An Ordinary Mind @an_ordinary_mind Channel on Telegram

An Ordinary Mind

@an_ordinary_mind


از چیزهایی که می‌خوانم، می‌بینم، گوش می‌دهم و زندگی می‌کنم می‌نویسم.
پیام به ادمین: @an_ordinary_mind_admin
کامنت‌ها جای تبلیغات نیست.
لطفاً حتماً پیش از عضویت در کانال، این پست رو بخونید:
https://t.me/an_ordinary_mind/1603

An Ordinary Mind (Persian)

به کانال 'ده درباره یک عقل عادی' خوش آمدید! اینجا مکانی است که تجربیات و دیدگاه‌های منتقل شده از یک عقل معمولی را خواهید یافت. در این کانال، من از هر آن چیزی که به آن برمی‌خورم، برای زندگی کردن و تجربه یافتن می‌نویسم. اگر دوست دارید به جهان منحصر به فرد یک ذهن معمولی وارد شوید، اینجا بهترین مکان برای شماست. اگر سوال یا پیشنهادی دارید، می‌توانید پیام خود را به ادمین کانال بفرستید. برای ارتباط با ادمین: @an_ordinary_mind_admin. لطفاً تبلیغات را در کامنت‌ها قرار ندهید و قبل از عضویت در کانال، پست مهمی که لینک آن را در اینجا قرار داده‌ایم را مطالعه کنید. برای مشاهده این پست، می‌توانید به لینک زیر مراجعه کنید: https://t.me/an_ordinary_mind/1603

An Ordinary Mind

02 Dec, 08:01


هرگز از دورِ زمان ننالیده بودم و روی از گردشِ آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعتِ پای‌پوشی¹ نداشتم. به جامعِ کوفه در‌آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاسِ نعمتِ حق به جای آوردم و بر بی‌کفشی صبر کردم.

مرغِ بریان به چشمِ مَردمِ سیر
کمتر از برگِ تَرّه بر خوان است

وآنکه را دستگاه و قوَّت نیست
شلغمِ پخته، مرغِ بریان است

۱) کفش

گلستان سعدی

An Ordinary Mind

30 Nov, 10:05


اَعرابی را دیدم در حلقهٔ جوهریانِ بصره که حکایت همی‌کرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنیٰ چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسه‌ای یافتم پُر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندمِ بریان است، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است!

