سرخِ سیاه @sorkhesiah Channel on Telegram

سرخِ سیاه

@sorkhesiah


تکه‌هایی در بابِ ادبیات، نوشتن، عکس و هر آن‌چه از تصویر و‌ کلمه می‌آید...

سرخِ سیاه (Persian)

سرخِ سیاه یک کانال تلگرامی پر از تکه‌هایی است در بابِ ادبیات، نوشتن، عکس و هر آن‌چه از تصویر و‌ کلمه می‌آید. اگر علاقه‌مند به کشف دنیایی پر از شعر، داستان، نقد ادبی و آثار هنری هستید، این کانال مناسب برای شماست. اعضای این کانال از سراسر جهان به اشتراک‌گذاری تجربیات، احساسات و آثار خود از طریق متن، تصویر و ویدیو می‌پردازند. با عضویت در این کانال، به یک جامعه‌ی پویا از اهل هنر و ادبیات ملحق شوید و از تبادل ایده‌ها و اندیشه‌های جذاب آن لذت ببرید. پس همین حالا به کانال سرخِ سیاه بپیوندید و دنیای فراموش‌نشدنی ادبیات و هنر را کشف کنید.

سرخِ سیاه

04 Oct, 16:31


.
بیست‌ودو سالِ پیش وقتی برای آخرین بار احمد محمود را دیدم روی تختِ بیمارستان و زیر انبوهی از شلنگ‌های هوا و مایعات که سعی داشتند ریه‌ی خسته‌ی او را برای نفس‌کشیدن یاری کنند گمان نمی‌کردم چنین به او، جهان و روایت‌های‌اش گره بخورم. شاید فقط مرگ بود که توانست یادمان بیاورد او چه قدر زنده بود. یک ملت را علاوه بر مرزها، راویان آدم‌های درون آن مرزها بَر می‌کشند. محمود راوی مهیب و بی‌نهایت جامعی بود که کاری کرد بسیاری از ما همسایه‌ی دیگری شویم. آثارش بسیار خوانده می‌شوند این روزها و آن تک‌افتاده‌گی طولانی‌ای که در دو دهه‌ی آخر عمرش دچارش شد نه‌تنها او را گم نکرد که آشکارتر... محمود هم از سوی برخی متولیان حاکمیتی در تنگنا قرار گرفت هم و بدتر از آن از سوی حاسدان ادبی هم‌دوره‌اش که برخی‌شان بسیار نویسنده‌گان مشهوری بودند. دوست عزیزی دیروز از من پرسید وقتی آثار محمود ممنوع می‌شدند دیگر نویسنده‌گان روزگارش چه کردند ؟ گفتم اکثرشان سکوت و برخی‌شان حتا بدشان هم نیامد. چون محمود اهلِ ائتلاف و بیانیه و شب‌نامه نبود و فقط ادبیات را دست‌آورد خود می‌دانست. اما احمد محمود چه‌گونه این مانع را از سر گذراند؟ فقط استمرار و البته شعوری که در ساختنِ شخصیت‌های متعدد داشت. جوری که هر کسی می‌توانست تکه‌هایی از خود، دوران یا آمال و حتا نفرین‌های‌اش را در آن‌ها بیابد. به جرات می‌گویم «زمین سوخته» به تنهایی مفهوم غیرشعاری و دستوری «مقاومت» را شکست و نشان داد اهوازی که نمی‌خواهد تسلیم شود چه شهری‌ست. او تاریخ یک ملت را بدون توجه به قرائت‌های رسمی می‌ساخت. او بعد از آغاز جنگ به خط اول نبرد رفت تا «زمین سوخته» را حس کند و بعد بنویسدَش. محمود روزگار را به تاریخ تبدیل می‌کرد و آن را می‌نوشت و این در زمانه‌ای که اغلب نویسنده‌ام می‌کوشیدند تاریخ را به تاریخ تبدیل کنند شگفت بود. من بارها در کتاب‌فروشی‌ها شوق نسل‌های جدیدتر را حین خریدن کتاب‌های او دیده‌ام. شوقی که فقط عباس معروفی با آن شریک است بین نویسنده‌ام نزدیک‌تر به روزگار ما. محمود این‌جا هم یک تنه علیه ابتذال انواع نیم‌نویسنده‌گان ایستاده، علیه ادبیات اشتی‌جو، علیه داستان عرفان‌نمای پوک، علیهِ بسیاری از جهان‌هایی که برای فراموشی خواننده طراحی و چاپ می‌شوند. که او نور است و نورِ شکافنده‌ای که جهان را آسان و خلاصه نمی‌کند و باج نمی‌دهد. غول رئالیسم بدن سیاسی انسان ایرانی را با رخدادهایی گره می‌زند که از تماشای آن گریزی نیست. مثل در باد تاب‌خوردن پسر «ننه امرو» بالای دار. مثل «خون خالد کف آسفالت»، احمد محمود خون ماست، چون خونِ یک ملت را نوشت.
@sorkhesiah

