطه را شروع کنیم.
با مهر، دیوانگی‌های‌ خودمان و دیگری را بپذیریم.
با مهر، تصمیم‌ بگیریم چه بگوییم، چه بکنیم و چطور بسازیم یا تمام کنیم.

وجه اشتراک تمام رفتارهای بالغانه فقط در یک جمله خلاصه میشود:
با مهر انجام می‌شود.
و مهر جز همدلانه، درک کردن خودمان و دیگری، چیز دیگری نیست.
هر زمان در هر شرایطی توانستید با مهر به اختلافات و مشکلات در رابطه‌هایتان نگاه کنید، آن زمان شما یک فرد بالغ در روابط عاطفی‌تان هستید.

#پونه_مقیمی

@agahiiiii

آگاهی

23 Nov, 22:24


#پادکست
#مرگ_زندگی_و_عشق

خودفریبی، شروع پا گذاشتن انسان در جاده تباهی است...
انسان خودش را فریب می‌دهد تا فراموش کند،
این فراموشی بعضی مواقع آنقدر شدید می‌شود که انسان فراموش می‌کند چه چیز را می‌خواسته فراموش کند.
و به جای فراموش کردن دردهایش خودش را فراموش می‌کند.

متن و خوانش متن:
#امید...

@agahiiiii

آگاهی

22 Nov, 20:24


👆

در بخشی از کتاب توطئه علیه نژاد بشر می‌خوانیم:
من یک دختر کوچک انگلیسی که در نروژ برای ملاقات با اقوامش آمده بود را ملاقات کردم که مدام از اتاقش بیرون می‌آمد و می‌پرسید: «چه خبر است؟» پرستاران کودک در مکانیسم انحراف به افراد متخصص تبدیل می‌شوند: «ببین، بچه، می‌بینی؟ آن طرف خیابان دارند قصری را نقاشی می‌کنند!» این پدیده به حدی شناخته شده است که نیاز به توضیح بیشتر ندارد. حواس‌پرتی تاکتیک حیاتی «جامعه» است. این مکانیسم را می‌توان به یک هواپیما تشبیه کرد که از ماده‌ای دارای وزن ساخته شده است، اما دارای یک اصل محرکه است که تا زمانی که عمل می‌کند آن را در هوا نگه می‌دارد. موتور باید به طور مداوم کار کند زیرا خود هوا فقط برای مدت کوتاهی می‌تواند آن را حمل کند. حال خلبان ممکن است خسته شود، اما تنها زمانی که موتور شروع به از کار افتادن کند، خطر واقعاً جدی می‌شود. تاکتیک‌های انحراف اغلب کاملاً آگاهانه هستند. ما باید به طور پیوسته توجه خود را از خودمان منحرف کنیم، زیرا ناامیدی می‌تواند دقیقاً در زیر سطح، در حین نفس‌گیری یا هق‌هق ناگهانی ما را تسخیر کند و وقتی تمام انحرافات و حواس‌پرتی‌های ممکن تمام شد، در نهایت به نوعی «طحال» می‌رسیم که اشکال مختلفی دارد، از بی‌تفاوتی خفیف تا افسردگی نهایی. زنان اغلب به این تاکتیک متوسل می‌شوند و علاوه بر این، به دلیل تمایل شناختی کمتر از مردان، اضطراب بیشتری دارند.

یکی از معایب زندان انفرادی این است که یک زندانی تقریباً از هر مزاحمتی برای ذهن محروم است. از آنجایی که سایر چشم‌انداز‌ها برای خروج از این وضعیت اندک است، زندانیان در معرض خطر فروپاشی ناشی از ناامیدی قرار دارند و هر اقدامی که می‌توانند برای جلوگیری از این ناامیدی بیابند، به عنوان تلاشی برای حفظ خود زندگی موجه است اما برای لحظه‌ای که او روح خود را تنها در جهان تجربه می‌کند، چیزی به نام ناامیدی مطلق وجود دارد. ناامیدی خالص و بدون تقلب، «هراس از زندگی» که احتمالاً هرگز کامل نخواهد شد، زیرا مکانیسم‌های دفاعی پیچیده، خودکار و تا حدی همیشه در حال کار هستند. اما هر سرزمینی در مجاورت ناامیدی نیز می‌تواند نوعی منطقه‌ی مرگبار باشد، و در آن‌جا برای سرپا ماندن در زندگی تلاش زیادی باید به کار گمارد.


ما عروسک‌هایی هستیم که به واسطه توهم آگاهی از حقیقت ماهیت خود دور شده‌ایم و معتقدیم که موجودات منحصر به فردی هستیم اما در واقع موجودات مجنون و مقید به مرگ هستیم.
آیا باید بر آگاهی خود پوزه‌بندی زد یا در گرداب واقعیت‌های وحشتناک آن افتاد؟
احساسات به اندازه بدن ما حساس هستند و ممکن است به آسانی شکاف بردارند
بره بیگناه ممکن است خود را دور نگه دارد اما گرگ‌ها هیچگاه دور نخواهند ماند!
هر دقیقه در این زندگی برای این است که زنده بمانیم اما زنده بیرون نرویم!!!
زنده بودن یعنی سکونت در یک کابوس بدون امید،
یعنی اینکه بدن‌هایمان در باتلاقی از ترس فرو رفته باشد و در خانه‌ای وحشتناک زندگی کنیم که هیچ کس از آن زنده بیرون نخواهد رفت.
به عنوان تنها شیوه واقعی وجود همه چیز بر مدار پوچی می‌گردد
.

#توطئه_علیه_نژاد_بشر
#توماس_لیگوتی

@agahiiiii

آگاهی

22 Nov, 20:23


کتاب توطئه علیه نژاد بشر؛
یک تدبیر علیه وحشت


اثری فلسفی که خواندن آن جسارت و شهامتی بی‌اندازه می‌طلبد!...
توماس لیگوتی، متفکر نیهیلیست آمریکایی، در کتاب توطئه علیه نژاد بشر، با اتکا به دانش خویش در حیطه‌های فلسفه، روانشناسی و علوم اعصاب و روان، استدلال‌هایی منفی‌نگرانه را عرضه نموده که نتیجه نهایی آن‌ها، اذعان به پوچی و بی‌معناییِ زندگی است.

توماس لیگوتی یکی از منحصربه‌فردترین نویسندگان حال حاضر جهان است. اغلب دنبال‌کنندگان جدی ادبیات، این داستان‌نویس برجسته‌ی آمریکایی را با مجموعه آثار روایی‌اش می‌شناسند؛ داستان‌هایی غریب و رازآلود که عموماً به یکی از دو ژانر معمایی یا ترسناک تعلق دارند. اغلب نوشته‌های داستانی توماس لیگوتی رنگ‌وبویی فلسفی دارند. گویی در نهاد لیگوتی توأمان دو نویسنده نفس می‌کشند!
یک نویسنده که مایل است با تخیل تیره‌وتار خویش، قصه‌هایی وحشت‌انگیز و دیوانه‌وار را روایت کند، و نویسنده‌ای دیگر، که تمایل دارد تا با پیروی از اصول استدلال و استنتاج، در باب ذات زندگی تأمل‌ورزی نماید.

در کتاب توطئه علیه نژاد بشر نویسنده‌ دوم قلم را از کف نویسنده‌ نخست ربوده است؛ این‌چنین است که لیگوتی در این اثر، به جای داستان‌سرایی، به فلسفه‌ورزی پرداخته است؛ البته فلسفه‌ورزی‌ای که ابداً خالی از عناصر خیال‌انگیز و ادبی نیست.

کتاب توطئه علیه نژاد بشر را می‌توان مانیفستی علیه هر نوع خوشبینی فلسفی قلمداد نمود؛ متنی تماماً تیره‌وتار که بر پایه‌ی یک تز کلی نگاشته شده:
در این زندگیِ سراسر یاوه و بی‌معنا، آنچه واقعیت دارد، تنها رنج است و بس!

تأملاتی که توماس لیگوتی در کتاب توطئه علیه نژاد بشر به مخاطبین خود عرضه داشته، از بسیاری جهات، یادآور اندیشه‌های سیاه شوپنهاور به نظر می‌رسند. نویسنده‌، به سان فیلسوف آلمانی، بر این باور است که ریشه‌ی تمام دردها و رنج‌های انسان، در کنه زندگی، در تمامیت حیات، نهفته است. پس بیهوده است که در زندگی به جست‌وجوی خوشی یا تسلی برآییم. چرا که نتیجه‌ی این جست‌وجو از پیش معین است: هیچ و هیچ! حال که چنین است، معقولانه‌ترین رویکردْ پشت کردن به زندگی از طریق «نه» گفتن به تمامی امیال و خواسته‌های آن است. به زعم لیگوتی، نه گفتن به خواست‌های زندگی در صورتی میسر می‌شود که آدمی، تا آنجا که در توان دارد، آگاهی خویش را نفی کند. زیرا هرچه عمق آگاهی از زندگی بیشتر باشد، رنج و درد و نگون‌بختی نیز بیشتر نمود و جلوه می‌یابند.
مسیر قهقرایی تفکر پوچ‌انگارانه‌ لیگوتی تا آن‌جا پیش می‌رود که در نهایت او را به تجلیل و ستایش از «شکوه مرگ» سوق می‌دهد.

توماس لیگوتی در کتاب توطئه علیه نژاد بشر، در مقام مدافع فلسفه‌ آنتی‌ناتالیسم (تولدستیزی) ظاهر شده است. طرفداران این مکتب فلسفی، با اتکا به بینش‌های بدبینانه‌ی خود در باب زندگی، به مخالفت با تولید مثل برخاسته و آن را به عنوان عملی با نتایج فلاکت‌بار و برگشت‌ناپذیر، تقبیح می‌کنند.
خواننده کتاب با متنی جدلی وچالش‌برانگیز مواجه خواهد بود که احتمالا بسیاری از باورهای مرسوم او را به چالش می‌کشد. پس بهتر آن‌که تنها در صورتی این اثر را در دست بگیرید که پیشتر در خود یارای رویارویی با مواضع تکان‌دهنده‌ آن را یافته باشید!
توماس لیگوتی در اولین اثر غیرداستانی خود، بصیرت‌های بدبینانه‌ی خویش در باب زندگی را با ما درمیان می‌گذارد و از طریق سلسله‌ای از استدلال‌های تأمل‌برانگیز، ثابت می‌کند که بزرگ‌ترین ترس‌های ما، ریشه در تخیل بشری ندارند؛ بلکه مستقیماً از واقعیت نشأت می‌گیرند.
توماس لیگوتی در کتاب توطئه علیه نژاد بشر، زوایای تیره و تار تاریخ و فرهنگ بشری را به ما نشان می‌دهد. هنر او در این است که وحشت‌انگیزترین موضوعات را با لطف و ملاحتی دلنشین به بحث می‌گذارد.

👇

آگاهی

18 Nov, 22:42


نیچه می‌گفت؛
شادی عمیق‌تر از رنج است، اما شادی نیز خواهان رنج است.
فلسفه واقعی آن چیزی است که بشود آن را به صورت یک رقص درآورد. در رقص تکرار حرکات همراه با سرخوشی، تواما صورت می‌پذیرد.
تکرار حرکات همان تکرار دوباره هر چیزی است.
برخلاف زمان خطی، در رقص، زمان تکراری یا همان دورانی (دایره‌یی) است. مقصود از زمان دایره‌یی آن است که همه چیز به جای اول خود بازگردد و دوباره تکرار شود. اصلا جذاب بودن رقص در تکرار حرکات آن است. تن دارای انرژی و استعداد است که سپس این انرژی همراه با سرخوشی به رقص تبدیل می‌شود. آنچه در رقص اهمیت پیدا می‌کند، بعد نمایشگری آن است، این نمایش در ارتباط با فرم و فیزیک نمایشگران است که جلوه بیشتری پیدا می‌کند. در اینجا حرکات منجر به سرخوشی می‌شود و بالعکس سرخوشی باعث حرکات موزون می‌شود. آنچه در فلسفه به مثابه یک رقص اصلا اهمیت ندارد معرفت‌ یا همان آگاهی است.
آگاهی در این ساحت حتی می‌تواند باعث سرکوب شدن هر گونه سرخوشی‌یی نیز بشود.
به تعبیر نیچه؛
آگاهی خفقان آور است؛
در اینجا هرگونه آگاهی توام با افسردگی و رخوت است و در افسردگی میل به نمایشگری به حداقل می‌رسد.
بنظرم؛
اثر هنری "مواجهه با حقیقت" است، و فهمیدن اثر هنری یعنی ورود به یک بازی.
در حین بازی مجذوب اثری می‌شویم که ما را در حقیقت عالی‌تری مشارکت می‌دهد
کسی که وارد بازی می‌شود خودمختاری بازی را می‌پذیرد رقصنده به عنوان یک بازیگر خودمختار به تبع ریتم موسیقی می‌رقصد و خودش را به دست آنچه ریتم به او حکم می‌کند می‌سپارد.
رقصنده در مواجهه با ریتم، سر تسلیم فرود می‌آورد بر آنچه به او از جانب ریتم تحمیل شده و این مواجهه رقصنده با ریتم چیزهای بسیار‌مهمی را در رابطه با خود و اطرافش کشف می‌کند و این به تحول او می‌انجامد.
رقصنده هنگام رقص، ناگهان به حرکتی تازه می‌رسد؛ حرکتی که قبلا آن را تمرین نکرده بود و از آن باخبر نبود.
به قول گادامر؛
"واقعیت خودش را در هنر به شیوه‌ای فشرده و موجز بروز می‌دهد".
اثر هنری بر شناخت ما از واقعیت می‌افزاید. دراین‌جا "حقیقت" است که منتقل می‌شود.
اثر همواره به شیوه‌ای یگانه و بی‌همتا با ما سخن می‌گوید و از این است که هر کسی در مواجهه با اثر هنری، درباره خودش یا هستی متفاوت از چیزهایی که دیگران کشف کرده‌اند کشف می‌کند. اثر هنری به ما این را در هر لحظه گوشزد می‌کند که باید زندگی‌ات را تغییر دهی.

و این "هرمونوتیک رقص" است.
بنظرم در میان هنر‌ها رقص زیباترین و اصیل‌ترین و حقیقی‌ترین هنر تمامی تاریخ بشر تا به امروز بوده است.
انسان با رقص دست به کار آفرینشی بدیع شد،
در این آفرینش بود که خود را شناخت و به تکامل رساند.
معنای هنر از نظر من از مفهوم آفریدن خارج نيست،
هنر بايد بيافريند، باید خلق کند،   
و در بین هنرها رقص به زیبایی هر چه تمامتر این کار را می‌کند.

در رقص، رقصنده دائم در حال آفرينش و خلق اثری تازه است؛
آفرينشی بديع که ابزار آن موسیقی است و معمار آن:
                  رقصنده...
اين را به تجربه شخصی می‌گويم؛
رقص که يک هنر اصيل است به ما به طرز اعجاب‌آوری به آدمی می‌آموزد چگونه خلق کند، خلقی که در آن هارمونی نقش اول را به عهده دارد.
رقصنده گوش به فرمان موسیقی سوار بر امواج صوت و احساس می شود و بی‌توجه به دنیای اطرافش غرق در حس و عاطفه به پرواز در می‌آید.
موسیقی و رقصنده در هم تنیده می‌شوند، یکی می شوند و با اتحادشان خلقتی چشم نواز شکل می‌گیرد و اینگونه زیبایی آفریده می شود،
در این فرایند، خود رقصنده تبدیل به یک اثر هنری می‌شود.

هنر برای من یک معنی دارد و آن آفریدن است.
و هنرمند کسی است که بتواند بیافریند و خلق کند.
هنرمندی که با هنرش نيافريند و خلق نکند اساسا حرفی برای گفتن ندارد و يک بازاری کاسبکار است، يک دکان دار دلال مسلک است، نه يک هنرمند...
هنرمند ؛
معمار آفرينش بديع و چشم نوازی است که مردم با دیدن اثر او غرق سرور و شور و نشاط می‌شوند شادی را با تمام وجودشان تجربه می‌کنند...
و اینکه رقص و زندگی و عشق نیز  پیوندی عمیق با هم دارند.
زندگی نشستن و طوفان را انتظار کشیدن نیست...
زندگی گذر از باد و بوران و سرما نیست...
"زندگی یاد گرفتن رقص در باران است"
یک رقص دو نفر و ناب و سحر‌آمیز؛
گامی به عقب،
گامی به جلو،
زندگی رقص عشق است
و عشق با هم رقصیدن است.
اگر بخواهی تنها برقصی و معشوق را برقصانی عشق نیست،
زندگی رقصیدن به ساز دیگری نیست!!!

#امید...

@agahiiiii

آگاهی

18 Nov, 17:08


چه اشتباه غم‌انگیزی!
چه بسا که احساس‌های ما همه همین‌طور باشد. خود را میان موجوداتی شبیه به خود می‌پنداریم اما جز یخبندان و سنگستانی که به زبانی برای ما نامفهوم سخن می‌گو‌یند چیزی در اطرافمان نیست.
می‌خواهیم به دوستی درود بگوییم و دست‌ پیش می‌بریم که دستی را بفشاریم، اما دست به لختی فرومی‌افتد.
لبخند بر لبمان می‌خشکد؛ درمی‌یابیم که کاملا تنهاییم...

