هیس هستم @lotfansaket Channel on Telegram

هیس هستم

@lotfansaket


@Rahbar_62

هیس هستم (Persian)

با کانال تلگرامی جذاب و مفید "هیس هستم" آشنا شوید! این کانال به شما امکان می دهد تا با موضوعات گوناگونی از جمله روانشناسی، خلاقیت، بهبود فردی و ... آشنا شوید. هر روز با مطالب جدید و جذاب در این زمینه ها روبرو خواهید شد

معرفی یوزرنیم کانال: @lotfansaketnnکانال "هیس هستم" به عنوان یک جامعه آموزشی و توسعه شخصی برای همه کسانی که علاقه مند به پیشرفت و رشد فردی خود هستند، مناسب است. اگر به دنبال مطالبی مفید برای ارتقای زندگی خود هستید، این کانال برای شماست. با دنبال کردن این کانال، می توانید از تجربیات دیگران استفاده کنید، ایده های جدید برای بهبود فردی خود پیدا کنید و با مطالب الهام بخش این کانال، روز به روز بیشتر به یک نسخه بهتر از خود تبدیل شوید

به کانال "هیس هستم" بپیوندید و با ما همراه شوید تا با هم، افکار مثبت و انرژی خود را در جهت پیشرفت و رشد شخصی به اشتراک بگذاریم. منتظر حضور گرمتان هستیم!

هیس هستم

09 Jan, 13:38


"زیرا حضورت وقفه می‌اندازد در مویه‌هایم"

کمدی الهی(دوزخ) سرود نوزدهم
نویسنده: دانته آلیگیری

هیس هستم

05 Jan, 19:42


ذکر امشب:

از آتش سودایت، دارم من و دارد دل
‏داغی که نمی‌بینی، دردی که نمی‌دانی


هیس هستم

04 Jan, 19:30


https://t.me/lotfansaket/779

برای آنهایی که پرتقال فروش را نمی‌شناسند.

هیس هستم

04 Jan, 08:11


احتمالا کبوترها امروز هم منتظرم بودند. لابد صبح، مثل تمام این سه سال روی سایبان کولر نشستند، چشم به پنجره دوختند تا جیره‌ی هر روزشان را برایشان بریزم. احتمالا آن کبوتر سفیدمشکی، وقتی دید خبری از من نیست، چندبار شیشه را نوک زده و گردن کج‌ کرده،بغ‌بغویی سر داده است. شاید فکر کرده مثل خیلی وقت‌ها خواب مانده‌ام یا زورم گرفته برای سیرکردن شکم‌شان بلند شوم. نوک‌ش را محکمتر به شیشه کوبانده است، تا لجم بگیرد و غر بزنم که: گناه کردم یه بار بهتان غذا دادم؟
در این چند روز شاید ناامید شده‌اند. شاید فکر‌کرده‌اند زنی که هر روز با آه‌وناله بلند میشد و یک مشت برنج برای‌شان می‌ریخت، و لبه‌ی پنجره می‌ایستاد و مشت‌مشت قرص می‌خورد، آخر ریق رحمت را سرکشیده است.خدا کند از این تصور دل‌شان نگرفته باشد، سر توی پرشان نکرده باشند.
احتمالا مردی که اسب دارد، این چندروز وقت رد شدن سرش را بالا گرفته تا کله‌ی بیرون‌زده‌ی مرا ببیند. شاید هم اسبش را، بلندتر از همیشه ناز کرده است تا مثل خیلی‌وقت‌ها بدوم سمت پنجره با خنده نگاه‌شان کنم و مثل تمام این چندسال آرزو کنم کاش اسب بودم و صاحبی به این مهربانی داشتم که قربان یالم برود، که حواسش باشد از کنار جاده حرکت کنم که فراموش نکند وقتی رسیدیم خانه دمم را بشورد و شانه بکشد. خدا کند مرد یادش باشد یک وقت‌هایی که همراه اسب شیهه‌ی سرخوشی سر می‌دادم، سرش را بلند می‌کرد و به زنی که دوست داشت اسب شود می‌خندید.کاش تمنای اسب بودنم را فهمیده باشد و حالاحالاها فراموشم نکند.
احتمالا دیروز هم پرتقال فروش راس ساعت ۲ ماشینش را زیر پنجره پارک کرده است هی داد زده "پرتقال شیرینه، فقط هم تیشینه" بعد سرش را بالا گرفته و دیده پنجره‌ی طبقه‌ی سوم باز نشده، هیچ سری ازش بیرون نزده که با لبخند نگاهش کند که هی دعا کند تمام محله سرما خورده باشند، همه‌ی بدن‌ها به ویتامین سی نیاز داشته باشند تا نیسان آبی سبک شود و جیب پرتقال فروش سنگین.
احتمالا هنوز کمر آن کارگرِ بالابلند درد می‌کند. شاید با هر ناله‌ی که می‌کند فحش را می‌کشد به مرده و زنده‌ام. هر وقت یادش می‌آید ۲۸ کارتن پر از کتاب را از سه طبقه پایین آورده، صورتم را تجسم می‌کند و تف می‌اندازد به پیشانی‌ام. بعد برمی‌گردد سمت زنش تا دوباره برایش از زنی بگوید که توی باروبندیلش هیچی نداشت جز کتاب ‌و کتاب و کتاب.
مرد جوان گفت: آبجی کمتر کتاب بخوان. فکر نکنی برای خودم و سنگینی این کتاب‌ها این را می‌گویم ها. نه دلم برای جوانی‌تان می‌سوزد خانوم. مغز هم ظرفیت دارد. زیاد کتاب بخوانی قاطی می‌کند. سیم‌پیم‌هایش اتصالی می‌کند. مغز هم مثل معده‌ است دیگر. بیشتر از حد به خوردش بدهی،اول درد می‌گیرد بعد یک‌هویی می‌ترکد. مثل فامیل‌شان که از بس درس خواند مغزش رد داد. خانواده‌ش انداختنش بیرون. حالا توی سردِ زمستان گوشه‌ی خیابان می‌نشیند و هی چرت‌وپرت می‌گوید.
وابستگی بد است. آدم وابسته دلش را گروی چیزهایی الکی می‌گذارد. دلتنگ پنجره و پرنده و اسبی می‌شود که محال است او را شناخته باشند، چه برسد به یادش باشند. آدم‌ِ وابسته به‌خاطر ترسِ وابسته شدن هی خودش را کنار می‌کشد، از آدم‌ها دوری می‌کند. می‌رود کنجِ دنجِ تنهایی‌هایش مخفی می‌شود. اما یک‌وقت به خودش می‌آید و می‌بیند وابسته‌ی همان کنجِ دنج شده است. کنجی که هیچ خاطره‌ی ازش ندارد و فقط آدم وابسته است که تا سال‌ها می‌تواند برای همان یک‌وجب جا داستان‌سرایی کند. برای نشنیدن تق‌تق سم اسب و صدای صاحبش، برای ندیدن کبوترها،برای آوای حزن‌انگیز پرتقال‌فروش بغض شود،گریه کند.
به گمانم مرد بلندبالا فهمید مغزم باد کرده است. فهمید زیاد خواندن دارد تنها‌ترم می‌کند. آدم سالم که برای یک پنجره و چند تا پرنده ماتم نمی‌گیرد. آدم سالم که وابسته‌ی این چیزها نمی‌شود که حالا حس کند خیلی تنهاست.. زندگی‌اش تهی شده است.‌نه صدای بغ‌بغویی،نه شیهه‌ی اسبی، نه حتی بوی گندیده‌ی پرتقالی‌‌..نه یک پنجره که کوه‌های خلخال را نشانش بدهد..

