در غیاب آبی‌ها @missravi Channel on Telegram

در غیاب آبی‌ها

@missravi


#نعیمه_بخشی

‌ ‌حرفی اگر هست؛
@naomitheblue

در غیاب آبی‌ها (Persian)

در غیاب آبی‌ها یک کانال تلگرامی است که توسط کاربر با نام کاربری missravi اداره می شود. این کانال دارای توصیفی جذاب است که شامل هشتگ #نعیمه_بخشی و دعوت به مشارکت از طریق @naomitheblue می شود

در این کانال شما به دنیای متنوعی از مطالب مفید، جذاب و الهام بخش دسترسی خواهید داشت. از تصاویر زیبا و نقاشی های هنرمندانه گرفته تا نقل قول های الهام بخش و مقالات جذاب، همه چیز در در غیاب آبی‌ها قابل پیدا کردن است. اگر به دنبال کانالی هستید که به شما انرژی مثبت و انگیزشی فراهم کند، در غیاب آبی‌ها بهترین گزینه برای شماست

با پیوستن به این کانال، شما فرصت خواهید داشت تا از بهترین محتواهای موجود در دنیای مجازی بهره مند شوید و از تجربه ای منحصر به فرد لذت ببرید. برای اطلاعات بیشتر و عضویت در این کانال، به ادرس تلگرامی @missravi مراجعه کنید.

در غیاب آبی‌ها

07 Jan, 11:37


از دستاوردهای نادیدنی آدم‌ها، عادت‌های ریز و شخصی‌اند که ذره‌ذره در طول زندگی‌ جمع می‌شوند. عادت‌هایی که هر کدام محصول آزمون و خطاهای بسیارند و نتیجه‌ی تجربه‌هایی که شکست یا موفقیت‌شان خللی در زندگی وارد نمی‌کند. مثلاً اینکه مادربزرگم همیشه مربا را توی ظرف لعابی درست می‌کرد و به‌نظرش این روش، محصول نهایی را خوشمزه‌تر می‌کرد و یا اینکه همسایه‌مان از سابیدن چند سبزی معطر و اضافه کردن چند مدل فلفل به آن، ادویه‌ی دست‌ساز متفاوتی می‌ساخت که طعم قرمه‌سبزی‌هایش را بهتر می‌کرد. همه‌ی این عادت‌ها شبیه صاحبانشان هستند و تا قبل از اینکه تبدیل به توصیه‌های جدی و پندواندرزهای خردمندانه نشوند، می‌توان دوست‌شان داشت. انگار مجموعه‌ی این عادت‌ها و شیوه‌های شخصی برای موضوعات ساده‌ی زندگی، تفاوت‌ آدم‌ها را ملموس‌تر می‌کند و جذابیتش به این است که هر کسی خودش آن‌ها را پیدا و کشف کند. انتقال این تجربه‌های ساده فقط وقتی جالب است که دیگران خودشان سراغش را ازت بگیرند، وگرنه همین که بخواهی بقیه را وادار کنی از شیوه‌ی تو پیروی کنند، شبیه پیر خرد در صفحه‌ی یکی مانده‌ به آخر قصه‌ای می‌شوی که قرار است شخصیت اصلی را متحول کند. غافل از اینکه تحول هرگز با توصیه و روش‌های دیکته‌شده به‌دست نمی‌آید. و البته باید قبول کنیم، چیزهایی از ما شروع می‌شوند و بدون انتقال به دیگری در ما تمام می‌شوند.

در غیاب آبی‌ها

31 Dec, 17:29


آقای عزیز؛ این تاریکیِ خوشایند را می‌شناسی؟ شب نیست، روز هم نیست، نه ماه هست و نه آفتاب. این تاریکی قسمتی از ماست که در خواب احاطه‌مان می‌کند و در بیداری تعقیب‌مان. سال‌ها گذشته است، زمان بارها خودش را ثابت کرده است. من یاد گرفته‌ام این تاریکی را، تو با این تاریکی آشنا شده‌ای. ما چیزهای زیادی را گم کرده‌ایم، اما هنوز و هنوز هم، لحظه است که هم‌نشین ماست. برایم کمی پنجره بیاور و خورشیدی کوچک که نورش روی موهایم بیفتد. ادامه‌ی گفت‌وگوها باش، باقی‌مانده‌ی خنده‌ها و به‌جای تمام نقطه‌های آخر جمله‌هات، بوسه‌ای بگذار. فراموشم کن و در شعری به یادم بیاور. جمله‌ای از بوردیو برایم بنویس و آن را گوشه‌ی آینه بگذار تا هر بار خودم را می‌بینم، تو را تصور کرده باشم. راستی زندگی از کجا شروع می‌شود؟ دنبال کدام نشانه‌ می‌گردی؟ ما گم‌شده‌هایمان را با جوانی‌مان تاخت زده‌ایم. آستانه همیشه تاریک است و تو دیگر این تاریکی خوشایند را خوب می‌شناسی.