#دینو_بوتزاتی
#بیابان_تاتارها
🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

17 Nov, 14:45


حالا اینجا هستم، همگام با دیگران، اما در عین‌حال جدا از آن‌ها.
تمام تنم هنوز به خاطر وقایعی که پشت‌سر گذاشته‌ام می‌لرزد.
وجود خودم را حس می‌کنم
...
اما تنها بعضی چیزها وجود خودشان را حس می‌کنند و از فردیتشان آگاهند؛
چشمی که خاری در آن رفته، انگشت ملتهب و دندان چرک کرده:
چشم، انگشت و دندان سالم حس نمی‌شوند، انگار که وجود ندارند.
آیا خودآگاهی به وضوح چیزی جز نوعی بیماری نیست؟

#ما
#یوگنی_زامیاتین

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

17 Nov, 00:09


تصویر جنازه‌ات که در یک روز بارانی زیر پل حافظ افتاده بود از یادم نمی‌رود...
آواره غربت شدی و بعد از چندی اوضاعت به جایی رسید که حتی پول خرید بلیط برای برگشت نداشتی...
به دفتر شازده ایمیل زدی و درخواست کمک کردی ایمیل‌ تو را با بنال جواب دادند.
همان شازده‌ای که توهم رهبری اپوزیسون را زده و می‌خواهد ما را از جهنم جمهوری اسلامی نجات دهد.
تصورش هم سخت است که در بین آن همه آدم ریز و درشت مدعی و عربده کش سهم خواه برای فردای این مملکت حتی یک نفر پیدا نشده که دستت را بگیرد و یاری رسانت شود.!!!!!
دارم با چشمانم تلف شدن جوان‌های کشورم را می‌بینم و مانند بزدل‌ها فقط نگاه می‌کنم و تهش چند خطی برایشان می‌نویسم.
نابودی جوانان معترض به ساختار سیاسی فشل و ناکارآمد را که بدون داشتن هیچ افقی برای اصلاح و تغییر وضعیت با کوله‌باری از آرزو و آمال دست نیافتنی جنازه‌شان زیر پل حافظ در باران می‌افتد و هیچ کس در این دیار ککش هم نمی‌گزد که این که اینجا افتاده انسانی بوده با آرزوهای بسیار، که این که اینجا رها شده انسانی بوده با سالها زندگی نکرده...
هیچ کس از خودش نمی‌پرسد در درون یک انسان، یک جوان چه می‌گذرد که در همان روز که کنش اعتراضی دارد دست به خودکشی می‌زند؟
گویا کنش اعتراضی و تصمیمی که معلوم است مدتها به آن فکر کرده برای هیچ کس تامل برانگیز نیست!!!

و بعد می بینم که چهار تا روانشناس در اینور و آنور شروع به زر زر می‌کنند و تحلیل‌شان از این ماجرا این است که دنیای درون آدم‌ها با دنیای بیرون‌شان کلا دو دنیای متفاوت است و بعضا بی ارتباط و جدا از یکدیگر و این کشف بزرگ را با چنان آب و تابی برای دیگران بازگو می‌کنند که آدم دچار حالت تهوع می‌شود از این همه پفیوز بودن دکتر بزرگواری که در حال زر زدن است.
در حالی که تو با کوله‌باری از مشکلات و ناکامی‌های شخصی و اجتماعی در یک روز بارانی به زندگیت پایان می‌دهی و ما می‌مانیم و هزاران پرسش بی پاسخ...


#اميد...
#کیانوش_سنجری

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

16 Nov, 13:33


شک آغاز تفکر است...

آگاهی

16 Nov, 13:28


#اگر_می‌خواهید_هیبت‌زده‌شوید

معجزه بزرگ فیزیک این است که نشان می‌دهد هیچ معجزه‌ای وجود ندارد.
#انیشتین
#هیچنز
@agahiiiii

آگاهی

12 Nov, 22:58


تاریکی شب را به آغوش می‌کشم،
لحظه‌ها مانند نخ‌های سیگارم دود می‌شوند و در هوا نیست می‌شوند.
دیگر وقت درخشیدن رسیده،
درخشش در آسمان، به جای خورشید، به جای ماه،
به جای ستاره‌ها!!!
باید آسمانی تشکیل دهیم،
من، تو، ما با هم کهکشانی انسانی بسازیم.
باید آدم را به انسان رساند.
"از بود به شد"
راهی سخت و پر پیچ و خم باید پیمود.
و انسان؛
مسافری الی الابد، دائم در سفر و  محکوم به قدم زدن در این جاده سخت و دشوار که زندگی نامیدنش...
و من چون مسیح در جلجتا،
تاجی از خار تنهایی بر سر،
نگاهم به آسمان و دلم در زمین و کوهی از تردید در ذهن و باورم،
در این جاده سخت و سنگلاخی صلیب باورهایم را به دوش می‌کشم و به راهم ادامه می‌دهم تا به نقطه پایان برسم...
سایه‌‌ام بر دیوار اتاقم سکوت کرده است،
زیر آسمان خاکستری این شهر شلوغ و پر از تنهایی،
در سایه چیزی که نیست نشسته،
و چیزی که نیست را نگاه می‌کنم.
سکوت تهی نبود،
اما سرد بود...
و من برای گرم شدن
چشم‌هایی را می‌خواستم که در حاشیه‌ جهان؛
مرا ببیند،
مرا بیابد،
مرا کشف کند،
مرا صدا بزند...
منی که تنهای، تنها در دنیایی که هیچ از آن نمی‌دانم محکوم به زیستنم.
وسعت هستی وحشت‌آور است و من محکوم به قدم زدن در این وسعت هراس انگیز بی حد و مرز.

#امید...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

12 Nov, 21:53


سودای گُم‌ و گور شدن و دست از همه‌چیز شستن، شبیه هیچ‌چیز نشدن، و از بن ویران‌‌ کردن هر آن چیزی که ما را آن‌ کرده که هستیم، و برنامه‌ حال حاضر را فقط تنهایی و هیچ‌ بودن قرار دادن و بازگشت به یگانه برنامه‌ای که می‌تواند سرنوشت ما را ناگهان از نو بسازد.
این وسوسه‌ای همیشگی است.
باید در برابرش مقاومت کرد یا خود را به آن وا‌داد؟
آیا می‌توان زندگی یکنواخت و تکراری را زیست و دائما در تسخیر اندیشه‌ اثری بود که باید آفرید؟
یا باید زندگی خود را با این اثر هماهنگ کرد و برق صاعقه را دنبال کرد؟
دلبستگی من به زیبایی و به آزادی است که بیش از همه مایه ی عذابم می‌شود..

#آلبرکامو
#یادداشت‌ها

@agahiiiii

آگاهی

11 Nov, 22:17


تو اگر ذره‌بینی به دست بگیری و به آبی که می‌نوشیم خیره شوی خواهی دید که آب پر از کِرم‌های ریزی است که با چشم غیر مسلح دیده نمی‌شوند.
آن وقت کرم‌ها را می‌بینی و آب را نمی‌نوشی. و چون آب را ننوشیدی از تشنگی خواهی مُرد.

این ذره‌بین را بشکن ارباب، تا کِرم‌ها فوراً غیب شوند و تو بتوانی آب بنوشی و درونت خنک شود ...

#نیکوس_کازانتزاکیس
#زوربای_یونانی


@agahiiiii

آگاهی

11 Nov, 17:09


👆

عهد می‌بندم که از تو و فقط از تو مأیوس شوم؛
عهد می‌بندم که فقط تو مایه افسوس من شوی، نه اینکه افسوس‌هایم در رابطه‌های پرشمار پراکنده شوند؛ من زندگی دُن‌ژوان گونه گزینه‌های مختلف را برای ناشادکامی سنجیده‌ام، و تویی آن کسی که می‌خواهم خودم را به او متعهد کنم.

زوجها در محراب کلیسا باید چنین عهدهایی با هم ببندند:
عهدهایی که در بدبینانه بودن چیزی کم ندارند و به شکل مهربانانه‌ای غیر رمانتیک هستند
پس از این عهد نیز، اگر یکی از طرفین رابطه خارج از ازدواج داشته باشد، باز هم خیانت کرده است:
اما چیزی که به آن خیانت کرده تعهد به مأیوس بودن به شیوهای خاص است، نه امیدی غیرواقع‌ بینانه.
همسرانی که به آنها خیانت شده، دیگر خشمگینانه شکایت نخواهند کرد که انتظار داشتم وجود من برای شادکامی همسرم کافی باشد.
درعوض، می‌توانند فریادی تلخ‌کامانه‌تر، اما منصفانه‌تر سر
دهند:
من به تو اعتماد کرده بودم و گمان می‌کردم به آن نوع سرخوردگی خاصی که در رابطه با من داشتی وفادار بمانی.

وقتی که ایده ازدواج مبتنی بر عشق در قرن هجدهم مستولی شد، جایگزین یک دلیل قدیمی‌تر و بی‌روحتر برای نامزدی شد. به موجبِ این دلیل قدیمی‌تر، افراد به این دلیل ازدواج می‌کردند که هر دو به سن مناسب رسیده بودند، به این نتیجه رسیده بودند که می‌توانند یکدیگر را تحمل کنند،
تمایلی به رنجاندن والدین و اطرافیان یکدیگر نداشتند،
دارایی‌هایی داشتند که باید از آنها مراقبت می‌کردند، و می‌خواستند تشکیل خانواده بدهند.
اما طبق فلسفه جدید بورژوایی، بر خلاف فلسفه پیشین، فقط یک دلیل مشروع برای ازدواج وجود داشت:
عشق عمیق...
تصور بر این بود که این شرط مجموعه‌ای از احساسات و هیجان‌های گوناگون را (که مبهم اما توتم‌وارند) در خودش جای می‌دهد؛ از جمله اینکه عشاق قادر به تحمل دوری یکدیگر نباشند، بدنشان به‌محض ظاهر شدن دیگری برانگیخته شود، مطمئن باشند که روان‌هایشان کاملا با هم هماهنگ است، دوست داشته باشند که زیر نور ماه برای هم شعر بخوانند، و مایل باشند که روحهایشان با هم
یکی شود.
به عبارت دیگر، ازدواج که قبلا یک نهاد بود به تقدیس یک احساس تبدیل شد؛ و در حالی که قبلا یک مناسکِ مورد تأیید دنیای بیرون بود، به واکنشی درونی به گذر یک حالت عاطفی تبدیل شد.
مدافعان مدرن این تغییر، برای توجیه آن، به مفهومی به نام
بی‌اصالتی اشاره می‌کردند؛ پدیده‌ای روانشناختی که وجود آن در شخص به این معناست که احساسات درونی او با آنچه جهان بیرون از او انتظار دارد فرق می‌کنند. همان چیزی که در تربیت قدیمی با عنوان‌های محترمانه‌ای مثل اجرای نمایش یا تظاهر کردن نامیده می‌شد، توسط مدافعان این تغییرْ نوعی دروغگویی دانسته شد؛ به همین ترتیب، به جای استفاده از تعبیر تظاهرکردن به منظور رعایت ادب تعبیر احساساتی‌تر خیانت به خود را به کار بردند. این تأکید بر سازگاری بین خویشتن درونی و خویشتن بیرونی، باعث شد شرایط جدید و سخت‌گیرانه‌ای برای ازدواج شایسته مطرح شوند.
دیگر کافی نبود که شخص گه‌گاه به همسرش محبت نشان دهد، شش ماه یک بار تن‌آمیزی میانه حالی با او داشته باشد، یا ازدواج را به خاطر بهروزی بچه‌ها ادامه دهد؛ اگر کسی کوتاه می‌آمد و به این‌ها رضایت می‌داد متهم می‌شد که از زیر بار مسئولیت کمال
انسان بودن
شانه خالی کرده است.

#پایان_قسمت_بیست‌و‌چهارم
#آلن_دوباتن
ترجمه:
#مهدی_خسروانی

@agahiiiii

آگاهی

11 Nov, 17:08


#چگونه‌‌درباره‌سکس‌بیندیشیم
#قسمت_بیست‌و‌چهارم

البته چنین نیست که آرمان بورژوایی یکسره توهم باشد.
هستند ازدواجهای انگشت شماری که سه وجه طلایی رضایت وجه رمانتیک، شهوانی، و خانوادگی  را به خوبی در خودشان جای می‌دهند و موضوع زنا هرگز مشکلی برایشان پیش نمی‌آورد. نمی‌توانیم با این دیدگاه که گاه از
طرف افراد بدبین مطرح می‌شود موافقت کنیم که ازدواج شادکامانه افسانه است. ایده چنین ازدواجی بسیار وسوسه‌انگیز است:
چیزی که ممکن است محقق شود اما احتمالش بسیار بسیار اندک است.
هیچ دلیل متافیزیکی وجود ندارد که احتمال تحقق یافتن امیدهای ما در ازدواج را منتفی کند؛ اما میزان این احتمال به هیچ‌ وجه بر وفق مراد ما نیست، حقیقتی تلخ که باید باآرامش با آن مواجه شویم، پیش از آنکه زندگی به شیوه بی‌رحمانه خودش، و در زمانی به انتخاب خودش، زور فهممان کند.

احمقانه بودن زنا؛

اما روی دیگر سکه را هم ببینیم: اگر این تصور که ازدواج پاسخی کامل به همه انتظارات ما در زمینه عشق، تن‌آمیزی، و خانواده است تصوری خام و نادرست است، باور
به اینکه زنا می‌تواند پاد زهری قوی برای سرخوردگی‌های ازدواج باشد نیز خام و نادرست است.
مشکل اصلی که ایده زنا را، همانند ازدواج، به ایده‌ای نادرست تبدیل می‌کند آرمان‌گرایی آن است.
زنا در نگاه نخست ممکن است عملی برخاسته از بدبینی و یأس به نظر برسد، اما در واقع بر اساس این تصور صورت می‌پذیرد که
می‌توانیم با ورود به یک ماجراجویی خارج از ازدواج،
کاستی‌های ازدواج خودمان را به شیوه‌ای جادویی بر طرف سازیم. اما اعتبار قائل شدن برای این فکر، نوعی بدفهمی از شرایطی است که زندگی بر ما تحمیل می‌کند. غیرممکن است که بیرون از ازدواج با کسی بخوابیم، اما چیزهای ارزشمندی که در درون ازدواج داریم را تباه نکنیم، درست همانطور که غیرممکن است نسبت به ازدواجمان وفادار بمانیم اما از برخی از بزرگترین و مهمترین لذتهای حسی زندگی محروم نشویم.
اگر به دنبال پاسخی برای تنش‌های ازدواج بگردیم و منظورمان از پاسخ راه حلی باشد که در آن هیچ یک از طرفین چیزی از دست ندهد و همه مؤلفه‌های مثبت مهم در کنار هم تحقق پیدا کنند و هیچ صدمه‌ای به بار نیاید باید گفت چنین پاسخی وجود ندارد.
سه چیزی که در این زمینه می‌خواهیم عشق، تن‌آمیزی،
و خانواده
بر یکدیگر تأثیر می‌گذارند و به نحوی اهریمنی
به یکدیگر آسیب می‌رسانند. عشق ورزیدن به یک شخص می‌تواند توانایی ما برای تن‌آمیزی با او را مختل کند. داشتن قرارهای پنهانی با کسی که عاشقش نیستیم اما از نظرمان جذاب است می‌تواند رابطه ما را با همسرمان(که
عاشقش هستیم اما دیگر از نظر جنسی برانگیخته‌مان نمی‌کند)
به خطر بیندازد. داشتن فرزند می‌تواند هم عشق و هم تن‌آمیزی را به مخاطره بیندازد، ولی بی‌توجهی به بچه‌ها و تمرکز بر ازدواج یا لذت‌های جنسی نیز می‌تواند تهدیدی برای سلامت و ثبات روانی نسل آینده باشد.
سرخوردگی از این تعارض‌ها باعث می‌شود بعضی وقت‌ها در صدد یافتن راه‌حل‌های آرمانشهری برای سامان دادن به این آشفته‌ بازار برآییم. برای مثال، پیش خودمان فکر می‌کنیم که شاید باز ازدواج راه خوبی باشد؛ یا نوعی سیاست
مخفی کاری؛ یا اینکه سالی یک بار قرار دادمان را مرور و درباره‌اش مذاکره کنیم. اما همه راه‌کارهای این‌ چنینی محکوم به شکست هستند، به این دلیل ساده که ناکامی، بخشی نازدودنی از موقعیت است. اگر با افراد مختلف بخوابیم، عشق همسرمان و سلامت روانشناختی فرزندانمان را به مخاطره انداخته‌ایم. اگر چنین نکنیم، از طراوت می‌افتیم و از هیجان
رابطه‌های جدید محروم می‌مانیم. اگر رابطه خارج از ازدواج را مخفی نگه داریم، ما را از درون می‌پوساند و قابلیت دریافت عشقِ دیگری را در ما از بین می‌برد. اگر به بی‌وفایی اعتراف کنیم، هم‌آمیزمان وحشت‌زده می‌شود و هرگز
ماجراجویی‌های جنسی ما را فراموش نخواهد کرد(حتی اگر
آن ماجراجویی‌ها کاملا برای ما بی‌معنا بوده باشند).
اگر همه انرژی خودمان را بر فرزندانمان متمرکز کنیم، آنها سرانجام ترک‌مان خواهند کرد تا دنبال زندگی خودشان بروند و ما را تنها و درهم شکسته رها خواهند کرد. اما اگر
فرزندانمان را نادیده بگیریم تا به سرگرمی‌های رمانتیک با همسرمان بپردازیم، به آنها زخم خواهیم زد و رنجش بی‌پایان آنها را به جان خواهیم خرید. بنابراین، ازدواج شبیه ملافه رختخواب است که نمی‌توان آن را کاملا صاف کرد:
اگر بخواهیم یک جنبه از آن را بی‌نقص کنیم یا بهبود ببخشیم، ممکن است هیچ دستاوردی جز چروک انداختن و به هم ریختن جنبه‌های دیگرش عایدمان نشود.

