برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها @sara_anahid Channel on Telegram

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

@sara_anahid


من، سارا آناهید، کلمه‌نشانم؛
می‌کوشم کلمه‌ها را در جای درست‌شان بنشانم.



راز دل خود با ما تو بگو:
@Anahidam

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها (Persian)

به کانال تلگرامی 'برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها' خوش آمدید! در اینجا با من، سارا آناهید، کلمه‌نشان، آشنا خواهید شد. من تلاش می‌کنم کلمه‌ها را در جاهای درست‌شان بنشانم و از زیبایی زبان بهره ببرم. اگر دوست دارید راز دل خود را با ما به اشتراک بگذارید، به کانال ما بپیوندید و در ارتباط باشید. از مطالب جذاب و الهام‌بخش ما لذت ببرید و با ما همراه باشید. برای ارسال نظرات و پیشنهادات خود، می‌توانید به ایدی تلگرامی ما، @Anahidam، پیام دهید. منتظر حضور گرم شما هستیم!

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

30 Jan, 11:03


زمان، همان‌قدر که وقایع را کم‌رنگ می‌کند و لایه‌ای روی همه‌چیز می‌اندازد، آدم‌ها را هم کم‌رنگ می‌کند.

ما برای آدم‌های کم‌رنگ زندگی‌مان دیگر نمی‌جنگیم. ظرفیتش را نداریم یعنی.


🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

12 Jan, 18:22


بابا برای من کافی نیست. یعنی بابا نیست.
نمی‌دانم دقیقا از کی این‌طور شد اما فکر که می‌کنم، می‌بینم ده‌سال را رد کرده. جای خالی‌اش را خیلی جاها احساس کرده‌ام. وقتی جاخالی داد و طلبکارهایش افتادند روی ما. وقتی می‌خواستم بیایم خانه‌ی خودم. وقتی دوستم ازم پرسید کی‌ها تا به حال آمده‌اند خانه‌ات و بابا جزوشان نبود. و خیلی وقت‌های دیگر که فکر می‌کردم خودم از پس کارها برنمی‌آیم و دلم می‌خواست کسی کمکم می‌کرد. کسی یعنی بابا.

نمی‌دانم چه‌قدر از این چیزی که می‌خواهم اصلا مربوط به او می‌شود. تراپیستم عقیده دارد: «تو بلد نیستی از خودت حمایت کنی».
شاید اگر بلد بودم، این‌جور وقت‌ها فیل‌م یاد هندوستان نمی‌کرد. همین چند وقت پیش به دوستم می‌گفتم بابا توی این دو سال یک‌بار نیامده خانه‌ی من ببیند چی دارم، چی ندارم. مسئله‌اش نیست اصلا.
من صدسال است شلنگ دستشویی‌ام چکه می‌کند و آویزان است. چون نمی‌دانم باید از کجا چه چیزی برایش بخرم. وقت گشتن هم ندارم. دلم می‌خواست یک‌بار بابا می‌آمد و مثل آن‌وقت‌های خانه‌ی خودشان، کارهای فنی خانه را راست‌وریست می‌کرد.

این هفته برای اولین‌بار با مامان آمدند پیشم. صبحی داشت جوراب می‌پوشید که برود بیرون. گفتم بگید چی لازم دارید شاید توی خانه باشد.
گفت «نه. میام حالا.»
برگشت و یک شلنگ برای دستشویی خریده بود. سفید بود و پلاستیکی. در صورتی‌که شیرآلات خانه‌ی من فلزی است. خب وصله پینه می‌شود. هیچ‌وقت به جزئیات خانه توجه نمی‌کنند. فقط کاربرد! خانه‌ی خودشان هم همین است. همه چیز را جمع می‌کنند دور و برشان که به زحمت نیفتند. از خانه‌های این‌طوری متنفرم.

بابا پرسید «پیچ‌گوشتی داری؟»
دلم نمی‌خواست این شلنگ را وصل کند ولی نمی‌دانستم بگویم یا نه. مگر من همین را نمی‌خواستم؟

گفتم شلنگ فلزی نداشت؟
گفت «همه‌جا تعطیل بود. همین یک مدل را داشت.»
نصبش کرد. بعد هم شیر روشویی را باز کرد، زنگ‌زدگی‌اش را حسابی تراشید، برقش انداخت و دوباره گذاشت سر جا. بعد هم بخاری را روشن کرد.

روشویی را که دیدم، گفتم چه‌قدر تمیز شده. کاش دستکش می‌پوشیدین این‌همه سابیدینش.
گفت «دیگه تمیزتر از این نمی‌شد.»
چرا این را گفت؟ مگر قرار بود تمیزتر بشود؟ مگر من می‌خواستم بهتر از این بشود؟

درواقع آره. من همین را می‌خواستم اما کمی بهتر. مثلا شلنگه فلزی باشد.
و لابد این را بهش نشان هم داده‌ام. طوری که احساس کند کار خاصی برایم انجام نداده. مثل کاری که همیشه مامان با ما کرده؛ با او ‌و با من!

نمی‌دانم این‌که من چه می‌خواهم چه‌قدر کیفیت کارهایی را که او در یک نیم‌روز جمعه برایم کرده، تحت تاثیر قرار می‌دهد. در حالی که من از آن روز به هرکه رسیده‌ام، برایش تعریف کرده‌ام که بابام آمده و همه‌ی درزهای خانه‌ام را گرفته و به شکل واضحی خرکیف شده‌ام؛ اما این را بهش نگفتم و حالا لابد او فکر می‌کند که برای من کافی نبوده و نیست و من حتی خودم هم نمی‌دانم این کافی‌نبودن، چه‌قدرش مربوط به او است و چه‌قدرش مربوط به من!

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

09 Jan, 16:10


کفاره‌ی دوری، بغل طولانی است.

ــ فواز اللعبون

🌱 @Sara_Anahid
#از_خنیاها

نغم العربی

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

09 Jan, 14:56


از چت جی‌پی‌تی پرسیدم من چه شکلی‌ام؟
تصویر یک آدم آهنیِ نه‌زن‌ونه‌مردِ کچل را برایم فرستاد که توی یک اتاق خالی و خلوت و طوسی و سرد نشسته بود پشت میز؛ شبیه فیلم‌های آخرالزمانی.
نمی‌دانم چرا حالم گرفته شد. انگار انتظار داشتم بشناسدم.
گفتم من که این شکلی نیستم. موهای من بلند است. از لباس‌های توری خوشم می‌آید. زیاد پشت میز کارم می‌نشینم و می‌نویسم. کتابخانه‌ی بزرگی دارم. فرش خانه‌ام قرمز است و درکل اصلا آخرالزمانی نیستم. بیشتر به گذشته تعلق دارم.
گفت نمی‌دانستم. چون شما فقط با من کار می‌کنید.
بعد یک پرنسس موبلند نشانم داد که باز هم شبیه من نبود اما آدم‌تر و زن‌تر بود.
ازم پرسید به چه چیزهایی علاقه دارم. بیشتر برایش توضیح دادم و هر بار تصویر تازه‌تری بهم می‌داد که کمی نزدیک‌تر بود و باز من نبودم.

از این که خودم را توضیح بدهم، خوشم نمی‌آید. دلم می‌خواهد آدم‌ها بروند جهان من را از این‌طرف و آن‌طرف کشف کنند. تعریف بهترش این است که انتظار دارم این کار را بکنند چون خودم انجامش می‌دهم. تا امروز اسمش را می‌گذاشتم «آهستگی»، «زمان دادن به رابطه»، «عمق» و چیزهایی شبیه به این اما به‌نظر می‌رسد این‌طوری سربسته و در گوشه می‌مانم و جهانم به میم مالکیت خودم ختم می‌شود. نوعی اتصال و ماندن در گذشته که شاید با سرعت و سبک زندگی امروز هم‌خوانی ندارد.‌ از این گذشته به این هم فکر می‌کنم که چرا آدم‌ها در بی‌زمانیِ این روزها باید این‌همه وقت بگذارند برای شناختن یک «من»؟ یعنی چرا باید این‌قدرها مهم باشد این من؟
از اساس ردّش نمی‌کنم چون خودم این شکل مواجهه را دوست دارم اما انتظار داشتن از دیگری، نوعی فاصله می‌کارَد. شبیه یک صندوق دربسته است که منتظر جست‌وجوی کسی همین‌طور برای خودش مانده. در حالی که میل وسواس‌گون من به فاعلیت‌داشتن و حضورِ اثرگذار با این صندوقچه مغایر است.
لابد این فاصله و این مغایرت، مرا مضطرب و غمگین کرده؛ فاصله‌ی با خود، با دیگری و حتی چت با جی‌پی‌تی!

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

05 Jan, 20:27


زمان که بگذره، چیزهایی تغییر می‌کنه؟

🌱 @Sara_Anahid

#از_خنیاها

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

31 Dec, 12:56


من باید قبل از گام برداشتن به سمت «ما»، «من» می‌شدم.

