DEMOnCRACY @demonkratia Channel on Telegram

DEMOnCRACY

@demonkratia


شب هم یک خورشید است

DEMOnCRACY (Persian)

با تشکر از انتخاب شما برای پیوستن به کانال DEMOnCRACY با نام کاربری @demonkratia. این کانال متعلق به یک گروه فعال و علاقه‌مند به مسائل دموکراتیک است که به آگاهی و اطلاع‌رسانی درباره مسائل سیاسی و اجتماعی می‌پردازد. اگر شما هم علاقه‌مند به شرکت در بحث‌های سیاسی و فعالیت‌های جامعه‌شناسی هستید، این کانال برای شما مناسب است. با عضویت در این کانال می‌توانید به آخرین اخبار و تحلیل‌های مربوط به موضوعات دموکراتیک دسترسی پیدا کنید و در گفتگوهای مفید و سازنده شرکت کنید. یادآوری می‌شود که هر شب یک خورشید جدید برای توسعه و رشد دموکراسی در جامعه ما طلوع می‌کند. با ما همراه باشید و نقش خود را در ترویج ایده‌های دموکراتیک ایفا کنید.

DEMOnCRACY

20 Nov, 15:08


نیچه و مرگ خدا
یادداشتی بر «نیچه»ی یاسپرس
نوشته‌ی ژان وال

1.«درونماندگاری و خواستِ درونماندگاری»
همچون دیگرانی که در حضورِ الوهیتْ فلسفیده‌اند، نیچه، به بیانی، در حضورِ غیابِ الوهیت فلسفید، و اینْ بی تردید دهشتناک‌تر است. کیرکگور «در برابرِ خدا»ست، نیچه در برابرِ جسدِ تجزیه‌شده‌ی خدا. وانگهی، درحالیکه کیرکگور می‌اندیشد که خدا مرگِ من را می‌خواهد، نیچه می‌اندیشد که انسان بی‌وقفه باید از نو مرگِ خدا را بخواهد. این مرگ در واقع فقط یک واقعیت نیست، این مرگْ کُنشِ یک خواست است. برای آنکه انسان به تحقیق بزرگ، واقعی و آفریننده باشد، خدا می‌باید مُرده باشد، که خدا می‌باید کشته‌شده باشد، که او باید غایب باشد. من با محروم کردنِ انسان از خدا، به او هدیه‌ی درونماندگاری که تنهایی‌ای تمام عیار است را ارزانی می‌دارم، توأمان با امکانِ بزرگی و آفرینش.
اضطرابْ در برِ مرگ ناپدید می‌شود. نیچه می‌گوید «اینکه انسان نمی‌تواند تا دمِ آخر به اندیشه‌ی مرگ بیندیشد مرا خوشحال می‌کند.» «تنها یقینِ ما، بَزمایش [la certitudes] و ارزش [ما]، این است که بیشتر خودمان باشیم»، و نیکْ چُنین است. و نیز نیک است این که «هرچه زندگیِ ما لبریزتر و ارزنده‌تر [باشد]، آمادگیِ ما هم برای بخشیدن‌اش محضِ احساسی خوشایند بیشتر [خواهد بود]». انسان بی واهمه‌ای بسوی مرگ متمایل خواهد شد، هر کسی بسوی مرگی از آنِ خود. و [عجیب‌تر] اینکه، ایده‌ی جشن را نیچه اغلب با ایده‌ی مرگ پیوند می‌زند. مرگ را جشنی سازیم. این هنوز بهترین راه برای گرفتنِ انتقام از خیانتِ زندگی خواهد بود.

2.«خواست درونماندگاری و خواست تعالی»
یاسپرس به ما می‌گوید، فلسفه‌ی نیچه اساساً آری‌گویی به جهان در مقام یک درونماندگاری‌ ناب است. اینجا این جهان است که هستی‌ست. اما همانطورکه باور کیرکگور باوری‌ست که تردید می‌کند، نفی نیچه نیز چنین است. غیاب خدا نه خطاست و نه حقیقت. و به همین دلیل است که اندیشه‌ی غیاب خدا شور است، خواست است، درست همانطورکه در کیرکگور اندیشه خدا شور و خواست است. از قرار معلوم، نیچه واقعیتِ مرگ خدا را در خواستنِ آن زیست، ولو توأمان بی خواستنِ آن. او خدا را می‌خواهد همزمان با اینکه مرگ خدا را می‌خواهد. و اندیشه‌ی مرگ خدا، غریزه‌ی آفرینشگر خدا را در وی امحاء نمی‌کند. این همان «بی‌خدایی وجودی» [existenzielle Gottlosigkeit] است که یاسپرس می‌گوید.

