هرکدامِمان که سودای تغییری دارد، یا خیالی سترگ میپرورد – که دستِکم در عالمِ تصور، آرزویش بر قلوبِ جوان عیب نیست (ignoscendum est illud desiderium) – باید یک first reader/listener در زندگیاش باشد. کسی که همانقدر درست به او گوش کند که او خود میخواهد، همانقدر با درایت او را بخواند که گویی ipse dixit، و همانقدر دقیق و سلیس او را گزارش کند که از این تحلیل شدن، شرحهشرحه نشود که هیچ، حظِ ژرفی هم ببرد.
وگرنه کسان کارِ بزرگ هیچ نتوانند کردن. وگرنه آب از آب تکان نمیخورد. وگرنه اگر بنویسد همانقدر عادی و معناباخته خواهد نوشت که بقیه؛ همانقدر عادی همان حرفهایی را بلغور میکند که دیگران میگویند و چه نیازی اصلاً به بازگفتنشان باشد؟
هرکس که سودایی دارد، اگر این first reader یا first listener نباشدش، دو راه است که یا بلأخره به همان ورطهای میافتد که عوام میافتند، تلپ و تلپ؛ یا دائماً خودش را در وضعیتی schizophrenisch و خودسرزنشگرانه مییابد و هی خودش را selbst entwerten میکند.
اما وای اگر فرد آن یکنفرش را بیابد. همان یکنفر که اگر نمیبود، مولوی هم ایبسا مثنویای نمیسرود: “همچنان مقصودِ من زین مثنوی/ ای ضیاءالحق حسامالدین تویی.”
یا آن مِرسِن که دکارت در آثار نخستیناش، در واقع، فقط با او سخن میگفت. — cogito, sed cum amico.
همین یک یا نخست خوانندهٔ توست که سخنات را تر و تازه نگاه میدارد. اما اگر این یک، دو شد، و آن دو سه، و خودت را یافتی که داری هی با جمعیتی حرف میزنی که هرروز بزرگتر میشود آنوقت خودت را میبینی که خود و وجود و زبان و اندیشهات خوراکِ مگسها شدی. از ترسِآنکه یکوقت جمعیتی را متقاعد نکنی، میبینی زبانات چنان آلوده و چرک شده که بازار و کاسبی و دلالی میریزد از ناینایِ همان زبانی که روزی با بیهقی و ادیب و بزرگان ورزَش میدادی و فربهاش میکردی تا روزی کاری کنی همانقدر بزرگ.
به این شرط که البته آن یککس، کسی باشد واقعاً، و هرچه تو در اندیشهات پیش میروی تو را بیپیرایه بپاید، و اندیشهات را از جانِ صافاش عبور دهد، و جایِ جایاش نطقات را میشکافد و جایِ جایاش نطقات را سرِ-چه-بند میکند، یادآورِ آن حکمِ حکیمانه که: «دو چیز طیرهٔ عقل است: دم فرو بستن به وقتِ گفتن، و گفتن بهوقتِ خاموشی» – و من که لااقل طیرهٔ آن اولی را خوب چشیدهام این اخیر.
در جوامعِ متمدنِ نابَربَر، مثلاً وقتی کانت مینوشت یا هگل، اینها اصلاً و واقعاً داشتند با همان یک نفر حرف میزدند و پاسخِ همان یک را میدادند، و بعد آن یک نفر میشد یک Publikum philosophicum که متشکل بود از شمارِ مشخصی اهل و فحل، که میشدند یک جامعهٔ خاص؛ و مهماش این بود که زبانِ فردیتها unverfälscht و zukunftsweisend میماند.
روی هر برشی از تاریخ که میخواهی دست بگذار؛ خواهی دید خوانندگان و شنوندگان میخواستند همان چیزی را بشنوند و بخوانند که همیشه میخواندند و میشنیدند؛ جامعه همانی را میخواست باشد که بود؛ ناشر همانی را چاپ میکرد که میدانست میفروشد؛ کاسب همان جنسی را میآورد که میدانست میخرند. معلم همانی را پای تخته میگفت که دیروز و پریروز و دو سال پیش و ده سال پیش گفته بود و همه شنیده بودند و خوانده بودند و در یک کلاس دورِهم در خلسهٔ معرفتِ پیشدادهشدهٔ عوامانه میرفتند و دانشِ کپکزده اسنیف میکردند.
مگر آن فردیتها که به فردیتشان پشت نکردند و البته آن تکخواننده و تکشنوندهشان هم سروکلهاش پیدا شدهبود. هماو که زیر و روی تو را روایت میکند. همان حسامالدین که به برکت ِوجودش یک جهان از مثنوی میمِیخورد.
پس اولازهمه یا کاری نکن، یا کارِ بزرگ کن، رفیق؛ اما برای آن یک نفر، که او خودش tuba tua، صور و کرنای تو شود و صدایات را به گوشِ همانهایی برساند که اگر مستقیم با آنها سخن بگویی، زبانات را عادی و پوک میکنند، و روانات را mediocre et trivial، و اندیشهات را بسته و نوک-دماغ-دید.
~
خواستم گفته باشم من هم، به شکرانهٔ وجودِ نازنینِ چنینانی، از این پس بیشتر نطق میکنم با همین یکدوسه تن، صدالبته با یکیشان بیشتر؛ امید که زبانام از این انقیاد و لکنت رها شود.
~
To my inaugural reader.
Happy new year
وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَاني