پرسه‌زنیِ اجتماعی @mirza_ehsan_alef Channel on Telegram

پرسه‌زنیِ اجتماعی

@mirza_ehsan_alef


یادداشت‌ها و جستارهای یک جامعه‌شناس

ارتباط:
@mirza_ehsan

حمایت از فعالیت:
https://hamibash.com/mirza_ehsan

پرسه‌زنیِ اجتماعی (Persian)

پرسه‌زنیِ اجتماعی یک کانال تلگرامی است که توسط کاربر mirza_ehsan_alef اداره می شود. این کانال به عنوان یک فضای یادداشت‌ها و جستارهای یک جامعه‌شناس شناخته شده است. اگر به بررسی مسائل اجتماعی و مطالب علمی و تحلیلی مرتبط با جامعه علاقه‌مندید، این کانال یک منبع ارزشمند برای شما خواهد بود. از طریق این کانال می توانید با نظرات و دیدگاه های جدیدی درباره مسائل اجتماعی آشنا شوید و به دنبال راه حل های مختلف برای چالش های امروز جامعه بگردید. برای ارتباط با مدیر کانال به نام mirza_ehsan می توانید از طریق تلگرام با او در ارتباط باشید. همچنین اگر مایل به حمایت مالی از فعالیت های این کانال هستید، می توانید از طریق https://hamibash.com/mirza_ehsan اقدام به ارسال حمایت مالی نمایید. پرسه‌زنیِ اجتماعی یک فضای مناسب برای گفتگو و تبادل نظر درباره مسائل جامعه است و با عضویت در این کانال می توانید به دنبال اطلاعات و دیدگاه های جدید بگردید.

پرسه‌زنیِ اجتماعی

03 Dec, 19:52


من عمیقاً گمان می‌کنم که در زمانه‌ی کنونی، به جای شجاعت، مشغولِ ترویجِ وقاحت هستیم! می‌دانم حرف زدن از حرمت و شرم و ادب و امثالهم چقدر خطرناک است و باعثِ چه سوتفاهم‌هایی می‌شود، ولی کمی به خودمان نگاه کنیم: در خیابان، راننده‌ها وقیح شده‌اند! در بازار، فروشنده و خریدار وقیح شده‌اند! در دوستی‌های‌مان، وقیح و نمک‌نشناس شده‌ایم! و در عشق ... آه که وقاحت چگونه عشق را به ابتذال می‌کشاند.

باید حرف بزنیم؛ زیرا سکوت‌مان باعث می‌شویم که وقاحت و سواستفاده، طبیعی و عادی تلقی بشود. باید شدیداً به این وضعیت معترض باشیم که برایِ موفق بودن، مجبوریم وقیح و پررو و گستاخ باشیم. باید دوباره به شجاعت رجوع کنیم زیرا زندگی، شجاعت می‌خواهد و نه وقاحت.

به همین دلایل در اینستاگرام کمی در مورد وقاحت و شجاعت حرف زدم:
https://www.instagram.com/reel/DDIIOEASwBC/?igsh=cTJyYnhyZmQwNnF5

پرسه‌زنیِ اجتماعی

01 Dec, 18:46


هر روز به قابلیت‌ها و آپشن‌های ماشین‌ها اضافه می‌شود و کمپانی‌ها مدام چیزِ جدیدی رو می‌کنند؛ ترمز اضطراری و رانندگیِ بینِ خطوط و پارکِ خودکار و غیره. قطعاً خوب است ولی به طور ضمنی داریم اعتراف می‌کنیم که انسان، به شدت تنبل یا احمق یا حواس‌پرت یا مجموعِ اینهاست! زیرا تمامِ این قابلیت‌ها، با همین پیشفرض‌ها ساخته شده‌اند. لذا این ماشین‌ها، اگر چه که نشانه‌ی پیشرفت فناوری هستند ولی عمیقاً گواهِ پسرفت انسان نیز هستند؛ به لطفِ این ماشین‌ها، رانندگی دیگر یک مهارت و توانایی نیست، مخصوصاً ماشین‌های تماماً اتوماتیک که اصلاً راننده ندارند.

این مثالِ ماشین و قابلیت‌هایش را زدم، زیرا برخی «جلساتِ کتابخوانی» برایِ من دقیقاً همین شکلی هستند. این جلسات، دقیقاً با این پیشفرض تشکیل می‌شوند که انسان، گاو است ولی دوست دارد که فرهیخته به نظر بیاید!

حولِ یک کتابِ عمومی جلسه می‌گذارند، در حالی که آن کتاب، عمومی‌ست و هر کسی می‌تواند کتاب را به تنهایی بخواند و بفهمد و تمام! یعنی خودِ نویسنده با این فرض نوشته که مخاطب، متخصص نیست؛ لذا ساده و روان حرفش را گفته و با انبوهی مثال‌های ساده، سعی کرده منظورش را منتقل کند.

بعد یک‌نفر (گاهاً دیده شده که چهار نفر با عناوینِ دهن‌پرکن) می‌آیند و جلسه‌ی کتابخوانیِ همان کتاب را برگزار می‌کنند؛ خب این یعنی چه؟ در بهترین حالت، پیشفرض این است که افرادِ شرکت‌کننده، حوصله‌ی تنهایی کتاب خواندن را ندارند؛ خب چه اصراری هست که اصلاً کتاب بخوانید؟! آهان، دوست دارید فرهیخته به نظر بیایید .‌‌.. .

پرسه‌زنیِ اجتماعی

26 Nov, 19:44


«خیلی بالایی داداش». این جمله، کامنت یک نفر بود وقتی که داشتم در اینستاگرام در موردِ تفاوت زنده بودن با زندگی کردن حرف می‌زدم. من حرف عجیبی نمی‌زدم و در وهم و رویا به سر نمی‌برم، ولی برایم قابل درک است که یک نفر با شنیدن حرف‌هایم، چنین واکنشی نشان بدهد و بگوید: خیلی بالایی داداش! متاسفانه آنچنان زندگی کردن را به زنده بودنِ صرف تقلیل داده‌ایم که دیگر زندگی کردن، گنگ و نامفهموم شده! آنچنان دست از زندگی کشیده‌ایم که دیگر حوصله‌ی حرف زدن در مورد چیستیِ زندگی را هم نداریم! آنچنان زندگی دور شده و فقط زنده‌ایم، که ... .

ولی من ترجیح می‌دهم به این وضعیت موجود، معترض باشم و در حد توانم، درمقابل رویه‌ی جاری، بیایستم؛ اسمش مبارزه‌ست یا «بالا بودن، اسمش اعتراض است یا خیالبافی، اسمش جنگیدن است یا جلب توجه، برایم مهم نیست! مهم این است که این چیزی که مشغولِ آن هستیم، هر چه هست جز زندگی. نه فقط در ایران و شرایطِ خاصش، بلکه اعتراض به کل روندِ بشرِ معاصر است که همه چیز را به «وسیله» تبدیل کرده و حالا انبوهی وسیله داریم، بدونِ آن که هدفی داشته باشیم! گویی وضعیت بشر کاملاً چرخیده؛ در گذشته انبوهی هدف بود و کمبود وسیله و حالا فراوانی وسیله‌ست و قحطی هدف.

القصه؛ لایو اینستاگرام را می‌توانید از طریق لینک زیر ببینید که در مورد تفاوتِ زنده بودن با زندگی کردن است:
لایو اینستاگرام

پی‌نوشت: از اینکه به اشتراک می‌گذارید، ممنونم.

پرسه‌زنیِ اجتماعی

25 Nov, 13:39


آهنگِ مرا ببخش از علیرضا قربانی، برایِ من به شدت دردناک است؛ به خاطر این که ترسیم کننده‌ی وضعیتی‌ست که در آن معشوق، نه از عاشق، بلکه از عشق ناامید شده و رفته! گویی از بس لافِ عشق را از انسانِ امروزی شنیده، که دیگر حرفِ عاشق را باور نمی‌کند؛ شاید هم باور می‌کند ولی آنچنان در رابطه‌هایِ قبلی (با انسان‌های امروزی) دچارِ زخم و درد و محنت و سرافکندگی شده، که دیگر قدرت و توانِ همسفر شدن با عاشق را ندارد و او را پس می‌زند؛ پس زدنی از سرِ ناامیدی و ناتوانی.

گویا این معشوقِ خسته از این روزگار، به عاشق توصیه کرده که: از عاشقی بگذر و به جایِ نثار کردنِ احساساتت، مانندِ بقیه به داد و ستد احساسات بپرداز! به همین خاطر عاشق می‌گوید: اگر به انتظار تو نشسته‌ام هنوز، به دیگری اگر که دل نبسته‌ام هنوز، ببخش! گویا معشوق فرموده که برو و به دیگری و دیگران مشغول شو.

انگار که این معشوق، ترجیح می‌دهد که تنها باشد واین خیلی دردناک است. مخصوصاً اگر به یاد بیاوریم که معشوق، در گذشته چه وضعیتی داشت. او عاشق‌کُش بود و به جایِ دود کردنِ اسپند، جان عاشقانش را به آتش می‌افکند. او بود که اگر به لطف می‌نواخت یا به قهر می‌گداخت، بهرحال عاشق معتقد بود که حتی دشنام از لبِ معشوق، همچون دعا خواهد بود! او آنچنان قدرتمند بود که عاشق با خودش عهد می‌بست که دل به هیچ پیوندی ندهد ولی او از راه می‌آمد و عاشق را در دام سلسله‌ی موهایش اسیر می‌کرد.

او عیار بود و راهزن و مهم‌تر از همه‌ی اینها، شهرآشوب بود و عقلِ ابزاری را به رقابت می‌طلبید. بازار، نمادِ عقل ابزاری و محاسبه‌گر است و معشوق با کرشمه‌ای، بازار ساحران را کساد می‌کرد؛ قدح به دست می‌گرفت و بازار بت‌ها را برهم می‌زد؛ او آنچنان بود که حتی بازارِ دخترانِ مصر را نیز از رونق می‌انداخت؛ او بود که در مواجهه با دلفریبانِ نباتی، با حسنِ خداداد می‌آمد!

اما اکنون، گویا که معشوق از معشوق بودن استعفا داده. همین. کدام عاشق، وضعیت دردناک‌تری دارد؟ عاشقی که معشوقش، عاشق‌کش است یا عاشقی که معشوقش، استعفا داده؟ سوالِ سختی‌ست و جواب با شما؛ اما من می‌دانم که کارِ عاشقِ کنونی، سخت‌تر و سنگین‌تر است. عاشقِ کنونی علاوه بر تمامِ وظایفِ عاشق گذشته، این وظیفه‌ی خطیر را نیز به عهده دارد که معشوق را دوباره به عشق امیدوار کند و این فوق‌العاده سخت است زیرا امید، فقط دادنی و یک‌طرفه نیست؛ بنزین نیست که در باکِ ماشین بریزیم و تمام.

امید مانندِ عشق (و سایر پدیده‌های انسانی)، دوجانبه‌ست. عاشق و معشوق با یکدیگر باید امید را بسازند و هم عاشق باید امید بدهد و هم معشوق باید امید را، فاعلانه قبول کند؛ و این یعنی که معشوق نیز باید گوشه‌ای از کار را بگیرد ولی همانطور که گفتم، انگار که معشوق خسته‌تر از آن است که بتواند چنین کاری را بکند. آیا عاشق خسته نیست؟

به گمانم عاشق شاید از معشوق هم خسته‌تر باشد؛ ولی تفاوتِ مهمی وجود دارد! بگذارید اینگونه بگویم که اگر به خودمان باشد، زود تسلیم می‌شویم؛ ولی اگر پایِ عزیزان‌مان وسط باشد، بیشتر می‌جنگیم. برایِ عاشقِ خسته، پایِ معشوق وسط است و همین باعث می‌شود که اگر چه خسته‌ست ولی به جنگ ادامه بدهد؛ اما برایِ معشوق چه؟ همانطور که گفتم، او استعفا داده و به تنهایی خو کرده!

