داستان های یک فروشگاه @mehrdad1530 Channel on Telegram

داستان های یک فروشگاه

@mehrdad1530


مدیر یک فروشگاه بزرگ هستم اینجاخاطراتم را می نویسم. لطفا بدون ذکر منبع کپی نکنید.ممنون
تماس با خودشون!https://t.me/harfmanrobot?start=103926805

داستان های یک فروشگاه (Persian)

به کانال تلگرام "داستان های یک فروشگاه" خوش آمدید! اینجا محلی است که می‌توانید از خاطرات و داستان‌های مدیر یک فروشگاه بزرگ با نام کاربری @mehrdad1530 لذت ببرید. مهرداد، مدیر این فروشگاه، تجربیات و خاطراتش را در این کانال با شما به اشتراک می‌گذارد. اگر به دنبال داستان‌های جذاب و الهام بخش هستید، این کانال بهترین انتخاب برای شماست. مهرداد دقت می‌کند که ارائه این محتوا با ذکر منبع انجام شود و از کپی بدون اجازه خودداری کنید. برای مطالعه بیشتر از داستان‌های جالب این فروشگاه و همچنین برای ارتباط با مهرداد، می‌توانید به وبلاگ او به آدرس mehrdad1530.blogsky.com مراجعه کنید. همچنین می‌توانید از لینک مستقیم https://HarfBeMan.pw/@ZGNYUk5idEJkRjl5VEJ5SVMrUHVhdz09 با او در تماس باشید. پس از عضویت در این کانال، شما به دنیای جذاب داستان های یک فروشگاه خواهید پیوست و لحظاتی شیرین را تجربه خواهید کرد.

داستان های یک فروشگاه

13 Feb, 19:55


" عشق"

نمی دانم دقیقا چند ساله بود. شاید ده سال شاید هم دوازده سال. برای اولین بار توی صف شیر عاشق شدم.
اوایل دهه هفتاد شمسی بود شیر پاستوریزه صفی بود. یعنی مردم چند بطری شیشه ای داخل زنبیل یا ساک می گذاشتند و پشت بقالی محل صف می کشیدند تا شیر برسه.شیر که می رسید بقال محله مانند شاهان کنار صندوق های شیر می ایستاد و به هر کس هر تعداد که دلش می خواست می داد. به مشتری های خودش سه تا. به رفیقهاش چهارتا. به اقوامش پشت یخچال تعدادی نامعلوم و بقیه را هم نفری دو بطری می داد تا شیر تموم بشه. وقتی هم تموم می شد دعوا و فحش و ناله و نفرین.... حافظه تاریخی ما ضعیف است. مگر نه آیندگان که تاریخ را خواهند نوشت،یادمان می آورند که این مردمان برای چه چیزهایی تحقیر شدند از دو بطری شیر گرفته تا.....
وقتی شیفت ظهر مدرسه می رفتم، روزهای زوج مادرم دو بطری شیشه شیر خالی بهم می داد و اول صبح می رفتم داخل صف.دختری لاغر اندام با چشمانی روشن و چهره ای محزون تقریبا هم سن و سال خودم همیشه داخل صف بود. مدت انتظار در صف زیاد بود مردم می ایستادند حرف می زدند زنها غیبت می کردند بچه ها هم مجبور بودند کسالت انتظار را تحمل کنند چون اگه از صف خارج می شدند ممکن بود شیر بهشون نرسه. ولی انتظار برای من با وجود آن دختر کسالت نبود، تماشا بود. دستش را زیر چانه اش می گذاشت و به زنهای داخل صف که بطور خستگی ناپذیری،حرف می زدند خیره می شد. او دنیا را نگاه کرد منم دزدکی او را نگاه می کردم. حالا که فکرش را می کنم می فهمم عشق اصولا ربطی به بلوغ نداره. من آن زمان یک پسر بالغ نبودم ولی عاشق بودم....
هیچ وقت نشد که بروم و حسم را به او بگویم. ما بسیار محجوب تر از بچه های امروز بودیم. حتی وقتی نگاهمان تلاقی می کرد چشمانم را می دزدیدم.
هر روز به عشق آن چشمان روشن غمگین به صف شیر می رفتم و به تماشا قانع، و به نظرم برای یک پسر ده،دوازده ساله کافی بود ولی یک روز دیگر نیامد. هر چه داخل صف چشم انداختم او نبود. روزهای بعد هم نیامد.حتی دیوانه وار تمام کوچه های اطراف را گشتم ولی نبود و دیگر هیچ وقت او را ندیدم.عشق های شرقی اینگونه اند.گاهی دخترها بی خبر غیب می شوند بی خود و بی جهت.
نرگس عشق دوم بود.او بزرگ تر بود شاید پانزده ساله که خانواده اش همسایه مادربزرگم بودند. پنج شنبه های هر هفته خونه مادربزرگم همبازی ام بود. یکبار مرا به خانه شان برد.داخل خانه چشمم به یک ماشین اسباب بازی کنترلی افتاد که مال برادرش بود که پدربزرگش از مکه برایش آورده بود.چیزی که برای پسربچه های آن زمان مثل خواب و رویای بزرگ و شیرین بود. من و نرگس همبازی های خوبی بودیم حالا که فکرش را می کنم به این نتیجه می رسم که شاید نرگس مرا به خانه شان برد و انتظار دیگری از من داشت.بالاخره او پانزده ساله بود. مادربزرگم در این سن دو بچه داشت ولی من هنوز بالغ هم نبودم و بیشتر از هر چیزی ماشین کنترلی که دور خودش می چرخید و جیغ می کشید و چراغ می زد برایم جذاب‌ بود.تا نرگس.... البته باز هم تجربه داشته ام....
نمی دانم عشق چیست. حسش را می دانم ولی وقتی سعدی و حافظ هست ترجیح می دهم از توصیفش با کلمات چشم بپوشم. ولی اگر آن یک "نفر" باشد چقدر خوب است.و این که گاهی آدمها دچار عشق پذیرفته نشده می شوند. این آدمها باید بدانند عشق دردی است که دوا ندارد. فقط باید از آن فرار کرد!....

#واژه_های_ناآرام

داستان های یک فروشگاه

09 Feb, 10:54


طلا فروشی های خیابان ما از نونوایی ها شلوغترند. مردم سراسیمه توی صف ایستاده اند تا از سقوط سرمایه و پس انداز و زندگیشون جلوگیری کنند. بازنشسته ای که مقداری پول توی بانک داشت که سالی بیست درصد از بانک سود بگیره تا کمک خرج زندگیش باشه. فقط در مدت یک هفته ارزش پولش بیست درصد سقوط کرده....
تنها چیزی که این میان دیده نمیشه "معنویت" و زندگی معنوی و اخلاقی است.چیزی که بخاطرش اجبارهای زیادی به ما تحمیل شد و بهای سنگینی برایش پرداختیم ولی نهایتا به جایی رسیدیم که آیسان اسلامی تبدیل به الگوی رفتاری و اخلاقی جوانان امروز شد.
نمی دونم آینده چه شکلی خواهد بود؟ فقط می دونم اون چیزی که در ذهن مردم و بخصوص جوانان هست به سرعت در حال تغییره.و تغییرات اساسی ابتدا از همون جا شروع میشه.....

داستان های یک فروشگاه

09 Feb, 09:46


گوگوش یک خواننده معمولی نیست.شاید بشه او را در آواز و ترانه مانند فروغ فرخزاد در شعر دانست. شجاع،صریح،خاص و جریان ساز....
ظاهرا قراره خاطرات ایشان توسط هما سرشار نوشته و منتشر بشه. حدس من اینه که باید خیلی جالب و جنجالی باشه به خصوص اینکه خانم هما سرشار هم نویسنده  توانایی است.....

داستان های یک فروشگاه

09 Feb, 06:47


دیروز رفتم پیش رفیقم ابراهیم که موهامو کوتاه کنم. گفت ماه قبل می خواستم یه بچه گربه اسکاتیش بخرم که گربه فروش! اون ماه پنج تومن بهم قیمت داد منم دستم خالی بود نتونستم بخرم. حالا که پنج تومنو جور کردم حالا همون گربه را میگه ده تومن ولی چون پسر خوبی هستی بهت نه تومن میدم. بهش میگم: آخه تو یک ماه یه گربه دوبرابر شده!؟ اونم میگه دلار گرون شده گربه هم گرون شده، بهش میگم دلار چه ربطی به گربه داره!؟اونم میگه مثل این که، تو این مملکت زندگی نمی کنی گربه هم مثل آدمیزاد غذا میخواد دکتر و دوا می خواد نگهداری میخواد همه این ها گرون شده.....
و خلاصه توی این نیم ساعتی که موهای بنده را اصلاح می کرد به خودش فحش میداد که اگه اول سال هیچ کاری نمی کرد و صبح تا شب فقط دوچرخه سواری می کرد و در عوض ماشینشو فروخته بود و به جاش گربه خریده بود الان خیلی وضعش بهتر بود!

داستان های یک فروشگاه

09 Feb, 06:41


در پست بالا در مورد رسوب های ذهنی گفتم. جناب شفیعی کدکنی خیلی خلاصه و با دلایل تاریخی آن را توضیح داده اند.
https://www.instagram.com/p/Ck07K4zpg4s/?igsh=b2RuNmw3NzhoZmU=

داستان های یک فروشگاه

08 Feb, 09:58


یکی از همکاران می گفت هفته قبل چک داشتم و حسابم کسری داشت. به برادرم گفتم، میتونی بهم قرض بدی؟ اونم گفت من پول ندارم ولی ده تا سکه دارم بهت قرض میدم بعدا هر وقت داشتی، سکه ها را پس بده.آدم بسیار زحمتکشی هم هست چون آب معدنی پخش میکنه که کار بسیار سختیه، چون بار حجیم و سنگینه و خودش به تنهایی بارها را جابه‌جا میکنه....
ایشان گفت منم سکه ها را گرفتم و یک هفته پیش شصت و یه تومن فروختم. الان سکه حدود ۷۳ شده یعنی فقط در مدت یک هفته صدوبیست میلیون تومن ضرر کرده ام. به غیر از این با زنم هم دعوام شده که چرا از برادرت سکه گرفتی که ما را بدبخت کنی. حالا چقدر باید توی این سرما و بازار خراب آب معدنی جابه‌جا کنم که بشه صدوبیست میلیون تومن؟ ......
اقتصاد دان ها سقوط ارزش پول یک کشور را ویرانی خاموش می نامند. گاهی آسیبی که یک کشور از سقوط ارزش پول ملی می بینیه از یک جنگ ویرانگر بدتره.
البته همیشه یاد جمله ای از پدربزرگم می افتم. او می گفت: تا اوضاع خیلی بد نشه، خوب نمیشه!
ما در حال گذراندن یک دوران تاریخی هستیم. گاهی یک ملت برای پیشرفت نیاز داره که از شر رسوبات فکری که در طول قرن ها در ذهنش شکل گرفته،رها بشه.به نظرم این رهایی با سرعت نور داره اتفاق می افته!

داستان های یک فروشگاه

07 Feb, 23:18


فیلم" غریبه های تمام عیار"
مدتها بود این فیلم داخل گوشی ام بود ولی یادم رفته بود تا بالاخره امشب دیدم. داستان چند زوج که دوست قدیمی هستند و در یک مهمانی تصمیم می گیرند گوشی های خودشونو روی میز بگذارند که همه ببینند و بدانند چه کسی بهشون زنگ میزنه و یا پیام میده.که این باعث میشه رازهای همه برملا بشه....
اغلب آدمها ممکنه رازهایی داشته باشند.پیام فیلم این بود که شاید بهتر باشه اجازه بدیم رازهای هر کسی پیش خودش باقی بمونه و خیلی کنجکاوی نکنیم. به قول یک روانشناس معروف آدم ها با حیوانات تفاوتی ندارند. فقط کمی "شعور" به اونها اضافه شده. پس خیلی سعی نکنیم از رازهای همدیگه سردربیاریم. چون ممکنه اونوقت خودمون آسیب ببینیم و یا اینکه آماده یک گذشت بزرگ باشیم.و تازه وقتی خودمونو واقعا جای اون شخص بزاریم شاید به این نتیجه برسیم برای خودش دلایلی داشته باشه. شاید نیازی برآورده نشده،و یا شاید چیزی از دوران کودکی در روح و روانش جا مانده و شاید هم چیزی پذیرفته نشده توسط جامعه در او هست.....
بخصوص این که گوشی هر کسی جعبه سیاه اون فرد هست.از گوشی خودمون محافظت کنیم و کاری هم به گوشی کسی نداشته باشیم!.....
#فیلم

داستان های یک فروشگاه

07 Feb, 23:17


به قول بهرام بیضایی "گویی مردمان دیگری وارد کرده اند و ما در وطن بیگانه ایم" ....

داستان های یک فروشگاه

06 Feb, 07:19


ویزیتور یک شرکت بهداشتی که برند معروفی از کاندوم میفروشه امروز زنگ زد. گفت کاندوم نمی خواهید؟یه تعدادی بخرید چون میخواد گرون بشه گفتم:موجودی داریم البته فروشش بهتر شده.دلیلشو پرسید گفتم والا نمی دونم،ولی حدس می زنم بخاطر قطعی برق باشه.برق که قطع میشه پکیج ها خاموش میشه. پکیج که قطع میشه. هوای خونه ها سرد می‌شه. هوا که سرد میشه همه به پتو و کرسی پناه می برند و همین، عامل مهمی در مصرف بیشتر این کالاست.
چرا دهه شصت رشد جمعیت اینقدر زیاد بود!؟.چون برنامه های تلویزیون که ساعت ۱۰ شب تموم میشد. موبایل هم که نبود.سرگرمی دیگه ای هم نبود تازه شب ها برق ها را هم قطع می کردند. مردم بی نوا هم کاری نداشتند بکنند برای همین مجبور می شدند زود بخوابند. و همین زود خوابیدن باعث شد ما دهه شصتی ها اینقدر زیاد بشیم!.
پرسیدم حالا چرا قراره کاندوم گرون بشه؟ گفت بعد از حرف های اخیر ترامپ، دلار گرون شده، دلار که گرون بشه محصولات پتروشیمی هم گرون میشه محصولات پتروشیمی که گرون بشه کاندوم هم گرون میشه. منم گفتم خدا این ترامپ را به زمین گرم بزنه که به همه جای مردم کار داره!

داستان های یک فروشگاه

05 Feb, 08:08


ترامپ گفته آماده مذاکره با ایران است و توافق و این حرفها.....
البته ما که اهل کوتاه آمدن نیستیم و تو دهن آمریکای جنایتکار، اشغالگر، صهیونیست،مستکبر،مادر به خطا( دیگه تهشو گفتم!) خواهیم زد.
ولی یه چیز کوچیک را هم مدنظر داشته باشید که یک کیلو لوبیا چیتی شده دویست و پنجاه هزار تومن. یعنی دستمزد یک روز یک کارگر شده بهای یک کیلو و نیم لوبیا!
یعنی این سطح زندگی احتمالا از سطح معیشت ساکنان فلان ایران، حتی قبل از مهاجرت آریایی ها، هم پایین‌تره. چون آن زمان ساکنان این سرزمین نیزه و تیروکمان داشتند و بزکوهی و آهو و گراز شکار می کردند ولی الان نه بزکوهی اینجا پیدا میشه و نه آهو و گراز!
البته ترامپ کورخونده. اون پوزه منحوسشو به خاک خواهیم مالید. ان‌شاالله!