در بیابانِ خشک و ریگِ روان
تشنه را در دهان چه دُر چه صدف

مردِ بی‌توشه کاوفتاد از پای
بر کمربندِ او چه زر چه خَزَف

گلستان سعدی

An Ordinary Mind

28 Nov, 04:56


از میان یادداشت‌های روزانه
هجدهم خرداد چهارصدوسه


هوا تاریک است. صبح زود باید برای بازرسی پروژه بروم. روزهای بازرسی را دوست دارم، هم فرصتی‌است برای فاصله گرفتن از فضای دفتر کار و هم امکانی برای معاشرت و دیدن چیزهای جدید. بعد از سه ساعت رانندگی می‌رسم به جایی که جردن گفته است. از این‌جا به بعد با ماشین جردن می‌رویم.‌
سعی می‌کند از در رفاقت وارد شود. احتمالاً نگران بازرسی است. می‌پرسد اهل کجا هستم. می‌گویم ایران. خیلی جدی می‌پرسد ایران کجاست؟ مانده‌ام که چطور برایش توضیح بدهم. می‌گویم تا کجایش را بلدی؟ می‌گوید هیچ جا! نزدیک‌ترین جایی که می‌شناسد استانبول است. می‌فهمم که هیچ چیز از هیچ جا نمی‌داند، از هفت دولت آزاد است. به‌قول پدر، نا غمِ بِز دارنه، نا غمِ بِزکِله. چه سعادتی! می‌گویم که همان نزدیکی‌های استانبول می‌شود ایران. بعد می‌پرسد که چرا آمده‌ای این‌جا؟ توضیح می‌دم که آمدم و درس خواندم و حالا کار می‌کنم‌.
سمج می‌شود که شرایطت در ایران خوب نبوده که آمدی؟ کمی فکر می‌کنم و می‌گویم که خوب بوده، در ایران همه چیز داشته‌ام، مهندس ارشد بوده‌ام، اما آمده‌ام تا رشتهٔ جدیدی بخوانم برای گسترش افق‌های کاری و تجربهٔ زندگی! خودم هم از این پاسخ قانع نمی‌شوم، اما تنها چیزی‌است که به ذهنم می‌رسد. می‌پرسد تحصیلات ایران برایت کافی نبود؟ حوصله‌ام را سر برده است، اما توضیح می‌دهم که در ایران بیشتر با بتن و فولاد سروکار داشته‌ایم و من آمده‌ام اینجا تا طراحی سازه‌های چوبی یاد بگیرم و چیزهای جدیدی تجربه کنم. نگاهی می‌کند و می‌گوید: what a crazy move یعنی که عجب حرکت خرکی‌‌ای! بی‌راه نمی‌گوید. چرا آدم باید چیزهای خوبی که دارد را رها کند برای تجربهٔ ناشناخته‌ها؟ نگاهی به هم می‌اندازیم و می‌خندیم. خنده‌هایی از جنسی متفاوت...
می‌پرسد این‌جا را دوست داری؟ با بی‌قیدی‌ جواب می‌دهم: بد نیست. راستش را می‌گویم، اما انگار تو ذوقش می‌خورد. لابد توقع داشته که بگویم خیلی دوست دارم! خب، مساوی شده‌ایم. این به آن crazy move در!
بعد شروع می‌کند تعریف کردن از خاطراتش در این شهر. با هیجان می‌گوید که این‌جا در ده سالگی اسکی می‌کرده و فلان‌جا در بیست سالگی مشغول کار شده‌. چنان با عشق تعریف ‌می‌کند که آدم واقعاً خوشش می‌آید. نگاهی به اطراف می‌کنم‌. یک شهر کوچکِ تخمیِ دورافتادهٔ سرد. واقعاً هرجا اگر «خانه» نباشد، می‌تواند همین‌قدر مزخرف باشد. ولی اگر «خانه» همان‌جا باشد، هرچقدر هم مزخرف، چه زیبا به‌نظر می‌رسد. «خانه» هر جای دنیا که باشد، زیباترین جاست.
به محل پروژه می‌رسیم. دو سگ زشت به استقبالمان می‌آیند و با دیدن جردن بالا و پایین می‌پرند.
وارد ساختمان می‌شویم. حقیقتاً نمی‌فهمم چرا کسی باید چندصدهزار دلار خرج یک چنین جایی کند! اما خب، نمی‌فهمم چرا یک نفر باید هزاران دلار خرج کنسرت تیلور سوئیفت کند! این هم مثل همان.
سازه را بررسی می‌کنیم، پیمانکار قبلی به معنای واقعی کلمه ریده است‌. یک سری پیشنهادات اولیه می‌دهم و کارهای نهایی را حواله می‌دهم به مدلسازی سازه و بررسی بیشتر. هر کدام یک طرف دریاچهٔ روبروی خانه می‌شاشیم و آماده می‌شویم برای برگشتن، قبل از آنکه خرسی، گرگی، چیزی به سراغمان بیاید. در راه بازگشت باز هم از خاطرات و تجربیاتش در ساخت‌‌و‌ساز می‌گوید. اما من هنوز در آن crazy move گیر کرده‌ام و غرق خیالات خودم هستم.
مرا کنار ماشین خودم پیاده می‌کند و می‌گوید امیدوار است که به سرعت، قبل از فصل سرد بتواند پروژه را جمع کند. اطمینان می‌دهم که تمام تلاشم را می‌کنم تا زودتر کار پیش برود. خداحافظی می‌کنیم و من می‌روم آن سمت خیابان‌. یک ساندویچ با قهوه سفارش می‌دهم تا بتوانم سه ساعت راهِ بازگشت را تاب بیاورم. تا برگردم به «خانه»، هوا تاریک می‌شود.

An Ordinary Mind

26 Nov, 04:44


از میان یادداشت‌های روزانه
یکم اسفندماه نود و دو


می‌گن آدم موقع مرگ، تموم کارهایی که تو زندگی کرده مثل یه فیلم از جلوی چشماش رد می‌شه.
نمی‌دونم.
شاید واقعاً هر روز می‌میرم.

An Ordinary Mind

22 Nov, 16:06


یک زندگی پنهان، فیلم تحسین‌شدهٔ ترنس مالیک، الهام گرفته از داستان واقعی یک کشاورز اتریشی است. کشاورزی معمولی که از خدمت به ارتش نازی سر بازمی‌زند و ترجیح می‌دهد زندگی و خانواده‌اش را فدا کند اما برای نازی‌ها نجنگد.
عنوان فیلم، A hidden life، از جملات پایانی میدل مارچ، اثر جورج الیوت برداشته شده است. چه انتخابی!
امروز، زادروز نویسندهٔ محبوبم، جورج الیوت است.

