وبلاگ‌خوانی @blogkhani Channel on Telegram

وبلاگ‌خوانی

@blogkhani


نوشته‌هایی از وبلاگ‌هایی که می‌خوانم و دوست دارم.
@HamidehParsaeian

وبلاگ‌خوانی (Persian)

وبلاگ‌خوانی یک کانال تلگرامی است که تنها به اشتراک گذاری نوشته‌های مورد علاقه از وبلاگ‌ها اختصاص داده شده است. اگر علاقه‌مند به خواندن نوشته‌های جذاب، الهام‌بخش و متنوع هستید، این کانال بهترین مکان برای شماست. از آخرین مقالات ادبی و هنری تا موضوعات فلسفی و علمی، در اینجا می‌توانید انواع نوشته‌های متنوع را بیابید.

کاربران می‌توانند از محتوای متنوع و الهام‌بخش این کانال لذت ببرند و از تجربه خواندن نوشته‌های جذاب و متنوع لذت برده و الهام بگیرند. اگر دنبال یک مکان برای خواندن نوشته‌های جدید و الهام‌بخش هستید، حتما به کانال تلگرامی وبلاگ‌خوانی ملحق شوید و از محتوای فوق‌العاده‌اش لذت ببرید. پس از دنبال کردن این کانال، شما مطمئنا دنیای جدید و جذابی از وبلاگ‌نویسان خواهید دید و با ایده‌ها و نظرات آنها آشنا خواهید شد. توجه داشته باشید که نوشته‌های این کانال توسط @HamidehParsaeian به اشتراک گذاشته می‌شوند.

وبلاگ‌خوانی

10 Nov, 16:47


کوچک و سخت:
توی سرم دارد آتیش می‌گیرد و از سردرد الان است که بالا بیاورم. بنابراین مجبورم خیلی تند آنچه توی مغزم به بازی افتاده است بنویسم. نوشتن، حتی نوشتن از ساده‌ترین چیزها در هر حالتی برایم هیجان انگیز است و هیجان سرم را بیشتر به درد می‌اندازد. زمانی پیش در کتابفروشی بودم که چشمم به کتاب کوچک و سخت از ریوکا گالچن افتاد. رنگ کتاب به گونه‌ای بود که یاد خوراکی‌ها می‌افتادم و دلم می‌خواست دندان‌هایم را روی جلد سبز و نرمش بفشرم و بخورمش. وسط آن رنگ سبز عکس یک کالسکه‌ی قرمز بود. رنگ خوردنی کتاب، عکس کالسکه‌ی قرمز و جمله‌ی پشت کتاب که عنوان کرده بود "در ادبیات تعداد سگ‌ها بیشتر از نوزادان است" کاملا گولم زد. باید گفت گول خوردن عالی و معرکه‌ای بود. با کالسکه‌ها خاطرات خاص و بسیار خوبی دارم. یک کالسکه با رنگ مشکی و خال خال‌های قرمز داشتم که بعد از سه سالگی مامانم هرکاری که فکرش را بشود کرد با آن انجام داد. چندین بار در همان سن خاله‌ام ظرف‌های غذا را در کالسکه می‌چید و غذا را با مامان و خاله‌ام بیرون می‌خوردیم. به عبارتی کالسکه‌ام ماهیتی حمل و نقل گونه برای اسباب و وسایل خاله و مامانم به خود گرفته بود. چندین بار به ارث رسید و در آخر چون در حیاط بیکار مانده بود فروخته شد. مامانم فاتحانه در را بهم کوبید و پول را در جیب ژاکتش گذاشت.
ریوکا گالچن نویسنده‌ی کتاب تازه مادر شده است و بچه‌اش را شیر کوهی خطاب می‌کند. ابتدا قرار بود نوزادی معمولی باشد که بعد از تولد بگذارد مادرش به کارهای معمولش برسد. اما دختر ریوکا قلمروی خودش را طلب می‌کرد و به قول مادرش یک موجود قدرتمندِ بی‌زبان بود. زمانی که بچه هنوز در قلمروی بدنش بود گمان می‌برد بعد از به دنیا آوردنش با یک جور موجود نباتی روبه‌رو خواهد شد. او فکر می‌کرد از آگاهی حسی برخوردار نیست و می‌تواند بعد از سه سالگی شروع به شناختن دخترش کند. اما بچه به راستی می‌فهمید و بنا به درخواست ریوکا طبقه‌ی دوم لباس‌ها را نامرتب نمی‌کرد و گاه با دقت به ریوکا گوش می‌داد.
ریوکا انگار هر شب حوالی ساعت 11 هنگامی که نوزاد به خواب رفته است سریع زیر میز می‌نشیند تا ساکت و به دور از هیاهو بنویسد. عجله دارد و باید بنویسد اما تمام روز را با یک بچه گذراندن باعث می‌شود مدام از او بنویسد. چه موضوع دوست داشتنی و جالبی برای نوشتن از جانب زنی بامزه که زیاد دلش نمی‌خواهد از بچه‌ها بنویسد اما بچه‌اش و دنیایی که برای او خلق کرده او را مجاب کرده است تا از او یک مجموعه‌ جستار بنویسد که من نامش را مجموعه جستار شبانه گذاشته‌ام. هربار که یک متن کوتاه از این کتاب می‌خوانم فکر می‌کنم اگر یکی از دوستانم در سال‌های بعد مادر شد این کتاب را حتما به او هدیه می‌دهم. باور نکردنی و بامزه است. روایت‌ها ساده و معمولی هستند اما در کنارش هیجان زده و خوشحال می‌شوم. مادر بودن کاری تکراری است. تمام زندگی‌ام دست مادرهای متفاوت چرخیده است. همیشه با مادری طرف بوده‌ام، قصه‌ی مادرها را دیده و خوانده‌ام. همه‌ی جای دنیا را مادرها فراگرفته‌اند و با وجود تکراری بودن این امر باز هم دنیا را از نو خلق می‌کنند و خسته نمی‌شوند. همیشه زنی وجود دارد که راضی می‌شود کودکی به این دنیا بیاورد و این راه را ادامه بدهد و رد پایی برای دیگر زن‌ها باقی بگذارد. مادرهایی شبیه ریوکا با آگاهی به تکراری بودن این امر راهی جدید برای مادری کشف و ابداع می‌کنند. مادر شدن و مادر بودن شبیه روایت و قصه گفتن است. به اندازه‌ی تمام آدم‌های زنده و مرده قصه گفته و سروده شده است اما هنوز قصه‌ها متولد و گفته می‌شوند چون آدم‌هایی وجود دارند که بلدند چطور یک قصه‌ی آشنا را جور دیگری تعریف کنند. آن‌ها می‌دانند چگونه یک برگه را بچرخانند و روی دیگری از بودن را روشن کنند.
بچه‌ی ریوکا عادت دارد تکه‌های کوچکی از دستمال توالت را پاره کند و پاره‌های کوچک را در دریاهایی با عمق غیر قابل اندازه‌گیری رها کند و سیفون بکشد. او اسم این کار را مراسم محموله‌های دریایی گذاشته است. بامزه است که قدرت خلاقیت مادرِ بچه با تولد فرزندش بار دیگر از جایی که هرگز فکرش را نمی‌کرده جوانه زده است. بچه‌ی ریوکا عاشق پیدا کردن توپ‌های سبز و آبی در عکس‌هاست. طرفدار زیتون و پنگوئن است و از خط خطی کردن کاغذها خوشش می‌آید و به آن‌ها ریز ریز می‌خندد. ریزبینی و ذوق و توجه‌ی این نویسنده‌ی مادر به یک موجود تازه و نو شگفت انگیز نیست؟
نویسنده بودن به این مادر کمک کرده است تا بچه‌‌اش را با جزئیات‌تر ببیند و به این جزئیات هویتی خاص ببخشد و کودکش را از همان آغاز تولد غنا ببخشد. این مادر کودک یکی دو ساله‌اش را در زیستن به عنوان کودکی تازه متولد شده درک می‌کند و برای کشف اسرار سلیقه‌ی او می‌کوشد. پذیرفتن مادر شدن سِری است که تا زمان تولد بچه راهیابی به اسرار آن میسر نیست.

وبلاگ‌خوانی

10 Nov, 16:47


شبیه همان فن داستان نویسی است که نویسنده در جهان تازه خلق شده گویی در تاریکی است و فقط می‌تواند محدوده‌ی جلوی پایش را ببیند. مادرها هم همینطور هستند و فقط می‌توانند در تاریکی خلق یک دنیای جدید فقط شکم و جلوی پایشان و سپس بچه‌ی توی بغلشان را ببینند. اینکه در آن تاریکی چگونه مادری باشی داستان بچه را خلق می‌کند. باید گوش‌های تیز و چشم‌های حساسی داشت.
با کمک ریوکا گالچن تا اینجا فهمیده‌ام کشف بچه‌ها تا چه اندازه سخت، هیجان انگیز، دوست داشتنی، خسته کننده و داستان برانگیز است.‎ او نویسنده‌ی مادر مورد علاقه‌ام برای همیشه خواهد ماند و با کتابش برای هزاران مادر ردپاهای مخصوصش را به جا گذاشته است تا اگر کسی در آن تاریکی گم شد از ردپاهای ریوکا استفاده کند. فقط کافی است پایتان را جای پای من بگذارید.

۱۹ آبان.

وبلاگ‌خوانی

05 Nov, 09:01


شب چهاردهم🌝

شاید این آب روان، می‌رود پای سپیداری
تا فرو شوید اندوه دلی


حیاط آنقدر بزرگ بود که وقتی از سمت تراس دور می‌شدم دیگر نه خودم دیده می‌شدم، نه سایه‌ام رد مرا نشان می‌داد. نرسیده به دیوار انتهای حیاط، زیر درختهای کاج، وسط باغچه، جایی وسط قلمرو مورچه‌های کله‌گاوی و کرم‌های صورتی‌رنگ خاکی، بهترین جا بود برای پنهان شدن.

همان جا بود که آواز سر می‌دادم به گمان اینکه هیچ‌کس نمی‌شنود. چهار ساله بودم و دنیای کوچکم را با ترانه‌ای عاشقانه از ویگن پر می‌کردم. آن گل سرخی که دادی... در سکوت خانه پژمرد... آتش عشق و محبت، در خزان سینه افسرد.

چهارساله بودم و گمان می‌کردم اگر دور شوم از اهالی خانه، برای خودم حریم شخصی ساخته‌ام، غافل از اینکه دور شدن از آنها، مرا به همسایه‌مان نزدیک می‌کرد و صدایم به خانه‌ی آنها می‌رفت. همان‌ها بودند که گفته بودند دختر کوچولویتان چه خوب می‌خواند!

بعد از آن ترانه، پای ترانه‌های دیگری هم به زندگیم باز شد .ترانه‌هایی که برای بازگو کردن خاطره‌ای مثل یک نشانه، به آنها ارجاع می‌دهم. مثلا سالی که خشایار اعتمادی من زمینم تو درخت را خواند یا سالی که مختاباد ای تیر غمت را دل عشاق نشانه را خواند. این ترانه‌ها تیرکهایی هستند که در خاطرات من آنقدر عمیق کوبیده شده‌اند که به عنوان رد پای سالها،،بهشان تکیه می‌زنم.

دیلمهایی که زیر سنگ خاطرات می‌گذارم و بعد از آن دیگر نیازی نیست زور بزنم که فلان چیز را یاد کسی بیاورم. زور ترانه آنقدر زیاد است که کل لحظات آن خاطره را زنده می‌کند. مثلا آهنگ فردین را که نام می‌برم ناخودآگاه عروسی فلان کس را زنده می‌کنم بی‌آنکه نامی از او برده باشم.

ما در ترانه‌های هم زندگی می‌کنیم. خانم همسایه از هشت سالگی من به بعد، دیگر مرا ندید، اما تا همیشه که حال مرا می‌پرسید می‌گفت حال گل سرخ چطور است؟
من شاید ندانم در کدام ترانه برای آشنایانم زنده‌ام. این رازی‌ست  بین او و ترانه، که مرا در خودش پنهان کرده است.

ما همینیم، پنهان در حریر خیال دیگران، در میان چند نت موسیقی، یک سکانس از یک فیلم که بازیگری شبیه به ما دارد، لای چند ورق کتاب، چند سطر شعر... ما در همه‌ی آنها هستیم، بی آنکه خود بدانیم.

آب روانیم که معلوم نیست پای کدام درخت می‌رویم... شاید پای همان سپیداری که سهراب آرزو کرده...

ما هستیم تا در خیال دیگرانی که نمی‌شناسیم، منزل کنیم. ما هستیم تا در جایی خارج از اختیار خودمان، حضور داشته باشیم. ما تکه‌ای از زندگی دیگران هستیم بی آنکه خود بخواهیم.... شاید ناخواسته اندوه دلی را هم شستیم... کسی چه می‌داند.





#چالش_دو_هفته_نوشتن
#چالش_سوم

وبلاگ‌خوانی

18 Oct, 23:25


کلاس دوم ب کانگرو، یک‌ رسم زیبایی دارد.
هر از چندی، وقتی یک بچه ای خیلی ناآرامی یا با بقیه دعوا کند و نظم کلاس را بر هم بزند، یا اصلا کار خاصی نکند و ساکت و ناپیدا و محو باشد، خیلی بیهوا و بی مناسبت خاص، از او دعوت می شود که بیاید در وسط کلاس روی تک صندلی بنشیند.
از بقیه کلاس هر که خواست داوطلبانه، نوبت میگیرند و تک تک، یک جمله مثبت در مورد او می گویند:
ناخن‌هایت تمیز است.
خوش بویی.
فوتبالت عالیست.
به من خیلی کمک کردی تا الان.
تمرینهای ریاضی را سریع حل می‌کنی.
نقاشی امروزت را دوست داشتم.
خوشحالم تو دوست منی...
هر که هم نخواست چیزی نمی‌گوید.

به این رسم می‌گویند «دوش آب گرم». در تابلوی ته کلاس، که درباره قوانین و رسوم کلاس دوم ب کانگروست، جلوی عبارت دوش آب گرم نوشته شده:
برای اینکه ما خیلی ارزشمندیم ولی لازم داریم که گاهی یادمان بیاورند و به ما با صدای بلند بگویند.

به نظرم بچه هایی که از همین هفت سالگیشان دارند تمرین می‌کنند هر از گاهی هم که شده در روزهای بی اتفاق و عادی، یا روزهای پرتنش‌ و خسته کننده و سختشان، فقط خوبی ها را در دیگری پیدا کنند، بفهمند و با صدای بلند ازشان قدردانی کنند، در بزرگسالی، یاد گرفته اند که واضح و بی خجالت به دیگری بگویند دوستت دارم،
چه چیز را در تو دوست ندارم،
قدردانم برای....
دلخورم برای...
و اینکه تو ارزشمندی، من ارزشمندم. ما حق زندگی داریم و ناکامی و ناامیدی، خشونت و حسرت مستمر، حق ما نیست.

وبلاگ‌خوانی

16 Oct, 17:35


🌱 چه کسی «مادرخرج» است؟

یکی از همکلاسی‌هایم اخیرا بچه‌دار شده. تا وقتی باردار بود و کلاس‌ها را به زحمت، اما مرتب شرکت می‌کرد، آقایان اساتید دائم به صراحت یا اشارت حالی‌ش می‌کردند که بعید است بتواند بین مادری و تحصیل در مقطع دکتری جمع کند. حالا که بچهٔ متولد شده را دوبار در هفته به مادربزرگش می‌سپارد و مسافتی ۲۰۰ کیلومتری را صبح می‌رود و شب برمی‌گردد، همان اساتید دائما از بابت دشواری‌هایی که این قضیه برای بچه دارد، ابراز نگرانی می‌کنند. دیروز پیش استاد جوانم بودم که خودش مادر است. داشت توضیح می‌داد که فرزندش را استثنائا همسرش نگه داشته تا او به برخی کارهای عقب افتاده برسد. دانشجوی پسری که در اتاق بود شروع کرد به تحسین کردن از همراهی آن پدر.

راستش من خسته شده‌ام از اینکه روضهٔ این تفاوت‌ها را بخوانم و مفاهمه و همدلی نبینم. خسته شده‌ام که به آقایان اساتید یادآوری کنم که خودشان هم بچه‌های کوچک دارند، ولی بدون دغدغه دربارهٔ بچه‌هایشان تا دیر وقت در دانشکده و پژوهشکده و کلینیک می‌مانند. خسته‌ام که با آن دانشجوی جوان یک‌به‌دو کنم که آیا تا به حال از «همراهی» همسران اساتید مرد هم شگفت‌زده شده و تحسین کرده؟ من دیگر حتی با نزدیکانم هم در این باره درددل نمی‌کنم که چقدر از واگرایی اهداف و وظایفم فرسوده می‌شوم؛ از اینکه دائم باید حساب و کتاب کنم که هجده ساعت بیداری‌ام را چطور بین چندین اولویت مختلف بخش کنم و در نهایت هم همیشه عذاب وجدان داشته باشم که برای عزیزانم به قدر کافی حضور نداشته‌ام. بعضی از دور و بری‌هایم مرا به چشم یک برنامه‌ریز نامنعطف می‌بیند، ولی این فقط اقتضای زندگی کسی است که می‌خواهد به همهٔ چیزهای واگرایی که برایش مهم هستند وفادار باشد.

نه اینکه مردها سختکوش نیستند؛ نه اینکه مردها از عزیزانشان مراقبت نمی‌کنند. حرفم این است که در دنیایی که بشر تا اینجا ساخته، برای مردها بسیار آسانتر است که بین همهٔ اهداف‌شان همگرایی برقرار کنند؛ استاد مردی که تا دیروقت در دانشکده می‌ماند، همزمان که به علائق و استعدادهایش خدمت می‌کند، به خانواده‌اش هم خدمت می‌کند و از این بابت قدر مضاعف می‌بیند. رشد شخصی و حرفه‌ای و وظایف خانوادگی برای مردها بسیار همگراتر است. اما جامعه هنوز و همچنان از زن‌ها خدمات مشخصی را می‌خواهد که می‌تواند هیچ ربطی به استعدادهای فردی‌شان نداشته باشد؛ بلکه چیزی کلیشه‌ای و از پیش تعیین شده است. تازه بخشی از همین مسئولیت‌های سری‌دوزی‌شده هم در هیچ ترازویی به حساب نمی‌آیند چون آوردهٔ مادی ملموسی ندارند؛ مثلا مسئولیت نامرئی برقرار نگه داشتن پیوندهای فامیلی.

یک بار در جمعی از خانواده‌های چند استاد بازنشستهٔ دانشگاه‌های تهران بودیم. همان طور که آقایان اساتید در سالن نهارخوری مسائل ایران و جهان را حلاجی می‌کردند، همسران خانه‌دارشان در اتاق کناری خاطراتی از گذشته و زمان دانشجویی شوهرها می‌گفتند؛ از جمله خاطرهٔ زمانی که مردها خودشان را برای یک امتحان مهم در کتابخانه حبس کرده بودند و زن‌ها در کشور غریب دنبال دکتر برای بچه‌های بیمارشان می‌گشتند. همان وقت معنای موفقیت این مردها در چشم من تغییر کرد. همیشه فکر کرده‌ام ارز واقعی در این دنیا، یعنی آن ارزی که در نهایت همهٔ ارزها نمادها و نماینده‌هایی برایش هستند، زمان یا در واقع عمر عزیز آدمی است. اگر این موضوع را به حساب بیاوریم، شاید تصورمان از اینکه هرکسی چقدر دارد «خرج» می‌کند تغییر کند.

#ازفمنیسم

@madsigns

وبلاگ‌خوانی

24 Sep, 20:13


هر روز، «زندان‌»تر است از روزِ قبل. مهمانی و جشن و سفر، چهار قدم راه رفتن است دور سلّولی تنگ. خلوت، خیره نشستن است مقابل دری که باز نمی‌شود. بیزاری‌ام شکل هیستریک وضعیت «فرانی»ِ سَلینجر را گرفته و نمی‌توانم مهارش کنم. به دکتر پیام می‌دهم که نمی‌توانم نفس بکشم. دارو می‌فرستد. قطرهٔ تلخ را قورت می‌دهم و از خودم می‌پرسم چطور می‌شود این درد را به کسی فهماند؟ 
*
بچّه آخر شب پای کوهی از هدایای تولّد نشسته بود. دو سه‌تایی چشم‌گیرتر بودند و گران‌قیمت که اصلاً نگاهشان نکرد. وسط همه‌چیز یک جفت جوراب پیدا کرد. مارک مقوّایی‌اش را که عکس مرد عنکبوتی داشت کند و تا چهار شبانه‌روز مثل جانِ عزیز مراقبش بود. تکّه مقوّای کوچک را همه‌جا می‌بُرد و مدام با دستش صاف می‌کرد و یک بار که کمی از وسط خم شده بود گریه‌اش گرفت. دوست داشتن، برای قلب سالم زمینِ بکری است.
*
برای چهارمین بار خانمِ دَلُوِی می‌خوانم، به زبان اصلی که شکوهش از دست نرود.
"S‍he had read a wonderful play about a man who scratched on the wall of his cell, and she had felt that was true of life -one scratched on the wall."
*
- از چه جور دوست داشتنی حرف می‌زنی؟
- اینجوریه که هیچی ازت نمی‌خوام... و در عین حال، همه‌چی می‌خوام ازت.
 
حیف. حیفِ کلمه‌های درست، از دهان‌های غلط.
*
باد می‌وزد. عاقبت عاقبت، تابستان بعد از آن همه تعلّل بی‌جا قصد عزیمت دارد. شهریور به پذیرش و دلسردی می‌گذرد. تمام صداها در من به سکوتی سنگین ختم می‌شوند. روز را به امید خاموشی شب سر می‌کنم. می‌گردم که بفهمم آن چند دقیقه دونوازی کیهان کلهر و کیان طبسیان متعلق به کدام اجراست. کنسرت ونکوور، سال ۲۰۲۲. شهریور، شبیه آن دو‌نوازی سه‌تار می‌گذرد. راز و نیاز پنهانی با غم. آرام و به گریه بازگفتن برای هیچ کس. 
https://kan-aan.blog.ir/1403/06/24/%D9%86%D8%B0%D8%B1-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%85-%DA%AF%D8%B1-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%BA%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%B1-%D8%A2%DB%8C%D9%85-%D8%B1%D9%88%D8%B2%DB%8C%D8%8C

وبلاگ‌خوانی

11 Aug, 05:08


مراد جباری هندسه‌ی فضایی درس می‌داد. قدش بلند بود و دست بزن داشت. محکم هم می‌زد. یک بار سر کلاسش خمیازه‌کشیدم. آمد و موهایم را گرفت توی دستش و شروع کرد به کشیدن. ول هم نکرد. آن‌قدر کشید تا مبحث منشور‌های فضایی را تمام کرد. من هندسه‌ی فضایی را درک نمی‌کردم. برای همین خمیازه‌ام می‌گرفت. هیچ‌وقت درک درستی از مسائل سه‌بعدی نداشتم. مثلا می‌پرسید حجم محصور بین یک کره و دو صفحه‌ی فضایی که با زاویه سی درجه آن را قطع کرده‌اند، چقدر است؟ تا می‌آمدم تصورش کنم، فشارم می‌افتاد. رسیدیم به امتحان آخر سال. تمام سال، من و مراد جباری تلاش کردیم لااقل نوکِ میخِ هندسه را در سنگِ مغزم فرو کنیم. اما نشد. تمام سال با اضطراب گذشت. با یک جنگ دا‌ئمی برای قبول شدن. صبح امتحان، مادرم یک صبحانه مفصل داد که بخورم تا شاید درِ رحمت باز شود. اما کدام سمندی با سوخت موشک توانسته پرواز کند؟

برگه‌ی سوال را گذاشتند جلویم و گفتند دو ساعت وقت داریم و شروع کنید. بقیه شروع کردند. اما من چی را باید شروع می‌کردم. عرق می‌کردم. سوال‌ها را می‌خواندم و هیچ نمی‌فهمیدم. ساعت را نگاه‌می‌کردم. قلبم آمده بود حوالی لوزه‌ام و از حالت تپش به پُکش رسیده بود. پلک چپم می‌پرید. کف دست‌هایم لیز شده بود و سوخت موشک می‌خواست از هفت سوراخ بدنم بزند بیرون. یک ساعت و پنجاه دقیقه همین‌طور گذشت. از برگه‌ی سوال‌ها تنها چیزی که با اطمینان جواب داده بودم، اسم و فامیلم بود. بعد انگار جبرییل کارهای بارگاه را ول کرده باشد و آمده باشد توی کلاس جباری، بالای سر من جهت ابلاغ وحی. بعد از یک ساعت و پنجاه دقیقه انگار به من وحی شد که ریدی آقا و هیچ امیدی نیست و دست و پای الکی نزن. خودکارت را بگذار زمین و شل کن و تسلیم شو. این آرام‌ترین لحظه‌ی ممکن در نه ماه گذشته بود. لحظه‌ی شیرین پذیرش و تسلیم. اندوه شیرین باخت مثل عسل دوید توی رگ‌هایم. تمام تلاش نه ماه گذشته آمد جلوی چشمم. تمام گچ‌ها و تخته‌پاک‌کن‌هایی که مراد پرت کرده بود و نصف آنها خورده بود بهم و نصف دیگر را جاخالی داده بودم. اضطراب جای خودش را به غم داد. و این آرام‌ترین حالت ممکن بود.

می‌دانستم طول عمر این غمِ شیرینِ پذیرشِ باخت خیلی کوتاه است. به اندازه عمر یک دانه برف در کف دست. مثل یک توپ که پرتش کنی توی آسمان و بالاخره یک جایی تسلیم نیروی جاذبه می‌شود و برمی‌گردد پایین تا با مخ بخورد روی آسفالت. اما قبل از آن یک ثانیه‌ی شیرین وجود دارد که توپ بی‌حرکت توی هوا می‌ایستد و راه آمده را نگاه می‌کند. من همان یک ثانیه‌ی آرام و شیرین را تجربه کردم. ثانیه‌ی تسلیم.

هندسه‌ی فضایی را تجدید شدم. هفت و نیم. تجدید شدن در خانه‌ی ما فعلی جنایی محسوب می‌شد. بار گناه و عقاب آن هم‌وزن قتل عمد، تجاوز به محارم و عمده‌فروشی هرویین بود. همه‌ی‌تفریحات تابستانی ممنوع شد. تلویزیون. رادیو. آتاری. حتی آیفون (همان که باهاش در را باز می‌کنند و نه موبایل). پای مراد جباری به خانه باز شد. به عنوان معلم خصوصی. تلاش می‌کرد تا به ازای ساعتی چهارصد و پنجاه تومان، من را با اجسام سه بعدی آشتی بدهد. اما ما که قهر نبودیم. ما اصلا همدیگر را نمی‌شناختیم. زمان سقوط از زمان صعود هم بدتر و پراضطراب‌تر بود. اما این وسط ثانیه‌ی شیرین پذیرش وجود داشت که دلم بهش گرم بود. ثانیه‌ی شیرین تسلیم در برابر چیزی که دارد رخ می‌دهد. زمان کوتاهی بود برای نفس کشیدن. یک زنگ تفریح بین اضطراب صعود و سقوط.
تهش چی شد؟ شهریور امتحان دادم و با ارفاق گرفتم ده. در عوض درس زندگی یاد گرفتم. در واقع خودم را اینطور دلداری می‌دادم. که در طول زندگی قرار است برای یک چیزهایی بجنگم که قرار نیست بهشان برسم و یک جایی باید تسلیم بشوم و آن وقت است که باید از ثانیه به ثانیه‌ی این نقطه تسلیم لذت ببرم. آدم برای باختش هم باید توجیه درخوری پیدا کند. لحظه‌ی شیرین تسیلم و پذیرش باختِ مجنون در برابر لیلی. انسان است و توجیهاتش.
#فهیم_عطار
@fahimattar

وبلاگ‌خوانی

08 Aug, 14:31


سوگ: لغزش، نشیب و سراب

اسمش را می‌گذارم «لغزش سوگ». امروز قدر یک ثانیه و حتی نه، کمتر از یک ثانیه نگاهم خورد به مکالمه‌مان در تلگرام و فکر کردم آخرین پیغامی که همان شب آخر برایش فرستاده‌ام دوتا تیک خورده. اما خیلی زود یادم آمد که او هنوز مرده است. بارها خواسته‌ام ماجرائی را برایش تعریف کنم، یا عکسی را برایش بفرستم، اما بلافاصله یادم آمده که او مرده است. یک بار پدرش نوشت: «خوشحالم که نیلوفر دوستان خوبی مثل شما دارد.» بعد پاک کرد و نوشت: «خوشحالم که نیلوفر دوستان خوبی مثل شما داشته.» یک روز دمدمای صبح با خودم گفتم کاش نیلوفر بیدار بود؛ جای این که بگویم کاش نیلوفر زنده بود. برای همین «داشته» به‌جای «دارد»، برای «زنده» به‌جای «بیدار»، هزار شطّ روان را گریستم.

اسمش را می‌گذارم «نشیب سوگ». چهار روز بعد از مرگش نوشته بودم: «در طول روز مثل همیشه‌ام هستم. ناگهان مرگ نیلوفر مثل آجر روی سرم می‌افتد. شبیه باران‌های مرداد، بی‌هوا گریه‌ام اوج می‌گیرد و بعد از چند دقیقه دوباره نفسم برمی‌گردد. من و سوگ حالا انگار تلاش می‌کنیم تا به تعامل برسیم و قلق‌های همدیگر را پیدا کنیم.» حالا هفتادوشش روز می‌گذرد. روزهائی می‌آیند که خبری از گریه نیست. انگار که او در سفری باشد یا از هم بی‌خبر باشیم. هرچند، ساعتی بی‌یاد او نیستم. به او فکر می‌کنم، به خاطره‌ها و وقول‌وقرارها، به خانواده‌اش؛ اما نه در شمایلی سوگوار. شبی پس از مدت‌ها با دوستانم دور میز شام جمع شده بودیم. گفتند: «فاطمه، تو چه خبر؟» گفتم: «هیچی. دوستم مرد. فکر هم نکنم دوباره زنده شود.» سکوتی گس و مرگبار جای گل‌بگوگل‌بشنوی شبانه را گرفت و غذا زهر مار بچه‌ها شد. جمله‌ها را از پیش نچیده بودم. همان لحظه و بی‌هیچ قصدی به زبانم آمدند و بعد فهمیدم چه موقعیت دشواری را برای دوستانم رقم زده‌ام. اما خودم وقت گفتنشان نه بغض داشتم و نه حتی سرم را از توی بشقاب بالا آوردم. گریه و شبیخون دل‌تنگی نسبت به هفته‌های اول کمتر شده. اما حالا سوگ بیش از گذشته در روزمرگی‌ها خودش را نشان می‌دهد. در صف تله‌کابین، در اتوبان خلوت نیمه‌شب، یا حتی وسط قهقهه و دوستی. هفته‌ای چند مرتبه به خودم می‌آم و فکر می‌کنم در نشیبِ سوگ هستم. فکر می‌کنم بالاخره با این فقدان کنار آمدم و می‌توانم به روال سابقم برگردم. به زندگی قبل پنج خرداد چهارصدوسه. می‌گویم بالاخره آرام گرفتی فاطمه. نبودنش را پذیرفتی و با تنهائی‌ات، آن تنهائی که فقط او پرش می‌کرد، کنار آمدی. بی‌خبر از این که در حبابِ یک تسلّای موقت و زودگذر هستم و اگر فردا نه، پس‌فردا دوباره می‌نشینم پای سفره‌ی همان آش و همان کاسه.

اسمش را می‌گذارم «سراب سوگ». یک بار از دوست زیست‌خوانده‌ام پرسیدم: «چقدر احتمال دارد پنجاه سال بعد، صد سال بعد، علم آنقدر پیشرفت کند که بشود با استفاده از یک ذره‌ی باقیمانده از موجود زنده‌ای که سال‌ها پیش مرده، ژنوم را بازسازی کرد و او را به قلمروی زنده‌ها بازگرداند؟» با استدلال‌های ساده‌ی علمی گفت که احتمالش خیلی کم است و اگر نمی‌دانست چرا دارم این‌ها را می‌گویم، حتماً می‌گفت احتمالش از صفر هم کمتر است. نگفت چون می‌دانست چقدر دل‌تنگم. این فرضیه‌ی بی‌اساس و بی‌منطق را همان اوایل برای خودم ساختم و گاهی یادآوری‌اش تنها ریسمانی است که به آن اعتصام می‌کنم تا در چاه دل‌تنگی نیفتم.

