Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ) @volupte Channel on Telegram

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

@volupte


"نقطه‌ی آغازين هميشه كامجویی(وولوپته) است؛ تكانه‌ی لذتی كه در رويارويی با اثر هنری به انسان دست می‌دهد. بعد منتقد گامی جلوتر می‌گذارد تا چرايی اين لذت را تحليل كند."

https://www.instagram.com/volupte_art_and_culture?igsh=Z


ادمین:
@hoomanh71

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ) (Persian)

با خوش آمدید به کانال وولوپته (Volupté)؛ یک فضای پر از جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ. اینجا جایی است که علاقمندان به هنر و فرهنگ می‌توانند با اثار هنری مختلف در ارتباط بوده و لذت بردای از زیبایی‌های مختلف هنری و فرهنگی ببرند. هدف این کانال بررسی و تحلیل لذتی است که انسان از رویارویی با اثر هنری به دست می‌آورد و منتقدان ما گام‌هایی جلوتر می‌روند تا دلایل و عوامل ایجاد این لذت را به تحلیل بگیرند. اگر شما هم دوست دارید با دنیای جذاب هنر و فرهنگ آشنا شوید و از تحلیل‌های جالب درباره‌ی لذت‌های هنری بهره‌مند شوید، به کانال وولوپته (Volupté) بپیوندید. برای کسب اطلاعات بیشتر و دیدن اثار هنری زیبا، ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید: https://www.instagram.com/volupte_art_and_culture?igsh=Z. ادمین این کانال نیز آماده پاسخگویی به سوالات شماست: @hoomanh71. با وولوپته (Volupté) همراه شوید و لذت بردای از دنیای جذاب هنر و فرهنگ!

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Jan, 21:46


ماده‌گرایان کارکردگرا، مثل فیلسوف و روانشناس آمریکایی، جری فودور (متولد ۱۹۵۳) و بسیاری دیگر ترجیح می‌دهند تجربه‌ی آگاهانه را معادل ویژگی‌های ساختاری بدانند، تا منحصراً ویژگی‌های روانشناختی یا فیزیکی.

کارکردگراها ذهن را معادل نرم‌افزار می‌دانند، تا سخت‌افزار یا《عصب‌افزار》.


رایانه‌ها با ساختار متفاوت می‌توانند برنامه‌های نرم‌افزاری یکسانی را اجرا کنند، موجودات با فیزیولوژی متفاوت هم می‌توانند تجربه‌ی آگاهانه یکسانی داشته باشند.

به‌ همین دلیل، هم انسان و هم اختاپوس می‌توانند درد را احساس کنند، اگرچه به لحاظ جسمی، متفاوت هستند.

زیرا هر دو در برخی حالت‌های فیزیکی، ساختار مشابهی دارند (اگر چه وضعیت فیزیکیِ متفاوتی دارند) و هر دو، وقتی آسیب جسمانی می‌بینند، گرایش به دوری از آسیبِ بیشتر دارند.



متن: آگاهی (قدم اول)، دیوید پاپینو و هوارد سلینا، ترجمه‌ی حمید رحیمی، نشر شیرازه

#جری_فودور #دیوید_پاپینو #هوارد_سلینا

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Jan, 18:59


دوگانه‌انگاران جدید مثل دیوید چالمرز معمولاً از《دوگانه‌انگاری _ ذات》اجتناب می‌کنند و خود را محدود به دوگانه‌انگاری ویژگی‌ها می‌کنند. آن‌ها ذهن آگاه را چیزی نمی‌دانند که از عناصر جداگانه و متفاوت با بدن مادی ساخته شده‌اند، بلکه تنها به این معتقدند که انسان، ذاتی واحد دارد و این ذات یگانه، دو نوعِ متفاوت از ویژگی‌ها را پردازش می‌کند.


پس شما مشخصات فیزیکی دارید _ مثل قد، وزن و سیستم عصبی.

و نیز ویژگی‌های آگاهانه مجزا _ مثل احساس درد و افسردگی.

به زبان فلسفی، دوگانه‌انگاران جدید،《دوگانه‌انگار _ ویژگی‌گرا》هستند، نه《دوگانه‌گرا _ ذات‌گرا》.


متن: آگاهی (قدم اول)، دیوید پاپینو و هوارد سلینا، ترجمه‌ی حمید رحیمی، نشر شیرازه

#دیوید_چالمرز #دیوید_پاپینو #هوارد_سلینا

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Jan, 17:25


یکی از فیلسوفان نزدیک به حوزه‌ی رفتارگرایی منطقی، لودویگ ویتگنشتاین (۱۹۵۱-۱٨٨۹) است. وی در مبحث مشهور《زبان خصوصی》می‌گوید تأیید عمومی، مٶلفه اساسیِ کاربرد زبان است. زبانی که دعاوی‌اش را جز یک نفر، کس دیگری نتواند بسنجد نامفهوم است. هنگام گفتگو از حالت‌های ذهنی، به هیچ وجه نمی‌توان به رویدادهای شخصیِ درونی ارجاع داد. در غیر این صورت نمی‌دانستیم از چه چیز صحبت می‌کنیم.

به این می‌ماند که هر یک از ما، جعبه‌ای دارد که هیچ کس دیگر نمی‌تواند داخل آن را نگاه کند، ولی همه از《سوسکی》در داخل جعبه‌شان صحبت می‌کنند.

چه بسا منظور تک‌تکِ ما از گفتن《سوسکی در داخل جعبه》، چیزی کاملاً متفاوت باشد _ یا شاید کاملاً بی‌معنا.

ویتگنشتاین معتقد است اگر بنا باشد گفتگو از حالت‌های ذهنی، معنای عینی داشته باشد باید حوزه‌ی ذهن را حوزه‌ای بدانیم اساساً مرتبط با رفتاری که آن را آشکارا قابل مشاهده می‌کند.


متن: آگاهی (قدم اول)، دیوید پاپینو و هوارد سلینا، ترجمه‌ی حمید رحیمی، نشر شیرازه

#ویتگنشتاین #دیوید_پاپینو #هوارد_سلینا

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Jan, 13:30


دنیای هنر بازیِ نمایشی بزرگی است! و ما اغلب اوقات در دام زیادی جدی‌گرفتن آن می‌افتیم! تا زمانی که آماده‌ی اجرای تناقضات‌مان نشویم، در دنیای واقعی نخواهیم بود. نمی‌دانم آیا کسی واقعاً می‌تواند《خودش》باشد؟! اما همیشه می‌توان به نزدیکی فردی که در لحظه هستیم، برسیم. اگر تناقضاتِ دربردارنده‌ی این موضوع را بپذیریم، آن‌گاه هنرِ نتیجه‌شده بهترین چیزی است که می‌توان ساخت.


پابلو هلگوئرا


متن: خاطرات هنرمندی جوان، ترجمه‌ی آرش صداقت‌کیش، نشر کارگاه اتفاق

#پابلو_هلگوئرا

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Jan, 12:41


بعضی‌وقت‌ها در کارگاه احساس عجیبی دارم؛ حتی احساس غریبگی می‌کنم. کارهای کمی عجیب‌وغریب، با حرکات و روش خاصی انجام می‌دهم. تنها کار می‌کنم و دوست ندارم کسی تماشایم کند. به نظرم زیبایی در اینجا نهفته است: پیدا کردن کاری که می‌تواند شگفتی را با گویش محلی پیوند زند. معنی آن رفتن به دنبال راهی است که خودتان انتخاب کرده‌‌اید و در میان تغییر مسیرهای بی‌شمار گم نمی‌شود. از همه جالب‌تر، راه، علامت و نشانه‌ای ندارد و مطلبی درباره‌ی آن نوشته نشده است. هیچ دستوری نیست و رهبری برای دنباله‌روی ندارد. همیشه در حال انتخاب هستید. در کارگاه پیوند با واقعیت دیگر، وجودی دوجانبه، منجر به پدید آمدن یک فکر یا کار خواهد شد.

هیلی تامپکینز


متن: خاطرات هنرمندی جوان، ترجمه‌ی آرش صداقت‌کیش، نشر کارگاه اتفاق

#هیلی_تامپکینز

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Jan, 07:39


من کار هنری می‌کنم تا با چیزهایی که واقعاً آزارم می‌دهند روبرو شوم. دلیل بهتری ندارم. با وجود آن‌که خانواده‌ی خوبی دارم، اما بعضی‌وقت‌ها احساس تنهایی می‌کنم. والدینم پیر می‌شوند. پدرم علاقه‌اش به زندگی را از دست داده و تنها جایی لم می‌دهد و تلویزیون تماشا می‌کند. می‌ترسم شبیه مامان‌بزرگ شود که چندسال آخرش را روی کاناپه گذراند. از بی‌تحرکی و سکون مامان‌بزرگ استفاده کردم و چند کنش کارآمد از آن بیرون کشیدم که نتیجه‌ی آن تعدادی کار هنری بود؛ اما درباره‌ی پدرم، کاملاً شکست خوردم. مادرم هنوز دوست دارد برای انجام کارها بلند شود، اما دیگر کسی نیست او را همراهی کند. با سگ‌مان چه کار کنم؟ از زمان مرگ مامان‌بزرگ، در سال گذشته، ماتم گرفته و ناله می‌کند. اگر به جای دیگری فرار کنم، خیانت کرده‌ام.

کاترژینا سدا


متن: خاطرات هنرمندی جوان، ترجمه‌ی آرش صداقت‌کیش، نشر کارگاه اتفاق

#کاترژینا_سدا

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Jan, 06:16


هفته‌ی پیش، بی‌هیچ دلیل مشخصی، از کلاغ‌ها در فرانت فانستن عکاسی کردم. ... توی چمن کز کرده بودم. با پرنده‌ها حرف می‌زدم. با ابرهایی که همکاری نمی‌کردند، جر و بحث می‌کردم. چند تکه بوقلمون با خودم آورده بودم تا کلاغ‌ها را وسوسه کنم و از آن‌ها درحالی‌که درست بالای سرم و نزدیک به زمین پرواز می‌کردند، عکس بگیرم. محشر بود! دیوانه‌بازی بود (بعضی‌وقت‌ها عکاسی فقط یک بهانه است برای ساختن موقعیتی که در حالت‌های دیگر ممکن نیست). نمی‌توانم روزی را بهتر از این تصور کنم که در آن کسی برای کلاغ‌ها طراحیِ رقص کند.

کتی گرانان


متن: خاطرات هنرمندی جوان، ترجمه‌ی آرش صداقت‌کیش، نشر کارگاه اتفاق

#کتی_گرانان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

17 Jan, 18:51


نمایشنامه‌نویسان اسکاندیناویایی، ایبسن (۱۹۰۶-۱٨۲٨) و استریندبرگ (۱۹۱۲-۱٨۴٨) جزو سرشناس‌ترین نمایشنامه‌نویسان رئالیستی در زمان خود به شمار می‌روند. نمایشنامه‌های رئالیستی ایبسن اغلب به بی‌اخلاقی‌های پنهان در زیر لایه‌ای از زندگی آرام و یکنواخت خانواده‌های متوسط می‌پردازد. پرداختن به موضوعاتی نظیر خیانت، خودکشی و سفلیس باعث شد او در کشور خودش مورد انتقاد قرار بگیرد و نمایشنامه‌هایش، گرچه در سراسر اروپا شاهکاری در نمایشنامه‌نویسی رئالیستی به شمار می‌رفت، نمونه‌ای از انحراف اخلاقی قلمداد شود. از نمایشنامه‌های برجسته‌ی ایبسن می‌توان به خانه عروسک (۱٨۹۷)، اشباح (۱٨٨۱)، مرغابی وحشی (۱٨٨۴)، هدا گابلر (۱۸۹۰) و استاد معمار (۱٨۹۲) اشاره کرد. استریندبرگ، نمایشنامه‌نویس سوئدی نیز به خاطر نوشتن نمایشنامه‌های رئالیستی از شهرتی نظیر ایبسن برخوردار شد. او در نمایشنامه‌های خود با زبانی تند و گزنده جامعه‌ی سنتی را مورد حمله قرار داده و به نقد مسائل اجتماعی می‌پردازد. استریندبرگ همچنین به خاطر نگاه واقع‌گرایانه‌ی محضش به مسائل روانشناسانه و مهارت فوق‌العاده‌اش در نوشتن دیالوگ‌های ناتورالیستی از جایگاه ویژه‌ای برخوردار شد. نمایشنامه‌های رئالیستی برجسته‌ی او عبارتند از: پدر (۱٨٨۷)، مادموازل ژولی (۱٨٨٨) و طلبکاران (۱٨٨٨).



متن: رئالیسم، آیرا مارک میلن، ترجمه‌ی اکرم رضایی بایندر، نشر سفیر

#ایبسن #استریندبرگ #آیرا_مارک_میلن

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

17 Jan, 12:15


یکی از ویژگی‌های بارز بسیاری از نویسندگان رئالیست خلق استادانه‌ی طیف وسیعی از شخصیت، از قشرهای مختلف جامعه است. بالزاک در مجموعه‌ی کمدی انسانی با خلق طیف وسیعی از شخصیت‌های مختلف، تمام اقشار جامعه‌ی فرانسه را در آن دوره بازنمایی کرده است. تعداد شخصیت‌های مجموعه‌ی کمدی انسانی که خود شامل حدود نود رمان است، بالغ بر سه هزار نفر است. او همچنین دست به کاری خلاقانه زده و از برخی شخصیت‌ها در رمان‌های گوناگون استفاده کرده است. به این ترتیب قهرمان یک داستان ممکن است به عنوان شخصیت فرعی در رمانی دیگر ظاهر شود.


متن: رئالیسم، آیرا مارک میلن، ترجمه‌ی اکرم رضایی بایندر، نشر سفیر

#بالزاک #آیرا_مارک_میلن

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

17 Jan, 06:48


اصطلاح زاویه‌ی دید به نحوه‌ی روایت داستان مربوط می‌شود. بسیاری از نویسندگان رئالیست داستان‌های خود را از زاویه دید دانای کل روایت می‌کنند. راوی هیچ‌کدام از شخصیت‌های داستان نیست، بلکه فردی است نامرئی و خارج از جهان داستان که به روایت داستان می‌پردازد. این نویسندگان در پی این بودند که از این طریق تصویری دقیق و بی‌طرفانه از واقعیت ارائه دهند، به ویژه رئالیست‌های فرانسوی نظیر بالزاک، فلوبر، زولا و موپاسان که توجه ویژه‌ای به ارائه‌ی محتوای اصلی داستان با وضوح و دقت هر چه تمام‌تر و عاری از هر گونه پیش‌داوری‌ها و موعظه‌های اخلاقی، داشتند.

متن: رئالیسم، آیرا مارک میلن، ترجمه‌ی اکرم رضایی بایندر، نشر سفیر

#بالزاک #فلوبر #زولا #موپاسان #آیرا_مارک_میلن

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

16 Jan, 20:02


جاناتان مردی میانسال و تاس است، با هاضمه‌ای دمدمی‌مزاج، ولی خودش حس یک جوان را دارد. زندگی‌اش چنان سریع و سراسیمه از جلوی چشمش گذشته که گرچه حالا دارد به پنجاه سالگی می‌رسد، ولی از نظر احساسی خودش را چیزی بین یک آدم بیست و شش ساله و یک بچه‌ی هفت ساله می‌بیند.
...
جاناتان که یک سر و گردن از دکتر بلندتر است خجولانه دستش را برای دست دادن با دکتر جلو می‌آورد. جاناتان صد و هشتاد سانتی‌متر قد دارد و کنار روانکاو ریزنقش شبیه یک غول به نظر می‌رسد. (ولی جاناتان در درون خودش احساس می‌کند قدش از دکتر کوتاه‌تر است، انگار از پایین به دکتر نگاه کند. البته این موضوع برای جاناتان جدید نیست. در واقع وقتی عکس‌های خودش را کنار دیگران می‌بیند، حتی کنار زنان ریزنقش، از دیدن این‌که در واقعیت از آن‌ها بلندتر است جا می‌خورد. توضیح همه‌ی این‌ها شاید در این باشد که جاناتان احساس می‌کند بخشی از وجودش در هفت سالگی گیر کرده، یک‌جور ترکیبی از خودزشت‌پنداری بدنی و سنی. ولی چرا هفت سالگی؟ شاید ضایعه‌ای روحی بوده که او را در هفت سالگی خشک کرده؛ مثل آن دو عاشق شهر پمپئی که تا ابد هم را در آغوش کشیده‌اند. با این تفاوت که جانانان تنهایی خشک شده.)

جاناتان ایمس


متن: اتاق کار، یازده روایت از عشق، تعلیق و گیره‌های کاغذ، ترجمه‌ی کیوان سررشته، نشر اطراف

#جاناتان_ایمس

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

16 Jan, 16:10


این بندی از جستار جان اشبِری درباره‌ی هنر آوانگارد است که زیاد یادش می‌افتم. (دارد از هنرمندان آوانگارد آمریکایی در میانه‌ی قرن بیستم حرف می‌زند.)

《تجربه کردن همانا احساس ایستادن است بر بیرونی‌ترینِ لبه‌ها. به عبارت دیگر اگر فردی می‌خواست از هنجار، حتی شده اندکی، فاصله بگیرد، می‌بایستی زندگی‌اش را _ زندگی‌اش در نقش هنرمند را _ در دستان خودش بگیرد. نقاشی چون جکسون پولاک، از باب مثال، همه چیزش را بر سر این قمار کرده بود که بزرگ‌ترین نقاش آمریکا است. چون اگر نبود، هیچ نبود و چکه‌رنگ‌هایش هیچ نمی‌شدند جز لکه‌های کاتوره‌ای قلم‌موی یک نقاش ساختمانی بی‌مبالات. بی‌شک بارها به ذهن پولاک خطور کرده که احتمالش هست او ابداً هنرمند نباشد، که عمرش را، به قول حرفی که فلوبر به زولا زد، گذاشته باشد بر سر《پیمودن جاده‌ای اشتباه به سوی هنر》. ولی شگفت این‌که همین احتمال واقعی دقیقاً آن چیزی است که به آثار او هیجان سرشار و خاص‌شان را می‌بخشد. این قماری است وحشتناک و پرمخاطره. چیزهای بی‌محابا غالباً زیبایی خاصی دارند و بی‌پروایی است که هنر تجربی را زیبا می‌کند، درست مثل آن ادیانی که احتمال قویِ بی‌پایه بودن‌شان، زیبایشان می‌کند. اگر ما مطمئن بودیم که خدا وجود دارد، همه‌مان به او ایمان می‌آوردیم، اما آیا دیگر لذتی در این ایمان باقی می‌ماند؟
نمی‌ماند. اسمش هم دیگر ایمان نبود.》

جاناتان سفرن فوئر


متن: اتاق کار، یازده روایت از عشق، تعلیق و گیره‌های کاغذ، ترجمه‌ی کیوان سررشته، نشر اطراف

#جان_اشبری #جاناتان_سفرن_فوئر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

16 Jan, 10:08


رمان‌ها سقف می‌خواهند؛ کف، در و پله لازم دارند. سقف صدایی است که یا با خودش آرامش می‌آورد یا احساس سنگینی روی سینه. کف، دستور زبان خالص است، گاهی صاف و سبک و گاهی پر از حفره و سوراخ. درها به داستان ضرباهنگی فراتر از دستور زبان می‌دهند؛ آن‌ها امکان اعمال تغییر در زمان و حال‌وهوای قصه‌اند. پله‌ها ارتباط ایجاد می‌کنند و فاصله می اندازند؛ اما رمان خوب، بیشتر از هر چیزی، به پنجره‌هایی خوب نیاز دارد.

والریا لوئیزلی


متن: اتاق کار، یازده روایت از عشق، تعلیق و گیره‌های کاغذ، ترجمه‌ی کیوان سررشته، نشر اطراف

#والریا_لوئیزلی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

16 Jan, 07:35


پیکاسو عادت داشت بسته‌های خالی سیگارش را که دیوانه‌وار می‌کشید، نگه دارد و دور نیندازد. آن‌ها، یکی روی دیگری گذاشته می‌شدند و برج‌هایی بلند و مقوایی می‌ساختند که اطراف‌شان را مجسمه‌های ابتدایی پیکاسو و کلکسیون اشیایش گرفته بودند و همین هم شاید باعث می‌شد اتاق کارش یک‌جورهایی شبیه کلاژی چندلایه شود از شهری باستانی در روم که امپراتوری بیزانس به‌سرعت جاهای خالی‌اش را پر کرده بود، بعد توسط نورمن‌ها فتح شده و دست‌آخر تبدیل شده بود به رٶیایی در ذهن درخشان و پارانویید سالوادور دالی. یا مثلاً پیکاسو کارگاهش را تمیز نمی‌کرد و به هیچ کس دیگری هم اجازه‌ی این کار را نمی‌داد چون اعتقاد داشت گرد و خاک تنها ماده‌ای است که تاکنون در زمین توانسته جداً و با موفقیت از آثار هنری محافظت کند؛ برای اثبات نظرش هم می‌گفت《شهر پومپئی را به یاد بیاور》.

والریا لوئیزلی

متن: اتاق کار، یازده روایت از عشق، تعلیق و گیره‌های کاغذ، ترجمه‌ی کیوان سررشته، نشر اطراف

#والریا_لوئیزلی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

16 Jan, 04:57


در کتاب ساختارهای اجتماعی می‌توان اوج تسلط ماکس وبر بر اطلاعات خام در شرق و غرب را دید که در قالب تحلیلی گیرا تفاوت این دو جهان جغرافیایی را به نگارش درمی‌آورد. هم‌چنین فصولی را به چالش سرمایه‌داری و کلیسا، و ساز و کار سوسیالیسم (شامل شرح مانیفست کمونیست و نقد آن) اختصاص داده است. بخش‌های مربوط به سیاست آلمان در زمانه‌ی وبر شاید در حال حاضر چندان محل بحث و جدل نباشند.

عقلانیت، افسون‌زدایی، چگونگی برآمدن سرمایه‌داری، دیوان‌سالاری، کنش‌ورزی، و مقایسه‌ی ساختارهای اجتماعی در شرق و غرب شاید درخشان‌ترین ایده‌های وبر باشند و در صورت آشنایی با این متفکر می‌شود رد آن‌ها را در این کتاب نیز مشاهده کرد.

ماکس وبر جهانی نو را ترسیم می‌کند که از دلِ نهادهای دینی غربی سربرآورده است که آن را سرمایه‌داری می‌نامند. این اتفاق در جهان شرقی نیفتاد چرا که عملکرد نهادهای سنتی شرق متفاوت از نهادهای غربی بود. شاخصه‌ی اصلی این دنیای جدید محوریت عقلانیت است. عقلانیت کاربست بهترین ابزار برای رسیدن به هدف است که در مبادلات تجاری بازار و بوروکراسی سرمایه‌داری جاری است. جایی که در شرق خرافات و پدرسالاری سلطه دارند، در غرب عقلانیت و کارکرد هدف‌مند نهادها مسلط هستند.

جدال سرمایه‌داری و کلیسا، هم‌چون جدال برای تثبیت نهادهای مدرن به جای نهادهای سنتی است. کلیسا سوی دهقانان و روستا را می‌گیرد و سرمایه‌داری طرف تجار و شهر. در غرب پیروزی سرمایه‌داری موجب کنار رفتن اندیشه محافظه‌کار کلیسا شده است. از درون همین فرایند دیوانسالاری قرص و محکمی سربرآورد و سوسیالیسم مارکسیستی واکنشی رادیکال به آن، در جهت احقاق حقوق پرولتاریا در مقابل سرمایه‌دار است. وبر با ذهنیت علمی و دقیق به تشریح سوسیالیسم و سرمایه‌داری می پردازد و نقاط ضعف و قوت هر یک را توصیف و تحلیل می‌کند. راهی میانه که از جامعه‌شناسی که این علم را به علمی جدی و مٶثر تبدیل کرد، دور از انتظار نبوده است.

#وبر
#مرتضی_ثاقب_فر

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

15 Jan, 19:56


در اداره هم، درست مثل مدرسه، آدم دوستانش را انتخاب می‌کرد و بعد روزی هشت ساعت با آن‌ها _ صادقانه و یک‌نفس _ درباره‌ی همه‌ی آدم‌های بیرون از حلقه‌ی خودشان حرف می‌زد. درباره‌ی این‌که کی دارد ترفیع می‌گیرد، کی قرار است اخراج شود و کی عاشق فلان‌کَسَک از طبقه‌ی ظاهراً دوردست مدیریتی شده. با این اوصاف آیا واقعاً تعجبی دارد که مجموعه‌ی تلویزیونی مَدمِن، که نصفش در محیط اداره می‌گذشت، تا این حد موفق شد؟ چیزی هیجان‌انگیزتر از این وجود ندارد که خرامان‌خرامان بروی توی دفتر کسی، در را به شکلی نمایشی پشت سرت ببندی، خیره بشوی به چشمان رفیقت و بگویی《باورت نمی‌شود چی شده. فلانی حامله است/ یک دفتر بزرگ‌تر از دفتر من گرفته/ دستگاه کپی را خراب کرده.》حالا دیگر ارتباطم با بیشتر همکاران سابقم قطع شده ولی وقتی چشم‌هایم را می‌بندم هنوز هم می‌توانم آن انرژی شگفت‌انگیز را حس کنم. نه انرژی معطوف به انجام کار، بلکه نوعی انرژی عظیم، جوشان و جمعی که حاصل حضور در محیط کاری مدرن است. می‌توانم تصور کنم که کارمندان اداری امروز بیشتر غرق صفحه‌های نمایش و آیفون‌هایشان باشند ولی امیدوارم هنوز هم حداقل کمی از آن رفاقت‌ها و صمیمیت‌‌های دیوانه‌وار وجود داشته باشد، چون همین‌هاست که رفتن به اداره را ویژه می‌کند.

گری اشتین‌گارت

متن: اتاق کار، یازده روایت از عشق، تعلیق و گیره‌های کاغذ، ترجمه‌ی کیوان سررشته، نشر اطراف

#گری_اشتین_گارت

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

15 Jan, 07:17


این حق جوانان است که با خود و با آرمان‌هایشان صادق باشند. این گذشت سال‌ها نیستند که انسان را پیر می‌کنند: انسان تا زمانی که می‌تواند سوداهای بزرگی را که طبیعت در نهادش نهاده است تجربه کند، جوان می‌ماند. پس با حمل‌ کردن بار سنگین هزاران سال تاریخ باشکوه نیست که یک ملت بزرگ پیر می‌شود. این ملت تا وقتی که توانایی و استعداد دارد، تا زمانی که قلبش با خودش صادق است و غرایز بزرگی به او بخشیده شده است، جوان می‌ماند.


متن: ساختارهای اجتماعی، ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

14 Jan, 17:02


از لحاظ تاریخی، دو قطبِ متضاد در عرصه هدف‌های آموزشی وجود داشته و دارند: برانگیختن فرهمندی، یعنی صفات قهرمانی یا استعدادهای جادویی و ارائه آموزش‌های تخصصی. سنخ یا نوع [=تیپ] نخست مطابقت دارد با ساختار فره‌مندانه سلطه؛ سنخ دوم مطابقت دارد با ساختار (مدرن) خِردمندانه و دیوان‌سالارانه سلطه. هر دو سنخ در تقابل با یکدیگر نیستند و هیچ ارتباط یا برزخ و مرحله گذاری میان آنها وجود ندارد. قهرمان جنگجو یا جادوگر نیز به کارآموزی ویژه‌ای نیاز دارد، و مقام متخصص نیز به طور کلّی فقط منحصراً برای کسب معرفت آموزش ندیده است. با این حال آنها قطب‌های متضاد سنخ‌های آموزش هستند و ریشه‌ای‌ترین تضادها را یکدیگر دارند.


متن: ساختارهای اجتماعی، ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

14 Jan, 12:26


کلیسا در کشورهای اروپایی به نیروهای محافظه‌کار تعلق دارد. نخست کلیسای کاتولیک روم در اروپا که حتی با تکیه بر تعدد پیروانش، قدرتی است که از لحاظ اهمیت و خصلت با وضعیت کشورهای آنگلوساکسون به طور کامل تفاوت دارد؛ اما کلیسای لوتری نیز چنین است. هر دوی این کلیساها حامی دهقانان هستند که با شیوه زندگی محافظه‌کارانه خود، مخالف سلطه فرهنگ شهری خردمندانه هستند. نهضت تعاونی روستایی تا اندازه بسیار زیادی متکی به راهنمایی کلیسا و روحانیون است که یگانه کسانی هستند که می‌توانند رهبری را در نواحی روستایی در دست داشته باشند. در اینجا دیدگاه کلیسایی، سیاسی و اقتصادی درهم آمیخته شده است. ... همچنین اشرافیت زمین‌دار از حمایت نیرومند کلیسا برخوردار است. گرچه کلیسای کاتولیک از لحاظ اجتماعی این روزها بیش‌ از گذشته دموکراتیک شده است، کلیسا از روابط کاری پدرسالارانه خوشش می‌آید. چون برخلاف روابط صرفاً تجاری که سرمایه‌داری خلق کرده است، روابط پدرسالارانه بیش‌تر از ویژگی روابط شخصی انسانی برخوردار است. کلیسا احساس می‌کند که رابطه میان یک ارباب و رعیت بیش‌تر از شرایط تجاری برهنه‌ای که در بازار کار ایجاد شده است، می‌تواند اخلاقاً قابل نفوذ و قابل توسعه باشد. تضادهای مشروط و عمیق تاریخی که همیشه کاتولیک‌نشینی و لوترکیشی را از کالوین‌کیشی جدا کرده‌اند، این نگرشِ ضدّ سرمایه‌داری کلیساهای اروپایی را تقویت می‌کنند.

متن: ساختارهای اجتماعی، ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

09 Jan, 12:10


هر چیزی که در اطراف‌ام است به شکل بی‌رحمانه‌ای تنهایی‌ام را به من یادآور می‌شود، زیرا تو حضور نداری. در حالی که به تمام چیزهای اطراف‌ام پیوند خورده‌ای. گاهی چنان ترس برم می‌دارد که ناگهان بغض سختی گلوی‌ام را می‌گیرد.

در این دنیا معجزه وجود ندارد، تنها چیزی که درک نمی‌کنم مرگ است، این فروغلتیدن در مغاک تاریک و بی‌انتهایی که احساسات و آگاهی‌مان در آن نابود می‌شود.

شاید دقیقاً همین یک معجزه باشد؟ نه، خیلی بعید است؛ این بیشتر به متافیزیک شبیه است.


متن: قصه‌های جوانی، آندری تارکوفسکی، ترجمه‌ی عظیم جابری، نشر درون

#تارکوفسکی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

09 Jan, 09:37


روزی درباره‌ی سوسنی حرف زدم که از میان شکافِ قطعه یخی در ساحل سر برآورده بود. یخ مرده و شفاف گُل سرخ را در بر گرفته بود. بعد افسوس خوردم که درباره‌ی آن حرف زده‌ام، چون مخاطبم متوجه نشد که منظور من اگزوتیسم نبود. برای ستودن این مناطق، مهم است که از نظر فیزیکی در آن غرق شویم، بیست و پنج کیلومتر در امتداد مسیری صعب راه برویم، خیس و گرسنه و بی‌نهایت خسته، با درد پاشنه‌ی پا به دلیل سایش جوراب‌هایی که خوب در پا جا نگرفته‌اند، باید در ساحل در نزدیکی تکه یخی که رد گرده‌های پرتغال بر آن است راه برویم، تکه یخی که باران به آن‌جا آورده و در دهانه‌اش سوسن خیسی روییده پر از خال‌های بنفش تیره. بیهوده است به وجد آمدن در برابر این همه شکوه؛ یک نگاه خسته و سریع کافی‌ست تا آن را برای همیشه به یاد بسپاریم و بتوانیم همچون معجزه‌ای راجع به آن صحبت کنیم.

متن: قصه‌های جوانی، آندری تارکوفسکی، ترجمه‌ی عظیم جابری، نشر درون

#تارکوفسکی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

08 Jan, 19:43


منظور از واژه‌ی《سنّت‌گرایی》مجموعه نگرشی روانی برای کارهای عادی و عادت شده و معمول روزانه و باور به آن است که این کار مرسوم هرروزه یک هنجار رفتاری تخطی‌ناپذیر است. سلطه‌ای که مبتنی بر این پایه است، یعنی مبتنی بر احترام به آن چه عملاً، برحسب ادعا، یا مفروضاً همیشه وجود داشته است،《قدرت سنّت‌گرا》نامیده خواهد شد.

پدرسالاری از هر نظر مهم‌ترین نوع سلطه است که مشروعیت آن بر سنّت استوار شده است. پدرسالاری به معنای قدرت پدر، شوهر، بزرگ خانواده یا خاندان، ریش سپید قبیله بر اعضای خاندان خود و قبیله؛ حکومت خان و ارباب و خدایگان بر غلامان، بندگان، رعایا و بردگان آزاد شده؛ سلطه‌ی ارباب بر خدمتکاران خانگی و کارکنان خاندان؛ سلطه‌ی پرنس بر مقامات دربار، نجیب زادگان صاحب مقام، وابستگان و واسال‌ها و سر سپردگان خویش؛ سلطه‌ی ارباب موروثی و پرنس حاکم بر《اتباع》، است.

مهم‌ترین ویژگی قدرت پدرسالارانه و موروثی با انواع گوناگون دیگر، آن است که نظام هنجارهای تخطی‌ناپذیر آن مقدس تلقی می‌شود؛ و نقض آن‌ها می تواند به زیان‌ها و فلاکت‌های جادویی یا مذهبی بینجامد. در کنار این سیستم، عرصه خودسری و تمایل آزادانه ارباب قرار دارد که در اصل مبتنی بر روابط《شخصی》است نه《کارکردی》. بدین معنا، قدرت سنّتی نابخردانه است.

متن: قدرت و دین، ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

08 Jan, 10:20


مفهوم سیاسی دموکراسی، که از《حقوق برابر》حکومت‌شدگان نتیجه گرفته شده است، شامل اصول مفروض یا شروط لازمه‌ی زیر است:

(۱) جلوگیری از توسعه یک گروه منزلتی یا گروه هم‌ردگان بسته از مقامات به سود دسترسی همگان به مقام،

(۲) به حداقل رساندن اقتدار مقامات اداری به سود گسترش و عرصه‌ی نفوذ《افکار عمومی》تا جایی که عملی باشد. از این رو، تا جایی که ممکن باشد، دموکراسی سیاسی می‌کوشد از طریق لغو مأموریت انتخابات دوره‌ی تصدّی هر مقام را کوتاه سازد نه آن که نامزد را به تخصص ویژه‌ای وابسته سازد. بدین ترتیب، دموکراسی ناچار با گرایش‌های دیوان‌سالاری در تضاد قرار می‌گیرد. همان دیوان‌سالاری که در اثر مبارزه‌اش با حکومت سرشناسان، دموکراسی را زاده است. اصطلاح به‌طور کلّی سست و کش‌دار《دموکراتیزه کردن》را در این‌جا نمی‌توان به کار برد. البته تا جایی که به معنای به حداقل رساندن قدرت حکومت خدمتگزاران مدنی به سود حکومت《مستقیم》توده‌ی مردم [demos] تا سر حدّ امکان باشد، که خود در عمل به معنای حکومت رهبرانِ حزب ذی‌ربط《دموس》است. قاطع‌ترین چیز در این جا _ که به‌راستی به‌ندرت چنین است _ همسطح کردن حکومت‌شدگان در تقابل با گروه حاکم زبان‌دار دیوان‌سالار است که به نوبه خود می‌تواند هم در واقعیت و هم در شکل، موضعی کاملاً خودکامه را در اختیار خود بگیرد.

متن: قدرت و دین، ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

07 Jan, 19:54


از منظر پراگماتیسمِ جان دیویی، جامعه از مجموعه‌ی افراد منزوی و اتمیزه ساخته نشده است و اساسا افراد اتمی نمی‌توانند یک جامعه را تشکیل دهند. جامعه یک کلیت اندام‌واره است که اعضای آن در پیوند با کل و جمع زندگی می‌کنند به نحوی که "ذهن" و "خود" محصولاتی اجتماعی و به تعبیر هربرت مید محصول کنش متقابل‌اند و اگر تعامل اجتماعی نبود، هیچ درکی از "من بودن" و "خود" نداشتیم. در نتیجه برخلاف فردگرایی اتمیستی لیبرالیسم کلاسیک، لیبرالیسم مدرن فرد را در بستر جمع و با پیوندهایش با اجتماع می‌فهمد و به این نکته توجه می‌دهد که "فرد" در انزوا شکل نمی‌گیرد بلکه خودش و دارایی‌های ذهنی و مادی‌اش محصول جامعه‌اند و بدون جامعه هرگز به آن‌ها دست نمی‌یافت. پس فرد همزمان که فردیت محترم و محفوظی دارد پیوندی عمیق و بی‌چون و چرا با جامعه دارد و عضوی از کل است. به همین دلیل همبستگی و دموکراسی برای بهبود جامعه و در نتیجه بهبود قوای فرد و رشد مادی و ذهنی او ضروری است که همزمان فردیت را به مسئولیت‌پذیری اجتماعی گره می‌زند.

@rezayaghoubipublic

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

07 Jan, 19:35


کنش احزاب در جهت کسب《قدرت》اجتماعی است، یعنی در راستای اثرگذاری بر یک کنش جمعی، صرف‌نظر از محتوای آن. در اصل، احزاب ممکن است هم در یک《باشگاه》اجتماعی و هم در یک《دولت》وجود داشته باشند. برخلاف کنش‌های طبقات و گروه‌های هم‌ردگان که در این جا لزوماً هیچ مصداقی ندارد. کنش‌های جمعی《احزاب》همیشه معنای اجتماعی شدن دارند. زیرا کنش‌های حزبی همیشه در راستای هدفی هستند که با برنامه‌ریزی می‌توان به آن دست یافت. این هدف ممکن است یک《آرمان》باشد (هدف حزب می‌تواند اجرای برنامه‌ای برای رسیدن به یک آرمان یا مقاصد مادی باشد)، یا هدفی《شخصی》باشد (مشاغل تشریفاتی، قدرت و از این راه، کسب آبرو و حیثیت برای رهبر حزب و اعضای آن). معمولاً هدف حزب هم‌زمان همه‌ی این‌ها است. بنابراین، وجود احزاب فقط در درون جماعاتی امکان‌پذیر است که دقیقاً اجتماعی شده‌اند. یعنی دارای نظمی خردمندانه شده باشند با گروهی از کارمندانِ در دسترس که برای تقویت و تحکیم آن آمادگی کامل دارند. از این رو یکی از هدف‌های احزاب دقیقاً تأثیرگذاری بر این کارکنان و در صورت امکان جذب آن‌ها در درون حزب خویش است.

متن: قدرت و دین، ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

07 Jan, 17:02


در واژگان‌شناسی ما،《طبقات》مجموعه‌ای از جماعات یا همستان‌ها نیستند، بلکه صرفاً شالوده‌های ممکن و مکرری برای کنش جمعی هستند. هنگامی می‌توان از یک《طبقه》سخن گفت که:

(۱) تعدادی از مردم مشترکاً عنصر سازنده‌ی علّی ویژه‌ای در بخت‌های زندگی خویش داشته باشند.

