بارو @baruwiki Channel on Telegram

بارو

@baruwiki


֎ «بارو» گاهنامه‌ای‌ست که آنلاین منتشر می‌شود. در سایت «بارو» بخش‌های دیگری ازجمله شعر ترجمه، باروی داستان، بی‌ستون و روزن قرار دارد.

֎ وب‌سایت بارو:

www.baru.ir

֎ اینستاگرام:

instagram.com/baru.ir

֎ تلگرام:

@Baruwiki

֎ ارسال اثر:

@Beditor

بارو (Persian)

بارو یک گاهنامه آنلاین است که با انتشارات آنلاین خود برای علاقمندان به ادبیات و هنر فراهم شده است. با مراجعه به سایت بارو، شما می‌توانید به بخش‌های مختلفی ازجمله شعر ترجمه، باروی داستان، بی‌ستون و روزن دسترسی داشته باشید. این گاهنامه با هدف ارتقای سطح فرهنگی جامعه و ترویج هنر و ادبیات فعالیت می‌کند. بنابراین، اگر به دنبال مطالب جذاب و خواندنی در زمینه هنر و ادبیات هستید، حتما این گاهنامه را بررسی کنید. بیشتر درباره بارو و اثرهایش می‌توانید از وب‌سایت www.baru.ir یا از پروفایل اینستاگرام آن به آدرس instagram.com/baru.ir بازدید کنید. همچنین، اگر خوشایند است اثرهای خود را نیز ارسال کنید، می‌توانید با ارسال به ویرایشگر آن از طریق تلگرام با آی‌دی @Beditor در گاهنامه بارو منتشر شود.

بارو

27 Jan, 07:31


زخمی به ضخامت استخوان ـــــــــــــــــــــــ
زهرا خانلو
ـــــــــــــــــ


اگر نقش ماده‌گرگی در حال زوزه کشیدن بر قسمت قدامی گردن تتو کنید و نقش نیم‌رخ خود را بدون چشم در قسمت خلفی گردن، در اولین مواجهه با غریبه‌ها در دلشان رعب می‌افکنید. اما اگر دنبال مهرۀ مار هستید و می‌خواهید هرکس به شما نگاه می‌کند در دل احساس محبت و نزدیکی کند باید نقش قنطورس را روی بازوی راست خود بزنید. اگر می‌خواهید فرشتۀ نگهبان داشته باشید نقش سگی را طوری روی شکم خود بزنید که پوزه‌اش مقارن ناف باشد. اگر می‌خواهید شجاعتتان زیاد شود نقش شیری را بر ساعد راست خود حک کنید. اگر دنبال ثروت هستید باید سر لاک‌پشتی را روی کتف چپ نزدیک مهره‌های ستون فقرات بزنید. برای دور کردن بدشانسی نقش عقابی را روی قسمت قدامی ران خود بزنید. اگر می‌خواهید بر دشمن غلبه کنید نقش عقربی را با دم برگشته روی ساق پای راست تتو کنید…

تغییر دلخواه او چه بود؟ رویین‌تنی. اما هرچه گشت حتی در زردترین سایت‌ها هم چیزی پیدا نکرد. چرا دیگر کسی نیاز به رویین‌تن بودن نمی‌کند؟ شاید این آرزو هم مثل جنگ‌های تن‌به‌تن به تاریخ پیوسته بود. دیگر کمتر کسی خودش را چنان در وضعیت جنگی بدوی حس می‌کرد که بخواهد از تنش در برابر تنی آنقدر نزدیک دفاع کند. گویی دیگر قرار نبود آدم‌ها در هیچ جنگی چشم به چشم هم بدوزند، پوست هم را مستقیم بدرند، استخوان همدیگر را بشکنند، یا به فرورفتن گلوله در بافت گوشت مثل فرورفتن کشتی‌شکسته‌ای در دریا نگاه کنند و منتظر خاموش شدن آخرین فریادها بمانند. جنگ همیشه با انسان زیسته و چه هم‌گامانه خود را با او تغییر داده است. رویین‌تنی دیگر با جادو به سلول‌های پوست نفوذ نمی‌کرد...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

26 Jan, 16:30


کسی بودن ــــــــــــــــــــــ

من هیچ‌کسم! تو کیستی؟
تو هم آیا ــ هیچ‌کس ــ هستی؟
پس ما جفت همیم!
به کسی نگو!
جار می‌زنند ــ می‌دانی!

کسی ــ بودن ــ چقدر ملال‌آور است!
چقدر بی‌پروا ــ همچون قورباغه‌ای ــ
نام کسی را ــ در تمام ژوئن ــ بر زبان می‌آورند
برای گندابی ستایش‌گر!

امیلی دیکنسون | مجتبی گلستانی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

26 Jan, 07:34


کمینه‌های ژابس ـــــــــــــــــــــــ
[از دفترِ کلمات رسم می‌کنند]
ترجمهٔ ناصر نبوی
ــــــــــــــــــــــــــ


شاعر تبعید و کتاب، ادمون ژابس (۱۹۹۱-۱۹۱۲) در مجموعه‌آثار خود نمونه‌های فراوانی از پاره‌پاره‌نویسی دارد. از مهم‌ترین اثرش کتاب پرسش‌ها گرفته تا کتاب شباهت‌ها و کتاب حواشی آفوریسم و پاره‌نوشت ــ در قرائت مدرنشان ــ نقش مهمی در شکل‌گیریِ سبک او ایفا کرده‌اند، سبکی که چهل‌تکه‌ای است از انواع ادبی و در چند دههٔ اخیر در فرانسه پیروان پرشماری یافته است، از کریستیان بوبنِ عامه‌پسند گرفته تا پاسکال کینیارِ نخبه‌گرا. این گونهٔ نوشتاری حتی به مجموعه‌اشعار او که با نام آستانه، شن منتشر شده و اشعار او در فاصلهٔ بیش از چهار دهه را دربرمی‌گیرد نیز تسری یافته، چنان که بخش‌هایی از این کتاب به آفوریسم‌ها و پاره‌نوشت‌های ژابس اختصاص یافته است. متنی که در ادامه خواهید خواند، برگردان منتخبی از این آفوریسم‌ها و پاره‌نوشت‌هاست که همگی از دفتر کلمات رسم می‌کنند (۱۹۵۱-۱۹۴۳) استخراج شده‌اند.


*

شب هزارپایی است غول‌پیکر که تلألؤ پنجه‌هایش را می‌بینیم. روز میشی است که دورادور بع‌بعش را می‌شنویم.

*

بر فراز باران آنجا که خورشید می‌میرد از تشنگی.

*

چشم سکوت را سوراخ می‌کند. گوش که سکوت است سوراخ شده با صوت، با حرکت.

*

در سکوت، همچون در خواب، زیستن، دوست داشتن، مردن بیرونِ جهان.

*

به خاطر تو، همه‌چیز اندازه و علتش را از دست داده است. چه‌چیز بزرگ است؟ چه‌چیز بزرگ‌تر است؟ همه‌چیز از درون می‌گسلد. هیچ‌چیز دیگر به گونه‌ای پایدار برقرار نمی‌شود.

*

کودکی، بلوغ، پیری خورشید. گمان می‌بری ناپدید شده؛ بر فراز نگاه، کورکننده، جاده‌اش را از سر می‌گیرد به مقصدِ خواب.

*

سیمایی که خود را در شیشه می‌بیند، سیمای پیشین را نمی‌زداید.

*

هستند موجوداتی که در طول زندگی‌شان لکهٔ جوهری در انتهای جمله‌ای ناتمام مانده‌اند.

...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

25 Jan, 16:32


روان‌شناسی عامه‌پسند در یک نگاه ـــــــــــــــــــــــــــــ
میثم همدمی
ـــــــــــــــــــــ

احتمالاً تاکنون به پست‌های روان‌شناسان اینستاگرامی برخورده‌اید و چه‌بسا خودتان هم مطالب برخی از این افراد را دنبال کرده باشید. ازآنجاکه پدیدۀ روان‌شناسی اینستاگرامی تا مدت‌ها از دغدغه‌های من بود، بر آن شدم تا در قالب رساله‌ام به بررسی آن بنشینم و مختصات کلی‌اش را شناسایی کنم. در ادامه می‌کوشم تا برخی از مهم‌ترین یافته‌هایم را با شما به اشتراک بگذارم.

آغاز: وقتی گزاره‌های روان‌شناسی در اینستاگرام یا هر قالب دیگری با عموم مردم به اشتراک گذاشته می‌شوند، با پدیده‌ای ذیل عنوان روان‌شناسی عامه‌پسند طرف هستیم ــ این گزاره‌ها می‌توانند منطقی و علمی یا غلط و ساختگی باشند ــ ازاین‌رو روان‌شناسی عامه‌پسند لزوماً پدیده‌ای منفی نیست.

بعد: من از آغاز اسفند ۱۴۰۰ تا پایان شهریور ۱۴۰۲، بیش از پنج‌هزار پست و استوری منتشرشده از سوی روان‌شناسان اینستاگرامی را بررسی کردم و ادعاهای طرح‌شدۀ اینان را از پسِ سه دریچه، مورد ارزیابی قراردادم:

(۱) همسویی‌ با شواهد علمی، (۲) وجود مغالطات و سوگیری‌های شناختی، و (۳) مدنظرقراردهی استانداردهای منطقی.

همۀ افراد بررسی‌شده، صرف‌نظر از رشتۀ تحصیلی‌ و برخورداری‌شان از پروانۀ کار، مطالبی را منتشر می‌کردند که در چارچوب گزاره‌های روان‌شناختی می‌گنجیدند؛ به عبارتی مهم نبود که آنان صراحتاً خود را روان‌شناس می‌خوانند یا نه، مهم این بود که ادعاهایشان در حوزۀ روان‌شناسی جای می‌گرفت: مهم رسمشان بود، نه اسمشان.

اکنون: یافته‌های این بررسی مفصل‌اند، پس می‌کوشم عجالتاً در اینجا به یکی از یافته‌های اصلی بپردازم: طی این مطالعه آشکار شد که برخورداری از مدرک «دکتری روان‌شناسی» و داشتن «شمارۀ نظام روان‌شناسی» معیارهای اعتبار و پیش‌بینی‌کنندۀ رویکرد علمی روان‌شناسان اینستاگرامی نیستند. ضمناً روان‌شناسی اینستاگرامی، پدیده‌ای یکدست نیست و نمی‌توان آن را به‌کلی منفی قلمداد کرد. می‌توان با بررسی ادعاهای روان‌شناسان/ مدعیان روان‌شناسی اینستاگرامی، شش تیپ متفاوت را در آنان شناسایی کرد:

(۱) شواهدمحور؛ (۲) عقل سلیم؛ (۳) شبه‌علمی نهان؛ (۴) شبه‌علمی آشکار؛ (۵) زرد؛ و (۶) آمیخته...

◄ [کلیک کنید: مشاهدهٔ شش تیپ روانشناسان اینستاگرامی و مثال‌هایی از هر تیپ]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

25 Jan, 07:29


کاسهٔ زائر (موراندی) ـــــــــــــــــ
فیلیپ ژاکوته ـــــــــــــــــــــ
ــــــ ترجمهٔ ناصر نبوی
ــــــــــــــــــــــــــ


جورجو موراندی (۱۹۶۴-۱۸۹۰) نقاش و طراح ایتالیایی از رازآمیزترین چهره‌های هنر مدرن است، هم در زندگی و هم در آثار. رازآمیز بودن زندگیِ او بیش از هر چیز در انزوایی ریشه دارد که عمده‌ی فعالیتش را منحصر کرد به آفرینش‌گری درون آتلیه از سویی و آموزش طراحی به دانش‌آموزان مدارس و دانشجویان آکادمیِ هنرهای زیبای بولونیا از سوی دیگر. رازآمیز بودن آثار او اما خصلتی غریب‌تر دارد. گرچه طبیعت بی‌جان‌های موراندی را دنباله‌ی کوشش‌های پل سزان در رسیدن به فرم‌ ناب دانسته‌اند، نزد او ثمره‌ی این تلاش رنگ‌وبویی دیگر گرفته. پرده‌ای از رمز و راز نقاشی‌های او را پوشانده که در قالب این سؤال ذهن مخاطب را درگیر می‌کند: «چرا این همه کاسه و کوزه و جعبه و تنگ و بطری؟» به واقع، موراندی سالیان سال جز همین چند قلم ــ که اشیای ابدیِ آتلیه‌اش بودند ــ چیز دیگری نکشید؛ انگار اساساً چیز دیگری وجود نداشت و این اشیای ساده بنا بود کل هستی را در خود به نمایش بگذارند.

فیلیپ ژاکوته (متولد ۱۹۲۵) شاعر سوئیسی از جمله‌ شاعرانی است که جادوی هنر موراندی مسحورشان کرده [۱] به طلسمی چنان نیرومند که گرچه به خلاف‌آمد عادت ادیبان فرانسوی‌زبان زمانی با خود عهد کرده بود درباره‌ی هیچ نقاش و هیچ نقاشی‌ای ننویسد، عاقبت در برابر وسوسه‌ی رمزگشایی از این آثار و این زندگی نتوانست مقاومت کند، عهد خود را شکست و دست به قلم برد تا حاصل جستاری بشود به نام «کاسهٔ زائر (موراندی)».

متن پیش رو ــ که برگردان فارسیِ پاره‌های نخست همین جستار است ــ می‌تواند برای علاقمندان به نوشتن درباره‌ی نقاشی و نقاشان نمونه‌ای باشد از مواجهه‌ی خلاقانه با اثر هنری و زندگیِ هنرمند، مواجهه‌ای سرشار از پرسشگری و ژرف‌بینی و باریک‌اندیشی. این متن، گذشته از این که نمونه‌ای است تمام‌عیار از اکفراسیس، به سبب ساختار پاره‌پاره‌اش نیز درخور توجه است، ساختاری که به نوشته ظاهری مردد و فروتن بخشیده و به نویسنده شکل و شمایل یک زائر، زائری در‌به‌در و کاسه‌به‌دست…



در برابر آثار این نقاش که در پاره‌هایی تک‌افتاده دیده‌ام و بلکه در برابر شماری مجموعه‌ها: خلجانی و سپس حیرتی پیرامون خود این خلجان، خلجانی و حیرتی بس قریب به آنچه در عالم طبیعت یک باغ، یک مرغزار و یک دامنه‌ قادر بودند در من برانگیزند، که از سکوی آنها بیش و کم به ‌جد کوشیده‌ام واژه‌هایی بیابم تا خود را در آنها بازیابم. زیرا در این و آن دیدار، ساده‌دلانه به معمایی بر‌می‌خوردم: چرا و چگونه این دیدارها تا این حد تکان‌دهنده‌اند؟

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

24 Jan, 16:33


یکدیگر را می‌شناسیم ــــــــــــــــــــــ

روزی روی زمین
دیدمت
من یک طرف زمین راه می‌رفتم
و تو یک طرف دیگرش.
می‌توانم بگویم چگونه بودی.
آه، شبیه همه‌ی زن‌های دیگر بودی.
ببین، هنوز صورتت را
به خاطر دارم.

عصبی شدم
و از صمیم دل چیزهایی به تو گفتم
اما صدایم را نمی‌شنیدی.
میان ما اتومبیل‌ها می‌رفتند و می‌آمدند
و آب‌ها بود و کوه‌ها
و همه‌ی زمین.
به چشم‌هایم نگاه کردی
اما چه می‌دانستی؟
در نیم‌کره‌ی من
شب شده بود.
دستت را بالا بردی: ابری را نوازش کردی
دست انداختم روی شانه‌ی یک برگ.

مارین سورسکو | سینا کمال‌آبادی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

24 Jan, 07:31


رمون آرون ـــــــــــــــــــــــــــــ
[افکار، آثار، و روزگارش]
عبدالوهاب احمدی
ــــــــــــــــــــ

بی‌گمان رمون آرون یکی از برجسته‌ترین روشنفکران و اندیشمندان سدهٔ بیستم فرانسه به شمار می‌آید. او که در سال ۱۹۰۵ زاده شد و در سال ۱۹۸۳ درگذشت دو جنگ جهانی، پیدایش و بالش رژیم‌های توتالیتر و جنبش‌های استعمارستیز و استعمارزدایی، جهان دوقطبی و جنگ سرد و… را به چشم دید و در برابر بیشتر این رویدادها با واقع‌بینی و احساس مسئولیت واکنش‌هایی به‌جا و گاه دلاورانه نشان داد. آرون که از شمّی تیز در پیش‌بینی روند رخدادها برخوردار بود اغلب خلاف جریان‌های چیرهٔ زمانه می‌پویید...

او همچون روشنفکر و اندیشمندی لیبرال در ژرفابخشی به تئوری‌ها و ایده‌ها در این زمینه‌ها کوشید. همچنین در شناسایی و توجه به ارزش توکویل در پهنهٔ جامعه‌شناسی و سیاست نقش بسزایی داشت.

آرون افزون بر این، تئوریسین روابط بین‌المللی نیز به شمار می‌آید. او در این زمینه از کلوتزویتز و ماکس وبر تأثیر بسیار پذیرفت. از دید او روابط بین‌المللی دارای ویژگی‌های خود است و از سیاست داخلی دولت‌ها متمایز است. درحالی‌که به‌گفتهٔ وبر دولت انحصار دست‌یازی به زور و خشونت قانونی را داراست، نبود رکنی برخوردار از انحصار خشونت قانونی، شناسهٔ جامعهٔ بین‌المللی است. هر دولتی بنا به یک یا دو یا سه دلیل زیر به جنگ دست می‌یازد: قدرت، امنیت، و افتخار...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

23 Jan, 16:30


دویدن و نرسیدن ـــــــــــــــــــــــــــــ
میثم همدمی
ـــــــــــــــــــــ

آغاز
: من عاشق نوشتن بودم؛ شیفتۀ همسفر شدن با واژه‌ها. ولی قبل از آنکه یک خط بنویسی باید هزاران سطر بخوانی.

یکم: کمی خواندم، نه به قصد نویسنده شدن که برای لذت بردن. بعدتر کمی هم نوشتم، ولی انگار واژه‌هایم خریداری نداشتند. برای نزدیکی با واژه‌ها باید راه دیگری میافتم.

دوم:
به سراغ ترجمه رفتم. اول با خودت فکر می‌کنی «ترجمه یعنی برگرداندن صرف عبارات متن مبدأ به زبان مقصد.» کافی است واژه‌ها را فارسی کنی و بعد فعل را به آخر جمله ببری؛ اما خیلی زود می‌فهمی که این‌طور نیست. تو نویسندۀ دوم اثری، نه یک دیکشنری بی‌جان. می‌توانی با ترجمه‌ات شاهکاری را به خاک سیاه بنشانی یا اینکه متن متوسطی را به اثری درخور بدل کنی.

سوم: حق نداری مراد ذهنی نویسنده را تحریف کنی. باید به متن اصلی وفادار بمانی و «بالاترین تجلی وفاداری هم صداقت است»؛ لازم است صادقانه، ذهنیت نویسنده را در کالبد زبان فارسی جاری کنی. باید خودت را به‌جای او بگذاری. باید ببینی اگر او فارسی‌زبان بود چطور می‌نوشت؛ چطور فلان اصطلاح را بیان می‌کرد؟ چگونه فلان شعر را می‌سرود؟

...

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

23 Jan, 07:33


نقد ترجمهٔ رمان مزاح بی‌پایان
الف. سین
ـــــــــــــــــــــ

مزاح بی‌پایان، یکی از مهم‌ترین آثار ادبیات انگلیسی قرن بیستم، چندی قبل با ترجمه‌ی معین فرخی در نشر برج منتشر شد. کتاب حدود ۱۵۰۰ صفحه است و چاپ سومش ۱میلیون و ۵۰۰هزار تومان قیمت دارد. تبلیغات مفصل ناشر، مترجم، و اطرافیان توانسته توجه‌ها را به این اثر مهم جلب کند. شخصاً قصد خرید آن را داشتم اما تصمیم گرفتم پیش از آن، چند پاراگراف مختلف را انتخاب کنم و ترجمه‌شان را بررسی کنم تا اگر خطاهای فاحش و متعددی در آنها نبود، کتاب را بخرم.