An Ordinary Mind

18 Nov, 07:16


Life, although it may only be an accumulation of anguish, is dear to me, and I will defend it.

Frankenstein - Mary Shelley

زندگی اگرچه شاید فقط تَلّی از اندوه باشد، برایم عزیز است و پاس می‌دارمش.

An Ordinary Mind

15 Nov, 01:54


Wanting people to listen, you can't just tap them on the shoulder anymore. You have to hit them with a sledgehammer, and then you'll notice you've got their strict attention.

اگه می‌خوای آدما به چیزی گوش کنن، نمی‌شه فقط آروم بزنی‌ رو شونه‌شون. باس با پتک بکوبی تو سرشون، اون‌وقته که می‌بینی توجه‌شون رو جلب کردی.

Se7en - David Fincher

An Ordinary Mind

13 Nov, 03:52


هر که بر خود درِ سؤال¹ گشاد
تا بمیرد نیازمند بوَد

آز² بگذار و پادشاهی کن
گردنِ بی‌طمع بلند بوَد

گلستان سعدی

۱) سؤال: این‌جا یعنی طلب کردن، گدایی کردن (سائل: گدا)
۲) آز: حرص و طمع

An Ordinary Mind

12 Nov, 06:30


چون مرد درفِتاد ز جاى و مقامِ خويش
ديگر چه غم خورد همه آفاق جاى اوست

شب هر توانگرى به سرايى همى‌روند
درويش هركجا كه شب آمد سراى اوست

گلستان سعدی

An Ordinary Mind

11 Nov, 04:40


این دو بیت اشاره می‌کنه که آدمی که هنر و پیشه‌ای بلده هرجا بره درنمی‌مونه و می‌تونه گلیمشو از آب بیرون بکشه.

یاد یه خاطره‌ای افتادم، آخه من استاد خاطره‌گفتن‌های نامنظمم😁
حوالی سال ۸۷ یه بابایی همین‌طور آدرس‌به‌آدرس منو از طریق همکارا پیدا کرد و تماس گرفت باهام که آقا، ما یه پروژهٔ پل داریم فلان‌جا که تو طراحیش چندتا شمع درجا داره، دنبال یه نفر می‌گردیم که تجربهٔ سرپرستی چنین پروژه‌ای رو داشته باشه و آقای فلانی شما رو معرفی کرد. منم گفتم به‌به چه خوب، بله من در خدمتم، کی می‌تونیم حضوری صحبت کنیم؟ گفت امشب خوبه؟ گفتم شب مگه شرکت فعاله؟ گفت بیا خونه‌م همین‌جا حرف می‌زنیم و نقشه‌ها رو هم نشونت می‌دم.
یه‌خرده تو ذوقم خورد، ولی گفتم باشه.
خلاصه نشستم محل پروژه رو پیدا کردم که ببینم چقدر راهه و با چند نفر مشورت کردم که چقدر حقوق درخواست بدم و از این کارهای اولیه. چه خوش‌خیال!
شب رفتم خونهٔ یارو. هرچی نگاه می‌کنم رو در و دیوار چیزی شبیه زنگ نیست. خلاصه تلفن زدم که آقا من دم در هستم. اومد در رو باز کرد و وارد یه حیاط بزرگ شدیم. یه طرف مرغ‌ و خروس تو قفس، یه ور بیل و فرغون و ویبراتور، یه طرف دیگه پاکت دستگاه حفار. سرگل قضیه، یه پاترول دودر قراضه وسط حیاط!
گفت هوا خوبه، تو حیاط بشینیم؟ گفتم باشه.
یه صندلی پلاستیکی از اینا که تو جیگرکی‌های سر خیابون هست آورد که من بشینم و خودش نشست روی یه بلوک که از لابلای قفس مرغ و خروس‌ها برداشته بود.
خلاصه، نشست و شروع کرد تعریف کردن از افتخاراتش که من از زیر صفر شروع کردم و انقدر سخت بود و چقدر تلاش کردم و این حرفا.
لابه‌لای حرفاش گفت که آره، من انقدر پوست‌کلفتم که اگه امروز منو لخت تو این شهر ول کنی، چون باعرضه هستم، یه سال نشده دوباره این شرکتو از نو می‌سازم!
آقا ما یه نگاه به ریخت‌وقیافهٔ یارو کردیم، یه نگاه به مرغ و خروس‌ها، یه نگاه به اون پاترول لکنته، گفتیم بله بله، شما کارِت درسته!
شب گذشت و فرداش هرچی این بابا زنگ زد ما برنداشتیم، تا این‌که چندتا واسطه گرفت فلانی و بهمانی که آقا ما اهل کاریم و مرد میدان.
من هم گفتم خب به درک، سنگ مفت، گنجشک مفت‌. یه ماه می‌رم ببینم داستان چیه.
نشون به اون نشون که استاد بزرگ که اگه لخت ولش می‌کردی از پس خودش بر می‌اومد، بعد از ده روز گفت مهندس، بیست تومن(میلیون نه، هزار تومن) داری دستی بهم بدی؟!
این شد که دیگه ما دیگه تماسشو جواب ندادیم و هرچقدر این و اون رو واسطه کرد، افاقه‌ای نکرد.
خلاصه این‌که آره، بعضیا نون بازوشونو می‌خورن و چون کاربلد هستن، هر جای دنیا ولشون کنی از پس خودشون بر میان 😁

