سَبيدو @sabidoo Channel on Telegram

سَبيدو

@sabidoo


همينه ديگه

سَبيدو (Persian)

با سلام به همه دوستان عزیز. اگر علاقه‌مند به داشتن خبرهای جدید، پیام‌های خنده دار، و موزیک‌های شاد هستید، Telegram channel سَبيدو مناسبتان است. در این کانال، همه چیز همینه دیگه! از جديدترين اخبار فرهنگی و هنری گرفته تا پست‌های خنده‌دار و موسیقی‌های پرانرژی، همه چیز در سَبيدو قرار دارد. سپری کردن وقت با عضویت در این کانال، همواره تازگی و شادی روزانه به زندگی شما خواهد داد. سَبيدو یک فضای مجازی پر از محتوای جذاب و سرگرم‌کننده است که شما را از روزمرگی روزمرگی نجات می‌دهد. پس چه می‌ماند؟ بیایید با ما همراه باشید و لذت ببرید از همه چیز همینه دیگه!

سَبيدو

17 Nov, 17:53


فرقی نداره پدر نالایق باشه، مادر سنگدل یا رفیق بی‌معرفت، وقتی همیشه‌ی خدا حواست باشه که شبیه‌ کسی نباشی، بیصدا کم‌کم جذبش میکنی به خودت، چون همه‌ش جلوی چشمته، مدام در محضرت حاضره، آخه باید بدونی چیه که مثلش نشی، و اینجوری آروم آروم، اون آخر آخرش تبدیل میشی به همونی که همیشه ازش بدت میومد

سَبيدو

16 Nov, 15:30


«چیز دیگری نداشتیم بهش بگوییم، زمانی می‌آید که دیگر مطلقا تنها می‌شوی، آن وقتی که میرسی به انتهای همه‌ی چیزهایی که ممکن بود برایت اتفاق بیوفتد. پایان دنیا همین‌جاست. حتی ماتم‌گرفتن، غمگساری‌کردن برای خودت، دیگر جواب‌گو نیست، مجبوری برگردی پیش آدم‌ها، فرقی ندارد چه کسی. وقتی به این نقطه میرسی سخت‌گیری را کنار میگذاری، چون حتی برای گریه‌کردن هم باید بروی به جایی که همه‌چیز از نو آغاز می‌شود، باید برگردی پیش آدم‌ها»

سَبيدو

07 Sep, 18:00


پیرمرد با غصه پرسید چند وقتیه مثل همیشه نیستی، جواب سرراستی ندادم، که نداشتم که بدم، ادامه داد که به عمر رفته فهمیده که برای خیلی از گرفتاری‌ها اونقدرا هم لازم نیست چاره‌ای پیدا کرد، که گاهی مثل جریان آب خودشون راه خودشون رو پیدا میکنن و پیش میرن، می‌خواست بگه که نترسم، که بازم صبر کنم، باز هم صبر کنم، انگار که تا حالا غیر صبر کار دیگه‌ای هم کردم، چی بگی وقتی هنوز تحملش از گفتنش ساده‌تره؟ صبر برای هرکس معنایی داره، برای اونکه زمین زیر پاش محکمه صبر یعنی نترسیدن، شجاع‌بودن و ادامه‌دادن، برای امثال ما اما، صبر بیشتر یه‌جور به روی خود نیاوردنه، یه‌جور از رو نرفتن، بستن دکمه‌ی کتی که تا خرتناق غرق گهه

سَبيدو

21 Nov, 06:24


می‌گفت اصلا چیزی به اسم «زندگی» در مفهوم کلی نداریم، و هرچی که هست فقط یک پدیده‌ی آماری اتفاقی شخصیه، بنابراین اصرار داشت که وقتی دارید به زندگی فکر می‌کنید مدام از خودتون بپرسید کدوم زندگی؟ زندگی چه کسی؟ چون هیچ‌چیز مثل این خرده‌قواعد از پیش ‌تعیین‌شده شانس تجربه‌ی اصیل رو به باد نمیده، اینجاست که میفهمی تمامی اتفاقاتی که از سرگذروندی همین که در بستر روزگار خودت قابل فهم باشه کافیه و هیچ لزومی نداره که در کنار روزگار بقیه قرار بگیره، الانه دیگه سالهاست باور کردم بلیط توی جیب دیگری قرار نیست مقصد من رو عوض کنه

