هیس هستم @lotfansaket Channel on Telegram

هیس هستم

@lotfansaket


@Rahbar_62

هیس هستم (Persian)

با کانال تلگرامی جذاب و مفید "هیس هستم" آشنا شوید! این کانال به شما امکان می دهد تا با موضوعات گوناگونی از جمله روانشناسی، خلاقیت، بهبود فردی و ... آشنا شوید. هر روز با مطالب جدید و جذاب در این زمینه ها روبرو خواهید شد. nnمعرفی یوزرنیم کانال: @lotfansaketnnکانال "هیس هستم" به عنوان یک جامعه آموزشی و توسعه شخصی برای همه کسانی که علاقه مند به پیشرفت و رشد فردی خود هستند، مناسب است. اگر به دنبال مطالبی مفید برای ارتقای زندگی خود هستید، این کانال برای شماست. با دنبال کردن این کانال، می توانید از تجربیات دیگران استفاده کنید، ایده های جدید برای بهبود فردی خود پیدا کنید و با مطالب الهام بخش این کانال، روز به روز بیشتر به یک نسخه بهتر از خود تبدیل شوید. nnبه کانال "هیس هستم" بپیوندید و با ما همراه شوید تا با هم، افکار مثبت و انرژی خود را در جهت پیشرفت و رشد شخصی به اشتراک بگذاریم. منتظر حضور گرمتان هستیم!

هیس هستم

11 Nov, 13:42


اگر فکر می‌کنید بانمک هستید یا دوست‌دارید بانمک یا بانمک‌تر باشید
تشریف بیاورید به

دومین کارگاه طنزنویسی شادباش

تا در شش جلسه

با انواع و نمونه‌های طنز آشنا شویم؛ تکنیک‌های طنزنویسی را یاد بگیریم؛
کلی تمرین طنز بنویسیم و بخوانیم و بشنویم و از همه مهم‌تر حسابی بخندیم. (سرفصل‌های دوره را این‌جا ببینید.)

شادباش‌دهنده‌ی این کارگاه، دکتر منصوره رضایی است که طنز می‌پردازد و می‌نویسد و اجرا می‌کند و به‌زعم خودش بامزه است و یَک‌یَک تمرین‌ها را بررسی و رفع اشکال می‌کند.

به‌احتمال زیاد چهارشنبه‌ها ساعت هفده تا نوزده در گوگل‌میت جمع می‌شویم و نمک می‌ریزیم.
هزینه‌ی نمک‌افشانی هم هفتصد تومان ناقابل است. (با امکان پرداخت دومرحله‌ای )

برای پیوستن به جرعه‌ی نمکدان‌های شادباشی تا  بیست‌وپنجم آبان به نشانی زیر پیام بدهید:

@shooreneveshtan

هیس هستم

06 Nov, 12:11


وﮔﻔﺖ :دوﺳﺘﯽ اهل اﻳﻦ زﻣﺎﻧﻪ را ﭼﻮن ﺧﻮردﻧﯽ ﺑﺎزار ﻳﺎﻓﺘﻢ، ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﻮش، ﺑﻪ ﻃﻌﻢ ﻧﺎﺧﻮش .

تذکره‌الاولیا

مالک دینار هم در زمانه خودش از طریقه دوستی گله داشت..

@lotfansaket

هیس هستم

04 Nov, 19:45


آماده بشیم برای یک ذکر‌ طولانی:

قرارم برد زلف بی‌قرارت...

تکرار تا سپیده‌دمان...