(۲) این عنصر سازنده منحصراً بازتاب منافعی اقتصادی به شکل دارا بودن کالاها و فرصت‌ها برای کسب درآمد باشد.

(۳) با شرایط بازارهای نیروی کار یا بازارهای کالا ارایه شود. [این نکات اشاره‌ای هستند به《موقعیت طبقاتی》، که می‌توانیم آن را به‌طور خلاصه‌تر به عنوان بخت یا شانس نمونه برای عرضه‌ی کالاها، شرایط زندگی بیرونی و تجربیات زندگانی شخصی بیان کنیم، تا جایی که عامل تعیین‌کننده‌ی این بخت وجود مقدار و نوع قدرت، یا فقدان آن، برای در اختیار داشتن کالاها یا مهارت‌هایی برای کسب درآمد در نظم اقتصادی معینی باشد. منظور از واژه《طبقه》هر گروه انسانی است که از موقعیت همسانی برخوردار باشد.]

این اساسی‌ترین واقعیت اقتصادی است که از طریق آن حقّ تصرف و استفاده از دارایی مادی در میان شمار زیادی از مردمی توزیع شده که در بازار با یکدیگر برخورد می‌کنند و برای مبادله‌ی آن چه دارند به رقابت می‌پردازند و این خود پدیدآورنده‌ی بخت ویژه‌ی زندگانی آن‌هاست. بنابر قانون《فایده نهایی》، این شیوه توزیع، کسانی را که فاقد کالاهای ارزشمند باشند از میدان رقابت بیرون می‌راند، و در واقع به سود دارندگان کالایی است که انحصار به دست آوردن چنین کالاهایی را که در اختیار ایشان می گذارد، دارند. اگر چیزهای دیگر را برابر بینگاریم، این شیوه‌ی توزیع موجب انحصاری شدن داد و ستدهای سودمند برای تمام کسانی است که کالاهایی را برای خود تهیه کرده‌اند بی‌آن‌که مجبور به مبادله آن‌ها باشند.

متن: قدرت و دین، ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

07 Jan, 14:59


تغییرات و تفاوت‌ها در احساسِ ملّی هم مهم هستند و هم سیّال، و همانند عرصه‌های دیگر، پاسخ‌هایی که به پرسش زیر داده شده‌اند از بنیاد باهم تفاوت دارند: آن گروه از مردم که می‌خواهند《احساس ملّی》در میانشان استوار شود، چه نتایجی را انتظار دارند؟ صرف‌نظر از صداقت بی‌چون و چرا و چگونگی شکل‌گیری اندوهبار ذهنیت در ایشان، آن‌ها آمادگی چه نوع عمل مشترک ویژه‌ای را دارند؟ گستره‌ای که در آوارگی وفادار ماندن به یک رسم و یک میثاق به عنوان یک ویژگی《ملّی》شکل می‌گیرد، به همان اندازه اهمیت میثاق‌های مشترک برای باور به وجود یک《ملّت》جداگانه متغیر و متفاوت است. در برابر این مفاهیم ارزشی درباره‌ی《اندیشه ملّت》، که به‌طور تجربی پُر از ابهام هستند، یک سنخ‌شناسی جامعه‌شناسانه باید به تحلیل کلّیه انواع احساسات جمعی همبستگی در شرایط تکوینی آن‌ها و در پیامدهایی که برای کنش هماهنگِ شرکت‌کنندگان دارند، بپردازد.
...
مفهوم ملّت را باید چنین تعریف کرد: ملّت جامعه‌ای است عاطفی که به‌طور کامل در دولت خود تجلّی می‌یابد. بنابراین، یک ملت جامعه‌ای است که معمولاً می‌خواهد دولتی از آنِ خویش پدید آورد.

متن: قدرت و دین، ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

07 Jan, 10:32


زمانی که جیم را ملاقات کردم، داشتم در کالج واحدهای ترم تابستانه‌ام را می‌گذراندم. برای خواندن مدیریت بازرگانی و حسابداری رفته بودم آنجا، اما برای دلم یک واحد اضافه‌ی ادبیات انگلیسی هم برداشته بودم. جیم هنوز دانشجو بود و برای پر کردن چاله و چوله‌هایش، همانجا ریاضی هم درس می‌داد. یک روز وقتی داشتم بدو به طرف کلاسش می‌رفتم به معنای واقعی کلمه رفتم توی دلش و قهوه‌ای که دستش بود ریخت روی کل بلوزم. انگار که تقصیر او بوده، به شدت عذرخواهی کرد و پیش خودم فکر کردم برازنده‌ترین مرد دنیا در کل عمرم را دیده‌ام. با هر استانداردی حساب می‌کردی خوش لباس بود، چه برسد برای یک دانشجو، شاید کمی دِمُده، که البته هاله‌ای از تواضع درش به وجود آورده بود. چند روز بعدش مدام همدیگر را توی راهرو می‌دیدیم، و یک روز درخواست دوستی کرد و رفتیم به بهترین رستورانی که تا به حال پایم را تویش گذاشته بودم. زمانی که برای دیدار با خانواده‌اش رفتم خانه‌ی‌شان، باورم نمی‌شد که انقدر پولدار باشند. حالا فهمیده‌ام که واقعاً نیستند، بی برو و برگرد می‌شود در طبقه‌ی متوسط جایشان داد، اما به چشم من در نوک زنجیره‌ی غذایی بودند و من هم پلاکتونی سلانه سلانه به دنبال جیم.

وقتی به آن روزها برمی‌گردم، فکر می‌کنم که من وسواس جیم را گرفتم. به سختی تلاش کردم تا ظاهرم را ارتقا دهم، بهتر می‌پوشیدم، بهتر حرف می‌زدم، اطلاعاتم را بالا می‌بردم تا بتوانم در گفتگوهای راجع به سیاست، مسائل اجتماعی و امور بین‌المللی شرکت کنم.

سرانجام، جیم از من خواستگاری کرد، و روز عروسی‌ام واقعاً بهترین روز زندگی‌ام بود، اما من هنوز زور می‌زنم تا تبدیل به کسی شوم که جیم می‌خواهد بشوم و هنوز نمی‌دانم آن آدم کیست.

متن: از لحظه‌ای که دیدمش، ناتالی بارِلی، ترجمه‌ی شیما شریعت، نشر ورا

#ناتالی_بارلی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

06 Jan, 20:43


پیش‌تر هرگز دروغ نمی‌گفتم. فکر می‌کنم تا قبل از لحظه‌ی دیدن بیاتریس، در کل زندگی‌ام حتی به عمد یک دروغ هم نگفته بودم. از انقدر خبره بودنم در دروغگویی حسابی تحت تأثیر قرار گرفته بودم. ذره‌ای حقیقت، کنترل کامل بر حرکات و زبان بدنم، و نگاهی نافذ و خیره به پرسش‌کننده. در واقع اگر تمام تلاشت را به کار بگیری آنقدرها هم کار سختی نیست. خطر از دست دادن کل زندگی‌ات هم کمکت می‌کند.

متن: از لحظه‌ای که دیدمش، ناتالی بارِلی، ترجمه‌ی شیما شریعت، نشر ورا

#ناتالی_بارلی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

06 Jan, 18:52


خبر دادند که معاونت فرهنگی! دانشگاه این نشست را لغو کرده است.

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

06 Jan, 13:32


خواب قایق و رودی وحشی و خروشان را دیدم. من، تک و تنها روی یک کرجی و بیاتریس دورتر روی یک کشتی عظیم‌الجثه، چیزی شبیه به کشتی کروز بود. خودم را به در و دیوار می‌زدم که به بیاتریس ملحق شوم. دست‌هایم را تکان می‌دادم، داد و فریاد می‌کردم، هر کاری که بتواند چشمش را بگیرد، اما او متوجهم نمی‌شد. داشت شامپاین صورتی می‌نوشید و در قلب یک دورهمی کوچک از خنده ریسه می‌رفت. آنقدرها با هم فاصله نداشیم و نمی‌فهمیدم که چرا نمی‌تواند ببیندم.

توی کرجی‌ام پارو بود. برشان داشتم و شوریده و آشفته، شلپ‌شلپ توی آب زدمشان تا به او برسم، ولی کرجی یک سانتی‌متر هم از جایش جم نخورد. سرتاسرش را غلط انجام داده بودم. هنگامی که بالا را نگاه کردم، دیدم قایق بیاتریس پیشروی کرده به مثلث کوچکی آن دوردورها، وحشت جا گذاشته شدن، ناامیدی و تنهایی مطلق، به قدری واقعی بود که بیدارم کرد، قلبم به سختی توی سینه‌ام می‌زد و موهایم از عرق خیس شده بود.

دم‌دمای سپیده‌دم بود و نمی‌خواستم دوباره بخوابم که مبادا رویای مهیبم دوباره سُر بخورد توی خوابم.

آرام بلند شدم و رفتم طبقه‌ی پایین تا برای خودم یک قوری قهوه‌ی غلیظ درست کنم. له‌له قهوه می‌زدم. همان‌طور که داشت دم می‌کشید، برگشتم به دیروز و سرخوردگی‌اش. از زمانی که شنیده بودم کسی کتاب را قبول نکرده، قلبم از غصه تیر می‌کشید _ نه به این خاطر که بیشتر طول می‌کشید تا چاپ شود، می‌ترسیدم بیاتریس نظرش را عوض کند.

متن: از لحظه‌ای که دیدمش، ناتالی بارِلی، ترجمه‌ی شیما شریعت، نشر ورا

#ناتالی_بارلی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

05 Jan, 22:05


نگاهم نکرد و ته دلم احساس خیلی آشنای ناامید شدن جیم از خودم را کردم. از اینکه انقدر می‌خواستمش له بودم، چون در اعماق وجودم می‌دانستم که کسی که در این رابطه بیشتر عاشق است من هستم. تمام زندگی و موجودیتم، تعادلی بود که باید بین خواستنی بودن به حد کفایت که دوستم داشته باشد، و زیادی محتاج و وابسته نبودن به حدی که دیوانه‌اش نکنم، برقرار می‌کردم. هر چه که می‌کردم، هر چه که بودم به ترسی که نکند تعادل بهم بخورد و از روی بند لیز بخورم، گره خورده بود. یک حرکت اشتباه و تمام! انگار منتظر بهانه‌ای بود که خودش را از دستم خلاص کند.

متن: از لحظه‌ای که دیدمش، ناتالی بارِلی، ترجمه‌ی شیما شریعت، نشر ورا

#ناتالی_بارلی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

05 Jan, 15:51


ما می‌توانیم با اطمینان بگوییم زمانی که مغز از کار بیفتد آدمی می‌میرد و این پایان کار است؛ یا ضربه‌ی محکم با یک چکش بیست پوندی شیشه‌ی معمولی پنجره را می‌شکند. اما چنین حقیقت‌هایی به‌قدر بسنده عمومی نیستند تا بتوانند فشار نظری را پاسخگو باشند. برای دست‌یازیدن به گزاره‌هایی که به‌قدر بسنده عمومی و همچنین دارای ویژگی قاعده‌ی استوارند، ما باید از سطح مشاهده‌ی معمولی جدا و منتزع شویم، جدا از همه‌ی پیچیدگی شرایطی که ویژه‌ی وضعیت‌های جزئی‌اند و باید خودمان را به چارچوب یک نظریه‌ی فیزیکی مشخص محدود کنیم. این روش بخردانه است و در واقع ضروری است. اما به شکاف بزرگی اشاره می‌کند که میان تبیین‌های علّی معمولی از رویدادها و شرایط جزئی و انگاره‌ی دست‌آویزی آشکار به قاعده‌ی استوار وجود دارد.


متن: تحلیل و متافیزیک، پیتر فردریک استراوسون، ترجمه‌ی پوریا گل‌شناس، انتشارات نیلوفر

#پیتر_فردریک_استراوسون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

05 Jan, 13:16


هر باور پذیرفته شده یا بخش ادعاشده‌ای از اطلاعات را نمی‌توانیم با گواه چشم‌ها و گوش‌هامان ارزیابی کنیم و بیازماییم، اما برخی از آنها را می‌توانیم بیازماییم و بایسته است که چنین کنیم. شکاکیت‌گروی (شکاکیت‌گروی فلسفی) بنیادشکنانه و همه‌فراگیر در بدترین حالت بی‌معنی و در بهترین حالت بیهوده است؛ اما یکی از چیزهایی که از تجربه می‌آموزیم این است که شکاکیت‌گروی عملی و گزینشی بخردانه است، به‌ویژه زمانی که آنچه دستخوش پرسش است، اظهاراتی از طرف‌هایی باشد که سود می‌برند یا کسانی که نگرگاه‌های حزبی یا ایدئولوژیک نیرومند دارند، هر چند که خودشان سودی نبرند یا علقه‌ای نداشته باشند.


متن: تحلیل و متافیزیک، پیتر فردریک استراوسون، ترجمه‌ی پوریا گل‌شناس، انتشارات نیلوفر

#پیتر_فردریک_استراوسون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

04 Jan, 20:26


فیلسوف چیزی را شرح نمی‌دهد، مگر شاید سرچشمه‌ی پریشانی‌های ما و این‌که این پریشانی‌ها چگونه سربرمی‌آورند. گذشته از این، ارجاع به موارد واقعی یا خیالی از آنچه از آغاز می‌شناسیم، چگونگیِ به کارگیریِ واژه‌ها به‌طور بالفعل و عادی را به آسانی به یادمان می‌آورد. بدین‌‌سان، مشکل فلسفی تنها به یک راه می‌تواند حل شود: ناپدید شدن. ویتگنشتاین می پرسد:《به نگر می‌رسد که پژوهش ما فقط هر چیز جالبی را نابود می‌کند؛ یعنی هر چیزی را که بزرگ و مهم است، پس اهمیتش را از کجا به دست می‌آورد؟》و پاسخ می‌دهد:《آنچه ما ویران می‌کنیم هیچ نیست مگر خانه‌های پوشالی》.

متن: تحلیل و متافیزیک، پیتر فردریک استراوسون، ترجمه‌ی پوریا گل‌شناس، انتشارات نیلوفر

#ویتگنشتاین #پیتر_فردریک_استراوسون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

04 Jan, 16:59


نقش فلسفه‌ی تحلیلی این است که ما را راه بنماید یا یاری‌مان رساند تا راه را بیابیم و خود را از آشفتگی‌های وسواس‌گونه و الگوهای کاذبی که بر اندیشه‌مان چیره شده‌اند، برهانیم و توانمان بخشد تا به‌روشنی ببینیم چه چیزی در برابر دیدگانمان است. بدین‌سان، ویتگنشتاین می‌گوید:《رویارویی فیلسوف با پرسش به درمان بیماری می‌ماند.》؛ به نگر می‌رسد همان‌گونه نزد او می‌رویم که روان‌نژند به نزد روانکاو می‌رود.
...
نکته‌ی اصلی شعار ویتگنشتاین این است:《به دنبال معنی نگردید، کاربرد را بجویید》. به همین دلیل است که او می‌گوید کار فیلسوف سرهم‌کردن یادآورهای هدفی ویژه است. او همچنین می‌گوید:《کار ما بازگرداندن واژه‌ها از [خاستگاه] متافیزیکی‌شان به کاربرد روزمره‌شان است》.

متن: تحلیل و متافیزیک، پیتر فردریک استراوسون، ترجمه‌ی پوریا گل‌شناس، انتشارات نیلوفر

#ویتگنشتاین #پیتر_فردریک_استراوسون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

04 Jan, 15:10


مجازات مرگ، به هر شکلی که اجرا شود و هرچقدر هم انگشت‌شمار باشد، یک سلاخی نفرت‌انگیز است و توهینی است که به کرامت و به تَنِ آدمی روا داشته می‌شود. این سرهای بُریده ذی‌حیات و این فوران‌های خون، متعلق به همان دوران بربریتی است که در آن گمان می‌رفت چه‌بسا بتوان با این معرکه‌های حقارت‌بار مردم را متأثر و مرعوب ساخت. اما در دنیای امروز که این مرگ مشمئزکننده پشت درهای بسته و بسیار شتاب‌زده انجام می‌شود، مفهوم این مجازات ننگین چه می‌تواند باشد؟ حقیقت امر این است: در عصرِ اتم، آدم‌کشی‌هایمان مثل دوران قپان دستی و عصر حجر است. حتی یک انسانِ عادی صاحب سر سوزنی احساس پیدا نمی‌شود که به صرف تصور این سلاخی نابه‌هنجار، دچار دل‌آشوبه نشود.

آلبر کامو

متن: تاملاتی در باب گیوتین و دار، آرتور کوستلر و آلبر کامو، ترجمه‌ی وحید طباطبایی و مرتضی عسکری

#آلبر_کامو

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

04 Jan, 00:54


از معدود چیزهایی که من از پدرم می‌دانم این است که می‌خواسته برای اولین بار در عمرش در مراسم اعدام شرکت کند. هوا روشن نشده از خواب برخاست تا به میدان اعدام برود، نقطه‌ای در آن سوی شهر، آن هم در میان ازدحام جمعیت که از همه‌جا آمده بودند. راجع به آن‌چه که آن روز صبح دید، با هیچ‌کس سخنی نگفت. فقط مادرم تعریف می‌کند که با چهره‌ای دمغ برگشت، هیچ حرفی نزد، لحظه‌ای روی تخت دراز کشید و به‌ناگاه دچار تهوع شد. تازه به واقعیتی پی برده بود که زیر لایه‌ی ضخیم آداب و تشریفات گسترده پنهانش کرده‌اند. به‌جای فکر کردن به کودکان مقتول، فقط می‌توانست به جسد بی‌قراری بیاندیشد که روی الواری خوابانده بودند تا گردنش را بزنند.

باید پذیرفت که این اقدام آیینی بیش از آن دهشت‌بار است که بتواند خشم مردی صاف و ساده رو فرونشاند، مجازاتی که پدرم معتقد بود قاتل صدها بار مستوجب آن است، در عمل نتیجه‌ی دیگری نداشت جز آن‌که دل‌آشوبش کرد.

آلبر کامو

متن: تاملاتی در باب گیوتین و دار، آرتور کوستلر و آلبر کامو، ترجمه‌ی وحید طباطبایی و مرتضی عسکری، انتشارات نیلوفر

#آلبر_کامو

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

04 Jan, 00:28


دارِ اعدام نه یک ماشینِ مرگِ صرف، بلکه یک نماد است. نمادی برای دهشت، قساوت، و لگدمالیِ زندگی؛ ویژگیِ مشترکی است میان بربریت بدوی، کوته‌فکریِ قرون وسطایی و توتالیتاریسم مدرن. نمادی برای هر آن‌چه که بشریت می‌باید تن به پذیرش آن ندهد، اگر همین بشریت می‌خواهد از این بحرانی که گرفتارش آمده، جان سالم به در بَرد.

آرتور کوستلر

متن: تاملاتی در باب گیوتین و دار، آرتور کوستلر و آلبر کامو، ترجمه‌ی وحید طباطبایی و مرتضی عسکری، انتشارات نیلوفر

#آرتور_کوستلر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

01 Jan, 23:40


در حالی که کمابیش روشن است که سیاستمدار می‌باید به جنگیدن با بدیها انحصار کند به جایِ آنکه در پیِ ارزشهایِ "مثبت" یا "والاتر" چون شادی و مانندِ آن بجنگد، آموزگار علی‌الاصول در موضعی متفاوت است. اگرچه او نمی‌باید میزانِ ارزشهای "والاتر"ش را بر شاگردانش تحمیل کند، هر آینه می‌باید بکوشد تا دلبستگی‌شان را به این ارزشها برانگیزد. می‌باید پروایِ جانِ شاگردانش را داشته باشد. (هنگامی که سقراط به دوستانش می‌گفت پروایِ جانشان را داشته باشند، او پروای ایشان را داشت.) بدین‌سان بیقین چیزی مانندِ عنصری رُمانتیک یا هنر/ زیبایی‌شناختی در آموزش و پرورش هست، از آن دست که نمی‌باید به سیاست راه یابد.
...
این اصل که کسانی که بر عهده‌مان سپرده شده‌اند، نمی‌باید، پیش از هر چیزِ دیگر، گزند ببینند، می‌باید همچندان برایِ آموزش و پرورش بنیانی دانسته شود که برایِ پزشکی. "گزند مزن" (و، از این‌رو، "به جوانان چیزی را بده که نیازشان به آن عاجلتر از همه است، تا مستقل از ما گردند و توانِ آن یابند که برایِ خودشان برگزینند") هدفی بسیار سزاوار برایِ نظامِ آموزشی‌مان است، و چنان هدفی است که تحقّق یافتنش قدری دور است، هر چند معمولی می‌نماید. در عوض، هدف‌هایِ "والاتر" مُد روزند، هدفهائی که خصلتِ رُمانتیک دارند و براستی یاوه‌اند، از این دست: "پرورشِ کاملِ شخصیّت".

متن: جامعه‌ی باز و دشمنان آن، کارل پوپر، ترجمه‌ی امیر جلال‌الدّین اعلم، انتشارات نیلوفر

#کارل_پوپر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

01 Jan, 22:07


🔘انجمن علمی فلسفه دانشگاه خوارزمی برگزار می‌کند:

🔘 عنوان نشست: «مفهوم آزادی در سنت لیبرالیسم»

🔘سخنران: «رضا یعقوبی» مترجم و پژوهشگر فلسفه

🔘زمان: سه شنبه ۱۸ دی ماه، ساعت ۱۹:۳۰

🔘مکان: اسکای روم
لینک کلاس:

https://www.skyroom.online/ch/khu123/analytic-epidemiology

🔺 انجمن علمی فلسفه دانشگاه خوارزمی

کانال تلگرام انجمن علمی فلسفه
صفحه اینستاگرام

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

01 Jan, 22:07


حضور برای عموم آزاد و رایگان است.

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

01 Jan, 12:18


هنگامش رسیده که پی ببریم پرسشِ "چه کسی می‌باید در کشور قدرت بورزد؟" در قیاس با پرسشهای "چگونه قدرت ورزیده می‌شود؟" و "چه اندازه قدرت ورزیده می‌شود؟" اهمیّتش اندک است. می‌باید فرابگیریم که در درازمدّت، مسائل سیاسی همه مسائلِ نهادی‌اند، مسائلِ چارچوبِ قانونی‌اند و نه مسائلِ شخصها، و پیشرفت به سویِ برابریِ افزونتر را تنها به میانجیِ مهار و اختیارداریِ نهادینِ قدرت می‌توان پاس داشت.

متن: جامعه‌ی باز و دشمنان آن، کارل پوپر، ترجمه‌ی امیر جلال‌الدّین اعلم، انتشارات نیلوفر

#کارل_پوپر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

30 Dec, 19:01


ناسیونالیسم به غریزه‌های قبیله‌ایِ ما توسّل می‌جوید، به احساسهای شورمندانه و تعصب‌مان، و به آرزوی حسرتناکمان به رهیده‌شدن از فشار مسئولیت فردی که می‌کوشد به جای آن مسئولیت جمعی یا گروهی بنشاند.
...
افلاطون بدبختانه مسئله‌ی سیاسی بنیانی‌اش را به یاری این پرسش فرمول‌بندی کرد: کی می‌باید فرمان براند؟ اراده‌ی کی می‌باید قانون باشد؟ پیش از روسو، پاسخ معمول به این پرسش این بود: شهریار. روسو پاسخی نو و بسیار انقلابی داد. او گفت نه شهریار بلکه مردم می‌باید فرمان برانند؛ نه اراده‌ی یک کس بلکه اراده‌ی همه. به این نحو، کارش به اختراع اراده‌ی مردم، اراده‌ی جمعی، انجامید، یا به "اراده‌ی همگانی" ، چنانکه آن را نامید؛ و مردم، همین که اراده‌ای به ایشان ارزانی داشته شد، می‌بایست به مقامِ یک "فراشخصیت" برکشیده شوند؛ روسو می‌گوید: "مردم در نسبت به آنچه بیرونِ آنان است" (یعنی به نسبت با مردمانِ دیگر)، "وجودِ یکتا، یک فرد، می‌گردند". جمع‌باوریِ رُمانتیکِ بسیاری در این اختراع بود، ولی نه هیچ گرایشی به ناسیونالیسم. ولی نظریه‌های روسو بروشنی نطفه‌ی ناسیونالیسم را دربرداشتند، که ویژگی نمون‌ترین آموزه‌اش آن است که ملتهای گوناگون را می‌باید چونان شخصیتها تصور کرد. و گام عملی بلندی در راستای ناسیونالیستی برداشته شد آن‌گاه که انقلاب فرانسه یک ارتش خلق ساز کرد بنیان‌گرفته بر سربازگیری ملّی.

متن: جامعه‌ی باز و دشمنان آن، کارل پوپر، ترجمه‌ی امیر جلال‌الدّین اعلم، انتشارات نیلوفر

#روسو #افلاطون #کارل_پوپر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

30 Dec, 16:41


افلاطون باور داشت که مینوها یا ماهیتها وجودشان بر چیزهای در حال سیلان پیشی دارد، و گرایشِ همه‌ی پرورش‌ها را می‌توان چونان جنبشی دورشونده از کمالِ مینوها، و از این‌رو چونان فرود آمدن، چونان جنبشی به سوی واپاشی، توضیح داد. تاریخ دولتها/ کشورها، بویژه، همانا تاریخ تباهی گرفتن است؛ و بفرجام این تباهی گرفتن پدیدآورده‌ی تباهیِ نژادیِ طبقه فرمانروا است.
...
ولی به خلافِ افلاطون، هگل نمی‌آموزد که گرایشِ پرورشِ جهانِ در سیلان همانا فرود آمدن از مینو [=ایده] به سوی واپاشی است. بلکه هگل، مانند اسپئوسیپوس و ارسطو، می‌آموزد که گرایشِ کلّی به سوی مینو [=ایده] است؛ آن همانا پیشرفت است. اگرچه هگل، همرای با افلاطون، می‌گوید که "چیزِ فناپذیر شالوده‌اش در ماهیت است و از آن سرچشمه می‌گیرد"، در تقابل با افلاطون پا می‌فشرد که حتا ماهیتها پرورش می‌یابند. در جهان هگل، همچنان‌ که در جهان هراکلیتوس، همه چیز در سیلان است؛ و ماهیتها، که در اصل افلاطون آنها را پیش کشید تا چیزی پایدار به دست آورد، از این حال برکنار نیستند. ولی این سیلان، تباهی نیست. تاریخ‌باوری هگل خوش‌بینانه است. ماهیتها و روح‌های او، همانند روانهای افلاطون، خودجنبان‌اند؛ آنها خودپرورند، یا، به تعبیری بیشتر مُد روز، "پدیدآینده" و "خودآفرین" اند. و آنها خودشان را در جهت یک "علتِ غائیِ "ارسطوئی، یا به تعبیر هگل، به سوی یک "علتِ غائیِ خود _ شکوفاینده و خود _ شکوفانیده در ذات خود" پیش می‌رانند. این علتِ غائی یا غایتِ پرورشِ ماهیتها چیزی است که هگل آن را "ایده‌ی مطلق" یا "ایده" می‌نامد.

متن: جامعه‌ی باز و دشمنان آن، کارل پوپر، ترجمه‌ی امیر جلال‌الدّین اعلم، انتشارات نیلوفر

#افلاطون #هگل #کارل_پوپر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

30 Dec, 09:25


مهندسی اجتماعی تدریجی روشِ جست و جویِ بزرگترین و عاجلترین بدیهای جامعه و جنگیدن با آنها را پیش می‌گیرد نه آنکه در پی جست و جویِ بزرگترین نیکی فرجامین و جنگیدن در راه آن برآید.
...
در همه‌ی کارها آموختن ما تنها به یاری آزمون و خطا یا از راه خطا کردن و بهبود دادن دست می‌دهد؛ ما هرگز نمی‌توانیم به الهام وابندیم، هرچند الهام چه بسیار ارزشمند تواند باشد تا هنگامی که می‌شود آن را به ترازوی تجربه سنجید و درستیش را پیدا کرد. از این رو، معقول نیست که بینگاریم بازسازی کامل جهان اجتماعی‌مان یکباره به نظامی کارآمد راه می‌برد. بلکه باید چشم بداریم که، به سبب ناآزمودگی، خطاهای بسیاری پیش می‌آیند که برخاستنشان فقط به میانجی فراگردی درازآهنگ و پررنج از سازگاریهای خُرد دست می‌دهد؛ به سخن دیگر، به میانجی آن روشِ عقلانیِ مهندسی تدریجی که ما هوادار کاربستش هستیم.

متن: جامعه‌ی باز و دشمنان آن، کارل پوپر، ترجمه‌ی امیر جلال‌الدّین اعلم، انتشارات نیلوفر

#کارل_پوپر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

29 Dec, 13:48


از مشخصه‌های نگرشِ جادوییِ جامعه‌ی بدویِ قبیله‌ای یا《بسته》، یکی آن است که این جامعه در درون حلقه‌ی افسون‌شده‌ تابوها، قانونها، و راه و رسمهای دگرگون‌ناشونده‌ای می‌زید که ناگزیریشان همان اندازه است که ناگزیریِ برآمدن خورشید، یا چرخه‌ی فصلها، یا بسامانیهای آشکاری از همان‌سان در طبیعت، و تنها پس از آنکه این《جامعه‌ی بسته》ی جادویی فروبپاشد، فهم نظریِ تفاوت میان《طبیعت》و《جامعه》پرورش تواند یافت.
...
معیارها را در طبیعت نمی‌توان یافت. طبیعت از بوده‌ها و بسامانیها فراهم می‌آید، و به خودی خویش نه اخلاقی است نه نااخلاقی. ماییم که معیارهایمان را بر طبیعت بار می‌کنیم، و از این راه اخلاقیات را به جهان طبیعی درمی‌آوریم، با همه‌ی آنکه خود، بخشی از جهانیم. ما فرآورده‌های طبیعتیم، ولی طبیعت ما را همراه با تواناییِ دگرگون گرداندنِ جهان، پیش‌بینی آینده و برنامه‌ریزی برای آن، و گرفتن تصمیمهای فراخ‌گسترده که اخلاقاً مسئولشانیم، ساخته است.

متن: جامعه‌ی باز و دشمنان آن، کارل پوپر، ترجمه‌ی امیر جلال‌الدّین اعلم، انتشارات نیلوفر

#کارل_پوپر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

28 Dec, 13:13


ای آدم، عزیزِ پُراشتهای من، پدر خوبم.
در باغ عدن چه می‌کردی؟
آیا برای این نوع ابله بشر در تکاپو بودی؟
یا مادرم بانو حوا را نوازش می‌کردی؟
اعتراف کنید که هر دو
ناخن‌های بلند، کمی سیاه و چرک
گیسوان نسبتاً ژولیده
پوسته‌ سبزه‌رنگ و زخمت و آفتاب سوخته‌ی
عاری از تمیزی داشتید، خوشبخت‌ترین عشق
دیگر عشق نیست بلکه نیازی خجالت‌آور است.
به زودی خسته از ماجرای زیبای‌شان
زیر بلوطی با نزاکت شام می‌خورند
با آب، ارزن و بلوط
پس از غذا بر زمین خوابیدند
این است وضعیت طبیعی ناب

متن: وُلتر، نوشته‌های سیاسی، ترجمه‌ی احسان حسینی، نشر روزبهان

#ولتر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

28 Dec, 11:31


ولتر بی‌آنکه به‌روشنی بگوید، چیزی بهتر از رواداری ساده را خواستار است و این آزادی عقیده است که او پیوسته در نظر دارد. احتمالاً او فکر می‌کند که این آزادی اندیشه جز به واسطه‌ی دولت نمی‌تواند تضمین شود؛ به یُمن کنترل لحظه به لحظه‌ی کلیسا. اما همچون همه‌ی هم‌عصرانش معتقد است که فقط دولت قادر به تضمین استقلال افراد است، از این رو طرفدار تسلط دولت بر کلیساست.

آزادی عقیده یکی از اشکال آزادی تفکر است که برای ولتر، اصلی غیرقابل‌نقض است. تفکر نباید مطیع هیچ حکمرانی شود؛ علم باید از هر قیدی بگسلد. او می‌گوید:

درباره‌ی علم، حکمرانی بر آن راه غلطی است، و حقیقت با زمان حاکم می‌شود. این است ایده‌‌ای که جای خود را بین عموم پیدا کرده و سرانجام پیروز خواهد شد.

و او چگونه به همه‌ی کسانی انتقاد و حمله می‌کند که ادعای خفه‌کردن تفکر را دارند!

《انسان‌های بینوا! خواه در ردای سبز، خواه در لباس سیاه، خواه در پالتو و دستمال‌گردن هرگز به دنبال حاکمیت نروید، مگر آنجا که عقل حضور داشته باشد، وگرنه باید به سخره‌شدن در تمام اعصار به‌عنوان گستاخ‌ترین انسان‌ها تن دهید و به عنوان ظالم‌ترین مردمان آماج تنفر عموم باشید.》

متن: مقدمه هانری سه بر وُلتر، نوشته‌های سیاسی، ترجمه‌ی احسان حسینی، نشر روزبهان

#ولتر #هانری_سه

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

27 Dec, 16:44


تمام تحلیل‌هایی که ذهن محدود انسانی درباره‌ی واقعیت نامحدود به عمل می‌آورد با این فرض ضمنی همراه‌اند که فقط بخش محدودی از این واقعیت مورد پژوهش علمی قرار می‌گیرد و فقط همین بخش《مهم》است، به این معنا که《ارزش شناخته شدن》دارد. اما با چه معیارهایی باید این بخش را انتخاب کرد؟ اغلب گمان بر این بوده که معیار انتخاب در علوم فرهنگی (مانند علوم طبیعی) عبارتست از تکرار《منظم》روابط معین علّی. طبق این اندیشه، جنبه‌ی《اساسی》واقعیت، به لحاظ علمی، در《قانون‌هایی》نهفته است که ما قادر به درک آنها در گونه‌گونی پایان‌ناپذیر روند وقایع هستیم. هرگاه نشان دهیم که روابط علّی معینی تشکیل یک《قانون》می‌دهند، یعنی اگر با استقرای جامع تاریخی اعتبار جهانی این قانون را نشان دهیم و یا به کمک تجربه‌ی ذهنی‌مان آن را بلاواسطه و به‌طور ملموس قابل درک سازیم، خواهیم دید که در این صورت شمار زیادی از موارد تشابه، طبق قاعده‌ای که بدینسان حاصل شده، به نظم درمی آیند. عناصری از وقایع منفرد که، پس از انتخاب عناصر قابل دسته‌بندی تحت قانون مزبور، هنوز قابل تبیین نباشند، بازمانده‌های تدوین نشده‌ای محسوب می‌شوند که در تکمیل آتی نظام《قانون‌ها》باید مورد توجه باشند.

متن: روش‌شناسی علوم اجتماعی، ماکس وبر، ترجمه حسن چاوشیان، نشر مرکز

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

27 Dec, 12:10


کاربرد یک تکنیک《پیشرفته》در آفرینش یک اثر هنری هیچ چیز درباره‌ی ارزش زیبایی‌شناختی آن اثر به ما نمی‌گوید. آن دسته از آثار هنری که حتی با ابتدایی‌ترین تکنیکها به وجود آمده‌اند _ مثلاً نقاشیهایی که بدون اطلاع از علم پرسپکتیو کشیده می‌شوند _ ممکن است از نظر زیباشناختی کاملاً با آثاری که به کمک تکنیکهای عقلانی آفریده شده‌اند هم‌سنگ باشند، البته با پذیرش این فرض که هنرمند خود را محدود به وظایفی ساخته است که تکنیک《ابتدایی》برای انجام آنها کافی بوده است. ابداع فنون جدید اساساً نشانگر تمایزیافتگی فزاینده می‌‌باشد و فقط امکان افزایش《غنای》آثار هنری را، به معنای تشدید ارزش آنها، فراهم می‌آورد. پیشرفت تکنیکی، در عمل، اغلب اثر معکوس《بی‌مایه شدن》احساس و درک فرم را به دنبال داشته است، اما اگر به زبان تجربی و علّی سخن بگوییم، تغییر در《تکنیک》در واقع مهمترین عامل تحول هنر می‌باشد.

متن: روش‌شناسی علوم اجتماعی، ماکس وبر، ترجمه حسن چاوشیان، نشر مرکز

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

26 Dec, 00:49


مرگ در دل زندگی جای دارد و چشم بربستن ما بر این حقیقت شگفتی‌ام را برمی‌انگیزد. ما را گریزی از آموختن مرگ نیست؛ مرگ که حضورِ بی‌رحمش را در هر فراز و فرودی تجربه می‌کنیم و از آموختنِ تدریجیِ آن گریزی نداریم. همه‌ی زندگی همین است: خلق تدریجیِ مرگی شاهکار، غرورآفرین و شکوهمند؛ مرگی که بخت و اقبال در آن نقش ندارد؛ مرگی برازنده، سعادت‌آمیز و شورانگیز از جنسِ مرگ‌هایی که قدیسین راه‌ورسمش را می‌دانستند؛ مرگی بالغ و قوام‌یافته که شکوهش بر نام ناخوشایندش سایه بیفکند و سراسر تکاپویی باشد برای بازگرداندن قوانین تصدیق‌شده و محفوظ یک زندگی پربار به جهانِ بی‌نام‌ونشان. انگاره‌ی مرگی که از کودکی، از یک تجربه‌ی دردناک به تجربه‌ی دردناک بعدی، درون من پرورش یافته همین است و همین انگاره است که وادارم می‌کند مرگِ کوچک را فروتنانه تاب آورم تا شاید لایق آن مرگی شوم که می‌خواهد بزرگ باشیم.

