با عماد @baemad Channel on Telegram

با عماد

@baemad


نیمه‌ی پُرِ «با عماد» روان‌شناسی‌ست.

جهت تعیین وقت برای مشاوره‌ی آنلاین:👇
[email protected]

صفحه‌ی اینستاگرام من:👇
https://instagram.com/emadrezaienick?igshid=vi5vb32mw0me

با عماد (Persian)

با عماد یک کانال روان‌شناسی است که توسط عماد رضایی‌نیک اداره می‌شود. اگر به دنبال مشاوره‌ی آنلاین در زمینه روان‌شناسی هستید، می‌توانید با این کانال تماس بگیرید. شما می‌توانید وقت مشاوره را با ارسال ایمیل به [email protected] تعیین کنید. همچنین می‌توانید صفحه اینستاگرام شخصی عماد رضایی‌نیک را بررسی کنید تا از محتوا و خدمات ارائه شده توسط او مطلع شوید. این کانال مناسب برای افرادی است که به دنبال راهکارهای روان‌شناسی برای بهبود وضعیتشان هستند. با عماد، همراه شما در مسیر بهبود و پیشرفت روانی است.

با عماد

14 Feb, 12:43



راه هزارساله را نمی‌شود یک‌شبه رفت ولی غم هزار‌ساله را می‌شود یک‌شبه دید.


@BaEmad

با عماد

13 Feb, 11:10



وقتی یک آهنگ معرف تام وضعیت آدم می‌شود.

@BaEmad

با عماد

12 Feb, 12:50



هر تصمیمی نیازمند دست‌و‌پای استوار است و ورِ منطقی‌نگریستن به جهان، تنها چیزی‌ست که به دست‌و‌پایِ آدمی قوت و «خیالت راحت» می‌بخشد.

@BaEmad

با عماد

08 Feb, 18:58



بی‌حوصلگی یعنی وقتی شب می‌شود آدم پیش خودش می‌گوید کاش زودتر صبح بشود و وقتی صبح می‌شود، آدم پیش خودش می‌گوید کاش زودتر شب بشود.

@BaEmad

با عماد

07 Feb, 09:31



حافظه به‌طرز بی‌رحمانه‌ای امانت‌دار آزردگی‌ها است.

@BaEmad

با عماد

06 Feb, 17:52



آسمان می‌گوید روزهای بسیار عذاب‌آور و فراوان حزن‌انگیزی در پیش است.


@BaEmad

با عماد

02 Feb, 18:53



-از خودم بدم می‌آد
+از خود الانت یا از خودی که بودی؟
-از خودی که بودم

«عبارت <از خودم بدم می‌آد> احتمالاً مربوط به گذشته‌ای باشد که فرد وقتی به خودش فکر می‌کند، از تصمیمات و رفتارش دل خوشی ندارد.
<از خودم بدم می‌آد> از یک‌جور [آگاهی] هم می‌آید.
به‌این‌صورت که فرد پی برده و فهمیده چه خطاها یا کم‌کاری‌‌ها ازش سر زده و حالا از اویی که بوده، بدش می‌آید.»

@BaEmad

با عماد

31 Jan, 09:36



خودارزشمندی را هیچ‌کس و هیچ رویدادی به آدم نمی‌دهد؛ خودارزشمندی ساختمان سربه‌فلک‌کشیده‌‌ای‌ست که آدم برای ساختنش هم معماری می‌کند و هم بنایی.

@BaEmad

با عماد

29 Jan, 15:18



در نهانْ امیدواری می‌دهد اگر آدم از آدمیزاد همیشه ناامید باشد.

@BaEmad

با عماد

28 Jan, 20:17



به گمانم اتکا به رفتار پرهیزانه آسایش‌آفرین است. آدمیزاد نیاز دارد در فواصلی از زندگی‌اش پرهیزکار باشد. وقتی به‌معنای لغوی و ماهوی پرهیزکاری دقت کنیم، به «خویشتن‌داری» و «دوری‌جستن» برمی‌خوریم.
و چه‌قدر این دو برگردان بالاگفت، ساحت روانی انسان را صیقل می‌دهند.
پرهیز می‌تواند از ریز تا درشت را شامل شود. پرهیز از قند گرفته تا دوری‌جستن از قیل‌وقال‌ها و من همیشه به خویشتن‌داری فکر می‌کردم. که معنای زیرین‌اش چیست؟
یک‌جور مراقبت از خود در آن می‌بینم که انسان خویشتن‌دار یاد گرفته‌ برای بُریدن پارچه، هیچ‌وقت از چاقو استفاده نکند و حواسش جمع باشد که دندان روی جگر‌گذاشتن ارزش نیست.
پرهیزکاری آن‌جا به دوری‌جستن ملحق می‌شود که ما در مجاورت با دلخواه‌ها آگاهانه مانع‌تراشی کنیم و سپس به یقین دریابیم، پارو دست ماست و پارو‌زدن از آن ما.
آن فصل یا دوره‌‌ای که پرهیز بخشی از زندگی‌مان می‌شود، بی‌اختیار بیشتر خودمان را باور می‌کنیم و توده‌ای خوش‌خیم درون‌مان شکل می‌گیرد که به ما نقشه‌ی غلبه بر بدبیاری‌ها و‌ نگون‌بختی‌ها را می‌دهد.
هر کس می‌تواند پروژه‌ی پرهیز‌ خودش را بیافریند و خیالش هم تخت باشد که هرچه می‌گذرد و پرهیزکارتر می‌ماند، رابطه‌اش با آینه‌ها بهتر و صمیمی‌تر می‌شود.

@BaEmad

با عماد

25 Jan, 18:17



پابرهنه‌پیمودن بهتر از کفش تنگ است.

@BaEmad

با عماد

20 Jan, 19:23



هویت هر فرد در بزرگسالی شامل این سه مفهوم است:
اهداف، ترس‌ها و بحران‌هایی که از‌سرگذرانده.

@BaEmad

با عماد

18 Jan, 05:39



این تیتراژ ابتدایی سریال «تویین پیکس» است. این تیتراژ ممکن است حوصله‌سربر به‌نظر بیاید اما حتی یک‌بار هم نشد که در حین تماشای چندین‌و‌چندباره‌ی سریال تا آخر نبینمش.
تویین پیکس محبوب‌ترین سریال عمرم هست ‌و حتم خواهد بود. هربار که می‌خواهم تبلیغش را کنم می‌گویم فصل اول آن سال ۱۹۹۱ و فصل دومش ۱۹۹۲ پخش شد. در انتهای قسمت آخر فصل دوم، «لورا پالمر»، کاراکتر مهم سریال که داستان حول ناپدید‌شدن او می‌چرخد، به بینندگان می‌گوید:
‏«I’ll see you again in 25 years»
و سپس فصل سوم آن، سال ۲۰۱۷ به نمایش درآمد. همین یک نمونه کافی‌ بود که شیدای دنیای ذهنی اعجاب‌انگیز لینچ و شاهکار بی‌بدیلش می‌شدیم.
فصل سوم اولین‌بار در جشنواره کن پخش شد که قسمت اول و دوم آن، تشویق ده‌دقیقه‌ای ‌و ایستاده‌ی تماشاگران را به همراه داشت.
تماشای آثار لینچ به آدم جسارت بی‌پروا‌فکر‌کردن
می‌داد/می‌دهد. ایده‌های ناب او و تبدیل مداوم جهان راستکی به جهان چپکی در کارهایش همیشه آدم را مرعوب و شگفت‌زده می‌کرد/می‌کند.
من پس از دیدن اولین‌‌بار تویین پیکس این‌طور بودم که اصلاً برای چه در پی نوشتن و نویسندگی هستم؟ وقتی یک همچین اثری خلق شده که ازهرلحاظ همه‌چه‌تمام است، چرا آدم باید وقت خودش و دیگران را تلف کند؟
دیوید لینچ تعریف تازه و بی‌حد‌و‌حصر منحصر‌یه‌فردی از سینما ارائه کرد. همین حالا وقتی به «جاده‌ی مالهالند» که فکر می‌کنم می‌بینم نمونه‌اش را در هیچ‌جای دیگر نمی‌توان پیدا کرد.
فیلم‌سازها چه غول‌ها و چه بچه‌غول‌ها از روی دست هم همیشه نگاه می‌کنند و می‌شود خیلی‌وقت‌ها اشتراکات زیادی میان آثارشان پیدا کرد اما درباره‌ی دیوید لینچ به‌هیچ‌وجه این قضیه صدق نمی‌کرد/نمی‌کند.
لینچ جهان و سینمای خودش را ساخته‌بود و وارد‌شدن به آن و یا الگوبرداری از آن، ناشدنی بود/هست/خواهد‌بود.
اصطلاح «ایده» برای من همیشه یادآور دیوید لینچ خواهد‌بود. کسی که بی‌رحمانه ایده‌های ناب دنیا را در مغزش داشت و خیلی‌هایشان را با ما به اشتراک گذاشت.
مرگ لینچ به‌طرز ناباورانه‌ای من را به وجود دنیای دیگری معتقد می‌سازد.
حالا فکر می‌کنم ازاین‌جا‌به‌بعد همه‌چیز تویین پیکسی می‌شود و در جهانی دیگر او از پریز برق بیرون می‌آید، پشت میز می‌نشیند و درخواست قهوه و دونات می‌دهد.
ما شما را خواهیم دید آقای لینچ، شاید همان ۲۵ سال آینده، یا ۳۵ سال و یا…

@BaEmad

با عماد

18 Jan, 05:29



تیتراژ سریال «تویین پیکس»
@BaEmad

با عماد

12 Jan, 19:50



آن وقتی که نباید بخوابم، خوابم می‌آید؛ آن وقتی که باید بخوابم، خوابم نمی‌برد.


@BaEmad

با عماد

08 Jan, 09:36



دنیای ما دریایی است که لای و خاشاک را در هر موج، هزار اوج می‌دهد و درّ و مرجان را دائماً در حضیض قعر می‌دارد.

