گلرخ کمالی در هر ایستگاه و بر سرِ هر "چهارراه" با نمایندهٔ چیزی روبهرو میشود. این نمایندگان از دو قسماند. یا تاریخمصرفگذشتهاند و سفلهوار مجبور به عزیمتاند و یا تازهبهدورانرسیده. بیشترشان از دستهٔ دوماند: بَزَکشده و پوشالی، شِمایی ناقص از آنچه مدعیاند. فصلِ مشترک هردویشان همین نقصان است. آنکه زمانهاش گذشته بهصورت کمّی و آنکه نوکیسه است هم کیفی. اگر در ایستگاه اول "منتسب" از سرِ نداری میبافد طناب داری، "حاجینقدی" در حجرهٔ زواردررفتهاش با آن چیدمانِ عاری از هرگونه زندگیْ همچون مالک جهان زیرین بهنظر میرسد.
رشکبرانگیز اینکه در جابهجایی میان ایستگاهها، بیضایی از پس بازنماییِ نازیباییها -این لجنهای اعماق فاضلاب- پاکیزه و مصون باقی میماند. علت را میبایست در شناخت سرشارش جویید. برای نمونه، به سکانس معرفی "نایری" بنگرید. به دایرهواژگانِ مملو از کلمات و عبارات بیگانهاش و ارتباط اینها با حرفهاش. بیضایی بهزیبایی در اواخر دههٔ ۷۰، به قلب زشتیِ اکنون-دامنگیرِ ما میزند.
پ.ن: فکر نوشتن اینها از پس سخنان بیضایی و موحد در اینجا و اینجا پا گرفت.