من به باشگاه، به کار، به مقاله نمیرسم و تو به دانشگاه، به درس، به شرکت. هردویمان به صبحانه.
تو توی آسانسور ساندویچ کرهی بادامزمینی گاز میزنی و من توی خانه با قهوه مینشینم پای لپتاپ. تو دواندوان حضور میزنی و من وبکم را روشن میکنم. گوش هردویمان از هدفونهای سنگین کوفته میشود و از حرفهای جهان و ساکنینش پر است.
به خانوادههامان فکر میکنیم. به خانوادهمان فکر میکنیم. به پول فکر میکنیم. به سفر فکر میکنیم.
تو تمام تلاشت را میکنی. من میبینم که تو تمام تلاشت را میکنی. نیستیم این روزها. قرار گذاشته بودیم پشتبهپشت هم در یک میدان بجنگیم اما امروز هر کدام در جبههای دور، برای دیگری شمشیر میزنیم.
امروز در میدان جنگ خودم، جایی بین تیغ حال و نیش گذشته و کابوس آینده دستهایم را به نشانهی تایماوت بالا گرفتم که حریفان و البته کارفرمایم مکث کنند تا بروم یک قوری چای دم کنم که وقتی آمدی جانی دوباره بگیریم.
آب جوش آمده بود و خواستم چای خشک را توی قوری بریزم که دیدم از قبل پر از چای خشک است. من آمادهاش کرده بودم؟
نه.
تو.
دیشب با خستگیات و لباسهای دانشگاه، خواستی برای من و مهمانمان چای دم کنی. من اما هوسم به دمنوش بهلیمو کشیده بود و تو قوری دیگری را روی کتری گذاشته بودی.
میتوانم به خاطر همین نیممشت چای خشک بنشینم و تا صبح قربانصدقهات بروم.
میتوانم این چای را سر بکشم و با هرچه دیو و دد است بجنگم.
حالا بگو ببینم،
چای میخواهی یا بهلیمو؟