در غیاب آبی‌ها

28 Dec, 09:25


اصلاً معلوم نبود که چرا آن روز جوری باد می‌آمد که انگار هنوز پاییز است و درخت گوشه‌ی خیابان، مجبور بود یکه‌وتنها جلوی‌اش بایستد. رابطه باد و درخت، برخلاف رابطه‌ی ابر و باد، مسالمت‌آمیز و سازش‌کارانه نیست. یکی چسبیده به زمین و به تعداد حلقه‌های عمرش، توی خاک ریشه دوانده و تنها رسالتش این است که مقاوم باشد و آن یکی می‌تواند برای خودش همه‌جا پرسه‌ بزند. یک نامرئیِ پرسه‌زنِ تا ابد سرگردان. اما من اصلاً درخت را ندیده بودم، تا اینکه باد وزید و برگ‌ها ناگهان توی هوا پخش‌وپلا شدند. حالا تصویر آن لحظه توی ذهنم با سرعتی فوق‌العاده آهسته و کُند تکرار می‌شود. آن لحظه همه پاییزهایی که زیسته بودم را با پس‌زمینه‌ای از رنگ زرد و نارنجی توی برگ‌ها می‌دیدم. نه حتی توی خود برگ‌ها، در آن چرخش نرم‌ و مطیعانه، در لجاجت‌شان برای نیفتادن و سقوط نکردن، در تمنای‌شان برای چسبیدن به اندک باقی‌مانده‌ی حیات سلول‌هایشان و شاید قشنگ‌تر از همه، در دیوانگی‌شان برای آن رقص پایانی. حالا فکر کن اگر احوالات آدم‌ها هم قابل دیدن بود، دنیا چقدر جای تماشا داشت، اصلاً می‌نشستی و فقط درونیات آدم‌ها را تماشا می‌کردی، مثل آن چرخش‌های ظریف برگ‌ها، کنارشان می‌رقصیدی و بعد آرام که می‌گرفتند تو هم بلند می‌شدی و می‌رفتی پی زندگی‌ات. نارنجیِ رنج‌ها و قرمزِ شادی‌ها هر کدام احترامی جداگانه داشت و چقدر بهت‌آور می‌شد تماشا کردنشان. با کیسه‌های خرید توی دست‌هایم به برگ‌های چسبیده به زمین نگاه می‌کردم. و اگر یکی می‌پرسید چرا بهت‌زده کنار خیابان ایستاده‌ام‌ و به درخت خزان‌زده‌ای زل زده‌ام؟ باید می‌گفتم که چون باد آمد، فقط همین. جوری باد آمد که انگار هنوز پاییز است.

در غیاب آبی‌ها

06 Dec, 17:20


دعوت به گفت‌وگو مخصوص آدم‌هایی است که جایی در زندگی‌ات دارند و وزنی در دنیایت پیدا کرده‌اند. آدم‌هایی که با هر کدام‌شان تاریخچه‌ای مفصل از آرامش و عاطفه در حافظه‌ات داری. آدم هر کسی را که به گفت‌وگو دعوت نمی‌کند. پاسخگو بودن در برابر همه‌ی جهان، احساس مسئولیت در مقابل تمام کنش‌ها و عذاب وجدان از نشان ندادن واکنش مناسب، وقتی که می‌دانی حضورت مثل سوزنی گم‌شده در انبار کاه است، چه فایده؟ پشت کردن به دنیا مگر چه اشکالی دارد؟ آدم‌ چیزهای خوب را از جهان جدا می‌کند؛ منظره‌هایی برای تماشا، بغل‌هایی برای آرام شدن، دست‌هایی برای گم نشدن، پاهایی برای راه‌های صعب‌العبور، چشم‌هایی برای خیره شدن، دهان‌هایی برای بوسه و سکوت، شعرهایی برای زمزمه و نجوا، اشک‌هایی برای شانه‌های به‌موقع، قصه‌هایی برای تاریکی‌های ناگهان و دعوتی به گفت‌وگو. گزیده‌ی همه‌ی این‌ها، یعنی عمر مفید آدمی که به‌اندازه است و باقی چیزها را می‌شود د‌ور انداخت. به‌جز این‌ها، آدمیزاد به جهان بدهکار هیچ کار نکرده‌ای نیست.

در غیاب آبی‌ها

11 Nov, 17:16


غم‌انگیزترین شکل دلتنگی، دلتنگی برای نسخه‌های قدیمی‌تر خودت است؛ چون می‌دانی که دیگر سراغت نمی‌آیند و حتی گاهی که از سر تصادف چیزی تو را به تصویر محوشان برمی‌گرداند، باز می‌بینی که جزییاتشان را فراموش کرده‌ای. مثلاً نوجوانی‌ پرحوصله‌ات را یادت هست که می‌توانست شش ساعت بی‌وقفه کتاب بخواند و حتی فراموش می‌کرد چراغ اتاق را روشن کند تا بعدها ضعف بینایی نگیرد، ولی فراموش کرده‌ای که چطور کلمات را در ذهنش می‌بلعید و میل به خیالبافی‌اش را جان‌دارتر می‌کرد. با اینکه هنوز به اندازه آن دخترک شانزده ساله کله‌ام پر از کلمه و مغزم در احاطه‌ی ابرهای تخیل‌ است؛ اما چیزهای بسیاری از جهان خودم را فراموش کرده‌ام. انگار گذشت سال‌ها، لایه‌های حافظه‌ام را به تصویرهایی تقلیل داده که امنیت اکنون و ثبات این لحظه را فدای چیزهایی کنم که زمانی در من بوده‌اند و حالا نیستند. اما من انگار آن نسخه‌های کم‌سن‌وسال‌تر و بی‌تجربه‌تر خودم را به خویشاوندانی تبدیل کرده‌ام که مثلاً در خلال جوانی از سر بی‌احتیاطی و حماقت از دست داده‌ام. ولی حالا فرصت دارم آثار باقی‌مانده‌شان را مرور و در گرمای محو یادآوری‌ها و تداعی‌ها، دلتنگی را مزه‌مزه کنم. دور زدن حافظه و ساختن قصه‌های نیمه‌واقعی و نیمه‌خیالی، شاید از آن دست خصلت‌ها باشد که در هر نسخه از من، به‌جای پس‌نشستن بزرگ‌تر شده و چه کسی می‌تواند برای این چیزها از خودش خجالت‌زده شود؟