داستان های یک فروشگاه

04 Feb, 18:22


من قبلا هم گفته ام. هر نویسنده ای باید از شهر خودش روایت کنه. شهری که اونو می شناسه و در آن بزرگ شده. اینها گاهی سندی تاریخی برای آینده اند. اینکه مثلا در فلان خیابان زمانی فلان رستوران بوده فلان کافه بوده،این داستان ها برای کسانی که در آن دیار زندگی خواهند کرد بسیار جذاب خواهد بود.
من هیچگاه آبادان نبوده ام ولی شاید صمیمی ترین رفیقم اهل همون حوالی باشه که البته سالهاست اینجا زندگی میکنه. ابراهیم آرایشگری که سالهاست پیش او میرم. کوتاه کردن موها برایم بهانه است. آن نیم ساعتی که اونجا هستم برام حکم تراپی داره. موسیقی پاپ دهه هشتاد و نود آمریکا را با هم گوش می کنیم. میرقصه، می خونه فحش میده مشت میزنه! و از همه مهمتر با هم از عشق مشترکمون یعنی دوچرخه و دوچرخه سواری حرف می زنیم. آبادانی های زیادی را می شناسم چون خیلی از اونها از دوران جنگ به این شهر مهاجرت کرده اند. خیلی توی کسب و کار نتونستم خاطره خوبی از اونها داشته باشم چون بی خیالند و بی خیالی و جدی نبودن تو کسب و کار سم مهلک است. ولی به غیر از این، بی خیالی، سرخوشی، روحیه داشتن در هر شرایط و شاد بودن اونها همیشه برام جذاب بوده.
دو روایت از آبادان را خوانده ام. اولی رمان معروف زویا پیرزاد به نام چراغ ها را من خاموش می کنم. داستان زندگی خانواده ای ارمنی در شهرک شرکت نفت در آبادان.خود رمان برای من چیزی نداشت برخلاف اینکه رمان پرفروشی است. و به نظرم نویسنده اتفاقا داستان خوبی روایت نکرده مثلا من می دونم که خوردن مشروبات الکلی در مهمانی های ارامنه کاملا رایج است چون ما در این شهر ارمنی زیاد داریم ولی شما در این کتاب چندصد صفحه ای از سالاد و شکلات نام برده میشه ولی از مشروب خبری نیست. نویسنده دچار خود سانسوری است حتی در توصیف حس زنانه شخصیت اصلی رمان. ولی چیزی که رمان را شگفت انگیز کرده همان توصیف محیط است. زویا پیرزاد زندگی کارکنان شرکت نفت را در دهه چهل خورشیدی در آبادان روایت میکنه. فقط بگم سطح زندگی کارکنان شرکت نفت در آن زمان در آبادان از سطح زندگی یک کارگر آمریکایی قطعا بالاتر بوده! خانه های ویلایی بزرگ مبله، ماشین های شورلت بزرگ، زمین چمن در آن آب و هوا و فروشگاهی که لوازم آرایش و شکلات هایی در اون هست که شاید در مغازه های شهرهای اروپایی هم پیدا نشه....
روایت دوم مربوط به کریم نیکونظر است که در شماره اخیر مجله تراژدی تحت عنوان "مرا در آبادان به خاک بسپارید " نوشته شده.نویسنده در آبادان به دنیا اومده و بزرگ شده ولی در تهران زندگی میکنه او بعد از چندین سال به آبادان برمی گرده تا خانه پدری را در آنجا ببینه. روایت به طرز شگفت انگیزی صادقانه و زیباست او نخواسته از زادگاهش بهشت بسازه و توصیفی صادقانه داره و با توجه به شناختی که از رفقای آبادانی خودم داشتم به واقعیت نزدیک است.
خرید دو مجله برای من از نان شب واجب‌تر است. اول مجله بخارا و دیگری همین مجله یعنی مجله تراژدی....

داستان های یک فروشگاه

03 Feb, 18:39


می ترسم بعد از کلی کتاب خوندن و فیلم دیدن و درس خوندن و کار کردن و زبان خوندن و باشگاه رفتن و...... آخرش به این نتیجه برسم که حق با آقامون مظفر الدین شاه بوده!

داستان های یک فروشگاه

03 Feb, 18:39


من سه چیز را در دنیا دوست دارم و سایر چیز‌های عالم همه پوچ است: «خوردن، شکار کردن و جماع کردن.»


مظفرالدین‌شاه قاجار

منبع: تضاد دولت و ملت / همایون کاتوزیان / صفحه ۱۵۶

@babakebrahimpoor

داستان های یک فروشگاه

03 Feb, 07:51


آمریکا کانادا را هم با تعرفه های سنگین تحریم کرد.ظاهرا ایرانی ها هر جا برن، تحریمو هم با خودشون می برند!
ترامپ مصممه همه جهان را به زور، مطیع آمریکا کنه.از دوستان گردن کلفت گرفته تا دشمنانی که خیال می کنند زورشون زیاده!
+ خبر جدید هم اینکه تورم عجیبی در بخش چای برنج ایرانی و حبوبات در جریانه. من در پست های قبلی گفته ام واقعا لازمه برای اقشار پایین جامعه یک راهکار فوری و سریع برای تامین حداقل معیشت صورت بگیره.مگرنه.....
از ما گفتن!

داستان های یک فروشگاه

02 Feb, 21:30


نمایشنامه "روباه یاب"
داستان نمایشنامه در موقعیتی آخرالزمانی روایت میشه.زمانی که حکومتی توتالیتر بر انگلستان حکومت میکنه که مانند همه حکومت های مشابه، توهم دشمن دارند.ایندفعه حکومت، روباه ها را دشمن می شمارد و افرادی را به عنوان روباه یاب به منازل مردم می فرسته تا روباه ها را که منشا همه پلیدی هاست پیدا کنند.....
#کتاب

داستان های یک فروشگاه

02 Feb, 15:17


دفتر تلفن گوشی من خیلی شلوغه. چون طیف افرادی که باهاشون در تماسم خیلی گسترده است.و خیلی از آدمها را بر اساس محصولی که می فروشند توی گوشیم سیو دارم. مثلا اگه بخوام بنویسم محمدی. خب پنجاه نفر با فامیل محمدی تو گوشیم دارم.باید بنویسم "محمدی خیارشور!" یعنی کسی که اسمش محمدی هست و خیارشور می فروشه.گاهی هم برای راهنمایی بیشتر اسم را خلاصه می کنم.مثلا"خیارشور!" یا "خیارشور همدان". یا خیارشور حلب. یا خیارشور اونی که ارزون میده! نوشته ام "خیارشور قیمت مناسب" . یعنی برای استعلام قیمت خیارشور باید اول به این شماره زنگ بزنم....
چند هفته قبل خانمی اومد و گفت من قبلا بازاریاب یک شرکت پخش خشکبار بودم و حالا توی یک شرکت دیگه هستم بهش سفارش دادیم بعد گفت شماره منو سیو کنید تا وقتی سفارش داشتید بهم زنگ بزنید.گفتم احتمالا شماره شما را دارم زنگ بزنید تا به یک اسم دیگه سیو کنم. همونجا به گوشیم زنگ زد و اسمش اومد روی گوشیم که نوشته بود"خانم تخمه!" اونم اخمی کرد و گفت ببخشید شما منو به اسم تخمه سیو کرده اید!؟ گفتم والا منظوری ندارم تقسیم بندی گوشی من اینجوریه. گفت اسم بنده را بزنید من خانم فلانی هستم.منم گفتم چشم. بعد که رفت اسمشو به اسم"خانم سفید کننده" سیو کردم! چون سفید کننده و جوهرنمک می فروخت.
چه میشه کرد. حافظه بنده از بخاطر سپردن صدها اسم ناتوانه. باید کمکش کنم!

داستان های یک فروشگاه

01 Feb, 17:16


اگه یادتون باشه من از دو پیرمردی حرف زدم که توی بازار کارشون خرید و فروش حبوبات و برنج هست و گفته بودم داستانی دارند که بعدا خواهم گفت.....
هر دو بیشتر از هفتاد ساله اند ولی شبیه شخصیت های کارتونی اند. یکی از اونها قدکوتاه و بسیار پرانرژی و پرحرف ولی اون یکی قد بلند، لاغر، ساکت عبوس و مثل آدم آهنی! یعنی تا ازش سوال نکنی حرف نمیزنه.زمستون و تابستون هم فقط یک دست کت و شلوار کهنه طوسی می پوشه.
بحث کردنشون جالبه! مرتب سرقیمت و مشتری و چیزهای دیگه با هم بحث می کنند ولی با همین وضعیت پنجاه ساله شریکند. یعنی با پسرهای خودشون که اونها را وارد کار کردند نتونستند کنار بیاند و همشون رفتند ولی خودشون با هم موندند و  فوق العاده مذهبی و معتقدند. توی کسب و کار هم بسیار سختگیرند. یعنی وقتی میگن چک بیست روزه اگه چک بیست و یک روزه بهشون بدی زنگ می زنند و نیم ساعت داستان تعریف می کنند ولی چون قیمت هاشون از همه جا پایین تره همه مجبورند یه جورایی باهاشون کنار بیاند.البته این فقط گوشه ای از چهره اونهاست.....
توی بنگاه اونها که بری می بینی گوشه بنگاه تعداد زیادی فرش ماشینی تا سقف چیده شده یا یه روز دیگه پر از اجاق گاز یا یه روز دیگه ماشین لباسشویی... شب های جمعه که بعد از ظهر بنگاه اونها تعطیل میشه. زنها از محلات فقیر نشین صف می کشند. یک دفتر دستشونه و برای جهیزیه کالایی می گیرند و اونها هم دفتر را امضا می کنند و میرند. البته فقط خودشون نیستند بازاری های دیگه هم شریکند ولی خودشون بانی اصلی اند. مثلا تابستون اونجا بودم که تلفن اون شریک قد کوتاه زنگ زد. یکی بهش زنگ زد و گفت موتور کولر خونه ام سوخته و به یک کولر نو احتیاج دارم. اونم گفت من تا حالا خیلی کلاه سرم رفته! آدرس بده میام بازدید،اگه موتور کولر سوخته بود میگم یکی بیاد تعمیر کنه.....
اون قد بلنده که زیاد حرف نمیزنه، ولی اون قدکوتاهه را اگه سر حرفو باهاش باز کنی ول کن نیست. نصیحت پشت نصیحت....گاهی مثلا قیمت یک نوع برنج را از اونها می پرسیم. یه ردیف را مثلا میگه کیلویی صد هزار تومن و ردیف کناری، صد و بیست هزار تومن. دلیل تفاوت قیمت را که می پرسیم میگن اون صد هزار تومنی را هفته قبل خریده ایم و این صد و بیست هزار تومنی را امروز. مگه نه هیچ تفاوتی ندارند.خودشون میگن اغلب درآمد ما صرف خیریه میشه.و بخش کوچکی از درآمد خودمونو برداشت می کنیم....
از برکت وجود آقایان متاسفانه فقر به طرز غم انگیزی زیاد شده،حرص و طمع هم فراوان. ولی هنوز آدمهایی هستند که بی توجه به این دنیای بی رحم، ثروت و از همه مهمتر اعصاب خودشونو صرف "دیدن" مردم می کنند....

داستان های یک فروشگاه

01 Feb, 11:25


نمی دونم شما به برخی فرکانس های  ذهنی اعتقاد دارید یا نه.
مثلا چند روز پیش ناگهان به فکر جوانی افتادم که چند سال پیش نزدیکی فروشگاه مغازه شیرینی فروشی داشت. نه رفاقتی باهاش داشتم و نه آدم خاصی بود که تو ذهنم بمونه. یه مرد کاملا معمولی که باهاش سلام علیک مختصری داشتم. چند روز پیش ناگهانی به فکرش افتادم و همچنین به یاد خاطرات کم اهمیتی که با او داشتم. با تعجب یک ساعت بعد، بعد از سالها اونو تو خیابون دیدم.سلام و علیکی کردیم و دیدم تموم ردیف جلو دندون هاش هم ریخته که البته سوالی نکردم. چون راستش برام مهم نبود.
چند روز پیش هم یه خانمی از بازاریاب ها را در خواب دیدم! یه بازاریابی هم بود که خیلی به ندرت می اومد و با ایشون هم رابطه ای خیلی رسمی و عادی داشتم مثل بقیه بازاریاب ها.دقیقا همون روزی که اون خواب را دیدم فرداش اومد. و البته یه جوری هم بود که چندین بار به بهانه های مختلف وارد دفتر شد و خوش اخلاق تر از حد معمول هم بود! البته رابطه من توی محیط کار کاملا رسمی،و اداریه و طبعا اون روز هم رابطه ای کاملا رسمی داشتم ولی راستش در ذهنم چیز دیگه ای بود.
من خیلی به این چیزها اعتقادی ندارم. ولی شاید در جایی از این عالم، گاهی آدمهایی کاملا بی ارتباط به هم برخورد می‌کنند، برخوردی فراتر از حضور فیزیکی و مادی....

داستان های یک فروشگاه

01 Feb, 10:44


" ورشو چندی پیش"
این کتاب داستان زندگی یک پسر و یک پدربزرگ است.داستان پدربزرگ داستان عجیبی است.او یک یهودی لهستانی است که از آشویتس جان سالم به دربرده و در زمان تولد کشور اسرائیل به فلسطین میاد.به خانه ای برده میشه که متوجه میشه خانه یک فلسطینی است که توسط کشور تازه تاسیس اسرائیل مصادره شده. همون لحظه تصمیم میگیره که نه تنها ملیت که دین خودشو هم تغییر بده.....
من نمی دونم داستان، زندگی خود نویسنده هست یا نه چون نویسنده یک لبنانی مسیحی است.ولی داستان جالبی بود و به نظرم فضا داشت که حتی جالب‌تر هم نوشته بشه.....
#کتاب

داستان های یک فروشگاه

30 Jan, 16:10


چند روز پیش اخر وقت بود برق هم رفته بود و خیلی از همکاران کاری نداشتند برای همین توی دفتر با همدیگه یک صحبت فان داشتیم.سوال پرسیدیم که هر کسی از چه حیوونی خوشش میاد؟.یکی گفت سنجاب، یکی میمون، یکی کبوتر و اغلب سگ و گربه را بیشتر دوست داشتند و دلیل علاقشون به اون حیوون را هم می گفتند.من گفتم تا حالا خیلی با حیوونا سروکار نداشتم ولی بین سگ و گربه، ترجیحم احتمالا گربه است چون وفاداری بیش از حد سگ به آدمها برام قابل درک نیست. به نظرم سگ،خرترین حیوان روی زمین هست که اینقدر عاشقانه صاحبش، و آدم‌ها را دوست داره.
ولی گربه به نظر عاقلتر میاد. اون وفاداری سگ را نداره و در ضمن لوس و بامزه هم هست.
از یکی از همکاران که یک راننده پخش هست و بزرگ شده روستا هم هست پرسیدیم تو از چه حیوونی بیشتر خوشت میاد؟ که ایشون گفتند گوسفند. دلیلشو پرسیدیم که گفت بخاطر این که همه جاش قابل خوردنه! من هم کله پاچه ام دوست دارم هم عاشق جیگر و هم آبگوشت که همش با گوشت گوسفنده حتی این حیوون اونقدر بابرکته که.... قابل خوردنه( منظورشون دنبلان بود!).همه یهو خندیدند ولی من به جای خندیدن،به فکر فرو رفتم که معیار زیبایی شناسی آدمها،چقدر متفاوته!

داستان های یک فروشگاه

29 Jan, 05:27


Channel photo updated

داستان های یک فروشگاه

29 Jan, 04:40


برادر یکی از همکاران که در یکی از کشورهای غربی زندگی می کنند مدتیه اومدند ایران.یک پسر دوازده ساله دارند که عمه ایشون که همکار ما باشه این پسر دوازده ساله را به همراه چند بچه دیگه میبره شهربازی و توی شهربازی می خواد که بچه ها را سوار قطاری کنه که از تونل وحشت عبور میکنه .اون پسر بچه که تجربه تونل وحشت در شهربازی های خارجی را داشته بشدت مخالفت میکنه چون ظاهرا اونجا خیلی ترسیده بوده. اینجور که تعریف میکنه تونل وحشت توی شهربازی های اونجا با شخصیت های بشدت ترسناک سه بعدی درست شده یعنی اینجور که تعریف می کردند وقتی قطار از داخل تونل رد میشه داخل تونل یه دراکولا میاد سراغت و می خواد گردنتو گاز بگیره،یا یه زامبی میاد کنارت میشینه که قورتت بده!
خلاصه با اصرار ایشونو سوار قطار وحشت می کنند. همکار ما تعریف می کرد که بلیط گرفتیم و سوار یک قطار داغون شدیم و قسمت ترسناک تونل این بود که داخل تونل چند نفر لباس مرد عنکبوتی پوشیده بودند و با اسپری های دستی به مردم آب می پاشیدند! همکار ما می گفت وقتی از داخل تونل بیرون اومدیم به جای این که بترسیم هممون به خنده افتادیم چون یکی از غول های داخل تونل ظاهرا یک کارگر افغانستانی بوده که دمپایی پوشیده بوده و با اسپری به مردم آب می پاشیده!
به همکارمون گفتم به برادرزاده ات بگو این مملکت چیز وحشتناک زیاد داره ولی تونل های وحشتش به جای ترسناک بودن خنده داره!

داستان های یک فروشگاه

27 Jan, 18:04


در مصاحبه هایی که در تلویزیون های خارجی می بینم که این مصاحبه ها در مورد روابط آمریکا و ایران در دوران ترامپ است. کارشناسان دو دسته اند. دسته اول کارشناسانی که از داخل ایران هستند و دسته دوم کارشناسان خارج نشین و به نوعی اپوزيسيون تندرو خارج نشین. داخلی ها مثل آقای زیباکلام میگن که ایران توافق میکنه، توافق به نفع دو طرف هست و..... ولی کارشناسان خارج نشین اغلب میگن توافق نمیشه یا توافق سخته. اگه جمهوری اسلامی توافق کنه پس میراث آمریکا ستیزی و استکبار ستیزی نظام چی میشه؟ پس مرگ بر آمریکا گفتن روز جهانی قدس چی میشه؟ پس نابود کردن اسرائیل چی میشه؟....
حس من اینه که کارشناسان خارج نشین دارند شاخ تو جیب آقایان می گذارند!.یعنی آقایان را تحریک به عدم نرمش می کنند و بیشتر از اون سعی بر تاثیر برافکار عمومی دارند و نهایتا مواضع اونها مشابه تندروهای داخلی است.اونها امید دوباره به فشار حداکثری ترامپ دارند که اگه توافق نشه با شدتی قوی تر و فراگیرتر بر ضد ایران اعمال خواهد شد. البته منم به توافق خوش بین ترم ولی قطعا صددرصد نیست. چون این طرف یک سیستم ايدئولوژيک هست که اگه تحریک بشه چندان عقلانی رفتار نمیکنه و از اون طرف ترامپ که یک شخصیت غیر قابل پیش‌بینی است که مصممه، با قدرت و زور همه را حتی متحدان آمریکا،را به زانو دربیاره.ترامپ شخصیت خاصی داره. هم به نظرم راحت‌تر از دموکرات ها میشه باهاش کنار اومد و از اون طرف میتونه یک آدم فوق‌العاده خطرناک باشه.
امیدوارم سیستم فریب کارشناسان خارج نشین را نخوره!