An Ordinary Mind

11 Nov, 04:36


گر به غريبى رود از شهر خويش
سختى و محنت نبرد پینه‌دوز

ور به خرابى فتد از مملكت
گرسنه خفتد مَلِک نيم‌روز

گلستان سعدی

An Ordinary Mind

08 Nov, 02:08


بلبلی خونِ دلی خورد و گلی حاصل کرد
بادِ غیرت به صَدَش خار پریشان‌دل کرد

طوطی‌ای را به خیالِ شکری دل‌خوش بود
ناگَهَش سیلِ فنا نقشِ اَمَل باطل کرد

قُرَّةُ الْعینِ من آن میوهٔ دل یادش باد
که چه آسان بشد و کارِ مرا مشکل کرد

ساروان بارِ من افتاد خدا را مددی
که امیدِ کَرَمَم همرهِ این مَحمِل کرد

رویِ خاکیّ‌و نمِ چشمِ مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طرب‌خانه از این کَهگِل کرد

آه و فریاد که از چشمِ حسودِ مهِ چرخ
در لحد ماهِ کمان‌ابرویِ من منزل کرد

نزدی شاه‌رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد

حافظ

An Ordinary Mind

06 Nov, 16:26


مریدی گفت پیر را: چه کنم کز خَلایق به‌رنج‌اندَرَم، از بس که به زیارتِ من همی‌آیند و اوقاتِ مرا از تردّدِ ایشان تشویش می‌باشد؟

گفت: هر چه درویشانند مر ایشان را وامی بده و آنچه توانگرانند از ایشان چیزی بخواه که دیگر یکی گردِ تو نگردند!

گر گدا پیشروِ لشکرِ اسلام بُوَد
کافر از بیمِ توقّع برود تا درِ چین

گلستان سعدی

An Ordinary Mind

04 Nov, 15:33


دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمی‌ای کز عشق بی‌خبری

گلستان سعدی

An Ordinary Mind

03 Nov, 03:54


از کاشان چند چیز مبهم به‌یادم مانده. خاطرات محوی از ورودیِ باغ فین، خانهٔ قدیمی‌مان که پدر می‌گفت اجاره کرده بودیم تا زمانی که درسش تمام شود، با یک حوض کوچک به شکل بته‌جقه در حیاط صاحب‌‌خانه‌مان، پر از ماهی‌های قرمز. آن روز که پدر از دانشگاه آمده و نیامده، هواپیماهای عراقی حمله کرده بودند، طوفان شن که می‌آمد و تمام زندگی‌مان را خاک‌وخل می‌کرد، نفت که کم بود و تابستان‌هایی که گرم بود.
اما پررنگ‌ترین خاطره‌ام از کاشان، سرسرایی بود که معلوم نبود از کجایش، نور به داخل می‌تابید. پر از حجره‌ها و شلوغی و آمد و رفت. انبوهی از مقرنس‌ها که به خیالِ کودکی‌ام می‌پنداشتم کندوی زنبور است‌. سقف‌هایی که در خیال کودکی‌ام سرپوشی برای رهایی از آفتاب استخوان‌سوز بود و امروز، چیزی کمتر از شاهکار هنری و مهندسی به‌نظر نمی‌آید.

امروز، روز کاشان است. معجزه‌ای در دل کویر، شهری که دوستش می‌دارم.

اهل كاشانم.
روزگارم بد نیست.

تكه‌نانی دارم ، خرده‌هوشی ، سرِسوزن ذوقی.

مادری دارم، بهتر از برگِ درخت.
دوستانی، بهتر از آبِ روان.

و خدایی كه در این نزدیكی است:
لایِ این شب‌بوها، پایِ آن كاجِ بلند.