• وقتی نیچه گریست / اروین د.یالوم

@letterssto

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

24 Dec, 20:02


بهترین چیزی که می‌توانم ازش بنویسم این است که چیزی برای نوشتن ندارم. هیچ چیز برایم آن‌قدرها اسمی نیست که ازش بنویسم. می‌خواستم درباره‌ی دعوای مزخرفم با مدیرم بنویسم اما فکر کردم که چی؟
درباره‌ی دلتنگی برای رابطه‌هایی که تمام نشده اما از آدم رفته‌اند یا قلبم که برای کسی می‌تپد؛
همه‌شان در سطح یکنواختی از اهمیت قرار دارند که مرا به نوشتن وانمی‌دارند. با این حال می‌دانم که مسئله، نوشتن نیست.
مسئله، منم که چیزی به هیجان نمی‌آوردم. یکی از چیزهایی که آن‌وقت‌ها خودم به بچه‌های کلاسم می‌گفتم این بود که نوشتنِ شما گره می‌خورد به آن لحظه‌های خرد شگفت‌زدگی که چیزی قدری خوشحال یا غمگین‌تان کرده. این لحظه‌هاست که شما را از روزمرگی نجات می‌دهد و حالی‌تان می‌کند هنوز زنده‌اید.
آن‌وقت خودم این روزمرگی را گم کرده‌ام‌. دو روز است که چند دست لباس روی صندلی آویزان و منتظرند تا اتو شوند. لباس‌های روی رخت‌آویز همین‌طور مانده‌اند. سینک پر از ظرف است. توی یخچال غذا دارم اما شام نمی‌خورم. مواد سالاد خریده‌ام اما درست نمی‌کنم. می‌توانم فقط بروم شرکت، برگردم و بخوابم. این کاری است که اغلب انجام می‌دهم یا دست‌کم پتانسیلش را در خودم می‌بینم اما اگر کسی ازم بپرسد امروز چه کردی؟
می‌گویم شام خوردم. خانه را مرتب کردم. بله... سالاد هم درست کردم!
دلم نمی‌خواهد کسی مرگِ روزمره را در من ببیند و کنار تمام این یکنواختی، رنج دروغ را هم روی شانه می‌گذارم.

توی یک صفحه‌ی روانشناسی چیزی در باب مرگ روانی خواندم؛ وضعیتی که در آن فرد قادر به تجربه‌ی هیجانات سالم، ارتباطات معنادار و تعاملات درونی نیست و ارتباطش با خود واقعی، دیگران و محیط پیرامون، از دست رفته است.
دروغ می‌گویم چون دلم نمی‌خواهد کسی این از دست‌رفتگی را ببیند؛ اما خودم شب‌ها که می‌رسم خانه، به‌جای رفتن به آشپزخانه یا اتاق یا هر کار دیگری، گوشه‌ی سالن می‌نشینم و از آن‌جا تماشا می‌کنم که چیزی دارد از من می‌رود...

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

05 Dec, 18:17


فیدبک یعنی چی؟ چه فرقی با گلایه و شکایت داره؟
شما دوست دارید توی محیط کار چه جوری فیدبک بگیرید؟
موقع فیدبک گرفتن چه حس‌هایی رو تجربه می‌کنید؟ چه واکنشی نشون می‌دین؟
به نظر شما کدوم فیدبک‌ها ناکارآمده و به رشد شما کمک نمی‌کنه؟
آیا خودتون به شکل فعال به هم‌تیمی‌ها و مدیرتون فیدبک می‌دین؟

ما (صدیقه حسینی و سارا آناهید) توی این اپیزود از اتاق کار درباره‌ی همه‌ی این‌ها حرف زدیم
از تجربه‌های شخصی خودمون توی محیط کار روایت کردیم
یه جاهایی به اتفاق‌های خنده‌دار رسیدیم
یه جاهایی هم از تجربه‌های بد یا غافل‌گیرکننده‌مون گفتیم
اگر این موضوع، دغدغه‌ی این روزهای شماست پس ما رو ببینید و بشنوید.
https://youtu.be/Mc7k2QdvKWM?si=OSiQRjYZGRjI0gID

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

03 Dec, 18:42


پادکست اتاق کار من و سارا 100 تا مخاطب دارد (حالا کمی بیشتر از 100 تاست)
ولی این 100 تا مخاطب واقعا باکیفیتن
وقت می‌گذارند
برایمان چندین و چند صفحه فیدبک می‌نویسند به شکل فایل پی دی اف می‌فرستند
برایمان ویس‌های طولانی می‌فرستند و نکات ریز و جزیی می‌گویند
می‌آیند می‌پرسند اگر بخواهیم از این پادکست حمایت کنیم چه کار کنیم؟
و چیزهایی شبیه این...
خواستم بگویم واقعا این 100 و خرده‌ای نفر برای ما فقط یک عدد نیستند
ما خیلی قدردانشان هستیم

دیروز هم یک فیدبک گرفتم که داشت می‌گفت صدای ویدیوی آخر خوب نیست
و بعد در ادامه گفت: البته هرجور بود من گوش می‌دادمش چون موضوعاتش دغدغه‌ام بود و اصلا من طرفدار این پادکستم!

دیگر نگویم که چقدر برایمان ویس و یادداشت فرستادید و از تجربه‌هایتان به‌عنوان مادر شاغل گفتید
که به زودی در اپیزود جدید درباره‌ی دغدغه‌هایتان حرف می‌زنیم.

خیلی خیلی قدردان بودن‌تان هستیم!
دم‌تان گرم...


https://t.me/Otaghe_kar

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

27 Nov, 22:43


"آناهید "...

اثر جدید و زیبای دیگری به
آهنگسازی "روماک"..

تنظیم مجید فرد حسینی
عود و آواز روماک
ویولن مازیار زیانی

کلام آواز با گویش مازنی:
Nena nena nena mehreboni te darya abio asemoni ..

#از_خنیاها

🎼 @Music_Lights

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

27 Nov, 04:04


آخه من چه‌طوری شروعت کنم ای امروز!

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

25 Nov, 19:28


از هتل که آمدیم بیرون، دقیقا توی جنگل بودیم. شب قبل هم صدای زوزه‌ی شغال‌ها آن‌قدر نزدیک بود که انگاری دم در اتاقمان باشند. گفتم چه جالب که گرگانی‌ها می‌توانند به‌جای کافه توی جنگل با دوستشان قرار بگذارند.
گفت «آرزومه توی همچو شهری زندگی کنم. ملبورن هم شبیه این‌جاست. دعا کن بتونیم.»

باد کم‌جانی می‌آمد. برگ‌ها را می‌تکاند و می‌رقصاند. پرنده‌ها هم می‌خواندند و می‌شد ساعت‌ها توی آن سکوت و صدا ایستاد.
دیدم من هیچ‌وقت آرزوی هیچ شهری را نداشته‌ام. یعنی خیال‌های من تصویر جنگل یا خیابان‌های یک شهر، صدای یک شهر یا هوای یک شهر را نداشته‌‌اند. خیال من همیشه به خانه‌ها رسیده. مثلا خانه‌ای که حیاط و درخت داشته باشد، دور از شهر باشد و این چیزها. هیچ‌وقت فکر نکردم وقتی از خانه آمدم بیرون، کجا باشم؟ مثل نوشته‌های بی‌مکان که منتقدها می‌گویند معلق و هرجایی است و آدم نمی‌داند کجا دارد اتفاق می‌افتد. من هیچ وقت بندِ جغرافیایی نبوده‌ام.
تهران شهر من نیست و بیشتر یک ارتباط با مزایا داریم با هم. چند بار خواسته‌ام بروم کوچه پس کوچه‌هایش را بگردم و نرفتم. شبیه مردی که قلبم برایش نمی‌تپد و میلی هم به کشف جهانش ندارم. سوال نمی‌پرسم. رصد نمی‌کنم. چشم‌هاش در خاطرم نمی‌ماند. کنار هم و از هم جداییم.
قم هم هیچ‌وقت شهر من نبود. شاید چون مامان این‌ها از بچگی زیر گوشمان می‌خواندند که ما اهل این‌جا نیستیم. سی‌سال بزرگم کرد و من هیچ لهجه و تداعی‌ای ازش ندارم. دلتنگش نمی‌شوم و اگر خانه‌ی مامان این‌ها و یکی دو دوستم نبود، احتمالا حتی بهش برنمی‌گشتم. تنها جغرافیایی که من را متعلق می‌کرد، نورآباد بود. به‌خاطر خانه‌ی بابابزرگ. یعنی این هم مربوط به شهر نیست، به یک خانه پیوند خورده بود.

یک‌بار تمرین داستان‌نویسی‌مان این بود که برویم افسانه‌های شهرمان را پیدا کنیم و بنویسیم. من کاملا پیش‌فرض به نورآباد فکر کردم که هزار کیلومتر از من دور بود. به هرکسی که می‌توانستم زنگ زدم و آخر دستم خالی ماند. چیزی بیشتر از گوگل نداشتم برای روایت کردن.

مهاجرت، آدم را بی‌قصه می‌کند. وقتی اهل و اهلیِ شهری نباشی، دنبال کوچه پس کوچه‌هایش هم نمی‌روی. شاید بروی اما احتمالا در خاطرت نمی‌ماند. لابد من هم چون دنبال خاطره بودم، شهرها را به خانه‌ها گره زدم که بی‌قصه نمانم؛ قصه‌هایی که همه‌شان از توی خانه روایت می‌شوند.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

14 Nov, 12:57


توی قسمت بعدی اتاق کار می‌خوایم درباره‌ی وضعیت و تجربه‌ی مادر شدن/ بودن در محیط کار صحبت کنیم. این‌که

• مادر شدن/ بودن چه تاثیری روی شکلِ کار کردن یک زن داره؟
• چه تاثیری روی میل به کار کردن او داره؟
• چه محدودیت‌هایی ممکنه ایجاد بشه؟
• یک مادرِ شاغل چه چالش‌ها و چه احساساتی رو نسبتِ فضای کاری تجربه می‌کنه؟

دوست داریم برای این قسمت حتما از یک مادرِ شاغل دعوت کنیم به اتاق کار و از تجربه‌هاش برامون بگه

پس اگر شما حرف و تجربه‌ای در این زمینه دارید، ممنون و خوشحال می‌شیم که درباره‌ش برامون بنویسید یا ویس بدید و تعریف کنید

و روایت‌های این قسمت رو شما بسازید :)

❇️ از سمت خودمون این اطمینان رو می‌دیم که روایت‌ها و تجربه‌های شما، اگر در اتاق کار مطرح بشه، بدون هیچ‌گونه نام و نشانی اتفاق می‌افته (مگر این‌که خودتون بخواید که با اسم ذکر کنیم)
و هیچ‌کس به‌جز ما دو نفر قرار نیست پیغام‌ها رو بخونه و بشنوه