راینر ماریا ریلکه

متن: لنگرگاهی در شن روان، گردآوری و ترجمه‌ی الهام شوشتری‌زاده، نشر اطراف

#ریلکه

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

25 Dec, 17:58


سوگ معلم سنگدلی است. به تو می‌فهمانَد داغ چه بی‌رحم و پر از خشم است. می‌فهماند تسلیت‌ها چه پوچ‌اند و سوگ چقدر به زبان مربوط است، به ناتوانیِ زبان، به پرپرزدن کلمه‌ها. چرا پهلوهایم این‌قدر درد می‌کنند و تیر می‌کشند؟ بهم می‌گویند از گریه است. نمی‌دانستم با ماهیچه‌هامان هم گریه می‌کنیم. خود درد عجیب نیست، حس کردنش در پوست و گوشتم عجیب است. دهانم آن‌قدر تلخ است که نمی‌توانم تحملش کنم. انگار غذای فاسدی خورده‌ام و بعد یادم رفته مسواک بزنم. انگار وزنه‌ی سنگین و مهیبی روی سینه‌ام گذاشته‌اند. توی بدنم حسی از فروپاشیِ بی‌پایان دارم. اختیار قلبم از دستم دررفته؛ استعاره‌ای در کار نیست، همین قلب گوشتی را می‌گویم. خودسر شده. زیادی تند می‌زند. ضربانش با ضرب‌آهنگِ خودم جور نیست. رنجی که می‌کشم فقط روحی نیست. جسمی هم هست. گوشت تنم، ماهیچه‌هایم، همه‌ی اندام‌هایم ناخوش‌اند. ایستاده، نشسته، خوابیده، در هیچ حالتی راحت نیستم. تا چند هفته دلم آشوب است و پیچ می‌زند. مدام حس می‌کنم اتفاق بدی در راه است. به دلم افتاده کس دیگری هم می‌میرد و چیزهای بیشتری هم از دست خواهیم داد. یک روز صبح، اُکی کمی زودتر از معمول بهم تلفن می‌کند. در دلم می‌گویم بگو، زود بگو، باز کی مرده؟ مامان مرده؟

چیماندا انگزی آدیچی

متن: لنگرگاهی در شن روان، گردآوری و ترجمه‌ی الهام شوشتری‌زاده، نشر اطراف

#چیماندا_انگزی_آدیچی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

25 Dec, 07:16


مانند رمون آرون می‌توان به روش تحلیلی در آثار توکویل سه مرحله تشخیص داد که البته پیوند منطقی کلی با یکدیگر دارند. کتاب دموکراسی اول البته مشتمل بر توصیف جامعه خاصی است اما از همان ابتدای کتاب نیت تطبیق و مقایسه و تعمیم مکرراً به چشم می‌خورد. برای مثال توکویل هنگام توصیف طرز عمل قوه قضائیه امریکا آن را ربط می‌دهد با موجودیت قانون اساسی امریکا که منشاء تمام قدرت‌هاست اما《به اراده مردم》می‌توان آن را تغییر داد. در مقام مقایسه قانون اساسی فرانسه《کتابی است تغییرناپذیر یا فرضاً لایتغیر》در حالی که در انگلستان پارلمان در عین حال هم مجلس مقنن است و هم مجلس موسسان و در نتیجه می‌توان گفت که《قانون اساسی... می‌تواند مدام تغییر کند و یا این که اصلاً چیزی به اسم قانون اساسی وجود ندارد》. در کتاب دوم دموکراسی توکویل اراده معطوف به تعمیم را جلوتر می‌راند و تحلیل یک نوع آرمانی (تیپ ایده‌آل) جامعه دموکراتیک را پیشنهاد می‌کند اما با همه‌ی این‌ها مقیاس ذهنش همان تجارب او در امریکا و امکانات تطبیقی و مقایسه‌ای فراهم شده در آنجا است. در خصوص نهادهایی مثل شرکت و انجمن و مجمع هم همین‌طور فکر می‌کند:《هر جا که موسسه یا سازمان جدیدی مشاهده کردید اگر در فرانسه باشد، در رأس آن فوری دولت قرار می‌گیرد و اگر در ایالات متحده باشد به صورت یک انجمن و بنگاه اداره می‌شود》. در کتاب رژیم سابق و انقلاب فقط تفسیری از یک بحران تاریخی خاص نیست که ارائه می‌شود بلکه نظریه‌ای در باب تغییرات اجتماعی در درازمدت پیشنهاد می‌کند که در جریان آن بازی عواملی را که منتهی به تأسیس نوع آرمانی مورد نظر می‌شود به وضوح رویت می‌کنیم و این عوامل عبارتند از: تمرکز یافتن، تحدید آزادی‌ها، پژمردگی و ناتوانی فعالیت‌های عمومی. در هر سه مورد، روش به کار رفته عبارت است از ایجاد ارتباط میان ویژگی‌های ساختاری جوامع مربوطه و روحیات مردمی که در این جوامع زندگی می‌کنند.

متن: توکویل، ژاک کنن هوتر، ترجمه‌ی بزرگ نادرزاد، نشر مرکز

#توکویل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

24 Dec, 21:50


از لحاظ توکویل برابر شدن تدریجی وضع و حال مردم تقریباً هیچ‌وقت ناشی از تحصیل تدریجی آزادی نیست. و مورد بارز کشور فرانسه به گمان او بیشتر ناشی از یک گرایش به هم سطح شدن وضع مردم بوده که خود ناشی از تراکم قدرت سیاسی و تمرکز اداری و لغو آزادی‌های سابق بوده. این گونه تحلیل از تحول جامعه فرانسه در بلندمدت برای او تصوری از اصل حاکمیت مردم می‌سازد که متفاوت از نظر روسو است، یعنی برای این که حاکمیت با آزادی سازگار باشد و آن را به مخاطره نیندازد اهمیت دارد که قدرت در عین حال رده‌بندی و تکه‌تکه شده باشد.
...
توکویل چه در تألیفاتش و چه در فعالیت سیاسی‌اش مدام در جستجوی دارویی است برای جلوگیری از انحراف نظام دموکراسی به سوی استبداد و به همین جهت است که به نهادهای سیاسی انگلیسی و امریکایی علاقه‌مند می‌شود و پادزهر《استبداد دموکراتیک》را در تأسیس و به راه انداختن فعالیت انواع انجمن‌ها و تقویت قدرت‌های میانجی و واسطه (مثل اصناف و سندیکاها و احزاب و اتحادیه‌ها و ...) و نیز آزادی مطبوعات و بیداری وجدان دینی می‌جوید.

متن: توکویل، ژاک کنن هوتر، ترجمه‌ی بزرگ نادرزاد، نشر مرکز

#توکویل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

24 Dec, 15:09


- من خواهان یک دنیای تازه‌ام!

ادمز گفت:

- مدینه‌ی فاضله؟

- نه! مرده شورشو ببرد! آنچه همین‌جا داریم، راه و رسمی برای زندگی، طریقتی که کودکان لبخند بزنند، کمی آزادی، کمی اختیار، و امید به آینده، افراد واجد حقوق، دادگاههای خوب و پیراسته، قوانین نیک و شایسته. مردانی که از فقر نترسند و زنانی که از زایش نهراسند...
...
اما تکلیف او چیست؟
سخت کوشید بلکه به آینده‌ی امریکا، به غنائم و افتخارات، به خاطرات و لاف و گزافها، به سودجویی، به رونق آتی، به مباهات شهروندی یک جمهوری بزرگ آزاد دل ببندد.
خودش یکبار گفته بود:
《هر جا آزادی نیست، آنجا میهن من است.》

صلح آمد؛ امریکا، آزاد و مستقل، چون طاووسی می‌خرامید. آتش بازی، و اهتزاز پرچمها، سخنرانیها و ضیافتها، شکوه و افتخار، انتها نداشت.

مرد انگلیسی خسته‌ای که روزگاری، از جمله کارهای دیگر، شکم‌بند می‌دوخت، نوشت:
《اوقاتی که جان آدمیان را می‌آزمود، گذشت... و بزرگترین و کاملترین انقلابی که جهان تاکنون به خود دیده، با فخر و سرور تحقق یافت...》

می‌توانست زیر آن امضا کند: تام پین انقلابی بیکار.

متن: تام پین، نوشته‌ی هاوارد فاست، ترجمه‌ی حسن کامشاد، انتشارات خوارزمی

#توماس_پین

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

22 Dec, 15:30


#معرفی_کتاب

هومن هنرمند

در کتاب قواعد روش جامعه‌شناسی، امیل دورکیم، بنیان‌گذار جامعه‌شناسی مدرن در پی تکوین و تثبیت جامعه‌شناسی به‌مثابه یک علم است. آن‌گونه پوزیتیویسمی که دورکیم از آن نام می‌برد متفاوت از پوزیتیویسم مورد نظر اگوست کنت، موسس جامعه‌شناسی کلاسیک است. دورکیم عقاید کنت را از جنبه‌ی متافیزیکی آن عاری و صرفاً می‌خواهد علمی بودن آن را به اثبات برساند.

هدفی که دورکیم دنبال می‌کند او را ملزم به نشان دادن وجه تمایز علم جامعه‌شناسی، با سایر علوم و به‌خصوص فلسفه و روان‌شناسی می‌کند. او تأکید دارد جامعه‌شناسی عینی است و بر موارد محسوس و ملموس مشاهده واقعیت اجتماعی متکی است. این واقعیت اجتماعی ماهیتی جمع‌گرا و نه فردگرایانه دارد، هنگامی که افراد پدیده‌ای اجتماعی را رقم می‌زنند به چیزی متفاوت تبدیل می‌شود، چیزی شبیه به شی‌ء که جامعه‌شناسی می‌تواند با مشاهده واقعه آن را شناسایی کند.

وقتی به واقعیت اجتماعی می‌نگریم باید علت وقوع را جست‌وجو کنیم و به گذشته بنگریم. میراث نهادی و سنت به جمع منتقل می‌شود و یک واقعه اجتماعی از دل مناسبات اجتماعی پیشین سربرمی‌آورد. این گونه نیست که به یک‌باره واقعه‌ای اجتماعی رخ دهد و پیش‌بینی آن برای آینده نامحتمل است. جامعه‌شناس گذشته‌نگر است، صرفاً واقعه را به مثابه شیء عینی می‌بیند، ذهنیت خود را معلّق می‌‌گذارد و هم‌چنین ذهنیات افرادی که واقعه جمعی را می‌سازند را اگرنه بی‌اهمیت، کم‌اهمیت می‌انگارد. این روشی‌ست که جامعه‌شناس با رویکردی علمی، واقعه‌ای اجتماعی را شرح می‌دهد.

#دورکیم

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

22 Dec, 11:29


علت تعیین‌کننده واقعیت اجتماعی را باید در میان واقعیت‌های اجتماعی پیشین جستجو کرد نه در حالت‌های ذهنیت افراد.

علاوه بر این به آسانی می‌توان تصور کرد که تمام مطالب فوق هم درباره علت یک واقعیت اجتماعی صادق است و هم درباره کارکرد آن. کارکرد یک واقعیت اجتماعی صرفاً کارکرد اجتماعی است که بدان معنی است که کارکرد آن به بار آوردن نتایجی است که از لحاظ اجتماعی سودمند است. بدون تردید ممکن است چنین پیش آید و پیش هم می‌آید که نتایجی در بر داشته باشد که برای فرد مفید باشد. اما این نتیجه خوشایند دلیل وجودی بلافاصل آن واقعیت اجتماعی نیست.

بنابراین می‌توان به قاعده فوق افزود که: کارکرد یک واقعیت اجتماعی را باید در رابطه‌ای که با یک هدف اجتماعی دارد جستجو کرد.

...

جامعه‌شناس پس از یورش جسورانه به دنیای اجتماعی که همواره به نوعی باید به کانون فعالیت خود و نقطه شروع خود برگردد باید خود را از فکر روانشناسی رها سازد. جامعه‌شناس باید خود را در قلب واقعیت اجتماعی قرار دهد تا آن را بدون هیچ عامل میانجی به طور کامل مشاهده و لمس کند و به علم فرد فقط برای آمادگی کلی و در صورت نیاز برای پیشنهادات مفید تمسک جوید.

متن: قواعد روش جامعه شناسی، امیل دورکیم، ترجمه هوشنگ نایبی، انتشارات آگاه

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

21 Dec, 18:46


طبق قانون آتن سقراط مجرم بود و محکومیت او کاملاً درست بود. با این همه جرم او که آزادی اندیشه بود نه تنها برای انسان مفید بود بل برای کشورش هم سودمند بود. این جرم راهگشای اخلاقی جدید و ایمانی جدید بود که آتنی‌های آن دوران نیاز داشتند زیرا سنت‌هایی که تا آن زمان با آن زندگی می‌کردند دیگر با شرایط زندگی منطبق نبود. وضع سقراط استثنا نیست و در طول تاریخ بارها تکرار شده است.

متن: قواعد روش جامعه شناسی، امیل دورکیم، ترجمه هوشنگ نایبی، انتشارات آگاه

#سقراط #دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

21 Dec, 15:18


پدیده‌های اجتماعی شی‌ء هستند و باید به همان‌سان بدان‌ها پرداخت. برای اثبات این قضیه لزومی به فلسفه‌بافی درباره ماهیت آنها و یا بحث درباره شباهت آنها با پدیده‌های مراتب پایین‌تر نیست. کافی است بگوییم که پدیده اجتماعی فقط داده‌ای است که در دسترس جامعه‌شناس قرار دارد. یک شی‌ء عملاً هر چیزی است که داده شده است یا هر چیزی است که ارائه شده است یا خود را تقریباً به مشاهده ما تحمیل کرده است. پرداختن به پدیده‌ها به سان شی‌ء پرداختن به آنها به سان داده‌ها است و این نقطه شروع برای علم است.

متن: قواعد روش جامعه شناسی، امیل دورکیم، ترجمه هوشنگ نایبی، انتشارات آگاه

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

21 Dec, 10:53


منتقدان درمی‌آیند که چون واقعیت‌های اجتماعی ساخته دست ما است فقط باید خود را بشناسیم تا ببینیم آنها را از چه چیزی تشکیل داده‌ایم و چگونه ساخته‌ایم. ولی اولاً بیشتر نهادهای اجتماعی که به ما رسیده نسل‌های گذشته ساخته‌اند و ما نقشی در شکل‌گیری آن نداشته‌ایم. در نتیجه با کندوکاو در درون خود نمی‌توان علل شکل‌گیری آن را کشف کنیم. علاوه بر این حتی اگر نقشی در ایجاد آن داشتیم جز به شیوه‌ای بس مبهم و اغلب نادرست نمی‌توانستیم به دلایل واقعی عمل‌مان یا ماهیت عمل‌مان پی ببریم.

حتی شناخت‌مان از انگیزه‌های نسبتاً ساده حاکم بر اقدامات شخصی خودمان بسیار سطحی است. تصور می‌کنیم بی‌غرض‌ایم در حالی که عمل‌مان خودخواهانه است. فکر می‌کنیم نفرت وجود ما فراگرفته است در حالی که عشق خود را آشکار می‌کنیم. گمان می‌کنیم تابع عقل‌ایم در حالی که بنده تعصبات غیرمنطقی هستیم و غیره. پس چگونه می‌توان از این توانایی برخوردار بود که علل برانگیزنده اقدامات جمعی را با آن پیچیدگی متفاوتش با وضوح بیشتری تشخیص دهیم؟ زیرا دست‌کم هر کدام از ما فقط سهم بسیار کوچکی در اقدامات جمعی داریم و همقطاران فراوانی داریم و آنچه در ذهن دیگران رخ می‌دهد از ما می‌گریزد.

بنابراین قاعده ما دربرگیرنده هیچ مفهوم فلسفی و هیچ تأملی درباره باطن هستی نیست. آنچه از جامعه‌شناس خواسته می‌شود این است که با ذهنی همچون ذهن فیزیکدانان و شیمیدانان و فیزیولوژیست‌ها که هنگام ورود به حوزه نامکشوفی از قلمرو علمی خویش دارند عمل کند.

متن: قواعد روش جامعه شناسی، امیل دورکیم، ترجمه هوشنگ نایبی، انتشارات آگاه

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

21 Dec, 08:25


میزوگوچی هیچ‌وقت دکوپاژ را در نظر نمی‌گرفت. به نظر می‌رسید تنها به خلق کردن تأثیرات《دراماتیک》علاقه داشت و تقریباً به راکوردها بی‌اعتنا بود. در واقع پویایی تصویر از هر نوع نمودار سینمایی جلوتر است. بار هر پلان است که در فیلم روح می‌دمد.

میزوگوچی به هیچ‌کدام از توصیه‌های گروه‌اش گوش نمی‌داد و با این حال دوست داشت همه با او مخالفت کنند. این جنگ کوچک بین میزوگوچی و فیلمبردارش (کازونو میاگاوا) یا دکوراتورش (کیساکو ایتو) تمامی نداشت. دیگر با اشاره به خواسته‌های میزوگوچی در زمینه‌ی موسیقی سرتان را درد نمی‌آورم...
...
میزوگوچی کارگردانی است که دوران تکوین فنی و هنری صنعت سینما را تجربه کرد. مرگ او نشانه‌ی پایان نوعی سینمای پیشه‌ورانه است.

متن: خاطرات میزوگوچی کنجی، به روایت یوشیکاتا یودا، ترجمه‌ی عظیم جابری، نشر درون

#میزوگوچی #یوشیکاتا_یودا

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

20 Dec, 21:38


با وجود این که میزوگوچی به پرسوناژها خیلی اهمیت می‌داد، از سوی دیگر، از شرح دادن پلان به پلان فیلم متنفر بود. می‌خواست همه‌چیز را از روی زندگی واقعی ضبط کند، از یک زاویه‌ی طبیعی، بدون جست‌وجوهای مصنوعی. در این معنا، شخصیت‌اش دقیقاً مقابل یاسوجیرو اُزو قرار داشت. یکی می‌خواست خودش را با چیزی که نشان می‌داد منطبق و سازگار کند، در حالی که دیگری بالعکس می‌خواست آن را تصاحب کند و با برداشت خودش تطبیق‌اش دهد. میزوگوچی امور ایستا را از طریق امور پویا بازمی‌یافت، در حالی که اُزو امور ایستا را در همان امور ایستا پیدا می‌کرد. فکر کنم کاملاً درک می‌کنم چرا میزوگوچی آثار اُزو را تحسین می‌کرد و چرا در عین حال از آن‌ها بدش می‌آمد.

متن: خاطرات میزوگوچی کنجی، به روایت یوشیکاتا یودا، ترجمه‌ی عظیم جابری، نشر درون

#میزوگوچی #یاسوجیرو_ازو #یوشیکاتا_یودا

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

20 Dec, 18:53


وقتی می‌گوییم حاکمیت قانون آزادی تمام جامعه را تضمین می‌کند، فرض ما این است که قانون بی‌طرف است. اگر برای حکومت یک قانون وجود داشته باشد و برای رعایا قانونی دیگر، برای اشراف یک قانون و برای مردم عادی قانونی دیگر، برای ثروتمندان یک قانون و برای دیگران قانونی دیگر، آن‌وقت قانون نمی‌تواند آزادی همگان را تضمین کند. از این منظر آزادی بر برابری دلالت می‌کند. به همین دلیل لیبرالیسم خواهان رویه‌ای است که اِعمال بی‌طرفانه‌ی قانون را تضمین کند و خواهان استقلال قوه‌ی قضائیه برای تضمین برابری بین حکومت و اتباعش است.

لئونارد هابهاوس، از کتاب "لیبرالیسم"، ترجمه رضا یعقوبی، نشر مدام، ص۲۲.

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

20 Dec, 17:33


#معرفی_کتاب

هومن هنرمند


《مدرنیته‌ی سیاسی به‌طور بسیار دقیق بر جدایی میان دولت سیاسی و جامعه‌ی مدنی، میان پهنه‌ی عمومی و پهنه‌ی خصوصی و میان شهروند و فرد استوار است》.

عبارات فوق چکیده‌ی کتاب مدرنیته‌ی سیاسی نوشته‌ی موریس باربیه است که توسط عبدالوهاب احمدی ترجمه شده است. این کتاب مروری بر تحولات سیاسی غرب از یونان باستان تا به امروز را شامل می‌شود. گرچه در بسیاری از کتب که به‌طور معنی‌داری در ایران به‌راحتی ترجمه می‌شوند بر برآمدن سرمایه‌داری و دولت مدرن از دل مسیحیت تأکید می‌شود، در این کتاب نویسنده مصر است که شکل‌گیری دولت مدرن روندی متفاوت را طی کرده است. گرچه در مسیحیت و به‌خصوص شاخه‌ی پروتستانی آن فردباوری و ایمان شخصی مورد تأکید است امّا فرد هم‌چنان در پیوند با مسیحیت معنا می‌یابد، این امر متفاوت با فردباوری مدرن است که در آن هر کس می‌تواند جدای از یک کل بزرگ‌تر خود را بازشناسد.

موریس باربیه می‌نویسد ملت‌باوری به‌مثابه یک کل نیز همانند مسیحیت معنای فرد را زایل و بی‌معنا می‌سازد. وقتی ملت بر پایه‌ی قوم و نژاد تعریف شود و نه ملتی سیاسی، فردیت از میان می‌رود و حکومت به خود اجازه‌ی ورود به پهنه‌ی خصوصی افراد را می‌دهد. این را می‌توان به‌وضوح در نظام‌های فاشیسیم ایتالیایی و نازیسم آلمانی مشاهده کرد.

در کشورهایی مثل ایران غالباً مدرنیته به‌مثابه صنعتی‌سازی را به مدرنیته‌ی سیاسی ترجیح داده‌اند. صنعتی‌سازی که مرتبط با مناسبات مربوط به توسعه است، هیچ گاه جای مدرنیته‌ی سیاسی را نمی‌گیرد. مدرنیته‌ی سیاسی با درج در قانون اساسی و لوایح قانونی پس از انقلاب فرانسه و امریکا و به‌مرور محقق شد و نه در نسبت با شکل‌گیری شهرهای مدرن. در بسیاری از کشورها مثل ترکیه، کشورهای عربی، چین و بعضی کشورهای کمونیستی پس از فروپاشی شوروی هم‌چنان مدرنیته‌ی سیاسی تحقق نیافته است، این کشورها به سنت‌های دولت پیشامدرن به‌شدت وابسته‌اند و هنوز شرایط مورد نظر مدرنیته‌ی سیاسی در آن‌ها برآورده نشده است.

غیر از توسعه اقتصادی، وحدت ملی و دغدغه‌ی عدالت اجتماعی هم‌چنان بعضاً جای مدرنیته‌ی سیاسی را می‌گیرند و اجازه عبور کشورها از آن را نمی‌دهند. نویسنده معتقد است برای تحقق این اهداف و حتی برآمدن دموکراسی نخست باید دولتی مدرن تشکیل شود و در مرحله‌ی بعد است که کشورها باید به رفاه اجتماعی و تکثر قومیت‌ها در قالب ملتی سیاسی بیندیشند. تا وقتی جامعه مدنی جدای از دولت به رسمیت شناخته نشود، شهروند که در نسبت با دولت معنی می‌یابد، از فرد که در پهنه‌ی خصوصی و نه پهنه‌ی عمومی به‌سر می‌برد متمایز نشود هم‌چنان در کشورها مدرنتیه‌ی سیاسی محقق نشده است.

#موریس_باربیه

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

20 Dec, 12:32


مرحله‌ی مدرنیته‌ی سیاسی مطلقاً ضروری است و نه می‌توان از آن پرید و نه از آن پرهیخت. البته کشورهایی که هنوز به مدرنیته‌ی سیاسی دست نیافته‌اند ممکن است اولویت را به مسائل دیگری (مانند وحدت ملی،  توسعه‌ی اقتصادی، عدالت اجتماعی) دهند و با بیهوده یا زائد انگاشتن دست‌یابی به چنین هدفی، دچار وسوسه‌ی دور زدن مدرنیته‌ی سیاسی شوند. باری، مدرنتیه‌ی سیاسی از این رو وظیفه‌ای دشوار و درازآهنگ می‌نماید که زمان بسیار می‌طلبد و مستلزم دگرگشت‌های ژرف است و افزون بر این، نتایج فوری و ملموس به بار نمی‌آورد. به این سبب وسوسه برای غفلت از آن و بی‌توجهی به آن شدید است. وضع در بسیاری از کشورهای برون‌آمده از استثمارزدایی یا از سقوط کمونیسم چنین بود. این کشورها می‌بایست هم‌زمان به سه مسئله‌ی اساسی یعنی ساختمان دولت مدرن، تحقق توسعه‌ی اقتصادی و تأمین عدالت اجتماعی بپردازند. به هر رو، جستجوی راهی برای پرهیز از مدرنیته‌ی سیاسی یا دور زدن آن، چه با ادعای فراروندگی از آن و چه به بهانه‌ی وظیفه‌های فوری‌تر، نامحتاطانه و خطرناک است. آری گرچه امکان دارد شکل‌های ویژه‌ی دست‌یابی به مدرنیته‌ی سیاسی متفاوت باشد، اما تحقق مدرنیته‌ی سیاسی ناگزیر است و نمی‌توان آن را دور زد. غفلت از این مهم می‌تواند در درازمدت سرخوردگی‌های سخت در پی آورد.

متن: مدرنیته‌ی سیاسی، موریس باربیه، ترجمه‌ی عبدالوهاب احمدی، نشر آگه

#موریس_باربیه

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

03 Dec, 13:30


قانون اساسی سال ۱۷٨۷ ایالات متحد به پیشبرد گذار به دموکراسی مدرن یاری رساند. این کار به‌شکلی شگفت‌انگیز و با تصفیه‌ی بسیاری از مٶلفه‌های دموکراسی اولیه انجام شد که تا دهه‌ی ۱۷٨۰ در قوانین اساسی دولتی وجود داشت. پس از ۱۷٨۷ دیگر نمی‌شد نمایندگان را با اختیارنامه یا دستور عمل ملزم به انجام دادن کاری کرد، در حالی که این کار در مجالس مستعمراتی و همچنین مجالس دولتی اولیه رایج بود. به همین ترتیب، انتخابات‌ها هم با تواتر کمتری برگذار می‌شد، در حالی که حتی پس از ۱۷۷۶، انتخابات مجالس قانون‌گذاری ایالتی اغلب سالانه برگذار می‌شد. هر ایالتی هم ملزم  به پذیرش تصمیمات مرکزی در مورد وضع مالیات و امور دفاعی بود. برخلاف دموکراسی اولیه، قانون اساسی اجازه‌ی تشکیل دیوانسالاری دولتی و مرکزی قدرتمند را می‌داد، و نوعی مشارکت سیاسی را عرضه می‌داشت که گسترده ولی در عین حال فقط دوره‌ای بود و حکومت بر سرزمینی بسیار پهناور را ممکن می‌کرد.

متن: فرود و فراز دموکراسی، دیوید استاساویج، ترجمه‌ی لی‌لا سازگار، نشر نو

#دیوید_استاساویج

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

03 Dec, 09:42


بسیاری از خودکامگانی که گزینه‌ی دیوانسالاری را به کار گرفتند اگر توانستند این کار را انجام بدهند، به این دلیل نبود که دیوانسالاری دولتی را پدید آوردند، بلکه به این دلیل بود که نوعی دیوانسالاری را از پیشینیان خود به ارث برده بودند. ماکس وبر نوشت دیوانسالاری《ازجمله آن ساختارهای اجتماعی است که نابود کردن آن از همه دشوارتر است.》در چین و خاورمیانه مواردی را می‌بینیم که در آنها، دیوانسالاری حتی در برابر نابسامانی گسترده تاب آورده است. ادعای وبر یک نتیجه‌ی منطقی هم می‌تواند داشته باشد: زمانی که دیوانسالاری نابود می‌شود، دوباره برپا کردن دیوانسالاری جدید از صفر دشوار است. این وضعیتی است که دودمان کارولنژی و دیگر فرمانروایان اروپا در پی سقوط روم با آن روبه‌رو بودند و نشان می‌دهد که چرا اروپا در راه توسعه‌ی سیاسی مسیری متفاوت را در پیش گرفت.
...
توسعه‌ی دموکراسی اولیه در اروپا چندان بی‌مانند نبود. مجالس یونان باستان، گردهمایی‌های طوایف ژرمن و شوراهای دولت‌شهرهای سده‌های میانه، همگی شباهت‌های زیادی دارند به فرمانروایی جمعی به‌شکلی که در مناطق دیگر دنیا رخ داد. ولی اروپا از چند نظر مهم متفاوت بود. در اروپا، برخلاف آنچه در چین و در خاورمیانه رخ داد، به جای آنکه فرمانروایی خودکامه و دیوانسالار، دموکراسی اولیه را کاملاً ریشه‌کن کند، این گونه دموکراسی به زندگی ادامه داد و شکوفا شد.

متن: فروز و فراد دموکراسی، دیوید استاساویج، ترجمه‌ی لی‌لا سازگار، نشر نو

#وبر #دیوید_استاساویج

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

02 Dec, 18:56


موسیقی _ موسیقی خوب، موسیقی عالی _ خلوص قرص و ناکاستنی در خود دارد. ممکن است تلخ باشد و مأیوس‌کننده، ولی هرگز نمی‌تواند بدبینانه باشد. اگر موسیقی تراژیک باشد آن‌هایی که گوش خر دارند می‌گویند بدبینانه است. ولی وقتی آهنگسازی تلخ است یا مأیوس، همین یعنی هنوز به چیزی باور دارد.

چه چیز را می‌توان برابر هیاهوی زمان قرار داد؟ تنها آن موسیقی درون‌مان _ موسیقی هستی‌مان _ که بعضی تبدیلش می‌کنند به موسیقی حقیقی. که اگر قدرتمند باشد و صادق و آن‌قدر ناب که بتواند هیاهوی زمان را خفه کند، بعد از گذشت دهه‌ها تبدیل می‌شود به زمزمه‌ی تاریخ.

متن: هیاهوی زمان، جولین بارنز، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشر چشمه

#جولین_بارنز

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

02 Dec, 10:02


هنر متعلق به همه است و هیچ‌کس. هنر متعلق است به همیشه و هیچ‌وقت. هنر متعلق است به آن‌ها که خلقش می‌کنند و آن‌ها که حظش را می‌برند. هنر نه مثل دوران گذشته متعلق بود به اشراف و حامیان مالی، و نه مثل حالا متعلق به حزب و مردم. هنر زمزمه‌ی تاریخ است که بلندتر از هیاهوی زمان به گوش می‌رسد. هنر برای هنر وجود ندارد، هنر برای مردم وجود دارد. ولی کدام مردم، چه کسی معین می‌کند؟ همیشه فکر می‌کرد هنرِ خودش ضداشراف‌سالاری است. آیا همان‌طور که بدخواهانش می‌خواستند برای کارگر خسته‌ی معدن دانباس می‌نوشت که خسته از شیفت کاری‌اش به دنبال چیزی آرامش‌بخش بود تا روحیه‌اش را بالا ببرد؟ نه. او برای همه و هیچ‌کس موسیقی می‌نوشت. برای کسانی می‌نوشت که ارزش آثارش را می‌فهمیدند، فارغ از خاستگاه اجتماعی‌شان. برای گوش‌هایی می‌نوشت که توانایی شنیدن داشتند. لذا می‌دانست که تمام تعاریف درست هنر ادواری‌اند و تمام تعاریف غلط هنر، کارکردی مشخص به آن منتسب می‌کنند.

متن: هیاهوی زمان، جولین بارنز، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشر چشمه

#جولین_بارنز

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

02 Dec, 09:52


ایلف و پتروف نوشته بودند《دوست داشتن قدرت شوروی کافی نیست. شوروی هم باید دوست‌تان داشته باشد.》قدرت شوروی هیچ‌وقت دوستش نداشت. از جای غلطی آمده بود: از میان روشنفکران لیبرال شهر مشکوک سن لنینزبورگ. خلوص پرولتاریایی برای شوروی‌ها همان‌قدر مهم بود که خلوص آریایی برای نازی‌ها. بعدها آنقدر غرور _ شاید هم حماقت _ داشت که متوجه شود و به یاد بیاورد که حرف دیروز حزب با حرف امروزش زمین تا آسمان فرق دارد. دوست داشت او را با موسیقی و خانواده و دوستانش به حال خود بگذارند: دم‌دستی‌ترین آرزوی ممکن که محال می‌نمود. می‌خواستند او را هم مثل بقیه مهندسی کنند. می‌خواستند خود را از نو بسازد، مثل برده‌های کانال دریای سفید. یک شوستاکوویچ خوش‌بین می‌خواستند.اگر دنیا تا گردن توی خون و پِهِن بود باید لبخندت را بر لب حفظ می‌کردی. ولی طبیعت هنرمند متمایل است به روان‌نژندی و بدبینی. پس ازت می‌خواستند که هنرمند نباشی. ولی به اندازه‌ی کافی هنرمندانی داشتند که هنرمند نبودند! به قول چخوف《وقتی برایت قهوه می‌آورند داخلش دنبال آبجو نگرد.》

متن: هیاهوی زمان، جولین بارنز، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشر چشمه

#شوستاکوویچ #جولین_بارنز

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

01 Dec, 17:10


حوزه هنر حوزه واقعیت نیست. اگرچه تصاویری که هنرمند به ما ارائه می‌دهد براساس واقعیت است زیبایی آنها در واقعیت وجود ندارد. اینکه این منظره در اینجا وجود دارد یا در آنجا یا اینکه آیا یک شخصیت دراماتیک واقعاً از نظر تاریخی وجود داشته است یا نه اهمیت چندانی ندارد. ما شخصیت روی صحنه را از آن‌رو تحسین نمی‌کنیم که شخصیت تاریخی است بلکه از آن‌رو که آن نقش به زیبایی اجرا شده است. اگر آن شخصیت کاملاً محصول داستان شاعرانه بود باز احساس ما به‌هیچ‌وجه کم نمی‌شد. در واقع معلوم شده در جایی که وهم بیش از حد کامل است و وقتی صحنه‌ای که پیش روی ما به‌تصویر کشیده می‌شود دارای همان تأثیر واقعیت است حس زییایی‌شناختی رخت برمی‌بندد.
...
برای هنرمند قانونی در طبیعت یا تاریخ وجود ندارد که همیشه باید به آن احترام گذاشت.

متن: آموزش اخلاق، امیل دورکیم، ترجمه‌ی هوشنگ نایبی و محمدرضا جوادی‌یگانه، انتشارات علمی

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

01 Dec, 13:51


از آنجا که هدف مدرسه آماده‌شدن برای زندگی است اگر عاداتی را در کودک ایجاد می‌کند روزی با شرایط زندگی در تضاد باشد در وظیفه خود با شکست مواجه خواهد شد. اگر الگوهای زندگی مدرسه کودک را عادت دهد که برای هرکار خوبی که انجام می‌دهد روی پاداش آن حساب کند وقتی متوجه می‌شود خود جامعه به رفتار شایسته با چنین وقت‌شناسی و دقتی پاداش نمی‌دهد دچار چه سرخوردگی بزرگی که خواهد شد! کودک ناگزیر خواهد شد بخشی از خود اخلاقی‌اش را بازسازی کند و بی‌توجهی‌ای را بیاموزد که مدرسه به کودک یاد نداده است.
...
ما از پاداش دادن به شایستگی اخلاقی به همان شیوه‌ای که به استعداد پاداش می‌دهیم احساس بیزاری می‌کنیم. در اینجا تناقضی وجود دارد که به‌حق ما را متعجب نمی‌کند. پاداش حقیقی فضیلت در حالت آرامش درونی و در احساس احترام و همدردی است که برای ما به ارمغان می‌آورد و در آسوده‌خاطری حاصل از آن است. اما دلیلی وجود دارد که معتقد باشیم پرستیژ در زندگی مدرسه بیش از حد منحصر به شایستگی فکری شده و لازم است سهم بیشتری به ارزش اخلاقی اختصاص دهد.


متن: آموزش اخلاق، امیل دورکیم، ترجمه‌ی هوشنگ نایبی و محمدرضا جوادی‌یگانه، نشر علمی

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

30 Nov, 21:10


ابزارهایی که طبیعت در اختیار ما قرار می‌دهد شمشیر دولبه است. همه‌چیز بستگی به نحوه استفاده از آن دارد. از این‌رو بحث‌های مکرر درباره اینکه آیا کودک با اخلاق به‌دنیا می‌آید یا بدون اخلاق یا آیا کم‌وبیش از هر دو عنصر مثبت اخلاق یا فقدان اخلاق در او هست یا نیست بیهوده است. این مسأله راه‌حل قطعی ندارد. رفتار اخلاقی مطابق با قواعد اخلاقی است. قاعده اخلاقی هم بیرون از ذهن کودک است. اخلاق مستقل از کودک تدوین شده است. کودک تنها پس از مقطع معینی از زندگی خود رفته‌رفته با آن تماس پیدا می‌کند. بنابراین روی‌هم‌رفته غیر ممکن است که در لحظه تولد تصور وصف‌ناپذیری از اخلاق داشته باشد درست همان‌طور که پیش از بازکردن چشمانش محال است تصوری موروثی از جهان بیرون داشته باشد. تمام آنچه در بدو تولد دارد برخی استعدادهای بسیار کلی است که با توجه به چگونگی اعمال نفوذ مربی یعنی با توجه به روش به‌کاربردنشان به طریقی متبلور می‌شوند.

متن: آموزش اخلاق، امیل دورکیم، ترجمه‌ی هوشنگ نایبی و محمدرضا جوادی‌یگانه، انتشارات علمی

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

30 Nov, 15:33


مشخصه رفتار کودکانه بی‌قاعدگی کامل است. کودک با سرعت فوق‌العاده‌ای از احساسی به احساس دیگر و از فعالیتی به فعالیتی تغییر حالت می‌دهد. خلق‌وخوی کودک به‌هیچ‌وجه پایدار نیست. ناگاه دچار خشم می‌شود و با همان سرعت آرام می‌شود. اشک‌ها جای خنده را می‌گیرد و دوستی جای نفرت را یا برعکس بی‌هیچ دلیل ظاهری یا حداکثر تحت‌تأثیر کوچک‌ترین شرایطی. بازی‌هایی که کودک را سرگرم می‌کند علاقه او را دیگر جلب نمی‌کند. به‌سرعت خسته می‌شود و به‌سراغ چیز دیگری می‌رود. همین تحرک را می‌توان در کنجکاوی خستگی‌ناپذیر کودک در دنبال‌کردن والدین و معلمان خود دید. گاهی برخی این کنجکاوی را اولین تجلی استعداد علمی به‌شمار می‌آورند. چنین مقایسه‌ای را نمی‌توان بدون احتیاط پذیرفت.
...
مشخصه افرادی که هنوز از ابتدایی‌ترین اشکال تمدن فراتر نرفته‌اند در واقع همین ناهماهنگی در عقاید و احساسات است و همین عدم تداوم رفتار فردی. بی‌اهمیت‌ترین رفتار برای ایجاد شگفت‌انگیزترین دگرگونی‌ها در ذهن بزرگسالان کافی است. یک ژست خوشایند یا یک لودگی یا یک کلمه همانا و تبدیل‌شدن خشن‌ترین خشم به احساسات خیرخواهانه همانا. یا برعکس تهدید به مرگ جای گرم‌ترین رفتار دوستانه را می‌گیرد.

این ویژگی روانشناختی را کاشفان خوب می‌دانند و اغلب به نفع خود از آن سود می‌جویند. وانگهی به‌راحتی می‌توان فهمید که چگونه میل به منظم‌بودن و میل به توالی و تداوم رفتار تنها می‌تواند محصول یک تمدن به اندازه کافی پیشرفته باشد. در جوامع بسیار ساده و بدوی فعالیت‌های هماهنگ چندان جایی ندارد. در نتیجه رفتار چندان منظمی وجود ندارد. زندگی جمعی فاقد آن توالی و تداومی است که در جوامع پیشرفته‌تر دارد.

متن: آموزش اخلاق، امیل دورکیم، ترجمه‌ی هوشنگ نایبی و محمدرضا جوادی‌یگانه، انتشارات علمی

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

30 Nov, 11:37


این پیام پاسکال را به یاد بیاورید که سعی می‌کند تمام تضادهای موجود در انسان را نشان دهد:《اگر انسان به خود ببالد او را خوار می‌کنم و اگر خود را خوار کند او را می‌ستایم و مدام با او مخالفت می‌کنم تا زمانی که پی ببرد یک هیولای غیر قابل درک است》. اخلاق هم چیزی شبیه به این است. ایده‌آلی که برای ما ترسیم می‌کند آمیزه‌ای از انقیاد و قدرت است و تسلیم و خودمختاری. وقتی بر آن می‌شویم در برابرش قدعلم کنیم سخت با ضرورت این قاعده برمی‌خوریم. وقتی با آن سازگار می‌شویم می‌گذارد که عقل همان قاعده‌ای را که ما را محدود می‌کند تابع خود کنیم و ما را از تمکین به آن آزاد می‌کند. این ایده‌آل حکم می‌کند باید خود را تسلیم کنیم و خود را تابع چیزی غیر از خودمان کنیم. بنابراین فرمول‌بندی آن اخلاق‌گرایانی که کل اخلاق را به یکی از عناصر آن تقلیل می‌دهند بس ناکافی است درحالی‌که در واقع اخلاق یکی از غنی‌ترین و پیچیده‌ترین واقعیت‌هاست.