پس چیست آن ذهنیت واقع‌بینانه‌‌تری که با آن باید وارد ازدواج شویم؟
چه نوع پیمان‌هایی باید با هم‌آمیز خودمان ببندیم تا به راستی شانس وفاداری دوجانبه را داشته باشیم؟
مطمئناً پیمانی که می‌توانیم ببندیم بسیار محتاطانه‌تر و سردتر از پیمان‌های کنونی است:

👇

آگاهی

11 Nov, 16:08


اوتو فریدریش بالنو حال تشویش و ناامیدی را حالِ خُردی و در هم شکستگی می‌داند . این توصیفی از ملال نیز هست که در آن قطبیتی که معنا را انتقال می دهد از میان رفته است.
ملال حالی شبیه به فقدان حالات است.
از آن جا که حال برای رابطه ما با اشیا ضروری است ، و ملال نوعی ناحال است، رابطه ما با چیزها نیز به نوعی نارابطه تبدیل می‌شود .

در ملال واقعیت هیچی یا در واقع هیچی واقعیت را تجربه می‌کنیم.
چیزها از ما می‌گریزند و رابطه عادی ما با آنها در هم می‌شکند . ملال پرده معنا را از روی چیزها کنار می‌زند و تهی بودگی و بی‌دوامی آن‌ها را نمایان می‌کند. پس دقیقاً چه چیزی باقی می‌ماند؟

#هیچ...

#لارس_اسونسن
#فلسفه‌_ملال

@agahiiiii

آگاهی

08 Nov, 21:04


دیروز بعد از مدت‌ها رفتم قبرستان،
انواع و اقسام اسم‌ها و آدم‌ها با شغل‌ها و سن‌های مختلف اونجا کنار هم خوابیده بودند.
رفتم به قطعه‌ای که ظاهرا جزو اولین قطعه‌های قبرستان بود
قطعه‌ای خلوت و خالی از زنده‌هایی که برای فاتحه خوانی بین قبرها می‌پلکند.
از هیچ زنده‌ای هیچ خبری نبود.
ظاهرا سکوت بود، اما پر از فریاد بود و حرف و نکته و سخن...
قبرها را نگاه می‌کردم و سنگ قبرها را می‌خواندم.
چیزی که نظرم را جلب کرد برابری کامل بین ساکنین قبرستان بود.
همه اون زیر با هم برابر بودند و همه دارای یک جا با متراژی یکسان.
از نابرابری و تفاوت طبقاتی برتری یکی بر دیگری هیچ خبری نبود.
یک دنیای برابر که در آن پولدار و بی‌پول و زن و مرد و کودک و پیر و جوان به صورت یکسان دارای یک اتاق بودند.
دنیای قبرستان یک قانون داره و آن قانون برابری است.
هر کی هستی و هر چه داری مهم نیست، فقط اجازه داری یک اتاق داشته باشی که متراژش با اتاقهای اطرافت برابر است.
چند متر بالاترش اما پر است از  تفاوت و نابرابری طبقاتی...
یکی سنگ قبرش گرانیت درجه یک بود و آن دیگری یک سنگ قبر رنگ و رو رفته و شکسته،
یکی سایبان داشت و دیگری حتی یک درخت بالای سرش نبود،
یکی بلند و دیگری کوتاه...
همانقدر که دنیای مردگان پر بود از برابری، در دنیای زندگان نابرابری بیداد می کرد.
ظاهرا انسان تا نمیرد نمی‌تواند به یک دنیای برابر و یکسان دست پیدا کند و تنها مرگ است که برابری ایجاد می‌کند.
چه دنیای خوبی دارند مردگان
خوب و با ارزش و زیبا،
همراه با سکوتی تامل برانگیز و هراس آور...

به قول حسین پناهی:
چه مهمانان بی‌دردسری هستند مردگان.
نه به دستی ظرفی را آلوده می‌کنند و نه به حرف دلی را چرکین.
تنها به شمعی قانع‌اند و اندکی سکوت.

#امید...
@agahiiiii

آگاهی

07 Nov, 09:55


در جهانی که یک واقعیت بیشتر وجود ندارد آنچه تفاوت‌ها را رقم می‌زند، خیال‌های ماست.
جایی که دل‌های خوش خیال‌های خوش دارند، دل‌های اندوهگین خیال‌های تیره.
جایی که آدم‌ها به خیال‌های هم دل می‌بندند، از خیال‌های هم می‌گریزند.
جایی که دنبال کسی می‌گردیم که در خیال‌های نقش دلپذیری به ما بدهد، در خیال‌هایمان نقش زیبایی به عهده بگیرد.
جایی که می‌خواهیم کنار کسی باشیم که خیالهایش با ما سازگار باشد.
جایی که آدم‌هایی که دل ما را می‌برند همان‌هایی هستند که خیال‌هایشان دل ما را برده.

پس در زیر لگد واقعیت‌های تنومند، ما آدم‌ها، به خیالات پناه می‌بریم، از خیال‌ها کمک می‌گیریم. خیال‌های ما نجات‌مان می‌دهد، خیال‌های ما بدبخت‌مان می‌کند.
آدم‌ها را نه از روی واقعیت‌های جهان‌شان که از روی آنچه خیال می‌کنند باید شناخت
.


#امیر_علی_بنی‌اسدی

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

06 Nov, 16:54


زمان آدم ها را دگرگون می‌کند،
 اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه می‌دارد.
هیچ چیز دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی‌های آدم‌ها و ثبات خاطرات نیست.


@agahiiiii

آگاهی

06 Nov, 09:19


اگر نتوانیم تنهاییمان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست...!
بی‌حساب بچه دار شدن اشتباه است، بچه دار شدن برای کاستن از تنهایی خویش غلط است، هدف‌دار کردن زندگی با تولید چون خودی، اشتباه است....
و اشتباه است اگر با تولید مثل، درصدد رسیدن به جاودانگی باشیم...!


#اروین_یالوم
#وقتی_نیچه_گریست

@agahiiiii

آگاهی

05 Nov, 20:05


‍ ‏
به هر حال زيبا بود...
این تنها چیزی است که
براى عشق‌هاى تمام شده می‌توان گفت،
برای زندگی‌های نصفه و نیمه و برای احساس‌های زخمی از تیغ سرنوشت.
به قول برشت:
راستی که در دورانی تیره و تار به سر می‌برم.
کلمات بی‌گناه نابخردانه می‌نماید.
پیشانی صاف، نشان بی‌حسی است.
آنکه می‌خندد، هنوز خبر هولناک را نشنیده است.
چه دورانی، که سخن گفتن از درختان
تقریباً جنایتی است،
زیرا اینگونه سخن گفتن، به منزله‌ دم فروبستن
در برابر وحشت‌های بی‌شمار است.

و این پرسش هماره در گوشم به نجوا و به فریاد در میاید که:
با توام،
آری با خود تو؛
بمن بگو با این همه روز و هفته و ماه و سال که از عمرت گذشته چه کرده‌ای؟
بهترین سال‌های عمرت را در کدام گورستان در خاک کرده‌ای؟
به من نه،
حداقل به خودت پاسخ بده؛
آیا زندگی کرده‌ای یا نه؟؟
تویی که تنهایی را انتخاب کردی و
تنها زندگی کردن انتخاب خودت بوده به خودت پاسخ بده؛
تا این اندازه تنها بودن انتخابت بوده؟
تویی که خوب می‌دانی بدترین جنبه‌ی تنهایی این است که مجبوری تحملش کنی،
مجبوری چرا که دو راه بیشتر نداری؛
یا تحمل می‌کنی، یا غرق می‌شوی
پس باید سخت تلاش کنی تا ذهن گرسنه‌ات را از نگاه به گذشته باز داری تا نابود نشوی...

و من در پاسخ هیچ چیز ندارم که بگویم به غیر از تکرار سخن کیارستمی در درخت گلابی آنجا که می‌گوید:
خستگی باستانی، خستگی موروثی، ذره ذره از تنم به در می‌شود.
آرامش پربار این درخت به من هم سرایت کرده است. خوبم، خوشم؛
کجام؟
هیچ کجا!
نیمه شب است یا نزدیک سحر؟ نمی‌دانم!
انگار در مکثی خالی میان دو دقیقه پرهیاهو نشسته‌ام؛
میان بی‌نهایت گذشته و بی‌نهایت فردا.
و نگاهم خیره به عنکبوتی است که صبور و آرام، توری نازک می‌بافد.

#امید...
🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

05 Nov, 16:28


یک بار کسی، با انصاف کامل، به من خاطر نشان کرد که همه‌ انسان‌ها هم چیزی بسیار نیک و بشری در سرشت خود دارند و هم چیزی بسیار شر و خطرآفرین؛
و این که او کدام یک را به حرکت در می‌آورد آن چیز را نمایان می‌سازد. منظره‌ رنج دیگران نه فقط در افراد متفاوت بلکه در یک انسان واحد نیز زمانی موجب دلسوزی زیاد می‌شود و زمانی دیگر موجب نوعی خرسندی؛ و این خرسندی می‌تواند افزایش پیدا کند تا تبدیل به بی‌رحمانه ترین لذت از درد دیگران شود. من خودم را می‌بینم که زمانی همه‌ بشر را با ترحم عمیق می‌نگرم و وقتی دیگر با حداکثر بی‌اعتنایی، و گاه با نفرت و حتی لذتی حقیقی از دردشان.

#شوپنهاور

@agahiiiii

آگاهی

05 Nov, 13:45


👆

حالا فرض کنیم که، به قول طباطبایی، در عصر زرین فرهنگ ایران”، “اندیشه‌‌ی فلسفی ایرانی” که عمدتن بر آمده از اندیشه‌ شاعران و عارفان و متکلمان مسلمان مربوط به هزار یا هفتصد-هشتصد سال پیش است، بهترین اندیشه در دنیا بوده باشد، یا اینکه اندیشمندانی بودند که در زمان خود اندیشه‌های معینی را با توجه به محدودیتِ دانش و شرایط آن زمان ارائه می‌کردند که می‌توانست در محدوده‌ی زمان و مکان خود مؤثر یا راهگشا باشند. این اندیشه‌ها اگر هم ارزشی داشته باشند، آن ارزش باید در همان محدوده‌ زمان و مکان معین یا به لحاظ تاریخی ارزیابی شود؛ نه اینکه مانند ایده‌ ایرانشهریِ بخواهیم به احیا یا تجدید آن اندیشه اقدام کنیم؛ چرا که پس از گذشتِ سده‌ها، با پیشرفت دانش و فرهنگ و فلسفه و کشفیات شگرف علمی که با تحول و پیشرفت اندیشه‌ مدرن همراه است، آن اندیشه‌ها یا ایده‌ها یا تصورات کهن یا کهنه یا پیش‌مدرن دیگر کارآیی خود را در جهت پیشرفت اجتماعی و حل بحران‌ها از دست داده‌اند و به جای آنها اندیشه‌های نوین در شرایط دگرگونه‌ مناسبات انسانی پیش روی جهانیان گشوده شده است. در زمان عظمت عصر زرین فرهنگ ایرانی نه هنوز از قانون اجسام سقوط ‌کننده‌ گالیله خبری بود، نه خورشید مرکزی کوپرنیک، نه حرکت سیارات در مدار بیضی‌شکلِ کپلر در میان بود، نه نیروی جاذبه‌ سیارات یا فیزیکِ نیوتنی می‌توانست موضوع اندیشیدن شود، نه شناختی از باکتری و ویروس بود و نه علومی مانند زیست‌شناسی و تکامل انواع و روانشناسی و جامعه‌شناسی شکل گرفته بود، نه هنوز الکیمیا به علم شیمی تبدیل شده بود، نه تئوری نسبیت اینشتین و فیزیک کوانتوم مطرح بود و… اینها و هزاران کشف و اختراع  چنان بر اندیشه و مناسبات انسان غربی اثر گذاشت که به پدیداری اندیشه‌های نوین فلسفی، از شک دکارتی گرفته تا طرح خِرَدِ نابِ کانتی یا خردِ خودبنیاد، شکل‌گیری فردیت و تداوم و تکامل آنها در عصر روشنگری تا امروز منجر شد که تصور انسان از هستی و تبیین جهان دگرگون شود و دستاوردهایی مانند آزادی، دموکراسی، سکولاریسم، حقوق بشر، برابری حقوقِ زن و مرد و… را به ارمغان آورد. دیگر فیزیک ارسطو و نجوم بطلمیوس و طب جالینوس یا ابن سینا یا باورهای دینی-اسطوره‌ای و اِشراقی و عرفانی توانایی برابری با اکتشافات جدید و اندیشه‌های نوین را نداشتند و ندارند. بنابراین، آیا پس از دو هزاریا هزار سال یا هفتصد – هشتصد سال، اندیشه‌ ما هنوز نتوانسته از سطح اندیشه‌های آن عارفان یا شاعران یا متکلمان یا فیلسوفان که اندیشه یا ذهنیت، اخلاق و منش سنتی و غیر علمی را نمایندگی می‌کنند فراتر برود؟ یعنی اندیشه‌ ایرانی پس از سده‌ها، آن هم در عصر کامپیوتر و ماهواره یا تلسکوبِ جیمز وِب و هوش مصنوعی، هنوز تغییر و تحول نیافته که هم‌چنان به آثار آنان نیازمند است؟
اگر به جای بهره‌‌وری از دستاوردهای نوینِ علمی، فلسفی و فرهنگی که بر خردورزی استوار است، در جهت احیا یا تجدید سنت و گذشته که عمدتاً بر استبداد شاهی یا سلاطین و بر آگاهی یا اندیشه‌ی دینی-اسطوره‌ای یا عرفانی پایبند بود و امروز دیگر نمی‌تواند همخوان با شرایط داخلی و جهانی راهگشا باشد، اقدام کنیم، جز تکرار تاریخ نتیجه‌ دیگری نخواهد داشت.

#پایان
#محمود_فلکی

@agahiiiii

آگاهی

05 Nov, 13:45


رمانتیسیسم غرب و رمانتیک‌های ما
#قسمت_دوم


از این پندار مارکسیستی حتی کسانی چون علی شریعتی و جلال آل احمد هم برای نگره‌ و نظریه خود بهره می‌برند که اولی از سرنوشت تاریخی و دومی از جبر تاریخی سخن می‌گوید. و حالا هم هواداران پندار ایرانشهری مدعیِ سرنوشت یا تقدیر تاریخی شده‌اند. اگر حکم یا تقدیر تاریخی در نزد مارکسیست‌ها رو به آینده دارد؛ رومانتیک‌های ما مانند رومانتیک‌های سده‌ هجدهم در اندیشه‌ احیای گذشته‌اند. اگر افرادی مانند شریعتی و آل احمد در پی احیا یا تجدید مناسبات اجتماعی در صدر اسلام ‌اند؛ هواداران ایرانشهری در اندیشه‌ “تجدید” تاریخ گذشته‌ی ایران‌اند که در گره‌خوردگی خود با اسلام مفهوم می‌یابد؛ یعنی می‌خواهند ایرانیت را به اسلامیت پیوند بزنند.
بنا بر نظر طباطبایی:
در عصر زرینِ فرهنگ ایران، ترکیبی از معنویت جدید اسلامی- شیعی و فرزانگی ایرانشهری شالوده‌ای فراهم آورد تا سامانِ ایران‌زمین که در واپسین سده‌های شاهنشاهیِ ساسانیان، نیروهای زنده و زاینده‌ خود را از دست داده‌ بود، بر بنیادی نوآیین استوار شود و در درون امپراتوری اسلامی تشخص ویژه‌ای پیدا کند.

و حالا هم بر پایه‌ پندار ایرانشهری قرار است که این عصر زرین، تجدید شود. پس بیهوده نیست که به اصطلاح روشنفکران دینی یا مریدان طباطبایی در ایران در دانشگاه‌ها یا مکان‌های فرهنگی-اجتماعی دیگر، درباره‌ پندارِ ایرانشهری مدام جلسه و کنفرانس می‌گذارند و در این زمینه در نشریات خودی مرتب مقاله منتشر می‌کنند. اما به قول کاسیرر؛
پذیرش حکم تاریخ، به مثابه‌ حکمی قطعی و مصون از خطا، جنایتی بر ضد مقام والای خِرَد است.
در مجموع باید گفت که جریان رومانتیسیسم در غرب، ناسازگاری خود را با رشد شتابنده‌ علم و اندیشه‌ی برآمده از روشنگری در همه‌ پهنه‌ها به‌ خوبی نشان داده ‌است. اگر اندیشه‌ رومانتیک بر اندیشه‌ روشنگری غلبه می‌کرد، غرب نمی‌توانست به پیشرفت در همه‌ زمینه‌ها دست یابد. هر چند که شرق‌شناسان رومانتیکِ غربی مانند هانری کُربَن که طباطبایی و دیگرانی مانند فردید و شایگان و… متأثر از او بودند، نیز با تأسی از نیاکانِ رومانتیک خود همچنان به تحسین از آگاهی اسطوره‌ای شرقی مشغول بودند و هستند‌ و به آنها قداست بخشیدند و می‌بخشند. این نوع شرق‌شناسان به شرقی‌ها تلقین می‌کنند که آنها بهترین اندیشمندان را در خود پرورانده‌اند که هم‌چنان از برترین‌اند. بنابراین، نخبگان شرقی هم گمان می‌کنند که بهتر است به جای اندیشه‌ی پیشرفته‌ مدرن به همان اندیشه‌های پیش‌مدرن دلخوش باشند و به تجدید یا احیای آن بپردازند. به شرق‌شناسانی مانند هانری کربن باید گفت، اگر اندیشه‌های عارفان یا متکلمانی مانند سهروردی و ابن عربی و … هنوز از اندیشه‌های “فلسفی” مهم  در جهان امروز به‌شمار می‌آیند، خودتان که از همه‌ دستاوردهای مدرنیته بهره می‌برید، چرا نمی‌خواهید اندیشه‌های پیش‌مدرن شرقی را در کشورهای خودتان پیاده کنید؟ یا چرا در شرق زندگی نمی‌کنید تا از همه‌ی “مواهبِ” اندیشه‌های شرقی بهره ببرید؟

👇

آگاهی

04 Nov, 21:03


مرد را باید با زنی که با او در ارتباط است شناخت،
تصور کن من را با تو بشناسند.*
شاید خودت ندانی؛

که در نقاشی چشم‌هایت
سایه‌هایم بسیارند،
آنگاه که قدم بزنند و تو پلک بزنی.
من و این منظره‌ خاموش پر سر و صدا خیره به تو
می‌مانیم تا تو بیدار شوی...

