سپیدگاه @sepidgah Channel on Telegram

سپیدگاه

@sepidgah


کلمه‌ها نجات‌دهنده‌اند.

سپیدگاه (Persian)

با عرض سلام و خوش آمدگویی به همه دوستان عزیز. اگر علاقه‌مند به کلمات و ادبیات هستید، کانال تلگرامی "سپیدگاه" مناسب‌ترین مکان برای شماست. این کانال بهترین و زیباترین اشعار، پندنامه‌ها، و اقتباس‌های ادبی را برای شما به اشتراک می‌گذارد. هر روز با مطالب جدید و الهام‌بخش، سپیدگاه به یک نقطه نور برای علاقه‌مندان به ادبیات تبدیل شده است. در این کانال، هر کلمه می‌تواند نجات‌دهنده شما باشد. از شعر تا نثر، از ادبیات کهن تا ابتکارات جدید، همه چیز در "سپیدگاه" یافت می‌شود. بپیوندید و تجربه یک سفر جذاب و خلاقانه در دنیای کلمات را تجربه کنید.

سپیدگاه

17 Feb, 20:00


پدر به ورتا: ما آن‌چه دانستیم را به تو آموختیم ورتا، ولی دارویی برای اندوه نمی‌شناسیم؛ برای دلی که از بیداد می‌شکند.

پرده نئی، بهرام بیضایی

@sepidgah

سپیدگاه

17 Feb, 09:59


‏دست‌هایم را
در روزهای آن‌سوی مرگ بگیر.

طاهره بارئی

@sepidgah

سپیدگاه

16 Feb, 16:16


قصه‌ی نگفته‌ام من
تو بیا روایتم کن
عشق من، مرمتم کن
از عذابم راحتم کن…

سپیدگاه

15 Feb, 20:46


تلخ بود این که
‏بخواهند بمیری
‏پیش از آنی
‏که فرصت کنی آوازت را بخوانی.

‏تلخ بود این که زندگی این همه زیبا باشد
‏و تو می‌بایست بمیری؛
‏چرا که دوست می‌داری
‏آزادی و صلح را.

یانیس ریتسوس، فریدون فریاد

@sepidgah

سپیدگاه

14 Feb, 14:05


روح او پاره بود، روح من سوخته!
‏اما وقتی با هم بودیم، زخم‌هایمان کمی کم‌تر درد می‌کردند.
‏وقتی با هم بودیم، تحمل گذشته به دردناکی همیشه نبود.

‏بریتنی سی چری

@sepidgah

سپیدگاه

13 Feb, 11:34


برای تو می‌نوشم
برای سرمای بی‌جان چشمانت
برای آن‌که دنيا زمخت و بی‌رحم بود
و برای آن‌که خدا هم نجاتمان نداد…

آنا اخماتووا

@sepidgah

سپیدگاه

11 Feb, 10:38


آه پرنده‌ی سبز
‏تا وقتی که تو محبوبم هستی
‏خدا در آسمان است.

‏نزار قبانی، مجتبی پورمحسن، مهرناز زاوه

@sepidgah

سپیدگاه

09 Feb, 13:37


از صبح روی منظره‌ی پشت شیشه محل کارم برف می‌بارد. ریز ولی بی‌وقفه و بسیار بسیار غمگین. برف همیشه برایم قاصد شادی و زندگی بوده است، ولی لابه‌لای دانه‌های برف امروز غم از آسمان می‌ریزد. همه به صفحه‌ی لپ‌تاپ‌هایمان خیره‌ایم و کار می‌کنیم. هر از گاهی صدایی می‌گوید: دلار شد 92 تومن! ولی جوابی نمی‌شنود. صدای دیگری می‌گوید: چرا کار می‌کنیم؟ جوابی نمی‌شنود.
منظره سفید و سفیدتر می‌شود و ما همینطور که سرجایمان نشسته‌ایم، هر لحظه کم‌تر و پیرتر می‌شویم! هر لحظه زندگی‌مان، زندگی یک‌باره‌مان سبک‌تر می‌شود. ما که هرگز چیز زیادی از زندگی نخواسته‌ایم. ما که یکی‌یکی رویاهایمان را به دست باد سپرده‌ایم، ما که هرچه بیشتر دویده‌ایم کم‌تر رسیده‌ایم.
غروب از راه رسیده و برف دیگر تمام منظره را پوشانده. همه به صفحه‌ی لپ‌تاپ‌هایمان خیره‌ایم انگار تمام رویاها، شور زندگی، جوانی و بودنمان، زیر لایه‌ای یخ‌زده جان سپرده. نه، ما هرگز جوان نبوده‌ایم. برف هنوز می‌بارد.

سپیدگاه

09 Feb, 11:38


فکر می‌کنم وطن آدم نه جایی که به دنیا آمده، بلکه سرزمینی است که به او مکانی برای ماندن، کار کردن و تشکیل زندگی می‌دهد.

سهراب شهید ثالث
@sepidgah

سپیدگاه

08 Feb, 19:24


‏ما نسلی هستیم بدون پیوند و بدون عمق. عمق ما مغاک ماست. ما نسلی هستیم بدون بخت، بدون وطن و بدون وداع. خورشید ما نزار است؛ عشقمان بی‌رحم و جوانی‌مان بدون جوانی.

ولفگانگ بورشرت
@sepidgah

سپیدگاه

07 Feb, 16:32


اولین بار که رمان دیروز رو خوندم، به‌قدری کم‌سن بودم که نمی‌دونستم ملال یعنی چی. امروز که رفتم سراغش وضوح ملال توی داستان مثل یک سیلی به صورتم خورد.
رمان روایت مردیه که در یک کارخانه کار می‌کنه و سودای نوشتن توی سر داره، اما به‌قدری زندگیش یک‌نواخته که آخر رویاهاش رو فراموش می‌کنه و تن می‌ده به روزمرگی.

سپیدگاه

07 Feb, 12:39


هر بار این شعر رو می‌خونم دلم می‌ریزه؛ هر بارررر.

سپیدگاه

07 Feb, 12:39


ای عزیمتِ من
بمان
تو آخرین طعامِ منی
در این راه که رحم را بر پوستم می‌بویم و از دست می‌دهم
تمام طبل‌ها به صدا در می‌آیند
پس تو کیستی که مرا در منظره‌ی آغوشم به خواب می‌بری؟
کیستی که می‌گذری و یک میلیون آشیل
در پاشنه‌ی تو آواز می‌خوانند؟

بیژن الهی

@sepidgah

سپیدگاه

06 Feb, 20:53


آدم وقتی سکوت می‌کنه،‌ اصلاً به این معنی نیست که دیگه چیزی نمی‌گه. بین دو حرف، بین دو جمله، یه فضایی وجود داره که توش، سکوت خلافِ چیزی ‌رو می‌گه که کلمات می‌خوان بگن.

‏ماتئی ویسنی‌یک
@sepidgah

سپیدگاه

06 Feb, 11:37


Remember how we spent the night
How we kissed and
held each other tight
Everything was like a beautiful dream
You were the sweetest woman
I've ever seen…

سپیدگاه

05 Feb, 15:10


اینو شهریار مندنی‌پور نوشته بود؛ خطاب به هوشنگ گلشیری.

سپیدگاه

05 Feb, 15:07


خیلی شب شده، آقای گلشیری!

سپیدگاه

05 Feb, 12:05


چند روز پیش به میم گفتم تمام چیزی که می‌خواهم، یک زندگی ساده و آرام است. و بعد گیر کردم در همین جمله‌ی ساده و کلیشه‌ای که شاید هرکس یک بار هم شده آن را به زبان آورده باشد. یک جمله‌ی دم‌دستی که معمولاً هم گوینده چندان درکی از معنایش ندارد.
من هیچ‌وقت آدم قانعی نبوده‌ام. از وقتی خودم را شناختم، دختر جاه‌طلب و خیال‌پردازی بودم که در سیزده چهارده سالگی اسمش را روی کتاب‌ها می‌دید و برای مراسم نوبل ادبی لباس انتخاب می‌کرد. این خاصیت قصه‌ است. من قصه‌خوان قهاری بودم و در تمام سال‌های کودکی‌ و نوجوانی‌ام به جز قصه و مجله خواندن مطلقاً هیچ تفریح دیگری نداشتم. قصه مرزهای خیال‌پردازی‌ات را جابه‌جا می‌کند. می‌فهمی بله می‌شود شکل‌های دیگری هم زندگی کرد. می‌افتی در جاده بی‌انتهای خیال‌پردازی. آن وقت فکر می‌کنی زندگی‌ات تحفه‌ای‌ست ورای همه زندگی‌های جهان و تو قرار است با همه آدم‌های دنیا فرق داشته باشی. فکر می‌کنی تو تنها کسی هستی که راز واقعی زندگی را فهمیده‌ای.
از آن سال‌ها تا به الان، راه خیلی دور و درازی آمده‌ام تا یک روز در سی سالگی برای میم بنویسم همه‌ی آنچه می‌خواهم یک زندگی ساده است. آن هم در دورانی که جهان با همه زورش، با همه اینفلوئنسرها و بلاگرها و نشریات قلابی و دروغینش می‌خواهد شکل مشخصی از زندگی کردن را به تو دیکته کند و مدام بگوید اگر شبیه ما نیستی، شکست خورده‌ای و بهتر است بمیری. اما من دقیقا روی نقطه‌ای ایستاده‌ام که دلم می‌خواهد به ساده‌ترین‌ها بچسبم. نه اینکه زبانم خیال کنید گذر زمان بلایی سر خیال‌پردازی و جاه‌طلبی‌ام آورده باشد، نه! اتفاقا حالا فهمیده‌ام که جاه‌طلبانه‌ترین و هوشمندانه‌ترین شکل زندگی کردن، این است که قدر سادگی و لحظه‌های ساده را بدانی و نگذاری لحظات به امید لحظات بهتر از مشتت سر بخورند. اینکه همیشه منتظر اتفاق بهتری ننشینی. اینکه در خلوت خودت قصه خودت را با همه نقاط تاریک و روشنش تمام و کمال زندگی کنی؛ عشق بورزی، رمان‌های خوب بخوانی، با دوست‌هایت زمان بگذرانی و سرخوشانه بخندی. جاه‌طلبانه‌ترین شکل زندگی کردن همین است که منتظر شروع زندگی نباشی.