3.«تعالی»
نیچه به لرزش می‌افتد، سپس با ایده‌ی این تعالی که انکارش می‌کند شکافته می‌شود. یاسپرس می‌پرسد، و آیا جدیت این رهاکردنِ خودی که نیچه به انجام رسانده است، مثل تصویر خسران یا ایثارِ خودْ تحت تأثیر تعالی نیست؟
«در تقابل با پوزیتیویسم، ناتورالیسم و ماتریالیسم، در او منفیتی جهانشمول وجود دارد، نارضایتی‌ای بی حدّ در برابر هر وجهی از هستی. و این فشار نارضایتی و نفی با چنان شوری، با چنان خواستِ ایثاری اتفاق می‌افتد که انگاری از همان ژرفای ادیان بزرگ و باورهای پیامبران می‌آید.»
بی‌اخلاقی او نفی اخلاق کاذب است؛ درست همانطوریکه یاسپرس به ما می‌گوید، نفی خدای او رابطه‌ای اصیل است با هستی، آری‌گفتنِ آری و خواستِ جوهر. نه، وقتی رادیکال است، با نیرویش، با ولعش، می‌تواند، به آری مبدل شود، و نیهیلیسم، نیهیلیسم اقویا و نه دیگر نیهیلیسم ضعفا، به فلسفه‌ی ایجابی. در این نیهیلیسم که خودش را تعالی می‌دهد و خودش را حاشا می‌کند، هستی آشکار می‌گردد.
نیچه، از طریق همان زخمی که در درونش احساس می‌کند، از طریق دردش از خدایی پاره‌پاره، به عمق هستی و زمان می‌رسد. او همزمان، به چرخ بازگشت ابدی و به آن خطِ متناهی‌ـ‌نامتناهیِ دورترین افقِ فراانسان چشم دوخته است. او در خودش ایکسیون و پرومته را یکی می‌کند.
اگر ضرورت و خواست، گذشته و آینده محو شوند، اگر والاترین تقدیرگرایی فرا رسد و مطابق با گفته‌های خود نیچه، خودش را با شانس و با آفرینش، با والاترین کنش اینهمانی کند، اگر جهان بی‌معنی و ناکاملِ نارضایتیِ دائمی با دریافت‌کردنِ مهر تأیید و برکتِ ابدیتْ مبدل به جهان کاملِ رضایتمندی ابدی شود، آیا به این خاطر نیست که هویت اضداد، بیانِ متعالی هستی‌ست و از این رو نمی‌توان آن را در هیچ مقوله‌ای به فهم در آورد؟ و آیا ما نمی‌دانیم که دایره‌ها و تضادها تنها وسایلی‌اند برای لمس‌کردن غیر مستقیم و در سایه‌ی آنچه که از هر قانونی، هر واژه‌ای و هر شکلی فراتر می‌رود؟
#ژان_وال، ۱۹۳۷.
@demonkratia

DEMOnCRACY

20 Nov, 15:06


«نیچه و مرگ خدا»،
#ژان_وال،
[یادداشتی درباره‌ی «نیچه»ی یاسپرس، منتشرشده در ژورنال «آسفال»،1937؛]
@demonkratia ⤵️

DEMOnCRACY

19 Nov, 10:34


#آرتو
@demonkratia

DEMOnCRACY

14 Nov, 17:43


غزلواره‌ای از استفان مالارمه


«غمِ تابستانی»


خورشید، روی شن، ای حریفه‌ی خفته،
به زَرِّ موهایت حمّام ملولی را گرم می‌کند،
وَ به گُساردنِ بُخوراتِ گونه‌های معاندت،
با اشک‌‌ها شربتی عاشقانه‌ ‌می‌آمیزد.

از این فروغِ سپیدْ آرامشِ ماندگار
وا داشته‌‌ات بگویی، غمین، ای بوسه‌های ترسان من،
هرگز تنها یکی مومیایی نخواهیم بود ما
زیر این بیابان باستان و نخل‌های شادمان!