#ذکر_امشب

هیس هستم

03 Nov, 18:53


فردا قراره تو اهواز در مورد روایت من "اگر مارکز بفهمد" صحبت بشه. اگه اهوازی هستید و حال‌وحوصله داشتید، ممنون میشم شرکت کنید. بعدشم لطفا بیاین بهم بگید در موردش چی‌ها گفتن😁
با تشکر

هیس هستم

03 Nov, 17:08


می‌تپد دل در بَرَم، مانندِ ماهی دور از آب

هیس هستم

25 Oct, 18:33


سوال: ببخشید جناب مولانا غربت چیست؟
جواب: غربت آن است که با جمعی و جانانت نیست

#ذکر_امشب

هیس هستم

25 Oct, 15:35


کلمه‌ی "شناق" را اولین بار از زینت شنیدم. وقتی هفت هشت‌ سالم بود. شناق گفتنِ ما گیلک‌ها، همان معرفت و قدرشناسی شماها می‌شود. ما می‌گوییم فلانی شناق دارد. محبت توی چشمش می‌ماند. یا غر می‌زنیم بیساری چقدر بی‌شناق است. یک‌ من عسل توی دهانش کنی نه تنها یادش نمی‌ماند، شاید دستت را هم گاز بگیرد.
بعدها فهمیدم شناق داشتن به آدم و‌حیوان نیست. این را هم زینت گفت. بعد از آمدن آن قوی زخمی.
حیوان یک زمستان شبی پیداش شد. باد و بوران پشت پنجره و دالان‌ها عو‌عو می‌کرد. هیچ‌کس نفهمید چطور بالش شکسته‌. چطور با آن بال آویزان از کتف، خودش را از حصار پرت کرد و روی ایوان رساند. زینت صبح که دیدش، اول خوف کرد. بعد دید حیوان جان ندارد تکان بخورد. از همان لحظه پرستارش شد. قو هم شد همدم زینت. تا خود بهار تر و خشکش کرد. همسایه‌ها دم در صف می‌کشیدند تا راه رفتنش را ببینند. حیوان گردنش را طوری دراز می‌کرد که انگار می‌خواست آخر انزلی را ببیند.
همسایه‌ها گفتند گناه دارد. این قو روی زمین خشک دوام نمی‌اورد. گفتند نبین حالا هر جا می‌روی پشت سرت کون می‌زند و می‌آید. یک وقت دیدی بی‌خبر بال باز می‌کند و می‌رود،پس این قدر بهش دل نبند.زینت گفته بود نه این شناق دارد. از چشمانش مشخص است. چند باری پیش ما دست به کمر حیوان کشیده بود که هر وقت می‌خواهی برو. لابد کس‌وکارت تا الان کانادا پانادا را هم رد کرده‌اند. حیوان گردنش را خوابانده بود روی پاهاش و نرفته بود.
اوایل زینت براش یک تشت آب گذاشت. بعد دید حیوانی نمی‌تواند توی آن یک‌وجب جا کله‌پا شود. شالاپ‌شلوپ راه بیندازد.‌ یک روز بردش توی کوچه‌ی‌پشتی که به مرداب می‌خورد. حیوان عینهو یک بچه با منقار گوشه چادر زن را گرفته بود. زینت تالاب را نشانش داد.خم شد یک مشت آبِ مانده روی بال‌هاش ریخت. گفت برود سروجانش را بشورد. حیوان افتاد توی آب.‌اولش شیرجه زد،کونش را هوا داد، بعد یک‌دفعه‌ای رفت زیر آب. زینت دلش داشت در می‌آمد. از پرکِش شانه‌هاش فهمیدیم.از لپجی که چانه‌اش را جمع کرده بود.
قو دورتر رفت. بال‌هاش را باز کرد تا نوک نیزار پرید. همسایه‌ها گفتند دیگر تمام شد. دوباره تنهایی‌های این زن شروع شد.. چادر افتاد روی شانه‌های زینت. چشمان ریزش خیس شد.داشت سمت خانه‌اش پا می‌کشید که قو برگشت. کنار پای پرستارش ایستاد. آب از سر و گردنش می‌ریخت.‌گوشه چادر زن را کشید. بالش را به پاش مالید. همان بال شکسته‌اش را. همان بالی که زینت دو ماه با "شالاکی" بسته بودش. بعد زودتر از همه سمت خانه راه افتاد. زینت مثل قو گردن راست کرد که دیدید گفتم شناق داشتن آدم و‌حیوان ندارد..
همه‌ی این‌ها را گفتم تا بگویم حالا تو هی بیا به آدم‌های دوروبرت خوبی کن. هی بیا کیلو‌کیلو عسل توی حلق‌شان بریز. شناق که نباشد همه چیز خراب می‌شود. آدم و‌حیوان هم ندارد.
همین