سهراب سپهری

An Ordinary Mind

03 Nov, 01:42


به عذر و توبه توان رَستن از عذابِ خدای
و لیک می‌نتوان از زبانِ مردم رَست

گلستان سعدی

An Ordinary Mind

02 Nov, 03:16


یکی از ملوکِ خراسان محمودِ سبُکتَگین را به خواب چنان دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشم‌خانه همی‌گردید و نظر می‌کرد. سایر حُکَما از تأویل این فروماندند مگر درویشی که به جای آورد و گفت: هنوز نگران است که مُلکش با دگران است.

بس نامور به زیرِ زمین دفن کرده‌اند
کز هستیش به رویِ زمین‌بَر، نشان نماند

وآنْ پیرْ لاشه را که سپردند زیرِ گِل
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده‌ست نام فَرّخِ نوشیروان به خیر
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند

خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر
زآن پیشتر که بانگ برآید: فلان نماند

گلستان سعدی

An Ordinary Mind

01 Nov, 04:54


We all are going to die, it is a gift to know when...You know when you are going to die, you're lucky, you got the chance to do something good.

Arthur Morgan - Red Dead Redemption II

An Ordinary Mind

31 Oct, 06:23


پیش یکی از مشایخ گله کردم که: فلان به فسادِ من گواهی داده است. گفتا: به صَلاحش خجل کن!

تو نیکورَوِش باش تا بَدسِگال
به نقصِ تو گفتن نیابد مَجال

چو آهنگِ بربَط بود مستقیم
کی از دستِ مطرب خورَد گوشمال¹

گلستان سعدی

۱) به این تشبیه فوق‌العاده و شگفت‌انگیز دقت کنید، می‌گوید:
اگر صدای بربط (نوعی ساز زهی) کوک و درست باشد، نیازی نیست که نوازنده با چرخاندن پیچ‌های کوک –که پیچاندن گوش و به‌نوعی گوشمال را تداعی می‌کند– آن را تنظیم کند.
🫡

An Ordinary Mind

27 Oct, 06:18


کوتاه از جنگل نروژی، اثر هاروکی موراکامی
✍🏻وحید روشن

جنگل نروژی، یکی از محبوب‌ترین آثار موراکامی است که در توکیوی دههٔ شصت روایت می‌شود و برخلاف اغلب آثار موراکامی، از آن رئالیسم جادویی و اتفاقات بی‌سروته خبری نیست. شاید جنگل نروژی را بتوان رئال‌ترین اثر موراکامی نامید و شاید هم دلیل اقبال به این اثر همین فاصله گرفتن نویسنده از رئالیسم جادویی–که به عقیدهٔ من موراکامی در به‌خدمت گرفتن آن خوب نیست–باشد.

طرح اصلی داستان ساده و تا حد زیادی قابل باور است. تورو واتانابه پسر جوانِ دانشجویی است که ماجرای کتاب حول آشنایی او با دو دختر با شخصیت‌هایی کاملاً متفاوت شکل می‌گیرد. نائوکو، دوست‌دخترِ سابقِ دوستِ واتانابه، دختری شکننده و به‌لحاظ روحی آسیب‌دیده و دیگری میدوری، دختری اگرچه کمی عجیب‌وغریب، اما سرزنده و واقع‌گرا. واتانابه در طول رابطه‌اش با این‌دو و چند شخصیت فرعی دیگر، احساسات متفاوتی مثل عشق، حسرت، اشتیاق و فقدان را تجربه می‌کند و به‌‌مرور به بلوغ فکری و شخصیتی نسبی می‌رسد.

واتانابه تقریباً با همهٔ دخترهای داستان رابطهٔ جنسی برقرار می‌کند و در کنار روابط احساسی‌ای که به‌نسبت کند شکل می‌گیرند، رابطهٔ جنسی بخش پررنگی از این سیر را تشکیل می‌دهد. اگرچه نمی‌توان به‌این خاطر ایرادی به نویسنده وارد دانست، اما دست‌کم می‌شود بخشی از توصیفات صریح روابط جنسی را برای جذب مخاطبِ جوان تفسیر کرد. بخش‌هایی که به‌ عقیدهٔ من لزومی در پیشبرد خط اصلی داستان ندارند، اما به‌هرحال آن‌جا هستند تا خواننده را کمی قلقلک‌ دهند!
انتخاب چنین داستانی برای ترجمهٔ فارسی هم خودش جای سؤال دارد.