«سوگ مانند یک گوی سربی داغ و گدازان در جیب آدم است. هرچقدر می‌گذرد، از حرارتش کم می‌شود و رو به سردی می‌گذارد، اما وزنش هیچ‌وقت کم نمی‌شود و تا آخر عمر توی جیبت سنگینی می‌کند.» این تعبیر حجت از سوگ بود، بعد از مرگ یکی از اعضای خانواده‌اش. دیگر من هم در جیبم یک گوی دارم. یک گوی بسیار سنگین و توپر، هرچند که دیگر به‌اندازه‌ی قبل داغ و گدازان نباشد.

وبلاگ‌خوانی

31 Jul, 20:03


هدایت کاف یک سال زودتر عاشق شیدا شده بود. هم‌دانشگاهی بودند. هند. سر یکی از کلاس‌ها، شیدا را دیده بود و دچارش شده بود. بهش گفته بود؟ نه. نگفته بود. یک سال عشقش را به روی شیدا نیاورده بود. فقط هر روز توی وبلاگش از شیدا می‌نوشت. از عادت‌هایش. از جویدن ته مداد. از ریز شدن چشم‌هایش موقع خندیدن. از قرمزی رد کش جوراب روی ساق پایش سر کلاس. از همه چیزش. بعدا شیدا یک بار گفت که تصادفا وبلاگ هدایت را دیده و خودش را آن‌جا خوانده است. خودش، آن‌طور که از چشم‌های هدایت دیده می‌شد. ریخته بود بهم که چرا تا حالا به رویش نیاورده بود این دچار شدنش را. یک روز دم غروب، هدایت را خفت کرده و برده بود توی سالن ورزش دانشگاه و بهش گفت که وبلاگش را خوانده است. هدایت بهانه‌ی الکی آورده بود که چرا تا حالا بهش نگفته. بهانه‌ی آبگوشتی. جرات نداشت بهش بگوید که دچارش شده است.

این‌ها مهم نیست. مهم حرف‌های شیدای دم غروب توی سالن والیبال بود. به هدایت گفته بود که من وقتی نوشته‌هایت را خواندم و دچار شدنت را دیدم، تازه فهمیدم که یک سال پیش در رویای تو متولد شدم. بی‌آنکه بدانم. حق من بود این بود که بدانم در جهان دیگری به من حق حیات داده‌اند. من چقدر این حرفش را دوست داشتم. این‌که‌آدم ممکن است در رویای یک نفر دیگر به دنیا بیاید و زندگی کند. بدون این‌که خودش هم بفهمد و بداند. ممکن است آن‌قدر نفهمد که همانجا در رویای دیگری بمیرد و به خاک سپرده شود. بعدها که با هدایت هم‌خانه شده بود، برایش نوشته بود که من زندگی مخفیانه‌ی خودم در رویای تو را به زندگی پیش از آن ترجیح می‌دادم. کاش فقط زودتر تولدم در شیارهای مغزت را به خودم خبر داده بودی.

بعدترها که هدایت خودش را حلق‌آویز کرده بود، شیدا تمام آن نوشته‌ها را چاپ کرد و گذاشت توی یک آلبوم. یک ایمیل برایم فرستاد و عکس آلبوم را ضمیمه کرد بهش. گفت حالا من ماندم و این همه نوشته. من در رویای کسی متولد شدم و قبل از این‌که در رویایش بمیرم، خودش مرد. می‌دانی این یعنی چی؟ می‌دانی بقای یک رویای زنده در یک مغز مرده یعنی چه؟ من یک رویای زنده‌ام که زادگاهم را از دست داده‌ام. رویاها به زادگاهشان زنده‌اند. کاش لااقل زودتر تولدم را خبر داده بود که یک‌سال بیشتر در سرزمینش زندگی می‌کردم.

هدایت رفت. شیدا ماند. دو شیدا ماند. یکی همان بود که هر روز گل‌های رز را آب می‌داد و نان می‌خرید و رنگ گل لباسش را با رنگ کفش‌هایش هماهنگ می‌کرد. یکی دیگر هم شیدایی بود که ته مدادها را می‌جوید و چشم‌هایش ریز می‌شد و زنگ هیچ خانه‌ای را نداشت که بزند و کسی در را برایش باز کند. شیدای سرگردانی که زادگاهش قبل از خودش رفته بود.
#فهیم_عطار
@fahimattar

وبلاگ‌خوانی

30 Jul, 06:07


🌱 به جوجه‌ها و لانه‌ها، به ریزش و به رویش جوانه‌ها، مرا عزیز داشتی

آدمی از ریشه‌هایش آغاز می‌شود؛ حتی اگر ریشه‌های پرگرهی باشند. آمده‌ام ییلاق‌مان. اینجا را در آن روزهایی برای روشنایی گردسوز روشن می‌کردیم و ظرف‌ها را کنار چشمه می‌شستیم به یاد می‌آورم. دیروز پس از یک هفته کلنجار رفتن با ادارهٔ مخابرات، برای خانهٔ روستایی اینترنت وصل کردیم. غروب جلسه‌های رواندرمانی را از اتاق قدیمی مادربزرگم برگزار کردم. حال غریبی است که در ییلاق اینترنت داشته باشیم. زمانی بود که قبل از آمدن به اینجا باید کتاب‌هایی را با دقت برای خودت گزین می‌کردی، چون ممکن بود یک ماه تمام کسی از راه نرسد که کتاب یا هرنوع سرگرمی تازه‌ای با خودش بیاورد.

اگر پدرم زنده و روبه‌راه بود، حتما طنز این وضعیت برایش برجسته می‌شد؛ اینترنت در ییلاق! هرچند، برایش معنای تباهی هم می‌داد و در نتیجه نگرانش می‌کرد. نگرانی از دست رفتن جهانی که برایش آشنا و خواستنی بود؛ تهدیدی علیه زیبایی‌شناسی مختار و مانوسش که عمدتا بر سادگی و صمیمیت و افتادگی مبتنی بود و روستا از برترین مظاهر آن به حساب می‌آمد. این هم از طعنه‌های دنیاست که این آخرین پیشروی -اینترنت در ییلاق- وقتی اتفاق بیفتد که بابا دیگر نیست. در آن نخستین روزهای پس از مرگش که در غشای کدر مالیخولیا زیست می‌کردم و با ذهنی متفاوت از ذهن معمول خودم می‌اندیشیدم، یک بار از خاطرم گذشت که بابا مرد تا ناچار نباشد با دگرگونی‌هایی که ورای طاقتش بود رو‌به‌رو شود.

آدمی از ریشه‌هایش آغاز می‌شود. من هم با آن قسم رمانتیسمی که طبیعت را تقدیس می‌کند و بهشتش را در جاده‌های خیس و گل‌آلود روستایی می‌یابد، بیگانه نیستم. دیروز صبح در یکی از همین جاده‌ها قدم می‌زدم و فکر می‌کردم: «شب شراب بیرزد به بامداد خمار»؛ خوشبخت بوده‌ام که آن جهان قدیمی را، با گردسوزها و دبه‌های آب و بخاری‌های هیزمی‌اش درک کرده‌ام. حالا گیرم که دگرگونی در پیش باشد و بخشی از آنچه می‌شناسم و آن قدر برایم عزیز و آشناست، برود که دیگر نباشد. فرق من با پدرم این است که خیال جنگیدن با دگرگونی‌ها را در سرم نمی‌پزم. تسلیمم و نومید و خودم را این طور تسکین می‌دهم که تجربهٔ یک بار نفس کشیدن در این زیبایی، مرا پیشاپیش با هر حرمان و دلتنگی و غم غربتی که در راه باشد بی‌حساب کرده است.

#ازغم

@madsigns

وبلاگ‌خوانی

24 Jul, 09:28


سطر اول شعر محمود درویش را روی صفحه‌ی سینه‌ات نقر کرده بودی: «تنسی کأن لم تکن.» فراموش می‌شوی؛ گوئی هرگز نبوده‌ای. مانند مرگ یک پرنده، مانند یک کنیسه‌ی متروکه فراموش می‌شوی. حالا با مرگ تو این شعر برایم معنای تازه‌ای گرفته است. جوجه‌بادخورک مریضم درست یک هفته پیش از تو مرد. دلشوره داشتم سه چهار روزی را که در سفرم او را پیش چه کسی بگذارم. شبش گفتی نگران نباشم، گفتی پرس‌وجو می‌کنی و کسی را پیدا می‌کنی که جوجه را به او بسپاریم. به پرس‌وجوی تو نکشید. فردایش جوجه مرد. یکشنبه پرنده‌ی کوچکم را با دست‌های خودم کاشتم در باغچه‌ی خانه و یکشنبه‌ی هفته‌ی بعدش تو را کاشتیم. بعدتر در خرابه‌های کنیسه‌ای در یزد، به یاد تو گریه کردم. اما سازوکار جهان شبیه شعرها نیست و تو این را خوب می‌دانستی. خیال می‌کردی فراموش می‌شوی؛ مانند مرگ آن جوجه‌بادخورک. مانند کنیسه‌ای که سال‌هاست صدای خواندن تفیلا و تورا میان دیوارهایش نپیچیده. فراموش شدنی که انگار هرگز نبوده‌ای. خیالت خام و گمانت باطل بود. جهانِ پس از تو نمی‌تواند جوری وانمود کند انگار هیچ‌وقت تو را نداشته است. از من بپرس که ساکن اجباری این جهانم. از من که به قول خودت، از تیره‌ی ول‌نکن‌ها هستم. که به قول خودت درست چهار ساعت قبل از مرگت: «در تیره‌ی ما کسر شأن است ول کردن.»

شعر را که روی سینه‌ات نقر می‌کردند، زیر درد سوزن لابد چه فکرها که نکرده‌ای با خودت. و هیچ‌وقت از خودت نپرسیدی چگونه می‌شود تو را فراموش کرد. چگونه جهان به غربت ابدی دوباره عادت خواهد کرد، اگر تو‌ را نبیند؟ تفاوتی ندارد سوم مرداد باشد و تولدت، یا یک روز معمولی در جهانی که تو را ندارد. من از یادت نمی‌کاهم. چه رسد به فراموشی.

