خلل‌فرج @kholalforaj Channel on Telegram

خلل‌فرج

@kholalforaj


نوشته‌های پراکنده‌ی مهران موسوی
تماس با نویسنده:
@MehranMousaV

خلل‌فرج (Persian)

خلل‌فرج یک کانال تلگرامی است که نوشته‌های پراکنده و جذاب مهران موسوی را در اختیار علاقمندان به ادبیات قرار می‌دهد. مهران موسوی یک نویسنده استعدادمند و خلاق است که از طریق این کانال، آثارش را با دنیای مجازی به اشتراک می‌گذارد. اگر به خواندن داستان‌های جذاب، شعرهای دلنشین و نوشته‌های عمیق علاقه‌مندید، خلل‌فرج بهترین انتخاب برای شماست. علاوه بر این، امکان برقراری ارتباط مستقیم با خود نویسنده نیز وجود دارد. بنابراین، با پیوستن به این کانال، فرصتی برای معرفی به نزدیک‌ترین ذهن و درک تفکرات نویسنده خواهید داشت. برای پیوستن به خلل‌فرج و خواندن آثار مهران موسوی، به کانال @MehranMousaV مراجعه کنید.

خلل‌فرج

03 Sep, 08:54



دارندگان
«دار» ضمیمه‌ی معرکه‌ای است برای کلمه‌ها، به‌شرط آنکه جزء پسین باشد، نه پیشین. وقتی در موضع پسین قرار گیرد، معنایی می‌دهد شبیه به «نگهدارنده»، «محافظ»، یا «دارنده». به این ترتیب، کلمه‌هایی بر کاغذ می‌آیند همچون: حسابدار، کتابدار، آرشیودار، انباردار، دفتردار، و جز آن. این الفی که میان دال و ر قرار می‌گیرد ــ هرچه کشیده‌تر بهتر ــ همچون دستاویزِ استواری است که صاحبِ منصبِ «دار»دار، بگوییم مثلاً کتابدار، به آن می‌آویزد تا حق شغل شریفش را، که مستلزم نهایی دقت و انضباط و صبوری و اعتقاد به اصول اداری است، به‌نحو احسن ادا کرده باشد. می‌شود این الف استوار را اصلاً نماد چنین مناصبی دانست، مثل یک چوب‌دست که کوهنورد همواره به آن تکیه می‌کند تا قله‌ها را به زیر بکشد، یا عصایی که از آن معجزه‌ها برمی‌خیزد. اما شغل‌هایی که ماهیت‌شان در گرو این جزء پسینِ گرامری است ظاهراً واجد چند خصلت‌اند: اداره‌جاتی‌، مستلزم سرسپردگی به حد اعلای بوروکراسی و صورت‌برداری از موجودی‌ها و کمبودها، و تلاشی مجدانه برای اینکه کسری‌‌‌ها جبران، بدهی‌ها وصول، و موجودی‌ها افزودن گردند. برای مثال، کتابدار باید بداند کدام کتاب را به چه‌کسی امانت داده، موعد برگرداندن کتاب کِی است، جریمه‌ی خواننده‌ای که در امانت خیانت می‌کند به چه ترتیب محاسبه می‌شود، و... همه‌ی این‌ها البته پس از آن است که کتابدار کتاب‌ها، نشریه‌ها، نقشه‌ها، کره‌های جغرافیایی، میکروفیلم‌ها، و... را طبق قواعدی خاص آرایش داده است تا یافتن‌شان در هزارتوی کتابخانه سهل گردد. یا حسابدار حسابِ سکه‌به‌سکه‌ی خزانه را دارد، سررسید چک‌ها در چنگش است، از کسری‌ها مطلع است، و خُردترین صورت‌حساب‌ها را هم در اسناد خود منعکس می‌کند، تا پس‌‌فردا که باید گزارش سود و زیان را روی میز رئیس بگذارد. پس «دار» نزد کارمند شریف معنایی فراتر از نگهدارنده می‌یابد؛ شاید «حافظ» است، نگهبانِ نیمه‌مسلح خزانه‌‌ی چیزهاست، نباید بگذارد یک قلم از انبار بی‌دلیل خارج شود، یا قلمی سر از انبار درآورد بی‌آنکه در دفتر مخصوص منظور گردد. او می‌داند هر عملی را که مرتکب می‌شود باید در جایی ثبت کند، چون ذهن بشر آن‌قدرها توانا نیست که حسابِ مبالغ و کتاب‌ها و کسری‌های مخزن را همیشه در حافظه‌اش داشته باشد. چنین بارِ سنگینی باعث شده است حسابدارها مدام با خودشان حرف بزنند و اعداد را زیر لب زمزمه کنند چنان‌که موسیقی‌دان‌ها ملودی‌ها را با سوت می‌زنند، کتابدارها کابوس ببینند که کتابخانه آتش گرفته و کتاب‌ها یکی‌یکی از سیاهه خط خورده‌اند، و انباردارها هنگام خروج حتی جیب خودشان را هم بگردند تا به صورت اموال خدشه‌ای وارد نشود (اما باید به مرزدارها مفصل‌تر پرداخت، چون آن‌ها حسابِ چیزی شبه‌انتزاعی را دارند). این‌ها آتش می‌گیرند وقتی با سندی مواجه می‌شوند که روی میز رئیس همین‌طور بی‌منظور رها شده؛ سند یا باید ثبت‌وضبط و در زونکن‌ها بایگانی شود، یا اینکه امحا گردد. سند رهاشده روی میز معنا ندارد، چنان‌که چراغ راهنماییِ رانندگیِ سر چهارراه اگر چشمک بزند معنا ندارد.

پس از همه‌ی این‌ها می‌شود به این پی برد که چرا این موجودات نحیف، این‌هایی که همیشه باید موجودیت چیزها را «داشته باشند»، این‌قدر در ادبیات داستانی خوش می‌درخشند، هرچند درخشش‌شان توأم با حالتی از غصه‌داری است که بر خواننده غلبه می‌یابد و ترحمش را برمی‌انگیزد. و آخر، برای اینکه دفع دخل مقدر کرده باشیم، باید اشاره کنیم به الفاظی همچون پو‌‌لدار، بنگاهدار، بانکدار و موارد مشابه، و برای آنکه دارِ «دارندگی»‌شان را متمایز سازیم آ‌ن‌ها را با این املا می‌‌نویسیم: پول‌ـ‌‌دار، بنگاه‌‌‌‌ـ‌‌دار، و بانک‌ـ‌دار. خدانگهدار .ــــ
‌‌
http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

09 Aug, 20:34


کراوات سرخ
‌‌
آقای محمدرضا شوکتی دماوند، مردی کم‌و‌بیش جوان در عرصه‌ی «فرهنگ و ادب»، در راسته‌ی ناشران و کتابفروشان خیابان انقلاب دیگر هیچ محبوب نبود. از جایی به بعد، هربار سروکله‌اش در دفتر ناشر یا دکان کتابفروشی پیدا می‌شد، آدم‌ها از دوروبرش پراکنده می‌شدند، انگار بیمار صفر حصبه‌ای را دیده باشند. غیر از بوی سرشاری که از زیربغل‌های عفنش به مشام می‌رسید، عادت داشت در هرجا که پا می‌گذارد چیزی ـــ کتاب، سررسید، یک پرس غذا، یک فنجان قهوه ـــ از میزبانِ ناخواسته تلکه کند. کسی ندیده بود بی‌کراواتِ سرخش ـــ که مرحمتیِ یکی از ناشرها بود که ورشکسته شد و کارگاه دوخت‌ودوز کراوات و پاپیون باز کرد ـــ پا از درِ خانه‌اش بیرون بگذارد، هرچند کراوات برای آن قامت بلندش کوتاه بود و بیش از آنکه کوتاه باشد مضحک بود. به‌مجرد آنکه بر صندلیِ جای مسقفی می‌لمید، شروع می‌کرد به شرح دادن دیدارهای تازه‌اش به‌زبانی مطنطن، دیدار با اعاظم عرصه‌ی ادب، استادانِ عصابه‌دست، اهل‌قلمی که فراموش نمی‌کردند در گرمای مرداد هم بی‌کت‌و‌شلوار در عرصه حاضر شوند. از التفات «جناب دکتر» به خودش می‌گفت، از تعریفی که آن‌یکی دکتر از کراواتش کرده بود، و همین‌طور گزارش می‌داد که چطور دانشجویان ادبیات پیگیرانه دعوتش می‌‌کرده‌اند برای سخنرانی، و او دعوت را رد می‌کرده چون جایی مهمانِ استاد گرانقدری بوده. اگر کسی تصادفاً از آن محل می‌گذشت، گمان می‌کرد ناشر یا کتابفروش سال‌ها دویده تا استاد جوان را راضی کرده یکی‌دو ساعت منت بگذارد و وقتش را زیر آن سقف بگذراند. استاد جوان بلد بود خوی طفیلی‌اش را سرشتی ارباب‌منشانه جا بزند، و طوری وانمود کند انگار برای سرکشی از پاپتی‌هایش نزول اجلال کرده، نه اینکه آمده تا باز چیز مفتی نصیب ببرد. حاصل عمرش چند فقره «کتاب‌سازی» بود ـــ جمع‌آوری مقالات اساتید در یک کتاب در مقام «خواستار»، نوشتن مقدمه و پانوشت‌هایی مهمل برای چاپ تازه‌ی فلان رساله‌ی کهن ـــ که هرکدام را به یکی از «چهره‌های ماندگار» تقدیم کرده بود، با عباراتی شنیع و چاپلوسانه که خود آن چهره‌های ماندگار را به وسوسه می‌انداخت یک شکم استفراغ کنند. تا کتاب(سازی) تازه‌اش به دستش می‌رسید، فوراً خدمت چهره‌ی ماندگار می‌رفت و کتاب را تقدیم حضورش می‌کرد و عکس‌های دونفره می‌گرفت، تا اسناد و مدارک موجود در آرشیوش ناقص نمانند. ایده‌های تازه‌ای برای کتاب‌سازی در سر می‌پخت (مصاحبه با استاد گران‌قدر چطور است؟)، چون برای تقدیم‌نامه‌هایش نیاز به کتاب‌ها داشت و چهره‌ی ماندگار در فهرستش کم نبود.

