The Last Of House Romanov @lohromanov Channel on Telegram

The Last Of House Romanov

@lohromanov


امیرمحمد عبدالهی
twitter.com/lohromanov
instagram.com/tlohromanov

The Last Of House Romanov (Persian)

در کانال تلگرامی The Last Of House Romanov یا همان @lohromanov، شما به یک سفر جذاب به تاریخ و فرهنگ روسیه خواهید رفت. این کانال تحت نظر امیرمحمد عبدالهی فعالیت می‌کند که از طریق توییتر و اینستاگرام هم اقدام به اشتراک گذاری محتواهای خود می‌کند. در این کانال شما با داستان فراموش‌شده خاندان رومانوف آشنا خواهید شد و رازهایی را که تاکنون به آن‌ها پی برده نشده است خواهید شناخت. علاوه بر این، در این کانال شاهد عکس‌ها، ویدیوها و مطالب جذاب و آموزنده از تاریخ و فرهنگ روسیه خواهید بود. اگر علاقه‌مند به داستان‌های تاریخی و پژوهش‌های فرهنگی هستید، حتما این کانال را دنبال کنید و از تجربه یادگیری دوستدار تاریخی بهره‌مند شوید.

The Last Of House Romanov

17 Jan, 16:50


انگار هیچکس بنای آنچنان استواری برای تکیه کردن نیست.

The Last Of House Romanov

16 Jan, 19:52


از طریق پیک، به پاتریس اطلاع دادم که به زودی پاریس را ترک خواهم کرد. خورشید غروب کرده بود که خدمتکار آمدن او را اطلاع داد. پاتریس را به اتاق مهمانان برده بودند و من هم پس از پوشیدن لباس مناسب، به اتاق مهمانان رفتم.
او دو سال از من بزرگ‌تر بود و احساسات وطن‌پرستانه‌اش گاه بیش از حد تصور بروز می‌کرد. از نجیب‌زادگان دربار ناپلئون بود و با او در جریان سفری رسمی، چهار سال پیش، آشنا شده بودم. در همان دیدار نخست، حرف را به بارادینو و سپس سقوط مسکو و تصرف آن کشاند اما بیش از آن چیزی نگفت. او جوان ساده‌دلی بود که دوست داشتم هر بار به فرانسه می‌آیم، با او دیدار کنم.
بعد از خوشامدگویی، پرسید: چرا به این زودی به پترزبورگ برمی‌گردی؟ گفتم: تزار پاسخ نامه‌ام را داد و دیگر نیازی به ماندن در اینجا نیست. ادامه دادم: اراده‌ای برای اعدام این پسرک لهستانی ندارید و دربار روسیه این را نشانه‌ی بی‌احترامی می‌داند. گفت: فرانسه هرگز به خواست هیچ‌کس کاری را که درست نمی‌داند، انجام نمی‌دهد. اگر شما خواستار صلح و دوستی با فرانسه هستید، باید به تصمیم ما احترام بگذارید. گفتم: صلح هرگز در حالی که یکی از طرفین دشمنی می‌ورزد، رخ نخواهد داد. برای صلح، باید اثبات شود که میل به آن در طرف دیگر وجود دارد. صورتش حالتی جدی که انتظارش را داشتم، به خود گرفت و گفت: اگر کسی بخواهد با فرانسه بجنگد، هرگز ترسی در ما وجود نخواهد داشت. گفتم: چای بنوش پاتریس، اکنون زمان عصبی شدن نیست.
بعد از چای گفتم: پاتریس، پیروزی یا شکست در نبردهای پیش رو، نشانه‌های واضحی دارند که باید آنها را باور کنی. اکنون روسیه از شما گلایه‌مند است اما آنکه دندان بر خاک شما نهاده و دیر یا زود آن را تا سر حد جدا کردن تکه‌ای از سرزمینتان فشار خواهد داد، روسیه نیست. آنکه چشم بر روی واقعیت ببندد، با درد سیلی واقعیت چشم خواهد گشود. اگر رنج دیدن حقیقت را تاب نیاوری، باید رد آن را روی صورتت بپذیری. پرسید: چرا منظورت را واضح نمی‌گویی پرنس؟ فهمیدم که واژه‌ی پرنس را برای تمسخر و با نفرت بیان کرد. گفتم: شمشیرت را به زودی برای نبرد با پروس از غلاف بیرون خواهی کشید. گفت: این‌ها جز تصور و پیش‌بینی نیست. گفتم: همین است پاتریس، گفتم که باید نشانه‌ها را باور کنی. آیا تاب شنیدن حرفم را داری یا پس از آن برایم شمشیر خواهی کشید؟ لبخندی اجباری زد و گفت: شمشیر به همراه ندارم، بگو. گفتم: روزی خواهد رسید که ناپلئون می‌فهمد هرآنچه درباره‌ی قدرت و بزرگی خود در سر داشت، جز وهم نبوده است. تلخ‌تر اینکه در آن زمان، کسی به یاری‌اش شتاب نخواهد کرد و البته یاری هیچ‌کس نیز کارساز نخواهد شد؛ حتی یاری جوانان میهن‌دوستی چون تو که می‌دانم علاقه‌ات به مرگ در راه وطن از علاقه‌ی طفل به پستان مادر بیشتر است.
مشتش را گره کرده بود و نگاهم می‌کرد. به سوی او خم شدم و گفتم: سرنوشت تمام سلاطین همین است، فرانسه و روسیه ندارد. دستم را روی دست مشت شده‌اش گذاشتم و گفتم: زنده بمان پاتریس، زنده بمان که دلم تنگ خواهد شد.