[میرزاابولقاسم‌ بن عیسی فراهانی]


@BaEmad

با عماد

07 Jan, 07:44



روزهایی هست که درگذشتگانم از صبح درونم بیدار می‌شوند و همراه من هستند. صدا و بوی‌شان را می‌شنوم و لحظاتی از آن‌ها با جزئیات تمام جلوی چشمم می‌آید.
با من حرف می‌زنند؛ دوست ندارم دیوانه به‌نظر بیایم ‌وگرنه باید به هرکدام‌شان یک جوابی بدهم.
بوی مامان‌حوری‌ام می‌آید. ترکیبی از بوی برنج تازه‌دم‌کشیده‌ و انبار پارچه‌ها که من توی بغلش خوابیده‌ام و چشم‌هایم بسته‌است.
مهدی را می‌بینم که روی مبل سرمه‌ای خانه‌ام نشسته و سیگار می‌کشد. بایک‌نگاه، نور بی‌جان خانه‌ام نشان می‌دهد این سی‌و‌چندمین سیگاری‌ست که از غروب به‌این‌ور کشیده.
تی‌شرت ازریخت‌افتاده، صورت نتراشیده‌ و اضطرار چشم‌هایش را می‌بینم.
صدای بابا را می‌شنوم. صدای طلوع‌فام او، صدای آب روی آتش‌اش را، صدای برویم بستنی دستگاهی بخوریم؟ صدای یاددادن زبان ژاپنی، صدایی که از بدبیاری‌ها‌ی جهانش می‌گوید.

مامان‌حوری عزیزم، چشمم می‌لرزد،
مهدی، داداش دستانم می‌لرزد،
بابا، باباجان دلم می‌لرزد.

@BaEmad

با عماد

29 Dec, 19:27



مظهر ذهنیت بزرگسالانه، بردباری به‌جای به‌سیم‌آخر‌زدن و سپردن امور و ناملایمتی‌ها به عنصر زمان است.
بزرگسال می‌گذرد و می‌داند کینه‌جویی باتلاقی‌ست که هنوز کسی عمقش را تخمین نزده‌است.
بزرگسال به‌جای این حرف‌ها کمربندش را می‌بندد و بین خطوط می‌راند و دست از خوش‌قلبی‌اش برنمی‌دارد.
می‌داند قیل‌و‌قال تاریخ‌ انقضاء دارد و هوی‌و‌های باد هوا است.
بزرگسال به خاکستری‌بودن آدم‌ها اعتقاد دارد.
می‌داند آدمیزاد موجودی است که ممکن است خیلی چیزها را فراموش کند و پشت‌‌پا بزند به تاریخ، به خاطرات.
بزرگسال اما به یاد می‌آورد، به یاد می‌آورد و از هویت ذره‌ذره جمع‌کرده‌اش، مراقبت می‌کند.
بزرگسال گریه نمی‌کند، غُر نمی‌زند، قربانی‌گری نمی‌کند، بالا‌و‌پایین نمی‌پرد، جلز‌و‌ولز نمی‌کند، خشمگین نمی‌شود، بددلی نمی‌کند؛
تصمیم می‌گیرد.
بزرگسال تصمیم می‌گیرد.

@BaEmad

با عماد

29 Dec, 02:25


@BaEmad

با عماد

28 Dec, 17:18



در زندگی به دو چیز اکتفا خواهم کرد:
به آنچه که در انتظارم است و به آنچه که از سرم گذشته‌است.

@BaEmad

با عماد

26 Dec, 15:35


از ساعت ۱۶ تا ۱۸ مشتاق دیدارتان هستم.

با عماد

25 Dec, 16:27



نه، نمی‌گذارم تروماهایم، رویاهایم را شکست بدهند.

@BaEmad

با عماد

24 Dec, 08:38


سلام.
این صفحه‌ی فصل‌نامه‌ی روان‌شناسی ۱۸۷۹ است:
👇

https://www.instagram.com/1879mag/profilecard/?igsh=MWVzeDZ2eGpob2pqbw==


۱۸۷۹ فصل‌نامه‌ای‌ست که من سردبیری‌اش را به‌عهده دارم و پس از یک وقفه‌ی طولانی، شماره دوم آن با موضوع «من دیگر آن آدم سابق نیستم» جمعه، هفتم دی‌ماه منتشر می‌شود.

غرض از این پیام، دعوت از شما دوستان بامحبت و نادیده‌ام به مراسم رونمایی‌مان هست که همیشه مهرتان روشنی قلبم بوده و خواهد بود.

ما روز جمعه، هفتم دی‌ماه از ساعت ۱۶ تا ۱۸ یک رویداد تعاملی+سخنرانی+متن‌خوانی+گپ‌و‌گفت و دیدار به مناسبت انتشار ۱۸۷۹ خواهیم داشت.

آدرس:
خیابان کریم‌خان زند، خیابان نجات‌الهی، خیابان جعفر شهری(سپند)، پلاک ۲۲، [خانه سپند]

اگر به مباحث روان‌شناسی علاقه دارید، این رویداد و این دعوت ویژه و مناسب شما است.

مشتاق دیدارتان هستم.

@BaEmad

با عماد

20 Dec, 06:39



هر اصطلاح و واژه‌‌ای در یک بافتار(Context) می‌تواند معانی دیگر داشته‌باشد.
«حمایت» و «حمایت‌کردن» یکی از آن اصطلاحاتی است که می‌شود در ۴ وضعیت ارتباطی برایش تعریفی ارائه داد:

وضعیت ۱
[رابطه‌ی والد با فرزند]

حمایت‌کردن این‌جا یعنی کودک یا فرزند من به‌کرات حق گندزدن دارد و من برایش فرصت جبران اشتباه‌ها را فراهم می‌کنم.
اگر نوجوان در یک میهمانی برای اولین‌بار مست کرده و حالش خراب است، به پدر یا مادرش زنگ می‌زند. والدین که می‌آیند نمی‌گویند غلط کرده‌ای که الکل خورده‌ای، می‌گویند چه خوب که به ما زنگ زده‌ای.

وضعیت ۲
[رابطه‌ی دوست با دوست]

حمایت‌کردن این‌جا با «حضور» معنا پیدا می‌کند، حضوری که گاه شاید آن‌چنان با کیفیت و به‌چشم‌بیا هم نباشد.
حضور در روزهای خوب و ناخوش، حضور در بزنگاه‌های مهم زندگی و ساختن خاطرات مشترک.
خاطرات‌اند که یادمان می‌آورند چه کسانی از ما حمایت کرده‌اند و چه‌قدر ما خودمان حامی دیگران بوده‌ایم.

وضعیت ۳
[رابطه‌ی عاطفی]

حمایت در این وضعیت بسامد و طلب بیشتری دارد.
حمایت در رابطه‌ی دوست‌دختر و دوست‌پسر یا زن و شوهر، بیشتر به‌معنای علاقه‌نشان‌دادن به دغدغه‌‌‌های شریک‌عاطفی است.
مثلاً اگر هم‌و‌غم زندگی حال‌حاضرم دوست‌دخترم زبان‌خواندن است، من هم همراهِ این دلخواه هستم و به راه‌های مختلف این هواخواهی‌ام را نشان می‌دهم.
اهمیت‌داشتن ارزش‌ها و اهداف دیگری و قدم‌برداشتن برای آن‌ها فعل «حمایت‌کردن» را در این بافت متجلی می‌سازد.


وضعیت ۴
[رابطه‌ی همکاری]

حمایت این‌جا با الگوی «رشد تو: رشد من»
‌یکسان است.
در یک محیط شغلی سالم و پویا، بهتر است آدم‌ها حمایت‌کردن را این‌طور بفهمند و پیش ببرند.
در این وضعیت، حمایت‌گری جنبه‌های دیگری هم می‌تواند پیدا کند و در الگوی «نگرانی تو: نگرانی من» هم خلاصه می‌شود.
شاید بیراه نباشد پیش‌بینی کنیم که «تیم‌سازی» در یک سازمان با مفهوم «حمایت‌گری» همبستگی دارد

@BaEmad

با عماد

12 Dec, 16:01




آدم‌های همیشه‌نالان، خودشان را دوست ندارند.


@BaEmad

با عماد

12 Dec, 15:57



فقط دو چیز می‌خواهم همراهم باشد: وقتی شدید افسرده‌ام، زمان بدهم و وقتی درون ملتهب و آشفته‌ای دارم، همه‌چیز را تمام‌شده ندانم.

@BaEmad

با عماد

08 Dec, 19:24



بزرگ‌تر شده‌ایم، آن وقت که مرهم زخم‌ها را به خواب شبانه می‌سپریم.

@BaEmad

با عماد

08 Dec, 19:17



تنفر‌ می‌تواند از تعقل بیاید؛ زمانی‌ که نفرت منجر به دوری‌جستن از آدم پلید گردد.

@BaEmad

با عماد

07 Dec, 18:41



هر دردی ما را غنی‌تر رهسپار می‌کند؛ درود بر محرومیت متبرک.

@BaEmad

با عماد

04 Dec, 07:26



شکل افسردگی مدام تغییر می‌کند. افسرده می‌تواند آدمی باشد که به‌طرز حیرت‌انگیزی اندوه جانکاهش را از چشم همه پنهان کند و میل فزاینده‌ای برای عدم‌ابراز آن داشته‌باشد تا نقش آدم روبه‌راه و خوش‌خیال را باور‌پذیر ایفا کند.


@BaEmad

با عماد

01 Dec, 19:13



یادت باشد تو کم نیاورده‌ای، تو فقط تصمیم نگرفته‌ای.

@BaEmad

با عماد

30 Nov, 05:41



انگار تمام زیست آدمی در اندوه «بی‌دیگری» سپری می‌شود.