داستان های یک فروشگاه

27 Jan, 09:44


امروز صبح باران شدیدی می اومد. یکی از همکاران آقا، امروز صبح اومد و گفت توی راه با موتور بودم که بشدت بارون می اومد خوشبختانه یه دست فروش با یک وانت سرپوشیده کنار خیابون کلاه می فروخت.کنار خیابون ایستادم و یه کلاه ازش خریدم. گفت یه کلاه دیگه برام مونده و آخریشه، تا حالا صدتومن می فروختم ولی آخریشو پنجاه میدم منم پنجاه هزارتومن دادم و کلاهو خریدم خدا خیرش بده.چون زیر بارون با موتور یخ می زدم.
نگاهی به کلاهی که سرش بود انداختم و دیدم، به کلاه نو نمی خوره! . بهش گفتم کلاهو بده ببینم. کلاهو از سرش درآورد و بهم داد. به طور واضح مشخص بود نو نیست. کلاهو بو کردم و دیدم متاسفانه بوی عرق هم میده. بهش گفتم کلاهو خیلی خوب خریدی ولی اون دستفروش احتمالا کلاه خودشو بهت فروخته! چون هم یه کم پرز شده و هم بوی یه کله کچل ازش به مشام میرسه!
کلاهو ازم گرفت و یه نگاهی بهش کرد و اخمی کرد و گفت: هوا سرد بود و بارون هم می اومد، دقت نکردم حالا میرم بهش پس میدم و موتورشو میزارم پایین.منم بهش گفتم به خودت زحمت نده. کلاه خودشو بهت فروخته و خودش یه کلاه قرمز نو خریده. حالا اشکال نداره کلاهو بشور و ضد عفونی کن و استفاده کن. شورت که ازش نخریدی!؟ اونم گفت نه! گفتم پس زیاد سرت کلاه نرفته!

داستان های یک فروشگاه

12 Jan, 17:07


من این کتاب را نخوندم ولی این جمله نوشته شده روی کتاب را زیاد شنیده ام.
این که: زنان کتابخوان خطرناکند، یعنی چه؟ یعنی زنی که کتاب میخونه چه خطری داره که بنده به عنوان یک مرد باید بدونم!.توی متن گفته شده که این کتاب مربوط به نابرابری بین مرد و زن هست.خب اسم کتاب چه ربطی به نابرابری داره؟
شاید میخواد بگه زنی که کتاب میخونه از حق و حقوقش آگاهه پس خطرناک میشه.یعنی کسی که از حقوق خودش اگاه باشه و اجازه نده حقش ضایع بشه خطرناکه!؟ یا بلعکس یک زن آگاه، باهوش و باسواد باعث میشه که اون زن جذاب تر،زیباتر و حتی سکسی تر به نظر برسه.
شاید هم میخوان بگن زن هر چقدر آگاهتر بشه قدرت سازگاریش تو خانواده کاهش پیدا میکنه.چون دوام یک خانواده شرقی نیاز به مقداری گذشت از طرف زن هست که نهایتا به نفع خانواده و خود اون زن تموم میشه.در مورد این جمله هم نظری ندارم.
اینها را گفتم که بگم باید مراقب جملات فمینیستی بی معنی باشیم.این جملات اتو کشیده و جذاب،و در عین حال پوچ هیچ کمکی به خوشبختی زنان نمیکنه.
آگاهی،سواد،و دانش هیچگاه باعث نمیشه ادمها خطرناک بشن.بلکه باعث میشه زندگی را بهتر بشناسند و این هم برای خودشون بهتره هم خانواده شون و هر کسی که با اون شخص زندگی میکنه یا رابطه داره.....

داستان های یک فروشگاه

12 Jan, 10:31


ما اینجا برق نداریم می خواستم درباره آتش سوزی لس‌آنجلس یه پست خفن بنویسم که دیدم گوشیم ۱۵٪ شارژ داره. شارژ گوشیم تموم میشه کار ما هم بشدت به زنگ و موبایل وابسته است.تلفن فروشگاه هم قطع شده چون کابل تلفن را دزدیده اند!
اینه که هر وقت برق اومد درباره بدبختی مردم فلک زده و بیچاره لس‌آنجلس که خوشبختانه هلال احمر ما هم اعلام آمادگی کرده،آب معدنی و نون لواش براشون بفرسته،خواهم نوشت!....

داستان های یک فروشگاه

11 Jan, 20:08


همه چیز رنگ و بوی فرهنگ را به خود می گیرد حتی مقدس ترین و فولادی ترین باورها یعنی دین و مذهب.اسلامی که مردم ایران به ان معتقدند با اسلامی که مثلا مردم اردن به ان معتقدند بسیار متفاوت است( طبق نظر سنجی اخیر، ۷۰٪ مردم اردن تفکر داعش را تایید می کنند!).در حالیکه خدا و پیغمبر و کتاب یکی است.حتی شیعه ای که مردم ایران به آن معتقدند با شیعه ای که در عراق یا پاکستان هست، متفاوت است.ایرانی ها بسیار متساهل تر از مثلا شیعیان هند و پاکستانند و این ناشی از فرهنگ و تاریخ غنی تر مردم ایران است.
همینطور که می بینید کلیسا و مسیحیت برای ماندن روز به روز در برابر فرهنگ مدرن خودشو هماهنگ می‌کنه.شاید اگه پنجاه سال پیش به یک مسیحی می گفتند که مثلا پنجاه سال آینده همه کلاغ های سیاه، سفید خواهند شد و نهنگ ها در اقیانوس ها بال و پر درآورده و در آسمان پرواز خواهند کرد براش قابل باورتر بود تا بهش بگن روزی میرسه که کشیش های همجنس گرا در کلیساها،راه رستگاری و بهشت را به مردمان نشان خواهند داد!....

داستان های یک فروشگاه

10 Jan, 17:18


چند روز پیش از پیج نشر ثالث رمان دون کیشوت را خریدم یک میلیون و پانصد هزار تومان. حالا از نشر محترم ثالث که یکی از مهمترین انتشارات کشور هست این پیامک اومده که ما پنجاه هزار تومن به مناسبت فلان مناسبت به شما تخفیف میدیم که البته شرط داره!
باید در فلان تاریخ سوار اتوبوس بشی و بیایی تهران.بعد اسنپ بگیری و بیایی به فلان خیابان و فلان آپارتمان تا اسم شما را توی کامپیوتر بزنیم و با نشان دادن این پیامک یه کتاب بخرید تا پنجاه هزار تومن بهتون تخفیف بدیم!
اینجا اگه کسی با این نشر محترم سروکار داره بهشون این پیام را برسونید که لطفا مشتریان خودتونو تحقیر نکنید.
صنعت نشر به وضعیت بحرانی رسیده( مثل آب،برق،گاز،اینترنت،هوا،سیاست خارجی، تورم،دلار.‌....) جایی خوندم که اتفاقا توی همین اوضاع نابسامان برخی انتشارات بزرگ پول های کلانی به جیب می زنند.مثلا یه اقایی در یک گردهمایی بزرگ ادبی به حاضران میگه حتما رمان همسایه ها از احمد محمود را بخونید( که البته درست میگه).بعد حاضران به بازار کتاب مراجعه می کنند ولی رمان را پیدا نمی کنند.بعد ان بنگاه انتشاراتی مربوطه بعد از تشنه گذاشتن بازار،کتاب را با قیمتی بالا چاپ میکنه،تیراژها هم معمولا زیر هزار نسخه است و فوری فروش میره.
اخیرا کتابفروشی های بزرگ از جمله شهر کتاب در شهرهای مختلف مثل فروشگاه های زنجیره ای باز میشن و کتابفروشی های قدیمی را از بین می برند.من همین امشب سراغ یکی از اونها رفتم.سراغ ده کتاب را گرفتم که هیچکدام را نداشت در عوض کافه داخل کتابفروشی گوش تا گوش پر بود از جوان هایی که قهوه می خوردند و سیگار می کشیدند و با کتاب ها عکس می گرفتند.یعنی به نظر میرسه قفسه های کتاب فقط بهانه ای برای فروش کافه و لوازم و التحریر و گلدان و شمع و کاغذ رنگی..... شده.
با یکی از کتاب فروش های قدیمی صحبت می کردم.می گفت تیراژ کتاب از پنج هزار نسخه دهه شصت و دوهزار نسخه دهه هفتاد و هزار نسخه دهه نود به زیر پانصد جلد رسیده.معنی این تیراژ اینه که در آینده چیزی به عنوان کتاب دست دوم وجود نخواهد داشت.یعنی نویسنده جوانی پیدا میشه اتفاقا یک کتاب خوب مینویسه و در چند صد نسخه منتشر میشه و بعد هم توی تاریخ گم میشه.در حالیکه کتاب دست دوم در دنیای امروز یک دنیای بزرگه.مثلا در ژاپن در شهر توکیو منطقه ای هست که چند صد کتابفروشی در اون منطقه هست که فقط کتاب دست دوم می فروشند.....
+ کتاب دون کیشوت را شبها به آرامی می خونم.خوبی این کتاب اینه که پر حجمه و به این زودی ها تموم نمیشه و تبدیل به یکی از شیرینی های این روزهای من شده.....

داستان های یک فروشگاه

09 Jan, 22:42


سلام
وقتتون بخیر
بنظرم شما مصداق واقعی حرف آقای ایرج طهماسب در برنامه اکنون هستین.
می‌گفتن ما زندگیمون پُر قصه است فقط کافیه زمان ازش بگذره، بعد می‌فهمیم چقدر قصه داشته روزهامون.
نوشته‌های شما دقیقا همینه برای منِ خواننده، یه سه شنبه معمولی را نوشتید که زندگی واقعی شما بوده، اما برای من خواندن یه قصه است که باهاش لبخند زدم، به فکر فرو رفتم، غصه خوردم، سوال برام مطرح شد و هم به شدت مثل هربار دیگه منتظر تر هستم برای قصه‌های یه روز عادی دیگر شما.
ممنونم که می‌نویسید.

داستان های یک فروشگاه

09 Jan, 22:04


سه شنبه صبح طبق معمول از خواب بیدار شدم.دیگه صبح زود بیدار نمیشم.مگه چه خبره؟. سرم منگه.کمی به گل قالی خیره شدم.البته حواسم جای دیگه ای بود،لباس پوشیدم و خواستم زیپ کاپشن را بالا بکشم که زیپ اومد بالا ولی از وسط باز شد. مشکل با زیپ ها همچنان ادامه داره.زیپ کاپشن،زیپ ساک ورزشی زیپ شلوار‌.کاپشن را کنار گذاشتم و کت پوشیدم و یک سیب از یخچال برداشتم و از خونه خارج شدم.توی راه در حال رانندگی به سیب قرمز گاز می زدم تا به بانک رسیدم.توی بانک هم منگ بودم.اخیرا یه چیزی توی ذهنم تعطیل شده.یعنی درست کار نمیکنه و طول میکشه تا لود بشه.شاید بخاطر اینه که شب ها دیر می خوابم.دنیای من ساعت ۱۱ تا ۲ نیمه شبه.وقتی که بیشترین ارامش را برای خوندن کتاب و دیدن فیلم دارم.از بلندگوهای بانک صدای موسیقی لایت به گوش میرسه.شاید میخوان بگن حالا که وام نمیدیم و فقط ازتون می‌خواهیم برامون پول بیارید، در عوض براتون موسیقی میزاریم.از فروشگاه زنگ زدند.گفتند یک دزد گرفته اند.گفتم خودتون رفع و رجوعش کنید گفتند خیلی پرروئه زورمون بهش نمیرسه.اصلا حوصلشو ندارم.
خودمو میرسونم فروشگاه.نگاش کردم.یک دختر جوان قد کوتاهه که آرایش غلیظی هم داره و خیلی خونسرد توی دفتر ایستاده در حالیکه چهار پنج نفر از همکاران خانم در حالیکه رنگشون پریده دورش حلقه زده اند. گفتند موقع خروجش، گیت فروشگاه بوق زده یعنی یه چیزی توی کیفشه.می خواهند کیفشو بگردند اجازه نمیده.منم گفتم خب زنگ بزنید پلیس.اونم گفت اشکال نداره زنگ بزنید من کیفمو باز نمی کنم.خیلی حرفه ایه. متاسفانه هارد دوربین هم مدتیه خراب شده و تعمیرکار هم مرتب امروز و فردا میکنه.پس دوربین هم فایده ای نداره.میدونه به پلیس هم که زنگ بزنیم یا نمیاد یا کار خاصی نمیکنه.یکی از همکاران دیگه طاقت نمیاره کیفشو به زور ازش میگیره.
کیفش پر از لوازم آرایش،شکلات های خارجی گرانقیمت.....بازم که لو رفته خیلی خونسرده در حالیکه همکاران اطرافش حلقه زده اند و حرص می خورند.من با دزدهای حرفه ای فروشگاهی آشنام. بسیار خونسرد و پررو اند.و فقط هم اجناس لوکس می دزدند.بچه ها میگن چکارش کنیم؟.میگم ولش کنید بره فقط بگید دیگه این طرفها پیداش نشه.میگن برای چی؟ میره جای دیگه دزدی میکنه.منم میگم کار بیشتری از دست ما ساخته نیست.فقط بهش بگین فوری از جلوی چشمم دور بشه که داره حالم بهم میخوری.هیچی مشمئز کننده تر و حال بهم زن تر از یک آدم بی شرم و پرور و بی آبرو نیست‌.با خونسردی یه فحشی به هممون میده و میره....
اون همکاری که کیف اون دزد را ازش قاپید صدا میزنم یه پاداشی بهش میدم اونم با خوشحالی میره.
اخیرا قهوه ساز را عوض کرده ایم و یک قهوه ساز کپسولی گذاشته ایم.فک کنم کافئین این کپسول ها برام کافی نیست. شاید این منگ بودنم بخاطر کمبود کافئین باشه.
یه بازاریاب از یک شرکت بهداشتی میاد.یه پسر بیست و چند ساله است.من معمولا بازاریاب های جوان را رد نمی کنم.بالاخره اینا اول کارشونه یک فروش کوچیک هم براشون پیروزی محسوب میشه. خوش تیپه.یکی از گوش هاش، گوشواره داره گوشواره که چه عرض کنم.سابق دوران ما وقتی گوش دختر بچه ها را سوراخ می کردند و پول نداشتند گوشواره بخرند یه نخ مشکی داخل لاله گوش بچه گره می زدند که مثلا سوراخ گوش جمع نشه.ایشون هم دقیقا یه نخ مشکی توی سوراخ گوشش گره زده بود.همانطور که با حرارت داشت تبلیغ یک عطر جیبی را می کرد که می دونستم ده دقیقه بیشتر ماندگاری نداره،دستم زیر چونه ام بود و متفکرانه به اون نخ داخل گوشش نگاه می کردم.هر چی فکر کردم چه زیبایی در این یه تیکه نخ هست به نتیجه ای نرسیدم.خب این نسل کلا با ما فرق دارند پس نباید زیاد درگیر این چیزا شد.
اون پسر میره.کپسول را داخل دستگاه میزارم و یه اسپرسو دیگه.دوباره اون مشتری اومد.دیوونه ام کرده.میگه یه کاری اینجا برای زنم پیدا کنید.هر چی میگم فعلا استخدام نداریم بازم سر میزنه.میگه زنم چهار صبح میره کارخونه بیسکوئیت سازی و ساعت ۵ بعد از ظهر میاد.زندگیمون مختل شده چون دوتا بچه داریم و نمی تونیم بهشون برسیم.اگه سرکار نره اجاره خونه را چکار کنیم اگه سرکار بره نمی تونیم زندگی کنیم اگه میشه همینجا یه کاری براش جور کنید.بهش میگم  ما همین الان هم نیرو اضافه داریم نمی تونیم یه نفر دیگه را استخدام کنیم ولی همسر شما در اولویته اگه یکی بره،همسر شما را استخدام می کنیم.
آهی می کشم و تو دلم بهشون فحش میدم.اون کسی که میگه دزدی از سراحتیاجه دروغ میگه.اون زن ساعت چهار صبح توی اون سرما میره سرکار که مثل اون دختراولی،دزد نباشه.به قهوه ساز کپسولی نگاه می کنم.خوشگله ولی جوابگوی ما نیست.ظرف مسی زمختی که با اون قهوه ترک درست می کردیم توی قفسه است.ظرف را به همکارم میدم و بهش میگم یه قهوه ترک غلیظ درست کن.با این کپسول های کوچولو زورمون به این دنیا نمیرسه...

داستان های یک فروشگاه

09 Jan, 15:39


هزاران ساله که ادمها،بچه به دنیا میارند بدون این که به این چیزها فک کنند.....

داستان های یک فروشگاه

09 Jan, 15:39


https://t.me/mehrdad1530/7843
یکی دیگه از مصادیق بی عدالتی توی دنیا همینه
همینطور یکی دیگه از دلایلی که از بچه آوردن وحشت دارم

داستان های یک فروشگاه

09 Jan, 15:38


شما کارفرماها چرا اینجوری هستین.
شما ها علامه دهر هستین و زیر دستاتون عقب مونده ؟!!

