طریقت نگارش @tarighatnegaresh Channel on Telegram

طریقت نگارش

@tarighatnegaresh


کانال " نگارش " متوسطه دوم
📝نمونه انشا دانش آموزان سراسر کشور
نمونه آزمون پایانی
تحلیل درس و روش تدریس


ارتباط با من جهت ارسال متن :
@Hosseintarighat

نشانی اینستاگرام:
http://instagram.com/hossein.tarighat

طریقت نگارش (Persian)

کانال "نگارش" متوسطه دوم، یک منبع عالی برای دانش آموزان سراسر کشور است. این کانال شامل نمونه‌های انشا و آزمون‌های پایانی مخصوص دانش‌آموزان می‌باشد. همچنین، در این کانال می‌توانید تحلیل‌هایی درباره دروس مختلف و روش‌های تدریس را پیدا کنید. اگر به بهبود مهارت‌های نوشتاری خود علاقه‌مندید، این کانال بهترین انتخاب برای شماست. برای ارسال متن خود و برقراری ارتباط با مدیر کانال، می‌توانید با @Hosseintarighat در تماس باشید. همچنین می‌توانید از آدرس اینستاگرام زیر جهت ارتباط با مدیر کانال استفاده کنید: http://instagram.com/hossein.tarighat

طریقت نگارش

16 Nov, 14:48


🔥آتش در جنگل
▪️شب‌ بود‌، سایه‌ٔ درازِ لنگر ساعت در من در نوسان بود.
شبگردی‌ از قلمروی من‌ می‌گذشت. از ردپایش بوی‌ِخطر می‌چکید. گذشت او، زمان‌ زندگی‌ِ مرا به‌‌سوی‌ نابودی‌ هُل‌ می‌داد. لابه‌لای‌ انگشتانش‌‌ سیگاری‌ بود. سیگاری‌ به‌ رنگ دود! انگشتانش لغزید. اکسیژن مرگ بر زمین افتاد. وحشت در من تپید.
صدایم را رها کردم. باد را صدا کردم، نبود!
به ابر تمنا کردم‌، نگریست!
صدایم در تنهایی من می‌گریست !

شعله‌های آتش دست به دست هم هندسه‌ٔ تاریکیِ مرا رقم می‌زدند.
چمن‌ قلبم، گیاه‌ تلخی‌ شد.
شش‌هایم دیگر توان تنفس نداشت.
در رگ‌هایم دود می‌تپید.

افسوس‌که‌ منی‌ از من‌ کم می‌شد. دود‌، سرخ‌آب‌ و‌ سپید‌آب‌ صورتم‌ را‌ سوزاند. چمنِ قلبم را سوزاند. شش‌هایم (درختان) را‌ سوزاند. رگ‌هایم (شاخه‌ها) را‌ سوزاند.

منی که زندگی‌ام در درخت و گل و چمن خلاصه می‌شد، در روشنی آتش به تیرگی گراییدم.
به پاس این همه راه، انسان اسمم را سوزاند!


نویسنده: مطهره شاه‌محمدی،
دبیرستان دکتر ذاکری مهرگان ـ قزوین
دبیر: خانم زندی،
@tarighatnegaresh

طریقت نگارش

15 Nov, 08:45


#نگارش_دوازدهم
#درس_دوم
#متن_ادبی
توصیف یک روز برفی زمستان
▪️بیدار می شوم، نوری که از شیشه ی مه آلودِ پنجره وارد اتاق شده است به دیده های نیمه بازم می خورد.
نمی خواهم از رخت خوابم جداشوم، مغزم مکث کرده، دلم آشوب است،  ذهن بی جانم نمی تواند اتفاقات پیرامون را تجزیه و تحلیل کند.
این پیکرهِ نقش بر زمین در بلاتکلیفی ایستاده است. می خواهم  به این‌ تن رفته در خواب تکانی بدهم تا دنیای متلاطم بیرون را ببیند . هرچند ناخوشایند، اما با چشمانِ پف کرده در غفلت، به طرحِ تاج مانندِ برفِ سیاه بختِ چسبیده به شیشه نگریستم.
ناگهان غیب شد گویی از نگاهم آزرده گشت. سرم را بالا بردم خواستم آسمانِ کدر را که از جمالش، سفید سنگِ حکاکی شده می بارد را ببینم، اما کوتاهیِ پنجره مجال نمی داد.
باخود می گویم آسمان تماشایی است اما توانِ پوشیدنِ لباسی مناسب را ندارم. به خود می آیم، می بینم این جمله را زمانی بر زبان می آورم که پالتوم را پوشیده ام، بی شک این همه چابکی حکمتی دارد.
  می بینم، برف های زخم خورده ی بسیاری را، که به نوکِ تیزِ نرده های حیاط، پناه برده اند.
می نگرم، بادیده های محنت بارم ، چادرِسفید پوش رقصانی، از دامانِ آسمان به سمتم می آید. سَر بالا بردم، داشتم چیزی را می دیدم که به انتظارَش، عمر را سپری کرده بودم.
چندی نگذشت و برفی در چشمانم افتاد،همین که چشمانم را بستم و باز کردم، یافتم، آنچه را عمری به یادش بودم...

