در مرکزِ همیشگیِ انفجار @hallofshits Channel on Telegram

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

@hallofshits


آه آدمی چگونه در این مرکز همیشگی انفجار می‌زید
و ساده و خاموش
می‌ماند؟
ـــ محمد مختاری


http://t.me/HidenChat_Bot?start=1869913641

@Mahmoodi_hossein

Hall of Doom (English)

Welcome to the Hall of Doom - a Telegram channel where mystery, suspense, and intrigue await you at every turn. This channel, managed by the enigmatic username @hallofshits, is a haven for those who have a taste for the darker side of life. From cryptic riddles to spine-chilling stories, Hall of Doom is your one-stop destination for all things mysterious and thrilling. But who is behind this intriguing channel? The mastermind pulling the strings is none other than Mahmoodi Hossein, whose enigmatic persona adds to the allure of the Hall of Doom. Join us on a journey into the unknown, where secrets lurk in the shadows and the thrill of the unknown beckons. Don't miss out on the adventure - join @hallofshits on Telegram today and prepare to explore the depths of the Hall of Doom.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

12 Feb, 19:01


[~] امیر وقتی شعر «بوی جوی مولیان آید همی» را شنید که رودکی چنگ می‌نواخت و آن را می‌خواند چنان متأثر شد که پابرهنه‌ سوار اسب شد و به سوی بخارا تاخت‌. بعدها این سؤال برای خیلی‌ها پیش آمد که شعر به سادگی «بوی جوی مولیان» چطور می‌تواند باعث چنین اتفاقی بشود که پادشاهی سر از پا نشناسد. [~] همه فکر می‌کردند با صنعت است که دلهـا تکان داده می‌شود‌. نه، ذات زبان است که وقتی سرراست، مستقیم، بدون شیله‌پیله است و انسان با طبیعت آن یکسان می‌شود قدرت تکان‌دهندگی دارد. مقوله‌، مقوله‌ی زبان است. اگر بتوانید به آن نزدیک بشوید ــ آن بی‌شیله‌پیلگی که طبیعت زبان به شما عرضه می‌کند و از شما دعوت می‌کند که با من بیامیز ــ و توانستید با زبان بیامیزید به حقیقت زبان‌ می‌رسید. این همان حقیقت شعر است. چون داستان‌های پلیسی‌ـ‌کارآگاهی دور از ادبیات می‌ایستند و حتی طورِ ضدّ‌ِ ادبیات کار می‌کنند و پشت می‌کنند به ادبیات و مستقیم سر و کار دارند با جزئیات، حقائق و وقایع پشت حائل زبان پنهان نمی‌شوند تأثیر مستقیم‌تری دارند. نویسنده‌های داستان‌های پلیسی همیشه در بیان داستان توانائی‌های بیشتری نسبت به دیگر نویسنده‌ها دارند. اگر بیان داستانی‌شان ناقص باشد بلافاصله به چشم می‌خورد چون پوششی برای پنهان کردن ناتوانی وجود ندارد. ادبیات غالباً پوشش است برای پنهان کردن ناتوانائی‌ها، ضعف‌ها و ناشی‌گری‌های مدّعیان ادب.

ـــ قاسم هاشمی‌نژاد، در گفتگو با علی‌اکبر شیروانی، راه ننوشته، نشر هرمس، ۱۳۹۸، ص ۱۵۵-۶.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

12 Feb, 12:06


زن گفت: گفتی "شاید مردی به‌‌گلی نگاه کند و خود بپژمرد."
گفتی: "شاید مردی به ابری فکر کند و خود ببارد. مگر عشق جز این است؟"

مرد گفت: من گفتم: "شاید زنی به غنچه‌یی نگاه کند و آن غنچه بشکفد. من گفتم شاید زنی به ابری فکر کند و آن ابر زمین را از سبزه برویاند. مگر عشق جز این است؟"

زن گفت: عشق نسیم خنکی است که می‌وزد. ترا که خسته و دلتنگی، به‌گذشتن خود غمگین و بیمار می‌کند. یا ترا که سرمست شرابی، به عمق ناپیدای کهکشان‌ها می‌برد. دستی است که بر گلوی تو می‌آید، لطافت پوست تنت را می‌بوید، می‌بوسد. عشق می‌کشد، اگر بخاهد، یا زنده می‌کند، اگر بخاهد، مهم این است که بیاید، نه این که با تو چه بکند.

مرد گفت: ولی اگر ارمغانش به‌جز خوبی نباشد؟

زن گفت: خوبی من، خوبی تو. خوبی روزانهٔ آفتاب و خوبی شبانهٔ مهتاب! عشق خود انتخاب می‌کند. اگر می‌گوید "بمیر!"، می‌گویم: "آری، به‌صلای تسلای آغوش تو می‌آیم". اگر می‌گوید: "پژمرده باش!" می‌گویم: "آری، به‌صلای گرگان لاشه‌خورت می‌آیم، تو مرا بچین! تو مرا بخان! تو مرا بمیر!"

- «یک روایت عشق»، عباس نعلبندیان.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

10 Feb, 19:56


گاهی پیش می‌آید که بعد از سال‌ها خواندن و نوشتن و مطالعه، روش مخصوص خودمان را ـــ اگر چنین روشی وجود داشته باشد ـــ در پرداختن به اندیشه و پژوهش می‌یابیم. در مورد من، مسئله بر سر چیزی‌ است که فوئرباخ آن را «ظرفیت رشد¹» می‌نامد، «ظرفیت رشد» در کار مؤلفانی است که دوست‌شان دارم. عنصر فلسفی اصیلی که در اثر هست ـــ خواه اثر هنری، علمی یا نظری ـــ ظرفیت آن برای رشد کردن است؛ چیزی که ناگفته مانده، یا تعمداً کنار گذاشته شده است، و باید فراچنگ آورده شود. چرا این جست‌وجوی عنصر مستعد رشد و گسترش برایم جالب است؟ چون اگر این اصل روش‌شناختی را تا آخر دنبال کنیم، ناگزیر به جایی می‌رسیم که در آن ممکن نیست بتوانیم تمایزی بگذاریم بین آن‌چه برای ماست و آن‌چه برای مؤلفی که می‌خوانیم. رسیدن به این منطقه‌ی غیرشخصیِ عدم تمایز، که در آن هرگونه اسم خاص، هرگونه حق طبع و نشری، و هرگونه اصالت محو می‌شود، مرا لبریز از شادی می‌کند.

¹: capacity of development.

ـــ جورجو آگامبن، چیست این عمل آفرینش؟،
از کتاب آتش و قصه، ترجمه‌ی فرهاد اکبرزاده، نشر لگا، ۱۴۰۰، ص ۳۶.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

10 Feb, 17:17


وقتی برهان ایده‌ئالیستی را پذیرفتم، فهمیدم فراتر رفتن از آن شدنی ـــ یا شاید ناگزیر ـــ است. برای هیوم صحبت از شکلِ ماه یا رنگش مجاز نبود. ماه آن شکل و آن رنگ است. هم‌چنین آدم نمی‌تواند از ادراکاتِ حسّیِ ذهن حرف بزند؛ چون ذهن چیزی جز سلسله‌ای از ادراکاتِ حسّی نیست. بنابراین «فکر می‌کنم، پس هستمِ» دکارتی باطل است: وقتی می‌گوییم فکر می‌کنم، من را بدیهی می‌گیریم؛ و این مصادره به مطلوب است. در قرن هجدهم، لیختنبرگ مطرح کرد که باید به جای فکر می‌کنم، بگوییم فکر می‌کند، که غیرشخصی‌ست‌. درست همان‌طور که می‌گوییم رعدوُبرق می‌زند یا آسمان‌غرنبه می‌شود. تکرار می‌کنم: پشت چهره‌ها منِ پنهانی وجود ندارد که کنش‌های‌مان را به ما حکم کند و ادراکاتِ حسّی‌مان را دریافت کند. ما صرفاً سلسله‌ای از آن کنش‌های خیالی و آن ادراکاتِ حسّی‌ِ خائن‌ایم.

ـــ خورخه لوئیس بورخس، ردّیه‌ای نو بر زمان.
[ترجمه از من است.]

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

10 Feb, 10:00


دریای سیاه

در شبی زلال، هنگامی که دیگران خواب بودند
از راه‌پله به پشتِ بام رفتم. زیرِ سقفِ آسمانِ ستاره‌پوش
به دریا خیره شدم، به گستره‌اش، به ستیغِ امواجش
که دستِ باد شانه‌اش می‌زد، و در نظر هم‌چون پاره‌های توریِ در هوا آونگان بود.
برجا ماندم در آن شبِ طولانیِ نجواگر،
چشم‌انتظارِ چیزی، نشانه‌ای، نزدیک شدنِ نوری از دور،
و به خیالم تویی که نزدیک‌تر می‌آیی،
امواجِ تاریکِ گیسوانت درمی‌آمیخت با دریا
و تاریکی آرزو شد، و آرزو همانا نوری که فرامی‌رسید.
هم‌چنان که از آن بلندای غریب خیزاب‌های آرامِ دریا را
تماشا می‌کردم، قرابت و گرمای زودگذرت بر ساحل از هم گسست
و لَمحه‌ای به شکلِ آبگینه‌ درآمد و سپس ناپدید شد...
چرا گمان می‌کردم تو از ناکجاآباد می‌آیی؟
با وجودِ تمامِ آن‌چه دنیا ارزانی می‌دارد،
چرا گمان می‌کردم تنها چون من این‌جا بودم تو می‌آیی؟

ـــ مارک استرند، مرد و شتــر، ترجمه‌ی امیرمحمد شیرازیان، نشر خوانه، ۱۴۰۲، ص ۵۳.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

09 Feb, 19:21


The Doubtful Guest
and
The Vinegar Works: Three Volumes of Moral Instruction
   The Gashlycrumb Tinies
   The Insect God
   The West Wing
,
By Edward Gorey.

برگرفته از:
Amphigorey: Fifteen Books, New York, G. P. Putnam Sons, 1972.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــ در مرکز همیشگی انفجار

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

09 Feb, 19:21


کتاب کودک (۶)

ادوارد گوری، که اصلاً به قیافه‌اش هم نمی‌خورد نویسنده‌ی کودک باشد، کتاب‌هایی نوشته مصوّر، کم‌تر از سی‌صفحه، با یک یا دو تصویر در هر صفحه، که شاید یکی دو خط متن هم زیرشان آمده باشد. شبیه کتاب کودک است، ولی معمولاً مهلکه‌ی بچه‌هاست. اکثر کتاب‌هایش فضایی گوتیک دارد و پر از وقایع شوم است. اگر هم اتفاق بدی نیافتد، ابهامی وحشتناک بر همه‌چیز سایه افکنده. خود گوری درباره‌ی آثارش می‌گوید:
احساس کردم اگر چیزی خلق کنی، داری کلی چیز دیگر را می‌کشی‌. و گمان می‌کنم شیوه‌ی نوشتن من، چون غالب روابط را از قلم می‌اندازم و برای چیزهای کمی تعیین تکلیف می‌کنم، کم‌ترین آسیب را به امکان‌هایی که ممکن‌ست در ذهن خواننده به وجود آید می‌رساند.

فایل دوم، شامل سه کتاب مجزاست که زیر یک عنوان آمده‌اند:
The Vinegar Works: Three Volumes of Moral Instruction.
در دو کتاب اول می‌توان رگه‌های به ریش‌خند گرفتن «پندهای اخلاقی» را دید.


پی‌نوشت: نقل قول گوری را از این مقاله‌ی نیویورکر برداشتم:
Joan Acocela, Edward Gorey’s Enigmatic World.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

09 Feb, 13:31


۲۰۳۲

در شهرِ فلان غروب است
همان‌جا که مرگ، هم او که پیش‌تر خاطرخواهم بود،
در لیموزینی نشسته، پتویی پهن کرده روی ران‌هایش،
و چشم‌به‌راه است تا راننده‌اش بیاید.
سر سفید کرده، چشم‌هایش ریز شده، گونه‌هایش دیگر ترگُل نیست.
سال‌هاست داسش را در هوا تاب نداده،
ساعت شنی‌اش هم که نگو، دست نزده.
منتظر است به «هتلِ آسمانی» ببرندش، آن تفرج‌گاهِ غایی،
جایی که هوای یاس‌بو سرشار از سکوتی بی‌انتهاست
و ماهیِ مرمری در دریاهای مرمری بی‌حرکت شنا می‌کند
جایی که... پس راننده‌اش کجاست؟ بله! پیدایَش شد،
با کفشِ پاشنه‌دار و لباس‌شبِ مخملی و شالِ خزِ طلایی‌اش،
دارد از پله‌های باغ پایین می‌آید،‌
و بوسه پَر می‌دهد به سوی درختان.

ـــ مارک استرند، مرد و شتــر، ترجمه‌ی امیرمحمد شیرازیان، نشر خوانه، ۱۴۰۲، ص ۴۸.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

09 Feb, 05:07


لیلا! در این غربت غریب، چنگ به کدام ریسمان باید زد؟ گِردِ کدام خورشید باید گشت؟ به صلای کدام نسیم باید رفت؟ عطر تو را از کدام توفان باید خاست؟

ـــ عباس نعلبندیان، وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک، تلویزیون ملی ایران، ۱۳۵۴، هفده.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

09 Feb, 02:16


موریسون اغلب عشق به زنان را وسیله‌ای برای نجات روح تلقی می‌کرد. این علاقه در هیچ‌کجا به خوبی شعر تأثیرگذارِ «توفان‌سواران» بیان نشده است. موریسون با استفاده از صدای ممتد بارش باران که در پس‌زمینهٔ نسخهٔ ضبط‌شدهٔ آهنگ به گوش می‌رسد، دنیایی را توصیف می‌کند که در شرف سقوط است‌. موریسون با زبانی ولنگارانه که در مقایسه با آثار اصیل او غیرمتعارف به نظر می‌رسد، شعری می‌سراید که مرثیه‌ای غریبانه و اگزیستانسیالیستی دربارهٔ وضعیت انسان است؛ ما همه «سواران بر توفان» هستیم، تنها و بی‌کس از همان لحظهٔ تولد:

ما به درون دنیا پرتاب شده‌ایم
مانند سگی بدون استخوان
هنرپیشه‌ای تنها
توفان‌سواران.


بند اول به بند دوم می‌انجامد که در آن یک جامعه‌ستیزِ تنها درحال گردش در بزرگ‌راه، آسایش خانواده‌ای را به خطر می‌اندازد. با قرارگرفتن در کنار بند اول، «قاتل در جاده» باز هم پوچی تلخ زندگی را به تصویر می‌کشد؛ یک گرایش پنهان دیونیزوسی که ممکن است هر آنچه را که در راه بقا عزیزتر می‌داریم و می‌پروریم، نابود کند. حتی «تعطیلات طولانی» و بازی بچه‌ها، با تسخیر روح تراژدی یونانی، قربانیان بالقوهٔ خشونت ناگهانیِ سرنوشتی بوالهوس می‌شوند:

به تعطیلات طولانی بروید
بگذارید بچه‌های‌تان بازی کنند
اگر این مرد را سوار کنی
خانوادهٔ نازنینت تلف خواهند شد
قاتلی در جاده.


بند سوم که بند پایانی است نقطهٔ مقابل ترس و وحشت سبعانهٔ بند اول و دوم است. همان‌طور که «توفان‌سواران» دوبار در آغاز ترانه تکرار می‌شود، اکنون تکرار «دختر، باید مردت را دوست داشته باشی» به‌مثابهٔ ترجیع‌بندی برای برقراری توازن به کار می‌رود؛ چرا که شعر با این نکته به پایان می‌رسد که عشق مانند نوری در تاریکی است:

دستش را بگیر
به او بفهمان
که دنیا به تو بستگی دارد
زندگی‌مان هرگز به پایان نمی‌رسد.


(...) علاوه‌ بر این، برعکس روان ناآرام قاتل که «مثل وزغ می‌لولد»، منطق دل‌پذیر و نوازش لطیف زن، مقاومت در برابر تنهایی و ترس را [به مرد] می‌فهماند. موریسون به این نتیجه می‌رسد که تداوم عشق بین زن و مرد، آخرین پناهگاه در برابر توفان دیوانگی است که جهان را در بر گرفته است.

«توفان‌سواران» نماد دوگانگی رمانتیکی است که در قلب سرشت موریسون وجود داشت. شاعر به سمت دو اصل مخالف که در ترانه‌ها نهفته است کشیده می‌شود: بقای دائمی عشق و خلأیی تاریک که به وسیلهٔ کنش‌های تصادفی ویرانگری به نمایش درمی‌آید. در آخر، شیاطین صمیمی موریسون، او را به لبهٔ پرتگاه بردند و او را به پایین انداختند. امّا، تا قبل از آن، ایمان راسخش به قدرت‌های ماورایی شعر و موسیقی او را از ناامیدی مصون می‌داشت.

- «کودک یاغی، سیروسفرهای شاعرانهٔ جیم موریسون»، تونی مجیستریل‌، ترجمهٔ علی شفیع‌آبادی. از کتاب «بوطیقای متن، بوطیقای صدا» انتخاب و ترجمهٔ محمد حیاتی، علی شفیع‌آبادی. نشر نیلوفر.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

08 Feb, 19:59


گفتی: «چه می‌خوری که سفالینْ لبت تر است؟»
دُردِ فراقِ ناگُزِرانِ تو می‌خورم

#خاقانی

خوشه‌گاه

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

08 Feb, 19:35


ـــ حلاج/بیژن الهی، مناعی، از یکی نقل دارد یکی نه، کتاب زمرد و حمله، نشر بیدگل، ۱۴۰۰، ص ۹۰.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

07 Feb, 20:06


به گفته‌ی ریچارد المن، این خصیصه‌‌ی بکت باب طبع جویس بود: «بکت به سکوت عادت داشت، جویس هم همین‌طور؛ آن‌ها معمولاً سرگرم مباحثاتی می‌شدند که بخش اعظم آن به ردوبدل‌کردن سکوت می‌گذشت، هر دو غرق در اندوه، بکت عمدتاً برای جهان، جویس عمدتاً برای خود. جویس به عادت همیشگی‌اش، روی صندلی لم می‌داد و پاهایش را روی هم می‌انداخت، نوک پای بالایی زیر پاشنه‌ی پایینی؛ بکت نیز که خود بلند و لاغر بود، از همین حالت جویس تقلید می‌کرد. بعد ناگهان جویس سؤالی می‌کرد، مثلاً «چطور شد که هیومِ ایده‌ئالیست دست به نگارش تاریخ زد؟» و بکت پاسخ می‌داد «تاریخ بازنمودها.» جویس خاموش می‌ماند...» کل قضیه شبیه گفتگوی ولادیمیر و استراگونی است که دیگر عقل‌شان به جایی قد نمی‌دهد هر چند که اکنون گفتگو در اتاقی راحت رخ می‌دهد و طرفین آن نیز مدرک دانشگاهی دارند.

ـــ آ. آلوارز، بکت، ترجمه‌ی مراد فرهادپور، نشر طرح نو، ۱۳۷۴، ص ۳۶.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

02 Jan, 20:29


ـــ حسن عالیزاده، روزنامه‌ی تبعید، نشر رشدیه.
[ترجمه‌ی انگلیسی کیوان طهماسبیان و ربکا روث گولد یافتنی‌ست در این‌جــــا]

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

02 Jan, 09:57


او کاش می‌کند تمام شود غروب و آزاد بازْ دربه‌درْ در مدیدِ شفق شود.

«یک سر شب»
ساموئل بکت
ترجمه‌ی کیوان طهماسبیان.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــ در مرکز همیشگی انفجار

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

01 Jan, 13:35


قاسم از کتاب‌سازیِ مرسوم گِلِه می‌کرد. بیژن گفت:
ــــ اتفاقاً دیروز کتابفروشی بودم. کتابی دیدم با چاپ نفیس که آشکار و مکنون را از قدیم تا اکنون در بر می‌گرفت. از علومِ غریبه سری به علوم دقیقه می‌زد و گوز را به شقیقه می‌بست. به این کلفتی! سه جلد. سِجِلِ‌ّ عالم و آدم! خریدمش.
کسی چنین کتابی ندیده بود.
بیژن گفت: این کشکول را کاش کول کرده بودم آورده بودم این‌جا!
استکانِ خالیِ چای را روی میز گذاشت و بادامی برداشت.
ــــ آن هفته رضا زنگ زد گفت: می‌خواهی، بی‌درد سر و بی‌جواز و مجّانی، مجانین ببینی؟ گفتم: من که در این قبله هر چه می‌بینم از این قبیل‌اند! گفت: این‌ها در برابر آنچه می‌خواهم نشانت بدهم عاقلانند.
دستم را گرفت مرا برد به محفلی که همه، از جلو و عقب، لقب به هم می‌دادند. تمام‌شان دلِ مجادله داشتند. چینْ‌دانشان پر بود؛ برای توضیحِ هنرهای ظریف حریف می‌طلبیدند؛ و به نوبت دانش و دین‌شان را به رخ می‌کشیدند. یک طرف معتقدان بودند؛ یک طرف منتقدان. معلوم بود هر دو دسته اهل حرب‌اند؛ اما معلوم نبود، در زور و زِر، کدام بر دیگری می‌چربند.
صورت‌شان را که نگاه کردم، به نظرم رسید، از دَم، در طول سالیان، از یک آخور خورده‌اند. همه آماده‌ی مباحثه و مصاحبه بودند و دنبالِ بلندگو می‌‌گشتند تا آنچه از دُرّکه می‌فشانند ضبط شود. بعد از نیم‌ساعتی معلوم شد به من هم بی‌نظر نیستند! گفتند شعری بخوان. فکر کردم اگر کم‌ترین تقصیری از من سر بزند، علاوه بر معانی و بیان، علم تفسیر هم از آنها ظاهر می‌شود.
فهمیدم این‌جا جای من نیست. از شلوغی بهره گرفتم، پا شُدم، نُکِ پا خودم را رساندم به درِ خانه. دیدم کلماتِ کلان، فقط الان، به کار می‌آید. داد زدم (به‌ جای تکبیر): تذکیر!
همه برگشتند. گفتم: «عزّ‌ت‌تان زیاد. از یاد نمی‌روید!» ــــ دویدم بیرون.
قاسم گفت: عجب خاک و گَردی کردی! از این به بعد مرا هم در دعوات دعوت کن!

ـــ کاظم رضا، بیژن، از جُنگ این شماره با تأخیر، شماره‌ی ۸.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

01 Jan, 08:55


ـــ از وبلاگِ آواره بر فرازِ دریایِ مه.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

31 Dec, 19:00


چیزی که می‌بینید بخشی از فهرست کتاب‌های تازه‌چاپ‌ِ ماه‌ است، که در کتاب‌فروشی زمینه هر ماه فراهم و برای مشترکان پست می‌شد. زمینه را گلی امامی و کریم امامی راه انداخته بودند، و این کاتالوگ‌ها هم کار آقای امامی بود، که درباره‌ی هر کتاب چند جمله‌ای می‌نوشتند، و همان‌طور که می‌بینید، یک معرفی خشک‌وخالی هم نیست.

گویا یک بار در توضیحاتِ کتابی از احمدرضا احمدی، که از رفقای خانم و آقای امامی بود و مشتری زمینه، چنین جمله‌ای می‌آید: «مجموعه‌ای از شعرهای احمدرضایی.» سر همین احمدی ناراحت می‌شود و زنگ می‌زند به آقای امامی و یک ساعت، به معنی واقعی کلمه، فحش و فضیحتش می‌دهد.