پیش از آنکه به کتابفروشی بروم، در اینترنت جستجو کردم و نسخه‌ی نمونه‌ی سایت ناشر را یافتم. پس تصمیم گرفتم برای شروع فعلاً یک صفحه‌ی اول و دو صفحه‌ی پایانی این بخش اول کتاب (Year of Glad) را بررسی کنم تا بعد سراغ پاراگراف‌های دیگر از دیگر جاهای کتاب بروم. اما بررسی همان چند پاراگراف کافی بود.

حتی اگر بعضی موارد را هم با اغماض بپذیریم، باز به طور متوسط هر کدام از این سه صفحه که بررسی کرده‌ام ۱۰ ایراد داشته است؛ ضمن اینکه بخش‌های بررسی‌شده دشواری خاصی هم نداشته‌اند. این‌ها همه در کتابی هستند که به گفته‌ی مترجم ترجمه‌اش چندین سال طول کشیده و افراد مختلفی بخش‌هایی از آن را خوانده‌اند و ویراستارش هم ویرایش مقابله‌ای کرده است. عجیب‌تر اینکه ترجمه‌ی این کتاب نامزد «جایزه‌ی ابوالحسن نجفی» برای بهترین ترجمه‌ی سال شده است.

در ادامه ابتدا متن اصلی، سپس ترجمه‌ی فرخی و در نهایت جدول‌هایی می‌آیند که در ستون آخرشان ترجمه‌ی صحیح‌تر به دست داده شده است. به‌دلیل پرشماری ایرادها، از ارائه‌ی توضیح برای هر مورد چشمپوشی شده است...

◄ [کلیک کنید: متن کامل و جدول مقایسه‌ها]


[یادداشت بارو: حقِ پاسخ برای مترجم و ناشر محفوظ است. بارو نقدهای ترجمه را پذیرش و منتشر می‌کند، و دخل و تصرفی در متن و محتوای آنها ندارد.]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

22 Jan, 13:47


کارگاه رمان‌خوانی کتابخانهٔ بابل برگزار می‌کند:

نقد و تحلیل رمان جنایت و مکافات اثر فئودور داستایفسکی. نسخهٔ فارسی در این کارگاه ترجمهٔ مهری آهی است که در انتشارات خوارزمی منتشر شده بود ولی در عینِ حال کسانی که ترجمهٔ احد علیقلیان (از نشرِ مرکز) را از قبل خریده‌اند می‌توانند با همان نسخه در کارگاه شرکت کنند. این پنجمین کارگاه است. این کارگاه از ۱۵ بهمن ۱۴۰۳ آغاز می‌شود. برای ثبت‌نام تا یک روز قبل از آغاز کارگاه فرصت دارید.

🎫 در کارگاه تحلیل رمان کتابخانهٔ بابل:

ـــ کارگاه آنلاین است و همه در داخل و بیرون ایران می‌توانند ثبت‌نام کنند.
ـــ کتاب از آغاز تا پایان هرروزه به‌تدریج تحلیل و بررسی می‌شود.
ـــ هر هفته پادکست‌های تحلیلی از کتاب ارائه می‌شود.
ـــ نکات ویرایشی و ترجمه‌ای مهم کتاب بررسی و ارائه می‌شود.
ـــ همهٔ حاضران می‌توانند در گفتگو مشارکت کنند.
ـــ مقالات و کتاب‌های مرتبط با کتابِ کارگاه معرفی و ارائه می‌شود.
ـــ ویدئوهای اختصاصیِ زیرنویس‌شده دربارهٔ کتاب ارائه می‌شود.
ـــ در جلساتِ جمع‌بندی متخصصانِ تحلیلِ کتاب حضور خواهند داشت.
ـــ حتی‌الامکان با مترجم یا نویسندهٔ کتاب جلسهٔ مشترک خواهیم داشت.
ـــ جلسات صوتی و تصویری و حضوری نیز برگزار خواهد شد.
ـــ ظرفیت محدود است. اولویت با کسانی‌ست که پیش از دیگران ثبت‌نام کرده‌اند.
ـــ برای دسترس به محتوای صوتی و متنی کارگاه‌های پیشین می‌توانید اقدام کنید.

ـــ ثبت‌نام رایگان نیست. شهریه‌ای برای هر کارگاه تعیین می‌شود.
ـــ هر کس که مایل باشد می‌تواند شهریهٔ بیشتری پرداخت کند. این پرداخت‌های داوطلبانه برای تداوم این کارگاه‌ها و کمک به اجرای باکیفیت‌تر هزینه خواهد شد.
ـــ استثنائاً خوانندگانی که امکان پرداخت شهریه ندارند می‌توانند خصوصی با ما در میان بگذارند تا در کارگاه شرکت داده شوند.


برای ثبت‌نام در کارگاه کتابخوانی، به صفحهٔ اینستاگرام «کتابخانهٔ بابل» یا تلگرام ما [@Beditor] مستقیماً پیغام دهید.

■ Telegram ■ instagram ■ Youtube

بارو

22 Jan, 07:35


با آخرین بازماندهٔ رز سپید ـــــــــــــــــــــــــــــ
[گفتگوی اشپیگل با تراوته لافرنز]
ترجمهٔ گلناز غبرایی
ــــــــــــــــــــ


«رز سپید» اسم یک گروه از روشنفکران آلمانی در سالهای پایانی جنگ جهانی دوم است که بر اساس مسئولیت خود در برابر حکومت فاشیستی شروع به پخش اعلامیه علیه جنگ و دفاع از حقوق همهٔ شهروندان می‌کند. این جوانان که به طور عمده غیر سیاسی بودند، مورد تعقیب قرار می‌گیرند و در کنار باقی افراد گروه دو تن از آنان که خواهر و برادر بودند، به دست حکومت فاشیستی کشته می‌شوند. در آلمان بسیاری از مدارس، کتابخانه‌ها و… به نام آن‌ها یعنی سوفی و هانس شل است. حالا اشپیگل رفته سراغ آخرین بازماندهٔ این گروه که ۹۹ سال دارد و مدتی را با هانس شل گذرانده و همراهشان علیه هیتلر اعلامیه پخش کرده. این گفتگوی صمیمانه حاوی نکاتی ست که از پس این همه سال هنوز می‌تواند برای ما بسیار آموزنده باشد.

اشپیگل: در یکی از پرونده‌های گشتاپو در پاسخ به فرجام‌خواهی شما می‌خوانیم: «در آخرین بازجویی‌ها خود لافرنز به اینکه مخالف حکومت است اعتراف کرده و طی دوران بازداشت کوچک‌ترین پشیمانی از اعمالش بروز نداده است.»

لافرنز: آن‌ها می‌خواستند مرا بشکنند و اسامی را از زیر زبانم بیرون بکشند. یک‌بار مادرم را آوردند و گفتند که دیگر او را نخواهم دید. مثل بچه‌ها زار می‌زدم اما عین روز روشن بود که کسی را لو نخواهم داد.

اشپیگل: متأسفانه تعداد آدم‌هایی که مثل شما عمل کردند کم بود.

لافرنز: وقتی که کریستف پروبست را گردن زدند زنش صورتحسابی از نازی‌ها دریافت کرد: ۶۰۰رایش مارک برای استفاده از دستگاه گردن‌زنی. جلوی خانهٔ شل افراد غریبه‌ای ایستاده بودند و می‌گفتند: خدای بزرگ، ما می‌خواهیم والدین بچه‌هایی را که گردن زده شدند ببینیم. به‌راستی در ذهن بعضی‌ها چه می‌گذرد؟ داستایفسکی می‌گوید: انسان بسیار گسترده است، بسیار. من می‌خواهم میدان را تنگ‌تر کنم...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

21 Jan, 16:32


گزیده‌هایی از هیپریون ــــــــــــــــــــــــــــ

خداست انسان
وقتی رویا می‌بافد
و گدا
وقتی اندیشه می‌کند
و وقتی خالی از شور به جا می‌ماند
پسرکی است نابکار
که پدر از خانه رانده‌اش
نگاهش خیره به سکه‌های ناچیزی در دست
که سر راهی پدر است از سر ترحم


چیست تمامی آن کردار و اندیشه
چندین هزار ساله‌ی آدمی
در برابر یک لحظه عشق؟
اما این در طبیعت هم
زیباترین و والاترین است.
همه مراحل بدان ختم می‌شود،
به این آستانه‌ی زندگی.
از آن آغاز می‌شویم،
و بدان پایان می‌یابیم.


آری، خورشیدی است انسان
وقتی که دوست می‌دارد
همه چیز را می‌بیند، همه چیز را می‌ستاید
دوست که نمی‌دارد
خانه‌ای است تاریک
که در آن چراغکی دود می‌کند


آنکه با تمامی وجود عمل می‌کند
خطا نمی‌کند
به سفسطه نیازی ندارد
چون هیچ نیرویی او را باز نمی‌دارد


فردریش هولدرلین | فرشته وزیری‌نسب

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

21 Jan, 07:32


اُلمپ دو گوژ و اعلامیه‌اش ـــــــــــــــــــــــــــــ
سپیده فرخنده
ــــــــــــــــــــ


آن ــ المپ که برخلاف میل خود ازدواج کرده بود، با دوست دوران کودکی‌اش، یک اشراف‌زاده که نمایشنامه‌نویس شده بود، رابطهٔ عاشقانه داشت. این نمایشنامه نویس به احتمال زیاد پدر بیولوژیکی ماری ــ المپ دو گوژ بوده است.

طولی نکشید که المپ جنوب فرانسه را به مقصد پاریس ترک کرد. نمی‌دانیم که او با چه پس‌اندازی وارد پایتخت شد و چگونه نخستین سال‌های اقامتش را در پاریس گذراند. به گفتهٔ نشریهٔ مکاتبات گریم، «چهرهٔ زیبایش تنها میراث او بود.»

بیوهٔ جوان که از قید و بندهای ازدواج رها شده بود، زندگی بورژوایی را در پاریس می‌گذراند. به اپرا، تئاتر و سالن‌های ادبی می‌رفت. او که ازدواج مذهبی را «تابوت اعتماد و عشق» توصیف می‌کند، در شرایطی که زن آزاده را به یک روسپی تشبیه می‌کردند، چندین رابطهٔ عاشقانه داشت. کسانی که ادعاهای روشنفکرانهٔ او را بی‌پایه می‌دانستند، ترجیح می‌دادند که او را یک زن هرجایی بنامند...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

20 Jan, 17:46


داستان هفت خاج رستم ـــــــــــــــــــ
ـــــــــــ با صدای یارعلی پورمقدم


هفت خاج رستم داستان کوتاهی از یارعلی پورمقدم [۱۴۰۱-۱۳۳۰] است که در دفتر نهم بارو منتشر کرد. نویسنده این داستان کوتاه را با صدای خودش اجرا کرده و در اختیار تحریریهٔ بارو گذاشته بود. این اجرا در زادروزِ فردوسی به یاد او بازنشر می‌شود. به‌پیوست می‌توانید دانلود کنید و بشنوید.

■ Telegram | Instagram | X

بارو

20 Jan, 16:32


زمستان ــــــــــــــــــــــــــــ

يخ‌ها آب شدند و حظى نبرديم
آن سوى سكوت زمستان
صداى چرخها دوباره به گوش می‌رسد.
روح را حاجت به بهار نيست
دردا و دريغا از زمستان.

غمم در زمستان يگانه بود …
و ناگاه تجلى تصويرى نو
روح آدمى، همان تخته‌يخ شناور
كه از پرتو نور گداخته مى‌شود.

مهم نيست آلاله‌هاى زرد در دشت‌ها شكفته‌اند!
مهم نيست گلبرگ‌ها برف‌ريزه‌ها را روفته‌اند!
براى روحِ بهانه‌جو بسى ارزشمندترند
يخ‌هايى كه چون رويا گوييا هرگز نبوده‌اند…


Каток растаял… Не услада
За зимней тишью стук колес.
Душе весеннего не надо
И жалко зимнего до слез.

Зимою грусть была едина…
Вдруг новый образ встанет… Чей?
Душа людская — та же льдина
И так же тает от лучей

Пусть в желтых лютиках пригорок!
Пусть смел снежинку лепесток!
– Душе капризной странно дорог
Как сон растаявший каток…

مارینا تسوتایوا | نرگس سنائی

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

20 Jan, 07:29


درخت بخشنده ـــــــــــــــــــــــــــــ
[یادنگاشتی برای پوری سلطانی، شهریور ۱۳۱۰ ــ آبان ۱۳۹۴]
فرشته مولوی
ــــــــــــــــــــ

به گمانم سال ۵۵ بود که برای نخستین بار خانم پوری سلطانی را دیدم. تازه از درس و دانشگاهی که جز دلزدگی چیزی برایم نداشت، رها شده بودم. پس از پنج سال کار در اینجا و آنجا که آخرین و بهترینش گروه پژوهش‌های شهری سازمان برنامه بود، به این یقین رسیده بودم که هم از کارمند شدن بیزارم، هم جز نوشتن و پژوهش و ترجمه و ویرایش کار دیگری را دوست ندارم، هم برای فروکش کردن درد و غم نان باید کاری کنم. خبر رسید که مرکز خدمات کتابداری کارشناس استخدام می‌کند. هر قدر اهل کتاب بودم، از عالم کتابداری و کتابخانه هیچ نمی‌دانستم. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که اگر نویسنده‌ای چون بورخس خیال می‌کند بهشت به کتابخانه می‌ماند، پس کتابخانه می‌تواند بهشت باشد. پس از آزمون نوشتاری نوبت مصاحبه بود. نگران نادانی‌ام در زمینۀ کتابداری نبودم، چون قرار بر آموزش ما پس از استخدام بود. با این همه جسته‌گریخته شنیده بودم که رئیس گروه علمی سختگیر است و کار مصاحبه را شوخی نخواهد گرفت...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

19 Jan, 16:29


گفتگو ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پرسش‌گرانه به من می‌نگرد
انگار می‌گوید چرا سکوت می‌کنی؟

به راستی برای چه سکوت می‌کنم؟
و به‌دنبال پاسخی می‌گردم

از چهره‌اش رو بر می‌گردانم
به دیوار و از دیوار به پنجره

از پنجره به دست‌هایم بر زانوانم
و دوباره باز به چهره‌اش

هنوز به من نگاه می‌کند
سکوت را در اتاقش می‌شنوم

دلم می‌خواهد بگویم که
از برای خود سکوت می‌کنم چرا که نمی‌دانم
او کیست.

روتخر کوپلاند | شهلا اسماعیل‌زاده

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

19 Jan, 07:32


لطفاً وارد نشوید ـــــــــــــــــــــــــــــ
نگین کیانفر
ـــــــــــــــــــــــ

دانشکدهٔ سینما و تئاتر در مقایسه با بدنهٔ دانشگاه هنر فضای بسیار بازتری داشت و دانشگاه هنر در مقایسه با دانشگاه‌های دیگر. اینجا برای خودش جزیره‌ای بود، اما نه جدا از بدنهٔ جامعه و با این تفاوت که در این جزیره احترام به دانشجو و حریم خصوصی‌اش پیش‌فرضی بود که مسئولان دانشکده، دهقانپور و عادل و، حتی خود دانشجویان، با چنگ و دندان ایجاد و حفظ کرده بودند و مقابل فشارهای بیرونی از طرف انجمن اسلامی دانشگاه، ریاست دانشگاه، سعید کشن فلاح و وزارت علوم هرکدام به روشی استقامت می‌کردند. حمید دهقان‌پور، رئیس دانشکده، با تجربهٔ کار در ادارات دولتی به آن سمت گمارده شده بود و محافظه‌کاری سنتی‌اش در ریخت و ظاهرش هم به چشم می‌آمد. نه بین دانشجویان محبوبیتی داشت و نه میان استادان، اما با اینکه اخمو و عنق بنظر می‌رسید، در حفظ آن تعادل مؤثر بود. مدیر گروه سینما، شهاب عادل، هم خلق خوشی نداشت. گرچه ظاهرش آراسته و شق و رق و ریشش تراشیده بود، اما سینه را جلو می‌داد و با فصاحتی خشک و با فاصله و سین و سین‌هایی کشیده شرایط و قوانین را گوشزد می‌کرد. عادل اخم و تخم می‌کرد اما ماسک داشت، سختگیری‌اش ژست بود. به‌قول دخترها پشت ستارهٔ حلبی‌اش قلبی از طلا داشت...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

18 Jan, 16:35


زیباست دیدنِ ــــــــــــــــــــــــــــــ

دیدن سرخوشی کسی
هنگام قدم‌زدن پس از بندآمدن باران.

جدیت مرد جوانی
هنگام حرف زدن از دلدارش.

قوها، در پرواز.

خواندن بی‌باکی
از مردمک چشم کسانی که
دوستشان می‌داریم.

و تاج به هر سو گسترده‌ی
تک درختی رها.

راینر مالکوفسکی | علی عبداللهی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

18 Jan, 07:35


آنکه واپسین سخن می‌گوید ـــــــــــــــــــــــــــــ
سهراب مختاری
ـــــــــــــــــــــــ

شب است، اما، در شب، هنوز چشم‌هایی است،ــ چشم‌ها؟ ــ، به جای بینایی جای زخم‌هاست، فرامی‌خوانند،‌ برمی‌انگیزند، به نحوی که باید بدان پاسخ گفت: می‌آیم، با جوانهٔ سخت در قلب می‌آیم. آمدن به کجا؟ آمدن، شاید به هیچ‌جا، تنها آنجا که ــ در  زنجیرهٔ شکاف‌‌ها و ترک‌های مردن ــ نورِ مدام (که روشنایی نمی‌دهد) افسون می‌‌کند. در پاره‌صخره‌های مرگ. نه تنها یک درز یا ترک، بلکه یک زنجیرهٔ ــ مجموعهٔ ــ ناتمام از شکاف‌ها، آن چیزی که گشوده می‌شود و گشوده نمی‌شود یا همیشه پیش از آنکه گشوده ‌شود، بسته می‌شود، و نه دهان گشودگیِ پرتگاه که در خلاء عظیم و کاوش‌ناپذیرش جز فرو لغزیدن راهی نباشد، بلکه بیشتر آن شکاف و پرتگاهِ باریک، که احاطهٔ تنگِ آن، چون باریکهٔ ناکامی ما را هنگام ورود به ناممکن گیر می‌اندازد، بی آنکه اجازه دهد با حرکتِ یک سقوطِ آزاد، حتی اگر بی‌پایان بپاید، فرو افتیم: این هم مردن است شاید، جوانهٔ سخت در قلبِ مردن، شاهدی بی شاهد، که سلان به آن یک صدا بخشیده است، بدانگونه که آن را با صداهای در شب پرورده، پیوند داده است، در جایی که هیچ صدایی دیگر نیست، بلکه تنها یک خش‌خشِ آخر (دیرهنگام)، غریبه با وقت، هدیه‌ای به فکرهایت.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

17 Jan, 16:32


مکان ــــــــــــــــــــــــــــــ

تو نباید فقط برای رسیدن به جایی
از خانه بیرون بزنی، بلکه از طریق نگاه کردن هم می‌شود
باید ببینی چیزی برای دیدن نیست،
تا بگذاری همه چیز به شکل سابقش بماند

جایش است، وقتش است
تا برای پس‌فردا، چیزی باقی بگذاری.
پس امروز باید کاری کنی.
کاری برای فناپذیری.