در غیاب آبی‌ها

31 Oct, 12:20


و من نگاه کردن بر دنیا را از گلی آموختم
که با نظر در آب باز می‌شد
بالغ شدیم تا در یکدیگر نگریستیم.
دنیا نگاه کرد ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ من شکفتم
و من نگاه کردم ‌ ‌ ‌ ‌ دنیا شکفت.

__ محمد مختاری
‌ ‌

در غیاب آبی‌ها

26 Oct, 17:06


اخبارِ تازه قبل از شروع روز، از راه می‌رسند؛ ولی ما باز بیدار می‌شویم و کار هر روزه‌مان را از سر می‌گیریم. امروز حتی راننده‌ی تاکسی خطی هم انگیزه‌ای برای تحلیل اتفاق‌ها نداشت. همه‌چیز خیلی عادی و معمولی به نظر می‌رسید. فقط چند نفر با احتمال اتفاقات آینده جوک گفتند و شوخی کردند. انگار همه‌مان به جایی رسیده بودیم که بدتر شدن وضع، آخر قصه‌مان را آن‌قدر عوض نمی‌کرد و یا حتی، آخر هر قصه‌ای را پیش‌ از این رها کرده بودیم. دیگر مطمئن نبودم که مرگ دارد ما را مسخره می‌کند یا ما مرگ را؟ تاریکی داشت به ریش ما می‌خندید یا ما تاریکی را به هیچ‌کجایمان گرفته بودیم؟ فکر نمی‌کنم که اسمش بی‌تفاوتی باشد، بیش‌تر شبیه حفر کردن تونلی کم‌خطر در دل هولناک‌ترین آشوب است؛ پیدا کردن راهی به زندگی، وقتی که همه‌چیز خلاف آن پیش می‌رود. و فکر کردم امروز ما شبیه جمله‌ای است که کیوان طهماسبیان اول کتابش نوشته بود: «آنها زیرِ تهدیدِ هیچی زندگی کردن را مثلِ زیرِ هیچ تهدیدی زندگی کردن زندگی کردند.»

در غیاب آبی‌ها

21 Oct, 11:07


شاید نجات‌دهنده‌ی سبزپوش، در آینه سرویس بهداشتی محل‌کارت باشد.✌️

در غیاب آبی‌ها

17 Oct, 09:49


«وَز» برای من و دوستم مخفف «وضعیت زهره» است و اشاره دارد به روزی که رفته بودیم قبرستان تا زهره را خاک کنیم؛ مثل نهالی که از فصل کاشتنش گذشته باشد و اشتیاق به بالیدنش، خاموش. انگار کاشتن این نهال آن‌قدر بی‌موقع بود که کسی نخواسته بود شاهد مراسمش باشد. دو‌سه نفر از خانواده‌اش آمده بودند و دور ایستاده بودند و رفیق قدیمی‌اش هم بود و دوستم و من که فقط یک‌بار او را دیده بودم. همه‌چیز خیلی سریع و بی‌تشریفات انجام شد، جوری که انگار مرگ، ساده‌ترین اتفاق زندگی است. تابه‌حال ندیده بودم کسی به‌اندازه‌ی زهره، مرگ را اینقدر حقیر کرده باشد.
کارگرها خاکی که برای کندن قبر بیرون ریخته بودند را سر جایش برگرداندند؛ با این تفاوت که بدن باریک و چهل ساله‌ی زهره هم آن ته جا خوش کرده بود. سادگی آن مراسم، داشت الگوهای آشنای ما را به‌هم می‌ریخت، هیبت مرگ به اندازه جمعیتی که دور قبر ایستاده بودند، کوچک شده بود. همه اشک ریختیم، ولی دلهره‌ی حاصل از این آشنازدایی، به تسکین بیشتری نیاز داشت.
دوستم نشست کنار خاک بی‌نشان زهره، یک نخ سیگار روی خاک گذاشت و خودش هم یک نخ دود کرد. دهان من از قبلش هم تلخ بود. به خودم قبولاندم که مهم نیست چند نفر در مراسم مرگ تو شرکت کنند؛ مهم این است که زندگی‌ات شبیه مرگت نبوده باشد؛ و برای زهره نبود؟ نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم که زهره چهار تا گربه دارد که یکی‌شان مثل گربه‌ی خودم نارنجی است.
از تنها باری که زهره را دیده بودم، تصویرهای اندکی یادم بود؛ ولی مرگش داشت چیزهای زیادی را توی ذهن‌مان تغییر می‌داد. از همان‌جا بود که «وَز» به مرزبندی جدیدی در حافظه‌مان‌ تبدیل شد. ادراکی شبیه یک فعل که در انتهای صرف شدن، محو می‌شود؛ مثلاً فعل وزیدن. وزیدن یک نسیم آرام در مرزهایی بیرون از هستی و نیستی، بیخیال و آسوده‌خاطر از بودن یا نبودن.