متن: آموزش اخلاق، امیل دورکیم، ترجمه‌ی هوشنگ نایبی و محمدرضا جوادی‌یگانه، انتشارات علمی

#پاسکال #دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

29 Nov, 19:06


اهداف شخصی دو نوع‌اند. اول اینکه ممکن است خیلی ساده و صرفاً به‌دنبال بقا و حفظ خود باشیم و مصون‌ماندن از عناصر مخربی که زندگی‌مان را به خطر می‌افکند. یا ممکن است به‌دنبال تمجید شخصی یا پیشرفت شخصی باشیم. مطمئناً نمی‌توان در مورد اعمالی که صرفاً و منحصراً با هدف بقا انجام می‌شود قضاوت نامطلوب کرد. اما تا جایی که به وجدان عمومی مربوط می‌شود چنین رفتاری همیشه از ارزش اخلاقی بی‌بهره است. چنین اعمالی از نظر اخلاقی خنثی هستند. کسی را در نظر بگیرید که به‌خوبی از خود مراقبت می‌کند و قواعد بهداشت را صرفاً برای بقای خود رعایت می‌کند. ما نمی‌گوییم که رفتار او اخلاقی است. این رفتار را رفتاری محتاطانه و عاقلانه به‌شمار می‌آوریم. اما چیزی را در چنین رفتاری نمی‌بینیم که مفهوم اخلاق در مورد آن قابل اعمال باشد. خارج از قلمرو اخلاق است.

بی‌شک در جایی که از زندگی خود نه‌صرفاً برای بقای خود و لذت‌بردن مراقبت می‌کنیم بلکه برای مثال از آن‌رو که بتوانیم خانواده خود را حفظ کنیم زیرا احساس می‌کنیم وجود ما برای خانواده ضروری است در این‌صورت رفتار ما اخلاقی تلقی می‌شود زیرا هدفی شخصی نیست که فرد مد نظر دارد بلکه مصلحت خانواده است. چنین اقداماتی در جهت بقای شخصی نیست بلکه برای این است که دیگران را قادر به زندگی کنیم. بنابراین هدف غیر شخصی است. البته چه‌بسا به‌نظر برسد که من مخالف این تصور فعلی هستم که انسان موظف به بقای زندگی خود است. این موضوع دیگری است. من این را انکار نمی‌کنم که انسان متعهد به زنده‌ماندن است اما می‌گویم که این وظیفه صرفاً از خلال زنده‌ماندن ادا نمی‌شود مگر زمانی که زندگی برای انسان وسیله دستیابی به هدفی فراتر از خودش باشد. چیزی اخلاقی در زندگی به صرف زنده‌ماندن وجود ندارد.


متن: آموزش اخلاق، امیل دورکیم، ترجمه‌ی هوشنگ نایبی و محمدرضا جوادی‌یگانه، انتشارات علمی

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

29 Nov, 13:43


جامعه‌ای که در آن تبادل آرامی بین اعضایش وجود دارد و هیچ‌گونه تعارضی وجود ندارد اما چیزی بیش از این‌هم ندارد کیفیت نسبتاً متوسطی خواهد داشت. گذشته از این جامعه باید آرمانی داشته باشد که می‌خواهد به آن برسد. برای دستیابی به آن باید از نیکی برخوردار باشد و سهمی اصیل در میراث اخلاقی نوع بشر پیدا کند. انفعال مشاور بدی هم برای گروه‌هاست و هم برای افراد. زمانی که فعالیت فردی نمی‌داند به کجا معطوف شود به ضد خود تبدیل می‌شود. وقتی نیروهای اخلاقی جامعه عاطل و باطل بماند و به کاری مشغول نباشد از حس اخلاقی خود منحرف می‌شود و به شکلی بیمارگونه و مضر به‌کار می‌رود. درست همان‌طور که با متمدن‌ترشدن انسان همانا کار برای انسان ضروری‌تر می‌گردد هرچه سازمان فکری و اخلاقی جامعه رفیع‌تر و پیچیده‌تر شود فراهم‌آوردن محمل‌های جدید برای فعالیت‌های روزافزون ضرورت بیشتری می‌یابد.

متن: آموزش اخلاق، امیل دورکیم، ترجمه‌ی هوشنگ نایبی و محمدرضا جوادی‌یگانه، انتشارات علمی

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

29 Nov, 09:54


بالا رفتن ارزش تجربه تا حدّ یک اصل پژوهشی، دستاورد دوره‌ی نوزایی بود. نوآوران  بزرگی در عرصه هنر وجود داشتند که پیشگامان تجربه محسوب می‌شوند. لئوناردو [داوینچی] و امثال او، و بالاتر از آن، آزمایشگران سده شانزدهم در عرصه موسیقی با تجربیاتشان بر روی پیانو، شاخص بودند. از این جرگه‌ها بود که تجربه وارد علم شد به‌خصوص از طریق گالیله، و نیز از طریق فرانسیس بیکن [۱۶۲۶ - ۱۵۶۱] وارد تئوری علمی شد، و آن‌گاه بر رشته‌های دقیق علمی گوناگون دانشگاه‌های اروپا، نخست در ایتالیا و سپس در هلند، چیرگی یافت.

برای این مردانی که در آستانه عصر جدید ایستاده بودند، دانش چه معنایی داشت؟ برای آزمایش‌کنندگان هنری از نوع لئوناردو و نوآوران موسیقی، علم برابر بود با گذرگاهی به سوی هنر حقیقی، و این از نظر آنان به معنای گذرگاهی به سوی طبیعت راستی بود. هنر تا پایگاه دانش بالا رفت، و این در عین حال و مهم‌تر از همه به معنای بالارفتن مقام هنرمند تا پایگاه یک دکتر بود، چه از لحاظ اجتماعی و چه از نظر معنا بخشیدن به زندگی او. و بر اساس این بلندپروازی بود که مثلاً دفتر طراحی لئوناردو به شالوده‌ای تبدیل گردید. و امروز؟ شاید جمله‌ی《دانش راهی به سوی طبیعت》به گوش جوانان امروزی نوعی اهانت‌آمیز و کفرگویی باشد! امروزه جوانان عقیده‌ای مخالف دارند: چشم‌پوشی از خردگرایی علم برای بازگشت به طبیعت خویش و بنابراین به سوی طبیعت به طور کلی.

متن: علم و سیاست از ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

28 Nov, 19:16


سیاست، عرصه نیرومند امّا بسیار سخت کارهای کند، ملال‌آور است. هم شور و هم شیفتگی می‌خواهد و هم دارا بودن چشم‌انداز. البته همه‌ی تجربیات تاریخی این حقیقت را تأیید می‌کنند؛ این که انسان نمی‌تواند به آن چه امکان دارد برسد مگر آن که گهگاه به آن چه امکان ندارد دست یافته باشد. امّا برای این کار انسان باید رهبر باشد، و نه تنها رهبر بلکه باید یک قهرمان، به جدّی‌ترین معنای آن نیز باشد. و حتّی کسانی که نه رهبرند و نه قهرمان، باید خود را به چنان قلب استوار و تزلزل‌ناپذیری مسلح سازند که بتوانند حتّی هنگام درهم شکستن همه امیدها بازهم دلیر باشند. و اکنون درست چنین چیزی لازم است و در غیر این صورت انسان حتّی توانایی دستیابی به آن‌چه امروز امکان دارد نیز نخواهد داشت. فقط کسی که برای سیاست احساس رسالت می‌کند، اطمینان دارد که حتی وقتی جهان از دید او برای آن‌چه توقع دارد، زیاده از حدّ احمقانه یا پست است؛ باز درهم نخواهد شکست. و فقط کسی که در برابر همه‌ی این‌ها بتواند بگوید《به رغم همه‌ی این‌ها》، می‌تواند برای سیاست احساسِ خویشکاری و رسالت داشته باشد.

متن: علم و سیاست از ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

28 Nov, 14:12


در نهایت فقط دو نوع گناه یا خطای مرگبار در عرصه سیاست وجود دارد: نبود عینی‌نگری و عدم احساس مسئولیت _ که غالباً و نه همیشه همانند اولّی است. غرور و خودپسندی، نیاز شخصی به حداکثر کانون توجه دیگران بودن، شدیداً سیاستمدار را وسوسه می‌کند تا مرتکب یکی از این دو خطا یا هردو شود. این نکته بیش‌تر در مورد سیاستمدار عوام‌فریب صادق است که خود را مجبور می‌بیند بر روی《تأثیرگذاری》حساب کند. و بنابراین پیوسته در معرض این مخاطره است که تبدیل به هنرپیشه یا بازیگری شود که مسئولیت را فدای نتیجه اعمالش می‌کند و صرفاً نگران《نقش تأثیرگذارانه》خویشتن است. این فقدان عینی‌نگری او را وسوسه می‌کند تا برای ظاهرِ جذاب و گیرای قدرت بیش‌تر بکوشد تا برای قدرت واقعی و راستین. با این حال، عدم مسئولیت او نشان می‌دهد که از قدرت فقط به خاطر خود قدرت و بدونِ داشتن یک هدف اساسی، لذت می‌برد. گرچه، شاید از آن رو که، قدرت ابزاری اجتناب‌ناپذیر است، و کوشش برای کسب قدرت یکی از نیروهای محرکه همه سیاست‌ها و سیاستمداران است، امّا هیچ‌چیز برای قدرت سیاسی منحرف‌کننده‌تر و زیان‌آورتر از لاف‌زنی و خودستایی تازه به دوران رسیده‌‌وار به قدرت نیست و وجود خودبینی پوچ در احساس قدرت و به طور کلّی هرگونه پرستش ذاتی قدرت. صرفاً《سیاستمدار قدرتمند》یا درواقع《سیاستمدار قدرت‌باز》بودن، شاید تأثیرات نیرومندی ایجاد کند، امّا کار این گونه افراد عملاً به هیچ‌جا نمی‌انجامد و پوچ و تهی از معناست.

متن: علم و سیاست از ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

27 Nov, 13:28


اندیشه‌های روش شناختی وبر آشکارا وامدار فلسفه دوران روشنگری هستند. نقطه‌ی آغاز حرکت او و واحد نهایی تحلیل او، فرد است:

واحد پایه یا《اتم》_ البته اگر چنین مقایسه مناقشه‌برانگیزی مجاز باشد _ جامعه‌شناسی تفسیری [یا معناگزار]، فرد و کردار اوست. در این رویکرد، فرد در عین‌حال مرز زبرین و یگانه حامل رفتار معنی‌دار است... به طور کلّی برای جامعه‌شناسی، مفاهیمی مانند《دولت》،《انجمن》،《فئودالیسم》و جزآن، تعیین‌کننده برخی جستارهای کنش متقابل انسانی هستند. از این رو وظیفه جامعه‌شناسی آن است که این مفاهیم را به کرداری《فهم‌پذیر》کاهش دهد، یعنی بدون استثنا به اعمال انسان‌های منفرد مشارکت‌گر تبدیلشان سازد.

...

وبر در تأکید روش‌شناسانه خود بر فهم کنش فردی به عنوان واحد نهایی تبیین، علیه اندیشه اندام‌وار انگاری محافظه‌کاری و نیز استفاده مارکسیستی از معانی عینی کنش اجتماعی صرف‌نظر از آگاهی کنش‌کننده به مخالفت می‌پردازد.

متن: مقدمه علم و سیاست از ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

27 Nov, 09:29


در کار وبر، سیستم‌های نهادی نظامی و مذهبی، سیاسی و قضایی از لحاظ کارکرد به شیوه‌های گوناگون به نظم اقتصادی مربوط می‌شوند. با این حال داوری‌ها و ارزیابی‌های سیاسی او در این زمینه به کلّی با برداشت‌های مارکس فرق دارند. از نظر مارکس، اقتصاد مدرن اساساً نابخردانه است؛ این نابخردانگی سرمایه‌داری معلول تضاد میان پیشرفت‌های فنی خِردمندانه نیروهای تولیدی از سویی و موانع مالکیت خصوصی، سود خصوصی و رقابت کنترل نشده در بازار، از سوی دیگر است. ویژگی چنین سیستمی《هرج و مرج تولید》است.

امَا از نظر وبر، سرمایه‌داری مدرن《نابخردانه》نیست، درواقع نهادهای سرمایه‌داری به عقیده وی، تجسم کامل خِردورزی هستند. به عنوان نوعی از دیوان‌سالاری، این نظام در درون خود سرشار از همکاری است و فقط از بیرون با رقابت دولت‌های دیگر دیوان‌سالار رو به روست و همین رقابت موجب ارتقای کارایی خردمندانه، و تداوم، سرعت، دقت و محاسبه در نتایج می‌گردد. و همه این‌ها در درون مٶسساتی است که خردمندانه اداره می‌شوند و در درون این مٶسسات، وظایف هرچه بیش‌تر تخصصی می‌شوند و این تقسیم دقیق وظایف و کارکردها در مرکز توجه قرار دارد. کل ساختار پویاست، و ناشناس ماندن آدم‌ها در درون سیستم، انسان مدرن را مجبور می‌کند تا به انسانی متخصص و کارشناس، انسانی《حرفه‌ای》تبدیل شود که ارزش او به خاطر انجام کار ویژه‌ای است که در مجراهای ویژه، از پیش برنامه‌ریزی شده است. بنابراین انسان آماده است تا جذب این ماشین پر سر و صدای دیوان‌سالارانه شود.
...
وبر می‌کوشد نسبی بودن نظر مارکس را با قرار دادن آن در چارچوبی کلّی‌تر به اثبات برساند و نشان دهد که نتیجه‌گیری‌های مارکس حاصل ملاحظاتی هستند که یک《مورد ویژه》را که در میان یک سلسله گسترده از موارد مشابه بهتر قابل مشاهده بوده، بزرگ و درباره آن مبالغه کرده است. این سلسله‌ها در کل نمونه‌های مثال‌زدنی هستند که از یک مجموعه فراگیر که جزیی از روند دیوانسالار شدگی را تشکیل می‌دهند. مبارزات طبقاتی مطرح شده در نظریه سوسیالیستی صرفاً یکی از نمایش‌های تحقق این روند محسوب می‌شوند.

متن: مقدمه علم و سیاست از ماکس وبر، ترجمه‌ی مرتضی ثاقب‌فر، نشر جامی

#وبر #مارکس

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

26 Nov, 15:18


ما باید تعصب و پیشداروی را کنار بگذاریم و خیال نکنیم که نقش اساسی عبارات روان‌شناختی که به صیغه‌ی اول شخص مفرد ادا می‌شوند این است که احوال درونی ما را توصیف کنند و اطلاعات انحصاری ما را به دیگران منتقل نمایند. وقتی بچه‌ای صدمه می‌خورد و جیغ می‌کشد، منظورش از جیغ این نیست که مطلبی را که با درون‌بینی دریافته است به مادرش اطلاع دهد و نابجاست که مادر در پاسخ او بگوید:《چه خبر جالبی!》در واقع کودک با جیغ، درد خود را اظهار می‌کند و مادرش او را تسلّی می‌دهد. وقتی بزرگسالی زاری می‌کند و می‌گوید《درد خیلی زیادی دارم》منظورش این نیست که این آگاهی خود را به شنونده اطلاع دهد. فرض کنید که از کسی بپرسند《فلان کس کجاست؟》و او در جواب بگوید:《من عقیده دارم که او در لندن است.》آن‌وقت اگر در جواب او بگویند:《چه جالب است که حال درونی خود را بیان کردی! حالا بگو که آن شخص در کجاست.》او این جواب را یک شوخی خواهد پنداشت. همچنین اگر کسی به مِی‌فروش در میخانه بگوید:《من ویسکی اسکاچ می‌خواهم》، می‌فروش در جواب او نخواهد گفت:《خیلی عجیب است!! راست می‌گویی؟ آیا حاضری اطلاع دیگری هم از احوال درونیت به من بدهی؟》سخنان فوق به ترتیب اظهار درد، عقیده و خواهش گوینده‌اند، نه توصیف اشیا و وقایع یک صحنه‌ی نمایش خصوصیِ درونی.

متن: ماهیت بشر از دیدگاه ویتگنشتاین، پیتر هکر، ترجمه‌ی سهراب علوی‌نیا، نشر هرمس

#پیتر_هکر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

25 Nov, 17:05


گرچه نازی‌ها جنایت‌های وحشیانه‌ی خود را به نام جبرگرایی زیست‌شناختی مرتکب شدند، رژیم‌های کمونیستی در شوروی، چین و دیگر مناطق دنیا زیر پرچم جبرگرایی محیطی با انسان‌ها وحشی‌گری کردند. مطابق باور به جبرگرایی محیط، رفتار انسان با تربیت، آموزش و محیط پیرامونش تعیین می‌شود. کمونیست‌ها به پیروی از فلسفه‌ی مارکس گمان کردند رفتار انسان در درجه‌ی نخست با نظام اقتصادی شکل می‌گیرد. ایشان به جای جنگ نژادها، دغدغه‌ی جنگ طبقاتی را در پیش گرفتند و تا به《نابودکردن طبقه‌ی بورژوا》برسند که نخستین ره‌بر پلیس مخفی لنین وضع کرده بود. بعضی روش‌های کمونیست‌ها خیلی به نازی‌ها شباهت داشت: دولت تک‌حزبی، سرکوبی آزادی‌های مدنی، پلیس مخفی، و اردوگاه‌های کار اجباری. البته ایدئولوژی آنها در تقابل محض با ایدئولوژی نازی‌ها بود. طرح آرمان‌گرایانه‌ی ایشان با هدف دگرگونی محیط زندگی _ به‌ویژه نظام اقتصادی _ اجرا می‌شد تا سرشت بشر را از نو شکل دهد و همدلی و سعادت بیافریند. بااین‌حال امروزه نام استالین، مائو یا پول‌پوت، همدلی و خوشبختی را به ذهن مردم تداعی نمی‌کند. آشکار بود که یک جای کار می‌لنگد. چه مشکلی در میان بود؟ متقاعد شده‌ام که کاستی اصلی کمونیسم، نظام اقتصادی‌اش نبود (که البته بی‌تردید دردسرساز بوده است). فساد در نظام‌های کمونیستی رشد کرد و عمیق‌تر شد. عیب بنیادین آنها، نگاه کم‌مایه به سرشت انسان و شکل‌گیری جبری رفتارهایش با عوامل محیط بود. آن نگاه، انسان را از کرامت تهی ساخت و حرمت حیات آدمی را نابود کرد.

متن: مرگ انسان و دلیلی در جانب‌داری از زندگی، ریچارد وایکرت، ترجمه‌ی اصلان قودجانی، نشر گام نو

#ریچارد_وایکرت

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

25 Nov, 09:50


تمام فیلم‌های من به یک شیوه یا به شیوه‌های مختلف تکرار می‌کنند که انسان‌ها در دنیایی خالی، تنها و رهاشده نیستند، بلکه پیوندهای بی‌شماری آن‌ها را به گذشته و آینده مربوط کرده است و هر فردی از طریق سرنوشتش به‌طور کلی پیوندی با سرنوشت انسانیت برقرار می‌کند. این امید که هر زندگی و هر عملی معنایی داشته باشد، به شکل قابل ملاحظه‌‌ای مسئولیت فرد در برابر جریان کلی زندگی را افزایش می‌دهد. در دنیایی که یک تهدید واقعیِ جنگ می‌تواند انسان‌ها را نابود کند، وسعت بلایای اجتماعی می‌تواند تحت‌تأثیرمان قرار دهد و صدای آلام بشر تا عرش می‌رود، الزاماً باید راهی پیدا شود که انسان‌ها را به‌سوی هم هدایت خواهد کرد. چنین است وظیفه‌ی مقدس انسان‌ها در برابر آینده‌ی خودشان، و نیز چنین است وظیفه‌ی هر فردی.

متن: زمان مُهر شده، آندری تارکوفسکی، ترجمه‌ی عظیم جابری، نشر درون

#تارکوفسکی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

20 Nov, 08:56


ووف عزیز

من ۳۰ اکتبر به خانه می‌روم. به گمانم تو هم همان زمان خواهی رفت. از نامه‌هایت پیداست تغییرات زیادی کرده‌ای. فقط دلم می‌خواهد بدانم چه شکلی شده‌ای. همیشه دلم می‌خواسته.

تو بی‌شک می‌دانی《عاشقت هستم》من چقدر مطلق است... و البته فرق چندانی هم ندارد، چون‌که این حالا چند سالی است بر گوش کر فریاد زدن است. یک ویژگی منحصر به فردِ رابطه‌ی ما (حتی اگر در سطح افتضاحی باشد) این است که تو در دنیا تنها کسی هستی که دوست دارم برایش بنویسم. هر زمان که چیز مهمی می‌نویسم _ خوب یا بد _ با تصور تو در ذهنم می‌نویسمش. واقعاً نمی‌دانم چرا. شک دارم به‌خاطر عشق باشد. هر طور که فکر می‌کنم تو بهترین دوستی هستی که دارم.

متن: با عشق، کورت، نامه‌های عاشقانه‌ی کورت ونه‌گات، ترجمه‌ی گلاره جمشیدی، نشر قطره

#کورت_ونه_گات

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

19 Nov, 21:00


در برابر آفریدگار چنارها و ماهیان کوچک قسم می‌خورم که تو را به خاطر زنانگی‌ات و تمام عقاید درخشانت ستایش می‌کنم. بر زمین سوخته‌ی خداوند هر آنچه بتوانم برای شادمانی تو انجام خواهم داد. شاید به شیوه‌ای حقیر باشد، اما من حقیقی‌ترین آدم آس و پاسی هستم که تاکنون در برابر خود دیده‌ای.

موقع رفتنم، گفتی همه‌چیز برایمان روبه‌راه شده. این را از ته دل گفتی؟ یک قرن قبل به این نتیجه رسیدیم که عشقمان شورانگیزترین چیزی است که تاکنون برای هریک از ما اتفاق افتاده است، و اینکه باید زنده نگه‌اش داریم. من هنوز همین طور فکر می‌کنم. رٶیاهایی که باهم در میان گذاشتیم را خاطرت هست؟ آرزویمان برای درمان این دنیای ناخوش را، نگاه تحسین‌آمیزمان به ثورو و اراده‌مان برای دنبال کردن چیزهایی که واقعاً در زندگی مهم‌اند؟ خانه‌مان با یک حیاط و درخت بلوط بزرگی در وسطش؟ استودیومان در پشتِ خانه، و انباری پر و پیمانمان؟ و ناممان که در آن شهر کوچک، زبانزد هر می‌فروش است؟ بچه‌هایمان با میراثی درخشان و سلامتی کامل؟ بلندپروازی‌مان برای نوشتن کتاب‌های مهم، برنامه‌مان برای مدتی زندگی در اروپا به‌عنوان خبرنگار؟ نگاه تحقیرآمیزمان به آدم‌های متظاهر و توخالی، دید تحسین‌آمیزمان نسبت به دوستان باهوش و خلاق؟ خانه‌مان پر از سگ و اتاق‌خوابی پر از تخت؟ قلبمان مملو از عشق؟ هیچ‌کدام را یادت هست؟

برایم زود بنویس، محبوبم
کورت

متن: با عشق، کورت، نامه‌های عاشقانه‌ی کورت ونه‌گات، ترجمه‌ی گلاره جمشیدی، نشر قطره

#کورت_ونه_گات

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

19 Nov, 18:16


سال ۱۹۴۵ با من ازدواج کن.

آن‌سوی پیچ، جایی که شاهراه تغییر جهت می‌دهد

از میان مه دوردست

خورشید هنوز پرتوهای امیدش را برمی‌افروزد

پسِ پشت ابرهای خاکستری

و در میان سایه‌های مه‌آلود

آنجا که نور از دیده‌ها پنهان می‌شود

خیالاتِ آنان که می‌فهمند

به جا می‌ماند تا به تو آرامش دهد.

با عشق، کورت

متن: با عشق، کورت، نامه‌های عاشقانه‌ی کورت ونه‌گات، ترجمه‌ی گلاره جمشیدی، نشر قطره

#کورت_ونه_گات

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

19 Nov, 15:22


کردار اجتماعی را می‌توان کرداری تعریف کرد که در آن، موقعیت یا محرکی که سائقه‌ای را آزاد می‌کند در مشخصه یا سلوک هیئتی زنده قابل مشاهده است که به خودِ محیط هیئت زنده‌ی صاحب سائقه تعلق دارد. با وجود این، مایلم کردار اجتماعی را به طبقه‌‌ی کردارهایی محدود کنم که متضمن همکاری بیش از یک فرد می‌شود، و عین و متعلق آن، که به‌وسیله‌‌ی کردار مذکور تعریف می‌شود، به تعبیر برگسون، عین و متعلق اجتماعی است. منظور من از عین اجتماعی، عینی است که با همه‌ی اجزای کردار پیچیده انطباق دارد، هرچند اجزای یادشده در سلوک افراد متفاوت قابل مشاهده‌اند. بنابراین مقصود کردار نه به‌تنهایی در فرایند زندگیِ افراد جداگانه، بلکه در فرایند زندگی گروه قابل مشاهده است. عین اجتماعی کامل نه در محیط‌های اعضای منزوی پرده‌بالان و موریانه‌ها وجود دارد، نه در جوامع محدود مهره‌داران، که بنیادشان به‌تنهایی بر مبنای انطباق فیزیولوژیکی قرار گرفته است. در مورد گاوی که پوستِ باعلف پرشده‌ی گوساله را آن‌قدر لیس می‌زند که پوست ساییده می‌شود و سپس علف را می‌خورد، یا زنی که سائقه‌ی والدانه‌ی خود را برای سگ پودل ابراز می‌کند، نمی‌توان عین اجتماعی کامل را در کل کردار آن‌ها در محیط‌هایشان دخیل دانست. بدین منظور باید محیط‌های افراد متفاوت را کنار هم بگذاریم یا آن‌ها را با هم تلفیق کنیم تا به محیط و اعیان جوامع مورد نظر برسیم.

متن: فلسفه‌ی اکنون، جورج هربرت مید، ترجمه‌ی حسن خیاطی، نشر بان

#جورج_هربرت_مید

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Nov, 23:05


علم ویژگی‌های خاص تجربه‌ی ویژه را منتزع می‌کند و به‌دنبال ویژگی‌های مشترک تجربه‌های بی‌نهایت متنوع می‌گردد. بدین ترتیب به چیزهایی دست می‌یابد که بنا بر فرض تحلیل، از واقعیتی مشترک جدا از تجربه‌ی ویژه‌ی اعیان تحلیل‌شده برخوردارند. بدین‌سان، در آخرین مرحله‌های تعمیم، به خصوصیاتی دست می‌یابیم که به هر تجربه‌ی ممکنی تعلق دارند. این پرسش مطرح می‌شود که آیا خصوصیاتی که این وسیع‌ترین تعمیم‌ها بیان می‌دارند، از حد تجربه و از حد مشخصه‌ها و معانی متعلق به تجربه فراتر می‌رود یا نه. آیا می‌توان در اندیشه به چیزی مستقل از بستر و موقعیت تفکر دست یافت؟ ... اگر ذهن صرفاً مشخصه‌ی نوظهور ارگانیسم‌های خاصی است که پاسخ‌های به‌اصطلاح هوشمندانه‌ای به محیط‌هایشان می‌دهند، هرگز نمی‌تواند از محیطی که درون آن فعالیت می‌کند فراتر برود. همچنین نمی‌تواند با تعمیم کل تجربه‌های ممکن از هرگونه تجربه‌ی ممکنی فراتر برود؛ چون تفکرش باید درون نوعی تجربه اتفاق بیفتد، و معانی‌ای که از دل رابطه‌ی ارگانیسم ذهن‌دار با محیط‌اش پدیدار می‌شود باید به عین متعلق به ادراک او و به اندیشه‌ی وسیع‌تری تعلق داشته باشد.

متن: فلسفه‌ی اکنون، جورج هربرت مید، ترجمه‌ی حسن خیاطی، نشر بان

#جورج_هربرت_مید

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Nov, 12:13


یک جامعه آرایش نظام‌مندی از افراد است که در آن هر فرد فعالیت کم‌وبیش تفکیک‌یافته‌ای دارد. این ساختار، چه در جامعه‌ی زنبورهای عسل، چه در جامعه‌ی انسان‌ها، واقعاً در طبیعت وجود خارجی دارد؛ و به درجات گوناگون در هر فردی منعکس است. اما ساختار مزبور صرفاً تا جایی می‌تواند وارد فردِ مجزا شود که فرد مزبور بتواند ضمن اتخاذ نقش خویش، نقش‌های دیگران را نیز بپذیرد. همانا در نتیجه‌ی سازمان ساختاری جامعه است که فرد ضمن پذیرش پیوسته‌ی نقش دیگران در نوعی فعالیت سازمان‌یافته، اشتراکات بین کردارهای متقابلاً وابسته‌ی آن‌ها را برمی‌گزیند و بنابراین نقشِ، به تعبیر من، دیگری تعمیم‌یافته را می‌پذیرد. دیگری تعمیم‌یافته سازمان‌دهی همان حالت‌ها و نگرش‌های مشترکی است که همه در پاسخ‌های متنوع خویش، آن‌ها را مسلّم می‌گیرند؛ شاید نگرش صرفاً یک انسان، یک شهروند یک اجتماع معیّن، نگرش اعضای یک باشگاه، یا نگرش منطق‌دانی در《جهان گفتار》خودش باشد. ارگانیسم انسان صرفاً وقتی به موجودی عقلانی بدل می‌شود که به چنین دیگریِ سازمان‌یافته‌ای در ساحت پاسخ اجتماعی خویش دست یافته باشد. او سپس آن گفت‌وگویی را با خودش خواهد داشت که ما آن را《اندیشه》می‌نامیم، و اندیشه، در تمایز با ادراک و تخیل، نشان دادن آن چیزی است که در گذر از یک نگرش به نگرش دیگر مشترک است. بدین ترتیب، اندیشه به به‌اصطلاح امور عام و جهان‌شمول دست می‌یابد، و امور جهان‌شمول، با نمادهایی که به‌وسیله‌ی آن‌ها نشان داده می‌شوند، ایده‌ها را می‌سازند.

متن: فلسفه‌ی اکنون، جورج هربرت مید، ترجمه‌ی حسن خیاطی، نشر بان

#جورج_هربرت_مید

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

17 Nov, 16:56


وقتی روزهای کودکی خود را به یاد می‌آوریم، بدون داشتن رابطه آن روزها با آن‌چه اکنون شده‌ایم، مثل گذشته قادر به ورود به آن‌ها نخواهیم بود؛ و اگر قادر به چنین کاری باشیم، یعنی اگر بتوانیم تجربه‌ی آن روزها را طبق آن موقع بازآفرینی کنیم، تجربه‌ی مزبور برایمان قابل استفاده نخواهد بود، چون چنین وضعیتی مستلزم آن است که در اکنونی که این استفاده درون آن باید اتفاق بیفتد، حضور نداشته باشیم. رشته‌ای از اکنون‌ها که بنا بر تصور به‌مثابه اکنون‌ها وجود دارند، هرگز یک گذشته را نمی‌سازند. بنابراین، در صورت وجود چنین ارجاعی، ارجاع مزبور به موجودیتی نیست که می تواند درون هر گذشته‌ای جا بگیرد، و من نمی‌توانم باور کنم که ارجاع مزبور، در گذشته‌ی تجربه‌شده، به چیزی است که از همان کارکرد یا ارزشی که در تجربه‌ی ما به یک گذشته تعلق دارد برخوردار نباشد. ما به یک رویداد گذشته‌ی واقعی ارجاع نمی‌دهیم که شاید همان رویداد گذشته‌ای نباشد که در جست‌وجوی آنیم. به عبارت دیگر، گذشته‌های ما همیشه ذهنی‌اند به همان سیاقی که آینده‌هایی که در تخیلات‌مان پیش‌روی ما قرار دارند، ذهنی‌اند. آن‌ها، علاوه بر تفاوت در جایگاه‌های متوالی‌شان، از این بابت نیز با هم تفاوت دارند که شرایط تعیین‌کننده‌ی تفسیر و سلوک در گذشته تجسم یافته‌اند آن چنان که در اکنون وجود دارند، اما در معرض همان آزمون اعتباری هستند که آینده‌های فرضی ما در معرض آن قرار دارند. و تازگی هر آینده‌ای مستلزم گذشته‌ای تازه است.

متن: فلسفه‌ی اکنون، جورج هربرت مید، ترجمه‌ی حسن خیاطی، نشر بان

#جورج_هربرت_مید

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

17 Nov, 14:55


برداشت مید از آگاهی ذهنی در بازسازی اعیان تجربه‌شده و در خلق رسوم و نهادهای جدید موجب شده بود به دانش بسیار گسترده و دقیقی درباره‌ی توسعه‌ی تاریخی علوم دست یابد؛ دانشی که در شرح جزئیات کشف‌های گوناگون متوقف نمانده و تغییر نگرش‌های بنیادین درباره‌ی طبیعت را نیز توضیح می‌داد. علاقه‌ی او به مسئله‌ی《خود》او را از یک سو به مطالعه‌ی ارگانیسم به‌منزله‌ی واحد بیولوژیکیِ متناظر با《خود》کشاند و از سوی دیگر، مطالعه‌ی《خود》را در روابط اجتماعی‌اش ضروری کرد و همین او را به روان‌شناسی اجتماعی کشاند؛ حوزه‌ای که به‌گمان من، مید در آن، به‌واسطه‌ی تأثیری که به سبب تعالیم‌اش بر دانشجویان‌اش گذاشته بود، بیش‌ترین تأثیر آنی را از خویش برجای گذاشت.

متن: مقدمه‌ی جان دیویی بر کتاب فلسفه‌ی اکنون از جورج هربرت مید، ترجمه‌ی حسن خیاطی، نشر بان

#جان_دیویی #جورج_هربرت_مید

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

16 Nov, 18:32


قوه‌ی استدلال‌کننده‌ی درد نوع بشر، دال بر این حقیقت است که همه‌ی ما حس همدلی داریم و دارای وجدانیم، به این دلیل که اراده‌ی معطوف به تصمیم‌گیری آزادانه و بیان توجیهات ذهنی خود را داریم؛ این حقیقت که انسان‌های زیادی نسبت به درد و رنج دیگران بی‌تفاوت‌اند نیز دال بر بی‌وجدانی نیست، بلکه صرفاً به این معناست که وجدان بشر آزاد است. این آزادی مایه‌ی شوربختی است؛ چرا که نوع بشر را در انتخاب آزادانه‌ی عمل شر توانا می‌کند؛ اما در عین حال این آزادی، سازنده‌ی وجدان و ماهیت آن نیز است. با این واقعیت‌ها در نوع بشر باوری شکل می‌گیرد، مبنی بر این که انسان‌ها باید در مقابل ستم حمایت شوند؛ چنین برداشت مینیمالیستی از ظرفیت‌های مشترک انسانی (همدلی، وجدان و اراده‌ی آزاد) در اصل توصیف‌کننده‌ی نیازهای مشخص یک فرد در مقام فاعل است. حمایت از چنین فاعلی در مقابل ستم به معنی توانمندسازی او با هسته‌ای از حقوق مدنی و سیاسی است. آنهایی که اصرار دارند حقوق مدنی و سیاسی با حقوق اجتماعی و اقتصادی کامل می‌شود، ادعا دارند که حقوق فردی کارساز، فقط در چارچوب حقوق جمعی و قوانین آن قابل اعمال و واگذاری است. ولی با چنین ادعایی، ممکن است رابطه‌ی مبتنی بر اولویت بین فرد و جمع دچار مشکل شود. اجرای حقوق فردی بدون حقوق جمعی دشوار خواهد بود، ولی حقوق جمعی بدون حقوق فردی، پایانی جز ستم ندارد.

متن: سیاست، بُتوارگی و حقوق بشر، مایکل ایگناتیف، ترجمه‌ی فلور عسکری‌زاده و عماد درزی، نشر گام نو

#مایکل_ایگناتیف

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

16 Nov, 13:57


در آموزه‌ی حقوق بشر، فرض بر آن نهاده شده که اگر مجازات‌ها و پاداش‌های جوامع تحت حکومت کنار گذاشته شوند، در آن صورت هنجارهای حقوق بشری، یادآور شایستگی طبیعی افراد است؛ اما این گزاره مستلزم آن است که امکان رفتار شایسته را خصلتی طبیعی فرض کنیم. گواه تجربی این مدعا چیست؟ یکی از فرض‌های احتمالی این است که اخلاقیات انسانی در کل، و حقوق به گونه‌ی خاص، تلاشی نظام‌مند را در جهت تصحیح و تقابل سویه‌های طبیعی (که ما در وجود خود چونان نوع بشر کشف می‌کنیم) اعمال می‌کند. سویه‌ی خاصی که ما به خاطر آن به کنش تقابلی دست می‌زنیم این است که همیشه به‌طور طبیعی، ژنتیکی و تاریخی برای مراقبت از نزدیکانمان مانند فرزندان، خانواده، خویشاوندان نزدیک، و حتی آن‌هایی که با ما خاستگاه مشترک مذهبی یا قومی دارند، برانگیخته می‌شویم، و طبیعتاً نسبت به دیگران در بیرون از دایره‌ی ذکر شده بی‌تفاوت می‌مانیم. از نظر تاریخی، آموزه‌ی حقوق بشر بر آن است ضمن مقابله با این سویه، تمایز میان افراد درون دایره و بیرون دایره‌ی اخلاقی برداشته شود. همان‌طور که آویشایی مارگالیت بیان کرده،《ما به اخلاقیات احتیاج داریم تا بر بی‌تفاوتی‌های طبیعی‌مان نسبت به دیگران چیره شویم》.