سرخِ سیاه

21 Sep, 15:45


.
ما به خاطر می‌آوریم... ما به خاطر می‌آوریم که جنگی درگرفت و چه‌ها که در این خاک تغییر نکرد. راستی شمایانی که ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ بودید، کجا بودید؟ من یک ساله و فارغ از غوغای عالم اما هزاران‌هزار روزگارشان به جنگ عوض شد. حتا آن‌ها که دورترین‌ها بودند با جنگ. حتا بسیاری از شما که موقع جنگ در این دنیا نبودید نیز هم. حتا نسل‌هایی که خواهندآمد... عکس تلخ است و نمی‌دانم عکاس کیست. مردی که با چشمان بسته جان داده سرباز ایرانی‌ست که اسیر شده و عراقی‌ها تیرباران‌اَش کرده‌اند و بعد عقب‌نشینی نیروها در حالِ یافتنِ هویت او هستند. با کنجکاوی برگه‌ها را می‌خوانند او آن پایین با دستی بیرون مانده از برانکاردِ نظامی شهید شده. نگاه‌ها و بی‌نگاهی او تمام جنگ هستند. ایستادن و دراز کشیدن. فاصله به اندازه‌ی نیم‌تنه‌ای نظامی‌ای‌ست که گوشه‌ای ایستاده و سرش در تصویر نیست. ترکیب‌بندی عکس حیرت‌آور است اما در این حیرت نه فقط افسوس یا رنج که دانسته‌گی‌ای وجود دارد. دانشی که نشان می‌دهد آدم‌های جنگ دیگر عادی نشدند حتا اگر زنده ماندند. جنگ استعاره نبود که رئالیسمی بود سرشار. خون و درد و هراس. خشم و اشک و جوان‌مرگی‌ که تاریخ ما تاریخ جوان‌مرگی‌ست به شکل‌های گوناگون. تاریخ «حجله»‌ها و بازمانده‌گانی که فرزندانِ خود را از دست داده‌اند. اما ما جانانه جنگیدیم وقتی قرار شد بجنگیم. کافی‌ست به کشورهای اطراف نگاه کنیم که چه‌گونه چندشبه تن به انواع شکست‌ها دادند و ما واقعن آن‌قدر خون ریختیم مقابل تانک‌هاشان تا در گِل نشستند. و گلوله ترس دارد. بدن‌های تکه‌تکه رعب دارد و شاهد جان‌دادن دیگری بودن کابوس است. این متن یادآور مردِ جنگ‌جوی وطن است که تن‌اش را تیرآجین کرده‌اند با چشمانِ بسته و مبینِ این واقعیت که این تن‌ها علیه فراموشی هستند. آن‌ها سرباز بودند. جوان. پرعشق، احساس، میل. آن‌ها هیچ‌وقت «پیر» نشدند و همیشه جوان ماندند و این یعنی اتفاق بزرگی افتاده. یعنی موهبت پیری و زمان‌خورده‌گی از آن‌ها سلب و جوان‌مرگی‌ نصیب‌شان شده. برای وطن که سال‌ها خواستند خُرد و حقیر یا صرفن یک کلیت مذهبی معرفی‌اش کنند و هر دو شکست خوردند چون «ایران» یعنی خون. یعنی خون‌خورده‌گی و خاکی که خون ورزَش داده باشد خلاصه‌پذیر ایده‌ئولوژی‌ها نمی‌شود. در خواب‌های‌ام آن‌ها را می‌بینم در جوانی خویش که نگاه‌ام می‌کنند تا روایت‌‌شان کنم. در خواب‌های‌ام پسری را می‌بینم که از آمریکا برگشت وقتی شنید به زنان تجاوز کرده‌اند در اطراف هویزه و تا آخرین گلوله جنگید و سنگرش را ترک نکرد و سرخوشانه جان داد. نگاه‌شان کنید که چه باشکوه ایران تن آن‌ها شد...
@sorkhesiah