نویسنده : هستی امین پور
کلاس دوازدهم تجربی
دبیرستان ستایش شهرستان بوکان

@tarighatnegaresh

طریقت نگارش

15 Nov, 08:37


روز تجلیل، بخش دوم
▪️مجری بازهم بالا می آید و از دو نفر از حاضران می خواهد که خاطرات معلمی اشان را بازگویند.
خانمی نسبتا جوان - به سن بازنشستگی نمی خورد- میکروفون به دست گفت که معلم نخستش مادرش بوده و ظلمی که مادر به او کرده باعث شده او هیچ  وقت نمره بیست نگیرد ، مبادا بچه های دیگر احساس تمایز و تفاوت کنند و البته چه خوب که مادرش معلم بوده و باعث شده او هم معلم شود.
گویی ما که پدر یا مادرمان معلم نبوده‌اند نمی خواسته اند ما معلم شویم یا نمی توانسته اند والدین خوبی باشند. راستی مگر فرق می کند؟
نفر دوم با شکل و شمایل خاصی روی سن می آید. کوتاه قامت ، ریشی نتراشیده، لباسی نه چندان مناسب و شایسته این نشست و کلاهی به شیوه شوفرهای قدیمی ماشین های مسافرکشی روستاها بر سر و ناتوان از سخن‌گویی و البته معلوم شد که اصلا معلم نبوده است و فقط به لطف سهمیه ایثارگران از رسته خدمتکاران رهیده و با گرفتن مدرک نقشه کشی به کادر آموزشی پریده است و آن اندازه در سخن گفتن ناتوان که نتوانست حرفی به زبان بیاورد که دردی را دوا کند.۱
مجری که حالا دیگر فهمیده است نشست بی خود کش آمده  و البته‌تر که دانسته کسی به اقامه نماز اول وقت و آن هم به جماعت وقعی نمی گذارد و همه شتاب دارند بروند و به زندگی اشان برسند برای انجام وظیفه محوله، مرتب حاضران را برای شرکت در نماز جماعت ترغیب و تشویق می کند و این که بازنشستگان عزیز اگر دوست داشته باشند، می توانند ناهارشان را بیرون‌بر بگیرند و هنگام خروج هدیه پایان معلمی شان را هم دریافت کنند.
سالن خالی می شود . به یک باره، و همه ناهار را در کیسه تحویل می گیرند و در خروج هم یک تخته پتوی در انبار مانده کدام فروشگاه در حال ورشکستگی  را دریافت می کنند و نخود نخود ، هرکه رود خانه خود.
▪️جناب آقای مدیر ناحیه سه
جناب آقای معاونت پشتیبانی اداره کل
۱_ نوشدارو پس از مرگ سهراب؟ باد در مشت داشتن است و آب در هاون کوبیدن.
مردان و زنانی که شما فراخوانده بودید، مهر ۱۴۰۰ تا مهر ۱۴۰۱ بازنشسته شده بوده‌اند و شما دوسال تمام روال و رویه عادی همه برنامه های سال‌های پیش را رها کرده بودید و حالا هم که پس از دوسال خواسته اید مراسم تجلیل را  - کاش به جای این واژه منفی و ناپسند از واژه پسندیده و پارسی « نکو داشت/ پاسداشت » بهره می گرفتید- در روزی با مناسبتی مذهبی - روز پرستار ، برگزار کردید و نیمه نخستین و بیشترین زمان برنامه را هم که با عزاداری  و مداحی و رونمایی از پرچم طی و پر کردید. دست کم می خواستید یادی هم از بازنشستگان کنید ، کمی افق دید خود را بالاتر و بازتر می کردید و چند نفری از خود بازنشستگان را فرا می خواندید  و در اجرای مراسم از آنها نظرخواهی می کردید و مشارکت می گرفتید و البته در یک مناسبت شاد و شادی افزا، یک ساعت برنامه درخور آنان ترتیب می دادید، نه این که کاری کنید که بسیاری از بازنشستگان به طنز در هنگام خروج  از یکدیگر بپرسند که :
« راستی مراسم چهلم مان کی برگزار می شود؟».
۲-  آقای مدیرآقای مسول،آقای کارشناس۱
آموزش و پرورش این سرزمین به آدم هایی با نگاه باز و بی طرف نیاز دارد تا از بستر احتضار و مرگ خاموش برخیزند.
« آزموده را آزمودن خطاست» ۱
عاقل ، از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود. تا کی برای حفظ پست و مقام لرزان دو روزه می توان به حقایق و واقعیت‌ها بی تفاوت بود؟
اگر نخوانده‌اند یا نشنیده اید، بگذارید یادآور شوم :
زین کاروانسرای ، بسی کاروان گذشت/ناچار کاروان شما نیز بگذرد
یکی چند سال دیگر شما نیز به خیل و قافله و جرگه بازنشستگان خواهید پیوست.
این دیوار دیری است کج بنا شده است با همین کج‌نهادی ، می رود که به ثریا برسد.
نان گندم نخورده‌اید؟ دست مردم که می توانید ببینید؟!
به نهادها و اداره‌های دیگر نگاه کنید. بزرگداشت و نکوداشت، مجلس روضه و گریه و عزا نیست. آیین نکوداشت را ، یکبار، پس از سه دهه برای هر کارمندی برگزار می کنند و نشان و نماد درایت، کاربلدی، فهم، فرهنگ و عقل و اندیشه برگزار کنندگان است.
۳- گماشتن چند کودک بی‌نوا، برای خوش آمد گویی، دیگر منسوخ شده است. از آن فجیع‌تر و دردآور تر ، چند کودک دست و رو نشسته هاج و واج را کلاه و جلیقه پوشاندن و سینی گل سرخ به دست آن ها دادن  دیگر دیری است برافتاده است.
غلامحسین فارسی، دبیر بازنشسته اصفهان،
ادامه در بخش دیدگاه ها