متن: سیاست، بُتوارگی و حقوق بشر، مایکل ایگناتیف، ترجمه‌ی فلور عسکری‌زاده و عماد درزی، نشر گام نو

#مایکل_ایگناتیف

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

16 Nov, 08:18


حقوق بشر نیازی به ایده‌ی خاص یا توجیهی و احتیاطی در باب سرشت انسان ندارد. هم‌چنین به ارزش‌گذاری نهایی در ایده‌ی خاص خیر بشر نیز نیازی نیست. حقوق بشر می‌تواند تبیینی از این که چه چیزی حق است باشد نه این که چه چیزی خیر است، مردم ممکن است از حمایت کامل حقوق بشری برخوردار شوند، اما در عین حال از مشخصه‌های ضروری یک زندگی خوب بی‌بهره باشند. اگر چنین باشد، باور به حقوق بشر باید با مشخصه‌های متفاوت از یک زندگی خوب سازگار شود. به تعبیر دیگر، نظام جهان‌شمول حقوق بشری باید با تکثرگرایی اخلاقی سازگار باشد؛ هم‌چنین باید از نظام‌های حمایتیِ حقوق بشری، که در تمدن‌ها، فرهنگ‌ها و ادیان گوناگون، سعی در از بین بردنِ اختلاف‌ها برای دست‌یابی به تعریفی از یک زندگی بشریِ خوب دارند، حمایت بیش‌تری صورت گیرد؛ یا به بیان دیگر، مردم با فرهنگ‌های گوناگون ممکن است در این که چه چیزی خوب است، اختلاف نظر داشته باشند ولی درباره‌‌ی این که چه چیز قطعاً و به‌طور تحمل‌ناپذیری بد است، همگی متفق‌النّظر هستند. تعهدات جهان‌شمول که دستاورد حقوق بشر هستند، می‌توانند با شیوه‌های گوناگون زندگی سازگار شوند. البته صرفاً اگر جهان‌شمول‌گرایی مطرح شده در پیمان‌نامه‌ها، به شکل خودآگاهانه‌ای مینیمالیستی باشد. حقوق بشر اگر به صورت یک نظریه‌ی ضعیف [حداقلی] از این که چه چیز حق است مطرح شود، یعنی تعریف حداقل شرایطی که اصولاً برای هر نوع زندگی لازم است، می‌تواند پذیرش جهانی در پی داشته باشد.

متن: سیاست، بُتوارگی و حقوق بشر، مایکل ایگناتیف، ترجمه‌ی فلور عسکری‌زاده و عماد درزی، نشر گام نو

#مایکل_ایگناتیف

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

16 Nov, 08:00


ممکن است وسوسه شویم که ایده‌ی حقوق بشر را با گزاره‌هایی از نوع زیر ربط دهیم: نوع بشر دارای کرامت ذاتی یا طبیعی بوده، از ارزشی طبیعی و گوهرین برخوردار است و در کوتاه سخن می‌توان گفت که نوع بشر مقدس است. ایراد چنین گزاره‌هایی، ناروشنی و مناقشه‌برانگیز بودنشان است. ناروشنی‌شان به دلیل تفاوتی است که ما از زنان و مردان راستین آن‌طور که هستند یا آنچه باید باشند داریم. گاهی زنان و مردان، به گونه‌ی تأمل‌برانگیزی، رفتاری حاکی از کرامت دارند؛ و مناقشه‌برانگیز بودن این ایده‌ها سبب تضعیف تعهد به مسئولیتِ پراتیکی که حقوق بشر متضمن آن است، می‌شود. علاوه بر این، چنین گزاره‌هایی مناقشه‌برانگیز به حساب می‌آیند؛ زیرا این گزاره‌ها بایستی ادعاهایی متافیزیکی درباره‌ی سرشت انسان پدید آورند، که به‌خودی خود اختلاف برانگیزند. برخی افراد مشکلی با تقدس‌بخشی به نوع بشر ندارند؛ زیرا آنها جملگی، به وجود خدا و خلق نوع بشر همانند خودش، باور دارند. اما افرادی که به خدا اعتقاد ندارند، ، یا باید باور به مقدس بودن نوع بشر را به طور کامل رد کنند، و یا این که به وجود مقدس بشر بر مبنای تفسیری سکولار از استعاره‌ی مذهبی باور پیدا کنند، که البته برای یک فرد مذهبی متقاعدکننده نیست. ادعاهای بنیادی از این نوع باعث بروز شکاف‌هایی می‌شود که معمولاً به شیوه‌ی عادی حل‌ناشدنی هستند، همانند مباحثه و سازش که برای حل مشکلات استفاده می‌شوند. صرف نظر از این اختلاف‌های بنیادی، باید بر مبنای کارکرد چنین حقوقی برای نوع بشر، پشتوانه‌ای برای حقوق بشر به وجود آوریم.

متن: سیاست، بُتوارگی و حقوق بشر، مایکل ایگناتیف، ترجمه‌ی فلور عسکری‌زاده و عماد درزی، نشر گام نو

#مایکل_ایگناتیف

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

15 Nov, 21:54


ما از یک گونه هستیم و همه‌ی آحاد این گونه سزاوار آنند که به لحاظ اخلاقی به چشمی برابر نگریسته شوند. حقوق بشر زبانی است که به‌طور نظام‌مند دربردارنده‌ی این سهش است؛ سهشی که به گونه‌ی در خور توجهی بتواند بر رفتار افراد و دولت‌ها تأثیر بگذارد؛ اگر چنین باشد، آنگاه می‌توانیم بگوییم که، پیش‌رفت اخلاقی صورت گرفته است. تعریف ریچارد رورتی از پیش‌رفت در این‌جا مصداق می‌یابد:《افزایش توانایی افراد در درک هر چه بیش‌تر تفاوت‌های انسانی، جدا از اخلاق》. ما گسترش جهانی این ایده را به دو دلیل، پیش‌رفت قلمداد می‌کنیم: زیرا اگر این‌گونه زندگی کنیم، با انسان‌ها چنان رفتار می‌کنیم که دوست داریم دیگران با ما رفتار کنند؛ با این کار، به کاهش بی‌رحمی و رنج ناروا در جهان کمک می‌کنیم. بنیان‌های پراگماتیستی و تاریخی، علت باور به گسترش حقوق بشر به مثابه‌ی پیش‌رفت اخلاقی در جهان است. ما از تجربه‌های تاریخی دریافته‌ایم که اگر نوع بشر از حقوق حمایتی برخوردار باشد و فاعلیت افراد مورد حمایت قرار گیرد، احتمال سوءاستفاده و ستم کاهش می‌یابد. با در نظرگرفتن چنین بنیان‌هایی می‌توانیم گسترش اسناد حقوق بشری را پیش‌رفت به شمار آوریم؛ حتی اگر شکافی بیش از حد میان اسناد و عمل‌کرد واقعی دولت‌هایی که مسئول انجام دادن آن هستند، وجود داشته باشد.

متن: سیاست، بُتوارگی و حقوق بشر، مایکل ایگناتیف، ترجمه‌ی فلور عسکری‌زاده و عماد درزی، نشر گام نو

#مایکل_ایگناتیف

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

14 Nov, 19:10


من هوادار هنری که زیادی درون‌نگرانه است، نیستم. شعر من همیشه وسیله‌ای بوده تا خود را سبک و سنگین کنم. از طریق آن می‌توانم خطی را معین کنم که فرای آن نادرستی سبک به نادرستیِ موضع هنرمند شهادت می‌دهد؛ و تلاش کرده‌ام از این خط عبور نکنم. سال‌ها جنگ به من آموخت که انسان نباید قلم را به دست بگیرد فقط برای اینکه یأس و شکست خودش را به دیگران منتقل کند. این کالایی بسیار کم‌ارزش است؛ تولیدش برای انسان کمتر از آنی تلاش می‌طلبد که بتواند به آن ببالد. هر کس شهر باخاک‌یکسان‌شده‌ای را دیده باشد _ و بسیاری دیده‌اند _ با رویکردی به‌مراتب کنایه‌آمیز به توصیفات شاعران معاصر از دوزخ شهرهای بزرگ، از دوزخ درون روح‌شان، می‌نگرد. یک《سرزمین هرز》واقعی بسیار خوفناک‌تر از هر نوع خیالی‌اش است. هر کس در میان وحشت و دلهره زندگی نکرده باشد، نمی تواند بفهمد آنکه آنجاست به چه قدرتی علیه خود، علیه خودمحوری و بی‌تفاوتی خویش به اعتراض برمی‌خیزد. ویرانی و رنچ، آموزشکده‌ی تفکر اجتماعی‌اند.

متن: ذهن اسیر، چسواو میوُش، ترجمه‌ی پویان رجایی، نشر کتاب پارسه

#چسواو_میوش

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

13 Nov, 18:55


بزرگ‌ترین ایرادی که به فرهنگ غرب وارد می‌شود این است که انحصاری است و در دسترس توده‌های مردم نیست. این ایراد تا اندازه‌ی زیادی به‌جاست. شعر، نقاشی و حتی موسیقی‌ای که از برج عاج خود پا فرو نمی‌گذارد، در معرض نارسایی‌های سبکی قرار می‌گیرد. اما درعین‌حال رابطه‌شان با زندگی روزمره‌ی مردم به‌طرز قابل توجهی از آنچه در نگاه نخست به‌نظر می‌رسد نیرومندتر است. برای مثل، نقاشی آوانگارد که بسیار《دشوارفهم》و《مبهم》است از طریق تأثیرش بر تبلیغات، طراحی لباس، طراحی صحنه، دکوراسیون داخلی و شاید از همه مهم‌تر بر روی شکل ماشین‌هایی که از آن‌ها استفاده‌ی فراگیر می‌شود، خود را به مردمان بسیاری می‌شناساند. در مقایسه با این، سبکِ《امپراتوری شوروی》که اساسش نقاشی از گروهی از مقامات عالی‌رتبه در حالت‌ها و ژست‌های گوناگون بر روی بوم‌های عظیم است، با زندگی روزمره به کلی قطع رابطه کرده است. مرکز با نابودسازی هر نوع تجربه‌گری در هنر، هنر کاربردی‌اش (اگر بتوان اصلاً درباره‌ی وجود آن حرفی زد) را محدود به تقلید ناشیانه‌ای از هنر کاربردی غربی ساخته است.

متن: ذهن اسیر، چسواو میوُش، ترجمه‌ی پویان رجایی، نشر کتاب پارسه

#چسواو_میوش

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

13 Nov, 18:00


درون کشورهای غربی مشخصی _ در صدرشان در ایالات متحده _ اتفاقی رخ داده که همتایی در قرن‌های پیشین ندارد؛ تمدنی نو برخاسته که عامی و مردمی است و شاید از برخی لحاظ به مذاق افراد بیشتر《فرهیخته》خوش نمی‌آید، اما از خروجی دستگاه تولیدش سهمی را برای توده‌هایش تضمین می‌کند. درست است که آنچه این توده‌ها از آن بهره‌مندند و لذت می‌برند اغلب جلف و سطحی است و آن را با کار پر مشقت به دست می‌آورند؛ بااین‌حال دختری که در کارخانه کار می‌کند و لباس‌های تولید انبوه ارزان مدل یک ستاره‌ی سینما می‌خرد، سوار خودرویی می‌شود که گرچه قدیمی است اما مال خود اوست، فیلم‌های کابویی می‌بیند و یخچالی در خانه دارد: او در سطح خاصی از مدنیت زندگی می‌کند که آن را با دیگران شریک است. در حالی که زنی که در مزرعه‌ای اشتراکی در نزدیکی لنینگراد کار می‌کند، نمی‌تواند روزی را پیش‌بینی کند که نوه‌ی نوه‌اش در سطحی زندگی کند که نزدیک به آن معیار باشد.

آنچه او《حماقت》توده‌های امریکایی می‌نامد، توده‌هایی که به داشتن مزایای صرفاً مادی این تمدن نو بسنده کرده‌اند، برای روشنفکر شرقی آزاردهنده است.

متن: ذهن اسیر، چسواو میوُش، ترجمه‌ی پویان رجایی، نشر کتاب پارسه

#چسواو_میوش

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

13 Nov, 00:55


* اگر می‌توانم با حمله‌ی افسردگی مبارزه کنم، به‌خاطر کدام سرزندگی، علیه وسواس فکری‌ام می‌جنگم که به من تعلق دارد و پیش از من وجود داشته؟ وقتی حال‌ام خوب باشد، راهی را در پیش می‌گیرم که دوست دارم؛ در حالت <<ناخوشی>> دیگر من تصمیم نمی‌گیرم: بیماریِ من تصمیم می‌گیرد. برای افراد وسواسی هیچ انتخابی وجود ندارد: وسواس فکری‌شان قبلاً، پیش از آن‌ها، برای‌شان تصمیم گرفته. وقتی بالقوگی‌های یکسان در اختیار داریم، خود را برمی‌گزینیم؛ اما متمایز بودنِ بیماری، بر تنوع راه‌های گشوده برای انتخاب، مقدم است. انسان از خود می‌پرسد آیا آزاد است یا نه، _ مسأله‌ای پیش‌پاافتاده برای ذهنی که کالری‌های هیجان‌های‌اش هدایت‌اش می‌کنند.

* فرد مضطرب، که به رنج‌های واقعی قانع نیست، رنج‌هایی خیالی به خود تحمیل می‌کند؛ او موجودی است که ناواقعیت برای‌اش وجود دارد، باید برای‌اش وجود داشته باشد؛ در غیر این صورت، از کجا باید سهمیه‌ی عذاب‌هایی را بگیرد که طبیعت‌اش ایجاب می‌کند؟

متن: قیاس‌های منطقی تلخکامی، امیل چوران، ترجمه‌ی عظیم جابری و مسعود لطفی، نشر درون

#امیل_چوران

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

13 Nov, 00:38


٭ بر باد دادنِ زندگی خویش یعنی دست یافتن به شاعرانگی _ آن هم بدون پشتوانه‌ی استعداد.

* وقتی شیوه‌های بیان ته می‌کشند، هنر به بی‌معنایی می‌گراید، به‌سوی دنیایی شخصی و ارتباط‌ناپذیر. خواه در نقاشی، خواه در موسیقی یا شعر، رعشه‌ای قابل‌فهم به‌درستی در نظرمان منسوخ یا عوامانه می‌نماید. امر عمومی به‌زودی ناپدید خواهد شد؛ هنر نیز اندک زمانی بعد در پی آن خواهد رفت.

* کاش بتوانیم به دورانی برگردیم که هیچ سخنی موجودات را مقید نمی‌کرد، به عصرِ ایجاز اصوات، بهشتِ منگی و گیجی مسرت‌بخشِ پیش از کلام!

* <<استعداد>> مطمئن‌ترین وسیله برای قلب کردن همه چیز، تحریف چیزها و فریب دادن خود درباره‌ی خویش است. وجود حقیقی تنها به کسانی تعلق دارد که طبیعت بار هیچ موهبتی را بر دوششان قرار نداده. از این رو، دشوار است تصور کنیم که عالَمی دروغین‌تر از عالم ادبی وجود دارد، یا تصور انسانی که در مقایسه با ادیب، کمتر محروم از واقعیت باشد.

* آن‌ چه ما از پیشینیان متمایز می‌کند، بی‌اعتنایی‌مان نسبت به راز است. حتی نام آن را تغییر داده‌ایم: بدین ترتیب، پوچی زاده شد...

* شاعر؛ شروری که می‌تواند به میل خودش خود را عذاب دهد، سخت به دنبال پیچیدگی‌ها باشد و آن‌ها را به هرطریقی برای خود ایجاد کند. سپس آیندگانِ ساده‌لوح بر او دل می‌سوزانند...

٭ ایراد فلسفه این است که زیاده‌ازحد قابل‌تحمل است.

متن: قیاس‌های منطقی تلخکامی، امیل چوران، ترجمه‌ی عظیم جابری و مسعود لطفی، نشر درون

#امیل_چوران

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

12 Nov, 12:22


بخشی از عشق این است که کسی که دوستش دارید، حتی اگر از هر نظر بشناسیدش، شما را ذوق‌زده کند. این نشانه‌ی آن است که عشق زنده است. سکون و یکنواختی عشق را می‌کشد _ و نه‌فقط عشقِ جنسی بلکه همه جور عشق را. به تجربه‌ی شخصی من《ذوق‌زدگی‌های》عشق زناشویی، پس از چند سال اول، گاهی صرفاً ادا و اطوار از آب در می‌آید؛ و از آن بدتر وجنات کسی است که حوصله‌اش نه‌فقط از شوهرش، بلکه از خودش هم سر رفته است _ درواقع حوصله‌اش از خود زندگی سر رفته است. البته من به وقت خودش هرگز این را نفهمیدم. ذوق‌زدگی‌های ا.ف. متفاوت بودند. آدم‌هایی هستند که کتاب را به زندگی ترجیح می‌دهند، و از رابطه‌های عمیق و پُرتب و تاب‌تر می‌ترسند. فکر نکنم من چنین آدمی باشم؛ اما قبول دارم که شاید دوست داشتنِ ا.ف. را به دوست داشتنِ هر کس دیگری که پیش‌تر یا از آن زمان به‌بعد می‌شناختم ترجیح می‌دادم. منظورم این نیست که او را بیشتر دوست داشتم _ معقول نیست _ اما او را محتاطانه دوست داشتم: بغایت و با احتیاط.

متن: الیزابت فینچ، جولین بارنز، ترجمه‌ی علی کهربائی، نشر نو

#جولین_بارنز

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

12 Nov, 10:08


آن نقل قول معروف که می‌گوید همه‌ی خانواده‌های خوشبخت به یک شکل خوشبخت‌اند و همه‌ی خانواده‌های بدبخت با یکدیگر فرق می‌کنند.٭ همیشه فکر کرده‌ام که گوینده موضوع را برعکس فهمیده است. بیشتر خانواده‌های بدبختی که تا کنون دیده‌ام _ از جمله دو خانواده‌ی خودم _ بر اساس فرمولی تقریباً تکراری بدبخت بوده‌اند؛ در حالی که خانواده‌های خوشبخت، به‌جای آنکه الگوی رضایت خاطر و بی‌خیالی باشند، اغلب ثمره‌ی کوشش و شخصیت‌های فردی و فعالانه هستند. اما دسته‌ی سومی هم هست: خانواده‌هایی که وانمود می‌کنند خوشبخت هستند یا به دروغ یاد می‌کنند از اینکه زمانی خوشبخت بوده‌اند:《درک غلط از تاریخمان بخشی از خانواده بودن ما است!》در حالی که تصور نمی‌کنم خانواده‌هایی باشند که خوشبختند، اما به دروغ مدعی شوند که بدبخت هستند.

* نقل قول از جمله‌ی آغازین رمان آنا کارنینا است.

متن: الیزابت فینچ، جولین بارنز، ترجمه‌ی علی کهربائی، نشر نو

#جولین_بارنز

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

12 Nov, 02:37


من آدم شجاعی نیستم. آن تصمیم‌های زندگی‌ام را که ممکن است با شجاعت اشتباه گرفته شوند (ازدواج، طلاق، داشتن بچه بدون پیوند زناشویی، زندگی در خارج برای مدتی کوتاه) بهتر است به حساب هیجانات بیش از حد عصبی یا ترسویی گذاشت. اگر در زندگی، همان‌طور که آن فیلسوف گفت، بعضی چیزها به اختیار ما هستند و بعضی چیزها نیستند و آزادی و خوشبختی بستگی به تشخیص تفاوت بین این دو مقوله است، در آن صورت زندگی من ضد فلسفی بوده. همواره بین دو چیز در نوسان و قیقاج بوده‌ام، یکی این تصور که بر اوضاع مسلط هستم و دیگری پی بردن به اینکه همه‌چیز چاره‌ناپذیر و خارج از درک و توان من است. خب، فکر می‌کنم مثل بیشتر آدم‌ها.

متن: الیزابت فینچ، جولین بارنز، ترجمه‌ی علی کهربائی، نشر نو

#جولین_بارنز

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

11 Nov, 15:47


سیگاری‌هایی هستند که به‌وضوح از هر پُکِ نیکوتین لذت می‌برند؛ دیگرانی هستند که دود سیگار را با حس انزجار از خود فرومی‌دهند؛ بعضی‌ها هم آن را به‌عنوان عادتی بر حسب مد به رخ می‌کشند؛ و باز دیگرانی هم هستند که آدم حرصش می‌گیرد وقتی ادعا می‌کنند《فقط روزی یکی دو تا می‌کشند》تو گویی اعتیادشان در اختیار خودشان است. و _ ازآنجا که تمام سیگاری‌ها دروغ می‌گویند _《یکی دو تا》همیشه به معنی سه تا چهار تا و حتی نصف پاکت است. اما الیزابت فینچ هیچ موضعی برای سیگار کشیدنش نمی‌گرفت. کاری بود که می‌کرد و نیاز به هیچ توضیح یا بزک‌کاری نداشت. سیگارهایش را در یک قوطی از لاکِ لاک‌پشت می‌گذاشت و همین ناچارمان می‌کرد در مورد مارک سیگارش به بازی حدس و گمان بپردازیم. طوری سیگار می‌کشید که انگار نسبت به سیگار کشیدن بی‌تفاوت است. با عقل جور در می‌آید؟ و اگر به خود جرأت می‌دادید از او بپرسید امکان نداشت به عذر و بهانه متوسل شود. حتماً می‌گفت بله، البته که معتاد است؛ و نیز می‌داند برایش خوب نیست، ضمن اینکه عملی خلاف موازین اجتماعی هم هست. اما نه، قصد کنار گذاشتنش را ندارد و سیگارهایی را هم که در روز می‌کشد نخواهد شمرد؛ این چیزها در فهرست دغدغه‌هایش بسیار بی‌اهمیت هستند. و از آنجا که _ این قیاس شخصی من یا بهتر بگویم، حدس خودم بود _ از آنجا که کمترین ترسی از مرگ ندارد و این روزها زیاد به زندگی پر بها نمی‌دهد، مسأله واقعاً هیچ اهمیتی برای او و بنابراین برای شما نیز ندارد.

متن: الیزابت فینچ، جولین بارنز، ترجمه‌ی علی کهربائی، نشر نو

#جولین_بارنز

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

10 Nov, 15:31


در صنوف قرون وسطایی با نوعی کنترل وضعیت عمومی اخلاقی اعضا نظیر کنترلی که انضباط مذهبی فرقه‌های ریاضت کش پروتستانی اعمال می‌نمود روبه‌رو می‌شویم. اما تفاوت میان صنوف و فرقه‌ها از جهت تأثیرشان بر رفتار اقتصادی فرد بدیهی و اجتناب‌ناپذیر است. صنف، همقطاران حرفه‌ای و بنابراین رقبا را مجتمع می‌کرد تا دقیقاً رقابت و میل به مال‌جویی معقول ناشی از آن را محدود نماید. صنف فضایل《مدنی》را تعلیم می‌داد و به یک معنا (که در اینجا آن را بتفصیل تحلیل نمی‌کنیم) خود را ناقل《عقلگرایی》بورژوایی نشان می‌داد. اما با اعضای خود از طریق《سیاست معیشتی》و از طریق سنت رفتار می‌نمود و تا جایی که قواعد صنف در عرصه‌ی اقتصادی مٶثر بود به نتایج عملی‌ای که می‌شناسیم منجر گردید.

اما فرقه‌ها، افراد واجد صلاحیت فنی برای انجام یک حرفه را از طریق کارآموزی یا منشاء خانوادگی جمع نمی‌کردند، بلکه همقطاران ایمانی واجد صلاحیت اخلاقی را از طریق انتخاب و تربیت متحد می‌ساختند. آنها سلوک اعضای خویش را منحصراً از جهت فضیلت صوری و ریاضت‌کشی منتظم کنترل و تنظیم می‌نمودند و اعمال هر نوع《سیاست معیشتی》نسبت به اعضا، که میل به مال‌اندوزی معقول را کند نماید مذموم می‌شمردند. موفقیت (به معنای سرمایه‌دارانه‌ی کلمه) یک عضو صنف روح جمعی را نابود می‌کرد _ همان‌طور که در انگلستان و فرانسه اتفاق افتاد _ و از این رو از آن بیمناک بودند. در حالی که موفقیت سرمایه‌دارانه‌ی هر برادر فرقه‌ای _ وقتی از طریق مشروع حاصل می‌شد _ دلیل شایستگی و قبولی او نزد خداوند به شمار می‌آمد و بر حیثیت و بختهای توسعه‌ی آن جماعت می‌افزود. درنتیجه، به چنین موفقیتی با نظر مساعد می‌نگریستند و گفته‌های فراوان این مطلب را در فوق اثبات کرده‌اند.

متن: اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‌داری، ماکس وبر، ترجمه‌ی عبدالکریم رشیدیان و پریسا منوچهری کاشانی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

10 Nov, 11:42


ریاضت‌کشی با تمام قوا با یک چیز به مقابله برمی‌خاست: التذاذ خودانگیخته از زندگی و کلیه‌‌ی خوشیهایی که می‌تواند عرضه کند.
...
پیوریتانها از خصلت تعیین‌کننده‌ی خویش یعنی اصل رفتار ریاضت‌کشانه پاسداری می‌کردند، زیرا در غیر این صورت بیزاری پیوریتانها از ورزش، حتی نزد کویکرها، به هیچ وجه مخالفتی اصولی نبود. ورزش به شرطی مورد قبول بود که دارای هدفی عقلانی باشد یعنی در خدمت تقویت ضروری کارآیی جسمانی قرار گیرد. اما به عنوان وسیله‌ای برای بروز محرکات فاقد انضباط مورد سوءظن بود و اگر صرفاً به وسیله‌ی التذاذ یا تحریک غرورِ رقابت، غرایز خام، یا میل نامعقول به قمار تبدیل می‌شد مسلماً به طور مطلق محکوم بود. التذاذ توأم با هوی و هوس از زندگی که هم موجب دوری از فعالیتِ شغلی و هم موجب دوری از تقوا می‌شد، چه در شکل ورزشهای《اربابی》و چه به‌صورت تفریح در سالنهای رقص یا کاباره‌هایی که پاتوق مردم عادی بود، به این اعتبار دشمن ریاضت‌کشی عقلانی محسوب می‌شد.

بنابراین، پیوریتانیسم نسبت به جوانبی از فرهنگ که فاقد ارزش بی‌واسطه‌ی دینی بودند موضعی بدبینانه و اغلب خصمانه داشت.

متن: اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‌داری، ماکس وبر، ترجمه‌ی عبدالکریم رشیدیان و پریسا منوچهری کاشانی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

09 Nov, 18:43


فرد مٶمن بدین طریق می‌تواند از رستگاری خویش اطمینان حاصل کند که یا خود را ظرف روح‌القدس یا وسیله‌ی اراده‌ی الهی بپندارد. در مورد اول، زندگی مذهبی او به سوی عرفان و احساسگرایی و در مورد دوم به سوی عمل ریاضت‌کشانه متمایل می‌شود. لوتر به شیوه‌ی اول نزدیک‌تر بود، در حالی کالوینیسم قطعاً به گرایش دوم تعلق داشت. یقیناً کالوینیست هم می‌خواست《فقط از طریق ایمان》رستگار شود، اما از آنجا که کالون به همه‌ی احساسات و عواطف صرف، علی‌رغم جلوه‌ی متعالی‌شان، با سوءظن می‌نگریست، ایمان بایستی توسط نتایج عینی آن اثبات می‌شد تا بنیاد محکمی برای یقین از رستگاری فراهم کند. ایمان باید《ایمانی فعال》و دعوت به رستگاری باید《تکلیف عملی》باشد.

متن: اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‌داری، ماکس وبر، ترجمه‌ی عبدالکریم رشیدیان و پریسا منوچهری کاشانی

#کالون #لوتر #وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

09 Nov, 09:45


اگر منظور از《عقلگرایی عملی》آن‌ گونه رویکردی باشد که دنیا را آگاهانه از دریچه‌ی منافع اینجهانیِ منِ فردی نگریسته و از این دیدگاه در مورد آن داوری کند، در این صورت [مشاهده می‌کنیم] این‌ گونه نگرش نسبت به زندگی خصوصیت شاخص مردمان طرفدار اصل《اراده‌ی آزاد》نظیر ایتالیایی‌ها و فرانسوی‌هاست و گویی با خون آن‌ها عجین شده است. اما این همان زمینی نیست که رابطه‌ی انسان با شغلِ خود به عنوان یک تکلیف _ رابطه‌ای که سرمایه‌داری بدان محتاج است _ به نحو اولی از آن روییده باشد. در حقیقت، باید در هر پژوهشی درباره‌ی عقل‌گرایی این اصل ساده و اغلب فراموش شده را در نظر داشت که زندگی می‌تواند مطابق با دیدگاههای غایی بسیار متنوع و برحسب جهتگیریهای بی‌نهایت متفاوتی عقلانی گردد. عقلگرایی مفهومی تاریخی است که در بردارنده‌ی دنیایی از تناقضات است و وظیفه‌ی ما جست و جوی نیای فکری آن نوع مشخص از تفکر و زندگی《عقلانی》است که ایده‌ی کار به مثابه تکلیف و سر سپردگی به آن _ پدیده‌ای که از دیدگاه منافع فردیِ صرفاً سعادت‌جویانه کاملاً غیرعقلانی است، لیکن همیشه یکی از عناصر بارز فرهنگ سرمایه‌داری ما بوده و هست _ از آن منشاء گرفته است. ما در اینجا دقیقاً به منشاء همین عنصر غیرعقلانی که در این مفهوم از تکلیف، مثل هر مفهوم دیگری از آن نهفته است علاقه‌مندیم.

متن: اخلاق پروتستانی و روح سرمایه‌داری، ماکس وبر، ترجمه‌ی عبدالکریم رشیدیان و پریسا منوچهری کاشانی

#وبر

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

08 Nov, 08:46


فلوبر روی تختش دراز کشیده و منتظر است خوابش ببرد. هنوز باران می‌بارد و صدای باران خانه‌ی سرژان را فراگرفته است. گاهی قطره‌ی آبی سنگین‌تر از بقیه به لبه‌ی پنجره می‌خورد. اما فلوبر به باران توجهی ندارد. برعکس، همان‌طور که نفسش عمیق‌تر می‌شود منظره‌ای از نور پشت پلک‌های بسته‌اش نقش می‌بندد.

اوایل اکتبر، پوشه او را برای دیدن یکی از ساختمان‌های جانبی ایستگاه دریایی، در جزیره‌ای کوچک، دور از ساحل کونکارنو برده بود. هوا فوق‌العاده بود و دریا آرام، و باد گرمی می‌وزید.

جزیره‌ای کوچک چنان هوای معتدلی داشت که گل‌های رز، درخت کاملیا، درخت سرو، و حتی درخت انار در خاکش رشد می‌کردند. دریا میان شاخه‌های درختان خودنمایی می‌کرد. دورتر، جزایر دیگری یکی پس از دیگری پیدای‌شان می‌شد و یکنواختی خط افق را برهم می‌زد. شکم مرغ دریایی به زیبایی در آسمان پیدا بود.

فلوبر، روی چمن خوابیده و منتظر بود تا آموزه‌ی آن منظره بر جانش بنشیند. در سایه‌ی درخت‌های انار، روبه‌روی آب‌های زلال، نه اشتیاقی بود، نه حسرتی، نه نگرانی و نه پشیمانی. تنها حسی که بر او مستولی می‌شد شادی بود، شادی آشکار، سبک‌بال و معقول. خوشبختی از جنس آرامش و نور، کوتاه و روشن مثل صدای فریاد مرغ دریایی.

آن منظره‌ی درونی که با خودش به خواب می‌برد این چنین بود: جزیره‌ی کوچک فینیستر به لطف وزش بادهای بسامان و سرخوشی مردی که از ناامیدی رهیده است، به جزیره‌ای بدل می‌شود که اولیس٭ ممکن بود قدری آن‌جا اتراق کند.

٭اولیس: از قهرمانان جنگ تروا که در دریاها آواره و سرگردان می‌ماند.

متن: پاییز فلوبر (رمان)، الکساندر پوستل، ترجمه‌ی ساناز ساعی دیباور، نشر نی

#فلوبر #الکساندر_پوستل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

07 Nov, 18:19


در ویل‌کلوز زنگ ساعت ۱۰ که نواخته می‌شود فلوبر خواب است. در آن چند دقیقه‌ای که همه، قبل از آن‌که خود را به دل شب بسپارند روزشان را سبک‌سنگین می‌کنند، او حسی ناپایدار دارد _ خلئی در دلش حس می‌کند، سایه‌ای که می‌گذرد، باید سرش را بچرخاند تا مطمئن شود کسی آن‌جا نیست _ حس می‌کند این عادت عجیب، که سال‌ها زندگی‌اش را تحت تأثیر قرار داده، دیگر وجود ندارد. با حسی آکنده از تحقیر، خستگی، بی‌تفاوتی، حسرت، پذیرش، عصبانیت و نگرانی به آن فکر می‌کند؛ مثل وقتی که یاد سگ گمشده‌ای می‌افتیم، این‌طور به ادبیات می‌اندیشد. سعی می‌کند خودش را قانع کند که از دست ادبیات خلاص شده و زندگی‌اش بدون آن آرام‌تر و آسان‌تر خواهد شد. خیال می‌کند می‌تواند این عادت ظالمانه را به‌سادگی با یک سرگرمی جایگزین کند، با عادتی که گیروگورش کمتر است، مثل کسانی که از زندگی هیچ انتظاری ندارند جز این‌که بگذرد، مثلاً نقاشی. این سرزمین هوس نقاشی کردن را در او زنده می‌کند: آسمان این‌جا مثل آسمان نورماندی نیست که شبیه لگنی باشد که خوب تمیز نشده، آسمان این‌جا آبی‌تر، ظریف‌تر و درخشان‌تر است. غروب آفتاب لطافت درخشان بوم‌های نقاشی کلود لارن را دارد. آن ساحل ناهموار، پر از درخت‌های کاج گره‌خورده که از لابه‌لای‌شان دریا را می‌بینیم با تخته‌سنگ‌های غوطه‌ور و پراکنده، یادآور تصویرگری‌های ژاپنی‌ست... . بله، چرا که نه. فلوبر نقاشی گمنام خواهد بود و منظره‌ها، دریانوردان، غروب‌های آفتاب، جلبک‌ها و تخته‌سنگ‌ها را نقاشی خواهد کرد. هیچ‌گاه چهره‌ی انسان را نقاشی نخواهد کرد.

متن: پاییز فلوبر (رمان)، الکساندر پوستل، ترجمه‌ی ساناز ساعی دیباور، نشر نی

#فلوبر #الکساندر_پوستل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

07 Nov, 12:40


آثار مورخان دست‌مایه‌ی محبوب من‌اند: آن‌ها دلپذیر و سنجیده‌اند؛ درعین‌حال، آن انسانِ نوعی که در پی شناختش هستم در آثار آنان زنده‌تر و کامل‌تر از هرجای دیگر نمایان است، با صفات گوناگون و واقعی‌اش، در کل و در جزئیات، با وجوه گوناگون طریقه‌ی معاش او در جامعه و حوادثی که در کمین اوست. اما زندگینامه‌نویسان، با توجه به اینکه بیشتر بر سر افکار تا بر سر رویدادها و بر سر درون تا بر سر آنچه در بیرون رخ می‌دهد درنگ می‌کنند، بیشتر پسندِ طبع من‌اند.

میشل دو مونتنی

متن: تابستان با مونتنی، آنتوان کُمپنی‌یُن، ترجمه‌ی شهاب‌الدین عباسی، نشر مان کتاب

#دومونتنی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

07 Nov, 12:40


من به‌نوبه‌ی خود ترجیح می‌دهم که یک جمله‌ی خوب را با سر و وضع متناسب با مقصودم ارائه کنم تا اینکه از نیت و قصدم منحرف گردم و در پی یافتن جمله بروم. برعکس، کلمات در خدمت و پیرو مقصود انسان هستند. ... من افکاری چنان عالی دارم و آن‌ها بر شنونده چنان تأثیر می‌گذارند که آن کس باید کاری غیر از فکر کردن به کلمات انجام دهد. شیوه‌ی سخن گفتنی که من دوست دارم طبیعی و ساده است، در نوشتار مانند گفتار است، و شیوه‌ای پرصلابت و ورزیده در بیانِ خویشتن انسان، کوتاه و پرمغز، نه آن‌قدر آراسته و تصنعی که سریع و پرشور؛ ... بیشتر دشوار تا خسته‌کننده. رها از تکلف؛ نامنظم و ناپیوسته و جسور؛ که در آن هر قطعه یک کل را تشکیل می‌دهد.

میشل دو مونتنی

متن: تابستان با مونتنی، آنتوان کُمپنی‌یُن، ترجمه‌ی شهاب‌الدین عباسی، نشر مان کتاب

#دومونتنی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

07 Nov, 12:39


عشق محترمانه، بزدلانه و آمیخته به شرم و پنهانی اسپانیایی‌ها و ایتالیایی‌ها برایم خوشایند است. نمی‌دانم چه‌کسی از قدیم آرزو داشته گلویش به‌درازیِ گلوی دُرنا باشد تا آنچه را که می‌بلعد بیشتر بچشد. بهتر است که چنین آرزویی را برای چشیدن لذت شتابناک و آنی عشق داشته باشیم، مخصوصاً برای طبایعی مانند طبع من که زود برانگیخته می‌شوند. برای ماندن در اوج و به تأخیر انداختن آن باید مقدماتی در کار آوَرد: همه‌چیز ـ یک نگاه کوتاه، یک تعظیم، یک کلمه، یک نشانه _ حاکی از لطف و پاداش میان آن‌هاست. آیا این بخشی از کامیابی نیست که بتوان به بوی معشوق هم قناعت کرد و سیراب گشت؟

میشل دو مونتنی

متن: تابستان با مونتنی، آنتوان کُمپنی‌یُن، ترجمه‌ی شهاب‌الدین عباسی، نشر مان کتاب

#دومونتنی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

06 Nov, 18:28


ما نمی‌گوییم مالکیت ناشی از کار است، که انگار نوعی الزام منطقی وجود دارد که چیزی به کسی داده شود که برای تولید آن کار کرده است، انگار کار و مالکیت مترادف هم هستند. رابطه‌ای که چیز را به شخص پیوند می‌دهد، هیچ تحلیلی [منطقی] ندارد؛ در کار هیچ چیز نیست که الزاماً متضمن آن باشد که چیزی که این کار روی آن انجام شده از کارگر به‌دست آمده باشد. ... این جامعه است که چیزی را به کسی اختصاص می‌دهد و بنا بر احساسی که نسبت به افراد دارد و بر اساس برآوردی که از خدمت‌شان دارد، اقدام به این تخصیص و توزیع می‌کند. و چون این شیوه می‌تواند برحسب اصول متفاوتی انجام بگیرد نتیجه می‌گیریم که حق مالکیت به‌هیچ‌رو چیزی نیست که یک بار برای همیشه تعریف شده باشد و نوعی مفهوم غیرقابل تغییر باشد، بلکه برعکس قابلیت تحول نامحدود دارد. ... ما از اشتباهات اقتصاددانان و سوسیالیست‌ها در تعریف کار و مالکیت اجتناب کردیم. گرایش تعریف آن‌ها در واقع به سمت برتری کمیت کار بر کیفیت آن است. اما، بنابر آنچه ما گفته‌ایم، این کمیت کار اِعمال‌شده بر یک چیز نیست که ارزش آن را تعیین می‌کند، بلکه این جامعه است که نحوه‌ی ارزیابی این چیز را تعیین می‌کند و این ارزیابی به میزان کمیت انرژی صرف‌شده بستگی ندارد بلکه به آثار سودمند آن که دست‌کم به‌وسیله‌ی جمع احساس می‌شود بستگی دارد؛ زیرا یک عامل ذهنی که نمی‌توان نادیده گرفت در آن وجود دارد. یک فکر نبوغ‌آمیز و شکوفا شدن بی‌مرارت و توأم با لذت ارزش بیش‌تر و شایستگی بیش‌تری دارد تا سال‌ها کار یدی.