اما از جایی به بعد، هربار سروکله‌اش در دفتر ناشر یا دکان کتابفروشی پیدا می‌شد، آدم‌ها از دوروبرش پراکنده می‌شدند، اگر نامحترمانه عذرش را نمی‌خواستند. آتش از آنجا شعله کشید که روزی به دفتر ناشری رفت و به‌حسابِ مدیریت نشر برای خودش چلوکباب سلطانی سفارش داد (تأکید هم کرد پیاز فراموش نشود). خبر به‌سرعت در راسته‌ی انقلاب پیچید. ناشران و کتابفروشان انزجارشان از استاد جوان را علنی کردند. کمی بعد چو افتاد از دفتر ناشری دو جلد کتاب نفیس دزیده شده، و دوربین‌های مداربسته ثابت کرده‌اند کار شوکتیِ کتاب‌ساز بوده. کارکنان یک کتابفروشی هم متنی شبیه به تکفیرنامه نوشتند و به صاحب دکان گفتند اگر شوکتیِ کتاب‌ساز پا به اینجا بگذارد، ما همگی کار را تعطیل می‌کنیم. نامه به امضای همه‌ی کارکنان رسید، و حتی یکی از آن‌ها نامه را با خونِ خودش مُهر کرد (از قضا در آن لحظه انگشت شستش با لبه‌ی تیز کاغذ زخمی شده بود). ناشری دیگر ورودش را کلاً و جزئاً قدغن اعلام کرد. و دست آخر ناشری بود که از فرط عصبانیت کراوات سرخ استاد جوان را در حلقش فرو کرد و او را با لگد ـــ لگد به‌معنای حقیقی کلمه ـــ از دفترش بیرون کرد.

کار دیگر به اتحادیه‌‌ی ناشران و کتابفروشان نکشید. شوکتیِ کتاب‌ساز هم کمتر در راسته‌ی انقلاب پیدایش می‌شد، و اگر می‌شد از جبهه‌ی شمالی تردد می‌کرد. دنبال فرصتی می‌گشت تا دوباره عرضی اندامی بکند، و آدم‌های هالویی را بیابد که از روی عکسی که او با استادان گران‌قدر داشت به دانایی و فرزانگی او شهادت دهند. تا پیش از آن، فرصتی بود تا برای دانشجویانی که دعوت‌شان را رد کرده بود پایان‌نامه‌های باسمه‌ای بنویسد و به فکر کراواتی تازه باشد. به‌مفت که چه بهتر.ــــ

http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

18 Jul, 09:56


وعده‌گاه

وقتی چشم‌هایش را بست، خطوط نازکِ متلونی را در پس‌زمینه‌ای قیرآلود تماشا کرد. خط سرخی که خط زردی را قطع می‌کرد، خطی آبی که به‌موازات خطی سبز داشت از کادرِ معوجِ تاریک خارج می‌شد، و او گمان می‌کرد دارد از چشمِ راستش خارج می‌شود. این‌ها را ـــ ساده‌لوحانه ـــ گذاشت به پای اشکِ بی‌حسابی که ریخته بود. آن‌قدر اشک داشت که سرریز کرد، و از دماغ و گوش‌هایش هم جاری شد، و به‌شکل آبِ کدرِ رقت‌انگیزی از منافذ پوست سرانگشتانِ دستش هم بیرون زد و تهِ سیگارش را مرطوب‌تر و بدمزه‌تر کرد. آن خطوط متلون عارضه‌ی اشکی بود که همین‌طور ریخت و پس داد؟ غرق در بازی خط‌های نازک، انگشتی به پلکش کشید، و نمِ انگشت را به پلک منتقل کرد، یا خیال کرد چنین کرده است. به این نتیجه رسید که آدم‌آهنی‌ها ـــ شاید هم آدم‌فضایی‌ها ـــ اگر اندوهگین بشوند و بخواهند اشک بریزند، به این سرنوشت مبتلا می‌شوند: اشک‌شان سرریز می‌کند، و در بیداری خوابِ خطوط متلونِ نازک می‌بینند؛ سرانگشتان فلزی یا لزج‌شان هم اشک‌آلود می‌شود. اما خطوط داشتند هرچه نازک‌تر می‌شدند، محو‌تر. داشتند رنگ می‌باختند، و در سیاهچاله‌شان حل می‌شدند، یا می‌رفتند تا در موقعیتی بهتر دوباره از اعماق بازگردند، گویی ریشه‌های اشکی باشند که هر از چندی باید ریخته می‌شد، یا پس داده می‌شد. اما بالأخره چشم‌هایش را باز کرد، و ردّ محوی از آن خطوط ـــ این‌بار بی‌رنگ ـــ چیزها را تَرَک انداخت، از جمله صفحه‌ی عمیق تلویزیون را. اشکی نمانده بود، فعلاً. دیگر باید مهمانش سر می‌رسید، و پس از آن مهمان دیگرش، دیرتر، سر می‌رسید؛ چون خانه‌اش وعده‌گاه همه‌ی دوستانی بود که می‌خواستند کمی غر بزنند، شکایت کنند، خشم‌شان را تف کنند، یا از کابوس‌هایی که تازگی دیده بودند روایت‌هایی جعلی به دست بدهند. چشم‌هایش را یک لحظه بست و به‌قدر نیم ثانیه آن خطوط نازکِ متلون را دید، که بعد مثل برق‌و‌باد در دام سیاهچاله افتادند، و باز چشم باز کرد. چند بار پلک زد تا تَرَک صفحه‌ی تلویزیون ـــ به‌جای تاریخ ـــ به خیال بپیوندد. سگش خمیازه‌ی پوزه‌داری کشید، بی‌خبر از اتفاق‌هایی که در چشمان صاحبش می‌افتاد، وگرنه این‌قدر آسوده نلمیده بود. صدای زنگِ دربا‌ز‌کُن بلند شد. بلند شد و خودش را تا درباز‌کن کشاند. تصویر کدرِ دوستش در صفحه‌ پیدا بود. دیگر اولین مهمانش سر رسیده بود. دکمه را زد، با انگشتی که به نظر نم‌دار می‌رسید، و دید درِ آپارتمان با تردید باز شد.ــــ

http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

30 May, 20:56



مهمانی بزرگ

وقتی حین این مهمانی بزرگ برق می‌رود، اول همه‌ی چراغ‌ها بی‌استثنا خاموش می‌شوند و کمی بعد، شاید در حد چند لحظه، موسیقی‌ای که از بلندگوهای باریک اما قدرتمند پخش می‌شد به دود سیگارهایی می‌پیوندد که به هوا می‌رود. کسی خنده‌ی ناباورانه‌ای می‌کند، گویی انتظار نداشته برق مهمانی‌ها هم برود. رقصنده‌ها دوسه لحظه درجا می‌ایستند، به این امید که برق به همین ‌زودی برگردد تا حرکت ناقص‌مانده‌ی رقص‌شان را کامل کنند و اثرشان ناتمام نماند. رقصنده‌ای که نمی‌رقصد بلکه شلنگ‌تخته می‌اندازد نفسی به‌آسودگی می‌کشد و غفلتاً روی صندلی‌ای می‌نشیند که پیش‌تر مردی روی آن نشسته بوده. کمی بعد، همگی می‌پذیرند برق پاک رفته است. به این ترتیب، مهمان‌ها شوخی‌های معمول در زمان برق‌رفتگی را به‌سوی یکدیگر پرتاب می‌کنند، و باز هم کمی بعد چشم‌ها ملتفت می‌شوند تاریکی آن‌قدرها هم مطلق نیست. نوشابه‌ی فسفری در بطری شفافش نوری را که پیش‌تر از چلچراغ‌ها در شکم گازدار خود پنهان کرده بود حالا سخاوتمندانه ساطع می‌کند. شمّه‌ای از این نور کدرِ فسفری را حلقه‌ی ازدواج زنی تنها دریافت می‌کند و رونوشتی از آن را به هیچ‌کجا می‌تاباند: مقری چنان توانا و صیقلی نیست که نوری به این خردی را بپذیرد. دندان‌های لمینت‌شده‌ی مردی به‌خودی‌خود منبع نور شده، گیریم بر اثر افراط در نوشیدن نوشابه‌ی سرخ پرتوی کهربایی متصاعد می‌کند، نه نور سپیدِ خیره‌کننده‌ای که دندان‌پزشکِ طماع وعده‌اش را داده است. فندک‌ها این‌بار وظیفه‌ی مضاعفی را می‌پذیرند، اینکه غیر از روشن کردن سیگارها به دور کردن تاریکی، هرچند در حد نیم لحظه، یاری برسانند. می‌شود دود حاصل از سیگار کشیدن را هم نوعی «روشنایی» به حساب آورد.

اما همه‌ی ماجرا این نیست.