هرمان د کونینک | مؤدب میرعلایی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

17 Jan, 07:35


یون فوسه و دمیان سرلز ـــــــــــــــــــــــــــــ
وازریک درساهاکیان
ــــــــــــــــــــــــــــ

یون فوسه (Jon Fosse) نویسندۀ نروژی که اخیراً جایزۀ نوبل ادبی را دریافت کرد، سال ۱۹۵۹ به دنیا آمده و آثار بسیاری را در گونه‎‌های مختلف (شعر، داستان کوتاه، رمان، نمایشنامه و نقد ادبی) نوشته است که تعدادی از آنها هم در سال‌های گذشته به فارسی ترجمه و منتشر شده‌اند.

دمیان سرلز (Damion Searls) نویسنده و مترجم آمریکایی است که از زبان‌های آلمانی، فرانسوی، نروژی و هلندی به انگلیسی ترجمه می‌کند. او آثاری از مارسل پروست، توماس مان، راینر ماریا ریلکه، روبرت والزر، پیتر هانتکه و یون فوسه را به انگلیسی ترجمه کرده است. ترجمۀ او از جلد ششم و هفتم «هفتگانۀ» فوسه در سال ۲۰۲۲ نامزد جایزۀ بوکر بین‌المللی بود. گفتگوی زیر به همین مناسبت انجام گرفته است.

می‌خواهم از شما دو نفر بپرسم «هفتگانه» چطور ساخته و پرداخته شد ــ ابتدا هستۀ اصلی آن به زبان اصلی و بعد ترجمه‌اش به انگلیسی.

فوسه: بعد از پانزده سالی که فقط نمایشنامه می‌نوشتم، حس کردم از این کار خسته شده‌ام و خواستم برگردم به جایی که شروع کرده بودم، که رمان‌نویسی بود، و البته بیشتر هم رمان‌های کوتاه، و شعر. به جای سطرهای کوتاه و شور و هیجان خاص نمایشنامه، دلم خواست جمله‌های بلند بنویسم، تا هر لحظه از داستان، تمام و کمال پدید آید و پرورده شود، به عبارت دیگر، خواستم به شیوه‌ای بنویسم که خودم آن را «نثر آهسته» نامیده‌ام...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

16 Jan, 16:31


مقرّب بودن غریبه ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مقرّبه گفت:
مقرّب بودن غریبه
خره هم گفت:
خر بودن هم خریبه
مقرّب بالا انداخت بالهاشو:
اینکه معنا نداره
خره گفت:
تازه‌ش هم
اگه غریبِ شما معنا داره،
خریب از هر چی غریب غریب‌تره
مقرّب پاشو کوبید رو زمین که: «غریب، اِه!»
خره گفت:
خودتونین «غریبه»!
بعدشم پر زد و رفت.

از دفتر «پُشته»

Être ange c’est étrange ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Être Ange
C’est Étrange
Dit l’Ange
Être Âne
C’est étrâne
Dit l’Âne
Cela ne veut rien dire
Dit l’Ange en haussant les ailes
Pourtant
Si étrange veut dire quelque chose
étrâne est plus étrange qu’étrange
dit l’Âne
Étrange est!
Dit l’Ange en tapant du pied
Étranger vous-même
Dit l’Âne
Et il s’envole.

Recueil: “Fatras”

ژاک پِرِه‌ور | ایلیا نیک


◄ کلیک کنید: نکاتی دربارهٔ این شعر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

16 Jan, 07:31


ریشه را بزن ـــــــــــــــــــــــــــــ
علی صدر
ـــــــــــــ


این ادعا که فردی صادق نیست، خائن است، رادیکال است، خبیث و بدذات یا نادان و حسود است اتهاماتی‌ست به سادگی قابلِ اطلاق و به دشواری قابل دفاع. به علاوه، نیات و انگیزه‌های شخصیِ متهم به چنین صفاتی، به طور خودکار، در خصوصِ هر نوع کنشِ اجتماعی زیر پرسشِ جدی کشیده می‌شود. مخاطبان خواهند پرسید چرا آدمی متهم به خیانت‌کاری در صدد دفاع از ایده‌ای‌ست یا  آدمی متهم به نژاد‌پرستی در تلاش برای انتقاد از طرز‌فکری؟ بسیار پیش از آن‌که حقیقتا از خود بپرسند آن اتهامات از اساس موضوعیت دارد یا نه. و نیز نباید فراموش کرد احساسات و عواطف برانگیخته و داغ، نقشی بزرگ در قضاوت نهاییِ ما دارند، بسیار بیش از منطق و استدلال خنثی و سرد. حرف درست و مستدل ــ که به صورت کلیشه‌ای فرض می‌کنیم سرآخر مقبولیت خواهد یافت ــ از دهانِ آدمی متهم به نادرستی پذیرفته نخواهد شد به خصوص اگر گوینده به صفتی متهم باشد که در زمانه‌ی خود انگِ بزرگی‌ست...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

15 Jan, 16:34


‍ ‍ ققنس ــــــــــــــــــــــــ

ققنس یعنی زوج، آدم و حوا، که هست و نیست نخستین

من به راهت آخرینم:
آخرین بهار، آخرین برف،
نبرد آخرین برای آن که نمیرم
و اینک ما، پست‌تر و برتر از همیشه،
در آتش عذاب ما همه چیز هست:
میوهٔ کاج و شاخهٔ تاک
ولی نیز گل‌هایی تندتر از آب،
لجن و شبنم

شعله در زیر پای ما است
شعله تاج ما است
در زیر پای ما حشره‌ها، پرندگان و آدمیزادگان
پرواز خواهند کرد

کسانی که می‌پرند خواهند نشست

آسمان روشن است و زمین تیره
اما دود به آسمان برمی‌خیزد
آسمان همهٔ آتش‌های خود را از دست داده است،
شعله به روی زمین مانده است.

شعله ابر دل است و همهٔ شاخه‌های خون
او آهنگ ما را زمزمه می‌کند

شعله بخار زمستانمان را ناپدید می‌سازد

شبانه و منفور، غم شعله‌ور شد
خاکسترها شادمانه و زیبا گل دادند
ما همیشه به شامگاه پشت می‌کنیم

همه‌چیز سپیده‌فام است

از دفتر «ققنس»

پل الوار | محمدتقی غیاثی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

15 Jan, 07:34


اهمیت یارعلی بودن ـــــــــــــــــــــــــــــ
محبوبه موسوی
ـــــــــــــــــــــــــ


یارعلی داستان خوب را می‌شناخت و قدرش را می‌دانست و متن‌های امروزی‌ها را ــ اگر کوتاه بود ــ با دقت می‌خواند و اگر از چیزی حظ می‌برد، بی‌پنهان‌کاریِ استادوارانه‌ی مرسوم بیان می‌کرد و نکته‌ای را اگر صلاح می‌دانست که باید کم و زیاد شود، بی‌شائبه گوشزد می‌کرد. نویسنده‌ای بود که در برج عاج نامرئی ننشست ولی تا قبل از رواج صفحات اجتماعی جز برای خوانندگان حرفه‌ای داستان چندان شناخته شده نبود؛ انزوای او و بی‌نیازی‌اش به جمع‌های تأییدکننده‌ی دوست‌یابی دلیل آن بود. نسل جوان‌تر او را با بریده‌نوشته‌هایش در فیس‌بوک و بعدتر، در کانال تلگرامی‌اش می‌شناسند. آخرین‌باری که دیدمش گفت سال‌هاست دیگر کتاب به ناشران نمی‌دهد؛ این جمله برای اغلب داستان‌نویس‌هایی، که خلوت را به جمع‌های دوست‌یابی ترجیح می‌دهند تا قوام فکری‌شان لطمه نبیند، آشناست. جمله‌ی مستتر در آن عبارت این است که دیگر کمتر ناشری پیدا می‌شود که توان و تخصص شناخت داستان تألیفی را داشته باشد و در نتیجه، جز رنج و سرکوفت چیزی نصیب نویسنده نمی‌کنند. گفت کتاب‌هایش را خودش تکثیر می‌کند، همان‌جا در کافه‌اش می‌گذارد، بی‌منت ناشر و ارشاد که هم‌دستانه بر طرد نویسنده‌ی منزوی دامن می‌زنند وکتابش را می‌دهد به هر کس که خواست بخواند. و متواضعانه اضافه کرد: اگر هم نخواند چیزی از او کم نخواهد شد.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

14 Jan, 16:31


خواب نیمروز ــــــــــــــــــــــــ

نمی‌آید به گوش، پچ‌پچ حشره یا زنبوری به‌دزدی‌آمده
هر چه، خفته در زیر بیشه‌های بزرگ آفتاب‌سوخته
جایی که شاخ و برگ درشت، نور را از غربال می‌گذراند
و می‌نشاند بر مخمل تیره و نرمِ خزه‌های زمردفام

نیمروز درخشان،
گنبد تاریک را حفاری می‌کند و پرسه‌زنان
روی پلک‌های نیم‌بسته‌ی رخوت‌زده از خوابم،
شبکه‌ای سرخگون می‌سازد از هزاران پرتو گریزان
که پهن می‌شود و می‌گذرد از میان سایه‌ی گرم.

دسته‌ای شکننده از پروانه‌های پرشکوه در پروازند
به سوی تنزیب آتشی که پرتوها می‌بافند تاروپودش را،
سرمست از نور و عطر شیره‌ی گیاهان؛

آنگاه انگشتان لرزانم رشته‌ها را یکایک برمی‌گیرند
و چون شکارچی خوش‌آهنگی،
رویاهایم را به اسارت می‌گیرم
در زرین‌حلقه‌های این تور ظریف‌باف.

از مجموعه‌ی رهاوردها



La sieste

Pas un seul bruit d’insecte ou d’abeille en maraude,
Tout dort sous les grands bois accablés de soleil
Où le feuillage épais tamise un jour pareil
Au velours sombre et doux des mousses d’émeraude.

Criblant le dôme obscur, Midi splendide y rôde
Et, sur mes cils mi-clos alanguis de sommeil,
De mille éclairs furtifs forme un réseau vermeil
Qui s’allonge et se croise à travers l’ombre chaude.

Vers la gaze de feu que trament les rayons,
Vole le frêle essaim des riches papillons
Qu’enivrent la lumière et le parfum des sèves ;

Alors mes doigts tremblants saisissent chaque fil,
Et dans les mailles d’or de ce filet subtil,
Chasseur harmonieux, j’emprisonne mes rêves.

ژوزه ــ‌ ماریا دو اِردیا | سپهر یحیوی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

14 Jan, 07:35


خشونت و اختلال در ساختار هرم اجتماعی ـــــــــــــــــــــــــــــ
فریدون مجلسی
ـــــــــــــــــــــــــ


هرم اجتماعی که تدریجاً تشکیل می‌شود و رشد می‌کند و اعتبار می‌یابد، توقع دارد گزینش‌های مسئولانه مدیریتی از میان نخبگان مجربی که مراحل رشد را در همان هرم پیموده‌اند صورت گیرد، در حالی که تبعیضات ایدئولوژیک و رانتی، گماردن افراد را در جایگاه‌های مسئولیت، از وزارتخانه تا دانشگاه و از مدرسه تا مزرعه و از صنایع تا شهرداری‌ها، به حلقه ایدئولوژیک درونی محدود می‌کند.

به عبارت دیگر مصالح ایدئولوژیک مروج سلطه تفکر یا عناصری با هویت تکواره می‌شود. یعنی هویتی که به گفتهٔ آمارتیا سن، جز آرمان ایدئولوژیک محدودِ مادی یا مذهبی خود، جهان را از منظری متکثر شامل هنرها و ادب و علوم و صنایع، نمی‌نگرد. و این تکوارگی هویتی او را برای اعمال هرگونه خشونتی برای مشروع جلوه دادن عصبیت و هویت تکواره و قدسی خود آماده می‌کند.

چنین بود که استالینیسم شکل گرفت. بدین‌ترتیب اشخاص بی‌سابقه و ناصالح در رأس اموری قرار می‌گیرند که با دلسرد کردن مرئوسین از کارایی سیستم می‌کاهند تا جایی که در شوروی با وجود روی کار آمدن نسل جدید بروکراسی اصلاح طلب مانند گورباچف و همراهانش، دیگر برای اصلاح امور و اصلاح هرم اجتماعی که مستلزم حمایت و مشارکت غیررانتی و غیرانحصاری و غیرایدئولوژیک است، بسیار دیر شده بود.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

13 Jan, 16:33


دوست‌داشتنی و مانند زندگی ــــــــــــــــــــــ

چهره‌ای در پایان روز
گاهواره‌ای در برگ‌های مرده‌ی روز
یک سبد باران برهنه
هر پرتو پنهان‌مانده‌ی خورشید
هر سرچشمه‌ی سرچشمه‌ها در ژرفای آب
هر آیینه‌ی آیینه‌های شکسته
چهره‌ای به حجم سکوت
سنگ‌ریزه‌ای لابه‌لای دیگر سنگ‌ریزه‌ها
برای برگ‌ها آخرین روشنای روز
چهره‌ای مانند تمامی چهره‌های فراموش‌شده.

پل الوار | مجتبی گلستانی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

13 Jan, 07:35


برابری زن و زمین ـــــــــــــــــــــــــــــ
محبوبه موسوی
ـــــــــــــــــــــــــ


نکتهٔ قابل توجه در داستان بلند «از زن تا زمین» نگاهی زنانه به طبیعت است نه صرفاً از دیدگاه احساسی بلکه از دیدگاه برابری ستم. در این کتاب دو موضوع بحران محیط زیست (ستم بر زمین) با ستم بر زنان به موازات هم پیش می‌رود تا خواننده را به یک نکته کانونی رهنمون شود. فمنیست‌های بوم‌گرا بر اساس نگاه جنسیتی به زمین، ظلم به زمین را با ظلم به زن در طول تاریخ همراه دیده‌اند و بر این باورند که مردان همان‌طور که خود را مالک زنان خویش می‌دانستند و با آن‌ها هر گونه که می‌خواستند رفتار می‌کردند، دربارهٔ زمین نیز نگرش و رفتار مشابهی داشتند. «در فرهنگ اکثر ملت‌های جهان، از جمله در ادبیات فارسی، زمین زن و آسمان مرد دانسته شده است. فمنیست‌های بوم گرا بر اساس این نگاه جنسیتی به زمین، ظلم به زمین را با ظلم به زن در طول تاریخ همراه دیده‌اند.» داستان از زن تا زمین با گوشه چشمی به این نکته، به بررسی موضوع ستم بر زنان، کارگران و زمین، هر سه با هم، پرداخته است.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

12 Jan, 16:35


قلبت همراه من است ــــــــــــــــــــــ

قلبت همراه من است (درون قلبم
می‌برمش) هرگز بی قلب تو نیستم (هر کجا
بروم تو می‌روی، عزیزم؛ و هر کار که کنم
کار توست، نازنینم)

نمی‌ترسم
از هیچ تقدیری (که تو تقدیر منی، دلبندم) نمی‌خواهم
هیچ جهانی را (که تو، زیبا، جهان منی، جهان واقعی من)
و تویی همه‌ی معانی ماه
و هر آن چه که خورشید بخواند تویی

اینجا عمیق‌ترین رازی است که کس نمی‌داند
(اینجا ریشه‌ی ریشه و شکوفه‌ی شکوفه
و آسمانِ آسمانِ درختی است به نام زندگی؛ که می‌روید
بلندتر از آن که روح بتواند به آن برسد و اندیشه بتواند کتمانش کند)
و این آن شگفتی است که ستاره‌ها را پریشان می‌کند

قلبت همراه من است (درون قلبم می‌برمش)

ای. ای. کامینگز | سینا کمال‌آبادی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

12 Jan, 07:31


رهایی در زمان خودش فرامی‌رسد ـــــــــــــــــــــــــــــ
سهراب مختاری
ـــــــــــــــــــــــ


راستش را بخواهید خیلی این موضوع برایم مهم نیست. یک گوشه دراز کشیده‌ام و همانقدر می‌بینم که آدمِ دراز کشیده می‌بیند و همان‌قدر می‌شنوم که گوشِ هوشم می‌شنود. افزون بر این چند ماه است که غروب است و چشم به راهِ شب هستم. برعکس هم‌سلولیِ من یک مردِ بدقلق است که زمانی ناخدا بوده است. می‌توانم فکرش را بخوانم. به نظرش وضعیت او شبیه یک رهسپار قطب است که حالا درمانده وسطِ راه یخ بسته است. رهاییِ او مسجل است. اگر دقیق‌تر بگویم، از پیش نجات یافته است. شرحش هم در داستانهای سفر به قطب آمده است. و حالا این سایه‌روشن پدیدار شده است: یقین دارد که رها خواهد شد. چه خودش بخواهد چه نخواهد، به دلیل شخصیتِ مهم و پیروزی بخشی که دارد، نجات خواهد یافت. اما این آرزوی خودش هم هست؟...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

11 Jan, 16:30


نامهٔ عاشقانه ــــــــــــــــــــــــــــ

توصیف تغییری که در من دادی آسان نیست
اگر امروز زنده‌ام، پیش از آن مرده بودم

اما آزاری نمی‌دیدم از مردگی،
به روال معمول ادامه می‌دادم، مثل سنگی
این نبود که مرا فقط کمی تکان دادی
یا واداشتی تا چشم کوچک تارم را
به دیدن آسمان روشن کنم
بی‌امیدی به درک آبی آن یا ستارگان

نه، این نبود، من ماری خفته بودم
با سیماچهٔ سنگی سیاهی میان صخره‌های سیاه
در شکاف سپید زمستان
بی‌لذتی، همچون دیگر همسایگانم
در میان میلیون‌ها گونهٔ صیقل‌خورده
که هر لحظه می‌سوخت و آب می‌شد
گونه‌های من از سنگ سیاه بود
فرشتگانی که اشک می‌ریختند بر سرشت‌های سخت
بدل به اشک شدند
اما مرا قانع نکردند. یخ زد آن اشک‌ها
سر هر مرده‌ای کلاهی از یخ داشت

و من همچنان خواب بودم، چون انگشت خمیده‌ای
در ابتدا هوایی بودم رقیق
یا قطراتی حبس‌شده در شنبم
شفاف چون اشباح،
در میان انبوهی از سنگ‌های بی‌شکل
نمی‌دانستم چه کنم با عشق
تابیدم، خرد و کوچک، و خود را گشودم
تا سرازیر شوم چون سیالی
در میان ساقهٔ گیاهان و پنجهٔ پرندگان
فریب نخورده بودم، تو را بی‌تامل شناختم

سایه‌ای نبود، سنگ و درخت می‌درخشید
و انگشت من چون شیشه شفاف می‌شد
و من چون شاخهٔ کوچکی جوانه می‌دادم
بازویی و پایی، بازویی و پایی
از سنگ به ابر، اینگونه بالا می‌رفتم
با روح دگرگونه‌ام اکنون به خدایی می‌مانم
شناور در فضا، پاک چون تکه یخی
چه موهبتی


سیلویا پلت | فرشته وزیری‌نسب

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

11 Jan, 07:35


خانلر ـــــــــــــــــــــــــــــ
یارعلی پورمقدم
ـــــــــــــــــــــــ


گفت: با ته نوشابه‌ات بندازیش بالا معلمی را می‌ذاری کنار می‌ری واسه خودت ملک‌الشعرا می‌شی.

گفتم: گرچه می‌گن ردِ احسان کراهتِ شرعی داره ولی…

گفت: لابد این هم شنیده‌ای که در امر خیر حاجت به استخاره نیست.

خپله‌ای که پشت دخل نشسته بود با غیظ گفت:

– الانه که باز مثل دیروز این جا را مامور بازار کنی خانلر!

خانلر گفت: نترس! جاده‌‌ی دزدزده تا چل روز امنه.

خپله گفت: باز خوبه دیروز خودت دیدی چه بگیروببندی راه انداختند!