به هر کدوم از ما که دوست داشتید، می‌تونید پیغام بدید؛
ما به گوش همدیگه می‌رسونیم

سارا آناهید
🆔 @Anahidam

صدیقه حسینی
🆔 @sedighehoseini

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

12 Nov, 17:46


تمرین این هفته‌ی کلاسم این است که دیگر توی جستارهایم سوال نپرسم.
یعنی دیگر نگویم
آیا ما اساسا پناهی داریم وقتی گوشه‌ی خانه‌ی امن‌مان نشسته‌ایم؟
یا این‌که کامل‌بودن در تنهایی چیزی است که ما می‌خواهیم؟
یا دوستی‌ها تا کجا ادامه دارند؟ و آدم برای پس‌گرفتن کدام‌شان باید تلاش کند؟

این در حالی است که من خودم یک علامت سوالم که دست و پا درآورده و واقعا هم جواب این سوال‌هایی را که توی متن می‌پرسم، نمی‌دانم و از مسیر نوشتن تازه دارم بهشان فکر می‌کنم یا در من شروع می‌شوند تا ادامه پیدا کنند.
اما بعد فکر کردم این‌که این سوال‌ها پاسخ روشنی ندارند، نوعی سلب مسئولیت نیست؟ یعنی انگاری که من خیال خودم را راحت کنم که حکم کلی نداده‌ام و نتیجه‌ای هم نگرفته‌ام و صرفا یک سوال ایجاد کرده‌ام که دیگری هم برود بهش فکر کند و دیگر به خودش مربوط است که چه پاسخی می‌یابد. پاسخ من هم که به خودم مربوط است. درواقع شاید میلی ندارم مخاطبم چندان هم به من و جهانم نزدیک شود و از تاریک‌روشنای ذهنم چیزی بداند!
نمی‌دانم. همان‌طور که مشاهده می‌کنید برای این مسئله هم سوالی مطرح کردم که هنوز پاسخی ندارد. آقا هم که این‌جا را می‌خواند. اما از شنبه دیگر.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

09 Nov, 18:40


از وقتی خودمان اتاق کار را راه‌اندازی کرده‌ایم
حالا نه واقعا از زمان راه‌اندازی
اگر بخواهم شفاف باشم باید بگویم این اواخر
متوجه اهمیت فیدبک دادن شده‌ام

پیش‌تر اگر ویدیوی یوتیوب را می‌دیدم و بدون لایک و کامنت رد می‌شدم
الان می‌فهمم چقدر مهم است بابت چیزی که دیده‌ام فیدبک بدهم
حالا خوب یا بد
خیلی وقت‌ها همین کامنت گذاشتن‌ها منجر شده به شکل‌گیری گفت‌وگوهای خوب و درست
که خب به نظرم چیزی است که ما خیلی بهش توجه نمی‌کنیم

سال‌هایی که شعر و داستان می‌نوشتم
آدم‌ها کامنت می‌گذاشتند می‌گفتند خوب بود، عالی بود، مرسی و...
و من متوجه شده بودم که انگار آدم‌ها نمی‌توانند درباره‌ی ابعاد مختلف یک اثر حرف بزنند
به ویژه اگر خودشان شاعر یا داستان‌نویس نباشند


در مورد کتاب‌ها هم همین‌طور بود
وقتی کتابی را می‌خواندند فقط می‌توانستند بگویند خوب بود! بد بود! همین!
همین باعث شد مدت زیادی به راه‌حل‌هایی فکر کنم که بهانه‌ای بدهد دست آدم‌ها برای این که بتوانند درباره‌ی موضوع کتاب حرف بزنند
راه‌حلی هم که به ذهنم رسید این بود که بیایم از دل هر کتاب یک سری سوال مرتبط با موضوع طراحی کنم
سوالاتی که وصل شود به تجربه‌های زیسته‌ی آدم‌ها
یعنی آدم‌ها بتوانند بگویند تجربه‌ی من این بود که...
بعدها فهمیدم اصلا تخصصی وجود دارد به اسم تهسیل‌گر کتاب که کارش همین است
گفت‌وگو پیرامون یک کتاب را شکل می‌دهد


حالا در مورد ویدیوهای یوتیوب هم ماجرا همین است
یعنی من و سارا می‌آییم درباره‌ی یک موضوع حرف می‌زنیم
بعد فکر می‌کنیم خب این همه موقعیت گفتیم
این همه چالش بررسی کردیم
حتما خود آدم‌ها می‌توانند بیایند از تجربه‌های مشترک‌ خودشان حرف بزنند
ولی انگار این‌طور نیست

شاید اگر همان آدم را بیاوریم جلوی دوربین و چند تا سوال درباره‌ی موضوع ازش بپرسیم
ببینیم که وای چه گره‌هایی باز شد
چه داستان‌هایی داشته که تعریف نکرده
اما این‌طور نیست که خودش به‌شکل خودجوش بتواند این ماجراها را روایت کند

حتی پرسیدن یک سوال‌ کلی در آخر ویدیو هم کمکی نمی‌کند
مثلا این که ما می‌گوییم اگر تجربه‌ی مشترکی دارید با ما به اشتراک بگذارید
انگار این کار نمی‌کند
اگر سوال را جزیی کنیم هم بعید می‌دانم تاثیر چندانی داشته باشد چون این را هم امتحان کرده‌ایم

راستش من هنوز نمی‌دانم چه طور می‌شود کاری کرد که اتاق کار تبدیل شود به بهانه‌ای برای شنیدن تجربه‌های مخاطب؟
واقعا راه‌حلی براش ندارم

درواقع من و سارا تلاش می‌کنیم آدم‌ها با شنیدن هر اپیزود بتوانند از موقعیت‌هایی که خودشان درگیرش بوده‌اند حرف بزنند اما انگار موفق نبوده‌ایم
و هنوز نتوانسته‌ایم آدم‌ها را به نقطه‌ی روایت برسانیم
واقعا باید چه کار کرد؟ هنوز نمی‌دانم ولی این مساله‌ای است که این روزها ذهنم را درگیر کرده است.


صدیقه حسینی - میزبان اتاق کار
https://t.me/Otaghe_kar

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

08 Nov, 19:18


یکی از موضوعاتی که دوست داشتیم توی اتاق کار درباره‌اش حرف بزنیم، تعرض و تجاوز در محیط کار بود!
همان موقع هم که موضوع می‌نوشتیم، می‌گفتیم یعنی کسی می‌آید درباره‌ی این موضوع حرف بزند و از تجربه‌اش بگوید؟

خیلی از آدم‌ها حتی از موضوعات کمترشخصی کاری‌شان هم به‌سختی چیزی ابراز می‌کنند. چون احتمالا ملاحظاتی درباره‌ی موقعیت کاری فعلی و آینده‌شان دارند که بیراه هم نیست. خود من بعد از قسمت احساس ناکافی بودن، مضطرب شدم.
دلیلش هم این است که مدل اتاق کار، صرفِ کسب‌وکار و شکست و موفقیت کاری نیست؛ انسانی است. یعنی یک نفر می‌آید جلوی دوربین و از دغدغه‌های انسانی‌اش حرف می‌زند که خیلی وقت‌ها هم تاریک و پرحفره است.

داشتم می‌گفتم که ما دوست داشتیم درباره‌ی موضوع تجاوز و تعرض حرف بزنیم و تجربه‌ی آدم‌ها را بشنویم اما حدس می‌زدیم کسی داوطلب نباشد یا حتی روایت‌های معتبر و دست اولی پیدا نکنیم که بیاییم جلوی دوربین و بگوییم این و این و این را درباره‌ی این موضوع شنیده‌ایم.

همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم اپیزود ۱۵ رختکن بازنده‌ها نقلِ این ماجراست.
فرشته کسرایی، به‌عنوان مدیر منابع انسانی یک شرکت، از تجربه‌ی آزار دیدن یکی از نیروهای شرکت می‌گوید و شکل مواجهه‌ی خودش در آن موقعیت.
به‌نظر من خیلی جسارت می‌خواست و من به تمام موقعیت‌های این پادکست، بسیار فکر کردم.

پس فعلا بروید این قسمت را بشنوید تا ببینیم آیا این موضوع به اتاق کار ما هم می‌رسد یا نه!

https://castbox.fm/vb/739285501

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

08 Nov, 07:53


تجربه‌ی حضور مامان و بابا در خانه‌ام واقعا بامزه است (لبخند)

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

07 Nov, 08:59


اولین لایک را خودم گذاشتم که دیگر آمدید رد شدید، یکی بزنید رویش و من حس پذیرفته شدن بگیرم 😂

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

07 Nov, 08:51


بالاخره امروز بهتر شدم و می‌توانم چیزهایی بنویسم.‌

از جمعه هاله‌ای از مریضی داشتم و تمام هفته را در نوسان بودم. یعنی شنبه حالم بد بود. رفتم شرکت کارهایم را جمع کردم. یکشنبه ماندم خانه و حسابی خود‌درمانی کردم و بهتر شدم. توی پرانتز این را هم بگویم که خواهرم این‌ها قبل از شرکت آمدند درِ خانه‌ام و چیزهای مناسب مریض آوردند که خیلی برایم بود. نمی‌دانم چرا پیش از این چنین درخواست‌هایی نکرده بودم وقت مریضی؟ در حالی‌که ما به‌هم نزدیکیم!

