▪️شب بود، سایهٔ درازِ لنگر ساعت در من در نوسان بود.
شبگردی از قلمروی من میگذشت. از ردپایش بویِخطر میچکید. گذشت او، زمان زندگیِ مرا بهسوی نابودی هُل میداد. لابهلای انگشتانش سیگاری بود. سیگاری به رنگ دود! انگشتانش لغزید. اکسیژن مرگ بر زمین افتاد. وحشت در من تپید.
صدایم را رها کردم. باد را صدا کردم، نبود!
به ابر تمنا کردم، نگریست!
صدایم در تنهایی من میگریست !
شعلههای آتش دست به دست هم هندسهٔ تاریکیِ مرا رقم میزدند.
چمن قلبم، گیاه تلخی شد.
ششهایم دیگر توان تنفس نداشت.
در رگهایم دود میتپید.
افسوسکه منی از من کم میشد. دود، سرخآب و سپیدآب صورتم را سوزاند. چمنِ قلبم را سوزاند. ششهایم (درختان) را سوزاند. رگهایم (شاخهها) را سوزاند.
منی که زندگیام در درخت و گل و چمن خلاصه میشد، در روشنی آتش به تیرگی گراییدم.
به پاس این همه راه، انسان اسمم را سوزاند!
✍ نویسنده: مطهره شاهمحمدی،
دبیرستان دکتر ذاکری مهرگان ـ قزوین
دبیر: خانم زندی،
@tarighatnegaresh