– دیدی که به پیرمردها کاری نداشتند و فقط جیب محصل‌ها را می‌گشتند.

گفتم: محصل‌ها؟

خانلر برگشت طرف من گفت:

– انگار تو این راسته همه می‌دونند وقتی محصل‌ها از دیوار مدرسه می‌پَرند تو بغل کدوم ساقی خپله می‌افتند جز آقا معلم‌شون...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

10 Jan, 16:36


یادبود بولگاکف ــــــــــــــــــــــــــــ

از من به تو جای دسته‌گلى سرخ بر مزارت،
جای سوزاندن بخور و عود بر گورت.
تو چه دشوار زيستى و به پایان رساندی
اين حقارت باشکوه را.

تو شراب می‌نوشيدى، شوخ طبعی‌ات بی مثال بود
و در ميان آن دیوارهای تنگ، راه نفست بسته می‌شد،
و آن ميهمان هولناک را تو خود به خانه‌ راه دادى
و با او در تنهايی خلوت كردی.

اکنون تو نیستی، و دیگر کسی
از زندگى اندوهناك و باشكوه سخن نمی‌گوید.
فقط شعر من است، که همچون فلوتى
در مجلس یادبود خاموش تو طنین انداز می‌شود.

آه، چه كسى مى‌توانست باور كند که من مجنونم،
من، سوگوار روزهای از دست رفته‌،
من، نیم‌سوخته بر شعله‌ای آرام،
همه چیز را از دست داده،
همه چیز را به فراموشی سپرده‌،

باید یادبود کسی را برپا کنیم که پر‌تاب‌و‌توان بود،
اراده‌ و افکار روشنی داشت،
گويي ديروز بود كه با من سخن می‌گفت،
درحاليكه لرزش دردى كشنده را پنهان مى‌کرد.

آنا آخماتووا | نرگس سنائی

◄ کلیک کنید: متن دوزبانهٔ این شعر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

10 Jan, 07:33


شب‌های ۱۱۲، بخش چهارم ــــــــــــــــــــــــــ
م. ف. فرزانه
ــــــــــــــــــ


عاقبت رمان «قرنطینه» نوشته شد و «گالیمار»، بزرگ‌ترین و مشهورترین ناشر فرانسوی آن را در سال ۱۹۶۲ چاپ کرد. روزنامه‌های ادبی پراعتبار بر آن نقد نوشتند و کار فریدون را ستودند و او را به عنوان یک نویسندهٔ اصیل فرانسوی‌زبان پذیرفتند و فریدون، به خودش می‌بالید. مگر نه اینکه دانش خودش را به وسیلهٔ زبان فرانسوی و محیط فرانسوی کسب کرده بود و سال‌های خوش زندگی‌اش در فرانسه می‌گذشت؟

فریدون با فرنان، رئیس آژانس فرانس پرس سال‌ها دوست خودمانی بود، به طوری که ما هم او را به اسم کوچکش «فرنان» می‌شناختیم. فرنان شخصی بود که به اشربهٔ زیاد علاقه داشت و چون به سن بازنشستگی نزدیک شد، تقاضا کرد که به‌عنوان نمایندهٔ خبرگزاری مأمور لندن بشود. فریدون به من پیشنهاد کرد که با اتومبیل به لندن برویم و من با خوشحالی پذیرفتم. زیرا فرنان در زمان جنگ مخبر ساکن لندن بود و این شهر را خوب می‌شناخت و حضورش در آنجا اجازه می‌داد که با لندن واقعی آشنا بشویم. فرنان نه‌تنها هتلی را برای ما در نظر گرفت که در یکی از زیباترین محلات شهر بود، بلکه هر روز ما را به گوشه و کنارهایی می‌برد که کمتر خارجی‌ها و حتی خود اهالی لندن می‌شناختند. فریدون کنجکاو، خستگی‌ناپذیر شده بود و حتی او که معمولاً به موسیقی کلاسیک علاقه‌ای نشان نمی‌داد، به خاطر دیدن سالن تازه‌ساز «لندن فستیوال هول»، حاضر شد که تمام سمفونی نهم بتوون را بشنود!

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

09 Jan, 16:30


وقتی کسی با تو حرف می‌زند ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


وقتی کسی با تو حرف می‌زند
واژه‌ها به درونت هجوم می‌آورند
من آنها را در تو می‌جویم
در نیمه‌ی شب
در حالیکه بخاری نجوا می‌کند
راحت آنها را می‌یابم، انگار در کنار من
دراز می‌کشند
ای کاش می‌توانستم مثل مودیلیانی (*) نقاشی کنم
تو را بی‌کلام و عریان
که حالا طرحش را کشیده‌ام.



(*) آمادئو مودیلیانی (۱۸۸۴-۱۹۲۰) نقاش و مجسمه‌ساز برجسته یهودی‌تبار ایتالیایی که بیشتر کارهای او از اندام عریان زنان با رنگ‌های تند گرم است.

رمکو کامپرت | شهلا اسماعیل‌زاده

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

09 Jan, 07:26


نگاهی به کتاب کُردها و خاستگاه آنها، نوشتهٔ گارنیک آساطوریان ــــــــــــــــــــــــــ
عباس سلیمی آنگیل
ــــــــــــــــــــــ


تا جایی که نگارنده مطالعات کردشناسی را پی گرفته است، این پژوهش یکی از دقیق‌ترین و روشمندترین پژوهش‌هایی است که دربارهٔ خاستگاه کردها و فرایند شکل‌گیری قوم کرد انجام گرفته است. کتاب یادشده برگردان مقاله‌ای بلند است که در سال ۲۰۰۹ در مجلهٔ ایران و قفقاز (Iran and the Caucasus) منتشر شده است. آنچه این پژوهش را از بسیاری پژوهش‌های دیگر جدا می‌کند در دو ویژگی نهفته است:

الف) روشمند بودن این پژوهش و فاصلهٔ نجومی‌اش با پژوهش‌های هوسگارانه؛

ب) آگاهی از آخرین پژوهش‌هایی که در حوزهٔ مطالعات کردی انجام شده است.

نویسنده در پیشگفتار می‌نویسد: «کردشناسی یکی از سیاست‌زده‌ترین شاخه‌های ایران‌شناسی است که نقش متفننین بومی در آن بسیار چشمگیر است.» (ص ۱۷) و برای آنکه از حملهٔ پژوهشگران هوسگار در امان باشد و یا اینکه یافته‌هایش را برای آنان تببین کرده باشد و روششان را نقد، مقدمه‌ای خواندنی زیرِ عنوان «نکاتی چند در روش‌شناسی» در آغاز کتاب آورده است.

مؤلف پژوهش خود را در هشت بخش سامان داده است:

۱. زبان ۲. ادبیات ۳. مذهب ۴. کردستان ــ سرزمینی خیالی؟ ۵. نام‌های قومی کردها ۶. خاستگاه نژادی کردها ۷. مهاجرت به شمال و ظهور یک واقعیت جدید جمعیتی-قومی در منطقه ۸. داده‌های زبانی به مثابه‌ی شواهد تاریخی...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

08 Jan, 16:30


خمیدگی چیزهای از یاد رفته ـــــــــــــــــــــــــــــــ

چیزها آهسته از دید بیرون می‌خمند
تا جایی که از میان می‌روند.
آنگاه
تنها خمیدگی
می‌ماند.

The Curve of Forgotten Things ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

Things slowly curve out of sight
Until they are gone.
Afterwards
Only the curve
Remains.

ریچارد براتیگان | ایلیا نیک

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

08 Jan, 07:30


بدن ــــــــــــــــــــــــــ
فاطمه ترابی
ــــــــــــــــــــــ

بدن در فلسفهٔ غرب وهم به شمار می‌آمد و بدین ترتیب رنه دکارت فیلسوف (۱۶۵۰-۱۵۹۶) اعلام کرد در حقیقت ممکن است واقعی بودن بدن توهّم باشد اما در مورد ذهن چنین چیزی صادق نیست. هویت عینی بدن انسان، که جزئی از جهان پهناور ماده است، به نمادی از دوران استعمار جهان بدل شد. تصاویری که معرف جهان ما بودند تصویری از بدن انسان به دست دادند و حتی بدل به استعاره‌های ادبی شدند. جان دان شاعر در وصف عشق به محبوبش او را «سرزمین نویافته» و «آمریکای» خویش خواند و تن زنانۀ‌ معشوق را به سواحل شرقی آمریکای شمالی و میل به کشف تن معشوق را به شور و شوق کاشفان آن سرزمین‌ها تشبیه کرد.

در فاصلهٔ سال‌های ۱۵۰۰ تا ۱۷۰۰ در اروپا رویکردهای تازه‌ای به بدن و برهنگی پدید آمد و حفظ عفت و حیا از نو در کانون توجه قرار گرفت. حمام‌های عمومی تعطیل شدند، چون نه تنها هرزه‌خانه‌ و محل جولان زنان و مردان عریان به نظر می‌آمدند، بلکه غیربهداشتی نیز بودند. بدن برهنه و خیس را به‌ویژه «مستعد ابتلا» به بیماری‌هایی می‌پنداشتند که ممکن بود از طریق آب سرایت و به پوست تن نفوذ کند. کم‌کم افراد هم برای گرم شدن و هم برای مراقبت از پوست خود و حفظ حیا به جای لخت خوابیدن لباس خواب ‌پوشیدند.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

07 Jan, 16:30


در وقفه‌های ميان درختان: برف ـــــــــــــــــــــ

در وقفه‌های ميان درختان: برف
در فضاهای ميان كلمات: برف
در حفره‌های ميان خانه‌ها: برف
در باغ‌های ميان پرچين‌ها: برف
و سرد
درحوضچه‌ی ميان ميخانه‌ها: برف
در روزن‌های ميان بلوط‌ها: برف
در رویاهای ميان كشتزاران: برف
در بشقاب‌ها و چين و پليسه‌ها: برف.
تلفن چنين سبز چشمك می‌زند چرا





In den Pausen zwischen den Bäumen: Schnee ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


In den Pausen zwischen den Bäumen: Schnee
in den Räumen zwischen den Worten: Schnee
in den Mulden zwischen den Häusern: Schnee
in den Gärten zwischen den Zäunen: Schnee
und kalt
in den Teichen zwischen den Kneipen: Schnee
in den Löchern zwischen den Eichen: Schnee
in den Träumen zwischen den Feldern: Schnee
in den Tellern und Falten: Schnee


ایلما راکوزا | علی عبداللهی



◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

07 Jan, 07:31


نعره‌ی اُزگَل ارّه‌زنجیری ــــــــــــــــــــــــــ
[خوانشی از شعر خاطره، سرودۀ الف. بامداد]
پژمان واسعی
ــــــــــــــــــــــ

خاطره

شب
سراسر
زنجيرِ زنجره بود
تا سحر،

سحرگه
به‌ناگاه با قُشَعْريره‌ی درد
در لطمه‌ی جانِ ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگانِ حيرانِ برگ‌اش را
پلکِ آشفته‌ی مرگ‌اش را،
و نعره‌ی اُزگَلِ ارّه‌ زنجيری
سُرخ
بر سبزیِ‌ نگرانِ درّه
فروريخت.

ـ□

تا به کسالتِ زردِ تابستان پناه آريم
دل‌شکسته
به ‌ترکِ کوه گفتيم.

اولین قرینه برای خوانشِ سیاسی از این شعر، لفظِ «جنگل» است. جنگل، که فارغ از قراردادهای یک محیطِ ادبیِ خاص می‌تواند نمادِ اتّحاد و برادری و ... باشد، در شعرِ ایران پس از ماجراجوییِ سیاهکل تبدیل به نمادی کاملاً سیاسی شد. اما مهم‌ترین و کارگشاترین قرینه‌ای که برای این خوانش می‌توان به دست داد، کاربردِ صفتِ «اُزگَل» است، آنچه در تداولِ عامّه برای شخص «بی‌سروپا و بدریخت و بی‌شعور» به کار می‌رود. در اینجا شاعر، با تکنیک حسّ‌آمیزی و نیز جاندارانگاریِ «ارّه»‌، این صفت را به یک صوت نسبت داده است. پس می‌توان گفت که ارّه‌ (= نمادِ خشونت و خرابکاری) اشاره به گروهی (دسته‌ای/ حزبی/ قشری) خاص دارد و نعرۀ اُزگَلش در واقع نمودارِ ظاهر و همچنین صدا و گفتمانِ آن گروه است...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

06 Jan, 16:30


موج ــــــــــــــــــــــــ

من خیزاب‌ها را دیده‌ام
چه زود پس‌می‌کشند از ساحل
انگار که برنمی‌گردند دیگر.
بارها و بارها، تا هنوز
سرزنده، چارنعل، خیزاب‌ها برمی‌گردند
آه خدایا
چقدر مثل همیم
من، موج و زنان ساحل.

عبدالله پشیو | حسین مکی‌زاده


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

06 Jan, 07:33


سپهسالار در کتابخانه ــــــــــــــــــــــــــ
[داستان ایتالو کالوینو]
ترجمهٔ وازریک درساهاکیان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

روزی از روزها، در کشورِ پرآوازه‌ای به نام گُلاندرون، مقامات بالا به شک و تردید غریبی دچار شدند: گفته شد همهٔ کتابها حاوی مطالبی خصمانه و بی‌پایه در مورد حیثیت نظامیان هستند. براستی هم پس از تجسس و تحقیق مفصل، آشکار گردید که بسیاری از کتابها عقایدی رواج می‌دهند دال بر اینکه بزرگ ــ سپهداران افرادی هستند بس مستعد ارتکاب خطا و چه بسا به بار آوردن فجایعی بس دامنه‌دار، و کاتبانِ شمارِ بسیاری از این کتابهای قدیم و جدید و مدرن و خارجی و حتی گُلاندرونی جسارت را به جایی رسانده‌اند که شایع می‌سازند همهٔ جنگ‌ها همواره به پیروزی‌های افتخارآمیز ختم نمی‌شوند.

بنابراین اعضای بلندمرتبهٔ ستاد بزرگ ارتشتاران گُلاندرون طی جلسه‌ای سعی وافر به خرج دادند تا مسئله را شکافته و واکاوی نمایند. اما نمی‌دانستند از کجا باید شروع کرد، چرا که هیچ‌یک از آنان اِشرافِ درستی بر زوایای آشکار و مکنون کتابشناسی و کتابنگاری و کتابداری و کتابگزاری نداشتند. پس تصمیم بر آن شد که کمیسیونی به ریاست سپهسالار گُلبهار، از اُمرای جدی و صادق ارتش، تشکیل شود تا همهٔ کتاب‌های بزرگ‌ترین کتابخانهٔ گُلاندرون تحت تجسسات دقیقه قرار گیرند.

کتابخانه در ساختمانی قدیمی قرار داشت پُر از ستون و پلکان، و با دیوارهای جابه‌جا پوسیده و رنگپریده. اتاق‌های این ساختمان، که هیچ وسیلهٔ گرم‌کننده‌ای در آنها منظور نشده بود، از کف تا خود سقف، پُر از کتاب بود، به طوری که گاه دست کسی به کتابهای بالایی نمی‌رسید. برخی گوشه‌های این اتاق‌ها هم چنان دور از دسترس بودند که فقط موش‌ها می‌توانستند در آنها سر و گوش آب دهند. بودجهٔ گُلاندرون طوری تنظیم شده بود که مبالغ هنگفتی برای رفع نیازهای مبرم نظامی در اختیار ارتش قرار داده می‌شد، چندان که وجه قابل‌ملاحظه‌ای را نمی‌شد به این امر حیاتی اختصاص داد...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

05 Jan, 16:33


نوستالژیا ـــــــــــــــــــــ
علی صدر
ـــــــــــــــــــــــــــــــ

مفهوم «نوستالژیا» که در فارسی به غمِ غربت، دردِ دوری و فراق‌زدگی (برگرفته از فرهنگ علوم انسانی، داریوش آشوری) ترجمه شده، در گذرِ زمان از شرحِ دراماتیکِ پزشکِ سوئیسی فاصله‌ی بسیار گرفت. اگرچه در قرن نوزدهم به یکی از پرمطالعه‌ترین مشکلاتِ پزشکی مبدل گشت، پس از تحولاتِ بسیاری که در اوائل قرنِ بیستم از سر گذراند امروزه احساسی توصیف می‌شود ناشی از علاقه به اشیاء، تصاویر یا تجربیاتی در گذشته که الزاماً با غمی ناتوان‌کننده هم آمیخته نیست. مشغولیتِ دائمی با دریغ و دردهای این فراق‌زدگی می‌تواند به نوعی سکون و رخوت بینجامد، با‌این‌حال، برخی مطالعاتِ روان‌شناختی هم نشان‌ دادند برانگیختنِ احساساتِ نوستالژیک گاهی به تجربیاتِ پیشین و زندگیِ گذشته معنا و مفهومی تازه می‌بخشد که برای دورانِ پیش‌ِ رو سازنده خواهد بود و در مواردی به خلاقیت‌های ذهنی کمک می‌کند.

کتابِ تازه‌ی اَگنس آرنولد-فاستر ـــ‌مورخ و پژوهشگرِ انگلیسی‌ـــ به‌تمامی درباره‌ی نوستالژی‌ست‌؛ بررسیِ تاریخچه‌ی آن، دوره‌های تاریخی و فراز و فرودهای معنایی‌اش، تأثیراتِ سیاسی‌اش، روان‌شناسی و عصب‌شناسیِ این پدیده، و مرورِ مطالعاتِ گسترده و یافته‌های متعدد حولِ این احساسِ جادویی و مرموز اما متداول و آشنا.

نویسنده شرح می‌دهد که چگونه این احساسِ درونی شکلی جمعی می‌گیرد و در دوره‌هایی حتی سبب‌سازِ برانگیختنِ موج‌ها و حرکت‌های اجتماعی می‌شود. متأخرترینش در دنیای غرب در دهه‌ی ۷۰ میلادی بود. بسیاری در دو سویِ آتلانتیک دلتنگِ دهه‌هایی در گذشته بودند، در فراقِ موسیقیِ دهه‌ی پنجاه، فیلم‌های قدیمی، شیوه‌ی مشهور به «مدل لباس‌پوشیدنِ گتسبی» و مهمانی‌های آن دوره می‌سوختند و جمع‌کردن اشیاء عتیقه و کهنه و تزیینِ خانه با آنها چنان اوج گرفت که سر آخر کسانی کلافه شده و در نشریات مقالاتی انتقادی منتشر کردند تا با آن موج مقابله کنند و مردم را به رهاکردنِ آن دوران تشویق کنند. به تعبیرِ منتقدانی، این احساس، نوعی تمایل محتاطانه و محافظه‌کارانه برای سرباز زدن از تحولاتِ تازه و زندگیِ مدرن است؛ یانیس گابریلِ جامعه‌شناس به آن لقبِ «آخرین افیونِ توده‌ها» داد...