@BaEmad

با عماد

29 Nov, 08:23



«هان کانگ» نوبل امسال را برده. مثل هر آدم دیگری کنجکاو شدم ببینم چرا به او نوبل داده‌اند.
از او سه کتاب به فارسی ترجمه شده. یکی‌ش همین «اعمال انسانی»ست و دوتای دیگر «کتاب سپید» و «گیاهخوار» است.
«کتاب سپید» رمان شاعرانه‌ای است و خواندنش شاید یک صبح‌تاشب وقت بگیرد. گرچه کاری که خانم «هان کانگ» در آن می‌کند، بسیار تکنیکی و شورانگیز است. اما «اعمال انسانی» برای مایِ خواننده‌ی ایرانی حس‌برانگیز و سمپاتیک است. کلیت رمان به قیام گوآنجو، در سال ۱۹۸۰ برمی‌گردد. قیامی مشابه سال ۱۳۸۸ و ۱۴۰۱ که به چشم دیده‌ایم. در جاهایی از کتاب لحظه‌به‌لحظه‌ی دو دهه‌ی اخیرمان را می‌دیدم. از مادران داغدار گرفته تا به‌زیر‌خاک‌رفته‌های بی‌نام‌و‌نشان، از بی‌رحمی آتش‌به‌اختیارها تا سیاه‌روزی آدم‌های بی‌گناه.
«گیاهخوار» را هنوز نخوانده‌ام که گویا بهترین کتابش هم هست.
اعمال انسانی را بخوانید، آن‌وقت می‌بینید ما حداقل در تاریخ تنها نیستیم.
@BaEmad

با عماد

25 Nov, 12:07



از نشانه‌های افسردگی پنهان، بی‌تصمیمی و دو‌دِلی‌های طولانی‌‌مدت است.

@BaEmad

با عماد

25 Nov, 11:42



درک این حقیقت که جهان(شرایط، روابط و برخوردها) دیگر بیش‌تر از این، برای ما کاری نمی‌کنند، گام بنیادین برای گذر از افسردگی و نشانه‌های مشابه آن است.

@BaEmad

با عماد

18 Nov, 19:29



رویاها اغلب وقتی خیلی احمقانه به‌نظر می‌رسند، بسیار عمیق هستند.

@BaEmad

با عماد

17 Nov, 19:22



او به درِ ریموتی پارکینگ خیره شده‌بود و به‌طور‌اتفاقی شمایلی از خودش را در آن دید: آدم‌ها بازش می‌کردند و خودش پس از چندی بسته می‌شد.
آدم‌ها می‌رفتند و می‌آمدند و باز می‌رفتند و می‌آمدند.
و او می‌ماند و می‌ماند و می‌ماند و به کارش ادامه می‌داد.
این ملال انتسابی و این ماهیت بیهوده.

@BaEmad

با عماد

15 Nov, 19:12



در نهایت درون‌مان چیزهای بسیاری دارد که همان‌جا می‌مانند و دفن می‌شوند. و عقلانی‌ست هیچ‌کس از وجودشان باخبر نشود. ناامید نشویم، ما تنها هستیم و دردهای‌مان بزرگ‌تر می‌شوند و نمی‌پوسند. هیچ گوش شنوایی هم نیست، که اگر باشد از این گوش به آن گوش است، با همدلی‌های تصنعی و «می‌فهمم»‌های آبکی تا اثبات کنند آداب جامعه‌ی مدرن و انسانی امروز را فرا گرفته‌اند.
مثلاً کدام گوش و کدام شنونده تاب می‌آورد بشنود که ببین باور کن خسته‌ام؛ استخوانی‌ام و بی‌رگ‌و‌ریشه‌ام، خونی‌ام، آماسیده.
خسته‌ام؛ از حضور، از بیدار‌شدن، از به‌خواب‌رفتن.
خسته‌ام؛ از این انسانِ غم‌بین و اندوه‌نگر که باور کنید شبانه‌روز می‌جنگد و روی خوش نشان می‌دهد و دیگر نمی‌خواهد کسی از درونش سر در بیاورد و از نوشتن این خطوط هم شرمسار است. نمی‌نویسد آن‌چنان، چون بیم این را دارد که ملت کفری شوند. و این نوشته‌ها را جلب‌توجه تفسیر کنند.
از جنگجویی خسته‌ام.
روز و شب، درونم حوادثی‌ست که نمی‌دانم می‌بایست چه‌طور دَم‌شان را ببینم. گاه تپش قلب، می‌پیوندد به گردن‌درد و این گردن‌درد به آغوش سوگ می‌رود و سوگ، دست‌‌در‌دست خشم می‌دهد و باز خستگی.
فرایندهای امیدبخش دوست دارم بسازم تا خودم را پشت آنها قایم کنم. دوست دارم پا کنم بروم آشغال‌های لب ساحل خزر را جمع کنم و مدام توی دلم بگویم یک آشغال، دارد آشغال‌ها را جمع می‌کند.
روزی نه‌چندان دور از خواب بیدار می‌شوم و با یک اجی‌مجی‌لاتلجی جلوی سفید‌شدن موهایم را می‌گیرم و می‌نویسم من هم پشت‌سر گذاشته‌ام و دیگر اعتیاد به غصه‌خواری‌ ندارم و پاکِ پاک هستم.
بعد احساس سبکی می‌کنم و آدم‌ها را تشویق می‌کنم آرزوهای بزرگ داشته‌باشند. حتی دفترچه‌های برنامه‌ریزی طراحی می‌کنم و از آدم‌ها می‌خواهم برای پولدار‌شدن من، این دفترچه‌ها را بخرند تا آرزوهای محقق‌ناشدنی‌شان را توی این بنویسند.
بعد جشن دونات می‌گیرم تا به آدم‌ها بگویم شاید من تلخ باشم اما رویاهای شیرین دارم. نفری یک دونات دارید با دفترچه‌های برنامه‌ریزی روزانه. آیا کسی هست که برنامه‌اش دیدن فیل‌ها باشد؟
یا آرزو کند بت‌من بشود؟ یا یاد بگیرد ماکارونی را دیگر فقط با چنگال بخورد؟
من برنامه‌ام این است که دیگر دلم تنگ نشود. من آخر خیلی دلم تنگ می‌شود و همین دل‌تنگی من را وادار می‌کند آدمی باشم که خیلی دوستش ندارم.
و دوستانِ من، در این دفترچه‌ها رمزگونه راز زندگی‌تان را هم بنویسید و ثبت کنید. یک روز و یک جایی به درد کسانی می‌خورد که شما را واقعاً از ته دل دوست دارند.
هیچ‌کس نمی‌داند من با دو روباه در تهران دوست هستم. این یک راز بزرگ است که مثل بقیه‌ی رازهای جهان باید شبی برملا می‌شد که امشب همان شب است.
این دو روباه من را بو می‌کشند و پیدایم می‌کنند. بعضی‌ها می‌گویند چرا هر وقت با تو بیرون هستیم، روباه می‌بینیم؟
آن‌ها احتمال نمی‌دهند که شاید من دو دوست روباه داشته‌باشم.
دوستانِ من، من را بو می‌کشند و پیدا می‌کنند تا مثل همیشه خواسته‌شان را با من درمیان بگذارند. شاید شبی نوشتم خواسته‌شان چیست.
به‌هرحال پیش می‌آید. بیایید خیلی به خودمان سخت نگیریم و بپذیریم هر کدام‌مان نگون‌بختی‌های خودمان را داریم و لازم نیست حتماً برای‌شان کاری کنیم.
به امید این و آن نباشیم و بنا را بگذاریم به این‌که این و آن هم خودشان هزار مصیبت دارند و آن‌ها هم بنا را گذاشته‌اند روی این‌که من و تو خودمان هزار مصیبت داریم.
این متن توسط کسی نوشته‌شد که «در تمام عمرش، رنجی بود که یک من را به دوش می‌کشید.»

@BaEmad

با عماد

14 Nov, 18:12



دوست داری از تو چه باقی بماند؟ یا تو را با چه به یاد آورند؟
برای من همین نوشته کافی است:

«در تمام عمر رنجی بودم که یک من را به دوش می‌کشید.»

@BaEmad

با عماد

13 Nov, 19:15



نویسنده روزی صد چیز هم می‌نویسد و پاک می‌کند.
نویسنده به‌مراتب سرش به سنگ می‌خورد و تا همیشه گمان می‌کند نوشته‌هایش به‌درد نخوراَند.
نویسنده حسود است و به نوشته‌های بِکر و بدیع دیگران غبطه می‌خورد.
نویسنده خوره‌ی خواندن است و دوست دارد به همه‌ی کتاب‌ها نوکی بزند.
نویسنده عاشق این است که نوشته‌هایش را برای این و آن بخواند و همیشه آماده‌ست کاغذی-موبایلی چیزی در بیاورد و برای دوست‌هایش آخرین نوشته‌هایش بخواند.
نویسنده آدم به‌اتمام‌رساندن است. راز از A به Z رساندن را یاد گرفته.
نویسنده از خوابش می‌زند و روز تعطیل ندارد.
نویسنده فرمول‌ها را می‌فهمد اما خودش را به جادو و خیال می‌سپرد.
نویسنده به‌مقدار‌لازم اندوه و خشم و ترس توی وجودش ذخیره دارد.
نویسنده با زندگی‌اش قمار کرده که این پیشه را برگزیده.
نویسنده خیلی طول می‌کشد که خودش را نویسنده بنامد و از‌آن‌طرف ممکن است هیچ‌یک از دوست و آشنا او را نویسنده ندانند.
نویسنده برای ناآشنا و غریبه‌ها می‌نویسد، آخر نزدیکان و عزیزان آن‌چنان تره‌ای خرد نمی‌کنند.
نویسنده می‌نویسد که کم نیاورد.
نویسنده نامه‌‌ی عاشقانه می‌فرستد تا هنرش را به رخ بکشد، مثل فلان‌فرد که طرفش را شام به رستوران مجلل می‌برد.
نویسنده هر لحظه آماده‌ی خلق‌کردن است.
نویسنده محو و شیدای کلمات است و هر روز در پی مترادف‌ها و اصطلاحات وقت می‌گذارد.
نویسنده تقلید نمی‌کند و این امر ننگین را خط قرمز می‌داند.
نویسنده غُر نمی‌زند و تمام ناله‌هایش را می‌ریزد توی وجود آدم‌های قصه‌اش.
نویسنده تنها می‌ماند.
نویسنده دیوانه قلمداد می‌شود.
نویسنده آدمی پنداشته می‌شود که خودخواه است و کارش را از همه‌چیز و همه‌کس بیشتر دوست دارد.
نویسنده کج‌خلق و عنق می‌شود.
نویسنده با یأس دست‌و‌پنجه نرم می‌کند.
نویسنده به‌مراتب سالی چندبار فکر به انتحار به سرش می‌افتد
و
نویسنده حتی اگر احترام ببیند و قدرش دانسته شود، باز توی دلش می‌گوید: «نمی‌ارزید.»