کتاب‌فروشی زمینه از کتاب‌فروشی‌های مهم تهران بود که از اوایل دهه شصت تا اول دهه‌ی هشتاد فعال بوده و محل رفت‌و‌آمد افراد سرشناس زمان. امشب در نشستی که به بهانه‌ی کتاب شکسپیر و شرکا برگزار شد، خانم امامی و دو تن از مشتری‌ثابت‌های کتاب‌فروشی از خاطرات آن سال‌ها گفتند.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

31 Dec, 08:53


جایی
میان ماه و مهتابی
جایم
رنگ می‌بازد در منظر شب
من
و مهتابی

ـــ قاسم‌ هاشمی‌نژاد، همان.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

31 Dec, 07:47


جایی در ترانه‌ی تو
مسـکن من‌ست
میان پیچ دو واژه
رنگین‌کمان لب

ـــ قاسم‌ هاشمی‌نژاد، از ضمیمه‌ی جُنگ این شماره با تأخیر، شماره‌ی ۸‌.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

30 Dec, 12:38


اشراقی از اشراقات
پاره‌ای از فصل‌ها
در کار بیژن الهی و جان اَشبِری



کوچک که شود دنیا، تا به تَک‌ بیشه‌یی سیاه برای چار چشمِ شِشْدَرِ ما، ــــــــــ تا به ساحلی برای دو کودکِ باوفا، ــــــــــ تا به خانه‌یی خُنیایی برای همدردی‌ی روشنِ ما، ــــــــــ شما را، من، خواهم یافت.
این‌جا مباد مگر پیرمردِ تنهایی، آرامی و زیبایی، در قلبِ "تجمّلِ بی نظیر"، ــــــــــ و من به پای شما می‌افتم.
بادا که به خاطره‌های شما، همه، زندگی دهم، ــــــــــ که زنی باشم کَتْ‌بندِ شما، ــــــــــ من شما را خفه خواهم کرد.


ما که سخت پُرزوریم، ــــــــــ کیست که جار بزند؟ و سخت شاد، ــــــــــ کیست که از رو برود به ریشخند؟ ما که یک پاره آتشیم، ــــــــــ با ما چه کنند؟
برقصید، بخندید، به خود برسید. ــــــــــ من کجا می‌توانم از پنجره عشق را دور بیاندازم!


ـــ آرتور رمبو، اشراقها: اوراقِ مصوّرِ آرتور رَمبو، ترجمه‌ی بیژن الهی، نشر بیدگل، ص ۳۵-۳۶.
– Rimbaud, Illuminations, trans by John Ashbery, W. W. Norton And Company, 2011.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

29 Dec, 10:09


پاره‌ای از بدرود


آری، ساعت‌ِ آتی هر چه نباشد سخت است سخت.
چون می‌توانم بگویم که فتحم نصیب شده‌ست: دندان‌قروچه، جزّووزّ، آه‌وناله‌ی خوره دیگر بس. خاطراتِ نجس تمام. برچیده این ته‌مانده‌ی حسرات، ـــ‌حسودی‌ی مسکین‌ها و بی‌سروپاها و دوستانِ مرگ و عقب‌ماندگانِ از همه نوع. ـــ ملعون‌ها، کاش انتقام می‌گرفتم!
مطلقاً باید مدرن بود.
تغزّل موقوف: بُرده‌ات را بچسب. اَی شبِ شاقّ! خونِ خشگیده بر صورتم دود می‌کند، و در پشت سر هیچ ندارم، مگر آن درختِ کوچکِ موحش! ... جنگِ روح چنان وحشی‌ست که جنگِ آدمیان؛ و رویتِ عقل تنها نصیبِ حضرتِ حقّ است.
باری شبِ عید است. گوارای‌مان تمامِ باده‌ی قوّت، و نوشی‌ی اعلا. و در سپیده‌ی صبح، مسلَّح به سوزِ صبر، ما شهرهای پرشوکت را خواهیم گشود.
از دستِ دوست چرا گفتم! حسنش همین، که بر عشق‌های پیرِ دروغ می‌توانم بخندم وَ بر جفت‌های دغل شرم جاری کنم، ـــ‌من اسفل‌ السّافلینِ زنان را دیدم؛ ـــ و اکنون مجازم تمامِ حقیقت را در یک روح وَ یک تن تصاحب کنم.

ـــ آرتور رمبو، اتودهای فارسی در سه دوره‌ی آرتور رمبو، ترجمه‌ی کیوان طهماسبیان.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

28 Dec, 18:46


درباره‌ی فروغ

در یکی از پسین شعرهایش گفته است: «چرا توقف کنم؟» و راز بزرگ او، اهمیت کار و وجودش در توقف‌ نکردن بود‌.
او پیوسته به راه بود‌. گاه می‌دوید، بسیار می‌دوید، برای لذت بادی که به گونه‌ها می‌خورد، و برای فرونرفتن به زمین، رام نشدن، اهلی نشدن و به جا نماندن، برای رهایی.
او همواره رهایی را می‌جست. رهایی خود و دیگران. در هر زمان و در هر چیز [...].
از آن که غرض، رفتن است، طریقت است، پرواز کردن است. برای یافتن سیمرغ یا سی‌مرغ فرقی نمی‌کند. در راه است، در راهی شدن است، در رهایی جستن است که سی‌مرغ به سیمرغ بدل تواند شد.

ـــ فریدون رهنما، فروغ فرخزاد، کتابِ واقعیت مادر است، نشر دانه، ۱۱۵-۱۱۶.
[فایل کامل نوشته را بردارید از این‌جـــا]

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

28 Dec, 12:58


مشقها /۱
دِلـیا اِلـِنا سـَن مارکـو
نوشته‌ی خورخه لوئیس بورخس

ــ در مرکز همیشگی انفجار

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

28 Dec, 04:07


تفکّر خارجی: یک مستند
کیوان طهماسبیان



فوکو، در ابتدای مونوگرافی‌ای که روی کار بلانشو نوشت، با عنوان موریس بلانشو: تفکّر خارجی [یا حتّا «تفکّر از خارج»، یا از این هم حتّاتر، «تفکّر اهل خارج»]، در جمله‌ی اوّل، از حقیقت می‌گوید، از شاه‌مفهومی که یونانیان، همچون بتی، می‌پرستیدند. می‌گوید که پایه‌های این بت با جمله‌ی «من دروغ می‌گویم» لقّ شد: یعنی، حقیقتِ یونانی ـــ‌معیارِ کلّیِ تعیینِ صدق و کذبِ گزاره‌ها‌ـــ در مقابل این حقیقت‌گوییِ بی‌پرده‌یِ صریحِ ساده‌ی کوتاه، این اعتراف به دروغ‌گویی، به لرزه افتاد. چون، به نظر می‌رسید، جمله‌یِ «من دروغ می‌گویم» خود را نفی می‌کند، زیرا که، اگر دروغ می‌گویم، پس دروغ می‌گویم که دروغ می‌گویم، پس راست می‌گویم که دروغ می‌گویم، پس دروغ می‌گویم، ... یک دورِ باطلِ پارادُکسیکال. فوکو، ضمنِ تشبیهِ این گزاره به یک چنبره، که یک درون‌ی دارد و یک بیرون‌ی، راه چیره شدن بر پارادُکس اپی‌منید را توجّه به همین چنبرگی می‌داند که در آن کلّ یک گزاره با مفعولش یکی شده: «من دروغ می‌گویم که (دروغ می‌گویم)»؛ و این منطقاً محال است چون هر گزاره باید رده‌ای بالاتر از مفعولش باشد. حتّا به بیان ساده‌تر، او از گزاره‌هایی می‌گوید که محتوای خود را پنهان می‌کنند. او پیش‌تر نیز، در نیچه، فروید، مارکس، از ظنّ‌هایی سخن گفته بود که از یونانیان تاکنون با ماست: این‌که «زبان دقیقاً آن‌چه را می‌گوید، نمی‌گوید» و این‌که زبان «به‌نوعی از شکل منحصراً کلامی خود فراتر می‌رود». بدین‌سان، با این دوگانگی‌ِ فرم و محتوا، که ناچار در بازنمایی و بروزِ حقیقت رخ می‌دهد، مسئله‌ی تظاهربه‌حقیقت در سخن برجسته می‌شود، و تظاهرِ به حقیقت البته خود دروغ‌ی بی‌شرمانه است. با این دوگانگی، می‌شود از حقیقتِ «وفاداری» سخن گفت و خیانت کرد، می‌شود از حقیقتِ «مهر» گفت و نفرت پراکند، می‌شود از حقیقتِ «صداقت» حرف زد و دروغ گفت. می‌شود دال‌های پوک را با مدلول‌های برساخته پُر کرد: امّا وقتی در ظاهر چیزی هستی که نیستی، دروغ‌ی، حتّا اگر اسمت حقیقت است. آن‌چه ریاکاریِ این «حقیقت» را آشکار کرد رندانگیِ صادقانه‌ی کسی بود که علناً اعتراف کرد «من دروغ می‌گویم»، که گفت این‌ها که می‌گوید همه قصّه است، نه حقیقت؛ و قصّه‌گویان و شاعران را، افلاطون، یکی از عاشقان این بتِ علیل، «حقیقت»، از مدینه‌ی فاضله به تبعید فرستاد.

—صادقیّه در بیات اصفهان

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

27 Dec, 09:15


[...] آنْوین که حوصله‌اش سررفته بود کلامش را قطع کرد.
گفت: «به رمزوراز دامن نزن. این‌ موضوع‌ها باید ساده باشند. نامه‌ی سرقت‌شده‌ی پُو را به خاطر بیاور، اتاق بسته‌ی تزانگوایل را به خاطر بیاور.»
«یا باید پیچیده کرد،» دانْرِیْوِن خاطرنشان کرد. «عالم را به خاطر بیاور.»

ـــ خورخه لوئیس بورخس، از داستانِ ابن خاقان البُخاری، مقتول در هزارتویَش، کتاب الف، ترجمه‌ی م. طاهر نوکنده، نشر نیلوفر، ص ۱۴۶.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

26 Dec, 18:02


ژان‌‌لوک گدار جملات آخر Thin Man دَشیل هَمِت را می‌خواند:

"... What do you think will happen to Mimi and Dorothy and Gilbert now?"
 
"Nothing new. They'll go on being Mimi and Dorothy and Gilbert just as you and I will go on being us and the Quinns will go on being the Quinns. Murder doesn't round out anybody's life except the murdered's and sometimes the murderer's."
 
"That may be," Nora said, "but it's all pretty unsatisfactory."

ـــ بریده‌ای از مستند See You Friday, Robinson، ساخته‌‌ی میترا فراهانی.
[ترجمه‌ی فارسیِ این بخشِ رمانِ Thin Man کارِ احمد میرعلایی فقید.]

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

26 Dec, 11:33


[...] («انعی الیک... ») که حلاجّ در آخرین شبِ زندان، بعدِ آخرین رازونیاز، بر زبان راند در حضور دو کس که یکی خادمِ ایّامِ حبس بود و یکی مُرید و ملاقاتی. [...]


ــــ چهار فرگرد از مناعی، حلّاج، در کار بیژن الهی. [گویا ضمیمه‌ای بوده بر شماره‌ی سوم جُنگ این شماره با تأخیر، البته نسخه‌ی دیجیتالی هم دارد (این‌جـــا) که من از آن برداشتم.]

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

26 Dec, 08:13


Dr. Seuss, How the Grinch Stole Christmas, Random House, first published in 1957.

ــ در مرکز همیشگی انفجار

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

26 Dec, 08:13


کتاب کودک (۴)

دکتر سوس (Dr. Seuss) از نویسندگان بزرگ ادبیات کودک و گرینچ از معروف‌ترین مخلوق‌هایش است. درباره‌ی دکتر سوس گفتنی‌ست که وقتی جناب‌شان موقعِ نوشتن مجموعه‌ی Beginner Books به بن‌بست می‌خورده، دری مخفی‌ باز می‌کرده به قفسه‌ای پشتِ کتاب‌خانه‌‌اش، پر از کلاه‌های جورواجور؛ بعد، همراه ادیتوری که با هم کار می‌کردند، هر کدام کلاهی به سر می‌گذاشتند و همانجا می‌نشستند کف زمین و زل می‌زدند به هم تا واژه‌های درست به ذهن متبادر شوند.