طریقت نگارش

15 Nov, 08:32


روز تجلیل از معلمان بازنشسته: هیات؛ هیات!
غلامحسین فارسی،
▪️بخش اول: مجلس ختم بود ، به همین نمک!
دورترین نقطه به ناحیه آموزشی، در حالی که بیشترین شرکت کنندگان از جنوبی ترین نقطه شهر می آمدند . در ترافیک بامدادی بزرگراه های شرق و غرب اصفهان، باید به محل نشست می رسیدی ؛ ‌از گوشی همراه کمک گرفتی تا جانمای نشست را نشانت بدهد. پس از نیم ساعت رانندگی در ترافیک، می رسی،
پارکبان/ نگهبان مجموعه  به خودش زحمت چاق سلامتی هم نمی دهد، هم چنان که با طرف مقابلش گفت و گو می کند، با اشاره سر و دست دورترین نقطه پارکینگ را نشانت می دهد. پارک می کنی و پیاده چند دقیقه‌ای راه می روی تا به تالار نقش جهان برسی. یکی ، دوان دوان می رسد که :« بفرمایید ، پذیرایی » و همراهت می آید.
رستوران مجموعه است. دو سه میزی ، چند نفر نشسته اند و قهوه و چای - دبش البته- کیک و میوه می خورند. می خواهی در اولین صندلی جا بگیری، خانمی - خدمتکار مجموعه - از تو می خواهد پشت بشقابی بنشینی که دست نخورده باشد ؛ می نشینی . کافی میکس را در لیوان یک بار مصرف ؟! آب گرم می ریزی و مشغول می شوی. مستخدم سال های دور مدرسه ای که حالا گویا لیسانس گرفته و در خیل معلمان بُر خورده، با حرف هایش خودش را به تو تحمیل می کند. از چاه کندن - قاچاقی-  و به آب رسیدن در خانه روستایی اش می گوید.ص
آقایی با کلاه اصفهانی دوربین به دست ، آشنا در‌می‌آید و می خواهد در گوشی اش، محتواهایی که درباره شعر و داستان تولید کرده ، تو به عنوان داور شعر و داستان، ببینی. می بینی. خام و ترکیبی از متن و صدا و تصویر.
▪️حوصله ات سر می رود.بلند می شوی . به سالن نشست می روی. ساعت ۹/۳۰ است و تک و توکی زن آمده‌اند. به گوشه ای می روی و کتابی که همراه داری باز می کنی که بخوانی که خانمی چادری می رسد:
- سلام
- درود
- میشه ی گفت‌و‌گو با شما بکنم؟
- در چه موردی؟
- بازنشستگی و حال و هواتون.
- همین جا؟
-نه، روی سن.
می روید، با تبلت - رایانک مالشی؟! - اش می خواهد مصاحبه بگیرد. یک دقیقه حرف می زنی و می روی و باز می نشینی. هنوز کسی اضافه نشده.از بیرون سالن سروصدایی می شنوی. بیرون می روی.دارد شلوغ می شود.می فهمی که باید ثبت نام کنی و تقدیر نامه و دو تکه کاغذ رنگی - یکی برای ناهار و یکی برای هدیه - بگیری. ناهار را بیرون بر می گیری و شلوغ می شود.دوباره به سالن می روی. گوشی‌ات شارژ ندارد. تا شلوغ نشده ، گوشی را جایی خلوت به پریز می زنی. کم‌کم زن ها سالن را پر می کنند ، تک و توکی از مردان هم می رسند. از هم‌دوره‌ای‌هایت هم چند نفری پیدا می شوند.مدیران هم می رسند.یکی پشت تریبون می رود و معلوم می شود قرآن خوان است.قرآن را مفصل و به شیوه مراسم ختم - ربع ساعت- با خش و ناخوش آواز می خواند. خانمی که جلوی تو نشسته است بلند می گوید :« فقط مانده سوره کوثر را هم بخواند تا قرآن ختم شود»
▪️مجری بالا می آید. او نیز دنباله روی قاری است .با آیه و حدیث می آغازد و گویی در مسیر « گندم نمایان جو فروش» است.ص
سخنران اصلی برنامه ، مدیر ناحیه است و آمار کارهای روتین و عادی اداری را در ربع ساعت می گوید.
گویی بازی با واژگان، از دوره ناتمام رییسی، لغلغه دهان شده است. «هیات ، هیات»  از دهان آقای مدیر نمی افتد. هیات تدبیر، هیات اندیشه، هیات تفکر ، هیات ....گفتم که گویا به مجلس ختم آمده باشی. به جای « کارگروه » ، البته که هیات ، نان و آب دارتر است.
مجری دوباره بالا می آید .۱
« زیارت خاصه» می خواند و روز تجلیل از بازنشستگان است و آقایان به « تحلیل » روحیه مهمانان می پردازند.
همراه با خواندن زیارت خاصه  مجری و پخش آن از بلندگوها، دوربین دار از راهروی سالن می دود به سمت در ورودی .معلوم می شود که از شاهکارهای برنامه ریزان، دعوت از «خادمان» رضا از مشهد است که بیایند و پرچم به نمایش بگذارند .۱
سه نفر در کندترین حالت و سرعت به روی سن می روند. میکروفون به دست مداحی می کنند و از حاضران هم می خواهند که هم‌خوانی کنند و یکی از آنان هم بازار مداحی را داغ‌تر می کند و می خواهد مژده‌ای بدهدکه در اولین شیفت کاری/خدمتی اشان، به جای حاضران دعا کند.ص
یعنی چه؟
مداحی اشان که تمام می شود، پرچم را در سالن می گردانند و گویا برگه های دعا را در بین حاضران پخش می کنند.
مجری می خواهد که حاضران در ادامه برنامه صلوات بلند بفرستند. نصفه و نیمه صلوات شنیده می شود.
▪️از پشت پرده، چهار نوجوان با ساز بیرون می آیند، تا آنان آماده شوند ، مجری پرحرفی می کند.
موسیقی، تنها و تنها بخش مفید و قابل تحمل برنامه بود که ربع ساعتی بینندگان و حاضران را سرگرم کرد و به وجد آورد به گونه ای که خانم ها دست و بشکن شان به چشم می آمد.
@tarighatnegaresh