The Last Of House Romanov

16 Jan, 19:52


@lohromanov

The Last Of House Romanov

15 Jan, 21:03


می‌خواهم زندگی را مصرف کنم. زمانی که مرگ در خانه را می‌کوبد، چیزی از شادی، امید، لذت و عشق در من دست نخورده نیابد.

The Last Of House Romanov

15 Jan, 18:40


تو تنها یک جمله گفتی و پس از آن من به تمام آنچه شنیده و دیده بودم، به همه‌چیز، شک کردم.

The Last Of House Romanov

14 Jan, 14:15


حفظ سر روی تن هزینه‌ی زیادی دارد و عده‌ای هزینه‌ی آن را با شرافت خود می‌پردازند.

The Last Of House Romanov

12 Jan, 07:34


این مدت بیش از نیمی از شبانه‌روز را درگیر کار هستم و در بین این ساعت‌ها، مدام سیگار می‌کشم. تلقین احمقانه‌ی ذهنی که باعث می‌شود تصور کنی اگر سیگار بکشی، گرفتاری‌هایت را آسان‌تر تحمل می‌کنی، کارها خودبه‌خود حل می‌شوند و همه‌چیز آسوده‌تر است اما شب‌ها بوی مشمئزکننده‌ی تن و بدنت و مزه‌ی نکبت دهانت، تلنگر می‌زند که گرفتارتر و بیچاره‌تر شده‌ای.
این بار نه برای یک ماه و شش ماه و نه ماه که سابقه‌اش را داشته‌ام، بلکه واقعا برای همیشه زمان رهایی از نکبت سیگار رسیده است.
بیست و سوم دی ۱۴۰۳.

The Last Of House Romanov

09 Jan, 21:40


از فئودور به عزیزترین عزیز زندگی‌ام.
ریشه‌ی حیات من سلام
زندگی در غربت و سردی پاریس را در امید بازگشت به پترزبورگ و نزدیک بودن به روشنی روح شما می‌گذرانم.
مادر، احساس می‌کنم اینجا بیش از تمام مردم از سرما می‌لرزم. حقیقت این است که نزدیک بودن به شما، قلبم را گرم و تنم را از لرزش مصون می‌داشت اما اکنون که از شما و پدر دورم، گاه و بی‌گاه می‌لرزم.
چقدر دلم برایت تنگ است عزیز دلم و چقدر بدون حضورت، زندگی بی‌ارزش و بی‌معنی است. وقتی که نزدیکم نیستی، انگار زندگی در اطرافم جریان ندارد و هیچ‌چیز، بوی زندگی نمی‌دهد. آسمان همان آسمان است و هوا همان هوا اما تحمل آسمان و هوا و همه‌چیز بدون شما برایم سخت است. تنها دلم را به این خوش کرده‌ام که شما با نگاه چشمان ظریفت به این دنیا ارزش زندگی کردن می‌بخشی.
به کارهایم شتاب بخشیده‌ام تا همه‌چیز را به پایان برسانم و به امید آنم که زودتر از نامه به شما برسم.
آرزو و دعایی جز دیدار هرچه زودتر از شما نمی‌خواهم.
خاک پای شما و پدر، فئودور.