عشق همیشه سخت بوده زیرا ماهیتاً دوجانبه است! من بهترین و شایسته‌ترین و خفن‌ترین نسخه‌ی خودم هم که باشم، باز هم بخشِ مهمی از ماجرا از دستِ من خارج است و به معشوق وابسته است و من نمی‌توانم یک‌جانبه، مهندسی بکنم. به قولِ صائب: بی‌کشش، کوششِ عاشق، به مقامی نرسد.

و حالا با معشوقی روبه‌رو هستیم که کرخت و بی‌حس شده؛ او گوش می‌کند و سر تکان می‌دهد و لبخند می‌زند ولی باور نمی‌کند، تکیه نمی‌کند و دل نمی‌بندد. دیگر خبری از کششِ عشوه‌گرانه‌ی مخصوصش نیست و صریحاً عاشق و حتی عشق را دفع می‌کند. این بحران مانند این است که در جهان‌بینیِ دینی، خدا از انسان ناامید شده باشد و بشر را رها کرده باشد و دیگر حرفِ هیچ بنده‌ای را گوش نکند.

چه باید کرد؟ به طرزِ عجیبی شاید بهترین کار، همین باشد که به انتخابِ معشوق، عاشقانه احترام بگذاریم؛ زیرا احترام، بنیادی‌ترین نیازِ معشوقی است که بارها توسطِ انسانِ امروزی موردِ سواستفاده قرار گرفته و زخم خورده. مانندِ این است که به جایِ منصرف کردنِ کسی که قصدِ خودکشی دارد، فقط به حرف‌هایش گوش کنیم و همین گوش کردنِ بدونِ هدف، باعث می‌شود که خودش از خودکشی منصرف شود! لذا اینک وظیفه‌ی عاشق، یک انفعالِ فاعلانه‌ست؛ به امید اینکه در این قمار، عشق معجزه‌ی خودش را انجام بدهد ...

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

18 Nov, 18:57


یکی از مسخره‌ترین پدیده‌های دنیای کنونی، پدیده‌ی «سخن بزرگان» است! جمله‌ای یا پاراگرافی از اندیشمند یا سخنوری به میان کشیده می‌شود و تمام؛ جایِ نقد و پرسش و چالش نیست. این جملات در واقع در یک نظامِ گسترده (مثلاً یک کتاب) مطرح می‌شوند و در آن نظام، معنای خاص خودشان را دارند؛ ولی انسانِ امروزی، اندیشه را با میدانِ میوه‌تره‌بار اشتباه گرفته!

او جملاتِ یک کتاب را، همچون پرتغال‌هایِ مستقلی می‌بیند که می‌شود به تنهایی استفاده کرد؛ و البته ویژگیِ پدیده‌ی سخن بزرگان همین است که در هر موقعیتی می‌توان به مثابه برگِ آس، رو کرد. مثلاً همین جا و در میانه‌ی این متن، می‌توانم از نیچه نقل کنم که خدا مرده است. خب؟ بعدش؟ که چی؟ چطور؟ چه ربطی به چه چیزی دارد؟

همه‌ی این سوالات کنار می‌روند و فقط یک فخرفروشیِ زبانی انجام می‌شود که نه گوینده دقیقاً می‌داند چه گفته و نه شنونده دقیقاً می‌فهمد که چه شنیده. زیرا در سخن بزرگان، تمامِ ارزشِ قضیه به آن بزرگی‌ست که از آن نقل می‌شود و نه آن چیزی که نقل می‌شود؛ به عبارتی تاکید روی بزرگان است و نه سخن. حاضرم شرط ببندم که اکثریتِ کسانی که سخنان بزرگان را استفاده می‌کنند، اصلاً نمی‌دانند آن جمله در چه موقعیتی و بر چه اساسی مطرح شده؟ نمی‌دانند آن جمله، در کدام اثر آمده و چه هدفی داشته؟ و حتی نمی‌دانند که اصلاً آن جمله، یعنی چه؟

در مقابل این پدیده، پدیده‌ی دیگری هم از گذشته وجود داشته به نام «ضرب‌المثل»! ضرب‌المثل‌ها اگر چه که در واقعیت از جایی آمده‌اند و گوینده‌ای داشته‌اند، ولی یک پدیده‌ی کاملاً دموکراتیک و مردمی هستند. برای اینکه یک گزاره تبدیل به ضرب‌المثل بشود، بایستی مخاطبان و افرادِ جامعه آن گزاره را فهم می‌کردند و ایضاً آن گزاره را موردِ قضاوت قرار می‌دادند که آیا اصلاً درست هست یا نه؟

همچنین برخلافِ سخن بزرگان که هر جایی می‌توان آنها را پهن کرد، ضرب‌المثل‌ها به شدت موقعیت‌محور هستند و در هر جایی نمی‌توان هر ضرب‌المثل را به کار برد؛ این یعنی که فهمِ گوینده و شنونده بیش از پیش درگیر می‌شود.

همچنین برخلافِ سخن بزرگان که تکه پاره هستند و هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند، ضرب‌المثل‌ها به خاطر این که موقعیت‌محور هستند به صورت مجموعه ظاهر می‌شوند؛ جایی می‌گوید دیگی که برایِ من نجوشد فلان، و جایی می‌گوید تو نیکی میکن و فلان. نمی‌توان یکی از اینها را برداشت و بر اساسِ آن، تمام جامعه را قضاوت کرد! چنین کاری مانندِ این است که یک بیتِ حافظ را برداریم و در مورد کلِ دیوانِ او قضاوت کنیم؛ اما نه. کسی که با حافظ دمخور است، ابیاتِ او را در کلیتِ دیوان او معنا می‌کند و انسانی که با ضرب‌المثل زندگی می‌کند، همینگونه رفتار می‌کند و با مجموعه‌ای از ضرب‌المثل‌ها زیست می‌کند. این هم تفاوتِ مهمی‌ست؛ همین که ضرب‌المثل‌ها در بطنِ زندگی جای دارند و زیست می‌شوند در حالی که سخنِ بزرگان، معمولاً برای تفاخرِ زبانی‌ست و نهایتاً با یک لایک قضیه تمام می‌شود و خبری از زیستنِ آن جمله نیست.

اصلِ ماجرا همین است که ضرب‌المثل‌ها از یک فرایندِ گسترده‌ی دموکراتیک اجتماعی عبور می‌کنند و نماینده‌ی شعورِ جمعی هستند و برخلافِ سخن بزرگان، ضرب‌المثل‌ها ارزشِ خودشان را از گوینده دریافت نمی‌کنند؛ بلکه بایستی رویِ پایِ خودشان بیایستند و معنایِ خودشان را به مخاطب عرضه کنند و فهم و فکر مخاطب را درگیر کنند.

پی‌نوشت: ذکر این نکته مهم است که قطعاً من با بزرگان و اندیشمندان مشکلی ندارم؛ بلکه مشکلم با نحوه‌ی برخوردِ اینستاگرامی و گلچین کردنِ جملات‌شان است.

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

02 Nov, 14:11


بعضی‌ها ادعا می‌کنند که «فردگرا» هستند ولی در حقیقت «نفرگرا» هستند؛ یعنی اگر ازشان در مورد تعریف فرد و فردیت بپرسیم، اگر ازشان بخواهیم که فرد را تعریف کنند و بگویند که این فرد، از کجا آمده و چطور به وجود می‌آید، اگر ازشان بخواهیم که زمان تبدیل شدنِ «یک آدم» به «یک فرد» را تعیین بکنند، اگر ازشان بپرسیم که روابطِ شخص، داخلِ فرد قرار می‌گیرد یا خارج از آن، اگر ازشان بپرسیم مرزِ فرد کجاست و محدوده‌اش چگونه تعیین می‌شود، لال می‌شوند و معمولاً فرار رو به جلو می‌کنند! این افراد در مواجهه با چنین سوالاتی، برایِ تعریف فرد خواهند گفت: فرد دیگه! من! تو! او! فرد دیگه! به همین خاطر معتقدم که این افراد، نفرگرا هستند؛ نفر، واحدِ شمارش انسان (و البته شتر) است و این افراد، نهایتِ فهم‌شان از فرد و فردگرایی، همین نفر است!

مشکلِ این افراد این است که نقطه‌ی شروعِ فکرشان، بعد از نفرگرایی قرار دارد؛ زیرا به خیالِ خودشان، فرد یک مقوله‌ی بدیهی و مشخص است که نیازی به واکاوی ندارد! به همین دلیل به سوالاتی که مطرح کردم، اساساً نمی‌توانند فکر کنند. به این فکر نمی‌کنند که این فرد، چه نسبتی با مرگ دارد؟ آیا پس از مرگ، همچنان فرد است یا مرگ، پایانی بر فرد بودنِ شخص است؟ و انبوهی سوال دیگر که می‌توان از فردگرایی پرسید و نفرگراییِ درونش را نمایان کرد.

با همه‌ی این احوالات و مسخره‌بازی‌ها، باید بگویم که نفرگرایی (و حتی فردگرایی) نه پیچیده است و نه جدید! اما طرفدارانش یک‌جور وانمود می‌کنند که انگار در زمانه‌ای که همه باور دارند زمین تخت است، این افراد پیام‌آورانِ فیزیکِ کوانتوم هستند! نه والا؛ نفرگراییِ خودمحورانه، از زمانی که بشر رویِ زمین پا نهاد، وجود داشته و تقریباً تمامِ جوامع، از این مقوله اطلاع داشتند و به شیوه‌های گوناگون، نسبت به آن هشدار می‌داند؛ در سطحی فردی نیز، هر بچه‌ی پنج ساله‌ای هم فردگراست و هر انسانی که می‌خواهد مسئله‌ی انسانی را تحلیل کند، اولین(و ایضاً ساده‌ترین و معمولاً اشتباه‌ترین) راه‌حلش از فردگرایی عبور می‌کند! اما چه چیز در این عصر، جدید است؟ این امر جدید است که لباسِ فضیلت و فرهیختگی و روشنفکری بر تنِ فردگراییِ نفرمحور کرده‌اند ‌... .

همه‌ی اینها را ذکر کردم که بگویم جلویِ یک جامعه‌شناس، هیچ اشکالی ندارد که از فردگرایی و امثالهم سخن بگویید؛ ولی جانِ ما طوری حرف نزنید که انگار منِ جامعه‌شناس، هیچ شناختی از این مقولات ندارم و انگاری مرا از غارِ افلاطونی بیرون کشیده‌اید و با نورِ خورشید فردگرایی می‌خواهید تطهیرم کنید!

باز هم تاکید کنم که من، اگر چه مشکلاتِ زیادی با نفرگراییِ عام و فردگراییِ خاص دارم، ولی در این متن، حرفِ اصلی این است که لطفاً فکر نکنید که این مقولات، آخرین دستاوردهایِ بشری هستند که فقط عده‌ی معدودی از آن باخبرند!! تفاوت در نادانی و دانایی در این مقولات نیست؛ بلکه تفاوت در نقطه‌ی شروعِ فکر کردن است که آیا از این مقولات شروع می‌شود یا قبل‌تر از فردگرایی هم چیزهایی هست که می‌توانیم از آنها شروع کنیم و می‌توانیم بپرسیم که فرد، از کجا آمده و چگونه تبدیل به فرد می‌شود؟

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

01 Nov, 12:15


بنده‌خدایی، از خوابیدنِ خودش فیلم گرفته و فیلم را هیجان‌انگیز و رعب‌آور توصیف کرده و فرموده که چیزی را دیده (خوابیدنش) که تصوری ازش نداشته! و گمان می‌کند که چه حرکتِ خفنی انجام داده که هشتگ زده تجربه!

ابتدایی‌ترین سوال این است که مگر دیگرانِ خوابیده را ندیده؟! زیرا در حالتِ خواب، از نظرِ ظاهری تقریباً یکسان می‌شویم و تمایزاتِ فردی‌مان، حداقل در ظاهر کنار می‌رود و می‌توانیم از دیدنِ خوابیدنِ دیگران، به طورِ غیرمستقیم خوابیدنِ خودمان را «تصور» کنیم! حال این سوال مطرح است که چرا این بنده‌خدا، تصوری از خوابیدنِ خودش ندارد؟

زیرا در خودشیفتگیِ توخالیِ این موجود، خوابیدنِ خودش، چیزِ متمایزی از خوابیدنِ دیگران است! این تمایز، برخواسته از قداستِ خود است و همین قداست، مانع می‌شود که به طور غیرمستقیم و به کمکِ دیگرانِ خوابیده، خوابیدنِ خود را تصور کرد؛ زیرا فقط خود مقدس و باارزش است و دیگران، در بهترین حالت نامقدس و در ساده‌ترین حالت، پست و بی‌ارزش هستند و تبعاً از امورِ پستِ نامقدس، نمی‌توان به طور غیرمستقیم به امرِ مقدس رسید!