سَبيدو

13 Nov, 21:13


ویتگنشتاین یک روز داشت توی خیابون راه میرفت که دید یه‌جا تصادف شده، پلیس هم اومده به محل، کروکی رو هم روی کاغذ کشیده و به همراه دوتا راننده‌ی دیگه سرشون‌رو کردن توی کاغذ و دارن سر کروکی جروبحث میکنن، ویتگنشتاین با خودش میگه خب اگه این کروکی یه‌ذره هم اشتباه باشه که همه‌ی این بحث و دعواها بیفایده میشه، از اونجا بود که دیگه بحث منطق زبانی براش مهم میشه، بعدها هشدار میده که آدمیزاد عادت داره بسادگی بگه «وضعیت فلان‌طوره» و بعد هم بیشمار مرتبه این گزاره رو پیش خودش تکرار کنه به هوای اینکه داره از یک واقعیتی حرف میزنه، گزاره‌‌ای که به خیال خودش قطعیه و دقیقه و از بازبینی شرایط هم معافش میکنه، این فیلسوف عجیب به نوعی آدم‌ها رو دعوت به سکوت میکنه اما اینبار نه سکوتی از سر صبر و بزرگواری، بلکه از روی احتیاطی عاقلانه و جدی، با لحاظ‌کردن این خطر که ارزیابی غیردقیق از اوضاع ممکنه تمام هم‌وغم‌های بعدی و طولانی آدم رو تبدیل به امری بی‌معنا و بی‌فایده کنه، گریه کردن بر سر قبر اشتباهی، برای همین هم بود که سالیان سال بعد در بند ۱۱۵ تحقیقات فلسفی خودش نوشت: «اسیر یک تصویر بودیم، و نمی‌توانستیم از آن رها شویم زیرا در زبان ما جای داشت، و زبان ظاهرا آن را فقط سرسختانه برایمان تکرار می‌کرد.»

سَبيدو

01 Nov, 06:12


متأسفم، ولی فکرکردن شما رو در احساسات پخته‌تر نمیکنه، یونگ می‌گفت فیلسوف درون‌گرایی که همیشه با دقت از زن‌ها دوری میکنه عاقبت با آشپزش ازدواج میکنه

سَبيدو

31 Oct, 17:00


میدونی از حس رهاشدگی سخت‌تر چیه؟ هیچی

سَبيدو

13 Feb, 18:15


هنوز سر شبه، اما تو چراغ‌ها رو خاموش کن، خواب رو وسوسه کن، فقط اون میتونه امروز رو تمومش کنه، یکی از همون پیانوهای کلاسیک رو بگذار، باخ، شوپن، چایکوفسکی یا هرکس دیگه‌ای که بلده جوری آروم پیانو بزنه که انگار کار از کار گذشته، که انگار دیگه برای هر چیزی دیره، که انگار فقط همین مونده، شنیدن آهنگ و بخواب رفتن، بخواب رفتن و تن‌دادن، و چشم بستن به روی واقعیتی که لیاقت درست‌بودن نداشت، از توتونت کام بگیر و به باقی‌مونده‌ی نور هالوژن‌هایی نگاه کن که هنوز بعد خاموشی هم کم‌رمق در حال ادامه‌دادنند، به زیبایی و بی‌قدری نوری نگاه کن که هنوز تاریکی رو باور نکرده، نه، جلوی سنگینی پلک‌هات رو نگیر، الان درست همون لحظه‌ایه که نمیدونی باید کدوم غصه رو بغل بگیری، الان درست روی قله‌ی «ناتمامی» ایستادی، چشم‌هات رو ببند، بگذار دود توی سایه‌روشن اتاق بالا بره و به سقف برسه، بگذار اون‌ها هم بفهمن همیشه بالاتری در کار نیست، باور نکردن هم یک‌جور ایمانه، اما تو که اهل ایمان نیستی، از تو برنمیاد، کسی که یک‌بار تردید کرد دیگه هرگز مطمئن نخواهد بود، اما انکار هم نکن، بگذار همه‌چیز سرجای خودش باشه، چشمات رو ببند، بخواب، شاید در رؤیا تو هم سرجای خودت بودی، بی‌مزاحم و منت