در غیاب آبی‌ها

10 Oct, 15:03


یکی از دلایلی که شاید جای اشتباهی به دنیا آمده‌ام، این است که نمی‌توانم هر وقت که بخواهم و هر جایی که باشم، برقصم. توی خیابان، کنار سکوی مترو، توی پیج جاده‌‌ی پرت‌افتاده‌ای که به جنگل می‌رسد، کنار آدم‌هایی که برای اتفاق مشترکی خوشحال‌اند و یا حتی وقتی که غمگین هستی و هر واکنش دیگری بی‌احترامی به اندوه است. دراین‌وقت‌ها دوست دارم برقصم، چشم‌هایم‌ را برای پرهیز از نگاه قضاوت‌گرانه‌ی دیگران ببندم و فکر کنم با اجداد باستانی‌ام یکی شده‌ام؛ حرکت سایه‌ها در نور سرخ آتش، صدای ترکیدن ذره‌های چوب در میان شعله‌ها، صدای موسیقی که به اندازه و متناسب است و من که در ضلع شمال‌شرقی میدان ونک دارم در مقابل رقصیدن مقاومت می‌کنم.
رقصیدن برخلاف همه‌ی آیین‌های توافق‌شده میان آدم‌ها نیازمند پذیرش یک باور بزرگ‌تر نیست و برای به‌جا آوردنش فقط باید به حرکات بدنت اعتماد کنی تا جریان عمودی زندگی را احساس کنی که در مدار تنانه‌ای پیج می‌خورد، موج می‌گیرد و به همان اندازه که اشتیاق داری، مشتاقت می‌کند. رقصیدن اثبات زنده بودن است، وقتی احساساتت را به‌جای حبس کردن، شورانگیزانه می‌رقصی.

در غیاب آبی‌ها

04 Oct, 14:58



توی دو ماه گذشته که دنبال خانه بودم، خانه پیدا کردم، سرخوشانه اجاره‌نامه امضا کردم، اسباب‌کشی کردم و وسایل را چیدم، یخچال قرمز و فرش لاکی خریدم؛ نمی‌دانستم این‌جا تازه نقطه‌ی شروع همان مصرع از غزل حافظ است که پاییز گذشته فالم شده بود: «ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت، بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت». فکر می‌کردم چطور می‌شود درباره طلاق و تصمیم به آن نوشت و نمی‌دانستم که حافظ راه شاعرانه‌ای نشانم می‌دهد. این از کجا به کجا شدن را آدمی در موقعیت من خوب می‌فهمد. این دگرگونی که شبیه آفرینش همه‌چیز از نقطه‌ی آغازین است؛ درحالی‌که حافظه‌ی جهان‌های قبلی هنوز با تو و همراه توست. آدم انگار مجموعه‌ای از همین شدن‌هاست؛ از کجا به کجا شدن‌هایی که حتی لسان‌الغیب هم نمی‌خواهد و‌ یا نمی‌تواند واضح و روشن نشانت بدهد. فقط خیالم را خوش می‌کند که‌ اگر هنوز گنجشک کوچک شاخه‌ی نازک درخت زندگی‌ام، باید برای پریدن به شاخه‌های بالاتر تمرین کنم، چون به قول خودش؛ «حیف است طایری چو تو در خاک‌دانِ غم،
زین‌جا به آشیانِ وفا می‌فرستمت». و آدم نیازمند همین شیوه‌های شاعرانه برای زیستن است، حتی به اندازه یک روز بیشتر.

در غیاب آبی‌ها

28 Aug, 20:04


هر بار که از آدم‌ها خسته و بیزار می‌شوم، فکر می‌کنم که باید چیزی توی خودم جابه‌جا شده باشد. وگرنه نمی‌شود که همه‌ی ایرادها و ناهمخوانی‌ها از دیگران باشد. بعد برمی‌گردم و قصه‌هایی را مرور می‌کنم که توی هر کدام نقشی دارم. از خودم می‌پرسم بیزار شدن نتیجه‌ی چه حسی است و آن حس، نتیجه‌ی چه نیازی و آن نیاز، نتیجه‌ی چه گرهی؟ و بنگ. دوباره کودکی می‌شوم که به تجربه‌‌ اولین زخم‌هایش برگشته. لحظه‌هایی که هنوز نمی‌دانستم قرار است بارها با این حس‌های ناخوشایند و دردناک رنج بکشم و این تجربه‌ها قرار است دنیا را جور دیگری پیش‌رویم بگذارند. می‌دانم که نجات هیچ آدمی در دوری‌گزینی و بیزاری از دیگران نیست؛ اما به خودم سخت نمی‌گیرم. تا همین‌جا هم فهم آن لحظه‌ها و پیدا کردن زخم‌های بنیادین، مثل حفر معدن سخت و طاقت‌فرسا بوده. حتی اجازه می‌دهم که بیشتر توی خلوتم بمانم. مگر نه اینکه دیگران در گذشته به اندازه کافی به من سخت گرفته‌اند؟ برای روبه‌راه شدن رابطه‌ها و آدم‌ها وقت هست، باید به سکوت کودکی رسیدگی کرد که از بچگی تا بزرگسالی‌ منتظرت مانده تا رنج‌هایش را به رسمیت بشناسی؛ کودکی که درون توست.