هیس هستم

22 Dec, 20:43


ذکر بگیم دوستان:

صبر پرید از دلم، عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی‌اَمانِ تو

#ذکر_امشب

هیس هستم

22 Dec, 20:38


بگذار همین اول نامه بگویم که آدم‌های مست را دوست دارم. نه از آن سیاه‌مست‌هایی که زمین و زمان را به گند می‌کشند، بلکه از این مست‌هایی که بلدند چقدر بخورند که عقل‌شان کمی لخت شود و فارغ از زمان و مکان دست‌وپایش را دراز کند و راحت حرفش را بزند. من اصلا عاشق عقل‌های لخت و پتی شده هستم!
اصلا بگذار از یک‌جای دیگر وارد ماجرا شوم. برای من همیشه عقل  متشخص‌ترین بخش بدن بوده. در تصوراتم او  همیشه کت‌وشلوار به تن پشت میزی از جنس گردو نشسته و مدام سرش به حساب‌وکتاب کردن است. اینکه کدام حرف کجا زده شود، به چه کسی توجه نشان بدهد، کدام آدم، کدام حرف، کدام حرکت و عمل برای همیشه به بخش بایگانی سپرده شود. خلاصه این شق‌ورقِ باکلاس تمام کارش راست‌وریست کردن اوضاع است، آن هم به نحو احسنت! حالا فکر کن همین متفکر لعنتی با چند قلپ زهرماری دست‌وپایش شل می‌شود. نمی‌دانم مشروبات الکلی کجای این بخش فرهیخته را الگولک می‌کند که  یک‌دفعه می‌بینی  عقلت با شورت و رکابی وسط کاسه سرت دراز کشیده و یک متکا مچاله شده هم زیر آرنجش گذاشته و یک‌ریز حرف می‌زند، هی دست دراز می‌کند از تاریک‌ترین قسمت بایگانی تمام چیز‌هایی که علامت ممنوعه خورده‌اند را بیرون می‌کشد، یک چیزهایی را مرور می‌کند که نباید، یک حرف‌هایی را بلند بلند  در جایی می‌گوید که قرار بود هیچ‌وقت و هیچ‌جا نگوید.
بعضی شب‌ها خیابان ما پر می‌شود از آدم‌هایی که عقل‌هایشان لخت شده‌اند. عقل‌هایی که با دو تا پیک یا شاید بیشتر اختیار از کف داده‌اند و با شورت و رکابی نشسته‌اند وسط یک ماجرای مگو. بلند می‌خندند، بلند گریه می‌کنند، حرف‌هایی را بلند بازگو می‌کنند که محال است کت‌وشلوار بر تن بر لب بیاورند. یک سری‌ها هم  می‌زنند زیر آواز. آخ از این یک سری‌ها..
دیشب یکی از این عقل لخت‌شده‌ها توی خیابان ما زد زیر آواز. انگار که سوزنش گیر یک مصرع شده باشد، انگار که تمام عمرش را دخیل  همان یک خط کرده بود تا حاجت‌‌روا شود. مرد  پشت هم  و بی‌وقفه  می‌خواند"بیا مره یاری بدن، می‌ دیله دیل‌داری بدن" و بعد بلافاصله پشت‌بندش می‌گفت: اصلا من غلط کردم تو بیاا خب؟
حالا تو فقط عقلش را تصور کن.. آن دفتر و دستک توی دستش را، آن دستوری که با کت‌وشلوار اتو کشیده‌اش  داده بود که" فلانی برای همیشه باید حذف بشود،هیچ‌وقت نباید پیگیر فلانی شد یا هزار چیزِ مثل این... حالا همان عقل فتوایش برگشتن بود، همان عقل انگار وقتی لخت‌وعور شد، دید نمی‌شود، دید خودش به درک، دوستش همکارش،هم‌خونش، عضو دیگر آدمی که او عقل‌کلش است یاری می‌خواهد، دلداری می‌خواهد.. برای همین همان‌جور رکابی بر تن هی فرمان فریاد می‌داد.. هی می‌گفت آقا اصلا من غلط کردم تو بیا خب!
همه اینها را گفتم تا بگویم من آدم‌های مست را دوست دارم. آدم‌هایی که کاری می‌کنند عقل دفتر و دستکش را کنار بگذارد، وادارش می‌کنند وقت و بی‌وقت، شب و نصفه‌شب دهن وا کند و مُقر بیاید را دوست دارم.
تو هم یک شبی عقلت را لخت کن و به دیدنم بیا لعنتی، بگذار دست از کار کردن بکشد، پایش را دراز کند، به تو دستور فریاد بدهد. فقط یک شب..

هیس هستم

04 Dec, 17:13


ذکر امشب:

"دلی دارم، قرار اما ندارد"

تکرار تا پایان بی‌قراریِ دل..