لذا این موجودِ خودشیفته، اساساً قابلیتِ فهم «تجربه‌ی غیرمستقیم» را ندارد؛ آن هم در مقوله‌ای ساده مثل ظاهر خواب! به عبارتی این موجود قدرتِ تفکرِ تعمیمی ندارد که از دیدنِ دیگران، به خودش پل بزند. این ناتوانی، نشانه‌ی شدتِ خودشیفتگیِ اوست و این شدت، نشانه‌ی توخالی بودنِ این خودشیفتگی‌ست که تبدیل به عقده شده؛ عقده‌ای که حتی در ظاهرِ خوابیدن نیز باید خودش را بروز بدهد و خود را مقدس بداند!

عدمِ فهمِ تجربه‌ی غیرمستقیم، در زبان‌نفهمی این آدم نمود پیدا می‌کند! آن هشتگِ تجربه، شیک کردنِ همین زبان‌نفهمی است؛ بدین معنا که اگر این موجود، در حالِ ارتکاب اشتباهی باشد و دیگران به او هشدار بدهند که «فلانی، من همین مسیرِ کنونی تو را طی کردم و نتیجه‌ش بد شد»، این موجود گوشش بدهکار نیست و معتقد است که حتماً باید خودش تجربه کند! او باید به چشمِ خودش ببیند زیرا به خاطر خودشیفتگی، نمی‌تواند از چشمِ دیگران ببیند؛ و البته از چشم‌هایش خودش هم فقط تا نوکِ دماغش را می‌بیند زیرا همانطور که ذکر شد، قدرتِ تفکرِ تعمیمی ندارد که بتواند از حال به آینده پل بزند.

و البته واژه‌ی تجربه، برای این موجود فقط یک راهِ فرار است!وگرنه کجایِ دیدنِ فیلمِ خوابیدنِ خودمان، تجربه است؟! اینکه شخص ادعا می‌کند این فیلم هیجان‌انگیز و رعب‌آور بوده، برایِ من یادآور آن لطیفه‌ای است که یکی داشته با خر، تخته‌نرد بازی می‌کرده و دیگران بهش گفته‌اند که حریفت خر است! او در جواب گفته آنقدرها هم خر نیست چون دو بر هیچ، جلوست ... .

البته این امکان هم وجود دارد که زندگیِ بیداریِ این موجود، آنچنان پوچ و تهی شده، که مجبور است برای حرف زدن، از خوابیدنش مایه بگذارید.

و در نهایت جالب است که این موجود، ترجیح می‌دهد از چشم‌هایِ موبایلش به خودش نگاه کند! و در حالی که این مشاهده هم غیرمستقیم و با واسطه محسوب می‌شود، ولی برایِ او «معتبرتر» از نگاه‌های دیگران است. زیرا اولاً نگاهِ دیگران، قابل کنترل نیست و هر لحظه ممکن است چیزی را ببیند که باعث رسوایی این موجود بشود؛ و در ثانی، نگاهِ دیگران، همراه با قضاوت است. و این موجود نه به خاطر اینکه خودش را مقدس می‌داند، بلکه دقیقاً برعکس، به خاطر حقارتش از دیگران و نگاه‌شان فرار می‌کند و ترجیح می‌دهد از چشمِ موبایلش به خودش نگاه کند؛ چشمی که هم قابل کنترل است و هم قضاوت نمی‌کند و حتی می‌تواند «تصویرِ خوشایندِ فیلترشده‌ای» بدهد.

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

26 Oct, 14:16


چند وقت پیش، مسافری داشتم که وقتی به مبدا رسیدم، با سیگاری در دست ازم پرسید: میشه تو ماشین سیگار کشید؟ وقتی جواب منفی دادم، «طلبکارانه» گفت: مگه پمپ بنزینه؟ و یک کام از سیگارش گرفت و انداختش و سوار شد و «حق به جانب» گفت: باید فقط تو پمپ بنزین سیگار کشیدن ممنوع باشه!

با توجه به تاکید دوباره‌اش، به گمانم این موجود، فقط در صورتی قبول می‌کند «کارِ دلخواهش» را انجام ندهد، که پیامدش یک آتش‌سوزیِ بزرگ و قریب‌الوقوع باشد. باید حتماً فاجعه‌ای «بزرگ» و «نزدیک» و «سریع» باشد تا بفهمد که فلان کارش اگرچه دلخواهِ اوست، ولی اشتباه است و در نتیجه مختارانه، از انجام کارش منصرف شود!

گویا هر سه شرطِ فاجعه، لازم است؛ باید بزرگ باشد زیرا او حواس‌پرت است و نمی‌تواند توجه‌ش را خودش کنترل کند، باید نزدیک باشد زیرا او کوته‌بین است و نمی‌تواند دوراندیش باشد، باید سریع باشد زیرا او کم‌حوصله‌ست و نمی‌تواند فرایندها را دنبال کند.

این در حالی‌ست که فاجعه، معمولاً برعکس است: فاجعه، جزء به جزء پیش می‌رود و صبورانه و آهسته در فرایندها رخنه می‌کند و برایِ نازل شدن بر سر انسان، عجله ندارد! دقیقاً به خاطر همین تضادِ بین «هستیِ انسانِ امروزی» و «هستیِ فاجعه» است که در عصر فجایع زندگی می‌کنیم: از فجایعِ کلان مانند تغییرات اقلیمی تا فجایعِ روزمره مانند نارفیقی. فاجعه‌ای به سادگی و دردناکی از بین رفتنِ عشق و علاقه که یک روز بیدار می‌شویم و می‌بینیم که دوستش نداریم یا دوست‌مان ندارد؛ این فاجعه، آهسته آهسته تکمیل می‌شود.

ما به غلط گمان می‌کنیم که فاجعه، باید بزرگ و عظیم و ناگهانی‌ باشد؛ این گمانِ غلط، برخواسته از خودشیفتگیِ متوهمانه‌ای‌ست که خود را مرکز جهان می‌دانیم و فکر می‌کنیم زمانِ باخبر شدنِ ما از فاجعه، همان زمانی‌ست که فاجعه رقم خورده؛ این قضیه مانندِ این است که زمانِ شنیدنِ صدایِ صاعقه‌ای در دوردست را، زمانِ وقوعِ واقعیِ صاعقه بدانیم! به راستی ما از کِی، اینچنین گوش به زنگ بوده‌ایم؟!

نه فقط ما انسان‌های امروزی، بلکه گذشتگان نیز گوش به زنگ نبودند؛ تفاوت اینجاست که گذشتگان، این ویژگیِ انسان را می‌شناختند و لذا سعی می‌کردند که تمهیداتی (چه فردی و چه جمعی) برایِ آن فراهم کنند. شاید بتوانیم اینگونه بگوییم که گذشتگان برایِ «روزِ مبادا» زندگی می‌کردند: روزی که مبادا بیاید ولی می‌آید! اعتقاد به روزِ مبادا، نشانه‌ی همین است که من مرکزِ جهان نیستم و جهان بر اساسِ آرزوها و رویاهای من پیش نمی‌رود.

ولی ما، از یکسو به غرورمان برمی‌خورد که قبول کنیم گوش به زنگ نیستیم، و از یکسو، تواناییِ پذیرشِ این مسئولیتِ عامدانه را نداریم که برایِ گوش به زنگ بودن (توجه کردن و دوراندیشی و ...) تلاشی بکنیم و تمهیداتی فراهم کنیم. در نتیجه از فاجعه، هیولایی می‌سازیم که ناگهان می‌آید و لذا ما به جایِ کسی که کودکانه اهمال‌کاری کرده، تبدیل به «قربانیِ مظلوم» می‌شویم. و حتی همین ژستِ قربانی بودن نیز، تاییدِ مضاعفی بر خودشیفتگیِ خودمحورانه‌ی انسانِ امروزی‌ست.

با این پرسش تمام کنیم: گذشتگان برایِ روز مبادا زندگی می‌کردند، ما برایِ چه روزی زندگی می‌کنیم؟ روزِ بادا؟ طنز تلخِ ماجرا اینجاست که به گمانم، این گذشتگان بودند که علاوه بر روزِ مبادا، ایضاً به روزِ بادا نیز توجه داشتند! ما برایِ شب زندگی می‌کنیم؛ شبی خالی که نه ترسناک است و نه زیبا، بلکه حوصله‌مان را سر می‌برد.

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

21 Oct, 16:34


یکی از درس‌های رانندگی، این است که باید قاطعانه تصمیم بگیری؛ مخصوصاً برایِ نرفتن! مثلاً در تقاطع هستیم و ماشینی در حال نزدیک شدن است، برویم؟ نرویم؟ آیا آنقدر فرصت هست که عبور کنیم؟ اگر قصدِ عبور کنم، ماشینِ دوم ترمز خواهد کرد؟ و انبوهی سوال دیگر که البته به شکل تأملی و آگاهانه، نیست! اما فارغ از نحوه‌ی وقوعِ این پرسش‌های تردید آمیز، هر تصمیمی که گرفتی، باید قاطعانه رویِ آن تصمیم بمانی؛ مخصوصاً اگر تصمیمت این باشد که صبر کنی تا آن ماشین عبور کند!

اما بسیاری از افراد، اینگونه نیستند. فرصتِ عبور را دارند، ولی به هر دلیلی تصمیم می‌گیرند که عبور نکنند؛ بعد که چند لحظه‌ای می‌گذرد، می‌فهمند که «آن زمان» فرصت عبور را داشته‌اند و اشتباه تصمیم گرفتند و به همین خاطر تصمیم‌شان را تغییر می‌دهند و در «این زمان»، که طبعاً آن ماشینِ دوم، نزدیک‌تر شده و اتفاقاً نباید عبور کرد، تصمیم می‌گیرند که عبور کنند! به عبارتی در «این زمان»، بر مبنایِ «آن زمان»، اقدام می‌کنند؛ به عبارتی می‌خواهند اشتباهِ آن زمان را با اشتباهِ این زمان جبران کنند!

برایِ اینکه عمقِ قضیه را درک کنیم، باید به نگاهِ ماشین دوم هم توجه کنیم! او از دور می‌آید و در وهله‌ی نخست می‌بیند که ما اگر چه فرصت عبور داشتیم (یا نداشتیم) ولی توقف کردیم و کاملاً حق دارد که نتیجه بگیرد که ما به توقف‌مان ادامه خواهیم داد تا او عبور کند؛ بر اساس همین نتیجه‌گیری، با خیال آسوده‌تر و احتیاطِ کمتری، به رانندگی ادامه می‌دهد و شاید بیشتر هم گاز بدهد! در مجموعِ این شرایط، افزایش احتمالِ تصادف به خاطرِ عدم قاطعیت آن راننده، مبرهن و واضح است.

بگذارید اینگونه بگویم: من اگر در جایگاهِ ماشین دوم باشم و حق تقدم هم با من باشد و برایِ ماشین فرصتِ عبور فراهم نباشد، ترجیح می‌دهم که او قاطعانه تصمیم بگیرد که عبور کند به جایِ اینکه با عدم قطعیت، تصمیمش را هی عوض کند! چرا؟ چون در حالتی که قاطعانه و طلبکارانه تصمیم به عبور بگیرد، من می‌فهمم که او «گاو» است و اگر چه که آزار دهنده است ولی بهرحال «تکلیف مشخص است» و وضعیت اگر چه که «زشت» است ولی بهرحال «واضح» است؛ همه‌ی اینها یعنی که من هم می‌توانم بنا به صلاحدید و معیارهای خودم، تصمیمِ قاطعی بگیرم: ترمز کنم «یا» بوق بزنم «یا» بیشتر گاز بدهم و از حقم دفاع کنم «یا» حتی قاطعانه، به استقبال تصادف بروم!