بامزگی وضعیت مهمانی بزرگ کمی بعد با کلافگی توأم می‌شود. برق که برود، نه‌تنها روشنایی و موسیقی را با خود می‌برد، بلکه دستگاه‌های خنک‌کننده را هم از کار می‌اندازد. چشم که وظیفه‌ای برای انجام دادن نداشته باشد به کمک بویایی می‌آید تا بوهای ناشناخته‌مانده، بوهایی که پیش از این زیرِ عطرهای گران‌قیمت پنهان شده بودند، کشف شوند. گوش هم بعد از کمی استراحت ــ چون خیلی تقلا کرده بوده سرسام موسیقی را بشنود ــ دست‌به‌کار می‌شود و پچ‌پچ‌ها را واضح‌تر می‌شنود: حرف‌های وقیح، سخنان زننده، گله‌های بی‌شرمانه. دندان‌ها هم مجبورند بجوند، هرچند این‌بار خودشان هم نمی‌دانند دارند چه می‌جوند. لب‌ها موقعیت را غنیمت می‌دانند و دنبال بوسه‌ای سرگردان می‌گردند، اما جز تاریکی‌ چیزی نمی‌یابند. زبان‌ها در تاریکی سست‌تر می‌شوند، و موها چرب‌تر. دست‌ها به‌سوی ریسمان‌های کراوات می‌روند تا گلو‌ها را آزاد کنند. هوا دیگر تفتیده است. حالا وقت گردن‌کشی‌های مستانه است، وقت شوخی‌های جدی، وقت هق‌هق کردن دم پنجره‌ها و در بالکن‌ها. این تاریکی که طولانی شده است وقت مناسبی است تا حساب‌ها تسویه شود، یقه‌ها پاره شود، پاشنه‌ی کفش‌ها شکسته شود. همهمه و فریاد از این‌سو تا آن‌سو، اما مردی که دندان‌های لمینت‌شده دارد همچنان با لبخندِ گشاده‌اش مهمانان را مستفیض می‌کند، چون به‌خاطر همین بوده که آن‌قدر پول داده است. بله، مهمانی مغلوبه شده است. کوب‌کوبِ زمین خوردنِ مهمان‌ها یک لحظه قطع نمی‌شود، و بعد یکدفعه قطع می‌شود، مثل برق که دفعتاً می‌رود. آن‌کسی که خنده‌ی ناباورانه‌ای کرده بود ــ «گویی انتظار نداشته برق مهمانی‌ها هم برود» ــ این‌بار فریاد خفه‌ی جنون‌آمیزی می‌کشد، گویی انتظار نداشته تن‌به‌تن شدن آدم‌ها این‌قدر به درازا بکشد.

پس کفایت مهمانی. گربه‌ی صاحبخانه که تاریکی و روشنایی برایش یکی است خمیازه‌کشان از لانه‌اش بیرون می‌آید و اثری از کسی حتی صاحبش نمی‌یابد. با چشم‌های رخشانش کمی اطراف را می‌کاود، اما زود حوصله‌اش سر می‌رود. لیسه‌ای به نوشابه‌ی فسفری ریخته بر کف سرامیک می‌زند و از مزه‌ی آن خوشش نمی‌آید. تصمیم می‌گیرد یکی‌دو خمیازه‌ی دیگر بکشد و به لانه‌اش بازگردد.

http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

08 Feb, 10:03


خاقان چین

خوابی که نمی‌دانم کابوس است یا رؤیا هر از چندی بر من نازل می‌شود، اما می‌دانم که از آن حظّ می‌برم. مگر می‌شود خواب مهمانی دید و از آن لذت نبرد؟ مهمانی‌های خواب‌آلودم بسیار وسیع‌اند، با مهمان‌های بسیار، رنگ‌به‌رنگ. میزبان همگی‌شان اغلب خان‌عمویم است، خان‌عمویی که تا زنده بود هر از چندی خواب می‌دید خاقان چین است. خانه‌اش در نظرِ کودکی‌ام آن‌قدر بزرگ بود که می‌شد عروسی ده زوجِ عروس‌و‌داماد را در آن گرفت. اما در کابوس ـ رؤیایم خانه‌اش چندطبقه می‌شود، شاید هم چندین‌و‌چند طبقه. مهمانی آن‌قدر بزرگ است که بعضی از مهمان‌ها اصلاً نمی‌دانند میزبان کیست، و میزبان خیلی از مهمان‌ها را نمی‌شناسد، و اصلاً فرصت نمی‌کند سری به میزشان بزند تا ببیند کم‌و‌کسری دارند یا نه. مهمانی آن‌قدر وسیع است که نمی‌شود غذاهای واحدی را برای همه‌ی مهمان‌ها کشید. می‌بینی در هر طبقه پیش‌غذاها و غذاهای اصلی و پس‌غذاها با طبقه‌ی دیگر فرق دارند. می‌بینی در طبقه‌ای کسانی مستانه دارند پایکوبی می‌کنند، در طبقه‌ی دیگر ساکت نشسته‌اند و به سخنرانی خان‌عمو گوش می‌دهند، که ظاهراً از بلندگوهایی نیمه‌جان پخش می‌شود. در طبقه‌ای زن‌ها لباس‌هایی پوشیده‌اند همه از پارچه‌ی سیاهِ ظلمات، در دیگری زن‌ها لباس‌شان الوان شده است. گویی مهمانی‌ای است که مهمانی‌های دیگر از آن منشعب شده‌اند. یا مهمانی‌ای است که می‌خواهد همه‌جور مهمانی را راضی نگه دارد. در طبقه‌ای عملاً سورچرانی برپاست، در طبقه‌ای دیگر مجلس اندوه گرفته‌اند. آن‌قدر همه‌چیز به‌ظاهر بی‌دروپیکر است که لاجرم اشتباهاتی هم رخ می‌دهد: دیس‌های خرمای تلخ سر از محفل سورچرانی درمی‌آورد و تنگ‌های نوشابه‌ی شادی‌بخش از مجلس اندوه. طبقات بی‌نظم‌و‌ترتیبی آرایش یافته‌اند، یا بهتر است بگوییم شیوه‌ی آرایش طبقات را صرفاً خان‌عمو می‌داند و بس. با این بی‌نظمیِ ظاهری، ممکن است صدای موعظه‌ی کسی در طبقه‌ای بیامیزد با نعره‌های آوازخوانی که می‌خواهد صلابت حنجره‌اش را به رخ بکشد. اما اگر پیشخدمت‌ها در طبقه‌ای مشغول کشیدن شام سوم مهمان‌ها هستند، شاید در طبقه‌ای دیگر مهمانی پایان یافته باشد و مهمان‌ها داشته باشند کت و پالتویشان را از رخت‌داری تحویل بگیرند. خان‌عمو قدم رنجه می‌کند و شخصاً سری به دوسه طبقه می‌زند، و به این فکر می‌کند که دفعه‌ی دیگر باید مهمانی‌ها و مجالس را نه به‌شکل عمودی ـــ طبقه‌ی ... منفی سوم، منفی دوم، منفی‌ اول، همکف، اول، دوم، سوم ... ـــ که به‌شکل افقی، در پهنه‌ای وسیع و دشت‌مانند، برگزار کرد. به این فکر می‌کند که اما این‌طوری چطور مرز هر مهمانی را معین بکند. و به یک راه‌حل دم‌دستی می‌رسد و آن اینکه اصلاً همه‌ی مهمانی‌ها را در هم ادغام کند. گاهی هم ممکن است در طبقه‌ای که نه دوزخ‌وار است نه بهشتی قدری چرت بزند، گوشه‌ای از سالنی بزرگ که نیمه‌تاریک است و از دیدرس مهمان‌ها و اغیار دور، و خواب ببیند که مجدداً خاقان چین است.ـــــ