هیس هستم

29 Nov, 14:45


مختصِ غروب جمعه
#هژیر_مهرافروز
@Lotfansaket

هیس هستم

28 Nov, 08:42


یوزف روت در جایی از کتاب "عصیان" نوشته: اگر محکوم به رنج بردنیم چگونه است که همه یکسان رنج نمی‌بریم؟

هیس هستم

27 Nov, 09:08


ساعت ۸ صبح یه مهمون ناخونده داشتم.
نون خشک‌ها رو دیشب گذاشتم رو کولر که مشتری‌ها نبینن، اما شما ببینید اشکال نداره😁

هیس هستم

27 Nov, 08:54


آخرین مشتری که دیروز برای دیدن خانه آمد، تک‌وتنها بود.
مرد یاالله گویان وارد شد. از اتاق‌ها و سرویس بهداشتی بازدید کرد.‌ بعد چرخی توی آشپزخانه زد و کنار اجاق گاز ایستاد و‌ نگاهم کرد. نگاهش جوری بود که انگار بخواهد بپرسد چرا این‌وقت شب شام نپختی زن؟ من چشمانم را دزدیدم و سرم را تا حلق توی گوشی فرو‌کردم. حس دختر تنبلی را داشتم که پدرش آمده  خانه‌‌ش. دختر نه حال دارد بلند شود چیزی برای پذیرایی راست‌وریست کند، نه دلش می‌آید علت بی‌رخوتی‌اش را شرح دهد.
بدترین قسمت مستاجری،جدا از خانه پیدا کردن و جابه‌جایی،آمدورفت مستاجر یا خریدار است. مستاجر فعلی مدام در عذاب است، مدام باید خانه را تمیز و‌مرتب نگه‌دارد. هی حواسش باشد گوشه‌کنار خانه لباس‌زیری آویزان نباشد، ظرفشویی خالی از ظرف باشد،دستشویی برخلاف معمول بوی خوش بدهد. و مهمتر از همه خودش با لباس هزارجا لک شده، با موهای شانه نکرده،روی کاناپه ولو نباشدو.. خلاصه جوری حواسش باشد که بازدید کننده‌ها فکر کنند این خانه‌وزندگی هیچ‌چیزی از خانه‌وزندگی دیگران کم ندارد.
آخرین مشتری دیشب دلش نمی‌خواست برود. دوست داشت همان‌طور سرپا و بلاتکلیف بایستد و با ما حرف بزند. مرد با کت‌وشلوار سرمه‌ای وسط سالن ایستاد. یقه‌ی بافتش را تا سیب گلوش بالا کشید، آرنجش را روی اپن گذاشت. از متراژ خانه پرسید، از رفتار همسایه‌ها پرس‌وجو کرد. من نگاهم به سبد میوه بود که یادم رفته بود سیب‌ِ چندروز گاز زده را از توش بردارم. به نارنج‌هایی نگاه می‌‌کردم که توی پلاستیک،زیر پای مرد مانده بودند و بدون شک چندتاش هم گندیده شده بودند. هی فکر می‌کردم حالاست که با انگشتان بلند و باریکش، نوک دماغ استخوانی‌اش را بگیرد و منشای این بوی گند را ‌بپرسد.
مرد گفت خانه‌اش دو کوچه پایین‌تر است و اینجا را برای پسرش می‌خواهد. بعد نزدیک شومینه شد، دستاش را نزدیک شعله‌های آتش گرفت و گرماش را پسندید. بعد دوباره وارد اتاق‌ها شد،وارد آشپزخانه و سرویس بهداشتی هم. اینجای ماجرا  باید سمت در خروجی می‌رفت، کفشها را می‌پوشید و از ما تشکر می‌کرد. اما نرفت. دوباره وسط سالن ایستاد. روبروی منی که زیرچشمی نگاهش می‌کردم. همین‌جا  حس کردم مرد تنهاست.که خبری از پسر و عروسی نیست. گفتم کسی که موهای سپیدش را زیر رنگ شماره فلان سیاه و پرکلاغی می‌کند،می‌تواند خیلی چیزهای دیگر را هم پنهان کند؛مثلا تنهایی‌اش را. تنهایی و تنها بودن آدم‌‌ها را فقط آدم‌های تنها می‌فهمند. تنهایی را نمی‌شود با هیچ‌چیزی تزیین کرد و مخفی نگهش داشت. نیاز به همزبانی و حرف زدن گاهی خودش را در دل بی‌معناترین مکالمه‌ها جا می‌کند و هی می‌خواهد آن را کش بدهد تا به پایانش نزدیک نشود. پایانش یعنی برگشتن به تنهایی و بی‌همزبانی.اینجاست که تنهایی از سروکول طرف آویزان می‌شود و داد می‌زند: به ظاهر و زلم زیمبوی این یارو توجه نکنید، این بدبخت دارد از تنهایی می‌میرد. خیلی از ما تنهایی و صدایش را می‌شنویم، اما کاری نمی‌کنیم. نه اینکه نخواهیم، بلکه زورمان نمی‌رسد، چون درد مشترک ماست.مثل من که برای مشتری دیشب هیچ‌کاری نکرد.
دیشب بعد رفتن مرد که خیلی طولانی‌تر از حدمعمولش شده بود،فکر‌کردم سرپیری، وقتی خیلی تنهایی و بی‌همزبانی فشار آورد، می‌روم آگهی‌های فروش خانه‌ها را نگاه می‌کنم. بعد زنگ می‌زنم وقت بازدید می‌گیرم. سرساعت می‌روم خانه‌ی طرف. هی سوال می‌پرسم و‌نگاه می‌کنم، هی سوال می‌پرسم و نمی‌روم. شاید یکی پیدا شد دردم را فهمید یک استکان چای تعارفم کرد. همه که مثل من تنبل و بی‌حوصله نیستند. که یک مرد تنها را یک‌ساعت ایستاده نگه‌دارند و آخرش دهان‌خشک بفرستند پی تنهاییش. دیشب بعد رفتن مرد گفتم ای‌کاش جواب سوال‌هاش را طولانی‌تر می‌دادم. ای‌کاش تعارفش می‌کردم کنار شومینه بنشیند و چای بنوشد. پنج دقیقه دیرتر به تنهایی برگشتن هم برایش غنیمت بود حتما. اصلا ما مستاجرها باید حواسمان به خیلی چیزها باشد، یکیش باید همین تنها بودن بازدیدکننده‌ها و پذیرا بودنشان باشد.