اما اگر او قاطع نباشد، شاید گاو نباشد، ولی چیست؟! مجهول و نامعلوم و گنگ! و این گنگی، به وضعیت نیز تسری پیدا می‌کند و برای من هم قضیه گنگ می‌شود. در این وضعیت، باید همزمان گاز بدهم «و» حواسم به ترمز هم باشد «و» دستم روی بوق آماده باشد «و» ... .

شما را نمی‌دانم، ولی من راننده‌ی گاو را به چنین راننده‌ای ترجیح می‌دهم. اینها را گفتم، چون این قضیه‌ی عدم قاطعیت، فقط از جانب راننده‌ها نیست؛ بلکه از سویِ عابر پیاده هم رخ می‌دهد. و ایضاً فقط در مورد رانندگی نیست، بلکه در سایر جنبه‌های زندگیِ امروزی نیز رخ می‌دهد.

انسانِ امروزی، تصمیم‌هایش ناپایدار است و پایِ تصمیم‌هایش نمی‌ماند؛ چه در انتخابِ اصولِ اخلاقی و چه در انتخابِ سفارشِ کافه‌اش! نصفه و نیمه، فقط «انگولک» می‌کند و بینِ چیزهای گوناگون، تلو تلو می‌خورد و اسمِ این حرکتِ بی‌مقصد را می‌گذارد آزادی!

این موجود، توانِ پذیرشِ اشتباهش را ندارد و مسئولیتِ تصمیمِ اشتباهش را نمی‌پذیرد. لذا به جایِ آن که اشتباهش را «هضم» کند و از آن «درس» بگیرد (اساساً در این مسلکِ انگولک کردن، چیزی برایِ هضم کردن و درس گرفتن وجود ندارد)، در عوض مدام تصمیمش را تغییر می‌دهد و به طرزِ فاجعه‌باری، می‌خواهد اشتباه را با اشتباه جبران کند.

ما در این زمانه، قاطعیت را از ترسِ اینکه متعصب و دگم بشویم (مصداقِ راننده‌ی گاو در حوزه‌ی ذهن و نظروزی)، کنار گذاشته‌ایم و بر عدمِ قضاوت تاکید می‌کنیم و این را فضیلت را می‌دانیم که به رویِ همه‌ی گزینه‌ها، گشوده باشیم و همه‌چیز را انگولک کنیم و اسمش را «تجربه‌گرایی» بگذاریم؛ محصولِ این ژست‌ها، چه موجودی شده؟ قطعاً موجودی که گاو نیست، ولی چه هست؟ به گمانم یک موجودِ بی‌ثابت و توخالی که تنها افتخارش همین است که گاو نیست ولی خودش هم نمی‌داند که چه چیز هست! به عبارتی حتی خودش هم تکلیفش را با خودش مشخص نیست و نشانه‌اش همین است که حتی در انتخاب از منویِ کافه نیز، نمی‌تواند قاطعانه تصمیم بگیرد ...

خلاصه کنم؛ برایِ من، انسانِ متعصبِ دگم، با ارزش‌تر از انسانِ امروزی‌ست! زیرا تکلیفم با انسانِ متعصب مشخص است؛ می‌توانم بشناسمش و با او مخالفت کنم و در مقابلش بیایستم و به جنگ و نقد بپردازم! ولی انسانِ امروزی، مانندِ باد است؛ و البته در توهماتش فکر می‌کند که طوفان است!

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

04 Oct, 17:45


در جلسه‌ی آخر جامعه‌شناسی روزمره، بحث به این پرسش رسید که آیا مجازیم که حالِ بدمان را با دیگران به اشتراک بگذاریم؟ مخصوصاً زمانی که بدانیم کمکی از دست دیگران برنمی‌آید؟ اکثر افراد معتقد بودند که خیر؛ زیرا فقط باعث می‌شویم که حالِ دیگران هم بد بشود. اما مسئله‌ی من دقیقاً همین جاست که خب چه اشکالی دارد؟ و حتی چرا نباید حالِ یکدیگر را بد کنیم؟! چرا به‌گونه‌ای برخورد می‌کنیم که انگار این امر، یک گناهِ کبیره‌ی نابخشودنی‌ست؟

برایِ فهم بهتر، بگذارید قضیه را برعکس کنیم: آیا انتظار داریم که عزیزان و دوستان‌مان، حالِ بدشان را با ما به اشتراک بگذارند؟ اگر دچار بحران و مسئله‌ای شدند با ما به اشتراک بگذارند؟ حتی اگر کمکی از دست‌مان هم برنمی‌آمد، باز هم مایل هستیم که با ما به اشتراک بگذارند؟ قطعاً از دیدنِ حالِ بدِ عزیزمان، دلگیر خواهیم شد؛ اما دلگیرِ شدنِ ما مهم‌تر است یا حالِ بدِ آن عزیز؟ اگر آن عزیز، مسئله و بحرانش را به اشتراک نگذارد و ما بی‌خبر بمانیم، تبعاً دلگیر نمی‌شویم؛ اما آیا این دلگیر نشدن، ارزشش را دارد؟

و حتی می‌توان مسئله را اینگونه بازنویسی کرد که دوستی و صمیمت و مودت و امثالهم، برایِ چیست؟! مگر غیر از این است که تمام این امور، تمهیداتی برایِ مسائل زندگی هستند؟!

به همین خاطر فکر می‌کنم که اتفاقاً وقتی که حالِ بدمان را با یکدیگر به اشتراک می‌گذاریم و وقتی که پذیرایِ حالِ بدِ یکدیگر می‌شویم، به طور ضمنی نشان می‌دهیم که چه جایگاهی برای هم قائل هستیم! به عبارتی، حالِ بدمان می‌تواند راهنمایِ ما باشد: با چه کسی می‌توانم این حال را به اشتراک بگذارم؟ یا شنوایِ درد و رنجِ چه کسی خواهم بود؟ آن کس، دوستِ واقعی خواهد بود.

اما متاسفانه در زمانه‌ی روابطِ سطحی زندگی می‌کنیم؛ روابطی که نه فضایِ کافی برایِ اشتراک گذاریِ حالِ بدمان را دارند و نه استحکامِ لازم را! ولی به جایِ اعتراف به اینکه روابط‌مان سطحی‌ست، فرارِ رو به جلو می‌کنیم و اینگونه تظاهر می‌کنیم که اساساً نباید حالِ بدمان را با یکدیگر به اشتراک بگذاریم! این یک ظاهرِسازیِ پوچ و دروغین است؛ این، فردگراییِ افراطی و انحصارطلبانه‌ست که حتی درد و رنج را نیز خصوصی تلقی می‌کند.

پیامدِ این فرارها و ظاهرسازی‌ها و فردگراییِ افراطی، حجمِ انبوهِ آدم‌هایی‌ست که حالِ بدشان را به جایِ اینکه در تعاملاتِ واقعی و با عزیزانِ واقعی به اشتراک بگذارند، در فضایِ مجازی و با کاربرهایِ ناشناخته به اشتراک می‌گذارند! ما اینک از کانال‌های تلگرامی و صفحات اینستاگرامیِ یکدیگر متوجه می‌شویم که حالِ عزیزان‌مان بد است و خودمان نیز از این طریق، به دیگران اطلاع‌رسانی می‌کنیم.

در این شرایط، حالِ بدمان دیگر نمی‌تواند راهنمایِ ما باشد؛ زیرا این نحوه‌ی اشتراک گذاریِ عام و بی‌قید، حرمتِ رنج و درد را نگه نمی‌دارد! ما دیگر از خود نمی‌پرسیم که با چه کسی یا کسانی به اشتراک بگذارم؟ در عوض، در صفحه‌ی اینستاگرام یا کانالِ تلگرام‌مان، به صورت عام به اشتراک می‌گذاریم.

رنج‌ها و دردهای ما، می‌توانند مهم‌ترین ابزارِ پیوستگی و همبستگیِ ما باشند؛ اما در این شیوه‌ی امروزی، بیشتر باعثِ گسست و انزوا شده‌اند.

با سعدی تمام کنیم:
درد دل پیش که گویم؟ غم دل با که خورم؟
روم آنجا که مرا «محرم اسرار» آنجاست ...

پرسه‌زنیِ اجتماعی

30 Sep, 16:55


عمیقاً غمگینم؛ از چه؟ از اینکه امروز، از سوی دو مسافر نمره‌ی چهار و سه دریافت کردم؛ و چرا این غمگینم می‌کند؟ بگذارید اینگونه بگویم که نمره‌ی یک را «درک می‌کنم» و حتی در اکثر موارد می‌دانم که کدام مسافر نمره‌ی یک داده: مسافرِ طلبکاری که خواسته‌ی به شدت نابه‌جایی داشته و لذا اجابت نکردم. هر چند که چنین مسافری، رویِ اعصاب و روان است، ولی خب اگر خواهانِ نمره‌ی بالا هستم، راه‌حلش مشخص است: بردباری و صبر و سکوت ... .

اما نمره‌ی سه و چهار، برایم قابل درک نیست؛ چه شد که نمره‌ی سه یا چهار داد؟ چه چیزی کم بود؟ چه کار کردم یا چه کار نکردم؟ چه مشکلی وجود داشت؟ کاستیِ کار چه بود؟ چه انتظاراتی (چه به‌جا و چه نابه‌جا) داشت که برآورد نکردم؟ اگر خواهانِ پنج ستاره هستم، راه‌حل چیست؟ می‌بینی؟ گنگِ گنگِ گنگ.
اما از این هم بدتر می‌شود، زیرا فکر می‌کنم که نمره‌ی سه و چهار، اساساً ربطی به عملکرد من ندارد؛ بلکه اصلاً ربطی به من ندارد! چگونه چنین نمره‌ای داده؟

به گمانم مدت‌ها بعد از اینکه از ماشینِ من پیاده شده و وقتی می‌خواسته اسنپِ بعدی را تقاضا کند، آنگاه اسنپ ازش پرسیده راستی نظرت در مورد احسان چیست؟ و او یادش نمی‌آمده! نه اینکه آلزایمر داشته باشد، بلکه چون برایش فاقدِ اهمیت هستم و این، باعثِ ناراحتی نیست! ناراحتی از این است که با اینکه اصلاً یادش نمی‌آمده و هیچ دلیلی هم برای کم کردن نمره نداشته، با این حال همینطوری گزینه‌ی وسط (نمره‌ی سه) را زده؛ زیرا پنج، زیادی‌ست!! اگر پنج ستاره بدهند، پررو می‌شوم!! باز سه را می‌توان درک که خب وسط است؛ دِ لامصب، چهار را چطوری دادی؟! یلخی!

این «همینطوری و یلخی نمره دادن» غمگینم می‌کند. من به نمره‌هایِ مسافرانم تقلیل یافته‌ام و اگر چه که خودم این نمره‌ها را «جدی گرفته‌ام» ولی از سویِ مسافرانم جدی گرفته نمی‌شود و شخص، همینطوری یک چیزی می‌زند. یک‌چیزی که من نمی‌دانم باید برایِ تکرار نشدنش، چه کنم؟ مسافرِ بیشعوری که فکر می‌کند ارباب من است و خواسته‌ی نابه‌جا دارد را می‌توانم درک کنم و در نتیجه می‌توانم راه‌حل‌های فردی برایش بسازم؛ یا حداقل می‌دانم که نمره‌ی یک، نشان دهنده‌ی شعورِ فلانی‌ست و ربطی به عملکرد من ندارد!

ولی این مسافرهایی که همینطوری و یلخی سه یا چهار می‌دهند، قابل درک نیستند و لذا راه‌حلی هم برایشان ندارم؛ آنقدر عالی‌تر باشم که در حافظه‌ی مسافرم باقی بمانم تا شاید پنج ستاره بدهد؟ راستش بعید می‌دانم که شخص، اساساً امکان به یاد سپردن را داشته باشد.