داستان های یک فروشگاه

09 Jan, 15:23


آدمهایی که بهره هوشی پایینی دارند گاهی توی کار خیلی اعصاب خردکن هستند.یعنی مرتب باید یه چیزیو براشون توضیح بدی و متاسفانه بازم متوجه نمیشن( بخصوص توی حساب و کتاب و ریاضی و حسابداری).
و بدتر از اون وقتیه که همینطور که براش توضیح میدی اونم مرتب توضیحات شما را برای خودش تکرار میکنه و بازم نمی فهمه!
اینجا برای این که ناراحت نشه از واژه "عزیزم" استفاده می کنم.وقتی کسی را دوست داری، خب بهش میگی عزیزم. همین عزیزم خالی، بدون پیشوند و پسوند.ولی برای توضیح به اون تیپ افرادی که در بالا توضیح دادم با لحنی محکم و قاطعانه میگم:"ببین عزیزم!". این جمله برای شنونده شاید بار مثبت یا حتی رمانتیکی داشته باشه ولی معنی اصلیش اینه که چرا نمی فهمی! چندبار توضیح بدم! چرا متوجه نمی شی!. چه خاکی تو سرم بریزم که گیر شما افتادم!

داستان های یک فروشگاه

08 Jan, 05:32


سلام، در مورد پست آخرتون، پادکست میم در آخرین اپیزودش به این موضوع پرداخته که آیا ارتباط معناداری بین نبوغ و بیماری‌های روانی وجود داره یا نه. بحث جالب و تامل برانگیزیه. ظاهرا تعداد زیادی از نوابغ من‌جمله نویسندگان بزرگ، سابقه‌ی چشمگیری از بیماری‌های مختلف روح و روان در خودشان و اعضای خانواده‌شان داشتند.

داستان های یک فروشگاه

07 Jan, 18:16


من قبلا هم در یکی از پست ها گفته ام.نوشتن کار مشکلی نیست.میشه کلاس نویسندگی رفت و چند کتاب خواند و کمی هم تمرین کرد اونوقت اون فرد میتونه بنویسه.نقاشی هم به همین ترتیب.کلاس نقاشی میری،تمرین میکنی و نقاشی یاد میگیری.حتی افراد زیادی هستند که چندین کتاب نوشته و چاپ کرده اند ولی هنوز نویسنده نیستند.بلکه صرفا افرادی هستند که می نویسند.
همه هنرها کم و بیش همینطوره(البته به جز موسیقی که پیچیده تره) ولی "نویسنده" شدن "نقاش" شدن و "فیلمساز" شدن کلا جریانش فرق داره. مثلا برای نویسنده شدن اون شخص باید واقعا باسواد باشه.یعنی بسیار خوانده باشه و حتی تجربه کسب کرده باشه.حتی برای نقاش شدن هم باید بسیار مطالعه کرد نه فقط در زمینه نقاشی.بلکه در تاریخ،ادبیات،روانشناسی.....
ولی یه چیز دیگه هم هست.همه هنرمندان بزرگ یه جورایی خاصند.با ادمهای عادی فرق دارند.حتی اونقدر که برخی از اونها انگار از یک کره دیگه اومده اند.مثل ادم فضایی ها....
نمونه حرفهای من، مهمان اخیر برنامه "اکنون" یعنی مصطفی مستور بود.چقدر این برنامه زیبا و باشکوه بود.مصطفی مستور سمبل یک نویسنده واقعی است.بسیار باسواد و از نظر روحی، روانی بشدت خاص.اونقدر که شاید از هر ده هزار نفر یه نفر اینجوری باشه.
فقط اگه این برنامه را دیدید یک نکته را باید به نظرم مد نظر داشت.خیلی حرف های افرادی مثل مصطفی مستور یا عباس کیارستمی بخصوص اون بخش هایی که در مورد دید اونها نسبت به زندگی است مخصوص خودشون هست و ادمهای معمولی و عادی نباید اون حرف ها را به عنوان الگویی در زندگی قرار بدهند.هنرمندان و نویسندگان اصیل و واقعی،آدمهایی هستند که انگار از عالمی دیگه به این جهان معرفی شده اند که چیزهایی برای مبهوت کردن ادمهای عادی بیافرینند، و بروند.و شاید ویژگی اصلی در اونها افسردگی است.گویی نبوغ،افسردگی و همچنین علاقه به تنهایی همسایه های دیوار به دیوارند....

داستان های یک فروشگاه

07 Jan, 08:56


اخیرا فصل دوم سریال "سیلو" را می بینم که در نوع خودش یک سریال خاص محسوب میشه.شهری در یک فضایی مثل سیلو ساخته شده که هیچ کس نمی دونه چه کسی این شهر را ساخته و بنیانگذاران چه کسانی هستند.
حاکمان سیلو ارتباط مردم را به طور کلی با جهان خارج قطع کرده اند و شایع کرده اند که هوای خارج سیلو مسموم است و هر کس از سیلو خارج بشه به نحو دردناکی میمیره. یک کتاب قانون هست که مثل یک کتاب مقدس می مونه که حاکمان مطابق قوانین اون کتاب که بنیانگذاران نوشته اند اون سیلو را با قوانینی خشن اداره می کنند...‌
در قسمت اخیر سریال، رئیس سیلو مطلب جالبی را فاش کرد.گفت قبلا،هر بیست سال یکبار در سیلو شورش می شد و مردم قیام می کردند ولی یک نفر اومد کاری کرد که دیگه هیچ شورشی اتفاق نیفتاد و همه چیز آرام شد.
ان شخص همه کتاب ها را از بین برد و ارتباط مردم را با گذشته و تاریخشون به طور کلی قطع کرد و بعد هم ماده ای در آب آشامیدنی مردم ریختند که باعث شد گذشته خودشونو فراموش کنند.از اون به بعد دیگه همه چیز آرام شد و هیچ شورشی رخ نداد...‌
وقتی مردمانی فراموش کار شوند و بخصوص اینکه ارتباطشون با تاریخشون قطع بشه اونوقت خیلی راحت میشه اونها را کنترل کرد....

داستان های یک فروشگاه

06 Jan, 09:29


چند روزیه مردم بیشتر از حد معمول روغن می خرند.البته خبر خاصی نیست فقط ۱۵٪ افزایش قیمت داشته و کمبود روغن صرفا شایعه است.( تا اونجایی که بنده می دونم)
امروز توی فروشگاه قدم می زدم دیدم یک نفر تعداد زیادی کاندوم از تو قفسه برداشت.از مسئول بهداشتی که یک آقایی هست پرسیدم جریان چیه؟ خبری شده ما نمی دونیم؟ توی این زمینه تحول جدیدی رخ داده!؟
اونم گفت ظاهرا گرون شده و داروخونه ها تا دوبرابر این قیمت می فروشند.منم بهش گفتم خوب این ایشونو تماشا کن. چون از همه این کسانی که روغن می خرند ایشون سه بر هیچ جلوتره! چون به جای این که نگران غذا باشه نگران چیزی هست که هیچ کدوم از این آدمها حتی فکرشو هم نمی کنند!

داستان های یک فروشگاه

05 Jan, 08:59


مهر و آبان وقت تزریق واکسن آنفولانزا بود.نمی دونم شهرهای دیگه‌چجوریه ولی ما اینجا با پارتی و آشنا واکسن گیر آوردیم و بعد هم که خواستیم برای برخی آشناها و همکاران بگیریم دیگه با پارتی و خرید بالاتر هم گیر نیومد.
حالا آنفولانزا فراگیر شده.یک سوم کارمندان ما در این یک ماه اخیر بخاطر آنفولانزا مرخصی بوده اند و نبودن هر واکسن،ده‌ها برابر از مبلغ خود واکسن به سلامتی و اقتصاد جامعه ضربه زده.
البته تحریم ها برکته و نابودی استکبار همچنان از همه چیز واجبتره!

داستان های یک فروشگاه

04 Jan, 20:59


اگه بخوام کتاب مستاجر رولان توپور را توصیف کنم شباهت زیادی به کتاب مسخ کافکا داره.حتی به نظرم از جهاتی پرمعناتر و مفهومی تر.
زندگی شهرنشین یعنی درگیری مدوام با ادمهای مختلف و هر چقدر نیازمندتر،درگیری شدیدتر.این درگیری ها و قضاوت ها گاهی باعث" دستکاری ذهنی" در فرد میشه.این کتاب یک کاریکاتور و بزرگنمایی از این جریان است.دستکاری ذهنی شخصيت رمان توسط اطرافیان به قدری قوی میشه که تلقی اون شخص حتی از خودش هم تغییر میکنه....
#کتاب

داستان های یک فروشگاه

04 Jan, 09:31


شنیده ام برای عضوی از بدن مردان هم که ترجیح میدم اسمشو نیارم معادل فارسی پیشنهاد شده( اون کلمه عربی است).ظاهرا معادل فارسی "آویزه" برای آن پیشنهاد شده است.
مثلا از این به بعد اگه کسی حرفی زد که خوشتون نیومد میگید" به آویزه ام!" یا مثلا رفیقت یه هندونه میخره  که خراب درمیاد یعنی هندونه به اون قرمزی که انتظار داری،نیست.در واقع هندونه مثل قند میمونه( البته رنگش) میگید: عجب هندونه آویزه ای خریدی.یا‌میتونی بگی: میوه فروش بهت هندونه آویزه ای داده!.یا مثلا تو خیابون که میری به بغل دستی ات توی ماشین میگی: اون پراید سفیده خیلی آویزه ای رانندگی میکنه.یا مثلا تو خونه وقتی بچه ای اذیت میکنه خیلی راحت بهش میگی: ساکت باش بچه اعصابم آویزه ای شد! و چون بچه سواد معادل سازی در حد فرهنگستان زبان و ادب فارسی نداره حرف شما را متوجه نمیشه.یعنی این میشه یه بازی دو سر برد! شما به بچه فحش دادی و خودتو تخلیه عصبی کردی و اونم نمیفهمه شما چی گفتی!.
خلاصه که اوضاع خیلی آویزه ای به نظر میرسه!

داستان های یک فروشگاه

31 Dec, 18:09


چند روزیه گروه ساکنان آپارتمان دوباره اومده توی واتس آپ.قبلا توی ایتا بود که بنده گفتم پیام رسان داخلی ندارم.شارژ را که سر موقع میدم نوبت بیرون گذاشتن زباله ها هم که چند روزی در ماه به عهده بنده هست انجام میدم امر دیگه ای داشتید حضوری در خدمتم.
ساختمان ما از اون ساختمان های خلوته.چون ساکنانش زوج های جوان، بی بچه یا کم بچه اند.گاهی توی پارکینگ یا توی اسانسور کسیو می بینم. با اقایون سلام و علیک می کنم و عموما میگم: امروز انگار هوا سرده،یا این که: میگن فردا بارون میاد(هیچ وقت نمیاد) یا مثلا انگار امروز ابریه.تازگی ها هم میگم: انگار امروز هوا خیلی آلوده است. فقط همین.
خانمها را هم که زیاد نمی شناسم.چون اصولا ادم سربه زیری هستم و حس می کنم همشون شکل همدیگه اند! دماغ ها عمل شده و استاندارد،چهره های آرایش شده که خب طبعا چهره امروز ممکنه با چهره فردا به طور کلی فرق داشته باشه.با خانم ها هم فقط حال شوهرشونو می پرسم مثلا یکبار توی اسانسور خانم طبقه اول را با طبقه چهارم اشتباه گرفتم پرسیدم آقا شهرام چطورند؟ اونم گفت شهرام کیه!؟ منم هول شدم گفتم ببخشید عباس آقا خوبند.اونم خندید و گفت: آره آقا داریوش سلام می رسونند( اسم شوهرش داریوش بود).از اون به بعد فقط می پرسم: آقا حالشون چطوره؟که یه وقت اشتباه نکنم.
این چند روزه که افتخار حضور تو گروه ساختمان را داشتم بحث بیشتر بر سر یک زوج هست که در طبقه فوقانی اند.یک زوج جوان و خیلی شیک و پیک که دست به زباله ها نمی زنند پرداخت شارژ هم یادشون میره و آقا مرتب نگران ماشین گرانقیمتش هست که یه وقت سقف پارکینگ روش خراب نشه! چون سقف یه کم نم داده و فقط کمی گچ هاش ریخته.مدیر ساختمان مرتب متلک میگه و گوشه و کنایه میزنه اونها هم عین خیالشون نیست.خانم طبقه فوقانی را می شناسم چون قدش از بقیه کوتاهتره مگه نه اگه قدش کوتاه‌تر از بقیه نبود ایشون را هم با خانم طبقه دو و سوم اشتباه می گرفتم.
چند باری ایشونو دیدم توی اسانسور یا کیک تولد دستشه یا بادکنک یا آناناس یا کالباس و ماست و موسیر و چیپس....بطری های مربوطه هم بیشتر دست شوهر ایشون می بینم.مرتب هم دعوا می کنند یعنی صدای جیغ هاشون از طبقه ششم به طبقه وسط که بنده باشم،میرسه.ولی نکته مثبت این زوج اینه که یک گربه خیلی خوشگل دارند.یک گربه خاکستری که مشابه اونو توی گربه های خیابونی ندیدم و فک می کنم گربه نژاد داری باشه.گاهی صبح درب اپارتمانو که باز می کنم می پره داخل!‌ و میره پشت مبل ها قایم میشه.میرم بغلش میکنم با چشمانی ترسان نگاهم میکنه.نوازشش میکنم و میرم طبقه بالا و گربه را تحویل صاحبش میدم.توی برگشت صدای قربون صدقه آقا و خانم خطاب به گربه شنیده میشه.به نظر میرسه عزیزترین موجود زنده در اون طبقه،نه اون زن و شوهر،بلکه اون گربه است....

داستان های یک فروشگاه

30 Dec, 21:06


این کتاب داستان زندگی و عشق نوجوانی مارگریت دوراس نویسنده معروف فرانسوی است.داستانی که به نظر من از زیباترین کتاب های اوست....
#کتاب

داستان های یک فروشگاه

30 Dec, 17:01


جای دیگه نصب کردیم البته. ولی اصولا اینجا سالن مد نیست.هر کسی یه آینه شخصی داشته باشه بهتره.

داستان های یک فروشگاه

30 Dec, 17:00


میشد یه جای دیگه آینه نصب بشه😁😁

داستان های یک فروشگاه

30 Dec, 16:51


ما اینجا یه مشکلی که داشتیم اشغال بودن همیشگی دستشویی بود.خب این معضل بزرگیه چون هم وقت کارکنان گرفته می شد و هم این که همیشه یه صف کوچیک پشت توالت بوجود می اومد.بنده هم معمولا توی صف نمی ایستم. برای همین گاهی می رفتم و می دیدم توالت آشغاله برمی گشتم و مثلا نیم ساعت دیگه که می رفتم می دیدم دوباره دو سه نفر ایستادند. گاهی اونقدر اشغال بود که یادم می رفت تا ظهر که می رفتم خونه!
برای حل این موضوع دوتا کار می شد انجام داد.یا یک توالت دیگه اضافه می کردیم که امکانش نبود.یا این که برای دستشویی رفتن یک تایم مشخص می گذاشتیم که اینم ممکن نبود نمیشه به ادمها گفت: پنج دقیقه بیشتر وقت نداری.زود کار را جمع کن بیا بیرون!
ولی یه کاری کردم که مشکل حل شد.دیدم توقف داخل دستشویی بیشتر بخاطر آرایش کردن خانم هاست.یعنی بیشتر از این که از دستشویی استفاده بشه،از آینه دستشویی استفاده میشه.
ما هم امر فرمودیم! آینه را از داخل دستشویی بردارند.برخی هم اعتراض کردند که متاسفانه پذیرفته نشد!.
حالا دیگه هر وقت میرم دستشویی خلوته و دیگه هیچ صفی دیده نمیشه.یک راهکار کوچیک برای حل یک مشکل بزرگ!

داستان های یک فروشگاه

30 Dec, 11:11


متاسفانه این خیلی درسته،
یعضی زن ها بیشتر از اون چیزی که بنظر میرسه سعی در تخریب همجنس خودشون دارن،
شاید فکر کنید اونایی که مال نسل قبل بودن اینطوری ان، باید بگم نه متاسفانه.
این طرز فکر و این حس رقابت یا نمیدونم چه حس گندی، خیلی ریشه ای تر از این حرفاس و سن و سال نمیشناسه.

پرسنل داروخونه ای که کار میکنم همه جوونن، زیر ۳۰ سال.
دیروز یکی از پرسنلِ خانم جوری زیر آب همکاراشو زد که ۸ نفر از همکارهای خانم باهم اخراج شدن...

داستان های یک فروشگاه

29 Dec, 16:20


زن و مرد از هم جدا نیستند.فرهنگ،حمام نیست که مردانه و زنانه داشته باشه.همه یک کاسه اند و هر دو جنس در نقص ها،دردها و اشکالات شریکند.باورها از جنس خاصی ناشی نمیشه.شکل گیری آن یه پروسه خیلی پیچیده است،پیشینه تاریخی،مذهب،باورها....