سرخِ سیاه

12 Aug, 17:56


.
این متن برای زنِ جوانی‌ست که حالا دو هفته است در خاک خفته. صبح خبر کشتن‌اش را خواندم. انگار کیانوش عیاری باید ده‌ها «خانه‌ی پدری» بسازد چون پدران و مادران دستِ تطاول بر جان فرزندان خود گشوده‌اند. «جانه چوپانی» را پدرش در یکی از روستاهای سلماس خفه می‌کند در چند مرحله و بر سرش می‌کوبد چون «گمان» می‌کرده او که مادر دو کودک بوده و همسرش در سفرِ ترکیه «آبروی»‌اش را برده. لعنت بر تمام وجودت ای مرد و لعنت بر تمام رگ‌های‌ت ای زنی که در کشتن دخترت شرکت کردی. خبرنگار نوشته پدر ابتدا سرش را در سطل آب کرده تا جان‌اش برود و بعد دست بر گردن انداخته و بعد... جالب این‌که برادر شوهر که الدنگی سن‌دار بوده انگار پاپوش ساخته و بعد که فیلم به ظاهر ناموسی پخش شده هیچ در آن نبوده. طبق معمول همه «شوکه»‌اند. طبقِ معمول دو نهایت سه روز دیگر این جانِ رفته از یاد خواهدرفت. پدر قاتل آزاد می‌شود، مادرک از او حمایت می‌کند و حتا ممکن است از سوی برخی وحوشِ انسان‌شده تقدیر هم شود. قانون باز الکن، ناتوان و نالان کاری از پیش نمی‌برد و باز هم جان‌های بسیاری در خانه‌ی پدری بی‌تن خواهند‌شد. بعضی چیزها دیگر تحلیل ندارد، گیروگرفت و بالا و پایین برنمی‌دارد و این شکل کشتن فرزند، زن، جان، آدم عدول و عبور از هر خط قرمزی‌ست. همین حالا آن خرم‌دین پسرکُش در گورش خوابیده و همسرش از زندان آزاد و مشغول زنده‌گی خود است. گاهی فکر می‌کنم آب در هاون می‌کوبیم در بابِ ارزش جان، عبور از خرافات ننگین و‌خون‌آوری از جنس این قی‌های بدوی متعفنِ پلشت که انگار زور هیچ‌کس به آن‌ها نمی‌رسد. این نر که پدر جانه بوده و آن‌ماده که مادرش بر باور حقیر خود استوارند و چون این ماجرا خبری شده ممکن است کمی برخی ادای پی‌گیربودن در آورند. این مرد باید تبعید شود یا اصلن هر روز وادار تا گور دخترش را بشوید و به آن خیره شود و نمیرد. جوری که التماسِ مُردن کند و باز نمیرد که مرگِ عقوبت نیست بلکه یک رخداد محتوم است و ازقضا زجر باید بکشد در زنده‌بودن کسی که با جانِ دخترش چنین هراس‌ناک برخورد کرده و بعد هم ابایی از بیان آن نداشته. فکر کنید به کودکان او که باید با این تجربه بزرگ شوند. وقتی هر کس به خود چنین حقِ کشتن می‌دهد و به این حق باور دارد فقط یک راه وجود دارد و آن خردکردن دهان و باوری‌ست که هنوز از این باورها با توسل به مسائلی چون خرافه های دینی و قومیتی دفاع و آن‌ها را توجیه می‌کند. این دهان‌ها را باید چنان کوبید که دیگر جرات نکنند در این‌باره حرف بزنند. کسی که برای «آبرو» چنین می‌کند باید چنان زنده بماند که تمام جان‌اش بپوسد ولی نمیرد...
@sorkhesiah