بگذریم. داشتم می‌گفتم بهتر شدم و دوشنبه رفتم شرکت. مدیرم گفت «نمی‌آمدی دیگر»
و من گفتم کار داشتم.
که دیالوگ خنده‌داری بود. کاسه‌ی داغ‌تر از آشم؟
نه فکر می‌کنم من کاسه را از آنِ خودم می‌دانم که نمی‌دانم درست است یا نه.
دوشنبه کلاس هم داشتم و اصلا مرخصی را برای این گرفتم که سر پا بشوم مبادا کلاسم را از دست بدهم.
از دست هم ندادم و تا ۱۰ شب آن‌جا بودم.
اما سه‌شنبه که بیدار شدم، داشتم می‌مردم. خیلی جدی!
باز رفتم شرکت چون کارهای زیادی توی داشتم. هفته‌ی آینده ایونت جالبی در پیش داریم. همکارهایم هم بامزه بودند. یکی‌شان برایم ساشه روتارین آورد‌ که گویا برای گلودرد خوب است. یکی دمنوش پولک و بابونه درست کرد که گویا مناسب سرماخوردگی و آنفولانزاست. ح گوگولی هم هربار ماسکم را درمی‌آوردم که حرف بزنم، با چشم‌هاش می‌خندید که قیافه‌ی آشنای من را دیده.

خلاصه هفته این‌طوری گذشت تا امروز که دیگر به‌نظر خودم بهترم. گرچه هنوز سرفه دارم ولی فکر می‌کنم آلرژیک است.
حالا سر پا شده‌ام و می‌خواهم به‌مرور درباره‌ی چیزهایی بنویسم:

- تمرین پرتره‌نویسی و کتابی که داریم می‌خوانیم
- مادرانگی، کنترل و شکل حضورم در شرکت
- یکی از اپیزودهای رختکن بازنده‌ها

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

05 Nov, 16:59


امروز یک نفر پیام داد و گفت هربار اپیزود جدید اتاق کار را می‌فرستد توی گروه همکارهاش و می‌گوید این را ببینید فردا سر ناهار درباره‌اش حرف بزنیم.

گفتم ای وای! کاش می‌شد آن حرف‌های سر ناهار را شنید...
می‌دانید که فرهنگ یک سازمان را می‌شود از همین‌جا کشف کرد؟ یعنی می‌خواهی بدانی این شرکت چه جور جایی است تایم ناهار برو و یک ساعت با آدم‌هایش وقت بگذران ببین چه جوری با هم تعامل می‌کنند؟ همه ساکت‌اند؟ دارند می‌گویند و می‌خندند؟ دارند دوتایی پچ پچ می‌کنند؟ درباره‌ی مسائل کاری حرف می‌زنند یا مسائل شخصی؟ و هزار و یک چیز دیگر که از دیدن همین اوقات ناهارخوران به دست می‌آید.

خلاصه این بهانه‌ای شد بیایم بگویم
کاش شما توی هر شرکتی کار می‌کنید
ویدیوهای اتاق کار را بفرستید توی گروه تلگرامی‌تان
از همکارها بخواهید ببینند
و درباره‌اش حرف بزنید
ببینید چه چیزهایی بوده که درباره‌ی هم نمی‌دانستید؟
به نظرم این بهانه‌ای می‌سازد برای گفت‌وگو و نزدیک‌تر شدن همکارها به هم و از همه مهم‌تر رسیدن به آن نقطه‌ی روایت که واقعا کمک می‌کند نسبت به هم هم‌دلی بیشتری داشته باشید.


درنهایت
اگر این کار را کردید
بیایید برایمان بگویید چه گفت‌وگوهایی شکل گرفت؟ همکارها چه نکاتی گفتند؟ شما چه گفتید؟ و از این صحبت‌ها که من یکی خیلی طرفدارش هستم.

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

01 Nov, 16:20


مصاحبه‌های کاریِ اول من واقعا بد بود. بی‌تجربه بودم و آغشته به جهان درونگرای ادبیات و نمی‌دانستم دقیقا چه چیزهایی از خودم بگویم؟ چه‌طور بگویم؟ حق دارم چه انتظاراتی از یک کسب‌وکار داشته باشم؟
و کلی طول کشید تا خوب و بد یک جلسه را کنار هم بگذارم و مسیرم را پیدا کنم.

پارسال هم که خودم در موقعیت جذب نیرو بودم، باز دیدم خیلی چیزها برایم مبهم است. نشستم مقاله خواندم و با دوستانم مشورت کردم که جلساتم را خوب پیش ببرم تا فردای روز یک نفر نرود توی اتاق کارش درباره‌ی مصاحبه‌ی ناجورش با سارا آناهید حرف بزند. :))

پس ملاحظه می‌کنید که مصاحبه‌های کاری چیز مهمی است.

چهارشنبه‌ای ما توی اتاق کار درباره‌ی این موضوع حرف زدیم.
من و صدیقه از تجربه‌های خوب و بد خودمان گفتیم و این‌که از نظر ما چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد و بهتر است چه‌طوری نباشد.
پس شما هم ببینید و اگر چیزی از نگاه ما دور افتاده، برایمان بنویسید.

https://youtu.be/QAZGRrFLnF8?si=XzQFNOg6Wz0DPyBl

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

29 Oct, 19:33


بیا سمت من باش تو جنگ با درونم!

🌱 @Sara_Anahid

#از_خنیاها

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

29 Oct, 09:11


سلام. منم. سارا. از طبقه‌ی دوم ایران
یا
نامش غزال بود اما می‌توانست سارا باشد...


مثل فیلمی که بیدار شدن کاراکتر در آن خیلی مهم است و شاید استحاله‌ای در آن مستتر باشد و برای همین دوربین را کلوزآپ و از بالا روی صورت او می‌گذارند تا یک‌باره چشم‌هایش را باز کند، من خودم را دیدم که چشم‌هایم باز شده و از جا جُم نمی‌خورم.
ساعت ۵ صبح است و صدای شلیک ممتد می‌آید. همین دو ساعت پیش خوابیدم و قبلش هم اخبار موثق و غیرموثق را چک می‌کردم. میدان سپاه چه‌قدر می‌تواند در مرکز توجه باشد؟
به سمیرا گفتم چه‌قدر کتاب این هفته به ما می‌آید: عیش مدام!
همسایه بالایی با دمپایی‌هایش شلپ شلوپ پا می‌کوبد و می‌آید پایین. کوچه روشن است. یعنی همه ریخته‌اند بیرون؟ من هم باید بروم؟ ما که پناهگاه نداریم. برویم بیرون چه کنیم؟
می‌روم پشت پنجره و خالیِ کوچه را می‌بینم که زیر نور چراغ، پُرتر است. تقریبا گریه‌ام گرفته چون نمی‌دانم باید چه کنم. اگر در تنهایی بمیرم، چه؟ همان‌طور روی دسته‌ی مبل می‌نشینم و به کوچه‌ی خالی و روشن نگاه می‌کنم؛ در خانه‌ی کوچکم که خیال می‌کردم نقطه امن من است.
دیروز یک ویدیو دیدم از دختری به نام غزال که توی بمباران جبلیه غزه خانه‌خراب شده بود. همه‌ی اعضای خانواده کشته شده بودند و او مانده بود زیر آوار. نیروهای امداد باهاش شوخی می‌کردند. شاید می‌پرسیدند درد داری؟ یا می‌گفتند دمت گرم که به گا نرفتی و پای زندگی ماندی. بعد به زور و تدبیر درآوردندش.
پایین ویدیو نوشته بود «غزال چند ساعت بعد به‌خاطر حجم آسیب و شکستگی‌هایش مرد!»

پشت پنجره نشسته‌ام و به غزال فکر می‌کنم. به این‌که شب قبل را چه‌طور گذرانده؟ آیا از آشپزخانه رفته توی اتاق و برگشته؟ بعد دوش گرفته و توی حمام صدای انفجار شنیده؟ با خودش گفته چه عیش مدامی داریم ما؟ با موهای خیس خوابیده و گفته صبح سشوار می‌کشم و صبح خانه‌اش خراب شده؟
به غزال فکر می‌کنم که می‌توانست سارا باشد. که خیال کند گوشه‌ی خانه‌اش نشسته و سقف امنی ساخته اما در یک صبح پاییزی فهمیده ما که پناهگاه نداریم!

آیا ما پناهگاهی داریم؟ وقتی مذبوحانه تلاش می‌کنیم برای خودمان خانه‌ی کوچکی بسازیم و فرش‌هایش را قرمز می‌گیریم که به کودکی گره‌مان بزند. که خانه‌تر باشد؛ اما یک روز مردان سیاست می‌آیند و به دیوار این خانه‌ها تیراندازی می‌کنند. یک روز مردان دیگری موشک‌هایشان را به سمت این خانه‌ها روانه می‌کنند. یک روز مردانی می‌روند در جایی که نامش سازمان ملل است، درباره‌ی حد و اندازه‌ی حقوق‌شان درباره‌ی بمباران خانه‌های دیگران رایزنی می‌کنند. دیگرانی که نامشان غزال است اما می‌توانست سارا باشد.
آیا ما اساسا پناهی داریم وقتی گوشه‌ی خانه‌ی امن‌مان نشسته‌ایم؟

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

29 Oct, 09:11


سلام. منم. سارا. از طبقه‌ی دوم ایران

🔻🔻🔻

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

28 Oct, 22:23


بخوابیم؟
🌱 @Sara_Anahid

#از_خنیاها

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

28 Oct, 07:05


ما در پادکست اتاق کار درباره‌ی رابطه‌ی آدم‌ها با کارشون حرف می‌زنیم.

توی هر اپیزود می‌ریم سراغ یکی از چالش‌های کاری و موقعیت‌های مختلف رو بررسی می‌کنیم.

ما توی این پادکست درباره‌ی احساساتی که آدم‌ها توی محیط کار تجربه می‌کنن حرف می‌زنیم چون معتقدیم روایت کردن به ما توان عبور کردن می‌ده و شنیدن روایت دیگری به ما کمک می‌کنه بدونیم ما در این چالش‌ها تنها نیستیم و دیگران هم احساساتی مشابه ما رو تجربه کردن.