متن: درس‌های جامعه‌شناسی، امیل دورکِم، ترجمه‌ی سیدجمال‌الدین موسوی، نشر نی

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

06 Nov, 08:56


هرچه مشورت، تفکر و ذهن نقاد در روال امور عمومی نقش بیش‌تری داشته باشند، مردم بیش‌تر دموکرات هستند، برعکس هرچه در ملتی ناآگاهی، عادات ناشناخته، احساسات تاریک و در یک کلمه تعصبات آزموده‌نشده برتری داشته باشند آن مردم کم‌تر دموکرات هستند.
...
همان‌طور که اوضاع محیط اجتماعی، پیشرفت دموکراسی را ایجاب می‌کند، همان‌طور هم اندیشه‌های اخلاقی ما آن‌ها را ایجاب می‌کند. دموکراسی درواقع، هماهنگ‌ترین نظام سیاسی با فهم امروز ما از فرد است.
...
ما نمی‌توانیم کاری کنیم که قوانین اشیاء چیز دیگری بشوند؛ ما با تفکر درباره‌ی آن‌ها، خود را از آن‌ها می‌رهانیم؛ یعنی از طریق فکر، آن‌ها را از آنِ خود می‌کنیم. این است آن‌چه موجب برتری اخلاقی دموکراسی است. چون دموکراسی نظام متفکر است، به شهروندان اجازه می‌دهد که قوانین کشورشان را با هوشیاری بیش‌تر، با انفعال کم‌تر بپذیرند. چون میان آنان و دولت ارتباطات وجود دارد، دولت دیگر برای افراد چون قدرتی بیرونی نیست که بر آن‌ها تأثیری کاملاً مکانیکی بگذارد. به یمن مبادلات پیوسته که میان شهروندان و دولت برقرار است، حیات دولت وابسته به زندگی آنان است، همان‌طور که زندگی آنان به زندگی دولت وابسته است.

متن: درس‌های جامعه‌شناسی، امیل دورکِم، ترجمه‌ی سیدجمال‌الدین موسوی، نشر نی

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

05 Nov, 10:45


دولت خودبه‌خود ضد فرد نیست. فردگرایی جز به‌وسیله‌ی دولت ممکن نیست، هرچند که دولت نمی‌تواند به تحقق آن یاری رساند مگر در شرایطی معین. می‌توان گفت که این دولت است که وظیفه‌ی اصلی را انجام می‌دهد. این دولت است که بچه را از وابستگی پدرسالارانه و جباریت خانوادگی رهانیده است، دولت است که شهروند را از گروه‌های فئودال و سپس محلی آزاد کرده است، دولت است که کارگر و کارفرما را از جباریت صنفی آزاد کرده است، و اگر دولت کارش را خیلی با شدت انجام دهد، عملش روی‌هم‌رفته نادرست نیست مگر این‌که عملی صرفاً تخریبی باشد. این چیزی است که توسعه‌ی فزاینده‌ی اختیارات دولت را توجیه می‌کند. پس این درک از دولت درکی فردگرایانه است، بدون این‌که دولت را به اداره‌ی یک عدالتِ کاملاً منفی بسپارد. چنین درکی حق و تکلیف دولت را برای انجام گسترده‌ترین وظایف در همه‌ی عرصه‌های حیات جمعی به رسمیت می‌شناسد، بی‌آن‌که دولت عارفانه شود. زیرا افراد می‌توانند هدفی که این درک برای دولت تعیین می‌کند، و همچنین روابطی که آن هدف با افراد برقرار می‌کند را درک کنند. می‌توانند با آن همکاری کنند درحالی‌که می‌دانند چه می‌کنند، آگاه‌اند که عمل‌شان به چه نتیجه‌ای منتهی می‌شود زیرا به خودشان مربوط است. حتی می‌توانند در مخالفت و ضدیت [با دولت] سخن بگویند، و حتی بدین‌وسیله خود اسباب و ابزار دولت بشوند، چرا که گرایش عمل دولت به سمت تحقق آن‌هاست. و با وجود این، آن‌ها آن‌طور که مکتب فردگرایی سودجویانه، یا مکتب کانتی اراده می‌کند، مجموعه‌هایی خودکفا نیستند که دولت فقط باید رعایت‌شان کند، چرا که وجود اخلاقی آن‌ها مرهون دولت و فقط مرهون دولت است.

متن: درس‌های جامعه‌شناسی، امیل دورکِم، ترجمه‌ی سیدجمال‌الدین موسوی، نشر نی

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

04 Nov, 11:45


جمع‌شدن افرادی که منافع مشترکی دارند، فقط برای حفظ این منافع نیست، فقط برای تضمین توسعه‌ی این منافع علیه جمعیت‌های رقیب هم نیست، بلکه برای خود تجمع نیز هست، برای لذت با هم بودن، برای لذت یکی شدن با چندین نفر، برای احساسِ گمگشتگی نکردن در میان رقیبان، برای لذت بردن از داشتنِ وحدت روحی، یعنی سرانجام، برای این‌که بتوان با هم حیات اخلاقی یکسانی را پیش برد.

زندگی خانوادگی هم جور دیگری شکل نگرفته است. به علت اعتباری که خانواده پیش ما دارد، به‌نظر می‌رسد که اگر خانواده هست، اگر باز هم خانواده کانون اخلاق، مکتب اخلاص، ازخودگذشتگی و وحدت اخلاقی است، به یمن ویژگی‌های خاصی است که خانواده امتیاز آن را دارد و در جای دیگر یافت نمی‌شود. بعضی به این دل خوش کرده‌اند که خیال کنند در همخونی یک عامل فوق‌العاده نیرومند برای نزدیکی اخلاقی وجود دارد. ولی همخونی به‌هیچ‌رو آن تأثیر فوق‌العاده‌ای که به آن نسبت می‌دهند، ندارد. مدت‌های بسیار مدید، غیرهمخونان در خانواده‌ها خیلی زیاد بودند: خویشاوندی به‌اصطلاح مصنوعی خیلی راحت منعقد می‌شد و همه‌ی آثار خویشاوندی طبیعی را داشت. پس خانواده صرفاًً و اساساً یک گروه همخون نیست. خانواده گروهی از افراد است که در بطن جامعه‌ی سیاسی، اشتراک افکار، احساسات و منافع نزدیک‌تر، آن‌ها را به یکدیگر نزدیک کرده است. بی‌گمان همخونی در به‌وجودآمدن این اشتراک شرکت داشته، اما فقط یکی از عوامل منتج به آن بوده است. نزدیکی مادی، اشتراک منافع اقتصادی، و اشتراک کیش و آیین در ایجاد آن عواملی بی‌اهمیت‌تر نبوده‌اند. بااین‌همه می‌دانیم که خانواده چه نقش اخلاقی‌ای در تاریخ اخلاق داشته و چه حیات اخلاقی نیرومندی در بطن گروهی که بدین‌سان شکل گرفته، ایجاد شده است.

متن: درس‌های جامعه‌شناسی، امیل دورکِم، ترجمه‌ی سیدجمال‌الدین موسوی، نشر نی

#دورکیم

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

03 Nov, 16:44


نکته‌ی مورد نظر کانت این است که امر مطلق به جای اینکه از ما خواستار هیچ عمل خاصی شود، در مورد تکالیف موسّع فقط به ما می‌گوید ضوابط یا رویه‌های کلی اختیار کنیم، و فراتر از این، نامعین است، به مفهوم اینکه مشخص نمی‌کند که برای ادای آن تکالیف چه کاری را چه وقت و چگونه انجام دهیم. (حتی وظایف سلبی چگونگی رفتار بایسته‌ی شخص را معین نمی‌کنند، ولی تکالیف ایجابی از آن نیز بمراتب دست ما را بازتر می‌گذارند.) مثلاً ممنوعیت دروغ گفتن، متضمن ضابطه‌ای متناظر با آن در خصوص راست گفتن است _ یعنی این ضابطه که راست بگویید ولی فقط به بعضی اشخاص و در بعضی اوقات (هرچند چنین ضابطه‌ای ممکن است در بادی نظر غیرقابل قبول بنماید.) چون این ضابطه به‌جای تکلیفی سلبی، تکلیفی مثبت بر عهده‌ی ما می‌گذارد، امکان می‌دهد تا هنگامی که ممنوعیت دروغ‌پردازی را نقض نکرده‌ایم، درباره‌ی اینکه چه وقت و به چه کسی راست بگوییم، تا حد زیادی احتیاط و دوراندیشی به‌کار بریم و به‌اقتضای مورد عمل کنیم.

متن: اخلاق در فلسفه‌ی کانت، راجر سالیوان، ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند، انتشارات طرح نو

#کانت #راجر_سالیوان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

03 Nov, 10:57


کانت می‌نویسد اگر اشیاء اصولاً ارزشی داشته باشند، ارزششان صرفاً عارضی و مشروط و ذهنی است. به عبارت دیگر، اشیاء _ اعم از اینکه محصول طبیعت باشند یا مصنوع انسان _ فقط تا جایی ارزش دارند که کسی آنها را اتفاقاً ارزشمند بداند، خواه به دلیل فایده آنها (《قیمت بازار》) یا به دلایل احساسی (《قیمت عاطفی》). بنابراین، همه‌ی اشیاء قیمتی دارند که براساس آنچه مردم درعوض آنها حاضرند بدهند تعیین می‌شود، و در این زمینه، پول شاخص نهایی ارزش است. پس چون اشیاء تنها به‌طور نسبی دارای ارزشند، یعنی فقط نزد کسانی ارزش دارند که خواهانشان باشند، صرفاً ممکن است براساس اوامر مشروط قرار بگیرند. اگر بنا باشد اوامر مطلق امکان‌پذیر شوند، باید چیزی دارای ارزش ذاتی و مطلق وجود داشته باشد، یعنی چیزی که (به‌عنوان《غایت فی‌نفسه》) فقط به‌دلیل آنچه هست ارزشمند است.
...
اگر اساساً چنین موجودات واجد ارزش ذاتی وجود داشته باشند، فقط ممکن است به‌شرطی دارای آن ارزش باشند که خوب باشند، اما نه به مفهوم اینکه احیاناً برای فلان یا بهمان کس خواستنی‌اند، بلکه خوب باشند برطبق شاخصهایی که در مورد هر موجود برخوردار از عقل صادقند. ما انسانها چنین موجوداتی هستیم، و به این دلیل《اشخاص》نامیده می‌شویم. ما ارزش عینی داریم، و باید نزد همه‌کس《غایت》دانسته شویم.

متن: اخلاق در فلسفه‌ی کانت، راجر سالیوان، ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند، انتشارات طرح نو

#کانت #راجر_سالیوان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

02 Nov, 09:09


کانت استدلال می‌کرد که آنچه به هرکس کرامت می‌دهد، نه مقام اجتماعی یا استعدادهای ویژه یا موفقیت، بلکه نیروی فطری عقل است، و نیز توان هر فرد از زن و مرد برای اینکه بیندیشد و تصمیم بگیرد که نه‌تنها به زندگی خود شکل دهد، بلکه با وضع قوانینی که ساختار قانونی زندگی همه‌کس را تشکیل دهد، به حفظ و ترویج احترام متقابل میان مردم یاری برساند. کانت به این اختیار و مسٶولیت عمل کردن بر طبق اصل عام عدالت،《خودآیینی》نام داده است. مطابق نظریه‌ی سیاسی لیبرال کانت، آنچه به فرد در برابر قدرت دولت، اقتدار و پایگاه اخلاقی می‌دهد، همین خودآیینی است.

باید تأکید کرد که اساس خودآیینی، احساسات یکایک افراد نیست. امیال یا خواهشها چون مشروط به شرایطند و از شخصی به شخص دیگر و حتی در طول عمر هر کس بسیار متغیرند، ممکن نیست اساسی پایدار و مطمئن برای قواعد عام رفتار به‌وجود آورند که بتواند بافت جامعه را حفظ کند.

درواقع، به عقیده‌ی کانت، رجوع به هر چیزی، از هر قسم، خارج از دایره‌ی عقل هر کس، نقطه‌ی مقابل خودآیینی، یعنی《دگرآیینی》است. باید قوانینِ مبتنی بر عقل، نهادهای جامعه را تحت نظم و قاعده درآورند؛ فقط اینها پیوسته نگهدار آزادی و ضامن عدالت خواهند بود.

متن: اخلاق در فلسفه‌ی کانت، راجر سالیوان، ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند، انتشارات طرح نو

#کانت #راجر_سالیوان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

01 Nov, 19:50


مارتا نوسبام: در پژوهشی از بیوه‌زن‌های هندی در مورد سلامتی‌شان پرسیده شد و آن‌ها جواب دادند که حالشان خوب است، درحالی‌که  بیوه‌مردها گلایه‌های زیادی [در مورد سلامتی‌شان] داشتند و هرچند که بررسی‌های پزشکی بی‌طرفانه نشان دادند که بیوه‌زنان بیماری‌های بسیار بیش‌تری، به‌خصوص بیماری‌های تغذیه‌ای بیش‌تری، نسبت به مردان دارند. البته این امکان وجود داشت که پاره‌ای از زنان در واقع احساس ترس می‌کردند و قادر به گفتن احساس درست‌شان نبودند. اما امکان جدی‌تر این است که اگر شما هیچ وقت خوب تغذیه نشده باشید و اگر همیشه طوری ترتبیت شده باشید که فکر می‌کنید زنان ضعیف هستند و قادر به انجام کارهای خاصی نیستند نمی‌دانید چه چیز را از دست داده‌اید. آن‌چه در این پژوهش اتفاق افتاد این بود که بعد از یک دوره جمع‌آوری اطلاعات و افزایش آگاهی، آن‌ها پژوهش را تکرار کردند و دریافتند که سطح گلایه‌ی زنان بالا رفته است. سلامتی آن‌ها بهبود نیافته بود اما گلایه‌های زیادی داشتند و فکر می‌کنم این یک پیشرفت بزرگ است.

متن: گفت‌وگو با فیلسوفان تحلیلی، ویراسته‌ی اندرو پایل، ترجمه‌ی حسین کاجی، نشر مرکز

#مارتا_سی_نوسبام #اندرو_پایل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

01 Nov, 17:34


مارتا نوسبام: یک کارکرد عقلانیت این است که نشان دهد چگونه به صورت مناسبی یک غایتِ پیشنهاد‌شده با دیگر غایاتِ پذیرفته‌شده سازگار است. کار دیگری که می‌توانید انجام دهید بررسی تعاریف گوناگون یک غایت است. در این فرایند اغلب درمی‌یابید که اولیت‌های انسان‌ها در مورد غایات صرفاً مفروض گرفته نمی‌شوند. در گذشته اقتصادانان تصور می‌کردند (هرچند که این روند اکنون در حال تغییر است) که بیهوده است بپرسیم چه تعریفی باید مرجح دانسته شود یا کدام غایات باید در طرح کلی ما از دیگر غایات گنجانیده شوند، چرا که این نکته پیشاپیش به‌وسیله‌ی خواست‌های ما تعیّن می‌یابد. در این دیدگاه خواست‌ها در واقع حقایق مادی طبیعت هستند و استدلال اخلاقی یا سیاست عمومی که بتواند آن‌ها را تغییر دهد وجود ندارد. اما این دیدگاه اشتباه به نظر می‌رسد. حتی گری بکر، کسی که به‌عنوان بزرگ‌ترین وارث نظرات فریدمن در دانشگاه شیکاگو مطرح است، اکنون این نکته را تصدیق می‌کند. [که در این دیدگاه اشتباهی وجود دارد.] او می‌پذیرد که روشی که جامعه با آن به طور مثال روابط طبقاتی را سامان می‌دهد خواست‌های افراد آفریقایی _ امریکایی را برای دست‌یابی به حد خاصی از تحصیلات شکل می‌دهد. خواست آموزش دانشگاهی یک واقعیت مادی و طبیعی نیست بلکه به‌وسیله‌ی آن‌چه در مورد خود فکر می‌کنید و میزان عزت نفسی که از جامعه‌تان می‌گیرید و چیزی که جامعه‌تان به شما در مورد قابلیت‌هایی که احتمالاً بر روی شما گشوده است می‌گوید و نظایر آن تعیّن می‌پذیرد. بکر در سخنرانی جایزه‌ی نوبل خود در سال ۱۹۹۲ اشاره‌های زیادی به این نکته کرد که چگونه افرادی (او هم به آفریقایی _ آمریکایی‌ها و هم به زنان اشاره کرد) که به تعبیر او،《در سرمایه‌های انسانی‌شان به اندازه‌ی کافی سرمایه‌گذاری نمی‌کنند》تصور می‌کنند فرصت‌های چندانی ندارند. تصور می‌کنم این فهم که اولویت‌ها بنیانی خنثی ندارند و انعطاف‌پذیر اند و اغلب به‌وسیله‌ی سیاست‌های عمومی تعیّن می‌پذیرند یکی از بزرگ‌ترین انقلاب‌ها در علم اقتصاد مدرن است.

متن: گفت‌وگو با فیلسوفان تحلیلی، ویراسته‌ی اندرو پایل، ترجمه‌ی حسین کاجی، نشر مرکز

#مارتا_سی_نوسبام #اندرو_پایل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

31 Oct, 20:39


برنارد ویلیامز: فکر می‌کنم درست است که در جامعه‌ی پیشامدرن نقش‌ها یا منزلت‌های مشخصی وجود داشتند که برای افراد، نسبت به مورد نمونه‌ی جامعه‌ی مدرن، هم دقیق‌تر تعریف می‌شدند و هم راحت‌تر پذیرفته می‌شدند. اما این بدان جهت است که مفهوم شغل در جامعه‌ی مدرن تغییر کرده است چرا که مفهوم تحرک اجتماعی تکامل‌یافته‌تر شده و مفاهیم سلسله‌مراتبی نظیر طبقه و کاست کم‌اهمیت شده‌اند _ همه به دلایلی که از زمان جامعه‌شناسان مدرنیته نظیر ماکس وبر آشنا بوده‌اند. همه‌ی این عوامل به صورت طبیعی مایل‌اند میان آن‌چه من به خاطر داشتن فلان مقام به عنوان صاحب فلان نقش یا منصب معین انجام می‌دهم و آن‌چه در انتهای خط بابت مسئولیت خودم انجام می‌دهم تمایزی بگذارند. این تمایز آشکارتر از آن‌چه در جامعه‌ی پیشامدرن وجود داشته موجود است. من می‌توانم با آزادی بیش‌تر و طیف گسترده‌تری از گزینش‌ها بپرسم که چه کاره خواهم شد. پرسش کودکانه‌ی《هنگامی که بزرگ می‌شوم چه کاره خواهم شد؟》از برخی جهات بیش‌تر پرسشی مدرن است. البته هنوز در گستره‌ی خاصی و در جوامع پیشامدرن می‌تواند پرسیده شود؛ اما اگر شما به جامعه‌ی سنتی‌تر برگردید این طیف، بسیار محدودتر می‌شود. این امر دقیقاً به یک واقعیت جامعه‌شناختی مربوط می‌شود.

متن: گفت‌وگو با فیلسوفان تحلیلی، ویراسته‌ی اندرو پایل، ترجمه‌ی حسین کاجی، نشر مرکز

#برنارد_ویلیامز #اندرو_پایل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

31 Oct, 11:07


دنیل دنت: هرکسی که دیدگاه ما از خودمان را به عنوان عامل‌های اخلاقی، دوست‌داشتنی و با عزت مفروض گیرد به تصور دوآلیستی مشخصی از خودمان به عنوان محافظ نوع خاصی از روح متکی است و به نظر من چنین فردی یک تصور کوچک و کوچک‌شمرده‌ای از منبع عظمت انسانی بیان کرده است. این مثل آن است که ما یک سکه‌ی طلای به‌خصوصی را حمل می‌کنیم که بدون آن چیزی نیستیم _ ایده‌ای احمقانه هنگامی که به این طریق بدان موضوع نظر بدوزیم. ویژگی اختصاصی ما به عنوان موجوداتی که عشق می‌ورزند، احترام می‌گذارند، تحسین می‌کنند و توجه می‌کنند بیش‌تر یک کارکرد پیچیدگی ما و نوعی پیچیدگی است که ما توانسته‌ایم داشته باشیم. هر نظری از ارزش که ما از علم شناختی بالغ اخذ می‌کنیم کاملاً بر نظری که از دیدگاه رایج کسب می‌کنیم مرجح است. اما این صرفاً موضوعی نظری نیست و البته موضوعی عملی نیز به حساب می‌آید. به طور مثال، مضامین اخلاقی راجع به سقط جنین یا طولانی کردن زندگی بیماران ضربه‌ی مغزی نیازمند تصمیم‌های اخلاقی آگاهانه‌ای هستند. اکنون تصور می‌کنم که مقولات اخلاقی رایج فقط راه را سد می‌کنند. آن‌ها کاری انجام نمی‌دهند و گاهی اوقات مضر هم هستند. باور ندارم که پیشرفت در موضوع سقط جنین با این پرسش که《در چه نقطه‌ای روح وارد جنین می‌شود؟》صورت گیرد.

متن: گفت‌وگو با فیلسوفان تحلیلی، ویراسته‌ی اندرو پایل، ترجمه‌ی حسین کاجی، نشر مرکز

#دنیل_دنت #اندرو_پایل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

30 Oct, 17:31


هیلاری پاتنم: ایده‌ی اصلی کارکردگرایی _ که هم‌اکنون نیز آن را می‌پذیرم _ به ارسطو برمی‌گردد. این ایده به بیان ساده این است که ما اجسامی به‌علاوه‌ی انفاسی غیرمادی نیستیم بلکه اشیایی هستیم که فکر می‌کنیم (و نه فقط《فکر می‌کنیم》بلکه هم‌چنین اراده و احساس می‌کنیم و بر طبق اندیشه‌ها، احساسات و خواست‌هایمان دست به عمل می‌زنیم). به عبارت دیگر _ عبارتی که ارسطو عملاً به کار می‌برد _《انفاس》ما اگر به‌درستی فهم شوند مایه‌هایی مجزا نیستند بلکه صرفاً ساختار ما برای اندیشیدن، احساس کردن، اراده کردن و عمل کردن بر طبق اندیشه‌ها، احساسات و خواست‌هایمان به حساب می‌آیند.《نفسِ》یک ساختار زنده،《نحوه‌ی عملکرد》آن ساختار و قابلیت‌های مٶثر آن است. این دیدگاه آشکارا و کاملاً نسبت به این پرسش که آیا《نحوه‌ی عملکرد》کاملاً برحسب اصطلاحات فیزیکی قابل توضیح است (که شکلی از ماتریالیسم است) بی‌طرف است. من همیشه این دیدگاه را که محمول‌های ذهنی قابل فروکاستن به محمول‌های فیزیکی هستند رد کرده‌ام _ که این دیدگاه معنای دیگری از مفهوم《ماتریالیسم》است. بنابراین، من به یک معنا در برابر مسئله‌ی ماتریالیسم موضع نمی‌گرفتم و به معنای دیگر ضدماتریالیست بودم.

آن‌چه کارکردگرایی من به نظریه‌ی ارسطو اضافه کرد این اندیشه بود که《نحوه‌ی عملکرد》در سطح روان‌شناسانه _ حالت ذهنی ما _ می‌توانست با همان زبان نسبت به این پرسش که《این رایانه از چه موادی تشکیل شده است؟》یا《آیا این رایانه کلاً از قوانین فیزیکی پیروی می‌کند یا از قوانین دیگری پیروی می‌کند؟》موضع نمی‌گیرد. بنابراین، کارکردگراییِ من مانند کارکردگرایی اولیه‌ی ارسطویی در مورد مسئله‌ی ماتریالیسم سکوت اختیار می‌کرد (ضمناً این مسئله تنها دو هزار سال پس از زمانه‌ای که ارسطو می‌زیست سر برآورد، چرا که مفهوم《قانون فیزیکی》که با مباحث ما در مورد ماتریالیسم پیوند دارد تا قبل از گالیله وجود نداشت). موضع من می‌توانست شاید رایانه‌گرایی و نه ماتریالیسم اطلاق شود.

متن: گفت‌وگو با فیلسوفان تحلیلی، ویراسته‌ی اندرو پایل، ترجمه‌ی حسین کاجی، نشر مرکز

#هیلاری_پاتنم #ارسطو #اندرو_پایل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

30 Oct, 11:01


مایکل دامت: ایده‌ی اساسی فرگه این بود که محتویات آن‌چه ما هم‌اکنون《گرایش‌های گزاره‌ای》می‌نامیم _ یعنی آن‌چه او《اندیشه‌ها》می‌نامید _ آن‌چه باور داریم یا می‌دانیم _ محتویات ذهنی نیستند. ... منظور فرگه از《اندیشه‌ها》اعمال معینِ فکر کردن نیست بلکه محتویات آن اعمال است و این محتویات عینی و آفاقی یعنی، برای همه مشترک هستند. یک فرد می‌تواند درست در مورد همان اندیشه‌ای که فردی دیگر تصدیق می‌کند بیندیشد، توجه کند، یا آن را رد کند. فرگه تقسیم‌بندی‌ای صریح میان امر انفسی که نمی‌تواند به‌تمامی منتقل شود و امر آفاقی که مستقل از ذهن به‌خصوصی است قایل است و باور دارد که این امر آفاقی به صورت مستقل فهم و اندیشه می‌شود.
...
این نظریه در واقع به ما می‌گوید که اندیشه نباید بر حسب کارکردهای ذهنی، تعریف و مشخص شود. بنابراین پرسشی که سر برمی‌آورد این است که:《یک اندیشه بر حسب چه باید مشخص شود؟》در این خصوص، ابهامی در کار فرگه وجود دارد. او باور داشت که اندیشه‌ها و معانیِ تشکیل‌دهنده‌ی آن‌ها واجد واقعیت آفاقی هستند. آن‌ها اشیایی مادی در جهان فیزیکی به حساب نمی‌آیند، اما اجزای آگاهی نیز نیستند. فرگه در اواخر زندگی، به آن‌ها به عنوان سازنده‌ی《قلمرو سوم》اشاره می‌کرد. البته می‌توان به کلِ این [نظریه] اعتراض کرد و آن را جزیی از افسانه‌ی فلسفی به حساب آورد. بنابراین اگر کسی در جست‌وجوی امری دیگر باشد که نسبت به آگاهی جنبه‌ی خارجی داشته باشد اما با هیچ‌گونه افسانه‌پردازی پیوند نخورد آن‌چه می‌یابد نهاد اجتماعی زبان است.

متن: گفت‌وگو با فیلسوفان تحلیلی، ویراسته‌ی اندرو پایل، ترجمه‌ی حسین کاجی، نشر مرکز

#فرگه #مایکل_دامت #اندرو_پایل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

29 Oct, 17:56


توکویل بر دو تفاوت بنیادی موجود میان انگلستان و فرانسه تأکید می‌کند. در فرانسه‌ی نظام قدیم طبقات اجتماعی از وجود هم بی‌خبر بودند، اشرافیت قدیم بیش از پیش بسته مانده، بیشتر یک کاست بود تا اشرافیت؛ این اشرافیت دیگر به وظائف خود در اداره‌ی امور محلی عمل نمی‌کرد؛ مباشران که نماینده‌ی قدرت مرکزی بودند مقام اول را داشتند. همزمان با این، برابری شرایط مادی در فرانسه بیش از هر جای دیگر پیشرفت کرده بود به‌نحوی که نابرابری‌های سنتی، از لحاظ مقام و حیثیت اجتماعی، در این کشور کمتر توجیه‌پذیر می‌نمود. هیچ طبقه‌ای، به دلیل نداشتن فعالیت مدنی و حیات سیاسی، وجود نداشت که بتواند جای خالی را پر کند. اگر می‌بینیم که مردان ادب بدون تجربه‌های لازم توانستند چنان نفوذی در فرانسه به‌هم برسانند به دلیل آنست که هیچ‌کس در این کشور عادت به پرداختن به امور عمومی نداشت. در عوض، انگلستان قرن هفدهم، دیگر کشوری جدید بود که در آن طبقات با هم همکاری داشتند، درهای اشرافیت به روی استعدادهای تازه باز بود، و پول شرایط قدرت را فراهم می‌کرد: برابری در پرداختن مالیات، مطبوعات آزاد، شور و مشاوره، همه‌ی این نهادهای لیبرال که توکویل به‌شدت دلبسته‌ی آنها بود، در انگلستان قرن هفده وجود داشت در حالیکه تمرکز اداری که جدایی طبقات و فقدان سیاسی را به دنبال داشت در فرانسه حدت می‌یافت.

توکویل، در این دوره از عمرش، تقریباً بی‌رودربایستی ستایشگر انگلیس است. او معتقد است پیروزی انگلیس در دنیای جدید به‌خاطر وجود نهادهای آزاد آن است. افراط در تمرکز اداری خاص نظام فرانسوی را در کانادای فرانسه باید کشف کرد. اصالت انگلستان از آن پس با دید مساعدتری نگریسته می‌شود. دلیل این اصالت بیش از آن که در پایندگی اشرافیت که واقعیت عمده‌ی انگلیس است باشد در همکاری طبقات آن است، و نیز بیش از آن که در تمایل به ثروت که مشخصه روح انگلیس است باشد در وجود حس اجتماعی مردم این کشور است.

متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#توکویل #رمون_آرون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

29 Oct, 16:12


از نظر دورکیم مشکل اجتماعی، اساساً مشکلی اخلاقی و بحران جوامع معاصر بحرانی اخلاقی است که بنیاد آن در ساخت جامعه نهفته است. ... بیشتر جامعه‌شناسان را می‌توان براساس معنایی که آنان برای مبارزات اجتماعی می‌پذیرند طبقه‌بندی کرد. دورکیم، مانند اگوست کنت، جامعه را ماهیتاً وحدتی مبتنی بر اجماع عام می‌داند. تعارض‌ها از نظر او نه عامل تولیدکننده‌ی حرکت تاریخی‌اند و نه لازمه‌ی اجتناب‌ناپذیر هر نوع زندگی مشترک، بلکه نشانه‌ی بیماری و بی‌نظمی‌اند. خصلت بارز جوامع نوین علاقه‌ی مسلط آنها نسبت به فعالیت‌های اقتصادی، تمایزیابی شدید وظایف و اشخاص و در نتیجه خطر از هم پاشیدگی اجماع اجتماعی در آنهاست، اجماعی که بدون آن هیچ نظم اجتماعی ممکن نیست.

اما دورکیم که از نابسامانی، از تلاش برای اجماع اجتماعی، یعنی خطر عمده‌ای که در کمین جوامع جدید است، می‌هراسد، در اینکه حیثیت بشری، آزادی فرد و قضاوت مستقل و ذهن انتقادی ارزش‌های مقدس زمان ما هستند تردیدی ندارد. پس اندیشه‌ی او جنبه‌ای دوگانه دارد و همین جنبه‌ی دوگانه توجیه کننده‌ی تفسیرهای دوگانه متناقضی است که از این اندیشه ارائه شده است.

متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#دورکیم #رمون_آرون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

29 Oct, 11:14


هیچ چیز نادرست‌تر از این نیست که تصور شود ماکس وبر نظری درست مخالف نظر مارکس را قبول کرده، و به‌جای تبیین دین براساس اقتصاد، اقتصاد را براساس دین تبیین کرده است. وبر این طرح را در سر ندارد که مسلک ماتریالیسم تاریخی را براندازد، و نوعی علیت نیروهای دینی را جانشین علیت نیروهای اقتصادی کند، هرچند که گاه، بویژه در کنفرانسی که در پایان جنگ اول جهانی در وین ایراد کرد، اصطلاح《رد مثبت ماتریالیسم تاریخی》را به کار برده است. اولاً، همینکه نظام سرمایه‌داری برقرار شد، انگیزش‌های [نخستین] هر چه باشند، دیگر محیط است که تعیین کننده‌ی رفتارهاست، این چیزی است که ما دلایل متعدد آن را در واقعیت انتشار بنگاه تولید سرمایه‌داری در کلیه‌ی تمدن‌ها در دست داریم. اما، ازاین‌گذشته، ماکس وبر، حتی در مورد تبیین خاستگاه نظام سرمایه‌داری هم فقط یک علیت منحصر به‌فرد را پیشنهاد نمی‌کند. آنچه وی خواسته است نشان دهد اینست که طرز تلقی اقتصادی آدمیان ممکن است تحت تأثیر دستگاه اعتقادی تعیین شود، همچنانکه دستگاه اعتقادی هم، در لحظه‌ای معین از تاریخ، ممکن است تحت تأثیر دستگاه اقتصادی باشد.《آیا لازم به اعتراض هست که نیت ما به‌هیچوجه جایگزین کردن یک تعبیر روحانی و همچنان یکجانبه‌ی تمدن و تاریخ به‌جای تعبیر علّی منحصراً《ماتریالیستی》آن نیست؟ این هر دو نوع تعبیر از انواع تعابیر ممکن‌اند. هر کدام از این دو تعبیر، اگر خود را در حد یک کار [فکری] مقدماتی محدود نکنند و مدعی نتیجه‌گیری باشند، هردو به یک میزان به حقیقت تاریخی زیان می‌رسانند.》پس او خوانندگان آثار خویش را تشویق به قبول این قضیه می‌کند که باورها بر اساس واقعیت اقتصادی _ اجتماعی تعیین نمی‌شوند، یا دست کم این مسأله را عنوان می‌کند که قبول چنین تعینی، در آغاز، نامشروع است. خود او ثابت کرده است که گاه می‌توان رفتار اقتصادی یک گروه اجتماعی را براساس جهانبینی‌اش درک کرد، و بدینسان باب بحثی را در این قضیه گشوده است که در اوضاع و احوال معینی ممکن است انگیزش‌های مابعدالطبیعی یا مذهبی بر توسعه‌ی اقتصادی حاکم باشند.

متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#وبر #مارکس #رمون_آرون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

29 Oct, 10:17


ماکس وبر که معتقد به یک نظام ارزشی فردگرا بود، از پیشرفتهای اجتماعی شدن وسائل تولید واهمه داشت و می‌ترسید که این امر به کاهش حدود آزادی عمل و ابتکار فردی بینجامد. او عقیده داشت که در یک جامعه‌ی سوسیالیستی ارتقا به سطح بالاتری از سلسله مراتب براساس رویه‌ای دیوانی انجام می‌گیرد. در اینصورت، انتخاب شدن به‌عنوان مرد سیاسی یا وزیر با انتخاب شدن به‌عنوان مدیر وزارتخانه یکسان خواهد بود. در عوض، در جامعه‌ای از نوع جامعه‌ی دموکراتیکی، ارتقاء از طریق تعارض و گفت و شنود، یعنی با شیوه‌هایی انجام می‌گیرد که جای بیشتری برای شخصیت داوطلبان در آنها محفوظ است.

متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#وبر #رمون_آرون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

29 Oct, 10:09


دورکیم تصور می‌کرد که جامعه عالی‌ترین مظهر امر مقدس و عامل آفریننده‌ی ارزش‌هاست.
...
پاسخ وبر به اندیشه‌ی دورکیم این است که جوامع واقعاً محیط‌هایی برای آفرینش ارزش‌ها هستند، ولی جوامع واقعی خودشان هم ساخته‌ی آدمیان‌اند، یعنی توسط خود ما و دیگران ساخته شده‌اند، و، در نتیجه، جامعه به‌همین صورت مشخص که هست مورد پرستش ما نیست و نمی‌تواند باشد. درست است که هر جامعه‌ای یک نظام ارزشی در ما القا و بر ما تحمیل می‌کند، اما ثابت نشده است که نظامی که ما در آن زندگی می‌کنیم، به‌عنوان اینکه از سوی جامعه بر ما تحمیل شده، نظامی بهتر از نظام دشمنان ما یا بهتر از نظامی باشد که خود ما می‌خواهیم به‌وجود آوریم. آفرینش ارزش‌ها، پدیده‌ای اجتماعی است، اما پدیده‌ای تاریخی نیز هست. در داخل هر جامعه، تعارض‌هایی مابین گروهها، احزاب و افراد به‌وجود می‌آید. جهان ارزشی هر یک از ما نهایتاً جهانی است در عین حال جمعی و فردی. این جهاد مولود پاسخ آگاهی ما به مسائل یک محیط یا یک وضعیت معین است. پس جای آن نیست که چهره‌ی نظام اجتماعی موجود را برگردانیم و برای آن ارزشی برتر از انتخاب خودمان قائل شویم. انتخاب خود ما احتمالاً آبستن آینده است و حال آنکه نظامی که ما از طریق جامعه پذیرفته‌ایم میراثی از گذشته است.

متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#دورکیم #وبر #رمون_آرون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

28 Oct, 11:14


شیوه‌ی بسط اندیشه‌ی دورکیم در کتاب‌های《درباره‌ی تقسیم کار اجتماعی》،《خودکشی》و《صور بنیانی حیات دینی》یکسان است: ابتدا نمود مورد بررسی را تعریف می‌کند، سپس، در مرحله‌ی دوم، تعابیر قبلی در آن باره را رد می‌کند؛ بالاخره، در مرحله‌ی سوم، به‌تعبیر اساساً جامعه‌شناختی نمود مورد بحث می‌پردازد.

همانندی حتی از این حد هم فراتر می‌رود. تعابیری که در هر سه کتاب به‌نحوی شایسته و بایسته رد می‌شوند همگی خصلتی واحد دارند. همه‌ی آنها تعابیری ایده‌آلیستی و راسیونالیستی‌اند که در علوم اقتصاد مشاهده می‌شوند. در کتاب تقسیم کار اجتماعی تعبیری که تمایزپذیری اجتماعی را نوعی پیشرفت تدریجی از طریق مکانیسم‌های روانشناسی فردی می‌داند رد می‌شود؛ دورکیم ثابت می‌کند که تبیین تمایزپذیری اجتماعی برپایه‌ی کوشش برای قدرت تولیدی بیشتر، برپایه‌ی میل به‌ خوشی یا خوشبختی، یا میل به غلبه بر ملال ناممکن است. در کتاب《خودکشی》نیز به تبیین ایده‌آلیستی روانشناختی نمود خودکشی از طریق جنون یا الکلیسم رد می‌شود. بالاخره، در《صور بنیانی حیات دینی》دورکیم تعابیر جان‌پرستانه و طبیعت‌‌پرستانه‌ی دین را که هر دو اساساً از تعابیر ایده‌آلیستی و روانشناختی‌اند کنار می‌گذارد.

در هر سه مورد، دورکیم به‌جای تعابیر رد شده،  به تبیینی اساساً جامعه‌شناختی می‌رسد، هرچند که معنای این اصطلاح در طی سه کتاب تا حدودی فرق می‌کند. در《تقسیم کار اجتماعی》تبیین دورکیم از آن‌رو جامعه‌شناختی است که جامعه را بر نمودهای فردی مقدم می‌داند. خصوصاً، در اینجا بر حجم و تراکم جمعیت به عنوان علل تمایزپذیری اجتماعی و همبستگی اندامی تکیه شده است. در کتاب《خودکشی》، نمود اجتماعی مورد نظر دورکیم برای تبیین خودکشی، همان جریان خودکشی‌زا، یا گرایش اجتماعی به خودکشی است که در این یا آن فرد، به دلائل اوضاع و احوال فردی، فعلیت می‌یابد. بالاخره، در مورد دین، تبیین جامعه‌شناختی خصلتی دوگانه دارد. از یک‌سو، عبارتست از غلیان احساسات جمعی که نتیجه‌ی تجمع افراد در مکانی واحد است و باعث پیدایش نمود مذهبی و تأثیر الهام‌بخش امر مقدس در نزد افراد می‌شود؛ از سوی دیگر، افراد در پرستش مذهبی خویش، بی‌آنکه بدانند، در واقع خود جامعه را می‌پرستند.

متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#دورکیم  #رمون_آرون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

27 Oct, 21:40


همبستگی مکانیکی یا ساختگی، به‌اصطلاح خود دورکیم، همبستگی از راه همانندی است. هنگامی که این شکل از همبستگی در جامعه مسلط باشد افراد جامعه چندان تفاوتی با یکدیگر ندارند، آنان که اعضاء یک اجتماع واحد هستند به هم همانندند و احساسات واحدی دارند زیرا به ارزش‌های واحدی وابسته‌اند و مفهوم مشترکی از تقدس دارند. جامعه از آن‌رو منسجم است که افراد آن هنوز تمایز اجتماعی پیدا نکرده‌اند.

صورت متضاد با این نوع همبستگی، همبستگی موسوم به ارگانیکی یا اندامی است که اجماع اجتماعی، یعنی وحدت انسجام یافته‌ی اجتماع، در آن نتیجه‌ی تمایز اجتماعی افراد با هم است و یا از راه این تمایز بیان می‌شود. افراد، دیگر همانند نیستند بلکه متفاوتند؛ و [لزوم] استقرار اجماع اجتماعی تا حدی نتیجه‌ی وجود همین تمایزها و تفاوت‌هاست.
...
در جوامعی که تمایزهای اجتماعی بین افراد ظاهر می‌شود هرکس آزاد است در مقدار زیادی از اوضاع و احوال به‌دلخواه خویش فکر کند، بخواهد یا عمل کند. برعکس، در جوامع دارای همبستگی ساختگی یا مکانیکی، مهمترین بخش هستی [فرد] تابع فرامین و ممنوعیت‌های اجتماعی است. صفت اجتماعی در این مرحله از اندیشه‌ی دورکیم، معنای ساده‌اش این است که ممنوعیت‌ها و فرامین یاد شده، بر حد وسط، بر اکثریت اعضاء گروه تحمیل می‌شوند؛ منشأ آنها گروه است و نه فرد، فرد از این فرامین و ممنوعیت‌ها به‌عنوان اطاعت از یک نیروی برتر پیروی می‌کند.


متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#دورکیم  #رمون_آرون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

27 Oct, 21:39


توکویل جامعه‌شناس، به طایفه‌ی مونتسکیو تعلق دارد. وی روش تصویر جامعه‌شناختی را با طبقه‌بندی انواع کلی نظامها و جوامع و تمایل به ایجاد نظریه‌های انتزاعی براساس تعداد کمی از پدیده‌ها با یکدیگر تلفیق می‌کند. او، با امتناع از ترکیب‌های وسیع به‌منظور پیش‌بینی تاریخ، خویشتن را در نقطه‌ی مخالف جامعه‌شناسان معروف به کلاسیک، مانند اگوست کنت و مارکس، قرار می‌دهد. او معتقد نیست که تاریخ گذشته زیر فرمان قوانین انعطاف‌ناپذیر جریان یافته باشد و یا رویدادهای آینده از قبل تعیین شده باشند. توکویل، چنان مونتسکیو برآن است که تاریخ را قابل فهم گرداند، او در فکر حذف تاریخ نیست. درحالی‌که جامعه‌شناسانی از نوع اگوست کنت یا مارکس، به‌هرحال، همواره به حذف تاریخ گرایش دارند زیرا شناخت تاریخ پیش از تحقق آن، بدان ماند که بعد انسانی تاریخ، یعنی بعد اقدام غیرقابل پیش‌بینی آن را کنار بگذاریم.

متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#توکویل #مونتسکیو #آگوست_کنت #مارکس #رمون_آرون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

26 Oct, 20:12


توکویل لفظ دموکراسی را بیشتر برای مشخص کردن نوعی جامعه به‌کار می‌برد تا نوعی قدرت. قسمتی از متن《دموکراسی در آمریکا》گویای نحوه‌ی استنباط توکویل در این مورد است:

《اگر از نظر شما منحرف کردن فعالیت فکری و اخلاقی انسان به‌سوی ضروریات زندگی مادی و به‌کار گرفتن آن در جهت تولید وسائل رفاه مفید می‌نماید، اگر به نظر شما عقل برای آدمی سودمندتر از نبوغ است، اگر اصلاً هدف شما ایجاد هنرهای قهرمانانه نبوده، بلکه خلق عاداتی آرام‌بخش باشد، اگر شما دیدن عیوب را بیشتر از تماشای جنایات بپسندید و ترجیح دهید که کمتر شاهد اقدامات بزرگ باشید به‌شرط آنکه تعدادی تبهکاریهای جسورانه از این طریق کاهش یابد، اگر به‌جای زیستن در جامعه‌ای درخشان، به زندگی کردن در جامعه‌ای مرفه قانع باشید و بالاخره اگر به نظر شما هدف اصلی حکومت این نیست که بیشترین نیروها و بالاترین افتخارات ممکن را نصیب تمامی ملت کند و به بیشترین حد ممکن او را از بینوایی برکنار دارد، در این صورت شرایط زندگی همگان را برابر کنید و حکومت دموکراسی را تشکیل دهید. اگر می‌بینید که دیگر فرصتی برای انتخاب نمانده و نیرویی برتر از انسان شما را وامی‌دارد تا بدون مشورت با تمایلات خویش یکی از دو نوع حکومت را برگزینید، پس بیائید و دست‌کم بکوشید تا از تمامی خوبیهایی که از این رهگذر به‌دست تواند آمد بهره‌مند گردید و با شناخت کامل غرائز خوب و نیز تمایلات ناپسند آن، بکوشید تا تأثیر تمایلات ناپسندش محدود گردد و اثرات غرائز خوب آن گسترش بیشتری پیدا کند.》

این متن بسیار بلیغ و سرشار از جناسهای بلاغت، خصایص سبک و شیوه‌ی نگارش و حتی به‌عقیده‌ی من، کنه اندیشه‌ی توکویل را به‌دست می‌دهد.

متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#توکویل #رمون_آرون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

26 Oct, 18:21


امروز ما امکان نوعی از جامعه‌ی سوسیالیستی را به خوبی می‌بینیم. یعنی جامعه‌ای مبتنی بر برنامه‌ریزی مرکزی تحت هدایت دولت کم و بیش مطلق که خود آن با یک حزب خواستار سوسیالیسم بهم‌آمیخته است. این روایت شوروی‌ها از آئین مارکسیستی است. اما روایت دیگری هم وجود دارد و آن روایت غربی است که کاملترین شکل آن جامعه‌ی سوئدی است که مخلوطی است از نهادهای خصوصی و عمومی، کاهش نابرابری درآمدها و از بین رفتن بیشتر پدیده‌های اجتماعی رسوایی‌آور. برنامه‌ریزی جزئی و مالکیت مخلوط ابزار تولید همراه است با نهادهای دموکراتیکی غربی، یعنی احزاب متعدد، انتخابات آزاد، بحث آزادانه‌ی فکرها و آئین‌ها.

مارکسیست‌های درست‌اندیش کسانی هستند که جامعه‌ی شوروی را بدون شک و تردید خلف حقیقی مارکس می‌دانند. سوسیالیست‌های غربی در عوض شکی ندارند که روایت غربی مارکسیسم همانقدر مطابق با عقاید مارکس است که روایت شوروی. ولی برخی از روشنفکران مارکسیست، هیچ‌یک از دو روایت را کافی نمی‌دانند. آنان جامعه‌ای را می‌خواهند که به‌نحوی هم سوسیالیست و برنامه‌ای، چونان جامعه‌ی شوروی، و هم آزاد، چونان جامعه‌ای از نوع جوامع غربی، باشد.

من کاری با این مسئله ندارم که آیا این نوع سوم می‌تواند جز در فکر برخی فیلسوفان وجود داشته باشد یا نه اما از هرچه بگذریم، چنانکه هملت به هوراشیو می‌گفت:《آنچه در زمین و آسمان یافت می‌شود بسی بیشتر از تمامی رٶیاهای فلسفی ماست.》شاید نوع سومی هم پیدا شود، اما فعلاً در مرحله‌ی کنونی مباحث نظری، دو نوع عالی، دو تا نوع تا اندازه‌ای روشن و قابل تعریف از دو نوع جامعه وجود دارد که ممکن است خود را کم و بیش به سوسیالیسم منتسب بدانند اما یکی از آنها آزاد (لیبرال) نیست و آن دیگری بورژوایی است.

متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#رمون_آرون #مارکس

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

26 Oct, 18:20


جامعه‌‌شناسی مارکس، دست کم به صورت پیامبرانه‌ی آن، مستلزم تقلیل نظم سیاسی به نظم اقتصادی است، یعنی مستلزم بر افتادن دولت از لحظه‌ای است که مالکیت جمعی ابزار تولید و برنامه‌ریزی در جامعه مستقر می‌شود. اما نظم سیاسی اساساً به نظم اقتصادی تقلیل یافتنی نیست. نظام اقتصادی و اجتماعی هر چه باشد، مشکل سیاسی باقی می‌ماند.
...
نمی‌توان یک نظام سیاسی را فقط براساس طبقه‌ای که صاحب قدرت فرض شده است تعریف کرد. نظام سیاسی سرمایه‌داری را نمی‌توان براساس قدرت انحصارطلبان تعریف کرد همچنانکه تعریف نظام سیاسی سوسیالیستی نیز براساس قدرت طبقه‌ی کارگر امکانپذیر نیست. در نظام سرمایه‌داری انحصارطلبان شخصاً قدرت را اعمال نمی‌کنند و در نظام سوسیالیستی نیز خود طبقه‌ی کارگر نیست که قدرت را در دست دارد. در هر دو مورد بحث بر سر این است که چه کسانی وظایف سیاسی را به‌عهده دارند، این اشخاص چگونه انتخاب می‌شوند، چگونه اعمال قدرت می‌کنند، و میان فرمانروایان و فرمانبران چه روابطی وجود دارد.

جامعه‌شناسی نظامهای سیاسی را نمی‌توان به زائده‌ی ساده‌ای از جامعه‌شناسی اقتصاد یا جامعه‌شناسی طبقات اجتماعی تبدیل کرد.

متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#مارکس #رمون_آرون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

25 Oct, 18:09


تواضع یقیناً خصلت مسلط اگوست کنت نیست که مصلح اجتماعی است. از آنجا که تاریخ بشری یگانه است، و از آنجا که نظم بنیادی همان یکتائی است که همه‌ی تغییرات براساس آن صورت می‌گیرد، بنابراین وی تردیدی به خود راه نمی‌دهد که چگونگی تحقق رسالت بشری و وقوع کامل نظم بنیادی را تعیین کند. او خیال می‌کند که راه‌حل مشکل اجتماعی در دست اوست.
...
او که مصلح اجتماعی است می‌خواهد شیوه‌ی اندیشیدن آدمیان را دگرگون کند، اندیشه‌ی اثباتی را رواج دهد و آنرا تا حوزه‌ی جامعه بکشاند، بقایای طرز فکر فئودالی و الهی را از میان بردارد و به معاصران خود بقبولاند که جنگها دیگر منسوخ شده‌اند و فتوحات استعماری معنائی ندارند. اما اینها همه چنان به نظر او روشن می‌نماید که وی اساس آثار خود را بر اثبات این قضایا می‌نهد. او دانشمندی است که می‌خواهد طرز فکری را که خود به خود به سازمان درستی از جامعه و دولت منجر خواهد شد رواج دهد. اهتمام او اینست که همه مردم به‌صورت اثباتی بیندیشند و معتقد شوند برای نظم دنیوی سازمان اثباتی سازمانی عقلانی است و بیاموزند که در زمینه‌ی نظم معنوی و اخلاقی از عشق و بیغرضی پیروی کنند. آنچه عجیب به نظر می‌رسد اینست که نظم بنیادی که اگوست کنت در اندیشه‌ی تحقق بخشیدن به آنست، نظمی است که بنا به‌عقیده‌ی فلسفی او خود به‌خود تحقق خواهد یافت. زیرا درست است که قوانین ایستائی، قوانین یک نظم ثابت است اما قوانین پویائی به ما اطمینان می‌دهند که نظم بنیادی تحقق خواهد یافت. به نظر می‌رسد از اینجا ما به‌ قسمی جبر تاریخی می‌رسیم که از ارزش هدف و کوشش مصلح اجتماعی می‌کاهد.

متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#اگوست_کنت #رمون_آرون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

25 Oct, 13:20


مونتسکیو اساساً سه مفهوم در اختیار دارد: قوانین، رسوم، و آداب که آنها را به‌دقت تعریف می‌کند:

《رسوم و آداب، اعمالی هستند که قوانین آنها را وضع نکرده یعنی یا نتوانسته و یا نخواسته است وضع کند. فرق بین قوانین و رسوم آن است که قوانین بیشتر حاکم بر اعمال اشخاص به‌عنوان اعضای جامعه‌اند و حال آنکه رسوم، حاکم بر اعمال اشخاص، به‌عنوان افراد انسانی، هستند. فرق بین رسوم و آداب آن است که رسوم بیشتر مربوط به رفتار درونی و آداب بیشتر مربوط به رفتار خارجی است.》

تمایز نخست، یعنی تمایز میان قوانین و رسوم، همان است  که جامعه‌شناسان به‌صورت تمایز میان مصوبات دولت و الزامات جامعه بیان کرده‌اند. در مورد نخست افراد با فرامینی روبرو هستند که آشکارا مدون گردیده و خود دولت ضامن اجرای آنهاست. در مورد دوم، با فرامین مثبت و منفی، با امرها و نهی‌هایی سر و کار دارند، که برای اعضای یک جامعه الزام‌آور است بی‌آنکه احترام به آنها وظیفه‌ی قانونی افراد بوده یا مجازات قانونی برای مراعات نکردن آنها پیش‌بینی شده باشد.

تمایز رسوم و آداب نیز معادل است با تمایز فرمانهای ذهنی‌شده‌ی فردی با شیوه‌های عملی که خالصاً خارجی است و به‌وسیله‌ی اجتماع تنظیم شده است. مونتسکیو، به نحو اساسیتر، سه نوع قانون اصلی را از هم تفکیک می‌کند: قوانین مدنی که درباره‌ی سازمان‌دهی زندگی خانوادگی است، قوانین جزائی، که وی نیز همانند افراد همزمان خویش، علاقه‌ی خاصی به آنها نشان می‌دهد، و قوانین اساسی نظام سیاسی.

متن: مراحل اساسی اندیشه در جامعه‌شناسی، ریمون آرون، ترجمه‌ باقر پرهام

#مونتسکیو #رمون_آرون

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

24 Oct, 16:44


برای مقابله با تأثیرات مرگبار آداب و سنن و تعصب، میل خواستار ناهمرنگی بیشتر می‌شود، چون ناهمرنگی و عادات استثنایی مشوّق نبوغ است و نبوغ هم به‌نوبه‌ی خود خمیر میانمایگی را مخمّر می‌سازد. این استدلال را بعضاً استدلالی نخبه‌گرایانه دانسته‌اند، امّا باید در استفاده از این واژه که تبدیل به واژه‌ای سرزنش‌آمیز شده است محتاط بود. میل واژه‌ی《نخبه》را آزادانه‌تر از آنی به کار می‌برد که دموکرات‌های مدرن جرئت و جسارتش را دارند، امّا او می‌توانست مدعی باشد که مساوات‌طلب است. این واقعیت که او می‌خواست مشوّق استعدادها و قریحه‌ها باشد بدین معنا نیست که او فکر می‌کرد همه‌ی استعدادها و قریحه‌ها ذاتی هستند. او هیچ راهی برای توضیح زیست‌شناختی یا فیزیولوژیک ظهور نبوغ نداشت. او هرگاه که از انسان‌هایی با توانایی شاخص سیاسی یا فکری سخن می‌گوید بروز و ظهور آنها را ناشی از محرّک‌هایی بیرونی می‌داند که بر انرژی‌های جسمانی و ذهنی اثر می‌گذارند که در غیر این صورت این انرژی‌ها از حالت خفته به‌در نمی‌آمدند. امّا طبق اصول خود او، نبوغ نمی‌تواند از انضباط سفت و سخت بیرونی نشأت بگیرد و برای همین او کالونیسم را محکوم می‌کند و می‌گوید این کیش و آیین فرد را کوتوله و رشدنیافته می‌کند. علتش هم این نیست که کالونیسم《طبیعت بشری》را سرکوب می‌کند. میل در جای دیگر می‌خواهد نشان دهد که مجموعه‌ی صفاتی که عموماً به آن《طبیعت بشری》گفته می‌شود درواقع معلول ترتیبات اجتماعی است و نه علّت آن. بهترین نمونه‌های《طبیعت بشری》آنهایی هستند که محصول آموزش هستند و این آدم‌ها، این بهترین نمونه‌ها، یا آنهایی هستند که بر غرایز خویش غلبه کرده‌اند، یا آنهایی که مزایای غلبه‌ی پیشین بر غرایز را به ارث برده‌اند.

متن: جان استوارت میل، ویلیام تاماس، ترجمه‌ی خشایار دیهیمی، نشر نو

#جان_استورات_میل #ویلیام_تاماس

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

24 Oct, 11:17


استدلال میل این است که نمی‌توان از سرکوب عقیده‌ی اقلیتی در جامعه دفاع کرد؛ و از این نظر خود در سه بخش دفاع می‌کند. اگر عقیده‌ی رایج غلط باشد و عقیده‌ی آن اقلیت درست، سرکوب عقیده‌ی اقلیت شامل فرض خطاناپذیری [اکثریت] است که به نوع بشر صدمه می‌رساند. اگر عقیده‌ی رایج درست باشد و عقیده‌ی اقلیت غلط، آنگاه سرکوب عقیده‌ی اقلیت آنانی را که معتقد به عقیده‌ی رایج هستند از ابزار و امکان اینکه بدانند چرا عقیده‌ی رایج درست است محروم خواهد کرد، و اگر، چنانکه در اکثر موارد چنین است، عقیده‌ی رایج و عقیده‌ی اقلیت مخلوطی از غلط و درست باشد، آنگاه سرکوب عقیده‌ی اقلیت مداخله در روند رقابت عقاید است، روندی که در طریق آن هر نسل از خطاهای نسل دیگر عبرت می‌گیرد. استدلال میل در مقام دفاع از رفتار منصفانه با اقلیت‌ها، که آن را لازمه‌ی آزادمنشی در برابر عقاید تازه می‌داند، بخشی از سنت لیبرالی شده است.

متن: جان استوارت میل، ویلیام تاماس، ترجمه‌ی خشایار دیهیمی، نشر نو

#جان_استورات_میل #ویلیام_تاماس

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

23 Oct, 15:20


آریِل لِوی: تجربه‌ی از دست دادن پسرم باعث شد عمیقاً به این باور برسم که همیشه به چیزی که می‌خواهی نمی‌رسی. هیچ‌چیز را نمی‌توانی کنترل کنی. این واقعیت هم دل آدم را می‌شکند، هم رهایی‌بخش است. خانواده‌ی معتادان به الکل شعاری دارد که می‌گوید:《به من آرامشی بده تا چیزهایی را که نمی‌توانم عوض کنم بپذیرم و شجاعتی بده تا چیزهایی را که می‌توانم عوض کنم، تغییر بدهم و خِردی بده تا بتوانم تفاوت این دو را بفهمم.》این که یاد بگیریم چیزهایی را که نمی‌توانیم عوض کنیم، بپذیریم خیلی ارزشمند است. نکته‌ی مهم اینجاست که باید عقلت خوب کار کند و بفهمی چه چیزهایی را می‌توانی تغییر بدهی و چه چیزهایی را نمی‌توانی. من قبلاً فکر می‌کردم که همیشه می‌شود معادلات را به هم زد و آدم باید سعی کند پیش‌فرض‌ها را تغییر بدهد. بعد از تجربه‌ی فقدان، ذهنیتم عوض شد و بیش‌تر تمرکزم را روی این گذاشتم که بفهمم چه چیزهایی را نمی‌توانم عوض کنم و سعی کنم آن‌ها را بپذیرم. کار یک روز و دو روز نیست و تلاش همیشگی می‌طلبد.

متن: گفت‌وگوهای عاشقانه، ناتاشا لان، ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت، نشر چشمه

#آرین_لوی #ناتاشا_لان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

23 Oct, 09:15


ریلکه می‌نویسد:《روابط فقط در صورتی دوام می‌آورند که دو نفر دوش‌به‌دوش هم در مسیر توانمندتر شدن قدم بردارند.》به نظر من این حرف همان‌قدر که درباره‌ی رابطه‌های رمانتیک صدق می‌کند درباره‌ی دوستی‌ها هم درست است. من به این نتیجه رسیده‌ام که در هیچ‌کدام از این دو مدل رابطه نباید فکر کنیم طرف مقابل وظیفه دارد همه‌ی نیازهای ما را برآورده کند. می‌توانیم سر روی شانه‌اش بگذاریم و گریه کنیم، می‌توانیم زندگی، ترس و هراس‌ها یا حتی لباس‌زیرمان را با هم قسمت کنیم ولی اگر می‌خواهیم لذت رابطه را بچشیم نباید مدام به هم بچسبیم؛ باید بگذاریم هر کس تنهایی خودش را هم داشته باشد.

رفاقت مسیری پُرسنگلاخ است که چشم ما را به روی واقعیت‌های آزاردهنده‌ای روشن می‌کند؛ چیزهایی را از ما می‌گیرد اما به همان اندازه چیزهای جدید در کوله‌بارمان می‌گذارد. در نوجوانی یا بیست و چندسالگی، هر روزمان با رفیق‌مان می‌گذرد درحالی‌که در سنین بالاتر این‌طور نیست؛ اما در این سنین هم رفاقت‌ها می‌توانند همان‌قدر محکم پیش بروند چرا که حالا شناخت‌مان از همدیگر چنان عمیق شده که دوری، فاصله و گذشت زمان نمی‌تواند به آن خش بیندازد.

متن: گفت‌وگوهای عاشقانه، ناتاشا لان، ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت، نشر چشمه

#ناتاشا_لان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

22 Oct, 19:42


اِستِر پِرل: ما برای خانواده تعاریف متنوعی داریم: خانواده‌ی هسته‌ای (پدر، مادر، فرزندان)، خانواده‌ی گسترده (که علاوه‌بر پدر، مادر و فرزندان شامل اعضای دیگری هم می‌‌شود مثلاً پدربزرگ/ مادربزرگ)، خانواده‌های مختلط (که شامل پدر، مادر و فرزندان‌شان می‌شود، به‌علاوه‌ی فرزندانی که زن و شوهر از ازدواج‌های قبلی‌شان دارند)، خانواده‌های تک‌والد، خانواده‌های آکوردئونی (خانواده‌ای که فرزندان بعد از چندین سال مستقل بودن، به خاطر فشارهای اقتصادی، دوباره به خانه‌ی پدری برمی‌گردند)، ولی وقتی نوبت به رابطه می‌رسد فقط یک مدل از رابطه را به رسمیت می‌شناسیم.

به نظر من آدم‌ها امروزه هم مثل قبل نیاز به یار و همدم دارند، چیزی که باید تغییر کند تعریف انواع رابطه و قراردادهایی مثل ازدواج است. ما امروزه فرصت‌هایی داریم که تا پیش از این هیچ‌وقت وجود نداشتند. کجای تاریخ یک فرد پنجاه و پنج ساله می‌توانست تازه برای اولین‌بار ازدواج کند، خانواده تشکیل بدهد و بچه داشته باشد؟ زیادتر شدن طول عمر بشر و منعطف‌تر شدن شرایط زندگی، گزینه‌های جدیدی در اختیار آدم‌ها گذاشته و به نظر من در آینده مدل‌های متنوعی از رابطه امکان بروز پیدا خواهند کرد. من معتقدم در آینده مدل‌های تازه‌ای از رابطه را شاهد خواهیم بود.

اروپا پُر از آدم‌هایی است که بدون این که با هم ازدواج کرده باشند قراردادهای بلندمدت هم‌خانگی امضا کرده‌اند. این افراد بدون این‌که مراسم سنتی ازدواج داشته باشند و مراحل قانونی را طی کنند به هم متعهد شده‌اند. دولت امریکا در زمینه‌ی خدمات رفاه اجتماعی خیلی ضعیف است، برای همین ازدواج کردن را در جامعه جا انداخته، چون این‌طوری اگر تو بی‌کار شوی یا نیاز به خدمات بهداشت و درمان داشته باشی دولت مجبور نیست از تو حمایت کند و همه‌ی بارها روی دوش همسرت است. مسئله دو دوتا چهارتای مالی است و نه بحث اخلاقی تعهد و تک‌همسری و این‌جور چیزها.

متن: گفت‌وگوهای عاشقانه، ناتاشا لان، ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت، نشر چشمه

#استر_پرل #ناتاشا_لان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

22 Oct, 17:17


میرا جِیکوب: واقعیت این است که تو هیچ‌وقت نمی‌توانی یک آدم واحد را برای بقیه‌ی عمرت انتخاب کنی، چون هم او عوض می‌شود و هم زندگی‌های‌تان. چیزی که واقعاً انتخاب می‌کنی این است که این آدم قرار است عوض شود و تو هم قرار است پابه‌پای او عوض بشوی. یارت هم مثل تو مدام در حال عوض شدن است. اگر دوستش داری باید هربار از نو تلاش بکنی تا بشناسی‌اش، باید همیشه برای شناختش مشتاق باشی. از جمله چیزهایی که من در زندگی مشترکم به آن افتخار می‌کنم این است که همیشه مشتاقم که همسرم را از نو بشناسم و او هم نسبت به من همین‌طور است. در پایان هر روز با تمام وجودم دلم می‌خواهد بنشینم و تمام اتفاقات روز را برایش تعریف کنم و نسبت به هیچ آدم دیگری چنین حسی را ندارم.

متن: گفت‌وگوهای عاشقانه، ناتاشا لان، ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت، نشر چشمه

#میرا_جیکوب #ناتاشا_لان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

22 Oct, 17:16


رُکسان گِی: وقتی آدمِ مناسبت را پیدا کنی بیش‌تر مسیر را رفته‌ای و دیگر چندان لازم نیست تلاش بکنی. معمولاً همه می‌گویند:《وای، عشق کلی از آدم انرژی می‌بره و کار داره.》ولی تجربه‌ی من می‌گوید که حس نمی‌کنی داری کار خاصی انجام می‌دهی، فقط باید حواست باشد چیزهایی که در جریان‌اند همچنان مثل قبل خوب پیش بروند. نکته‌ی مثبتی که من خودم انتظارش را نداشتم این است که وقتی رابطه خوب و درست است دیگر دوست داشتن طرف مقابل خیلی کار راحتی است. البته شکی نیست که هر کدام از ما گاهی هم شریک‌مان را دوست نداریم، ولی در یک رابطه‌ی خوب این احساس موقتی است و روی این واقعیت که عاشق طرفت هستی اثر ندارد. وقت‌هایی که من و نامزدم با هم اختلاف پیدا می‌کنیم سعی می‌کنیم زودتر با هم کنار بیاییم چون فهمیده‌ایم وقتی با هم قهریم خیلی عذاب می‌کشیم درحالی‌که تلاش برای این‌که مشکل پیش آمده را به همراه هم حل کنیم آن‌قدرها عذاب‌آور و سخت نیست.

متن: گفت‌وگوهای عاشقانه، ناتاشا لان، ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت، نشر چشمه

#رکسان_گی #ناتاشا_لان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

22 Oct, 11:18


آیا تابه‌حال سنگینیِ تحمل‌ناپذیرِ ندانستن را حس کرده‌اید؟ آیا تابه‌حال فکر کرده‌اید کاش می‌شد خاطرجمع شوم که یک روز چیزی را که آرزویش را دارم به دست می‌آورم و از آن به بعد خیالم راحت می‌شود؟ یا به خودتان بگویید کاش مطمئن شوم که هیچ‌وقت به آن‌ها نخواهم رسید چون در این صورت یک جور دیگر زندگی‌ام را می‌چینم و منتظر چیزهایی نخواهم ماند که به نظر دست‌یافتنی می‌رسند ولی هیچ‌وقت قرار نیست نصیبم بشوند؛ چیزهایی مثل یک رابطه‌ی جذاب، باردار شدن یا فلان شغل بخصوص. فقط آدم‌هایی که به رمالی و پیش‌گویی اعتقاد دارند این عدم‌اطمینان را تجربه نمی‌کنند و خیال‌شان از آینده راحت است. به غیر از این، همه‌ی ما درجاتی از عدم‌قطعیت و مطمئن نبودن را در زندگی تجربه می‌کنیم. اصلاً زندگی انسان‌ها بخشی‌اش همین عدم‌قطعیت است. آدم‌ها ورای همه‌ی تفاوت‌هایی که با هم دارند در این یک نکته مشترک‌اند و این خیلی تسکین‌بخش است. هر روز از خواب بلند می‌شویم بدون این که بدانیم کی می‌میریم یا وقتی بمیریم چه اتفاقی می‌افتد؛ سٶال بزرگی که در تک‌تک لحظه‌های زندگی‌مان تنیده شده و بااین‌حال فراموشش می‌کنیم. بقیه‌ی سٶال‌ها در مقایسه با این سٶال خیلی کوچک‌اند. البته نه به این معنا که مهم نیستند، ولی در مقایسه با این سٶال بزرگ، حتماً می‌توان راحت‌تر با آن‌ها کنار آمد.

متن: گفت‌وگوهای عاشقانه، ناتاشا لان، ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت، نشر چشمه

#ناتاشا_لان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

21 Oct, 22:11


هربرت مید نخستین متفکر اجتماعی است که در بررسی فرایند جامعه‌پذیری، رویکردی مبتنی بر کنش متقابل اتخاذ کرده است. از نظر او، رفتار انسان تقریباً به‌طور کامل محصول کنش متقابل با دیگران است. خود، که می‌تواند ابژه‌ی خودش قرار گیرد، اساساً ساختاری اجتماعی است که از تجربه‌ی اجتماعی پدید می‌آید. کودکی که به دنیا می‌آید همچون《لوحی سفید》است و هیچ زمینه‌ی قبلی برای شکل‌گیری گونه‌ی خاصی از شخصیت در او وجود ندارد. شخصیتی که در فرد تکوین می‌یابد، محصول کنش متقابل وی با دیگران است.

بنا به نظر مید، خود مرکب از دو بخش است:《من فاعلی》(خود جامعه‌ناپذیر) و《من مفعولی》(خود جامعه‌پذیر). هر دو جنبه‌ی خود بخشی از خودپنداری فرد است. خود محصول گفت‌وگوی《من فاعلی》و《من مفعولی》است.《من فاعلی》خودانگیخته، جامعه‌ناپذیر، پیش‌بینی‌ناپذیر و جنبه‌ی انگیزشی خود و فاعل کنش‌های فرد است.《من مفعولی》به‌تدریج از طریق کنش متقابل فرد با دیگران و درونی ساختن جامعه تکوین می‌یابد و بر《من فاعلی》نظارت می‌کند.《من مفعولی》بخشی از خود است که به‌مثابه ابژه‌ی کنش‌ها و دیدگاه‌های دیگران، ازجمله تأملات شخص در قبال خود، شکل می‌گیرد. فرد زمانی تحت تأثیر《من فاعلی》قرار می‌گیرد که نتواند با هنجارها و انتظارات جامعه سازگار شود.

《من مفعولی》وجه قضاوت‌کننده و کنترل‌کننده‌ی خود است که نگرش‌های سایر اعضای جامعه را بازتاب می‌دهد؛ درحالی‌که《من فاعلی》وجه خلاق و خیالی خود است. بنابراین《من مفعولی》مجموعه‌ای است سازمان‌یافته از طرز فکرهایی که شخص گرفته و در خود درونی کرده است و《من فاعلی》نمایان‌گر واکنش ارگانیسم است در قبال کنش، رفتار و نگرش‌های دیگران.《من مفعولی》نظارت بر خود دارد و به آن ثبات می‌بخشد، درحالی‌که《من فاعلی》به تغییر و بازسازی خود می‌پردازد. در نهایت می‌توان گفت، از ترکیب《من فاعلی》و《من مفعولی》شخصیت فرد پدیدار می‌شود و خود فرد به‌طور کامل تکوین می‌یابد.

متن: نظریه‌های کلاسیک جامعه‌شناسی، تیم دیلینی، ترجمه‌ی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، نشر نی

#هربرت_مید #تیم_دیلینی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

21 Oct, 10:44


جامعه‌شناسان معاصری چون استفن کالبرگ، در آثار وبر چهار گونه‌ای اصلی عقلانیت را تشخیص داده‌اند. وبر از این گونه‌ها به‌مثابه ابزارهای اکتشافی مورد نیاز برای بررسی دقیق واقعیات تاریخی در جوامع غربی و غیرغربی بهره گرفته است.

اولین گونه، عقلانیت عملی است، که عبارت است از هر شیوه‌ای از زندگی که فرد در آن، اعمال دنیوی و تأثیرات آن‌ها بر خود را ارزیابی می‌کند. این گونه‌ی عقلانیت در زندگی روزمره، بازتاب دیدگاهی صرفاً عمل‌گرایانه و خودمدارانه است. افرادی که عقلانیت عملی را به‌ کار می‌برند، واقعیات و الزامات مورد توافق در جامعه را می‌پذیرند و برای مواجهه با مشکلاتی که آن‌ها ایجاد می‌کنند، مناسب‌ترین راه را برآورد می‌کنند. این گونه‌ی عقلانیت مخالف هر چیزی است که روال زندگی روزمره را برهم زند.

عقلانیت نظری متضمن کوششی شناختی است برای درک دقیق واقعیت از طریق ابزارهایی انتزاعی همچون قیاس منطقی، استقراء و اِسناد علّی، برخلاف عقلانیت عملی که مبتنی بر عمل است. این گونه‌ی عقلانیت به فرد امکان می‌دهد تا در جست‌وجو برای رسیدن به درک مواردی چون《معنای زندگی》، از واقعیات روزمره فراتر رود.

عقلانیت جوهری روشی را تعیین می‌کند که مبتنی بر نظام ارزشی است که در آن، رفتارهای فردی محدود شده‌اند. این گونه‌ی عقلانیت منحصر به جوامع غربی نیست و فرافرهنگی و فراتاریخی است و در هر جامعه‌ای که اصول ارزشی مستحکمی حاکم باشد، وجود دارد.

آخرین گونه عقلانیت صوری است که در آن، روش‌ها را قواعد، قوانین و دستورالعمل‌های جهان‌شمول تعیین می‌کنند. عقلانیت صوری برای نظام سرمایه‌داری، برای قوانین رسمی، اداره‌ی امور بوروکراتیک و نظایر آن ضروری است و مجری طرح‌های عقلانی به‌حساب می‌آید. قوانین و دستورالعمل‌های عام، معرف عقلانیت صوری است.

از نظر وبر عقل‌گرایی محصول تخصص‌گرایی علمی و تفکیک (تجزیه‌پذیری) فنی است؛ به عبارت دیگر، کوششی است برای اصلاح و تکمیل شیوه‌ی زندگی. همچنان‌که مارکس درخصوص بیگانگی جوامع مدرن گفته بود، وبر نیز عقل‌گرایی و بوروکراتیزه‌شدن را سرنوشت محتوم جوامع آینده می‌دانست.

متن: نظریه‌های کلاسیک جامعه‌شناسی، تیم دیلینی، ترجمه‌ی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، نشر نی

#وبر #تیم_دیلینی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

21 Oct, 10:19


وبر از چهار نوع کنش اجتماعی متمایز نام برده است: کنش عقلانی مبتنی بر هدف، کنش عقلانی مبتنی بر ارزش، کنش عاطفی و کنش سنتی. کنش عقلانی مبتنی بر هدف را، که تقریباً می‌توان همان《تفکر فن‌سالاری》دانست، عبارت است از کنشی که در آن، راه‌های دستیابی به یک هدف مشخص به‌طور عقلانی انتخاب می‌شوند. برای نمونه، طرح کلی مهندسی را در نظر آورید که کاراترین روش را برای ساختن پلی بر روی یک رودخانه امکان‌پذیر می‌کند. یا مثلاً، دانشجویی که به امید دستیابی به شغلی جهت تأمین امنیت مالی او به دنبال مدرک دانشگاهی می‌رود.

کنش عقلانی مبتنی بر ارزش کنشی است که در آن تلاش برای دستیابی به یک هدف ممکن است به‌خودی‌خود عقلانی نباشد، اما راه‌های دنبال‌کردن آن عقلانی باشد. ارزش‌هایی که از بافت‌های اخلاقی، دینی، فلسفی یا حتی کل‌گرایانه برآمده‌اند، عقلانی《انتخاب شده‌اند》. مثال این مورد فردی است که به امید رسیدن به《رستگاری ابدی》از آموزه‌ی یک پیامبر پیروی و به‌شیوه‌ای خاص زندگی می‌کند.

اما کنش عاطفی مبتنی بر حالات حسی شخص است، نه سبُک و سنگین‌کردن عقلانی اهداف و راه‌های رسیدن به آن‌ها. در این نوع کنش، احساسات نقش عمده‌ای را در برانگیختن رفتار دارند. این‌که شخصی صرفاً به این علت که دوست‌دخترش در مدرسه‌ای ثبت‌نام کرده است، آن مدرسه را برای تحصیل بر می‌گزیند، می‌تواند نمونه‌ای از کنش عاطفی باشد.

در آخر، کنش سنتی را عادات فکری مرسوم یا به تعبیر وبر،《گذشته‌ی ازلی》هدایت می‌کند. برای نمونه، بسیاری از افراد صرفاً به این علت به دانشگاه می‌روند که برای طبقه‌ی اجتماعی و/یا خانواده‌ی آنان، حضور در دانشگاه مرسوم است. به عبارتی دیگر، گویی این توقع همواره و بی آن‌که مورد پرسش قرار گیرد، وجود داشته است.

یکی از مهم‌ترین ایده‌های وبر درباره‌ی کنش اجتماعی این است که از نظر او، رفتار بشر در مسیر تاریخ به‌طور فزاینده‌ای به《عقلانیت صوری》گراییده است. این نوع عقلانیت به معنای انطباق دقیق، طراحی‌شده، و سنجیده‌ی اهداف و ابزار بر یکدیگر است. در کنش مبتنی بر عقلانیت صوری افراد ابزاری را شناسایی و از آن‌ها استفاده می‌کنند که باور دارند آنان را یقیناً به هدف دلخواه‌شان می‌رساند.《باید دانست که در میان تمام کنش‌ها یا رفتارهای هدف‌مند انسان، فقط برخی از آن‌ها مبتنی بر عقلانیت صوری‌اند. در واقع، فقط در جوامع مدرن است که شکل عقلانیت صوری بر تمام قلمرو کنش حاکمیت دارد》.