طریقت نگارش

15 Nov, 04:30


▪️در سال ۱۸۴۸ میلادی مردم ایرلند میزبان فرزند مرگ بودند.
قحطی، مهمان ناخوانده ای بود که گویا قصد رفتن نداشت تا وقتی که تک تک مردم ایرلند را تقدیم مادرش ، یعنی مرگ کند .

در این حوالی پرنده‌ای آواز نمی خواند.
انگار تمام کشور ایرلند خاکستری شده بود. تنها چیزی که از این کشور نمایان بود ترس بود و ترس بود و ترس. ترس از دست دادن والدین،  ترس از دست دادن فرزند،  ترس از دست دادن والدین،  ترس از دست دادن زندگی.

در این مهلکه که آدمی هرچه را دارد برای بقا فدا می‌کند ما به داستان سگی می پردازیم که نامش هاکو ست.
هاکو صاحبی به نام مایکل داشت. مایکل اندک پس اندازی را که داشت توشه ی راهش کرده بود و به همراه یارانش به سمت انگلیس می رفتند.
جایی که زندگی جریان داشت ، جایی که اثری از قحطی نبود‌.

هاکو کم و بیش از اوضاع با خبر بود.
همه می گفتند:《 در انگلیس غذا وجود دارد، غذاهایی که از مردم ایرلند دزدیده شده بود را می توان در انبار انگلیسی ها پیدا کرد.》
هاکو این چیز ها را درک نمی کرد اما می دانست وقتی به انگلیس بروند دیگر شب ها شکمش
قار و قور  نمی‌کند.
دیگر چیزی نماده بود به انگلیس برسند که در میانه راه مایکل از شدّت گرسنگی به زمین افتاد.
هاکو وحشت زده با پنجه اش او را لمس کرد.
بدنش سرد بود، درست مثل اجسادی که در گوشه و کنار کوچه های  ایرلند دیده بود، اما مایکل هنوز نفس می کشید ولی دیگر توان ادامه دادن را نداشت.

قرار شد یاران مایکل به یکی از روستا های اطراف بروند، غذایی بخورند و کمی استراحت کنند و هاکو هم با آنها همراه شود و از آنجا تکّه نانی را برای مایکل بیاورد.

هاکو هنگامی که تکّه نانی بر دهان داشت و به سمت مایکل  میدوید چشمش به رودی افتاد که آنچنان زلال نبود اما کم و بیش می شد انعکاس خود را درون آن مشاهده کرد.
هاکو در میان رود سگی را دید که قرص نانی بر دهان گرفته است. او ابتدا با بی اعتنایی از رود گذشت.
اما ناگهان صدایی در درونش گفت:《هاکو! در این مهلکه یک قرص نان،تنها یک قرص نان نیست، یک جان است. اگر بتوانی این سگ را فریب دهی و قرص نانش را از او بدزدی می توان ضامن جان مایکل شوی.》

هاکو همینکه دهان باز کرد تا به خیال خود با کلمات دلربا  آن سگ را فریب دهد، تکّه نانی که در دهان داشت به درون رود افتاد.
او مات و‌ مبهوت به رود خیره شده بود. چند دقیقه طول کشید تا بفهمد چه بلایی برسرش آمده است.

هاکو خجالت زده و شرمسار به نزد مایکل بازگشت.
وقتی به آنجا رسید خشکش زد، مو به تنش سیخ شده بود. نمی توانست چیزی را که می بیند باور کند. جسم بی روح مایکل در مقابل چشمانش خود نمایی می کرد.
هاکو دیر رسیده بود هنگامی که مایکل بیش از هر زمانی به او احتیاج داشت.

هاکو این را فهمید که گاهی در طمعه چیز های کوچک، ممکن است چیزهای بزرگتری را از دست دهی.
گاهی در طمعه یک قرص نان بیشتر،تنها یک قرص نان را از دست نمی دهی.
گاهی یک جان را از دست می دهی ، چیزی که ارزش آن بیش از هزاران قرص نان است.