@BaEmad

با عماد

11 Nov, 19:22



بگذار آخر شبی بنویسم که من بخشیدمت اما خودم را نه. خودم را به‌خاطر این بخشش، هیچ‌وقت نخواهم بخشید.
برای همین شبت به‌خیر و شبِ من نه.


@BaEmad

با عماد

11 Nov, 06:10



استیصال در روان‌شناسی به‌معنای «دانستن» چگونگی گذر از یک رنج اما «نتوانستن» برای انجامِ آن است.
ممکن است سؤال پیش بیاید که «خواستن» چه؟
خواستن کجای این معادله قرار می‌گیرد؟
«خواستن» مستتر است، رد پایش را آن پشت‌ها می‌بینیم اگر بدانیم انسانْ زمانی با «نتوانستن» روبه‌رو می‌شود که «توانستن» را آزموده باشد.
انسانِ این صحنه، می‌خواسته که بشود اما نشده و نتوانسته و حالا مستأصل است.
یک مستأصل سرگردان با گوشی پُر از توصیه‌های بدیهی.

@BaEmad

با عماد

10 Nov, 16:15



آقای نون صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شود، کمی طول می‌کشد تا خودش را به یاد بیاورد. توی آینه که نگاه می‌کند، به‌نظرش می‌آید ته‌چهره‌ای که می‌بیند، آشنا می‌زند. با هر مرارت و جان‌کندنی که هست به‌جا می‌آورد ‌اما حافظه‌اش ملغمه‌ای از دود و مِه و خاکسترهای از‌آتش‌برگشته‌ای‌اند‌ که معلوم است مثل مابقی خاکسترهای جهان سرگردان‌اند. آقای نون برای خودش قهوه دم می‌کند و دوبه‌شک است که قهوه نوشیدنی داغِ باب میلش هست یا نه. او نیمه‌های ظهرِ روزگارش مثل همیشه پی می‌برد که در زندگی دیگر به چیزی علاقه‌مند نیست. چندماهی‌ست اما یک آرزو دارد، دوست دارد روی یک تخت بیمارستان بستری شود و یک پرستار مهربان که ته‌چهره‌ی مامان‌بزرگش را دارد برایش سوپ تمام‌نارنجیِ معجزه را بپزد. همان سوپ که مامان‌بزرگِ آقای نون درستش می‌کرد و می‌گفت این سوپْ غم‌ها را می‌شوید. آقای نون سوپ را که می‌خورد، پاهایش قوت می‌گرفتند و بی‌وقفه می‌دوید، بی‌آنکه نفسش ببُرد.
چندروز پیش آقای نون توی یک بیمارستان رفت و به اولین فرد روپوش سفید رو انداخت و گفت: «اگر امکان دارد من را چند روزی اینجا بخوابانید.»
روپوش‌سفید‌ها کم پیش می‌آید نامهربان باشند، برای همین کمی با او حرف زدند و آقای نون را راضی‌ کردند که به خانه برگردد و آنجا استراحت کند. او اما دوست داشت توی بیمارستان باشد. چند روزی از این بیمارستان به بیمارستان دیگر رفت تا در نهایت یک آدم با ریش‌های ژولیده انگار که حرف آقای نون را فهمیده، به او گفت دوای دردش در بیمارستان نیست و راه علاجش غرق‌شدن است.
آقای نون سر در نیاورد منظور آن مرد چیست. مرد ادامه‌ داد که وقتی غرق می‌شوی، به هر قیمتی که هست دست‌و‌پا می‌زنی.
در بیمارستان دست‌و‌پای آدم را می‌بندند و به آدم‌ یاد می‌دهند، قصه‌ی خورشید راست نیست.
آقای نون فقط گوش می‌کرد و تصویر می‌ساخت. اما یکهو بی‌محابا و بی‌درنگ به دریاچه‌ای رفت و خودش را توی آب پرت کرد. آن زیر، وقتی آب او را در بر گرفته‌بود، خودش را دید که آن‌طرف‌تر دارد دست‌و‌پا می‌زند و جان می‌کند تا سرش را از آب بیرون ببرد. اما آقای نونی که قصه را با او شروع کرده‌ایم، هیچ‌ کار نمی‌کرد و تقلایی برای زنده‌ماندن نداشت. حالا نمی‌دانست کدام آقای نون، آقای نونِ واقعی‌ست. آینه‌ی خودش، هر کار می‌کرد توفیر و توفیقی نداشت. آب این‌طور است که مغروق را سنگین می‌کند و از نفس می‌اندازد. آقای نون نتوانست برای یک‌بار دیگر آسمان را ببیند و نفس بکشد، برای همین بی‌اختیار چشم‌هایش را بست و غرق‌تر شد. شبیه خاکستر سرگردان تازه ازآتش‌برگشته‌ای شده‌بود که خودش را به جریان باد و حالا این‌جا آب سپرده بود. آقای نون جان‌باختنش را به چشم دید. کمی بعد پای دوچرخه زد و بالا آمد.
مردم بسیاری با چشم‌های ترسیده دریاچه را نگاه می‌کردند و چندنفری داد زدند که آن‌جاست، زنده‌ست…
آقای نون به ابرها نگاه می‌گرد و آرام‌آرام خودش را به تخته‌چوب‌های ساحل‌مانند رساند. یکی سراغش آمد و گفت: «خوبی آقا!؟»
آقای نون گفت: «من آره ولی یکی غرق شد و مُرد.»

@BaEmad

با عماد

09 Nov, 05:43



حتماً خواندن همه‌ی کتاب‌ها و دیدن همه‌ی سریال‌ها و فیلم‌ها و شنیدن پادکست‌هایی که این و آن پیشنهادش می‌دهند و درباره‌شان حرف می‌زنند، دغدغه‌تان شده.
من هم همین‌طور.
بعضی‌وقت‌ها اوضاع ناامید‌کننده می‌شود و حجم محتواهای تحسین‌برانگیز آن‌قدر زیاد است که به آدم حس عقب‌ماندن می‌دهد.
همین دیروز دوستی از نویسنده‌ای(انسان‌شناس) بهم گفت که تابه‌حال اسمش را هم نشنیده‌بودم. بعد که درباره‌‌اش سرچکی کردم، متوجه شدم چه آدم بزرگ و شهیری‌ست و چه حیف و‌ حماقت‌بار که نمی‌شناختمش و هیچ ازش نخوانده‌ام.
همین دیشب به دوستِ سریال‌بینم گفتم دارم سریال جدیدی می‌بینم که «آلفونسو کوار‌ن» ساختدش.
اصلاً به گوشش هم نخورده‌بود که این کارگردان نام‌آشنا برای «اپل ‌تی‌وی» با بازی کیت بلانشت سریال ساخته.
من چندین پادکست -به‌کندی و دیربه‌دیر- گوش می‌دهم که شاید خیلی از پادکست‌بازها اسم‌شان را هم نشنیده باشند.
به نظر می‌آید هر کس خط مطالعاتی خودش را باید پیدا کند و پی بگیرد. منظورم از خط مطالعاتی این است که من رده‌ای از کتاب‌ها سلیقه و دغدغه‌ام می‌شود که به‌احتمال‌زیاد شاید پسند دیگری نباشد.
همین اتفاق درباره‌ی فیلم‌دیدن و پادکست‌شنیدن نیز صدق می‌کند.
دنیای امروز، به‌واسطه‌ی حجم گسترده‌ی پلتفرم‌های انتشار، مملو از داده و محتوا است.
این تلقی که «جهانیان می‌بایست تا سال‌ها دست از تولید محتوا بردارند و به مصرف محتوا بپردازند» قابل‌تأمل است.
از طرفی ما تحت‌تأثیر معرفی‌ها قرار می‌گیریم.
مثلاً بارها شده که دیده‌ام کسی فیلمی را معرفی کرده و کپشن کوتاهی‌ هم در وصفش نوشته و گفته: «آی قلبم»
تا یک دوره‌ای موبایل من سرشار از این اسکرین‌شات‌ها بود.
بعد می‌رفتم سروقت‌شان و وسط فیلم مدام به خودم می‌گفتم پس کِی به آن قسمت «آی قلبم» می‌رسیم؟
من فکر می‌کنم هر کسی باید خودش فارغ از هیاهوی تحسین‌ها و سلیقه‌‌ی دیگران، خطش را پی بگیرد و نگران این جاماندن نباشد.
این جاماندگی از محتواهای موجود، سهم همه است.
همه‌مان به‌نوعی عقب هستیم و دیگر پانزده‌سال پیش نیست که اگر فقط سریال «لاست» و «فرار از زندان» را دیده‌بودیم، باد به غبغب می‌انداختیم.
من از تو، تو از دیگری و دیگری از من جا مانده است.
هر کدام چیزهایی دیده‌ایم و خوانده‌ایم که دیگری ندیده و نخوانده.
من فکر می‌کنم نباید تعجیل و ولع داشت.
محتوای درخور و باب‌ میل خودش ما را پیدا می‌کند و همان «آی قلبم» را بهمان می‌خوراند.