وبلاگ‌خوانی

21 Jul, 06:47


دلم برای بابام تنگ شده. یعنی برای تصوری از محبت. من که دیگه به یادش نمیارم ولی دلم می‌خواد اینجوری تصورش کنم. مثل ساختن یه خدای شخصیه. ولی چند تا چیز رو یادم میاد. یکی گرمای باک موتورش وقتی من رو روش می‌نشوند و تو سرما با هم بیرون می‌رفتیم. وقتی جلوی تاکسی می‌نشستیم و من روی پاش می‌نشستم و زبری ته‌ریشش رو روی سرم حس می‌کردم. وقتی شیفتش بود و من می‌رفتم از کمدش پیرهنش رو درمی‌آوردم و بو می‌کردم. وقتی من رو با خودش می‌برد نجاری و بوی چوب بود و صدای وسایلی که باش کار می‌کرد و رهایی مطلق. وقتی با هم می‌رفتیم حموم عمومی یا می‌رفتیم چشمه علی. وقتی با هم می‌رفتیم استادیوم آزادی و بدون بلیت می‌رفتیم داخل و از دیواره‌ی شیب‌دار استادیوم بالا می‌کشیدیم و از روی دیوار طبقه دوم می‌پریدیم و از بالاترین نقطه فوتبال رو نگاه می‌کردیم. وقتی شب‌ها برای گربه‌ها غذا می‌ریخت تو حیاط و یه بار از پشت پنجره دیدم حیاط پر از گربه شده. پُر پُر از گربه. وقت‌هایی که ظهر جمعه تلویزیون رو می‌آورد تو بالکن تا هم ما تو حیاط آب‌بازی کنیم هم نیک و نیکو نگاه کنیم. وقتی لیوان حلبی رو با پیچ‌گوشتی و چکش سوراخ‌سوراخ می‌کرد تا بشه دوش و از بند رخت آویزونش کنه و شلنگ آب رو توش بذاره و راه‌آب رو ببنده تا آب جمع شه و ما آب‌بازی کنیم. وقتی قبل از مهر برای من و خواهرم لوازم‌التحریر می‌خرید و روی زمین تو دو قسمت جدا می‌چید و روی هر کدوم‌شون یه روسری مامانم رو می‌ذاشت و من و خواهرم رو می‌آورد تو اتاق و می‌گفت انتخاب کنید و ما خیلی هیجان‌زده نمی‌دونستیم کدوم رو انتخاب کنیم. وقت‌هایی که حقوق می‌گرفت و با موز و نارگیل می‌اومد خونه و دسته‌ی پنجاهی پول‌ها رو باز می‌کرد و مثل بارون روی سرمون پخش می‌کرد و ما فکر می‌کردیم چقدر پولداریم. وقتی از پشت پنجره دیدم که طلبکار اومده بود دم در و بابام عوض طلبش موتورش رو بهش داد و بعدش دیگه ما وسیله‌ای نداشتیم. وقتی ما تو بن‌بست خراسانی قلعه‌حسن‌خان فوتبال بازی می‌کردیم و اون بعد از شیفتش از دور با لباس آبی نیرو هوایی می‌اومد و قبل از اینکه بره خونه با ما فوتبال بازی می‌کرد. 
چند روز پیش تو مدارک کشو دنبال چیزی می‌گشتم رسیدم به نامه‌های جبهه‌اش. هیچوقت جرأت نکرده بودم نامه‌هاش رو بخونم. نامه‌ها تو کاغذهای مخصوص اون زمان رزمنده‌ها نوشته شده بود. فقط چشم چرخوندم که ببینم اسمی از من آورده یا نه. یه جا نوشته بود: «آقا محمد لُپو را سلام می‌رسانم» یه جای دیگه هم گفته بود مادرم به «محمد جان» سلام برسونه. یه بار هم آخرین جمله‌اش این بوده که: «آقا محمد نقاشی بکش» که یعنی من نقاشی بکشم براش بفرستم که تو نامه‌ی مادرم هم در جواب در آخرین خط نوشته شده بود: «مراد محمد نقاشی نمی‌کشد [می‌گوید] که بلد نیستم.» بعد نشستم زار زار گریه کردم که محمد غلط کرده گفته بلد نیست. 
فقط یه پیرهن ازش مونده که دیگه بویی هم نداره. هر چی رژیم می‌گیرم باز برام کوچیکه. چطور ممکنه من از بابام بزرگ‌تر باشم؟ خوب شد با هم بزرگ نشدیم. نمی‌خوام باور کنم بابام واقعی بوده، که محبتی تو این دنیا وجود داره. محبت خرافاته.
 
http://dead-indian.blogspot.com/2024/07/blog-post_21.html

وبلاگ‌خوانی

02 Jul, 07:48


از کجا شروع کنم؟ از این‌جا:  قرار بود همین دوشنبه، نقشه‌های پروژه‌ی فلان آماده شوند و بفرستیم برای کارفرما. اما مادربزرگِ مهندسِ پروژه مرد. قلب مهندس درجا پکید و دنیا برایش سیاه شد و زانوی غم به بغل گرفت و ته ماجرا این شد که پروژه خورد به تاخیر و نقشه‌ها آماده نشد. حالا کی قرار است آماده بشوند؟ یک ماه دیگر. دیروز کارفرما بابت همین تاخیر یک ایمیل طویل زد که چکیده‌اش این بود که: «نقشه‌ها امروز به دستم نرسید. فردا یک جلسه می‌گذاریم و با شما هم‌آغوشی خواهیم کرد». فقط بابت یک ماه تاخیر. زانوی غم من هم به بغل آمد. تهدید بزرگی بود. آخر شب برای این‌که کمی از فکر سرنوشت شومی که فردا در انتظارم بود بیرون بیایم، افتادم به جان یوتیوب. هزار ویدیو دیدم. لای همین‌ها بود که رسیدم به یک ویدیو از دکتر حیدری. آرش حیدری. می‌شناسم؟ نه. داشت سخنرانی می‌کرد. وسط حرف‌هایش از تفاوت بین روایت و اطلاعات می‌گفت. مثال یک زن مسن را زد که بابت زانو درد رفته دکتر. زن، «روایتِ» دردِ زانو را به دکتر می‌گوید که مثلا زانویم درد می‌کند و دیگر نمی‌توانم به دیدن دخترم بروم و راه رفتن سخت شده و حبس شده‌ام و الخ. بخش انسانی اتفاقی که افتاده است. اما دکتر صرفا به زبان اطلاعات حرف می‌زند و مثلا می‌گوید سر استخوان فیبولا سابیده شده و فلان و فلان. به زبان خشک اما دقیق اطلاعات. حیدری پانزده دقیقه در این باب حرف زد و حرف زد و چراغِ یک اتاقِ تاریک در مغزم را روشن کرد. اتاقی که همیشه بوده اما تاریک بود. دکتر دمت گرم.

چرخِ شغل و زندگی و دنیای اطراف من با اطلاعات می‌چرخد. چرخ خشکِ اطلاعات. مثل همین داستانِ یک ماه تاخیر. این‌که دویست و نود صفحه نقشه‌ در تاریخ فلان باید تحویل کارفرمای فلان فلان شده داده شود. اطلاعات خشک. اما روایتِ ماجرا کاملا متفاوت است. روایت، مرگ مادربزرگ مهندس است که قلبش را مچاله کرده و بابت همین هم نقشه‌ها به موقع آماده نشده است. محور روایت خودِ انسان است. صبح حرف‌های حیدری را شمشیر کردم و رفتم توی جلسه با کارفرما. بدون مهندس. جنگ شد. جنگ بین اطلاعات و روایت. چی شد؟ برنده شدم. من فهمیدم که روایت زورش بیشتر است. من روایت مادربزرگ مهندس را لوله کردم و فرو کردم توی حلق کارفرما و همان‌جا گذاشتم بماند و یک ماه ازش مهلت گرفتم برای تحویل نقشه‌ها. بدون هم‌آغوشی.

دمت گرم حیدری! از دیشب جهانِ من دو نیم شده است. جهان اطلاعات و جهان روایت. افتاده‌ام به جان جهان اطلاعات و تبدیل کردنش به روایت. حتی دردها و رنج‌ها. تحمل روایت رنج و درد از چرایی‌شان راحت‌تر است. همان چیزی که حیدری گفت که هسته هر چیزی، روایت است. مادربزرگ مهندس بر اثر آمبولی مغزی مرد و مهندس  کارش را به موقع تحویل نداد. همین قدر خشن و خشک  و گزارش طور. اما روایت رنج مهندس این است که هر روز عصر سر می‌زده به مادربزرگش و شام به بدن می‌زده‌اند و بعدش هم بستنی و این اواخر یک قسمت از سریال فرزندز. ماه گذشته، بابت کار زیاد، مهندس یک هفته به مادربزرگ سر نزده. بعد پلیس بهش زنگ زده که آمبولی و این برنامه‌ها. همین شد که مهندس مثل قوطی نوشابه مچاله شد. این بود روایت تاخیر پروژه. داستان همان داستان است. اما در روایت، محور، مرگ و مچالگی انسان است و نه تاخیر در پروژه. بزن قدش حیدری.

خوب شد این‌ها را برای خودم ثبت کردم. احتمالا از حالا به بعد، اتفاقات را طور دیگری می‌بینم. سهل‌گیرتر می‌شوم. روایت‌طور وارد حلق جهان اطلاعات می‌شوم. روایت، پنبه‌ی روی فنرهای فلزی تشک اطلاعات است.
http://talkandtea.net/520-2

وبلاگ‌خوانی

30 Jun, 11:58


دوستت دارم جمله ساده و کوتاهیست که فکر میکردم میشود به آن تکیه کرد. حالا که نگاه میکنم میبینم هر وقت چیزی را به دوست داشتن سپردم، از بیخ خراب شد. زیادی روی این دو کلمه حساب باز کرده بودم. هر جا که گیر میکردم دوست داشتن را از زیر عبا بیرون میکشیدم به این امید که مثل عصای موسی برایم راه بگشاید. البته که مشکل از کلمه نبود. مشکل منم که خودم را به دوست داشتن سنجاق میکنم. که معطل مینشینم عشق معجزه کند.

امروز فکر میکنم دوست داشتن مثل بنزین است. همانقدر خانمانسوز اگر کبریت بگیری زیرش. همانقدر سیاه و زننده، اگر مثل گلاب بپاشی روی سر مردم. و همانقدر پیش برنده اگر بتوانی بریزی در موتور زندگی. عشق هم مثل هیچ چیز دیگری مقدس نیست. هیچ کس با دوست داشتن، یا نداشتن پاک یا گناهکارنمیشود.
https://hiddensongzzz.blogspot.com/2024/06/blog-post_30.html

وبلاگ‌خوانی

11 Jun, 12:00


«بهترین زمان برای کاشتن یک درخت بیست سال پیش بود، دومین زمانِ خوب برای کاشتنش همین حالاست.»
این یک ضرب‌المثل چینی است و مایی که خیال می‌کنیم برای همه چیز دیر است و کاش زودتر شروع کرده بودیم را هدف گرفته.

در سال‌های دانشگاه همیشه یکی دو دانشجو سر کلاس‌ها حضور داشتند که سنشان از باقی بچه‌ها بیشتر بود. زن‌هایی که احتمالاً فرزندشان را از آب و گل بیرون آورده و تصمیم گرفته بودند دوباره به جامعه برگردند یا مردهایی با موهای جو گندمی که با مرخصی‌های ساعتی به موقع سر کلاس‌ها حاضر می‌شدند و شاید خیال داشتند مسیر زندگی‌شان را تغییر دهند. آنها از معدود دانشجوهایی بودند که درس را جدی می‌گرفتند، در بحث‌ها مشارکت می‌کردند، دلیل حضورشان در دانشگاه را می‌دانستند و زمانی برای هدر دادن نداشتند. آمده بودند که چیزی یاد بگیرند و از پولی که خرج کلاس‌ها می‌کنند بهترین بهره را ببرند. آن سال‌ها در صورت بیشتر ما جوانک‌های بیست ساله پوزخندی مستتر بود و لابد با دیدن اشتیاق و جدیت آنها «سر پیری معرکه گیری» در مغزمان پلی می‌شد. اما حالا فکر می‌کنم این شروع‌های دوباره چه حرکت جالب و جسورانه‌ای است و چه خوب است که بعضی آدم‌ها برای جملات بازدارنده‌ای چون «دیگه دیره» و «دیگه از ما گذشته» تره خرد نمی‌کنند.