اتاق کار رو از کجا بشنویم؟

اتاق کار در یوتیوب
و
اتاق کار در کست‌باکس


https://t.me/Otaghe_kar

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

25 Oct, 19:10


این هم نتیجه‌ی کار
با فیلتر kissme سامسونگ
که دیگر حسابی حال کنیم دور هم :))

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

25 Oct, 18:59


خرید اول ماهم را کردم.
یعنی نزدیک ظهر از اینستاگرام فهمیدم روز جهانی پاستا است و گفتم چرا یک پاستا برای خودم نپزم و ادای این‌ها را درنیاورم که هر روز برایشان معنایی تازه دارد؟
این شد که تصمیم گرفتم پاستا درست کنم در حالی که کوفت هم توی خانه نداشتم. چون تمام دو هفته‌ی پیش تا دیروقت سر کار بودم. چه انتظاری است که یخچالم پر باشد؟

بعد خاله زنگ زد و گفت ناهار بیا پیش ما که الکی گفتم با دوستم قرار دارم. بعضی وقت‌ها از دروغ‌گفتن حس بدی نمی‌گیرم. دروغ‌هایی در همین حد مثلا. گرچه بهتر است آدم بلد باشد بگوید امروز دلم می‌خواهد خانه بمانم و برای خودم غذا بپزم اما من هنوز در نسبتِ خاله‌ام به آن درجه از عرفان نرسیده‌ام.

بلند شدم و یک لیست بالابلند نوشتم. از این‌ها که می‌روی کابینت‌ها را باز می‌کنی، یخچال را باز می‌کنی، کمد لوازم بهداشتی‌ات را باز می‌کنی و کم و کسری‌ها را درمی‌آوری.
میوه و سبزیجات را از یک‌جای اسنپ سفارش دادم، سوپرمارکتی‌ها را از یک‌جا.
سبزیجات در عرض یک‌ربع آمد‌‌. من هم که انتظارش را نداشتم، بهش گفتم زحمت بکشد پاکت‌ها را بگذارد دم در فلان واحد تا من بعدتر بردارم. دیدم چه راهکار خوبی است. از این به بعد همین کار را می‌کنم و برای گرفتن سفارشم شال و کلاه نمی‌پوشم.
اما سفارش سوپرمارکت خیلی سنگین بود. اگر آنلاین نبود، عمرا این‌همه وسیله را یک‌جا نمی‌خریدم. آن‌وقت مرد زنگ زد و گفت بیایید پایین سفارشتان را بگیرید.
این در حالی بود که من تازه یاد گرفته بودم بگویم آقا بیا این‌ها را بگذار درِ واحد فلان تا من بعدتر بردارمش.
گفتم لطف می‌کنید بیایید بالا؟
گفت کلی وسیله روی موتورم است چه‌طوری بیایم بالا؟
گفتم من چه‌طوری بیاورم بالا؟ در خرید آنلاین، تحویل سفارش یعنی تحویل درِ خانه. من اگر می‌خواستم این‌همه وسیله را دو طبقه بیاورم بالا خب می‌رفتم سر کوچه هم می‌خریدم دیگر.
گفت می‌خواهید بیایم توی یخچال هم بچینم برایتان؟ من سی‌‌تومن گرفتم دیگر این کارها را ندارد.
که گفتم این دیگر مسئله‌ی من نیست. می‌آیم تحویل می‌گیرم اما گزارش هم می‌دهم.
تا شال و‌ کلاهم را پوشیدم، مرد آمد بالا و آن‌همه وسیله را گذاشت پشت در. واقعا زیاد بود. دستش درد نکند اما بهتر بود محترم‌تر باشد.
همه‌ی خریدها را گذاشتم سر جا. شستنی‌ها را هم شستم. یک خوشبوکننده خریده‌ام برای فضا. منظورم از فضا دستشویی است. واقعا بوی گل می‌دهد. آدم دلش نمی‌آید دیگر بیاید بیرون. این‌طور که رویش نوشته به مبل و لباس و این‌ها هم می‌شود زد اما من دوست ندارم مبل و لباس‌هایم بوی دستشویی بدهند. هرچند که بوی خوبی باشد.

بعد دیگر رفتم پاستای سبزیجاتم را درست کردم که درواقع فوتوچینی است اما می‌توانیم قبولش کنیم چون بعید می‌دانم روز جهانی فوتوچینی داشته باشیم و از طرفی دیگر این اندازه هم نمی‌خواهم ادابازی دربیاورم.

رسپی پاستا/فوتوچینی‌ام به شرح زیر است:
کدو سبز، هویج، فلفل دلمه‌ای، پیاز بنفش و گوجه را تفت می‌دهیم.
از آن طرف سیر رنده‌شده را با کره تفت می‌دهیم.
پاستا/ فوتوچینی را هم می‌جوشانیم و با کمی از آبش و روغن زیتون به این مواد اضافه می‌کنیم.
اگر سویاسس هم داشته باشید، خیلی خوشمزه‌تر می‌شود ولی این هم خوب است.
این از جمعه!

🌱 @Sara_Anahid

#روزها

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

24 Oct, 20:21


دیشب بعد از مدت‌ها اتاق کار ضبط کردیم. یعنی بعد از حدود یک‌سال.
توی این یک‌سال، ماه‌های زیادی به تدوین قسمت‌های ضبط‌شده‌مان گذشت چون از یک‌جایی دیگر خودمان انجامش می‌دادیم و خیلی هم زمان می‌بُرد. کیفیت ویدیوها هم بد بود. یکی از قسمت‌ها که داغان. از یک‌جایی به بعد دوربین روی پاها بود و از پایین به بالا نشانمان می‌داد که دیگر سوخت شد. چون حدس زدیم کسی نخواهد از پایین به بالای ما را تماشا کند.

حالا بعد از این‌همه وقت دیشب با یک مدل تازه به ضبط اتاق کار برگشتیم که از این‌جا می‌توانید ببینیدش. موضوعمان احساس ناکافی بودن در محیط کار بود. چیزی که من این روزها خیلی زیاد تجربه‌اش می‌کنم. نه فقط در کار که حتی در موقعیت‌های مرتبط با کار. مثلا این‌که برای روابطم زمان نمی‌گذارم، پیام‌ها و تلفن‌هایم خیلی وقت‌ها بی‌پاسخ می‌مانند یا به خانه‌ام نمی‌رسم!
یعنی این‌ها مستقیما به محیط کار ربطی ندارد اما سرمنشأش برای من کار است و این روزها دارم تجربه‌اش می‌کنم؛ چه بسا خیلی بیشتر از احساسی که در خود محیط کار می‌شود تجربه کرد.

خلاصه که من و صدیقه دیشب درباره‌ی این موضوع حرف زدیم که بحث‌های جالبی به میان آمد. منتهی از آن‌جا که من به‌مرور متوجه احساساتم می‌شوم، امروز که فکر می‌کردم دیدم این قسمت برای من حکم رختکن بازنده‌ها را داشت. با پای خودم رفتم یک‌ساعت درباره‌ی موقعیت‌هایی حرف زدم که کافی نبوده‌ام و این بهم اضطراب داد. نمی‌دانم آدم‌های پادکست بهزاد عمرانی بعد از برنامه‌شان چه احساسی را تجربه می‌کنند؟
یعنی فکر می‌کنم برای مخاطب‌ها گفت‌وگوی ما انسانی و همدلانه باشد چون دغدغه‌ی مشترکی‌ست و احتمالا ما را هم به نقطه‌ها و موقعیت‌های مشترکی متصل کند اما برای خودم که روایتگر بودم، سنگین بود.
اسم این یادداشت را هم می‌توانم بگذارم:
احساس ناکافی بودن حتی در اتاق کار!

🌱 @Sara_Anahid
#اتاق_کار

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

24 Oct, 15:59


فرقی نداره تازه رفته باشی سر کار
یا سال‌ها تجربه‌ی کار داشته باشی
موقعیت‌های زیادی توی محل کار اتفاق می‌افته که ممکنه به تو حس ناکافی بودن بده
توی این اپیزود از اتاق کار من (صدیقه حسینی) و سارا آناهید درباره‌ی این موقعیت‌ها حرف زدیم
از تجربه‌های شخصی‌مون گفتیم
و این که کجاها حس کردیم به‌اندازه‌ی کافی، کافی نیستیم!

این ویدیو رو می‌تونید از لینک زیر ببینید و درباره‌ی تجربه‌ی شخصی خودتون برامون بنویسید:
https://youtu.be/WF_g_ekuESE?si=OHLEeY2rRAUoSfZx

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

10 Oct, 16:40


.
سمیرا آمده بود پیشم و چون باهم نداریم، دست خاصی به خانه نکشیدم.
البته آشغال‌ها را بردم بیرون، ظرف‌ها را شستم و لباس‌هایم را هم گذاشتم توی کمد اما کار دیگری نکردم و تقریبا با هم رسیدیم خانه.
عین انتلکت‌ها همه‌جای خانه یک کتاب بود که تهش را بگیری، بیشتر از سر نامرتبی بود تا پُرخوانی من!

فلسفه تنهایی و عکاسی، بالون‌سواری را دو سه هفته پیش از کتابخانه درآوردم که به کسی توصیه کنم. شاید درباره‌ی این کسی، بعدتر نوشتم شاید هم نه.
سنگی بر گوریِ جلال و در سوگ و عشق یاران هم هنوز از دو سه ماه پیش مانده روی میز. آخری هم شمیم بهار عزیزم؛ آورده بودم که «ابر بارانش گرفته» را برای سمیرا بخوانم آن شب. که نخواندم از بس حرف زدیم.