@BaEmad

با عماد

08 Nov, 08:02



دو نکته درباره‌ی ماجرای «آهو دریایی»

در خیلی از صفحه‌ها و از زبان بسیاری از اهالی فن حوزه‌ی «روان» می‌خواندم و می‌شنیدم که درباره‌ی چیستی اختلال و چرایی اختلال‌های اطلاقی و نسبت‌داده‌شده(دوقطبی، روان‌پریشی و نشانگان شخصیتی…) اظهار فضل کرده‌اند و هرکسی به نوبه‌ی خودش در‌این‌باره نظری داده‌است.
به نظرم دو نکته بیش‌ از هر چیز درباره‌ی این واقعه و تبعاتش بهتر است در نظر گرفته‌شود:

۱-تشخیص در دانش روان‌شناختی پدیده‌ای پیچیده و بسیار سخت است. روان‌درمان‌گرِ حرفه‌ای حتی بعضی‌وقت‌ها تا چندین جلسه هم روی مراجعش تشخیص نمی‌گذارد. تشخیص‌ اختلال‌ها نیازمند بررسی عمیق و از نزدیک است. چه‌طور اهالی فن این حوزه، از پیش و بدون هیچ دقت‌ نظری، پذیرفته‌اند این دختر حتماً مبتلا به یک اختلال روان‌شناختی است و حالا درباره‌ی چگونگی و چرایی حادث‌شدن آن فلسفه‌بافی و نظریه‌پردازی می‌کنند؟
آن‌چه این وسط ایجاب می‌کند، پرهیز از تشخیص‌گذاری‌ها و سرزنش حداکثری آن است. نه که تشخیص اختلال‌های روانی روی یک شخص عیب و نقصان شمرده شود، بلکه رعایت اصول حرفه‌ای (چه فردی و در چه بازه‌ی زمانی تشخیص داده) پیش‌شرط است.
به‌نظر می‌آید یک از آن‌ورِ بوم افتادنی این وسط در جریان است. عده‌ای برای این‌که بگویند اختلال‌های روانی یک امر طبیعی و همه‌شمولی در زندگی افراد است و بر نرمالایز‌کردن آن تأکید بورزند، دچار این خطای محاسباتی شده‌اند که از پیش، روی تشخیص‌ مخابره‌شده از طرف خبرگزاری‌ها نادانسته صحه بگذارند.

۲-آن‌چه که در طی ۲۰ ماه اخیر دیده می‌شود، این است که دستگاه تبلیغاتی، برای پدیده‌ی «شوریدگی علیه حجاب» شمشیری تازه تحت‌عنوان تشخیص‌گذاری‌ اختلال‌های روان‌شناختی پیدا کرده‌‌است.
نمونه‌های معروفش مربوط به دو بازیگر زن سینما می‌شد که قاضی در حکم‌شان آن‌ها را ملزم به شرکت در دوره‌های روان‌شناسی کرده‌بود تا حجاب اجباری را رعایت کنند.
بهتر است اهالی فن حوزه‌ی «روان» بیش از هر چیز این پدیده را زیر سؤال ببرند و با پرداختن به آن -به‌جای فلسفه‌بافی و اثبات این‌که عریانی در ملأ‌عام نشانه‌ی کدام اختلال است- تلاش کنند مقابل این سلاح و هجمه بایستند.

هر فردی مختصات روانی خودش را دارد، هر پدیده‌ای تحلیل ویژه‌ای خودش را می‌طلبد و متخصصین حوزه‌ی روان بهتر است برای تفسیر یک موقعیت، این سؤال را مدام از خودشان بپرسند که این رخداد لایه‌ی عمیق‌تری(پنهانی‌تر) هم دارد که احتمالاً از آن غافل شده‌‌‌ایم؟

بیماری روانی عیب نیست،
اطلاق بیمار روانی به یک شخص، بدون بررسی و ارزیابی اصولی آن مذموم است و از همه مهم‌تر بازی کردن در یک زمین که از بیرون سفارش و طراحی شده که دیگر قبح اکبر است!

@BaEmad

با عماد

07 Nov, 19:16




روان‌درمان‌جو: «از من دیگر گذشته‌ست.»

روان‌درمان‌گر: «این‌که مدار دنیا بر گذشتن می‌چرخد، از نگاه تو چه‌قدر منطبق‌بر واقعیت است؟»


@BaEmad

با عماد

06 Nov, 17:15



تو شب پیش نمی‌خوابیدی و تا صبح پای شبکه‌های فارسی‌زبان می‌نشستی و چشم از اخبار انتخابات آمریکا برنمی‌داشتی.
تو از رقص دونالد ترامپ خیلی خوشت می‌آمد. تو در تمام این چهارسال می‌گفتی، ترامپ برمی‌گردد و رییس‌جمهور می‌شود و من می‌گفتم این آدم دیگر مهره‌ی سوخته‌ست.
تو هیچ‌وقت یکی‌به‌دو نمی‌کردی. من اصلاً تو را به‌یا‌د نمی‌آورم که بخواهی حرفت را به کرسی بنشانی یا زور بگویی. تو اصلاً اهل اصرار و پافشاری نبودی. و همه‌چیز را در نهان دردمندت می‌ریختی.
تو آبت را می‌نوشیدی و برای این‌که بحثی بین‌مان شکل نگیرد، به زیرنویس شبکه برمی‌گشتی و آن را بلند می‌خواندی.
تو ترجیح می‌دادی آدمی باشی که به‌هیچ‌وجه آزارت به کسی نرسد. مهرت را از هیچ‌کس دریغ نمی‌کردی و گاه که جرئت می‌کنم و سراغ پیام‌های‌مان‌ می‌روم سرشار از قلب‌های قرمز و دوستت‌دارم است.
داغدیده، آب‌دیده می‌شود و اندوهش را در نهانش نگه می‌دارد.
من روزی نیست که به اندوه‌های تو فکر نکنم. غم‌هایی که هیچکس از تو نپرسیدشان و تو هم آدمِ درمیان‌گذاشتن نبودی.
دلم تنگ شده که از من بخواهی ماساژت بدهم و پاهای ترک‌‌های سفید‌برداشته‌ات را بمالم.
به تازگی توی کشویت که دست‌نخورده است و همان نظم‌و‌ترتیب پسندت را دارد، ساعتی پیدا کرده‌ام. این ساعت را چندسال پیش بهت دادم. پاک فراموشش کرده‌بودم.
همه‌‌اش ازت می‌پرسیدم چرا ساعت را نمی‌اندازی. و می‌دانم تو دلت نمی‌آمد و به‌اصطلاح معروفت، جای محفوظ نگهش می‌داشتی.
زمانْ از دست رفته و آن ساعت دست‌نخورده و مچ‌نینداخته با باتری خوابیده توی کشویت مانده.
نقدم به تو همیشه این بود که زندگی کن، سفر برو و دنیای نیمچه دلخواهت را داشته‌باش.
تو باز فقط گوش می‌کردی و هیچ نمی‌گفتی.
چه‌قدر آن ضرب‌المثل را که بهت گفته‌بودم دوست داشتی: «خرج‌کردن سخت‌تر از پس‌انداز‌کردن است.»
هرازگاهی مرورش می‌کردی و می‌گفتی عجب جمله‌ای است عمادجان، تو این‌طور زندگی می‌کنی؟
و من دوست داشتم تو آدمی بودی که آن ساعت را همان فردایش دستت می‌انداختی و دلخواه‌ها را به تعویق نمی‌انداختی.
گاه فکر می‌کنم دلخواه‌هایت دیگر رنگ باخته‌بودند و تو فقط به مدارا با خودت و اطرافیانت ادامه می‌دادی.
من می‌دانم پشت چهره‌ی همیشه خندانت، دردها روزگار می‌گذراندند.

عزیزم، سپیدی موهایم،
حرفت درست از آب درآمد و دونالد ترامپ با همان سیاق بامزه‌ای که می‌دیدی، می‌رقصد.

#بابا
@BaEmad

با عماد

06 Nov, 10:59



سوگ هیچ‌گاه تمام نمی‌شود، فراوانی‌ بروزش امکان دارد کم‌تر ‌شود اما شدتش تا همیشه در کمین می‌ماند.
مثلاً ممکن است هر روز با کیفیت ۵ از ۱۰ حادث شود و برای روزهای متمادی خبری ازش نباشد اما یکهو و ناغافل با کیفیت ۱۰ مثل روز اول برای چندین‌ساعت ظاهر می‌شود و تمام وجود آدم را در بر می‌گیرد و می‌بلعد.

@BaEmad

با عماد

05 Nov, 14:39



رفتار ناراحت‌کننده که چندین مرتبه اتفاق می‌افتد و شمایل آشکاری هم ندارد، دیگر نه سهوی‌ست و نه بی‌اختیار. از یک نوع لج یا عمدی می‌آید که احتمالاً خبر از خشمی پنهان می‌دهد.

@BaEmad

با عماد

03 Nov, 14:27



بهتر است مراجعین یاد بگیرند همه‌چیز را گردن والدین نیندازند.
روان‌درمان‌گر اگر روی این آتش بنزین نریزد، مراجعش را بیشتر آماده‌ی زندگی فردی‌اش می‌کند.
مراجع بهتر است زخم‌های‌ دیده از خانواده را بشناسد و درک کند و با آنها مواجه شود.
راهبرد احتمالاً نامناسب با خشم‌ زیستن است، مثلا
خشم از پدر پرخاش‌جو یا مادر کناره‌گیر که فرزند می‌تواند تصمیم بگیرد از آن‌ها گذر کند.
بسیاری از فرایندهای روان‌درمانی مراجع را به این سمت می‌برند.
در واقع، ذات و ماهیتِ این فرایند همین است که فرد به جنگ غیابی و عاطفی پدر و مادرش برود و از آن‌ها حق‌طلبی کند.
اتفاقاً از ثمربخش‌ترین مراحل روان‌درمانی همین بازگشت به آن‌چه که «از سر گذرانده‌ایم» یا «به سرمان آورده‌اند» است اما نباید در این نزاع ماند و در این مرداب دست‌و‌پا زد.
باید به این تصمیم رسید که روزگار تأثیرگذاری آن‌ها به سر آمده.
بزرگ‌سال باید بخشی از ارزش‌های فردی‌اش روی مصالحه و گذر از این رابطه‌ی احتمالاً روزی آسیب‌رسان، بنا کند.
والدین درون ما و توی ذهن ما زندگی نمی‌کنند که مسبب تمام مصیبت‌ها باشند. این اتفاق منجر به عدم‌مسئولیت‌پذیری وضعیت‌های چالش‌برانگیز و تنش‌زای حال حاضر زندگی می‌گردد.
تأثیرات مخرب آن‌ها که منجر به شکل‌گیری برخی ویژگی‌ها(کاستی/نقایص) در ما گردیده‌، انکار‌ناشدنی‌ست اما به‌هرحال هر فردی زندگی خودش را باید داشته‌باشد و سفر شخصی‌اش را بایست آغاز کند.
اگر عیوب فردی قرار است تابه‌ابد همراه ما باشند و ما برای‌شان کاری نکنیم، این چسبندگی به والدین(یا تک والد) فردیت مستقل‌مان را زیر سؤال می‌برد.
والدین خود محصول نظام تربیتی و فرهنگی و عاطفی بوده‌اند که آسیب دیده‌اند و به‌احتمال‌زیاد مرهم زخم‌های‌شان را هیچ‌وقت نیافته‌اند.
بهتر است در نزاع با کاستی‌ها باشیم نه در جنگ با مسبب احتمالی این نقایص.