The Last Of House Romanov

09 Jan, 21:40


@lohromanov

The Last Of House Romanov

04 Jan, 16:50


حالا تو خاطره‌ای آنچنان تلخ هستی که گاه و بی‌گاه شیرینی لحظاتم را از بین می‌برد.

The Last Of House Romanov

30 Dec, 20:30


جستجوی معنای زندگی در تاریکی شب، شاید خودش یک نوع روشنایی باشد.

The Last Of House Romanov

25 Dec, 19:31


شعر: علی‌اکبر یاغی‌تبار
@lohromanov

The Last Of House Romanov

25 Dec, 16:50


نه، تو مرهم نبودی. تو فقط زخم‌های مرا عمیق‌تر کردی.

The Last Of House Romanov

23 Dec, 16:50


مسیر رویاپردازی برای کسب چیزی تا تلاش برای فراموش کردن آن، دردناک است و در زندگی من همیشگی.

The Last Of House Romanov

20 Dec, 21:15


لبخند معصومانه‌ای زد و گفت: غمگینی. کمی وحشت کردم، چگونه ممکن است غمگین به‌نظر برسم وقتی مدتی است غمگین نشده‌ام؟ پلک‌هایم را اندکی روی هم گذاشتم و به یاد آوردم. انگشت‌هایش را گوشه‌ی چشمم احساس کردم. چشم‌هایم که باز شد، گفتم: غمگین نشده‌ام، فقط غمگین مانده‌ام عزیزم. گریه‌ام گرفت. گفتم: حالا از تصور اینکه از آن غم‌ها رهایی ندارم و تا مردمک چشم‌هایم ریشه دوانده است، غمگینم.

The Last Of House Romanov

18 Dec, 16:50


گاهی دلتنگ می‌شوم، برای تپش‌های از سر هیجان و پر از شوق قلبم به‌هنگام دیدن کسی که دوستش داشتم.

The Last Of House Romanov

15 Dec, 16:50


اوقاتی هست که چنان آوار سهمناکی از گذشته روی تنت احساس می‌کنی که حتی برداشتن یک گام برایت دشوار است، چه رسد به آنکه آینده‌ای خوشایند و دور را تصور کنی.

The Last Of House Romanov

08 Dec, 18:40


برای زندگی کردن، آدمی باید مدت ایستادن و نظاره کردن و زمان چشم پوشیدن و ادامه دادن را بیاموزد، بفهمد و به آنها عمل کند.

The Last Of House Romanov

02 Dec, 16:50


بیچاره آدمی که همیشه در برابر خویش محکوم است.

The Last Of House Romanov

30 Nov, 16:50


مرا تماشا کن که چگونه تردید درباره‌ی همه‌چیز، روی چهره‌ی حال و آینده‌ی زندگی‌ام چنگ انداخته و آن را زخمی کرده است.