وقتی می‌بینم که چهار یا سه دریافت کرده‌ام، عمیقاً حس می‌کنم که نادیده گرفته شده‌ام! حس می‌کنم که هیچ ارزشی برای شخص نداشته‌ام؛ همان شخصی که من برایش ارزش و احترام قائل شدم و زمانِ حضورش در ماشینم، او را همچون مهمان خودم می‌دیدم و سعی می‌کردم طوری رانندگی کنم که آب توی دلش تکان نخورد.

بگذارید اینگونه بگویم: من از نمره‌ی یک، «خشمگین» می‌شوم که چطور یک انسان می‌تواند اینقدر طلبکار و وقیح باشد؛ اما از نمره‌ی سه و چهار، «غمگین» می‌شوم که چطور یک انسان، از یکسو اساساً مرا نادیده می‌گیرد و هیچ ارزشی (و حتی ضد ارزشی) برای کاری که کردم قائل نیست و ذره‌ای برایش مهم نیست که این نمره‌ها، برایِ راننده و طرح‌هایی که از اسنپ دریافت می‌کند، فوق‌العاده مهم است و از سویی دیگر، حاضر به دادنِ پنج ستاره هم نیست! همزمان یادش نمی‌آید و همزمان محضِ احتیاط سه یا چهار ستاره می‌دهد ... .

پرسه‌زنیِ اجتماعی

23 Sep, 14:23


شاید یکی از دلایلِ اینکه در این زمانه، برایِ شناختِ یکدیگر وقت نمی‌گذاریم و واردِ روابطِ عمیق نمی‌شویم، «احتمالِ ناامیدی» باشد؛ مثلاً تو، برایِ شناختِ من وقت نمی‌گذاری، چون این احتمال را می‌دهی که اگر در من عمیق بشوی، چیزی را بیابی که باعث ناامیدی و اندوهت بشود! چیزی را پیدا کنی که با خودت بگویی: همین؟ آن هم حرف و ادعا، همین بود؟ به عبارتی همدیگر را نمی‌خواهیم بشناسیم چون پیشاپیش احتمال می‌دهیم که محصولِ شناخت‌مان، فاقدِ ارزش باشد و نشانه‌اش همین است که احساس می‌کنیم وقت و حوصله‌مان را بیهوده صرف کردیم ... .

بخشی از این قضیه، برخواسته از تجاربِ قبلی است. شخص بارها در دیگران عمیق شده و برایِ شناخت‌شان وقت گذاشته ولی محصولِ تلاشش، صرفاً ناامیدی و اندوه بوده؛ حال تبدیل به مارگزیده‌ای شده که از ریسمانِ سیاه و سفید می‌ترسد. با چنین تجاربی، باید به انسانِ امروزی، حق بدهیم که پیشفرضش را بر روابطِ سطحی بگذارد و حتی قیدِ روابطِ عمیق را بزند.

اما نکته اینجاست که دیگران، حتی در روابطِ سطحی هم می‌تواند ما را ناامیدمان کند. در نتیجه چنین رویه‌ای، باعثِ ایجادِ یک «چرخه‌ی معیوب» می‌شود: به خاطر ناامید نشدن، رابطه‌ام را سطحی نگه می‌دارم، اما رابطه‌ی سطحی هم لاجرم باعثِ ناامیدی می‌شود و ناامیدتر می‌شوم و در نتیجه سطحی‌ترش می‌کنم و این چرخه همینطور می‌چرخد.

رجوع به روابطِ سطحی، پاک کردن صورت مسئله‌ست و نه پاسخ؛ اما پاسخِ درست در چنین وضعیتی چیست؟ مطالبه‌ی امید به عنوان یک توقعِ مشروع و به حق! به این معنا که حق داریم به یکدیگر، امیدوار باشیم و ایضاً در قبالِ امیدِ دیگران نیز مسئول هستیم.

این امید را می‌توان بسیار ساده تعریف کرد: امیدوارم که از کارت پشیمان نشوی؛ امیدوارم که قدرِ خودت را بدانی؛ امیدوارم که ... . چنین امیدی، می‌تواند به عنوان باری بر دوش تلقی شود؛ اما همچنین می‌تواند به عنوان انگیزه خودش را نشان بدهد! زمانی تبدیل به بار و توقعِ نامشروع می‌شود که منفعلانه، «گداییِ امید» کنیم: من به تو امید دارم ولی خودم هیچ کاری نمی‌کنم و فقط تو موظفی که امیدم را زنده نگه داری!

اما اگر فعالانه کنارٍ تو بیایستم، قضیه متفاوت خواهد بود! به تو امید دارم که خودت از خودت راضی باشی و در این امر، هر کمکی که بتوانم می‌کنم؛ چرا؟ چون تو را لایقِ این دیده‌ام که به تو امید داشته باشم. حال از یکسو اگر در بحران باشی، می‌دانی که تنها نیستی و از سویی دیگر، در بزنگاه‌ها، مسئولانه‌تر رفتار خواهی کرد زیرا علاوه بر خودت، مرا هم در نظر می‌گیری.

به گمانم داشتنِ چنین امیدی به دیگران و مطالبه‌ی زنده نگه داشتن این امید از دیگران، می‌تواند ما را از این منجلاب خارج کند؛ به شرطِ آن که از خودمان شروع کنیم: دیگران، به من امید دارند و من در قبالِ امیدهای‌شان، مسئول هستم. اول خودم هستم که باید نشان بدهم لایقِ این هستم که دیگران به من، امید داشته باشند؛ و سپس می‌توانم که من نیز به دیگران امید داشته باشم ... .

پس پرسشِ اصلی این نیست که دیگران باعث ناامیدی ما می‌شوند یا نه (که اگر پرسش این بود، پاسخ همان روابطِ سطحی بود)، بلکه پرسش اساسی این است که آیا من، لایق این هستم که دیگران به من امید داشته باشند؟ به گمانم یکی از بهترین راه‌هایِ شناختِ ارزشِ خود، همین است که ببینیم لایقِ امیدِ دیگران هستیم یا نه.

با حافظ تمام کنیم:
مرا امیدِ وِصالِ تو زنده می‌دارد
و گر نه هر دَمَم از هجرِ توست بیمِ هلاک

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

19 Sep, 19:37


به نظرِ «جرج هربرت مید»، یکی از مهم‌ترین تفاوت‌هایِ انسان با سایر جانوران، این است که انسان می‌تواند «واکنشِ تاخیری» داشته باشد! به این معنا که سایر جانوران وقتی از جانب محیطِ بیرونی، تحریک می‌شوند، به صورتِ آنی واکنش نشان می‌دهند؛ ولی انسان، می‌تواند واکنشِ خودش به محرک را، به تاخیر و تعویق بیاندازد و بینِ محرک و پاسخ، وقفه‌ای ایجاد کند. این وقفه، فوق‌العاده مهم است، زیرا در همین وقفه است که انسان، به ابعادِ مسئله توجه می‌کند و انواعِ کنشِ احتمالی را تصور می‌کند و پیامدهایِ هر یک را ارزیابی می‌کند و در نهایت، یک کدام را برمی‌گزیند. به عبارتی این وقفه و تاخیر، نشانه‌ی هوشمندی و تفکرِ انسان است. یعنی واکنشِ تاخیری، کنشِ انسانی است.

اما اینک در عصری زندگی می‌کنیم که جنونِ سرعت فراگیر شده و ایضاً محیطِ بیرونی از محرک‌ها لبریز شده و حتی به مرزِ انفجارِ محرک رسیده؛ آدم‌های جدید، موضوعات جدید، اخبارِ جدید، کلماتِ جدید، کالاهایِ جدید و ... . محیط‌مان، طراحی شده برایِ واکنشِ آنی و بی‌درنگ؛ واکنش، پشتِ واکنش!

در این شرایط، تاخیر در واکنش دادن، به مثابه «عقب‌افتادن» تلقی می‌شود! وقت گذاشتن برایِ ارزیابی کردنِ این مسئله (شناختِ یک آدم یا فهمِ یک کتاب یا واکاویِ درستِ یک دعوا در اینستاگرام یا هر مسئله‌ی دیگری) به معنایِ این است که به مسائل و محرک‌هایِ دیگر نمی‌توانم برسم و به مسائل دیگر نمی‌توانم واکنش نشان بدهم. کنشِ متفکرانه و مسئولانه‌ی انسانی، به واکنشِ آنی تقلیل پیدا کرده.

مهم‌ترین مصداقِ این مسئله را می‌توانیم در «تولید محتوا» ببینیم! امروزه فاصله‌ی ذهن تا دهان به شدت کم شده و نشانه‌اش، حجم خزعبلات و مزخرفاتی‌ست که می‌بینیم. شخص، هر آنچه که در لحظه به ذهنش می‌رسد، بیان می‌کند!

به قولِ قدیمی‌ها، حرفش را قبل از بیان کردن، مزه مزه نمی‌کند: آیا حرفم درست است؟ چه ایراداتی ممکن است داشته باشد؟ آیا اصلاً به مخاطبانم ربطی دارد؟ اصلاً چرا می‌خواهم این حرف را بزنم؟ چه هدفی از بیانِ این حرف دارم؟ یا حتی بنیادی‌تر و مهم‌تر، آیا کلماتِ درستی را انتخاب کرده‌ام؟ آیا این کلمات، منظورم را به خوبی منتقل می‌کند؟ و انبوهی سوال دیگر که شخص از خودش نمی‌پرسد.

نشانه‌اش همین است که می‌بینیم حتی خودِ شخص، به معنایِ واقعی کلمه، خودش نمی‌داند که چه گفته! در نتیجه شاهدِ فراوانی این گزاره‌ها هستیم: نه منظوری نداشتم! نه سوتفاهم شده! نه حالا یه چیزی گفتم تو جدی نگیر! خب دیدم بقیه میگن، منم گفتم! نه خب عصبی شدم نفهمیدم چیکار می‌کنم! نه جوگیر شدم اینطوری کردم!

و حتی وقتی شخص، می‌گوید که به یاد ندارد که فلان حرفِ زشت یا کارِ نادرست را زده، بهانه نمی‌آورد بلکه واقعاً فراموش کرده! زیرا حافظه، وابسته به همان وقفه و تاخیر است و انسانی که چنین بی‌وقفه، واکنش نشان می‌دهد، به معنایِ واقعی کلمه، حافظه ندارد.

برایِ همین، مدام سوءتفاهم (البته لفظِ سوءتفاهم، آنچنان درست نیست زیرا اساساً فهمی در کار نیست) پیش می‌آید. به خاطر اینکه مسئولیتِ سنجش و ارزیابیِ سخن (و یا کنش)، از خودِ شخص به دیگران انتقال یافته؛ دیگرانی که اگر بدتر از خودمان نباشند، بهتر هم نیستند. زیرا انسان، موجودی اجتماعی‌ست ...