https://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

26 Jan, 20:17



تک‌گوییِ مکتوب در جلسه‌ با روان‌کاوِ زبان‌شناس

دستخطم به‌مرور ناخواناتر شده، چون کمتر با قلم چیزی می‌نویسم ــ جز سیاهه‌ی خرید، یا چند کلمه‌ای قلم‌انداز در حاشیه‌ی کتاب، محض اظهار لحیه. گاهی که با قلم می‌نویسم، شکل بعضی از ترکیب‌ها (مثلاً «کا» در دستگاه نستعلیق) چند لحظه فراموشم می‌شود. احساس می‌کنم نوشتن با قلم، روی کاغذ، باعث می‌شود متنی سخیف تولید شود (از بس در دم‌و‌دستگاه ناشران کار کرده‌ام این فعل «تولید کردن» از دهان و قلمم نمی‌افتد)؛ نوشتن با ماشین شکل متن را به نسخه‌ی چاپی نزدیک‌تر می‌کند، و این باعث می‌شود ساده‌لوحانه هر متن ماشین‌شده‌ای را به متنِ دست‌نویس ترجیح بدهم. زبان نوشتارم، به‌دلایل اقتصادی، رو به وضوح داشته؛ در واقع، شغلم این‌طور ایجاب می‌کرده است. ناشر بابت متن «روان» و کم‌غلط است که پول می‌دهد. اما من عذاب می‌کشم، چون کلنجاری که بابت روان بودن بعضی متن‌ها می‌روم باعث می‌شود متن شخصی خودم متأثر بشود. من مایلم ــ یا ایده‌ای که در ذهنم نضج یافته چنین ایجاب می‌کند ــ که متنم گاهی مبهم، سخت‌خوان، ناروان یا حتی غلط باشد. در متنِ دیگران چماق به دست می‌گیرم و هر خطایی را با محک غلط ننویسیم مجازات می‌کنم، اما در متن خودم کم‌و‌بیش روادار می‌شوم و با خیال راحت می‌گویم بگذار کمی غلط بنویسیم. البته خیالم چندان راحت نیست. سایه‌ی شغلم بر متن خودم می‌افتد و هرچه می‌نویسم به نظرم پاکیزه و تر و تمیز می‌آید، اما ملال‌آور و کلیشه‌ای. گاهی این شبه‌تناقض را این‌طور حل کرده‌ام که: غرابت متن خودم باید در کلیت آن باشد، یا در شخصیت‌هایش، یا در فرم روایی‌اش، نه در کلمه‌ها و جمله‌ها و دستورزبانی که به کار می‌برم... اما این‌هم ساده‌لوحی است. زبان گفتارم الکن‌تر از همیشه شده. تعبیر مناسب در لحظه‌ی مناسب به ذهنم خطور نمی‌کند... متنفرم از اینکه ضرب‌المثل به کار ببندم، یا به این حکمت‌های دستمالی‌شده بیاویزم، اما مثل «نقل‌و‌نبات» (می‌بینید! این‌هم یک جور زبانزدی که ازش متنفرم) خرج‌شان می‌کنم، چون کیسه‌ی حرف‌هایی که «باد هوا» (باز هم...) نباشند، حرف‌هایی که محضِ حرف زدن نباشند، خالی است... قبلاً تواناتر بودم، اما حالا ماشین لق‌لقوی زبان گفتارم به «ریپ زدن» افتاده... انگار گاهی زبانم منفصل از ذهنم کار می‌کند، چون ذهنم قویاً همه‌ی این حرف‌های توخالی را رد می‌کند و همه‌شان را در گفتار دیگران به مسخره می‌گیرد. در جست‌وجوی زبانی منحصربه‌فرد در نوشتار و کمی هم در گفتار، نه آن‌چنان نامتعارف یا پر از چیزهایی که به‌شان می‌گویند «زبان‌آورانه»، حسابی تقلا می‌کنم؛ اما حاصل چیزی جز خشکیِ مزاج نبوده. تا می‌آیم به وضعیتم فکر کنم، یک جور ضرب‌المثل یا کنایه‌ای ادبی از هیچ‌کجا سر می‌رسد و می‌خواهد وضعیتم را توضیح بدهد. اما این‌ها، این کلمه‌ها و تعابیر دم‌دستی که هزار سال است همه به کار می‌برند، وضعیت من را برای خودم روشن نمی‌کنند؛ تازه بغرنج‌ترش هم می‌کنند. فکر می‌کنم بهتر است به یک جور زبان اداره‌جاتی گرایش پیدا کنم، یک جور زبان خنثی و بی‌روح و مکانیکی، و با همان هرچیزی را که می‌خواهم بنویسم. این‌طوری کم‌دردسرتر است. اما آنچه امروز می‌نویسم و می‌گویم، چه در کار خودم چه در کار دیگری، یک لحاف چهل‌تکه است (افسوس که این استعاره‌ی لحاف چهل‌تکه را بسیار به کار برده‌اند و من هم آن را بی‌نصیب نگذاشته‌ام ــ «بی‌نصیب گذاشتن»... چقدر بی‌مایه! ــ و انگار ذهن خطیّ من ول‌کنِ آن نیست) که نه مال خودم است نه مال آن‌هایی که از بخت بدشان متن‌شان زیر دست من می‌آید. حرف آخر آنکه تشبث به نثر و زبان دیگران را دون شأن خودم نمی‌دانم، اما می‌کوشم این‌کار را طوری انجام دهم که کسی متوجه نشود. البته مطمئنم همیشه در این‌کار شکست می‌خورم و تشت رسوایی‌ام... (بهتر است این‌یکی را دیگر کامل ادا نکنم).

http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

23 Dec, 19:31


شورآفرین باطن‌بین (با نامی شناسنامه‌ای غیر از این، که خودش هم فراموشش کرده بود) خوب می‌نوشت و هیچ منتشر نمی‌کرد. از آن نویسنده‌ها بود که برای کشوی میزتحریرشان می‌نویسند، یا برای حافظه‌ی کامپیوترشان. اما آشنایی غیرمترقبه‌ای با سردبیر باهوشِ ماهنامه‌ای ادبی باعث شد میل مبهمی به انتشار نوشته‌هایش پیدا کند. سردبیر پیشنهاد داد داستان‌های او را به چاپ بسپارد، اما خانم باطن‌بین با خودشیفتگی‌ای که پیش‌تر در خود نمی‌شناخت فکر کرد باید این ماهنامه را با مطالب بی‌اهمیت‌تر محک بزند تا اگر صلاحیتش احراز شد، داستان‌هایش را مرحمت کند. سردبیر پیشنهاد مرورنویسی و نقد کتاب داد. شورآفرین درجا پذیرفت، اما بلافاصله این فکر غریب به ذهنش رسید که در شأنش نیست درباره‌ی کتابی واقعی، کتابی که در عالم واقع منتشر شده است، بنویسد. پس اولین ــ و آخرین ــ مرور کتابش را نوشت، با امضایی مستعار.

ژرژ سیمنون، کمی پس از مرگ صادق هدایت در ۱۹۵۱، تحقیقات گسترده‌ای به عمل آورد و چکیده‌ی تحقیقاتش را، آمیخته با خیال و وهم، در رمانی شبه‌‌‌جنایی منتشر کرد. رمان مرگ نویسنده‌ی بوف کور او در ۱۹۵۴ منتشر شد، و این‌بار، علاوه بر خوانندگان، منتقدان هم به آن روی خوش نشان دادند. سیمنون در اینجا کمیسر ژول مگره را برای گشودن معمای مرگ نویسنده‌ی ایرانی به آپارتمان او در شماره‌ی ۳۷ مکرر کوچه‌ی شامپیونه‌ی پاریس فرستاده است. شواهد و قرائن همگی حاکی از آن‌اند که نویسنده‌ی مالیخولیایی ایرانی خودکشی کرده است: اما حقیقت ماجرا چیست؟ مگره از چند جبهه به سوژه‌اش یورش می‌بَرد: رابطه‌ی او با رزم‌آرا، شوهرِ خواهرش و نخست‌وزیر ایران که کمی پیش از مرگ هدایت ترور شد، چه کیفیتی داشته؟ چرا هدایت از خاندان ثروتمند خود بریده بوده؟ نظر مؤمنین ایران و مسلمانان فرانسه درباره‌ی نوشته‌های هدایت چه بوده؟ مگره به اسناد و مآخذ متعددی رجوع می‌کند، از جمله شیفته‌ی ترجمه‌ی فرانسوی بوف کور به‌قلم روژه لسکو می‌شود، و در میان مرده‌ریگ هدایت به دست‌نوشته‌ای برمی‌خورد که نویسنده‌ی ایرانی قصد امحایش را داشته، اما برحسب اتفاق نجات یافته‌ است ــ رمانی که هرگز منتشر نشده. رمان سیمنون، به‌شکلی بطی‌ء، سوژه‌ی مرگ هدایت را به فراموشی می‌سپارد و مگره درگیر کشف زندگی هدایت می‌شود. کارآگاه جنایی کارآگاه ادبی شده است.

‌شورآفرین در پایان مطلبش گمانه‌زنی می‌کند رمانی که مگره کشف کرده همان اثری است که هدایت همواره شوق نوشتنش را داشته بوده، اما در تلخکامی‌های پایان عمر از صرافت انتشارش گذشته است، رمانی صریح، سراپا انتقاد از همه‌چیز و همه‌کس، رمانی تلخ. شورآفرین می‌نویسد مگره اولین سطر از این رمان را با کمک مترجم سفارت کبری ایران در فرانسه می‌خوانَد: «پرنده‌ی خاکستری بی‌نام و بی‌صدا محبوس در قفسی که در حیاط خانه‌ آویزان بود آن‌قدر خیس از باران بود که مثل تکه‌ای لجن شده بود.» شورآفرین ابراز تأسف می‌کند که از آن رمان تنها همین سطر منتشر شده، آن‌هم در رمانی از یک نویسنده‌ی بلژیکیِ فرانسوی‌زبان که فارسی نمی‌دانسته، از زبان شخصیتی داستانی که او هم فارسی نمی‌دانسته و دست به دامان مترجمی شده که خواسته بوده همکاری‌اش با پلیس فرانسه مخفی بماند، و آن سطرِ فارسی به فرانسه ترجمه شده ــ به‌قول مگره، دست‌و‌پاشکسته‌ ــ و مجدداً به فارسی برگردانده شده. فقط همین‌ مقدار. و در انتها، چنان‌که مناسب چنین مرورنویسی‌هایی است، نویسنده ابراز امیدواری می‌کند دست‌کم رمان سیمنون به فارسی ترجمه و منتشر شود.
‌‌
http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