هیس هستم

27 Nov, 04:37


دوباره گذاشتمش تا دوچکستن را فراموش نکنیم ،تا یک وقت مثل من توی یک صبح ابری پاییزی متوجه نشوید که نه کسی به شما دوچلکسته نه شما به کسی دوچوکسته هستید. که دردیست بس عظیم..

هیس هستم

27 Nov, 04:32


وقتی برادر آبجی(مادربزرگم) را اعدام کردند ما سالهای سال شاهد بی‌قراری کردنش بودیم.  وقتی کسی او را به ارامش یا فراموشی  دعوت می‌کرد، میگفت یاد برادرش طوری به قلب و ذهنش دوچوکسته که اگر خودش هم بخواهد نمی‌تواند آن را از خاطرش جدا کند.
دوچوکستن  یک جور چسبیدن و ول نکردن است.  یعنی یک چیزی را با تمام قدرت به خود فشار دادن و در انحصار خود در‌آوردن. چسبیدنی که وقتی با هزار تقلا هم از خودت جدا کنی،  باز ردی از آن به‌جا می‌ماند.  مثل چسبیدن ادامس به لباس،  یا پارچه‌ی مبل.
دوران راهنمایی یک دوست خوش‌طبعی داشتم که ارزویش شاعر شدن بود.  خیلی وقتها زنگ تفریح گوشه‌ای خلوت می‌نشست و برای معشوق‌های داشته و نداشته‌اش شعر می‌سرود.   یک روز خواست برای یکی بنویسد که خیلی دوستش دارد و نمی‌تواند فراموشش کند.  اما نمیخواست اینقدر رک بگوید و از کلمات تکراری استفاده کند.  ما کنار سه کنجی مستراح نشسته بودیم و وسط بوهای گند آنجا دنبال یک کلمه‌ای لطیف می‌گشتیم که یک‌دفعه یاد آبجی افتادم و خواستم از دوچوکسته بودن استفاده کند.  دوستم گفت خیلی مسخره و بدآهنگ است.  اما به نظرم  اینکه یکی بفهمد یاد و عشقش جوری به قلب کسی دوچوکسته، خیلی هیجان‌انگیز و قشنگ می‌آید.
دو سال پیش عضو یک گروه‌درمانی بودم.  چند زن بی‌حال و خسته زیرنظر روانشناس و تسهیل‌گر دور هم جمع شده بودیم تا به هر طریقی که شده آن رخوت و بی‌حوصگی را از هم دور کنیم.  خیلی از روزها توی گروه پرنده هم پر نمیزد. البته برای کسانی که از خودشان هم بیزار بودند این سکوت خیلی طبیعی بود.  ولی گاهی به زور روانشناس مجبور می‌شدیم حرف بزنیم.  که البته بیشتر حرفها حول محورِ چقدر زندگی گوه است،  چقدر از فلان‌چی بدم می‌آید می‌گذشت. یک‌وقتهایی هم میزدیم به در بیعاری و به همه‌چیز و همه‌کس می‌خندیدیم و دوباره برای مدتی طولانی سکوت میشد و سکوت. من هم‌گروهی‌هایم را در حد اسم و حرفه و گاهی هم دردودل‌هایی که میشد می‌شناختم.  آن‌ها هم همین‌طور.
همان سال،  شبی که فردایش تولدم بود،  توی گروه اعلام کردم.
صبحش «ب»  برایم یک ویس صوتی فرستاد.  قطعه تولدت مبارک را با سنتور نواخته بود.  زیرش هم نوشته بود با اینکه مرا ندیده و زیاد با من صحبت نکرده،  اما حس خوبی بهم دارد و همیشه به یادم است.
چند ماه بعدش«ب»  در جریانی مجبور به گرفتن شوک شد.  چند روز بعد هم ایدیش را از گروه خارج کردند.  یک‌بار سراغش را از روانشناسم گرفتم.  گفت بر اثر شوک حافظه‌ی کوتاه مدتش کمرنگ شده است. خیلی چیزها یادش نمی‌آید. توی آخرین تماس با روانشناس گفته وای خانوم دکتر  خیلی وقت بود از شما خبر نداشتم، چه خوب صدایتان را شنیدم.  و یک‌دفعه وسط حرف زدن ازش پرسیده  کسی به اسم فاطمه می‌شناسد؟  دکترش گفته چطور؟  گفته یکی به اسم فاطمه توی ذهنم است،  اما هرچقدر فکر می‌کنم نمیدانم کی و کجا باهاش اشنا شدم.
این ماجرا برای روان‌شناسم  خیلی جالب بود..
راستش همان روزی که «ب»  برایم سنتور زده بود.  توی خصوصی بهش پیام داده بودم.  نوشته بودم چقدر کارش خوشحالم کرد،  اصلا همین که با تمام مشکلات،  سنتورش را در آورده  و به‌خاطر
من بعد چندسال مضرابها را توی دستش رقصانده بود،  بهترین هدیه عمرم محسوب میشد.  «ب» در جواب گفته بود لبخند به لبش نشانده‌ام، ذوق کردنم جوری به ذوقش آورده که دوست دارد تا شب سنتور بنوازد.
همه‌ی اینها را گفتم تا بگویم  گاهی با یک حرف می‌شود  دوچوکسته‌ی کسی  شد. آنقدر هم قدرت دارد که به هیچ طریقی از بین نمی‌رود، حتی شوک‌ الکتریکی..
از امروز به هرکسی دوست داشتید دوچوکید و اجازه بدهید دوچوکسته‌ی شما شوند.  همین چیزهای کوچک ما را آماده‌ی تاب‌آوری در برابر رنج‌هایمان میکند.  همین دوچوکسته‌ی مسخره و بدآهنگ را میگویم.. 

هیس هستم

11 Nov, 13:42


اگر فکر می‌کنید بانمک هستید یا دوست‌دارید بانمک یا بانمک‌تر باشید
تشریف بیاورید به

دومین کارگاه طنزنویسی شادباش

تا در شش جلسه

با انواع و نمونه‌های طنز آشنا شویم؛ تکنیک‌های طنزنویسی را یاد بگیریم؛
کلی تمرین طنز بنویسیم و بخوانیم و بشنویم و از همه مهم‌تر حسابی بخندیم. (سرفصل‌های دوره را این‌جا ببینید.)

