مبانیِ انتزاعی

@mabanientezaie


آنچه به زمان بُعد می‌دهد: نوشتن، دیدن و خواندن

«صدیقه نارویی»

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 23:24


بارها بار دنیا آمدم 
رنجی کشیده‌ام مضاعف
در حافظه‌ای پر شده از روزِ الست و شبِ دنیا

درخت دایانا؛ آلخاندار پیثارنیک
فارسیِ صدیقه نارویی


@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 20:31


منوچهر یکتایی
سهراب سپهری


@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 20:31


منوچهر یکتایی
بیژن الهی


@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 20:31


شعری از منوچهر یکتایی

مهاجر

فضای اتاق فضای او نیست
نه زمین سرزمینِ زادگاهی‌ش
آشوب است در خانه‌ی پدری‌ش
و نشانیِ خانه‌اش
تغییر کرده از تصویرِ پریشانیِ نشانیِ خاطرش.

او در جوانیِ خود نیست دیگر
و طولِ راه - نه خسته‌اش کرده -
بی مِیلَش می‌کند
جز از نزدیکی با تنهایی سود نمی‌بَرَد
و این به دلخواه او نیست که پریشان شده

به لبه‌ای می‌نشیند
چمدانش بر رانش
و چمدان یادش را می‌بندد می‌گشاید:
«شغلش در وزارتخانه‌ی درّه‌ها
و حساب خصوصی بانکی‌اش
در آسمانِ آفتابْگزان
و سقفسوراخ‌های آفتابْرَسانِ بازارها.»
چمدانش را می‌بندد می‌گشاید می‌بندد
و سرمایه‌اش اینک - با اُفتی اندک بر قامتش -
در قدم زدن به پیشْمَغازه‌هایِ خیابان
و ایستادن
رفتن
و بازگشتن.
و شب اگر هزار تکه روشنی از بالا دارد
و روزِ او
و خانه‌اش
و زمینش
با وقتِ او
و مقصد
و مِیلَش
فعلا دو سوی معادله است
با هم درست حساب نشدنی
و چمدانش را بر رانش
می‌گشاید او

اینجا اجازه‌ی اقامت دارد او.


@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 20:31


طبیعت بی‌جان

اثر‌ِ منوچهر یکتایی

@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 20:31


نامه

اثر‌ِ منوچهر یکتایی

@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 20:31


پرتره النی

اثر‌ِ منوچهر یکتایی


@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 20:09


دیروز سهراب مرد. آفتاب که غروب کرد او را هم با خود برد. درباره مرگ دوست چه می‌توان گفت: مرگی که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشم‌هایی گرسنه و همیشه بیدار نگاه‌مان می‌کند، یکی را هدف می‌گیرد و بر او می‌تابد و ذوب می‌کند و کنارمان خالی می‌شود،‌ مرگی که مثل زمین زیر پای‌مان درازکشیده و یک‌وقت دهن باز می‌کند. پیدا بود که مرگ مثل خون در رگ‌های سهراب می‌دود، تاخت و تازش را از زیر پوست می‌شد دید. چه جولانی می‌داد و مَرد، مثل سایه‌ای رنگ می‌باخت و محو می‌شد. بی‌شباهت به‌مرغ پرکنده‌ای نبود. در گوشه‌یی از تخت مچاله شده بود. کوچک بود، کوچک‌تر شده بود. درد می‌کشید. می‌گفت همیشه از آدم‌هائی که حرمت زندگی را نگه نمی‌دارند و خودشان را می‌کشند تعجب می‌کردم اما حالا می‌فهمم چه طور می‌شود که خودشان را می‌کشند. بعضی وقت‌ها زندگی کردن غیرممکن است. جای رادیوتراپی می‌سوخت، تکان نمی‌توانست بخورد. حتی سنگینی ملافه دردناک بود. شاید در سرطان خون هر گلبول تیغی است که تار رگ‌ها را می‌خراشد تا در گودال قلب فرو رود.
در بیمارستان پارس به‌سراغش رفتم. هنوز یارای حرف زدن داشت. ته کشیده بود اما نه به‌حدّی که صدایش خاموش شده باشد. از نوشته ناتمام آخرش صحبت می‌کرد: گفت‌وگویی دراز میان استادی و شاگردی درباره نقاشی، معیارهای زیبائی‌شناسی، دو دید و دو برداشت از چیزها و در نتیجه دو "زیبائی" متفاوت. استاد اروپائی و شاگرد ایرانی است. می‌گفت هنوز خیلی کار دارد و امیدوار بود که بعداً تمامش کند. نمی‌دانم این ناخوشی کی تمام می‌شود؟ (....)