رضی هیرمندی مجموعه‌ای از آثار دکتر به فارسی ترجمه کرده، اما چه‌طور گرینچ کریسمس را قاپید میان‌شان نیست.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

25 Dec, 10:54


ـــ صائب تبریزی، ابیاتی از غزل ۱۹۵۰.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

24 Dec, 19:50


دو قطعه از بورخس در باب شوپنهاور و رؤیا در دو ناداستان مختلف:

آرتور شوپنهاور نوشته که رؤیابینی و بیداری صفحاتِ کتابی تک‌اند، و خواندنِ آن‌ها پیِ هم زندگی کردن است، و ورق‌‌زدن‌شان به تصادف، رؤیا دیدن. نقاشی‌هایی درون نقاشی‌ها و کتاب‌هایی شاخه‌شاخه‌‌شده به کتاب‌هایی دیگر، کمک می‌کنند این یگانگی را دریابیم.

شوپنهاور نوشته که تاریخ رؤیای بی‌پایان و مغشوشِ نسل‌های آدمیزاد است؛ در رؤیا فرم‌هایی هست همیشه در مراجعه، شاید هیچ، جز فرم‌ها...

ـــ از وقتی داستان در داستان لانه می‌کند و از کسی به هیچ‌کس.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

24 Dec, 17:17


ـــ مولانا، دیوان شمس، غزل ۱۳۷۴.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

24 Dec, 05:09


پُل بولز، نویسنده و موسیقی‌ساز آمریکایی که برای همیشه ترک زادگاه کرده بود، در ۱۹۸۱، در مصاحبه با پاریس ریویو می‌گوید:

به نظرم اونچه اونجا پیش اومده به‌واقع مایه‌ی تأسفه. فکر نمی‌کنم دیگه هرگز درست بشه؛ ولی من هم هیچ انتظار ندارم چیزی درست‌شدنی باشه. هیچ‌چیز هیچ‌وقت درست‌بشو نیست. همه‌چیزْ تن به سیلان زمان می‌ده و چیز دیگه‌ای می‌شه. ... آدم همیشه فکر می‌کنه همه‌چیز بدتر شده ـــ و از بیشتر جهات همین‌طوره ـــ اما این چه معنی‌ای داره؟ بی‌معنیه. وقتی بگی همه‌چیز داره بدتر می‌شه منظورت چیه؟ منظورت اینه که همه‌چیز داره مثل آینده می‌شه، همین؛ داره به سیلان زمان درمی‌غلته. آینده بی‌نهایت «بدتر» از حال خواهد بود؛ و آینده‌ٔ آینده‌ای که تصورش از ما برمی‌آد «بی‌اندازه» بدتر خواهد بود. جز این هم نیست.

ـــ خشایار قشقایی، هیوْدَه، از کتاب سِفْر سیگار، نشر مانِ کتاب، ص ۲۴.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

23 Dec, 20:01


بارانِ عاصی، طوفانِ طاغی، فقط همین. از لِش تا شوآب‌مونشِن. توی قصابی، ابدمدتی صبر کردم، غرقِ غور اندر انواعِ فعلِ قتل. سالن‌کارِ مسافرخانه کلّ قضیه‌ام را به یک نگاه ملتفت شد؛ خوش به حالم شد. بیرون، پلیس و ماشین‌گشتِ بی‌سیم می‌بینم؛ بعداً یک دورِ شمسی‌قمری‌شان می‌زنم. حسی روشن، وقتی که داشتم پولِ درشتم را در بانک خرد می‌کردم، می‌گفت الآن است صندوق‌دار آژیر را بزند و مطمئنم درجا می‌زدم به چاک. تمام صبحْ لَه‌لَهِ شیر. نقشه‌ی اینجا به بعد را ندارم، اما نیازِ مبرمی دارم به چسبِ زخم و چراغ‌قوه.
از پنجره که نگاهِ بیرون کردم، غرابی زیرِ باران دیدم قوز کرده بود و جُم نمی‌خورد. خیلی بعدتر، هنوز سربه‌تو، همان‌جا نشسته بود، بی‌جُم و یخ‌کرده و تنها، غرق توی بحر افکارِ غرابی‌اش. حس‌و‌حالی برادرانه برم عارض شد و تنهایی سینه‌ام را فشرد.

ـــ ورنر هرتزوگ، از راه یخ رفتن، ترجمه‌ی خشایار قشقایی، نشر خوانه، ص ۲۶.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

23 Dec, 16:08


مگر روزی اردشیر به نخجیر رفت و اسب در پی ماده‌گوری انداخت. گور نر به تیغ اردشیر آمد تا وارهاند آن گور ماده از مرگ، خویشتن به مرگ سپرد. اردشیر آن گور واهشت و اسب در پیِ بچّه افکند. گور ماده تا دید آهنگ بچّه دارد آن سوار، به بوی بچّگک بازآمد و رهایش او را تن به مرگ داد. واماند اردشیر که این دید. دلسوزه گشت. اسب بازگردانید اندیشه‌کُنان که وای بر مردم بادا که چارپای گُنگ، به نادانی و بی‌زبانی، مهری چنان یکدله با دیگری دارد که جان خویش به راه زن و فرزند می‌سپارد. او را یکباره یاد آمد آن زن با آن فرزندی که در شکم داشت. نشسته همچنان پشت اسب گریست به بانگ بلند.

کارنامه‌ی اردشیر بابکان
از متن پهلوی
قاسم هاشمی‌نژاد
نشر مرکز
چاپ چهارم، ۱۳۹۲

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

23 Dec, 06:34


تِرِستن مورِ سانیک یوث در رثای ‌سی‌بی‌جی‌بی‌ ـــ از پاتوق‌های اغلبِ آرتیست‌های نیویورک‌نشین بالأخص در دهه‌های هفتادهشتاد، که در پانزدهم اکتبر ۲۰۰۶ برای همیشه بسته شد ـــ در نیویورک تایمز نوشته: «دانشگاهِ ما بود.» هیوْدَه دانشگاه من شد؛ مسیرم را کلاً مبهم کرد، کاری که دانشگاهی خوب باید بکند. آن موقع نمی‌فهمیدم، چون که تصورم را باخته بودم کجا می‌روم، ولی وقتی هم ندانی کجاها می‌روی، هرگز گم نمی‌شوی. سعی‌ام بود داستان‌ نوشتن یاد بگیرم و هر حرف ما در هیوْدَه، نه ابداً و اما غالباً، حرف ادبیات بود. آن جوان ریشو، خود داستان‌نویسی پُرخوانده، کارگاهی برپا کرد و باعث شد چند نفری‌مان باریک بشویم در کار هدایت، گلستان، صادقی و گلشیری. تابستان ۸۹، از کسی اسم آورد که نشنیده بودم، از یک نفر شاعر و البته مترجم. جویا شدم و، گرچه آن‌سال‌ها به‌مصیبت چیزی از کارِ او دستگیر کسی می‌شد، از چند سطرِ اینجا و چند سطرِ آنجا که به دستم می‌رسید می‌دیدم با چه آموزگاری مواجهم. از خواندنش، فارسی برایم مهم شد. منی که شخصیت‌های داستان‌هایم را ایکس و ایگرگ اسم می‌دادم تا اسم فارسی رویشان نگذاشته باشم دیدم عجب ابلهی‌ام. چیز دیگری هم دیدم: که کارم داستان نوشتن نیست و شاید مترجمم. الهی همان آذرماهش فوت کرد.

ـــ خشایار قشقایی، هیوْدَه، از کتاب سِفْر سیگار، نشر مانِ کتاب، ص ۲۲-۲۳.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

05 Dec, 19:37


شبی هزار و شبی، خواب، بِه ز بیداری‌ست
که شـهـــریارِ جوانــــبخت از هـــــنر عاری‌ســـت
اقلّ‌ِ کم نـنـویـسـنـد کـاتـبـیـن کـرام
که حق شِنُفت و که پـنداشت قّصه بازاری‌ســت.

ـــ ترجمه‌ی بیژن الهی از گفتاری منسوب به علی‌ بن ابی‌طالب، از شماره‌ی ششم جنگ این شماره با تأخیر.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

05 Dec, 06:07


«تو» حالا نام زخم است، زخمی از همه زخم‌تر. هیچ‌چیز از خودِ «تو» کارگرتر نیست، حتی «نبودنت»، حتی «دیگر نبودنت.» حتی «رفتنت»، «آمدنت»، «پیغام‌های گاه و بی‌گاهت»، «عکسی از تو که ناگهان از لای صفحاتِ تربیت احساساتِ خاک‌گرفته‌ی فلوبر بیرون می‌افتد.» دیگر هم هیچ «تو»یی، حتی خودِ تو، نمی‌تواند کاری با «زخمی که به‌جا گذاشتی» بکند. شمشیر تو از تیزی افتاده اما پوستِ من خاطره‌ی عبور تو را مرور می‌کند. خاطره‌‌ی تو را عبور می‌دهم از پوستِ چاک‌چاک. خاطرت، انگار بخواهد طفلِ تشنه‌اش را آب بدهد، این‌قدر در این درّه می‌رود و می‌آید که چشمه‌ها می‌جوشد از دلِ زخم ــ‌زبان باز می‌کند از نو. اما زخمی که می‌بندد، پوستِ اضافه می‌آورد. پوست با تکرارِ خودش بافتی تازه می‌سازد؛ زخمْ اضافه‌ای می‌زاید: مازادِ زخم. این مازادِ عبورومرور یادِ توست.

تو گم‌شده‌ای و نام تو زیر لایه‌لایه‌ دلالت‌های تاریخ مدفون شده است. «تو» استعاره شده‌ای، و دیگر نامت به حالتِ ابرها و زندگان و زمین برنمی‌گردد. تو استعاره شده‌ای و دور از زندگی ــ‌میراث فرهنگیِ حفظ‌کردنی. نام‌ِ تو حالا استعاره‌ای‌ست برای تجربه‌ی ناکامی در عشق، برای ناممکن بودنِ آن، دیگر‌ـ‌ناممکن‌ـ‌بودنِ آن. نامی است برای تجربه‌ای که دوست دارم تکرارش کنم اما نمی‌توانم. دیگر نمی‌توانم. دیگر دیر است. دیگر اعتقادی به سلطنت ندارم؛ و نام تو همیشه به شکستِ سلطنت اشاره می‌کند. و هر بار هم در «تونل زمانِ» تو برمی‌گردم عقب، این تجربه‌ی دوست‌داشتنی هیچ‌چیز جز نکبت و رنج نیست ــ‌و البته حسرت، که ای کاش فقط ای کاش به ما فرصت جبران می‌دادند. ای کاش چیزها یک‌جور دیگر می‌شد.

این ای «ای کاش‌ها»ی محال، برای من، برابرند با چیزی به نام «عشق.»

ـــ از زخم‌های نهانی، ص ۹۸-۱۰۰.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

03 Dec, 19:49


به‌جز شاعران، که زبان زجرشان می‌دهد و آن‌ها نیز متقابلاً در رابطه‌ای سادومازوخیستی زبان را شکنجه می‌کنند تا به حرف بیاید و به کارهای نکرده معترف شود، دو دسته هستند که با کیفیت زبان درگیرند: زبان‌شناسان که با نقاط قوتش، و عشّاق که با ضعفِ آن. ارتباط عجیبی هست بین عشق و کمبودهای زبان. نمونه‌اش مصائب عاشقانه‌ی چخوف، استادِ توجه به جزئیات. اُلگا لئوناردو کِنیپِر، یار و یاورِ درام‌نویس شهیر، عادت داشت نامه‌هایش به چخوف را با «آنتونِ عزیزم» شروع می‌کرد‌، نه یک کلمه کمتر نه یک کلمه بیشتر. چخوف اما ید طولایی در تشبیه عاشقانه دارد. نامه‌‌ی ۲۲ آوریل ۱۹۰۱ را که از یالتا فرستاده با «کنیپ شیتسایِ عزیز من» شروع کرده و با این جمله به پایان می‌رساند: «سگِ من! تو را به گرمی می‌بوسم.» البته این سوای بارهایی‌ست که اُلگا را «هاپوی من» (۱۱ نوامبر ۱۹۰۱؛ فوریه‌ی ۱۹۰۲؛ و...) یا «توله‌ی خاکستری من» (۲۳ فوریه‌ی ۱۹۰۳) می‌نامد ــ‌در این تشبیه خاص چخوف مصرّ است تا بدان‌جا که در نامه‌ی ۱۵ آوریل ۱۹۰۳ می‌نویسد: «پوزه‌ات را می‌بوسم». ایضاً توجه کنید به: «تمساحِ حقه‌بازِ عزیزِ من» (۱۳ مارس ۱۹۰۳)، «تمساح کوچولوی من» (۶ سپتامبر ۱۹۰۲)، «ماهیِ خاردارِ من» (۲۷ اوت ۱۹۰۲)، «مادیانِ من» (۱۲ اکتبر ۱۹۰۳)، و «مادربزرگِ عزیز من» (۴ و ۲۳ مارس ۱۹۰۳) ــ‌که البته الگا در این تاریخ سی‌وپنج‌ساله است و فرزندی ندارد! نامه‌ی مورخ ۸ نوامبر ۱۹۰۳ با «سوسک کوچولوی من» شروع می‌شود و یک-دو ماه بعد دیگر هجران به پایان می‌رسد و معلوم نیست اگر مکاتبه دوام پیدا می‌کرد سر از کجا درمی‌آورد؛ و این دیگر وقتی‌ست که لف تالستوی مُرده، امیل زولا مُرده، اعصابِ چخوف که خراب است هیچ، سینه‌اش شروع کرده به خس‌‌خس و هر روز هم دارد به قول خودش «مثل چی» تنقیه می‌کند.