شادباش‌دهنده‌ی این کارگاه، دکتر منصوره رضایی است که طنز می‌پردازد و می‌نویسد و اجرا می‌کند و به‌زعم خودش بامزه است و یَک‌یَک تمرین‌ها را بررسی و رفع اشکال می‌کند.

به‌احتمال زیاد چهارشنبه‌ها ساعت هفده تا نوزده در گوگل‌میت جمع می‌شویم و نمک می‌ریزیم.
هزینه‌ی نمک‌افشانی هم هفتصد تومان ناقابل است. (با امکان پرداخت دومرحله‌ای )

برای پیوستن به جرعه‌ی نمکدان‌های شادباشی تا  بیست‌وپنجم آبان به نشانی زیر پیام بدهید:

@shooreneveshtan

هیس هستم

06 Nov, 12:11


وﮔﻔﺖ :دوﺳﺘﯽ اهل اﻳﻦ زﻣﺎﻧﻪ را ﭼﻮن ﺧﻮردﻧﯽ ﺑﺎزار ﻳﺎﻓﺘﻢ، ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮش، ﺑﻪ ﻃﻌﻢ ﻧﺎﺧﻮش .

تذکره‌الاولیا

مالک دینار هم در زمانه خودش از طریقه دوستی گله داشت..

@lotfansaket

هیس هستم

04 Nov, 19:45


آماده بشیم برای یک ذکر‌ طولانی:

قرارم برد زلف بی‌قرارت...

تکرار تا سپیده‌دمان...

#ذکر_امشب

هیس هستم

03 Nov, 18:53


فردا قراره تو اهواز در مورد روایت من "اگر مارکز بفهمد" صحبت بشه. اگه اهوازی هستید و حال‌وحوصله داشتید، ممنون میشم شرکت کنید. بعدشم لطفا بیاین بهم بگید در موردش چی‌ها گفتن😁
با تشکر

هیس هستم

03 Nov, 17:08


می‌تپد دل در بَرَم، مانندِ ماهی دور از آب

هیس هستم

25 Oct, 18:33


سوال: ببخشید جناب مولانا غربت چیست؟
جواب: غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست

#ذکر_امشب

هیس هستم

25 Oct, 15:35


کلمه‌ی "شناق" را اولین بار از زینت شنیدم. وقتی هفت هشت‌ سالم بود. شناق گفتنِ ما گیلک‌ها، همان معرفت و قدرشناسی شماها می‌شود. ما می‌گوییم فلانی شناق دارد. محبت توی چشمش می‌ماند. یا غر می‌زنیم بیساری چقدر بی‌شناق است. یک‌ من عسل توی دهانش کنی نه تنها یادش نمی‌ماند، شاید دستت را هم گاز بگیرد.
بعدها فهمیدم شناق داشتن به آدم و‌حیوان نیست. این را هم زینت گفت. بعد از آمدن آن قوی زخمی.
حیوان یک زمستان شبی پیداش شد. باد و بوران پشت پنجره و دالان‌ها عو‌عو می‌کرد. هیچ‌کس نفهمید چطور بالش شکسته‌. چطور با آن بال آویزان از کتف، خودش را از حصار پرت کرد و روی ایوان رساند. زینت صبح که دیدش، اول خوف کرد. بعد دید حیوان جان ندارد تکان بخورد. از همان لحظه پرستارش شد. قو هم شد همدم زینت. تا خود بهار تر و خشکش کرد. همسایه‌ها دم در صف می‌کشیدند تا راه رفتنش را ببینند. حیوان گردنش را طوری دراز می‌کرد که انگار می‌خواست آخر انزلی را ببیند.
همسایه‌ها گفتند گناه دارد. این قو روی زمین خشک دوام نمی‌اورد. گفتند نبین حالا هر جا می‌روی پشت سرت کون می‌زند و می‌آید. یک وقت دیدی بی‌خبر بال باز می‌کند و می‌رود،پس این قدر بهش دل نبند.زینت گفته بود نه این شناق دارد. از چشمانش مشخص است. چند باری پیش ما دست به کمر حیوان کشیده بود که هر وقت می‌خواهی برو. لابد کس‌وکارت تا الان کانادا پانادا را هم رد کرده‌اند. حیوان گردنش را خوابانده بود روی پاهاش و نرفته بود.
اوایل زینت براش یک تشت آب گذاشت. بعد دید حیوانی نمی‌تواند توی آن یک‌وجب جا کله‌پا شود. شالاپ‌شلوپ راه بیندازد.‌ یک روز بردش توی کوچه‌ی‌پشتی که به مرداب می‌خورد. حیوان عینهو یک بچه با منقار گوشه چادر زن را گرفته بود. زینت تالاب را نشانش داد.خم شد یک مشت آبِ مانده روی بال‌هاش ریخت. گفت برود سروجانش را بشورد. حیوان افتاد توی آب.‌اولش شیرجه زد،کونش را هوا داد، بعد یک‌دفعه‌ای رفت زیر آب. زینت دلش داشت در می‌آمد. از پرکِش شانه‌هاش فهمیدیم.از لپجی که چانه‌اش را جمع کرده بود.
قو دورتر رفت. بال‌هاش را باز کرد تا نوک نیزار پرید. همسایه‌ها گفتند دیگر تمام شد. دوباره تنهایی‌های این زن شروع شد.. چادر افتاد روی شانه‌های زینت. چشمان ریزش خیس شد.داشت سمت خانه‌اش پا می‌کشید که قو برگشت. کنار پای پرستارش ایستاد. آب از سر و گردنش می‌ریخت.‌گوشه چادر زن را کشید. بالش را به پاش مالید. همان بال شکسته‌اش را. همان بالی که زینت دو ماه با "شالاکی" بسته بودش. بعد زودتر از همه سمت خانه راه افتاد. زینت مثل قو گردن راست کرد که دیدید گفتم شناق داشتن آدم و‌حیوان ندارد..
همه‌ی این‌ها را گفتم تا بگویم حالا تو هی بیا به آدم‌های دوروبرت خوبی کن. هی بیا کیلو‌کیلو عسل توی حلق‌شان بریز. شناق که نباشد همه چیز خراب می‌شود. آدم و‌حیوان هم ندارد.
همین

هیس هستم

18 Oct, 08:40


ذکر ظهرِ جمعه:

حرف دلم آن بود که با خلق نگفتم
بغضی‌ست در این ابر، که باران‌شدنی نیست.