The Last Of House Romanov

28 Nov, 18:19


حدودا یک ماه و نیم پیش، به مدرسه‌ای که بیشتر دانش‌آموزان دو سه سال اخیرم اونجا هستند، سر زدم. بلوغ به بعضی‌هاشون سر زده و صدا و تصویر رو تحت تاثیر قرار بود. با آغوش باز -به معنای واقعی کلمه- ازم استقبال کردن، در حدی بین این فشارها که اسمش بغل کردن بود، مجبور شدم بگم آقا من کمرم خرابه، آروم. :)) بیشترشون می‌دونن البته، چون وقتی تو زنگ تفریح موقع فوتبال بازی کردن زمین خوردم و فرو رفتگی مهره‌ی کمر پیدا کردم، اونجا بودن یا بعدا شنیدن. واقعیت اینه که بعضیاشون رو محکم‌تر بغل می‌کردم چون ازشون قبل‌تر این حس رو گرفته بودم که نیاز دارن.
نزدیک دفتر رسیدم که یکی از بچه‌ها اومد جلو و گفت: آقا من دانش‌آموزت نبودم ولی منم میشه بغلت کنم؟ انگار نه انگار همینا سر کلاس زندگی برات نمیذارن. بغلش کردم، شاید محکم‌تر از خیلی از دانش‌آموزای خودم.
یکی از بامزه‌ترین و البته شیطون‌ترین بچه‌های دو سال پیش پای دفتر بود، به این بهونه که دلم درد می‌کنه. بغلش کردم و بهش گفتم: امیرحسین چیو می‌خوای بپیچونی؟ گفت: آقا خدا شاهده این بار دل‌درد دارم. یه کم که باهاش شوخی کردم، با صدای در حال بلوغش گفت: آقا من بازم بغلت کنم؟ همدیگه رو طولانی بغل کردیم، در گوشش گفتم: جونور من خیلی دوست دارم. گفت: آقا به قرآن منم خیلی دوست دارم. :))
موقع رفتن، قول دادم زود به زود بهشون سر می‌زنم. می‌خوام تا فرصت سر زدن هست، این کار رو بکنم. انگار این پسر بچه‌های تخس دوست‌داشتنی منو یاد چیزایی میندازن که گاهی یادم میره.

The Last Of House Romanov

25 Nov, 16:50


آزارم می‌دهد اما گاه آنچه با من کردی را به یاد می‌آورم تا از یاد نبرم که چقدر آدم‌ها می‌توانند بی‌رحم باشند.

The Last Of House Romanov

22 Nov, 18:59


برای این پیامت
https://t.me/lohromanov/2040

نقاش: یگین

The Last Of House Romanov

19 Nov, 16:50


گاه اتفاقاتی در گذشته را به یاد می‌آورد و انگار این یادآوری، قلبش را از میان استخوان‌های سینه‌اش بیرون می‌کشید.

The Last Of House Romanov

18 Nov, 16:50


چهره‌اش حالتی داشت که انگار تمام قلبش را گریه کرده بود، تمام قلبش از چشم‌هایش بیرون ریخته بود.

The Last Of House Romanov

17 Nov, 18:40


همه‌چیز ناگهان آزارش می‌داد و ظرف امیدش که با جان کندن کمی پر شده بود، وارونه می‌شد.

The Last Of House Romanov

12 Nov, 23:07


چاقویت را از میان دنده‌هایم عبور داده‌ای و با حالت معصومانه‌ی همیشگی‌ات می‌پرسی: قلبت کجاست؟ می‌خواهی وانمود کنی نمی‌دانی ولی می‌دانی، مثل همان لحظه که می‌گفتی نمی‌دانی این جدایی چه بلایی بر سر ما می‌آورد اما حتم دارم که می‌دانستی. نگاهت می‌کنم و می‌گویم: باید بیشتر فشار بدهی عزیز دلم، هنوز به قلبم نرسیده است. تو دست روی شانه‌ام می‌گذاری که تنم ثابت بماند تا چاقوی در دستت بهتر و بیشتر فرو برود. دست روی شانه‌ام می‌گذاری و من دیگر گمان نمی‌کنم دست تو نجات‌دهنده است.
فاصله‌ات با من کم می‌شود و تلاش می‌کنی کارد را به قلبم نزدیک کنی. من دلم می‌سوزد، تو که می‌توانستی اینقدر خودت را به من نزدیک کنی، چرا نکردی؟ می‌توانستی و این کار را نکردی، نمی‌خواستی و نکردی. محکم پا بر زمین می‌گذارم که تلاش تو اثر کند. چهره‌ات مصمم است، لب‌هایت نمی‌لرزد و کم پلک می‌زنی. اراده کرده‌ای که قلبم را پاره کنی و انگار مردمک چشم‌هایت را نوک کارد گذاشته‌ای و درون سینه‌ام مصرانه می‌گردی.
گوشه‌ی چشم چپم می‌پرد و از درد فشرده می‌شود. جایی که مطمئن می‌شوم صدایم نخواهد لرزید، می‌گویم: نزدیک شده‌ای. سر تکان می‌دهی و دسته‌ی کارد به پوست تنم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. سرت را بالا می‌آوری و با حرکت آن بدون اینکه کلمه‌ای به زبان بیاوری، می‌پرسی: به قلبت رسید؟ پلک می‌زنم و همان پاسخی که سخت به دنبالش بودی را می‌دهم. با باقی‌مانده‌ی توانم دستم را دورت حلقه می‌کنم و به سمت خود می‌کشم. کارد کاملا درون سینه‌ام جای می‌گیرد و تو در آغوش من قرار می‌گیری.
در گوشت آهسته می‌گویم: این کارد را خودم به دست تو داده‌ام و سینه‌ام را برایش فراخ کرده‌ام؛ تو هم این کارد را روی به دست کسی خواهی داد و سینه‌ات را فراخ خواهی کرد. از تصور چنین لحظه‌ای، اشک کمین کرده در چشمم بیرون می‌آید. تو هم اشک خواهی ریخت عزیز دلم، تو هم برای قاتلت اشک خواهی ریخت.
از خواب می‌پرم.
همه‌جا تاریک است.
13 نوامبر 1867