سرخِ سیاه

18 Jul, 21:02


.
«پسرکُش». اصغر قاتل ۳۳ پسر را سَر برید و به آن افتخار کرد.‌ظهور و دستگیری او یکی از نمادهای دورانِ تازه در ایران است. قاتلی که «باید» دستگیر شود چون جامعه دچار هراس شده. رضا شاه بعد یافته‌شدن سرهای بریده به‌خصوص حوالی پارک لاله‌ی فعلی تهران مستقیم به قضیه وارد می‌شود. ماجرای دستگیری اصغر قاتل در یک کاروان‌سرا اطراف تهران یک شاه‌کار پلیسی‌ست که سرگرد تیمور خان (او دو سال بعد سیف‌القلم شیرازی که زنان را می‌کشت نیز دستگیر کرد) آن را ترتیب داد. دستگیری علی‌اصغر بروجردی که ازقضا متولد تهران بود در زمستان ۱۳۱۲ یک بمب خبری بود. او بابتِ پسرکُشی به خود می‌بالید. اصغر قاتل بیش از ۲۰ پسربچه را هم در بغداد سلاخی کرده و بعد به وطن بازگشته‌بود. او خود را مُخق می‌دانست در کشتنِِ «بی‌سر‌و‌پاها» و «پرروها». همان مفهومِ قلدرانه‌ای که در تکه‌های فراوانی از تاریخِ ما پیرامون «کودک» وجود داشت. اصولن کودک در این بافت تعریفی «انسانی» نداشت و به همین دلیل مرگ کودکان چندان جدی گرفته نمی‌شد. بی‌تردید نوگرایانِ ابتدای قرنِ خورشیدی تازه که علی‌اکبر داور نظریه‌پردازِ دادخواهی‌شان بود، محمدعلی فروغی قانون‌شناس‌اش در واکنشِ جامعه به این «پسرکُش» تاثیر داشتند و همین امر با نگاهِ جدی شاه و دستور مستقیم‌اش به شهربانی وقت باعث می‌شود هیولایی که از تفکرِ حاکمِ دورانِ قاجار فربه شده‌بود از دوران نو شکست بخورد و به دار کشیده شود. اصغر قاتل تا سال‌ها برای لمپن‌ها نمادی بود از مردی که «پرروها» را می‌کشت و جالب اینکه چند قاتل مثل هوشنگ ورامینی هم به تاسی از او قتل‌ها کردند.‌ قصه‌ی شناعت این مرد که در کودکی بارها به او تجاوز شده‌بود یک طرف و واکنش ساختار سیاسی و اجتماعی زمان یک طرفِ دیگر. بی‌شک قبل اصغر قاتل نیز کودک‌کشان زیادی وجود داشته‌اند که هیچ‌کس از آن‌ها چیزی نمی‌داند اما او نخستین کودک‌کُشی‌ست که قدرت تازه نسبت به او واکنش نشان می‌دهد. پدربزرگ من زمان اعدام او ده ساله بوده و تا آخرین روز زنده‌گی‌اش از هراس آن روزها می‌گفت. او روی شانه‌ی پدرش مراسم را تماشا می‌کند (تماشای اعدام هم از تفریحات عجیب بوده) اصغر قاتل لغز می‌خواند و سرِ خود را بالای تمام سرها می‌بیند. گویا دستور می‌دهند گره‌طناب را بالای سیبکِ او سفت کنند تا زجر بکشد. پایان اصغر قاتل آغاز یک دوران مهم است در امنیتِ کودکان. این که کودک «انسان» است و انگار این قاتلِ روان‌پریش حتا روشنفکرانِ ما را متوجهِ این مفهوم می‌کند و جالب اینکه بسیاری از اولین نهادهای حمایت از کودکان از بعد این دوران ساخته و پلیس باعث خشنودی«عمومی» می‌شود.
@sorkhesiah