@BaEmad

با عماد

02 Nov, 17:14



شاید تغییر افسانه‌ باشد اما شکستن چرخه‌های معیوب و تکراری و خلاصی از آن‌ها شدنی و در دسترس است.

@BaEmad

با عماد

01 Nov, 07:11



به‌نظر می‌آید بین پشتکاری و دفترچه‌یادداشت روزانه ارتباط معناداری وجود داشته‌باشد.

@BaEmad

با عماد

31 Oct, 12:24


@BaEmad

با عماد

31 Oct, 12:14



تابه‌حال به تفاوت دو واژه‌ی «درد» و «رنج» فکر کرده‌اید؟

به‌باور روان‌شناس‌های رویکرد «درمان مبتنی‌بر پذیرش و پای‌بندی» انسان راه گریزی از درد ندارد و دردها اجتناب‌ناپذیر‌ند. آن‌ها می‌گویند که هر آدمی باید عمیقاً به این ادراک رسیده‌باشد که دردمندی بخش جداناشدنی زندگی‌اش در هر لحظه است.
اما رنج چه؟
آن‌ها می‌گویند رنج، یعنی نحوه‌ی مواجهه با دردها، چگونگی ارتباط‌برقرار‌کردن با درد، رنج آدمی را تعریف و معین می‌کند.
مثلاً می‌گویند اگر شریک عاطفی‌تان به شما ضربه‌ی مهلکی زده و رفته، این درد بسیار بزرگی است که آدمیزاد آن را تجربه می‌کند و می‌تواند به قیمت فروپاشی روانی هم تمام شود.
چگونگی این تجربه و ازسرگذراندن این رخداد، این‌جا رنج را به‌وجود می‌آورد.
آن‌ها می‌گویند این به تصمیم و اختیار فرد است که می‌خواهد چه نوع رنجی برای خودش دست‌و‌پا کند.
فردی ممکن‌است بخواهد تا مدت بسیاری با نفرت از آن آدم زندگی کند،(رنج و نفرت این‌جا می‌توانند هم‌معنی باشند)
شخص دیگری ممکن است به این جمع‌بندی برسد که روابط عاطفی همیشه برای او منتج به همین وضعیت می‌شوند و او دیگر باید تنها باشد،(رنج و تنهایی این‌جا هم‌معنی می‌شوند)
و آدمی دیگر این درد را می‌پذیرد و آن را طبیعت و حقیقت جهان می‌پندارد.
پذیرش این‌جا به‌معنای آشتی با وضعیتی‌ست که عمیقاً آدم را آزرده می‌کند و مستلزم قبول هیجانات ناخوشایند است. آن‌ها به‌زیبایی می‌گویند که احساسات، واقعیت‌های مسلم نبوده و تنها بخشی از اطلاعات هستند. یعنی شریک عاطفی بی‌وفا رفته، ضربه زده و پشت‌سرش را هم نگاه نکرده. بله، این حقیقت تلخ ماجراست که دردی بزرگ روی شانه‌های آدم می‌اندازد.
نه باید تسلیمش شد و نه پس‌اش زد. هر دوی این‌ برخوردها، رنج‌آفرین‌اند.

«اَکت» یا همان «درمان مبتنی‌بر پذیرش و پای‌بندی» نگاه چندان خوش‌بینانه‌ای به جهان ندارد و ازآن‌طرف می‌کوشد به آدمیزاد یاد بدهد دنیا را همان‌طور که هست، عریان و آشکار ببیند.
«اَکت» ترجیح می‌دهد انسان دریابد زندگی آن خوش‌خوشان خیالی یا وعده‌داده‌شده نیست، پس زیستن در این جهان، آدم پذیرنده می‌خواهد.
آدم پذیرنده‌ای که ارزش‌های زندگی‌اش را شناخته و به موازات دردمندی و دردها، در راستای تحقق‌بخشیدن به ارزش‌هایش این جهانِ خاکستری(نه سیاه و نه سفید) را تاب می‌آورد.

@BaEmad

با عماد

30 Oct, 08:58



روان‌درمان‌گر باید تلاش کند به روان‌درمان‌جو بفهماند افکار و احساسات دردناکش، حقیقت را به او نمی‌گویند.


@BaEmad

با عماد

28 Oct, 17:12


@BaEmad

با عماد

23 Oct, 07:09



یک‌ روز از همین روزها
وقتی ابرها سر جای‌شان‌اند
و
آدم‌ها توی خیابان می‌روند و می‌آیند
و آن‌طرف‌تر
وقتی پیرمرد هاف‌هافو
دستش را روی بوق گذاشته و
مسافرش
به سی‌دقیقه‌ی سرنوشت‌ساز آینده‌اش فکر می‌کند و
یک گربه
با احتیاط از بزرگراه رد می‌شود،
می‌میرم.

یک عصر
وقتی زنی پابه‌سن‌گذاشته
از تره‌بار برمی‌گردد
و
کسی پیدا نمی‌شود تا کمکش کند و
جوان پیک موتوری
خطر از بیخ گوشش می‌گذرد و
پرنده‌ای وسط پرواز
چیزی مهم یادش می‌آید،
می‌میرم.

یک غروب
وقتی دختری سی‌و‌چندساله
شب چهلم پدر شریکِ عاطفی‌اش
لباس آبی می‌پوشد
و
میهمانی راه می‌اندازد و
شیشه‌های شراب باز می‌کند و
تولدش را جشن می‌گیرد،
می‌میرم.

یک‌بار
وقتی دختری پنج‌ساله
با پدیده‌ی برف آشنا می‌شود
و
مردی پنجاه‌و‌چند‌ساله فضیحت بار زمین لیز می‌کند و
شاعری از پشت شیشه به شهر تمام سفید نگاه می‌کند و
جوانی دنبال قفل‌ساز می‌گردد تا درِ خانه‌ی برادر ناپدیده‌شده‌اش را باز کند،
می‌میرم.

یک صبح دل‌انگیز بهاری
وقتی پسری سی‌و‌چند‌ساله به سمت آرزوهایش پرواز می‌کرد و
ناگاه خبر گرفت پدرش مُرده
و
همسایه بالایی‌اش با سرخوشی تمام
مارتیک گوش می‌داد،
می‌میرم.

یک‌مرتبه
زمانی که کرم‌ها رژه می‌روند
و
مورچه‌ها شتاب می‌کنند
برای جویدن عزیزانم،
می‌میرم.

یک شب
از پله‌ها می‌افتم
و روحم را
یک پژو ۴۰۵ زیر می‌گیرد.

@BaEmad

با عماد

04 Oct, 12:28



روان‌درمانی ترک‌انداختن روی سدها و شکستِ آن‌ها و پس از آن، گلاویز‌شدن با لشکر هورمون‌ها است.

@BaEmad

با عماد

28 Sep, 18:00



بعضی از ما همین‌جوری افسرده نیستیم، فقط بعضی‌ها همین‌جوری افسرده‌مان می‌کنند.

@BaEmad

با عماد

15 Sep, 15:53



سعادت را جایی کشف کردم که دیدم متأسفانه همه‌ی دردها را دارم تحمل می‌کنم.

@BaEmad

با عماد

15 Sep, 14:11


@BaEmad

با عماد

06 Sep, 15:52


👆

اگر داستان «بازی سرنوشت‌ساز»م را خواندید، لطفاً نظرتان را برایم بنویسید:
👇
[email protected]

با عماد

06 Sep, 15:48



داستان «بازی سرنوشت‌ساز»