اما آن مو رودخانه‌ای ولرم است،
کانجا غرق شود بی‌لرزیدنی این روح که عذاب‌مان می‌دهد
و بیابد آن نیستی را که تو نمی‌شناسی!

من سرخابِ گریسته از پلک‌های تو را مزمزه خواهم کرد،
تا که بینم آیا می‌داند چگونه به قلبی که تو کوبیدی
سردیِ لاجورد و سنگ‌ها را بخشد.

استفان #مالارمه،
ت:ع.س.
@demonkratia

DEMOnCRACY

03 Nov, 18:08


بخش پنجم «تجربه‌ی درونی»:
MANIBUS DATE LILlA PLENIS
[دستانْ لبریزِ سوسن کن])
نوشته‌ی ژرژ باتای

[کوتاه از شعر #باتای:
این سطرهای شاعرانه یا شعری، در واپسین بخش کتاب غریب «تجربه‌ی درونی» به نگارش درآمده‌اند. به این معنی، پیوستاری درونی با کلیت این کتاب دارند. جدا از وجه درون‌پویانه یا مدیتیشن‌گونه‌ی شکل شعر برای باتای، وی صفحه‌ی شعر را صفحه‌ای از قربانی‌گری یا ایثار میدید، جاییکه هر کلمه یک انقلاب، یک برون‌ریزی‌ست و علیه فعل می‌شورد. فعل، معنا را، زمان را، به عبارات، تحمیل می‌کند. از اینرو، هر کلمه معنای خودش را نزد مخاطبش احراز و احضار می‌کند. پس معنا و تصویر معنا باید ابتدا از خود هر کلمه استخراج شود، نه نسبت معنایی و دستوری آن.]
[اصلاحیه‌ی مترجم: در قطعه شعر «خدا»، یک سطر جا افتاده است: بعد از «من مرده‌ام»، در نوشتار باتای، سطر «مرده و مرده» آمده است.]
ع.س.
@demonkratia

DEMOnCRACY

03 Nov, 11:07


ویرژیل، «انئید»، کتاب ششم، سطور ۸۸۳-۸۸۲.
@demonkratia

DEMOnCRACY

02 Nov, 06:21


«سرود خویشتنم»، (قطعه‌ی 51)
سروده‌ی والت ویتمن (1892-1819)

گذشته و آینده می‌پلاسندـ ‌لبالب‌شان، تهی‌شان کرده‌ام من.
و به لبالب‌کردن تای بعدی آینده می‌پردازم.

شنونده‌ی آن بالا! تو چه [رازی] داری که به من بسپاری؟
بنگر به چهره‌ام دمی‌که من کج‌رفتنِ غروب را خاموش می‌کنم،
(صادقانه حرف بزن، هیچ کس دیگری تو را نمی‌شنود، و من فقط یک دقیقه بیشتر می‌مانم.)

آیا من با خودم مغایرت دارم؟
خیلی خوب پس من با خودم مغایرت دارم،
(من وسیعم، من حاوی عده‌هایی بسیارم.)

روی آنهایی که نزدیک‌اند تمرکز دارم، بر تخته‌ی در منتظر می‌مانم.

چه کسی کار روزانه‌اش را انجام داده است؟ چه کسی زودتر شام خود را تمام خواهد کرد؟
چه کسی دوست دارد با من قدم بزند؟

قبل از اینکه بروم صحبتی خواهی کرد؟ اثبات خواهی کرد تو همین حالا هم خیلی دیر است؟

#ویتمن
@demonkratia

DEMOnCRACY

31 Oct, 09:27


«مرگ و انسان»
آنتونن آرتو
[شرحی بر این طراحی‌*]