سَبيدو

21 Jan, 17:59


گرد و خاک بلند میشه، می‌رقصه و می‌چرخه، مثل شلوغی آهنگ راک، و شکل آهسته‌ی تموم شدنش، و ناگهان سکوت بعدش، که سکوت هم بخشی از آهنگه و فقدان قسمتی از داشتن، هیچ اتفاقی همه‌چیز نیست، حادثه‌ها، همه‌شون فقط قسمتی از همه‌چیزن، از تمامیتی که وجود داره، حتی اگر ازش بی‌خبر باشی، حتی اگر هنوز برای تو نباشه، حتی اگر هیچ‌وقت برای تو نشه، هربار که صاحب‌خونه بی‌انصاف بود، هرجا که پشت هم بدآوردی و هروقت چاره‌ای جز تماشای سقف از روی تخت نبود، آروم بمون و بپرس بعدش؟ و مطمئن باش هیچ‌چیز همه‌چیز نیست، همیشه بقیه‌ای هست، حتی اگر محال بنظر بیاد، گور پدر صبر و امید، فقط بی‌خبریت رو باور کن و بپرس بعدش؟

سَبيدو

11 Nov, 16:32


مارکوس اورلیوس بی‌نوا همیشه دوست داشت فیلسوف بشه، تا اینکه عموش بی‌خبر، اون رو بعنوان ولیعهدی خودش انتخاب میکنه و از دنیا میره، همین شد که خیلی زود به فرمانروایی میرسه و از بد حادثه هم شروع سلطنتش مصادف میشه با جنگ‌های طولانی با قبایل سارماتی، روزها درگیر نبرد بود و شب‌ها در حالی که سربازها بیرون چادرش نگهبانی میدادن تنها مینشست و زیر نور شمع تآملاتش رو ورق به ورق می‌نوشت، در یکی از این تقریرات چیزی به این مضمون نوشته که هربار گمان کردی حادثه‌ای، دردی، گره‌ای تنها برای تو اتفاق افتاده، به یاد بیار که این اولین‌بار نیست و روزگار مدام در حال تکرار هزارباره‌ی خودشه، و این قاعده هنوزم که هنوزه جواب میده، سالیان سال بعد از دلهره‌های مارکوس اورلیوس، هنوز هم آدمیزاد خیال میکنه که در تجربه‌ی دردش تنهاست، تا اینکه یه کتاب خوب میخونه، یه فیلم خوب میبینه، یا اینکه با آدم درست حرف میزنه

سَبيدو

09 Oct, 17:47


مادر پرسید: «چیه بچه؟» بچه جواب داد: «اینبار نشد، دوباره به دنیام بیار»

سَبيدو

09 Oct, 17:18


برای چی زنده‌ام؟ چقدر موفقیت کافیه؟ توی کدوم نقطه دیگه نجات پیدا کردم؟ این رو با هر درجازدن از خودت میپرسی، با هر ملال تکراری و با هر اضطراب دوباره‌ای، اونهایی که اسب‌ پرورش میدن قلق‌هایی دارن، یکیش اینه که سوارکار همینجور که روی اسب نشسته با تفنگ شلیک میکنه، اسب میترسه، رم میکنه، دور خودش میچرخه، بعد اسب‌سوار تفنگ رو نزدیک دماغ اسب میبره تا بوش کنه، بوی گوگرد رو، وقتی آروم شد دوباره شلیک میکنه، اینبار هم اسب میترسه و دست و پا میزنه، باز تفنگ رو نزدیک صورتش میبره، دوباره همون بوی گوگرد، دفعه‌ی سوم که شلیک میکنه اسب باز از جا میپره، اما دیگه دست و پاش رو گم نمیکنه، توی مسیر میمونه، میدونه همون قبلیه، کلوئی ژائه توی دومین فیلمش کنار همه‌ی این تصاویر قصه‌ی سوارکاری رو میگه که بخاطر شکستگی جمجمه‌ش دیگه نمیتونه سوارکاری کنه، از بد روزگار اسبی که پرورشش میداده توی سیم‌خاردار گیر میکنه و به پاش لطمه میزنه، اسبه و دویدنش، دیگه چاره‌ای نمیمونه جز اینکه خلاصش کنن، دم غروب به خواهر عقب‌افتاده‌ش، به هم‌صحبت واقعیش میگه لیلی، این بلایی که سر من اومده سر هر اسبی اومده بود باید می‌کشتنش، اما خواهر حواسش به این حرف‌ها نیست، اون داره با خورشید حرف میزنه، میگه خداحافظ خورشید، فردا صبح میبینمت، و وقتی سوارکار قصه به خواهرش نگاه میکنه فقط یک‌چیز به زبونش میاد، مواظبتم لیلی، مواظبتم. کسی چه میدونه؟ شاید تمام عمر سئوال رو اشتباهی پرسیدم، شاید موضوع این نیست که برای «چی» زنده‌ام، شاید باید پرسید برای «کی» زنده‌ام؟ تا وقتی هنوز آشنایی هست همه‌ی ترس‌ها همون قبلیه