The Last Of House Romanov

12 Nov, 23:07


@lohromanov

The Last Of House Romanov

09 Nov, 18:40


اگر می‌خواهی ناامیدم کنی، امیدوارم نکن.

The Last Of House Romanov

08 Nov, 14:31


[طاقت حضورش را ندارم، از هجران می‌ترسم]

The Last Of House Romanov

08 Nov, 09:11


تو یکی از رشته‌های محکمی هستی که منو به زندگی وصل می‌کنه دایی.

The Last Of House Romanov

07 Nov, 18:40


رد کدام زخمم را بگیرم که به تو نرسد؟

The Last Of House Romanov

06 Nov, 18:40


قصه آشناست عزیز من، در نقطه‌ای که بازگشت نه ممکن است و نه فایده‌ای دارد، آدم‌ها میل بازگشت پیدا می‌کنند.

The Last Of House Romanov

03 Nov, 16:50


اگر آنهمه دوستت نداشتم، اینهمه از تو زخم بر بدنم نبود.

The Last Of House Romanov

03 Nov, 06:31


برای بیان بی ‌کسی ای که در خود احساس می‌کنم، هرگز کلمه‌ ای پیدا نکرده‌ام.

The Last Of House Romanov

01 Nov, 00:22


عزیز من، آنچه به من گفتی و از شنیدنش رنج بسیار کشیدم را روزی از کسی که دوستش داشته‌ای خواهی شنید. احتمالا سوختن ناگهانی قلبت، لحظه‌ای مرا یاد تو خواهد انداخت.

The Last Of House Romanov

29 Oct, 16:50


به اندازه‌ی تمام دفعاتی که ناامیدانه علیه فکر بازنگشتنت جنگیده‌ام، دیر کرده‌ای.

The Last Of House Romanov

28 Oct, 18:40


می‌رفت و می‌دانست هیچکس در راه منتظرش نیست.