داستان های یک فروشگاه

29 Dec, 16:20


به هرحال فرهنگی که سالها مردها به زنان تحمیل کردن و تو فکرشون فرو کردن به راحتی از بین نمیره و متاسفانه هنوز توسط خود زنها ادامه داره
https://t.me/mehrdad1530/7814

داستان های یک فروشگاه

29 Dec, 16:12


فرهنگ مردسالارانه در خانواده بیشتر توسط زنان منتقل میشه از مادر به پسرها از همون دوران کودکی.
بسیاری از مادرها عملا به پسرهای خودشون بیشتر توجه می کنند تا دخترانشون و گاهی همسر اون پسر را برای خودشون رقیب می بینند.هر چقدر خانواده سنتی تر،شدیدتر....

داستان های یک فروشگاه

29 Dec, 16:11


بازم همه اینها به خاطر فرهنگ مردسالارانه ای هست که سالها تو فکر و فرهنگ این مردم و زن ها رسوخ کرده و خیلی جاها شاهد زنان علیه زنان هستیم

داستان های یک فروشگاه

29 Dec, 10:46


امروز با خانمی که مدیر یک شرکت بزرگ حسابداری است به یک اداره دولتی رفتیم.ایشان به عنوان راهنما و یه جورایی نماینده ما همراه من بود.کاری که ما داشتیم پیش یک کارمند خانم بود.این نماینده ما که خانم بسیار حرفه ای و کاربلدی هم هست پیش کارمند رفت و اون خانم کارمند هم با لحن بدی با ایشان صحبت کرد و به پرونده ایراد گرفت و مدارک جدیدی خواست. ولی چون ایشان حرفه ای بود و تجربه داشت فقط گفت چشم حتما فراهم می کنیم. و با همدیگه خارج شدیم.
ایشان حرف جالبی می زد.می گفت من به واسطه شغلی که دارم بیست ساله که به ادارات دولتی رفت و آمد دارم.توی ادارات وقتی کارمند زن هست خیلی مشکل دارم چون کارمندهای زن وقتی به یک زن دیگه که میخواد از منافع شرکتی دفاع کنه برخورد می کنند،جبهه می گیرند و اون کار را مثل یک جبهه جنگ می بینند که سعی می کنند همجنس خودشونو شکست بدهند! برای همین بهتره دفعه بعد که اومدیم اداره شما خودتون برید جلو با خانم کارمند صحبت کنید و من از پشت سر به شما مشاوره و پشتیبانی برسونم تا کار پیش بره.....
چندی قبل توی همین کانال پستی گذاشته بودم درباره این که در جوامع سنتی شاید اونقدر که خود زنان جلوی پیشرفت همجنسان خودشونو می گیرند،مردان این کار را نمی کنند.از خانواده گرفته تا اداره و حتی تصمیم گیری های کلان.مثلا در سطح خانواده اونقدر که یک زن با مادرشوهر و گاهی خواهر شوهر خودش مشکل داره معمولا با شوهر خودش مشکل نداره.در سطح کلان هم می بینید برخی نمایندگان زن مجلس که اتفاقا تحصیلات بالایی هم دارند( عموما مدرک دکتری دارند) مثلا از قانون اخیر حجاب بشدت حمایت می کنند....‌
زن ستیزی ربطی به جنس خاصی نداره.گاهی یک عامل فرهنگی است که اتفاقا خود زنان بیشتر تحت تاثیر این فرهنگ غلط قرار دارند....

داستان های یک فروشگاه

25 Nov, 18:35


امروز پنجم آذر ماه پنجمین سالگرد فوت مادرم بود.گاهی با خودم فکر می کنم از مادرم چی برام مونده.از خاطراتش. اصلا من به عنوان پسرش چه کاری براش کردم؟ خب یک ماهی هست که بهش سر نزدم.فقط گاهی به خوابم میاد.شاید تلنگری بهم میزنه که منو یادت باشه.نمی دونم این خواب ها از کجا میاد.من آدمی نیستم که به چیزی یقین داشته باشم.اعتقاد دارم ولی تردید هام از یقین هام بیشتره.ولی هر چه که هست معتقدم مادرم یه جایی از این دنیا داره بچه هاشو نگاه میکنه.یه تسبیح بلند دستش بود و مشغول خوندن صلوات و یا چیزهایی بود که بهش اعتقاد داشت می گفت هیچ وقت به مشکل بر نمی خورید چون دعای من پشت سرشماست.
روزهای سختی بود.اون اواخر که رو به خاموشی می رفت و می دونستیم دیگه کار تمومه یه دکتری به ما یک امید کوچیک داد.به برادرم زنگ زدم که پاشو بریم فلان دکتر.سراسیمه سوار ماشین شدیم و با پارتی و آشنا نوبت دکتر گرفتیم.هر دو می دونستیم امید واهیه ولی به سراب دلخوش بودیم.مثل کسانی که زیر آوار مدفون شده اند و از اون بالا نور یک کرم شب تاب می بینند.می دونند اون نور،به نجات ختم نمیشه ولی ترجیح می دهند به همون نور شب تاب دلخوش باشند چون تقدیرشون که مدفون شدن در زیر آوارهه، نمی خواهند....دکتر که متخصص همون بیماری خاص بود و یک زن تقریبا پنجاه ساله بود وقتی جواب آزمایش ها را دید و نگاه نگران ما و سوال های پی در پی برادرم که منتظر یک جواب کوچیک امیدوار کننده بود دید، ناگهان به گریه افتاد.باورم نمی شد.با خودم فکر می کردم دکتری که حداقل نیمی از بیمارانش نهایتا نجات پیدا نمی کنند به دیدن مرگ و شنیدن مرگ عادت داره.ولی عادت نداشت......
برادری دارم که چند سالی از من کوچیکتره.برای من چیزی فراتر از یک برادر هست.رابطه بسیار نزدیکی با مادرم داشت یعنی فراتر از مادر و فرزندی. یعنی وقتی مادرم سرما می خورد اون روز حوصله نداشت و مرتب زنگ می زد و حال مادر را می پرسید.وقتی مادرم رفت بشدت بی قراری می کرد اونقدر که غم خودمو فراموش می کردم.بهش می گفتم چرا با خودت اینجوری می کنی؟.یه وقت بلایی سر خودت میاری اونم می گفت تو مادرت را از دست داده ای ولی من عشقم را از دست داده ام.....
در کتابی که اخیرا معرفی کردم نویسنده میگه در عراق دو چیز از همه چیز مهمتره یکی غرور و دیگری آبرو.با خودم گفتم چقدر این مردمان احمقند! نه غرور به درد میخوره نه آبرو! آبرو یعنی ترس از قضاوت دیگران.عمر خیلی کوتاه تر از اونیه که بخواهی نگران غرور و آبرویت باشی.اگه بتونی اونجور که دلت بخواد زندگی کنی.فقط همین....

داستان های یک فروشگاه

25 Nov, 14:36


عصر یه روز زمستونی شلوار کبریتی راه راه مشکی با پیراهن خردلی و کفشهای اسپرت، یه ماه مونده تا بخوام برگردم خوزستان بنابراین موهام هم بلند ، با شاهرخ سوار ماشینهای خط شاهین‌شهر-اصفهان شدیم، یه آقایی جلو نشست، من و شاهرخ عقب، بعد درِ سمت شاهرخ باز ولی سوار نشد، اومد از سمت من، خودم رو جمع کردم بین هیکل گنده‌ی شاهرخ وفاصله‌ی امن لازمه برای آن خانم زیبا.. که شاهرخ زیر لب غرید، شانس، فقط مال شما لرهاست! بعدم گفت: عطرش لالیکه!

از اتوبان کاوه پرت شدیم تو شلوغی میانه‌ی اصفهان، پیاده که شدیم ایرج منتظرمون بود محسن اشرفی هم با ریش پروفسوری و قیافه‌ی باهوش اما ذهن خنگ، کنارش،..رفتیم لب آب، سی و سه پلِ اون زمان هنوز پر بود، هنوز از سامون تا تیرون باغهای مکنده‌ سبز نشده بودند، ..رفتیم رستوران ماهاراجه، آخر شبم رفتیم یه جایی قلیون کشیدند.

پارسال سر همون ایستگاه، رفتم در خونه ی شاهرخ، شاهین‌شهر، خیابون عطار... ازاونجا رفته ، سوار ماشینهای اصفهان شدم، صندلی عقب فقط دو نفر، یه خانم سوار شد، دماغش عملی و صورتش درگیر زیبایی هایی ساخته‌ی دست بشر و نه براساس ژنتیک و اونقدر فاصله داشتیم که نخوام خودم رو جمع کنم،

تو اصفهان هم هیچکس منتظرم نبود، با اسنپ رفتم ملکشهر، گفتند ایرج از اینجا کوچیده، خونه مهدی اینها هم ساکنان دیگه ای داشت ..آب هم نبود ..
اصلا نمی دونم چرا اصفهانیها یه جا بند نمی شن، نمی دونم چرا نمی مونن، نمی دونم چرا دنبال هیچکس نمی‌گردن..نمی دونم چرا نمی‌دونن حتی رودخونه‌شون هم دلتنگم می‌کنه...

گذشت تا پریشب که یکی از دوستان ناشناس؛ عکس زیر پل خواجو رو فرستاد..
و ذهن چهل ساله‌ام برگشت به هیجده سالگی، ایرج اما توی عکس نبود ..
ولی روح و صدای خوشگلش بود و می‌خوند:
" دختر شیرازی جونم دختر شیرازی، موهات به من بنما تا بشم راضی"..
و خیلی از ادمهای نامرئی دیگه که در حال دست زدن بودند
و ته سیگارهای شاهرخ یه گوشه افتاده هنوز دلتنگ یاسمن خانم و
یکی از آجرهای پل رو دیدم که با خط مهدی بیشعور روش نوشته شده بود:
" و بیست سال بعد کجاییم؟"


و بنظرم هر آدم باید یه آجری داشته باشه که روش بنویسه "و ییست سال بعد کجاییم"
و بیست سال بعد برگرده، پشت سرشو نگاه کنه، ببینه: چی جا گذاشته؛ چی‌برداشته

و ..اصلا..همین امروز یه جایی بنویسید:
" و بیست سال بعد کجاییم؟"
و بیست سال بعد بخونیدش؛ شاید یکی از کسانی که دلتنگش شدین؛ همین شبانه‌نویس باشه..

#اصفهان
#آدمها

داستان های یک فروشگاه

24 Nov, 21:11


این کتاب، داستان زندگی نویسنده است و در واقع داستان زندگی یک پدر و پسر و یک کشور است. پدر عراقی است و در جوانی به پاریس مهاجرت میکنه و پسر با این که در پاریس متولد میشه ولی از پدرش عراقی تر است.و بیشتر از پدر دغدغه سرزمین پدریش را داره.در موقعی که امریکایی ها به عراق حمله کرده اند و مردم زیر بمباران و تحریم هستند جایی از کتاب پسر به پدرش میگه چرا منو در عراق به دنیا نیاوردی تا بتونم کنار عراقی ها گرسنگی بکشم و با بمب و موشک دست و پنجه نرم کنم.این حرفها را مردی میزنه که کلا بیشتر از چند ماه در کشور پدریش زندگی نکرده است....‌
یاد پیجی افتادم از یک خانواده مهاجر ایرانی در اروپا.اونها یک دختر کوچیک داشتند که فارسی نمی دونست.یعنی فارسی می فهمید ولی نمی تونست حرف بزنه.مادرش می گفت مشکلی که با این بچه داریم اینه که غذای مدرسه را نمیخوره چون اینجا توی مدرسه به بچه ها ناهار سوسیس آبپز،پودینگ شینسل....می دهند.میگه من پلو میخوام.و به هیچ وجه غذاهای غربی را نمی خوره برای همین مجبورم توی ظرفی برنج و قورمه سبزی یا زرشک پلو و یا قیمه بزارم تا توی مدرسه بخوره.....آدمها شاید پدر و مادرشونو فراموش کنند ولی هیچگاه نمی تونند،از ریشه هاشون رها شوند.وطن جایی نیست که آدمها در آن زندگی می کنند و یا حتی متولد می شوند.سنگ و خاک در همه عالم یکی است وطن جایی است که در آدمها زندگی می کند....کتاب جالب و خواندنی بود.....
#کتاب

داستان های یک فروشگاه

23 Nov, 20:23


چند روز پیش به یک مغازه فست فود رفتم.مغازه بزرگ و معروفی بود برای همین همه صندلی ها پر بودند.نگاهی به اطراف انداختم.چه کسانی پیتزا می خوردند چه کسانی همبرگر و چه کسانی سالاد.کسانی که پیتزا می خوردند را بررسی کردم.خانواده هایی که بچه داشتند که طبعا سلیقه بچه ها همه را به خوردن پیتزا مجبور کرده بود.دسته دیگه دختر و پسرهای جوان که اونها هم با انتخاب پیتزا یک غذای طعم دار که هیجان هم داشته باشه و بعد هم کسانی که از تیپ اونها معلوم بود تحصیل کرده نیستند.
چه کسانی سالاد می خوردند؟ از ظاهرشون مشخص بود که همگی از طبقات تحصیل کرده اند.منم همبرگر سفارش دادم.چون سعی کردم غذایی سفارش بدم که در عین داشتن طعم، بیشترین پروتئین را داشته باشه.( گرچه نهایتا غذای سالمی نیست)
اینو گفتم که بگم طبقه اجتماعی آدمها در مصرف اونها تاثیر داره.کسانی که موسیقی کلاسیک و سنتی گوش می کنند با کسانی که اهل موسیقی بندری هستند از یک طبقه اجتماعی نیستند همانطور که کسانی که تاتر تماشا می کنند و کنسرت می روند با کسانی که در فلان مراسم مناسبتی شرکت می کنند، متفاوتند.اینجا بحث خوب بودن و بد بودن نیست.نه ان کسی که شجریان گوش میکنه بهتر از کسیه که حامد پهلان گوش میکنه و نه کسی که سالاد سزار میخوره از کسی که پیتزا میخوره بالاتره.
ولی انتخاب طبقات اجتماعی بالا فکر شده تره.اون کسی که سالاد سزار میخوره به کالری و خاصیت غذا فکر میکنه و اون کسی که پیتزا میخوره به طعم اون.
توی فروشگاه به خریداران نان نگاه می کنم.کسانی که نان های سالم مثل نان پروتئین و سبوس دار می خرند اغلب افرادی با تناسب اندامند.این شاید لزوما ربط مستقیمی با نوع نان مصرفی نداشته باشه ولی احتمالا ادمی را نشون میده که به غذای خودش فکر میکنه به کالری اون به خاصیتش.
پس طبقه اجتماعی،و بخصوص سطح سواد و تحصیلات در الگوی مصرف، تاثیر بسیار عمیقی میزاره......

داستان های یک فروشگاه

23 Nov, 16:26


یکی از همسایه های فروشگاه نزدیکی های ما یک مغازه میوه فروشی داره. تعریف می کرد که چند روز قبل مردی وارد مغازه ام شد.تقریبا چهل ساله بود به ظاهرش نگاه کردم کاملا مشخص بود معتاده.مغازه شلوغ بود خیلی آروم گفت ببخشید یه عرضی داشتم اگه میشه بیایید بیرون مغازه.
رفتم بیرون ببینم چی میگه.گفت من از اون جوونهای نامرد نیستم یه پیشنهاد براتون دارم.گفتم بفرمایید.گفت این کپسول گاز را ببینید بیرون مغازه گذاشته اید؟ نگاه کردم دیدم شاگردم کپسول گاز را پر کرده و آورده ولی یادش رفته بیاره داخل.گفتم بله کپسول گاز مال ماست.اون مرد معتاد گفت: من می تونستم این کپسول گاز را بدزدم و برم بفروشم ولی با خودم گفتم نامردیه! اومدم یه معامله ای بکنم.شما اگه صد هزار تومن به من بدهید مشکل من حل میشه و در ضمن نامرد هم نبودم و کپسول شما را هم ندزدیدم! منم بهش گفتم ممنون که لطف کردی کپسول ما را ندزدیدی منم حاضرم مزد معرفت شما را بدم.اگه خواستی به اندازه صد هزار تومن بهت میوه میدم یا اگه هم خواستی از رستوران کناری یه پرس چلوکباب برات میگیرم ولی پول بهت نمیدم که بری مواد بخری.اونم گفت من پول میخوام میوه و چلوکباب به دردم نمیخوره.منم همون موقع یه لگد بهش زدم و کپسول گاز را برداشتم و آوردم داخل مغازه! و فهمیدم دلیل این که کپسول را نبرده این بوده که کپسول پر بوده و نمی تونسته با کپسول سنگین فرار کنه مگه نه کپسول را می دزدید!