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

17 Sep, 19:32


در جلسه‌ی امروز جامعه‌شناسی روزمره، در مورد پدیده‌ای گفتگو کردیم که همواره در زندگی انسان حضور داشته ولی گویا در زمانه‌ی کنونی، شدت و شیوعِ بیشتری پیدا کرده؛ پدیده‌ای که در گذشته، نسبت به آن هشدار داده می‌شد اما اکنون، به آن توصیه می‌شود. آن پدیده، «ادعا کردن» است که می‌توانیم در کوچک‌ترین فضاهایِ زندگیِ روزمره، آن را مشاهده کنیم. در جلسه‌ی امروز، به واکاوی این پدیده پرداختیم: ادعا کردن، یعنی چه؟ و داخلِ ادعا، چه چیزی باید وجود داشته باشد که در «ادعایِ توخالی»، آن چیز وجود ندارد؟ چگونه می‌توان ادعا را محک زد؟ به قولِ معروف، مالیات که ندارد، ما نیز ادعا کنیم؟

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

09 Sep, 10:01


سال قبل در چنین روزی، بازداشت شدم؛ توسط هفت مامور! وقتی با چشمان بسته در حالِ انتقال به مکانِ نامعلوم بودم، لابه‌لایِ تیکه‌هایی که می‌شنیدم، به چیزهایِ زیادی فکر می‌کردم. چه اتفاقی در حال افتادن است؟ چه خواهد شد؟ پدرم که شاهدِ بازداشتم بود، حالش چگونه‌ است؟ مادرم که در سفر است، چگونه خبردار خواهد شد؟ به قرارم با دلبر نخواهم رسید و او چگونه دلیلِ نیامدنم را خواهد فهمید؟ انواعِ سوالات در ذهنم می‌آمد و می‌رفت؛ و مهم‌ترین سوال برایم این بود که: واقعاً هفت مامور؟! من اینقدر خطرناک یا مهم یا هر چیزِ دیگری هستم؟ می‌دانستم که کارهایی کرده‌ام و چیزهایی نوشته‌ام؛ چیزهایی که به نظرِ یکی از مامورها، به خاطرِ مصرفِ موادِ مخدر بوده وگرنه آدمِ عاقل، چنین «مزخرفاتی» نمی‌نویسد! ولی واقعاً هفت مامور؟
از منظرِ بیرون، قضیه به این شکل بود که من، کسی هستم؛ کسی که تاثیرگذار است! نه فقط از نظرِ مامورها، بلکه حتی از نظرِ دوستان و عزیزان نیز قضیه به همین شکل بود؛ تفاوت در این بود که مامورها، تاثیرم را منفی می‌دانستند و دوستانم تاثیرم را مثبت.
در مدت بازداشت که زمان به کندی می‌گذشت و حتی اصلاً نمی‌گذشت، وقتِ زیادی داشتم که به این قضیه فکر کنم و صادقانه به این نتیجه رسیدم که نه! عمیقاً نه! من کسِ خاصی نیستم بلکه صرفاً در زمانه‌ای زندگی می‌کنم که اکثرِ افراد، اساساً نمی‌خواهند کسی باشند. تاثیرِ ناچیز من، صرفاً بدین خاطر دیده می‌شود که در دوره‌ای هستیم که اکثر افراد، قیدِ تاثیر گذاشتن را زده‌اند.
به خاطر همین وقتی آزاد شدم، از بازداشتِ خودم به عنوان یک افتخار یاد نکردم و در رزومه‌ام ثبتش نکردم و از آن، کسبِ هویت نکردم.
وقتی آزاد شدم، این تقاضا را دیدم که گویا حالا باید به عنوان یک فعالِ سیاسی یا یک زندانی سیاسی یا امثالهم به کارم ادامه بدهم؛ ولی من فقط جامعه‌شناس هستم و هر چیزی که نوشتم و هر کاری که کردم، همگی از بابتِ وظیفه‌ی جامعه‌شناسانه‌ام بوده. من فعالِ سیاسی نیستم که به هدفِ نقد حکومت پیش بروم و یا دغدغه‌ی این را داشته باشم که در سیاست، به جایی برسم؛ بلکه جامعه‌شناسی هستم که به دغدغه‌های روزمره می‌پردازد و خب سیاست در زندگی روزمره نیز جاری‌ست.

حالا نوزدهم شهریور را برایِ خودم به روزی تبدیل کرده‌ام که یادم بماند من کسی نیستم، جز یک جامعه‌شناس که می‌خواهد در جامعه باشد.

پرسه‌زنیِ اجتماعی

07 Sep, 18:32


‌عقده‌ی اقلیت

در اقلیت بودن، می‌تواند به دو شکل اتفاق بیفتد. شکل نخست، اینگونه است که من در موردِ فلان موضوع، با توجه به دانش و منطقِ خودم، فکر می‌کنم و موضعی را اختیار می‌کنم و سپس می‌بینم که به خاطرِ این موضع، در اقلیت هستم؛ در این حالت، در اقلیت بودن، پیامدِ ثانویه و ناخواسته است. در اینجا من نیت نکرده‌ام که در اقلیت یا اکثریت باشم؛ بلکه فارغ از موضعِ اقلیت و اکثریت، با دغدغه‌ی حقیقت و درستی به تامل پرداخته‌ام.

اما در شکل دوم، من کاری به منطق و استدلال و حقیقت و درستی ندارم! بلکه نگاه می‌کنم کدام موضع مرا در اقلیت قرار می‌دهد و همان موضع را انتخاب می‌کنم؛ در این حالت، در اقلیت بودن، نه یک پیامدِ ناخواسته و ثانویه، بلکه هدف و پیامدِ اولیه‌ای است که می‌خواهمش! چرا؟ زیرا گمان می‌کنم که در اقلیت بودن، به خودیِ خود فضیلتمند و با ارزش است. به این نحوه‌ی در اقلیت بودن، می‌گویم عقده‌ی اقلیت.

در عقده‌ی اقلیت، شخص گمان می‌کند که فارغ از نحوه‌ی استدلال‌ورزی و نحوه‌ی رسیدن به موضعِ کنونی و فارغ از هر چیزِ دیگری، به صرفِ همین که در اقلیت است، پس حداقلی از فضیلت و امثالهم را دارد و در تبیینِ موضعِ خودش، از همین اقلیت بودن استفاده می‌کند: ببین که من در اقلیت هستم، پس حتماً حق با من است! در این عقده، شخص گمان می‌کند که در اقلیت بودن، شرطِ کافی برایِ فرهیخته و آوانگارد و روشنفکر بودن و امثالهم است: ببین که در طول تاریخ سایرِ بزرگان در اقلیت بوده‌اند و من نیز در اقلیت هستم؛ پس من هم باید آدمِ خفنی باشم. در این عقده‌ی اقلیت است که در اقلیت بودن، تبدیل به یک ژست می‌شود و شخص به آن افتخار و حتی از آن، کسبِ هویت می‌کند.

اما این دو نحوه‌ی در اقلیت بودن، یک تفاوت بسیار مهم دارند. در شکلِ نخست، شخص اگر چه که اکنون در اقلیت قرار گرفته، اما رو به جلو حرکت می‌کند؛ زیرا این نحوه‌ی در اقلیت بودن، همانطور که ذکر شد، ناخواسته‌ست و برخواسته از جبرِ موقعیتِ کنونی است و ایضاً شخص به موضعِ خودش واقعاً اعتقاد دارد و برایِ دفاع از موضعش، می‌تواند استدلال بیاورد! لذا او موضعِ خودش را برایِ دیگران تبیین می‌کند و از دیگران دعوت می‌کند که موضعِ او را ببینند تا به مرورِ زمان، تبدیل به اکثریت بشود؛ او به گفتگو با دیگران می‌نشیند و تلاش می‌کند که دیگران را اقناع کند. زیرا همانطور که عرض شد، در این حالت شخص به اقلیت بودنِ خودش افتخار نمی‌کند و بر اساس حق و حقیقت پیش رفته و خودش را موظف می‌داند که از حق و حقیقت (با رعایت اصولِ انسانی)، دفاع کند.

اما در عقده‌ی اقلیت، خبری از حرکت به سویِ جلو نیست و شخص نه تنها تلاشی نمی‌کند که تبدیل به اکثریت بشود، بلکه دیگران را پس می‌زند! این موجودِ عقده‌ای، چیزی برایِ دفاع از موضعِ خودش ندارد زیرا همانطور که ذکر شد، بر اساس فهم و استدلال پیش نرفته. در ثانی در اقلیت بودن برایِ او، هویت و تمامِ هستیِ اوست و تمامِ ارزشِ خودش را مبنی بر همین می‌داند که در اقلیت است؛ لذا بزرگترین کابوسِ این انسان، همین است که دیگران نیز موضعِ او را قبول کنند و در نتیجه در تیم اکثریت قرار بگیرد و دیگر چیزی برایِ فخرفروشی نداشته باشد! لذا تفاوتِ این دو شکل، در جهت‌گیریِ آنهاست؛ اولی رو به سویِ دیگران دارد و بقیه را با آغوشِ باز می‌پذیرد، ولی دومی طلبِ ارثِ پدرش را می‌کند و حتی اگر فرضاً این طلب را هم بدهیم، باز هم دستِ دوستی به کسی نمی‌دهد.

در حالت اول شخص با صبوری، موضعِ خودش را برایِ دیگران شفاف می‌کند و به نقدها و پرسش‌هایِ دیگران پاسخ می‌دهد و مستمر به سمتِ آینده حرکت می‌کند. اما در حالتِ دوم شاهدِ منولوگ‌هایی هستیم که صرفاً بازی با کلماتِ سنگین و رنگین است. کلماتی که عامدانه به زبانِ عمومی ترجمه نمی‌شوند زیرا شخص نمی‌خواهد که موضعش را برایِ دیگران قابلِ فهم بکند؛ در این حالت، زبان، از یک ابزارِ ارتباطی که انسان‌ها را به یکدیگر پیوند می‌دهد، تبدیل به یک ابزارِ ضدارتباطی می‌شود! شخص هرچقدر که بیشتر دچارِ عقده‌ی اقلیت باشد، بیشتر به کلمات تخصصی پناه می‌برد تا نفهمیِ خودش را پنهان کند. چنین انسانی، مدعی‌وار حرف می‌زند و طلبکارانه دیگران را مواخذه می‌کند و دیگران را متهم به نفهمی و نادانی و سفاهت می‌کند تا در عمل، همچنان در اقلیت باقی بماند و بتواند هویتِ خودش را نگه دارد.

و در دنیایِ امروزی، می‌توانیم شاهدِ انواعِ گوناگونِ اقلیت‌هایِ خودخواسته باشیم! انسانِ امروزی، از هر چیزی و در هر موضوعی و به هر شکلی که بتواند، به دنبالِ اقلیت می‌گردد؛ آنچنان که حتی اختلال‌های روانی را نیز ابزاری کرده تا خودش را در اقلیت قرار بدهد و اینگونه برایِ خودش کسبِ هویت کند.

القصه؛ هر چند که واضح و مبرهن است، اما کار به جایی رسیده که باید بگوییم: در اقلیت بودن و یا در اکثریت بودن، به خودیِ خود هیچ فضیلت و ارزشی ندارد ...

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

07 Sep, 08:15


حضرت حافظ می‌فرماید:
شادیِ رویِ کسی خور که صفایی دارد

گویا در گذشته به بساطِ مستی می‌گفتند شادخواری و به جایِ به‌سلامتی می‌گفتند به‌شادی. پس معنایِ مصرع واضح است: به سلامتی کسی بنوش که صفایی داشته باشد.
اما نکته اینجاست که صفا، صفتِ وسیع و عمیقی‌ است و معانیِ مختلفی دارد و چگونه می‌توان فهمید که شخص، صفا دارد؟ با وقت گذاشتن و شناختن و ارزشیابی کردن.

اما اینک ما در عصرِ پارتی زندگی می‌کنیم؛ عصری که نه وقتِ وقت گذاشتن را داریم و نه حوصله‌ی شناختن را و نه توانِ ارزشیابی کردن را و نه جرئت عمیق‌تر شدن را. اینک کیفیتِ شادخواری به کمیتِ پارتی تبدیل شده؛ آدم‌های بیشتر و بیشتر با روابطِ سطحی و سطحی‌تر.

برای حافظ، بساطِ مستی و شادخواری، پس از شناختن و دوستی برقرار می‌شد، زیرا برایِ او، نوشیدن فقط نوشیدن نبود؛ بلکه آیینِ ارزشمندی بود که باید با دیگریِ ارزشمند انجام می‌شد. لذا او با هر کسی نمی‌نشست و با هر کسی نمی‌نوشید و برای هر کسی، شادی را طلب نمی‌کرد. زیرا برایِ او، لفظِ به‌شادی یا به‌سلامتی، فقط یک لفظِ توخالی نبود.

ولی اکنون این پارتی‌ست که بر شناختن و دوستی برتری پیدا کرده و حتی توانسته که دوستی را به حاشیه ببرد و آن (دوستی) را از یک رابطه‌ی ارزشمند و بافضیلت، به یک رابطه‌ی صرفِ خوش‌گذران تبدیل بکند؛ رابطه‌ای که عاری از هر گونه عمق و قضاوت و ارزشیابی‌ست و درِ آن به روی هر کس باز است!