خلاصه کتاب بهار همین‌طور پایین مبل مانده بود که من بروم سروقتش اما صبحی آفتاب رفته بود سروقتش. خیلی ناز روی فرش و روی کتاب می‌لغزید و فکر کردم باید حتما ثبتش کنم.
گیریم یک جفت گوشواره هم بیخود و بی‌جهت رویش مانده باشد.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

07 Oct, 21:07


«مثل خیلی از نویسنده‌ها، ولی حتی بیشتر از اغلب آن‌ها، دِیو عاشق این بود که کنترل امور دستش باشد.»

این چیزی است که «جاناتان فرنزن» در سوگ‌نامه‌ی «دیوید فاستروالاس» ایراد کرده‌است.

احتمالاً باید خیلی بداقبال باشید که این جُستار را درست زمانی بخوانید که تازه به کنترل‌گری ناخودآگاه خودتان در برخی امور پی برده‌اید و یک‌جورهایی حالتان ازش به‌هم می‌خورد.
من همین‌قدر بداقبال بوده‌ام.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

06 Oct, 08:55


سخن غیر مگو با منِ معشوقه‌پرست...

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

04 Oct, 12:06


مامان می‌پرسد کجایی؟
می‌گویم دارم از کلینیک برمی‌گردم خانه.
می‌پرسد چه کلینیکی؟
+ تراپی
به‌خنده می‌گوید هرچی پول درمی‌آرید می‌ریزید توی جیب فلانی.
می‌گویم اگر نریزیم چه‌طور دوام بیاوریم؟
می‌گوید خیلی‌ام خوب دوام می‌آوردید. این مرد همه‌ی پول‌هاتون رو می‌خوره.

از نظر خودش دارد شوخی می‌کند اما من که مامانم را می‌شناسم. هرچه بخواهد بگوید، زیر هزار تکه و کنایه پنهان می‌کند.

ادامه نمی‌دهم. نه لجم می‌گیرد، نه خنده‌ام. فقط توی ذهنم می‌گویم چه‌قدر دوریم از هم، مامان. حتی دیگر در صرافت این نیستم که بهت ثابت کنم دارم تلاش می‌کنم آدم بهتری باشم و چرا نمی‌بینی‌ام؟ که برایت توضیح بدهم ما ناگزیر از شخم‌زدن هر روز و هر هفته‌ی خودمانیم و گرنه می‌شویم یک نسخه‌ی دست‌چندم از زنان پیش از خود که به واسطه‌ی رحم‌ها به‌هم وصل شده‌ایم؛
و من این را نمی‌خواهم.
همین حالا هم گاهی که از زیادت کار، هوای خودم را ندارم، خودم را که توی آینه می‌بینم، انگار می‌کنم که توام!
و من این را نمی‌خواهم، مامان.

آن‌قدر نمی‌خواهم که چند روز پیش به دوستم گفتم گمانم جستار پرتره‌ام را درباره‌ی مامان بنویسم. شاید این ترس از همانندسازی آن‌جا خودش را نشان بدهد و برود پی کارش.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

02 Oct, 07:57


توی گروه دوستی‌مان می‌نویسم
گمانم
فردا
مبلم
برسد


و بچه‌ها برای این دستاورد نرم و مهمم قلب و دست می‌فرستند

بعد درباره‌ی غذاساز حرف می‌زنیم. این‌که چندکاره باشد خوب است؟ و اصلا آدم با همه‌ی کاره‌هایش کار می‌کند؟
من می‌گویم که یک مخلوط‌کن و یک هم‌زن لازم دارم و تمام.
ف می‌گوید خردکن هم خیلی کارراه‌انداز است.
میم می‌پرسد جنگ شد؟
ف جواب می‌دهد نه و بعد حدس و گمانش را در باب جنگ می‌گوید.

بعد می‌نویسد
زیستن توی خاورمیانه چه عجیب است!
وقتی داریم از جنگ حرف می‌زنیم که قبلش موضوع بحث، غذاساز و خرید لوازم خانه بوده


یادم می‌آید که یک‌بار با همین جمع درباره‌ی افسردگی حرف می‌زدیم. یکی‌مان گفت اگر زندگی همین امروز، نقطه‌اش را بگذارد و تمام شود، هیچ تکان نمی‌خورم. چون چیزی مرا به جنگِ بیشتر وانمی‌دارد.
بعد موضوع را بسط دادیم و عمیق‌تر از ناکامی‌ها و رؤیاها گفتیم و یک لحظه خودمان را یافتیم که داریم از برنامه‌ریزی برای فریز تخمک حرف می‌زنیم. این‌که چند سال وقت داریم و بهتر است از کی اقدام کنیم؟

فکر می‌کنم که زیستن، نه تنها در خاورمیانه که در هر جغرافیایی، چیز بسیار عجیبی‌ست.
آن‌قدر عجیب که ما در میانه‌ی افسردگی و بریدن‌ها، به هر دری می‌زنیم که ادامه پیدا کنیم.
چون درنهایت زور زندگی از همه‌ی این‌ها بیشتر است.
البته در اغلب مواقع!

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

29 Sep, 19:31


برای خاطرِ رنگ گندم.

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

27 Sep, 18:41


از اکثر جلسه‌های ادبی و سینمایی ایران بدم می‌آید؛ به دلایل مختلف. از خودشیفتگی و خودبزرگ‌بینی سخنران‌ها گرفته تا حرف‌های بی‌ربطی که می‌زنند.
این‌بار خبط کردم و به جلسه‌ای سر زدم. سینمایی‌نویسی در جلسه حضور داشت که سال‌هاست پیگیرش هستم. خوب می‌نویسد و چند متنش همیشه در ذهنم مانده اما یک پاشنه‌ آشیل دارد که دارم فکر می‌کنم به همان دلیل کاش هیچوقت دنبالش نکرده بودم. همیشه احساس بیرون‌افتادگی دارد. با اینکه بی‌بهره هم نبوده اما هر بار پای صحبتش نشستم اشاره کرده به این بیرون‌افتادگی و دست‌های پشت‌پرده و سیستم حذفی سینمای ایران و دشمنان خنجر به دست. گاهی فکر می‌کنم زحمت زیادی می‌کشد و فلان متن را می‌نویسد تا در خلالش گوشه‌کنایه‌ای بزند به کسی که عامل این بیرون افتادگی است.
من هم در دبستان (و بعدتر خیلی جاها) این وضعیت را تجربه کردم. همکلاسی‌ای داشتیم به اسم ح. هیکلش از ما گنده‌تر بود و فوتبالش بهتر. شوت‌هایی می‌زد در حد کاکروی فوتبالیست‌ها. او انتخاب می‌کرد کی بازی کند کی ذخیره باشد. سه چهار نفر که من هم از بخت‌ بد جزوشان بودم بیرون افتادیم از بازی. هر هفته بیرون می‌نشستیم به این امید که چند دقیقه بازی‌مان بدهد. نمی‌داد. خودش هم کیف می‌کرد از قدرتی که نصیبش شده. بلاخره زدیم زیر میز بازی‌شان و آرام از کنار زمین به پشت بلوک‌های سیمانی دور حیاط نقل مکان کردیم. دیگر پیگیر نبودیم که نوبت بازی ما شده یا نه. تا یکجایی می‌شد غرها را ادامه داد. یک ماهی دور هم مغموم می‌نشستیم و به ح و دار‌ودسته‌اش فحش می‌دادیم. تو فکر خودمان حسرت هیکل کوچک و دست‌پا‌چلفتی‌ بودن‌مان را می‌خوردیم. بعد کم‌کم یکی گفت: «بریم دوز بازی کنیم.» گوشه‌ای پشت بلوک‌های سیمانی می‌نشستیم و با گچ روی زمین خط می‌کشیدیم. خیلی کیف می‌داد. هر بار زنگ ورزش جای فوتبال کلی کارهای بامزه می‌کردیم. یک بار کرم جمع کردیم و آتش‌شان زدیم. یک بار هم یواشکی رفتیم سوپری جلوی مدرسه تخم‌مرغ شانسی خریدیم. خلاصه یادمان رفت فوتبال چیه. گور پدر فوتبال. غر زدن، یک ماه دو ماه آدم را خالی می‌کند، نمی‌شود برای همه‌ی عمر ادامه‌اش داد.

۱۱ شهریور ۱۴۰۳

➖️ @mohsenzohrabi_essay

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

20 Sep, 18:21


یکی از معضل‌های نوشتن این است که کسانی که به‌نوعی، مستقیم و غیرمستقیم، در متن تو حضور دارند، در لحظه‌ی خواندنِ تو چه احساسی را تجربه می‌کنند؟
البته این دغدغه، عموما درباره‌ی همه‌ی خواننده‌ها ایجاد نمی‌شود (چون در چنین صورتی نویسنده مطلقا نمی‌تواند خودش باشد).
معمولا آدم‌های نزدیک و عزیز مدنظر قرار می‌گیرند.

یعنی تو در مواقعی باید سبک و سنگین کنی که این متن چه احساسی به آن آدمِ عزیز می‌دهد و بعد انتخاب کنی که از جهان درونی‌ات بدون سانسور بنویسی یا به احساس آن آدم‌ها اهمیت بدهی؛
البته بایدی در کار نیست ولی احتمالا به این ورطه می‌افتی که از نظر من دغدغه‌ای انسانی است.

من معمولا گزینه‌ی دوم را انتخاب می‌کنم. چون احساسات معدود آدم‌های مهم زندگی‌ام برایم اهمیت دارد؛ حتی در لحظه‌های دوری.
یعنی اگر در روایت و متنم حضورِ کدر یا به خشم آغشته داشته باشند، احتمالا منتشرش نمی‌کنم یا صبر می‌کنم زمان بخورد و پخته شود و بعد اگر منصفانه دیدمش، منتشر می‌کنم.
لطفی که به خودم می‌کنم این است که متن را بنویسم و دستی در آن نبرم که اصالتش حفظ شود اما در معرض خواندن آن آدم هم نگذارم.