سپیدگاه

04 Feb, 10:51


آدم از چیزی که فکر می‌کنه بیشتر کش میاد، آدم از شب‌هایی که فکر می‌کنه شب آخر زندگیشن عبور می‌کنه‌‌ و کوه غم درونش انقدر ریزش می‌کنه تا یه روزی بشه یه سنگ‌ریزه. هیچ رنجی موندنی نیست، حتی اگر رد بزرگی روی تنت جا بگذاره میره. شاید همین چیزهاست که زندگی رو در عین سخت بودنش هیجان‌انگیز کرده.

سپیدگاه

03 Feb, 19:36


چه کسی باور می‌کند که
‏عمرِ خاطره بیش‌تر از عمرِ زخم است؟
‏⁧
غادة‌ السمان

@sepidgah⁩

سپیدگاه

01 Feb, 18:12


وقتی تو گریه می‌کنی
شک می‌کنم به بودنم.

سپیدگاه

01 Feb, 17:36


زیبایی که پشت آهویی بلند
‏ایستاده مشتعل از مفصل ستاره و دریا
‏و می‌شتابد و می‌سوزد

‏مرا می‌گدازد غمی که از تو می‌بارد
‏و هیچ رویایی
‏به شکل خواب چشم تو نیست، نیست…

‏رضا براهنی

@sepidgah

سپیدگاه

01 Feb, 17:34


آن‌قدر ساده‌ است که چشمانش جشنی‌ست در ولادت آهوها.

رضا براهنی

@sepidgah

سپیدگاه

31 Jan, 19:15


ادبیات جنگ همیشه برام بسیار جذاب بوده ‌و کتاب‌های درخشانی در مورد جنگ‌ها خونده‌م؛ به جز جنگ ایران که سخت می‌شه ازش روایت واقعی و غیرشعاری گیر آورد. روایتی که جنگ رو مقدس ندونه و در دسته ادبیات پایداری نباشه!
این کتاب از معدود آثاریه که به چهره واقعی جنگ ایران پرداخته؛ به ظلمی که بر سربازهای کم‌سن رفته. بعد از سال‌ها خواندمش و باز تکان‌دهنده بود برام.
و بدیهیه کتاب ممنوعه‌ست و نمی‌تونید در کتاب‌فروشی‌ها پیداش کنید.

سپیدگاه

31 Jan, 17:58


وقتی تو گریه می‌کنی
شونه‌ی من رو گُسله
برای دل بردن ازت
صبر کنم یا عجله؟!

سپیدگاه

30 Jan, 15:22


چند روز پیش با میم از جادوی ادبیات حرف می‌زدیم. بهش گفتم از هجده نوزده سالگی تا الان بعضی کتاب‌ها بوده‌اند که بعد تمام کردن‌شون به گریه افتاده‌ام یا دلم خواسته ساعت‌ها بدوام و چنان شوقی در روحم دمیده که هیچ جای دیگری تجربه‌ش نکرده‌ام.
حالا امروز هم کتابی رو شروع کرده‌ام که وادارم می‌کنه مدام بگم: آه ادبیات، ای تنها پناه و گریزگاه. چند بار منو از قعر چاه بیرون کشیده باشی خوبه؟

سپیدگاه

30 Jan, 12:31


نور شلخته و پخش‌وپلا افتاده بود روی صورتت و سمت راست صورتت رو روشن‌تر کرده بود. بوی آفتاب سرد، بوی زمستون، بوی جاده پیچیده بود توی هوا و لای بوی انار و غذا و عطر آشنای تو.
من؟ من خیره به تصویر روبه‌روم داشتم دربه‌در دنبال کلمه‌ها می‌گشتم. می‌خواستم بگم قشنگ شدی ولی براش جمله‌ای پیدا نمی‌کردم. می‌خواستم بگم شلختگیِ آفتاب روی صورتت رو دوست دارم. داشتم محاسبه می‌کردم با هر بار پلک زدن چقدر از تو رو از دست می‌دم؟
دیوونگی عزیزم همیشه پیش نمیاد، همیشه پیش نمیاد تو بال بال بزنی تا تصویر ساده‌ی پیش روت رو حفظ کنی، از چنگ زمان نجات بدی و سفت و قرص نگهش داری. احساسات همیشه تو دست و بالمون نیستن.

سپیده، بخشی از یک داستان

سپیدگاه

29 Jan, 13:17


این تیغ تیزی که به جونت افتاده بذار خراشت بده، بذار زخمت بزنه، اونقدر زخمت بزنه تا تیزی‌ش کم بشه…

‏شب یلدا، کیومرث پوراحمد

@sepidgah

سپیدگاه

29 Jan, 12:41


چیه برادر؟! جشن تولده.
‏ممنوعه؟
‏زن بی‌حجاب نداریم. زن باحجابم نداریم.
‏مرد بی‌غیرت نداریم. مرد باغیرتم نداریم.
‏نوار مبتذل نداریم. ماهواره نداریم. صور قبیحه نداریم.
حشیش، گرس، تریاک، ذغال خوب و رفیق ناباب نداریم.
رقص، آواز، خوشی، خنده، بشکن و بالابنداز نداریم.
شرمنده‌تونم هیچ چیز ممنوعه کلاً نداریم. نداریم.
مهمونیه، ولی مهمون هم نداریم.
‏جشن تولد یه بچه‌س، ولی بچه هم نداریم.

شب یلدا، کیومرث پوراحمد

@sepidgah

سپیدگاه

29 Jan, 12:31


زخم‌های آدم سرمایه‌ست حامد. سرمایه‌تو با این و اون تقسیم نکن. داد نکش، هوار نکش. صبور، آروم و بی‌صدا همه‌چی رو تحمل کن.

شب یلدا، کیومرث پوراحمد

@sepidgah

سپیدگاه

26 Jan, 11:09


چرا دوستت دارم؟
چرا که باد می‌گذرد
و علف سر از پا نمی‌شناسد...
باد از علف نمی‌پرسد:
چرا؟

امیلی دیکنسون، ترجمه‌ی سینا کمال‌آبادی
@sepidgah

سپیدگاه

24 Jan, 12:13


حالا تنها پشیمانی‌ام این است که چرا بی‌صدا کلید را روی پیشخان نگذاشتم و در همان‌شب شهر را، کشور را، قاره را، نیمکره را و به یقین جهان را ترک نکردم.

لولیتا، ولادیمیر ناباکوف، اکرم پدرام‌نیا

@sepidgah

سپیدگاه

18 Jan, 19:12


خودت بودی بیرون از تمام دسته‌بندی‌ها، بی‌بستگی به دسته‌بندی‌ها، پشت‌کرده به هرچه ونگ‌ونگ و کرنا بود. پشت‌کرده ولی مواظب و جویای آگاهی تا آن‌جا که می‌توانستی، تا آن‌جا که ممکن بود. می‌گفتی جوری که فکر می‌کردی، خواه باشند مردمی که فکرشان همین باشد. خواه تنها باشی میان بیابان بی‌پایان. و درهرحال اگرنه بی‌پایان، دست کم بیابان بود. حتماً بیابان بود. چشم‌انداز گرداگرد گاه بستگی به نوع نگاه خودت دارد، و اینکه فضا را چگونه می‌یابی.

ابراهیم گلستان
@sepidgah

سپیدگاه

17 Jan, 19:13


چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگ‌های حیات می‌گذرد.

مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل‌ها…
می‌دانید؟

فروغ فرخزاد

@sepidgah

سپیدگاه

17 Jan, 10:48


مهم‌ترین اپوزیسیون حکومت‌های دیکتاتوری، خود زندگی است.

ابراهیم نبوی

@sepidgah

سپیدگاه

12 Jan, 19:42


آدم هرروز یه قدم می‌ره جلوتر. هوش مصنوعی و ربات می‌سازه. سرک می‌کشه به سیاره‌های دیگه. تراپی می‌ره و خودش رو قوی می‌کنه.
اما، اما، اما هنوز در برابر اندوه‌هایی که نیمه‌شب بهش هجوم میارن دست‌هاش بالاست. هنوز در برابر دلتنگی یه کودک بی‌دفاعه که پشت دامن مادربزرگش قایم شده.
آدم واقعا گناه داره.

سپیدگاه

12 Jan, 17:25


عجیبه که گریه هیچ فایده‌ای نداره!
‏همین خودش گریه‌آوره…

در حضور باد، بهرام بیضایی

@sepidgah

سپیدگاه

12 Jan, 15:02


کاری که این‌جا نوشتم و نوشتنش رو شروع کردم، رمان نوجوان بود. نوجوانی که پدربزرگش رو از دست داده و باید با واقعیت مرگ روبه‌رو شه. حالا خودم بعد نوشتن اولین فصل رمان با مرگ مادربزرگم روبه‌رو شدم و امروز وقتی به فایل رمان برگشتم احساسات غریبی رو تجربه کردم.
زندگی واقعا عجیبه.

سپیدگاه

09 Jan, 21:46


وقتی حتی پیشمی
دلم برات تنگ می‌شه باز.

سپیدگاه

09 Jan, 20:06


آدم هرگز نمی‌تواند از همان اول چنین مرگ‌هایی را باور کند، مرگ عزیزترین کسان را.
تنها راهی که می‌ماند نپذیرفتن و نفی واقعیت است، از بس حقیقتی که از این واقعیت سرچشمه می‌گیرد ناگوار است و غیرانسانی.

سوگ مادر، شاهرخ مسکوب
@sepidgah

سپیدگاه

07 Jan, 11:52


من سختش نمی‌کنم. بعدِ تو سخت شد.

‏از خاطرات سوگواریِ بارت

سپیدگاه

06 Jan, 21:23


که با هزار سال بارش شبانه‌روز هم دل تو وا نمی‌شود...

سپیدگاه

05 Jan, 21:06


از شب‌هایی که قراره صبحش عزیزی رو به خاک بسپاریم بیزارم. از غلظت و دریدگی اندوهی که مثل یه لحاف خیلی خیلی ضخیم می‌افته روم و زیر سنگینی‌ش نمی‌تونم نفس بکشم.
خیره شدم به تاریکی و آماج هدف تمام خاطرات مادربزرگمم. یه صفحه‌ی دارتم که هر لحظه خاطره‌ای، تند و تیز توی تنم فرو می‌ره. بعضیاشون به هدف می‌خورن و درست وسط قلبم خراش ایجاد می‌کنن و به گریه می‌افتم.
بعد که اشکام تموم می‌شن نوبت خاطره‌ی دیگریه.
سی سال خاطره کم نیست.
تمام سال‌های کودکی‌م داره از جلوی چشمم می‌گذره و دلم می‌خواد الان مادربزرگم توی قاب در حاضر شه و فقط یکبار دیگه با اون صدای همیشه آشناش صدام بزنه: سپیده خانم، دختر قشنگم؟
فردا قصه‌ی مادربزرگم تموم می‌شه.

سپیدگاه

05 Jan, 17:56


آدم همیشه خیال می‌کنه باز هم‌ وقت هست. آدم استاد موکول کردنه؛ به آخر هفته بعد، به مناسبت‌ها، به بهار…
بعد یک شب بهت خبر می‌دن مادربزرگت مرده. بدون اینکه بهش گفته باشی چقدر دوسش داشتی. مرگش هم مثل تموم سال‌های زندگی‌ش آروم و بی‌صدا ‌و بی‌هیاهو بوده. بعد باورت نمی‌شه. دوست داری راه بیفتی و از همه آدم‌های دنیا بپرسی؛ تو باورت می‌شه؟ باورت می‌شه مادربزرگم مرده؟

سپیدگاه

03 Jan, 19:43


بزرگ‌ترین توهین به یک انسان، انکار رنج اوست.

چزاره پاوزه

@sepidgah

سپیدگاه

02 Jan, 20:54


عاشق شده‌ام. من یک زن معمولی هستم. فکر نمی‌کردم احساسات چنان شدید بتواند برای آدم‌های معمولی اتفاق بیفتد.

از فیلم
Brief Encounter

@sepidgah

سپیدگاه

02 Jan, 19:27


یکی از چیزهایی که در طول هفته خیلی دلتنگشون می‌شم، کتاب‌خونه‌مه.

سپیدگاه

01 Jan, 21:39


‏تنت بوی کاج می‌داد. عطر نمی‌زدی. پناهم بده به آن تاریکی خیس سوزنده. پناهم بده به آن بهترین تاریکی‌ها...

چاه بابل، رضا قاسمی

@sepidgah

سپیدگاه

01 Jan, 13:35


دوستان بی‌زحمت یه سر برید سایت طاقچه، این یادداشت من رو بخونید و شاهکارها رو با فاجعه‌ترین ترجمه‌ها نخونید. واقعا حیفه!

سپیدگاه

01 Jan, 13:35


https://taaghche.com/blog/1403/05/17/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8%d8%b3%d8%a7%d8%b2%db%8c-%da%86%db%8c%d8%b3%d8%aa/

سپیدگاه

30 Dec, 13:03


نمی‌دونم کی نیاز داره اینو بشنوه ولی از مهم‌ترین چیزهایی که زمان مدام داره بهم یاد می‌ده اینه که زندگی هربار دوباره برمی‌گرده؛ قدرتمندتر و پرشورتر از قبل.
یک روز حس می‌کنی در قعر چاهی و هر آن ممکنه در باتلاق فرو بری، روز دیگه بلند می‌شی داستان می‌نویسی، برنامه‌ریزی می‌کنی، تصمیم می‌گیری یه مدل خط‌چشم جدید یاد بگیری و شور و خروش عشق و زندگی رو در دلت می‌بینی.
زندگی همیشه برمی‌گرده؛ قدرتمندتر و پرشورتر از قبل. ته چاه نمی‌مونی.

سپیدگاه

29 Dec, 10:09


زن چند لحظه قبل، تلفنی از خواهرش شنیده که جنگ در پیش است و حتی لحظه‌ای هم به آن فکر نمی‌کند. سعی می‌کند عطر نفس‌های مرد را به خاطر بسپارد و سعی می‌کند ثانیه‌ای بوسه‌هایش را از دست ندهد.
حالا دیگر خبری از صدای منطقی توی سر نیست. صدایی که بی‌رحمانه به زن بگوید حالا دیگر برای اینجور دل سپردن‌ها زیادی بزرگ شده، یا بگوید در دوره‌ای زندگی نمی‌کند که آدم‌ها یک‌دفعه و در مدت زمانی کوتاه این شکلی عاشق شوند، شاید هم بگوید در رویایی خوش فرو رفته و ممکن است طوری از ارتفاع این رویا بیفتد که دیگر استخوانی سالم برای بلند شدن و ادامه دادن نداشته باشد. زن دیگر این حرف‌ها را نمی‌شنود، چون حالا دیگر صدای منطقی هم با او هم‌سو شده و حالا زن قاطعانه روی این نقطه ایستاده که این مرد را دوست دارد.

سپیده، بخشی از یک داستان بلند، مهر سال سه

سپیدگاه

27 Dec, 21:57


ما با هم پیر می‌شیم!
قدم‌هامون کند می‌شن، تو با زحمت حرف می‌زنی، پشتت خمیده می‌شه، شب من دستمو می‌ذارم روی لپ چروکیده‌ت، مدت زیادی تو تاریکی می‌شینیم.
صدای بچه‌هامون دور می‌شه؛ برق چشامون تو چشم اونا می‌افته، تو اون دورا گم می‌شیم.

نمایشنامه ازدواج‌های مرده؛ نوشته‌ی آزیا سرنچ تودوروویچ؛ ترجمه‌ی احمد پرهیزی

@sepidgah

سپیدگاه

27 Dec, 14:06


کاترین: از حرف‌های من ناراحت نشو، ما هردو یکی هستیم نباید عمداً بین خودمون سوءتفاهم به وجود بیاریم.
فردریک: چه جوری؟
کاترین: آدم‌هایی که همدیگه رو دوست دارن، مخصوصاً بین خودشون سوءتفاهم به‌وجود میارن و دعوا می‌کنن، بعد یهو می‌بینن دیگه همدیگه رو دوست ندارن.
فردریک: ما دعوا نمی‌کنیم.
کاترین: نباید هم دعوا کنیم چون اگر توی این دنیا اتفاقی بین من و تو بیفته، همدیگرو از دست می‌دیم، اون‌وقت می‌افتیم دست دیگران!