عنوان کتاب از ترانه‌ای از گروه بیتلز وام گرفته شده است. واتانابه آخرهفته‌ها در یک فروشگاه صفحات موسیقی کار می‌کند، رِیکو، زن میانسالی که در وسط روابط واتانابه و نائوکو می‌لولد، استاد گیتار است و در قسمت‌های زیادی از داستان، موسیقی و نوازندگی و آهنگ خودنمایی می‌کند. در جای‌جای کتاب از آثار ادبی نیز نام برده شده که از این میان شاید بتوان گفت تأثیرپذیری از گتسبی بزرگ اثر اسکات فیتزجرالد در بخش‌هایی از داستان به‌چشم می‌آید.

داستان به‌سبک همیشگیِ موراکامی بسیاری از سؤالات خواننده را بی‌پاسخ می‌گذارد و او را در فضایی مبهم، شبیه جنگلی مه‌آلود، متناسب با عنوان کتاب قرار می‌دهد. نویسنده پیام یا هدف مشخصی را القاء نمی‌کند و این به عقیدهٔ من از ویژگی‌های خوبِ کتاب است. شخصاً کتابی را که بخواهد پیام اخلاقی یا چیزی مشابه را به‌زور و صریح در ذهنم القاء کند نمی‌پسندم. دوست دارم همان‌طور که کورتاثار می‌گوید نویسنده حرف خود را بزند و به کناری برود، یا آن‌طور که بورخس می‌گوید تعهدی به القای مفهومی خاص برای خود قائل نباشد و یگانه تعهدش به خودِ ادبیات باشد، یا مانند فالکنر در خشم‌وهیاهو ردپایی از خود باقی نگذارد.

قسمت اعظم رمان در گفتگوی بین شخصیت‌ها شکل می‌گیرد و در این میان دیالوگ‌های عاشقانه، جذاب و خواندنی‌ای مطرح می‌شود. حرف‌هایی که اگرچه لزوماً درست نیستند، اما کاملاً در خدمت فضای داستان و پرورش شخصیت‌ها و شناساندن عمق وجود آن‌ها به‌خواننده هستند.

در مجموع جنگل نروژی اثر خوب و خواندنی‌ای است و شاید در نگاه کلی یک رمان جوان‌پسند و عاشقانه به‌نظر بیاید، اما لایه‌ها و رویکردهای عمیق‌تری از یک اثر عامه‌پسند ارائه می‌دهد. به یک‌بار خواندنش می‌ارزد.

An Ordinary Mind

24 Oct, 05:47


جای آن دارد که چندی هم رهِ صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواهِ این دلِ شیدا بگیرم

موبه‌مو دارم سخن‌ها، نکته‌ها از انجمن‌ها
بشنو ای سنگِ بیابان، بشنوید ای باد و باران

با شما همرازم اکنون
با شما دمسازم اکنون

شمعِ خودسوزی چو من، در میان انجمن، گاهی اگر آهی کشد دل‌ها بسوزد
یک‌چنین آتش به جان، مصلحت باشد همان، با عشقِ خود تنها شود تنها بسوزد

من یکی مجنونِ دیگر در پیِ لیلای خویشم
عاشقِ این شوروحالِ عشقِ بی‌پروای خویشم

تا به سویش ره سپارم سر ز مستی برندارم
من پریشان‌حال و دل‌خوش با همین دنیای خویشم

خواننده: مرضیه
آهنگساز: علی تجویدی
شاعر: رحیم معینی کرمانشاهی

An Ordinary Mind

23 Oct, 07:43


David Gilmour playing lap steel guitar
High Hopes
Pink Floyd

An Ordinary Mind

22 Oct, 04:53


- انقدر دوستش داری؟
بدون لحظه‌ای تردید جواب داد: آره.
در حالی که ته‌ماندهٔ آبجویم را می‌نوشیدم، آه کشیدم: اوه پسر. این‌که انقدر از عشقت به یه نفر مطمئن باشی باید چیز فوق‌العاده‌ای باشه.

