توی سرم دارد آتیش میگیرد و از سردرد الان است که بالا بیاورم. بنابراین مجبورم خیلی تند آنچه توی مغزم به بازی افتاده است بنویسم. نوشتن، حتی نوشتن از سادهترین چیزها در هر حالتی برایم هیجان انگیز است و هیجان سرم را بیشتر به درد میاندازد. زمانی پیش در کتابفروشی بودم که چشمم به کتاب کوچک و سخت از ریوکا گالچن افتاد. رنگ کتاب به گونهای بود که یاد خوراکیها میافتادم و دلم میخواست دندانهایم را روی جلد سبز و نرمش بفشرم و بخورمش. وسط آن رنگ سبز عکس یک کالسکهی قرمز بود. رنگ خوردنی کتاب، عکس کالسکهی قرمز و جملهی پشت کتاب که عنوان کرده بود "در ادبیات تعداد سگها بیشتر از نوزادان است" کاملا گولم زد. باید گفت گول خوردن عالی و معرکهای بود. با کالسکهها خاطرات خاص و بسیار خوبی دارم. یک کالسکه با رنگ مشکی و خال خالهای قرمز داشتم که بعد از سه سالگی مامانم هرکاری که فکرش را بشود کرد با آن انجام داد. چندین بار در همان سن خالهام ظرفهای غذا را در کالسکه میچید و غذا را با مامان و خالهام بیرون میخوردیم. به عبارتی کالسکهام ماهیتی حمل و نقل گونه برای اسباب و وسایل خاله و مامانم به خود گرفته بود. چندین بار به ارث رسید و در آخر چون در حیاط بیکار مانده بود فروخته شد. مامانم فاتحانه در را بهم کوبید و پول را در جیب ژاکتش گذاشت.
ریوکا گالچن نویسندهی کتاب تازه مادر شده است و بچهاش را شیر کوهی خطاب میکند. ابتدا قرار بود نوزادی معمولی باشد که بعد از تولد بگذارد مادرش به کارهای معمولش برسد. اما دختر ریوکا قلمروی خودش را طلب میکرد و به قول مادرش یک موجود قدرتمندِ بیزبان بود. زمانی که بچه هنوز در قلمروی بدنش بود گمان میبرد بعد از به دنیا آوردنش با یک جور موجود نباتی روبهرو خواهد شد. او فکر میکرد از آگاهی حسی برخوردار نیست و میتواند بعد از سه سالگی شروع به شناختن دخترش کند. اما بچه به راستی میفهمید و بنا به درخواست ریوکا طبقهی دوم لباسها را نامرتب نمیکرد و گاه با دقت به ریوکا گوش میداد.
ریوکا انگار هر شب حوالی ساعت 11 هنگامی که نوزاد به خواب رفته است سریع زیر میز مینشیند تا ساکت و به دور از هیاهو بنویسد. عجله دارد و باید بنویسد اما تمام روز را با یک بچه گذراندن باعث میشود مدام از او بنویسد. چه موضوع دوست داشتنی و جالبی برای نوشتن از جانب زنی بامزه که زیاد دلش نمیخواهد از بچهها بنویسد اما بچهاش و دنیایی که برای او خلق کرده او را مجاب کرده است تا از او یک مجموعه جستار بنویسد که من نامش را مجموعه جستار شبانه گذاشتهام. هربار که یک متن کوتاه از این کتاب میخوانم فکر میکنم اگر یکی از دوستانم در سالهای بعد مادر شد این کتاب را حتما به او هدیه میدهم. باور نکردنی و بامزه است. روایتها ساده و معمولی هستند اما در کنارش هیجان زده و خوشحال میشوم. مادر بودن کاری تکراری است. تمام زندگیام دست مادرهای متفاوت چرخیده است. همیشه با مادری طرف بودهام، قصهی مادرها را دیده و خواندهام. همهی جای دنیا را مادرها فراگرفتهاند و با وجود تکراری بودن این امر باز هم دنیا را از نو خلق میکنند و خسته نمیشوند. همیشه زنی وجود دارد که راضی میشود کودکی به این دنیا بیاورد و این راه را ادامه بدهد و رد پایی برای دیگر زنها باقی بگذارد. مادرهایی شبیه ریوکا با آگاهی به تکراری بودن این امر راهی جدید برای مادری کشف و ابداع میکنند. مادر شدن و مادر بودن شبیه روایت و قصه گفتن است. به اندازهی تمام آدمهای زنده و مرده قصه گفته و سروده شده است اما هنوز قصهها متولد و گفته میشوند چون آدمهایی وجود دارند که بلدند چطور یک قصهی آشنا را جور دیگری تعریف کنند. آنها میدانند چگونه یک برگه را بچرخانند و روی دیگری از بودن را روشن کنند.
بچهی ریوکا عادت دارد تکههای کوچکی از دستمال توالت را پاره کند و پارههای کوچک را در دریاهایی با عمق غیر قابل اندازهگیری رها کند و سیفون بکشد. او اسم این کار را مراسم محمولههای دریایی گذاشته است. بامزه است که قدرت خلاقیت مادرِ بچه با تولد فرزندش بار دیگر از جایی که هرگز فکرش را نمیکرده جوانه زده است. بچهی ریوکا عاشق پیدا کردن توپهای سبز و آبی در عکسهاست. طرفدار زیتون و پنگوئن است و از خط خطی کردن کاغذها خوشش میآید و به آنها ریز ریز میخندد. ریزبینی و ذوق و توجهی این نویسندهی مادر به یک موجود تازه و نو شگفت انگیز نیست؟
نویسنده بودن به این مادر کمک کرده است تا بچهاش را با جزئیاتتر ببیند و به این جزئیات هویتی خاص ببخشد و کودکش را از همان آغاز تولد غنا ببخشد. این مادر کودک یکی دو سالهاش را در زیستن به عنوان کودکی تازه متولد شده درک میکند و برای کشف اسرار سلیقهی او میکوشد. پذیرفتن مادر شدن سِری است که تا زمان تولد بچه راهیابی به اسرار آن میسر نیست.