داستان های یک فروشگاه

23 Nov, 09:36


این آقا کیفیت زندگیش از بنده بهتره.جلوی درب فروشگاه می گرده.اینجا یه منو کامل به طور نیمه سلف سرویس در اختیارش هست.غذای خشک،شیر بدون لاکتوز سوسیس آلمانی کالباس خشک.....برخی مشتری ها هم براش تن ماهی می خرند.
موقع ظهر هم که میشه توی پیاده رو توی آفتاب لم میده.و هیچی تکونش نمیده حتی برخی مشتریها هم که با سگشون میان خرید، وقتی چشم سگ ها به ایشون می افته با عصبانیت براش واق واق می کنند ولی گربه باهوشیه.زیاد به عصبانیت این سگ ها اهمیت نمیده یعنی اصلا به ت...مش هم نیست.چون به تجربه براش ثابت شده این سگ های خونگی گربه بگیر نیستند و فقط سرو صدای بیخودی می کنند.مرتب هم خانم های باکلاس با ناخن های لاک زده میان نوازشش می کنند و قربون صدقه اش میرند. گربه ماده هم فراوان اطرافش هست همه رنگ و همه مدل.قهوه ای مشکی پلنگی.....بهش خوش میگذره.دوران بچگی ما این خبرها نبود.ان دوران بچه ها وقتی گربه می دیدند با آجر و قلوه سنگ ازش پذیرایی می کردند.همه گربه ها چشمهایی ترسان داشتند لاغر بودند و مرتب در حال فرار.حالا برعکسه.ادمها تو فکرند و گربه ها شاد و سروحال روی موزائیک های داغ آفتاب می گیرند.خلاصه که توی دوران موازی بدم نمیاد یه گربه باشم.البته گربه این مدلی.نه از اون گربه ها که همش در حال فرارند....

داستان های یک فروشگاه

22 Nov, 16:25


اجرای خصوصی سال ۱۳۵۴
خواننده:#هایده
ویولن: #حبیب_الله_بدیعی
سنتور: #منصور_صارمی
تمبک: #جهانگیر_ملک
آواز:بیات اصفهان
@Navayeirani

داستان های یک فروشگاه

22 Nov, 15:47


مرد طبق معمول پشت میز کافه نشسته و کتاب میخونه.زن سر میرسه و سلام میکنه و روبروی مرد میشینه. مرد میگه:امروز سبز پوشیدی؟ خبریه!؟ زن میخنده و میگه: یعنی وقتی کسی لباس سبز میپوشه باید اتفاقی بیفته؟ مرد:راستش من از رنگ سبز خاطرات عجیبی دارم دانشجو که بودم یه اتفاقاتی افتاد که نمی خوام ازش حرف بزنم چون خاطرات جالبی نیست ولی یه مدت فقط لباس سبز می پوشیدم و شال سبز دور گردنم می انداختم.برای همین از رنگ سبز خاطرات ویژه ای دارم.زن میگه حالا قشنگه؟ مرد:واقعا عالیه زن میخنده و میگه: پس میشه بریم بیرون توی فضا بشینیم چون میخوام سیگار بکشم.هر دو میرن و توی حیاط کافه زیر یک درخت می شینند.زن بلافاصله بعد از نشستن میگه:سهراب به نظرت دنیا ارزش زندگی کردن را داره؟مرد:چه بی مقدمه؟ می گذاشتی چایی بیارند، یه قلپ ازش بخوری بعدا از زندگی پشیمون بشی.- زن میخنده و میگه: نه واقعا جدی می پرسم به نظرت دنیا با این همه درد و رنج و پوچی ارزش زندگی کردن داره؟مرد:می دونی چیه؟ من به سختی و پوچی دنیا نگاه نمی‌کنم.دنیا برای من بسیار جالب و دیدنیه.اگه خوب به دنیا نگاه کنی ادمو شگفت زده میکنه.دنیا مثل یک جزیره ای می مونه که بهش تبعید شده باشی شاید زندگی توی این جزیره خیلی راحت نباشه ولی منظره هاش دیدنیه.زن:به نظرم گاهی اونقدر دور آدم شلوغ میشه که فرصتی برای نگاه کردن به اطراف و شگفت زده شدن نیست.یعنی همه عمرت توی جزیره دنبال غذا گشتن، آتش روشن کردن و پیدا کردن غار برای سرپناه و فرار از آدم خوارها میشه.مثلا دوستی دارم که دیشب پیشش بودم زندگیشو برام گفت واقعا ناراحت کننده بود .زن کیفشو باز میکنه و یک بسته سیگار درمیاره و به مرد تعارف میکنه و میگه: سیگار میکشی؟ مرد: نه من سیگاری نیستم.زن:منم سیگاری نیستم ولی با یه نخ چیزی نمیشه یه سیگار با من بکش‌.مرد یه سیگار برمی داره زن براش فندک میزنه و سیگار را روشن میکنه زن هم سیگارشو روشن میکنه مرد میگه از دوستت می گفتی.زن پک کوتاهی به سیگار میزنه و میگه: دوستم تقریبا سی و پنج ساله است و از شوهرش جدا شده و یک دختر چهارده ساله هم داره.خب دوستم با کسی توی رابطه است اهل پارتی و اینجور چیزها هم هست.اخیرا دختر چهارده ساله اش از زندگی خصوصیش که سعی می کرد ازش پنهان کنه،باخبر شده.آخه دخترها با پسرها فرق دارند دخترهای نوجوان خیلی فضولند و گاهی برای مادرشون مثل یک هوو می مونند.مرد خنده ای میکنه و با لذت پکی به سیگار میزنه و دودشو به هوا می فرسته و میگه پس خوشحالم که امیر حافظ پسره.ادامه بده: زن:دوستم حس می کنه دخترش آسیب دیده و به چشم یک مجرم به مادرش نگاه میکنه.دوستم گفت به دخترم گفتم: من یک زن جوونم.درسته مادر تو هستم ولی منم حق زندگی دارم.نباید انتظار داشته باشی تا آخر عمر عین راهبه ها زندگی کنم.منم ممکنه ازدواج کنم ممکنه با دوست هام مهمونی برم منم میخوام زندگی کنم مرد: دخترش این حرفها را می فهمه؟ زن: نه.نمی فهمه.خب یه دختر چهارده است قدش بلنده ولی فک می کنه مادرش باید عصاره نیکی ها و خوبی های عالم باشه.حالا به نظرت این زندگی تماشاییه؟ مرد سرفه ای میکنه و سیگار را توی زیر سیگاری خاموش میکنه آهی میکشه و میگه.نمی دونم.شاید دید من اینجوریه که لزوما با دید دیگران یکی نباشه زن: من گاهی با دوست هام دور هم جمع میشیم که خب همشون زن های زیر چهل سال هستند.سهراب، برخی زندگی ها خیلی عجیبند. یعنی تو نمی دونی زیر پوست این شهر چه خبره.تو نگاهی به اطرافت توی این کافه بنداز؟.من می دونم اگه پای حرف برخی از این آدما بشینی می فهمی همه اون فیلم ها و داستانهایی که توی کتاب ها هست و غیر واقعی به نظر می رسند واقعیت دارند.من دیده ام برخی زندگی ها که چقدر عجیبند.اونقدر عجیب که اگه ازشون یک رمان بنویسی کسی باورش نمیشه.ولی واقعیت دارند.زن سیگارش تموم میشه و فنجان چایی را برمی داره و کمی از اون میخوره.مرد با لبخندی به زن خیره میشه و میگه بیا دیگه حرف تلخ نزنیم.هر چقدر از تلخی های دنیا بگیم تمومی نداره:زن میگه:اگه میخوای من جوک بگم و تو بخندی من آدمش نیستم.مرد میگه: ولی من جوک زیاد بلدم.قصه گوی خوبی هم هستم شعر هم بلدم.میخوای برات قصه بگم؟.زن خنده عمیقی میکنه و میگه:حتما یه لاک‌پشت هم تو خونه داری که بسکتبال بازی میکنه.مرد میخنده و دستهای زن را توی دست هاش میگیره و گرم فشار میده به چشمهای زن نگاه می کنه و بعد از مدتی میگه: الان چه حسی داری؟ زن آب دهنشو قورت میده و میگه:راستش یه کم سردم شده.حس می کنم باید برم یه جای گرم و امن....
#داستانک

داستان های یک فروشگاه

21 Nov, 05:58


@myplaylist8991

داستان های یک فروشگاه

21 Nov, 05:58


ماه آذر است و هوا اردیبهشت.حیف نیست آغوشم خالی از تو باشد!؟.....

داستان های یک فروشگاه

19 Nov, 08:20


برق اومد!

داستان های یک فروشگاه

19 Nov, 08:14


وقتی برق میره،قهوه ساز کار نمیکنه.وقتی قهوه ساز کار نکنه آدم نمی تونه قهوه بخوره. وقتی نتونه قهوه بخوره آدم خمار میشه وقتی خمار‌میشه اعصابش خرد میشه.وقتی اعصابش خرد میشه با یه مشتری بر سر یک پنیر تاریخ گذشته دعوا میکنه.اون طرف دعوا هم اعصاب نداره چون برق رفته و مثلا توی بانک کارش راه نیفتاده. وقتی دعوا میشه به همدیگه فحش میدن.وقتی فحش میدن دست به یقه میشن.وقتی دست به یقه شدند اونوقت اعصابشون ت خ م ی تر میشه.بعد اون کسی که پنیر تاریخ گذشته دستش بوده و اعصابش خراب شده میره خونه با زن و بچش دعوا می کنه.دعوا که می کنند زن قهر میکنه و عین تو فیلم ها یه چمدون برمی داره و تعدادی لباس داخلش میزاره و میره. اعصابش بازم ت خ م ی تر میشه.
اونوقت اگه اون کسی که پنیر تاریخ گذشته داره و با زنش هم دعوا کرده و زنش هم با یک چمدون لباس از خونه قهر کرده و رفته، کتاب صادق هدایت هم خونده باشه. میره توی آشپزخونه و شیر گاز را باز میکنه.ولی چون مثل صادق هدایت حرفه ای و باهوش نیست خونه پر از گاز میشه و یهو با یه جرقه خونه منفجر میشه! بعد که خونه منفجر شد همه فک می کنند از آسمون یه پهباد شلیک کرده.بعد توی رادیو تکذیب می کنند که غلط کرده هر کی گفته بعد.......

داستان های یک فروشگاه

19 Nov, 06:13


اینجا ناگهان برق میره.برق رفتن یک فروشگاه خیلی هزینه داره.هر برق رفتن و آمدنی باعث میشه یکی از یخچال ها و یا تجهیزات فروشگاه از کار بیفته.
نه برق هست،نه هوا هست نه آب هست( رودخانه اینجا سالهاست خشک شده).نه اینترنت هست.وقتی بخواهند مالیات و جریمه بگیرند قوانین مثل سوئد و سوئیس دقیق کار میکنه وقتی بخواهند خدمات بدهند ناگهان قوانین تبدیل میشه به قوانین کشورهای بورکینافاسو زئیر و گینه بیسائو.
تازه می خواهیم جهان را اصلاح کنیم استکبار را نابود کنیم.فلسطین را آزاد کنیم......معلوم نیست این توهمات کی به آخر میرسه.....

داستان های یک فروشگاه

18 Nov, 09:19


سیستم صبحانه من اینجوریه که صبح که از خونه میام بیرون یک سیب برمی دارم و در حال پیاده روی به سرکار گاز میزنم و می خورم و تا ظهر به غیر از قهوه چیز دیگه ای نمی خورم.ظهر تازه صبونه میخورم که معمولا املت هست.نمی دونم این در نظر علما فستینگ محسوب میشه یا نه ولی امیدوارم از ما به عنوان فستینگ بپذیرند.
املت را توی یک کافه کوچیک نزدیک فروشگاه می خورم که یک خواهر و برادر اونو اداره می کنند.خواهر بیست و چند ساله و برادر سی و چند ساله است.بین اونها رابطه قشنگی هست خیلی شادند و مثلا وقتی به هم می رسند همدیگه را بغل می کنند و می بوسند.برعکس خیلی خواهر و برادرها که رابطه خوبی با هم ندارند.
چند روزی بود گرفتار بودم و کافه نرفته بودم.دیروز رفتم و طبق معمول یک املت سفارش دادم.این دفعه خواهر بود.بعد سلام و احوال پرسی گرمی،گفت چند روز نیومدید نگرانتون شدیم می خواستم بیام فروشگاه سراغتونو بگیرم ببین حالتون چطوره.....منم تشکر کردم و طبعا املت با شنیدن این حرفها طعم دیگه ای داشت!.
بعد که غذا تموم شد و با تعارفات فراوان حساب کردم موقع خروج،کف را تی زده بودند و زمین لغزنده بود و همونجا بشدت زمین خوردم!
زمین خوردن معمولا دو مدله!.مدل اول اینجوریه که دست و پای آدم زخم میشه و آسیب می بینه و مدل دوم اینجوریه که اتفاقی نمی افته فقط آبروی آدم میره.این زمین خوردن بنده هر دو آپشن را با هم داشت! خلاصه فوری بلند شدم خودمو جمع کردم و از کافه فرار کردم.
فک کنم یه مدت باید قید املت را بزنم و با همون سیب، صبونه را سر کنم!

داستان های یک فروشگاه

17 Nov, 22:20


برخی آدمها گویی برای این جهان آفریده نشده اند.شاید چون بیش از حد حساس و عمیق اند و وقتی در عمق هر چیزی فرو می روند پوچی و پوکی آنرا می بینند.یکی مثل خیام با مستی و معاشرت با خوب رویان این پوچی را نادیده میگیره و برخی دیگه ترجیح می دهند دیگر در این جهان نباشند و زودتر از اجل، تکلیف را روشن کنند.
این کتاب، نامه های صادق هدایت در اواخر عمر است که به اشخاص مختلف نوشته شده.گویی گردآورنده می خواسته با این نامه ها دلایل افول شرایط روحی او را به تصویر بکشد.نامه ها به طرز  عجیبی استوار و زیبا نوشته شده اند.مانند بوف کور که بعد از دهها سال همچنان استوارترین رمان فارسی است....
نکته جالب این که همانطور که می دانید رزم آرا نخست وزیر وقت، شوهر خواهر هدایت بود و برادر هدایت یعنی محمود هدایت هم معاون نخست وزیر بود.ولی مطابق نوشته های کتاب،هدایت در پاریس زندگی محدودی داشت بخصوص این که در هتل های ارزان قیمت سکونت داشت و بخاطر مشکلات مالی مرتب هتلش را عوض می کرد.در کتاب نکته ای نیست که نخست وزیر و معاونش که هر دو از نزدیکان هدایت بودند به او کمکی کرده باشند و یا از امکانات دولتی برای فامیل بازی هایی که امروز رواج دارد، استفاده کرده باشند.....
کتاب،بسیار خواندنی است.
#کتاب

داستان های یک فروشگاه

17 Nov, 18:11


این چند روزه به مناسبت هفته کتاب اگه برای خرید کتاب به کتابفروشی رفتید. و در ضمن به فلسفه و روانشناسی هم علاقه داشتید این کتاب را پیشنهاد می کنم.برای من بسیار آموزنده بود....
#کتاب

داستان های یک فروشگاه

16 Nov, 22:03


ایشون هم قراره سخنگوی کاخ سفید شوند!

داستان های یک فروشگاه

16 Nov, 21:55


شاید اگه اسم این سه نفر زیر عکس ها نوشته نشده بود برخی فکر می کردند این سه نفر از بازیگران یک سریال هالیوودی هستند.ولی همانطور که می بینید این سه نفر هنرپیشه نیستند بلکه قراره چند پست کلیدی را در دولت آینده آمریکا به دست بگیرند‌.انتخاب ترامپ فقط انتخاب یک شخص نبود.امریکایی ها در واقع به ساکنان اولیه ایالات متحده رای دادند.سفید پوستان محافظه کار،مسیحی و بشدت آمریکائی......
ویژگی های اینها محافظه کار بودن،مذهبی بودن(مذهبی نه لزوما با تعاریف خاورمیانه ای، مثلا با سقط جنین مخالفند گرچه افراد بشدت مذهبی هم در بین انها هست) و مهمترین اینکه،معتقدند همه چیز باید برای امریکا باشد. برای همین دشمنان و رقیبان باید سرکوب شوند.....در این دولت حکومت هایی که با آمریکا مشکل دارند و یا حتی رقیب امریکا هستند بایستی خیلی مراقب باشند!