ـــ عماد مرتضوی، از زخم‌های نهانی، نشر گمان، ص ۶۸-۶۹.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

02 Dec, 18:49


در مرکزِ همیشگیِ انفجار pinned «در مرکز همیشگی انفجار آنقدر در برابر باد ایستاده‌ام کز نسج‌هایم بوی زهم گسستن خاک و گیاه می‌آید. روحم مغاک صاعقه‌های نهفته است، و اژدهائی از آتش فشرده در خویش خفته دارد کز یک نفس صد استوا به دور زمان …»

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

02 Dec, 15:36


چون به زیر دارش بردند، به باب‌الطّاق قُبله[= بوسه] بَرزَد و پای بر نردبان نهاد‌‌. گفتند: «حال چیست؟» گفت: «معراجِ مردان سرِ دار است.»

ـــ عطّار نیشابوری، تذکرةالاولیا، ذکر منصور حلاج.


تا نمیریم مپندار که مردانه شویم.

ـــ مولانا، دیوان شمس، غزل ۱۶۴۹.


تکیه بر هستی مکن، در نیستی مردانه باش.

ـــ سعدی، مواعظ، غزل ۳۵.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

02 Dec, 14:20


در مرکز همیشگی انفجار

آنقدر در برابر باد ایستاده‌ام
کز نسج‌هایم
بوی زهم گسستن خاک و گیاه
می‌آید.

روحم مغاک صاعقه‌های نهفته است،
و اژدهائی
از آتش فشرده
در خویش خفته دارد
کز یک نفس
صد استوا به دور زمان
می‌تواند
گسترد.

آه آدمی چگونه در این مرکز همیشگی انفجار می‌زید
و ساده و خاموش
می‌ماند؟

از هیبت نهفتهٔ اندیشه‌اش
گریزانند
افواج واژه‌ها
با این همه لبانش را
آرام می‌گشاید
و غول‌های ذهنش را
در تارهای آوایش
رام می‌کند.
آتش‌فشان خاموشی‌ست
کز خاک و درد می‌گذرد.

ویران و تکه‌تکه در اقصای خاک
می‌گردد و گناه عالم را
بر دوش می‌برد،
و چهره‌اش
با خنده می‌گشاید،
و انفجارش انگار
تا دامن قیامت
باید ادامه یابد.

آه ای زمانه بر لبهٔ این مغاک
چندان درنگ کرده‌ای
کز ژرفنایش
چشم عمیق مرگ هراسانست.
نفرین به من که تاب میارم
و روی می‌گردانم
و لحظهٔ شکافتن این سدوم را
هر دم نظاره می‌کنم.
و بیم سنگ شدن
دیریست
از خاطرم گریخته است.

ـــ محمد مختاری، بر شانهٔ فلات، نشر توس، ص ۴۱.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

02 Dec, 14:05


هوشنگ گلشیری در مراسم خاک‌سپاری محمد مختاری، ۲۴ آذر ماه ۱۳۷۷.
-| © ناشناس.
-| @suntreatments

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

01 Dec, 18:58


آن موقع‌ها، زمانی که روی شهر شیشه‌ئی کار می‌کردم، خودم را شاعر می‌دانستم. حالا دیگر نمی‌دانم. مدتی‌ست شعر را از من گرفته‌اند. در عوالم شعری سیر می‌کنم، ولی شعر نمی‌نویسم.
ناف بعضی‌ها را انگار به شعر بریده‌اند. آن موقع‌ها شعر دغدغه‌ی زندگی من بود. قاتق نانم بود. هنوز هم هست. دیگر نه شعر‌ خودم، بیشتر شعر خوب همه‌جائی. یا شعر دوستان عزیز شاعرم. عشق می‌کنم با آن‌ها.

ـــ قاسم هاشمی‌نژاد (در گفت‌و‌گو با علی‌اکبر شیروانی)، راه ننوشته: با قاسم هاشمی‌نژاد درباره‌ی کتاب‌هایش، نشر هرمس، ص ۱۲۳.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

01 Dec, 14:55


کتاب‌های محبوبم قبلِ آنکه هر چیزِ دیگر باشند «کتاب» هستند؛ قبلِ اینکه شعر و رمان و داستان کوتاه و مجموعه‌ی جستار و خاطرات باشند، فقط و تنها به‌سادگی فقط، کتاب‌اند ــ‌کتاب‌هایی نه به هیأتِ ژانری مرسوم و نه حتی دهن‌کجی به آن، کتاب‌هایی که بر لبه‌ی پرخطرِ هیچ راه می‌بُرند، کتاب‌هایی حاصلِ دودو زدنِ آن یک جفت چشم که ـــ‌از خوفِ حیرانیِ صحرا‌ــ بین کواکب می‌گردد تا به قوّه‌ی خیال مگر از دلِ پراکندگانِ آسمانِ شبْ دُبّ و حربا و اکلیلی بیابند و دستگیرش شود، چرا که منظومه‌ها ناجیِ پراکندگانند: ناجی ستارگان تک‌افتاده و رهاننده‌ی آوارگان بیابان.

ـــ عماد مرتضوی، از زخم‌های نهانی، نشر گمان، ص ۷.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

30 Nov, 08:58


همسرایان – [...] اگر بازگفتن تُرا رنج نخواهد داد، به ما بگو.

پُرِمتوس – سخن گفتن از این، برایم دردآور است؛
سخن نگفتن نیز درد کمتری نیست.
به هر حال دردی است.

ـــ اِسکیلِس، پُرِمتوسِ دربند، پچواک عباس نعلبندیان، نشر نریمان، ص ۲۰.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

29 Nov, 19:41


پس فرض کنیم همه‌ی رانه‌های اندامیِ آدمی محافظه‌کارند، در روند تاریخ کسب می‌شوند و به بازگرداندنِ وضعیتی متعلق به گذشته تمایل دارند. [...] اگر هدف زندگی رسیدن به وضعیتی بود که پیش‌تر هرگز هیچ موضوع زنده‌ای بدان دست نیافته بود این هدف با سرشت محافظه‌کار رانه‌ها مغایر می‌شد. برعکسْ این هدف لابد وضعیتی مربوط به قدیم است. حالت آغازینی که موجود زنده زمانی از آن جدا شده است و اینک می‌کوشد از مسیرهایی پیچاپیچ ـــ که روند رشد و تحول آن در امتداد آن‌ها به پیش می‌راندش ـــ به همان حالت آغازین بازگردد. اگر این موضوع را باید حقیقتی بینگاریم که هیچ استثنایی نمی‌شناسد این موضوع که هر موجود زنده به دلایل درونی می‌میرد ـــ و دگربار موجودی غیرزنده یا فاقد اندام می‌گردد ـــ آن‌گاه ناچاریم بگوییم «هدف کل زندگی مرگ است» و، با عطف به گذشته، باید گفت «چیزهای بی‌جان قبل از چیزهای زنده وجود داشته‌اند».

ـــ زیگموند فروید، ورای اصل لذت، ترجمه‌ی صالح نجفی؛
از کتاب چگونه فروید بخونیم، جاش کوهن، نشر نی، ص ۱۴۴.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

29 Nov, 15:21


آه که باید بارها بمیری، قبل از این‌که بمیری...

ـــ در وادی درد، ص ۷۴.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

29 Nov, 15:10


ماه‌ها درگیرِ ایده‌ی پایانِ جهان بودم. تصویر روشنی از آن در ذهن داشتم. بعد خواندم که بودلر، در واپسین ایّامی که همچنان توان روشن اندیشیدن داشته، درگیرِ همین ایده بوده. درست اندک‌زمانی بعد، زبان‌پریشی می‌آید سراغش...¹


۱. عنوان «پایان جهان»، چندین جا در فهرستِ طرح‌هایی برای اشعار منثوری که بودلر در دستِ کار داشته به چشم می‌خورد، ایضاً در سیاهه‌ی «رمان‌ها و رمانک‌ها». به‌‌ نظر می‌رسد، برعکسِ برداشت دوده، بیش‌تر از این‌که مفهومی مشخص باشد، یک ایده‌ی ادبی بوده و مدام در مراجعه.

ـــ آلفونس دوده، در وادی درد، ترجمه‌ی عماد مرتضوی، تعلیقاتِ جولین بارنز، نشر گمان، ص ۶۹.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

29 Nov, 08:13



در مرکزِ همیشگیِ انفجار

28 Nov, 18:08


نیم‌کره‌ای در گیسویی

بگذار زمانی دراز، دراز، به درون کشم عطر موهایت را، صورتم را به تمامی در آن فرو برم، هم‌چون تشنه‌ای در آب یک چشمه، و آن را با انگشتانم تکانی دهم هم‌چون دستمالی معطّر، تا که خاطرات در هوا پراکنده شوند.
کاش می‌دانستی همه‌ی آن‌چه را می‌بینم! همه‌ی آن‌چه را حس می‌کنم! همه‌ی آن‌چه را در موهایت می‌شنوم! جان من بر روایح شناور است، چونان جان دیگران بر موسیقی.
موهایت رؤیایی تمام را دربردارد، مملو از بادبان‌ها و دکل‌ها؛ دریاهای فراخی را دربردارد که بادهای موسمی‌شان مرا به اقلیم‌های دل‌انگیز می‌برد، آن‌جا که فضا آبی‌تر و ژرف‌تر است، آن‌جا که جوّ معطر از میوه‌هاست، معطر از برگ‌ها و پوست بشری.
در نوازش‌های گیسوانت، رخوتِ ساعاتِ دراز لمیدن بر تخت را بازمی‌یابم، در کابین یک کشتی شکیل، سوار بر اُفت و خیز نامحسوس موج‌های بندر، در میان گلدان‌ها و جام‌های آب خنک. در آتشدان گداخته‌ی موهایت، رایحه‌ی تنباکوی آمیخته به تریاک و شکر را به‌درون می‌کشم. در شبِ گیسویت، بی‌کرانگی لاجوردی استوایی را می‌بینم که می‌درخشد؛ بر کرانه‌های آب‌گرفته‌ی گیسوانت، خود را مست می‌کنم با روایح درآمیخته‌ی قطران، مشک، و عصاره‌ی نارگیل.
بگذار دیرزمانی طرّه‌های سنگین و سیاهت را به دندان گیرم. هرگاه موهای موّاج و سرکشت را می‌جوم، گویی خاطرات را می‌خورم.

ـــ شارل بودلر، ملال‌ پاریس، ترجمه‌ی مـ‌. فرهادپور، ا. مهرگان، مـ. هامبورگر؛
از کتاب بودلر/بنیامین، نشر ردّ پا.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

27 Nov, 17:29


ترانه‌ی باران بهاری

بیا تا بارانت ببوسد.
بیا تا باران بر سر تو چکّه کند با قطره‌های نقره‌ی مذابش.
بیا تا باران برای تو لالایی بخواند.


باران آبگیرهای راکد را درست میکند به گذرها.
باران آبگیرهای روان راه میَنــدازد در آبراهه‌ها.
باران ترانه‌ی کوتاه خواب مینوازد بر بام ما در شب‌ـــ
و من مرده‌ی بارانم.