حالا دیگر لازم نیست که صفا داشته باشیم و به صورت ایجابی، نشان بدهیم که ارزشِ همنشینی را داریم؛ بلکه فقط کافی‌ست که به قولِ امروزی، بدفاز نباشیم و در گذرِ صرفِ زمان، خللی ایجاد نکنیم. زیرا پارتی، برایِ تعلیق است، تعلیق از خود و مصائب زندگیِ روزمره‌ی آشفته‌ی مدرن! در حالی که برایِ حافظ، بساط مستی، فضایی بود برایِ مواجهه با خویشتن و صادق بودن با خود ... .

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

30 Aug, 15:18


یکی از چیزهایی که در تهران توجه‌م را جلب کرده، «جایگاهِ بدن» است! تراکم بالاست و بدنِ افراد، در یکدیگر تداخل دارند؛ بدن‌ها با یکدیگر در تماس هستند و به یکدیگر فشار می‌آورند. به گونه‌ای که انگار بدن، یک مزاحم است؛ چیزِ اضافه‌ای که عبور کردن را مشکل می‌کند و باید مدیریتش کرد و در هر فضایِ ممکنی، آن را جا داد تا حرکت مختل نشود. در مترو و بی‌آرتی، می‌بینم که بدن‌ها تغییرِ شکل می‌دهند و به فرم‌های عجیبی در می‌آیند و مهم‌تر از همه، با یکدیگر در «تماسِ عمیق» قرار می‌گیرند!

در فضایِ فرودستان نیز بدن در تعامل و تماس قرار دارد؛ ولی تفاوتِ مهمی وجود دارد. برایِ فرودستان، بدن مجرایِ پیوستگی و صمیمیت است و تعاملاتِ بدن، در بافتِ تعامل اجتماعی قرار دارد؛ یعنی اول صمیمت وجود دارد و صمیمت، باعثِ نزدیکی بدن‌ها می‌شود.

اما در مترو، در این جهانِ انسان‌های منفرد و بیگانه، خبری از صمیمیت نیست! در اینجا، بدن‌ها به خاطر کمبودِ فضا، مجبور به تماس هستند و به عبارتی بدن، موردِ سرکوب و حمله قرار می‌گیرد و نتیجه‌اش، فراموشیِ بدن است! شخص، بدنِ خودش را فراموش می‌کند و با آن بیگانه می‌شود؛ این تنها راهی‌ست که می‌توان تماس‌هایِ ناخواسته و نامطلوب را تحمل کرد.

شاید به همین خاطر است که به جایِ بدن، حواشیِ بدن مهم می‌شوند؛ مثلاً لباس و ابزارهایی مانندِ گوشی و چیزهایی مانندِ تتو! حالا که فضایِ کافی برای ابرازِ بدن و بدنمندیِ خود ندارم، پس با توجه به حاشیه‌های بدن شاید بتوانم که فردیتِ خودم را بروز بدهم!

در نگاهِ اولیه، واضح است که تاکیدِ زیادی رویِ بدن وجود دارد؛ از مدیریتِ بدن تا ارتقا و آپدیت کردنِ بدن و دستکاری کردنِ آن؛ اما فکر می‌کنم که تاکیدِ فراوان، نه رویِ خودِ بدن، بلکه رویِ حاشیه‌ی بدن است و دلیلش، همین فراموشیِ خودِ بدن است.

معتقدم بدن، فراموش شده، زیرا تعاملِ بدنی و کنش‌های بدنی، در حوزه‌ی عمومی، کوتاه و جزیی و محافظه‌کارانه و مصنوعی شده‌اند! در پیاده‌رو، بدن‌ها پس کشیده می‌شوند و لبخندها فرو خورده می‌شوند و چشم‌ها از خیره ماندن و نگاهِ ژرف، طفره می‌روند؛ در ازدحام پیاده‌رو، بدن نمی‌تواند آزادانه حرکت کند. در عوض، به قولِ امروزی‌ها می‌توانیم ادایِ بدن داشتن را ببینیم؛ شبه‌کنش‌های مصنوعی، مانندِ لبخندِ تصنعی فروشنده‌ای که کارفرما دستور داده که لبخند بزند.

خلاصه که فکر می‌کنم در تهران، به خاطر ازدیادِ بدن‌ها، بدن به یک زائده تبدیل شده که به شیوه‌های مختلف سرکوب و انکار می‌شود و در عوض، چیزهایِ دیگری به جایِ آن عرضه می‌شوند.

پی‌نوشت: این نوشتار، صرفاً برخواسته از مشاهداتِ جزیی بنده از محدوده‌ی چهارراه ولیعصر است و فاقدِ اعتبار می‌باشد. نیتم این بود که آنچه دیده‌ام را با شما به اشتراک بگذارم.

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

28 Aug, 16:29


#موقت
ایده‌های زیادی برای نوشتن دارم ولی در سفر هستم و ذهنِ نوشتنم، فضایِ لازم را ندارد که دست به کار بشود؛ لذا به جایِ اینکه زورکی و الکی چیزی اینجا بگذارم که صرفاً ساکت نماند، ترجیح می‌دهم که متن‌های قبلی را مجدداً برای‌تان عرضه کنم. متن‌هایی که به نظرم ارزش دوباره خواندن را دارند و حتی خودم هم نیاز دارم که برخی از این متن‌ها را به خودم یادآوری کنم. ضمن اینکه از شما نیز ممنونم که سکوتم را تحمل می‌کنید.

پرسه‌زنیِ اجتماعی

28 Aug, 16:25


یک وقت ما گفتگو می‌کنیم تا مسئله را بفهمیم؛ و یک وقت هم گفتگو می‌کنیم تا پاسخِ درست را پیدا کنیم. در هر دو مورد، گفتگو واقعاً گفتگوست.

اما موقعیت‌هایی هست که مسئله برایمان واضح است و می‌دانیم که پاسخِ درست چیست؛ اما این پاسخ، برای‌مان مطلوب نیست. لذا گفتگو می‌کنیم تا مسئله را به گونه‌ای تحریف کنیم و تغییرش بدهیم که به پاسخِ مطلوب‌مان بخورد؛ پاسخی که می‌دانیم درست نیست، ولی دوستش داریم!

به عبارتی به جایِ اینکه از مسئله به سمتِ پاسخ حرکت کنیم، از پاسخ به سمتِ مسئله حرکت می‌کنیم؛ به جای اینکه از واقعیت شروع کنیم، از آرزوهای‌مان شروع می‌کنیم و به قولِ قدیمی‌ها، برای دکمه، کُت می‌دوزیم.

دلایلِ مختلفی وجود دارد؛ پاسخِ درست، هزینه دارد! من می‌دانم که فلانی اشتباه کرده اما اینکه رابطه‌ام را با او قطع کنم، سخت است! ایضاً نوعی شیفتگی و تعصب نیز وجود دارد؛ نه من تو را دوست دارم و نمی‌خواهم بپذیرم که آدمِ مزخرفی هستی! ایضاً نوعی خام‌اندیشی و رویابافی هم وجود دارد؛ ولی اگر واقعیت به جای این، آن شکلِ دیگر بود چه خوب می‌شد، اگر انسان، موجودی عاقل باشد، چقدر راحت‌تر می‌توانیم تحلیلش کنیم، پس بی‌خیالِ واقعیتِ انسان، فرض می‌گیریم که عاقل است.

می‌دانی؟ وقتی مسئله، دل کندن از چیزی باشد که دوستش داریم یا مسئله، مواجه شدن با پایانِ یک رابطه باشد و یا وقتی که این احتمال وجود دارد که رابطه‌اش، اصلاً آن چیزی که تصور می‌کرده نیست، در چنین موقعیت‌هایی‌ست که آدم‌ها به گفتگو پناه می‌برند. نه برایِ درست کردنِ اوضاع و پاسخ دادن به مسئله، بلکه برای مخدوش کردنِ مسئله و به تعویق انداختنِ کاری که لازم است انجام بشود.

و آدمی می‌تواند تا ابد، انجامِ کار درست را به تعویق بیاندازد و از واقعیت فرار کند؛ می‌تواند مدام پاسخِ اشتباه ولی مطلوبش را تکرار کند و امید داشته باشد که بالاخره اوضاع درست شود؛ می‌تواند یک مسیرِ تکراری را مدام تکرار کند و انتظارِ نتیجه‌ی متفاوت داشته باشد. و همزمان معتقد باشد که نه! این دفعه فرق دارد؛ نه هنوز می‌توان درستش کرد؛ هنوز و هنوز و هنوز.

من در چنین موقعیت‌هایی، از خودم می‌پرسم که برایِ چه چیز می‌جنگی؟ برای چه چیز تلاش می‌کنی؟ چه ارزشی در قضیه وجود دارد؟ چرا ارزشِ جنگیدن دارد؟ و آیا می‌دانی که در انتها قطعاً شکست می‌خوری و می‌خواهی شرافتمندانه شکست بخوری یا واقعاً متوهمانه فکر می‌کنی که امکان پیروزی وجود دارد؟ و در نهایت، تا کجا قرار است که اقدامِ تلخِ درست را به تعویق بیاندازی؟ مرزِ تاخیر و تعویق، کجاست؟ جایی که شرافت تبدیل به حماقت بشود؟

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

19 Aug, 18:14


این تصورِ فانتزی هم جالب است که افراد فکر می‌کنند با نقد کردنِ ابتذال و محکوم کردنش، مانعِ سرایت و گسترشِ آن می‌شوند! نگاهی به وضعیتِ موجود و وسعتِ روزافزون ابتذال، نشان می‌دهد که این تصور، قطعاً غلط است و مواجهه با ابتذال، بدین شکل نیست.

حتی می‌توان گفت که این تصور، در خدمتِ ابتذال است زیرا ابتذال، دقیقاً از همین تغذیه می‌کند: بیا به من واکنش نشان بده! چه واکنشی؟ هر چه! نقد یا فحش، مهم نیست؛ فقط نسبت به من واکنش داشته باش و اصلاً تف کن توی صورتم و زیر مشت و لگد بگیر! گسترش امرِ مبتذل، وابسته به همین وسوسه‌ی واکنش نشان دادن است.

ابتذال، عامدانه خودش را آنچنان حقیر و فرومایه می‌کند تا تبدیل به رقیبی آسان بشود که در نتیجه وسوسه بشویم که نقد و فحش و خشمِ خودمان را نثار او کنیم؛ زیرا اگر چه در حرف، او را می‌زنیم ولی در عمل و در مقیاسِ وسیع‌تر، ناخواسته به او رسمیت بخشیده و وجود داشتنش را قبول می‌کنیم و همین، خواسته‌ی اساسیِ ابتذال است.

رمزِ پیشرویِ ابتذال، همین تمنایِ وجود داشتنِ صرف است! منِ مبتذل، تشنه و حریصِ وجود داشتنم و از بینِ انواعِ وجود داشتن، کدام یک راحت‌تر و سریع‌تر محقق می‌شود؟ وجودِ مبتذل! وجودِ متکی به واکنش‌های دیگران: وجودِ انگل‌وار. هدفِ منِ مبتذل، دفاع از فلان اصل و بهمان ارزش نیست؛ بلکه صرفاً می‌خواهم وجود داشته باشم، به هر شکلی که شد، شد.

اساساً ابتذال، از خودش فاعلیت و عاملیتی ندارد و چشم به دیگران دوخته و واکنشِ دیگران را مطالبه می‌کند و به شیوه‌های مختلف، دیگران را ترغیب می‌کند که به او واکنش نشان بدهند و نشانه‌ی این زیستِ انگل‌وارِ ابتذال، همین است که عذرخواهیِ صادقانه بلد نیست!

زیرا ابتذال، به خاطرِ نداشتنِ هیچ اصل و ارزشی که بدان معتقد باشد، اساساً شرمنده نمی‌شود که بعد انتظارِ عذرخواهی داشته باشیم. لذا او صرفاً زمانی عذرخواهی می‌کند که «وجود داشتنش» به خطر بیفتد و در چنین موقعیتی‌ست که به ژستِ عذرخواهی پناه می‌برد تا همچنان بتواند وجود داشته باشد. در چنین موقعیتی‌ست که انواع و اقسام وعده‌ها را می‌دهد که آره تغییر کردم، که آره حق با شماست و من متوجه اشتباهم شدم، که آره من نقدها رو قبول دارم و بهتر عمل می‌کنم و سایر حرف‌های توخالی.