داستان های یک فروشگاه

16 Nov, 21:42


در سال ۱۹۹۵ صرب ها،شهر سربرنیتسا در بوسنی هرزگوین را تصرف کردند.ابتدا همه مردم شهر را جمع کردند و بعد همه مردان بالای پانزده سال را به بهانه محافظت از زنان و بچه ها جدا کردند.....انها را سوار اتوبوس ها کرده و به جنگلهای اطراف بردند.ان مردان هشت هزار نفر بودند که همگی قتل عام شدند و در گورهای دست جمعی به خاک سپرده شدند.‌‌‌‌...
این کتاب داستان محاکمه جنایتکاران جنگی در بوسنی هرزگوین است.کتاب برای من بسیار خواندنی بود چون قبلا در مورد جنگ بوسنی خوانده بودم و مورد علاقه ام بود.
کتاب درباره شخصیت ادمهای جنایتکار هم حرف های جالبی داره.کسانی که به راحتی ادمهای بیگناه را با لذت می کشند واقعا کی هستند؟ دسته اول ادمهای کوچکی هستند که توسط سیستم بهشون قدرت داده میشه.فرض کنید مردی که سواد آنچنانی نداره و حتی نمی تونه کارگر یک رستوران بشه ناگهان ژنرال میشه.دیکتاتورها با سپردن کارهای بزرگ به ادمهای حقیر و عقده ای و در عین حال مطیع و فرمانبردار از انها اسلحه سرکوب می سازند.
اما دسته دوم جالبترند.جوانی را تصور کنید که بسیار روحیه لطیفی داره.ماهیگیری میکنه حتی به دیگران کمک میکنه و جوان ساده ای هم هست.این جوان هم به راحتی تبدیل به یک هیولا میشه‌.اول با شستشوی مغزی ایدئولوژیک،و در مرحله بعد هم به او اسلحه می دهند.انوقت همه جور جنایتی برای او قابل توجیه است...‌.
#کتاب

داستان های یک فروشگاه

15 Nov, 17:00


چند روز پیش یکی از رفیقام پیام داد که میای بریم استخر؟.منم گفتم نیکی و پرسش؟ پرسید:کی وقت داری؟ گفتم سه شنبه ساعت ۹ شب کارم تموم میشه. اونم گفت پس سه شنبه ساعت ۹ میام دنبالت...
سه شنبه ساعت نه اومد دو نفر دیگه هم بودند.گفت امشب سانس اداری استخر هست.یعنی این سانس برای کارمندان اداره است.و استخر هم مجانیه.هر کدوم از شما را به یه اسمی رزو کرده ام.رو به من کرد و گفت شما محمد هاشمی هستی با کد پرسنلی ۴۷۷۵!
منم گفتم من اینجوری استخر نمیام عین ادمیزاد بلیط می خرم،میرم داخل.اونم گفت نمیشه سانس کلا اداریه و بلیط آزاد نمی فروشند.منم گفتم می خواستی زودتر بگی که یه وقت دیگه که ساعت عادی هست،می رفتیم.اصلا کاری به درست بودن و غلط بودن این کار ندارم.من عادت به حرف شنیدن از کسی ندارم یعنی همین مونده که بلیط فروش استخر به خاطر یه بلیط ناقابل یه چیزی بهم بگه.اونم گفت بحث پول نیست.این سانس کارمندیه و بلیطی نیست و کاریش نمیشه کرد.همه کارمندها دو سه نفر را با خودشون همین جوری میارند نگران نباش!.خلاصه در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتم. راستش منم زیاد روحیه تقلب ندارم برای همین هول میشم!
همه ایستادند داخل صف یه اقایی یه لیست دستش بود اسم ها را می پرسید و تیک می زد.به من که رسید پرسید اسم؟ گفتم محمد هاشمی کد پرسنلی ۴۷۷۵.یه نگاهی به لیست انداخت و گفت ما همچین کسی نداریم! یه امیر محمد هاشمی داریم به همین کد.شما امیر محمد هاشمی هستید؟ منم هول شدم و آروم گفتم بهم گفته اند محمد هاشمی! دوباره یه نگاهی به لیست انداخت گفت اینجا یه سید امیر محمد هاشمی با همین کد پرسنلی داریم شما سید هستید؟ منم که دیگه کلا هنگ کرده بودم گفتم: نمی دونم والا! اونم خنده اش گرفت منم در حالیکه صورتم از خجالت سرخ شده بود گفتم میشه من بلیط بخرم؟ اونم با خنده گفت: برو داخل،نفر بعدی!؟
داخل استخر من به این رفیقم فحش می دادم و اونم می خندید.گفت‌ ما به این همکارمون که به اسم اون بلیط تو را رزو کردم، میگیم محمد هاشمی نمی دونستم یه امیر هم پشت اسمش داره!

داستان های یک فروشگاه

12 Nov, 10:02


می دونید چرا این مملکت پیشرفت نمیکنه که هیچ،روز به روز عقب میره؟ چون عقلانیت کسانی که برای ما تصمیم می گیرند در این سطحه!

داستان های یک فروشگاه

12 Nov, 09:31


به کجا می روند،آدمهایی که فراموش می شوند....

داستان های یک فروشگاه

12 Nov, 09:28


هر آدمی باید یک روز برای خودش باشد.فقط برای خودش.ان روز را با هیچ کسی قسمت نکند.به‌ چیزی غیر از خودش فکر نکند. ولی در آن روز باید تو باشی.چون فقط کنار تو خودم هستم.بدون تو فقط آدمی هستم با ماسک های رنگارنگ و ناآشنا.....

داستان های یک فروشگاه

11 Nov, 15:08


من از همه حواس‌پنجگانه ام به نحو احسن استفاده می کنم! مثلا خیلی ها موسیقی گوش نمی کنند و اصولا صدا خیلی براشون مهم نیست ولی موسیقی جزئی از زندگی منه. همانطور که خیلی ها به عطر حساس نیستند و براشون عطرها خیلی مهم نیست ولی خب بوها گاهی برای من بسیار خاطره انگیزند.
ولی از دو صدا بشدت بیزارم یعنی وقتی به گوشم میخوره حس بدی دارم.یکی صدای نخراشیده بلندگوی این وانت هایی که ضایعات می خرند و توی کوچه ها می گردند:"نان خشک، سماور شکسته،آبگرمکن شکسته،ضایعات آهن ضایعات چدن.....می خرییییییم!"یکی دیگه هم صدای جارو برقی!
این باشگاهی که میرم خیلی ادعای باکلاسی و تمیزی دارند برای همین یک جارو برق صنعتی دارند که صدای اصیل و مشمئز کننده جارو برقی به نحو احسن از آن به گوش میرسه.یعنی به نظرم به صدای اون میشه گفت صدای جاروبرقی تراز!. مرتب هم یک نفر داره یه گوشه از باشگاه را با اون صدای نفرت انگیزش جارو میزنه.هر وقت میخوام برم باشگاه زنگ میزنم به رفیقم که اونجاست و می پرسم: جارو چه وقت خاموش میشه!؟ هر وقت خاموش شد زنگ بزن من بیام!

داستان های یک فروشگاه

11 Nov, 14:53


ویلیام جیمز همانطور که گفتم از بنیانگذاران روانشناسی مدرن است راه حل جالبی را برای رهایی از تله روزمرگی پیشنهاد میکنه.
مغز آدمها تدریجا به روزمرگی عادت میکنه انچنان که جلوی هر تغییری مقاومت میکنه.برای همین شما هر کار غیر روتین که بخواهی انجام بدهی مغز جلوی اون می ایسته برای همین آدمها مثلا میخوان از شنبه ورزش را شروع کنند از شنبه زبان بخونند ولی اون شنبه هیچ وقت نمیاد.چون این کارها عادت نشده و در زندگی شما غیر روتین هست.
جیمز میگه برای این که ذهن شما به تغییر عادت کنه هر روز دو کاری که دوست ندارید انجام بدهید،دو کار غیر دلخواه.همین کار، ذهن و روان شما را برای تغییر انعطاف پذیر میکنه....

داستان های یک فروشگاه

28 Oct, 16:46


از این دنیا یک چیز خاص می خواهم.چیزی که جایی نباشد.چیزی که کسی نظیرش را نداشته باشد.نمی دانم.چندان برایم قابل توصیف نیست. چیزی که قطعه ای از بهشت در آن باشد.مثل شادی نشسته بر ابر.مثل پروانه ای با نقش های آبی بر بال ها و لمیده در آغوش یک گل سرخ.شاید هم مثل دود عطرآگین عود در یک معبد چند هزار ساله هندو.و یا بوسه ای داغ بر فراز قله یخ زده دماوند.یک چیز کاملا خاص. چیزی شبیه" تو"....

داستان های یک فروشگاه

27 Oct, 18:33


اگه یادتون باشه از یکی از مشتریها گفتم پیرمردی که راننده کامیون‌ بود و وقتی زنش فوت میکنه میره و از یکی از مناطق محروم یک زن جوان میگیره. او که پیرمرد بشدت فرسوده و بیماری هم بود گاهی می اومد درد و دل می کرد.می گفت زنم بچه میخواد ولی بچه دار نمیشه(حدس می زنم داستان برعکس بود) و ابراز پشیمونی می کرد که چرا رفته و دوباره زن گرفته.....
خلاصه زن جوانش باردار شد و بچه به دنیا اومد.جدیدا زن مرتب با نوزاد برای خرید میاد ولی از اون پیرمرد خبری نیست.سراغشو از پسرش که اونم مشتری ماست و اونم راننده کامیونه، گرفتم که گفت بشدت بیماره. گفت بچه اش که به دنیا اومد بستری شد و زیاد حالش خوب نیست.
همیشه وقتی اون زن جوان با شوهر پیرش می اومد یه جورایی اخم کرده بود و چهره غمگینی داشت. ولی الان تقریبا هر روز با پسرش برای خرید میاد و چهره بسیار شادی داره.پسرش هم مثل پدر و مادرش چشمانی روشن و پوست سفیدی داره و بشدت خوشگله.ظاهرا اون زن از اون پیرمرد فقط یک بچه می خواست که به آرزوش رسید.برای آینده اش برای تنهایی هاش،نمی دونم.شاید هم برای انتقام.....

داستان های یک فروشگاه

27 Oct, 17:17


یک دختر تقریبا سی ساله است و بازاریاب یک شرکت تولیدی سس و کنسروجات است.مدتیه با موتور برای ویزیت میاد.یک وسپا زرد قناری داره که گاهی اونو توی خیابون می بینم.خودش میگه از وقتی با موتور  ویزیت میرم، درآمدم دوبرابر و کارم نصف شده.قبلا باید کلی پیاده روی می کردم تا مسیرمو ویزیت کنم ولی الان با موتور خیلی راحت میرم ویزیت.در ضمن من عشق موتور شده ام و بعد از ظهرها با دوستام میرم توی شهر می گردیم.....
الان شهر پر از دختر موتور سوار شده در حالیکه گواهینامه موتور به زنان داده نمیشه یعنی اگه اتفاقی بیفته بیمه و قانون هیچ حمایتی از اونها نمیکنه.
با خودم فکر می کردم بعد از انقلاب هیچ آزادی اجتماعی به آسانی به مردم داده نشده یعنی در واقع مردم خودشون ازادی ها را به دست آورده اند.
پروسه به این شکل بوده که ممنوعیت نادیده گرفته شده،بعد فراگیر شده و بعد هم که سیستم دیده قانون ناکارآمد شده و در واقع ممنوعیت دیگه ممکن نیست اون رفتار آزاد شده.یک زمانی حتی حمل ساز غیر قانونی بود و داشتن مثلا یک تار نیاز به مجوز داشت.بعد رسید به نوار کاست. در دهه شصت گشت های شهری با ایست بازرسی ماشین ها را تفتیش می کردند و مثلا اگه کسی نوار کاست معین توی ماشین داشت از او می گرفتند.ویدئو،ماهواره،دوچرخه‌سواری زنان و حالا هم اینترنت و ممنوعیت ها در پوشش و موتور سواری زنان.محدودیت های انها هم در حال کم اثر شدند
بالاخره دیر یا زود مجبور میشن به زنان گواهینامه بدهند.جامعه ایران،بخصوص نسل جدید خیلی از حاکمان مدرن تر و جلوترند.مردم راهشونو میرند و سیستم هم تدریجا و به آرامی ناچار به تغییر و استحاله خواهد شد.تجربه گشت ارشاد هم ثابت کرد که افراط در برخوردهای سلبی ممکنه تبدیل به یک فاجعه بشه.....
+ من معتقدم در آینده مطالعه زندگی اجتماعی ایرانیان در این چند دهه اخیر و نسبت آنها با قانون و حکومت به یکی از مثال های جالب و درخشان در علوم اجتماعی تبدیل خواهد شد....

داستان های یک فروشگاه

26 Oct, 18:09


اینم شام بنده است که معمولا سرکار می خورم البته فقط سفیده هاشو می خورم.من با تخم مرغ رفیقم.صبح املت و معمولا شب سفیده تخم مرغ.رفاقت من با تخم مرغ از سر عشق نیست.حالا املت خوبه ولی سفیده تخم که کلا مزه خاصی نمیده. دوست داشتم رفقای باحال تری داشتم،سوسیس،هات داگ،شیرینی خامه ای، پیتزا.اینها رفقای باحال تری اند.ولی متاسفانه ناباب اند.میشه با چیزهای ناباب و ادمهای ناباب هم رفیق بود ولی باید فاصله را حفظ کرد.دنیا اینجوریه.شب ها سفیده تخم مرغ می خورم و گاهی نیمه شب ها خواب هات داگ می بینم!

داستان های یک فروشگاه

26 Oct, 17:48


پسرعمه ای دارم که حدودا شصت ساله است.چند روز پیش خونه شون بودم.یک پنکه خیلی قدیمی روی میز گذاشته بودند،مثل یک کالای تزئینی.یک پنکه ژاپنی با مارک میتسوبیشی جالب اینکه رادیو هم داشت،داستان پنکه را پرسیدم.اول گفت بزار روشنش کنم.پنکه را روشن کرد.کمی صدا می کرد و لق می خورد ولی خوب کار می کرد.رادیو، اونم خوب کار می کرد.گفت مادر خدابیامرزم تعریف می‌کرد وقتی به دنیا اومدی( شصت سال پیش)به پدرت گفتم بچه گرمشه ما پنکه می خواهیم.اونم فردا رفت و این پنکه را خرید.شصت ساله که کار میکنه و خراب هم نشده....
ما هم تو خونمون همچین پنکه ای داریم.ولی با مارک توشیبا.البته خیلی جوونتر از پنکه پسرعمه ام هست.خیلی با این پنکه خاطره دارم تایمرش دستی بود.یعنی می چرخوندی مثلا روی نیم ساعت یا یک ساعت خودش سر تایم خاموش می شد.یک شاسی هم روی خود پنکه بود که وقتی به داخل فشار می دادی،ثابت می شد و وقتی شاسی را بالا می کشیدی می چرخید.یکی از تفریحات تابستانی در دوران بچگی این بود که با برادرهام جلوی پنکه می نشستیم و دهنمونو باز می کردیم و صدا در می آوردیم و پره های پنکه صدای ما را قطع و وصل می کرد.تنها چیزی که تو خونه می چرخید و هیجان ایجاد می کرد پنکه بود چیز دیگه ای نبود این یکی از تفریحات تابستانی ما بود!.خاطره دیگه این که یادمه وقتی مادرم جوان بود وقتی از حمام می اومد موهاشو جلوی پنکه خشک می کرد.جالب اینجاست که این پنکه هم داستان مشابهی داره.وقتی من به دنیا میام هوا گرم میشه و مادرم به پدرم میگه بچه گرمشه اونم میره پنکه می خره.
هنوز پنکه را توی خونه داریم. گاهی روشنش می کنم و به لق لق اون گوش می کنم و کلی خاطره برام زنده میشه.حتی گاهی جلوی پنکه روشن صدا درمیارم تا بازتاب صدای دوران بچگی را بشنوم.
ما هم توی دفتر فروشگاه پنکه داریم، پارس خزر. هر دو سه سال یکبار باید یه نو بخریم.خراب میشه،درست میکنیم دوباره خراب میشه.و خلاصه اگه زیاد توی تعمیرش اصرار کنیم خرد و خاکشیر میشه.
متاسفانه دیگه پنکه ژاپنی پیدا نمیشه.پنکه هایی که هم خنک میکردند و هم خاطره می ساختند و نهایتا مثل یک کالای عتیقه و دوست داشتنی روی دکور خونه بازنشسته می شدند....

داستان های یک فروشگاه

26 Oct, 08:37


خیام اگر زباده مستی خوش باش.
با ماه رخی اگر نشستی خوش باش.
چون عاقبت کار جهان نیستی است.
انگار که نیستی،چون هستی خوش باش.

داستان های یک فروشگاه

26 Oct, 07:00


اگه شما می خواهید دشمنی را برای خودتون تعریف کنید اولین قدم اینه که دشمن خودتونو بشناسید.این که بگید مرگ بر فلان و مرگ بر بهمان مشکلی را حل نمیکنه.مثلا کشور آمریکا نزدیک به یک قرن است که قدرت اول جهان است.خیلی ها منتظر زوال این کشور بوده اند ولی همچنان که می بینید این کشور با قدرت در فرهنگ،اقتصاد،نظامی و فن آوری پیشتاز است.
مساحت کشور اسرائیل یک پنجم استان اصفهان است.ولی ببینید چه بی رحمانه با همسایگان خودش رفتار میکنه.نزدیک به پنجاه هزار نفر در غزه کشته شده اند.این منطقه کاملا ویران شده حتی مردم با کمبود مواد غذایی و قحطی مواجهند.ولی هیچ کشوری نمی تونه هیچ کمکی به این مردم مظلوم بکنه.از آن طرف اسرائیل داره خیلی راحت لبنان را خراب میکنه.از جنوب شروع کرده و جلو میره.هیچ کشور،هیچ سازمان و هیچ نهادی هم کوچکترین کاری نکرده و نمی تونه بکنه.واقعا چرا؟ یکی از دلایل اون پشتیبانی غرب و نفوذ یهودیان در ساختار قدرت جهانی است که این درسته.ولی واقعیت اینه که اسرائیل پیشرفته ترین کشور خاورمیانه است.و نهایتا قدرت باید از داخل نشات بگیره.
مثلا اسرائیل یکی از بالاترین سرعت های اینترنت در جهان را داره و البته در کشور ما هم که همه چیز فیلتره.یا نمونه ای دیگه آمار سرانه فرهنگیه که این آمار را علی اکبر صالحی وزیر ارشاد گفته است.سرانه فرهنگی در ایران ۱۶ دلار و در اسرائیل ۷۰۰ دلار است یعنی تقریبا چهل و پنج برابر ما!. جالب اینجاست که سرانه فرهنگی اسرائیل تقریبا چهار برابر آمریکاست.
البته اسرائیل هم داری یک حکومت ایدئولوژیک است.مخصوصا این دولتی که فعلا بر سر کارند. انها معتقدند یهودیان قوم برترند.دشمنان یهودیان مطابق گفته های کتاب مقدس کافرند و طبعا کفار در همه ادیان قابل ترحم نیستند.و یهودیان باید برای سرزمین موعود بجنگند...
فقط ایدئولوژی میتونه یک چنین قساوتی را توجیه کنه....