وداع با اسلحه؛ ارنست همینگوی؛ نجف دریابندری

@sepidgah

سپیدگاه

27 Dec, 11:28


جمعه را گذاشتیم برای رقص 💫

@sepidgah

سپیدگاه

25 Dec, 19:55


دیگر به رودخانه می‌زنم که رودخانه ادامه‌ی رقص است.

بیژن الهی
@sepidgah

سپیدگاه

25 Dec, 15:03


امروز نوشتن رمانمو شروع کردم.
تبریک به خودم، به شما، به جامعه ادبی دنیا. :)))

سپیدگاه

25 Dec, 09:56


دستم را دور انگشت دست راستت حلقه می‌کنم و انتظار دارم جادویی چیزی بشود و تو از همین تماس پوست‌هایمان راه بیفتی و بیایی توی حفره تاریک و عمیق دلم.
همان‌جایی که هیچ‌وقت هیچ‌کس را به آن راه ندادم. ولی حالا دلم می‌خواهد تو یک جوری راه بیفتی بیایی آن‌جا.
ما گاهی وقت‌ها با هم فرق داریم. تو شجاعی و همیشه حرف‌هایت را می‌زنی. من گاهی شجاع نیستم و نمی‌توانم درست حرف‌هایم را بزنم. همه‌چیز می‌گویم تا حرفم را نزنم. نگاهت می‌کنم. لبخند می‌زنم. همه‌چیز را طول می‌دهم تا شاید معجزه‌ای بشود. خوردن چای را، پیاده شدن از ماشین را، مرتب کردن یقه‌ی یقه‌اسکی‌ام را.
همیشه این‌جور وقت‌ها همه‌چیز را می‌ریزم کف حفره سیاه دلم. و اگر جادویی چیزی بشود و تو الان یک سر بیایی در حفره سیاه دلم، منِ آسیب‌پذیر را می‌بینی. همان که حالا پشت صورت معمولی و جمله‌های الانم پنهانش کرده‌ام. منِ ترسیده. منی که دوست دارد بیایی و در این تاریکی محکم در آغوشش بگیری. بعد برایش یک جک بی‌مزه یا بامزه بگویی. بگویی می‌دانی ترسیده. می‌دانی خسته و غمگین است. بگویی می‌دانی‌اش. بگویی دوست‌ داری‌اش. بگویی حق دارد گاهی ضعیف، ترسیده و بی‌منطق باشد. حق دارد اشتباه کند، گند بزند و برنده نباشد. تو قوی و قدرتمندی و اگر بیایی توی حفره‌ی سیاه دلم، دیگر هیچ‌چیز این‌قدرها هم ترسناک نیست.
با این حال نگران نباش. در حفره‌ی دلم همیشه باز نیست. همیشه بعد از چند روزی پناه گرفتن در تاریکی، برمی‌گردم. به زندگی، به نور، به قدرت و به گریه نکردن.

سپیده

سپیدگاه

24 Dec, 08:05


‏عطشم بر پیکر تو،
تشنگیِ جاودانی نمک‌زارهاست...

منوچهر شیبانی

@sepidgah

سپیدگاه

23 Dec, 21:17


کیستی که می‌گذری
‏و یک میلیون آشیل
‏در پاشنه‌ی تو آواز می‌خوانند؟

‏بیژن الهی
@sepidgah

سپیدگاه

23 Dec, 10:06


لازم نبود خیلی بزرگ شوم تا بفهمم مادرم زیاد هم به مادرهای دیگر، به مادرهای همکلاسی‌هایم شبیه نیست. مادرم چندان قربان‌صدقه‌مان نمی‌رفت، اهل چیدن سفره‌های رنگین نبود و عادت نداشت مدام در آغوشمان بگیرد و نوازشمان کند. به جز من و خواهرم همیشه بیست سی بچه‌ی دیگر توی مدرسه داشت و سعی می‌کرد همه‌مان را با هم درست تربیت کند. طوری که فکر می‌کرد که بهترین راه است. با هر شب کتاب خواندن، کلاس باله و ورزش رزمی رفتن، آموزش بدون صدا از قاشق و چنگال استفاده کردن، سر وقت مسواک زدن، سرکش آ و ک را درست نوشتن، درس خواندن، سینما رفتن، تماشای تئاترهای عروسکی، لبخند زدن وقت ورود به جایی.
مادرم عادت نداشت قربان‌صدقه‌مان برود، ولی سر ماه وقتی همراه خواهرم سه تایی برای گرفتن حقوقش به اداره آموزش و پرورش می‌رفتیم، در راه برگشت برایمان چند تا کتاب قصه می‌خرید. قصه‌های هزار و یک شب، قصه‌های مادربزرگ، شنگول و منگول، دخترک کبریت‌فروش... مادرم همیشه اصرار داشت ما قصه بخوانیم. شب‌هایی که خسته بود و حوصله نداشت، به بابا می‌گفت برای بار هزارم قصه‌ی دختر حسین‌قلی را برایمان تعریف کند و هر بار واکمن را خراب می‌کردم، همان روز واکمن دیگری برایم دست‌وپا می‌کرد تا قصه‌ی خاله سوسکه را برای بار یک میلیونم گوش بدهم.
مادرم یک کیف سیاه بزرگ داشت پر از کارت پستال و نامه. نامه‌هایی که در دوران دانشجویی از خوابگاه برای دوست‌ها و فامیل‌هایش نوشته بود، نامه‌هایی که شاگردهایش برایش نوشته بودند، عکس‌هایی قدیمی از خوابگاه دختران در اواخر دهه شصت، شعرهایی روی کاغذهای کهنه و رنگ‌پریده. در بین نوشته‌های آن کیف بود که اولین بار شیفته‌ی کلمه‌ها شدم. در بین قفسه‌ی کتاب‌های مامان بود که اولین بار پیرمرد و دریا را خواندم، شعرهای خیام را شناختم و به دنیای بدون برگشت ادبیات پا گذاشتم.
وقتی نوجوان شدم، همه‌ی زورم را زدم تا شبیه مامان و بابا نباشم. مثل همه‌ی نوجوان‌های دنیا که تعجب می‌کنند چرا پدر و مادرشان مثل خودشان دنیا دنیا رویا و آرزوی بزرگ ندارند و چرا به همچین زندگی ساده‌ای تن داده‌اند. رویای آرتیست شدن، رویای مشهور شدن، رویای نویسنده شدن، رویای عکس روی دیوار، روی اسم روی کتاب‌. آدم وقتی نوجوان است، فکر می‌کند از پدر و مادرش خیلی جسورتر است و زندگی کردن را بهتر می‌داند. فکر می‌کند پدر و مادرش آدم‌هایی معمولی‌اند که سعی نکرده‌اند متفاوت باشند. باید زمان با همه‌ی طوفان‌هایش بر ما بگذرد تا یک روزی حوالی سی سالگی برگردیم به مادر و پدرمان نگاه کنیم و بابت تمام آن‌چه زندگی کرده‌اند، بابت سادگی و شرافت زندگی‌شان که وقتی بزرگ می‌شوی تازه می‌فهمی حفظش چقدر سخت و پیچیده بوده، بهشان افتخار کنیم.
پی‌نوشت: مامان، ازت ممنونم که بهم قصه خوندن یاد دادی، که بازی‌های سگا رو برای من و سحر تا آخرش می‌رفتی، ازت ممنونم که بهم بال و پر دادی تا کسی بشم که حتی شاید خیلی باب میلت نیست، ولی خودشه. اعتقادات من و تو با هم فرق داره، ولی الان مطلقا برام مهم این بود که چی می‌تونه تو رو خوشحال کنه.

سپیده، بخشی از نامه‌ای برای مامان

سپیدگاه

22 Dec, 19:52


این رو امروز توی کافه‌ی محبوبم دیدم و دلم خواست مورد اول و آخرش رو شما هم بخونید.