در غیاب آبی‌ها

13 Aug, 18:51


فاصله، آموزنده‌ است و محل پذیرش و نقطه‌ای لغزنده. جایی بیرون توست و هم‌زمان نیمی از تو را می‌پوشاند و نیم دیگرت را به دیگری می‌سپارد. من توی فاصله‌ها چیزهای زیادی یاد گرفتم. بیشتر از همه، درباره‌ی خودم. یاد گرفتم که فاصله مثل‌ اسپیس گذاشتن بین کلمه‌ها، هستی آدم‌ها را معنادار می‌کند، چیزی می‌سازد شبیه یک جمله‌ی سالم و پاکیزه. یاد گرفتم که فاصله جایی است بین دوری و نزدیکی. پیدا کردنش هم می‌تواند دردناک باشد، چون ممکن است بیش‌ازحد نزدیک شوی و دردت بگیرد. اما در دوری بیش‌ازحد هم دیگر قصه‌ای ساخته نمی‌شود. فاصله جای درست تو با هر چیز دیگری در جهان است. خواه یار موافق باشد و خواه رفیق نامناسب. ‌فاصله همپوشانی درد و لذت است. تناسبی میان اشتیاق و خواستن و خویشتن‌داری و ملاحظه. این نسبت را با ترازهای شخصی خودت پیدا می‌کنی، با نقاط دردناکت و تورفتگی‌ها و حفره‌های وجودت و در حین این تراز کردن‌ها و جست‌وجوها یاد می‌گیری که قدم برداری یا بایستی، گفت‌وگو کنی یا سکوت و غرق شوی یا بگریزی.
گاهی این فاصله اندازه کل کائنات است و فقط گاهی، شاید هم تنها یک بار در تمام زندگی با شاملو هم‌نظر باشی که می‌گوید «فاصله تجربه‌ای بیهوده است». شاید وقتی زیادی جوانی و یا وقتی آسمان زیادی آبی است.

در غیاب آبی‌ها

01 Aug, 18:56


به آن نوع تنهایی نیاز دارم که می‌توانی در جوارش بنشینی و آسوده باشی. گره‌های کورشده‌اش را آهسته با سر ناخن باز کنی و بی‌آن‌که درونش حبس شوی، در آغوشش بگیری. آن شکلی از تنهایی که با تو گفت‌وگو می‌کند، گذشته را تغییر می‌دهد و آینده را بی‌اضطراب و امن تحویلت می‌دهد. آن تنهایی که به تو فرصت تماشا می‌دهد تا خودت را نظاره کنی و دیگران را، که مثل لشکر ابرهای نازک و بی‌غبار از کنارت عبور می‌کنند، می‌گذرند. رازهایت را دوباره توی دامنت می‌گذارد تا مثل‌ گردوهای تازه و رسیده، پوست‌شان بگیری و درون‌شان را باز بکاوی و شادی‌های مختصر را به یادت می‌آورد که مثل گل‌های سرخ و ارغوانی بر پیراهنت می‌روید.
و در آخر به تو یادآوری می‌کند که فرق دارد تنهایی با بی‌کسی، خلوت کردن یکی نیست با بی‌پناهی و انسان تنها همان انسان رهاشده نیست.

در غیاب آبی‌ها

29 Jun, 20:08


یک سایه‌ی پر رنگ آبی می‌خواهم برای پشت پلک‌هام که وقتی می‌بندم‌شان نشت کنند به همه‌ی تصویرها و همه‌چیز را آن پشت، آبی ببینم. چون دیگر بس است زیستن در غیاب آبی‌ها و چون من همان آدم‌ام که زندگی‌ام وصل بود به رگه‌های لاجوردی که می‌دویدند وسط خاکستری‌ها و تقلا می‌کردند که در غلظت رنگ‌های تیره، آبی بمانند.
حالا می‌خواهم زمین و درخت و پرنده را آبی ببینم. می‌خواهم به چشم‌هام که نگاه می‌کنم دو نقطه آبی درخشان بهم زل بزنند و لبخندم آبی کم‌رنگی باشد مثل چشمه پری‌ها. همان چشمه‌ها که اگر دستت را ببری توی آبی‌شان یک چیزی توی دستت می‌گذارند و آرزویت برآورده می‌شود. دلم می‌خواهد جادوگر پاره‌وقتی باشم که ساعتی با انگشت‌هاش گَرد نرم و جادویی خیال را به همه‌جا می‌پاشد و ساعتی بعد در لباس شق‌ورق واقعیت، وانمود می‌کند همه‌چیز از ابتدا آبی بوده است.