25 Nov, 16:23


آقای صیرورت بطری عطرِ تندش را به لب برد و کمی نوشید. عطرِ تلخ و گس را در فضای تنگ دهانش کمی قرقره کرد و قورت داد. نت آغازینِ عطر معده‌اش را قلقلک داد و باید منتظر می‌ماند تا ببیند نت پایانی با نشیمنگاهش چه می‌کند. بادِ گلویش، بیش از آنکه به عطری خوش معطر شده باشد، بخارِ سیر و سرکه‌ی جوشیده بود. با یک دستش ناخن پنج انگشتش را گرفت، با دست دیگرش ناخن چهارده انگشت دیگرش را ـــ نوزده ناخن بیشتر نداشت. ریشش را با سنگ‌پا سایید تا برق بیفتد و بعد با کمی لوسیونِ بعد از اصلاح آن ریش بلند را مرطوب و ضدعفونی کرد. از کار خود تا به اینجا که راضی بود. نیمه‌لخت به مستراح رفت و سیفون را کشید و بعد تیزی در کرد، با صدایی شبه‌الکترونیک، انگار موجودی فضایی تیزی در کرده باشد. هنوز خبری از نت پایانی نشده بود. جلوی رخت‌آویزِ چوبی، کراواتش را به گردن گره زد و اول کتش را پوشید و بعد پیراهن و آخر شلوارش را. پشت میز فلزی آشپزخانه، چای را شیرین‌تر از همیشه کرد ـــ امروز از دستش در رفته بود و بیش از همیشه عطر قرقره کرده بود. لقمه‌ی نان و کره‌ و شکر پیچید و با چایش خورد. قبل از آن، شیرابه‌ی سیر و سرکه و عطر تا بیخ گلویش رسیده بود و پس نشسته بود. حالا نوبت سیگار بود. یکی از پاکت درآورد، فیلترش را شکست و دور انداخت، و چوب‌سیگار را متصل کرد به آنچه از سیگار باقی مانده بود. یک‌دستی کبریت کشید. سیگار که به نیمه رسید، دیگر وقت رفتن بود. تصمیم گرفت یک بار دیگر بختش را بیازماید: نه، هنوز همان بخارِ سیر و سرکه‌ی جوشیده بود. تصمیم نگرفت بار دیگر عطر بنوشد. دسته‌گل مخصوصی را که همین دو روز پیش سفارش داده بود و تأکید کرده بود به آن روبان ارغوانی ببندند از روی طاقچه برداشت و خاکش را تکاند. ریشش را هم در آینه معاینه کرد، چیزی از آن کم‌و‌کسر نشده بود. سرفه‌ای جعلی کرد تا صدایش قوام یابد، خودش را شاداب دانست و ساعت مچی‌اش را بست. حالا دیگر واقعاً وقت رفتن بود.ــ

http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

07 Nov, 19:13


ما انتشارات‌مان را به باد دادیم. فکر کردیم همه‌ی کار و بارِ نشر قلمِ خوب است که ما داریم. آن‌قدر جفتک انداختیم که به باد رفتیم. دفتر نشرمان دزاشیب بود، در اصل خانه‌باغی مرحمتیِ آقایی ازفرنگ‌برنگشته و به‌مفت اجاره‌اش کرده بودیم، چون آقا می‌خواست به فرهنگ و هنرِ وطن خدمتی کرده باشد. آنجا آن‌قدر روح نیمایوشیج و منصور حلاج را احضار کردیم و آن‌قدر آت‌و‌اشغال قاطی توتون سیگارمان کشیدیم که بیعار شدیم. بیچاره حلاج چقدر نصیحت کرد از این منجلاب خودمان را پس بکشیم. یک روز بوی تریاک سوخته‌مان کل محله را برمی‌داشت، یک روز صدای آوازمان توی آب‌انبار پیِ ساختمان‌های نیمه‌کاره را می‌لرزاند. صبح تا عصر خواب بودیم و جوابِ انبار پخش و کتاب‌فروش و سانسورچی وزارتخانه را نمی‌دادیم. اصلاً دوستان‌مان به ما می‌گفتند کتاب‌هایمان را هیچ‌کجا پیدا نمی‌کنند. ما هم نشانی کتاب‌فروشی‌ای خیالی را می‌دادیم و می‌گفتیم حتماً آورده، بگو از طرف ما می‌آیی تخفیف هم می‌دهد. یک شب هم که گاز شهری را قطع کردند و خانه‌ی فرتوتِ باغ یخ بست، کتاب‌های خودمان را توی حلب روغن خوراکی سوزاندیم، اما باز هم گرم نشدیم. کنسرت سازهای ممنوع گذاشتیم، نمایشگاه خصوصی عکس‌های اروتیک برقرار کردیم، حتی دیگ هلیم بار گذاشتیم و کاسه‌کاسه فروختیم و کلی سود به جیب زدیم و با پولش گیاهی مرغوب خریدیم که کف‌مالش کنیم و با توتونِ سیگارمان بپیچیم و دیگر زباله نکشیم. تخم آن گیاه را هم در باغ کاشتیم تا خودمان عملش بیاوریم. اتاق را گاهی به عشاقی کرایه می‌دادیم که دوست داشتند در جایی وهم‌آلود پیش هم بخوابند ـــ ما هم برای اینکه حظ ببرند صداهای وهم‌آمیز از خودمان درمی‌آوردیم و زوزه می‌کشیدیم ـــ و گاهی پیرمردهای سناتورمسلکی اتاق را اجاره می‌کردند و ما پول چای و نبات و کمپوت آناناس را ازشان نمی‌گرفتیم، چون پشم‌و‌پیله‌شان دیگر ریخته بود. دیگر شوی لباس گذاشتیم، مدتی قمارخانه‌اش کردیم، و بعدها در حجمی محدود قارچ غیرخوراکی پرورش دادیم. ماهی‌های سرخ حوض زیر ته‌سیگارهایمان دفن شدند. گربه‌هایی که در انباری نگه‌شان می‌داشتیم تا مشتری پول‌و‌پله‌داری برایشان دست‌وپا کنیم فکر کردند آنجا هم مزرعه‌ی حیواناتی است و قفس‌ها را شکستند و فرار کردند. اما عاقبت آقای ازفرنگ‌برنگشته از فرنگ برگشت و دید باغش پاک سوخته. ما را با لگد بیرون کرد. ما اما نمی‌رفتیم. چیزهایی که کاشته بودیم تازه داشتند بار می‌دادند. جز آب‌انبار هم هیچ‌کجا صدایمان شش‌دانگ نمی‌شد. اما ما را از باغ سیاهش بیرون کرد. کتاب‌هایی را هم که به چاپ سپرده و نسپرده بودیم همه را پشت سرمان توی راه‌آبِ کوچه ریخت. آن آخر که داشتیم می‌رفتیم، فلانی‌مان هنوز پشت میزش نشسته بود و داشت تایپ می‌کرد ـــ همیشه تایپ می‌کرد ـــ با ماشین‌تحریری که هیچ کاغذ نداشت. او را هم بلندش کردیم تا با خودمان ببریم. دیگر انتشارات را به باد داده بودیم.ــ

https://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

04 May, 07:38


آقای عالی از همان سی‌سالگی که در مقام ویزیتور یکی از پخش‌کننده‌های کتاب در خیابان ادوارد براون تهران استخدام شد هیچ‌چیز مطبوعی در راسته‌ی کتابفروشی‌های انقلاب و حوالی ندید: نه کتاب‌ها و نه اهل‌قلمی که گاهی به آن‌ها برمی‌خورد و انتظار داشتند نوع بشر جلویشان خم شود و نه تظاهراتی که گاهی جلوی دانشگاه و در شانزدهم آذر برپا می‌شد و نه گاز اشک‌آور و نه هیچ‌چیز دیگر. اما در همان‌روز اول استخدام، وقتی موظف شد کتابی تازه از نویسنده‌ای جاسنگین را که انوارِ قلمش به نور خردِ لیزری تقلبی تبدیل شده بود به کتابفروش‌ها حقنه کند، برخورد به گزارشگر تلویزیون که جلوی کتابفروشی خوارزمی مشغول شکار طعمه‌ها بود. از قضا، معلوم شد گزارشگر هم اولین بار است جلوی دوربین می‌ایستد و حسابی مشعوف است. آن دو آماتور به‌سرعت به هم متصل شدند و تا بیست‌و‌چند سال بعد در موقعیت تبادل پیام‌های مؤدبانه و خنک با یکدیگر قرار گرفتند. اولین سؤال را هردو فراموش نکرده‌اند: نظرتان درباره‌ی طرح دولت پیرامون ارتقای اختیارات رئیس‌جمهور چیست؟ از آن‌روز، آقای عالی هیچ سؤالِ گزارشگر را بی‌جواب نگذاشت. گاهی از خودش جواب‌هایی صادر می‌کرد، گاهی جواب‌های گزارشگر را تکرار می‌کرد، گاهی به‌جای آنکه جواب سؤال را بدهد درددل می‌کرد با این نیت که درددلش ربطی به سؤال پیدا کند، گاهی جوابی می‌داد که جواب سه یا ده سال پیشش را نقض می‌کرد، گاهی می‌گفت تورم بیداد می‌کند، گاهی می‌گفت ادعای وجود تورم نقشه‌ی دشمنان است، گاهی مقام شهردار را به لجن می‌کشید، گاهی مجیز شهردار را می‌گفت. همیشه حوصله داشت با گزارشگر، که با او رفیق شده بود و گاهی بعد از مصاحبه همراهش به دیزی‌سرا می‌رفت، گپ بزند، به‌اقتضای شرایط یا طبق سناریوی شفاهیِ گزارشگر محزون یا شادمان باشد، و یقه‌ی پیرهنش را همیشه بسته نگه دارد. هربار لازم بود، از اغتشاشات حرف می‌زد؛ هربار لازم بود از اعتراضات حرف می‌زد. حاصل بیست‌و‌چند سال مصاحبه‌ی او در آرشیو موجود است، گذر سالیان را می‌شود بر چهره‌اش تشخیص داد، مثل اغلب آدم‌ها به‌مرور مو سفید کرده، سبیل درشتش کم‌کم خاکستری و کوچک شده، و پشتش قوز برداشته است. اما همچنان می‌تواند دسته‌ی کتاب‌هایی را که با نخ قنادی بسته‌بندی‌شان کرده کناری، خارج از قاب دوربین، بگذارد و با گزارشگر روبوسی کند و از او بپرسد امروز چه سؤالی دارد: کتاب می‌خوانید؟ قرمز یا آبی؟ نظرتان درباره‌ی حیازدایی از جامعه؟ نظرتان درباره‌ی مطبوعات زنجیره‌ای؟ پیام‌تان به مسئولین؟ نقشه‌های شوم دشمن؟ کشف میدان گازی «هما» در جنوب فارس؟ پیوستن ایران به جمع هشت کشور صاحب فناوری ژیروسکوپ؟ یکسان‌سازی حقوق بازنشستگان؟ آزادسازی قیمت‌ها؟ موضع اخیر البرادعی؟ توافق اتمی؟ بزرگراه تهران ـ چالوس؟
‌‌
‌‌حالا آقای عالی و گزارشگر هردو بازنشسته شده‌اند، اما هفته‌ای یکی‌دو بار در خیابان انقلاب روی نیمکتی کنار هم می‌نشینند و گپ می‌زنند. حالا که خبری از دوربین و میکروفون نیست، و دیگر لازم نیست لبخندهای تصنعی بزنند، فرصتی دست داده تا با هم تبادل اندوه و رؤیا بکنند. آقای عالی سال‌هاست در فکر تأسیس یک انتشارات بزرگ است و می‌خواهد کار را با کتاب قلعه‌ی حیوانات شروع کند، و گزارشگر هم می‌خواهد خاطراتش را بنویسد، و آقای عالی قول داده این کتاب را منتشر کند، با کاغذ اعلا، جلد ضخیم، و عکس آتلیه‌ای گزارشگر را هم در صفحه‌ی چهارم درج کند، و روی جلد هم با خط نستعلیق شکسته بنویسد: ناگفته‌ها، با میکروفون خاموش، یا یک چنین چیزهایی.