سپیدگاه

21 Dec, 21:31


ویکتور: واقعا در هفتاد‌و پنج سالگی ازدواج کردی؟
سالمون: چیه، وحشتناک به نظر میاد؟
ویکتور: نه، به نظرم که محشره، اما دلیلت چی بود؟
سالمون: در بیست و پنج سالگی دلیلت چیه؟ یعنی نمی‌شه آدم بیست و شش سالگی بمیره؟

نمایش‌نامه تاوان، آرتور میلر

@sepidgah

سپیدگاه

21 Dec, 20:51


امروز بعد از ماه‌ها و روزهای طولانی پشت لپ‌تاپ نشستم و داستان تازه‌ای را شروع کردم. قصه‌ای که مال خود خودم بود. قصه‌ای که خودش را با سماجت و ضرب و زور از ته‌ته‌های ذهنم بالا کشیده بود و مدام می‌گفت: «من رو بنویس.» دور پایم می‌پیچید، وقت کار کردن و برای دیگران نوشتن خودش را روی کیبورد کش و قوس می‌داد و پشت سر هم می‌گفت: «من رو بنویس.»
راستش را بخواهید شاید در این دنیا برای کسی مهم نباشد که دختری در این گوشه‌ی دنیا امروز پشت‌ لپ‌تاپش نشسته و داستان تازه‌ای را شروع کرده. کسی که هنوز اسمش روی هیچ کتابی ننشسته، کسی که نه مثل نویسنده‌های آمریکایی زندگی‌های پرهیجان و پرماجراجویی داشته، نه مثل نویسنده‌های فرانسوی پشتوانه‌ی محکمی برای کشف کردن و خلق کردن. کسی که گنده‌گنده‌های ادبیات کشورش، آن‌ها که بهتر از همه نوشته‌اند هم چندان شانس این را نداشته‌اند که ببینند کسی منتظر قصه‌هایشان است و اکثرا در تبعید یا جوهر نوشتنشان خشک شده یا در سانسور تکه‌تکه‌ و اخته شده‌اند. کسی که زندگی چندان هیجان‌انگیزی نداشته و مثل شخصیت‌های رمان‌های ملال‌آور کارمند ساده‌ای‌ست که سعی می‌کند داستان‌های خوبی بنویسد.
بااین‌حال تو می‌دانی قصه نوشتن برای من این روزها مهم‌ترین کار جهان است. تو می‌دانی برای این‌که قصه‌ای را شروع کنم و تمام کنم باید از چه موانعی بگذرم. تو می‌دانی من چطور خودم را از بین سفارش‌های کارفرماها، از بین کارهای شرکت، از بین پروژه‌های مختلف و تمام کارهایی که کلمه‌هایم را بهشان فروخته‌ام تا بتوانم زندگی کنم بیرون کشیده‌ام، تو می‌دانی چطور در برابر ترس از صفحه‌ی سفید ایستاده‌ام و چطور این داستان را از اعماق چاه بیرون آورده‌ام تا بخوانی‌اش.
شاید این جرأت از آخرین مکالمه‌ام با استاد سال‌های دور داستان‌نویسی سرک کشید. آن‌وقت‌ها که دختر نوزده‌ ساله‌ی جسوری بودم و در خیال‌های آخر شبم برایم عجیب نبود که نویسنده‌های بزرگ دنیا را تصور کنم و خودم را جایشان بگذارم. استاد سال‌های دورم که در آن سال‌ها همیشه می‌گفت تو بنویس، من به نوشتن تو امید دارم. در آخرین مکالمه‌مان، در حالی که من دیگر نه دخترکی رویاپرداز بودم و نه می‌توانستم خودم را جای نویسنده‌های بزرگ دنیا بگذارم؛ با یک جمله من را به سال‌های قبل کشید: «تو هنوزم نویسنده‌ای، تو همیشه نویسنده‌ای.»

سپیده، اولین روز زمستان

سپیدگاه

21 Dec, 15:45


فقط با عشق می‌شه توی این کشور وحشتناک دووم آورد.


از فیلم
Here's to You and Us!(2023)
نقاشی از ادوارد مونک

@sepidgah

سپیدگاه

20 Dec, 16:37


ساقی به نور باده برافروز جام ما
‏مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
‏ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
‏ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما
‏هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
‏ثبت است بر جریده عالم دوام ما…

حافظ می‌گه❤️

سپیدگاه

20 Dec, 14:06


حق با زنی بود كه می‌گريست
و گل‌ها را لگد می‌كرد.

غلامرضا بروسان

@sepidgah

سپیدگاه

19 Dec, 23:02


دلیلِ راهروان! ای سپیده‌ی سحری!
‏رَهِ برون‌شدن از این شبِ سیاه کجاست؟

‏محمد قهرمان

@sepidgah

سپیدگاه

19 Dec, 11:32


چیست عشق؟
‏پرسشِ با چشم‌ها که «نترسیده‌ای؟»
‏و پاسخ چشم‌ها که «نه.»

‏یِوگنی یِفتوشِنکو

@sepidgah

سپیدگاه

17 Dec, 20:53


تو می‌دونستی که من همیشه آماده‌ی ترک کردن و ترک شدنم. توی اولین نامه‌م برات نوشته بودم که هیچ‌وقت هیچ‌جا چمدونم رو کامل باز نمی‌کنم، چون تعلق داشتن از یادم رفته.
من عاشق تعلق داشتنم و هیچوقت به جایی متعلق نبوده‌ام.
من عاشق حفظ کردن چیزها و آدم‌هام؛ از دوست کلاس اول دبستانم بگیر تا اولین دفتر خاطرات، اولین داستان، احساساتم و… اما همیشه لاک دفاعی‌م قوی‌تر عمل کرده و همیشه آماده‌ی دست تکون دادن بودم؛ آماده‌ی این‌که زندگی و احساسات و خاطرات رو بزنم زیر بغلم و بگم: «اوه، پس من می‌رم. خیلی خوش گذشت.»
تو خیلی زود من رو شناختی. تو همیشه خیلی باهوشی. همیشه حرفام رو قبل از این که از دهنم بیان بیرون می‌شنوی. تو جنس ترس‌هام رو فهمیدی.
ناگفته بهت گفتم: یعنی می‌شه روزی به جایی تعلق داشته باشم؟ به یه خونه. خونه‌ای که می‌تونه یه آدم، یه مکان یا یه حصار امن باشه.
تو هم ناگفته بهم گفتی که می‌شه.
و عادتم دادی که جسور باشم، شجاع باشم، چمدونام رو باز کنم، خاطره‌هامو بچینم گوشه و کنار این خونه، بمونم. بدونم که می‌مونم. که می‌مونی.

سپیده، بخشی از یک داستان

سپیدگاه

16 Dec, 23:07


«‏غم‌ها چون می‌آیند،
چون جاسوسان تنها نیایند،
با لشکری آیند.»
هملت، شکسپیر، پرده چهارم

وقتی شادی، وقتی از شدت شعف روی پاهایت بند نیستی، می‌دانی چرا شادی. می‌دانی چه چیزی چنین میهمانی شورانگیزی در قلبت به راه انداخته است و شادی از کجا آمده. شادی شفاف و صریح است. بی نقاب.

اما غم چهره‌ی دیگری دارد. غم هزار چهره است.
می‌توانی غمگین باشی و ندانی غمی که چنین سنگین قلبت را در هم می‌فشارد از کجا آمده، مال کدام روز و کدام لحظه‌ای است. می‌توانی اشک بریزی، وزن شب را روی تمام زندگی‌ات حس کنی و ندانی چرا.
آن وقت است که باید راه بیفتی و دنبال ریشه‌ی غمت بگردی. در تمام چیزها و کسانی که از دست داده‌ای، در تمام بارهایی که زندگی بسیار بر تو سخت گرفته، در تمام نشدن‌ها، در تمام شب‌هایی که فکر می‌کردی تا صبح دوام نمی‌آوری ولی آوردی.
باید آواره بین زخم‌هایت بگردی، در دالان‌های تاریک اندوهت سرگردان باشی تا ببینی که چطور همگی‌شان دست به دست هم داده‌اند و چون لشکری آمده‌اند تا به تمام سرسختی‌ات، به تمام جان کندن‌هات بخندند.

سپیده، نیمه‌شب پاییز سال سه

سپیدگاه

16 Dec, 21:01


اگر دوست می‌دارید
برای گفتن دوستت دارم
شتاب کنید
تلگراف بفرستید، تلفن بزنید
نامه بنویسید
با هواپیماها، قطارها
و تمام وسایل نقلیه سفر کنید
در پی‌اش باشید، جست‌وجو کنید، بیابیدش
اما هرگز دیر نکنید!
در گفتن دوستت دارم.

اوزدمیر اینجه
@sepidgah

سپیدگاه

21 Nov, 19:16


تقریباً همه‌چیز رو از دست داده‌ییم و تنها چیزی که هنوز ما رو وصل نگه‌ می‌داره به زندگی به معنای واقعی خودش و‌ نه صرف زنده بودن، عشقه.
آدم بدون عشق خیلی بی‌چاره و بی‌درمون و باری به هر جهته.
عشق هنوز نجاتمون می‌ده.

سپیدگاه

20 Nov, 12:16


آرزویم نه تنها دستیابی به تن او، بلکه در آغوش گرفتن انسانی بود که درون او می‌زیست.

‏در جستجوی زمان از دست رفته، مارسل پروست

@sepidgah

سپیدگاه

18 Nov, 22:40


ای تنهاتر از همیشه در ماه اوت
‏در این ساعات سرمستی
‏و حریق‌های سرخ و زرد بُستان
‏تو را شادیِ باغ‌ها کجاست؟

‏گوتفرید بِن

@sepidgah

سپیدگاه

17 Nov, 08:11


زندگی کم دره نداشت
تو دستمو گرفتی و گفتی نترس!