سرخِ سیاه

11 Jul, 16:00


.
«کین‌توزی» یکی از ویژگی‌های ذهنِ ایده‌ئولوگ است. ماکس شِلِر در کتاب بی‌بدیل «کین‌توزی» از کارکردِ نفرت بر فرد و گروه‌هایی می‌گوید که یکی از امیال‌شان به برده‌گی‌کشیدن و انقیاد مخالفان آن‌هاست و نشان می‌دهد این نفرت چه‌گونه خود آن‌ها را دچارِ فروپاشی و دورشدن از ساحت‌های انسانی می‌کند. این زن که چند روزی‌ست تصاویرش با کلام‌اش علیهِ بسیاری از مردمِ ایران متواتر شده حتا «نام» هم ندارد. می‌گویند یک «خانم جلسه‌ای»‌ست که سنی هم ندارد و سواد و درک نیز هم. در وضعیتِ «نفرت‌پراکنی» که سال‌هاست به اشکال مختلف آن را مشاهده می‌کنیم تکثیرِ «کینه» یک رفتار معمول است. کینه موتور مولدی‌ست که ذهنِ کوچکِ رشدنیافته را دچار کلام می‌کند و این کلمات در حالتی بدوی و فقط برای تحقیرِ دیگری یا دیگران از حفره‌ی صورت که همان دهان است بیرون می‌زنند. این کینه با نمونه‌های سیاسی‌تر و به‌طور مشخص کارل اشمیتی متفاوت‌اند اما سعی دارند به آن نزدیک شوند. این‌که «ما» خدایگان هستیم و شما «بنده» و حال که آداب بنده‌گی ما را به جا نمی‌آورید و ما نیز قدرت نابودی‌تان را نداریم در عوض «تحقیرتان» می‌کنیم و «تهدید». عمادالدین باقی در کتاب «جان» شرحِ جالبی از مباحثه‌اش می‌دهد با چند عضو بلندپایه‌‌ی القاعده که در ایران دستگیر و به اوین برده بودندشان. باقی در تکه‌ای از دوران حبس با آن‌ها بحث می‌کند. آیه و کلام و حدیث به رخ می‌کشند اما « خرد»؟ او می‌گوید روزی به سرکرده‌شان گفتم شما امر به کشتن کفار می‌کنید اما اکثر مصالحِ آسایش و راحتی امروز مدیون دانش و صنعت همین به قول شما کفار است. مردِ القاعده‌ای جواب می‌دهد «وظیفه‌شان است. خداوند آن‌ها را مسخره کرده تا برای ما کار کنند و ما استفاده کنیم»! (نقل به‌مضمون. باقی می‌گوید دیگر بحث عملن ممکن نبود). این همان باوری‌ست که این زنِ وراج از آن بیرون آمده. برتربودنی قُدسی که ناشی از تزریق حماقت، کین‌پروری و رشد در فضایی متصلب است. او «تربیت» شده تا کینه نثار دیگران کند. دیگرانی که نمی‌خواهند مطیع آن‌ها باشند و حتا اگر در اکثریت نیز بودند باز آنان را برده‌ی ترشحات مغز خود می‌داند. این رفتار قائل به هر حذفی‌ست و جالب اینکه عداوت حیرت‌‌انگیزی نیز به «زنان» دارد. زنانِ این باور بیش‌ از هر چیزی از «زنِ» دیگر نفرت دارند و انقیاد او را خوش. آنان از هر شکلِ آزادی مخصوصن زنانه‌ی آن خشم می‌گیرند. این زن هیچ هویتی ندارد و اصولن «ساخته» شده برای همین تواترِ نفرت و برانگیختنِ خشمِ بخش مهمی از جامعه. او «محرک» است چون برای ایجاد کین باید نفرت را رسا فریاد زد. رساییِ حقد آرمان اوست...
@sorkhesiah

سرخِ سیاه

04 Jul, 18:01


ظهر صدمین سال ‌روز ترور شاعر آزادی‌خواه.
مزار میرزاده‌ی عشقی، شاعری که نمادِ مقاومت و وطن‌پرستی‌ست. مردی که خون‌اش همیشه گرم است.
@sorkhesiah

سرخِ سیاه

29 Jun, 19:59


.
گُلی خانمِ ترقی در خانه‌ی سالمندان تنهاست... وقتی نهال تجدد عزیز سالِ گذشته این خبر را به من داد جمله‌ای که همیشه می‌گفت در ذهن‌ام پیچید «همیشه تنها گذاشته شدم»... انگار سرنوشت این نویسنده‌ی بزرگ انزواهایی بوده که بر او تحمیل شده. تنهایی بینِ اکثریت مارکسیست در زمانِ شروعِ نوشتن، تنهایی بعدِ مرگِ پدر، تنهایی بعدِ مصادره‌ی اموال اجدادی‌اش بعد بهمن ۵۷، تنهایی در پاریس غم‌زده با دو فرزند کوچک که «به دندان می‌گرفتم‌شان». و حالا تنهایی اجباری که به تصمیم فرزند ارشدش گرفته شده در یک خانه‌ی سالمندان نه‌چندان سطحِ بالا در فرانسه. اول بار او را در سالِ ۱۳۸۰ دیدم و بیست سال این دیدارها مرهم جان‌ام بود و گفت‌وگوها چراغ. زنی پرجوش، شاد، بی‌نهایت بادانش و عاشقِ ایران. عاشقِ ایرانی که مجبور به مهاجرت از آن شده‌بود. آدم‌ها «پیر» و «کم‌توان» می‌شوند. این رسم روزگار است اما بردن گلی ترقی به این مرکز در سکوت یک‌طرف و « بغضی» که دارد طرفِ دیگر. گفتند روزه‌ی سکوت گرفته و فقط به جایی نگاه می‌کند. به «خاطره‌های پراکنده» هیجان او را به یاد می‌آورم وقتی از «جوانی»‌اش با داریوش مهرجویی و هژیر داریوش (که با او ازدواج کرد) می‌گفت. از شور آن‌ها برای خلق سینمایی ضد جریان، از تلاش‌شان برای ایستادن مقابل ابتذال و چشم‌های‌اش شادتر می‌شد. در داستان «درخت گلابی» که در دهه‌ی هفتاد داریوش مهرجویی از آن شاهکاری تصویری ساخت صحنه‌ای وجود دارد که قهرمان با درخت یکی می‌شود. انگار جان خود را به درختی که لج کرده، سکوت کرده و نمی‌خواهد بار دهد هبه می‌کند. ترقی در چنین وضعیتی انگار همان درختِ دل‌خور، غمگین و پرشکوهی شده که تنهای‌اش گذاشته‌اند. راوی حافظه و خاطره و فقدان در غربتِ محض تنها گذاشته شده و کاش کاری از دست ما بر آید تا او به «ایران» به «باغ» بازگردد. که در جهان او وطن همان باغی‌ست که می‌شود در خنکای‌اش نفس کشید حتا همین وطن که در تهدید انواعِ دشمنان قرار دارد چیزی ست که ترقی از آن عاشقانه روایت می‌کرد. در آثار او مفهوم «بازگشت» ویژه و متواتر است. بازگشت به خانه، به کودکی، به وطن، به لمس‌های عاشقانه و حتا مرگ. و چنین است که «بازگشت» برای او عین زنده‌گی‌ست. او بین دیوارهای آن‌ خانه هنوز از قتل رفیق سالیان‌اش داریوش مهرجویی خبر ندارد، سرزدن به او دشوار است ولی بزرگ‌بانوی ادبیات ما باید «بازگردد». زنی که عاشق آن قصه‌ی موزون « دریا‌پری کاکل زری»‌اش است. و همیشه بلند می‌خواند این تکه را «دیر اومدی، مُرد پری». او را می‌بینم که در تنهایی اجباری‌اش به «اناربانو» فکر می‌کند که پسران‌اش او را گم کردند...
@sorkhesiah