آدم‌هایی که در شصت سالگی ساز یا زبانی تازه یاد می‌گیرند، در چهل سالگی تازه می‌فهمند شغلی که همیشه گرفتارش بودند کار محبوبشان نیست و حرفه‌ای متفاوت را آغاز می‌کنند، در سی و هشت سالگی اولین فیلم کوتاهشان را می‌سازند و با دانشجوهای نوزده ساله رقابت می‌کنند، در هفتاد سالگی رابطه‌ی عاشقانه تازه‌ای را تجربه می‌کنند، در پنجاه سالگی راهی سفرهایی متفاوت با گذشته می‌شوند، در بیست و چهار سالگی پا به پای بچه‌های هفت هشت ساله شنا کردن را می‌آموزند و از پوزخند دیگران نمی‌ترسند، زنده و تحسین برانگیزند.
لعنت بر اعداد، درود بر شور زندگی!

#آنالی_اکبری

https://t.me/analiakbari

وبلاگ‌خوانی

10 Jun, 18:23


دارم جلو خودم را می‌گیرم که بهش زنگ نزم.
دیروز سرم روی سینه‌اش بود و از آرامش مفرط خوابم می‌برد. یک دستش دور بدنم بود و دست دیگرش با مبایلش مشغول بود. بین خواب و بیداری قاطع و آرام گفتم «رهایم نکن.» گفت «هیچوقت. چرا هرگز باید تو را رها کنم؟» به رفتنش بیشتر از رفتن هر کس دیگری ایمان دارم. از فکرش عصبانی شدم. میخواستم تمام شود همه چیز. از بلاتکلیفی‌ها و انتخاب‌ها رها شوم. یک ماه است که استرس آینده‌ی مبهمم را دارم. امروز رسیده‌ام به آنجا که استرسم به اوج خودش رسیده و بعد آوار شده، گم شده. برایم مهم نیست. زندگی کلافه‌ام می‌کند. آرامش، عصبانیت و قاطعیت در رگ‌هایم می‌جوشد. زندگی کلافه‌ام می‌کند. اینکه من تمام و کمال همه چیز را درست انجام میدهم و تمام تصمیم‌های درست را می‌گیرم و با این حال نمی‌توانم به هیچ پایان خوشی اطمینان داشته باشم اذیتم می‌کند. میخواهم خودم را در یک اتاق قفل کنم و مقاله‌ام را بنویسم. میخواهم کنارش روی تخت بشینم و برنامه‌نویسی کنم. میخواهم سرم را روی سینه‌اش بگذارم و بخوابم. میخواهم مثل پیچک دورش بپیچم و از جنونی که نزدیکیش به من تزریق می‌کند فریاد بکشم. میخواهم لب پنجره بشینم و کتاب بخوانم. میخواهم صبح‌ها بدوم و شب‌ها مشروب بنوشم. میخواهم دردها را پاره کنم و بسوزانم. می‌خواهم فکر نکنم. می‌خواهم هوای خودم را داشته باشم، و فقط باشم. فقط باشم. بدون توقع و انتظار. کار کنم چون عاشق کار کردنم. کتاب بخوانم چون عاشق کتاب خواندنم. مشروب بنوشم چون عاشق سرخوش بودنم. کنارش باشم چون عاشق کنارش بودنم. میخواهم زندگی را به جای یک کتاب بزرگ، مجموعه‌یی از جملات ببینم. این قصه که احتمالا قرار است تراژیک باشد، پر از سکانس‌های زیبا است. می‌خواهم سکانس به سکانس زندگیم را پیش ببرم و از درد نترسم. وقتی درد به من رسید حسش کنم، ورق درد را در کتاب زندگیم پاره کنم، و ادامه بدهم. هوای خودم را داشته باشم و فقط باشم. بدون توقع. بدون انتظار. 
https://egregious.blog.ir/post/five-hundred-and-fortieth

وبلاگ‌خوانی

03 Jun, 09:45


در جریان ماجراهای من بودی. هربار که قصه‌های تازه‌ام را برایت تعریف می‌کردم، با خنده می‌گفتی: «خاک توی سرت زن!» کلافه و ذله‌ات می‌کردم و از خنده ریسه می‌رفتی از دستم. آن روز شربت زعفران یادت هست؟ بدوبیراه که بارم می‌کردی دلم را می‌گرفتم از خنده. بیشتر از همه هم همین را می‌گفتی: «خاک توی سرت زن!»

همیشه هم خنده و ریسه نبود. شب‌هائی که از تنهائی و تنگی به خودم می‌پیچیدم، تو با چراغ می‌آمدی. تا قبل از این که بیائی فکر می‌کردم از شب اول قبر هم سخت‌تر است. سقف و دیوارها به تنم نزدیک بودند. جایم تنگ بود و تنم تنگ‌تر. آن‌همه غم توی تنم جا نمی‌شد. اما تو می‌آمدی، با چراغ‌هایت، و لحدها را کنار می‌زدی. چراغ را روشن می‌کردی، مرا از قبرم درمی‌آوردی و می‌گفتی برایم بگو، تعریف کن ببینم. آن شب ازت پرسیدم: «تو می‌فهمی سختیشو، آره؟ تو می‌تونی بغلم کنی.» تو می‌فهمیدی و تنها تو می‌فهمیدی. آن شب مرا توی بغلت جا دادی و من راه نفسم باز شد که بالاخره کسی هست که این رنج را کشیده باشد و بفهمد چه می‌گویم. نه مثل هزارانِ دیگر که به‌مِهر برایت آغوش وا می‌کنند، اما نمی‌توانند بدانند در چه رنجی هستی. چون شبیهِ رنج تو را نکشیده‌اند. اما ما هم‌رنج بودیم.

حق با تو بود. راست گفتی عزیزم. صبح آن یک‌شنبه خاک‌ها را روی تن جوان تو می‌ریختند. اما من بودم که خاک‌برسر می‌شدم. صدایت توی سرم می‌پیچد که میان خنده می‌گوئی: «خاک بر سرت، فاطمه!»

وبلاگ‌خوانی

24 May, 17:01


در اتاق درمان یک چشمم به دکتر بود و چشم دیگرم به جوجه. وسط حرف‌هایم اشاره کردم که از امروز قرار است از این طفلک بیمار مراقبت کنم و دکتر هیجان‌زده اجازه گرفت و نیم‌خیز شد تا توی جعبه را ببیند. وقت خداحافظی دوباره تأکید کرد تجربه‌ی نگه داشتن از جوجه‌ی بیمار اتفاق مهمی است و حتماً دوباره درباره‌اش صحبت می‌کنیم. فکر کردم هفته‌ی بعد که بیایم حتماً دکتر سراغ جوجه را می‌گیرد و تا آن موقع دیگر جوجه حسابی جان گرفته و پروار شده.

وبلاگ‌خوانی

24 May, 17:01


پرنده‌ام مرده بود و مادریِ شبیه‌سازی‌شده‌ام ناتمام مانده بود.

غریبه‌ها هرکدام قفسی به دست داشتند و دانه‌دانه توی اتاق پزشک می‌رفتند. بعضی‌شان ما را نگاه می‌کردند:‌ پرنده را که مرده بود و مرا که بی‌صدا اشگ می‌ریختم. به طوطی‌ها و مرغ عشق و سار توی قفس نگاه کردم و گفتم پرنده‌ی من هم می‌توانست زنده باشد. مرد جوانی از سر شفقت آمد جلو. پرسید: «خانم چی شده؟» پیدا بود چی شده اما لابد می‌خواست سر حرف را باز کند. نگاه به جوجه انداختم و گریه‌ام بیشتر شد. گفت: «بیماری‌اش چی بوده؟» گفتم: «نمی‌دانم. گوشه‌ی خیابان یک نفر پیدایش کرده و داده به من.» گفت: «یعنی پرنده‌ی خودتان نبوده؟» انگار آدم‌ها فقط برای پرنده‌ی خودشان گریه می‌کنند. بعد هم با نگاهی که عاطفه‌ی مرا بی‌اعتبار می‌کرد گفت: «حالا اشکال ندارد. من فکر کردم پرنده‌ی خودتان است که دارید این‌طور گریه می‌کنید.» و از در دامپزشکی رفت بیرون. با یک پرنده‌ی مرده در دستانم، نمی‌دانستم چکار باید بکنم. علی در دست‌رس نبود و زن-پرنده و حواصیل دور بودند. برای علی و حواصیل نوشتم: «جوجه رفت.» انگار عامدانه نمی‌گفتم جوجه مُرد. «مُردن» از «رفتن» صریح‌تر و گزنده‌تر بود. انگار می‌خواستم با صراحت و قطعیت مرگ چشم‌درچشم نشوم. بعد به ح پیام دادم که اگر نزدیک است و می‌تواند، بیاید پیشم. گفتم حالم بد شده و برای او هم همان جمله را نوشتم: «جوجه رفت.» کاش معنای این جمله این بود که جوجه ناگهان حالش خوب شد و پر زد و رفت. اما جوجه کنار من بود؛ مرده بود و تن کوچک و سردش تکان نمی‌خورد.

توی حیاط دامپزشکی منتظر بودم تا ح برسد. در آسمان بادخورک‌ها و بلبل خرماها را می‌دیدم که بی‌باک از تمام جهان پرواز می‌کنند و سرود می‌خوانند. باد می‌خورد روی صورتم و رد اشک‎ها را شوره‌زار می‌کرد. یادم افتاد به تکه‌ای از یک شعر. شعر را آوردم و مثل الرحمن و یاسین، مثل کدّیش یهودیان، بالاسر جنازه‌ی پرنده‌ام خواندم:
«من از سلاله‌ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می‌کند
پرنده‌ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم.»