سپیدگاه

15 Nov, 20:57


هر نهالی که برکَنند
‏به جاش،
‏جنگلی سرکشیده می‌روید
‏های جلادِ سروهای جوان
‏ای رفیقِ همیشه‌­ی تیشه
‏باش تا برکَنیم­ت از ریشه.

‏حسین منزوی

@sepidgah

سپیدگاه

13 Nov, 10:02


🌱

‏وقتی شبیه بقیه هستی، چه فرقی می‌کنه اسمت چی باشه؟!
می‌تونی از بغل دستیت اسمشو قرض بگیری!

نغمه ثمینی

@sepidgah

سپیدگاه

11 Nov, 21:24


‏چندان که غم به جانِ تو بارید
‏باران به کوهسار نیامد…

اخوان ثالث

@sepidgah

سپیدگاه

08 Nov, 21:02


دوستش ندارم دیگر، مسلم است، اما
‏چه دوست داشتمش.
‏صدایم پی‌ باد می‌گردد
‏تا به‌ گوش او برسد.

‏آنِ دیگری. آنِ دیگری خواهد بود.
‏چنان که بود پیشتر از بوسه‌های من.

‏پابلو نرودا، بیژن الهی

@sepidgah

سپیدگاه

07 Nov, 19:27


آخرین نامه‌ات، همان که چون رستاخیزی بود، لبریز خوشی و حرارتم کرد. من هم دوستت دارم، ای دلیر من…
با عشقی که همه‌ی رنگ‌ها و تمام قدرت‌ها را در خود دارد؛ عشقی که هم هوشیار است و هم نابینا، هم خردمند است و هم آشفته.
بی تو چه کنم؟

چون‌ امروز زادروز کامو بود؛ بیگانه‌ی محبوبم.

@sepidgah

سپیدگاه

07 Nov, 09:17


می‌تونه تورو اون‌قدر بخند‌ونه که بقیه
از صدای خنده‌ی بلندت عصبانی بشن؟
چون من می‌تونم...

‏نامه کن به جنت، شواهد یک رابطه، سیاوش صمیمی‌فرد

@sepidgah

سپیدگاه

05 Nov, 16:44


اول:
تمام امروز غم معصوم و آرامی مثل یک بچه گربه‌ی گرسنه که دیگر از شدت گرسنگی قید ترس را هم زده، دنبالم راه افتاده بود. خسته و دردآلود بودم و لحظات کوتاه شادی‌ام، مثل حباب‌های آن دستگاه بنجل حباب‌ساز پلاستیکی که دیروز توی مترو دیدم، توی هوا می‌ترکیدند و دوباره چشمم می‌افتاد به بچه گربه‌ای که محکم دست‌هایش را دور پاهایم حلقه کرده بود.
پشت تلفن به مامان گفتم غمگینم و بعد فکر کردم چند بار پیش آمده تلفن را بردارم و به کسی زنگ بزنم و بگویم غمگینم؟ کم، خیلی کم، آنقدر که بار قبلی را به یاد نمی‌آورم. همه آدم‌ها همیشه کمی غمگین‌اند و انگار گوشی را برداری و بگویی مامان، من دو تا دست دارم. مامان پرسید می‌خوای بیاییم دنبالت؟ گفتم نه.


دوم:
دوست داشتم برای کسی از کتابی که هنوز ننوشته‌ام و شاید هرگز ننویسم بگویم. بعد از آقای کاف که از شرکت ما خداحافظی کرد و رفت، رامینا تنها کسی است که هنوز سراغ داستان‌هایم را می‌گیرد. هر بار همدیگر را می‌بینیم از جودی دمدمی و کتاب هنوزننوشته‌ی من حرف می‌زنیم. رامینا می‌پرسد: داستانت در مورد چیه؟ بعد می‌گوید نگو، می‌خوام وقتی چاپ شد بخونمش.
گاهی دلم می‌خواهد ببینمش تا دوباره ازم بپرسد: سپیده، از کتابت چه خبر؟

سوم:
عزیزم، همه رخت‌چرک‌های جهان دارند در دریای کوچک دلم شسته می‌شوند و سعی می‌کنم به یاد بیاورم همیشه چطور از مهلکه فرار می‌کنم؟ تو بهتر از هر کسی می‌دانی که من از جنگ و فراموش کردن و آدم‌هایی که تا به حال روی جدول‌ها راه نرفته‌اند می‌ترسم و با چیزهای بسیار کوچک و گاهی احمقانه‌ای مثل شب نخوابیدن، صبح زود بیدار نشدن، یک روز تمام حرف نزدن و راه رفتن خوشحال می‌شوم.
عزیزم؛ می‌شود گاهی تلفن را بردارم و بهت بگویم عزیزم، من دو تا دست دارم؟

سپیده

سپیدگاه

04 Nov, 14:52


راستش به نظرم کل زندگی در مورد جسارته.
جسارت تجربه کردن، جسارت ترک کردن برای رسیدن به کارها، روزها و آدم‌های بهتر، جسارت عاشق شدن، جسارت شکست خوردن، جسارت دوباره بلند شدن، جسارت عصیان.

انسان‌های جسور زندگی رو زندگی می‌کنند و بقیه تن به فرمول‌ها می‌دن.

از تجربه‌های سی سالگی :)

سپیدگاه

03 Nov, 09:33


رویاهاتو از دست نده
واسه این ‌که اگه رویاها بمیرن
زندگی عین مرغ بریده‌بالی می‌شه
که دیگه مگه پروازو خواب ببینه.

رویاهاتو از دست نده
واسه این‌که اگه رویاهات از دست برن
زندگی عین بیابون برهوتی میشه
که برفا توش یخ زده باشن!

بذا بارون ماچت کنه
بذا بارون مث آبچک نقره
رو سرت چکه کنه


توگرگ و میش اگه پرسه بزنی
گاهی راتو گم می‌کنی
گاهی هم نه
اگه به دیوار مشت بکوبی
گاهی انگشتتو میشکونی
گاهی هم نه
همه می‌دونن گاهی پیش اومده
که دیوار برمبه
گرگ و میش صبح سفید بشه
و زنجیرا
از دست‌ها و پاها بریزن.

لنگستن هیوز؛ احمد شاملو

@sepidgah

سپیدگاه

02 Nov, 22:21


کنستانسیا، خواهش می‌کنم بگو
تا به حال چند بار مرده‌ای؟

فوئنتس

@sepidgah

سپیدگاه

31 Oct, 09:42


از کلاهت برای ما سرزمینی بیرون بیاور
‏برای ما، مادرانی که بیمار نشوند بیرون بیاور
‏و دوستانی که مهاجرت نکنند
‏خانه‌هایی را‌ بیرون بیاور
‏که جنگ نشانی‌شان را نمی‌داند
‏ای شعبده‌باز به ستوه آمده‌ایم از خرگوش‌ها…

‏کاتیا راسم، سعید هلیچی

@sepidgah

سپیدگاه

30 Oct, 16:08


🗞

هنرمندی که اندیشه‌ای داشته باشد و خلاقیتی، هویت و اصالتش را از همان اندیشه و خلاقیت می‌گیرد نه از این شبکه‌ی اجتماعی یا آن چت‌روم یا آن یکی، و در شکل کلان‌تر، نه از این مدیا یا آن مدیوم… بعضی‌ها زود دچار توهم می‌شوند.
هنر اما توهم نیست. عرق‌ریزی روح است و با آن‌هایی که شهوت شهرت دارند، کاری ندارد.
و اصلاً مسئله نویسنده مگر ستاره شدن است؟
کسی اگر بخواهد ستاره بشود، می‌رود سراغ بازیگری سینما و خوانندگی پاپ و فوتبال، نه ادبیات داستانی.

کاوه فولادی‌نسب

@sepidgah

سپیدگاه

29 Oct, 18:05


آن موقع این را نمی‌دانستم که بعضی‌ها خیلی قبل از مرگ واقعی‌شان می‌میرند. حتی چنین تصوری هم نداشتم که آخرین‌بار که آن‌ها که دیده‌ای ممکن است آخرین باری بوده باشد که به‌راستی زنده بوده‌اند.

خیابان کاتالین، ماگدا سابو، نصراله مرادیانی
@sepidgah

سپیدگاه

27 Oct, 13:28


آدم وقتی جوونه، وقتی هنوز بیست‌ودو ساله‌ست، خیلی سرکش و خوش‌خیاله با این حال شور زندگی هیچوقت نمی‌میره.

سپیدگاه

25 Oct, 12:41


گفتی زن زاده شدن گناه است در این سرزمین!
گناه بودنت را دوست داشتم...