کل ماجرا برایِ ابتذال، یک بازی‌ست که خودِ بازی مهم است و نه محتویاتش! همین که دیگران واردِ بازیِ ابتذال بشوند، کافی‌ست و مهم نیست که چه کسی در این بازی برنده می‌شود؛ بلکه مهم همین است که به این بازی تن بدهیم. هر چه بیشتر نقد کنیم و هر چه بیشتر واکنش نشان بدهیم، در عمل و در مقیاسِ کلی‌تر، باعثِ بزرگتر شدن و پیچیده‌تر شدنِ بازی می‌شویم.

خلاصه کنم؛ مواجه شدن با ابتذال، به شدت سخت و دشوار است و خطایِ معمول این است که در فرایندِ مقابله با ابتذال، هدفِ افراد تغییر می‌کند؛ در ابتدا می‌خواهند که جلویِ ابتذال را بگیرند ولی به مرور هدف‌شان این می‌شود که در این واکنش‌ها، نشان بدهند که خودشان چقدر فرهیخته هستند و این تغییرِ هدف، جادوی ابتذال است.

در انتها باید بگویم که قطعاً باید با ابتذال برخورد کرد و مانعِ گسترش آن شد! اما مواجهه‌ی اصولی و درست با ابتذال، به شدت سخت است و خطراتِ زیادی به همراه دارد؛ اگر در این قضیه مهارتِ لازم را نداریم، بهترین کار این است که اصلاً هیچ واکنشی نشان ندهیم و آن را طرد کنیم تا به خواسته‌اش نرسد و رسمیت نگیرد! نه فالو کنیم و نه نقد کنیم و نه هیچ چیز دیگر. یک‌جور انفعالِ آگاهانه‌ی مقاومتی.

ابتذال ما را وسوسه می‌کند که خشمگین باشیم و انتقام بگیریم و ادب کنیم و امثالهم. تمامِ این کارها، شاید در سطحِ فردی و در کوتاه‌مدت ما را خشنود کند و حتی با توجه به عذرخواهی‌ها و وعده‌ها، گمان کنیم که ابتذال را اصلاح کرده‌ایم ولی در بلندمدت همه‌ی اینها در خدمتِ ابتذال و فردِ مبتذل است. لذا توصیه می‌کنم که جلویِ وسوسه و خشمِ مشروع‌مان را بگیریم و فریبِ عذرخواهی و وعده‌های دروغین را نخوریم و شخصِ مبتذل را عمیقاً طرد کنیم و تحتِ هیچ شرایطی و به هیچ دلیلی و به هیچ شکلی، حتی در فرمِ تقابل و دشمنی و نقد، با او تعامل نکنیم و با او هم‌نشین نشویم. می‌دانم که سخت است ولی باید نفسِ عمیق کشید و طرد کرد ...

@mirza_ehsan_alef

پرسه‌زنیِ اجتماعی

14 Aug, 14:00


تقریباً همه چیز برای انسان می‌تواند موضوعِ از دست دادن باشد؛ از اشیا و افراد تا موضوعاتی مانند زمان و زندگی. و انسانِ دارایِ دو دست، توان به دست گرفتن همه چیز و همه کس را ندارد و لاجرم، از دست دادن را تجربه می‌کند. البته انسان به ترفندهای گوناگون، سعی کرده که توانِ در دست گرفتنش را گسترش بدهد و به تعداد دست‌هایش را اضافه کند. مثلاً مالکیت، دستی‌ست که می‌تواند مانعِ از دست دادنِ چیزهای زیادی بشود؛ اما در موردِ موضوعات مهم (مانندِ افراد)، عموماً کاربرد ندارد و یا حتی نباید کاربرد داشته باشد. خودمانیم؛ شاید جامعه هم یک ترفند برایِ گسترشِ دست‌هایمان باشد: من اینجایِ قضیه را دست می‌گیرم و تو آنجایِ قضیه را!

اما به گمانم مهم‌ترین ترفندِ انسان در این زمینه، که اوجِ هنر و نبوغِ اوست، این است که می‌تواند از دست دادن را تبدیل به دستاورد بکند و به عبارتی، از دست دادن را، به دست بیاورد! سایرِ ترفندها، پاسخِ کمّی و عددی به مسئله هستند و به تعدادِ دست‌ها اضافه می‌کنند؛ اما در این ترفند، انسان به یک پاسخِ کیفی می‌رسد و متوجه می‌شود که تعدادِ دست‌هایش مهم نیست، بلکه کیفیتِ خودِ دست داشتن مهم است. او متوجه می‌شود که دست، استعاره‌ای از خودِ اوست و از دست دادن و به دست آوردن، هر یک نشانه‌ی فاعلیت و عاملیتِ اوست. این انسان متوجه می‌شود که چیزی را از دست داده است، ولی تاکیدِ، نه رویِ از دست دادن و موضوعش، بلکه رویِ خودِ انسان متمرکز می‌شود: "من" از دست داده‌ام! و اگر چه که این تجربه دردناک است، ولی بهرحال این "من هستم" که از دست داده‌ام.

اینگونه بگویم که در سایرِ ترفندها، انسان از تجربه‌ی "از دست دادن" فرار می‌کند و با اضافه کردن به دست‌هایش، می‌خواهد مسئله را پاک کند؛ ولی در این ترفند، با آن روبه‌رو می‌شود. البته این رویارویی، بسیار خطرناک است. زیرا ممکن است که شخص در از دست دادن و فقدان، غرق شود و در نتیجه خودش تبدیل به بخشی از مسئله بشود. در این حالت، مسئله، اربابِ شخص می‌شود و شخص، به مالکیتِ مسئله در می‌آید.

اما در ترفندی که ذکر کردم، نه مسئله پاک می‌شود و نه مسئله، شخص را در خودش می‌بلعد؛ بلکه این مسئله‌ست که در شخص هضم می‌شود. تبدیل به منبعِ تغذیه‌ای می‌شود که به شیوه‌های گوناگون به رشد و تحولِ شخص کمک می‌کند! از دست دادن می‌تواند تبدیل به تجربه‌ای بشود که از یکسو راهنمایِ مسیرِ آینده است و از یکسو نشان‌دهنده‌ی مسیرِ گذشته. یا می‌تواند تبدیل به مجرایی بشود که ما را به یکدیگر پیوند بدهد و در از دست دادن‌های‌مان، دست‌هایِ یکدیگر را به دست بیاوریم و دوست شویم.

اینگونه‌ست که از دست دادن، خود تبدیل می‌شود به دستاورد؛ یعنی معنادار شود! آیا زیبا نیست؟ اینکه از دست دادن، یعنی فقدان و هیچ و این اوجِ هنر انسان است که می‌تواند از فقدان و هیچ، معنا استخراج کند و آن را به دست بیاورد! شاید بتوانیم بگوییم که بلوغ، دستاوردِ از دست دادن است ... .

و خب در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که روندِ بلوغ معکوس شده و رشد کردن، ارزش محسوب نمی‌شود!

پرسه‌زنیِ اجتماعی

05 Aug, 18:28


جلسه‌ی خوب، به تعداد شرکت‌کنندگان ربطی ندارد؛ حتی به موضوع جلسه هم ربطِ چندانی ندارد؛ بلکه تنها معیارِ خوب بودنِ یک جلسه، به کیفیتِ حاضرین بستگی دارد. و اصلاً جلسه‌ی خوب یعنی چه؟ از نظر من، جلسه‌ای خوب است که پس از پایان، تازه شروع شود! یعنی وقتی شخص از جلسه خارج می‌شود، واردِ گفتگوی درونی با خودش می‌شود: چه شد؟! از کجا به کجا رسیدیم؟ چه گفتم؟ چه شنیدم؟ پس این چه؟ پس آن چه؟

شخص با سوال و دغدغه‌ای وارد جلسه می‌شود به خیالِ اینکه پاسخ می‌گیرد؛ اما من دلم می‌خواهد که در پایان، به جایِ پاسخ، با سوالات و دغدغه‌هایِ جدیدی خارج شود و جلسه را پس از جلسه، ادامه بدهد؛ با خودش، با دوستانش، با کتاب‌هایش، با هر فضا و امکانات و بضاعتی که دارد.

به خاطر همین خودم را به هیچ عنوان تسهیلگر نمیدانم؛ در هیچ زمینه‌ای هیچ چیز را تسهیل نمی‌کنم، حتی گفتگو را! در جلسه‌ی من، همه چیز سخت است و سخت‌ترین چیز، حضورِ صادقانه و مسئولانه‌ست! چرا؟

دریافته‌ام که آدم‌ها، برای دروغ گفتن و نقش بازی کردن، به دنبالِ تسهیلگر هستند و تسهیلگر نیز دروغ می‌گوید و نقش بازی می‌کند؛ زیرا هر کس که در هر چیز به جایی رسیده باشد که توانِ تسهیلگری داشته باشد، می‌داند که رسیدن به چنین جایگاهی، سخت است و این سختی، عنصرِ حیاتی مسیر است! لذا کسی که می‌خواهد مسیر را تسهیل کند، سهواّ یا عامداً، دروغگوست. محصولِ این تسهیلگران چیست؟ افرادی که پس از پایانِ جلسه، با توهمِ دانایی و رشد و فرهیختگی، به جانِ دیگران می‌فتند و طوطی‌وار آنچه شنیدن را تکرار می‌کنند. تخمی‌ترین حالتی که دیده‌ام، تسهیلگریِ تفکر نقادانه‌ست؛ این در حالی‌ست که نقد، ذاتاً و اساساً سخت است ... .

اما آدم‌ها، تسهیلگر می‌خواهند تا بتوانند از خودشان سلب مسئولیت کنند و به جایِ حرف زدن از دهانِ خودشان، از دهانِ دیگری مایه بگذارند! کاسه‌ای در دست، به دنبالِ این می‌گردند که در کدام جلسه، چیزِ بهتری داخل کاسه‌شان گذاشته می‌شود! تسهیلگر می‌خواهند که بدونِ فکر، هر چه می‌خواهند بگویند و دیگری، به جایِ آنها فکر کند! القصه، چنین جلساتی، با هر موضوع و در هر بستری که باشد، حتی اگر شبیه گفتگو هم باشد، در نهایت جلساتی هستند که پس از پایان، واقعاً پایان می‌یابند.

همه‌ی اینها را گفتم که بگویم این رویه‌ی عمومی من در زندگی‌ست! چه در نوشتن و چه در دوستی، به گونه‌ای باشم که حضورم، در غیابم ادامه داشته باشد! متنی بنویسم که پس از خواندنش، در ذهنت ادامه داشته باشد؛ دوستی باشم که پس از خدافظی، در قلبت ادامه داشته باشم؛ معشوقی باشم که پس از بدرود، در زندگی‌ت ادامه داشته باشم! منظورم از ادامه داشتن، اسم و رسمم نیست؛ منظور تاثیر ادامه‌دارِ اثر است حتی اگر منشاء آن نامعلوم و گنگ باشد.

شاید باید عذرخواهی کنم؛ مشکلی نیست: ببخشید که سختگیرم و همه چیز را سخت می‌گیرم؛ چه در میزبانیِ جلساتم و چه در دوستی و چه در زندگی. متاسفم که باعث اذیت‌تان هستم ولی چون عمیقاً دوست‌تان دارم، اذیت‌تان می‌کنم و متاسفم که راهِ دیگری نیست.

من نه سرراست هستم و نه سهل؛ دیگران نیز برایم به همین شکل هستند و در غیاب‌شان، همچنان برایم حضور دارند و سخت فرض‌شان می‌کنم، حتی اگر خودشان، خودشان را با سادگی بگیرند و بخواهند ادای بچه‌ای را دربیاورند که دنبالِ تسهیل‌گر است.

هر که در این بزم، مقرب‌تر است
جام بلا بیشترش می‌دهند

در همین سختی‌هاست که دوستی، عیارِ خودش را مشخص می‌کند؛ وگرنه در سهولت، همه ادعای دوستی دارند.

@mirza_ehsan_alef