هیس هستم

18 Oct, 08:40


ذکر ظهرِ جمعه:

حرف دلم آن بود که با خلق نگفتم
بغضی‌ست در این ابر، که باران‌شدنی نیست.

هیس هستم

15 Oct, 08:15


شمس گفت:

اگر چه دلتنگی حقیقت نباشد،اما باشد!

هیس هستم

14 Oct, 20:40


به نظرم خلاصه‌ی این آهنگ چاووشی میشه:

"ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم
تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم"

هیس هستم

14 Oct, 20:19


پاییز و زمستان دلم گلدوزی می‌خواهد. دوست دارم تشکچه‌ی مامان را کنار شومینه پهن کنم. کمرم را به ستون کنارش بچسبانم. نخ‌های مارک پنگوئن را دوروبرم بریزم. بعد خم شدم روی کارگاه توی دستم..به پارچه‌ی طرح کشیده سوزن بزنم.. آخر سگ سیاه افسردگی توی این فصل‌ها دائم به پاچه‌ام چسبیده است.
گلدوزی در پناه آتش،توی روزهایی که عصرش زود به تاریکی گره می‌خورد، فکر کردن زمان سوزن زدن به پارچه،جان گرفتن ارامِ طرح‌ها، برایم مثل فرار کردن است. مثل برای مدتی گم‌وگور شدن با تمام بودنت..
اینجور وقت‌ها تخیلم را رها که نه ول می‌کنم. پارسال وقت گلدوزی سر از انگلستان در آوردم. روی یک صندلی لهستانی نشستم.کنار دستم هم یک زن سفید مو ایستاده بود. ما از تربیت اروپایی دختر همسایه حرف زدیم، از موسس فلان خیریه که پول‌ها را بالا کشیده. از پای سیب همسایه روسی‌مان که بدمزه بود. من در حال دوختن گل عنکبوتی در گوشه‌ی دستمال سفره بودم. پیرزن فنجان قهوه به دست کنارم ایستاد و‌گفت: فاطاما جان چقدر برگ سوزنی را تمیز دوخته‌ای.. من جواب دادم قربانتان بروم، چشمتان قشنگ می‌بیند. زن شاکی شد که چشمانش قشنگ نیست. تابه‌تا است. قد یک دانه ذرت مکزیکی است.یادم آمد ایران نیستم، اینها تعارف مُعارُف حالی‌شان نمی‌شود.. گفتم بله خیلی گلدوزی‌ام تمیز است. زن جرعه‌ای قهوه نوشید دور دهان چروکیده‌اش را دستمال کشید. خیلی وسواس بود خیلی. یک‌دفعه پرسید راستی هیچ‌وقت نگفتی چه شد به گلدوزی علاقه‌مند شدی؟