مديا كاشيگر

@sepidgah

سپیدگاه

23 Oct, 20:02


اولین قصه‌ی کودکم انگار اولین بچه‌مه؛ حسم بهش عجیب و غریبه. بچه‌م چهار ساله شده.

سپیدگاه

23 Oct, 20:01


🍃

محبوبم
بگذار وقتی نه فردایی داریم و نه دیروزی،
لااقل عاشق باشیم...

محمدرضا رحمانى

@sepidgah

سپیدگاه

22 Oct, 20:44


در پیاده‌رو که راه می‌رفته، تنهایی هم پشت سرش می‌آمده.

مرد سوم، گراهام گرین
@sepidgah

سپیدگاه

22 Oct, 19:38


وقتی تو نیستی
‏حوضِ کوچکِ خانه سرابِ بزرگی‌ست
‏تا بنویسم:
‏در این ثانیه‌ها که معکوس می‌شمارند،
‏می‌توان نَمُرد
‏اما نمی‌توان زندگی کرد.

علیرضا راهب
@sepidgah

سپیدگاه

18 Oct, 16:57


تنهایی من به سرش می‌زند‌ تا با تنهایی تو به صحبت بنشیند.

‏نامه‌‌های پر تب‌‌وتاب؛ خورخه لوئیس بورخس؛ ترجمه نجمه شبیری

@sepidgah

سپیدگاه

14 Oct, 10:17


دوستی بی‌مقدمه آمد و نوشت رابطه‌ی چندین و چند ساله‌اش به جدایی رسیده است. چند دقیقه‌ای فکر کردم و برایش نوشتم «متاسفم، امیدوارم بتونی با کمترین آسیب ازش عبور کنی.»
بعد فوری به خودم گفتم: چه‌قدر شعاری!
در ذهنم جست‌وجو کردم این‌وقت‌ها آدم باید چی بگوید؟ چه باید می‌گفتم؟ می‌گفتم امیدوارم برای هر دویتان بهترین اتفاق‌ها بیفتد؟ این جمله رنج جدایی را پررنگ‌تر نمی‌کرد؟ می‌گفتم لیاقت تو را نداشت؟ اصلاً کی لیاقت آدم‌ها را تعیین می‌کند؟ می‌گفتم حتماً اتفاق‌های بهتری برایت می‌افتند؟ کی از آینده خبر دارد؟ می‌گفتم آدم خوبی نبود؟ آن‌وقت به چند سال از زندگی دوستم و انتخاب طولانی‌مدتش توهین نکرده بودم؟ می‌گفتم غمگین نباش؟ مضحک بود.
حقیقت تند و تیز و واضح است: یک نفر به هر دلیلی دیگر نمی‌تواند یا در واقع نمی‌خواهد باقی مسیر را با تو ادامه دهد.
پذیرفتن این حقیقت برای ما سخت است؛ آن‌قدر سخت که برای ساده‌تر کردنش دست به دامان هر چیزی می‌شویم، گاهی در آدمی که تا دیروز تا سرحد مرگ دوستش داشتیم، دنبال نقاط تاریک می‌گردیم، گاهی به دیگران می‌گوییم تا با همان جمله‌های همیشگی تسکینمان دهند. به در و دیوار می‌کوبیم، بی‌تابی می‌کنیم، به امید بازگشت می‌نشینیم، اشک می‌ریزیم، به شعرها و آهنگ‌های غمگین پناه می‌بریم تا این‌که بالاخره روزی، جایی، صدایی توی سرمان می‌گوید «او رفته است!»
اویی که آن‌قدر دوستش داشتیم، اویی که تصور زندگی در غیابش سخت بود، می‌فهمیم او نه بی‌لیاقت بود، نه بعد از او قرار است حتماً و قطعاً اتفاق‌های خوب یکی یکی در خانه‌مان را بزنند. او همان آدم محبوب ما بود که از جایی به بعد تصمیم گرفت نباشد. این نقطه‌ی پذیرش، این تلخی بی‌نهایت، این بزنگاه عجیب، چند سال به سن‌مان اضافه می‌کند.
به مرور می‌فهمیم هر جدایی بخشی از ما را می‌تراشد و بیشتر با این واقعیت روبه‌رو می‌کند که زندگی همیشه راه خودش را باز می‌کند و هیچ از دست دادنی پایان نیست. که بالاخره روزی جایی و‌ کسی برای همیشه ماندن پیدا می‌کنیم.
دوباره برایش نوشتم: «حتماً اتفاق‌های بهتری منتظرتن.»

سپیده بیگدلی

سپیدگاه

13 Oct, 10:08


خوشبختم که تکه‌ای بزرگ از من کنار تو همیشه سالم و راضی است، وقتی تکه‌های دیگرم این‌جا و آن‌جا، بیمار و رنجورند.

پرویز اسلام‌پور، نامه به یداله رویایی

سپیدگاه

11 Oct, 11:49


هر بار وقت جمع کردن وسایلم به مفهوم خانه فکر می‌کنم. به این که در تمام عمر، با تمام میل پرشورم به رهایی، به رفتن و کشف کردن گوشه‌های زندگی، شیفته‌ی خانه بوده‌ام. شیفته‌ی جایی که در آن آرام بگیرم و به دنیای توی سرم سفر کنم. خانه در هر سنی برایم معنای متفاوتی داشته. کودک که بودم خانه جایی بود که مامان و بابا و سحر در آن باشند و کتاب‌ها وعروسک‌ها و لباس‌هایم. کم‌کم که بزرگ شدم و از خانه فاصله گرفتم و به دانشگاه رفتم و بعد سر کار و... فهمیدم خانه آن‌جایی‌ست که در آن رهایی. مجبور نیستی به کسی لبخند بزنی، مجبور نیستی با کسی گفت‌وگو کنی یا لباس‌هایی بپوشی که انتخاب تو و مال تو نیستند. مجبور نیستی زنی باشی که نیستی.
حالا این‌جا که در این غروب پاییز ایستاده‌ام، خانه دیگر برایم وابسته به مکان نیست. حالا می‌دانم مکان‌ها چندان امن و همیشگی نیستند. می‌دانم زندگی بارها و بارها آدم‌ها را وا می‌دارد خانه‌ها، شهرها و حتی گاهی وطنشان را ترک کنند. حالا در نگاهم خانه گاهی می‌تواند یک فرد باشد، یا حتی یک حس. خانه‌ی ما آن کسانی هستند که در کنارشان قد می‌کشیم، خم می‌شویم و دوباره برمی‌خیزیم، زندگی‌ می‌کنیم و تجربه‌های زیسته‌مان را از سر می‌گذرانیم. کسانی که در کنارشان امن و رها و دور از ترس‌هاییم.
خانه شاید آن کسی است که می‌توانی مثل بنفشه‌ها با خود ببری، به مکان‌های دور، به قعر نگرانی‌ها و ترس‌ها، به آن‌جا که از دست دادن و ترک کردن را راهی نیست.
خانه هیچ‌وقت یک مکان نیست.

سپیده، ۲۰ مهر

سپیدگاه

09 Oct, 09:17


تاریکم اسماعیل؛
‏اما مگر نه اینکه زندگی، تقلایی طولانی
‏در تاریکی‌ست؟

‏رضا براهنی

@sepidgah

سپیدگاه

08 Oct, 17:01


به من نگاه کن... يه نگاه قشنگ به صورتم بنداز... آشنا به نظر نمی‌رسم؟ شبيه يه نفر نيستم... که تو کُشتی؟

بيل را بکش، کوئنتين تارانتينو

@sepidgah

سپیدگاه

08 Oct, 05:07


باید هرجا شانسی برای خوشبختی دیدی، بهش چنگ بزنی و زیاد نگران دیگران نباشی. تجربهٔ من می‌گه که هرکدوم از ما تو زندگیمون دو یا سه تا از این‌ شانس‌ها بیشتر نداریم، و اگه از دستشون بدیم، تا آخر عمر حسرتشو می‌خوریم.

جنگل نروژی - هاروکی موراکامی

سپیدگاه

05 Oct, 17:40


ای که در چهاردهم ماهِ شبِ چاردهی،
‏نیز در هشتم و در چارم و در دومِ ماه.

‏حلاج‌ الاسرار، بیژن الهی

@sepidgah

سپیدگاه

02 Oct, 17:20


همواره و همه‌جا و هر زمان، چه در صلح و آرامش و چه هنگام جنگ، پريشانی و يا هوس‌رانی و شكم‌بارگی كه لگام همه‌چيز از دست می‌رود؛ باز اين عشق است كه هرچند بسيار كمياب، اما به هر رو به ياری تو می‌آيد.