از کتابِ در سوگ و عشق یاران؛ قصه‌ی سهراب و نوشدارو‌
شاهرخ مسکوب
فرهنگ جاوید، تهران: ۱۳۹۷

@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 19:17


این آهنگ (که بر «مثنوی» حافظ ساختم) به پیشنهاد دوست و همخانه‌ی زمان دانشجویی‌ام در لندن ـــ‌زنده‌یاد بیژن الهی‌ـــ بود. یاد او و آن روزگاران خوش.

—فرامرز اصلانی، ۱۴ خرداد ۱۳۹۹


‌❚❚❚

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 19:05


به مددِ نور گوشه‌ای از آسمان آبی را بگیرید وُ به پیشوازِ بهار دستی تکان دهید
@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 18:59


نامه‌ی پرویز اسلامپور به سهراب سپهری

سهراب سپهری عزیزم

این‌جا را که حالا دیگر می‌شود دید بی‌تو خالی است. دیگر نمی‌دانم چه می‌شود کرد، خبر آن‌ که مثل آینده در گذشته بود. چون که دیگر امروز همه زیبایی‌ها آن‌قدر دارد تهدید می‌شود که شاید تنها راه چاره در دورویی و چندرویی باشد. من همه هفته‌های زیبای گذشته را فقط برای آن در خاطره‌ام حفظ می‌کنم که تو در آن بودی و تو در آن‌ها بی‌نقاب بودی و همیشه مثل همین حالا هم یک حرف را می‌زدی که می‌شود آن حرف را کنار هم گذاشت و به یک جهت و راستای کلمه رسید که اگر هم بسوزاند بوی گوشت کثیف ندهد. بوی زیبایی روح سرگردان تو از جسم را به‌ رخ بکشد. آیا باز هم تو را خواهم دید، نمی‌دانم!

با احترامِ همیشه‌ام برای تو


از کتاب جای پای دوست؛ به کوشش پریدخت سپهری
@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 18:52