ـــ قاسم هاشمی‌نژاد، شهر شیشه‌ئی، نشر مریم (مرکز)، ص ۱۰.

در مرکزِ همیشگیِ انفجار

27 Nov, 17:12


قاسم هاشمی‌نژاد، شهر شیشه‌ئی، نشر مریم (مرکز)، ۱۳۶۹.

– Hall of Doom

Hall of Doom

15 Nov, 16:56


ای خواننده، خداوند تو را از دیباچه‌های طولانی حفظ کند.

ـــ بورخس به نقل از کِوِدو، از دیباچه‌ی گزارش برودی، ترجمه‌ی مانی صالحی علامه، نشر پارسه، ص ۱۳.

Hall of Doom

13 Nov, 18:22


قومی باشند که آیت‌الکرسی خوانند بر سرِ رنجور و قومی باشند که آیت‌الکرسی باشند.

ـــ مقالات شمس، ص ۲۳۰.

Hall of Doom

13 Nov, 18:03


ای خر، ای خر، ای سگ، ای سگ، ای تندیس! از ظاهرِ من خبر نتوانی داد. از باطنِ من چه گونه خبر دهی؟

ای خر، ای خر! نه، نه. هر اعتقاد که تو را گرم کرد، آن را نگه دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد، از آن دور باش!

مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد، در غم شاد باشد‌. زیرا که داند که آن مُراد در بی‌مُرادی همچنان درپیچیده است. در آن بی‌مُرادی، اومید مُراد است و در آن مُراد، غُصّه‌‌ی رسیدنِ بی‌مُرادی. آن روز که نوبتِ تبِ من بودی، شاد بودمی که «رسید صحّتِ فردا». و آن‌روز که نوبتِ صحّت بودی، در غصّه بودمی که «فردا تب خواهد بودن.»

ـــ شمس تبریزی، مقالات شمس، ویراسته‌ی جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، صص ۱۵۲-۱۵۳.

Hall of Doom

12 Nov, 14:08


دوستان اگر کسی به شماره‌‌ی ۳۴ مجله‌ی آدینه (اردیبهشت ۶۸) دسترسی داره به من پیام بده.
@Mahmoodi_hossein

Hall of Doom

11 Nov, 17:59


آدم‌ها خواهند فهمید که خوشبختی در کاهلی نیست؛ که اگر از عقل کار کشیده نشود زایل می‌شود؛ که بدون گذشتن از خود نمی‌شود به نزدیکان عشق ورزید؛ که گذران زندگی با بند و بلای دیگران شدن مایه‌ی رذالت، و (معنای) خوشبختی نه در خوشبختی که تنها در سعی برای دست‌یابی به آن نهفته است.
– از دفتر خاطرات فیودار داستایفسکی، ترجمه‌ی شخصی.

Hall of Doom

09 Nov, 14:56


کتابی منتشر شده از کیوان مهتدی که گزیده‌ای از نوشته‌های اوست.

ــ کیوان مهتدی، برای بام‌های کوچک طوفان: گزیده مقاله‌ها، ترجمه‌ها، و یادداشت‌های زندان کیوان مهتدی، انتشارات ایران آکادمیا، ۱۴۰۳.

Hall of Doom

08 Nov, 18:50


از بی‌خوابی
(به همراه ویدیوی برخوانیِ جناب مختاری)

[...]‌ مسیح هم که بیاید انگار صلیبش را باید حرّاج کند
صدای زنگ فلز در دندان‌های طلا
و خارش کپک در لاله‌های گوش
نصیب نسلی که خیلی دیر رسیده است
و فکر سیب و زمین در سیصد سالگی جاذبه
و کودکان چندهزارساله که انگار
برای اولین بار هستی را در وان حمام سبک‌تر یافته‌اند.
نه سینما و نه مهمانی در تاریخ
هجوم کاشفانی با تأخیر حضور
هزار کس می‌آیند و هزار کس می‌روند
و هیچکس هیچکس را به‌خاطر نمی‌آورد
صدا همان که می‌شنوی نیست
سگ از سکوت به وجد می‌آید
و دزد بر سر بام بلند سماع می‌کند با ماه
زبان عزیزتر است اکنون یا دهان؟
که سنگ راه دهان را هزار بار تمرین کرده است.
صدا که می‌شکند حرف که چرک می‌کند جمله‌ها که نقطه‌چین می‌شوند
پیری یا بچه‌ای که خود را می‌کشد تازه معنا روشن می‌شود. [...]

ـــ محمد مختاری، وزن دنیا، انتشارات توس، ص ۷۷.

Hall of Doom

07 Nov, 05:54


آن‌طور که من می‌بینم، توریست بودن یحتمل واقعاً برای روح و روان آدم‌ خوب است، حتی اگر چند وقت یک بار باشد. البته نه آن جورِ نشاط‌آور و زندگی‌بخش، بیشتر آن جورِ تلخ، راسخ و «بیا صادقانه واقعیت را ببینیم و راهی برای مقابله باهاش پیدا کنیم». سفر به اقصانقاط کشور د‌ر تجربهٔ شخصی من وسعت یا آسایش‌بخش نبوده، یا تغییرات شدید در مکان و فضا عبرت‌آموز نبوده، اما در عوض توریسم درون‌کشوری به‌شدت محدودکننده از آب درآمده، و به سخت‌ترین شکل خضوع‌آور؛ دشمن این فانتزی من که واقعاً فرد باشم که یک جوری بیرون و ورای همه چیز زندگی کنم. (در ادامه به بخشی می‌رسیم که همراهان من به‌طور خاص ازش ناراضی و منزجرند، راهی مطمئن برای خراب کردن خوشی یک سفر تفریحی:) به‌نظرم توریست بودن همان آمریکایی متأخربودن است، بی‌هیچ آلایشی: بیگانه، غافل، در طمع چیزی که نمی‌توانی داشته باشی، سرخورده به شکلی که هیچ وقت نمی‌توانی به آن اذعان کنی. از مجرای هستی‌شناسی صرف، تباه‌کردنِ همان بی‌تباهی‌ای است که از اول رفته‌ای تجربه‌اش کنی. چسباندن خودت است به جاهایی که از هر نظر غیراقتصادی‌ای بدون تو بهتر و واقعی‌ترند. روبه‌روشدن است با بُعدی از خودت، در صف‌ها و راه‌بندان‌ها و تراکنش‌های پیاپی، بُعدی همان‌قدر دردآور که ناگزیر: توی توریست هرچند از نظر اقتصادی مهم هستی اما از نظر وجودی نفرت‌آور می‌شوی؛ حشره‌ای بر پیکری بی‌جان.

ـــ دیوید فاستر والاس، «به لابستر نگاه کن»، از کتاب این هم مثالی دیگر، ترجمه‌ی معین فرخی، نشر اطراف، ص ۶۴.

Hall of Doom

05 Nov, 09:38


- این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماریْ اسیرِ آرزوی عوض‌کردنِ تخت‌هاست. این یکی می‌خواهد روبه‌روی بخاری رنج بکشد، و آن یکی گمان می‌برد سلامتی‌اش را کنار پنجره بازمی‌یابد. همیشه به‌نظرم می‌رسد هر جایی که نیستم همان‌جا احساس راحتی خواهم کرد، و این پرسشِ جابه‌جاشدن همانی است که بی‌وقفه با جانم در میان می‌نهم.

- «پس آیا راست است که تو به آن مرتبه از رخوت رسیده‌ای که به بیماری‌ات تن سپرده‌ای؟ اگر چنین است، پس بیا به سرزمین‌هایی بگریزیم که همتای مرگ‌اند. ای جان بی‌چاره، می‌دانم وضع‌مان از چه قرار است. جامه‌دان‌های‌مان را به مقصد تورینو خواهیم بست. بیا از این نیز دورتر، به انتهای دریای بالتیک برویم، یا اگر ممکن باشد، باز هم از زندگی دورتر شویم؛ بیا در قطب سکنی گزینیم. در آن‌جا خورشید فقط با پرتوی کج زمین را می‌ساید، و تناوبِ کُندِ نور و ظلمت، سرکوبِ تنوّع و فزونیِ یکنواختی را سبب می‌شود، همان‌که نیمی‌اش نیستی است. در آن‌جا خواهیم توانست ساعت‌ها حمام ظلمت بگیریم، درحالی که شفق قطبی برای سرگرمی‌مان پرتوهای سرخ‌رنگش را بر ما نازل خواهد کرد که به‌سان بازتاب آتش‌بازی‌های خود دوزخ‌اند.» سرانجام جانم منفجر می‌شود، و حکیمانه بر سرم فریاد می‌کشد: «فرقی نمی‌کند کجا! فرقی نمی‌کند کجا! مادام که جایی بیرون از این جهان باشد!»

- شارل بودلر، «هرجایی بیرون از این جهان»، از کتاب «بودلر/بنیامین: گزیدهٔ ملالِ پاریس و مقالهٔ 'سنترال پارک'»، ترجمۀ مراد فرهادپور و امید مهرگان.

Hall of Doom

05 Nov, 03:19


مرگ ستاره‌شناس

باید می‌مرد می‌گویند
نزدیکترش بودند ستاره‌ها
از مردم حتا

خوراک مورچه‌ها می‌گویند شده بود
می‌پنداشت ستاره‌ها
مورچه‌ها میارند به دنیا و مورچه‌ها ستاره‌ها
پس خانه پر از مورچه کرد

قحبه‌های آسمانیش می‌گویند
به بهای سرش تمام شدند
و پوچند شایعاتِ
خنجری
با انگشتجاهای آدمی

ساده، ازین دنیا بیرون بود می‌گویند
پی‌ی آفتابگردان رفته بود
که به هم می‌رسد در آن
راههای هر دل و هر ستاره

باید می‌مرد می‌گویند

ـــ کنستانتین کاوافی، ترجمه‌ی بیژن الهی؛
صبح روان، صص ۲۴۹-۵۰.

Hall of Doom

04 Nov, 08:20


که بماند

یکِ بعدِ نیمه شب بود انگار،
یا بگو یک و نیم.

کنجِ آن قهوه‌خانه، پشتِ تجیر.
ما دو تا تنها و پرنده پر نمی‌زد آن‌جا.
نور، دِق. چراغ، نفتی. پتْ پت.
قهوه‌چی، مستِ خواب. پینکی می‌زد.‌
پشتِ میزی دمِ در.

هیچ چشمی نه به ما. باری
زمامِ احتیاط
دیگر از دست رفته بود
از فشارِ تب و تاب.
جامه‌ها نیم‌‌باز ــــ پوشاک، سَبُک؛
که ماه نورانی‌‌ی تیز بود و می‌سوزانید.

آتشِ اشتیاق
از لای جامه‌ها که نیم‌باز و برقِ لختی‌ی تن
یک چشم زدن ــــ منظره‌ای که بیست،
بیست و شش سال پرید و می‌نشیند دیگر
که بماند در شعر.

ـــ کنستانتین کاوافی، ترجمه‌ی بیژن الهی؛
صبح روان، صص ۱۲۰-۲۱.

Hall of Doom

02 Nov, 19:38


روی پله‌ها

از پله‌های معروف که پایین میامدم
داشتی تو میامدی از در و یک نظر
مرا دیدی و چشمم به چهره‌ی ناآشنای تو افتاد.
بعد چهره از نگاه تو دزدیدم و هولکی
چهره‌دزدیده ازم گذشتی و آهسته
در همان خانه‌ی معروف فرولغزیدی
چه لذتی به تو می‌داد بیش ازان که به من داد؟

و باز هم عشقی که پی‌اش بودی، من باید به تو می‌دادم؛
عشقی که پی‌اش بودم ــــ چشمهای خسته‌ی مشکوک تو می‌رساند ــــ
تو بایدم می‌دادی.
تنهای ما پی‌ی هم له له زد؛
خون و پوستمان دریافت.

ولی هر دو رو نهفتیم، سرآسیمه.

ـــ کنستانتین کاوافی، ترجمه‌ی بیژن الهی؛
صبح روان، نشر بیدگل، ص ۱۱۷.