هیس هستم

15 Oct, 08:15


شمس گفت:

اگر چه دلتنگی حقیقت نباشد،اما باشد!

هیس هستم

14 Oct, 20:40


به نظرم خلاصه‌ی این آهنگ چاووشی میشه:

"ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم
تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم"

هیس هستم

14 Oct, 20:19


پاییز و زمستان دلم گلدوزی می‌خواهد. دوست دارم تشکچه‌ی مامان را کنار شومینه پهن کنم. کمرم را به ستون کنارش بچسبانم. نخ‌های مارک پنگوئن را دوروبرم بریزم. بعد خم شدم روی کارگاه توی دستم..به پارچه‌ی طرح کشیده سوزن بزنم.. آخر سگ سیاه افسردگی توی این فصل‌ها دائم به پاچه‌ام چسبیده است.
گلدوزی در پناه آتش،توی روزهایی که عصرش زود به تاریکی گره می‌خورد، فکر کردن زمان سوزن زدن به پارچه،جان گرفتن ارامِ طرح‌ها، برایم مثل فرار کردن است. مثل برای مدتی گم‌وگور شدن با تمام بودنت..
اینجور وقت‌ها تخیلم را رها که نه ول می‌کنم. پارسال وقت گلدوزی سر از انگلستان در آوردم. روی یک صندلی لهستانی نشستم.کنار دستم هم یک زن سفید مو ایستاده بود. ما از تربیت اروپایی دختر همسایه حرف زدیم، از موسس فلان خیریه که پول‌ها را بالا کشیده. از پای سیب همسایه روسی‌مان که بدمزه بود. من در حال دوختن گل عنکبوتی در گوشه‌ی دستمال سفره بودم. پیرزن فنجان قهوه به دست کنارم ایستاد و‌گفت: فاطاما جان چقدر برگ سوزنی را تمیز دوخته‌ای.. من جواب دادم قربانتان بروم، چشمتان قشنگ می‌بیند. زن شاکی شد که چشمانش قشنگ نیست. تابه‌تا است. قد یک دانه ذرت مکزیکی است.یادم آمد ایران نیستم، اینها تعارف مُعارُف حالی‌شان نمی‌شود.. گفتم بله خیلی گلدوزی‌ام تمیز است. زن جرعه‌ای قهوه نوشید دور دهان چروکیده‌اش را دستمال کشید. خیلی وسواس بود خیلی. یک‌دفعه پرسید راستی هیچ‌وقت نگفتی چه شد به گلدوزی علاقه‌مند شدی؟
برای زن تعریف کردم دوست داشتم گلدوزی را یاد بگیرم تا اگر نویسنده نشدم، سرم به چیزی گرم شود. زن دست روی‌شانه‌ام گذاشت گفت بسیار متاسف است از اینکه آن پخی که دوست داشتم نشده‌ام.بعد پیشنهاد داد برویم در خیابانی که اسمش یادم نمانده قدم بزنیم. دو پیک هم بنوشیم.. حیف که نزدیکی کافه، تخیلم جفتک زد و به ایران برگرداندم.
امروز هوا یکدفعه سرد شد. بعد ۲۳ روز پاییز آمدنش را به رخ‌مان کشید. نخ‌ها را از کمد بیرون کشیدم. ۴۴ طرح روی کاغذها را هم..سگ سیاه افسردگی هم از سر شب پاچه‌ام را محکمتر از همیشه چسبیده است. می‌خواهم روی تشکچه‌ی مادرم بنشینم. کارگاه گلدوزی را توی دستانم بگیرم. نخ‌های رنگارنگ را بریزم دور و برم. بعد تخیلم را مثل یک اسب وحشی هی کنم بگویم برووو حیوان..
خدا کند امسال به افریقا بروم. وسط قبیله‌ی آدم‌خوارها. خدا کند با آن خوی وحشی‌شان حال سوال پرسیدن نداشته باشند. یک‌دفعه یکی دهانش را باز کند و.. خرچ خرچ شکستن و بلعیدن استخوان‌هایم را بشنوم. بعد دل‌درد بگیرد. داد بزند و بگوید هاوان ساران دوزان خیران؟ یعنی این چه کوفتی بود که خوردم چقدر خاکبرسر تلخ بود. دوست دارم همین‌جا رییس قبیله وارد شود. یک پس گردنی بهش بزند که صدای شاپالاقش را توی روده‌ی بزرگ طرف بشنوم. بعد بگوید چازان ماران کادارم؟ یعنی ادم هرچیزی را مگر می‌خورد؟ این یک آدم ناامید از نوشتن بود. آمده بود این گوشه بنشیند آنقدر گل برزیلی و شش‌پر بدوزد که گردنش بشکند..
دوست دارم اینجای ماجرا مردی که مرا بلعیده دستی به شکمش بکشد و بگوید بهتر که خوردمش، بعضی‌ها چه رویاهای مسخره‌ی دارند..بعد آروغ بزند هی کلمه بالا بیاورد. با وحشت به رییس نگاه کند. بزرگ قبیله بگوید چیزی نیست بادِ کله‌ی زنی است که دوست داشت نویسنده بشود..
فقط دلم برای بیچاره سگ سیاه افسردگی‌ام می‌سوزد توی آن قبیله تنها می‌ماند..آنها که شلوار ندارند تا پاچه‌شان را بچسبد..

هیس هستم

13 Oct, 12:45


حماقت مادر همۀ نداشته‌هاست، نه نداشتنِ عقل، چون احمق‌ها هم ممکنه معقول باشن. حماقت نداشتنِ تخیله. چرا سنگینی زندگیِ روزمره آدم‌ها رو لِه می‌کنه، چرا زیرِ دستمال گردگیری خاکستریش خفه‌شون می‌کنه؟ چون تخیل ندارن! من دربارۀ فرار از زندگی روزمره موعظه نمی‌کنم، نه فرار به جلو نه فرار به عقب، بلکه از این بالا با صدای بلند بهشون می‌گم: بیدار شین! حصار عادت‌هاتون رو بشکونین! چشم‌هاتون رو باز کنین و رؤیا ببینین!
#کتاب
#انجمن_زیر_شیروانی

هیس هستم

03 Oct, 19:33


ذکر امشب:

گفتی ز جهان چه غصه داری آخر؟
آن غصه که در جهان نگنجد دارم

هیس هستم

03 Oct, 17:18


یک نوشته‌ی قدیمی؛ چون که امروز یکی از دوستانم را ناخواسته له کردم..