*[ادوارد مونک]
🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

04 Nov, 20:52


از میان تمام امکان‌های تسلی بخش، هیچ تسلایی در فرد موثرتر از آن نیست که بداند تسلایی وجود ندارد.
این فهم متمایز چنان است که فرد می‌تواند دوباره و به ناگاه سرش را بالا بگیرد.

#سپیده‌_دمان
#نیچه

@agahiiiii

آگاهی

04 Nov, 18:46


👆

اقتصاد به لطف پیشرفت‌های تکنولوژیک و تجاری در حال رشد بود و این طبقه به تازگی جسارت یافته دیگر خودش را ملزم به پذیرش انتظارات محدود طبقات پایین‌تر نمی‌دید. بازرگانان و وکلای بورژوا، که پول بیشتری برای در اختیار داشتند، حالا می‌توانستند سطح انتظار آرامش خودشان را بالاتر ببرند و امیدوار باشند که شریک
زندگیشان صرفاً کمکی برای پشت سر گذاشتن زمستان نباشد. اما منابعشان نامحدود نبود. تروبادورها، به پشتوانه ثروت ارثی‌شان، می‌توانستند بدون هیچ مشکلی سه هفته برای نوشتن یک نامه در وصف زیبایی ابروی معشوقشان وقت بگذارند؛ طبقه بورژوا از چنین فراغ بال نامحدودی محروم بود:
باید کسب و کارش را می‌گرداند و انبارش را اداره می‌کرد. از سوی دیگر، آزادکامانِ اشرافی نیز به طبقه‌ای تعلق داشتند که، به سبب قدرت و جایگاه اجتماعی‌اش،
نوعی بی اعتنایی خونسردانه نسبت به شکستن قلب دیگران و
نابود کردن خانواده‌هایشان داشت و می‌توانست همه گند کاری‌های به جامانده از رفتارهای عجیب و غریبش را پاکسازی کند؛ و طبقه بورژوا شبیه آنها هم نبود.
درنتیجه، طبقه بورژوا نه آنچنان محروم بود که وقتی برای
موهبت عشق رمانتیک نداشته باشد، نه آنچنان رها از ضروریات زندگی بود که بتواند خودش را، بدون محدودیت، درگیر ماجراهای شهوانی و عاطفی کند. قبلا گفتم که در زندگی طبقه بورژوا تعادل خاصی میان نیازهای عاطفی و
محدودیت‌های عملی وجود داشت؛ و این ایده بورژوایی که با
سرمایه‌گذاری روی یک و فقط یک هم‌آمیز (که به شکل قانونی و برای همیشه مقرر می‌شود) به رضایت دست یابند پاسخ شکننده‌ای به این تعادل بود.
آرمان بورژوایی موجب تابو شدن بسیاری از نقص‌ها و رفتارها
شد؛ نقص‌ها و رفتارهایی که قبلا اگر هم کاملا نادیده گرفته نمی‌شدند، دست کم دلیل کافی برای پایان دادن به ازدواج و از هم پاشیدن یک خانواده به حساب نمی‌آمدند. پدیده‌هایی مثل ناتوانی جنسی، زنا، و رابطه نه چندان گرم میان همسران اهمیت حیاتی پیدا کردند. درست همانطور که پیش از آن، تصورِ نداشتن رابطه خارج از ازدواج برای آزادکامان مذموم قلمداد می‌شد، تصور ورود به ازدواجی خالی از عشق یا توجه برای طبقه بورژوا مذموم قلمداد
شد.
سیر تحولات رؤیای رمانتیکِ بورژوایی را می‌توان در داستان‌ها به خوبی مشاهده کرد. رمان‌های جِین آستِن هنوز برای ما مشخصاً مدرن به نظر می‌رسند، زیرا آرزوهای او برای شخصیت‌هایش آرزوهای ما برای خودمان را بازتاب
می‌دهند (و به شکل‌گیری این آرزوها در ما کمک می‌کنند).
ما نیز، همانند الیزابت بِنِت در غرور و تعصب و فَنی پرایس
در منسفیلد پارک، دوست داریم که آرزویِ خانواده امن را با احساس صادقانه نسبت به همسرمان آشتی دهیم. اما تاریخ رمان به جنبه‌های تاریک‌تر آرمان رمانتیک نیز اشاره
دارد. مادام بواری و آنا کارنینا، که قطعاً از عالیترین رمانهای اروپا در قرن هجدهم هستند، ما را با زنان قهرمانی آشنا می‌کنند که، هماهنگ با زمانه و موقعیت اجتماعی خودشان، آرزو دارند که هم‌آمیزهایشان مجموعه پیچیده‌ای از ویژگی‌ها را در خودشان داشته باشند:
می‌خواهند که آنها هم شوهر باشند، هم تروبادور، و هم آزادکام. و در هر دو مورد، تنها چیزی که زندگی به آنها می‌دهد اولی است.
اِما و آنا اسیرِ قفسِ ازدواج‌هایی‌ هستند که گرچه برایشان امنیت اقتصادی فراهم می‌آورند اما در آنها اثری از عشق نیست؛ ازدواج‌هایی که شاید در زمانهای
پیشین غبطه و تحسین دیگران را برمی‌انگیختند اما حالا غیر قابل تحمل به نظر می رسند.
در عین حال، آنها در جهانی
بورژوایی زندگی می‌کنند که ورود آنها به رابطه خارج از ازدواج را هرگز تحمل نمی‌کند.
و اینکه در نهایت اقدام به خودکشی می‌کنند نمایانگر سرشتِ ستیهنده این الگوی جدید ازدواج است.


#پایان_قسمت_بیست‌و‌سوم
#آلن_دوباتن
ترجمه:
#مهدی_خسروانی

@agahiiiii

آگاهی

04 Nov, 18:46


#چگونه‌‌درباره‌سکس‌بیندیشیم
#قسمت_بیست‌و‌سوم


همسری که به خاطر خیانت دیدن خشمگین می‌شود از واقعیتی بنیادین فرار می‌کند:
اینکه هیچ کس نمی‌تواند برای
دیگری همه چیز باشد
.
همسران خیانت دیده به جای آنکه
این فکر هولناک را با روی خوش و وقار بپذیرند، غالبا تشویق می‌شوند که فرد خیانتکار را به خاطر آنکه ایرادی در آنها دیده است اخلاقا محکوم کنند. اما مشکل درواقع ناشی از ویژگی‌های ازدواج در عصر مدرن است؛ اینکه
بلندپروازی‌هایی جنون آمیز دارد و بر معقولیت این امید که یک شخص بتواند پاسخگوی همه نیازهای جنسی و عاطفی شخصی دیگر باشد اصرار می‌ورزد.
نگاهی به عقب بیندازیم:
آنچه ازدواج مدرن را از ازدواج در
دوره‌های قبلیِ تاریخ متمایز می‌سازد این اعتقاد است که
پاسخ همه نیازهای‌مان(نیاز به عشق، تن‌آمیزی، و خانواده)
را باید در یک نفر و فقط همان یک نفر جستجو کنیم.
هیچ جامعه دیگری تا این حد سختگیر نبوده و تا این حد به نهاد ازدواج امید نبسته است و در نتیجه، هیچ جامعه دیگری تا این حد از آن سرخورده نشده است.
در گذشته، بین این سه نیاز (عشق، تن‌آمیزی، و خانواده)کاملا فرق می‌گذاشتند و آنها را از هم جدا می‌کردند. برای مثال؛
تروبادورهای قرن دوازدهم فرانسه متخصص عشق رمانتیک بودند. آنها به خوبی می‌دانستند که درد اشتیاقِ برخاسته از دیدن چهره‌های زیبا چگونه چیزی است؛ خوب
می‌دانستند بیخوابیِ پراضطرابِ پیش از دیدار، و قدرت چند
واژه یا یک نگاه در برانگیختنِ حالت‌های ذهنیِ والا چگونه
چیزی است. اما این هنرمندان دربارنشین هیچ علاقه‌ای نشان نمی‌دادند که عواطف گرانبها و عمیق یادشده را به نیت‌های معقول و عمل‌گرایانه گره بزنند. یعنی با کسانی که نسبت به آنها اشتیاق عاشقانه دارند تن‌آمیزی کنند، چه
رسد به اینکه با آنها خانواده تشکیل دهند.
آزاد کامان پاریس نیز همانند تروبادورها خودشان را وقف این امور کرده بودند؛ اما، بر خلاف
تروبادورها، وقف تن‌آمیزی، نه امور عاشقانه. آنها دل‌باخته لذتی بودند که از اولین بارِ باز کردن دکمه‌های عشق‌باز خودشان می‌بردند؛ آنها هیجانِ اینکه با عشق‌باز خودشان زیر نور شمع بخوابند و، با فراغ بال، بدن یکدیگر را بکاوند
می‌پرستیدند؛ شعفِ بنیان‌کنِ اغوای پنهانی دیگری به هنگامِ آیین عشای ربانی را می‌پرستیدند. اما این ماجراجویان شهوت این را هم می‌فهمیدند که چنین لذت‌هایی تقریباً هیچ ربطی به عشق یا بار آوردن یک کودکستان بچه ندارند.
انگیزه تشکیل خانواده، از نخستین روزهای راست قامتی انسان در شرق آفریقا برای بیشتر ما آشنا بوده است. اما به نظر می‌رسد در تمام این مدت به ذهن تقریباً هیچکس نرسیده است که (به بیانِ فرگشتی) پروژه تشکیل خانواده باید با میل جنسیِ پایدار، و نیز با شوق عاشقانه همیشگی هنگام دیدن والدِ دیگر بر سر میز صبحانه ترکیب شود.
جنبه‌های رمانتیک، جنبه‌های مربوط به زندگی خانوادگی، و
جنبه‌های جنسیِ ما مستقل از هم (و شاید حتی ناسازگار با هم) قلمداد می‌شدند؛ اما تا پیش از مقطعِ اواسط قرن هجدهم، تصور بر این بود که استقلال این جنبه‌ها از یکدیگر، یکی از واقعیت‌های فراگیر زندگی است که معضلی
ایجاد نمی‌کند. پس از این مقطع بود که در میان اعضای بخشی خاص از جامعه در کشورهای مرفه‌ترِ اروپا یک آرمان ویژه جدیدِ شروع به شکل گیری کرد و اوضاع را تغییر داد.
طبق آرمان جدید، از آن به بعد، همسران نباید به تحمل یکدیگر به خاطر بچه‌ها رضایت می‌دادند؛ علاوه بر آن، باید وظیفه خودشان می‌دانستند که به یکدیگر عمیقاً عشق بورزند و میل داشته باشند. رابطه آنها باید محلی می‌شد برای پیوند میان انرژی رمانتیک تروبادورها و شور و شوق جنسی آزادکامان. به این ترتیب، این تصور پرجاذبه به ذهن مردم جهان معرفی شد که می‌توانیم به کمک فقط یک
شخص دیگر همه نیازهای گریز ناپذیر خودمان را یکجا برآورده کنیم.
جای شگفتی نیست که یک طبقه اقتصادیِ خاص، تقریباً تنها آفریننده و پشتیبانِ این آرمانِ جدید شد:
طبقه بورژوا، طبقه‌ای که آرمان جدیدِ ازدواج، تعادل میان آزادی و محدودیت در زندگی او را به نحوی وصف ناپذیر بازتاب می‌داد.

👇

آگاهی

03 Nov, 22:53


👆

رومانتیک‌ها در واقع به خاطر علاقه به احیای تاریخ گذشته که بر اسطوره‌ها بنا شده با ضدیت با فلسفه‌ی مدرنِ عصر روشنگری به دام خرافات افتادند، در حالی که اندیشمندان خردورزِ روشنگری، رجعتِ حسرت‌الود به گذشته و احیای اسطوره‌ها را پدیده‌ای ابتدایی و خرافاتی که با اندیشه‌ی علمی مغایرت دارد، برآورد می‌کردند.
رومانتیک‌ها، آن‌گونه که والِن‌شتاین، یکی از شخصیت های شیلر می‌گوید، در پی دیروز جاودان بودند، که در آگاهی اسطوره‌ای از هستی بالاترین مقام را دارد و بسیار محترم است. 
آنها به گذشته عشق می‌ورزیدند و به آن قداست می‌بخشیدند. اما اندیشمندان روشنگری برای ساختن آینده‌ی بهتر به مطالعه‌ و پژوهش و نقد تاریخ می‌پرداختند تا از نارسایی‌های گذشته بیاموزند و از آن به نفع پیشرفت جامعه بهره ببرند، نه اینکه مانند رومانتیک‌ها در گذشته اسیر بمانند و به همه‌ی آحاد گذشته و اسطوره‌ها یا سنت جلوه‌ای زیبا و شکوهمند بدهند.

فیلسوفان عصر روشنگری اما می‌خواستند نور بر تاریکی بتابانند، آن‌گونه که کریستین توماسیوس فیلسوف آلمانی، امیدوار بود که “نورِ خِرَد، جهان را روشن کند.” (lumen ingenii) آنها می‌کوشیدند با توضیح علمیِ پدیده‌ها به شناخت دست یابند، در حالی که رومانتیک‌ها با ذهنیتی عرفانی از روشنایی و شفافیت می‌گریختند و در فضای تاریکی، ناشفافیت و توضیح‌ناپذیریِ امور غرقه می‌شدند تا در خیال خود در ابدیت یا دیروز جاودان مستحیل شوند.

گذشته‌گرایی یا تاریخ‌گرایی رومانتیک‌ها با رویکرد تاریخی که فلسفه‌ روشنگری در آن شکل گرفت که از آن طریق به روش علمی جدیدی در پژوهش‌های تاریخی دست یافتند، متفاوت است. فیلسوفان یا اندیشمندانِ روشنگری با خردورزی، با به چالش کشیدن و نقد گذشته در سوی اسطوره زدایی یا جادوزدایی، توانستند به مرزهای نوینی در علم و فلسفه و دیگر اَشکال آگاهی اجتماعی دست یابند. این چالش با نقد علمیِ دین و کتاب مقدس آغاز می‌شود و بعد به قلمروهای دیگر اندیشه می‌رسد.
آنها با نقد تاریخ و اندیشه‌‌ای که هم‌چنان در اکنون آن زمان کارکرد داشت، در جهت رسیدن به اندیشه‌ای نوین تلاش می کردند. در این راستا با نقد تاریخ و تقدس‌زدایی از آثار مقدس(تورات و انجیل)، آنها را هم‌چون آثار ادبی یا اسطوره‌ای برآورد می‌کنند. گوته در فاوست (بخش اول)، جمله‌ انجیل (یوحنا 1-1)، یعنی:
در آغاز کلمه بود، کلمه نزد خدا بود و خدا، کلمه بود را بدین‌گونه با واقعیتِ هستی همگام می‌کند که نشان‌دهنده‌ی تأثیرِ اندیشه‌ روشنگری است:

در آغاز معنا (مفهوم) بود/ … / در آغاز نیرو بود / … / در آغاز عمل بود.

او در یادداشت‌ها و رساله‌ها برای درک بهتر دیوان غربی- شرقی می‌نویسد:
از آنجا که سخن بر سر آثار ادبی  شرقی است، جا دارد که از کتاب مقدس به عنوان کهن‌ترین مجموعه‌ی ادبی یاد کنیم. بخش بزرگی از تورات با بینشی برجسته و شورمندانه نوشته شده است و در پهنه‌ی هنر شعر (آثار ادبی) می‌گنجد.
یا با مطلبی که دیدرو برای دائرة‌المعارف فرانسه نگاشت، تاریخی بودن“کتاب مقدس” مطرح شد و اصل الهام تحت‌اللفظی کتاب مقدس نیروی خود را یکباره و برای همیشه از دست داد.