Hall of Doom

02 Nov, 06:48


۱۲/

می‌دانم این را، برای موفق شدن در زندگی، و کسب احترامی، آدمی باید شخصی جدی باشد. ولی برایم سخت است که جدی باشم. ارزشی برای جدیت قائل نیستم.
بگذار منظورم را روشن کنم. من جدیت را تنها در چیزهای جدی می‌پسندم؛ به عبارت دیگر، نیم ساعت، یا یک ساعت، یا دو یا سه ساعت جدیت برای هر روز. بعضاً، جهتِ اطمینان، تقریباً یک روزِ تمام.
گرنه، پسندِ من شوخی است، لودگی، کنایه‌ی تراش‌خورده، بامبول درآوردن. [...]

ـــ کنستانتین کاوافی، یادداشت‌هایی بر شاعری و اخلاق، ترجمه‌ی معین نایبی.

Hall of Doom

01 Nov, 17:32


دیدِ بیکن به ابزورد چیز مشترکی با اگزیستانسیالیسم یا با هنرمندی چون ساموئل بکت ندارد. بکت به نومیدی هم‌چون نتیجه‌ی به‌سؤال‌‌گرفتن می‌نگرد، هم‌چون نتیجه‌ی تلاش برای واگشودنِ زبانِ جواب‌های قراردادیِ مفروض. بیکن چیزی را به سؤال نمی‌‌گیرد، چیزی را وانمی‌گشاید. او می‌پذیرد که بدترین رخ داده.

ـــ جان برجر، «والت دیزنی و فرانسیس بیکن»، گزیده جستارها.

Hall of Doom

01 Nov, 16:01


علاءالدین طباطبایی: خیلی دلم می‌خواهد بدانم شما متن را به چه صورت ترجمه می‌کنید. یعنی آیا هر جمله را یک‌بار می‌خوانید و بعد بلافاصله ترجمه می‌کنید، یا اینکه روی ترجمه‌ی هر جمله تامل می‌کنید؟

ابوالحسن نجفی: خب، جوان که بودم متن را می‌خواندم و سریعاً ترجمه می‌کردم، اما الان یک جمله را ترجمه می‌کنم و بعد احساس می‌کنم که آن را به اشکال دیگر هم می‌توان نوشت. یعنی جمله‌ی اولم اگر بی‌نقص و صحیح باشد، باز هم گاهی آن را دوباره و دوباره ترجمه می‌کنم. گاهی حتا یک جمله را به ده صورت گوناگون که همه هم صحیح است ترجمه می‌کنم و سپس بهترین آن‌ها را انتخاب می‌کنم. برای مثال یک عبارت از کتاب شازده کوچولو و ترجمه‌های ممکن آن را در اینجا نقل می‌کنم.
شازده کوچولو به سیاره‌ای رفته است که در آن یک فانوس‌بان هست. فانوس‌بان هر دقیقه یک بار فانوسش را روشن و دقیقه‌ی بعد خاموش می‌کند، زیرا طول مدت شب و روز یک دقیقه بیشتر نیست. گردش سیاره به دور خود در آغاز به اندازه‌ی معمول (یعنی مثلا بیست‌وچهار ساعت) بوده، ولی سرعت آن روز به روز بیشتر شده و اکنون به دو دقیقه رسیده است و بدین ترتیب فانوس‌بان فرصتی برای خواب یا استراحت ندارد. می‌گوید: «کار طاقت‌فرسایی دارم. پیش‌ترها این کار معقول بود. صبح خاموش می‌کردم و شب روشن.» سپس عبارتی به زبان می‌آورد که اصل فرانسه‌ی آن و دو ترجمه‌ی انگلیسی‌اش که در اختیار دارم چنین است:

متن اصلی (فرانسه)
J'avais le reste du jour pour me reposer, et le reste de la nuit pour dormir.

ترجمه‌ی انگلیسی (۱)
I had the rest of the day for relaxation and the rest of the night for sleep.

ترجمه‌ی انگلیسی (۲)
For the rest of the day, I could relax and for the rest of the night I could sleep.

چند امکان ترجمه در فارسی
۱. بقیه‌ی روز را می‌توانستم استراحت کنم و بقیه‌ی شب را بخوابم.
۲. بقیه‌ی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و بقیه‌ی شب را بخوابم.
۳. بقیه‌ی روز را استراحت می‌کردم و بقیه‌ی شب را می‌خوابیدم.
۴. بقیه‌ی روز را فرصت استراحت داشتم و بقیه‌ی شب را فرصت خوابیدن.
۵. بقیه‌ی روز و شب دست خودم بود که استراحت کنم یا بخوابم.
۶. بقیه‌ی روز دست خودم بود که استراحت کنم و شب بخوابم.
۷. دیگر دست خودم بود که بقیه‌ی روز را استراحت کنم و بقیه‌ی شب را بخوابم.
۸. فرصت داشتم که بقیه‌ی روز را استراحت کنم و بقیه‌ی شب را بخوابم.
۹. می‌توانستم بقیه‌ی روز را استراحت کنم و بقیه‌ی شب را بخوابم.
۱۰. باقی روز را فرصت آسودن داشتم و باقی شب را فرصت خوابیدن.

چنانکه ملاحظه می‌کنید همه‌ی این عبارت‌ها از لحاظ لفظ و معنی و حتی سبک، با کم و بیش اختلاف، با متن اصلی منطبق‌اند. اما لابد یکی از میان آنها به متن نزدیک‌تر است. همان را باید انتخاب کرد.

—تاریخ مصاحبه: سی‌ام بهمن‌ماهِ ۱۳۸۲، جشن‌نامه‌ی ابوالحسن نجفی
‌‌

Hall of Doom

31 Oct, 07:02


تاریخ جهانی چیزی نیست مگر کتاب مقدسی گشوده که به ما ارزانی داشته‌اند، اثری که پیوسته خوانده و بازنوشته می‌شود.

ـــ امانوئل سودنبرگ؛
نقل از کتاب فرشتگان، خورخه لوئیس بورخس و احمد اخوت، نشر افق، ص ۱۳.

Hall of Doom

30 Oct, 03:25


آیا کلمات، واقعاً، به درد می‌خورند؟ اصلاً می‌‌شود با کلمات توضیح داد درد (یا بگیر احساسات) چه بر سرِ ما می‌آورد؟ کلمات فقط وقتی سر می‌رسند که همه چیز تمام شده است ــــ وقتی دیگر آب‌ها از آسیاب افتاده. دروغی و بی‌جان، کلمات فقط از خاطرات می‌گویند.

ـــ آلفونس دوده، در وادی درد، ترجمه‌ی عماد مرتضوی، مقدمه و تعلیقات جولین بارنز، نشر گمان، ص ۴۵.

Hall of Doom

29 Oct, 19:10


«یادداشت‌هایی بر شاعری و اخلاق»
— از کنستانتین کاوافی

:پانزده یادداشت‌اند ترجمه‌ی مدت‌ها پیش، با صیقل‌های متمادی ولی بی‌صیقل نهایی منتشر می‌شوند به‌افزوده‌ی چهار شعر که در یادداشت‌ها کاوافی بهشان اشاره کرده؛ در نهایت چاپ‌نقش‌های هاکنی هم لابه‌لا پراکنده‌ام جهت چشم‌نوازی.

@mohhakat

Hall of Doom

29 Oct, 17:10


دو تابلو از The Man with the Blue Guitar والاس استیونس و طرحی از مجموعه‌‌ی دیوید هاکنی تحت تأثیر این شعر.

I

The man bent over his guitar,
A shearsman of sorts. The day was green.

They said, "You have a blue guitar,
You do not play things as they are."

The man replied, "Things as they are
Are changed upon the blue guitar."

And they said then, "But play, you must,
A tune beyond us, yet ourselves,

A tune upon the blue guitar
Of things exactly as they are."

II

I cannot bring a world quite round,
Although I patch it as I can.

I sing a hero's head, large eye
And bearded bronze, but not a man,

Although I patch him as I can
And reach through him almost to man.

If to serenade almost to man
Is to miss, by that, things as they are,

Say it is the serenade
Of a man that plays a blue guitar.

.

Hall of Doom

29 Oct, 13:59


شهر

گفتی: «بروم ازین ولایت، بروم به بندری دیگر. شهر که قحط نیست؛ این نشد، یکی بهتر. هر تیشه زدم به ریشه‌ام خورد، دلم پوسید. تا کی بنشینم این‌جا، دست روی دست، که گَرد بر خاطر بنْشیند؟ هر طرف چشم میندازم، تا مَدِّ نظر، همه‌اش خرابه‌های سیاهِ عمر می‌بینم. حیفِ این همه سال، حیفِ عمرِ عزیز، که تلف شد درین خراب‌آباد.»

بندرِ دیگری نخواهی دید، خطّه‌ی بهتری نخواهی یافت. شهر سر از دنبالت برنمی‌دارد. در همان کوچه‌ها پلاس می‌شوی. در همان محلّه‌ها پیر می‌شوی. در همان خانه‌هاست که موهایت را سفید می‌کنی. هر کجا بروی، به همین شهر می‌رسی. امید به خارج نیست. راه به خارج نیست: نه از زمین، نه از دریا. در همهْ دنیاست که بر باد رفته عمر، در همهْ دنیا آری، عمری که تلف کرده‌ای درین بیغوله.

ـــ کنستانتین کاوافی، ترجمه‌ی بیژن الهی؛
صبح روان، نشر بیدگل، ص ۱۳۳.

Hall of Doom

28 Oct, 19:22


«فرانسیس بیکن: پنج دهه»
پنج جستار درباره‌ی بیکن و گزیده‌ای از آثارش.

– Hall of Doom

Hall of Doom

26 Oct, 16:34


مردان پوشالی یا پوک؟
ذکر متن اصلی و دو ترجمه‌ی تابلوی اول The Hollow Men تـ. سـ. الیوت


The Hollow Men

I
We are the hollow men
We are the stuffed men
Leaning together
Headpiece filled with straw. Alas!
Our dried voices, when
We whisper together
Are quiet and meaningless
As wind in dry grass
Or rats' feet over broken glass
In our dry cellar

Shape without form, shade without colour,
Paralysed force, gesture without motion;

Those who have crossed
With direct eyes, to death's other Kingdom
Remember us-if at all-not as lost
Violent souls, but only
As the hollow men
The stuffed men.


مردان پوشالی

(۱)
ماییم مردان پوشالی،
ماییم مردان توخالی،
کلّه‌هامان آکنده از کاه
بر هم خم شده‌ایم. افسوس!
صداهای زنگارگرفته‌مان،
با هم نجوا که می‌کنیم،
خاموش و بی‌معناست:
همچون هوهوی باد در علفزار خشک،
یا خش خش موش بر شیشه‌خرده‌ها
در پستوی خشک‌ ما.

شکلی بی‌قواره، سایه‌ای بی‌رنگ،
نیرویی فلج‌شده، اشارتی بی‌حرکت.

آنان که با چشمان بی‌پروا
به قلمرو دیگر مرگ گذر کرده‌اند
ما را نه همچون جان‌هایی گم‌‌گشته و وحشی
که همچون مردانی توخالی، مردانی پوشالی
به یاد می‌آورند ــ اگر به یادمان آرند.

ـــ ترجمه‌ی سعید سعید پور، کتاب از شکسپیر تا الیوت، به ویرایش م. آزاد، نشر اختران، ص ۲۹۲.


مردان پوک

۱
مردانِ پوک‌استیم ما
مردانِ پوشالی‌ستیم
تکیه‌مان داده به هم
سرهامان پر کاه. افسوس!
صداهای خشکانده‌مان‌ وقتی
با هم به پچ‌پچه می‌افتیم
خاموش و بی‌معناست
مثلِ باد در علوفه‌ی خشک
یا پای موش بر خُرده‌شیشه‌ها
در خُمخانه‌هامان خشک

شبحیم بی‌ شکل، سایه‌ایم بی رنگ
قدرتیم مفلوج، ژستیم و در درنگ‌

آنها که درگذشتند
با چشم‌های زُلّ، به مُلکِ دیگرِ مرگ
یادِ ما می‌کنند، اگر کنند، نه چونان فقیدْ
ارواح وحشی‌ی بی‌رحم که تنها چون
مردانِ پوک
مردانِ پوشالی.