من در این طراحی در جستجوی هوشیاری [sobriété] مطلقِ ایده‌ای ناب بودم که پیش از آنکه به عنوان یک ایده وجود داشته باشد یک موجود بوده است.
و او که این ایده را بلعیده است، به همان شکلی که وجود، رنج و وحشت را، در تکاپوی خودش که با کمترین اَشکال و خطوطِ ممکن نشان داده می‌شود تنها می‌ماند.
چیست این انسان؟
چوب‌دستی‌ای که راه می‌رود، با اندکی گوشت، روی خودش،
خط‌کشی میان سوراخ‌های دماغ و او که، این گوشت را، با مرگ می‌بازد.
وقتی خود مرگ جعبه‌های نفس را از ریه‌های او در می‌آورد.
این طراحی را همچنین می‌توان «دشمن پرواز» (دشمن سارق) [l’ennemi du vol]** نامید
مرگ پرواز می‌کند،
انسان راه می‌رود،
مرگ انسان را پرواز میکند (می‌رباید) زیرا انسان راه می‌رود و مرگ نمی‌خواست راه برود.
[آثار،ج۲۱، ص۱۵۷]
پ.ن.
* آرتو بعدا دو شرح دیگر بر این طراحی نوشت.
** فعل و اسم "voler" در فرانسوی به دو معنی پرواز و دزدی به کار می‌رود، اینجا به حساب متن، انگاری هر دو معنی را باید در فارسی لحاظ کرد، تا هم معنای نمادین فیگور معلق در طراحی آرتو و هم اثر و عاملیت خود مرگ متبادر شود.
#آرتو

@demonkratia

DEMOnCRACY

28 Oct, 10:03


1913، اِزرا پاوند، این چند کلمه را نوشت، تا ایماژیسم شعری‌اش آغاز گیرد:

«در یک ایستگاه مترو»
ظهورِ این صورت‌ها از جمعیت:
گلبرگ‌ها[یی] بر شاخه‌ا‌ی تاریک، [و] تر.

پ.ن.
«ظهور» را باید اینجا بیشتر به معنی وهم و خیال در نظر آورد، به زعم من، بیشتر به همان معنایی که عکاس، عکسی را ظاهر می‌کند.
#پاوند
@demonkratia

DEMOnCRACY

28 Oct, 07:31


«دانته|حافظ»
بازخوانی مفاهیم «آه»، «خیرگی» و «زیبایی».
نویسندگان: فرانکو #ماشیاندارو، پیتر بوث،
ویرایش: ن. ماشیاندارو، اُ. تکتن.
[زبان: انگلیسی].
[فایل pdf].

@demonkratia

DEMOnCRACY

24 Oct, 15:21


تقریباً تمامی کشفیات‌‌مان را ما به خشونت‌‌هایمان، به تشدید بی‌ثباتی‌‌مان مدیون‌ایم. حتی خدا، تا آنجاکه مفتون‌مان می‌کند، در اعماق خودمان نیست که او را درمی‌یابیم، بلکه درست در مرز بیرونی تب‌مان، دقیقاً در آن نقطه‌ای‌ست که خشم ما با او مواجه می‌شود و یک شوک [تصادم] حاصل می‌آید، مواجهه‌ای که همانقدر برای او ویرانبار است که برای ما. انسان خشونت‌ورز، دست‌پاچه از نفرینی که به اعمال ضمیمه می‌شود، طبیعتش را تحت فشار می‌گذارد، از خودش فراتر می‌رود، فقط برای اینکه به عنوان مهاجمی خشمگین به آن بازگردد، متعاقب با مبادرت‌هایش، که او را بابت برانگیختن‌شان مجازات می‌کنند. هر اثر علیه مؤلفش می‌شود: شعرْ شاعر را در هم می‌شکند، نظامْ فیلسوف را، واقعه مرد عمل را. هر کس که با اجابت کردن رسالتش و انجام دادن آن، خود را در درون تاریخ به کار می‌اندازد، خودش را می‌کشد؛ تنها او که هر موهبت و استعدادی را قربانی می‌کند خودش را نجات می‌دهد، آنچنانکه، آزاد شده از کیفیت انسانی‌اش، می‌تواند در هستی لم بدهد. اگر آرزوی مقامی متافیزیکی را داشته باشم، به هیچ قیمتی نمی‌توانم هویتم را حفظ کنم: کمترین باقی‌مانده‌ای را که نگه می‌دارم، می‌باید منحل کنم؛ برعکس، اگر خودم را در نقشی تاریخی به خطر اندازم، مسئولیت روی دوشم این است که قوایم را تا حدی شدت بخشم که با آنها منفجر شوم. ما همواره بوسیله‌ی آن ایگو [خود] هلاک می‌شویم که تقبل‌اش می‌کنیم: نامی داشتنْ حالت دقیقی از فروپاشی را ادعا کردن است.