جنگل نروژی - هاروکی موراکامی

An Ordinary Mind

20 Oct, 03:38


در ادامهٔ مبحث شیرین موزیک ویدئو گیم، بعد از ۸ بیتی‌ها می‌رسیم به ۱۶ بیتی‌ها. اوج همه‌گیریِ این نسل موسیقی،‌ تو کنسول ۱۶ بیتی سگا بود. جایی که گرافیک بازی‌ها به‌همراه موسیقی جهش چشمگیری داشت.
من هیچ‌وقت سگا نداشتم، بابا همون میکرو رو هم نمی‌دونم چی شد که دلش سوخت و برام خرید. ولی همیشه با ویدئوگیم مخالف بود و من عاشقش بودم. سگا برای من هیچ‌وقت از جمع‌‌کردن پول‌تو‌جیبی و بازی کردن پراسترس تو کلوپ - که زود باش وقت تموم می‌شه - ملموس‌تر نشد. حالا کاری نداریم😁
دوباره این ژاپنی‌ها دست به‌کار شدن و همراه با بازی‌های فوق‌العادهٔ سگا، موزیک‌های به‌یادماندنی هم براشون ساختن.
اول ‌می‌ریم سراغ اول و آخر و وسط تمام بازی‌های سگا، مورتال کامبت که اگرچه قبلاً هم عرضه شده بود، اما با ظهور امکانات سخت‌افزاری جدید، انقلابی در زمینهٔ ویدئوگیم به‌حساب می‌اومد. بازی‌ای که در زمان خودش پیشرو بود و الهام‌بخش خیلی از بازی‌های بعد از خودش. با اون موسیقی به‌یاد‌موندنی که در ادامه می‌ذارم. بعدها ازش فیلم‌هایی هم ساخته شد که از قضا یکی از او‌ن‌ها هم موسیقی زیبایی داشت. اونم می‌ذارم😁
بازی‌های زیادی تولید شدن و اگرچه خیلی‌هاشون فوق‌العاده بودن، اما در زمینهٔ موسیقی، چندتا‌شون از بقیه خیلی سر بودن. یکی دیگه از این بازی‌ها، سان‌ست رایدرز بود. یه بازی وسترن خوش‌ساخت با موسیقی فوق‌العاده. یادمه که از وقتِ گران‌بهایی‌ که براش پول داده بودیم می‌زدیم تا فقط آهنگ‌هاشو گوش کنیم. چندتا از این موسیقی‌ها رو می‌ذارم، خاطره‌ها زنده بشن. آخری رو بیشتر از همه دوست داشتم.
😊✌️🏻

An Ordinary Mind

19 Oct, 16:04


وقتی کسی را دور انداختیم، دیگر نباید سعی کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم. فقط هنگامی دنبال چراها و اشتباهات او می‌رویم که هنوز او را کاملاً دور نینداخته باشیم.

زندگی، جنگ و دیگر هیچ - اوریانا فالاچی
لیلی گلستان

An Ordinary Mind

18 Oct, 20:41


-اگه می‌شد یه آرزوت برآورده شه، اون آرزوت چی بود؟
-یه روز صبح از خواب بیدار شم و حس کنم بالأخره آدمِ بالغی شده‌م، خالی از کینه و فکرِ انتقام و باقی این‌جور حس‌های بی‌مصرف و کودکانه. یه جورِ دیگه بگمش، این‌که ببینم بزرگ شده‌م.

غلت‌های شبانه، از مجموعهٔ موسیقی برای آفتاب‌پرست‌ها - ترومن کاپوتی
بهرنگ رجبی

An Ordinary Mind

18 Oct, 02:02


Amy Lee of Evanescence, performing "The end of the dream"
What a vocalist!

An Ordinary Mind

17 Oct, 06:10


یکی از همراهان کانال پرسیدن که این تیکه‌هایی که از کتاب موراکامی می‌ذارید فارسیش چرا شبیه کتاب نیست؟ گفتم پس شبیه چیه؟ گفت شبیه دو نفر که همین‌جوری دارن حرف می‌زنن.

شاید بد نباشه یه توضیحی بدم. ببینید دوستان:
اول این‌که من مترجم نیستم و این هم یه ترجمهٔ ادبی نیست، یه چیزیه که زیر عکس‌ها نوشتم تا دوستانی که انگلیسی بلد نیستند هم بتونن بخونن و احیاناً استفاده کنن.
دوم این‌‌که اتفاقی که داره می‌افته دقیقاً همینه. دو نفر دارن حرف می‌زنن و من سعی کردم به‌ ساده‌ترین و فارسی‌ترین شکلی که بلدم برگردونمش، عین یه مکالمهٔ واقعی روزمره.
سوم این‌که سخت نگیرید😁

