زمان میگذره، بعدها یزدگرد، پدر بهرام می میمیره و بهرام به جای اون به تخت می شینه. بهرام هفت شاهدخت رو از سرزمینهای مختلف خواستگاری میکنه و هر یک رو به طریقی به کاخ خود میاره. یک روز در یک مجلس بزم زمستانه، یکی از استادانِ بنایی و معماری به نام شیده که مهارتهای زیادی داشت و در ساختن کاخِ خَوَرنَق شاگرد سنمار بود، متواضعانه به بهرام شاه میگه که میتونه هفت گنبد برای هفت روز هفته بسازه که هر کدوم به یک رنگ باشن و هر کدوم به نام یکی از اجرام آسمانی.:
شاه گفتا گرفتم این کردم/خانه ی زرین، درِ آهنین کردم
عاقبت چون بباید مرد/ این همه رنج ها چه باید برد؟
و آنچه گفتی که گنبد آرایم/ خانه را همچنان بپیرایم
این همه خانه های کام و هواست/ خانه ی خانه آفرین کجاست؟
بهرام شاه چند روز به پیشنهادش فکر می کنه و بعد هم می پذیره. هفت گنبد ظرف دو سال آماده میشه. هر کدوم از آنها بر اساس روزهای هفته بودند . این گنبد ها عبارت بودند از:
روز شنبه/گنبد سیاه/ سیاره ی کیوان
روز یکشنبه/ گنبد زرد/ خورشید
روز دوشنبه/ گنبد سبز/ماه
روز سه شنبه/ گنبد سرخ/ سیاره ی مریخ
روز چهارشنبه/ گنبد فیروزه رنگ / سیاره ی عطارد
روز پنجشبه/ گنبد صندل رنگ/ سیاره ی مشتری
روز جمعه/ گنبدِ سفید/ سیاره ی زهره
بعد از اونکه شیده کار ساخت گنبدها رو تموم کرد، بهرام شهر بابک رو به شیده می بخشه تا بلایی رو که نُعمان بر سر سنمار آورده بود رو تا حدودی جبران کنه.
این هفت گنبد، هفت خانه ی هفت رنگ بودند که بهرام هر روز میتونست لباسی به رنگ اون گنبد بپوشه و با شاهدخت ساکن در اون گنبد خلوت کنه . در آخر شب هم هر یک از اونها حکایتی برای بهرام تعریف می کنند.
روز شنبه بهرام شاه به سوی گنبد سیاه و بانوی هند به نامِ فورک میره. او قصه ی شهر سیاهپوشان رو برای بهرام تعریف میکند که قبلا در یک اپیزود داستانش رو گفتیم.
اما روز یکشنبه. روز یکشنبه بهرام به سراغ قصری با گنبد زرد و نزد بانویش به نام یغماناز میره که دختر خاقانه. شباهنگام که بساط عیش خلوت شد بهرام از بانو یغماناز خواست تا افسانه ی براش تعریف کنه. بانو یغماناز هم افسانه رو این طور شروع کرد:
در شهری از شهرهای عراق، پادشاهی بود که از جلال و شکوه چیزی کم نداشت. همه چیز بر وفق مرادش بود، اما یک مشکل وجود داشت؛ طالع بینا دیده بودند که اگر بخواهد از بلا به دور باشه باید تنها باشه. به همین دلیل زنی و همسری نداشت و به تنهایی روزگار می گذراند. بعد از مدتی تنهایی او را آزرده کرد و تصمیم گرفت با کنیزانش روزگار بگذارند. او در این مدت با آنها بسیار خوش رفتاری می کرد اما باز هم یک مشکلی وجود داشت. هر یک از کنیزان را که به نزد خود می برد پس از یک هفته بنای نافرمانی و سرکشی می گذاشتند. چون فکر و خیال به سرشان می زد که می تونند بانوی قصر پادشاه بشن و گنج های پادشاه رو تصاحب کنند. به همین ترتیب هر کنیز یک هفته بیشتر دووم نمی آورد و شاه کنیز دیگری رو انتخاب میکرد. در طول سال چندین کنیز می آمدند و می رفتند. پادشاه در حیرت مانده بود که چرا کنیزان این چنین نافرمانی میکنند.
حالا دلیل این اتفاق چی بود؟ دلیلش پیرزنی گوژپشت از خدمتکاران بود اون دلش نمیخواست جز خودش کسی خدمتکار عمارت پادشاهی باشه. پیر زن از روی حسادت هر عروس تازه ای که وارد قصر میشد سحر و افسون به گوشش میخوند و بهش میگفت: «خاتون زیبایی چون تو، چرا باید به خدمت پادشاه در بیاد ؟ تو خودت باید بانوی اول پادشاه باشی.»
به این ترتیب هر کنیزی رو با این فکر دچار غرور میکرد و هوا برش میداشت که واقعاً شایسته ی اینه که بانوی پادشاه باشه. بنابراین هیچ کدام بیش از یک هفته دووم نمی آوردند.
شاه عملاً روزها رو در تنهایی و دلگیری می گذروند در حسرت اینکه یک کنیز مهربان و باوفا پیدا کنه. تا اینکه یک روز مطلع شد که کاروانی از کنیزان زیبا به شهر رسیدند. دستور داد کنیزان رو به ...