اما رومانتیک‌ها به حکم تاریخ هم باور داشتند، چیزی که در مارکسیسم به شکل ماتریالیسم تاریخی جلوه نمود. مارکس با تأثر از فرگشت (تکامل) انواع داروین به تکامل اجتماعی کمونیستی می‌رسد؛ یعنی گمان می‌کرد که چون در طبیعت یا ماتریال، تکامل انواع از حیوانات پَست به عالی‌ترین شکل آن، یعنی انسان فراروییده است، پس همین فرگشت در تاریخ اجتماعی همچون حکم یا جبر تاریخی کارکرد دارد (ماتریالیسم تاریخی).
مارکس  گمان می‌کرد که تاریخ اجتماعی از برده‌داری به فئودالیسم و سرمایه‌داری رسیده که به سوسیالیسم و کمونیسم فرا می‌روید. با این فرمول ساده قرار بود به بهشت کمونیستی دست بیابند که یادآور وعده‌ بهشت در نزد دین‌هاست. تکامل انواع در طبیعت قانون‌مندی ویژه‌ خود را دارد که با قوانین و پدیده‌های اجتماعی متفاوت است؛ زیرا که مناسبات اجتماعی محصول عمل انسان است نه طبیعت یا ماتریال (عناصر و عوامل فیزیکی و شیمیایی). بنابراین، حکم یا جبر تاریخی در مورد جامعه‌ی انسانی امری تخیلی یا اوهامی است؛ چرا که ساختار اجتماعی می‌تواند در شرایط متفاوت در جهتی پیش‌بینی نشده تغییر کند.

#پایان_قسمت_اول
#محمود_فلکی

@agahiiiii

آگاهی

03 Nov, 22:53


رمانتیسیسم غرب و رمانتیک‌های ما
#قسمت_اول

من پیشتر و در جای دیگر به این موضوع پرداخته‌ام که بسیاری از نخبه‌گان یا “روشنفکران” ما از زمان مشروطیت تاکنون در زمینه‌های مختلف، چه سیاسی چه ادبی و فرهنگی و…، رومانتیک می‌اندیشند.
در اینجا با طرح مسائل تازه‌تر به گسترش این موضوع می‌پردازم و به طور مشخص نگاهی می‌اندازم به پندار رومانتیک ایرانشهری.
این نوع نگاه التقاطی مانند آن دیگران در پیش از انقلاب، از رویکردی رومانتیک نسبت به واقعیت‌ها حکایت دارد که به جای بهره از اندیشه‌ اندیشمندان روشنگری و دستاوردهای مدرنیته، هنوز از گذشته فضایی آرمانی و شکوهمند می‌سازد و با رویکردی اسطوره‌ای به هستی در پی تجدید اندیشه‌های گذشته است.

رومانتیک‌های غربی، به‌وِیژه رومانتیک‌های آلمانی، به عنوان پیشگامان ضدیت با فلسفه‌ روشنگری، به گذشته‌ قرون وسطایی و به اسطوره‌های کهن جان تازه‌ و جامه‌ قداست بخشیدند و کوشیدند به احیای اسطوره‌ها، به‌ویژه سنتِ سده‌های میانی بپردازند. آنها در حسرتِ بازگشت به دورانی بودند که مسیحیتی یکپارچه بر اروپا حکومت می‌کرد و هنوز با رفورماسیون دوشقه نشده بود. مضمون آثار نویسندگان رومانتیک را آرزوی بازگشت به عصر زرینِ گذشته یا به قول نووالیس، شاعر رومانتیک آلمانی، روزهای زیبا و درخشان می‌سازد. در حالی که امروز می‌دانیم که در سده‌های میانی در اروپا، با استبداد  کلیسایی-پادشاهی و تسلط قوانین الاهی برهمه‌ آحاد اجتماعی و فرهنگی، سایه‌ی سنگینِ جهل و تاریکی و ستم چنان بود که روزنه‌ای برای گشایش سیاسی یا به طور کلی آزادی باقی نمی‌گذاشت.

هدف سید جواد طباطبایی در پندار ایرانشهریاش، آن‌گونه که خود مدعی می‌شود، رسیدن به روزگار وصلِ اندیشه‌ی فلسفی ایرانی به اصلِ خود است که آن را راه مطلوب برای تجدید عظمت عصر زرین فرهنگ ایران یا عظمت سیاسی، تاریخی و فرهنگی ایران زمین ، مربوط به هزار یا هفتصد-هشتصد سال پیش، می‌داند، که اساس آن را بازگشت به گذشته می‌سازد. یعنی اگر افرادی مانند شریعتی و آل احمد و دیگران در پیش از انقلاب به بازگشت به شرایط جامعه‌ قبیله‌ایِ صدر اسلام یا نظیر آن را در جهتِ راه نجات و رستگاری (راه سوم) تبلیغ می‌کردند که آن را بازگشت به خویشتنِ خویش (شریعتی) یا آنچه خود داشت (شادمان) و… می‌نامیدند، که نتیجه‌اش را در انقلاب ۵۷ شاهدیم.
طباطبایی با درهم‌‌آمیزیِ ایرانیت با اسلامیت، هم علاقه‌مندان به ایران باستان یا گذشته‌گرایان یا سلطنت طلبان را راضی می‌کند هم به اصطلاح “روشنفکران دینی” را.
در همین راستاست که توجه به فرهنگ و شعر واسطوره‌‌های شرقی دستور کار بسیاری از شاعران و اندیشمندان جنبش رومانتیک قرار می‌گیرد. یکی از دلایلِ این گرایش این بوده که شرق را به عنوان سرچشمه‌ مسیحیت برآورد می‌کردند و بر این باور بودند که اروپای مسیحی باید به سرچشمه‌ دین و فرهنگ خود رجوع کند و از آن سیراب شود. شلینگ، سخنگوی فلسفیِ شعر رومانتیک آلمان، در همین رابطه می‌نویسد که:
ریشه‌ مسیحیت در روح شرق نهفته است. باید  دوباره اساطیر شرق به اقیانوس شعر (اروپا) روان شود؛ زیرا که شعر از علم و فلسفه‌ی ابتدایی شرق سرچشمه گرفته است.
رومانتیک‌ها چنان نسبت به توّهمات خود ذوق زده شده بودند که خیال می‌کردند، چون مسیحیت از دلِ یهودیت برآمده، پس زبان عبری نیز خواهر بزرگتر یا مادر زبان‌های اروپایی است. این اشتباه با انتشار رساله‌ “درباره‌ زبان و دانشِ هند” (1808) اثر فریدریش شلگل، دیگر فیلسوف رومانتیک‌ها، آشکار می‌شود. از این طریق متوجه می‌شوند که سنسکریت مادر این زبان‌هاست که با لاتین و یونانی و گوتیک و… و فارسی هم‌خانواده است.
👇

آگاهی

01 Nov, 17:39


#ترس_از_تعهد...

آنکه از متعهد شدن می‌هراسد، در واقع اضطراب از دست دادن مسیرها و گزینه‌های دیگر را دارد.

مردی که خود را در راهرویی بی‌پایان از درها می‌بیند، در تلاش است تا از طریق این انتخاب‌ها خود را کامل کند، اما در عین حال می‌داند که هیچ‌کدام از این انتخاب‌ها نمی‌تواند به طور کامل او را راضی کند.
این وضعیت، نشان‌دهنده کشمکش دائمی میان میل و فقدان است.
او در واقع با تکرار و جستجوی مداوم چیزی روبروست که هرگز به آن دست نخواهد یافت؛ زیرا منطق درونی میل اینگونه است که همیشه فاصله‌ای از موضوع خود دارد و هیچ‌گاه به رضایت کامل نمی‌رسد. میل او به سوی نسخه‌های مختلفی از زندگی خود، که تصور می‌کند پشت هر در ممکن است به آن دست یابد، بازتابی از این خواست بی‌پایان است که هرگز تسکین نمی‌یابد، آری میل همواره به دنبال چیزی است که خارج از دسترس است و با نوعی عدم و فقدان همراه است و به همین دلیل، انسان در تمنایی بی‌پایان به سر می‌برد، تمنای مالکیت چیز‌هایی که از تصاحب سر باز می‌زنند و آرزوی نگه‌داشتن ابدی لحظه‌هایی که ناپایدارند.

در این تمنا پیوندی است میان اشتیاق و مالکیت، میان تماس و فاصله؛ اما این میل که همواره بی‌قرار و لغزنده است، او را ناکام می‌گذارد؛ بی‌پایانی راهرو و درها، استعاره‌ای از میل است که همزمان یک گزینه و یک عدم را نمایان می‌کند، ما بر این باوریم که اگر میل حقیقی خود را بیابیم، احساس کامل بودن می‌کنیم، اما این احساس هرگز به طور کامل قابل دستیابی نیست.
فوبیای سرسپردگی به تنها یک گزینه، به تداوم چرخه‌ای از تردید و عدم اطمینان منجر می‌شود. در نتیجه، فرد در یک تعلیق نمادین باقی می‌ماند، یعنی وضعیتی که او را از احساس رضایت در رابطه و هویت بازمی‌دارد، چرا که همیشه در آرزوی نسخه‌های بالقوه دیگری از خود است که شاید زندگی متفاوتی را برای او رقم می‌زدند.

#عباس_ناظری

@agahiiiii

آگاهی

01 Nov, 14:00


#غروب_آدینه_به_شادی...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

31 Oct, 23:49


چه چیز نکبت زندگی را جبران می‌کند جز رویا؟*
‏و چه چیزی به اندازه موسیقی می‌تواند ما را به رویایی ناب ببرد و بی‌آنکه خانه را ترک کنیم راه فرار را برای ما هموار کند تا نشسته بر بال‌هایش پروازی بلند و رویایی را تجربه کنیم و سوار بر اصوات موسیقی رهایی محض را با تمام وجود حس که نه، به معنای واقعی کلمه زیست کنیم.
وه که چه زیباست این حال و حالت؛
حالی که وصفش نمی‌توان کرد، فقط می‌توان گفت زیباست؛
همین و نه چیزی بیشتر از این...
هم زیباست و هم ترسناک،
به قول کافکا؛
همیشه از موسیقی باید ترسید، چرا که نمی‌دانیم قرار است ما را به کجا ببرد!
به راستی عمقی را که با موسیقی می‌توان تجربه کرد در عین زیبایی وحشتناک هم هست...
اما خب به قول نیچه:
هیچ‌سطح زیبایی وجود ندارد،
بدون یک عمق وحشتناک.

#امید...
🖤🖤🖤
@agahiiiii

*براهنی

آگاهی

31 Oct, 23:30


تاریکی به‌گونه‌ای مرا احاطه کرده است که گویی دیگر نوری در کار نیست.
دمیان، اگر در گذشته حضور داشتی، اکنون تو را گم کرده‌ام.
و این دردناک‌ترین حقیقت است: اینکه در نهایت، حتی کسانی که مرا درک می‌کردند، نمی‌توانند در کنارم بمانند. باید خودم را بپذیرم؛ با همه ضعف‌ها و زخم‌هایم.

شاید این همان چیزی است که دمیان می‌خواست به من بیاموزد؛ اینکه حتی در تاریک‌ترین لحظات، باید به تنهایی راه خود را پیدا کنم.
احساس می‌کنم دمیان دیگر در کنارم نیست. شاید همیشه تنها بوده‌ام و این امید که کسی مثل او مرا درک می‌کند، تنها توهمی بوده است. با خودم فکر می‌کنم؛
آیا واقعاً کسی در این جهان وجود دارد که بتواند این بار سنگین را با من سهیم شود؟
یا اینکه من برای همیشه محکوم به این تنهایی هستم؟

#هرمان_هسه
#دمیان

@agahiiiii

آگاهی

31 Oct, 12:16


در گوش دلم گفت فلک پنهانی؛

حکمی که قضا بود ز من می‌دانی؟

در گردش خود اگر مرا دست بُدی،

خود را برهاندمی ز سرگردانی.


 
#خیام

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

31 Oct, 11:30


نقد و نقادی در غرب چگونه تبدیل به یک فرهنگ شد؟


مدرنیته حامل تفکری بود که باعث رشد و گسترش فرهنگ نقد و نقادی در غرب شد.
تفکری که ویژگی شاخص آن تحولات دائمی است.
تفکری که تمام اشکال حقوقی و دانش و باورهای خود را به عنوان جریانی گذرا و متغیر و غیرثابت و غیر قطعی و نسبی تلقی می‌کند و به همه آنها صرفا تا اطلاع ثانوی اعتبار می‌دهد و آنها را به کار می‌گیرد.
چرا که باور دارد تمام آنها در نهایت ارزش و اعتبار خود را از دست می‌دهند و جایشان را به جریان و باوری جدید‌تر و بهتر خواهند داد.
باوری که از شک حرکتش را شروع کرد و با نقد و بررسی پدیده‌ها سعی بر شناخت و اشراف تاریخ‌مندی خود کرد و دریافت که؛
نهادها و جریان‌های انسانی را باید پدیده‌هایی خودساخته، خود آفریده و تابع پیشرفت و بهبود تلقی کرد؛ و تنها در صورتی آنها را باید حفظ کرد که بتوانند خود را در مواجهه با خواسته‌های دقیق و سخت‌گیرانه عقل و منطق هماهنگ کنند و وجودشان توجیه عقلانی و منطقی داشته باشند و اگر نتوانستند از عهده این آزمون بربیایند، می‌توان و باید که آن‌ها را کنار گذاشت و از اعتبار ساقط کرد.
جایگزینی طرح‌های جدید به جای طرح‌های قدیمی و کهنه گامی مهم و بلند بود به سمت گسترش و افزایش روند توسعه و تکامل و پیشترفت انسان.
چرا که برای پیشرفت انسان نیاز دارد تا از عقل انسانی بهرمند شود و این باعث می‌شود دنیایی مناسب و متناسب با نیازهای انسانی ساخته شود.
در این تفکر؛
 اولویت با نیاز‌های انسانی است. یعنی هر آنچه که نیاز انسانی تشخیص داده شود، یا به عنوان وضعیت و شرایطی سازگار با زندگی انسان تلقی شود، اولویت یا تقدم نامحدودی بر تمام دیگر ملاحظات و نیازها دارد.
در این تفکر؛
طراحی و ایجاد نظمی که در آن اولویت با نیازهای حقیقی انسانی باشد یک انتخاب یا گزینه‌ای بین دیگر گزینه‌ها نیست بلکه یک ضرورت است.
یک وضعیت و شرط اجتناب ناپذیر انسانی است.

انسان مدرن غربی فهمید؛
برای بقا و رسیدن به زندگی بهتر باید از جهان قدسی گذر کند و تمام نگاهش به جای آسمان به روی زمین باشد.
فهمید که؛
نگاه به آسمان داشتن، یعنی باور به مقدسات غیر قابل نقد، و این یعنی دچار دگماتیسم و رکود و جمود فکری شدن.
فهمید که؛
باید از پدیده‌های ابدی و ازلی گذر کند تا بتواند هر پدیده و هر باور و تفکری را با نقد و بررسی به پدیده‌ای پویا و متحرک و رو به جلو تبدیل کند تا توانمندی و قابلیت تطبیق یا رویارویی خلاقانه و زاینده خود با تعارضات و چالش های جدید را از دست ندهد.
و اینگونه جامعه مدرن شکل گرفت، جامعه‌ای که نتيجه خودانديشی و خودمختاری انسان است، که در يک فرآيندی طولانی که شکل گرفته.
پایه‌ها و ستون‌های این جامعه بر روی علم و اندیشه انسانی استوار است علم و اندیشه‌‌ای که با نقد و بررسی و شک در همه پدیده‌ها به حرکت خودش ادامه داده و می‌دهد.

#امید...

@agahiiiii

آگاهی

30 Oct, 20:11


#چگونه‌‌درباره‌سکس‌بیندیشیم
#قسمت_بیست_ودوم


پس از آنکه جیم از بریستول به خانه برمی‌گردد، همه چیز مثل سابق ادامه پیدا می‌کند. او و دِیزی بچه‌ها را خواب می‌کنند، برای شام بیرون می‌روند، درباره اینکه باید اجاق گازشان را عوض کنند حرف می‌زنند، بحث و جدل می‌کنند و
مثل قبل دیر به دیر تن‌آمیزی می‌کنند.
جیم درباره کل ماجرا دروغ می‌گوید. زمانه ما زمانه‌ای اخلاق مآب است:
پیش از ازدواج، اجازه خیلی کارها را می‌دهد اما پس از آن هرگز.
روزنامه‌ها همواره گزارشهایی
درباره بی‌ملاحظه‌گی‌های جنسیِ فوتبالیست‌ها و سیاستمداران منتشر می‌کنند و اظهار نظرهای خوانندگان درباره این گزارشها روشن می‌کنند که کار جیم چه نوع
واکنشی را از طرف بیشتر اعضای دیگر جامعه به دنبال خواهدداشت: برچسب‌هایی مثل خیانتکار، کثافت، سگ، یا موش.
این برچسب‌ها جیم را به وحشت می‌اندازند اما، در عین حال، صدایی در درونش می‌گوید که اصلا چرا باید به چنین اخلاق‌مآبی سهل‌انگارانه‌ای تسلیم شود. شاید بد نباشد با این افکار شک‌گرایانه او همراه شویم تا ببینیم به کجا
می‌رسیم. برای چند لحظه، این دیدگاه را بررسی کنیم که آنچه میان جیم و رِیچل اتفاق افتاد چندان نادرست نبود. به
این منظور، بیایید حتی پیشتر برویم و به خودمان جرأت
داده بگوییم که(بر خلاف همه عقاید رایج درباره زنا)شاید عکس این حالت غلط باشد؛ یعنی اینکه شخص هیچ تمایلی به خوابیدن با افرادی غیر از همسرش نداشته باشد. شاید بتوان قائل شد که چنین چیزی نه فقط عجیب و غریب بلکه، به عمیق‌ترین معنای کلمه، نادرست است زیرا نه معقول است نه موافق طبیعت انسان. مخالفتِ بی قید و شرط با بررسی امکان زنا، ظاهراً نوعی نارسایی حاد قوه تخیل است، نوعی بی‌تشویشیِ ملال‌آور در برابر فرصت غمگنانه کوتاهی که برای زیستن بر روی زمین به ما داده شده است، نوعی غفلت از واقعیت سترگ و شکوهمند بدنهایمان؛ انکار آن قدرتی که بخش عقلانی وجود ما می‌تواند از محرک‌های شهوانی بگیرد؛ محرک‌هایی مثل حلقه کردنِ عشوه‌گرانه انگشتها به دور انگشت دیگری در زیر میز کنفرانس،فشار دادن پنهانیِ زانوها به یکدیگر در
پایان صرف غذا در رستوران، کفشهای پاشنه بلند و پیراهن‌های آبیِ اتو کشیده، لباسهای زیرِ نخیِ خاکستری و شلوارک‌های چسبانِ لایکر، ران‌های صاف و ساق‌های
عضلانی که هرکدامشان نقطه‌ای بسیار حساس است که به اندازه کاشی‌های کاخ الحمرا یا مَسِ باخ در بی.مینور شایسته تمجید است. آیا رد کردن این وسوسه‌ها خودش، در حکم نوعی خیانت نیست؟
اصلا آیا می‌توان به کسی که هیچ‌ وقت هیچ علاقه‌ای به بی‌وفایی نشان نمی‌دهد اعتماد کرد؟

جامعه بر این باور است که اگر فرد متأهلی بفهمد همسرش رابطه خارج از ازدواج داشته کاملا محق است که غضب کند و او را از خانه بیرون بیندازد، لباسهایش را پاره پاره کند، و حیثیت او را جلوی دوستانش به لجن بکشد. تصور
بر این است که زنا دلیلی قاطع به طرفِ خیانت دیده می‌دهد تا احساس کند هتک حرمت شده و از کوره به در برود و، از سوی دیگر، دلیلی کافی است تا فرد خیانت کرده، به خاطر عمل هولناکش، به شدیدترین شکل عذرخواهی کند.
اما در اینجا آیا نباید گفت که هر قدر هم فرد خیانت دیده آسیب دیده باشد، واکنش غضب‌ناک او به بی‌وفاییِ طرف مقابلش کاملا موجه نیست. واقعیت این است که یک نفر با کسی غیر از همسرش رابطه برقرار کرده و گستاخی را به
آنجا رسانده که نه فقط خیالِ دست بردن به زیر دامن یک زن
دیگر یا شلوار یک مرد دیگر را به ذهنش راه داده بلکه عملا این کار را انجام داده است، اما وقوع چنین اتفاقی پس از گذشت یک دهه، یا بیشتر، از ازدواج نباید بهت‌آور باشد.
آیا واقعاً لازم است که کسی، به خاطر یک میل که به سختی می‌توان میلی عادی‌تر یا قابل درک‌تر از آن تصور کرد عذرخواهی کند؟
افراد خیانت دیده به جای آنکه خواستار اظهار تأسف از طرف خیانت‌ کردهها شوند ابتدا باید خودشان اظهار تأسف کنند،
تأسف برای اینکه خودشان بوده‌اند، تأسف برای اینکه پیر شده‌اند، تأسف برای اینکه بعضی وقت‌ها ملال‌آور
بوده‌اند، تأسف برای اینکه توقعِ صداقت را به نحو رعب‌انگیزی بالا برده و با این کار هم‌آمیز خودشان را وادار به دروغگویی کرده‌اند، تأسف برای اینکه انسان بوده‌اند.

ممکن است به راحتی گمان کنیم که همسرِ زناکار همه کارهای نادرست را انجام داده و همسرِ پاکدامن هیچ تقصیری نداشته است. اما این فهمی ناقص از واژه نادرست است. بله، شکی نیست که خبر زنا در صدر اخبار قرار می‌گیرد، اما خیانت انسان به هم‌آمیز خودش به شیوه‌های دیگری نیز رخ می‌دهد که گرچه خفیف‌ترند اما کم‌اثرتر نیستند:
برای مثال، اینکه به اندازه کافی با او صحبت نکند، در حضور او حواسش جای دیگری باشد،
بدخلقی کند، یا حتی اینکه از کمک به رشد و شادی اوغفلت کند.

#پایان_قسمت_بیست_ودوم
#آلن_دوباتن
ترجمه:
#مهدی_خسروانی

@agahiiiii

آگاهی

26 Oct, 22:10


در بیراهه سرزمین‌ مادری،
بیگانه می‌شویم با من،
و گم می‌شویم در خود...
سنگینی غم‌هایمان در روز، روی شب‌های بی‌صدای‌مان،
و ما رها شده در آسمانی که سقف ما نبود، که کوتاه بود، برای قد کشیدن‌مان،
برای سرپا ایستادن‌مان...
گریستن مشق شب‌هایمان و هق‌هق‌های بلند!!!
وقتی صدای‌مان خفه می‌شود، پشت غرورهای پر زرق و برق و غروب می‌کند آسمانمان، روزهایمان، و ما...

#اميد...
🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

26 Oct, 22:04


همه از من ایراد می‌گیرند چون جسارت دارم که به روش خودم زندگی کنم.
آن هم جلوی چشم همگان و شاید با خرابکاری‌هایی بیش از دیگران،
اما با شرافت و حقیقتی بیشتر،
و البته با بی‌محلی صریح و علنی نسبت به خواسته‌ها و انتظارات همان دیگران.
من به طرز برخورنده‌ای این را به همگی‌شان نشان می‌دهم تا بدانند که عامدانه دست به این کار می‌زنم.
و این تمام جرم من است
.
من این جرم را پذیرفته‌ام،
چرا که باور دارم:
پذیرفتن بخش اعظمی از پخته شدنه.
اگه بپرسند بعد از پذیرش چه چیز نشانه‌ی پختگیه،
بدون شک می‌گویم:
اصرار نکردن روی هیچ‌ چیز این دنیا...

#امید...

@agahiiiii

آگاهی

24 Oct, 08:29


انسان‌ها سرانجام به برابری با خدا می‌رسند،
اما فقط در بی‌رحمی‌اش...

#یادداشت‌ها
#کامو

@agahiiiii

آگاهی

24 Oct, 00:06


کسی که می‌گوید خواب مترادف و معادل امید است، شهودی عمیق به اهمیت ترسناک نه تنها خواب بلکه بی‌خوابی هم داشته است! اهمیت بی‌خوابی چنان عظیم است که من وسوسه می‌شوم انسان را حیوانی تعریف کنم که نمی‌تواند بخوابد.
چه دلیلی دارد حیوانات دیگر را که به اندازه انسان معقول هستند، ما انسان‌ها را حيوان منطقی بناميم ؟
ما آگاه هستیم، حیوان دیگری در کل آفرینش وجود ندارد که بخواهد، اما نتواند بخوابد.
خواب فراموشی است؛ درام زندگی، پیچیدگی‌ها و وسواس‌های آن کاملا از بین می‌روند و هر بیداری آغازی تازه و امیدی نوین است. بنابراین زندگی نا‌پیوسنگی دلپذیر خود را حفظ می‌کند، توهم احیای دائمی ایجاد می‌شود. از طرف دیگر، بی‌خوابی باعث ایجاد احساس غم و اندوه، ناامیدی و عذاب غیر‌قابل جبران می‌شود.
برای انسان سالم بی‌خوابی فقط یک سرگرمی تازه است:
او از کسانی که حاضرند برای یک ساعت خواب تمام جهان را به تباهی بکشند چیزی نمی‌داند، یا آنان‌ که از دیدن تختخواب همانند دیدن شکنجه گاه وحشت می‌کنند، هم هیچ چیز نمی‌داند.
بین بی‌خوابی و ناامیدی ارتباط تنگاتنگی وجود دارد. از دست دادن امید با از دست دادن خواب همراه است.
این دقیقا تفاوتی است که بین بهشت و جهنم وجود دارد:
شما همیشه می‌توانید در بهشت بخوابید، اما در جهنم هرگز نمی‌توان خوابید. خداوند انسان را با گرفتن خواب از او و دادن دانش و آگاهی به او مجازات می‌کند.
آیا محرومیت از خواب یکی از ظالمانه‌ترین شکنجه‌هایی نیست که در زندان‌ها اعمال می‌شود ؟ بسیاری از انسان‌های دیوانه دچار بی‌خوابی می‌شوند و از آن رنج می‌برند؛ همین امر دلیل افسردگی‌های آنها، انزجار از زندگی و انگیزه‌های خودکشی آنها می‌باشد.
آیا احساسات، توهمات شب زنده‌داری، که از خواص خواب زدگان است، نوعی جنون نیست ؟


#امیل_چوران
#بر‌_قله‌های_ناامیدی

@agahiiiii

آگاهی

23 Oct, 09:52


چرا گفتم بره؟
چون نمی‌خواستمش؟
اما من می‌خواستمش
چیزی که نمی‌خواستم این بود که دوست نداشتم برای رشد و قد کشیدن خودم پیش خودم نگهش دارم.
اینکار ی جورایی بهم عذاب وجدان میده،
گذاشتم که بره.
راهو باز کردم که بره.
چرا اینکارو می‌
کنم؟
فعلِ جمله بالا می داره
و این یعنی استمرار...

من هیچ وقت اجازه موندگاری به کسی ندادم.
همیشه ی جایی قطع می‌کردم.
مثلا تا قبل از خواب،
من تنها می‌خوابم،
من اجازه میدم که بقیه رفتن و  نموندن را انتخاب کنند‌.
آدمایی رو دیدم که برای من می‌مردن و صادقانه دوستم داشتن و این هم برایم  جالب بود و هم تعجب‌آور؛
تعجب آور بود که چطور ممکنه اینا
امشب برام بمیرن و فردا ی حرکتی بزنن که تمام باور‌هام زیر سوال بروند!!!
انسان موجودی به شدت پارادوکسیکالِ،
موجودی متناقض و متناقض نما که هیچ جوره نمیشه شناختش،
همیشه ی چیزی برای متعجب شدن مخاطبش داره
.
حقیقتش،
فکر نکنم کسی دوستم داشته باشه.
اینا همش حرف مفته،
داستانه،
ی زره هم حقیقت نداره.
ولی خب باید اعتراف کنم که قشنگ و شیرینه وقتی ی نفر نشون میده،
یا افرادی نشون‌ میدن که براشون مهم و ارزشمندی،
هم قشنگه و هم خواستنی،
دل آدم قنج میره حتی وقتی فکرش به سراغت میاد.
دلم‌میخواست اطرافم آدمهایی باشند که منو واقعا می‌شناسند،
درست و عمیق می‌شناسند و
خودِ واقعیم رو واقعی دوست داشته باشند.
اما خب،
هیچ وقت قرار نیست این اتفاق بیفته.
همش الکیه ولی قشنگه، حتی فیکشم قشنگ و شیرین و خواستنیِ.
آدم‌ها زیاد دروغ میگن و تنها راهی که داری اینِ که تو لحظه و همون آن دروغ‌های اونا رو باور کنی.

#امید...

(گفتگوهای خود با خود)
۱۴۰۱/۲/۲۷

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

22 Oct, 13:04


#تجاوز‌دولتی‌به‌تمامیت‌انسانی


تمامیت چیزی است که لازمه تمام و کمال بودن یک فرد است،
و تمامیت انسانی، یعنی یکپارچگی همه ابعاد فیزیکی و روانی که در انسان وجود دارد.

تمامیت(Integrity) یعنی یکپارچه بودن و تمامیت انسانی یعنی یکپارچگی انسان در همه ابعاد وجودیش( فیزیکی و روانی_ بیرونی و درونی) به معنای دیگر تمامیت انسانی یعنی:
بود و نمود انسان و آنچه در طی افکار و رفتار او بازتاب پیدا می‌کند، یعنی یگانگی در فکر و هدف و برآیند رفتاری انسان در راستای هدف خویش که منتج به داشتن محورهای اخلاقی صحیح در عملکرد و رفتار و الگویی در راستای رفتار عرضه‌ شده از سوی وی می‌شود که درنهایت می‌تواند منجر به قابل‌اعتماد و قابل‌ اتکا شدن فرد در میان جمع شود،
و او را به نقطه‌ای قابل‌ اتکا برای دیگران مبدل کند تا از رفتار او مفهومی از صلح و آرامش را دریافت کنند.

از این است که معتقدم که دست‌یابی به تمامیت انسانی و حفظ و حراست از آن مهمترین مسئله هر جامعه‌ای باید باشد.
چرا که جامعه‌ای که تمامیت انسانی مردمانش مورد هجوم و تجاوز قرار گرفته باشد، جامعه‌ای از هم گسیخته و همراه با بی‌اعتمادی و خشونت و نامهربانی و خودخواهی خواهد بود، که هیچ کس در دیگری نقطه اتکایی برای اعتماد و اعتبار و اتحاد و مهربانی و صلح و آرامش پیدا نمی‌کند و هر کس در تلاش است تا به منافع دیگری دست درازی کند و حقوق دیگران را برای منفعت خود زیر پا بگذارد.
تجربه بشری هم این را به ما نشان داده که وقوع جرم و جنایت و تهدید، آزار، ضرب و شتم، قتل، تجاوز و سرقت در یک جامعه ارتباط مستقیمی با خدشه دار شدن و مورد هجوم قرار گرفتن تمامیت انسانی افراد یک جامعه دارد.
تجاوز دولتی و قانونی به تمامیت انسانی در یک جامعه در ابعاد مختلفی می‌تواند صورت گیرد.
تهدید و ارعاب و سرکوب دولتی، آزار و اذیت و محرومیت همراه با انواع و اقسام تبعیض‌ها( جنسی و قومی و دینی و فکری و عقیدتی)، خشونت و تهدیدات قانونی و رسمی، تحمیل عقیده و باور و شیوه فکر کردن رسمی حکومت بر افراد از جمله آن است، که باعث آسیب‌های جسمی و روحی فراوان برای افراد جامعه می‌شوند و به شدت جامعه را تحت تاثیر خود قرار می‌دهند و می‌تواند برای همیشه اثرات منفی بر روی زندگی افراد جامعه داشته باشد.

#امید...

@agahiiiii

آگاهی

21 Oct, 20:39


از یاد مبر؛
وقتی سقوط اتفاق می‌افتد که
به چیزی تکیه کرده باشی...

🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

21 Oct, 20:19


بازگشت ابدی نیچه
چرا اندیشمندان سیاسی از هر مسلکی که باشند همچنان از نیچه الهام می‌گیرند؟
#قسمت_چهارم

مواجهه با این قطعه در ویرایش استنفورد، فارغ از سوگیری فورستر نیچه و ویرایش‌های گمراه‌کنندۀ معمول، غافلگیری فرح‌بخشی دارد:
آیا این را هم می‌دانی که جهان برایم چه معنایی دارد؟
آیا باید در گوی بلورینم جهان را نشانت بدهم؟
این جهان هیولایی [Ungeheuer] از انرژی، بدون آغاز و بدون پایان، حجمی استوار و تغییرناپذیر از انرژی که نه بزرگ‌تر می‌شود و نه کوچک‌تر، خودش را نه مصرف بلکه فقط دگرسان می‌کند، تمامیتی است با اندازۀ ثابت، اقتصادی است عاری از هزینه و اتلاف ولی همچنین بدون رشد و سود، «نیستی» همچون مرز محصورش کرده، هیچ چیزش محو نمی‌شود و از بین نمی‌رود و هیچ چیزش تا به ابد ادامه نمی‌یابد، اما همچون نیرویی معین و بر وسعتی معین نهاده شده است، نه وسعتی که هر کجا «تهی» باشد، بلکه همچون نیرویی در همه جا، همچون بازی و امواج نیروها…
این جهان دیونیسوسی من است، جهانی که پیوسته خودش را می‌سازد و نابود می‌کند، این جهان پُر رمز و رازِ دوچندان هوس‌باز، این فراسوی نیک و بد من است، که هدفی ندارد، اگر هدف در شادمانی چرخه‌ای قرار نگیرد، که اراده‌ای ندارد، اگر حلقه برای خودش اراده‌ای نیک نداشته باشد.
نامی برای این جهان می‌خواهی؟ چاره‌ای برای همۀ معماهایش؟ پرتو نوری هم برای تو، تویی که پوشیده‌ترین و نیرومندترین و بی‌باک‌ترین و نیمه‌شبانی‌ترینی؟ این جهان اراده به قدرت است و بس!
خود تو نیز همین اراده به قدرتی و بس!

جملۀ مرکزی در اصل تقریباً دو برابر بیشتر ادامه می‌یابد و ضرب‌آهنگ متوالی و تندی را که در واپسین نوشته‌های نیچه معمول است از بین می‌برد. نیچه اغلب در برابر درازگویی‌های حماسیِ نثر قرن نوزدهم آلمان مقاومت می‌کرد، ولی اینجا استثنا قائل می‌شود تا این حالت سیلان جهانی را با کلام توصیف کند. ریزه‌کاری دیگر از این قرار است که این عبارت کم‌کم هم‌خوانی‌های عاشقانۀ خلسه‌آور در تریستان و ایزولدۀ واگنر («بی نامیدن/ بی جدایی/ تازه شناختن/ تازه سوختن») را تداعی می‌کند. می‌توان از گزینش‌های دل کارو در ترجمه‌اش خرده گرفت واژۀ «colossus» که تداعی‌کنندۀ مجسمه است معادل ضعیفی برای «Ungeheuer» به نظر می‌آید- ولی این قطعه رقص و تکاپوی مناسبی دارد.
در باغ وحش مفاهیم نیچه، هیچ جانوری بیشتر از اراده به قدرت دردسرساز نبوده است. در نگاه نخست، این موجود به ارادۀ فروبرندۀ همه چیزِ شوپنهاور شباهت دارد. نزد مارتین هایدگر، اراده به قدرت واپسین دم متافیزیک بود؛ تلاشی برای به‌دست‌آوردن «سرشت اساسی همۀ موجودات» که هایدگر می‌خواست ایدۀ پسامتافیزیکیِ بودن در جهان خودش را به جای آن بنشاند.
ژیل دلوز، استاد بی‌بدیلِ نیچۀ فرانسوی، می‌نویسد:
«اراده به قدرت نیرو نیست، بلکه عنصری متمایزکننده است که هم‌زمان رابطۀ نیروها (کمیت) و کیفیت‌های مربوط به هر کدام از این نیروهای مرتبط را مشخص می‌کند». برای موافقت با پیشنهاد اصلی دلوز که مفهوم قدرت نزد نیچه نه تقلا و کشمکش برای چیرگی بر دیگران، بلکه کشمکشی برای برتری بر خود است، لازم نیست منظور دلوز را دقیقاً درک کنیم. به جای گریز از اراده، مانند شوپنهاور، باید با سرافکندگی اراده را مهار کرد، بر آن تسلط یافت و از آن سواری گرفت.