در غیاب آبی‌ها

18 Jun, 16:40



بعضی‌ها دنبال رابطه‌ای هستند که مثل رابطه‌ی مادر و نوزادِ تازه به دنیا آمده‌اش باشد؛ خودشان نقش نوزاد را ایفا کنند و طرف مقابل مادری باشد که نوزاد را تغذیه کند، تروخشک کند، از شیره وجودش در جان نوزاد بریزد. سراپا ازخودگذشته و فداکار. نوزاد هم با نیاز بی‌پایان به مهر و توجهی یک‌طرفه، بدون وظیفه و مسئولیت هر وقت که بخواهد غرولند کند، سروصدا کند، لگد بکوبد و غافلگیرانه به هر کجای این رابطه ادرار کند. و در برابر این دسته‌گل تازه باید چه واکنشی نشان بدهید؟ توجه عمیق‌تر و نوازش بیش‌تر. جای تعجبی هم ندارد؛ آن‌ها نوزادهای ابدی‌اند که هیچ قنداقی اندازه‌شان نیست و مادران بسیاری دارند، از دوست و شریک عاطفی گرفته تا هر غریبه و آشنایی که تیمار کردن، تروخشک کردن، نوازش و توجه کردن یک طرفه و بی‌نیاز از پاسخ را توی یک رابطه تاب بیاورد.

در غیاب آبی‌ها

14 Jun, 20:00



در یک سال گذشته همه ساعت‌هایی را که تنها بوده‌ام و حالم برای نوشتن مساعد بوده، صرف رمان‌نویسی کرده‌ام. هیچ اوقاتی خوش‌تر از زندگی در جهانی نیست که همه‌چیزش را خودت خلق کرده‌ای و می‌توانی برای مدت طولانی این لذت را دنبال کنی. آن‌قدر خوش‌شانس نبوده‌ام که روزهای بیش‌تری بنویسم، غم نان نمی‌گذاشت؛ ولی بخت همچنان با من بوده که بعد از امیدها و یأس‌های ناتمام، کلمه‌ها ترکم نکرده‌اند. امروز که رمانم به چهل هزار کلمه رسید، همه‌ی لحظه‌هایی که وقف نوشتن کردم از ذهنم گذشت. و مطمئنم بعد از تمام شدنش با هر سرنوشتی که داشته باشد، دلم برای این لحظه‌ها بدجوری تنگ ‌شود.

در غیاب آبی‌ها

14 May, 16:50



گاهی دلم می‌خواهد برای همه‌ی چیزهای ازدست‌رفته سوگواری کنم. ولی بعد می‌بینم که هر کدامِ آن چیزها، حس‌ها و زخم‌ها تبدیل به چیز دیگری شده‌اند. حس‌های عمیق و معصومانه‌ام درباره دنیا و آدم‌هایش به لایه‌های متفاوتی از تجربه‌های زیسته تبدیل شده‌اند که نمی‌گذارند مدام اشتباه کنم. عاطفه‌ام درباره دوستی‌ها و صمیمیت‌های پیوست‌شده به رابطه‌های قدیمی، به نگرشی متفاوت تبدیل شده که اجازه می‌دهد هر دوستی را با نقاط تاریک و روشن بیش‌تری بپذیرم و در مقابل تغییر آدم‌ها منعطف‌تر باشم. زخم‌هایم از آدم‌های هرز و رهگذرهای نماندنی را هم به باورهای تازه‌ای تبدیل کرده‌ام که هر چند مثل چینی‌های بندزده، ترک خورده‌اند اما مراقبم هستند. به جز این چیزهای ازدست‌رفته، چیزهایی هم هستند که ازدست‌نرفته‌اند و شکل‌شان عوض نشده؛ مثل زخم‌های بزرگ، دل‌شکستگی‌ها، آسیب‌های فراموش‌نشدنی که احتمالاً برای سوگواری مناسب‌ترند. ولی همین که ازدست‌نرفته‌اند و قالب عوض نکرده‌اند آدم خیال می‌کند که تا همیشه وقت دارد که بهشان رسیدگی کند. آدمیزاد خوش‌خیال.

در غیاب آبی‌ها

24 Apr, 09:35


اگه تنها دستاورد یه آدم از تمام زندگیش، داشتن بچه‌ست؛ پس چرا انسان از غار اومد بیرون و متمدن شد؟ همین بچه‌ای که می‌آرن رو هم جوری «تربیت» می‌کنن که وقتی بزرگ شد، باید کلی هزینه کنه و سال‌ها بره تراپی تا مگر قسمتی از تراما‌هایی که والدین براش ایجاد کردن، درمان شه. چه بسا توی غار و کنار والدین نئاندرتال کمتر آسیب می‌دید. بعد انسان امروزی به خاطر بچه‌ای که هنوز داره به روش نیاکانش «تربیتش» می‌کنه به خودش مفتخره. جالبْ واقعاً.

