✅هملت ناتوان از عشق ورزیدن است. این ناتوانی همراه تعللی در کشتن عمویش می شود. که او را در سوگ سرگردانی غرق می کند. این سوگ سرگردان او را به قبرستان می کشاند. در آنجا شادی می کند و در عروسی نوحه سرایی می کند. این جابه جایی عشق و سوگ و همینطور سوگ سرگردانی که جاودانه می شود؛در آب راه های باریک ادبیات سرچشمه می گیرد و در رمان ملکوت بهرام صادقی رودخانه ای از جسدها می شود.
✅در ملکوت کشتن هایی وجود دارد که راوی علتش را نمی داند. حتی راوی به کشتن خود بر می خیزد. تنها چیزی که اورا منصرف می کند باقی ماندن دست راستش است. دستی که برای نوشتن است و "م. ل" را وادار به ادامه ی زندگی می کند. آیا سایه ی ابژه که همان از دست رفته های نویسنده است، مثل پدر در نمایش نامه هملت یا پسر "م. ل" در رمان ملکوت برای تمام کشتن های دیگر راهی باز می کنند؟ آیا کشتن های مالیخولیایی "دکتر حاتم" همان راه فراری است از سوگ سرگردان که در آخر رمان جاودانه می شود وهمه شهر را به کشتن می دهد؟
نجاتی که فقط برآمدن سپیده دمش با سپری شدن شبی دهشتناک است. آدورنو می گوید" حتی در نهایت، ناممکن بودنش را باید محض خاطر امر ممکن درک کرد". دراینجا نکته ی حائز اهمیت مطالبه ی نجات باورانه است. اینکه بعد از کشتن تمام شهر، نویسنده مطالبه ی سپیده دمی را می کند.
✅ما در این دوران چه نجاتی را مطالبه می کنیم؟ سپیده دمی هست که به ما وعده بدهد!
نویسنده:شهلا سلیمانی
#سوگ
#ملکوت
#یادداشت_درمانگر
#شهلا_سلیمانی
#کلینیک_اگزیستانس
@ExistentialAcademia