‏شمال، ‏لویی‌ فردینان سلین
@sepidgah

سپیدگاه

30 Sep, 21:03


رفیق!
من نمی‌خواستم تو را بکشم...
حالا برای نخستین بار می‌بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من؛ همه‌ش به فکر نارنجک‌هایت، به فکر سر نیزه‌ات و به فکر تفنگت بودم، ولی حالا زنت جلو چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو.
مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی می‌بریم که خیلی دیر شده!
چرا هیچ‌وقت به ما نگفتند که شما هم بدبخت‌هایی هستید مثل خود ما؟
مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان.
مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو می‌توانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می‌انداختیم آن‌وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی.
بیا بیست سال از زندگی من را بگیر و از جایت بلند شو...

در غرب خبری نیست، اریش ماریا رمارک

@sepidgah

سپیدگاه

30 Sep, 16:02


‏فردریک گفت: همه‌ی چیزهایی را که انتقاد می‌شود که در کتاب‌ها اغراق‌آمیزند، من به خاطر شما حس کردم.

تربیت احساسات، فلوبر، سحابی

@sepidgah

سپیدگاه

28 Sep, 19:10


قطار که از لابه‌لای تاریکی می‌خزد و شب را می‌شکافد، وقت سُر خوردن توی رویاست.
از آخرین باری که سوار قطار شدم چه‌قدر می‌گذرد؟
سال‌هاست!
هنوز بیست ساله نشده بودم و حالا یک ماه از سی سالگی را هم تحویل داده‌ام.
فکر می‌کنم در تمام این سال‌ها یک چیز ثابت مانده و در من تکان نخورده و آن غنیمت شمردن هر فرصت برای شیرجه زدن در دنیای توی سرم است. فرقی نمی‌کند پنجره‌ی تاریک یک قطار باشد، ایستگاه‌های شلوغ مترو یا پنجره‌ی بزرگ و بلند شرکت. هرازگاهی دست خودم را می‌گیرم و برمی‌گردانم به دنیای توی سرم. دنیایی که در آن هیچ چیز مانعم نیست؛ نه سیاستمدار قوادی، نه غم نان و زندگی روزمره‌ای و نه آدم‌هایی که بویی از قصه و خیال نبرده‌اند. کودک می‌شوم، می‌رقصم، می‌دوم و شعر می‌خوانم.

چه ثروت باشکوه و پایان‌ناپذیری‌ست دنیای خیال. در این دنیاست که بارها سفر کرده‌ام، حرف‌های نزده‌ام را با گوش امنی زده‌ام، شهرهای جدیدی دیده‌ام، کسانی را به آغوش کشیده‌ام، راه‌هایی رفته‌ام، قصه‌هایی ساخته‌ام.

قطار که به روشنایی برسد، باید به زندگی برگردم. به کارها، به کارفرماها، به واقعیت.

ولی تا زنده‌ام چه کسی می‌تواند این دقایق را از من بگیرد؟ دقایقی که واقعیت را مثل چای کیسه‌ای مصرف‌شده‌ای به کناری می‌اندازم و می‌خزم به دنیای پر از رنگ خیال؟



سپیده، امشب.

سپیدگاه

27 Sep, 18:22


می‌دونی جکی، مادرت یه‌بار یه‌چیزی بهم گفت که هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. گفت هیشکی از دلِ شکسته نمی‌میره.

از داستان کوتاه گریت فالز، نوشته ریچارد فورد

@sepidgah

سپیدگاه

26 Sep, 19:27


بر بسیطِ زمین، جز تو کسی نیست که بِدو مشتاق باشم.

مزامیر
@sepidgah

سپیدگاه

26 Sep, 16:34


وقتی سقوط می‌کنی ته یه چاه عمیق، انقدر عمیق که ارتباطت با نور به کلی قطع می‌شه، همیشه بهترین راه‌حل به درودیوار کوبیدن و دست‌وپا زدن نیست. بهترین راه این نیست که با همون تن زخمی، با همون ترس و وحشت سعی کنی از دیوار بلند چاه بالا بری، برای نجات از چاه جون بِکنی و هر بار نشه و زخمی‌تر از قبل به ته چاه برگردی.
گاهی‌وقت‌ها بهترین راه تلخ‌ترین راهه؛ اینه که ته چاه بایستی، مکث کنی، یه نگاه به دور و اطرافت بندازی و باور کنی ته چاهی. باور کنی تنت زخمیه، چاه عمیقه، تاریکه و الان چاره‌ای جز نشستن ته همین چاه نداری. اون‌وقته که دست از زجر دادن خودت، از داد زدن سر خودت برمی‌داری، نفس عمیقی می‌کشی، به تاریکی خیره‌ می‌شی و با گذر زمان می‌تونی دستش رو بخونی. وقتی کمی صبر کنی و به خودت زمان بدی، تاریکی رو می‌شناسی، زخم‌هات کم‌کم بهتر می‌شن و اون‌وقت آروم‌آروم می‌تونی یه راه بسازی برای بالا اومدن از این چاه عمیق. صبر می‌تونه زهر تاریکی رو‌ کمتر کنه.
تو چاه افتادن ترسناکه، سخته، خطر عادت کردن رو به دنبال داره، می‌تونه حتی بودنت رو تهدید کنه، ولی وقتی راه‌ زندگی قدم‌به‌قدم چا‌ه‌های عمیق جلوی پات می‌کاره، نباید خودت رو برای افتادن سرزنش کنی، اتفاقاً این افتادن نشونه‌ست که تو توی راه زندگی هستی، زنده‌ای و در جریانی.
اگه این روزها ته چاهی و چشمت هنوز به تاریکیِ پرزورش عادت نکرده، شاید بهترین کار این باشه که به خودت اجازه بدی به دیوار‌ه‌ی چاه تکیه بزنی و سعی کنی تسلیمش نشی، به زخمات فرصت ترمیم بدی تا راه بالاخره از یه جایی خودش رو نشون بده. آدم باهوش اونه که می‌دونه کی برای بالا اومدن دست‌وپا بزنه، می‌دونه باید صبر کنه، برای محال‌ها دست‌وپا نزنه و صبر کنه تا وقتش.

سپیده بیگدلی
پاییز ۱۴۰۰

سپیدگاه

25 Sep, 19:29


یک ساعتی می‌رسد که آدم باید بر خرابه‌های خودش بایستد. باید به آن تلّ ویران نگاه کند. آن‌وقت است که بزرگ‌ترین سوال زندگی‌اش می‌آید توی ذهنش:
‏این‌که آیا می‌توانم بر این ویرانه، دوباره خانه‌ای بسازم؟

آرام روانشاد

@sepidgah

سپیدگاه

24 Sep, 18:35


من همیشه در مقابل آدم‌هایی که دوستشان داشته‌ام، آدم زودرنجی بوده‌ام. دوست داشتن توقع می‌آورد و من از آدم‌های محدود دایره‌ی امنم توقع داشته‌ام حواسشان باشد، همان‌طور که خودم حواسم بهشان هست. بااین‌وجود من دلخوری‌هایم از این آدم‌ها را به چشم‌برهم‌زدنی فراموش می‌کنم. رنجشم فوراً برطرف می‌شود و با شوق بیشتری به طرفشان برمی‌گردم. رنجش‌ها در قلب من مثل دانه‌های برف درشت‌اند، روی زمین دوام نمی‌آورند و به ثانیه‌ای آب می‌شوند.
وقتی دلخوری‌ و رنجم از آدم‌ها طولانی‌ می‌شود، وقتی ساعت‌ها و روزها می‌گذرند و من نمی‌توانم به احساس قبلی‌ام به آن آدم برگردم، می‌ترسم. می‌دانم این دلخوری دیگر یک رنجش ساده نیست و بخشی از وجودم از این آدم زخمی شده و خون‌ریزی‌اش بند نمی‌آید. بعد فوراً می‌گردم دنبال مرهم. مرهم می‌تواند هرچیزی باشد. برمی‌گردم و نقاط وصلم به آن آدم را مرور می‌کنم. چه شد به او نزدیک شدم؟ چرا او را در دایره‌ی امنم راه دادم؟ چه رفتارهایی در او قلبم را تسکین می‌داد و دیوار دوستی‌ و مهرم با او چقدر ارتفاع دارد؟ دستمالی برمی‌دارم بارها و بارها به گذشته برمی‌گردم و گردوخاک خاطره‌های خوبم با او را پاک می‌کنم و می‌گذارمشان روی زخم تازه‌ام. بارها به خودم یادآوری می‌کنم که ما گاهی ناخواسته به هم زخم می‌زنیم و این زخم‌ها نمی‌توانند روی نقاط وصلمان خش بیندازند.
وقتی دلخوری‌ام از آدم‌ها طولانی می‌شود، باید فوراً جلوی خون‌ریزی زخم را بگیرم، باید پیش از این‌که عفونت کند و دیگر کاری از دستم برنیاید، دست بندازم توی کالبد رابطه‌مان و خاطره‌ای، دلیلی، احساسی را بیرون بکشم و به جنگ زخم بفرستم و امیدوار بنشینم تا پیروز شود.

سپیده بیگدلی