سرخِ سیاه

20 Jun, 16:33


.
دکتر از پشت‌سر زخم خورد... حال اینکه آیا آن فلزِ بُران ترکشِ خمپاره پراکنی کورِ عراقی‌ها بوده یا گلوله‌ی خودی مهم این است که «حذف» آن مردِ کاریزماتیکِِ منتقد کام بسیاری را شیرین‌کرد. مصطفا چمران مدام در حالِ «مقاومت» بود. او و بازرگان سه روز قبلِ تسخیرِ سفارت آمریکا، در الجزایر با برژینسکی مشاور ارشد کارتر دیدار کردند تا توافقی صورت بگیرد اما در تهران نوانقلابی‌ها و توده‌ای‌ها بیانیه‌ها صادر کردند و بعد هم به سفارت ریختند و چنان شد که می‌دانیم. او از فروش اف ۱۴‌های ایران به پاکستان جلوگیری کرد. او تمام‌قد مقابل خلخالیِ اعدام‌کُن ایستاد اما تنها بود. با شروع جنگ او خواستار حمایت از ارتش شد. ارتشی که بسیاری به اعضای‌اش توهین می‌کردند و پی نابودی‌اش بودند.. درگیری‌های او با «غرضی» از اولین موسسان سپاه و استاندار خوزستان که بسیاری بی‌کفایتی او را دلیل مهمِ نفوذ سریع عراق می‌دانند کار را به جایی رساند که غرضی رسمن به او تهمت بزند. غرضی مدعی بود که چمران مهندس برق بوده و نمی‌تواند بجنگد!! مخالفت چمران با علی شمخانی نیز مشهور بود. چمران معتقد بود ارتش توان نبرد دارد و نیازی به حضور نیروهای آموزش‌ندیده و بی‌تجربه نیست و قمار بر جان آن‌ها. چریکِ کاربلدی که کابوس اسراییل بود در لبنان با گروهِ نخبه‌ی خود و کمک هوانیروز ارتشِ شریف سوسنگرد را پس گرفت. چمران در حالِ نبرد بود که نوکیسه‌ها علیهِ او شب‌نامه می‌دادند. «لیبرال»، خواهان «مذاکره با آمریکا». «نوکرِ امپریالسم». چمران در هفته‌ی آخر زنده‌گی خود بسیار خسته بود. او به تهران رفت تا با آیت‌الله خمینی دیدار مهمی داشته باشد اما این دیدار میسر نشد... او ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ به جنوب برگشت تا معاون تازه‌اش را معرفی کند که از پشت‌سر زخم خورد. مردی که یکی از اتهام‌های او «گفت‌و‌گو» و «صبر» بود و حمایت از تحقیرشده‌گان. مردی که فقرنمایی را مضحک می‌دانست و متهم بود «عطر» می‌زند و البسه‌ی درجه اول می‌پوشد. دکترِ دانشگاهِ برکلی که اصول پهلوانی را زیر نظر قهرمان‌اش غلام‌رضا تختی در زورخانه‌ی محله‌ی «سرپولکی» آموخته بود در ساعت‌های آخر آن وصیت عجیب را نوشت. متنی که بوی آگاهی از مرگ می‌دهد. چمران یک‌تنه می‌کوشید با تندروها مبارزه کند ولی دشمنان او بی‌شمار بودند. بدنِ بی‌جان و خونین او وقتی به تهران رسید که کنار سردرِ دانشگاه تهران کاریکاتور او هنوز نصب بود. می‌گویند وقتی بدن‌اش را تشییع کردند حتا فرصت نشد آن کاریکاتور را که او را «لیبرال» می‌دانست پایین بیاورند. فقط توانستند برش گردانند. تاریخ ما پر است از بُرنده‌هایی که پشت، سر را شکافتند...
@sorkhesiah