دعا را برای آمرزش مرده می‌خوانند. من شعر می‌خواندم که پرنده‌ام مرا بیامرزاند. ح را از دور دیدم و دست تکان دادم. وقتی دیدمش، جعبه را نشانش دادم و گفتم: «جوجه رفت.» بعد در سکوت، به سمت خانه راه افتادیم. از لالوی ماشین‌ها رد شدیم و این بار دیگر می‌دانستم با یک پرنده‌ی مرده دارم در شهر راه می‌روم. با این تفاوت که حالا دیگر بی‌هیچ تعجیل و تشویشی. آفتاب در شتابِ غروب بود. در حیاط خانه، پرنده را به ح سپردم و گفتم منتظر بماند تا برگردم. رفتم بالا؛ از ته کمد دستمال سفیدی درآوردم و برگشتم. بیل را از کنار باغچه برداشتم و پای درخت سرو خشک حیاط را گود کردم. کندن قبر سخت‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. دست‌های من برای این کار زیادی نازک و کم‌جان بودند. ح بیل را از دستم گرفت و چند مرتبه‌ی دیگر خاک‌ها را بیرون ریخت. بعد هردو نشستیم کنار باغچه. خداخدا می‌کردم روشا از پنجره‌ی اتاقش نگاهمان نکند. پارچه‌ی سفید را پهن کردم کف زمین. ح تن کوچک پرنده را در دست‌هایش گرفت و گذاشت میان پارچه. نگاهش کردم و گریه‌ام گرفت. سرش را بوسیدم. این دومین و آخرین بار بود که می‌بوسیدمش. بعد چهارطرف پارچه را انداختم روی هم. پرنده را در چاله‌ای که کنده بودیم گذاشتم و با دست خاک‌ها را ریختم رویش. ح بلند شد و رفت از گوشه‌ی باغچه یک سنگ شکسته پیدا کرد و آورد فرو کرد روی خاک. بادخورک‌ها در آسمان بالای سرمان کدیش و الرحمن می‌خواندند. ایستادیم و در سکوت همدیگر را در آغوش کشیدیم. گریه‌ام تمامی نداشت. از آغوشِ هم که وا شدیم، گفتم: «حالا دیگر یک قبر واقعی توی خانه‌ام دارم.» ح گفت: «برای یک گورستان‌گرد همه‌جا گورستان است.»

وبلاگ‌خوانی

24 May, 17:01


–دو از دو–

در راه خانه از جوجه عکس گرفتم و برای علی و حواصیل و زن-پرنده فرستادم. حواصیل عکس را دید و نوشت: «جوجه‌ی نورسیده مبارک.» بعد گفت اگر این جوجه‌ی بادخورک است، تو لابد می‌شوی «بادخوراننده» و هردو خندیدیم. به خانه که رسیدیم، زنگ در همسایه‌ی طبقه‌ی اول را زدم. سلام‌وعلیک کردم و قصه را برای زن همسایه تعریف کردم. گفتم: «فکر کردم روشا خوشحال شود اگر جوجه را ببیند.» زن با هیجان روشا را صدا کرد و گفت: «بیا ببین خاله‌فاطمه چی آورده نشانت دهد.» روشا آمد و روی زانو نشستم تا بتواند توی جعبه را ببیند. گفتم: «قشنگ است؟» گفت: «خیلی.» و بعد آهسته انگشت کوچکش را کشید روی بال جوجه. حالا ما هم مثل همسایه‌ی طبقه‌ی اول یک خانواده‌ی سه‌نفره‌ی کوچک بودیم.

کرم‌ها و جیرجیرک‌ها شب به دستم می‌رسیدند. فکر کردم طفلکم باید تشنه‌اش هم باشد. به همان روشی که زن-پرنده گفته بود، سرِ گوش‌پاک‌کن را خیس کردم و گرفتم سمت نوک کوچکش. بی‌هیچ اصراری منقارش را باز کرد و آب خورد. قربان دست‌وپای بلوری‌اش می‌رفتم و فکر می‌کردم کاش می‌شد آدم به جوجه‌پرنده‌ها از تن خودش، از سینه‌اش شیر بدهد. جوجه وقت آب خوردن چنان نوکش را با تمام توانش باز می‌کرد که می‌شد فهمید مدت‌هاست غذای خوب و مقوی نخوره است. درست مثل نوزادهای گرسنه‌ای که هر چیزی را نوک پستان مادرشان می‌پندارند. دوباره به زن-پرنده تلفن کردم و گزارش لحظه به لحظه دادم. «ما رسیدیم خانه. جوجه آب خورد. گاهی تکان‌تکان می‌خورد. سه بار در عرض این یک ساعت خودش را پشت‌ورو کرده.» بعد پرسیدم آیا لازم است چشم ازش برندارم یا می‌توانم به کارهای دیگرم هم برسم؟ گفت شب‌ها او هم مثل همه‌ی حیوان‌ها می‌خوابد. کاری به کارت ندارد. با این‌حال ساعت گذاشتم که در طول شب هم بیدار شوم و به جوجه سر بزنم.

به نظر می‌رسید همه‌چیز سر جای خودش است. خیالم که کمی راحت شد، جعبه را گذاشتم وسط هال و رفتم کارهای آشپزخانه را راست‌وریس کنم. یک ربع بعد آمدم به جوجه سر بزنم. همان‌طور ساکت و بی‌حرکت بود. گوش‌پاک‌کن را دوباره خیس کردم و خواستم آبش بدهم؛ دیدم نوکش را باز نمی‌کند. همان لحظه به زن‌پرنده‌ام پیغام دادم جوجه دارد تکان نمی‌خورد. ترسیده بودم اما حالا وقت ترسیدن نبود. فوت کردم توی صورتش. با دست تکانش دادم که اگر خواب است بیدار شود. اما باز هم حرکت نکرد. زن-پرنده بلافاصله زنگ زد. گفت: «مطمئنی خواب نیست؟» گفتم هرکار می‌کنم بیدار نمی‌شود. گفت: «بگیرش کف دستت، طوری که سرش روی مچت باشد. سعی کن بیدارش کنی.» فایده نداشت. چشم‌هایم را باریک کردم؛ دیگر آن تکان‌های ریزی را که با هرنفس نمایان می‌شدند نمی‌دیدم. تلفن را قطع کردم و دوباره همه‌ی کارها را از اول انجام دادم. انگار نه‌انگار. دوباره تلفن کردم به زن-پرنده‌ام و این‌بار مستأصل و ترسیده پرسیدم: «ببرمش دامپزشکی سر خیابان؟» نفهمیدم چطور حاضر شدم و جعبه‌ی پرنده را دست گرفتم و راه افتادم. توی خیابان به‌سختی از لای ماشین‌ها رد می‌شدم و همان لحظه فکر کردم نکند دارم با پرنده‌ای مرده در شهر راه می‌روم؟ بعد دوباره فکر کردم تا برسم به بیمارستان لابد سرش را تکان می‌دهد و من با محبت و کمی خشم می‌گویم:‌ «جان‌به‌لبم کردی مامان‌جان!»

با قدم‌هائی که شبیه دویدن بود، خودم را به بخش مخصوص پرندگان رساندم. جوجه را گذاشتم روی سکوی پذیرش و گفتم: «نمی‌دانم خواب است یا اتفاقی برایش افتاده.» زن جوان پذیرش جوجه را از توی جعبه درآورد، گرفت توی دستش و به‌دقت وارسی‌اش کرد. بعد نگاه کرد توی چشم‌هایم. حالت غم به صورتش گرفت -که چندان طبیعی هم نبود- و سرش را تکان داد. که یعنی تمام. مشابه این صحنه را پیش‌تر در هزار فیلم و سریال دیده بودم و حالا خودم نقش اولش را بازی می‌کردم. گریه هجوم آورد و از زن جوان اجازه گرفتم روی صندلی اتاق انتظار دامپزشکی بنشینم. نشستم و پرنده‌ی مرده را گذاشتم کنار دستم. نگاهش کردم و با خودم فکر کردم چه مادریِ بی‌دوامی. گیج بودم و می‌دانستم این گیجی مخصوص لحظه‌های اول فقدان است. حالا باید چکار کنم؟ به کی خبر را بدهم؟ اگر دست‌تنها حالم بد شود؟ نکند کار اشتباهی کردم که جوجه زنده نماند؟ زن-پرنده همان وقت زنگ زد و وقتی با گریه جوابش را دادم، خبر را فهمید. می‌خواستم کنارم باشد و مثل هربار که از گریه به آغوشش پناه می‌برم، بغلش کنم. گفتم باور کن هرکار را گفتی کردم. نمی‌دانم چرا این‌طور شد. فقط یک ربع ازش چشم برداشتم و برگشتم دیدم تکان نمی‌خورد. زن‌-پرنده‌ام از راه دور دلداری‌ام می‌داد و سعی می‌کرد به زبان علمی توضیح دهد که چرا نباید خودم را مقصر بدانم. من اما زبان علم سرم نمی‌شد. پرنده‌ام مرده بود و سوگوار بودم. پرنده‌ام مرده بود و نتوانسته بودم حتی یک بار روی سینه‌ام، روی پوستم بگیرمش. پرنده‌ام مرده بود و حالا که به تنش دست می‌کشیدم، می‌دیدم که دیگر نمی‌توانم با انگشت‌هایم گرمای مطبوع تنش را حس کنم.

وبلاگ‌خوانی

24 May, 17:01


–یک از دو–

مامان همسن من که بود، یک بچه‌ی یک‌ساله داشت. همسر برادرم وقتی سنّ حالای من بود، یک سال بود که مادر شده بود. هفته‌ی پیش، وقتی می‌خواستم علی را متقاعد کنم که می‌خواهم از جوجه‌بادخورک بیمار مراقبت کنم، گفتم: «من که می‌دانم قرار نیست هیچ‌وقت مادر بشوم؛ بگذار با همین چیزهای کوچک شبیهش را تجربه کنم.» جوجه‌ی بیمار را بهار، دختر مهربانی که تا آن روز نمی‌شناختم، در خیابان پیدا کرده بود و عکسش را گذاشته بود توئیتر. برایش پیغام گذاشتم که من می‌توانم بیایم جوجه را بگیرم و تیمارش کنم. گفتم با تیم پروژه‌ی حفاظت از بادخورک و چند پرنده‌شناس در ارتباطم و خاطرش را جمع کردم که می‌توانم با نظارت تخصصی آن‌ها از جوجه مراقبت کنم. علی مخالف بود. نگران بود به جوجه دل ببندم یا نتوانم از پس تروخشک کردنش بربیایم. جز آن، به‌زودی عازم سفر بودم و نگران بودم چند روزی که نیستم جوجه را پیش چه کسی بگذارم. به حواصیل هم که گفتم، چندان موافق نبود.‌ پرسید: «مطمئنی می‌خواهی این کار را بکنی؟» نگران بود. گفت: «در بدترین سناریو، اگر از بین برود توانائی تحملش را داری؟» گفتم: «باید داشته باشم.» به مصافی دشوار و خودخواسته می‌رفتم. می‌دانستم دل‌بسته می‌شوم، و مطمئن بودم اگر جوجه جان بگیرد باید پروازش بدهم و اگر هم نماند کاری از دستم ساخته نیست. باید یاد می‌گرفتم.