برای زن تعریف کردم دوست داشتم گلدوزی را یاد بگیرم تا اگر نویسنده نشدم، سرم به چیزی گرم شود. زن دست روی‌شانه‌ام گذاشت گفت بسیار متاسف است از اینکه آن پخی که دوست داشتم نشده‌ام.بعد پیشنهاد داد برویم در خیابانی که اسمش یادم نمانده قدم بزنیم. دو پیک هم بنوشیم.. حیف که نزدیکی کافه، تخیلم جفتک زد و به ایران برگرداندم.
امروز هوا یکدفعه سرد شد. بعد ۲۳ روز پاییز آمدنش را به رخ‌مان کشید. نخ‌ها را از کمد بیرون کشیدم. ۴۴ طرح روی کاغذها را هم..سگ سیاه افسردگی هم از سر شب پاچه‌ام را محکمتر از همیشه چسبیده است. می‌خواهم روی تشکچه‌ی مادرم بنشینم. کارگاه گلدوزی را توی دستانم بگیرم. نخ‌های رنگارنگ را بریزم دور و برم. بعد تخیلم را مثل یک اسب وحشی هی کنم بگویم برووو حیوان..
خدا کند امسال به افریقا بروم. وسط قبیله‌ی آدم‌خوارها. خدا کند با آن خوی وحشی‌شان حال سوال پرسیدن نداشته باشند. یک‌دفعه یکی دهانش را باز کند و.. خرچ خرچ شکستن و بلعیدن استخوان‌هایم را بشنوم. بعد دل‌درد بگیرد. داد بزند و بگوید هاوان ساران دوزان خیران؟ یعنی این چه کوفتی بود که خوردم چقدر خاکبرسر تلخ بود. دوست دارم همین‌جا رییس قبیله وارد شود. یک پس گردنی بهش بزند که صدای شاپالاقش را توی روده‌ی بزرگ طرف بشنوم. بعد بگوید چازان ماران کادارم؟ یعنی ادم هرچیزی را مگر می‌خورد؟ این یک آدم ناامید از نوشتن بود. آمده بود این گوشه بنشیند آنقدر گل برزیلی و شش‌پر بدوزد که گردنش بشکند..
دوست دارم اینجای ماجرا مردی که مرا بلعیده دستی به شکمش بکشد و بگوید بهتر که خوردمش، بعضی‌ها چه رویاهای مسخره‌ی دارند..بعد آروغ بزند هی کلمه بالا بیاورد. با وحشت به رییس نگاه کند. بزرگ قبیله بگوید چیزی نیست بادِ کله‌ی زنی است که دوست داشت نویسنده بشود..
فقط دلم برای بیچاره سگ سیاه افسردگی‌ام می‌سوزد توی آن قبیله تنها می‌ماند..آنها که شلوار ندارند تا پاچه‌شان را بچسبد..

