صبور باش و انسان بمان،
حتی اگر جهانت را نمی بخشی،
حتی اگر دستانت زخمی اند و تهی
و بارها از میان خارها و سنگها خونین عبور کردهاند،
حتی اگر آسمان ِ آرزوهایت
در آتش ِ بیمهری و بیداد ِ کج مردمان ِ شهر خاکستر شده است
صبور باش و انسان بمان،
در هنگامهی دردها و تنهاییها،
در شبهای سیاه و بیستاره،
آنگاه که فریادت خاموش و نارَس مانده
و زخمت را کسی مرهم نیست
همان وقت که قلبت هنوز خدایی دارد و
امیدی هنوز در اعماق جانت نفس میکشد،
برای پناه ِ نگاهت به روزهایی که نیامده اند
وعبور ِ خندههایی که در پیچوتاب روزگار
بی معنا گم شده اند!
صبور باش و انسان بمان،
هرچند جهان اطرافت،
کوچکتر از آن باشد که دردهای تو را در خود جای دهد
و پژواک ِ قلب های هم جهانت
خاموشتر از آن که نالههایت را پاسخ دهد.
هرچند که نزدیک ترین دستانت ناتوان از دستگیری تو باشند
و چشمان ِ به ظاهر عاشقت روی برگردان رنج های تو،
حتی اگر تمامی باورهایت
در دیوارهای بلند شک و تردید زندانی شده باشند،
حتی اگر درخت آرزوهایت یکی یکی
پیش از طلوع همه ی بهاران خشکیده باشند!
صبور باش و انسان بمان
با دستانی که از نوازش رویاهای کودکیت خالیست،
با چشمانی که نور را دیگر باوری محکم ندارند،
با قلبی که حالا دگر هزاران تکه شده است از بی گناهی،
با گامهایی که دگر راه خانه را فراموش کرده اند،
چرا که شاید هنوز هم در انتهای این سفر
جرعهای از نگاه ِ دلگرم کننده بتوان پیدا کرد
که از زخمهایت خُنک و آرام عبور کند
و جانت را دوباره به سبزه و باران و رنگین کمان بسپارد.
صبور باش و انسان بمان
حتی اگر در این دشتستان پر از کوه اما خاموش
صدای تو هرگز پژواکی نشنیده باشد
و اندوه ِ تنهایی تو بر دوش هیچ آسمانِ وسیعی ننشیند
حتی اگر
هیچ کوه ِ بلندی ناله های تو را در دل خود جای ندهد
و مجبور باشی رو در روی کویرِ دوست
يکايک آواهای خراش را
سنگین و شکیب بر نفسهایت آوار کنی!
صبور باش و انسان بمان!
جان بر جان ِ استوار بگذار،
نفس بر نفس ِ آتشین،
در خاموشی اشکها
و در زیر خاکسترِ جانسوز ِ غربت
یقین بدان که
روزی گلستانی پرطراوت
از حجم ویرانهها و آتش پدیدخواهدآمد!
مجتبی دادوند
@Vkends