اگر من میتوانم دست راستم را با دست چپم لمس کنم در همان حال که دست راستم دارد عینی را لمس میکند، دست راستی که عین است دست راستی نیست که دارد لمس میکند: اولی همتافتهای از استخوانها، عضلات، و گوشت است که در نقطهای از فضا متراکم شدهاند؛ دومی مثل موشکی فضا را درمینوردد تا عین خارجی را در جایش آشکار کند. بنابراین، بدن من تا جایی که جهان را میبیند یا لمس میکند، نه قابل دیدن است نه قابل لمس. آنچه نمیگذارد که بدن من هرگز عین باشد یا هرگز «کاملاً تقویمشده» باشد این است که بدن من آن چیزی است که اعیان به واسطۀ آن وجود دارند. بدن من تا جایی که آن چیزی است که میبیند و لمس میکند نه دیدارپذیر است نه لمسپذیر. پس بدنْ عینی در میان اعیان بیرونی نیست که صرفاً این خصوصیتِ همواره بودن را از خود ظاهر سازد. اگر دوام دارد، این دوام از نوعی است مطلق که به صورت بنیادِ دوامِ نسبیِ اعیانِ در معرض افول، اعیان حقیقی، عمل میکند. حضور و غیاب اعیان بیرونی تنها نوساناتی در درون میدان سرآغازینی از حضور، در درون پهنهای ادراکیاند که بدن من بر آنها قدرت دارد.
از کتابِ «پدیدارشناسی ادراک»
موریس مرلوپونتی
ترجمهٔ مسعود علیا