هیس هستم

13 Oct, 12:45


حماقت مادر همۀ نداشته‌هاست، نه نداشتنِ عقل، چون احمق‌ها هم ممکنه معقول باشن. حماقت نداشتنِ تخیله. چرا سنگینی زندگیِ روزمره آدم‌ها رو لِه می‌کنه، چرا زیرِ دستمال گردگیری خاکستریش خفه‌شون می‌کنه؟ چون تخیل ندارن! من دربارۀ فرار از زندگی روزمره موعظه نمی‌کنم، نه فرار به جلو نه فرار به عقب، بلکه از این بالا با صدای بلند بهشون می‌گم: بیدار شین! حصار عادت‌هاتون رو بشکونین! چشم‌هاتون رو باز کنین و رؤیا ببینین!
#کتاب
#انجمن_زیر_شیروانی

هیس هستم

03 Oct, 19:33


ذکر امشب:

گفتی ز جهان چه غصه داری آخر؟
آن غصه که در جهان نگنجد دارم

هیس هستم

03 Oct, 17:18


یک نوشته‌ی قدیمی؛ چون که امروز یکی از دوستانم را ناخواسته له کردم..

هیس هستم

03 Oct, 17:17


انگار چند ساعت پیش تمام کرده است. علت مرگش را نتوانستم تشخیص بدهم. طبق معایناتی که صورت گرفته یک دستش جدا شده و یک پایش هم از جایی نزدیکی زانو شکسته است. البته اینها نمیتواند علت مرگش باشد.یک جوری مرده که انگار حجمی از درد نامرئی اول کمرش را خم کرده و بعد دست و پایش را شکسته است. این چند وقت که باهم هم‌خانه بودیم پیش نیامده بود از محل زندگیش ( مستراح خودمان منظورم است) بیرون بیایید. بیشترِ شبها توی کاسه توالت می‌دیدمش، معمولا یک گوشه سرگرم کار و بار و سیر کردن شکمش بود طفلک. یکی دو بار توی صورت‌شویی دیدمش. خیلی از دیدن هم دستپاچه و معذب می ‌شدیم. انگار هم‌دیگر را حین تجاوز به حریم خصوص‌ی‌مان دیده باشیم، دست ‌و پایمان را گم کردیم. من سریع از دستشویی بیرون امدم و از لای در نیمه باز گفتم:وای معذرت می‌خوام اصلا نمی‌دونم چی شد ساعت ۴ صب دستشویم گرفت. او هم همان طور که تند تند از پایه روشویی می امد پایین گفت: نه نه شما ببخشید خواهر ترسوندمت اخه هیچ وقت این ساعت نمی اومدین دست به آب...تو رو خدا راحت باشید بیاین تو من رفتم دیگه.
خدابیامرز خیلی مودب و مهربان بود..اصلا تمام سوسک‌هایی که می‌شناسم همین جور مبادی‌آداب هستند. شرم‌شان می‌شود با صاحب‌خانه چشم تو چشم شوند و دو دقیقه پیشش بمانند. سوسکِ خدا (درست است دیگر؟) همیشه چشمش به در مستراح بود که تا می‌روم خودش را بخاطر راحت بودنم توی سم وسوراخی مخفی کند.
از چند سال پیش، یعنی دقیقا از وقتی که آن داستان کوتاه را نوشتم همه سوسک های دنیا را دوست خودم می‌دانم. فکر‌می‌کنم همه سوسک‌های دنیا هم با دیدنم می‌گویند: عه دوستمون اومد!
در آن داستانم شخصیت زن در حال نوشتن نامه به شوهر خائنش بوده که متوجه می‌شود سوسکی از زیر تخت به سمتش میرود. چندین بار قصد کشتنش را می‌گیرد اما وقتی سوسک روی نامه می‌اید و دور خودش می‌چرخد. زن برای شوهرش می‌نویسد: نمیدانم چرا حس می‌کنم این خانوم یا آقای سوسک هم مورد خیانت قرار گرفته. حالا هم امده از روی دست من برای مرد یا زن گور به گوریش نامه بنویسد...
چندین سال است که تمام سوسکهای دنیا را دوست دارم. با تک تک‌شان بخاطر این همه آوارگی و غمِ بی‌جا و مکانی همدردی می‌کنم حالا هم‌خانه‌ام مرده است. همین چند ساعت پیش تمام کرده، آن هم روی دفتر دستک من..نکند آمده بود چیزی به من بگوید.. نکند یک دردی به جانش افتاده بود و میخواست با درد و دل کردن آرام شود؟
آخر یک دست جدا شده و یک پای از زانو شکسته که دلیل مردن نمی‌شود.می‌شود؟؟

@lotfansaket

هیس هستم

29 Sep, 13:07


حالا که زندگی و مشکلاتش دست‌وپایتان را پیچیده و نمی‌توانید هی تندتند به شمال سفر کنید،حداقل یک‌جوری برنامه بچینید که وقت مردن‌تان اینجا باشید. ببینید حتی برای شادی روحتان هم برنامه‌ریزی شده است. منظورم آن تاب آویخته بر در درخت است. تخت هم برای فسخ و فجور اموات مهیاست.
خلاصه که من تنهاخور نیستم. دیدم جایی بکری برای همیشه آرمیدن است،گفتم به شما هم اطلاع بدهم.😁

هیس هستم

28 Sep, 06:56


چون که دل من و ابرهای انزلی گرفته...
راستی می‌دونستین رفتن بعضی‌ها، بدون برگشتنه؟؟