متن: نظریه‌های کلاسیک جامعه‌شناسی، تیم دیلینی، ترجمه‌ی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، نشر نی

#وبر #تیم_دیلینی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

20 Oct, 22:08


دورکم در قواعد روش جامعه‌شناختی (۱٨۹۵) استدلال کرده است که جامعه‌شناسی در صورتی از فلسفه متمایز می‌شود که به مطالعه‌‌ی موضوعی مختص به خود، یعنی واقعیت‌های اجتماعی بپردازد. از آن‌جا که واقعیت‌های اجتماعی به‌مثابه اشیاء فرض شده‌اند، دیگر نه به شیوه‌ی فلسفی، بلکه فقط به شیوه‌ی تجربی قابل بررسی خواهند بود.
...
واقعیت‌های اجتماعی عبارتند از ساختارهای اجتماعی، هنجارها و ارزش‌های فرهنگی که از بیرون بر افراد تحمیل شده است. آن‌ها مستقل از افراد هستند و افراد نمی‌توانند آن‌ها را نادیده بگیرند یا خواستار محو آن‌ها شوند. آن‌ها در احساسات و ارزش‌های گروه ریشه دارند. این واقعیت‌ها جبری هستند و چنان‌چه فردی آن‌ها را نادیده بگیرد، احتمالاً مورد مجازات و استهزای عمومی قرار می‌گیرد و/ یا تحریم می‌شود. واقعیت‌های اجتماعی در شاخص‌های بیرونی احساسات، نظیر دین، قوانین، اصول اخلاقی و حکمت‌ها نمود می‌یابند. واقعیت‌های اجتماعی، از آن‌جا که، همچون بازنماهای جمعی، مستقل از پدیده‌های روان‌شناختی یا زیست‌شناختی‌اند، موضوع مختص جامعه‌شناسی‌اند. اگرچه افراد دارای کنش‌ها، افکار و احساسات فردی‌اند، تمایل دارند زندگی‌شان را از طریق نهادهای اجتماعی چون خانواده، کار، مدرسه و ورزش بگذرانند.

دورکم دو نوع واقعیت اجتماعی را از هم تمیز داده است: واقعیت‌های اجتماعی مادی و واقعیت‌های اجتماعیِ غیرمادی. واقعیت‌های اجتماعی مادی در این بین آشکارترند، چرا که وجودی واقعی و مادی دارند و خارج از ذهن افراد وجود دارند. نمونه‌های واقعیت‌های اجتماعی مادی عبارتند از: هر جامعه‌ای، عناصر ساختاری جامعه (نهادهای اجتماعی)، و عناصر ریخت‌شناسی جامعه (نظیر نحوه‌ی خانه‌سازی، توزیع ثروت و دسترسی به تکنولوژی). واقعیت‌های اجتماعی غیرمادی چون با پدیده‌های ذهنی سروکار دارند، پیچیده‌ترند: اخلاق، وجدان جمعی، بازنماهای جمعی و جریان‌های اجتماعی (گرایش‌ها و جنبش‌های فراگیر اجتماعی برآمده از آگاهی هیچ فرد مشخصی نیست).

متن: نظریه‌های کلاسیک جامعه‌شناسی، تیم دیلینی، ترجمه‌ی بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، نشر نی

#دورکیم #تیم_دیلینی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

20 Oct, 09:16


ملت برخلاف طبقه، تعریفی دارد که به‌هیچ‌وجه اقتصادی نیست. می‌توان گفت که ملت گروهی جغرافیایی است که دارای یک احساس یگانه و مشترک باشد. از لحاظ روانشناسی، آن به یک دسته گرازماهی، یک دسته کلاغ، یا یک گله گاو مانند است. احساس یگانه و مشترک می‌تواند به زبان مشترک، احتمالاً به‌نسبت مشترک، به فرهنگ مشترک، با منافع و خطرهای مشترک مربوط باشد. قاعدتاً این ویژگیهای مشترک در ایجاد شدن احساس ملی مٶثرند، لکن این احساس، به هر ترتیبی که ایجاد گردد، تنها عامل اساسی موجودیت یک ملت است. سرسپردگان ناسیونالیسم بر این نظر متمایلند که ملت را از لحاظ زیستی (بیولوژیک) همچون یک نژاد به‌شمار آورند، و از این جهت دچار افراط می‌گردند و از حقیقت دور می‌شوند. شکسپیر انگلیسیها را به《این نژاد سعادتمند آدمیان》وصف می‌کند، و ناسیونالیستهای بعدی همین پندار را دنبال کرده‌اند. از آنجا که ملتها را همچون نژادها تصور می‌کردند، اختلافات آنان حداقل تا قسمتی اختلافات ذاتی محسوب می‌گردید.

متن: آزادی و سازمان، برتراند راسل، ترجمه‌ی علی رامین، نشر فرزان روز

#برتراند_راسل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

20 Oct, 09:00


کمتر ممکن است ضدیت دو فرد با آن ضدیتی که میان جفرسون و هامیلتون رخ نموده بود، برابر بوده باشد، جفرسون از دموکراسی و کشاورزی هواداری می‌کرد، هامیلتون جانبدار آریستوکراسی و ثروت شهری بود. جفرسون که خود همیشه دولتمند و برجسته بود، به فضیلت طبیعی افراد بشر اعتقاد داشت، اما هامیلتون که مجبور بود علیه فقر و بی‌نیازی خود مجاهدت ورزد، آدمیان را اساساً فاسد می‌پنداشت معتقد بود که فقط بر اثر فشار دستگاه حاکمه می‌توانند به اعمال و رفتار مفیدی وادار شوند. جفرسون از تمکنی برخوردار بود و میان افراد تحصیل کرده و تمدن یافته بسر می‌برد، به عامیان اعتقاد داشت، لکن هامیلتون که خود با عامیان حشر و نشر داشت در جستجوی مجالست افراد برجسته‌ی اجتماع بود. جفرسون که علایق فراوان، او را سعادتمند و از سودای جاه‌طلبی فارغ ساخته بود، در پیکارهای سیاسی داری طبعی باگذشت و روحی بلند بود؛ اما همیلتون که ارضای حس خودبینیش نیازمند تضمین مجدد موفقیت او بود، به‌هنگام خصومت بسیار کینه‌توز و به‌وقت پیکار رذالت فراوان داشت. نهایت آنکه چه در کارهای موفق شده و چه در امور توفیق نیافته: جفرسون امریکا را به‌صورت مهد دموکراسی درآورد و هامیلتون آن را جایگاه میلیونرها ساخت.

در عالم سیاست پیروزی از آن جفرسون گردید؛ اما در اقتصادیات هامیلتون شاهد موفقیت را در آغوش کشید.

متن: آزادی و سازمان، برتراند راسل، ترجمه‌ی علی رامین، نشر فرزان روز

#توماس_جفرسون #الکساندر_همیلتون #برتراند_راسل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

19 Oct, 15:21


بین اخلاقیات بنتام و روانشناسی وی نوعی تضاد وجود دارد. درحالی‌که عمل نیک عملی است که سعادت عمومی را فزونی بخشد، قانون روانشناختی، بنا به نظرش ایجاب می‌کند که هر کس در پی سعادت خویشتن باشد. از آنجا که آدمیان نمی‌توانند در برابر این قانون کاری انجام دهند، بنابراین سرزنش کردن مردم به‌سبب دنبال کردن مصلحت خود کاری بیهوده است؛ لکن این وظیفه‌ی قانوگذار است که چنان ترتیبی اتخاذ کند که سعادت شخصی هر کس به‌وسیله‌ی قوانینی تأمین شود که متضمن منافع عموم باشد. این اصلی است که الهام‌بخش تمام کارهای حقوقی بنتم بوده است.

متن: آزادی و سازمان، برتراند راسل، ترجمه‌ی علی رامین، نشر فرزان روز

#جرمی_بنتام #برتراند_راسل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

19 Oct, 13:01


به‌زعم مالتوس، آنان که در یک اجتماع فقیرترین طبقه را تشکیل می‌دهند، باید آن‌قدر که با بقای اجتماع سازگار است فقیر باقی بمانند، زیرا در غیر این صورت تعداد ایشان آن‌قدر افزایش خواهد یافت که کار هر فرد کمتر از غذای مورد احتیاج یک فرد تولید خواهد داشت.
...
بریتانیای کبیر در طول جنگهای ناپلئون ناچار بود که تقریباً در تمام موارد بر اغذیه‌ی به‌دست آمده در داخل کشور متکی باشد؛ فقر به‌طور وسیعی دامن‌گستر بود، و جمعیت بسرعت روبه‌ازدیاد می‌رفت. قانون حمایت از فقرا، از آنجا که یک رفاه نسبی به فرزندان یک خانواده بخشیده بود، گویی به‌صورت انگیزه‌ی مستقیمی برای ازدواجهای نامعقول درآمده بود. تا همین اواخر چنین پنداشته می‌شد که ازدیاد سریع جمعیت در آن زمان به ازدیاد میزان موالید بستگی داشته است، لکن امروز همگان بر این عقیده‌اند که علت اصلی آن تقلیل میزان موت بوده است. ممکن است این موضوع شگفت‌انگیز به‌نظر آید که میزان موت باید در طول چنین زمان پرمشقتی تقلیل یافته باشد، لکن این حقیقت تردیدناپذیر به‌نظر می‌رسد. عللی که به‌وسیله‌ی کلافام عنوان شده از این قرار است:《کشف روش مداوای آبله، کاهش یافتن بیماری تب‌ نوبه بر اثر ایجاد فاضل‌آبها، ناپدید شدن اسکربوت به‌عنوان یک بیماری زمینی، پیشرفت در علم مامایی که به کاهش تلفات کودک و مادر به هنگام وضع حمل منجر گردید، توسعه‌ی بیمارستانها، شیرخوارگاه‌ها و مدارس پزشکی.》
...
مالتوس در این عقیده‌ی خود کاملاً بر حق است که صرف نظر از پیشرفتهای تکنیکی در کشاورزی، سرزمین محدودی مانند سرزمین بریتانیای کبیر که دارای جمعیت قابل توجهی است، قادر به تهیه‌ی اغذیه‌ی مورد نیاز جمعیت بیشتر بدون پایین آوردن سطح زندگی نیست، و چنانچه جمعیت به افزایش خود ادامه دهد، لزوماً در مدت کوتاهی به نقطه‌ای خواهد رسید که به علت کمبود مواد غذایی افزایش بیشتر آن امکان‌پذیر نخواهد بود.
...
لکن از زمان نگاشته شدن رساله‌ی مالتوس، محدودیتهایی که بر حقیقت نظریه‌ی او وارد است به‌طور غیر منتظره‌ای مهم جلوه کرده است. خطوط‌آهن و کشتیهای بخار زمینه را فراهم کرده است که《اروپا غلات خود را در امریکا کشت کند،》موضوعی که مالتوس شوخی محض می‌پنداشت. پیشرفتهای فنی در کشاورزی به مرحله‌ای مهمتر از آن رسیده است که مالتوس آن را امکان‌پذیر می‌دانست. اما بالاتر از همه‌ی اینها رفاه فزون یافته‌ای که برای طبقات مزدور فراهم آمده، به‌جای آنکه به‌ افزایش میزان موالید منجر شود، به یک نزول بسیار سریع منتهی گردید و بعد از جنگ جهانی اول که سطح آسایش بار دیگر رو به فرود نهاد، آهنگ آن باز هم سریعتر شد.

متن: آزادی و سازمان، برتراند راسل، ترجمه‌ی علی رامین، نشر فرزان روز

#مالتوس #برتراند_راسل

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Oct, 19:17


این از امتیاز‌های کودکی است که با آزادی کامل میان سحر و جادو و کورن‌فلکس صبحانه حرکت کنی، میان وحشت بی‌مرز و لذتی که هر لحظه ممکن است در درونت فوران کند. محدودیتی وجود نداشت مگر چیزهای ممنوع و قانون‌هایی که مانند سایه‌ها بی‌انتها بودند. مثلاً می‌دانم که نمی‌توانستم مفهوم زمان را درک کنم: باید وقت‌شناسی را یاد بگیری و سرِ وقت باشی؛ یک ساعت به تو داده‌اند باید خواندن زمان را یاد بگیری. ولی برای من زمان وجود نداشت. مدرسه‌ام دیر می‌شد، سرِ میز غذا دیر می‌رسیدم. بدون کم‌ترین فکری، در پارک نزدیک بیمارستان پرسه می‌زدم، به اطراف نگاه می‌کردم و در هپروت سیر می‌کردم؛ زمان معنی نداشت؛ بعد چیزی به من یادآوری می‌کرد که گرسنه‌ام و مشکل آغاز می‌شد.

تفاوت گذاشتن میان آن‌چه در تخیلم می‌گذشت و آن‌چه واقعیت داشت برایم دشوار بود. اگر سعی می‌کردم احتمالاً می‌توانستم واقعیت را واقعی کنم، ولی از آن طرف مثلاً، همیشه ارواح و تصویرهایی وجود داشتند. قرار بود با آن‌ها چه کنم؟ و افسانه‌ها، واقعیت داشتند یا نه؟

متن: تصویرها، اینگمار برگمان، ترجمه‌ی گلی امامی، نشر گیلگمش

#برگمان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Oct, 17:56


من واقعاً دلم می‌خواست مردم به شوخی‌های من بخندند. چندبار سعی کردم چیزهای بانمکی خلق کنم. در هلسینگ‌بورگ برای برنامه‌های سال نو، دو نمایش‌نامه کارگردانی کردم که خودم دو قسمت کمدی به آن اضافه کرده بودم که فکر می‌کردم مردم را روده‌بُر می‌کند. ولی حتی لبخند هم به لب کسی نیاورد و سبب شد حسابی مطالعه کنم ببینم چه‌طور دیگران به‌آسانی می‌توانند مردم را بخندانند. حاضر بودم جانم را بدهم تا بفهمم چه‌طور از عهده بر می‌آیند.

در تئاتر شهر گوتنبورگ، در تمام تمرین‌های نمایش‌نامه‌ی کمدی کلاسیک فرانسوی بیشون به کارگردانی تورستن هامارن حضور پیدا کردم. تورستن کارگردان کمدی فوق‌العاده‌ای بود که رقیب نداشت. دقیقاً می‌دانست کجا باید دکمه‌ی خنده‌ی تماشاچی را فشار دهد. او می‌توانست یک موقعیت کمدی را طوری تنظیم کند که بازیگران همگی از طرف چپ صحنه شروع کنند و دوازده ثانیه‌ی بعد نکته‌ی طنز در وسط صحنه منفجر می‌شد.

کمدی‌های کلاسیک فرانسوی به‌هیچ‌وجه پُرمعنا نیستند. فقط حول محور به وجود آوردن موقعیت خنده‌دار ساخته شده‌اند. همه‌چیز به گونه‌ای ریاضی محاسبه شده که به اوج موقعیتی برسد که خنده بگیرد.

متن: تصویرها، اینگمار برگمان، ترجمه‌ی گلی امامی، نشر گیلگمش

#برگمان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Oct, 12:39


چگونه می‌توان پرسونا را تماشا کرد اگر بی‌بی اندرسون نقش آلما را اجرا نکرده بود؟ بر سر زندگی من چه می‌آمد اگر لیو اولمن خود را به من و الیزابت فوگلر متعهد نمی‌کرد یا اگر هریت در تابستان با مونیکا نبود؟ یا مُهر هفتم بدون ماکس فون سیدو؟ یا ویکتور شوستروم در توت‌فرنگی‌های وحشی؟ اینگرید تولین در نور زمستانی؟ هرگز نمی‌توانستم لبخندهای شب تابستانی را بدون ایوا دالبک و گونار بیورنستراند بسازم.

من معمولاً بازیگران را خارج از استودیو و در موقعیت‌های متفاوت و جدا از کار می‌دیدم، اما هدف من همیشه گِرد فیلم‌هایم می‌گشت. آه، آن مادربزرگ، گون والگرن، خودِ خودش بود. معلوم است که می‌بایست نقش مادربزرگ را در فانی و الکساندر بازی کند. بدون لنا اولین و ارلاند یوسفسون، من هرگز فیلم‌نامه‌ی پس از تمرین را نمی‌نوشتم. چون این دو بازیگر به من انگیزه دادند و مشتاقم کردند که این کار را بکنم. اینگرید برگمن و لیو اولمان برای سونات پاییزی ضروری بودند. چه صبح‌ها، ناهارها و حرف‌وحدیث‌ها. چه لذت‌ها، آشفتگی‌ها و مهربانی‌هایی. چه عشق‌ها و لمس‌ها و بوسیدن‌ها، و چه خشم‌ها و اشک‌ها. چهار زن در فریادها و نجواها: کَری سیلوان، هریت اندرسون، لیو اولمان، اینگرید تولین. عکسی از پشت صحنه‌ی این فیلم دارم؛ با هم روی نیمکت کوتاهی نشسته‌اند، همگی سیاه‌پوش‌اند و اندوهگین؛ هریت مانند یک مُرده گریم شده و لباس پوشیده. ناگهان شروع می‌کنند روی نیمکت بالاوپایین جهیدن. نیمکت فنرهای محکمی دارد و چهار نفرشان می‌پرند بالاوپایین، به هم می‌خورند و از خنده غش می‌کنند. چه مجموعه‌ای از تجربه‌های زنانه و چه دستاورد حرفه‌ای بزرگی.

متن: تصویرها، اینگمار برگمان، ترجمه‌ی گلی امامی، نشر گیلگمش

#برگمان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

18 Oct, 09:29


تا آن‌جا که به یاد می‌آورم همیشه ترسی مخوف از مرگ همراهم بوده است. این وحشت در دوران نوجوانی و اوایل بیست‌سالگی به‌قدری بالا گرفت که غیرقابل‌تحمل بود.

این واقعیت که در روند مُردن دیگر وجود ندارم، که باید از دروازه‌های تاریک عبور کنم، که چیزهایی وجود دارند که از کنترل من خارج‌اند، که نمی‌توانم تنظیم یا پیش‌بینی‌شان کنم، منشأ وحشتی دائمی بود. و این‌که تمام شهامتم را گِرد آوردم و مرگ را به شکل دلقکی سفیدرو نشان دادم که گفت‌وگو می‌کرد، شطرنج بازی می‌کرد و رمزورازی هم نداشت، نخستین گام من در راه تلاش برای غلبه بر این وحشت عظیم بود.

متن: تصویرها، اینگمار برگمان، ترجمه‌ی گلی امامی، نشر گیلگمش

#برگمان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

17 Oct, 21:13


من فیلم‌های بدی ساخته‌ام که خودم دوست‌شان دارم، و فیلم‌های خوبی _ منظورم از نظر عینی است _ که نسبت به آن‌ها بی‌تفاوتم. احساسم درباره‌ی بقیه‌ی فیلم‌ها، به شکل مضحکی، بستگی به تغییر وضع روحی‌ام در لحظه دارد. گاهی پیش می‌آید که کسی می‌گوید، از فلان فیلم خیلی خوشم می‌آید که من هم بلافاصله خوشحال می‌شوم و تصمیم می‌گیرم که من هم واقعاً آن فیلم را دوست دارم.

متن: تصویرها، اینگمار برگمان، ترجمه‌ی گلی امامی، نشر گیلگمش

#برگمان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

16 Oct, 16:39


واقعیت این است که من همیشه در دوران کودکی‌ام زندگی می‌کنم، در آپارتمان‌های نیمه‌تاریک سرگردانم، در خیابان‌های بی‌سروصدای اوپسالا قدم می‌زنم، جلوِ کلبه‌ی تابستانی ایستاده‌ام و به صدای درخت غانی که دو تنه‌ی عظیم داشت گوش می‌دهم. با سرعتی گیج‌گننده حرکت می‌کنم. حقیقت این است که من مدام در رٶیایم زندگی می‌کنم، که بخش‌هایی از آن سر از واقعیت درمی‌آورند.

متن: تصویرها، اینگمار برگمان، ترجمه‌ی گلی امامی، نشر گیلگمش

#برگمان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

16 Oct, 16:38


امتیاز شاخص و نیز عدم‌امتیاز کارگردان بودن این است که نمی توانی کسی را جز خودت سرزنش کنی. تقریباً همه کسی را برای سرزنش کردن دارند. ولی کارگردان نه. آن‌ها صاحبِ امکان بی‌انتهای جعل واقعیت‌ها یا اعتقادات یا زندگی‌ها یا هر چه می‌خواهید بنامیدش، هستند. این تفکر غالب به من آرامش خاطر می‌دهد، آرامش خاطری تلخ و درعین‌حال کمی خشن.

متن: تصویرها، اینگمار برگمان، ترجمه‌ی گلی امامی، نشر گیلگمش

#برگمان

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

16 Oct, 16:25


برگمان از فرآیند کار لذت می‌برد. واکنش به فیلم‌هایش برایش اهمیتی نداشت. خوشش می‌آمد که تحسینش کنند، ولی همان‌طور که بارها به من گفته بود:《اگر فیلم‌هایم را دوست نداشته باشند ناراحت می‌شوم _ ولی فقط برای سی ثانیه.》فروش گیشه برایش مهم نبود، هر چند تهیه‌کنندگان و سرمایه‌گذاران، اولِ هفته اکران، گزارش فروش را به او می‌دادند، ولی از این گوش می‌شنید و از آن گوش به در می‌کرد. می‌گفت:《تا اواسط هفته، پیش‌گویی‌های خوش‌بینانه‌‌ی آن‌ها نقش بر آب می‌شود.》از تحسین منتقدان لذت می‌برد ولی حتی یک لحظه هم به آن نیاز نداشت، و درحالی‌که مایل بود تماشاگران کارش را دوست داشته باشند، هرگز فیلم‌هایش را برای آن‌ها آسان نمی‌کرد.
...
کارهای او عمیق‌ترین معضلات انسانیت را به چالش می‌کشید، و اغلبِ این اشعارِ سلولوییدی، بسیار عمیق از آب در می‌آمدند. اخلاق، عشق، هنر، سکوت خداوند، مشکلات روابط انسانی، رنجِ شک مذهبی، ازدواج‌های ناموفق و ناتوانی انسان‌ها برای ایجاد رابطه با یکدیگر.

با وجود این او مردی بود خونگرم، سرگرم‌کننده، شوخ‌طبع، بی‌اعتمادبه‌نفس نسبت به استعدادِ فوق‌العاده‌اش، و زن‌باره. ملاقات با او هیچ شباهتی نداشت به ورود ناگهانی به معبد بی‌نظیر موجودی خلاق، مقهورکننده، نابغه‌ای متفکر و درونگرا که افکار پیچیده‌ای را با لهجه‌ی سوئدی برای سرنوشت تیره‌وتار انسان در جهان ابراز می‌کرد. بیش‌تر به این شباهت داشت:《وودی، این خواب لوس را دیده‌ام که آمده‌ام سرِ صحنه برای ساختن یک فیلم ولی نمی دانم دوربین را کجا بکارم؛ جالب است که می‌دانم این کار را خوب بلدم و سال‌های سال آن را انجام داده‌ام. آیا تو هم از این خواب‌های پریشان می‌بینی؟》
...
از کارهای او آموختم که بهترین کاری که در لحظه از عهده‌اش برمی‌آیم، انجام بدهم و هرگز تسلیم دنیای احمقانه‌ی پُرفروش یا نفروش بودن یا نقشِ پُرزرق‌وبرق کارگردان نشوم؛ بلکه فیلمم را بسازم و بروم سراغ بعدی، برگمان در طول عمرش شصت فیلم ساخت. من سی‌ و هشت‌تا ساخته‌ام. اگر نتوانم به حد کیفیت آثار او برسم، دست‌کم شاید بتوانم به کمیت آن‌ها نزدیک شوم.

متن: مقدمه‌ی وودی آلن بر کتاب تصویرها نوشته‌ی اینگمار برگمان، ترجمه‌ی گلی امامی، نشر گیلگمش

#برگمان #وودی_آلن

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

15 Oct, 23:12


یکی از اطمینان‌های غم‌انگیزمان درباره‌ی مرگ این است که ما را از دوستانمان جدا می‌کند. مرگ جدایی عزیزان از همدیگر است. اگر کسی به حیات اخروی معتقد باشد این جدایی برایش موقتی است. سر تامس مور در شب اعدامش از برج لندن به دخترش مارگارت نوشت《خدانگهدار فرزند عزیزم و برایم دعا کن. من هم برای تو و تمام دوستانت دعا می‌کنم که باشد به شادی در بهشت با هم دیدار کنیم》. برای کسانی که توقع ندارند پس از مرگ بقا داشته باشند، این جدایی، جاودانی و بسیار دردناک‌تر است.

دکتر جانسون به خانم تریل گفت نباید برای مرگ دوستانمان تأسف بخوریم.《می‌دانید که ما باید از دوستانمان بیشتر عمر کنیم و گرنه دوستانمان باید از ما بیشتر عمر کنند؛ و من کسی را نمی‌بینم که درباره‌ی این انتخاب تردید کند》. جانسون اینجا در رقابت مرسالارانه برای عمرِ بیشتر افراط نمی‌کند. منظور او این بود که مرگ یک دوست، بازمانده را ماتم‌زده می‌کند و هر یک از ما باید ترجیح دهیم که بار این غم را بر دوش خود بیندازیم نه بر دوش دوستانمان.

فکر کنم اندک کسانی خواهان بردباری دکتر جانسون باشند. برای شرایط ما مناسب‌تر، این دو بیتی ساده‌ی امیلی دیکنسون است که سخن آخر را بر عهده‌اش می‌گذارم.


جدایی تمام چیزی است که از بهشت می‌دانیم
و تمام چیزی که از جهنم لازم داریم.


متن: از امپدوکلس تا ویتگنشتاین، جستارهایی تاریخی در فلسفه، آنتونی کنی، ترجمه‌ی رضا یعقوبی، نشر کتاب پارسه

#آنتونی_کنی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

15 Oct, 22:07


یک‌بار وقتی داشتم کتاب طلب خدا نوشته‌ی پل جانسون را می‌خواندم از او گله کردم که وجود خدا و آخرت را با هم یکی کرده است، پاسخ مشخصاً تند او این بود که علاقه‌ای به خدایی ندارد که هرگز قرار نیست ملاقاتش کند.

متن: از امپدوکلس تا ویتگنشتاین، جستارهایی تاریخی در فلسفه، آنتونی کنی، ترجمه‌ی رضا یعقوبی، نشر کتاب پارسه

#آنتونی_کنی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

15 Oct, 21:38


در حالت انتزاعی قابل تصور است که تمام نوع بشر باید در زمانی در آینده، دینی واحد اتخاذ کنند، یا می‌بایست در زمانی در گذشته اتخاذ می‌کردند. مسیحیان در بیشتر طول تاریخ خود، قصد داشتند تمام ملت‌ها را مسیحی کنند و برای تمام جهان مبلّغ می‌فرستادند که این کار را کنند. برخی اسلام‌گرایان امروز معتقدند که جهان فقط زمانی به صلح خواهد رسید که همه به دین اسلام درآیند. اما همه‌ی ما این را به‌عنوان یک واقعیت تاریخی می‌دانیم که دین‌های زیادی وجود دارند. به‌علاوه، اصول ادیان مختلف با همدیگر تضاد دارند. به دلیل این تضادها می‌دانیم که لااقل برخی عقاید دینی کاذب‌اند. بنابراین دین نمی‌تواند به آن وحدتی برسد که علم از آن برخوردار است.

متن: از امپدوکلس تا ویتگنشتاین، جستارهایی تاریخی در فلسفه، آنتونی کنی، ترجمه‌ی رضا یعقوبی، نشر کتاب پارسه

#آنتونی_کنی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

15 Oct, 11:26


تبیین غیردکارتی از ذهن چگونه خواهد بود؟ اگر ذهن، جوهر نیست پس چیست؟ ذهن یک قابلیت است (این به قول ویتگنشتاین یک اظهار نظر دستور زبانی است). ذهن یک توانایی جامع برای کسب توانایی‌هاست. یک قابلیت برای کسب مهارت‌های زبانی و نمادی‌ای است که خودشان نوع خاصی از توانایی‌اند. توانایی‌ها و قابلیت‌ها توسط دارندگان آن‌ها و به کار بردن آن‌ها فردیت می یابند اما از هر دوِ این‌ها مستقل‌اند. دارنده‌ی یک توانایی، چیزی است که آن توانایی را دارد: درباره‌ی ذهن، انسانی که آن ذهن مال اوست. من و نه ذهن من است که انگلیسی می‌داند و این توانایی را در نوشتن به‌ کار می‌برم. یک توانایی، حالتی کم‌وبیش ماندگار است ولی به کار بردن یک توانایی، رویدادی یا فرایندی با تاریخ مشخص خواهد بود.
...
یک توانایی، نه طول دارد نه عرض نه مکان. منظور این نیست که توانایی شبح‌گونه است: تواناییِ کلید درِ خانه‌ی من در باز کردن درِ خانه‌ی من، شئ ملموس نیست اما شبح هم نیست.
...
یکی گرفتن ذهن با مغز خطای مقوله‌ای است، چون مغز یک شئ مادی است و ذهن یک قابلیت است. ذهن، قابلیت کسب توانایی‌های عقلی است. دارنده‌ی قابلیت‌های ذهنی بشری، نه ذهن است نه مغز بلکه انسان است.

متن: از امپدوکلس تا ویتگنشتاین، جستارهایی تاریخی در فلسفه، آنتونی کنی، ترجمه‌ی رضا یعقوبی، نشر کتاب پارسه

#آنتونی_کنی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

15 Oct, 11:14


از نظر ارسطوئیان قبل از دکارت، ذهن یک قوه یا مجموعه‌ای از قوا بود، که انسان‌ها را از سایر حیوانات مجزا می‌کرد. حیوانات زبان‌بسته و انسان‌ها در توانایی‌ها و فعالیت‌های خاصی با هم مشترک‌اند: سگ‌ها، گاوها، خوک‌ها و انسان‌ها همگی می‌توانند ببینند و بشنوند، آن‌ها در قوای حسی با هم مشترک‌اند. ولی فقط انسان‌ها می‌توانند اندیشه‌های انتزاعی را بیندیشند و تصمیم‌های عقلانی بگیرند؛ انسان‌ها به خاطر داشتن عقل و اراده از سایر حیوانات مجزا می‌شدند، و این دو قوه بودند که اساساً ذهن را تشکیل می‌دادند. فعالیت عقلانی به معنای خاص غیرمادی بود، ولی ادراک حسی بدون جسم مادی غیرممکن بود.

از نظر دکارت و کسان بسیار دیگری بعد از او، مرز بین ذهن و ماده جای دیگری تعیین شده بود. آگاهی، و نه هوش یا عقلانیت بود که معیار تعریف‌کننده‌ی امر ذهنی بود. وقتی ذهن از این منظر دیده شود، قلمروی است که همه‌چیز در آن در دسترس درون‌بینی است: امر ذهنی نه‌تنها حاوی فهم و اراده‌ی بشری است، حاوی دیدن، شنیدن، رنج و لذت هم هست. این مفهوم از ذهن، با اینکه آن را دکارتی می‌نامم، نباید صرفاً گرایشی از فلسفه‌ی قاره‌ای دانسته شود: این مفهوم بین تجربه‌گرایان انگلیسی هم مشترک بود و امروز هم بین بسیاری از فلاسفه‌ی انگلیسی _ امریکایی مشترک است.

متن: از امپدوکلس تا ویتگنشتاین، جستارهایی تاریخی در فلسفه، آنتونی کنی، ترجمه‌ی رضا یعقوبی، نشر کتاب پارسه

#ارسطو #دکارت #آنتونی_کنی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

15 Oct, 10:56


روزی روزگاری دسته‌بندی گزاره‌ها کار آسانی بود. یک دسته گزاره‌های تحلیلی بودند که بر حسب معنایشان صادق بودند، و یک دسته گزاره‌های ترکیبی بودند که حاوی اطلاعاتی درباره‌ی جهان بودند. تمام گزاره‌های تحلیلی به نحو پیشینی دانسته می‌شدند؛ گزاره‌های تجربی، به نحو پسینی دانسته می‌شدند و همگی ترکیبی بودند. فلاسفه از روی احترام به کانت تحقیق می‌کردند که آیا گزاره‌ای هست که پیشینیِ ترکیبی باشد اما معمولاً این پرسش برای اینکه پاسخ منفی بگیرد طرح می‌شد.
...
کواین قبول نداشت که می‌توان تحلیلی بودن را بر حسب هم‌معنایی یا ضرورت تعریف کرد، و این فکر را رد می‌کرد که یک جمله در صورتی ترکیبی است که بشود از طریق تجربه تأیید یا تکذیبش کرد. او ادعا می‌کند که نه جمله‌های تک بلکه کل نظام‌ها _ که به یک‌اندازه شامل ریاضی و منطق و جغرافی و تاریخ می‌شوند _ تأیید یا تکذیب می‌شوند.《گزاره‌های ما درباره‌ی جهان بیرونی در دادگاه تجربه‌ی حسی حاضر می‌شوند، نه به صورت منفرد بلکه به‌عنوان یک پیکره‌ی متحد... برخورد با تجربه در حاشیه‌ی میدان موجب تعدیل دوباره درون میدان می‌شود. ارزش صدق‌ها باید روی برخی از گزاره‌های ما بازتوزیع شوند》. ما نمی‌توانیم دسته‌ای از گزاره‌های تحلیلی را مجزا کنیم که در هر صورت صادق بمانند؛ هیچ گزاره‌ای _ نه حتی یک قانون منطق _ نمی‌تواند کاملاً از بازبینی مصون بماند.

متن: از امپدوکلس تا ویتگنشتاین، جستارهایی تاریخی در فلسفه، آنتونی کنی، ترجمه‌ی رضا یعقوبی، نشر کتاب پارسه

#ویلارد_کواین #آنتونی_کنی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

14 Oct, 23:53


ما در فلسفه نتیجه‌گیری نمی‌کنیم.《ولی باید این‌طور باشد!》یک گزاره‌ی فلسفی نیست. فلسفه فقط چیزهایی را بیان می‌کند که همه اذعان دارند.

پژوهش‌های فلسفی، فقره‌ی ۵۹۹
...

فلسفه صرفاً همه‌چیز را پیش روی ما می‌گذارد، نه چیزی را تبیین می‌کند نه چیزی را استنتاج می‌کند. (پژوهش‌ها، فقره‌ی ۱۲۶)

...

روش درست در فلسفه درواقع از این قرار خواهد بود: چیزی نگوییم جز آنچه می‌توان گفت، یعنی گزاره‌های علم طبیعی _ یعنی چیزی که ربطی به فلسفه ندارد _ و بعد، هروقت کس دیگری بخواهد چیزی مابعد‌الطبیعی بگوید، برایش ثابت شود که در دادن معنا به نشانه‌های خاصی در گزاره‌‌اش ناموفق بوده است.

رساله
...


چرا ویتگنشتاین می‌گوید فلسفه نه استنتاج می‌کند نه نتیجه‌گیری؟ معتقدم دو دلیل دارد که مطابق‌اند با دو وظیفه‌ی متفاوت که ویتگنشتاین به فلسفه محول می‌کند. اولی، نگاه سلبی و درمانی داشتن به فلسفه است: حل مسائل فلسفی با منحل کردن اوهام فلسفی. دومی، وظیفه‌ی ایجابی‌تر آن است که به ما نگاهی کلی از کارکرد حقیقی زبان‌مان می‌دهد (دو وظیفه‌ای که البته هم‌پوشانی دارند). در هیچ‌یک از این فعالیت‌ها جایی برای استنتاج قیاسی، برای گرفتن نتیجه از مقدمه‌ها بر اساس قواعد منطقی نیست.

وظیفه‌ی سلبیِ فلسفه ویرانی توهم فلسفی است، ویرانی قلعه‌هایی که فلاسفه‌ی بد روی هوا ساخته‌اند. این همان وظیفه‌ای است که ویتگنشتاین آن را تبدیل بی‌معنای پنهان به بی‌معنای آشکار توصیف می‌کند (فقره‌ی ۴۶۴). دلیل اینکه اینجا جایی برای استنتاج قیاسی نیست، این است که جزم فیلسوف، گزاره‌ای اصیل نیست که بشود چیزهای دیگری از آن نتیجه گرفت، بلکه یک تکه‌ی بی‌معناست که جامه بدل کرده است. همان‌طور که در رساله گفته شد، داوری کردن درباره‌ی یک تکه‌ی بی‌معنا محال است: به همان اندازه محال که یک تکه‌ی بی‌معنا را مقدمه‌ی یک استدلال قرار دهیم.

متن: از امپدوکلس تا ویتگنشتاین، جستارهایی تاریخی در فلسفه، آنتونی کنی، ترجمه‌ی رضا یعقوبی، نشر کتاب پارسه

#ویتگنشتاین #آنتونی_کنی

@volupte

Volupté(جستارهایی درباره‌ی هنر و فرهنگ)

14 Oct, 17:27


بیشتر نوشته‌ها درباره‌ی اخلاق در جهان انگلیسی‌زبان امروز، درنهایت از نوشته‌های جرمی بنتام الهام می‌گیرند. او از طرفی پیامدگراست: هیچ شکلی از عمل مطلقاً به‌عنوان عمل غیراخلاقی نفی نمی‌شود، چون هدفی که به اندازه‌ی کافی تحمیلگر باشد می‌تواند شنیع‌ترین وسیله را توجیه کند. از طرفی هم احساس‌گرا است: معیار نهایی درست و غلط، رنج و لذت‌اند، که به شکل تجربه‌های خصوصی ادراک می‌شوند. از اینجا نتیجه می‌گیریم که حیوانات هم متعلق به همان جامعه‌ی اخلاقی انسان‌ها هستند، چون آن‌ها هم مثل ما می‌توانند رنج و لذت را احساس کنند. ولی جنین‌ها نمی‌توانند، چون آن‌ها اصلاً توانایی احساس کردن ندارند.

اخلاق آکوئیناس تضادی چشمگیر با این فایده‌گرایی مضر دارد. با اینکه محاسبه‌ی پیامدها در نظام آکوئیناس جای خودش را دارد، این کار را درون چارچوبی انجام می‌دهد که اعمال خاصی را به‌عنوان اعمالی مطلقاً ممنوع رد می‌کند. عقلانیت و نه احساس است که مشخصه‌ی انسان‌هاست، به نحوی که حیوانات هیچ بخشی از جامعه‌ی اخلاقی ما را تشکیل نمی‌دهند. قابلیت‌ها (قوه‌ها)ی یک موجود به اندازه‌ی تجربه‌هایش به ارزیابی ارزش اخلاقی آن ربط دارد، و باید راهنمای ما در تصمیم درباره‌ی نحوه‌ی رفتار با یک جنین باشند.

فقط کسانی که مثل آکوئیناس مسیحی باشند می‌توانند بر تمام نظام اخلاقی او با تأکید همزمانش بر فضایل اخلاقی و الهیاتی صحه بگذارند. اما تلقی او از فضایل اخلاقی و تحلیل او از اعمال و نیات آدمی، تحسین مخاطبان مذهبی و سکولارِ او را برمی‌انگیزد. جای تعجب ندارد، چون بیشتر بخش‌های اخلاقی کلیات الهیات مثل تفسیری بر اخلاق نیکوماخوس ارسطوی بی‌دین است.

متن: از امپدوکلس تا ویتگنشتاین، جستارهایی تاریخی در فلسفه، آنتونی کنی، ترجمه‌ی رضا یعقوبی، نشر کتاب پارسه

#جرمی_بنتام #آکوئیناس #ارسطو #آنتونی_کنی

@volupte