وقتی نیچه در فراسوی نیک و بد دوباره سراغ این مطلب می‌رود، ناگهان عقب می‌کشد و اراده به قدرت را در چارچوبی فرضی و تقریباً آیرونیک جا می‌دهد. نیچه در قطعۀ سی‌وششم فراسوی نیک و بد این‌گونه می‌آغازد:
«فرض کنیم که جز جهان خواهش‌ها و شور و شهوت‌های ما چیزی واقعی «فرض» نتواند شد…» و پس از رشته‌ای از قیود و شرایط، به این نتیجه می‌رسد که سرانجام، فرض کنید به آنجا برسیم که بتوانیم تمامی زندگی غریزی خود را همچون گسترش و تنوع‌پذیری یک شکل بنیادین و پیامدی از اراده وصف کنیم، و آن شکل بنیادین از اراده همان اراده به قدرت باشد، چنان‌که من فرض کرده‌ام…
در این صورت، حق خواهیم داشت که تمامی نیروی مؤثر در جهان را یکسره اراده به قدرت تعریف کنیم.

همان‌گونه که تام استرن در مقدمه‌اش برای راهنمای جدید کمبریج برای نیچه اشاره می‌کند، نیچه، به‌رغم همۀ لاف‌وگزاف‌هایش، میل دارد وجه دیگر قمارهایش را هم در نظر بگیرد. استرن می‌نویسد که؛
سبک این فیلسوف سبکی است که از «پرسش‌های بلاغی، حذف، حکایت، گفت‌وگوهای کوتاه، اشاره‌هایی به اینکه بخش عمدۀ مطلب ناگفته مانده و ستایش آشکار از دیگری بودنِ ظاهری» تشکیل می‌شود.
گفته‌اند فروید یک جا گفته:
درک نیچه از خودش نافذتر و ژرف‌تر از هر کسی بوده که تاکنون زیسته و احتمالاً در آینده خواهد زیست.

#پایان_قسمت_چهارم
#الکس_راس
#نیویورکر
[ترجمه و منتشر شده در سایت ترجمان]

@agahiiiii

آگاهی

20 Oct, 19:39


👆

و آنجاست که جیم، اوایل شب، در لابی سبز رنگ هتل متوجه می‌شود که رِیچل هم در مراسم حضور دارد. رِیچل کلا او را فراموش کرده، اما پس آنکه جیم چند نشانی می‌دهد، طبق انتظار، تعارف به جا می‌آورد و
بلافاصله با این پیشنهاد جیم که بعد از مراسم در کافه یکدیگر را ببینند موافقت می‌کند. جیم، مثل یک قاتل تازه کار که بر اساس شمش می‌داند چه طور سنگها را در
کیسه حاوی جسد جا بدهد تا به زیر آب برود، ایمیلی به دِیزی می‌فرستد، به او و دو فرزندشان شب به خیر می‌گوید، و قید می‌کند که ممکن است مثل سایر موقعیت‌های مشابه دیگر فرصتی برای تلفن کردن به خانه برایش پیش نیاید چون کارش احتمالا تا اواخر شب طول خواهد کشید.
در کافه هتل که معمولا حوالی نیمه شب کاملا خلوت است، با هم کمی مشروب می‌نوشند. هدف لاس زدن جیم با رِیچل کاملا مشخص و آشکار است. مردانِ میانسالی که
قصد اغوای زنان دیگر را دارند معمولا بی‌پروا هستند، اما این
بی‌پروایی را هرگز نباید به حساب اعتماد به نفس آنها گذاشت.
قضیه کاملا به چیز دیگری برمی‌گردد:
ترس آنها از مرگ، که
تخمِ آگاهی از این واقعیت را در ذهنشان می‌کارد که چنین
فرصت‌هایی ممکن است دیگر هیچگاه برایشان دست ندهد.
همین امر است که به جیم نیرو می‌دهد تا بی‌پروا پیش برود؛
کاری که در زمان جوانی و مجردی(یعنی زمانی که زندگی
برایش یک راه درازِ پیشِ رو بود و می‌توانست هزینه چیزهای لوکس مثل احساس کم‌رویی و خجلت را بپردازد)
هرگز جرأتش را نداشت.

اولین بوسه در راهروی منتهی به آسانسورها اتفاق می‌افتد.
جیم رِیچل را به دیوار میچسباند؛ درست کنار پوستری که اقامتِ تخفیف‌دار برای خانواده و صبحانه رایگان برای بچه‌ها در روز یکشنبه را تبلیغ می‌کند. رِیچل زبانش را
مشتاقانه به استقبال زبان جیم می‌آورد و بدنش را با حرکاتی ریتم‌دار به بدن او میمالد و فشار می‌دهد. و این لحظه بلافاصله به پانتئون(معبد خدایان در روم باستان) باشکوه‌ترین لحظه‌های زندگی جیم راه می‌یابد.


#پایان_قسمت_بیست_ویکم
#آلن_دوباتن
ترجمه:
#مهدی_خسروانی

@agahiiii

آگاهی

20 Oct, 19:39


#چگونه‌‌درباره‌سکس‌بیندیشیم
#قسمت_بیستم_ویکم

حُسنِ بی‌اندازه مهمِ این نوع جدید پورن‌نگاری، کاهش خودبیزاریی است که بسیاری از ما با آن آشناییم:
خودبیزاریی که پس از پایان کارمان با گونه کنونی پورن‌نگاری احساس می‌کنیم. پسران نوجوان معمولا بیش از دیگران درگیر پورن‌نگاری می‌شوند و این امر موجب عذاب وجدان خودشان و ناراحتی خانواده‌شان می‌شود؛ اینکه مجبورند بین علاقه به تماشای تصاویر شهوت‌انگیز و
بها دادن به خانواده، تکالیف مدرسه، و دستاوردهای ورزشی
یکی را انتخاب کنند باری بر دوش آنها می‌گذارد؛نوع جدید پورن‌نگاری می‌تواند این بار را از دوش آنها بردارد. این نوع جدید، هیجان جنسی را با علاقه به دیگر آرمان‌های انسانی ترکیب می‌کند. پدیده‌هایی همچون دسته‌بندی‌های رایجِ حیوانی و داستانهای آبکی(که شخصیت‌های پیش پا افتاده‌شان حتی از حرف زدن درست و حسابی هم عاجزند) جای خودشان را به سناریوها و تصاویر پورن‌نگارانه‌ای می‌دهند که اساس و مبنای متفاوتی دارند:
هوش و شعور
(نشان دادن آدمهایی که در حال مطالعه یا در حال گشتن در بین قفسه‌های کتابخانه‌اند)
مهربانی
(آدمهایی که در حال و هوایی آمیخته با توجه و محبت، به تن‌آمیزی دهانی با
یکدیگر مشغول‌اند)

یا فروتنی
(آدمهایی که هنگام
فیلمبرداری یا عکسبرداری معذب، خجالتی، یا دستپاچه‌اند).

دیگر مجبور به انتخاب دردناک میان انسان بودن و شهوانی بودن نیستیم.

زنا
لذت‌های زنا

نمی‌توانیم بر موضوع زنا مسلط شویم و مواجهه مطلوبی با آن داشته باشیم، مگر آنکه ابتدا به خودمان اجازه این اعتراف را بدهیم که عمل بدنامِ زنا تا چه اندازه وسوسه‌انگیز و وجدآفرین است؛ خصوصاً اگر چند سال از ازدواج فرد گذشته و چند فرزند داشته باشد. پیش از آنکه در صددِ
نادرست خواندنش برآییم، باید اعتراف کنیم که انجام دادنش دستکم برای یک بار عمیقاً شعف آفرین است.
بر این اساس، بیایید سناریوی دیگری را تصور کنیم. مرد
داستان ما، جیم، در دفترش مشغول مصاحبه با کسانی است
که متقاضی همکاری با شرکتِ او به عنوان طراح گرافیکیِ آزادند. در چند ساعت گذشته با چندین مردِ
ریش پروفسوری مصاحبه کرده و حاال آخرین متقاضی از راه
رسیده است. نامش رِیچل است، بیست و پنج سال دارد(جیم
تقریباً چهل ساله است و اخیراً زیاد به مرگ فکر می‌کند)
و
یک شلوار جین و یک کفش ورزشی به پا کرده است.
بالاپوشش هم فقط یک پلیور یقه هفتِ سبز رنگ، بدون هیچ
لباس دیگری است؛ چیزی که توجه بیننده را به بالا تنه

دوجنسیتی‌اش جلب می‌کند. آنها درباره هزینه‌های چاپ، حاشیه‌ها، وزن کاغذ، و فونت‌ها حرف می‌زنند
اما حواس جیم، البته، جای دیگری است. اگر مردی با این تصویر از
جوانی، سلامتی، و انرژی مواجه شود و واکنشی به آن نشان ندهد باید نگران وضعیت روانی‌اش شویم.
زیباییِ زنان بلند پرواز و با هوش گاه باعث می‌شود که آدم‌ها به جای توجه به اندیشه‌های آنها فقط به هیکلشان علاقه نشان دهند؛ چیزی که باعث می‌شود به آنها بر بخورد و گاه موجب بیزاری آنها از ظاهر خوب خودشان می‌شود. در رِیچل، هیچ نشانی از این بیزاری یا از بداخمیِ مانکن‌های مشهور دیده نمی‌شود. درعوض، اشتیاق معصومانه و بی‌ریای دختری روستایی در او دیده می‌شود که در مزرعه‌ای دورافتاده به دست والدینی سن و سال دار تربیت شده، هیچ وقت تلویزیون تماشا نکرده، و دبیرستان نرفته است.
اگر برای بیان خواسته‌ای که در این موقعیت در درون جیم به وجود آمده از واژه تن‌آمیزی استفاده کنیم ریشه‌های احساس او را به کل نادیده گرفته‌ایم. مترادف انگلیسیِ
قدیمی این اسم، در اینجافوق‌العاده مناسب است، چون
اشتیاقی که رِیچل در جیم برمی‌انگیزد اشتیاق به شناختن
اوست:
طبیعتاً شناختن رانها، مچِ دستها، و گردن او؛ اما در کنار اینها، شناختنِ جا رختیِ او، کتاب‌های قفسه‌های
کتابخانه‌اش، بوی موی او پس از حمام، شخصیتِ او وقتی که دختر بچه بوده، و اعتماد متقابل او با دوستانش.
در این ماجرا، همانند ماجراهای مشابه که در زندگی جیم پیش آمده‌اند اما تعدادشان به نحو غم‌انگیزی کم است، بازی سرنوشت کار را به جاهایی غیر منتظره می‌کشاند. چند ماه پس از آنکه پروژه رِیچل در شرکت جیم تمام می‌شود، شرکت جیم از او می‌خواهد به منظور حضور در مراسم اهدای جایزه یکی از مراجعه کنندگانش که در هتل هالیدی در حوالی بزرگراه امفور برگزار می‌شود، مسافرتی یک شبه به بریستول داشته باشد؛
👇

آگاهی

20 Oct, 11:51


فهمیدن فعالیتی پایان ناپذیر است که طی آن، در عین تنوع و تغییر مدام، با واقعیت کنار می‌آییم و آشتی می‌کنیم و به عبارت دیگر، در جهان احساس آشنایی و آسودگی می‌کنیم...
فهمیدن روندی پایان ناپذیر است و بنابراین، نمی‌تواند هیچ نتیجه نهایی تولید کند.
فهمیدن، زنده بودن به شکلی ویژه آدمی است...
به همان میزان که ظهور حکومت های توتالیتر، رویداد کانونی جهان ماست،
فهمیدن توتالیتاریسم به محکوم کردن چیزی نمی‌انجامد؛ بلکه فهمیدن توتالیتاریسم به معنای آشتی دادن خودمان با جهانی است که چنین اموری در آن اساسا امکان وقوع  دارند.

#هانا_آرنت
#فهمیدن_و_سیاست

@agahiiiii

آگاهی

17 Oct, 21:57


ببین چگونه دهان از شکل می‌افتد وقتی می‌خواهد حقیقتی را کتمان کند.

‏ زنده یاد محمد مختاری

آگاهی

17 Oct, 20:23


https://youtu.be/rkFOlMaDlgI?si=zaFLVJClDX15HLzq


حقیقت باید کامل گفته شود
حقیقتی که نصفه گفته شود از صد هزار دروغ بدتر است.
گفتن بدون تنزل همه حقیقت
این مهمترین وظیفه یک روشنفکر است.

باری در باب وظیفه متفکران خود روشنفکر پندار صاحب تریبون و کرسی دانشگاهی باید بگویم که این دوستان به علت روحیه محافظه کاری که بر تمام ارکان زندگی شان غلبه کرده و آنها را به بیماری انفعال و سکون دچار کرده نمی توانند آنگونه که شایسته است به وظایف و مسئولیت های اجتماعی خودعمل کنند و در بهبود اوضاع جامعه و کشور اثری مثبت داشته باشند.
روشنفکری که شر را می‌شناسند نباید در برابر آن سکوت کند او باید  جرات و جسارت مقابله با شر را نیز داشته باشد.
او نباید خودش را به دروغ آلوده کند و برای رضایت عوامل پیدا و پنهان قدرت آدرس اشتباه به جامعه بدهد.
روشنفکر وظیفه دارد آنچه را که می‌داند بدون لکنت و پرده پوشی و مصلحت اندیشی‌های مبتذل ایدئولوژیکی بیان کند،
صریح و روشن و صادقانه هم بیان کند و با اینکار نور در تاریکخانه اشباح بیندازد تا چشم مردم قادر به دیدن پس و پشت این تاریکخانه شود و نسبت به آنچه که حقش هست که بداند اما نمی‌داند آگاه شوند.
روشنفکر در هر حالتی و در هر شرایطی باید استبداد را به صورت مطلق رد و طرد کند و نگذارد عوامل و پیاده نظام جنگ نرم استبداد با راه‌اندازی گفتمان پوپولیستی، استمرار استبداد را با نقاب فریبنده و خوش سیمای حفظ تمامیت ارضی و عمق استراتژیک و حفظ تمامیت ایران عملیاتی کنند در حالی که عامل اصلی ملت نشدن ایران همانی است که او به عنوان سرباز به او خدمت می‌کند تا او فرمانروا و مرجع فکری جامعه باقی بماند.
قدرت تمام تلاشش را می‌کند تا متن جامعه به رشد فکری و شکوفایی در اندیشه نرسد تا او مجبور به روبرو شدن با جامعه‌ای دارای وجدان آگاه و بیدار اجتماعی نشود چرا که جامعه ایده‌آل برای قدرت استبدادی جامعه‌ای است که هماره مرید و رهرو باشد نه جامعه‌ای دارای تشخص و شعور و درک اجتماعی که به خودجوشی و حرکت و خلاقیت اجتماعی رسیده است.
و اینجاست که روشنفکر آگاه و صادق و صریح باید دست به کاری بزرگ بزند و با نور انداختن به تاریکی‌ها و آگاه کردن افکار مردمان توطئه بزرگ مستبدین را خنثی کند و آنها را در راه رسیدن به خواسته‌های پلیدشان ناکام بگذارد.
روشنفکر در هر حالتی باید دغدغه‌اش انسان باشد نه حفظ منافع ایدئولوژیک حاکمیت.
جامعه‌ای که در آن تمامیت انسانی مردمانش به تاراج رفته نمی‌تواند تمامیت ارضی سرزمینش را حفظ کند و اساسا برای یک چنین جامعه به یغما رفته‌ای حفظ تمامیت ارضی معنا و مفهوم ندارد و حفظ تمامیت ارضی برایش دارای اولویت نمی‌تواند باشد.
و روشنفکر آگاه خوب می‌داند؛
ملتی که تمامیت انسانی‌اش به تاراج رفته باشد تمامیت خاکش هم به تاراج خواهد رفت.
از این رو او طرف جامعه می‌ایستد و صدای محرومان و به تاراج رفتگان و محذوفان و مطرودها و ممنوع‌ها می‌شود و درد آنها را بلند و رسا و بدون لکنت و هراس فریاد می‌زند.
مانند کاری که دکتر مهرآیین نازنین در اکنون و زمان حال جامعه ما‌ به آن مبادرت ورزیده و وظیفه روشنگرانه خود را به بهترین شکل ممکن انجام می‌دهد.
وجود ایشان و امثال ایشان در دوره‌ حضور کسانی که برای جنگ افروزان مرثیه سرایی می‌کنند و در سخنانشان به تجلیل آنهامی‌پردازند و اوج و نهایت دغدغه‌شان حفظ زبان فارسی و تمامیت ارضی و مسائل قوم و قبیله‌ای و ماله کشی بر هزار و یک آسیب و خرابی و انحطاط تحمیل شده به جامعه ایران است و تنها چیزی که برایشان دغدغه ایجاد نمی‌کند فروپاشی بعد انسانی شهروند ایرانی است یک غنیمت و مایه امیدواری بسیار برای جامعه ایرانی می‌تواند باشد و می‌تواند به تک‌تک ما انگیزه برای ادامه دادن بدهد و ما را در هر چه بیشتر دوام آوردن همراه با تلاش در جهت رسیدن به مطلوب کمک کند.
درود بر شرف و شجاعت یک چنین انسان‌هایی که مایه سربلندی و سرافرازی جامعه‌ای خسته و افسرده و نگران شده‌اند و به آنان انگیزه تلاش و کوشش می‌دهند در یکی از سخت‌ترین و سیاهترین دوره‌های تاریخ ایران زمین.