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــ

اشاره: این مرور کتاب از سری «نقدهای جمعه» است که علی صدر دربارهٔ کتاب‌های مهم می‌نویسد. کتاب‌هایی که در سری «نقدهای جمعه» معرفی می‌شود، نوعاً به زبان فارسی ترجمه نشده. این مرورها را می‌توان، به‌نحوی، پیشنهاد ترجمه به مترجمان ایرانی نیز دانست.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

05 Jan, 07:32


آپادانا، کنکاش، راما ــــــــــــــــــــــــ
نگین کیانفر
ــــــــــــــــــ

آقای مظفری همیشه خوشرو بود، هنوز هم هست. با ظاهری نجیب، خجالتی، مؤدب، مهربان. کم‌حرف و ظریف‌الطبع است و با زیرکی و هوش ذاتی‌ای که دارد حضورش مفرح است و شوخ‌طبعی‌اش سرآمد. کافی است جمله‌ای زیر لب بگوید تا همه از خنده ضعف کنند. من آن زمان کلاس کنکور می‌رفتم. دیپلمم ریاضی ــ فیزیک بود ولی می‌خواستم تغییر رشته بدهم و در کنکور سراسری هنر شرکت کنم. کلاس‌هایم هردو در حوالی میدان انقلاب بود: «آتلیه مکعب» برادران ایمانی و کلاس استاد محمدابراهیم جعفری در «آتلیهٔ هنر». آقای مظفری بسیار منعطف بود و اجازه می‌داد به موقع سر کلاس‌هایم حاضر شوم. سخت نمی‌گرفت و مثل خیلی از مدیردوبلاژهای دیگر پافشاری نمی‌کرد که ما گویندگان تازه‌وارد و نوپا مدام گوش‌به‌فرمان و یک‌لنگه‌پا در استودیو حاضر باشیم. با اینکه سیستم کار در کنکاش با فیلم و دستگاه نمایش آپارات بود و هر بار تمرین و تکرار اضافی زحمت مضاعفی برای آپاراتچی داشت، مظفری اجازه می‌داد به‌اندازهٔ لازم تمرین کنم. حتی این فضا را می‌داد که از او بپرسم: می‌شود به‌جای آن دختر تلفنچی یا آن پسربچه هم بگویم؟ و او می‌گفت: «باشه، بگو ببینم چطور میگی.»

آن دوران لیپ ــ سینک در کار دوبلاژ بسیار جدی گرفته می‌شد و تقریباً تمام مدیران دوبلاژ در این کار بسیار دقیق و ورزیده بودند اما سینک فارسی مهارت ویژه‌ای می‌طلبید. من اوایل کارم قدرت درک این ظرائف را نداشتم و کار سینک و تنظیم دیالوگ به نظرم بدیهی می‌آمد. کمی گذشت تا فهمیدم مظفری در سینک اگرنه برترین که... نه، به گمانم برترین بود. در طی چند هفته‌ای که مشغول دوبلهٔ این سریال بودیم گاهی نصف‌روز سر کار می‌آمدم گاهی تمام روز و گاهی تا شب. نقش‌های متفاوتی را تجربه کردم: دختربچه‌هایی به سن‌های مختلف، پسرهای نوجوان، دختر پرستار، صدای تلفنچی، زن همسایه، بلندگوی بیمارستان، بچهٔ ۱، بچهٔ ۲ و زن ۱، زن ۲ و...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

04 Jan, 16:34


یک شعر بلند از جُنگ «مكان‌ها و موقعیت‌ها» ـــــــــــــــــــــــــــــــ

منتقدان سوئدی در زمان نشر دفتر شعر کریستیان لوندبری (Kristian Lundberg) در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰، او را بهترین شاعر جوان این کشور نامیدند. لوندبری، در نقدی که بر دفترهای دوزبانه «رؤیا» نوشت، شعر ایران را تنومندترین درخت شعر نامید و افسوس خورد که چرا مشتاقانِ سایه‏‌ی این درخت پرشکوه در اروپای امروز از تحولات بعديِ آن، از نیما تا امروز بی‌‏خبر مانده‏‌اند. او در چند شعر درخشان خود از منصور حلاج نیز گفته است.

این شعرها از سومین کتاب شاعر با عنوان «درخت‏‌های اطراف خانه» منتشرشده در سال ۱۹۹۴ ــ ثمره‌‏ی سفر شاعر به مصر ــ ترجمه شده‌‏اند.

کریستیان لوندبری متولد ۱۹۶۶ است. او در زمان انتشار دفتر اول خود کمتر از ۲۵ سال داشت و چند وقتی پیش از آن در گروه «لیگ مالمو» چهره‌‏ای برجسته داشت، گروهی که علیه هیرارشی [= سلسله‏‌مراتبِ] ادبی به پا خاسته بود و شاعرانش امروز حرف‏هاشان را آسان به کرسی می‌‏نشانند.

عشق امروز غایب است.
ما با خلأ در درون‏مان زنده‌ایم
در انتظار
تا شبی که درون‏مان جا کرده‌ایم، در ستاره‌ها بشکوفد
و چرا تهی از امید نباشیم.
و این این‏گونه ناگاه دیدنِ آنچه نیاز می‌بردم.

عصر پنجمِ نوامبر. حس کنید که چگونه حفر می‌شوم.
دفتر یادداشت سیاه شد.
اشیا، درختان، دیدارها، سینماها؛ دیگر می‌دانی.
حالا بادِ سبز روشنی میان شاخه‌هاست.
آهسته و به‌تقریب مراقب، به خود برمی‌گردم...

◄ کلیک کنید: متن کامل این شعر


کریستیان لوندبری | سهراب مازندرانی


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

04 Jan, 07:33


سه روایت ــــــــــــــــــــــــ
عبدالمجید احمدی
ـــــــــــــــــــــــــــ

روس‌ها رسمشان این است که میهمان را بلافاصله پشت میز غذا می‌نشانند، بدون اینکه چای، شیرینی یا میوه تعارف کنند. یکراست سر اصل مطلب می‌روند. خلاصه نشستیم پشت میز کوچک آشپزخانه. پیرزن وقتی دید همه مشغول خوردن هستند، مهربان شد. کودکِ جنگ بود ــ جنگ جهانی دوم ــ و مثل میلیون‌ها نفر از همنسلی‌هایش گرسنگی کشیده بود، و تاب دیدن گرسنگی دیگران را نداشت. مادربزرگ با لبخند به متیاس خیره شد. بعد از ظهر رفتیم کنار رود کوهستانی و فیروزه‌ای رنگ کاتون به تماشای رفتینگ.

فردای آن روز، صبح زود، بیدار شدم و رفتم آشپزخانه. دیدم مادربزرگ مشغول پختن بلینی هست. به هر حال میهمان خارجی دارد، باید آبروداری کند. با اینکه حتی راه رفتن هم برایش سخت بود. نشستم پشت میز و شروع کردیم به حرف زدن دربارهٔ تاریخ. دربارهٔ دوران شوروی و جنگ. برایش گفتم که جنگ چهرهٔ زنانه ندارد را ترجمه کردم. تعجب کرد. بلینی‌ها را روی هم توی بشقاب چید و گذاشت روی میز. یک ظرف مربای تمشک هم آورد و گفت: «بخور. بقیه معلوم نیست کِی بیدار شن. گشنه‌ت میشه».

من مشغول شدم و او بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «این همه آدم! عهد رفته با یه آلمانی ...» آلمانی را با حالت تحقیرآمیزی ادا کرد: «نِمچورا». چه بلایی که نکشیدیم. توی ژیتومیر زندگی می‌کردیم. چهار ساله بودم، روستامون با خاک یکسان شد. مثل خیلی‌های دیگه با مادرم مهاجرت کردیم به سیبری. مردم زنده زنده می‌سوختند زیر بمبارون. مادرم می‌گفت: به دخترای ده‌ساله هم رحم نمی‌کردند، حیوونای سگ‌حشر. برگ درخت می‌خوردیم. فاشیست‌های وحشی ...»

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

03 Jan, 16:33


صخره ـــــــــــــــــــــــــــــــ

بر فراز آسمان اوج گیرد آن «عقاب»
می‌رود بر مدار گشت او با سگان «شکارچی»
آه، گردش مدام اخترانِ در صُوَر
آه، چرخش مداوم فصولِ در گذر
عالمِ خزان و نوبهار، زاد و مرگ،
چرخهٔ بی‌نهایت فکرت و عمل،
آزمونِ بی‌حساب و اختراعِ بی‌شمار،
دانشِ حرکت آورَد به بار، نه سکون؛
دانشِ گفتن آورَد به بار، نه سکوت؛
دانشِ واژگان و جهل بر «کلام».
جمله دانشان‌مان قریب می‌کند به جهل
جمله جهل‌مان قریب‌ می‌کند به مرگ
ولی قریب‌تر به مرگ، نه قریب به خدا
کجاست زندگی که رفت در هوای زیستن ز کف؟
کجاست حکمتی که رفت از برای دانشی به باد؟
کجاست دانشی که شد فنای اطلاع؟
گردش فلک به بیست قرن
کرده‌مان غریب از خدا، قریب‌تر به خاک.

تی‌. اس. الیوت | ایلیا نیک


◄ کلیک کنید: متن دوزبانهٔ این شعر و نکاتی دربارهٔ آن

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

03 Jan, 07:35


اَتیکی‌فوبیا ــــــــــــــــــــــــ
علی صدر
ــــــــــــــ

انسانِ متوسط امروز که در عرصه‌ی اجتماعی دیده می‌شود و اگرچه در شبکه‌ای نامتنهاهی از ارتباطات صاحب تریبونی کوچک است اما صدا و تصویرش تا دوردست‌ها می‌رود و در حافظه‌ی شبکه‌ها تا ابد می‌ماند، ضعیف‌تر و شکننده‌تر از آن است که از شکست در این صحنه‌ی دهشتناک نهراسد. خودشیفتگیِ او به همان اندازه که می‌تواند اسباب کامیابیِ موقتش باشد، لغزندگی‌اش به سوی شکستی فاجعه‌بار را آسان‌تر و محتمل‌تر می‌کند. توازن میانِ ماندن و بیشتردیده‌شدن و سقوط‌نکردن هرچه دشوارتر، وفاداریِ دائمی به واقعیت ناممکن‌تر. در این تئاترِ اوهام متناقض و جدال‌های خشن و ناتمام، به تعبیرِ مارتا نوسبام ــ فیلسوف معاصر آمریکایی ــ شهروند مضطرب و ترسیده‌ی روزگار ما نسبت به واقعیت بی‌تفاوت است چون بیش از هرچیز در جستجوی حبابی‌ست هم‌چون زهدان که در آن احساس امنیت کند...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

02 Jan, 16:31


گام‌ها ــــــــــــــــــــــــ

گام‌های تو، فرزندان سکوت من‌اند،
که زاهدوار و آهسته می‌آیند
به سوی بستر هشیاری من
خاموش و یخ‌زده به این سو می‌خرامند.

انسانی خالص و سایه‌ای خداگونه
چه نرم است گام‌هایت، چه خویشتن‌دارانه!
ای خدایان! تمام موهبت‌هایم، پیش‌گویی‌هایم
به لطف این قدم‌های عریان بر من فرود آمدند!

حال اگر تو لبانت را پیش آورده‌ای
و مهیا می‌شوی تا تسکین ببخشی
باشنده‌ی اندیشه‌هایم را
به برکت بوسه‌ای جاندار

مکن شتاب در این کار نازک‌دلانه
در لطافت بودن و نبودن
چرا که هستی من یکسر در انتظار شما گذشت
و قلبم چیزی جز گام‌هایتان نبوده است.



Les pas

Tes pas, enfants de mon silence,
Saintement, lentement placés,
Vers le lit de ma vigilance
Procèdent muets et glacés.

Personne pure, ombre divine,
Qu’ils sont doux, tes pas retenus!
Dieux !… tous les dons que je devine
Viennent à moi sur ces pieds nus!
Si, de tes lèvres avancées,
Tu prépares pour l’apaiser,
A l’habitant de mes pensées
La nourriture d’un baiser,
Ne hâte pas cet acte tendre,
Douceur d’être et de n’être pas,
Car j’ai vécu de vous attendre,
Et mon cœur n’était que vos pas.

پل والری | سپهر یحیوی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

02 Jan, 07:30


منظر غرق‌شدگان ــــــــــــــــــــــــ
گفت‌وگو با آلن سوپیو، متخصص بحث‌های قانون کار و پروفسور کلژ دوفرانس درباره‌ٔ تفکر جامع‌الاطراف سیمون وی
ترجمهٔ صالح نجفی ــــــــــــــــ

هستند عکس‌هایی که او را متبسم و شادمان نشان می‌دهند. پس حتما او لحظه‌هایی در زندگی‌اش شادمانی و خوشحالی مسری هم داشته. ولی نمی‌توان گفت زندگی او در صلح و صفا گذشته. آدم‌های نسل او، زنان و مردانی که سومین دههٔ عمر خود را در دههٔ ١٩٣٠ می‌گذراندند، با این دلهره زندگی می‌کردند که فجایعی در راه است؛ مگر آنکه با این امید انقلابی سر می‌کردند که «پایان شب سیه سپید است» ــ چیزی که در مورد سیمون وی مصداق نداشت. نوع‌دوستی و غیرخواهی بنیادی او بار سنگین تمام رنج‌های عالم را بر دوشش می‌گذاشت.

مثلا رمون آرون صحنه‌ای را وصف می‌کند که در باغ‌های لوکسامبورگ پاریس روی داده بود، با حضور سیمون وی. آرون با خانوده‌اش در آنجا پیاده‌روی می‌کرد. هوا خوب و آفتابی. همه خوش و خرم بودند به جز سیمون وی که بقیه متوجه می‌شوند چیزی نمانده اشک از چشم‌هایش جاری شود. وقتی ازش می‌پرسند چرا، جواب می‌دهد: «در شانگهای تعدادی از کارگران اعتصاب کرده‌اند و نیروهای ارتش به طرف آنها تیراندازی کرده‌اند». سیمون وی از آن آدم‌هایی بود که هیچ‌وقت نمی‌توانند خود را از سیل دمادم رنجی که نوع بشر را محاصره کرده بیرون بکشند...

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

01 Jan, 16:32


دربارهٔ نقاشی‌های علی نصیر ـــــــ
نوشتهٔ دروته باوارله-ویلرت
ترجمهٔ مریم برومندی ـــــــ


کارهای علی نصیر در محورِ مجازیِ بین گزینه‌های فیگور و زمینه عمل می‌کنند، مهم‌تر از مرزبندیِ اشیا، فیگور تخطیِ آن است، و تبدیلِ آن است به و در فیگوراسیون به‌مثابهٔ یک تلفیق پُرتحرک از تضادهای نظام‌یافته و همه‌جانبهٔ تصویری. بیان و حالت روحی دیگر فقط به علقه‌های فردی وابسته نیست، بلکه در به‌هم‌پیوستنِ واژگانِ متفاوت در موزائیکِ چندرنگِ جزئیاتِ تصویر رخ می‌دهد، و از کلِ تصویر و حتی از فراروی از لبهٔ تصویر پدیدار می‌شود.

حتی در چیدمان‌های فیزیکی، در شکستگی‌های تکانشی، در هماهنگ‌سازیِ جسورانهٔ رنگ‌ها، چیزی که ما آن را «واقعیت» می‌نامیم به‌مثابهٔ صدا و لحنِ فرعی به‌منزلهٔ زیررنگ قابل رؤیت است، و خود را در میان رویدادهای تصویری پدیدار می‌کند. در عین صراحت، در ماتریالیتهٔ جسمانی‌شان درهم‌تنیدگی غیرمادی در کار است...

◄ متن کامل را اینجا بخوانید.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ تحلیل‌ و تفسیر نقاشی و آثار بصری در بخشِ روزنِ وب‌سایت بارو

■ B A R U

بارو

01 Jan, 07:31


بابت می‌تواند آشپزی کند ـــــــــــــ
لیلا سامانی
ــــــــــــــــــــــــــــــ


رفته‌رفته اتفاقی رخ می‌دهد. تلاش دیگر میهمانان هم برای انکار لذایذ حسی ناکام می‌ماند: «آدم‌های پیر کم‌حرف موهبت چشایی را دریافته بودند و گوشهایشان که برای سالها ناشنوا مانده‌بود گشوده شده بودند زمان خود به خود با ابدیت آمیخته‌بود.» این‌چنین است که عداوت‌های دیرین فراموش می‌شوند، کدورت‌های کهنه به جدلهای دو جمله‌ای طنازانه تغییر صورت می‌دهند، مهر و مدارا و خیرخواهی مجال بروز پیدا می‌کند و در نهایت میز غذا به صحنه یک «مغازله» بدل می‌شود:

اواخر نیمه‌شب بود و پنجره‌ها زیر نور اتاق و اشعه‌های نور شمع‌ها که اتاق را مثل روز روشن کرده‌ بود، مانند طلا می‌درخشیدند و آوازهای طلایی در هوای زمستانی پخش می‌شد. دو زن سالخورده که قبلاً با یکدیگر نزاع کرده‌بودند و نسبت به هم کینه داشتند، کنار هم نشستند و به زمان کودکی‌شان فکر کردند؛ به یاد روزهایی افتادند که دست در دست در جادهٔ برلواگ می‌دویدند و آواز می‌خواندند.

حالا کدام یک به «خدا» نزدیک‌تر است؟ پیوریتن‌ها با زیستن یک زندگی عاری از لذت و شور؟ یا بابت با عشق بیکرانش به زندگی و قدرتش در گرد‌هم‌آوردن آدم‌ها به واسطه خوراک و نوشاک؟ اثر هنری او را چه می‌توان نام کرد؟ یک مائدهٔ آسمانی یا یک خوراک جادویی؟

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

31 Dec, 16:34


آواز حزین طبقه‌ی متوسط ــــــــــــــــــــــ

نمی‌توان شکایتی داشت
کاری داریم
لقمه نانی
سیریم.
علف رشد می‌کند
درآمد ملی هم
ناخن ها هم
گذشته هم.
خیابان ها خالی‌اند و
معاملات عالی
آژیرها خفه
و همه چیز درحال گذر.
مرده‌ها وصیت‌هایشان را نوشته‌اند
باران فروکش کرده
جنگی اعلام نشده
شتابی هم برای آن نیست.
ما علف می‌خوریم
در آمد ملی می‌خوریم
ناخن می‌خوریم
گذشته می‌خوریم.
چیزی برای پنهان کردن نداریم
یا چیزی برای از دست دادن
یا چیزی برای گفتن
یا چیزی…
ساعت کوک شده
صورتحساب‌ها پرداخته شده
بشقاب ها شسته شده
و آخرین اتوبوس در حال گذر است.
و خالی.
نمی‌توان شکایتی داشت.
پس منتظر چه هستیم؟

هانس مگنوس انتسنزبرگر | فرشته وزیری‌نسب


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

31 Dec, 07:31


دستان ماماچه‌پلیدک ـــــــــــــ
خوانشی از شعر خلاصۀ احوال سرودۀ الف. بامداد

پژمان واسعی
ــــــــــــــــــــــــــــــ


چیزی به جا نماند
حتا
که نفرینی
بدرقه‌یِ راهم کند.

با اذانِ بی‌هنگامِ پدر
به جهان آمدم
در دستانِ ماماچه‌پلیدک
که قضا را
وضو ساخته بود.

هوا را مصرف کردم
اقیانوس را مصرف کردم
سیاره را مصرف کردم
خدا را مصرف کردم
و لعنت شدن را، بر جای،
چیزی به جای بِنَماندم.

اما تأویل دیگری هست که نیاز به توضیح کمتری دارد و میان تمام اجزای شعر با یکدیگر پیوند قوی‌تری را آشکار می‌سازد: این شعر خلاصۀ سرگذشت یک انقلاب است. برخی انقلاب را به تب تشبیه کرده‌اند که مراحلی مانند بروز کامل نشانه‌ها، بحران، هذیان، نقاهت و … را پشت سر می‌گذارد [۵]؛ در مقابل، مارکسیست‌ها انقلاب را به نوزادی تشبیه کرده‌اند که زادنش قطعی است. در این تمثیل، نیروی کنشگر آگاه به مثابۀ مامایی است که باید امر زایمان را سهولت بخشد و تبعاتِ منفیِ احتمالی را کاهش دهد. با توجه به این، می‌توان گفت این شعر زبان حال فرزندی است برآمده از بطن جامعه‌ای سنتی، به دعوت مذهب (به عنوان پدیده‌ای نابه‌هنگام در دنیای مدرن) و با دستیاری قابله‌ای کمربسته به امری مقدر که از او با تحقیری مضاعف یاد شده است:

ماماچه (به معنای ماما و به معنای دختربچه‌ای که ادای زن‌های بزرگ را درمی‌آورد) و پلید (تباهکار/فاسد/ناپاک) + ادات تصغیر: (کوچک، نوخاسته، حقیر؛ شبیه ساختِ واژۀ «گروهک» و آرِش‌های مختلفی که دارد). تناقضی بین پلیدی و وضوساختگی ماماچه وجود دارد که جانمایۀ شعر است: ماماچه طهارت ظاهر دارد، اما باطنش پلید است. تعهدی ایدئولوژیک دارد (مصمم برای پیشبرد آن رخداد دترمینیستی، آستین بالا زده) و اعتقادی دارد (همزمان با اذان پدر، وضو ساخته)، اما نه راست‌کیش/ ارتدوکس است (از نگاه مارکسیستی) و نه پاک‌دین/ مؤمن واقعی است (از دید پدر/ قیّم/ ولی مذهبی)؛ چرا که ماهیتش التقاطی از این هر دو است؛ و مسلماً تباهکار است (از نگاه گوینده)؛ چرا که مادر او را از بین برده است...