@lotfansaket

هیس هستم

25 Sep, 08:33


دم غروبی دیدم این حجم از دلتنگی را نمی‌شود توی چهاردیواری خانه هضم کرد. گفتم بروم کمی از پاییز را نفس بکشم.‌تا شاید‌ غم با نفس‌های عمیق برود پایین. مثلا یک جایی خیلی دورتر از قلبم.
میدانی خیلی وقت‌ها برای آدم بودن کافی نیستم. گاهی‌وقتها حس‌هایی در من شکل‌می‌گیرد که برای آدمی زیادی بزرگ و‌ضربه‌زننده هستند. اینجور‌‌وقت‌ها دوست دارم بخشی از دریا باشم، یا قسمتی از علف‌های هرزِ کنار دیوار. اصلا گاهی دلم لک می‌زند برای سنگ‌ریزه شدن. حتی تو بگو یک برگ خشک. اصلا هر چیزی جز اینی که هستم.
دلتنگی، دغدغه‌های تمام نشدنی، ترس‌هایی که مدام آویزان فکرمان است،گاهی انسان را از آدم بودنش بیزار می‌کند.فکر کن اینجور وقت‌ها سنگ باشی، یا یک شاخه‌ی رقصان در باد. دنیا به هیچ‌ورت نیست چه برسد مشکلاتش.
دو روز است سرم شده معدن زغال سنگ. دو روز است کارگرها بیل و کلنگ‌شان را روی تک تک سلول‌های مغزم فرود می‌آورند. هی ضربه پشت ضربه. بعد یک گوشه‌ای از سرم می‌نشینند، عرق صورت‌شان را با گوشه‌ی از یاد و خاطرات هزاران سال پیشم پاک می‌کنند. دو روز است تک‌تک سلول‌های مغزم بوی خون می‌دهد.سیاه شده‌اند، عرق از سروروشان شره می‌کند.
دیروز دم غروبی رفتم کنار ساحل. کارگرها توی سرم مشغول کار بودند. فرغون فرغون غم از کاسه‌ی سرم می‌تراشیدند، دسته‌دسته امید از گوشه‌وکنار مغزم جمع می‌کردند. دلم می‌خواست سرم را توی آب فرو‌ ببرم. تک‌تک‌شان را به آب‌تنی دعوت کنم. سروروی سیاه و خسته‌شان را تمیز کنم. بعد دست روی شانه‌شان بگذارم. بگویم برای امروز که نه برای تمام عمرتان کافیست. از این دخمه‌‌ی لعنتی بیرون بروید. نفس بکشید. بروید درخت شوید، بروید آب شوید، اصلا هر چیزی که دلتان می‌خواهد بشوید جز انسان، جز یک انسانِ کارگر.
دیروز حوالی دریاچه خزر، وقتی زنی زیر آواز زد،یک معدن فرو ریخت. سرم را می‌گویم. این خبرها را هیچ خبرگزاری کار نمی‌کند. فرو ریختن آدمی از دیدن رنج دیگران، تیتر هیچ روزنامه‌ی نمی‌شود. وگرنه دنیا پر می‌شد از اخبارِ آدم‌هایی که هر لحظه فرو می‌ریزند، می‌میرند، توی خودشان دفن می‌شوند..
زن روی یک تکه سنگ نشسته بود. نیم رخش توی غروب پاییز تمام قشنگی یک انسان تنها را به نمایش گذاشته بود. زن رو به دریا خواند:
"چه بگویم نگفته ام پیداست غم این دل مگر یکی و دوتاست" کلماتش شدند مواد منفجره، شدند گازهای توی حلق معدن مانده..
کارگرها بیل و کلنگ را کنار گذاشتند. هر کدام جایی از مغزم نشستند. یکی روی رگ‌های نازکش، یکی آویزان‌ِ کاسه سرم..چندتایی دراز کشیدند روی سلول‌ها و با چکمه‌شان رویش ضرب گرفتند.. همه‌جا سکوت شد. انگار جهان مرده باشد. انگار جهان یک لحظه همانی شد که دلِ همه‌مان می‌خواهد.
باد پاییزی توی موهای زن غوغا به‌پا کرده بود. زلف‌ها از این سر خزر تا آن‌سرش می‌رفتند و‌ بر‌نمی‌گشتند.زن داد زد :یا برگرد یا آن دل را برگردان یا بنشین یا این آتش را بنشان..
همین‌جا انفجار اتفاق افتاد. کاسه‌ی سرم فرو ریخت..کارگرها همان‌جور خسته، همان‌طور عرق‌کرده، زیر آوار ماندند.. برنگشتند، دل‌های گرویی را پس ندادند. فقط نشستند و به مردن‌شان نگاه کردند.
بعد من و تمام مرده‌های توی سرم، من و تمام دست‌های پینه بسته، من و تمام کارگرهای دنیا همراه زن خواندیم: آه ای جان آخر تا کی سرگردان ای زیبا ای رویا..
همه‌ی اینها را گفتم تا آخرش بگویم گاهی برای آدم بودن جان ندارم. دلم‌میخواهد هر ازگاهی سنگ شدم، علف شوم چه میدانم باد شوم بپیچم دور سر تمام زن‌هایی که دل‌شان را برنگردانده‌اند.اصلا آب شوم بنشینم کنار آتش وجودشان.. فقط انسان نباشم. همین