#اميد...

@agahiiiii

آگاهی

16 Oct, 18:27


سخنی در باب نیچه به مناسبت تولد او...
امروز سالروز تولد یکی از ابر متفکرین تاریخ بشریت است.
کسی که با تفکرش به راستی انقلابی در جهان تفکر به راه انداخت و تفکر او بدون تردید تاثیرات شگرفی بر جهان انسانی گذاشت.
و شایداز این بابت باشد که ایدئولوژی‌ها همواره و هنوز می‌کوشند تا نیچه را تصاحب کنند، می‌خواهند او را مال خود کنند چرا که خوب می‌دانند چه استفاده و یا بهتر بگویم چه سو استفاده‌ای می توانند از قدرت آتش بلاغی‌ قلم و تفکر او کنند وقتی او را در کنار خودشان داشته باشند.
با‌این‌حال، نیچه همچون بتِ بی‌آبرو شده‌اش، ریچارد واگنر، هم‌زمان قاطع و دوپهلو است.
چیزی که در مورد نیچه باید مورد توجه قرار بدهیم این است که او را به قواعد کلی تقلیل ندهیم.
وقتی نیچه را به قواعد کلی فرو می‌کاهیم، این فروکاستن تفاوت‌های ظریف را از بین می‌برد. بنظرم در مواجهه با نیچه نباید بکوشیم نظامی را استخراج کنیم که بشود خلاصه‌اش را تایپ کرد و تحویل جماعت داد.
بدفهمی از کج فهمی تاسف‌بارتر است.
نوشته‌های نیچه نوعی نقد است، شکلی از گزارش‌های فکری اوبرسوبژکتیو که در خودآگاهی حاد ریشه دارد.
نقل قولی از فروید درباره نیچه وجود دارد که می‌گوید:
درک نیچه از خودش نافذتر و ژرف‌تر از هر کسی بوده که تاکنون زیسته و احتمالا در آینده خواهد زیست.
در عمق تفکر نیچه‌ دیوها کمین کرده‌اند. تصادفی نیست که آدم‌های ناخوشایند بسیاری از کار او لذت می‌برند و با تحریف او سعی در بافتن کلاهی از نمد اندیشه‌های او دارند.
اما به قول دریدا:
نمی‌شود هر چیزی را تحریف کرد
چه به سوی فاشیسم چه به سوی هر چیز دیگری.
دشمنی نیچه با حقیقت مطلق او را در برابر اتهام‌های واهی و چسباندنش به ایدئولوژی‌های جدید و خشن آسیب‌ ناپذیر کرده است، ایدئولوژی‌هایی که ظاهراً دوست دارند حقیقت را به‌مثابۀ یک‌جور دام ببینند.
در واقع بعضی از زشت‌ترین کارها در تاریخ را کسانی مرتکب شده‌اند که باور داشته‌اند حقیقت مطلق فقط در اختیار خودشان است
همان حقیقت مطلقی که نیچه با آن دشمنی عمیق داشت
نیچه را باید پژوهشگر قدرت و نه ستایشگر آن بپنداریم.
چه کسی می‌تواند انکار کند که انسان اساسا جانوری درنده است و هنوز هیچ نظام سیاسی یا اخلاقی نتوانسته بدترین هوس‌هایمان را مهار کند؟ متفکران قرن نوزدهم پیرو سنت هگلی چشم‌انتظار دستیابی به وضعیت کمال بشریت بودند؛ در عوض همان‌طور که نیچه پیش‌بینی کرد، قرنی از وحشت‌های بی‌سابقه از پی آمد.
در خلال جنگ سرد، قدرت‌هایی که فاشیسم را شکست داده بودند جهان را تا لبه جنگ اتمی سوق دادند که اگر اتفاق می‌افتاد، موجب می‌شد جنگ جهانی دوم در مقابل آن اتفاق بی‌اهمیتی باشد. امروز تغییرات آب‌وهوایی ناشی از فعالیت‌های انسانی انقراض‌های دسته‌جمعی به بار آورده است.
به قول زرتشت نیچه:
زمین پوستی دارد و این پوست دچار بیماری‌هایی است. یکی از این بیماری‌ها، برای نمونه، «بشریت» نام دارد.
بصیرت اصلی نیچه دربارۀ دولت مدرن بینشی که بر جامعه‌شناسی ماکس وبر و اندیشۀ سیاسی کارل اشمیت عمیقا تأثیرگذار بوده این است که دولت مدرن با بحران اقتدار مواجه است. وقتی قدرت دیگر از جانب خدا مقرر نشده باشد، حق حکومت‌کردن زیر سؤال خواهد رفت.
در انسانی، زیاده انسانی، نیچه پیش‌بینی کرد که وقتی دولت دموکراتیک غیرمذهبی شود،۶ موجی از مقاومت مبتنی بر تعصب مذهبی علیه حکومت متمرکز به راه خواهد افتاد. از سوی دیگر، نیچه انتظار تبعیت مشتاقانه کافران از دولت را هم داشت. چه بسا نیروهای مذهبی دوباره مهار امور را در دست گیرند و شکل‌های تازه‌ای از استبداد روشنگرانه را ایجاد کنند؛
شاید این بار با فرزانگی کمتر و هراس‌آوری بیشتر.
به نوشتۀ نیچه، این کشمکش‌ها ممکن است تا مدتی ادامه یابد. نیچه در بندی بلند تاریخ قرن بیستم را، از فاشیسم تا دین‌سالاری، پیش‌گویی می‌کند و همین است که چون ستاره‌ای درخشان در آسمان تفکر می‌درخشد و عمق تفکرش جهان انسانی را تحت تاثیر قرار می‌دهد.
تفکر نیچه هماره یاری‌رسان بشریت بوده و خواهد بود.
          
           

#امید...

@agahiiiii

آگاهی

15 Oct, 10:22


این که در عکس می‌بینید سلطان صاحبقران ناصرالدین شاه قاجار است که نیم قرن بر این سرزمین حکومت کرد و سلطان بی‌حرف و حدیث و مطلق‌العنان ممالک محروسه ایران زمین بود.
در باب دوره سلطنت او داستان‌های زیادی گفته و همه‌ ما هم به قدر کفایت شنیده‌ایم و از ماوقع آن آگاه هستیم و من قصد ندارم که به آن بپردازم.
قصد و نیتم از انتشار عکس او(عکس واقعی ناصر‌الدین شاه است که برای اولین بار در تالار آبی کاخ نیاوران به نمایش درآورده شده) او بیشتر گفتن احساسم بعد از مشاهده این پرتره است.
دیشب وقتی پرتره ناصر‌الدین شاه را دیدم به این فکر کردم که تا چند سال پیش اگر کسی از من می‌پرسید کدام حاکم ایران لقب بی‌لیاقت‌ و نادان‌ را در بین شاهان این سرزمین به خود اختصاص داده  و ایران زمین و مردمانش در دوره کدام شاه دچار بیشترین مصیبت و آسیب و ضرر شده‌اند بدون لحظه‌ای معطلی می‌گفتم:
بدون شک دوره حکومت ناصرالدین شاه سیاه‌ترین دوره این سرزمین بوده. اما در حال حاضر اگر کسی از من همین پرسش را بکند هزاران درود بر روان سلطان صاحبقران می‌فرستم از او بابت فکری که درباره او و دوره حکومتش در سر داشتم پوزش خواهم خواست چرا که دوره حکومت او در قیاس با نظام مقدس ج ا بسیار هم عالی و بوده و ج ا با سیاست‌ها و اعمال و حکمرانی که در این ۴۵ سال از خودش به یادگار گذاشته عملا و علنا تمام رقابیش را پشت سر گذاشته و در حکمرانی ابلهانه و نابخردانه و آزار و اذیت مردمان ایران‌زمین و همچنین آسیب و ضرر و نابودی ایران یکه تاز میدان است و از حاکمین قبل خود ده بر هیچ جلو است و هیچ حکومتی را در ایران نخواهیم یافت که بتواند حتی به گرد پای او برسند.
پس ناصر جان آسوده بخواب که حکومت عدل اسلامی چهار چشمی بیدار است.
عرضم تمام

#اميد...

@agahiiiii

آگاهی

15 Oct, 06:45


در باب یادداشت جناب الوان ساز چند نکته به نظرم آمد که توجه به آن ما را در هر چه بهتر فهمیدن ماجرا یاری می‌رساند.
باید توجه داشته باشیم که؛
این خصوصیت( وانمود کردن به آنچه که نیستیم و در لفافه سخن گفتن) دلایل اجتماعی و سیاسی تاریخی داشته و دارد.
چندین قرن سیطره اعراب و بعد از آنها تهاجم و سیطره مغولان بدون شک در این پنهان‌کاری و در این وانمود کردن بی‌تاثیر نبوده.
این اتفاقات ملت ما را تبدیل به ملتی ترسو کرد و آنها برای بقا یاد گرفتند که تن دهند و آنچه را که باید را در لفافه و پس و پشت کلمات بیان کنند و از صریح بودن اجتناب بورزند.
حتی عادت فرهنگی تعارف کردن هم نتیجه همان ترس جمعی جامعه ما بوده و از آن نشات گرفته.
گریختن از واقعیت و دل به شعر و خیال و آرزواندیشی سپردن به دلیل ترس روبرو شدن با واقعیت راهکار جمعی و فرهنگی ما در طی تاریخ طولانی‌مان بوده.
آرزوی آمدن کسی که قرار است بیاید تا ما را نجات دهد و منجی‌گرایی نیز به همین صورت.
به راستی این خیال پردازی به آفت فرهنگی ما تبدیل شده و ما را از تلاش بازداشته و باز می‌دارد.

این خیال پردازی، این وانمود کردن به آنچه که نیستیم، انسان را از فعالیت‌های جدی زندگی اجتماعی باز می‌دارد که در نهایت نتیجه‌اش غرق شدن در تفکری ویرانگر است که موجب ویرانی حیات فعال جمعی می‌شود و این همان مطلوب نظر حاکمین مستبد است.
جامعه مطلوب حاکمین مستبد؛جامعه‌ای اخته است که تن می‌دهد و برای تغییر هیچ تلاشی نمی‌کند.
جامعه‌ای که به روحیه جبری و تسلیم سرنوشت شدن، و به تعبیری قضا و قدری تن داده و از پیش بازنده بودن را باور کرده.

و این را در تمام تاریخ این سرزمین به روشنی مشاهده می‌کنیم.
ریاکاری و سالوس مسلکی و نقاب زدن و وانمود کردن به آنچه نیستیم و فرهنگ قضا و قدری ریشه در تاریخ طولانی ما دارد.

#اميد...

@agahiiiii

آگاهی

14 Oct, 22:26


شدیدا پیشنهاد می‌کنم
با هدفون؛
#گوشش_دهید...
🖤🖤🖤

آگاهی

14 Oct, 22:24


تقریبا هیچ رنگی نمانده است
خاکستری عریان پرسه می‌زند،
و پرنده‌ سفیدم را
آرام، آرام،
از من می‌گیرد...
🖤🖤🖤
@agahiiiii

آگاهی

14 Oct, 22:08


"پاک و منزه به قبرت برو"

هیچ‌کس اهمیتی نمی‌دهد
هیچ‌کس براستی اهمیتی قائل نمی‌شود
نمی‌دانستید؟
واقعا به یاد نمی‌آورید؟
هیچ‌کس براستی ارزشی قائل نیست.
حتی آن قدم‌هایی که
به سوی جایی در حرکتند
به سمت خاصی نمی‌روند.
برای شما ممکن است مهم باشد،
اما هیچ‌کس دیگری اهمیت نمی‌دهد،
این نخستین قدم به سوی خِرد است.
بیاموزش
...
و هیچ‌کس نباید اهمیت بدهد
هیچ‌کس قرار نیست اهمیت بدهد.
مانند گوه بر روی تمایلات جنسی و عشق سیفون کشیده‌اند.
هیچ‌کس برایش مهم نیست.
این را بیاموز.
اعتقاد به امرِ ناممکن
تله‌ای بیش نیست
ایمان، کُشنده است.

هیچ‌کس اهمیتی قائل نمی‌شود.
خودکشی‌ها، مرده‌ها، خدایان، یا زندگان.
به سبزه‌ها بی‌اندیش، به درختان، به آب،
به نوعی خاص از بخت و بالندگی بی‌اندیش،
در نهایت و به سرعت اما
وابستگی‌ات را به عشق‌ورزی
یا معشوق بودن قطع کن.
هیچ‌کس اهمیتی نمی‌دهد.

#بوکوفسکی

@agahiiiii

آگاهی

14 Oct, 20:48


چرا حرفی می‌زنیم که منظورمان نیست؟

از جمله تفاوت‌های فرهنگی ما ایرانیان با سایر ملل، پیچیدگی زبانی و شاعرانگی کلام است.
یعنی در پسِ واژگان زبان فارسی آن‌چه به زبان می‌آید با آن‌چه مقصود گوینده است زمین تا آسمان فاصله است.
کمتر زبانی در دنیا از این فرهنگ استعاری_ کنایی بهره می‌جوید. ریشه این تفاوت رفتاری - کلامی در کجاست؟
برای پاسخ به این پرسش باید به تاریخ مراجعه کنیم. ایرانیان در طول تاریخ تاجرپیشه و معامله‌گر بوده‌اند در طول هزاران سال اینجا محل اتصال شرق و غرب بوده و کشاورزی و صنعت سهم اندکی در اقتصاد داشته است حتی طبقات اجتماعی در دوران ساسانی مشتمل بر چهار گروه روحانیان، ارتشتاران، دبیران و پیشه‌وران بوده است.

حتی اختراع پول توسط ایرانیان گواه تسهیل مبادلات تجاری است. بنابراین اقتضای اقتصاد مبتنی بر مبادله، داشتن مهارت کلامی و قدرت چانه‌زنی است. در این بین ناگهان حوادثی نظیر حمله اسکندر، اعراب، مغولان، ترک‌ها، افغان‌ها و... رخ می‌دهد و ایرانیان برای هضم این خونخواران ناچارند همان استراتژی‌های بازاریابی و مذاکره را به کار گیرند. يکی از دلایل اصلی عدم نابودی زبان فارسی در این تهاجمات همین ویژگی خاص زبان فارسی است که رازآلود و مبهم است. هیچ فرهنگ دیگری نظیر زبان فارسی غنی از شاعر و شعر نیست. ایرانی کلام روزمره‌اش، اعتراضش، هنرش، اقتصادش و هر آن چه دارد شعر است. در زبان شاعرانه است که می‌توانی نفرتت را پشت تملق پنهان و نثار فلان حاکم خونخوار کنی!
درست همین نقطه است که تعارف و تفسیر وارد می‌شود. اگر از یک جنگجوی داعش بپرسید فلان آیه معنایش چیست به صراحت پاسخ می‌دهد یعنی کافران را بکشید و مالشان را غارت کنید در حالی که سنت ایرانی می‌گوید:
دست نگه‌دار باباجان باید ببینیم کافر یعنی چه؟ قتل چه کسی؟ و چه شرایطی؟ اصلا این آیه شان نزولش این نیست! ما که خدا نیستیم اصلا ما که باشیم که کلام خدا را معنا کنیم! حتی در نقطه معکوس زمانی که یک هنرنشناس به یک ایرانی می‌گوید مثلا این شعر حافظ کفرآمیز و اروتیک است می‌گوید:
آقا این چه حرفیست؟ مگر نمی‌دانی منظور از گیسوان یار همان حبل‌المتین الهی است؟!
ما ایرانیان حتی برای ایجاد تفاهم با افراد زبان‌نفهم، برای ترک مخاصمه می‌گفتیم:
عیسی به دین خود، موسی به دین خود!

اگر نگاهی به جغرافیای ایران بیاندازید روستاهای سفلا و علیایی را می‌بینید که برای پرهیز از جنگ و آدم‌کشی به دو تکه تقسیم شده‌است و در سالیان دور این تقسیم‌بندی به منظور تفاوت‌های دینی دو ناحیه صورت می‌پذیرفت.
ایرانی برای پرهیز از جنگ، کدورت و ایجاد بستری امن برای زندگی، به دامان زبان فارسی و ویژگی‌های شاعرانه‌اش آویخته است. بدین‌ترتیب منظور ما آن نیست که می‌گوئیم!

#محسن_الوان_ساز

@agahiiiii

آگاهی

14 Oct, 20:37


هنر؛
انجام‌ندادن بی‌نقص چیزی است که نمی‌شود انجامش داد.

هیو_کنر

@agahiiiii