استفان از همان هفت-هشت‌سالگی که برای اولین‌بار با پدر و عمویش به استادیوم رفت، شیفته‌ی تیم شهرشان شد. و حالا پس از سالها که دیگر پدرش مُرده و عمویش از این شهر رفته، بازی‌ای نیست که به استادیوم نرود. شب‌ بازی‌های سرنوشت‌ساز تیمش تا صبح خواب ندارد. و تا خود کله‌ی سحر تپش قلب رهایش نمی‌کند.
روز بازی کمی زودتر خودش را به نزدیکی استادیوم می‌رساند و از دکه‌ی خردلی رنگ‌و‌رو‌رفته مثل همیشه سیب‌زمینی سرخ‌کرده می‌گیرد و با هر چنگال شش-هفت ‌تا کمر‌باریک‌های زرد را به نزدیکی حلقش می‌رساند. استفان سیب‌زمینی سرخ‌کرده می‌خورد که شاید آن‌ها از پسِ دلشوره‌ی بازی سرنوشت‌ساز پیش‌رو بر بیایند. او به استادیوم می‌رود و اهل تشویق و های‌و‌هوی نیست. روی صندلی تا آخر بازی می‌نشیند و نه به هنگام گل بالا می‌پرد و نه زمان اعصاب‌خردی‌های درون زمین، ریختش عوض می‌شود. فقط توپ را دنبال می‌کند. بازی تمام می‌شود و تیم محبوبش بازی سرنوشت‌ساز را می‌بازد. استفان حتی نیم‌ساعت پس از بازی هم روی صندلی می‌نشیند و به زمین که هر لحظه خالی‌تر از قبل می‌شود، نگاه می‌کند. دوست دارد فریاد بزند اما خودش را جمع‌و‌جور می‌کند. دوست دارد به دروازه‌بان تیم‌شان، «کاموتی» که هیچ‌وقت بیشتر از حد مایه نمی‌گذارد و یک آدم همیشه‌ی روزگار متوسط رو به پایین است فحش بدهد و حتی چیزی هم طرفش پرت کند.
استفان استادیوم را ترک می‌کند و به بارِ نزدیک خانه‌اش می‌رود و تک‌و‌تنها پشت‌به‌پشت و لیوان‌به‌لیوان می‌نوشد. الکل وارد خونش می‌شود تا غم شکست تیم محبوبش را بشوید. استفان شب‌هایی که تیم محبوبش می‌بازد، همین‌طور است. غم را با نوشیدن تا سیاه‌مستی تاب می‌آورد.
یکی از هم‌محلی‌های قدیمی‌اش که او هم شاکی از باخت تیم محبوب‌ شهرشان است، کنار استفان می‌نشیند و می‌گوید: «گند زدیم، مثل همیشه.»
استفان می‌خواهد به‌یاد نیاورد و این‌طور جلوه دهد که برایش اهمیتی ندارد. چیزی درونش او را به این مسیر مثلاً بی‌تفاوتی می‌اندازد. سرخوشی الکل هم تنگش، مزید بر علت شاید.
می‌گوید: «عیب ندارد. من که ناراحت نیستم.»
می‌داند دروغ می‌گوید اما نمی‌فهمد چرا دوست دارد این کار را بکند. استفان می‌گوید: «می‌روم یک فیلم کمدی می‌بینم. به درک که باختند. اصلاً اهمیتی ندارد»
بلند می‌شود و اسکناسی به شاگرد بار می‌دهد. از بار بیرون می‌آید، با گیجی و منگی الکلی که توی وجودش به همه‌جا سرک می‌‌کشد. سر راه ولوله‌ای به جانش می‌افتد. به روسپی‌خانه‌ی نزدیک بار می‌رود و دعادعا می‌کند نانسی، هم‌خوابه‌ی این چندسال اخیر، سر کار باشد. وارد روسپی‌خانه می‌شود و سراغ نانسی را می‌گیرد. زن پشت پیشخوان بهش خبر می‌دهد نانسی کار یک مشتری را راه می‌انداز‌د و بعدش هم می‌خواهد زود به خانه‌اش برود. استفان می‌گوید صبر می‌کند، شاید بتواند خودش با پول بیشتر راضی‌اش کند. حالا ویر است یا الکل، هر چه هست استفان، زندگیِ آن لحظه‌اش را در غصب بی‌چون‌و‌چرای نانسی می‌بیند. نانسی با چهره‌ای پف‌کرده از سرسرای پشتی روسپی‌خانه، سیگار‌به‌لب و با شیشه‌ی عطری به‌دست به پیشخوان می‌رسد. هفت‌-هشت پیسِ دست‌و‌دل‌بازانه به خودش می‌زند. استفان نانسی را صدا می‌زند. نانسی از استفان خوشش می‌آید. مشتری راحت و بی‌دردسری است. تازه همیشه پول بیشتری هم برای نانسی می‌گذارد. استفان می‌گوید: «نانسی تعطیل کرده‌‌ای!؟»
نانسی می‌گوید: «باید بروم، فردا بیا.»
استفان با همان چشم‌های تار و زبان خمار می‌گوید: «پول بیشتر می‌دهم، خیلی می‌خواهمت.»
نانسی تخت سینه‌ی استفان می‌کوبد و می‌گوید: «فردا بیا، هوشیار بیا.»
و بعد می‌رود. استفان به خانه می‌رود. تلویزیون را که روشن می‌کند، کانال محلی با حضور چند کارشناس باخت تیم شهر را بررسی می‌کنند. کانال را در کسری از ثانیه عوض می‌کند. دوست ندارد یادش بیاید چه شده. پیش خودش فکر می‌کند باخت تیم محبوب چه‌قدر آشفته‌اش کرده و اگر بازی سرنوشت‌ساز را برده‌بودند امشب، اوضاع فرق می‌کرد. همیشه فکر می‌کند چرا اصلاً باید یک بازی فوتبال او را باید تااین‌اندازه به‌هم بریزد. دوست داشت از فوتبال و تیم‌شان متنفر بود. یا بی‌تفا‌وت و یا اصلاً علاقه‌ی دیوانه‌وار و کم‌دردسر دیگری می‌داشت.
استفان می‌داند مستی کنتور دارد و وقتی آدم غلط زیادی می‌کند و از حد می‌گذراند هر لحظه احتمال وقوع رخدادی است. استفان یاد زمستان سه سال پیش می‌افتد. و شاید هوس آن زمستان و برف چندمتری‌اش است که منجر به یادآوری می‌شود. همان‌ زمستان که یک شبی دنیا مثل اغلب اوقات(به باورش) بر خلاف میلش رفتار کرده‌بود. نه در بار، بل پشت پنجره‌ی هال خانه‌اش با یخ و ویسکی به تماشای بارش برف ایستاده‌بود.

با عماد

06 Sep, 15:48


زیبایی آن دانه‌های باشکوه و سفید می‌توانست به وجدش بیاورد اما احوال پس از مواجهه با شکست قبل غروب تمام وجودش را در بر گرفته‌بود و کیست که نداند اعصاب بیناییِ آدمِ شکست‌خورده با سفیدی‌ها هیچ‌رقمه ارتباطی برقرار نمی‌کند.
برف هر لحظه بیشتر می‌شد و مستی استفان رو به سیاهی می‌رفت. هیچ ماشین و بنی‌بشری تو خیابان نبود. برف همه‌جا را بند آورده‌بود. و نزدیک به ۲متر نشسته‌بود. وقتی به آسمان نگاه می‌کرد می‌دید توقفی در کار نیست. از مستی بود یا چه، فکری به ذهنش زد. تمام ناخوشی‌ها و بدبیاری‌ها از جلوی چشمش گذشت و تصمیم گرفت رفتن توی دهان کوسه‌ را یک‌بار آزمایش کند. انگار کن که آدم یک‌بار توی تابوت با قلبی تپنده و چشمی باز بخوابد.
رفت پشت‌بام ساختمان شش طبقه‌شان و از آن بالا خودش را پرت کرد پایین و فِلِفتی فرو رفت توی برف‌ها. قلبش آرام می‌زد و مستی پرنده‌ای بود نشسته روی شاخه که همین چند لحظه پیش از ترس شنیدن صدای شلیک، پریده بود. به سرعت محو شده‌بود.
استفان مرگ را آزمایش کرد. سقوط را، از نوع اختیاری‌اش.
دانه‌های برف حالا روی او با کرشمه می‌نشستند و او به آسمان بی‌سر‌و‌ته نگاه می‌کرد. وجودش سراپا جرئت بود. تصمیم آنی و عملیاتی‌شدن ناگهانی‌ترش شگفت‌زده‌اش کرده‌بود. گمان می‌کرد عضو باشگاهی شده که نمی‌داند اسمش چیست. باشگاهی که به آن تعلق دارد و اعضای باشگاه روی استفان حساب ویژه‌ای باز می‌کنند. خیالش راحت بود. فکر می‌کرد تمام ناملایمتی‌های روزگار را پشت‌سر گذاشته. و اثری از آنها نیست. شبیه به لحظه‌ی خواب‌رفتن پس از سی‌ساعت بی‌خوابی؛ نرم، لطیف و شیرین.
حالا دلش همان برف و سقوط مجدد را می‌خواست که مستی بپرد و آشفتگی باخت تیم محبوب بی‌معنا شود.
روی پشت‌بام رفت ‌و کمی به میدان شهرشان نگاه کرد. سپس بی‌اختیار داد زد و گفت: «کاموتی تو یک آدم به‌دردنخوری، تو یک حرام‌‌زاده‌ای که برات مهم نیست، وقتی گل می‌خوری ما غمگین می‌شویم.»
رهگذران شبانگاهی میدان شهر مردی را دیدند که روی بام خانه‌اش سیم پاره کرده‌است.
استفان داد زد و گفت: «کثافت‌ها! کثافت‌ها! بیشتر بدوید»
از روی زمین چند آت‌و‌آشغال برداشت و به پایین پرت کرد. سپس همان‌جا ایستاد و به شهر نگاه کرد. چند آدم که از پایین تماشایش می‌کردند، نگران بودند و احتمال می‌دادند مردِ ایستاده بر لبه‌ی پشت‌بام قصد پایین‌پریدن دارد. یکی‌شان تماس گرفت و گزارش داد. چندی بعد استفان برگشت به خانه‌اش و خوابید. خیلی زود به خواب رفت. بی‌خوابی شب گذشته، آشفتگی امروز و الکلِ ساری‌و‌جاری در بدن، به مغزش خاموشی اول را داد.
خواب سه مرحله‌ی خاموشی دارد. خاموشی اول زمانی‌ست که چشم‌ها بسته می‌شود و ارتباط آدم با محیط اطرافش قطع می‌شود. گویی اگر کسی بالای سر فرد به‌خواب‌رفته بایستد و نگاهش کند، به‌خواب‌رفته متوجه نمی‌شود. خاموشی دوم، مجوز ورود به دنیای رویاها و زبان‌ها ‌لال کابوس است و خاموشی سوم را همه تجربه نمی‌کنند. طبق آخرین گزارش‌ها سالانه از هر هزارنفر‌، چهار نفر می‌خوابند و دیگر بیدار نمی‌شوند و در آغوش خاموشی سوم می‌غلتند.
@BaEmad

با عماد

30 Aug, 09:19



در ارتباط با دیگران از هر نوعش؛ چه کاری، چه عاطفی، چه دوستانه و چه خانوادگی دو سرمشق وجود دارد که رابطه‌هایمان را به‌طرز قابل‌توجهی کم‌حاشیه و کم‌آسیب می‌کند و آن دو «مرزبندی» و «شفافیت» هستند.