پیری و معرکه‌گیری

آوازِ محمدرضا شجریان
ترانه‌سرا: عماد خراسانی


دستگاهِ سه‌گاه
اجرا: سال‌هایِ ابتداییِ دهه‌ی پنجاه

@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 18:42


از دفترِ خاطرات

دوشنبه، بیست‌و‌هشتمِ آپریل

همیشه در گوش‌مان خوانده‌اند که زندگی کنیم، چون نفس می‌کشیم و نفس کشیدن یعنی زنده بودن! این‌طوری‌ها هم نیست، نه! حقیقت چیز دیگری‌ست. در واقع آن‌ها چیزی به ما نیاموخته‌اند، فقط تلاش کرده‌اند که توهمِ شنیدنِ چیزی را در ما به‌وجود بیاورند.
 دختری فریاد می‌زند: خداوندا تو طریقِ حق را نشان‌مان دادی، به‌واسطه‌ی فرستادگانت.
مطمئنم، آخرِ کار همه‌ی آنها به ریش ما خواهند خندید و همه‌چیز همچون حبابی به هوا خواهد رفت، چرا که دیگر نه آنهایی هستند و نه خدایی!
خیلی دیر می‌فهمی همه‌ی این آموزه‌ها سوءتفاهمی وحشتناک بوده؛ البته بدون هیچ مقصر و گناهکاری.
مدت‌هاست زندگی روزمره و خوابم را از دست داده‌ام. بی‌تقصیرم که توأمان آرزوی مرگ و زندگی دارم. اگر «الف» را به درونم راه ندهم، به‌هیچ‌وجه نمی‌توانم کاری از پیش ببرم؛ این شده روش کارِ من و راه آمیختگی‌ام با ادبیات. بیشتر از هرچیز در طلبِ نوشتنم، اگر توانش را داشتم، روز و شب سرگرمِ نوشتن می‌شدم، اما بی‌اعتمادی من به زبان بیش از پیش، حالتی وسواس‌گونه به خود گرفته است. نوشتن رمان در این وضعیت برایم حکمِ ورود به دروازه‌های آرمان‌شهری بی‌بدیل دارد. چطور می‌شود درس خواند وُ کار کرد وُ خواند وُ نوشت؟! وَ هم در جمع دوستان مست کرد و مضطرب شد و...  من همه‌ی این‌ها را هم‌زمان می‌خواهم. بیشتر از همه‌ی این چیزها دلم می‌خواهد از رنج و اندوهی که به درونم چنگ می‌زند، بمیرم، چرا که وجودم خالی از ابعادِ گوناگون است. من فقط هیچم، هیچ. همه‌ی ماجرا به اینجا که ختم نمی‌‌شود. در دل آرزو دارم فلسفه و علوم خفیه بخوانم. انگلیسی یاد بگیرم،  هنر، تاریخ تمدن آمریکا و نقاشی... .ذهن من از هیچ‌کدام دل نمی‌کَند، اما به‌جای انجام همه‌ی این خواسته‌ها چه برایم می‌مانَد: خلاصه بگویم، سرخوردگی از واماندگی‌ها

آلخاندرا پیثارنیک؛ به فارسیِ صدیقه نارویی

@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 16:44


از دفترِ خاطرات‌؛
یکشنبه، یکم دسامبر


چنان گریه آغاز کرده‌ام که گویی کسانی به‌ناگاه بر من درآمده‌اند و قصد تار و مار مرا دارند. در این اتاق اشک می‌ریزم به پهنای صورت؛ کار دیگری که یاد نگرفته‌ام. این‌همه اشک! آن‌هم بی‌هیچ دلیل و اتفاقی. وضعیت مثل هر روز است، اما من گریه می‌کنم، چرا که انسانی هستم ساخته‌ شده برای گریستن.
اشک‌ها هنوز خیلی پررونق‌اند.

آلخاندرا پیثارنیک
به فارسیِ صدیقه نارویی


@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 16:38


سهراب سپهری به احمدرضا احمدی

احمدرضای عزیز تنبلی هم حدی دارد. این را می‌دانم. ولی باور کن فکر تو هستم و سپاسگزار نامه‌هایت. من به شدت در این شهر تنها ماندم. آن هم در این شهر بی‌پرنده و نادرخت. هنوز صدای پرنده نشنیده‌ام (چون پرنده‌ای نیست صدایش هم نیست). در همان امیر‌آباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک‌جیک بود. نیویورک و جیک‌جیک! توقعی ندارم. من فقط هستم و گاهی در این شهر گولاش می‌خورم. مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه‌سبزی بود...
غصه نباید خورد گولاش باید خورد و راه رفت و نگاه کرد به چیزهای سر راه. مثل بچه‌های دبستانی که ضخامت زندگی‌شان بیشتر است. می‌دانی باید رفت یک طرف و یا شروع کرد. من شروع می‌کنم. ولی همیشه نمی‌شود. هنوز صندلی اتاقم را شروع نکرده‌ام وقت می‌خواهد. عمر نوح هم بدک نیست ولی باید قانع بود و من هستم. مثلاً یک چهارم قار قار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: سه چهارم قناری را می‌شنوم.