ـــ ترجمه‌ی کیوان طهماسبیان، از جنگ کناره ۱، ص ۳۷-۸.

Hall of Doom

25 Oct, 11:17


ابیاتی از غزل ۳۸ دیوان شمس

رَستم ازین نفْس و هوا، زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا

رَستم ازین بیت و غزل، ای شَه و سلطان ازل!
مـــفتعلن مـــفتعلن مـــفتعلن کشت مــرا

قــافیه و مــغلطه را، گو همه سیـلاب بــبر
پوست بُوَد، پوست بُوَد، در خور مغز شعرا

‌[...]

تا که خرابم نکند، کی دهد آن گنج به من
تا که به سیلم ندهد، کی کشـدم بحر عطا

مرد سخن را چه خبر از خمشی هم‌چو شکر
خشک چه داند چه بود تــرللا تــرللا

آیــنه‌ام، آیــنه‌ام، مــرد مــقالات نــه‌ام
دیده شود حالِ من ار چشم شود گوشِ شما

‌[...]


ـــ مولانا، غزلیات شمس تبریز، گزینش و... شفیعی کدکنی، نشر سخن، جلد اول، غزل ۲۳ ص ۱۷۶-۷.

Hall of Doom

23 Oct, 16:41


دوده به گنکور (روزنوشت، ۱۹ ژوئن ۱۸۸۴): «باید این‌قدر به راه رفتن ادامه بدهم تا دردم را از پا بیندازم».

ـــ آلفونس دوده، در وادی درد، مقدمه و تعلیقاتِ جولین بارنز، ترجمه‌ی عماد مرتضوی، نشر گمان، ص ۳۳، از تعلیقات.

Hall of Doom

23 Oct, 07:59


ـــ فرازی از اسماعیل، رضا براهنی.

Hall of Doom

21 Oct, 18:47


کشتن یک جنایتکار شاید عملی اخلاقی باشد ــ اما مشروعیت دادن به آن هرگز.

ـــ والتر بنیامین، خیابان یک‌طرفه، ترجمه‌ی حمید فرازنده، نشر مرکز، ص ۷۲.

Hall of Doom

21 Oct, 15:25


مسئله تنهایی و بی‌کسی است؛ اما این هم آن‌طور نیست که تصور می‌کردید ــ اگر اصلاً سعی کرده باشید تصورش کنید.‌ بی‌کسی در اصل بر دو نوع است. یکی بی‌کسی از فرطِ نیافتن کسی برای عشق ورزیدن و دیگری، محروم ماندن از کسی که عاشقش بوده‌اید. اولی بدتر است. هیچ‌چیز قابل مقایسه با تنهاییِ آدمی در نوجوانی نیست. یادم می‌آید سال ۱۹۶۴ اولین‌باری که پاریس رفته بودم؛ هجده سالم بود. هر روز تکلیف‌های فرهنگی‌ام را انجام می‌دادم ــ گالری، موزه‌، کلیسا؛ حتا ارزان‌ترین بلیت اپرا-کمیک را هم خریدم (تصورش را بکنید: گرمای طاقت‌فرسای آن‌جا، آن زاویه‌دیدِ افتضاح، و اپرایی که فهمیدنش محال.) تنها بودم توی مترو و توی خیابان‌ها و توی پارک که برای خودم می‌نشستم و رمانی از سارتر می‌خواندم که یحتمل درباره‌ی انزوای اگزیستانسیالیستی بود‌. بی‌کس بودم، حتا در کنار کسانی که با من دوستی می‌کردند. حالا با این خاطره در یاد، می‌فهمم که هیچ‌وقت بالا نرفتم ــ برج ایفل به‌ نظر سازه‌ای پوچ می‌ماند و به شکل پوچی محبوب ــ اما پایین رفتم.

ـــ جولین بارنز، عکاسی، بالون‌سواری، عشق و اندوه، ترجمه‌ی عماد مرتضوی، نشر گمان، ص ۱۱۳-۱۴.

Hall of Doom

20 Oct, 12:31


و ناگهان غروب می‌شود

هر که بر قلب زمین تنهاست
دل‌بسته به یک شعاع آفتاب:
و ناگهان غروب می‌شود.


ـــ سالواتوره کازیمودو، گردانده‌ی بیژن الهی، از دره‌ی علف هزار رنگ، نشر بیدگل، ص ۱۴۴.

Hall of Doom

18 Oct, 18:54


قدرت نهفته در یک جاده روستایی وقتی در آن قدم بزنیم متفاوت است با وقتی که از رویش با هواپیما بگذریم. به همین نحو قدرت نهفته در یک متن وقتی که آنرا بخوانیم متفاوت است با وقتی که از رویش نسخه برداری کنیم؛ مسافران هواپیما تنها می‌بینند که چگونه جاده از میان دشت می‌گذرد و پیش می‌رود و چطور مطابق با قوانین حاکم بر زمین های اطراف تغییر میکند. تنها کسی که روی جاده قدم میزند، از قدرتی که در اختیار آن است باخبر میشود؛ راه برای کسی که از هواپیما به آن نگاه میکند، چیزی بیش از پهنه‌ای گسترده نیست، اما کسی که روی آن راه میرود، در هر گردشش همچون ندای فرمانده‌ای که سربازان را به پیش فرامیخواند، دوردست‌ها، مناظر زیبا، پهنه‌ها و دورنماها را احضار می‌کند.
پس، تنها متنی که از رویش نسخه برداری شده، مسلط بر روح کسی است که خود را به آن سپرده است؛ درصورتیکه خواننده معمولی هرگز جنبه‌های نو درون خود را که متن درصدد گشودن آن است، کشف نمیکند: آن جاده را که جایی وارد جنگل درونش میشود و برای همیشه پشت آن بسته میشود، نمی‌تواند بشناسد: زیرا خواننده معمولی به حرکت ذهنی‌اش در پرواز آزاد رویایی روزانه ادامه می‌دهد، در حالیکه خواننده‌ای که نسخه‌برداری میکند، ذهنش را یکسره در اختیار متن میگذارد. این است که پیشه نسخه‌برداری چینی‌ها از کتاب‌ها، ضمانت بی‌بدیل فرهنگ ادبیات بود و همین، کلید فهم معماهای چینی است.

والتر بنیامین، ترجمه حمید فرازنده.

Hall of Doom

17 Oct, 20:01


ما روی زمین صاف زندگی می‌کنیم، روی سطح، اگرچه همچنان بلندپروازیم. ما قعرنشینان گاهی به بلندای خدایان می‌رسیم. بعضی با بالِ هنر پر می‌کشند، بعضی با مذهب عروج می‌کنند؛ ولی بیش‌تری‌ها را عشق پرواز می‌دهد. وقتی بالا می‌رویم، خُب ممکن است سقوط هم بکنیم. فرودهای راحت و بی‌دردسر انگشت‌شمارند. ممکن است یکهو ببینیم با شدتی استخوان‌شکن مثل توپ داریم به زمین می‌خوریم و تا خط راه‌آهنِ کشوری خارجی کشیده‌شده‌ایم. هر داستان عاشقانه، بالقوه، داستانِ اندوه نیز هست؛ اگر نه در اوایل، اما در ادامه‌اش؛ برای این یکی‌شان نه، برای دیگری؛ بعضی وقت‌ها هم برای هر دوی‌شان.
پس چرا ما همواره سودای عشق داریم؟ چون عشق نقطه‌تلاقیِ حقیقت و جادوست؛ حقیقت چنان که در عکاسی؛ و جادو چنان که در بالون‌سواری‌.

ـــ جولین بارنز، عکاسی، بالن‌سواری، عشق و اندوه، ترجمه‌ی عماد مرتضوی، نشر گمان، ص ۴۶.

Hall of Doom

17 Oct, 15:20


گلشیری انفجار بزرگ را می‌خواند.

«... گرفتار نیستند این مردم! شنیدی که می‌گویند: «تنگت نگرفته که عاشقی یادت برود»؟ این‌ها تنگ‌شان گرفته و خلا هم پیدا نمی‌کنند. مدام تنگ‌شان گرفته...»
«... با توام، امینه آغا! گرفتاری بد است، اما اگر آدم گرفتار چیزی باشد، مثل آن مکانیک، که طوری نیست. بیدار که می‌شود، می‌فهمد که چرا بیدار شده...»

.
از در زبان برداشتم.

Hall of Doom

16 Oct, 03:34


عکس‌ها چهره‌ی مردی را می‌نمایانند که زیر سنگینی‌ِ وجودش پُردرنگ و لَخت شده، سنگینی‌یی که تقریباً طاقت‌فرسا گشته، به‌خاطر درخشش‌های بارقه‌وارِ بینش‌های به‌ندرتْ ممانعت‌پذیرش.

ـــ جان برجر، والتر بنیامین، گزیده جستارها
[+ عکس‌هایی از بنیامین].

Hall of Doom

15 Oct, 10:55


یک قطعه

نه! دست می‌گشاید و عطرش
بر چلچلراغ می‌آویزد.

ناگاه
برّاق: چارپایه‌ی سیاه
پشت پیانو
دستی
با حلقه‌یی نو
آهسته:
«آه»

یک بوسه‌ی کوتاه.

شب
در خانه‌های روشن.

پل‌های پرپری.
بوسیدمت!
بی‌اعتنا به رهگذرانِ شرور که سنگ می‌پراندند.


نه!
ماه
می‌نوازد
آرام
بر سنگ‌های سردِ سفید.

اسفند: ماهِ بوسه‌های روان‌های پرسه‌گرد.

کوتاه.

سرد.

شب
نور سیاه.

«آه»

ـــ حسن عالیزاده، روزنامه‌ی تبعید، ص ۱۲۲-۳.

Hall of Doom

15 Oct, 10:38


نشانه‌ها

سپید می‌زند از نور برف:
شیشه‌ها.
تو نیستی!

تو هستی و نکِ حرف!
سیاه:
رؤیایِ ریشه‌ها.

ـــ حسن عالیزاده، روزنامه‌ی تبعید، ص ۱۱۴.

Hall of Doom

14 Oct, 11:12


مرگ چون عاشقی حواسپرت

آبی!
پیراهنت
بر چوبرخت.

این، آن شبی نبود که ما تا صبح ــــ
تا صبح؟
آیا چه می‌کردیم
و یا کجا بودیم؟
اینجا
یا جای دیگری، به شبی دیگر؟
و با دیگری به تاب و تبی دیگر؟
یا شاید آن شبی‌ست که ما تا صبح:
خوابی که لُخت و خالی‌ست...

اینجا کجاست؟

پیراهنت!
عطر تنت
هنوز.
او کیست!

نه! سرد نیست.

ای کاش
اینجا
یا هر کجا
یک لحظه بودی.
چون شب
یا چون هوا
فرقی نمی‌کرد
با هر که بودی.

و
چون
گلی
سپید.

ـــ حسن عالیزاده، روزنامه‌ی تبعید، نشر سالی، ص ۱۶.

Hall of Doom

14 Oct, 02:49


واقعی* را بی‌درنگ می‌پذیریم تنها به این خاطر که حس می‌کنیم واقعیت وجود ندارد.


*منظور از واقعی [=the real] امر واقع یا چیزی‌ست که واقعیت می‌نامیم‌اش.

ـــ خورخه لوئیس بورخس.
اپیگراف کتاب The Intelligence of Evil or the Lucidity Pact از ژان بودریار.

Hall of Doom

13 Oct, 10:57


ـــ توالی‌ی ابیات حافظ، بیژن الهی، این شماره با تأخیر ۸.

Hall of Doom

11 Oct, 08:59


توالی‌ی ابیات حافظ، بیژن الهی، این شماره با تأخیر ۸.

از این‌جا برداشتم.

Hall of Doom

11 Oct, 08:57


به بهانه‌ی روز حافظ:


در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهی‌ست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشنرایی


کرده‌ام توبه به دست صنم باده‌فروش
که دگر می نخورم بی‌رخ بزم‌آرایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی‌ بالایی

سرّ این نکته مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی


کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشهٔ چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه‌پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

نرگس ار لاف زد از شیوهٔ چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی


این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پس امروز بود فردایی.