@BaEmad

با عماد

29 Aug, 10:58


@BaEmad

با عماد

29 Aug, 10:18



بله شادمانی‌های بسیاری در زندگی‌‌هایمان هست که می‌توانیم به آنها چنگ بزنیم و دودستی بهشان بچسبیم اما چه کنیم که زور آن‌ها شاید به بدبیاری‌هایی که از سر گذرانده‌ایم، نمی‌رسد.

@BaEmad

با عماد

27 Aug, 14:06


@BaEmad

با عماد

26 Aug, 16:11


@BaEmad

با عماد

25 Aug, 21:33


@BaEmad

با عماد

25 Aug, 21:28



شما را نمی‌دانم، از من که گذشت.
در انبان خاطره‌ام، ماهی قرمز داخل تنگ، شب اول عید، کمی پیش از تحویل سال، به خیال رهایی از دیواره‌ی شیشه‌ای اطرافش به بیرون می‌پرد تا راهی اقیانوس شود. آن‌طرف‌تر خانواده‌ای کامل که تمام قسط‌های‌شان را داده‌اند و یک مسافرت سه روزه‌ی‌ کم‌حاشیه در اواسط نوروز در نظر گرفته‌اند، پای سفره‌ی هفت‌سین ایستاده‌اند و هرآنچه را که سفره لازم دارد، کنار هم می‌چینند.
ماهی قرمز به بیرون افتاده و محاسباتش غلط از آب در آمده. بالا‌و‌پایین می‌پرد و خیسی‌اش را به این‌طرف و آن‌طرف می‌پاشد.
پسربچه می‌آید سروقت تنگ تا ماهی قرمز و آینده‌‌دارش را کنار هفت‌سین بگذارد. پسربچه جا می‌خورد و قلبش تند می‌زند. دیگر آینده‌ای در کار نیست. ماهی بالا‌و‌پایین‌پریدنش بی‌رمق شده و معلوم است آخرین جان‌هایش را می‌دهد. پسربچه گریه می‌کند و بابا نزدیکش می‌آید.
بابا می‌گوید: «بعضی ماهی‌ها این‌طوراَند، فکر می‌کنند بیرون که بیایند راهی اقیانوسی، رودخانه‌ای، جایی می‌شوند.»
بابا ماهی را توی تنگ برمی‌گرداند اما فایده ندارد. ماهی تمام کرده و خیلی زود به آب بوی مُردگی می‌دهد.
پسربچه می‌گوید: «کاش حواس‌مان بود.»
بابا زیر چشمش را می‌خاراند که می‌گوید: «خوش‌به‌حال‌مان که می‌شود و می‌توانیم یک ماهی دیگر بخریم.»
پسربچه که از وقتی ماهی جان‌داده را دیده، شکم‌اش درد گرفته، می‌گوید:
«آن یکی بیرون نپرد؟»
ماهی‌قرمز با چشم‌های متحیر توی دلش می‌گوید: «من رویای اقیانوس نداشتم.»
سال تحویل می‌شود و مامان می‌گوید: «باید خاکش کنی، شگون ندارد همین‌طور روی آب معلق بماند.»
پسربچه از مرگ می‌ترسد. صاعقه‌ای از‌خدا‌بی‌خبر توی ذهنش می‌آید که اگر مامان و بابا بمیرند، چه کار باید بکنم؟ شکم‌اش بیشتر درد می‌گیرد. پنداری آن همکلاسی درشت‌هیکل و زورگویش چند مُشت پشت‌هم بهش زده.
پسربچه بزرگ می‌شود. متأسفانه دیگر هفت‌ساله نیست، ده ساله هم نیست، از بد حادثه بیست‌ساله هم نیست و بی‌اینکه بفهمد سی‌سالگی را رد کرده. با انباشتی از اندوه.
در یکی از جشن تولدهای پسا‌ سی‌سالگی‌اش، وقتی دوست‌هایش کیک جلویش می‌گیرند تا او شمع‌ها را فوت کند، از او می‌خواهند آرزو کند. دوستان ازجان‌عزیزترش با قلبی سرشار از مهر و وفاداری نگاهش می‌کنند. پسربچه اولین آرزویش این است:
«خدا کند بابا جایش خوب باشد.»
شمع‌ها را فوت می‌کند و مامان می‌گوید:
«باید خاکش کنی، شگون ندارد همین‌طور روی آب معلق بماند.»
پسربچه ماهی قرمز مُرده‌اش را پای درخت توی باغچه خاک می‌کند. در اولین دقایق سال جدید.
پسربچه به بابا می‌گوید می‌شود امشب پیش من بخوابی. بابا نه نمی‌آورد.
پسربچه کیک می‌خورد، با اینکه از کیک خوشش نمی‌آید. بعد به این فکر می‌کند مگر ماهی‌ها رویا دارند که به خیال اقیانوس از توی تنگ بیرون می‌پرند؟
کرم‌ها در اولین دقایق سال جدید، به استقبال ماهی‌قرمز به زیر خاک رفته می‌روند.
پسربچه‌ در یکی از شب‌های پسا سی‌سالگی‌اش به دست‌هایش نگاه می‌کند و شکم‌اش درد می‌گیرد. می‌فهمد درد شکم به ازدست‌دادن ربط دارد.
هربار که بی‌دلیل شکم‌اش درد می‌گیرد، می‌فهمد شبح یکی از همان ازدست‌داد‌ن‌ها سراغش آمده.
بابا پیش پسربچه می‌خوابد و با دست‌های گرما‌گرمش پیشانی پسربچه را می‌مالد.
پسربچه می‌گوید: «من آرزوی رودخانه و اقیانوس ندارم، فقط می‌خواهم همیشه کنار تو و مامان باشم.»
بابا می‌گوید: «می‌خواهم بهت قولی بدهم؟»
انگشت کوچکش را جلو می‌آورد و پسربچه با انگشت‌کوچکش آن را قلاب می‌کند.
بابا می‌گوید: «اگر هم نبودیم و نباشیم، جای‌مان خوب است.»
پسربچه می‌گوید: «نمیر، نمیرید خواهش می‌کنم.»
اما نمی‌گوید، فقط مرورش می‌کند.
در همان شبِ جشن تولد، پسربچه که شمع‌ها را فوت می‌کند از خدا می‌خواهد جای بابا خوب باشد.
کرم‌ها دور ماهی مُرده را می‌گیرند و بی‌هیچ نزاعی هر کدام گوشه‌ای را برای خوردن انتخاب می‌کنند. ماهی‌قرمز دلش می‌خواهد اول از همه شکمش را بخورند تا از دردش خلاص شود. هیچ‌کس نمی‌فهمد ماهی‌قرمز از درد شکم، نه از رویای اقیانوس بیرون پرید.
ماهی‌قرمز مُرده می‌گوید: «شما را نمی‌دانم، از من که گذشت.»‌

۵ شهریور ۱۴۰۳

@BaEmad

با عماد

21 Aug, 14:25



اگر احتیاط واقعاً شرط عقل باشد، جسارت رمز بقا است.

@BaEmad

با عماد

19 Aug, 18:56



آرزو می‌کنم خوابت ببرد و وسط بپر‌بپر‌های ورزشی، کاج توی گلویت سرزده ظاهر نشود.
آرزو می‌کنم خوابت پیوسته باشد و رویاهای آشفته برای یک شب هم که شده دست از سرت بردارند.
آرزو می‌کنم باز هم تحمل کنی و با پیرامون غم‌افزایت مدارا کنی.
آرزو می‌کنم یقیناً گمان کنی دیگر زمانی نمانده و مرگ هر آن امکان دارد سراغ تو هم بیاید. پس شاید بد نباشد برای یک‌بار و یا آخرین‌بار عزیزانت را بغل کنی و بگویی چه‌قدر دوست‌شان داری و چه‌قدر بودشان، به بودت وصل است.
آرزو می‌کنم چشم‌انتظار‌ روزهای در پیش‌روی زندگی‌ات باشی و تاریخی توی تقویم باشد که برایش لحظه‌شماری کنی.
آرزو می‌کنم ترس‌هایت را کنار بگذاری و سدها را بشکنی.
آرزو می‌کنم گمان نکنی پیر شده‌ای و دیگر همه‌چیز دیرِ دیرِ دیر شده‌است.
آرزو می‌کنم آدمی را داشته‌باشی که بگوید حق داری.
آرزو می‌کنم به هنگام مستی، حافظه‌ات هوایت را داشته‌باشد.
آرزو می‌کنم روزمره تو را ببلعد
و خوابت ببرد. خوابت ببرد و روزگار یا پروردگار هوایت را داشته‌باشد.
آرزو می‌کنم هیچ‌گاه از بردباری دل نبُری، حتی اگر خوابت نمی‌برد.


@BaEmad

با عماد

16 Aug, 11:17



علاج‌های شیمیایی تمام اسف‌های روزگار را به عقب می‌رانند اما هیچ‌رقمه زورشان به «جاهای خالی» نمی‌رسد.

@BaEmad

با عماد

15 Aug, 19:55



تنها دوای غم، همان غمِ بزرگ، اتفاقاً فراموش‌نکردن است. به‌یادآوردن در صبح‌های خیلی‌زود، در صبح‌های خورشید‌نزده.
مرورکردن در آخرهای شب، با چشم‌های خواب‌آلوده.
می‌خواهد غم وطنم باشد، یا غمِ ازدست‌دادن دوستم یا غمِ به‌غایت تنهایی‌ام؛ فرق نمی‌کند. تنها دوای غم، همان غمِ بزرگ، فراموش‌نکردن است.
باید یک عکسی از غم‌های‌مان پیدا کنیم، چاپش کنیم و روی در یخچال‌های‌مان بزنیم.
عمر، محصول غم است.

@BaEmad

با عماد

12 Aug, 06:02



امیدواری یعنی ناممکن‌هایی که چندصباحی تصور محقق‌شدن‌شان، بردباری آدمی را ممکن می‌سازد.

@BaEmad