هیس هستم

24 Sep, 20:08


ذکر امشب:

انصاف نباشد که در این شهر دَرَندَشت
ضرب المثل سوزنِ در کاه، تو باشی

هیس هستم

21 Sep, 20:33


در کتاب ظرافت‌ جوجه‌تیغی، در یک بخش، شخصیت داستان در مورد کتابی به نام چای صحبت می‌کند.
کاکوزو اوکاکورا، نویسنده کتاب چای،از طغیان و جنگ‌های خونین مغول در قرن سیزدهم غمگین بود. البته نه به‌خاطر مرگ‌ومیر و کشتارهاش. بلکه در این میان فرهنگ سونگ، که باارزش‌ترین و آبرومندترین‌ یعنی هنر چای خوردن بود، نابود می‌شود.
شخصیت داستان در ادامه می‌گوید: آیین چای خوری، این تجدید دقیق همان حرکت‌ها و همان مزه‌مزه چشیدن‌ها، این دست‌یابی به هیجان‌های ساده و واقعی و لطیف، این فرصتی که به‌هرکس داده می‌شود تا، با خرج کم، از لحاظ سلیقه، به سلکِ اشراف درآید، زیرا چای نوشابه مخصوص داراهاست، ولی نوشابه ندارها هم هست.آیین چای خوری این فضیلت بسیار بزرگ را دارد که در پوچی زندگی ما رخنه‌ای ایجاد کند..
زن داستان صحبت‌هایش را در ستایش چای این‌گونه تمام می‌کند: ناچیزی ما را احاطه کرده است. بنابراین، یک فنجان چای بنوشیم. سکوت حاکم است،صدای باد که در بیرون می‌وزد به گوش می‌رسد. برگ‌های پاییزی زمزمه‌کنان به پرواز در می‌آیند،گربه در نوری گرمابخش خوابیده است. هر جرعه چای به زمان عظمت می‌بخشد.
به گمانم، موریل باربری، این قسمت از کتابش را شب اول پاییز نوشته باشد..
چای و‌ پاییز و عظمت بخشیدن به زمان..

هیس هستم

21 Sep, 20:10


همین الان باز یادم اومد:
فردا دوباره پاییز میشه باز😍

هیس هستم

21 Sep, 08:54


مناسبِ دریا به دامان کردن و جستجوهای بی‌پایان..

@lotfansaket