سرخِ سیاه

31 May, 19:28


رزمی برای این مجموعه عکس که در پنج شهریور ۱۳۵۸ در کردستان برداشت و به مجموعه‌ی «جوخه‌ی آتش» مشهور شد برنده‌ی پولیتزر شد.
این قاب دیده‌شده‌ترین قاب مجموعه است.

سرخِ سیاه

31 May, 19:08


.
مادر و مویه‌‌اش... افتخاری‌ست انتشار این عکس از جهانگیر رزمی عکاس کاربلدِ تاریخِ ما و تنها برنده‌ی پولیتزرِ عکاسی از ایران. عکس مادری روستایی را نشان می‌دهد که فرزندان‌‌اش را «واکسن» می‌زنند. رزمی عکاسی را از آتلیه‌های عکاسی شهرش آغاز کرد و شناخت‌اش از عکاسی پرتره در تمامِ عکس‌های اجتماعی و خبری‌اش هم به او یاری رساند. چهره‌‌ی مستأصل مادر که فرزندِ در وضعیتِ تزریق را به سینه‌ی خود چسبانده و همراهِ او صورت در هم کشیده. قاب حرکتِ حیرت‌آوری دارد. دو کودک دیگر که انگار نوبت‌شان رد شده (شاید هم نه) با صورت‌های گریان و مغموم منتظرند. مردها (احتمالن از جهاد سازنده‌گی باشند) بی‌‌احساساع کار خود را می‌کنند و آن پشت درختان و کوه‌ها کلِ این وضعیت را در پیش‌زمینه دارند. فرورفتنِ سورن در ساعدِ کودک مادر را به درد آورده و او تمامِ آغوش‌اش را برای فرزندش گشوده. عکاس یک وضعیت ساده مانند واکسیناسیون را تبدیل به قابی معناساز و متحرک می‌کند که شاه‌کارِ فرم است. از سر مرد واکسن‌زن تا سرِ مردِ ایستاده یک «یوی» انگلیسی ساخته می‌شود که به نوعی نیم‌دایره‌ای پرانتز را هم متبادر می‌کنند. و میان این دو نیم‌دایره زن و فرزندان‌‌اش در حالِ رنج‌کشیدن و ندبه هستند. جهان‌گیر رزمی اعجاب‌انگیز ساختارهای هندسی را در عکس‌های‌اش مدنظرِ قرار می‌داد و برای همین عکس‌های مهم او مملو از جزییات و گاه قاب‌‌بندی‌های غیرمتعارفی هستند که باعث می‌شود مخاطب با سوژه‌ها رابطه‌ی عاطفی خاصی برقرار کند. درواقع او از چنین وضعیت ساده‌ای یک کارکردِ سهل‌و‌ممتنع می‌سازد. به تراکمِ دست‌ها دقت کنید. دست‌هایی که هر کدام به نحوی در حالتی بحرانی قرار دارند. رزمی با استفاده از کنتراست روسری سفید مادر با رنگ‌های تیره او را شکافنده‌ی فضا کرده. در وهله‌ی نخست با تماشای عکس بسیاری ممکن است گمان کنند یک فاجعه در فضا رخ داده اما بعدِ «تماشا» مشخص می‌شود اتفاقن یک هاله‌ی تاریخی میان پرانتز به وجود آمده که همانا ظهورِ مادر و درد فرزند است. با کمی دقت می‌شود دید که صورت زن چه‌گونه به بسیاری از زمانِ ندبه‌گرِ پایین تنِ مسیح شبیه است درواقع «مویه» اتفاق اصلی عکس است. اگر تمامِ عناصر دیگر عکس جز زن حذف شوند باز هم او خاصیت نمادین‌اش را که فریاد و به‌جان‌خریدن درد است، بروز می‌دهد. زنانه‌گی‌اش را می‌گستراند و تمام عناصر دیگر را در تن (رحم) خود جا می‌دهد. شاهکار دیگر رزمی قراردادن تکه‌ای از جیپ است در تصویر. بی‌جانی‌اش چنان جانِ مادر را دوچندان کرده تقابل مادر و آهن را به رخ می‌کشد.
تشکر از مونا رزمی عزیز که این عکس را در اختیارم گذاشت.
@sorkhesiah