انسان خشونت‌ورز، پایبند به ظواهر خودش، دلسرد نمی‌شود، او باز می‌آغازد و اصرار می‌ورزد، چراکه نمی‌تواند خودش را از رنج کشیدن معاف سازد. آیا او مصمم است تا دیگران را از دست دهد؟ این انحرافی است که او برای دست‌یابی به اتلاف خودش طی می‌کند. زیر لحن مطمئن‌ او، زیر لاف‌زنی‌هایش، یک عاشق بدبختی پنهان است. بنابراین در میان خشونت‌ورزان است که ما دشمنان خود را می‌شناسیم. و ما همه خشونت‌ورز هستیم، انسان‌هایی هار، که با گم کردن کلید راحتی، حالا تنها به اسرارِ پارگی دسترسی دارند.

- امیل چوران،
- از «اندیشیدن علیه خود».
#چوران
@demonkratia

DEMOnCRACY

24 Oct, 15:18


امیل #چوران 🔽
@demonkratia

DEMOnCRACY

18 Oct, 10:22


آنتونن #آرتو
@demonkratia

DEMOnCRACY

16 Oct, 07:12


زمین مثل پرتقالْ آبی‌ست،
هیچ اشتباه نیست[،] واژه‌ها دروغ نمی‌گویند
دیگر برای آوازخواندن چیزی به شما نمی‌بخشند
دوره‌ی بوسه‌هاست تا که با هم کنار آیند
مجنونان و معشوقان[،]
دهانِ حلقه‌ی ازدواجشْ او
تمامِ رازها تمامِ لبخندها
و چه تن‌پوش‌های مُدارایی
که تماماً برهنه‌اش پنداریم.
زنبورها سبز می‌شکفند
سحر به دور گردن‌اش اتفاق می‌افتد
گردنبندی از پنجره‌ها
بال‌ها برگ‌ها را می‌پوشانند
تو تمامیِ شادی‌های خورشیدی را داری
تمامِ خورشید روی زمین
در سِرات زیبایی‌ات.

- پل #الوار،
از «شعرهای عاشقانه»، 1929.
[فایل عکسها: ترجمه فارسی، یادداشتی درباره‌ی این شعر، متن اصلی به انضمام دو ترجمه‌ی انگلیسی، اولین متن انگلیسی ترجمه‌ای از مری آن کاز است.]
@demonkratia

DEMOnCRACY

29 Sep, 09:31


بازنشر: قطعه‌ای از مهر ۱۴۰۲، ع.س.
لینک به این مجموعه‌ی کوتاه، در سایت ناممکن:
https://naamomken.org/2942

@demonkratia

DEMOnCRACY

20 Sep, 19:09


#ریلکه
@demonkratia

DEMOnCRACY

14 Sep, 07:08


«شورش علیه شعر»
نوشته‌ی آنتونن آرتو
[فایل PDF]

ما هرگز چیزی ننوشته‌ایم مگر با تجسم‌بخشیدن به روح، اما روح پیشتر وقتی وارد شعر شدیم ساخته شد، اما نه بدست خود ما.
شاعری که می‌نویسد، کلمه را خطاب می‌کند ، و کلمه قوانین خودش را دارد. باور خودکار به این قوانین در ناخودآگاه شاعر است. او خودش را آزاد می‌پندارد، اما نیست.
آنتونن #آرتو