هیس هستم

03 Oct, 17:17


انگار چند ساعت پیش تمام کرده است. علت مرگش را نتوانستم تشخیص بدهم. طبق معایناتی که صورت گرفته یک دستش جدا شده و یک پایش هم از جایی نزدیکی زانو شکسته است. البته اینها نمیتواند علت مرگش باشد.یک جوری مرده که انگار حجمی از درد نامرئی اول کمرش را خم کرده و بعد دست و پایش را شکسته است. این چند وقت که باهم هم‌خانه بودیم پیش نیامده بود از محل زندگیش ( مستراح خودمان منظورم است) بیرون بیایید. بیشترِ شبها توی کاسه توالت می‌دیدمش، معمولا یک گوشه سرگرم کار و بار و سیر کردن شکمش بود طفلک. یکی دو بار توی صورت‌شویی دیدمش. خیلی از دیدن هم دستپاچه و معذب می ‌شدیم. انگار هم‌دیگر را حین تجاوز به حریم خصوص‌ی‌مان دیده باشیم، دست ‌و پایمان را گم کردیم. من سریع از دستشویی بیرون امدم و از لای در نیمه باز گفتم:وای معذرت می‌خوام اصلا نمی‌دونم چی شد ساعت ۴ صب دستشویم گرفت. او هم همان طور که تند تند از پایه روشویی می امد پایین گفت: نه نه شما ببخشید خواهر ترسوندمت اخه هیچ وقت این ساعت نمی اومدین دست به آب...تو رو خدا راحت باشید بیاین تو من رفتم دیگه.
خدابیامرز خیلی مودب و مهربان بود..اصلا تمام سوسک‌هایی که می‌شناسم همین جور مبادی‌آداب هستند. شرم‌شان می‌شود با صاحب‌خانه چشم تو چشم شوند و دو دقیقه پیشش بمانند. سوسکِ خدا (درست است دیگر؟) همیشه چشمش به در مستراح بود که تا می‌روم خودش را بخاطر راحت بودنم توی سم وسوراخی مخفی کند.
از چند سال پیش، یعنی دقیقا از وقتی که آن داستان کوتاه را نوشتم همه سوسک های دنیا را دوست خودم می‌دانم. فکر‌می‌کنم همه سوسک‌های دنیا هم با دیدنم می‌گویند: عه دوستمون اومد!
در آن داستانم شخصیت زن در حال نوشتن نامه به شوهر خائنش بوده که متوجه می‌شود سوسکی از زیر تخت به سمتش میرود. چندین بار قصد کشتنش را می‌گیرد اما وقتی سوسک روی نامه می‌اید و دور خودش می‌چرخد. زن برای شوهرش می‌نویسد: نمیدانم چرا حس می‌کنم این خانوم یا آقای سوسک هم مورد خیانت قرار گرفته. حالا هم امده از روی دست من برای مرد یا زن گور به گوریش نامه بنویسد...
چندین سال است که تمام سوسکهای دنیا را دوست دارم. با تک تک‌شان بخاطر این همه آوارگی و غمِ بی‌جا و مکانی همدردی می‌کنم حالا هم‌خانه‌ام مرده است. همین چند ساعت پیش تمام کرده، آن هم روی دفتر دستک من..نکند آمده بود چیزی به من بگوید.. نکند یک دردی به جانش افتاده بود و میخواست با درد و دل کردن آرام شود؟
آخر یک دست جدا شده و یک پای از زانو شکسته که دلیل مردن نمی‌شود.می‌شود؟؟

@lotfansaket

هیس هستم

29 Sep, 13:07


حالا که زندگی و مشکلاتش دست‌وپایتان را پیچیده و نمی‌توانید هی تندتند به شمال سفر کنید،حداقل یک‌جوری برنامه بچینید که وقت مردن‌تان اینجا باشید. ببینید حتی برای شادی روحتان هم برنامه‌ریزی شده است. منظورم آن تاب آویخته بر در درخت است. تخت هم برای فسخ و فجور اموات مهیاست.
خلاصه که من تنهاخور نیستم. دیدم جایی بکری برای همیشه آرمیدن است،گفتم به شما هم اطلاع بدهم.😁

هیس هستم

28 Sep, 06:56


چون که دل من و ابرهای انزلی گرفته...
راستی می‌دونستین رفتن بعضی‌ها، بدون برگشتنه؟؟

