نمی دانم دقیقا چند ساله بود. شاید ده سال شاید هم دوازده سال. برای اولین بار توی صف شیر عاشق شدم.
اوایل دهه هفتاد شمسی بود شیر پاستوریزه صفی بود. یعنی مردم چند بطری شیشه ای داخل زنبیل یا ساک می گذاشتند و پشت بقالی محل صف می کشیدند تا شیر برسه.شیر که می رسید بقال محله مانند شاهان کنار صندوق های شیر می ایستاد و به هر کس هر تعداد که دلش می خواست می داد. به مشتری های خودش سه تا. به رفیقهاش چهارتا. به اقوامش پشت یخچال تعدادی نامعلوم و بقیه را هم نفری دو بطری می داد تا شیر تموم بشه. وقتی هم تموم می شد دعوا و فحش و ناله و نفرین.... حافظه تاریخی ما ضعیف است. مگر نه آیندگان که تاریخ را خواهند نوشت،یادمان می آورند که این مردمان برای چه چیزهایی تحقیر شدند از دو بطری شیر گرفته تا.....
وقتی شیفت ظهر مدرسه می رفتم، روزهای زوج مادرم دو بطری شیشه شیر خالی بهم می داد و اول صبح می رفتم داخل صف.دختری لاغر اندام با چشمانی روشن و چهره ای محزون تقریبا هم سن و سال خودم همیشه داخل صف بود. مدت انتظار در صف زیاد بود مردم می ایستادند حرف می زدند زنها غیبت می کردند بچه ها هم مجبور بودند کسالت انتظار را تحمل کنند چون اگه از صف خارج می شدند ممکن بود شیر بهشون نرسه. ولی انتظار برای من با وجود آن دختر کسالت نبود، تماشا بود. دستش را زیر چانه اش می گذاشت و به زنهای داخل صف که بطور خستگی ناپذیری،حرف می زدند خیره می شد. او دنیا را نگاه کرد منم دزدکی او را نگاه می کردم. حالا که فکرش را می کنم می فهمم عشق اصولا ربطی به بلوغ نداره. من آن زمان یک پسر بالغ نبودم ولی عاشق بودم....
هیچ وقت نشد که بروم و حسم را به او بگویم. ما بسیار محجوب تر از بچه های امروز بودیم. حتی وقتی نگاهمان تلاقی می کرد چشمانم را می دزدیدم.
هر روز به عشق آن چشمان روشن غمگین به صف شیر می رفتم و به تماشا قانع، و به نظرم برای یک پسر ده،دوازده ساله کافی بود ولی یک روز دیگر نیامد. هر چه داخل صف چشم انداختم او نبود. روزهای بعد هم نیامد.حتی دیوانه وار تمام کوچه های اطراف را گشتم ولی نبود و دیگر هیچ وقت او را ندیدم.عشق های شرقی اینگونه اند.گاهی دخترها بی خبر غیب می شوند بی خود و بی جهت.
نرگس عشق دوم بود.او بزرگ تر بود شاید پانزده ساله که خانواده اش همسایه مادربزرگم بودند. پنج شنبه های هر هفته خونه مادربزرگم همبازی ام بود. یکبار مرا به خانه شان برد.داخل خانه چشمم به یک ماشین اسباب بازی کنترلی افتاد که مال برادرش بود که پدربزرگش از مکه برایش آورده بود.چیزی که برای پسربچه های آن زمان مثل خواب و رویای بزرگ و شیرین بود. من و نرگس همبازی های خوبی بودیم حالا که فکرش را می کنم به این نتیجه می رسم که شاید نرگس مرا به خانه شان برد و انتظار دیگری از من داشت.بالاخره او پانزده ساله بود. مادربزرگم در این سن دو بچه داشت ولی من هنوز بالغ هم نبودم و بیشتر از هر چیزی ماشین کنترلی که دور خودش می چرخید و جیغ می کشید و چراغ می زد برایم جذاب بود.تا نرگس.... البته باز هم تجربه داشته ام....
نمی دانم عشق چیست. حسش را می دانم ولی وقتی سعدی و حافظ هست ترجیح می دهم از توصیفش با کلمات چشم بپوشم. ولی اگر آن یک "نفر" باشد چقدر خوب است.و این که گاهی آدمها دچار عشق پذیرفته نشده می شوند. این آدمها باید بدانند عشق دردی است که دوا ندارد. فقط باید از آن فرار کرد!....
#واژه_های_ناآرام