شبش با زن-پرنده‌ام حرف زدم و پرس‌وجوهای لازم را کردم: جوجه را توی چه چیزی بگذارم، غذا چه بدهم، آب را چکار کنم، شب‌ها که خوابم چند مرتبه ساعت بگذارم و به جوجه سر بزنم. همه‌چیز را حاضر کرده بودم و خودم هم به خیالم برای این تغییر جدید موقت آماده شده بودم. تمام شب از یک‌طرف با بهار، و از طرف دیگر با زن-پرنده مشغول مکالمه بودم. غذای مخصوص جوجه، جیرجیرک و کرم خشک‌شده بود. منی که تمام عمرم از حیوان و حشره ترسیده بودم و چندشم می‌شدف چطور می‌خواستم به کرم و جیرجیرک دست بزنم؟ غذاها را سفارش داده بودم و قرار بود فردا عصر به دستم برسند. پرنده‌ام گفت تا غذای اصلی به دستت برسد، بهار را بگو به جوجه تخم‌مرغ آب‌پز بدهد که جان بگیرد. از آن‌طرف بهار می‌گفت جوجه آنقدر حال‌ندار است که نمی‌تواند منقارش را باز کند. تنها راهش این بود که با ناخنش گوشه‌ی منقار را باز کند و تخم‌مرغ رنده‌شده را بریزد توی دهانش. من چطور می‌خواستم از فردایش هم نترسم و هم دلم بیاید این کار را با جوجه‌ی بیمار بکنم؟

دست آخر قرار گذاشتیم برای ظهر یکشنبه. با آژانس می‌رفتم تا خانه‌ی بهار، جوجه را تحویل می‌گرفتم و بعد پیاده گسیل می‌شدم سمت مطب دکتر که یک خیابان با خانه‌ی بهار فاصله داشت. زن-پرنده‌ام گفت یک کارتن کوچک بردار، یک نعلبکی بگذار تویش و یک حوله‌ی کوچک پهن کن کف نعلبکی. همه‌اش همین. ظهر فردا کارتن‌به‌دست راهی خانه‌ی بهار شدم. زنگ واحد را زدم و چند دقیقه بعد بهار و جوجه دم در بودند. بهار گفت امروز حالش به‌وضوح بهتر شده. حتی جست‌وخیز هم می‌کند. لابد به‌خاطر غذای دیشب است. گفتم: «یعنی می‌گوئی ماندنی است؟» جور مطمئنی گفت آره. خیالش راحت بود و با خیال‌راحتی‌اش دل من هم قرص شد. بعد جوجه را گذاشت لای حوله و گفت: «این بچه معلوم است به گرمای تن مادرش نیاز دارد.» دلم آب شد. با خودم فکر کردم سه چهار روز دیگر که جان گرفت، بگیرمش روی سینه‌ام، روی پوستم.

از بهار خداحافظی کردم و با جعبه در دست و جوجه در جعبه خیابان را آمدم پائین. جعبه را مثل آغوش روی دستم گرفته بودم و تمام طول مسیر با جوجه حرف می‌زدم. حرف‌ها را یادم نیست؛ لابد از همین حرف‌ها و قربان‌صدقه‌ها که مادرها در گوش طفل مریض و کم‌جانشان می‌خوانند. جوجه کز کرده بود لای حوله و گاهی سرش را تکان می‌داد. اگر گوش تیز می‌کردی می‌توانستی صدای جیغ ریزی را بشنوی که نمی‌شد فهمید از جوجگی است یا بیماری. در مطب دکتر جعبه را گذاشتم روی صندلی کناری‌ام. زن جوانی با بچه‌ی کوچک‌سالش چند صندلی آن‌طرف‌تر از ما نشسته بودند. بچه به هوای آب خوردن بلند شد و طوری طول سالن را رد کرد که بتواند توی جعبه را ببیند. همان وقت منشی مادرش را صدا کرد و زن جوان از کنار ما رد شدنی، نگاهی به جعبه انداخت و پرسید: «مرده؟» گفتم: «نه، حال‌ندار است.» در اتاق انتظار نشسته بودیم و من چشم از جوجه برنمی‌داشتم. نگاه می‌کردم که چطور تن کوچکش با هر نفس تکان می‌خورد. که یکدفعه دیدم خودش را پشت‌ورو کرده و دارد تقلا می‌کند برگردد. همانجا بود که بی‌هوا و ناخودآگاه با صدائی کمی بلندتر از معمول گفتم: «چکار می‌کنی مامان‌جان؟» دل‌بستگی اتفاقی افتاده بود و چیزی شروع شده بود. تا به خودم بیایم و جوجه را دوباره لای حوله بگذارم هزار جان از جان‌هایم کم شد.

وبلاگ‌خوانی

08 May, 10:07


خانم شراره رضوی، نویسندۀ وبلاگ «ویولت» و یکی از چهره‌های عصر طلایی وبلاگ‌نویسی فارسی، درگذشت. او برای شانزده سال (دی ۱۳۸۲ تا دی ۱۳۹۷) در وبلاگش از گذران با بیماری ام.اس نوشت و ستایشگر پرشور زندگی ماند. این اواخر هم که دیگر نمی‌توانست بنویسد، در تلگرام و اینستاگرام به همان سبک با مخاطبانش سخن می‌گفت. خاک بر او خوش باد که از مظاهر امید در روزگار ما بود ...

وبلاگ‌خوانی

28 Mar, 18:46


سی سال پیش، معلم جغرافی داشت رشته کوههای جهان را درس میداد: تانزانیا، کلیمانجارو. و تکرار می‌کرد: کلیمانجاورر!
پریچهر و من به هم نگاه کردیم و با هم گفتیم «کلیمانجارو»!.
معلم گفت :کلیمانجاور
گفتیم: نوشته همینجا توی کتاب، کلیمانجارو (و من دیگر نگفتم که همین چند وقت پیشش یک فیلم کلاسیک دیده ام به نام برفهای کلیمانجارو و اسم کوه بخاطر زیبایی مفرط سوزان هیوارد یادم مانده.... که جرم سنگینی بود دیدن فیلم)
معلم کتاب را کوبید روی میز و توپیده بود به ما: خیلی بی نظمید، هر دو اسم درسته! خارج، در اصل میگن کلیمانجاور. حواس کلاس رو هم پرت کردید..»
ما آن روز رفتیم خانه و مادرهامان توصیه کردند سوال را پی نگیریم ولی در برگه امتحان اگر سوال آمد بنویسیم کلیمانجارو....
مادرهای ما جوانان نسل پینک فلوید بودند،
another Brick in the Wall
را گوش میکردند ولی بعید بدانم خیلی در بند معنی شعر بوده باشند....صرفا نظر داشتند که آدم چون جوان و یاغی بوده، زده زیر میز ولی حالا نوبت شما شده و دیگر همین است که هست.

بیست و اندی سال پیش، در دبیرستان دخترانه دانشگاه آزاد رشت شعبه گلسار، به دلیل کوچک بودن حیاط مدرسه برای ساعت ورزش باید با سرویس می‌رفتیم ورزشگاه، و‌ چون بعنوان شهریه کلی پول از والدینمان می گرفتند، این امکان را داشتیم که دستکم برای سال اول شلوار جین بپوشیم و وقت ورزش لباس ورزش تنمان کنیم (به مقیاس بیست سال پیش این خودش به مثابه آزادی در سوییس بود).
اما در همان مدرسه، برای صرفا چهل عدد دختر، یک مدیر، دو معاون، یک کمک معاون و یک معلم پرورشی مسئول حراست و صیانت و عفاف بودند! مبادا که کسی دست از پا خطا کند....
روزی که کاست صدای پای آب با صدای خسرو شکیبایی را از من و دوستم ضبط کردند نامه فرستادند برای اولیا (که اولیای من آمدند و همه شان را از دم تیغ خشم گذراندند؛ دیگر مطمئن بودند هر روز بدتر میشود...گشت جندالله ترفیع گرفته بود و با بودجه زیادتری به گشت ارشاد تغییر نام داده بود. در خیابان پر بودند.
این بود که مادرم چون شیر خروشانی آمد مدرسه و صدایش می پیچید در کلاس مجاور که ما نشسته بودیم؛ بهشان گفته بود شما مثل این آرایشگرهایی که وقتی مشتری ندارند، بند میکنند به زلف و موی همدیگر، اینقدر تعدادتان برای چهل تا الف‌بچه زیاد است که دیگر نمی‌دانید چه کنید، گیر میدهید به نوار کاستی که زیر همین میدان شهرداری، وزارت ارشاد خودتان با صدای بلند برای ملت پخش میکند. دست از سر این بچه ها بردارید بگذارید نفس بکشند زیر بار این حجم درس که مجبورند بخوانند...) مدیر و ناظمها، طبعا جوابی ندادند و مسلما هم انضباط من سر ترم شد چهارده! مادرم گفت فدای سر همه ما، انضباط اینا رو می‌خوام نداشته باشی اصلا)
بگذریم.
روزی که سرویس ورزش نیم ساعت دیر آمده بود و انگار حواس دبیر ورزش نبود که ما تا ورزشگاه برسیم و لباس بپوشیم ساعت  کلاس بعدی است، با احتیاط و‌ مودبانه پرسیده بودم ما خیلی تاخیر خواهیم داشت، آیا صلاح میداند هنوز برویم ورزش؟ یک داد بدی سرم زد که بله!
فردایش سر صف اسم مرا خواندند در بلندگو، تا به اطلاع کل مدرسه برسد یک دانش آموز «گستاخ بی تربیت، فکر کرده بزرگتر اینجا نیست با وقاحت تمام آمده پرسیده از معلم که آیا صلاح میداند علیرغم تاخیر مینی‌بوس، برود ورزش»! و با حرص لب کج کرد و ادای مرا درآورد: «خانوم صلاح میدونید؟»
تو اصلا به چه جراتی از دبیر پرسیدی؟؟
و من این را دیگر به خانواده انتقال ندادم چون پیش خودم فکر کرده بودم قطعا صلاح «دانستن» یک معنی دیگری هم دارد و من چه نفهمم و چطور اینقدر بیشعوری کردم‌ اصلا!!

کاش ولی گفته بودم... و زمان گذشت و من دیدم دقیقا هر روز بدتر است و هر بار سکوت، سال بعد را سخت‌تر میکند.
این شد که روزی در ورودی دانشگاه علوم تحقیقات، ماه دی وقتی برف تا زانو نشسته بود، مامور حراست از من پرسیده بود این چیست که پوشیده ام؟ و صادقانه جواب دادم: اورکت زمستانی! و خونسرد نگاهش میکردم که مثل مار زخمی به خود می پیچد و کارت مرا میخواهد که گفتم همراهم نیست و گفته بود راهت نمیدهم و گفته بودم اصلا ایرادی ندارد، تعطیلی لازم است برای همه.
صدای ترکیدن از پشت سر می آمد و من خندان در برف میرفتم برسم به ماشینم.

سالهای بعد است الان. نسل ما خودش والد شده و از شجاعت‌ و صراحت بچه ها تعجب می کند! ولی چرا تعجب؟ مگر ما خودمان کاری نکردیم که بچه هامان بهتر و جسورتر و شفاف تر از ما باشند؟ نه بگویند و مخالف باشند وقتی لازم دارند؟ و سوال کنند و صریح باشند؟
این نتیجه درست درسهای ما از زخمهامان است.

بچه من از معلمش سوالی پرسیده و معلم گفته بعدها یاد میگیرد، بچه من پاسخ داده: ولی من الان سوال دارم، چرا باید منتظرش بمانم؟
معلم خندیده و جوابش را داده و برای من‌ از شجاعت و صراحت بچه تعریف کرده.
ولی آیا خود من دلیلش نیستم که یادش داده ام حرفش را مودبانه ولی قاطع بگوید؟
دم ما گرم اصلا