نویسنده: زهراخداویسی
دانش آموز پایه دهم
دبیر: خانم رضایی
دبيرستان هیئت امنایی هدف،
@tarighatnegaresh

طریقت نگارش

08 Nov, 16:43


#نگارش_دهم
#حکایت_نگاری
#نمونه_حکایت_نگاری
مرجان سجودی
@tarighatnegaresh
🐵یابوک
یابوک تکه استخوانی خاک آلوده را از زیر بوته های کنار جوی آب پیدا کرد. استخوان از دهنش بزرگ تر بود. به سرعت به سوی تپه های بیرون آبادی دوید. از بالای تپه شتابان فرود آمد. روی زمین خاکی چند بار غلت خورد. استخوان از دهانش کناری افتاد. چشم های بی قرار سگ های تنبل و بیکار که در سینه کش آفتاب لم داده بودند از دیدن استخوان برق زد، اما تا دست و پایشان را جمع کردند. یابوک استخوان به دهان از تپه بعدی سرازیر شده بود.
یابوک کنار برکه رسید. نفس نفس می زد اطرافش را خوب پایید. حسابی تشنه بود. استخوان را با احتیاط روی زمین گذاشت. از صدای جیغ پرنده ای ترسید و از جا پرید.
استخوان به دهان اطراف برکه را نگاه کرد. همیشه دستپاچگی کار دستش می داد حالا که تشنگی و گرسنگی هم به آن اضافه شده بود. حیران و سرگردان دور برکه می چرخید و تصویرش در برکه جابه جا می شد. جهش قورباغه ای خط نگاهش را به داخل برکه کشاند و استخوان دیگری را در برکه دید از شادی دهانش باز و چشمانش بسته شد. چند دقیقه بعد خیس و گرسنه وتشنه کنار برکه به قور باغه زل زده بود که گویی دهانی گشاد بود و با گذشت زمان دست وپا در آورده بود. قورباغه با تمام وجودش به او لبخند می زد.
@tarighatnegaresh

طریقت نگارش

08 Nov, 16:42


#سازه_های_نوشتاری
#حکایت_نویسی
حسین طریقت

✳️ هدف حکایت نگاری، آموزش ساده نویسی است.
اساس حکایت نگاری بر پایه "بازنویسی" است.
دانش آموزان باید حکایت را بخوانند سپس شخصیت، مکان، زمان و پیام حکایت را گسترش دهند.
مثلا در حکایت درس اول نگارش دهم این عناصر به چشم می آید:

💢شخصیت: سگ
◀️گسترش شخصيت: سگی سفید ،اندامی کوچک، کنجکاو، پرانرژی، چشمان درشت دارد و...
💢فضا:  لب جوی
◀️گسترش فضا: برکه ای آرام، آواز پرندگان، صدای جیر جیرک ها، حرکت جهشی قورباغه ها و ماهیان در آب.
💢زمان:  در این حکایت نامی از زمان نیامده است پس تصور خود را از زمان می نویسیم.
◀️تشریح زمان بر اساس تصور خودمان : یک نیم روز بهاری که آفتاب درخشان سایه اش را روی شاخه های درختان پهن کرده بود ...

💢پیام حکايت: طمع و حرص،
◀️گسترش پیام : طمع ورزی ، خیال بافی و بی فکری ممکن است موجب از دست دادن موقعیت های انسان شود.

💢نکته مهم :
در "حکایت نگاری" بر خلاف "مثل نویسی"، محور اصلی و پیام حکایت نباید تغییر کند فقط باید شاخ و برگ داده شود.
____
منبع: کتاب «آمو
زش،آفرینش،سنجش»
نوشته حسین طریقت 
@tarighatnegaresh

طریقت نگارش

22 Sep, 20:16


سازماندهی تدریس کتاب " نگارش ۱ "
حسین طریقت

▪️کتاب «نگارش ۱»  از ۸ درس تشکیل شده است. هر درس در ۳ جلسه آموزش داده می شود.
دبیر آموزه ها و محتوای کتاب را در ۴۸زنگ و برای  ۲۴هفته آموزشی طراحی کند.

✳️ ترتیب جلسات تدریس،
جلسه اول:
تدریس متن درس، پاسخ کارگاه نوشتن، نوشتن متن گروهی و مشخص کردن موضوع انشا برای جلسه آینده. 

جلسه دوم:
خواندن متن( انشا) و نقد و بررسی متن ها توسط دبیر و دانش آموز،

جلسه سوم:
سازه نوشتاری
توضیح مختصر دبیر در مورد هر سازه و نوشتن سازه در کلاس (در حد یک یا دو بند ) و خواندن متن ها بر اساس سازه ها،
💢اساس سازه ها:
حکایت نگاری( باز نویسی)
مثل نویسی ( بازآفرینی )
شعر گردانی(درک و دریافت) 
 
نمونه تدریس یک درس به عنوان مثال درس اول نگارش ۱ :
جلسه اول: تدریس متن درس  پرورش موضوع، سپس دانش آموزان تمرین کارگاه نوشتن را انجام دهند. اگر وقت یاری می دهد چند نفر تمرین کارگاه نوشتن را در کلاس بخوانند و معلم ایرادت متن را گوشزد کند.
جلسه دوم:
دانش آموزان انشاهایی را که در منزل نوشتند در کلاس می خوانند. متن ها بر اساس سنجه های پایان درس توسط دانش آموزان نقد شود و نمره در دفتر ثبت می شود.
 
جلسه سوم: حکایت نگاری ؛  صفحه ۲۵
توضیح مختصر دبیر در مورد حکایت و بازنویسی سپس دانش آموزان حکایت را بازنویسی می کنند. چند نفر متن بازنویسی شده را در کلاس می خوانند.
▪️اگر تعداد دانش آموزان زیاد است دو جلسه به خواندن متن ها اختصاص یابد.
@tarighatnegaresh

طریقت نگارش

22 Sep, 20:16


سازماندهی تدریس کتاب " نگارش ۳ "
حسین طریقت

کتاب «نگارش ۳» از ۶ درس تشکیل شده است.  هر درس در ۳ جلسه آموزش داده می شود.
فرآیند تدریس  در ۱۸ هفته آموزشی  طراحی شود.