می‌بینی قانع شده‌ام. راست است که حجم قار‌قار بیشتر است، ولی در عوض خاصیت آن کمتر است. مادرم می‌گفت قار‌قار برای بعضی‌ها خاصیت دارد. من روزها نقاشی می‌کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلوها جا هست. پس تندتر کار کنیم. ولی نباید دود چراغ خورد. این جا دودهای زبرتر و خالص‌تری هست، دودهای بادوام و آب‌نرو.

در کوچه که راه می‌روی گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه‌ات می‌نشیند و این تنها ملایمت این  شهر است وگرنه آن جرثقیل که از پنجره اتاق پیداست، نمی‌تواند صمیمانه روی شانه‌ی کسی بنشیند. اصلاً برازنده جرثقیل نیست اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است.

توی این شهر نمی‌شود نرم بود و حیا کرد، تهنیت گفت. نمی‌شود تربچه خورد. میان این ساختمان‌های سنگین تربچه خوردن کار جلفی است. مثل اینکه بخواهی یک آسمان‌خراش را قلقلک بدهی.

باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعنا پیدا می‌شود، ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در این‌جا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب‌تر است و یا از فلز به آن‌طرف.

من نقاشی می‌کشم،  ولی نقاشی من نسبت به گالری‌های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست پوست آدم را می‌کَند و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد چون سوار آدم می‌شود. من خیلی‌ها را دیده‌ام که به نقاشی سواری می‌دهند. باید کمی مسلح بود و بعد رفت دنبال نقاشی.

گاه فکر می‌کنم شعر مهربان‌تر است ولی نباید زیاد خوش‌خیال بود. من خیلی‌ها را شناخته‌ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده‌اند. باید مواظب بود. من شب‌ها شعر می‌خوانم. هنوز ننوشته‌ام، خواهم نوشت.

من نقاشی می‌کنم. شعر می‌خوانم و یکتایی را می‌بینم و گاه در خانه غذا می‌پزم و ظرف می‌شویم و انگشت خودم را می‌برم. و چند روز از نقاشی باز می‌مانم. غذایی که می‌پزم خوشمزه می‌شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و یک قاشق اغماض. غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد هم می‌گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است.

آدم چه دیر می‌فهمد...

من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً...

ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت‌های دلپذیر...

و همین ...

@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 16:38


سهراب سپهری به احمدرضا احمدی

@mabanientezaie

مبانیِ انتزاعی

20 Jan, 16:13


واژه‌ی چهل که به عمر پیوند می‌خورد، صدها معنا طلبِ دوری می‌کنند از معناهای پیشین، آن‌گاه ناگزیری به جوریدن؛ یکی از این صدها، مفهومِ دوستی‌ست.
در مانده‌ی عمر، دلباختگی به چشمی، لحنِ کلامی یا حرکت دستی وقتِ گفتنِ سخن، سامانِ دوستی نمی‌دهد چنان که سابق بر این می‌داد که به درون می‌دانی، حُبّی‌ست زودگذر در تکرار و دیدار، وَ  فراغتی‌ست که در خود نهفته دارد سودا و لذتی ناپایدار.
 
به جوریدنِ ذکر دوستی در متون مختلفه:
 
او، عبدالله‌بن مقفع، در جواب کسی که به او گفت: آیا دوستت در نزد تو محبوب‌ترست و یا خویشاوندت؟ نگفته بود: من به خویشاوند خود وقتی محبت می‌ورزم که او دوست باشد. و نیز گفته بود: برادر خویشاوند تن است و دوست خویشاوند روح.

چنان‌که عنصرالمعالی در این معنا گوید:«حکیمی را پرسیدند که: دوست بهتر یا برادر؟» «گفت برادر هم دوست بِه.»