سَبيدو

22 Aug, 18:20


گاهی در حق آدم‌های اطرافم بی‌انصافی می‌کنم، و برای آدم خسته‌شونده‌ همیشه بهونه‌ای هست، گناهانشون رو بزرگ می‌کنم تا دلیل متقاعدکننده‌تری برای دوربودن ازشون داشته باشم، در حالی که واقعیت ساده‌ست؛ دیگه چیز زیادی برای دادن یا گرفتن ندارم، اما از این‌همه خلوت چی میخوام؟ هیچی، اون چیزی که میخوام دقیقا همینه، یک هیچ ساده، مدتی پیش خواب دیدم که توی هوای ابری و گرفته‌ای جایی دور از خط ساحل نشستم و با تعجب به بقیه‌ای نگاه می‌کنم که توی اون بی‌آفتابی، کنار دریا میون هم می‌لولیدن و سرگرم بودن، یکهو یه موجی به اندازه‌ی یک ساختمون بزرگ، وحشیانه و با سرعت به ساحل نزدیک شد و همه‌‌چیز رو توی خودش بلعید، سرعتش غیرمعمول بود، به کسری از ثانیه به چند قدمی من رسید، جلیقه‌ای نزدیکم بود، اما درست همون موقعی که خواستم دست ببرم و برش دارم کارم بنظرم احمقانه اومد، دستم رو پس‌کشیدم و فقط چشمام رو بستم، بعد از اون دیگه هیچ صدایی نبود، هیچی، تنها چیزی که باقی مونده بود یه حس کم‌رنگ و آرومی بود از غوطه‌وربودنی بی‌هدف، یک هیچ ساده