بودجه بندی:
مهرماه: درس اول
آبان ماه: درس دوم
آذر ماه: درس سوم
دی ماه: آزمون نوبت اول 
بهمن ماه: درس چهارم 
اسفند: درس پنجم و درس ششم

تدریس کتاب تا اسفندماه  تمام شود.   

✳️ ترتیب جلسات تدریس،

جلسه اول:
تدریس متن درس، پاسخ کارگاه نوشتن، نوشتن متن گروهی و مشخص کردن موضوع انشا برای جلسه آینده. 

جلسه دوم:
خواندن متن( انشا) و نقد و بررسی متن ها توسط دبیر و دانش آموز،

جلسه سوم:
▪️سازه نوشتاری
توضیح مختصر دبیر در مورد هر سازه و نوشتن سازه در کلاس (در حد یک یا دو بند ) و خواندن متن ها بر اساس سازه ها،

💢اساس سازه ها:
حکایت نگاری( باز نویسی)
مثل نویسی ( بازآفرینی )
شعر گردانی(درک و دریافت) 
@tarighatnegaresh

طریقت نگارش

22 Sep, 20:14


که ما همچنان می‌نویسیم  
که ما همچنان در اینجا مانده‌ایم  
مثل درخت  
که مانده است  
مثل گرسنگی  
که اینجا مانده است  
مثل سنگ‌ها 
که مانده‌اند  
مثل درد 
که مانده است  
مثل زخم 
مثل شعر  
مثل دوست داشتن  
مثل پرنده  
مثل فکر  
مثل آرزوی آزادی
و  
مثل هر چیز که از ما نشانه‌ای دارد. 
زنده یاد: "محمد مختاری"

آغاز می کنیم فصل نویی از نوشتن را
با ما همراه باشید.

طریقت نگارش

12 Jul, 12:36


با رشد و قد کشیدن دختران، جامعه نیز قد می کشد.
▪️تبلیغ شرکت نایکی در عربستان برای پیشرفت دختران عربستانی،
@tarighatnegaresh

طریقت نگارش

16 Jun, 13:57


#نگارش_دهم
#آزمون_پایانی
امتحان نگارش دهم
طراح: خانم لاله کرمانشاهی
دبیر دبیرستان فرزانگان خوی،

https://t.me/tarighatnegaresh

طریقت نگارش

22 May, 15:56


#خاطره_نویسی
عزیز نسین
...در روزها و ماه‌هایی که مدرسه تعطیل بود، اغلب به کتابخانه عمومی می‌رفتم؛ یا در بازار صحاف‌ها پرسه می‌زدم و اگر پول می‌داشتم، از کتاب‌های ارزان‌قیمت چاپ قدیم می‌خریدم. روزی در بازار صحاف‌ها در بین کتاب‌هایی که روی زمین بساط کرده بودند، کتابی نظرم را جلب کرد. نام کتاب دوبخشی بود؛ بخش دوم "برگزیده" بود، بخش اول آن را متاسفانه فعلا به یاد نمی‌آورم، شاید "اشعار" بود. من تا سال‌های زیادی موفق نشدم کتابخانه ثابت و مخصوصی داشته باشم، وقتی هم توانستم در خانه‌های اجاره‌ای جنین کاری بکنم، کتاب‌هایم در سه نوبت دچار آتش‌سوزی شدند، در دوره‌ای هم پلیس کتاب‌هایم را به یغما برد و آن‌ها را بازنگرداند، به همین دلایل در میان کتاب‌های موجودم هر چه جستجو کردم، متاسفانه آن را نیافتم. گمان می‌کنم نام کتاب "اشعار برگزیده" بود.
شعرهای این کتاب را که با حروف عربی و به زبان عثمانی چاپ شده بود، رشید ثریا انتخاب کرده بود. در متن کتاب لابه‌لای شعرها طرح‌هایی وجود داشت که آن‌ها هم کار معلم ما، رشید ثریا بود.
کتابی را که از بازار صحافان خریده بودم، هیچ‌گاه به معلممان نشان ندادم، زیرا نگران بودم به خودشیرینی متهم شوم.
پزشک و فیزیکدانی که شعر می‌خواند و می‌سرود، ساز می‌نواخت، و نقاشی می‌کرد... کسی نمی‌دانست چه هنرهای دیگری داشت. ما احساس می‌کردیم دانش‌آموزان مناسبی برای او نیستیم، که واقعا هم همان‌طور بود. اما او خود معلم خوبی بود؟ نه! دانستن، مطلبی است و برخورداری از توان آموختن چیز دیگر. استادان متعددی داشتیم که اطلاعات فیزیکی‌شان به هیچ وجه در رده او نبود، اما بهتر از او درس می‌دادند. در دبیرستان یاد گرفتن فیزیک از رشید ثریا دشوار بود. در کلاس‌های شصت هفتادنفره، فقط دو سه نفر مطالب او را می‌فهمیدند. نمره تمام درس‌های من در طول تحصیلم در دبیرستان، همیشه خیلی خوب بود، و به همین دلیل یکی از کسانی بودم که مطالب استاد را می‌فهمیدم. رشید ثریا مانند پروفسوری بود که از پشت تریبون دانشگاه در حال تدریس فیزیک است. مقام علمی‌اش بسیار بالا بود، و از این جهت که باید به بچه‌های شلوغ و سربه‌هوایی چون ما فیزیک درس بدهد، دلم برایش می‌سوخت. من همیشه معلم فیزیک بودن او را با نظامی بودنش مرتبط می‌دانستم.
همه بچه‌ها صرف نظر از این‌که درس رشید ثریا را بفهمند یا نه، او را دوست داشتند. این در حالی بود که در نمره دادن بسیار سخت‌گیر بود، و از صفردهندگان مشهور مدرسه به شمار می‌رفت، و بچه‌ها معمولا چنین معلم‌هایی را دوست نمی‌داشتند...