سرخِ سیاه

23 May, 13:48


.
آن‌ها وارد خرمشهر شدند. اما بسیاری نبودند. پرتره‌ای از مردی جوان با اونیفورمِ خاکاخون‌خورده و چشم‌هایی خسته. عکس را کاظم اخوان برداشته از این سرباز ایران. در توضیح آورده‌اند نام‌اش احمد کارثزنویی بوده. یتیم. سرباز گروهِ چمران. یکی نوشته‌بود وقتی آمد نه کسی منتظرش بود، نه در انتظارش. کم.حرف، محجوب و شیردل. سرگرد رستمی آن نابغه‌ای ارتشی که معاون دکتر چمران بود او را به فرزندخوانده‌گی پذیرفت. اما آن پدرخوانده نیز در انتهای خرداد ۶۰ شهید شد و بعد چمران. او در عملیات بزرگ فتح‌المبین کمی قبل فتح خرمشهر شهید می‌شود. تنها مقابل پاتک دشمن ایستاده بوده که جان‌اش بر زمین می‌ریزد. من این عکس را از بین صدها عکسی که در باب روز سوم خرداد برداشته شده انتخاب کردم چون فکر می‌کنم این پسرِ یتیم یکی از هزاران تنی بود که دوست داشت به خرمشهر برسد و نشد. نگاه هوشمندانه‌ای کاظم اخوان در ثبت این قاب نیز نشان می‌دهد او چه عکاسی بود و چه تلخ که گم شد و فقط دو سال، کمتر از دو سال عکاسی کرد. بدن‌های فراوانی برای بازگشتِ شهر بی‌خون‌شدند. آن هم در حالی که برخی می‌گفتند «خاک» ارزشی ندارد و ازقضا خاک ارزش دارد چون خاک را تکه‌های میلیون‌ها تنی می‌سازند که بر آن زیسته و زیرش دفن شده‌اند. روی‌اش عرق و اشک ریخته‌اند و بر آن به آسمان نگریسته‌اند. احمد را کسی نمی‌شناسد. نام‌اش را هم کسی نمی‌داند اما او به‌مثابهِ یک جوانیِ تپنده خود را وقف خاک کرد. به جزییات تصویر نگاه کنید. به چشم‌ها و دست‌ها. به خسته‌گی و لب‌های خشکیده ( تازه عکس در آذر ماه برداشته شده). ما نگاه‌اش می‌کنیم چون او نیز ما را نگاه می‌کند و من تا ابد راوی این پسران خواهم بود چون برای خاک در خاک شدند. کلاسیک‌ترین شکلِ حضور در جنگ «بازگشت» است و در این بازگشت کسی منتظر سرباز است و احمد فرزند خراسان را کسی منتظر نبود. در جایی از خاک دفن شده و حالا به حافظه‌ی زمین (به قول داستایفسکی دارنده‌ی تمام رنج‌ها) پیوسته. او را نگاه می‌کنم، خاکی‌ست، خاک است. انگار خاک را قالب زده‌اند و بازگشت‌اش به زمین محتوم است. میلیون‌ها قطره‌‌ی خون و هزاران احمد خاک شدند تا نشان دهند خاک مادر است و باید از مادر دفاع کرد تا با آسوده‌گی به آن بازگشت. امروز باز خرمشهر آزاد می‌شود و ازقضا ما هستیم تا به یاد بیاوریم چه‌گونه باید برای خاک ایستاد و خیال کرد آن را از دور و نزدیک. که خیال، خیال احمدِ شهید بود که سوم خرداد را به واقعیت رساند. آن‌ها آمده‌بودند «بمانند» و نروند. اما بسیاری از خاک برآمدند و آن‌ها روانه‌ی آن‌سوی رود کردند . این‌جا ایران است. ما می‌مانیم...
@sorkhesiah