@lotfansaket

هیس هستم

25 Sep, 08:33


دم غروبی دیدم این حجم از دلتنگی را نمی‌شود توی چهاردیواری خانه هضم کرد. گفتم بروم کمی از پاییز را نفس بکشم.‌تا شاید‌ غم با نفس‌های عمیق برود پایین. مثلا یک جایی خیلی دورتر از قلبم.
میدانی خیلی وقت‌ها برای آدم بودن کافی نیستم. گاهی‌وقتها حس‌هایی در من شکل‌می‌گیرد که برای آدمی زیادی بزرگ و‌ضربه‌زننده هستند. اینجور‌‌وقت‌ها دوست دارم بخشی از دریا باشم، یا قسمتی از علف‌های هرزِ کنار دیوار. اصلا گاهی دلم لک می‌زند برای سنگ‌ریزه شدن. حتی تو بگو یک برگ خشک. اصلا هر چیزی جز اینی که هستم.
دلتنگی، دغدغه‌های تمام نشدنی، ترس‌هایی که مدام آویزان فکرمان است،گاهی انسان را از آدم بودنش بیزار می‌کند.فکر کن اینجور وقت‌ها سنگ باشی، یا یک شاخه‌ی رقصان در باد. دنیا به هیچ‌ورت نیست چه برسد مشکلاتش.
دو روز است سرم شده معدن زغال سنگ. دو روز است کارگرها بیل و کلنگ‌شان را روی تک تک سلول‌های مغزم فرود می‌آورند. هی ضربه پشت ضربه. بعد یک گوشه‌ای از سرم می‌نشینند، عرق صورت‌شان را با گوشه‌ی از یاد و خاطرات هزاران سال پیشم پاک می‌کنند. دو روز است تک‌تک سلول‌های مغزم بوی خون می‌دهد.سیاه شده‌اند، عرق از سروروشان شره می‌کند.
دیروز دم غروبی رفتم کنار ساحل. کارگرها توی سرم مشغول کار بودند. فرغون فرغون غم از کاسه‌ی سرم می‌تراشیدند، دسته‌دسته امید از گوشه‌وکنار مغزم جمع می‌کردند. دلم می‌خواست سرم را توی آب فرو‌ ببرم. تک‌تک‌شان را به آب‌تنی دعوت کنم. سروروی سیاه و خسته‌شان را تمیز کنم. بعد دست روی شانه‌شان بگذارم. بگویم برای امروز که نه برای تمام عمرتان کافیست. از این دخمه‌‌ی لعنتی بیرون بروید. نفس بکشید. بروید درخت شوید، بروید آب شوید، اصلا هر چیزی که دلتان می‌خواهد بشوید جز انسان، جز یک انسانِ کارگر.
دیروز حوالی دریاچه خزر، وقتی زنی زیر آواز زد،یک معدن فرو ریخت. سرم را می‌گویم. این خبرها را هیچ خبرگزاری کار نمی‌کند. فرو ریختن آدمی از دیدن رنج دیگران، تیتر هیچ روزنامه‌ی نمی‌شود. وگرنه دنیا پر می‌شد از اخبارِ آدم‌هایی که هر لحظه فرو می‌ریزند، می‌میرند، توی خودشان دفن می‌شوند..
زن روی یک تکه سنگ نشسته بود. نیم رخش توی غروب پاییز تمام قشنگی یک انسان تنها را به نمایش گذاشته بود. زن رو به دریا خواند:
"چه بگویم نگفته ام پیداست غم این دل مگر یکی و دوتاست" کلماتش شدند مواد منفجره، شدند گازهای توی حلق معدن مانده..
کارگرها بیل و کلنگ را کنار گذاشتند. هر کدام جایی از مغزم نشستند. یکی روی رگ‌های نازکش، یکی آویزان‌ِ کاسه سرم..چندتایی دراز کشیدند روی سلول‌ها و با چکمه‌شان رویش ضرب گرفتند.. همه‌جا سکوت شد. انگار جهان مرده باشد. انگار جهان یک لحظه همانی شد که دلِ همه‌مان می‌خواهد.
باد پاییزی توی موهای زن غوغا به‌پا کرده بود. زلف‌ها از این سر خزر تا آن‌سرش می‌رفتند و‌ بر‌نمی‌گشتند.زن داد زد :یا برگرد یا آن دل را برگردان یا بنشین یا این آتش را بنشان..
همین‌جا انفجار اتفاق افتاد. کاسه‌ی سرم فرو ریخت..کارگرها همان‌جور خسته، همان‌طور عرق‌کرده، زیر آوار ماندند.. برنگشتند، دل‌های گرویی را پس ندادند. فقط نشستند و به مردن‌شان نگاه کردند.
بعد من و تمام مرده‌های توی سرم، من و تمام دست‌های پینه بسته، من و تمام کارگرهای دنیا همراه زن خواندیم: آه ای جان آخر تا کی سرگردان ای زیبا ای رویا..
همه‌ی اینها را گفتم تا آخرش بگویم گاهی برای آدم بودن جان ندارم. دلم‌میخواهد هر ازگاهی سنگ شدم، علف شوم چه میدانم باد شوم بپیچم دور سر تمام زن‌هایی که دل‌شان را برنگردانده‌اند.اصلا آب شوم بنشینم کنار آتش وجودشان.. فقط انسان نباشم. همین

هیس هستم

24 Sep, 20:08


ذکر امشب:

انصاف نباشد که در این شهر دَرَندَشت
ضرب المثل سوزنِ در کاه، تو باشی

هیس هستم

21 Sep, 20:33


در کتاب ظرافت‌ جوجه‌تیغی، در یک بخش، شخصیت داستان در مورد کتابی به نام چای صحبت می‌کند.
کاکوزو اوکاکورا، نویسنده کتاب چای،از طغیان و جنگ‌های خونین مغول در قرن سیزدهم غمگین بود. البته نه به‌خاطر مرگ‌ومیر و کشتارهاش. بلکه در این میان فرهنگ سونگ، که باارزش‌ترین و آبرومندترین‌ یعنی هنر چای خوردن بود، نابود می‌شود.
شخصیت داستان در ادامه می‌گوید: آیین چای خوری، این تجدید دقیق همان حرکت‌ها و همان مزه‌مزه چشیدن‌ها، این دست‌یابی به هیجان‌های ساده و واقعی و لطیف، این فرصتی که به‌هرکس داده می‌شود تا، با خرج کم، از لحاظ سلیقه، به سلکِ اشراف درآید، زیرا چای نوشابه مخصوص داراهاست، ولی نوشابه ندارها هم هست.آیین چای خوری این فضیلت بسیار بزرگ را دارد که در پوچی زندگی ما رخنه‌ای ایجاد کند..
زن داستان صحبت‌هایش را در ستایش چای این‌گونه تمام می‌کند: ناچیزی ما را احاطه کرده است. بنابراین، یک فنجان چای بنوشیم. سکوت حاکم است،صدای باد که در بیرون می‌وزد به گوش می‌رسد. برگ‌های پاییزی زمزمه‌کنان به پرواز در می‌آیند،گربه در نوری گرمابخش خوابیده است. هر جرعه چای به زمان عظمت می‌بخشد.
به گمانم، موریل باربری، این قسمت از کتابش را شب اول پاییز نوشته باشد..
چای و‌ پاییز و عظمت بخشیدن به زمان..

هیس هستم

21 Sep, 20:10


همین الان باز یادم اومد:
فردا دوباره پاییز میشه باز😍

هیس هستم

21 Sep, 08:54


مناسبِ دریا به دامان کردن و جستجوهای بی‌پایان..

@lotfansaket