📚خاطرات عزیز نسین،صفحه ۹۰۴ و ۹۰۵

https://t.me/tarighatnegaresh

طریقت نگارش

22 May, 15:51


📚معرفی کتاب
"خاطرات عزیز نسین: تا بوده چنین بوده و تا هست چنین نیست" ؛ ترجمه داود وفایی؛ انتشارات مولی.

https://t.me/tarighatnegaresh

طریقت نگارش

21 May, 16:57


#نامه_نگاری
#نامه_سرگشاده

💢نامه به والدین

▪️پدر و مادران گرامی!
امتحانات فرزندان شما نزدیک است. می‌دانم که همه شما امیدوارید که بچه شما از عهده آنها به خوبی برآید.
اما لطفا به این فکر کنید که ‏از بین دانش آموزان در امتحان، هنرمندی وجود دارد که نباید لزوما چیزی از ریاضی بداند.

یا یک کارآفرینی وجود دارد که تاریخ ادبیات انگلیسی برای او اهمیتی ندارد. یا یک موسیقی‌دان که نمره شیمی برای او اهمیتی ندارد.

‏اگر فرزند شما نمره خوبی کسب کند، که چه عالیست! اگر نه، لطفا اعتماد به نفس و کرامت را از او نگیرید. به فرزندتان بگوئید که مشکلی نیست. این تنها یک امتحان است.

فرزند شما برای چیزهای بزرگتری ساخته شده است. به او بگوئید که به او عشق می‌ورزید و او را بخاطر نمراتش سرزنش نمی‌کنید.

خواهید دید که فرزند شما دنیا را فتح خواهد کرد. یک امتحان یا یک نمره نماینگر استعداد و هوش او نیست.

لطفا تصور نکنید: که تنها پزشکان و مهندسان خوشبخت‌ترین انسان‌های روی زمین اند.

مدیر مدرسه

https://t.me/tarighatnegaresh

طریقت نگارش

11 May, 14:04


نابودی هنر، موسیقی، کتاب و خلاقیت!!
▪️آگهی تازه منتشر شده برای معرفی «آیپد پرو» جدید موجی از واکنش‌های منفی را در شبکه‌های اجتماعی به دنبال داشته است. این واکنش‌ها به حدی رسید که شرکت اپل مجبور به عذرخواهی شده است.
▪️در این آگهی، یک پرس هیدرولیک تقریبا تمام ابزارهای خلق هنری از پیانو و دستگاه‌های ضبط صدا گرفته تا قوطی‌های رنگ و کتاب و مجسمه را در هم می‌کوبد و خرد می‌کند. و حاصل پرس شدن همه این‌ها، که هنرمندان و نویسندگان طی قرن‌ها از آنها استفاده کرده‌اند، محصول تازه شرکت اپل است: ایپد پرو جدید که شرکت اپل می‌گوید هم قوی‌ترین و هم نازک‌ترین آیپد است.
برخی در واکنش به انتشار این آگهی گفتند که این تبلیغ تصویری روشن از صنعت امروز به دست می‌دهد. صنعتی که هنر، خلاقیت و کتاب را می بلعد.
https://t.me/tarighatnegaresh

طریقت نگارش

09 May, 04:43


لطفا غلط ننویسید
گلاب و مشک و انبر!!! 

امضای ۲۰ سازمان هم زیرش 🙈🙈🙈
https://t.me/tarighatnegaresh

طریقت نگارش

04 May, 13:59


#دل_نوشته
دلنوشته معلم ادبیات،
نویسنده: فریده اکبر فخرآبادی،
🎙صدا: خانم فریده اکبر فخرآبادی
مدرس دانشگاه و دبیر ادبیات
شهرستان قوچان، خراسان رضوی،
https://t.me/tarighatnegaresh