https://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

26 Feb, 08:48


جاروبرقیْ جنّی شد و به‌جای آنکه بمکد می‌دمید. جاروجنّی را اگر رو به صفحات گشوده‌ی کتاب می‌گرفتی، چنان کلمه‌ها را در هوا می‌پراکند انگار بال داشته باشند: خوش به حال کلمات مرکب که سنگین‌تر بودند و می‌توانستند خودشان را در فضا کمی مهار کنند و بی‌محابا سقوط نکنند. جاروجنّی را می‌شد جای سشوار استفاده کرد، هرچند هوای پرغباری می‌دمید و موها را گردآلود می‌کرد. اگر دسرٍ شیر و کره را می‌خواستی کاری کنی تا رویه‌اش ببندد و کمی تُرد بشود و با لایه‌ی زیرینش تنافر خوشمزه‌ای ایجاد کند، می‌توانستی بر سطح آن دسر جاروجنّی بگیری، یا به‌تعبیر دیگر، مسامحتاً، بر آن جاروبرقی بکشی. شاید حتی طعم غبار مزه‌ی خاص‌تری به دسر می‌بخشید. جاروجنّی به‌درد بازی کودکان هم می‌خورد تا به این ترتیب با مفهوم دَمش آشنا شوند، چون کودکان مفهوم مکیدن را خوب می‌شناسند. می‌توانستی لوله‌ی دمنده‌ی جاروجنّی را رو به لوله‌ی مکنده‌ی جاروبرقی بگیری و در باب این رابطه‌ی پیچیده تعمق کنی (کار جهان مکیدن است یا دمیدن یا «دکیدن»؟). می‌توانستی لوله‌ی آن را رو به انسان‌های بی‌مزه و ملال‌آور بگیری به این امید که پراکنده شوند، آن‌ها که جاروبرقی نتوانسته جارویشان کند. می‌توانی همین‌طور به جاروی جنّی فکر کنی که اگر می‌دمد به‌جای آنکه بدمد، دور نیست که بشود با آن گلوله‌باران کرد، عطر خوشی را با آن در همه‌جا پراکند، با آن تصاویری ضبط کرد که با دوربین‌های معمولی نمی‌توان برداشت، یا حتی با آن جنی را در بدنی دمید که سال‌هاست منتظر است جن در او حلول کند، اما دریغ که به جاروی مکنده امید بسته بوده است.ـ

http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

11 Jan, 18:56


خواسته بودم داستان کوتاهی بنویسم به‌اسم «مردی با آلتِ ضامن‌دار»، و در آن شرح دهم که چگونه آلتِ این مرد به ضامنی مجهز می‌شود، یا در نتیجه‌ی تکامل صاحب آن ضامن می‌گردد، و به این ترتیب کافی است در هر لحظه که اراده می‌کند ضامن را رها سازد و آماده‌ی تجاوز، تعرض یا هر نوع اقدام ایذایی از این دست بشود. نتوانسته‌ام شکل آن ضامن را بسازم، و گاهی چیزی شبیه به ضامنِ چاقو به ذهنم می‌رسد. اگر به‌جای ضامن هم «دکمه» بگذاریم، که با فشار دادنش آلتْ مسلح می‌شود، تن داده‌ایم به تخیلی کلیشه‌ای، یا شاید هم کارتونی. به ضامنی گوشتی با روکشِ پوستِ بشر هم فکر کردم، چیزی شبیه به یک خال حجیم، یا زائده‌ای که در نگاه اول ماکتی از خود آلت باشد، اهرُمکی که با آزاد کردنش آلتْ تیغ بکشد. اما ایراد چنین نسوجی آن است که آن صدای تیز و قاطع و متجاوزانه‌ای را که هنگام آزاد کردن شیئی به‌اسم ضامن به گوش می‌رسد ــ و من نیز در داستانم مصرانه خواستار آنم ــ تولید نمی‌کنند. در واقع، اگر هم صدایی از چنین ضامن عضلانی‌ای برخاسته شود، صدایی است که در عمل خفه شده است و، فی‌المثل، در اتاقی خلوت و سرد که قرار است ضدقهرمان در آن مرتکب یکی از تجاوزاتش شود چندان طنین نمی‌یابد. این‌طور بود که گفتم شاید فکر کردن به صدای ضامن تصویر خود آن را به ذهنم متبادر کند. اما ظاهراً مشکل دوچندان پیچیده شد، چون جز صداهای همیشگی که هرکس ممکن است آن‌ها را بشنود چیزی در گوشم شنیده نشد. اندکی شیفته‌ی صدایی شدم که احتمالاً از سایش دو چاقوی دندانه‌دارِ نان‌بُری بر هم برمی‌خیزد، انگار بخواهند چاقوها را به این شکل تیز کنند. اما این صدا هم بارها شنیده شده، یا من این‌طور تصور می‌کنم. اما نویسنده تا زمانی که در مورد شکل، یا دست‌کم صدایِ، آن ضامن به ابتکاری نرسیده، حماقت می‌کند چنانچه دست به قلم ببرد. حماقت بزرگ‌تر وقتی است که، به‌جای نوشتن یا ننوشتن آن داستان، درباره‌اش در ملأعام حرف بزند و مشت خود را نزد خوانندگان باز کند. اما نمی‌شود خرده گرفت به چنین نویسنده‌ای، که میل دارد پس از مدت‌ها متنی بنویسد تا وجود خود را پیش خودش کمی اعاده کند، و دست‌کم متنی تولید کرده که در آن واژه‌ها و عباراتی در کنار هم قرار گرفته‌اند که پیش از این کمتر با هم آمده‌اند، یا نویسنده چنین توهم می‌کند. شما داستان او را بخوانید، حتی اگر در آن هیچ توصیفی از مکانیسم و صدای آن آلتِ ضامن‌دار به دست داده نشده باشد.ــ