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

30 Dec, 16:30


صبح‌گاه ــــــــــــــــــــــ

باید به تو بگویم
که چقدر دوستت دارم
همیشه به همین فکر می‌کنم
در صبح‌های خاکستری، روبه‌روی مرگ

پس چای برای دهان من
هرگز گرمایی ندارد
و سیگار خشکیده است
و تن‌پوش قهوه‌ای‌ام
سردم می‌کند،

به تو نیاز دارم
و از بیرون پنجره
مراقبت می‌کنم
در برف بی‌صدا

شب در اسکله
اتوبوس‌ها برق می‌زنند
همچون ابرها و من در تنهایی
به صدای فلوت می‌اندیشم

دلتنگی تو را دارم همیشه
وقتی به ساحل می‌روم
شن‌های خیس از اشک
به چشم‌های من می‌مانند

با این همه، هیچ‌گاه نگِریستم
و تو را در درون قلبم فشردم
با واقعی‌ترین شوخی‌ها و خوشی‌هایی
که تو به آن‌ها می‌بالیدی

جایی برای پارک کردن نیست
من ایستاده‌ام و صدای کلیدهایم را درمی‌آورم
خلوت خالی ماشین چنان است
که انگار دوچرخه‌ای است

حالا چه کار می‌کنی
ناهارت را کجا خوردی
و آیا
بشقابت پر از ماهی کولی بود

سخت است فکر کردن
به تو بدون من
در جملات
افسرده‌ام می‌کنی
وقتی تنهایی

دیشب ستاره‌ها را
نمی‌شد شماره کرد و امروز
برف کاغذ مقوایی شماره‌شان است
و من دلگرم و صمیمی نخواهم بود

چیزی مرا به خود نمی‌کشد
موسیقی تنها جدول کلمات متقاطع است
و آه! تو فقط می‌دانی
که چگونه‌ام

باری، تو
تنها مسافر این جاده‌ای
و اگر جایی بعد از من هست
دلخواسته‌ام این است که نروی!

فرانک اُهارا | مجتبی گلستانی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

30 Dec, 07:30


تناقض در نظر، تناقض‌گویی در عمل ـــــــــــــ
تناقضی در نظریهٔ شعری شفیعی کدکنی

عباس سلیمی آنگیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ

شفیعی کدکنی در جایی شعر منثور را دشواریاب‌ترین نوع شعر می‌داند و می‌نویسد: «شعر منثور دشواریاب‌ترین نوع شعر است. از این همه شاعر با استعداد، که در قلمرو شعر شعر موزون غالب شاهکارها را به وجود آورده‌اند، یک تن نتوانست یک قطعه شعر منثور بسراید که خود بعد از چند روز از نشر آن پشیمان نشده باشد» با وجود این تعریف که در آن شعر منثور (شعر منثور واقعی با سنجه‌های ایشان) را آن چنان ارج می‌نهد، در جایی دیگر نبودِ موسیقی بیرونی در شعر را ضعف می‌داند و در تعریف شعر سپید می‌نویسد: «شعری است که می‌کوشد موسیقی بیرونی شعر را به یک سوی نهد و چندان از موسیقی معنوی و گاه از موسیقی کناری کمک بگیرد که ضعف خود را ــ از لحاظ نداشتن موسیقی بیرونی ــ جبران کند».

باید پرسید کدام ضعف؟ اگر به تعریف ایشان استناد کنیم، «مرز میان شعر و غیر شعر فقط در کاربرد زبان است و نه در کاربرد و عدم کاربرد وزن و قافیه». پس از کدام ضعف سخن می‌گویند؟ حتی اگر قید «زبان آهنگین» را هم بپذیریم، باز هم نبودِ موسیقی بیرونی، بر طبق آرای ایشان، نمی‌تواند ضعف باشد...

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

29 Dec, 16:29


رساله‌ی بی‌نشان ــــــــــــــــــــــ

اما مسیح خم شد
و با انگشت
بر خاک نوشت
و باز خم شد
و بر خاک نوشت

مادر!
این‌ها چه کودک‌اند و ساده‌لوح
چه معجزه‌ها که نشان داده‌ام
چه کارهای بیهوده و احمقانه که کرده‌ام
اما تو می‌فهمی
و بر پسرت می‌بخشی
از آب شراب می‌سازم
مرده‌ها را زنده می‌کنم
روی دریاها راه می‌روم
به بچه‌ها شبیه‌اند
و باید همیشه
چیز تازه‌ای از من ببینند
فکر کن!

متیٰ و لوقا و یوحنا
به او نزدیک شدند
و مسیح حروف را پوشاند
و برای همیشه
پاک‌شان کرد.

تادئوش روژه‌ویچ | سینا کمال‌آبادی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

28 Dec, 16:31


آن سوی افق ـــــــــــــــــــــ

آن‌سوی افق سرخ،‌ سرخ‌تر است و چشم چالاک‌تر. طلا همان است که گمان می‌کردیم، آن‌گاه که در جستجویش بودیم. گذرگاهِ میانِ ساحل و امواج، یکسره لطافت است. گُل‌ها در عمقِ دریاها می‌شکفند و جلبک‌ها به آرامی همچون گیسوانِ پیچک‌ها، روی بام‌های سفالین می‌جنبند.

آن‌‌سوی افق نه خبری از مقررات و فرامین است، و نه نطق‌های انتخاباتی و کارخانه‌های اسلحه. هلی‌کوپترها بی‌صدایند و کودکان با آتش بازی می‌کنند، و پرندگان هنرمندانه پرتاب می‌کنند فضله‌های رنگین و عطرآگینشان را روی قیرهای شب‌تاب.

آن‌سوی افق، افق‌های دیگری‌ست و پیچک‌های فرداها، ناگاه ظهور می‌کنند در باغ‌های انتظار، آن‌جا که زمان بازمی‌گردد تا آرام کند فریادهای دهشتناکِ گذشته را. و مشعل‌های مردگان در مدارِهایشان می‌چرخند در فضا تا ماجراجویان را به خویش فرا خوانَند. همان‌جا که به پاداش می‌رسد صبوریِ قرون، و می‌توان کمابیش بی‌‌افسوس به‌اهتزاز درآورد ژنده‌پاره‌های انسانیتِ از دست‌رفته را.

میشل بوتُر | سارا سمیعی



◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

28 Dec, 07:30


حرامزایی ـــــــــــــ
فاطمه ترابی
ــــــــــــــــــ

زاییدن بچهٔ نامشروع یا پدر چنین بچه‌ای بودن را حرام‌زایی می‌گویند و در قرون هفده و هجده در انگلستان و مستعمراتش موجب پیگرد کیفری بود. در قاموس پیگرد کیفری جرائم جنسی، زنا به معنای داشتن فعالیت جنسی خارج از ازدواج، چه به تولد فرزندی نامشروع منجر می‌شد چه نه، در حوزه‌های قضایی پروتستان افراطی گل سرسبد اتهام‌ها بود. در این مناطق، خودِ عملِ جنسی جرم کیفری شمرده می‌شد، نه به دنیا آوردن بچهٔ نامشروع. حرام‌زایی جرم اقتصادی بود و به استثنای معدود مواردی فقط وقتی تبدیل به جرم کیفری می‌شد که جامعهٔ محل تولد بچهٔ نامشروع موظف به تأمین معاش او از محل بودجهٔ عمومی بود.

اگر پدر فرضی بچه معاش او را تأمین می‌کرد یا اگر زن و خانواده‌اش حاضر به بزرگ کردن بچه مستقل از حمایت مالی جامعه بودند، اتهام حرام‌زایی به ندرت وارد می‌شد مخصوصاً اگر بار اولشان بود. بیشترین احتمال محکومیت به حرام‌زایی در مورد زنان مجردی وجود داشت که معمولاً کارگر بودند و یکی از همکارانشان یا عضوی از خانوادهٔ صاحب‌کارشان باردارشان کرده بود و قادر به فراهم کردن سرپناه یا حمایت مالی برای فرزندشان نبودند. در بیشتر حوزه‌های قضایی محاکمهٔ حرام‌زایان در حدود صلاحیت دادگاه کلیساهای کاتولیک یا پروتستان بود. در انگلستان احتمالاً سهل‌انگاری دادگاه‌های مسیحی تحت نظر کلیسای این کشور در اجرای قوانین حرام‌زایی موجب نارضایتی پاک‌دینان بود...


◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

27 Dec, 16:31


ماسادا ـــــــــــــــــــــ

 وقتی جایی بایستی که سکوت حاکم است
چنان که تو درمی‌یابی‌اش وقتی اندیشیدن پایان گیرد و
شنیدن بیاغازد
وقتی شنیدن پایان گیرد و دیدن بیاغازد
وقتی پرنده‌ای بپرد وقتی تو بسان پرنده‌ی سیاه
بلغزی و غریو برکشی وقتی بنای گفتن بگذاری
در هوای رقیق و نتوانی از هیچ چیز بگویی
جز از نور  بدان سان که پنداری نورِ نخستین است
وقتی بر صخره سایه بیاندازی و بگویی
سایه‌ام می‌ماند و صخره درمی‌گذرد
وقتی در لحظه وقوف یابی که چه خوش است
که تمامِ داشته‌هایت را روی داو بگذاری
آنگاه است که می‌توانی صحرا را به نام بخوانی...


Masada ـــــــــــــــــــــ

wenn du dann stehst wo es still ist daß du
es merkst wenn das Denken aufhört und
das Hören anfängt wenn das Hören aufhört
und das Sehen anfängt wenn ein Vogel
fliegt wenn du als schwarzer Vogel gleitest
und schreist wenn du zu sprechen ansetzst
in der klaren Luft und von nichts sprechen
kannst als dem Licht so als wäre es das erste
Licht wenn du einen Schatten auf den Fels
wirfst und sagst mein Schatten bleibt
und der Fels vergeht wenn für jetzt wahr ist
daß es gut ist den ganzen Einsatz zu wagen
kannst du die Wüste mit Namen nennen


دانیلا دانس | علی عبداللهی



◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

20 Nov, 07:44


استنکا در اکباتان
زهرا
خانلو
ــــــــــــــــــــــــــــــ

از جمعیت فاصله گرفت تا از دورتر تماشا کند؛ صدایی پیچید توی سرش و روی هوا بلند شد و آن‌قدر بالا رفت که یکهو افتاد توی نقاشی بلشویکِ بوریس کوستودیِف. دید که تنش دارد بزرگ می‌شود و اوج می‌گیرد، مثل همان مردِ پرچم‌به‌دست، عکس خودش را در گنبدِ برّاق نگاه کرد، هنوز زن بود و شاید همین بود که همه باتعجب نگاهش می‌کردند، انگار ازش می‌ترسیدند؛ شاید چون چشم‌هاش دو چالۀ خون شده بود و موهاش رها بود. کاش پرچمی داشت و برای مردمی که از پایین نگاهش می‌کردند تکان می‌داد که دیگر ازش نترسند، روسری‌ش هنوز دور گردنش بود، خون رویش ماسیده بود، از دور گردن بازش کرد، شتک خون گُل‌گُلی‌اش کرده بود، انگار گل رز پاشیده باشی روی بوم، آن‌قدر زیبا بود که می‌شد پرچمش باشد، با نشانه‌هایی که از توی رگ‌هاش ریخته بود بیرون؛ به دست گرفت و در هوا تکان داد. جمعیت هورا کشید و او را روی دست برد و برد تا رسید به تابلوی بلوهاوس و خودش را انداخت توی بالکن خانه و نشست سر میز، چه سماوری برپا بود! چای ریخت، خون چشم‌هاش چکید توی لیوان، هیچ‌وقت خون نخورده بود و نمی‌خواست بخورد. دلش به هم خورد، کجا فرار کند؟


◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

19 Nov, 16:31


از سانسور در ادبیات جهان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اکرم پدرام‌نیا

سانسور از آغاز تاریخ نوشتن چون سایه‌ای نویسنده‌ها و هنرمندان را دنبال کرده و بنا به نوشته‌های باقیمانده از دوران سقراط درمی‌یابیم که بخش‌هایی از نوشته‌های او هم در زمان زندگی خودش به بلای سانسور گرفتار آمده‌اند، اما این سایه بیش از همه برای آثار ادبی شوم بوده است.

نخستین‌باری که خود واژهٔ «سانسور» در تاریخ ادبیات مکتوب استفاده و ثبت شده به متون برجامانده از سال ۴۴۳ میلادی برمی‌گردد. از آن به بعد و از روزی که صنعت چاپ، حتی در ابتدایی‌ترین نمونه‌اش روی کار آمد سانسور روزنامه‌ها و سپس کتابخانه‌ها نیز شکل گرفت و تا امروز ادامه دارد و حتی در کشورهای صنعتی و پیشرفته هم نمونه‌هایی از سانسور آثار ادبی دیده می‌شود که در این نوشته می‌کوشم خلاصه‌ای از این نمونه‌ها و آثار را بررسی کنم. اما پیش از آن بهتر است هدف از سانسور را بررسی کنیم.

سانسور در روم و یونان باستان به هدف شکل دادن به رفتار، اندیشه و شخصیت شهروندان جامعهٔ آن زمان بنا گذاشته شد و امروز به خوش‌بینانه‌ترین شکل می‌توان گفت هدف از سانسور هر اثر و اندیشه عبارت است از اینکه فرد یا افرادی بر اساس معیارهایی خاص می‌خواهند شهروندان یک جامعه را در امان نگه دارند از خواندن یا شنیدن برخی آثار و اندیشه‌هایی که از نظر آن‌ها می‌تواند برای سلامت فکر و رفتار این شهروندان ضرر داشته باشد. می‌توان گفت سانسور هر متنی در سراسر جهان یک معنی در پس خود دارد و آن اینکه فرد یا گروهی از آن جامعه بیش از دیگر شهروندان می‌دانند که چه چیزی برای جامعه خوب است و چه چیزی بد.

در دهه‌های گذشته آثار ادبی نویسندگان سرشناس بسیاری با بهانه‌هایی چون ترویج اندیشه‌های نادرست و ناشایست، بدآموزی و ایجاد پریشانی در اندیشه، سانسور یا منع شده‌اند که در ادامه به شماری از آن‌ها و چگونگی برخورد با آثارشان اشاره می‌کنم.

به گفتهٔ جورج اورول، «دشمن آزادی اندیشه همواره با بهانه‌هایی به‌ظاهر درست، همچون دفاع از نظم در برابر پراکندگی اندیشه ادعای خود را به جامعه تحمیل می‌کند و موضوع درست در برابر نادرست و شایسته در برابر ناشایسته را تا بالاترین اندازهٔ ممکن مخدوش نگه می‌دارد» و در بیشتر موارد این بهانه‌ها چنان بی‌ربطند که مارک تواین چنین تعبیرشان می‌کند: «سانسور به مردم می‌گوید نباید استیک بخورید چون نوزادتان نمی‌تواند آن را بجود.»

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

19 Nov, 07:25


شب‌های ۱۱۲، بخش پنجم
م. ف. فرزانه

ــــــــــــــــــــــــــــــ

فرخ مرکز اطلاعات بود. در تهران شبکه‌ای ساخته بود که هرکس در هر مقام و هرجا به نحوی با تلویزیون یا سینما سروکار پیدا می‌کرد، او خبر داشت. این روش را شاید از لانگلوآ و همسرش آموخته بود. آنها نیز سخت به زندگی دیگران کنجکاو بودند. فرخ برخلاف فریدون از شبکه دوستان استفاده مثبت نمی‌کرد. فریدون تا مدت‌ها، مانند زمانی که در پاریس بود، یک حالت پسربچهٔ ساده را داشت. اما به مرور زمان، تهرانی‌ها و درباری‌ها را خوب شناخت و با روش سیاستمداران کارکشته، به بالادست‌ها احترام و به زیردست‌ها بی‌اعتنایی کرد. فرخ خیلی زود پی برد که ایرانی چاپلوسی را دوست دارد و چاپلوس شد. حتی در برابر رضا قطبی که من از جوانی می‌دانستم از تملق بیزار است، از احترامات بیجا کوتاهی نمی‌کرد.

اما چرا که نه؟ مگر نه اینکه با چاپلوسی و اطوارهای مجلس‌آرا می‌شد وزیر و وکیل شد؟ سفره گسترده بود و بادمجان‌های دورقاب‌چین روی دست همدیگر بلند می‌شدند. فرخ می‌خواست فیلم بسازد؟ می‌بایست ابتدا با لبخند ملیح حریفان را دک کند و بعد، با کرنش‌های مؤثر محبوب بشود تا به مقصودش برسد. گویی داستان سبعهٔ زمان هدایت و فرزاد و علوی تکرار شده بود: عدهٔ معدودی، بی‌آنکه حتی شایستگی همدیگر را پذیرفته باشند، بر سینما و تلویزیون و جشن‌ها و فستیوال‌ها حاکم شدند.


◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

18 Nov, 16:30


برمی‌گردم

مثل وطن به خانه
به شعر برمی‌گردم
مثل کودکی‌های قدیم
که با بی‌خیالی از دست دادم
تا سرسخت
جوهر هرچیز بجویم
و زیر هزاران چراغ روشن
از شوق جیغ بزنم.

سوفیا اندرسن | حسین مکی‌زاده


◄ شعرهای دیگر در: بخش شعر ترجمهٔ وب‌سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

18 Nov, 07:30


ویکتور هوگو و اعدام
سپیده فرخنده

ــــــــــــــــــــــــــــــ

در اکتبر ۱۸۲۸، فردای اعدام یک جوان، او نوشتن آخرین روز یک مرد محکوم به اعدام را آغاز می‌کند. در این نوشته تصمیم می‌گیرد از اتفاقاتی که موجب محکوم شدن شخصیت اصلی شده و حتی از نام و دیگر مشخصات او حرف نزند. آن‌گونه که روبرت بَدَنتر، وکیل و وزیر دادگستری اسبق که فرانسه لغو مجازات اعدام را مدیون اوست، می‌نویسد، در تاریخ مجازات‌های اعدام «برای نخستین بار خود مرد محکوم ناگهان وارد صحنه می‌شود. او دیگر از خود دفاع نمی‌کند. اعتراضی به بیرحمی و محکوم شدن خود ندارد. از بیهودگی مجازات اعدام صحبت نمی‌کند، از اشتباه قضایی حرف نمی‌زند. بحث بیهوده می‌شود وقتی این مرد را که در انتظار مجازات است، جلوی چشمان خود می‌بینیم.»

مرد محکوم به اعدام خود راوی احساسات، خاطرات و اضطراب خود است. منتقدان معاصر ویکتور هوگو از او انتقاد کردند که عمداً خواننده را از آنچه گذشته غافل نگه می‌دارد و از عملی که موجب حکم اعدام شده صحبت نمی‌کند. اما دقیقاً نبوغ نویسنده در همین کار او نهفته است. مردِ محکوم به اعدام هرگز خود را بی‌گناه معرفی نمی‌کند.


◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

17 Nov, 16:30


السا

کافی‌ست که از در درآیی
با گیسوان بسته‌ات تا
قلبم را به لرزه درآوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من!

آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجره‌ها
هستی‌ام را نوازش می‌کنی
و گرسنه و تشنه برجا می‌گذاری‌ام
تشنه‌ی باز هم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان

معجزه است که با همیم
که نور بر گونه‌هایت می‌افتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه می‌وزد
هر بار که می‌بینمت قلبم می‌لرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است

برای نخستین بار، لب‌هایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق می‌لرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرنده‌ای،
همیشه گویی نخستین بار است
آن‌گاه که می‌گذری و
پره‌ی پیراهنت تنم را لمس می‌کند

زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی می‌پاشند

تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
می‌سوختم از اشتیاق
من از لب‌های تو متولد شده‌ام
و زندگی‌ام از تو آغاز می‌شود


لویی آراگون | سارا سمیعی


◄ شعرهای دیگر در: بخش شعر ترجمهٔ وب‌سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

17 Nov, 07:31


زبانِ تجدّد
داریوش آشوری

ــــــــــــــــــــــــــــــ
زبانِ فارسیِ «منثور» زبانِ عربی‌زده‌یِ سخت و سنگینی بود که در گذرِ سده‌هایِ دراز، کمابیش، از واژگانِ اصلی فارسی چیزی بیش از حرف‌هایِ ربط و اضافه در آن نمانده بود. دستورِ زبانِ آن هم، به دستِ «فضلا»، زیرِ نفوذِ دستورِ زبانِ عربی رفته بود. از نظرِ ساختارِ جمله نیز چه‌بسا زبانِ بی‌در-و-پیکرِ گنگ و تیره-و-تاری بود که کمتر جمله‌ای در آن سر-و-سامانِ روشن می‌یافت و درست در جایِ خود تمام می‌شد. بلکه دو-سه، و گاه چهار-پنج، جمله با بارِ سنگینِ واژه‌ها و ترکیب‌هایِ قلنبه‌یِ عربی، یا «تلمیحات»ای از آن زبان، با لفت-و-لعاب و درازگوییِ بی‌نهایت، تویِ دست و پایِ هم می‌پیچیدند.

این زبان، اگرچه نامش هنوز فارسی بود، در حقیقت، زبانِ دورگه‌ای بود برساخته از ترکیبِ دو زبان که یکی از آن دو، یعنی عربی، به عنوان، زبانِ «علم» و سواد، پیوسته دستِ بالاتری در آن پیدا می‌کرد. در این زبان ساختارِ اشتقاقیِ واژه‌هایِ فارسی بکل فراموش شده بود و ساختارِ ترکیبیِ آن هم کمتر به یاد می‌آمد، زیرا واژه‌هایِ عربی یا عربی‌مآب در زبانِ نوشتاری، با شدت و قدرت، جایِ آن‌ها را گرفته بودند. در برخی از متن‌هایِ این زبانِ برساخته‌یِ دورگه تا نود در صدِ واژه‌ها عربی‌ست یا عربیِ برساخته‌یِ «فضلا».


◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

16 Nov, 16:29


پرسش‌ها

برایم بنویس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس، چطوری می‌خوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس، چه شکلی شده‌ای!
هنوز مثلِ آن وقت‌ها هستی؟
برایم بنویس، چه کم داری! بازوانِ مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است! خوش می‌گذرد؟
برایم بنویس، آنها چه می‌کنند! دلیری‌ات پابرجاست؟

برایم بنویس، چه می‌کنی! کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر می‌کنی! به من؟
مسلماً فقط من از تو می‌پرسم!
و جواب‌ها را می‌شنوم
که از دهان و دستت می‌افتند
اگر خسته باشی، نمی‌توانم
باری از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشی، چيزی ندارم که بخوری.
و بدين‌سان گويا از جهان ديگری هستم
چنان‌که انگار فراموشت کرده‌ام.


برتولت برشت | علی عبداللهی


◄ شعرهای دیگر در: بخش شعر ترجمهٔ وب‌سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

16 Nov, 08:05


فضای هزارتو
علی شاهی

ــــــــــــــــــــــــــــــ

پیامد بلافصل ناتوانی حافظه در هزارتو، ناتوانی عقل است. حافظه‌ای وجود ندارد که بتواند از طریقِ به خاطر سپردن تکرارها و اندازه‌ها و مسیرها، قواعد کلی حاکم بر ترکیب اجزا را کشف کند. قواعد حاکم بر ترکیب اجزا در هزارتو، ناسازه‌ها هستند و حافظه نمی‌تواند مسیرها و مکان‌ها را به خاطر بسپارد، در نتیجه عقل معمولِ کسی که هزارتو را می‌پیماید، از شناخت و تسلط بر فضای هزارتو ناتوان است. این مسئله، پای چیزی غیر از عقل را برای ورود به هزارتو، زندگی در آن، و پیمودن‌اش به میان می‌کشد: فضای هزارتو، فضای آزمون و خطا، مواجهه‌ی مستقیم، و تجربه‌گرایی ناب و نامتناهی است. هر یک از دالان‌ها پیماینده را به آزمون هزارباره و بی‌پایان خود می‌طلبد و هر یک از تالارها، در عین تکراری‌بودن، تجربه‌ای تازه را در اختیار او می‌گذارد. بسیاری از دالان‌ها به هیچ‌جا منتهی نخواهند شد و بسیاری دیگر به تالارها یا پلکان‌هایی و این مسئله‌ای است که هر بار، در غیاب حافظه، باید تجربه شود.


◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

15 Nov, 16:31


ماریا می‌توانسته به راحتی پیراهن سفیدش را دربیاورد و زیرپیراهنش را نگه دارد. همه جا را نگاه می‌کند. کسی آن اطراف نبوده. دریا آرام بوده و زیر نور ماه می‌درخشیده. برای اولین بار، ماریا عشق اروپایی‌ها را به شنا زیر نور ماه درک می‌کند. پیراهنش را می‌کَنَد. موهای سیاه بلندی داشته، صورت رنگ‌پریده، و چشم‌های سبز بادامی و کشیده، سبزتر از دریا. هیکل قشنگی داشت، با پستان‌هایی برجسته، لنگ‌هایی دراز، اندامی خوش. بهتر از همهٔ زنان جزیره شنا بلد بوده. می‌لغزد در آب و با حرکات سبک خودش را می‌رساند به اِوِلین.

◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►


■ از داستان «مایورکا» | آنائیس نین | ترجمهٔ تهمینه زاردشت | باروی داستان


B A R U

بارو

15 Nov, 07:30


دفتر یادداشت مترجم
مژده الفت

ــــــــــــــــــــــــــــــ

زبان فارسی گنجینه‌ای غنی دارد از امثال و حکم. ما می‌توانیم به لطف ضرب‌المثل‌ها ایجازگو شویم و به یمن حضور شاعرانمان، شاعر. ما نیازی به سخنرانی طولانی نداریم وقتی می‌توانیم در برابر آدم پرمدعا فقط بگوییم «مشک آن است که خود ببوید» یا وقتی کسی به ناحق خواستار جایگاهی است، بگوییم «تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف» بله، سخنان نغز داریم پر از تشبیه و استعاره، موزون و آهنگین، کنایه‌آمیز و طنزآلود و بر ما ایرانی‌ها، خصوصاً اهالی ادبیات واجب است که گنجینه‌مان را حفظ کنیم و نگذاریم غبار فراموشی بر آن بنشیند.

در زبان ترکی هم هزاران ضرب‌المثل و اصطلاح هست. بعضی‌ها نزدیک‌اند به اصطلاحات ما و تا چشممان بهشان می‌افتد معادل فارسی‌اش در ذهنمان شکل می‌گیرد. اما برای بعضی دیگر باید با تدقیق و تفکر جایگزین پیدا کنیم.

طبعاً کسی انتظار ندارد مترجم تمامی ضرب‌المثل‌ها و زبانزدهای ترکی را بداند، کما این‌که هیچ‌کس مجموعه چهارجلدی امثال و حکم علی‌اکبر دهخدا را حفظ نیست. اما انتظار داریم از اهمیت درک و انتقال درست و مناسب مَثَل‌ها و زبانزدها آگاه باشد و با بهره‌بردن از منابع معتبر در هر دو زبان ترکی و فارسی، بهترین معادل را بیابد و در متن بنشاند.

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

14 Nov, 16:31


چراغ‌های هاوانا
[از کتاب تراشه‌های کوبا]

رفتم روی بالکن به تماشای چراغ‌های شهر که یکی یکی با غروب خورشید روشن می‌شدند. دود سیگار را بیرون دادم و شب از ورای آن فرا رسید. می‌دانستم باید با غمی که مرا گرفته کنار بیایم، با سیگارهایی که به کمین نشسته‌اند، در کافه‌ای، در باری، در بعد از ظهری که سَبکُی بی‌رحمانهٔ شهر بر من غلبه می‌کند.

می‌دانستم چرا روشن کردن سیگار تنها تسکین‌دهندهٔ حس پوچی در من بود وقتی که هاوانا را نگاه می‌کردم که زیر پاهای من می‌مرد و کسی اهمیتی نمی‌داد. ما سیگار می‌کشیم تا فراموش کنیم، تا درد را آرام کنیم، که طبعا می‌رود تا درد بیشتری بیافریند و ما اهمیتی نمی‌دهیم. اما حالا می‌دانم آن درد، چیزی که در حال آمدن است، نمی‌تواند با درد بیشتر تسلا بگیرد.

سیگارم را خاموش می‌کنم. نسترو هنوز از دستشویی بیرون نیامده. همهٔ سیگارهای دور و برِ خانه، از جمله مالِ او را جمع می‌کنم. در کیسه‌ای می‌ریزم و می‌خواهم در سطل آشغال بیندازم که مکث می‌کنم. ممکن است آدم بی‌خانمانی آ نها را پیدا کند. می‌روم روی بالکن و همه را در یک قوطی کهنه خالی می‌کنم. روی آن الکل می‌ریزم و نوستالژی را به آتش می‌کشم. آتش همه را می‌بلعد: لبخندها، باز ی‌ها، آغوش‌ها، گفت‌وگوها، شب‌هایی که من و نسترو دیگر آنها را زندگی نخواهیم کرد.

به شبِ شهر نگاه می‌کنم. چند چراغ اطراف ملکون روشن شده و بعضی از چراغهای دیگر خاموش ــ مثل ته سیگار. بوی توتون هوا را پرمی‌کند. چشم‌هایم را می‌بندم و روی بو تمرکز می‌کنم مثل وقتی که آهنگی را دوباره و دوباره بشنوی. یک بار دیگر، فقط یک‌بار دیگر. چقدر دلم یک سیگار می‌خواهد.

◄ دانلود کتاب: تراشه‌های کوبا، ترجمهٔ سودابه اشرفی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

14 Nov, 07:25


جسد نایب بزرگ
نسیم خاکسار

ــــــــــــــــــــــــــــــ

مادر می‌گفت مبارزهٔ نایب بزرگ در قدیم علیه خارجی‌ها هم دروغ بود. می‌گفت کلیدساز کاغذهایی دارد که نشان می‌دهد نایب بزرگ در دوره‌های مختلف زندگیش با اینکه می‌توانست به گروه‌هایی که هوادار استقلال وطن بودند کمک کند، کمک نکرده است. برای حفظ قدرت خودش تا آنجایی که می‌توانست علیه آنها هم شایعه‌پراکنی کرده و فتوا به زندیق بودن آنها داده بود. به نقل از کلیدساز می‌گفت، نایب بزرگ آن‌وقت‌ها هم، علیه خارجی‌ها وقتی صدایش را بلند می‌کرد که منافع خودش را در خطر می‌دید.

مادر می‌گفت وقتی پدر آن کاغذها را دید که مُهر نایب بزرگ پای آنها بود، آن‌ها را از کلیدساز گرفت و با عصبانیت به اتاق او رفت. مادر می‌گفت پدر از عصبانیت می‌لرزید و او یعنی مادر ترسیده بود که ممکن است پدر توی این عصبانیت کار دست خودش بدهد.

رفته بود دنبال پدر و از درز در تمام ماجراها را دیده بود. می‌گفت فضای اتاق و حالت سجود نایب بزرگ پدر را در وهلهٔ اول و ناگهانی مبهوت کرد. دوزانو نشست و کاغذها را جلو او گذاشت. «اینها چیست نایب بزرگ؟»

نایب بزرگ در همان حالت سجود شروع کرده بود به حرف زدن: «الحمدلله زکات را با نجاسات نمی‌شود مخلوط کرد و فقط دو انگشت مبارک لازم بود تا قعر جهنم که خدا می‌داند در محل ختنه‌گاه آتشش چقدر است. حالا استعمار بیاید، نمی‌دانم انگلیس. تنباکو و صلوات،،،،»

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

13 Nov, 16:30


خوبی آن میخانه‌ی آشنا این بود که در آن صدا به صدا نمی‌رسید و کسی حرف‌های آنها را نمی‌شنید. یک نیمی ودکا سفارش داده بودند با دو خوراک ماهیچه. هیچ مسئله‌ای نبود در این دنیا که در آن شب زیبای پاییزی نتوان در یک استکان عرق حل کرد. سردبیر با آنکه در خوردن مشروب امساک می‌کرد، اما آن شب جلو خودش را نگرفت و پابه‌پای نویسنده نوشید. آن دو را می‌بینیم که از میخانه بیرون آمده‌اند و در شیب خیابانی فرعی با درخت‌های نارون به موازات جوی آب زلال پیاده‌رو به پایین می‌آیند. هذیان نویسنده حالا به هق‌هقی فروخورده در گلو بدل شده و به سردبیر هم سرایت کرده است. سردبیر دستش را حمایل شانه‌ی نویسنده کرده و تلوتلوخوران هردو با هم شعرهایی را بلندبلند با صدایی بغض‌آلود می‌خوانند...

◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►


■ از داستان «ناگهان، خود نویسنده!» | رضا فرخ‌فال | باروی داستان


B A R U

بارو

13 Nov, 07:30


رمان؛ زندگی‌های آن سوی واقعیت
احمد خلفانی

ــــــــــــــــــــــــــــــ

یکی از دلایل این که ما، چه به‌عنوان خواننده و چه به‌عنوان نویسنده، هر بار ناچاریم به چیستی رمان بپردازیم، از آنجا می‌آید که این گونه‌ی ادبی با امکانات بی‌پایان سروکار دارد. رمان در حقیقت، در کنار خط زندگی ما، یک حجم را به نمایش می‌گذارد. حجمی از امکانات مورد استفاده قرار نگرفته، رویاهای به‌عمل نیامده و آرزوهای فراموش شده، از ممکن‌ها و ناممکن‌ها.

با این وصف، این که رمان آینه است و چه بسا آینه‌ی رویدادها و وقایع، با مشکل مواجه می‌شود؛ آنچه شخص پنهان می‌کند، در عمل، از دید آینه نیز پنهان می‌ماند، و آنچه در پس و پشت روابط اجتماعی است، در هیچ آینه‌ای آشکار نمی‌شود.

پس ما در صورتی می‌توانیم رمان را با آینه مقایسه کنیم که مدّ نظرمان آن آینه‌ای باشد که بیش از آن که روشنی‌ها را منعکس کند، تاریکی‌ها را نشان دهد، بیش از آن که آشکارشده‌ها را به نمایش بگذارد، نهفته‌ها را بنمایاند و بیش از آن که واقعیت را منعکس کند، هستی را نشان دهد.


◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

12 Nov, 16:31


اذن دخول چهارم
زیارت‌نامۀ برج طغرل


کبوتر از گنبدِ ریخته
به بالای میل می‌خواند:
تلاوتِ شب
چه طنینی دارد در برج طغرل
در جوار تپه‌های باستانی و
اسکلتِ مسافران جادۀ ابریشم
و نجوای شاهدان آن روز بزرگ.

به چه قرنی می‌خواند
سرنوشت را
این ساعتِ سنگ
طغرل که آفتاب از کنگره‌های زمان می‌گیرد و
نوبتِ ما را انتظار می‌کشد.
ماهِ سرخِ شب‌های ری
ستارۀ بخت‌های برگشته و
تقویمِ کوچکِ جیبی‌ست
خورشیدِ مچاله در پیراهنِ کارگرانِ کوره‌های آجرپزی
استخوانِ تاریخ است در گلوی تهران یا
مزار فصل‌های نیامدۀ ما؟


◄ دانلود منظومهٔ شعر «اذن دخول»، امین حدادی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

12 Nov, 07:48


ترجمه‌آموزی از دائی جان ناپلئون
حسن هاشمی میناباد

ــــــــــــــــــــــــــــــ

دائی جان ناپلئون رمان طنزی است از ایرج پزشکزاد دربارۀ خانواده‌ای اشرافی در بحبوحۀ اشغال ایران به دست متفقین در جنگ جهانی اول. طوفان تجدد و تحولات جدیدْ ارکان این خانواده و به ویژه رئیس آن را که مبتلا به انگلیس‌هراسی است به لرزه انداخته. این رمان ابتدا در ۱۳۴۹ به صورت پاورقی در مجلۀ فردوسی و سپس در ۱۳۵۱ به صورت کتاب منتشر شد و از همان آغاز با اقبال عمومی مواجه شد. ناصر تقوایی در ۱۳۵۵ سریال تلویزیونی موفقی از آن ساخت.

دیک دیویس ترجمه‌اش از این کتاب را در ۱۹۹۶ منتشر کرد. دیک دیویس (متولد ۱۹۴۵) نویسنده و شاعر انگلیسی‌ ــ امریکایی است که آثار زیادی از ادبیات ایران ازجمله اشعار حافظ، عطار و خیام و نیز شاهنامۀ فردوسی و ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی را ترجمه کرده. ترجمۀ او از دائی جان ناپلئون، شاهکار ایرج پزشکزاد، از آثار برجستۀ اوست. در دانشگاه تهران درس خوانده، در بازگشت به ایران بیمار شده و عاشق شده و زن ایرانی گرفته. در دانشگاه اُهایو ادبیات فارسی تدریس می‌کند.

ترجمۀ دیک دیویس مقدمۀ مفصلی دارد که به خوانندۀ انگلیسی کمک می‌کند با نویسنده، اوضاع اجتماعی و سیاسی آن زمان، سبک کتاب و مطالب دیگری که به فرهنگ ایرانی مربوط می‌شود آشنا شود. در واژه‌نامۀ کتاب، بیشتر شخصیت‌های اسطوره‌ای و تاریخی‌ای آمده که در رمان از آن‌ها نام برده شده، البته با چند اصطلاح فرهنگیِ ایرانی.

به گفتۀ مترجم، ایرج پزشکزاد فصل به فصل این ترجمه را خوانده. در فروردین ۱۳۹۹ که کلاس‌های حضوری درس با هجوم مهمان چینی ناخوانده تعطیل بود، مطالبی را باید برای درس ترجمۀ متون از فارسی به انگلیسیِ رشتۀ مترجمی آماده می‌کردم. ترجمۀ دیک دیویس از دائی جان ناپلئون را هم انتخاب کردم و در هول و ولای کرونا جزوه‌ای را قلم انداز فراهم ساختم. اکنون متن اولیه را به شکلی که باب طبع خوانندۀ عام باشد ارائه می‌دهم.

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

11 Nov, 16:30


‍ این حادثه نباید چیز مهمی بوده باشد، چراکه مثل هیچ است، درست مثل یک از یک که می‌شود صفر. و الآن که در خیابان‌های خالی این شهر کویری قدم می‌زنم در حالی که بسیار دور از جایی‌ست که به آن تعلق دارم، فکر می‌کنم اصلاً ارزشش را ندارد که به تو بگویم. مثل این است که من و کتال در آن زمان در دنیای تاریکی زندگی می‌کردیم، مثل اینکه ما را بی‌صدا توی تاریکی فرو کرده بودند، همهٔ چیزهای آشنا گم شده بود و هیچ حرکتی یا حرفی از ما نمی‌توانست وضع را عوض کند.