داستان های یک فروشگاه

26 Oct, 05:56


متاسفانه در این گیر و دار موز،همچنان به تجاوزات خودش ادامه میده😐

داستان های یک فروشگاه

26 Oct, 05:25


همانطور که چند روز پیش،پیش بینی کرده بودم.اسرائیل با بمب و موشک کاری نمی تونه بکنه.شاید بهتره بگیم اگه بتونه هم کاری نمیکنه.حمله به تاسیسات اقتصادی که تلفات غیر نظامی داشته باشه به هیچ وجه به نفعش نیست.امید اونها به موریانه هاست....

داستان های یک فروشگاه

25 Oct, 17:23


🎧 آهنگیفای: جستجوی موزیک

داستان های یک فروشگاه

25 Oct, 17:23


شنبه.سلام آقای لوله کش.من خانم فرشته هستم به شما پیام میدم.حمام همسایه کناری آب می‌داده شما اومدی خونه من و دیوار حمام را سوراخ کردی و رفتی. برای اتمام تعمیر حمام تشریف نمیارید؟ من به حمام خونه ام نیاز دارم.
یک شنبه. سلام آقای لوله کش.یادتونه اومدید حمام را تعمیر کنید.من براتون چایی آوردم و شما گفتید قند نمی خورید منم براتون رطب آوردم و گفتید چقدر شیرینه.بعد که چایی را با رطب خوردید گفتید مادرم مریضه؟ مادرتون حالش چطوره؟ بهتره؟ این حمام ما چی شد؟ برای تعمیر تشریف نمیارید؟
دوشنبه.سلام آقای لوله کش. یک دکتر خوب برای مادرتون پیدا کردم.متخصص زانو هست.میگن معجزه میکنه.ادرسشو می فرستم براتون.اگه خواستی ببریش پیش دکتر خودم میام کمک می کنم.به خدا این حمام خیلی داره اذیت میکنه.امروز مجبور شدم خونه همسایه برم حمام.خب آدم خجالت میکشه مزاحم مردم بشه.لطفا بیایید این حموم ما را درست کنید.
سه شنبه: سلام آقای لوله کش.خوبی؟.راستی یادمه گفتی چند هفته قبل با دوستهات رفتم کویر.میشه بگی با کدوم تور رفتی؟.گفتی اکیپ خیلی با حالی بوده راستش منم تا حالا کویر نرفتم.میشه آدرس تور را بدی؟.یا اگه یه بار دیگه رفتی بگو منم بیام خیلی روحیه ام خسته شده.دیوار حموم می لرزه به خدا.حس می کنم آب تو دیوار جریان داره. خونه ام داره خراب میشه.نمیای؟
چهارشنبه.سلام حمید.به نظرم کارت درست نبود.با احساس یک زن جوان بازی کردن هنر نیست.به بهانه تعمیر کردن حمام خونه مردم بیایی حمام را نیمه کاره بزاری دل صاحبخونه را هم ببری و دیگه خبری ازت نشه.درسته واقعا؟ حموم داره خراب میشه.یه سری بزن.
پنج شنبه: حمید جان! لااقل پیام منو جواب بده.کارت دارم.اصلا یه سوال.تو یک هفته هر روز می اومدی و  حمام خونه را تعمیر می کردی دستمزد نمی خوای؟ چقدر بی شرفی!
جمعه: کثافت، آشغال،بی شرف.حتی یه ذره برای احساس آدمها ارزش قائل نیستی.پیام میدی که من حمام را درست کردم و کار را تموم کردم.درسته حمام را درست کردی، یادم نرفته.ولی خیلی بی شرفی.ایشالا همون مادر چلاقت داغتو ببینه بی شرف بی احساس!
#داستانک

داستان های یک فروشگاه

24 Oct, 07:14


کمک حسابدار محترم هنوز نیامده، گفت ده روز برای عمل بینی مرخصی می خوام!. ما هم گفتیم چشم.بعد دو هفته اومد خوشحال و خندان با زیر چشمانی سیاه و بینی بسته بندی شده و یک جعبه شیرینی بزرگ.ازش پرسیدم این بینی چقدر برای شما هزینه داشت که مبلغی که گفت دستمزد یکسالش بود!.
همانطور که می دونید حسابدار باید کارش توی حساب و کتاب باشه یعنی سرش باید پایین باشه و روی اسناد کار کنه.بعد که اومد دیدم پشت میزش نشسته و به طاق خیره شده.پرسیدم داستان چیه که گفت دکتر گفته تا مدتی نباید سرت پایین باشه.منم گفتم شما دو هفته که مرخصی بودی حالا یکماه هم می خواهی سقف دفتر را تماشا کنی اینجوری نمیشه.شما برید خونه هر وقت دماغتون خوب شد تشریف بیارید!
+ چیزی که من با معاشرت آدمها فهمیدم هیچ چیز مثل حس زیبا بودن و جوان بودن به آدمها روحیه نمیده بخصوص زنها.و آدمها حاضرند هر بهایی را برای زیبا به نظر رسیدن و جوان ماندن بپردازند.البته آدمهایی که تو دام این چرخه زیباسازی و جوان سازی می افتند گاهی اونقدر جلو میرن که روحیه خودشونو به ظاهرشون گره می زنند اونوقت زندگی براشون سخت میشه.برای همین هیچ وقت نباید به کسی گفت که مثلا زشت شدی چاق شدی مسن شدی......این حرفها برای آدمها گاهی بسیار ازار دهنده است....

داستان های یک فروشگاه

23 Oct, 17:29


گاهی یک چالش توی اینستا می دیدم که مثلا می گفتند در فلان کشور با دستمزد یک روز حداقل دستمزد،چه چیزهایی میشه خرید.در برخی کشورها با دستمزد یک روز کار می شد یک گاری بزرگ فروشگاهی از گوشت و میوه جات گرفته تا روغن زیتون و لوازم بهداشتی خرید.
اینم چالش در کشور ما.یک مایع دستشویی و یک مایع ظرفشویی که هر دو ساخت داخل هستند و همه جای دنیا کالاهای ارزان قیمتی محسوب می شوند معادل دستمزد یک روز یک کارمند دولت است.( همانطور که می بینید قیمت این دو مجموعا ۵۵۰ تومنه، که میشه درآمد ماهانه ۱۶۵۰۰۰۰۰ تومن.....‌
اخیرا حرف از حمله اسرائیل هست.من میگم اسرائیلی ها کاری نمی تونند بکنند.اگه بتونند هم نمی کنند.چون امید اونها به بمب و موشک نیست.امید اونها به موریانه هاییه که به زیر خانه افتاده و پایه خانه را آرام آرام پوک و نابود می کنند.این موریانه ها نارضایتی عمومی ناشی از مشکلات اقتصادی و اجتماعی است.جالب این جاست که در این وضعیت می خواهند مثلا قانون حجاب را دوباره اجرا کنند.
ایران کشور بزرگیه.نمیشه با بمب و موشک با اون مواجه شد.ولی تورم،بی ارزش شدن پول ملی نادیده گرفتن خواست و روحیات نسل جوان و به تبع ان نارضایتی عمومی میتونه تبدیل به آتش زیر خاکستر بشه.موریانه ها گاهی یک کاخ بسیار بلند و باشکوه را در سکوت کامل و در بی اطلاعی محض صاحب خانه خیلی آرام و به مرور زمان محو و نابود می کنند....... از ما گفتن!

داستان های یک فروشگاه

22 Oct, 22:17


یوگنی زامیاتین در رمان" ما" یک جهان ایدئولوژیک در حد اعلا ان را ترسیم می کند‌.در این جامعه هر آدمی فقط با یک عدد نام گذاری می شود و در واقع هر کس فقط یک عدد است.و این یعنی فردیت باید در جمع نیست و نابود شود.افراد در اپارتمان های شیشه ای زندگی می کنند تا همه چیز توسط حکومت کنترل شود.حتی عشق و سکس هم قانونمند است‌.و دستگاه تشخیص می دهد که فلان ادم چه وقت به سکس نیازمند است.و فقط انوقت است که کرکره ها برای چند دقیقه پایین می اید و خانه شیشه ای به حریم تبدیل می شود.قانون از اعداد و ریاضی می آید.چون ریاضی هیچ وقت اشتباه نمی کند و بر قطعیت بنا شده است.این حکومت آمده تا همه چیز را تعریف کند تا آدمها نیازی به اشتباه نداشته باشند یک رهبر برگزیده بر این جامعه حکومت می کنند که توسط این آدمها ستایش می شود و انتخابات چیزی جز تایید او نیست.....
ولی عشق همه چیز را به هم می ریزد.و حاکمان ان جامعه فراموش کرده اند مادر همه آدمها یعنی حوا آزادی و اشتباه را بر بهشت و راه بدون خطا ترجیح داد....
#کتاب

داستان های یک فروشگاه

22 Oct, 21:25


فیلم درخت انجیر معابد اثر محمد رسول اف را دیدم.من فیلم را نپسندیدم.فیلم ریتم آرام و خسته کننده ای داره،بازی ها قوی نیستند و از همه مهمتر این که قابل باور نیست.
در فرهنگ سیاسی بعد از انقلاب واژه ای به وجود آمده به اسم " آقازاده". جالب این جاست که این واژه اختراع ضد انقلاب خارج نشین نیست.بلکه اگه روزنامه ها و مجلات داخل را هم بخونید به کرات از این واژه استفاده میشه.یعنی مسئولینی که رفتاری مطابق ایدئولوژی در بخش اداری و فکری دارند ولی خانواده های اونها بعضا یا اشرافی زندگی می کنند و یا بچه های خودشونو به خارج از کشور می فرستند تا اونجا تحصیل کرده و زندگی متفاوتی داشته باشند.یعنی در واقع اون سبک از زندگی را برای مردم می خواهند نه برای خانواده خودشون.
گرچه رسول اف فیلم ساز خوبیه که فیلم هاشو دوست دارم ولی این فیلم نه فیلم خوبی بود و نه قابل باور.یعنی به فرض هم که این تیپ آدمها وجود داشته باشند( اون بازپرس) قطعا این رفتار را برای خانواده خود نمی خواهند و اصولا این حد از خشونت یک پدر با خانواده خودش اون هم بخاطر حادثه ای مثل گم شدن یک اسلحه کمری که جرم ان بیش از حد در فیلم بزرگ شده به هیچ وجه قابل باور نیست.نمی خواهم اسپویل کنم ولی دلیل گم شدن اسلحه هم معلوم و قابل باور نیست.....

داستان های یک فروشگاه

19 Oct, 17:38


پارسال توی میوه فروشی ها پرتقال خونی موزی را برای اولین بار دیدم.اتفاقا پرتقال خوشمزه ای هم بود.توت موزی هم که دو سه سالی هست اومده.امسال هم سروکله خرمالوی موزی پیدا شده.البته نخورده ام ولی تو میوه فروشی دیدم.اصلا ظاهر قشنگی نداشت و حتی میشه گفت به نوعی با حیثیت خرمالو بازی شده بود.به نظرم موز داره هر سال با یک میوه جدید جفتگیری میکنه که به نظرم اصلا قشنگ نیست.
سال آینده کیوی موزی،خیار موزی،بادمجون موزی،گوجه موزی.....اگه موز با میوه مورد علاقه بنده یعنی سیب قرمز جفتگیری کنه چی میشه؟.برای من که مثل کابوس می مونه.لطفا جلوی موز را بگیرید!

داستان های یک فروشگاه

19 Oct, 08:01


شمایی که سواد داری،با بزرگون میشینی روزنامه خونی،حرف می زنی،همه چی میدونی،شمایی که کله ات پره،لیسانس داری،واسه همه چی جواب داری، در نمیمونی،
بگو از چیه من همش خوابم میاد!،سرکار خوابم میاد،توی باشگاه خوابم میاد،تو خونه خوابم میاد،پا میشم خوابم میاد،می خندم خوابم میاد.می شینم خوابم میاد.و چیزی حریف خواب من نیست.چرا من همیشه خوابم میاد، واقعا چرا!؟
+ با عرض معذرت از جناب محمد صالح اعلا عزیز و دوست داشتنی.

داستان های یک فروشگاه

18 Oct, 15:41


جمهوری اسلامی با تفکرات و آرمان های ایدئولوژیک برسرکار آمد ولی نتوانست جامعه ای بر اساس شعارهای ایدئولوژیک خود بنا کند،بنا به دلایل متعدد که‌ من صرفا دو دلیل آنرا ذکر می کنم.
حکومت های ایدئولوژیک معمولا مردم را مقاوم و غیر مصرفی تربیت می کنند.مثلا اگه به فیلم هایی که از کره شمالی بیرون میاد دقت کنید می بینید که هیچ آدم چاقی در این کشور وجود نداره( به غیر از رهبر این کشور!) این نشون میده حتی تغذیه مردم کاملا کنترل شده است.یا در شوروی از کتاب هایی که از آن زمان می خوانیم.گاهی یک شخص یک پالتو را ده سال می پوشید.یا با این که شوروی کشور بسیار پهناوری بود آپارتمان های سی چهل متری با آشپزخونه و دستشویی اشتراکی فراوان بود.یا اصولا اسانسور در مجتمع های مسکونی وجود نداشت و گاهی اپارتمان هایی بسیار بلند و بدون اسانسور ساخته می شد.....ولی در ایران به چند دلیل این اتفاق نیفتاد.یکی ثروت عظیم نفت،و دیگر این که اصولا مردم ایران به طور کاملا فرهنگی ایدئولوژی پذیر نیستند.یعنی حکومت با سیاست های خارجی بر مبنای ایدئولوژی باعث تحریم و عدم پیشرفت کشور شده و از آن طرف مثلا مردم به خرید اتوموبیل شخصی و استفاده از بنزین ارزان برای سفرهای جاده ای علاقه زیادی دارند و اصولا ایرانی ها مردمانی توسعه گرا و عاشق زندگی هستند که این با محدودیت های ایدئولوژی سازگار نیست.چون در ایدئولوژی، رفاه، زندگی خوب و آزادی های اجتماعی فدای آرمان میشه.
مورد دیگری که باعث شد حکومت دینی به مشکل بسیار شدیدی برخورد کنه مورد زنان بود که به نظرم تا حد زیادی خود حکومت موجب این مشکل شد و اون شکل گیری دانشگاه آزاد بود.بعد از انقلاب حتی در دورترین مناطق هم دانشگاه آزاد ساخته شد.شما حتی به دور افتاده ترین شهرها هم که برید یک دانشگاه آزاد یا پیام نور می بینید.من یکی از لیسانس هایم را از یکی از این دانشگاه‌ها گرفته ام.دانشگاه ما در یک شهر کوچک و بشدت مذهبی واقع بود و در دانشگاه چادر و حجاب کامل برای دختران اجباری بود و جداسازی هم اعمال می شد.شاید برخی این را یک نکته منفی بدانند ولی فضای مذهبی حاکم بر دانشگاه باعث شد که خانواده های بشدت محافظه کار دختران خودشونو به دانشگاه بفرستند و خود دانشگاه هم در تغییر بافت سنتی شهرها بسیار موثر بود. دخترانی که حتی اجازه نداشتند بدون اجازه والدین از خونه خارج بشوند و در خانه به جز قالی بافی و کمک در کار کشاورزی کار دیگه ای نداشتند، وارد دانشگاهی شدند که فقط پوسته آن ایدئولوژیک بود.مگر نه مفاد درس ها،اساتید و دیگر روابط همگی مدرن بودند و این باعث شد بسرعت جامعه مدرن و غیر ایدئولوژی بشه.
در تلویزیون "من و تو" گاهی فیلم هایی از ایران قبل از انقلاب نشون داده می‌شد که دختران با دامن کوتاه آزاد و رها در شهر می گشتند و کنار دریا با بیکینی آفتاب می گرفتند.ولی این فیلم ها به هیچ وجه واقعی نیستند و در واقع زندگی یک درصد از مردم اونم مردم شمال تهران را نشان می داد.شما می تونید از پدربزرگ ها و مادربزرگ های خودتون بپرسید آیا قبل از انقلاب مردم اینجوری زندگی می کردند؟
این دو دلیل و همچنین دلایل دیگه ای که فرصت گفتنش نیست باعث شد که حکومت دینی در ایران،بر خلاف تصور،ایرانیان را به غیر ایدئولوژیک ترین و مدرن ترین مردمان خاورمیانه تبدیل کند.و همچنان که می بینید جنبش زنان،چالشی دائمی و روبه رشد برای حکومت باقی خواهد ماند....