در غیاب آبی‌ها

20 Apr, 19:52


یکی از قشنگ‌ترین ابیات در غزل‌های سعدی این است که می‌گوید: «خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست/ سازگاری نکند آب و هوای دگرم». این‌جا سعدی از تأثیر لب معشوقش می‌گوید و نه فقط از زیبایی یا شیرینی بوسه‌هایی که ازش می‌گیرد. سعدی از اثرگذاری حیات‌بخشی حرف می‌زند که کنار معشوق نگه‌اش می‌دارد. از این‌که دلیل همه‌ی نرفتن‌ها و ماندن‌هایش همین اثرپذیزی‌ست؛ یک وابستگی عاشقانه و ملایم، یک تنیدگی میان میل به زندگی و نزدیکی به معشوق. برای همین حتی کمی فاصله گرفتن از «او» به معنای سفر است، سفر سختی که سعدی پای رفتنش را ندارد: «پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد/ بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم». سعدی این اعتراف بزرگ به اهمیت همجواری با معشوق را در یک بیت خلاصه می‌کند. گفتن این‌که حال من با تو خوب است، همین‌جا که هستم. کنار تو هوا آفتابی و مساعد است و هر شکلی از دوری‌ یعنی کم‌تر زنده بودن، یعنی فرسایش خاک تَن، یعنی مُردن.

در غیاب آبی‌ها

02 Apr, 18:45


هر رابطه یک آینه است که روبه‌روی خودت می‌گیری و قسمت‌هایی از خودت را در آن تماشا می‌کنی که پیش از این نادیدنی بودند. زیر آسمان شب که در آن صورفلکی به سادگی پیدا بود و ستاره‌ها برای هم‌نشینی با مسافران کویر، پایین آمده بودند، آدم‌هایی به یادم آمدند که از هم گذر کرده بودیم. در این گذر، اتفاق‌های زیادی افتاده بود. دادوستدها، خوشی‌ها و تجربه‌ها و نگاهی سرتاپا به آن‌چه هستیم. تپه‌های شنی کویر مثل شمایل غول‌هایی بودند که از خستگی خواب‌شان برده بود و سایه‌ی آدم‌هایی که در جوار تپه‌ها ایستاده بودند، دراز و کشیده پیش پای‌شان می‌افتاد. از میان آن تاریکی‌ها، تصویر خودم را می‌دیدم که آدم‌های مختلف نشانم داده بودند. خصلت‌هایی که انگار تا آمدن آن آدم مخصوص محال بود به چشمم بیاید و ویژگی‌هایی که در تماس با تجربه‌های جدید ظهور می‌کرد. شاید آدم بتواند به اندازه آدم‌هایی که وارد زندگی‌اش می‌شوند، پنجره‌ای تازه در خودش پیدا کند، بُعدی جدید رو به زندگی و روایتی نو برای زیستن و تعریف متفاوتی از خویش. وقتی چراغ‌های رنگی، سینه کویر را اندکی روشن کردند و صدای موسیقی بالا رفت، سایه‌ی مسافران به‌سوی منبع موسیقی در هم می‌شد. شبیه کاروانی از دوران کهن که برای شنیدن قصه‌های ناگفته‌ی هم، دور آتش جمع می‌شدند. شاید میل من به رابطه از همین قصه‌ی تازه می‌آید، قصه‌ای که خودت را برای خودت تعریف می‌کند؛ اما هر بار از زبان یک راوی متفاوت.

در غیاب آبی‌ها

18 Mar, 08:29



چیزهایی که فراموش نمی‌کنیم اغلب بیش‌تر از چیزهایی‌اند که فراموش می‌کنیم؛ برای همین است که در قسمت‌هایی از زندگی، غم به سراغ‌مان می‌آید. اول به‌خاطر شادی‌های تکرارنشدنی که از یادمان نمی‌روند و دوم به‌خاطر اندوهی که همواره شبیه قایقی بدون ملوان روی خاطرمان شناور می‌ماند و فراموش نمی‌شود.

در غیاب آبی‌ها

16 Mar, 09:44


کتاب‌هایی که سال صفر دو خوندم:

• شعر
۱-درخت نام اوست/ سپیده رشنو
۲-وزن دنیا/ محمد مختاری
۳-نشان جهان/ آزاد ماتیان
۴-شعبده‌باز/ حسین مزاجی

• داستانی
۵-پانزده زندگی اول هری آگوست/ کلر نورث
۶-چطور کاملاً ناپدید شویم و هرگز پیدا نشویم/ فین کندی
۷-نوشته‌های روی تن/ جنت وینترسن
۸-سخت‌پوست/ ساناز اسدی
۹-میرا/ کریستوفر فرانک
۱۰-دوران طلایی/ جان چیور
۱۱-کینکاس بوربا/ ماشادو د آسیس
۱۲-در ارتش فرعون/ توبیاس وولف
13-Back in the World/ Tobias Wolff
۱۴-اسباب‌کشی بزرگ و چند داستان دیگر/ بهزاد ناظمیان
۱۵-قاضی و جلادش/ فریدریش دورنمات
۱۶-دفترچه ممنوع/ آلبا دسس‌پدس