The Last Of House Romanov

25 Oct, 14:59


دقایقی پس از خروج آقای کراتسوف از خانه، عصبانی از پله‌ها پایین آمدم و وارد تالار کوچکی شدم که راه خروج از خانه آنجا بود. ایوان زوسیموف که روی کاناپه نشسته بود، از جا برخاست و لبخندی زد. از روی اجبار برای حفظ ظاهر سری تکان و به راهم ادامه دادم اما ناگهان صدایم کرد: فئودور، می‌توانیم چند کلمه حرف بزنیم؟ ایستادم و سر چرخاندم. گفتم: صحبت مهمی هست؟ گفت: بله، مهم است. پرسیدم: چه شده؟ گفت: از آنچه درباره‌ات شنیده‌ام ترسیدم و اکنون که اینگونه باعصبانیت از خانه بیرون می‌روی، بیشتر می‌ترسم. گفتم: از چه چیزی می‌ترسید؟ من‌من‌کنان گفت: از رفتارهای اشتباه. گفتم: تعارف نکنید، واضح حرف بزنید. گفت: فئودور من از حماقت دیگران می‌ترسم. آدم‌ها در حال عصبانیت، تصمیمات احمقانه‌ای می‌گیرند. گفتم: به نظر من، یکی از نشانه‌های واضح حماقت آن است که آدمی به جای ترسیدن از حماقت خود، از حماقت دیگران بترسد.
اخم‌هایش را درهم کشید و من بدون تغییر در چهره نگاهش می‌کردم. گفت: برای این دشمنی چند ساله دلیلی هم داری؟ گفتم: تاکنون با شما دشمنی نکرده‌ام. گفت: مگر دشمنی چه چیزی است غیر از این رفتار؟ گفتم: دشمنی آن است که به تقاص شکافی که بین من و پدرم در این سال‌ها ایجاد کردید، شکافی در میان سینه‌ی شما ایجاد کنم. آنچه با من کردید چون نقشی حک شده روی سنگ، در ذهن من مانده است. گفت: تو قطعا همه‌چیز را نمی‌دانی. گفتم: مگر شما همه‌چیز را درباره‌ی زندگی من می‌دانستید که قصد هرکار کردم، خلاف آن در گوش پدرم نجوا کردید؟ پدرم را هم مقصر می‌دانم، خودم را هم. گمان می‌کردم نیازی به حرف زدن نیست، همان کاری که شما بسیار انجام می‌دهید.
گفت: اکنون هرچه بگویم، بی‌ثمر است. گفتم: آنچه با رفتار در ذهن آدمی شکل می‌گیرد، با گفتار تغییر نمی‌کند. گفت: من هرچه به پدرت گفتم، برای آن بود که آسیبی نبینی. گفتم: عادت بعضی از آدم‌ها همین است، تو را به بهانه‌ی محافظت در قفس حبس می‌کنند و سپس برای اینکه پرواز نمی‌کنی، دست به سرزنشت می‌زنند. گفت: اما این را نمی‌بینی که چه اتفاقاتی ممکن بود برایت رخ دهد؟ لبخند زدم. گفت: یعنی نمی‌پذیری که ممکن بود با بعضی تصمیماتت سخت آسیب ببینی؟ گفتم: دریای بزرگی از احتمالات وجود دارد و شما هم مثل هرکس دیگر، از این دریا ماهی مورد علاقه‌ی خود را می‌گیرید. تنها یک چیز را درنظر نمی‌گیرید. پرسید: چه چیزی؟ گفتم: اینکه تمام آنچه انجام دادید، به شما ارتباطی نداشت. البته شما برای نفع خود جنگیدید، نه من. اگر پدرم را مجاب کردید که به‌جای سرکشی به املاک تزارسکویه به مسکو بروم، به این دلیل بود که خودتان اداره‌ی املاک پدر در آنجا را برعهده داشتید. مکث کردم و گفتم: در این لحظه ادامه‌ی یادآوری گذشته نفعی ندارد.
از جا برخاست و با لحنی آهسته و مظلومانه گفت: از قضاوت‌های نادرستت دلگیرم اما به پای جوانی‌ات می‌گذارم. گفتم: من حافظه‌ام را از دست نداده‌ام آقای زوسیموف، برای همین هم خوب می‌دانم که اکنون شما شمشیر بر زمین نینداخته‌اید، فقط آن را در پشت خود پنهان کرده‌اید. این بار اگر پیش پدرم یا هرکس دیگر برای من و زندگی‌ام شمشیر بکشید، دشمنی‌ام را خواهید دید. در چشمانم خیره شد و هرچند لب‌هایش برای گفتن ازهم باز شد اما نفسی کشید و چیزی نگفت. به سمت در خروج راه افتادم و در آستانه‌ی در ایستادم. بازگشتم و گفتم: از این به بعد به ازای هرچه درباره‌ام بگویید و تاثیری بر زندگی‌ام بگذارد، کلمه به کلمه تقاص خواهم گرفت.
از خانه بیرون رفتم و سوار کالسکه شدم.

The Last Of House Romanov

25 Oct, 14:59


@lohromanov

The Last Of House Romanov

20 Oct, 16:50


از دست دادن آنچه با جان کندن به دست آورده بود را تماشا می‌کرد و کاری نمی‌توانست بکند. این بدترین نوع رنج کشیدن بود.

The Last Of House Romanov

19 Oct, 20:31


هرسوی زندگی‌ام، تنم و روحم که می‌نگرم، تمام نشانه‌های فروپاشی قریب‌الوقوعم را می‌بینم اما ایستاده‌ام.