http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

01 Jan, 16:20


Channel photo updated

خلل‌فرج

07 Jul, 19:04


حالا دیگر سال‌هاست حجره‌ی بورخس‌خان خالی مانده، حجره‌ای که لابد اندازه‌ی یکی از دخمه‌های نمور کتابخانه‌ی بابِل هم نیست. فروشنده‌های بازار نایاب‌فروشی اولین بار به او گفتند بورخس‌خان، هرچند معلوم نشد منظورشان بورخس‌خان بود یا بورخس‌خوان ـــ شفاهاً چنین لقبی داده بودند. موی ابریشمیِ سفیدش را مرتباً شانه می‌کرد، کت‌و‌شلوار پوسیده‌اش را همیشه می‌پوشید، و کراواتِ کهنه‌اش را هیچ یادش نمی‌رفت که ببندد. عطرش را هم فراموش نمی‌کرد که از آن شیشه‌ی خالی‌اش به زیر گلو بیفشاند. دیگر یاد گرفته بود وقتی با تو حرف می‌زند، به خلئی نگاه کند که کورها به آن نگاه می‌کنند. عادتش بود کتاب‌های مشتری را با طمأنینه و مفصلاً بپیچد لای کاغذ ضخیم و با نخ کلفت گره بزند. کتاب‌ها و مجله‌هایی می‌فروخت که همه‌ی نایاب‌فروش‌ها می‌فروشند: دوره‌های زن روز، کتاب‌هایی با فرمان شاهنشاهی و... این اواخر کاری نداشت ـــ و حتی مشتری هم نداشت ـــ جز آنکه در غیابِ همه‌چیز به خلأ خیره شود و منتظر بماند. فروشنده‌های شوخ بازار روزی خواستند بورخس‌خان را شاد کنند: اگر می‌توانستند برایش یک ببر می‌خریدند، اما راضی به دشنه‌ی پاکت‌بازکن شدند. دشنه‌ی چندان تیزی نبود، می‌توانست پاکت ساده‌ای را تروتمیز باز کند، یا جوجه‌ای را زجرکش کند. اما معلوم بود چیز مرغوبی نیست، اسباب‌بازیِ اسباب‌بازی‌هایی است که از روی دشنه‌های مرغوب می‌سازند. آدم سختگیر معتقد بود جنسش از پلاستیک فشرده است، آدم منصف حرف از نوعی فلز سبک می‌زد. هرچه بود، روزی که دشنه را به بورخس‌خان تقدیم کردند، گفتند این دشنه‌ای است که دست هرکسی بیفتد آدم می‌کشد. بورخس‌خان به این شوخیِ ادبی خندید و، برای اینکه چنین نشان دهد قدر این هدیه‌ی ارزان‌قیمت همکاران را می‌داند، فوراً پاکتی را با آن باز کرد و تشویق شد. اما روزی شاگرد یکی از حجره‌ها داشت از کنار حجره‌ی بورخس‌خان، با تابلوی «کتابخانه‌ی ملل»، می‌گذشت که دید او روی صندلی‌اش سرش رو به عقب رفته و دهانش باز مانده و دشنه‌ای پلاستیکی ـ فلزی را با انگشتان نحیفش سفت‌و‌سخت چسبیده. شاگرد درجا فهمید کار بورخس‌خان به آخر رسیده، اما اثری از خونِ او در جایی پیدا نکرد. از آن‌روز تا امروز حجره‌ی بورخس‌خان، کتابخانه‌ی مللش، با کتاب‌هایش و میز چوبی‌اش و دشنه‌ای بر آن میز، و خلئی که نمی‌شود چشم از آن برداشت، پاک خالیِ خالی مانده است.ــ

http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

09 Jun, 20:13


پلک‌هایش که خشکیدند و بعد پوسیدند و ترک برداشتند و ترک‌ها درزشان کم‌کم گشادتر شد، وقتی پلک‌هایش را می‌بست چیزها و نور را رج‌به‌رج می‌دید، مخطط، ردیف‌های متوازی و متقاطع، از لای درزهای نازک. وقتی در جای تاریک حاضر می‌شد، حافظه‌ی چشمانش هاله‌ی کبود همه‌چیز را هم همین‌طور مخطط به یاد می‌آورد. می‌توانست چشمانش را، هنگام خواندن، ببندد و چشمانش را هنگام خوابیدن باز نگه دارد. صبح با نوری کرکره‌وار از خواب بیدارش می‌کرد؛ تاریکی شب پله‌پله از راه می‌رسید. سطرهای سفید کتاب دیگر سیاه بود، پاره‌ای از کلمات سانسورِ سیاه می‌شدند، شعر کهن تقطیعِ نو می‌یافت. در رستوران آدم‌ها را طبقه‌بندی می‌کرد، سر کسی را که می‌دید بر تن کسی که سرش را نمی‌دید می‌گذاشت. اگر با چشمانِ بازِ بسته‌اش غذا می‌خورد، پاره‌ای از سبزیجات بشقابش را هم نمی‌دید که به آن‌ها چنگال بزند. عاقبت، درست مثل هر انسان دیگری که پلک‌هایش چنین باشد، به نوشتن روی آورد تا حکایتِ بینایی مدرج (یا کوری مدرج) خود را بنویسد، البته اگر پلک‌هایش پاک فرو نمی‌ریخت و مثل زغال سوخته خاکه نمی‌شد.ـــ

http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

01 Jun, 19:44


برق چنان رفت که برای باز آمدنش گویی باید آن را از نو اختراع می‌کردند. اما تلویزیون تسلیم این رفتن و باز آمدن نشد. می‌کوشید در آن ظلمات خودی نشان دهد و تصاویر دریافتی را مثل همیشه شفاف و روشن بر صفحه‌اش بگستراند، اما بینندگان جز شیشه‌ای خاموش که فقط کمتر از اطراف ظلمانی بود ندیدند. اما تقلای تلویزیون اندکی بعد نتیجه بخشید، و وهمی از بازیگر درگذشته‌ای که سال‌ها پیش واپسین فیلمش برای آخرین بار پخش شده بود بر شیشه قدری کبود شد، و بعد جای خود را به دندان‌های کم‌و‌بیش رخشنده‌ای داد که بیننده می‌توانست حدس بزند از آن دیکتاتوری است که سال‌ها پیش تصاویر مستقیم سقوطش را همه در تلویزیون‌ها دیده بودند. دندان‌ها حل شدند، انگار بوی تیزاب به آن‌ها خورده باشد، و بعد تلویزیون از جانش مایه گذاشت تا چند قدمی را که انسان بر ماه برداشته بر صفحه‌ی خود گزارش کند، اما ماهی را که بینندگان غفلتاً بر صفحه دیدند به حساب مرحمت شب چهاردهم گذاشتند. چنین بود که تلویزیون یورشی برد تا دست‌کم فوتبال کهنه‌ای را پخش کند از زمانی‌که همه‌چیز سیاه‌و‌سفید بود، تا ناچار نباشد فکر رنگ‌ها را هم بکند، اما توپ سفیدی که بی‌هدف بر صفحه می‌غلتید دست‌کمی از ماهی که پیش‌تر گفتیم نداشت. تا صدای وزوز مگسی بلند شد، تلویزیون خواست ترفندی بزند و طوری وانمود کند انگار مگس سیاه بر صفحه‌ی نیمه‌تاریک است که دارد پخش می‌شود، اما تاریکی مگس و وزوزهایش را قورت داد و دستگاه را منکوب گذاشت. تلویزیون زودتر از انتظار تسلیم شد، و صدای خش‌خشی که می‌شد به‌پای ندبه‌‌ی او گذاشت البته که حاصل بی‌طاقتی گربه‌ی سیاهی بود که حالا معلوم می‌شد تک‌چشمش چه رخشان است. اما کمی بعد برق بود که دفعتاً اختراع شد و تلویزیون را دوباره به نگهبانی بینندگان گماشت.ــ

http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

06 Apr, 19:04


آقای «پرویز پُرجُربزه‌ی اصفهان» در سال هفتادویک، در سی‌و‌پنج‌سالگی، از زاینده‌رودِ کم‌و‌بیش پرآب و از زن و تنها بچه‌اش دل کند و با پیکان استیشنش آمد تهران و اتاقی سی‌متری در طبقه‌ی چهارم ساختمانی رو به میدان هفت‌حوض نارمک خرید و مجدانه مشغول نوشتن شد. کاغذ پشت کاغذ سیاه کرد و برد پیش ناشران جاسنگین، اما یا جوابش را ندادند یا کاغذهایش را گم کردند. اما او هیچ ناامید نشد. منظره‌ی دلباز هفت تا حوضِ میدان در او تأثیر می‌بخشید و امیدوارش می‌کرد روزی آثار معظمش منتشر خواهند شد. در نُه‌ماهی که سه‌گانه‌ی مردم‌پسندِ «علف‌های هرز» را می‌نوشت، جز ساندویچ سالاد ژامبونِ اغذیه‌ی گلبرگ را نخورد. از آن سه‌گانه، جلد اولش به‌نام آقاعباس در مهر ۷۳ درآمد و دو جلد بعدی یعنی جعفرآقا و حشمت هم در تابستان ۷۴ منتشر شدند. پولی دست آقای پرجربزه را نگرفت، چون تمام حقوق انتشار سه‌گانه را فروخته بود و دیگر نمی‌توانست مثل نویسنده‌های درصدی سر هم چاپ مدعی بشود. اما این سه‌گانه مثل توپ در بین کتابخوان‌های متفنن صدا کرد: ابتکاری که آقای پرجربزه زده بود این بود که این‌بار، به‌جای پرداختن به سوژه‌های یک مثلث عشقی، درباره‌ی پدران آن سوژه‌ها نوشته بود، یعنی همان آقاعباس و جعفرآقا و حشمت. این سه مرد زالوصفت ــ این علف‌های هرز ــ در کل این سه‌گانه کاری نمی‌کردند جز آنکه عشق و عاطفه‌ی فرزندان خود را پای پول و جیفه‌ی دنیا قربانی کنند. این کتاب‌ها چنان گرفت که کارگردانی از رویشان سریال ساخت، اما به خودش زحمت نداد از ناشر و نویسنده اجازه بگیرد، هرچند اگر اجازه هم می‌گرفت پولی گیر آقای پرجربزه نمی‌آمد. به این ترتیب، آقای پرجربزه با حقوق ماهیانه به استخدام ناشر درآمد تا همین‌طور پشت سر هم رمان بنویسد. ناشر کاغذ و قلم مجانی آقای پرجربزه را هم تأمین می‌کرد. اما کار نویسنده‌ی اصفهان، که با رؤیای تبدیل شدن به حسینقلی مستعان و ارونقی کرمانی به تهران آمده بود، مثل ماجرای هر داستانکی از این دست طبعاً به خفت‌و‌خواری کشید. ناشر همان مبلغ اندک ماهیانه را هم به‌بهانه‌هایی نپرداخت و بعد که دید کتاب‌های او دیگر خواهان ندارند عذرش را خواست. آقای پرجربزه چیزی برایش نماند جز قاب پنجره‌ی شیشه‌شکسته رو به میدان هفت‌حوض که دکور آن را پاک عوض کرده بودند و کاغذهای ساندویچ سالاد ژامبون، یادگار زمانی که اغذیه‌فروشی گلبرگ هنوز به‌دستور اداره‌ی بهداشت از فروش غذاهای مایونزدار منع نشده بود.ــ