طریقت نگارش

04 May, 10:36


#نگارش_دهم
#درس_هشتم

نوشته های داستان گونه
عنوان داستان: پسر فقیر
در روزگاران قدیم پسری به نام نصرالدین زندگی می‌کرد و با کار کردن پول و هزینه تحصیل خود را فراهم می‌کرد در یکی از این روزها او دیگر خسته شده بود و می‌خواست درس را رها کند و کار خود را ادامه بدهد. و پول آن را به جای خرج کردن برای تحصیل در زندگی خویش خرج کند و کمکی هم به پدر و مادر خود کرده باشد او در فکر فرو رفته بود، و از کنار کوچه‌ای می‌گذشت، و در حال قدم زدن بود که بوی خوبی به مشام او رسید، و از قضا او بسیار گرسنه بود،
رفت و رفت تا به خانه‌ای رسید که بوی غذا از آن خانه همه جا را گرفته بود. دختر خانمی، در را باز کرد
او با شرمندگی گفت اگر امکانش هست می‌شود مقداری از آن آش را به من بدهید دختر خانم از چهره او متوجه ضعف و خستگی او شده بود دختر خانم گفت:” چشم کمی صبر کنید تا من بیایم“ دختر خانم با ظرفی پر از آش که قرابه ی
کشک و پیاز سرخ کرده بود به در خانه آمد، ظرف آش را از دستان پر مهر و محبت او گرفت.
و همان جا در خانه آش را به لذت زیاد خورد، که پیراهن و دهان او با آش یکی شده بود، ظرف را به دختر خانم داد و بسیار از لطفی که در حق او کرده بود از او سپاسگزاری کرد. گفت:”انشاالله جبران خواهم کرد.“نصیرالدین قوت گرفت و به راه خود ادامه داد از تصمیم خود منصرف شده بود و می‌خواست که تحصیل را فرا گیرد تا به جایی برسد و بتواند مانند آن دختر به دیگران کمک کند و باعث خوشحالی و خرسندی دیگران شود.
سال‌ها بعد زن جوانی به بیماری دچار شده بود که تمام پزشکان از درمان او ناتوان شده بودند و پیش هر پزشکی که می‌رفت جوابی سر بالا به او می‌دادند و اهالی آن روستا به او گفته بودند که اینجا از دست ما کاری ساخته نیست و به شهر برو شاید برایت آنجا کاری کنند.
او راهی، راه شد تا به مقصد رسید.
دکتر نصیرالدین را خبر کردند که آیا از دست تو کاری برای این زن جوان ساخته است؟ یا خیر؟!، دکتر نصیرالدین گفت:” اتاق عمل را آماده کنید تا من بیایم."
زن جوان به هوش آمد.
دکتر نصیرالدین در حال مطالعه پرونده پزشکی زن جوان بود که عکس جوانی آن را روی آن دید و متوجه شد که این همان دختر خانمی است که آن روز دست مرا گرفت و به من امید داد.
همراه زن جوان به دکتر گفت: آیا امکانش هست هزینه درمان را نصفش را الان پرداخت کنیم، و بقیه‌اش را در زمان دیگرو...؟!
دکتر نصیرالدین پاسخی نداد،! همراه زن جوان به پذیرش بیمارستان مراجعه نمود و صورتحساب را دریافت کرد و در صورتحساب نوشته شده بود که : همه مخارج بیمارستان پرداخت شده است.
که با تعجب بسیار و حیرت زدگی به برگه خیره شده بود.و در فکر فرو رفته بود.! همراه زن جوان‌  به پیش زن جوان رفتند و برگه ترخیص او و صورتحساب او را به او دادند، زن جوان متوجه مطلب دیگری شده بود  او به صورتحساب که نگاه انداخت دید در پشت آن نوشته شده است:
  همه مخارج بیمارستان قبلاً با کاسه‌ای آش در خانه پرداخت شده است.
امضای آن و اسم آن را پایین برگه مشاهده نمود.
از چشمان او اشک می‌آمد و نمی‌دانست که چه کند، که در فکر فرو رفت...

«ز کوشش ، به هر چیز خواهی رسید
به هر چیز خواهی کماهی رسید…»

نويسنده: مهدی پورهادی
پایه دهم رشته علوم انسانی
دبيرستان شهيد محمد منتظری
دبیر: جناب آقای علیان،
https://t.me/tarighatnegaresh

طریقت نگارش

04 May, 10:33


#نگارش_دهم
#جانشین‌_سازی

▪️پای‌بسته‌ای رها
احتمالا این‌طور به نظر می‌رسد که چون من توانایی راه رفتن ندارم ، جهان را به محدوده چندمتری اطراف خود تجربه کرده باشم یا شاید به این دلیل که پاهایی دارم که به عمق زمین گره خورده، دامنه آگاهی و بینش بسیار ناچیزی داشته باشم؛ اما این به نوعی به محدودیت دید شما انسان‌ها برمی‌گردد.
من درختم؛ درختی کهنسال در یکی از  زیباترین خیابان‌های شهر شیراز. این منم؛ جزئی از صف درختان سرسبز خیابان ارم؛استوار و ایستاده و نظاره‌گر هستم.
گویی نیازی ندارم به پاهایی برای قدم زدن؛ چرا که سالیان سال است که جهان را به دیدنم دعوت می‌کنم. انسان‌ها، ماشین‌ها، فصل‌ها و رویدادهای بسیاری را دیده و شنیده‌ام. در گذر زمان در تغییر فصول با پذیرش دگرگونی طبیعت، به زیبایی خود افزوده‌ام.
آیا جوانه‌های سبز تازه‌ام را در بهار دیده‌ای؟! یا برگ‌های رنگارنگ پاییزی‌ام را به‌هنگام رقص سقوط تماشا کرده‌ای؟!
درست است کتابی نخوانده‌ام یا سفری نرفته‌ام؛ اما چه بسیار وقایع را در جهان شما دیده و شنیده‌ام! از قدم زدن‌های عاشقانه و پچ‌پچ‌های شورانگیز زوج‌های عاشق تا تظاهرات اجتماعی و فریادهایی برای عدالت و آزادی.
کودکی را دیده‌ام که در زمستان‌های دور، آدم برفی می‌ساخت و حالا کمی آن‌طرف‌تر، جوانی است که زیر سایه‌ام کتاب می‌فروشد.
پس مرا به ریشه‌های در خاکم، به پاهای بسته‌ام نبین! من به تغییر جهان و دگرگونی احوالات شما آدم‌ها، از خود شما آشناترم.

نویسنده: هلیا مصلی‌نژاد
پایه دهم تجربی
دبیرستان غیردولتی دانشگاه شیراز،
دبیر: خانم مهشید پیرصوفی

https://t.me/tarighatnegaresh

9,859

subscribers

201

photos

119

videos