The Last Of House Romanov

16 Oct, 16:50


اگر روزی ناگهان همه‌چیز را ترک کردم بی‌آنکه ردی بر جای بگذارم، به یاد داشته باشید که نمی‌خواستم کسی شاهد تنهایی و به زانو افتادنم باشد و همچنین نمی‌خواستم کسی برای خشکاندن این اقیانوس بی‌پایان سیاه، گمان و تلاش بیهوده کند.

The Last Of House Romanov

14 Oct, 20:29


این روزها ساعات کار کردنم از ساعات حضور در خانه بیشتر شده است. چند ماه است که به این منوال می‌گذرد و خانه، تنها برایم محل خواب است. شاید همین شیوه‌ی زندگی که البته در آزاردهنده بودنش شکی ندارم، رشته‌ی حیاتم را از قطع کامل نجات داده است.
گاهی احساس می‌کنم از نزدیک‌ترین چیزها هم بسیار دور شده‌ام و این احساس زمانی خوشایند است و زمانی ناخوشایند. شب‌ها حداقل دو بار از خواب می‌پرم و باز بی‌خوابی را شکست می‌دهم و چشم بر بیداری می‌بندم. خودم را غرق در زمان و زمان را گم می‌کنم. پیش‌تر از این اوضاع هراس داشتم، اکنون حتی اندک تشویشی ندارم.
اگرچه دست تقدیر را سخت فشرده‌ام اما هرگز شمشیر جنگیدن با آن را در غلاف نگذاشته‌ام. اجازه داده‌ام آن کند که می‌خواهد و من نیز در این میان برای آنچه می‌خواهم، شمشیر می‌زنم. کسی زمان اعلام پیروز این میدان را نمی‌داند. شاید زمانی که مرگ بر پشت من با شدتی مهیب، نهیب زد، آن لحظه بتوانم بر نتیجه‌ی این نبرد قضاوتی کنم. اکنون زمان قضاوت نیست.
از شدت یادداشت کردنم کاسته شده اما انگشتانم هنوز یخ نزده‌اند. دیدن یادداشت‌ها و متن‌هایم در این‌سو و آن‌سو، مرا به سمت ثبت جملات در جایی که جز خودم کسی نیست، سوق داده است. این روزها که گاه و بی‌گاه نوشته‌هایم را به نام کسان دیگر و یا تکه‌تکه شده می‌بینم، احساس می‌کنم فرزندانم را تصاحب کرده‌اند. مدت زیادی نیست که اینگونه کلماتم برایم عزیز شده‌اند و دلم به دیدن آنها در جایی دیگر رضایت نمی‌دهد اما احساسات همیشه تابع زمان نیستند.
القصه، کوشیده‌ام زنده بمانم، هنوز زنده‌ام و هنوز قصه‌ای جریان دارد.

برای شب‌هایی که حتم دارم جز ادامه دادن راهی وجود ندارد.

The Last Of House Romanov

13 Oct, 16:49


آرام بگیر عزیز من، این اندوه‌ها با ما خواهند ماند. ثمره‌ی جان کندن برای از بین بردنشان، جز ناامیدی نیست.

The Last Of House Romanov

12 Oct, 16:50


نرسیدن و به دست نیاوردن، برایم عمیق‌ترین کابوس‌هاست و مدت‌هاست که عمیق‌ترین کابوسم را هر لحظه زندگی می‌کنم.

The Last Of House Romanov

11 Oct, 17:10


قلب من از تماشای زیبایی او آنچنان به‌وجد و بر سر شوق می‌آمد که احساس می‌کردم در سینه‌ام از شادی می‌دود و گاه گم می‌شود.

The Last Of House Romanov

02 Oct, 20:01


روزهایی هست که نمیخواهم کوچکترین حرکتی و حتی کوچکترین صدایی در اطرافم ایجاد شود. اما ناگهان به دنبال یک نفر در اطرافم میگردم.
کسی که همه چیزهایی که در مغز من میگذرد را،  یک به یک به تفصیل برایش بگویم.
نمیتوانی تجسم کنی چقدر غمگین بودم..
(صباح الدین علی)

The Last Of House Romanov

02 Oct, 17:20


احساس می‌کنم انجام همه‌چیز بسیار دشوار شده است، حتی آن‌ها که پیش از این آسان بودند.

The Last Of House Romanov

01 Oct, 21:01


انگار رهایی از رنج وطن امکان ندارد.