@demonkratia

DEMOnCRACY

13 Sep, 17:47


«شورش علیه شعر»
آنتونن آرتو

ما هرگز چیزی ننوشته‌ایم مگر با تجسم‌بخشیدن به روح، اما روح پیشتر وقتی وارد شعر شدیم ساخته شد، اما نه بدست خود ما.
شاعری که می‌نویسد، کلمه را خطاب می‌کند ، و کلمه قوانین خودش را دارد. باور خودکار به این قوانین در ناخودآگاه شاعر است. او خودش را آزاد می‌پندارد، اما نیست.
چیزی در پس سرش و در اطراف گوش‌های فکرش وجود دارد. چیزی در پس گردنش جوانه می‌زند، همان جا بوده، پیش از آنکه بیاغازد. او فرزند آثار خویش است، شاید، اما آثارش از آن او نیستند، چراکه هر چه در شعرش از آن خود او بوده را، خود او آنجا نیاورده است، بلکه این مولد ناخودآگاه زندگی‌ بوده، که او را برای آنکه شاعرش باشد انتخاب کرده و او خودش این را انتخاب نکرده است. و هیچ هم با او مهربان نبوده است.
من نمی‌خواهم شاعرِ شاعرم باشم، شاعر خودی که می‌خواست مرا شاعر برگزیند؛ مگر آن شاعرـ‌آفرین، در شورش علیه ایگو و خود. و من شورشی باستانی را به یاد دارم علیه اشکالی که بر من وارد آمدند.
با شورش علیه ایگو و خود از تمامی تجسمات شرّ کلمه خلاص شدم که برای آدمی چیزی جز توافق میان بزدلی و وهم نبوده ‌است و چه زنای مذمومی میان بزدلی و وهم استْ نمی‌دانم. من کلمه‌ای را که نمی‌دانم از کدام لیبیدوی ستاره‌واری می‌آید و تماماً از صورت‌بندی‌های میل من در من آگاهی دارد نمی‌خواهم.
در اشکال کلمه‌ی انسانی نمیدانم کدام عملیات سیری‌ناپذیری، چه خودخواری سیری‌ناپذیرانه‌ای وجود دارد که آنجا شاعر، با محدود کردن خود به ابژه، می‌بیند که خود توسط همان ابژه خورده می‌شود.
جنایتی بر کلمه‌ی گوشت‌شده [جسمیت یافته] سنگینی می‌کند، اما این جنایتْ تأییدکردن آن است. لیبیدو اندیشه‌ی حیوانات ا‌ست و همین حیوانات بودند که روزی به انسان بدل شدند.
کلمه‌ای که توسط انسانها تولید شده ایده‌ی یک وارونه‌ [معنی انحراف و وارونگی جنسی، معنی همجنسگرا نیز دارد:inverti] است که با انعکاسات حیوانی چیزها پنهان شده است، و انسانها، با شهادت زمان و چیزها، از یاد برده‌اند که ما کلمه را اختراع کردیم. وارونه کسی‌ست که خودش را می‌خورد، و می‌خواهد که خودش خودش را سیر کند، مادرش را در خودش جستجو می‌کند و می‌خواهد او را به تصرف خود درآورد. جنایت بدوی محارم، دشمن شعر و قاتل معصومیت شعر است.
من نمیخواهم شعرم را بخورم بلکه میخواهم قلبم را به شعرم ببخشم. و قلبم چه است که شعرم چه باشد. قلبم چیزی‌ست که ایگوی من نیست. بخشیدنِ خودِ شخص به شعرش همچنین خطر مورد تجاوز قرار گرفتن توسط آن را به همراه دارد. و اگر من برای شعرم باکره‌ام، شعر من باید برای ایگوی من باکره بماند.
من آن شاعر فراموش‌شده‌ام، اوکه روزی خودش را دید که به ماده می‌افتد و ماده هرگز مرا، ایگوی من را نخواهد خورد.
من این بازتابهای کهنه، این پیامد زنایی باستانی را که از جهلِ حیوانی از قانون باکره‌ی زندگی نتیجه می‌شود نمی‌خواهم.
ایگو و خود، حالاتی فاجعه‌بار ‌اند که در آن انسان زنده به خودش اجازه می‌دهد زندانیِ اشکالی باشد که در خودش فهم می‌کند. دوست داشتن ایگوی خود، یعنی دوست داشتن یک مرده و قانون باکرهْ بی‌پایان است.
موّلد ناخودآگاه خودهای ما همان مولد مقاربتی باستانی‌ست که غرقه در مبتذلترین جنبله‌جادوها شده و جادویی را از بدنامی‌ای بیرون کشیده است که در بازگرداندنِ بی‌وقفه‌ی خودش به خودش وجود دارد تا کلمه را از جسد بیرون آورد. لیبیدو تعریف این میل به جسد است، و انسانِ در حالِ سقوط یک جانیِ وارونه [همجنسگرا] است.
من این بدویِ ناخشنوده از وحشت غیرقابل وصفِ چیزها ‌ام. نمی‌خواهم خودم را در چیزها بازتولید کنم، بلکه می‌خواهم چیزها از طریق من به وجود آیند. در شعرم ایده‌ای از ایگوی من نمی‌خواهم و نمی‌خواهم خودم را دوباره در آنجا بینم.
قلب من آن گل‌سرخ ابدی است که از نیروی جادویی صلیب نخستین می‌آید. او که خودش را در خودش و برای خودش به صلیب کشید هرگز به خودش برنگشت. هرگز، چراچون این خود که خودش را با آن فدا کرده، همان است که پس از آنکه در خودش مجبورش کرد تا زندگی‌اش بشود زنده کرد.
من تنها می‌خواهم تا ابد این شاعر باشم که خودش را در کابالای خود فدای مفهوم معصوم چیزها کرد.
ـ آنتونن #آرتو،
از متن‌های نوشته شده در ردز،
1944.
@demonkratia

