شعری از منوچهر یکتایی
مهاجر
فضای اتاق فضای او نیست
نه زمین سرزمینِ زادگاهیش
آشوب است در خانهی پدریش
و نشانیِ خانهاش
تغییر کرده از تصویرِ پریشانیِ نشانیِ خاطرش.
او در جوانیِ خود نیست دیگر
و طولِ راه - نه خستهاش کرده -
بی مِیلَش میکند
جز از نزدیکی با تنهایی سود نمیبَرَد
و این به دلخواه او نیست که پریشان شده
به لبهای مینشیند
چمدانش بر رانش
و چمدان یادش را میبندد میگشاید:
«شغلش در وزارتخانهی درّهها
و حساب خصوصی بانکیاش
در آسمانِ آفتابْگزان
و سقفسوراخهای آفتابْرَسانِ بازارها.»
چمدانش را میبندد میگشاید میبندد
و سرمایهاش اینک - با اُفتی اندک بر قامتش -
در قدم زدن به پیشْمَغازههایِ خیابان
و ایستادن
رفتن
و بازگشتن.
و شب اگر هزار تکه روشنی از بالا دارد
و روزِ او
و خانهاش
و زمینش
با وقتِ او
و مقصد
و مِیلَش
فعلا دو سوی معادله است
با هم درست حساب نشدنی
و چمدانش را بر رانش
میگشاید او
اینجا اجازهی اقامت دارد او.
@mabanientezaie