http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

17 Feb, 20:46


‌‌
هربار که اجاره‌نشین‌های مهرجویی را می‌بینم، یادم می‌رود که در سوپرگوشتِ عباس‌آقا پستویی نیست که در آن نویسنده‌ای مشغول نوشتن باشد. نمی‌دانم این صحنه را در چندمین باری که اجاره‌نشین‌ها را تماشا کرده‌ام دیده‌ام، یا اصلاً دیده‌ام؟ کسی به مادر عباس‌آقا رو می‌اندازد تا او لطف کند و با پسرش حرف بزند تا اتاقی آن پشت که مصداق آشغالدانی است برسد به این نویسنده تا شاید بتواند دور از هیاهوی خانه چند خط رمان بنویسد. آن پستو به نویسنده می‌رسد، و او هر روز با نظم آهنینش سر ساعت هشت صبح در دفترش حاضر می‌شود تا رمان بنویسد. گاهی عباس‌آقا ناغافل وارد اتاق می‌شود، چون خیال می‌کند نویسنده دارد چیزی می‌کشد. گاهی هم شاگرد مغازه‌اش را می‌فرستد برود بی‌خودی لگنی از توی پستو بیاورد یا لگنی به پستو ببرد. یکی از کارگرها هم عادتش است وقتی دارد سیب‌زمینی‌های پخته را برای سالاد الویه لگدکوب می‌کند آواز دشتی بخواند. این‌ها نویسنده را کلافه کرده. نمی‌تواند بنویسد. صدای ساطوری کردن اذیتش نمی‌کند، اما صدای لزج ورز دادن گوشت چرخ‌شده او را به تهوع می‌اندازد. دوستان روشنفکر نویسنده گاهی در پستوی او چای می‌خورند، اما بوی میگو و پیاز رندیده فراری‌شان می‌دهد. نویسنده پشت‌به‌پشت سیگار می‌کشد تا شاید آن مکان را ضدعفونی کرده باشد. آخرسر هم وقتی برای بار آخر وارد پستویش می‌شود، می‌بیند یک ماهی قزل‌آلای خال‌سرخ نیمه‌جان درست روی میزتحریرش، روی ورق‌های رمانش، رها کرده‌اند، طوری‌که انگار ماهی منتظر است مراسم تشییعش را به جا بیاورند. نویسنده در را می‌کوبد و رمان و سوپرگوشت را برای همیشه ترک می‌کند، و متلک عباس‌آقا را پشت سرش نمی‌شنود. وقتی شنیدم نسخه‌ای از اجاره‌نشین‌ها آمده که چند دقیقه طولانی‌تر است از چیزی که همه‌ی این‌سال‌ها دیده‌ایم، گفتم حتماً این داستانک را در آن می‌بینم. اما این‌بار هم خبری نشد. باید منتظر بمانم شاید روزی نسخه‌ی کامل این فیلم هم به بازار بیاید.
‌‌
http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

03 Jan, 17:53


زنی که داشت در آینه‌ی توالت رستوران به لایه‌های لبش می‌افزود چون چند لایه از آن بر لب لیوان رفته بود و چند لایه از آن بر ته‌سیگارها ماسیده بود و چند لایه از آن لبی دیگر را ضخیم کرده بود خیال کرد الآن که دارد به آینه نگاه می‌کند این وضعیت را در خواب هم دیده‌ است، و به این مناسبت، و بی‌آنکه بتواند دلیلی اقامه کند، به این نتیجه‌ی هولناک رسید که در‌حال‌حاضر وضعیتش چیزی جز این نیست که دارد در کابوس یک نفر دیگر، که نمی‌داند کیست، نقش مهمی ایفا می‌کند و چه خوب است کاری کند کابوس آن نفر چنان به‌یادماندنی شود که از ترس یخ کند. اما همچنان‌که لایه بر لایه می‌افزود، خیال کرد اگر دست به کار خونینی بزند، ممکن است طرف بر اثر هیجان از خواب بپرد و نقش زن باطل شود، بی‌آنکه توانسته باشد رخی نشان دهد. و حتی ترسید نکند، با بیدار شدن طرف، برای همیشه دود شود و به هوا رود و دیگر در هیچ کابوسی نقشی به او نسپارند. به این ترتیب، کاری نداشت بکند جز همان کاری که مشغولش بود، اما تصمیم گرفت طوری نقش بازی کند انگار حجم خمیری رژ که آرام‌آرام دارد لیسانده می‌شود از دل آن کم‌کم و با حرکتی بطیء تیغ نه‌چندان تیز ظاهر می‌گردد و زن در ابتدا وانمود می‌کند از تیغ بی‌خبر است تا اینکه تیغ به نقطه‌ی شدیداً تیزش می‌رسد و زن یک لبش را با همه‌ی لایه‌هایش برای همیشه از دست می‌دهد، و این‌طور القا می‌کند که این لب‌بریدگی چنان عمیق است که خون بر آینه نقش می‌اندازد. زن نقشش را به‌خوبی ایفا کرد و طوری بر آینه نقش انداخت که پاک‌شدنی نبود. با رضایت‌خاطری که به‌ندرت نصیب انسان می‌شود، به‌سوی سالن رستوران رفت به این امید که آن خواب‌بین را شیفته‌ی این کابوس کرده باشد. اما دریغ و افسوس که او در خواب مردی هنرش را به کار گرفته بود که هرگز کابوس نمی‌دید، نه کابوس می‌دید نه رؤیا می‌دانست که چیست.ــ

http://telegram.me/kholalforaj

خلل‌فرج

17 Dec, 17:26


اما هرکدام مراتبی دارند: دورهمی، محفل، ضیافت، مهمانی، بزم، سورچرانی. در یکی از مراتب، در دورهمی، یک نفر موظف است چای دم کند و در فنجان‌ها بیاورد و آتش غیبت را تیزتر کند، مبادا حوصله‌ی کسی سر برود و هوس مهمانی یا ضیافت کند. مسئولیت پر کردن قنددان هم با اوست. همان‌شخص موظف است در محفل چای دم کند و در لیوان‌های کاغذی بیاورد و هرجا بحث به‌سوی مطالب پیش‌پاافتاده غلتید باز آن را به‌سوی مطالب مفخم هدایت کند. در مرتبه‌ی دیگر، شخص مذکور در ضیافت موظف است دم‌دست باشد، چون حتماً پیرمردی دچار نفخ می‌شود و کسی باید در لیوانش قطره‌ی زیره بچکاند و کسی دیگر مایل است ضیافت را زودتر ترک کند و ناچار کسی باید برایش آژانس خبر کند. اما در مهمانی مسئولیت اطمینان یافتن از حال مساعد مهمانان با اوست، و همین‌طور خالی نبودن گیلاس‌ها. اگر پاشنه‌ی بلند خانم زیبایی بشکند، اوست که باید میخ و چکش حاضر کند. اوست که باید خودش را سپر بلای صفحه‌ی تلویزیونی بکند که کسی از سر سیاه‌مستی مایل است با کیک درسته‌ای آن را هدف قرار دهد. نیز اوست که باید نقش مبصر را ایفا کند و اطمینان حاصل نماید که مردی به زن شوهرداری نزدیک نمی‌شود یا کسی در مکانی غیر از بالکن سیگار نمی‌کشد. شخص نامبرده در بزم‌ها مسئول نگه داشتن وافوری است که مهمان فرتوت دستش قوت ندارد آن را سرپا نگه دارد، و گاهی افتخار نزدیک کردن زغال افروخته به وافور مهمان هم با اوست، به‌شرط آنکه درک درستی داشته باشد از اهمیت این عمل. البته لازم می‌آید مهمانانی را سر کول بگیرد و تا ماشین آژانس حمل‌شان کند، چون در ساعات اولیه‌ی صبح روز بعد نایی برای کسی نمانده. اما آنچه مورد علاقه‌ی اوست ادای وظیفه در سورچرانی‌ست: باید حساب شلاق‌ها و زنجیرها و سیخ‌ها و ادوات دیگر را داشته باشد. قلاده‌ی سگ‌ها دست اوست. استخر اگر به‌موقع آتش نگیرد او را بازخواست می‌کنند. اگر غذاها به‌اندازه‌ی کافی متنوع و نفاخ نباشند او را ملامت می‌کنند. انتخاب موسیقی‌های ملایم و مطبوع مناسب فضای چمن‌کاری‌شده و هوای بهاری با اوست و نباید از موسیقی‌های بزن‌بکوب که باب دندان جوان‌های امروزی‌ست چیزی انتخاب کند. ماشه‌ها را باید پر کند. باید تدارک یخچالی را ببیند که بشود تعداد کافی در آن جا داد. مسئولیت سرو شام اول، شام دوم و شام‌های دیگر با اوست، به‌جز شام آخر، که مقرر کرده‌اند برای شام آخر هرکس هنوز گرسنه مانده باشد خودش برود توی یخچال مخصوص و چیزی برای خوردن پیدا کند. در نهایت، می‌بایست همیشه وقار و ادبش را حفظ کند. در آخر سورچرانی، البته اگر سورچرانی به آخر برسد، میزبان به او خسته نباشید می‌گوید و برایش چای تازه‌دم می‌ریزد، گاهی در فنجان گاهی در لیوان، فرقی نمی‌کند.ـــ

http://telegram.me/kholalforaj