DEMOnCRACY

07 Sep, 05:49


فایل‌های شعر «آیینه»
سروده‌ی سیلویا پلات
[نسخه‌ی فارسی و متن اصلی شعر] #پلات
@demonkratia

DEMOnCRACY

07 Sep, 04:49


«آیینه»
سیلویا پلات

من نقره‌‌ای و دقیق‌ام. هیچ پیش‌فرضی ندارم.
آنچه می‌بینم بی‌درنگ می‌بلعم
درست همانطورکه هست، عاری از عشق یا بیزاری.
بی‌رحم نیستم من، فقط صادق‌ام،
چشمِ خدایی کوچک، چارگوش.
بیشتر وقت‌ها در بحر دیوار روبه‌رو فرو می‌روم.
صورتی‌رنگ ا‌ست، با خال‌هایی. به آن نگریسته‌ام آنقدر طولانی که
فکر می‌کنم پاره‌ی قلب من است. اما سوسو می‌زند.
چهره‌ها و تاریکی ما را بارها و بارها از هم جدا می‌کنند.

حالا من یک دریاچه‌ام، زنی رویم خم می‌شود،
گستره‌هایم را می‌گردد به دنبالِ آنچه او به واقع هست.
بعد بسوی آن دروغگوها برمی‌گردد، آن شمع‌ها یا آن ماه.
من پشت او را می‌بینم، و وفادارانه منعکسش می‌کنم.
او مرا با اشک‌ها و پریشانی دست‌ها پاداش می‌دهد.
برایش اهمیت دارم. می‌آید و می‌رود.
هر صبح این چهره‌ی اوست که جای تاریکی را می‌گیرد.
در من او دختری جوان را غرق کرده‌ است، و در من پیرزنی
روز از پی روز بسوی او به بالا می‌آید، همانند یک ماهی وحشتناک.

سروده‌ای از سیلویا #پلات، ۱۹۶۱.
@demonkratia

DEMOnCRACY

06 Sep, 10:26


«خواست، نفی مرگ است...»
#باتای
@demonkeatia

DEMOnCRACY

06 Sep, 05:14


«میهن یا زمین»
[پی‌یر کان و ژرژ باتای]

شمار بسیاری از مردانْ میهن خود را دوست دارند، برای آن فداکاری می‌کنند و می‌میرند. یک نازی می‌تواند تا حد سرگشتگی رایش را دوست بدارد. ما نیز می‌توانیم تا حد تعصب دوست بداریم، اما آنچه ما دوست داریم، گرچه ریشه‌ای فرانسوی داریم، به هیچ وجه جامعه‌ی فرانسوی نیست، جامعه‌ی انسانی‌ست؛ به هیچ وجه فرانسه نیست، زمین است.
ما ادعا داریم [بخشی] از آگاهی جهانی‌ای هستیم که به آزادی اخلاقی و همبستگی با آنانی که هیچ چیزی ندارند پیوند می‌خورد، مثل آگاهی ملّی‌ که با قیدوبند و همبستگی با اغنیا پیوند دارد.
در این معنا، امکان‌های تحقق عینی، همچنانکه از داده‌های علمی و دانش روش‌شناختی حاصل می‌شوند، می‌باید موضوع یک گزارش تعمق‌شده قرار گیرند.

- کان، #باتای
ـ از کتابچه‌ی «ضدحمله».
@demonkratia