نمی‌دانم این خوب است یا بد. به هرحال این هم نوعی سانسور است دیگر و فرصت‌هایی را از من می‌گیرد.
مثلا یک‌بار در بحبوحه‌ی جابه‌جایی خانه بودم و احساس می‌کردم هیچ‌کس نمی‌فهمد چه‌طوری دارم پاره می‌شوم. برای همین با سمیرا، که از نگاه خودش داشت بهم پیشنهاد کارساز می‌داد، دعوام شد و بعد هم یک یادداشت نوشتم درباره‌ی کسانی که بهم توصیه می‌کنند.
بعد با سمیرا آشتی کردیم چون من بی‌جهت بهش پریده بودم و دیگر آن متن را منتشر نکردم. با این‌که از خود سمیرا پرسیدم و گفت مشکلی ندارد، باز هم منتشرش نکردم و گذاشتم توی کانال شخصی‌ام بماند. چون متن تیزی بود.

یک‌بار هم می‌خواستم از ناراحتی‌ام از همسر خواهرم چیزی بنویسم که تعمیم‌پذیر بود به گروهی از آدم‌ها با یک مدل رفتاری خاص اما ننوشتم اصلا، چون فکر کردم خواهرم می‌خواند و احتمالا ناراحت می‌شود.
من هم این‌جوری‌ام دیگر.
یک راهکارم برای نیفتادن به این ورطه، این است که از بعضی‌ها می‌خواهم این‌جا را نخوانند. مثلا همکارهایم اغلب یا بلاک‌اند یا به صراحت گفته‌ام تشریف نیاورند و چون خیلی باشعورند، عضو نشده‌اند اما آدم که نمی‌تواند هی به نزدیکانش بگوید من را نخوانید. درنهایت باید انتخاب کرد.

می‌خواستم بگویم با این شکل و جنس ملاحظه‌ای که من برای آدم‌های انگشت‌شمار دایره‌ی ارتباطی‌ام دارم، تقریبا برنمی‌تابم که کسی بهم بگوید من نویسنده‌ام و دارم از احساس شخصی‌ام حرف می‌زنم و اینجا فضای من است درحالی که به شکل واضح و مبرهنی مخاطبش منم و می‌داند که کلمه‌هایش من را نشانه رفته و ناراحتم می‌کنند.

یعنی از طرفی می‌توانم بهش حق بدهم که در فضای خودش بنویسد اما از خودم می‌پرسم آیا من در این دایره، امنیت دارم؟

اسم این یادداشت را می‌توانم بگذارم فاصله‌ای که نوشتن میان ما اهالی کلمه می‌اندازد.

🌱 @Sara_Anahid

#از_نوشتن

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

20 Sep, 09:03


«باید سیاهه‌ای تهیه کنی از کارهایی که دوست داری انجام‌شان دهی. باید آن‌ها را روی کاغذ بیاوری؛ قطعات موسیقی و آوازهایی را که می‌خواهی چندبار‌ دیگر به آن‌ها گوش دهی. فیلم‌هایی را که می‌خواهی حداقل یک‌بار‌ دیگر تماشای‌شان کنی، رفقایی را که میخواهی یک‌بار دیگر در آغوش‌شان جای بگیری و یا صدای‌شان را یک‌بار دیگر بشنوی.»

حمیدرضا صدر / از قیطریه تا اورنج کانتی

@letterssto

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

19 Sep, 11:42


من در تنهایی آدم بهتری هستم.
آدم هم در تنهایی آدم‌تر است.
ــ عباس کیارستمی


اجازه بدهید با این گزاره‌ی درست‌تان چندان موافق نباشم، آقای کیارستمی.
من گرچه فکر می‌کنم آدم در تنهایی آدم بهتری است اما سوالم این است که چه‌قدر بهش می‌ارزد؟
درست است که آدم در تنهایی دلیلی برای دروغ‌گفتن ندارد. چون احتمال مواجهه با دیگری، آسیب دیدن یا زدن و خطا کردن ندارد
و البته که آدم بهتر و کامل‌تری است.
اما آیا این چیزی است که ما می‌خواهیم؟
این‌که در کنج دنج‌مان یک آدم منحصربه‌فردِ بی‌خطا باشیم؟
من این‌طور فکر نمی‌کنم.
بله آدم در تنهایی آدم اصیل‌تری است، خودتر است. همان‌طوری‌که درخت در تنهایی درخت‌تر است.
اما [اغلبِ] ما ناگزیر از رابطه با دیگری و اجتماع هستیم. چه بسا در خیلی مواقع حتی در طلبش باشیم.
پس تمام این تجربه‌ی اصیل تنهایی باید بتواند به ساحت جمع برسد وگرنه از نظر من چندان کافی و معتبر نیست.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

19 Sep, 10:40


تراپیستم عقیده دارد اضطراب، یک احساس سرکوب‌شده است که چون دیده و ادراک نشده، به شکل اضطراب خودش را نشان می‌دهد.
یعنی تو اگر به‌موقع احساست را تجربه نکنی، غمگین نباشی، عصبانی نشوی یا حتی لذت نبری، به‌جای همه‌ی این‌ها مضطرب خواهی شد.
با این اوصاف نمی‌دانم چرا آن روز در میانه‌ی قرار جُملت، قلبم شروع کرد به تپیدن؟

داشتم املتم را می‌خوردم (شاید هم تمامش کرده بودم، نمی‌دانم)، چای و شیرینی قایقی بود. توجهی روی من نبود. برای خودم نشسته بودم و روایت آدم‌ها را از تنهایی می‌شنیدم. بعدا درباره‌ی این روایت‌ها خواهم نوشت اما علی‌الحساب بگویم آن‌طور نبود که من را به نقطه‌ی آسیبی از خودم گره بزند. حتی فراتر از آن، من در آن جمع احساس قدرت داشتم چون پارسال خیلی مفصل‌تر از این‌ها توی جلسات دغدغک درباره‌ی #فلسفه_تنهایی حرف زده بودیم. برای همین وقتی یکی از خانم‌های جمع پرسید «اصلا مگر کسی هم توی این جمع هست که از تنهایی‌اش لذت نبرد؟»
من بی‌که نگرانِ دیده‌شدنم باشم، گفتم بله من در لحظه‌هایی دوستش ندارم. بعد درباره‌ی این گفتم که تنهایی از نگاه من دو وجه دارد و تنهاییِ خودخواسته با بی‌کسی، دو احساس متفاوت را در آدم ایجاد می‌کند. گفتم آن شکلی از تنهایی برای من مطلوب است که توی حریم و خلوت خودم باشم اما بدانم در را که باز می‌کنم، بیرون که می‌آیم، کسانی منتظرم هستند.
در همین حوالی بود، حالا یا کمی زودتر یا کمی دیرتر که نمی‌دانم چرا یک‌باره گیرِ اضطراب افتادم و کلی از زمانم به این گذشت که چرا این وسط تپش قلب گرفتم؟
اما از آن جالب‌تر جواب ذهنم بود:
خوابم می‌آید!

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

16 Sep, 05:04


بالاخره نوشتن این جُستار را تمام کردم!

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

12 Sep, 20:34


چه‌قدر امروز به من خوش گذشت!
البته نمی‌دانم اگر بگویم به این دلیل و در این لحظه، برای دیگران هم جالب باشد یا نه اما برای من روز خوبی بود که بعد از روزهای ناخوب قبلی‌ام چسبید.
کجا بودم؟
سر کار!
هفته‌ی آینده ایونتی داریم که یک‌جورهایی اولین رخ‌نمایی رسمی از شرکت و فعالیت‌مان است و امروز رفتیم برای تدارکات آن ایونت. کارهای عبث تدارکاتی واقعا...
لای دو تا چسب را باز کنی، بزنی روی خودکار و آب معدنی و این چیزها و بعد چسبش را بکنی و به عدد ۲۰۰ برسانی
ولی جالبی‌اش همین است که آدم می‌تواند در میانه‌ی چنین کارهایی هم خوش بگذراند و این هر بار بهم یادآوری می‌کند که من این تیم را خیلی دوست دارم. آن‌قدری که پنج‌شنبه‌ای بلند شوم و بروم پیششان که چیزمیز بچسبانیم.

داشتم می‌گفتم در چه لحظه‌هایی؛
مثلا ح یک پلی لیست قری گذاشت و آهنگ‌های خیلی قدیمی زمان دبیرستانمان را گوش دادیم،
بعدش مرد منِ سیمین غانم را شنیدیم که بشورد و ببرد،
پیتزا خوردیم
از تجربه‌های کودکی و رابطه و سریال This is us و فیدبک دادن در محیط کار حرف زدیم،
نون گفت بیایید یک ویژگی جذاب و تحسین‌برانگیز از همدیگر بگوییم که نوبتی گفتیم و واقعا شکفتیم.
غزل می‌گفت آدم‌ها وقتی حرف‌های خوب و تحسین‌برانگیز می‌شنوند، پررنگ‌تر می‌شوند.
ما هم پررنگ‌تر شدیم و با انرژی بیشتری چسباندیم و روز خوبی ساختیم.