در محاضرات راغب اصفهانی نیز می‌خوانیم: دوست تو کسی است که در شدّت و سختی مراعات احوالِ تو را کند، در فراخی نعمت همه را اهل مراعات می‌یابی.
صدیقک من یرعاک عند شدیده
فکلّ تراه فی‌الرخاء مُراعیا

و سعدی در گلستان چنین گوید که، بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. گفت: کمینه آن که مراد خاطرِ یاران بر مصالح خویش مقدم دارد.

دوستی نزدِ مولانا  هماهنگیِ دل و جان است در دل‌آگاهی:
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

و حذر از همنشینیِ ناجنسان که بهره‌ی دوستی را با فریبکاری درآمیخته‌اند:
به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد
 
میشل دومُنتنی در مقایسه‌ی دوستی‌های روزمره و دوستیِ تمام (از آن نوع که به تجربه آزموده است)، گوید: نکند بخواهید دیگرِ دوستی‌های روزمره را شأنی همانند این{دوستی} ببخشید. من نیز چون شما آن‌ها را آزموده‌ام، برترین نمونه‌ها از میان آن‌ها را هم. هرگز نگویم می‌توان بهر آن‌ها هم روشی چنین پیش گرفت. مبادا در غلط بیفتید. در آن دوستی‌های دیگر، باید دست به عصا پیش رفت و حزم واننهاد، زیرا استواری پیوندشان چندان نیست که پروای گسستن آن نداشته باشیم. پس همان‌گونه که خیلون می‌گفت «چنان دوستش بدارید که گویی ناچارید دیر یا زود به او نفرت بورزید و چنان به او نفرت بورزید که گویی ناچارید دیر یا زود دوستش بدارید.» همین پند، که در حق یک دوستی والا سخت نارواست، حینِ دوستی‌های روزمره به کارمان می‌آید و از گزند دورمان می‌دارد، دوستی‌هایی که درباره‌شان باید این قول آشنای ارسطو را باز گفت که «ای دوستان من، دوست کجا بود.»
ارسطو در دفتر هفتم و هشتم اخلاق نیکوماخوسی اذعان می‌کند، زندگی بدون دوستی امکان‌پذیر نیست. او دوستی را مبتنی بر لذت می‌داند، یا منفعت، و دیگر فضیلت. به باور ارسطو تنها دوستی، و در عین حال کامل‌ترین، حقیقی‌ترین و کمیاب‌ترین نوع دوستی، آن دوستی‌ست که مبتنی بر فضیلت باشد.
ارسطو با استعاره‌ی گله‌ی گاوها بین دوستی و کنار هم بودن تفاوت قائل می‌شود؛ از منظر او دوستان  در آرزوها،  علائق و عقاید با هم اشتراک دارند و صِرف در جایی چریدن (زیست صرف محض) ایجاد دوستی نمی‌کند، از این‌رو  بین دوستی و کنار هم بودن تفاوت قائل می‌شود.
دریدا اما در سیاست‌های دوستی،  مبنای دوستی را بر دو اصلِ فاصله و تفاوت می‌گذارد و دوستی را دوست داشتنِ آن‌چیزی می‌داند که در تفاوت‌هایش با ما فاصله ایجاد می‌کند، هرچه باشد دوستی رابطه با كسی است كه "من" نيست و  تفاوت او با من شرط لازم و پرهيزناپذير دوستی است... .

شرح بیشتر این مفهوم بماند برای آن‌ که اندیشه‌اش قرار دارد به یکسانیِ محتوا عمق بخشد و لابدّ از حس و احوالِ راقمِ این سطور فراتر می‌رود.

نهایت، کلام را به نقل از دوستی می‌رسانم که خود برگزیده‌ی دوستان است:
آسیا می‌خری؟
مرا بخر
تا جهتِ تو گردم
«شمسِ تبریزی»

نگاشت: آبانِ ۱۴۰۲

@mabanientezaie