سَبيدو

20 Jul, 06:07


الان آرومم، الان که صبح زوده و مابقی هنوز خوابن، و من زیر سایه‌ی برگ‌های پرپشت درخت مو نشستم و دود می‌گیرم، آفتاب سرحالی از لای برگ‌ها سنگ حیاط رو هاشور میزنه و پرنده‌ها و حشراتی که با ایمان کامل به «همچنان‌بودنشون» ادامه میدن، با این‌که صاحب هیچ‌کدوم از اینها نیستم، در واقع صاحب هیچی نیستم -نه فقط از منظر فلسفی که عملا از لحاظ ثبتی و سندی هم- ولی با این‌حال باز هم آرومم. الان بیشتر کیرکگاردیم، اون وقتی که گفت: «اگر احتمال شر هست پس احتمال خیر هم خواهدبود، بدون هیچ قید و شرطی» در واقع اون معتقد بود که در ساحت خدا یا زندگی همه‌چیز ممکنه، همه‌چیز، و کم یا زیاد احتمالش صرفا گمانه‌زنی و تردید بیهوده، غیرقطعی و نامطمئن ماست. این رو شاید فقط کسانی باور کنن که یک‌جایی بالاخره اون اتفاق بزرگ و مورد انتظار، یکهویی براشون پیش اومده و بنگ، نجات پیدا کردن، لااقل از اون ورطه‌ی کثافتی که ازش می‌ترسیدن، که البته من هنوز جزو اون دسته نیستم، با این‌حال هنوز اول صبحه و من هم فعلا مثل برگ این درخت‌ها مجبور به هیچی نیستم و برای همین هم گمان می‌کنم که آرامش حالم عجیب نباشه، هرچند میدونم که این حال‌وهوا هم خیلی پایدار نخواهد بود. اخیرا فهمیدم در عهد قدیم، زمانی که فقط یک شیطان رجیم وجود نداشته، شیطانی بوده به اسم «شیطان نیمروز» موجودی که ظهرها قربانیان خودش رو تسخیر می‌کرده و باعث می‌شده اونها ساکت و سرد، بی‌حرکت به نقطه‌ای خیره بشن، احتمالا همون زمانی که دیگه تازگی صبح و آفتاب گذشته بوده و تردید‌ها کم‌کم بیدار می‌شدن، و آدم‌ها شروع می‌کردن به باورکردن احتمالات بدتر، تلخ‌تر و سخت‌تر، راستش در زندگی از هیچ‌چیز بیشتر از «شبه‌فکرها» لطمه نخوردم، منظورم از شبه‌فکر، گردش کلمات و تصاویر مغشوش، بی‌رحم و بی‌نظمیه که مثل گردباد، ساعت‌ها توی سرم می‌چرخن بدون این که به اندازه‌ی ذره‌ای ذهن و دلم رو روشن‌تر کنن، فکرکردن واقعی قاعده‌منده، با گزاره‌های دقیق شروع میکنه و دست آدم رو میگیره و با خودش از نقطه‌ی الف به نقطه‌ی ب میبره، ویتگنشتاین در جواب نامه‌ای به دوستش که از روزهای ملال‌آورش گلایه کرده‌ بوده مینویسه: «اگر چشمانت را باز نگه‌‌داری و بهتر بیندیشی، بیشتر از آنچه دیده‌ای به دست خواهی‌آورد، اندیشیدن نوعی (عمل) گوارش است، پس اگر بسیار ملول هستی بدان معناست که هضم ذهنی‌ات آن چیزی نیست که باید باشد» از الان می‌تونم تصور کنم که عصر یا غروب، وقتی دوباره فکر حوادث‌ کمین‌کرده و تزلزل اوضاع مالی‌ و ترس دیرشدگی‌ها به سراغم میاد، از نوشتن تمام اینها احتمالا احساس ساده‌لوحی و حماقت خواهم‌کرد، اما ترجیح میدم بنویسم و اینجا بمونه، شاید مجالی دست داد و بالاخره من هم یک‌وقتی «به‌‌‌اندازه‌‌ترسیدن» رو یادگرفتم، متنی که با کیرکگارد شروع شده و با ویتگنشتاین ادامه پیدا کرده، بهتره که با کافکا هم به انتها برسه، اونجایی که برای فلیسه مینویسه: «عزیزترینم، نتیجه‌ی کلی گرفتن از وضع دردناک خود چه فایده‌ دارد؟»

سَبيدو

03 Jul, 18:43


صادق هدایتم هر روز منتظر بود ساده‌تر بشه، هر روز بجز روز آخر

سَبيدو

03 Jul, 18:24


دقایقی از انتهای شب هست که با سررسیدنش هربار از خودت می‌پرسی اگر پیدا نشم چی؟

سَبيدو

03 Jun, 19:47


یکی از عجیب‌ترین قصه‌های عالم رو فلن اوبراین نوشته، اونجایی که میگه طرف یه‌نیزه رو گرفت طرفم و منم دستم رو گرفتم جلوم، نوک نیزه هنوز نیم متری باهام فاصله داشت که یهو دیدم از کف دستم یه‌قطره خون زد بیرون، با تعجب پرسیدم نوک نیزه که هنوز بهم نخورده، چطور زخمیم کرد؟ طرف میگه اونی که میبینی و خیال میکنی نوک نیزه‌س در واقع شروع تیزشدنشه، دوباره سئوال میکنه ینی چی؟ پس اونی که دستم رو بُرید چیه؟ و طرف جواب میده که اون نوک حقیقته، انقدر باریک و ظریفه که به چشمت نمیاد، و یه‌جوری زخمیت میکنه که حتی حسش هم نمیکنی، یه‌جوری که انگار اصلا وجود نداره

سَبيدو

25 May, 15:46


نوامبر ۱۹۲۱ ویتگنشتاین به پائول انگلمان نوشت: «هیچ‌چیز در من آنقدر اثر نمی‌کند که نشانی از آینده‌ای بهتر داشته ‌باشد، شاید نباید با نخستین ضربه‌ی بیرونی این‌همه خرد می‌شدم.»

سَبيدو

24 May, 18:47


هیچ‌چیز دنیا شبیه قبل نیست، بجز اشتباهاتم

سَبيدو

12 Apr, 09:06


باید برای مدتی از ابراز دست کشید، احساس می‌کنم چیزهای مهمی هست که باید به شکلی پایدار از زبان به منش و رفتارم وارد بشه، حرف‌زدن از اونها -مثل قاشق توی لیوان- تنها مانع ته‌نشین‌شدنش خواهد شد