• غیرداستانی
۱۷-تاریخ ایران مدرن/ عباس امانت
۱۸-کاوشی در فلسفه فمینیستی/ رابین می شات
۱۹-مردها می‌خواهند همه‌چیز را به من توضیح دهند/ ربکا سولنیت
۲۰-مارکسیسم و ستم بر زنان/ لیز فوگل
۲۱-جنبش حقوق زنان در ایران/ الیز ساناساریان
۲۲-مغز جنسیت‌زده/ جینا ریپون
۲۳-جهان هزار و یک شب/ جلال ستاری
۲۴-پژوهشی در دو داستان هزار و یک شب/ جلال ستاری
۲۵-پروست و من/ رولان بارت
۲۶-بیخود و بی‌جهت/ وودی آلن
۲۷-خودِ نوشتن/ احمد اخوت

در غیاب آبی‌ها

12 Mar, 07:09


روزمرگی نه تنها واحد کسالت است و بیهودگی، تکرار و از دست رفتن تعالی را شامل می‌شود، بلکه دارای زیبایی نیز هست؛ مثلاً جادوی پس‌زمینه‌های کوچکی که هر کس در زندگی شخصی خود می‌شناسد: موسیقی مبهمی که از آپارتمان بغلی به گوش می‌رسد، این پس‌زمینه‌های کم‌اهمیت و بیهوده به یک رویداد شخصی، رنگی تقلیدناپذیر می‌زنند که آن را فراموش‌نشدنی می‌کند.

ـــــ میلان کوندرا

در غیاب آبی‌ها

05 Mar, 17:45


بهارهای ما از قبرستان شروع می‌شد. نوروزهایی که به کودکی‌مان سر می‌زد، روی سنگ قبرهای کهنه‌ی آفتاب‌خورده پهن می‌شد. بابا دلش می‌خواست روز اول عید به سراغ پدر و مادرش برود، پدربزرگ و‌ مادربزرگ هرگز ندیده‌ای که نبودن‌شان برای ما بی‌معنا بود. ولی بابا تمام بهارهای ‌ما را به قبرستان می‌دوخت. مهم نبود که تحویل سال کی اتفاق بیفتد، صبح اولین روز بهار از پای سفره‌ی هفت‌سین راهی قبرستان می‌شدیم. لباس‌های نو، جوراب‌های سفیدی که با تور ظریف گل‌داری لبه‌دوزی شده بود، کفش‌های قرمز جیر، یقه‌های تترون اتوشده، همه‌شان نسبت غریبی با قبرستان داشتند. ولی من و خواهرم بی‌آن‌که سنت قبرستان را برهم بزنیم و پا روی سنگی بگذاریم، میان مردگان بازی می‌کردیم. بازی ما انگار سینه قبرستان را می‌شکافت و برای ساعاتی کوتاه، جهان تازه کودکی با جهان پرکسالت مردگان دیدار می‌کرد و معصومیت کودکی که مرگ را نمی‌شناسد با برزخ رفتگان منتظر درمی‌آمیخت. ما برای فکر کردن به مرگ زیادی جوان بودیم اما قبرستان، انکار کودکی‌مان بود. انگار ما بیش‌تر از دیگران باید به رفتن زمستان و نیستی دنباله‌دارش اصرار می‌کردیم تا بهار بیاید و دربرمان بگیرد تا جوانه‌های سبز زیستن که اعتبار بهارند در آغوش‌مان بگیرند. جوانه‌های سبزی که تا جوان بشویم و از بلوغ بگذریم، کمیاب شدند، گم شدند و مبادا که پیش از ما، به جهان مُردگان رفته باشند؟

در غیاب آبی‌ها

22 Feb, 14:37


گذر کردن از شکست‌ها ساده نیست. آن سال با الف می‌رفتیم توی یک کافه می‌نشستیم و حرف می‌زدیم تا او بتواند از شکستش عبور کند، نمی‌شد. انگار می‌دانست دارد پوست می‌اندازد؛ ولی پوست قدیمیِ ترک‌خورده و پاره‌شده‌اش را دوست داشت، دلبسته‌اش بود. حرف می‌زد و سیگار می‌کشید. گاهی نصف یک پاکت را در یک نشست دود می‌کرد و بعد در راه برگشت، اشک و سرفه‌اش با هم قاتی می‌شد. از دفعه بعد بهش گفتم من هم سیگار می‌کشم. پاکت را سر داد جلوی‌ام و حرفش را ادامه داد. سعی می‌کردم با چس‌دودهای پی‌در‌پی نخ‌های بیش‌تری را هدر بدهم. الف حواسش نبود. اصلاً آنجا نبود. می‌رفت توی دردهایش و به زحمت برمی‌گشت و تعداد ته سیگارهای جمع‌شده توی زیرسیگاری کم‌ترین اهمیتی برایش نداشت. اما انگار پوست انداختن زمان مشخصی دارد. یک روز آمد و گفت خوبم. بالاخره از آستانه دردناک عبور کرده بود و سموم آن حال نامساعد از جانش بیرون رفته بود. هیچ‌کدام نمی‌دانستیم تجربه دردناک بعدی کی از راه می‌رسد؛ ولی او در آن لحظه داشت از توی پوست تازه‌اش لبخند می‌زد و نگرانی درباره آینده به‌نظرش بیهوده بود.