🌱 @Sara_Anahid

#روزها

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

02 Sep, 19:08


وقتی در میانه‌ی چیزی‌ام نمی‌توانم ازش بگویم. آن‌قدر احاطه و آغشته می‌شوم که خودم را گم می‌کنم. مثل حالا که خالی از کلمه‌ام. نه که خالی باشم، آلوده به غم و خشمم و هر بار می‌آیم چیزی ازش بنویسم به بیراهه می‌روم.
برمی‌دارم درباره‌ی دوری از آشپزی می‌نویسم. از سکوت خانه می‌نویسم. این‌که از محله‌ام خوشم نمی‌آید. این‌که اسنپ‌فود چرا امتیاز تخفیفم را اعمال نکرد.
می‌روم اولین پست این‌جا را می‌بینم که نوشته بودم پناه می‌آورم به تلگرام از شر اینستاگرام رانده‌شده چون دنبال جایی بودم که همه‌اش کمی از خودم بزرگ‌تر باشد و برای خودم پی یه دوست و یه هم‌زبونی می‌گشتم.
از این چیزها دیگر. هزار سخن می‌گویم تا سخن خودم را نگفته باشم.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

31 Aug, 19:20


کلید را می‌چرخانی توی در. در باز می‌شود و سایه‌ی تاریکِ خانه می‌ریزد بیرون. می‌روی تو، در را می‌بندی و صدای چرخاندن قفل، می‌پیچد توی خانه.
خانه؛
جایی که همیشه برای خودم می‌خواستمش و جایی که تک‌تک جزئیاتش را تا این‌جا با وسواس انتخاب کرده‌ام
و این خانه، حالا گاهی با سکوتش احاطه‌ام می‌کند.
رولان بارت در خاطرات سوگواری می‌گوید:
تنهایی یعنی کسی را در خانه نداشته باشی که بتوانی به او بگویی «فلان ساعت به خانه باز خواهم گشت و یا کسی که صدایش بزنی (یا کسی که تنها به او بتوانی بگویی): من این‌جام، من آمدم.

این ترسِ از کسی را نداشتن، ترسِ نویافته‌ی من است. می‌گویم نویافته چون من هم‌دم تنهایی بوده‌ام و همیشه دلخواهم بوده و هست حتی. هنوز هم با این امپراطوری یک‌نفره‌ام کیف می‌کنم و برای همین اصلا این‌همه به جزئیاتش می‌رسم اما یک‌وقت‌هایی، مثلا اولین روزی که به این خانه آمدم، ناگهان خودم را در نقطه‌ی غریبی می‌بینم و از خودم می‌پرسم اگر تمام روزهای بعد از اینم همین‌طور باشد، چه؟


__ احتمالا بخشی از جستار بلندی باشد در باب تنهایی و لذت و ترس توأمانش

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

30 Aug, 09:28


تمام تلاشم را کردم که گوشی تازه را شبیه گوشی قبلی کنم. این گزینه‌ی اسمارت سوییچ اندروید را هم که قربانش بروم. کارم را راحت کرد. تمام عکس‌ها و برنامه‌ها و پیام‌ها آمد روی گوشی تازه و فقط مانده بود ظاهر قضیه را نظم و سامان بدهم. اول عکس بک‌گراند را عوض کردم. همین عکس پروفایل کانال است چون من این قابِ خانه‌ام را خیلی دوست دارم. بعد اپ‌های صفحه‌ی اصلی را چیدم. یعنی گوشی قبلی را گذاشتم کنار دستم و عین به عین همان‌ها را روی صفحه‌ی اصلی نگه داشتم و باقی را فرستادم حیاط خلوت. شاید بگویید لابد کارش داشتی که آن‌وقت هم روی صفحه‌ی اصلی بوده که تا حدی درست است اما فقط خودم می‌توانم بگویم که کاربرد، اولویت دومم بود. اولویت اول شبیه‌سازی با مدل قبلی بود. مثلا من صد سال از رکوردر گوشی استفاده نمی‌کنم اما گذاشته بودمش روی صفحه‌ی اول. حالا هم همین‌جا نگهش داشتم تا بعدا فکری به حالش بکنم. خلاصه این‌طوری. دیروز فولدرهایم را نظم دادم و حالا تقریبا با یک محیط آشنا مواجهم. احساس غربت نمی‌کنم و هی به خودم نمی‌گویم کاش عوضش نکرده بودم. چون من این‌طوری‌ام. اگر به من باشد، می‌خواهم به همه چیز تافت بزنم تا عوض نشوند و ثابت بمانند. هر وقت هم که از منطقه امنم خارج شده‌ام، گرچه به اراده بوده اما به میل نبوده. خارج شده‌ام چون زندگی در شکل قبلی دیگر کار نمی‌کرده و من گریزی از تغییر نداشتم.
گمانم این را یک‌بار دیگر هم گفته بودم. بگذارید بروم چک کنم.
بله درست است. گفته بودم بهشت موعود مسلمانان دقیقا برای اغوای آدمی شبیه من مطرح شده‌است. کاری به انگورها و نهرهای روان شیر و عسلش ندارم. گزاره‌ی اغواگر آن بهشت، جاودانگی است.
موقعیتی که شما در آن جاویدان خواهید بود و این برای کسی شبیه به من، یعنی همه‌چیز.

🌱 @Sara_Anahid

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

27 Aug, 18:54


سلام، اين خانه‌ی توست؟ تویی که در من خانه داشتی؟!

مدافع حقوق درخت ارغوان

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

26 Aug, 16:25


نمی‌دانم آن ویدیوی عباس کیارستمی درباره‌ی خشم و گلایه را دیده‌اید یا نه؟
خلاصه‌ی یک‌خطی‌اش این است که دارد تفاوت این دو مفهوم را برای ژولیت بینوش توضیح می‌دهد.
بینوش به‌خنده می‌گوید: «من فرق تلخ و شیرین ایرانی‌ها را نمی‌فهمم» و کیارستمی شرح می‌دهد که توی گلایه، حجم قابل توجهی عشق و میل به ترمیم است اما خشم، پر از میلِ جدایی‌ست.

اگر نظر من را بخواهید، آدم برای رستگاری خود تنها باید یک کار بکند: با احساساتش روراست باشد.
چون هیچ چیز به اندازه‌ی احساسات ناشناخته، آدمی را به ورطه‌ی غلط نمی‌اندازد. این تلخ و شیرین، هرگز در هم نمی‌آمیزند.
تصور کنید، خیال می‌کنید که دلتنگید اما در اصل غمگین هستید؛ یا مثلاً عصبانی‌اید اما فکر می‌کنید اضطراب دارید. بعد به هوای این گمانه‌ها، واکنش عملی نشان می‌دهید و دستتان خالی می‌ماند.
این است فکر می‌کنم با شناختن احساسات خود بشود ره رستگاری جُست.

ما توی کلاس‌های نوشتن‌مان یک جلسه را به تماشای احساسات می‌گذرانیم. با هم دنبال نزدیک‌ترین و برجسته‌ترین حسمان می‌گردیم و بعد کلمه‌‌اش می‌کنیم.
خود من تا مدت‌ها دمِ دست‌ترین احساسم را «تنهایی» می‌دیدم. تنهایی، آن حجاب بی‌رنگی بود که از جلوی چشم کنار نمی‌رفت و دنیا را از پس خود نشانم می‌داد اما به‌آهستگی، طوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب، ابعاد تازه‌ای از خود به من شناساند. در من ریشه کرد، هم‌آغوشم شد و دیگر آنی نبود که بخواهم در نکوهشش چیزی بنویسم.
بعد از آن گاهی غم بود، گاهی سرگشتگی بود و گاه چیزهایی دیگر. هر چیزی به‌جز خشم. یک وقتی به خودم آمدم و دیدم هرگز خشمگین نبوده‌ام.
ساده‌لوحی است اگر این را یک گزاره‌ی مثبت تلقی کنیم. چون مطلقاً نیست.
نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت نتوانسته‌ام به‌موقع و به‌اندازه خشمم را نشان بدهم؟ چرا این‌قدر دل داده‌ام به آن نسخه‌ی مطلوب و پذیرفته‌شده‌ی دیگران از زنی که صبوری می‌کند. زنی که حرف و حس لحظه‌اش را مزه‌مزه می‌کند و بعد انتقال می‌دهد؛ آن هم جوری که آب توی دل دیگری تکان نخورد. درحالی‌که در این میانه زنی دیگر دارد می‌میرد. زنی که سارا صدایش می‌کنند.

🌱 @Sara_Anahid

#خودنویسی

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

25 Aug, 19:30


به این چیزها تبدیل شد (مرغ + فلفل دلمه‌ای + زرشک)

برای خاطر حُسن‌یوسف‌ها

25 Aug, 15:57


پاپریکا چه‌قدر دور است!

فلفل پاپریکا توی کابینت آن‌قدر دور بود که باید روی نوک پا می‌ایستادم تا بردارمش.
چه عجیب! این یعنی من مدت‌هاست یک غذای درست و حسابی برای خودم و این خانه نپخته‌ام.
ناهارها که شرکتم. شام را سرسری می‌خورم، گاهی هم نمی‌خورم.
روزهای تعطیل هم یا خانه نبوده‌ام یا سالاد ماکارونی و این چیزها درست کرده‌ام که پختن گوشت و فلان ندارد و پاپریکا هم نمی‌خواهد.
غذا نپختن برای من یعنی کرختی و لَسی ‌و فقدان خوشی.
نه این‌که بخواهم ماجرا را زیاده درام کنم. خوشی‌هایی هم حتما بوده در این مدت اما این‌که می‌دانم خیلی وقت است سرِ صبر و بی‌دغدغه، توی خانه نمانده‌ام و از سر خوشی بهش رسیدگی نکرده‌ام، برایم ناراحت‌کننده است.
امروز هم گرچه روز خوشی نیست اما زور زدم که چیزی بپزم.
چی؟
نمی‌دانم.
یه تکه مرغ گذاشتم بپزد تا ببینم به چی تبدیلش می‌کنم. پاپریکا را هم برای همین می‌خواستم. مرغ را با سیر و پیاز و ادویه و آب ریختم توی قابلمه و بی‌که فکر کنم شامم قرار است چی باشد، روشنش کردم.
چه‌قدر فکر کنم آخر؟ این‌همه فکر کردم که چیزها سر جا قرار بگیرد، چه شد؟
هیچ!

🌱 @Sara_Anahid

#روزها