An Ordinary Mind

15 Oct, 06:26


سلامت زیرِ گردون گام ننهاد
خدا راحت در این ایام ننهاد

ز گردون آرمیده چون بود خلق؟
که خودْ ایزد در او آرام ننهاد

جهان بر وفقِ نام خود جهانست
خِرَد او را گزاف این نام ننهاد

خُنُک آن‌ را که از میدانِ ارواح
قدم در عالَمِ اجسام ننهاد

نظامی عروضی

An Ordinary Mind

14 Oct, 07:55


-کار داشت به جایی می‌کشید که از بودن با تو خیلی بیشتر از بودن با اون لذت می‌بردم. می‌گم یعنی به نظرت این عجیب نیست؟ و پیچیده؟ البته که هنوز ازش خوشم میاد. یه‌کم خودمحور و تنگ‌نظر و یه‌جورایی هم زورگوئه، ولی خوبی‌های زیادی هم داره، و اولین مردیه که برام مهم بوده. اما تو، خب، تو برام خاصی. وقتی با تو هستم، حس می‌کنم یه چیزِ درستی این وسط هست. باورت دارم. ازت خوشم میاد. نمی‌خوام از دستت بدم. داشتم گیج و گیج‌تر می‌شدم، واسه همین رفتم سراغش و ازش پرسیدم که چیکار کنم. بهم گفت که با تو قطع رابطه کنم. گفت اگه این کار رو نکنم، باید باهاش بهم بزنم.
-خب تو چیکار کردی؟
-باهاش بهم زدم. خرکی.
میدوری یک مارلبرو گوشهٔ لبش گذاشت، دست را حائل کرد و روشنش کرد، و پک زد.
-چرا؟
داد زد: چرا؟! دیوونه‌ای؟ تو وجه التزامی انگلیسی رو بلدی، مثلثات حالیته، می‌تونی مارکس بخونی، و جواب سؤال به این آسونی رو نمی‌دونی؟ اصلاً چرا باید همچین سؤالی بپرسی؟ چرا باید یه دختر رو مجبور کنی که چنین چیزی بگه؟ از تو بیشتر از اون خوشم میاد، همین. البته دلم می‌خواست عاشق یه آدم یه‌کم خوشتیپ‌تر می‌شدم. ولی نشدم‌. عاشق تو شدم!

جنگل نروژی - هاروکی موراکامی

An Ordinary Mind

11 Oct, 07:21


یک‌سالی می‌شود که به‌طور جدی به صرافت افتاده‌ام که اسپانیایی یاد بگیرم و با وجود تمام مشغله‌ها، خودم را عادت داده‌ام که پیگیرش باشم. هر روز، بی‌وقفه. چرا؟ چون دوست دارم رولفو و مارکز و فوئنتس و کورتاثار و بورخس و اونتی و کیروگا و دونوسو و بقیه را بی‌واسطه و بی‌نیاز از ترجمه بخوانم.
انگلیسی‌زبان‌ها اصطلاحی دارند، to take something for granted، یعنی که چیزی را بدیهی و همیشه در دسترس پنداشتن. ما که فارسی‌زبان هستیم، شاید فهم اشعار سعدی و حافظ و رودکی و ناصرِخسرو و نثر بیهقی و عطار و...برایمان بدیهی و در دسترس به‌نظر بیاید، اما...

خاطرم هست که روزی، لابلای صحبت‌ها، یکهو یک نفر آمد گفت شما به چه زبانی صحبت می‌کنید؟ گفتم فارسی. گفت حدس می‌زدم، زیبا‌ترین ریتمی که در کلام شنیدم، همین است. گفت من فرانسوی هستم و تا مدت‌ها فکر می‌کردم هیچ کلامی به پایه و مایهٔ فرانسوی نمی‌رسد، تا که فارسی شنیدم.

حیف نیست ما که فارسی‌زبان هستیم، ما که به‌سادگی می‌توانیم از این گنجینهٔ ارزشمند بهره‌برداری کنیم، به‌ بهانه‌های مختلف خود را از این موهبت محروم کنیم؟

بیستم مهرماه، روز بزرگداشت حافظِ جان. این چند بیت به‌یاد عزیزی که همیشه برایم از حافظ می‌خواند:

کِلکِ مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
بِبَرَد اجرِ دوصد بنده که آزاد کند

قاصدِ منزلِ سَلمیٰ که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دلِ ما شاد کند؟

امتحان کن که بَسی گنجِ مُرادت بدهند
گر خرابی چو مرا، لطفِ تو آباد کند

یا رب اندر دلِ آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سرِ فرهاد کند

شاه را بِهْ بُوَد از طاعتِ صدساله و زهد
قدرِ یک ساعته عمری که در او، داد کند

حالیا عشوهٔ نازِ تو ز بنیادم بُرد
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند

گوهرِ پاکِ تو از مِدْحَتِ ما مُستَغنیست
فکرِ مَشّاطِه چه با حُسنِ خداداد کند؟

ره نبردیم به مقصودِ خود اندر شیراز
خُرَّم آن روز که حافظ رَهِ بغداد کند

حافظ