از آنجا که هیچ نشانه‌ای دال بر نفرت از ما دیده نمی‌شد، به ذهن ما خطور نمی‌کرد که کسی در این دنیا ما را دوست ندارد و یا اینکه اصلاً چنین چیزی مهم است. ما شکایتی نمی‌کردیم. خالی از همه‌چیز شده بودیم و این خلأ مثل سکوت بود، بی‌صدای بی‌صدا، فقط چند پژواک غم‌انگیز و احساساتی تیره و تار.

قول می‌دهم که دیگر به تو زنگ نزنم. به‌اندازهٔ کافی زنگ زده‌ام و به‌اندازهٔ کافی بیدارت کرده‌ام؛ در سال‌هایی که با هم بودیم و سال‌های پس از آن. اما الآن در این جای متروک، ملال‌آور و غریب، شب‌هایی هست که پژواک‌های غم‌انگیز و حس تیره و تار کمی نیرومندتر از پیش به سراغم می‌آیند. مثل پچ‌پچ یا صدای ناله‌ای خفه. و آرزو می‌کنم که ای‌کاش تو اینجا بودی و ای‌کاش آن زمان‌هایی که به اندازهٔ الآن احتیاج نداشتم، آن‌قدر به تو زنگ نزده بودم.

◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►


■ از داستان «یک از یک» | کلم تویبین | ترجمهٔ اکرم پدرام‌نیا | باروی داستان


B A R U

بارو

11 Nov, 07:53


اسپینوزا و معنای عقل
سروش سیدی

ــــــــــــــــــــــــــــــ

اسپینوزا فضیلت را عمل‌کردن بر طبق قوانین طبیعت خود می‌داند. فضیلت یعنی استقلال و خودآیینی. سعادت چیزی نیست جز کوشش برای حفظ وجود خود و سعادت یعنی تلاش برای حفظ خودآیینی. چنین فضیلتی هدف و غایتی ندارد، بلکه فی‌نفسه ارزشمند است.

خودآیینی یا توان تحقق‌بخشیدن به قدرت خویش نه یک وسیله برای رسیدن به چیزی، بلکه برترین غایت است. این توان از اشیاء خارجی و انسان‌های دیگری بهره می‌گیرد، به آنها کمک می‌کند و با آنها اتصالاتی می‌سازد.

اسپینوزا این اتصالات را خیلی جدی می‌گیرد: «برترین این اشیاء آنهایی هستند که با طبیعت ما موافق‌اند» و این توافق و تلائم مایه‌ی پیوند است، تا بدانجا که دو شیء جزئی می‌توانند شیء جزئی واحدی پدید آورند که «قدرتش دوبرابر هریک از آنها به‌تنهایی» است.

پس مفیدترین چیز برای انسانها این است که «در هر امری با هم سازگار» باشند، همچون یک بدن واحد.

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

10 Nov, 16:30


دلمان می‌خواهد روی کلمهٔ «دوراُفتاده» که در آگهی آورده بودیم بسیار تأکید کنیم. ما یک‌مایلیِ بالای رودخانه زندگی می‌کنیم. یک‌مایلیِ دهکدهٔ مایا در سن پدرو کنار رودخانهٔ کلمبیا ــ بیست‌وپنج مایلیِ نزدیک‌ترین شهر یعنی پونتاگوردا.

چند راه برای رفت‌وآمد به دهکده هست. من خودم معمولاً از کرجی متوسطی که داریم استفاده می‌کنم.

کرجی‌های اینجا کنوهایی هستند که با دست ساخته شده‌اند و با یک چوب بلند که با فشار به عقب رانده می‌شود حرکت می‌کنند. استفاده از آن را در ظرف یکی‌دو هفته و با تمرینِ مرتب می‌توان یاد گرفت به‌شرطی که آدمی قوی باشید. از آنجایی که جولیا خودش را آدم پرزوری نمی‌داند، از روش من استفاده نمی‌کند بلکه به‌سادگی پارو می‌زند. و بعد کرجی را به‌جای مطمئنی می‌بندد و یک مایل فاصله را پیاده می‌آید.

در ماه می آب رودخانه پایین است بنابراین بدون وسیله هم می‌شود از آن گذشت. کافی‌ست که یک دست لباس اضافه با خودتان بردارید.

◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►


■ از داستان «خانه‌پایی در بلیز» | سودابه اشرفی | باروی داستان


B A R U

بارو

10 Nov, 10:17


خوانشی دیگر از یک ترکیب در شاهنامه‌
داریوش آشوری

ــــــــــــــــــــــــــــــ

محورِ اصلیِ سیاستِ داخلیِ ساسانیان از میان بردنِ همه‌یِ آثار سلسله‌یِ پیشین، یعنی اشکانیانِ پارتی، بود و زنده کردنِ «ایرانیّت» ناب، که سرچشمه‌یِ آن را در دورانِ هخامنشیان می‌جُستند. هخامنشیان را هم به نامِ «کیانیان» می‌شناختند. ساسانیان اشکانیان را وفادار به این میراث نمی‌دانستند و از این رو چشم‌شان به دورانِ پیش از ایشان بود. امّا، برایِ زنده کردن سنت‌هایِ بومیِ «ایرانیّت»، نادانسته سنت‌هایِ یونانیِ دورانِ هِلِنی را زنده کردند. زیرا از دورانِ سلطنتِ سلوکیان بی‌خبر بودند و گمان می‌کردند که اشکانیان یکباره پس از مرگِ اسکندر به پادشاهی رسیده‌اند.

روایتِ ابوریحان در آثارالباقیه درباره‌یِ این دوران، برگرفته از منابعِ ساسانی، بر پایه‌یِ همین برداشت است.[۷] از این گذشته، ساسانیان گمان می‌کردند که اسکندر خود از تبارِ خاندانِ پادشاهی کیانیان بوده است. به روایتِ شاهنامه، اسکندر برادرِ دارا، پادشاهِ کیانی، بوده است. آشکار است که در دوره‌یِ ساسانیان افسانه‌یِ اسکندرِ ذوالقرنین (دارایِ دو شاخ) در میان بوده و بر آن بوده اند که وی از مصر به ایران آمده بوده است.

همچنین، بر اساسِ روایت‌هایِ دین زرتشتی، قوچ نمادِ فَرّه (خووَرنَه‌)یِ کیانیان بوده است، نمادِ قدرتِ شاهنشاهانه، پیروزی، و نام‌آوری. به روایتِ کارنامه‌یِ اردشیرِ بابکان، به زبانِ پهلوی، در نبرد با اردوانِ چهارم، آخرین پادشاهِ اشکانی، یک قوچ به همراهِ اردشیر، نخستین پادشاهِ ساسانی، یاورِ او در پیروزی بوده است. به‌جا ست که بگوییم، تصویرِ قوچ، نمادِ خووَرنَه یا فرّه‌یِ شاهنشاهی، از روزگارِ پادشاهیِ شاپورِ دوم در ایران پراکنده شد و مارکلینوس، تاریخگُزارِ رومی، از آن به صورتِ سُرو-تاجی بر سرِ شاپور در میدانِ جنگ خبر می‌دهد.

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

09 Nov, 16:11


گفتگوی نگین کیانفر و ناصر خاوری
از تاریخ شفاهی دوبلاژ ایران - ۲


ناصر خاوری نه‌تنها یکی از صداهای اصیل و خاطره‌انگیز دوبلاژ ایران است بلکه فرهنگ و روح دوبله در صدا و بیانش جاری است. با بیش از شش دهه فعالیت در زمینه دوبلاژ در فیلم‌های بسیاری چون جوانان زیر آفتاب، می‌خواهم زنده بمانم، بانی و کلاید، محمد رسول‌الله، پدرخوانده و صدها فیلم برجستهٔ دیگر از تاریخ سینما و تلویزیون، خاوری تجسم عینی تاریخ دوبلاژ ایران و روزگار سپری‌شده است. در سفر کوتاهی که ماه گذشته به آمریکا رفتم، با شوق بسیار به دیدار آقای خاوری شتافتم. آقای خاوری همانی بود که می‌شناختم، مهربان و بی‌ادعا با شور و هیجانی که هنوز در صدایش لبالب است. با او به گفتگویی صمیمانه نشستم که چکیده‌اش را اینجا می‌شنوید. ـــــ نگین کیانفر

لینک پادکست:

Radio Baru: Negin Kianfar and Naser Khavari

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به تلگرام بارو بپیوندید.

■ B A R U

بارو

08 Nov, 16:30


شکوه کلمه

طلا زنگار مى‌گيرد
فولاد فرسوده مى‌شود
سنگ مرمر فرو مى‌پاشد؛
همه چيز در روى زمين نابود مى‌شود.
پرصلابت‌تر از همه اندوه،
و ديرپاتر، شكوه كلمه است.


آنا آخماتووا | نرگس سنائی


◄ شعرهای دیگر در: بخش شعر ترجمهٔ وب‌سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

07 Nov, 16:30


سه شعر زمستانی

با تو غمی غریب آمد
که عمری دراز
در انتظارش بودم.

از چشم‌هایت به چشم‌هایم
از دست‌هایت به زیر تن‌پوشم
آمد و مانع نشدم.

عاقبت دیدم که همه چیز پایان خواهد یافت،
حتی این روز
بر فرازِ سرزمینی که دوستش دارم.

نمی‌گویم که ناگوار است
تنها آنچه را که فکر کردم دیدم، بازگو می‌کنم.

روتخر کوپلاند | شهلا اسماعیل‌زاده

◄ کلیک کنید: متن کامل این شعر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

06 Nov, 16:31


ترانه‌ی ذرت

چونان دخترکانند
ذرت‌های سنبله‌دار،
هفتاد روز در گهواره،
ساقه بسته، پرورده.

جوانه می‌زنند با کاکلی زرین
چونان نوزادان،
در قنداق‌برگ‌ مادر،
شبنم بامدادی به دایگی.

و پنهانند در پوسته‌‌ها
چونان کودکان به هنگام بازی،
با دو هزار دندان طلا،
بی‌سببی خندان.

چونان دخترکانند
ذرت‌های سنبله‌دار،
در آغوش گرم و نرم و مادرانه‌ی
ساقه‌ها.



گابریلا میسترال | فرشته مولوی



◄ کلیک کنید: متن کامل این شعر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

05 Nov, 16:31


مبادا یکدیگر را ببوییم

با من خوب بود.
با او خوب بودم.
اما
درها و پنجره‌هایمان بسته ماندند.
مبادا یکدیگر را ببوییم.

هرتا مولر | سینا کمال‌آبادی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

04 Nov, 16:30


پاييزِ اشک‌آلود

پاييزِ اشک‌آلود
چون بيوه‌اى سياه‌پوش
سراسر قلبش تيره‌وتار است…
كلام يارش را به خاطر مى‌آورد،
و پيوسته اشك مى‌ريزد،
تا آنگاه كه برفى آرام
غمگسارش شود،
بر خستگى و غمش بنشيند…
براى از ياد بردن دردها
و فراموش كردن خاطرات
كم نيست اگر، از زندگى گذشت.


آنا آخماتووا | نرگس سنائی



◄ شعرهای دیگر در: بخش شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

03 Nov, 16:30


من این را به تو گفتم

من این را به تو گفتم، به‌خاطر ابرها.
من این را به تو گفتم به‌خاطر درخت دریا،
به‌خاطر هر خیزاب، به‌خاطر پرندگان شاخ و برگ‌ها،
به‌‌خاطر سنگریزه‌های صدا،
برای دست‌های آشنا،
به‌خاطر چشمی که چهره یا چشم‌انداز می‌گردد،
و خواب، آسمان را به رنگ او در‌می‌آورد
به‌خاطر شبی که لاجرعه نوشیدیم،
به‌خاطر نرده‌های راه‌‌ها،
به‌خاطر دریچهٔ گشاده، پیشانی باز،
من این را به تو گفتم، به‌خاطر اندیشه‌های تو، گفتار تو
هر نوازشی، هر اعتمادی پس از مرگ دوباره پا به جهان می‌نهند.

از دفتر ‌عشق، شعر

پل الوار | محمدتقی غیاثی

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

01 Nov, 16:30


مثل جزیره‌ی مرغان دریایی

همانطور که این جزیره از آنِ مرغان دریایی‌ست
و مرغان دریایی از آنِ فریادهایشان
و فریادهایشان از آنِ باد
و باد از آنِ هیچ

همانطور این جزیره از آنِ مرغان دریایی‌ست
و مرغان دریایی از آنِ فریادهایشان
و فریادهایشان از آنِ باد
و باد از آنِ هیچ.


هرمان د کونینک | مؤدب میرعلایی



◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

31 Oct, 16:31


در کنار بنفشه‌های سفید

در کنار بنفشه‌های سفید
زیر درخت بید
در پارکی که اول بار
به من درخواست داد
می‌ایستم
پیر ژولیده‌ی برگ‌ریخته می‌گوید:
دیدی گفتم نمی‌آید
می‌گویم: حتما پایش شکسته
تیغ ماهی در گلویش مانده
خیابانی ناگهان جایش عوض شده
از دست زنش نتوانسته در برود
خیلی چیزها مانع ما آدم‌ها می‌شود
بید تکانی به خود می‌دهد، و غرغرکنان می‌گوید:
اصلا شاید مرده
وقتی پنهانی ترا می‌بوسید
رنگش خیلی پریده بود
شاید بید عزیز، شاید.
امیدوارم که اینطور باشد.
یا اینکه دیگر مرا دوست نمی‌دارد


سارا کیرش | فرشته وزیری‌نسب


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

30 Oct, 16:31


... از سکوت

زندگی دیگری می‌خواهم
این عروسک آبی کوچک فرستاده من در جهان است.
چشمان او مثل یتیمی است وقتی باران ببارد در باغی که در آن پرنده‌ای یاسی رنگ یاس‌ها را می‌بلعد و پرنده‌ای صورتی گل‌‌های سرخ را.

من از گرگ خاکستری کمین کرده در باران می‌ترسم.

ناگفتنی است هرچه می‌بینی، هر چه بتوان برداشت و برد.
کلمات بر تمام درها می پیچند.

یاد می‌آرم پرسه زدن میان چنارها…
اما نمیتوانم جلوی این درام بگیرم ــ اتاقک‌های قلب عروسک کوچک مرا پرمی‌کند.

ناممکن را زیستم، نابود شدم از ناممکن‌.

آه، ابتذال شور و حال شیطانی‌ام،
اسیر مهر دیرینه‌ی من.


الخاندرا پیزارنیک | حسین مکی‌زاده

◄ کلیک کنید: متن کامل این شعر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

29 Oct, 16:30


قلعه‌ی ایران‌شهر را كه با تو و فرهاد و فریبا رفته بودم. یادت هست كه؟ همان قلعه‌ی متروك روی بلندی كه یكی از غروب‌های زیبای بلوچستان را آن‌جا نشستیم و با هم سیر تماشا كردیم. این‌بار فقط بازارش را رفتم و توی كوچه‌هایش گَشتم. بازار، پُرِ رنگ‌ست و پُر از تحفه‌هایی از افغانستان و پاكستان و كمی هم صنایع‌دستی بلوچ. آویزی خریدم با نخ‌های كلفت و مشكی بلند و پولك‌دوزی رنگارنگ. زنانِ این‌طرف و آن‌طرفِ مرز به موهایشان آویزان می‌كنند، شاید رنگ و لعابی پیدا كنند در آن اتاق‌های تاریك. برای مردشان وقتی از راه می‌رسد. اما من برای خودم خریدم كه بزنم روی این دیوار كاهگلی اتاقم و تماشایش كنم. خودم را برای خودم بزک کرده‌ام! می‌خندی به كارهایم، نه؟ هنوز هم خنده‌هایت همان‌طورهاست؟ غش‌غشِ بلند که هم ما را، هم هرکَسی را که آن اطراف بود، به خنده می‌انداخت؟ هنوز هم می‌خندی به آدم‌های جدی؟ و به‌قول خودت به آن «جهانِ کوچک و خنده‌دار»شان؟


◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►


■ از داستان «مرز خشکی و آب» | مازیار اخوت | باروی داستان

B  A  R  U

بارو

28 Oct, 16:29


نوحه

زندگی دیگری می‌خواهم
حالا اینجا در امتدادِ آب ممتدِ عمیق
که فکر کردم فکر کردم که تو همیشه اما
که تو همیشه اما

حالا اینجا در امتدادِ آب ممتدِ عمیق
جایی که پشت نیزارها پشت نیزارها خورشید
که فکر کردم که تو همیشه اما همیشه
که همیشه اما چشم‌هایت چشم‌هایت و هوا
همیشه اما چشم‌هایت و هوا
همیشه اما موج‌ها موج‌ها در آب

که همیشه در سکوتِ زنده
که همیشه در سکوتِ زنده، می‌خواهم زندگی کنم
که همیشه اما تو که نیزارهای در باد همیشه اما

در امتدادِ آب ممتدِ عمیق که همیشه اما پوستت
که همبشه اما در بعدازظهر پوستت
همیشه اما در تابستان در بعدازظهر پوستت

که همیشه اما نگاهت شکسته خواهد شد
که همیشه از خوشبختی نگاهت شکسته خواهد شد
همیشه اما در بعدازظهرِ بی‌حرکت

رمکو کامپرت | شهلا اسماعیل‌زاده

◄ کلیک کنید: متن کامل این شعر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

28 Oct, 08:29


کوندرا: از خنده تا فراموشی
ـــــــــــــــــــــــــــــ
مارک باسِتس

ترجمهٔ آزاد عندلیبی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از
دفتر چهاردهم بارو

فلورانس نوآویل تعریف می‌کند که کوندرا را دسامبر ۲۰۲۰ در خانه‌ای در خیابان رکامیه دیدار می‌کند و او که می‌بیند نوآویل یادداشت برمی‌دارد به چکی می‌پرسد که: «به چی مشغولی؟» کوندرا نگاهش می‌کند و او به کوندرا می‌گوید: «می‌نویسم، میلان.» میلان درمی‌آید که: «نوشتن؟ چه فکرها!» نوآویل همان موقع خاطرنشان می‌کند که: «زبان و حافظه‌اش هربار پس‌تر می‌نشست، مثل دریا که در جزر.» ورا در دیدار بعد در تابستان ۲۰۲۲ تعریف می‌کند که میلان وقتش را به پاره‌کردن کتاب‌ها می‌گذرانَد، ازجمله کتاب‌های خودش. ورا می‌گوید «همه به‌جز یکی، یکی که هر مرتبه از نابودی می‌گریزد. کارِ آلبر کامو. انسانِ طاغی. این کتاب سخت‌جانی می‌کند.» سپتامبرِ همان سال ورا با اشک و آه به همسر نوآویل می‌گوید: «دیگر تاب تحمل ندارم. دیگر حرف هم نمی‌زند. عکس‌العمل ندارد. اینجا نیست هیچ.»

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

27 Oct, 16:29


مصائب شاعر

در این جهان
که زندگی
تکه‌تکه
می‌شود
و
از ما
می‌گریزد
شاعر
راز را در آغوش می‌کِشد
شعر را ابداع می‌کند
توانِ قسمت‌کردنش را
خُرده‌پرتوهای پنهانش را

آندره شِدید | سارا سمیعی



◄ کلیک کنید: متن کامل این شعر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

27 Oct, 08:29


آنجا، پرسشی است
ـــــــــــــــــــــــــــــ
ناهید جمشیدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از
دفتر چهاردهم بارو

حسرت برای خیلی از ما احساسی روزمره است که از یک صبح تا شب خواهی‌نخواهی بر ما فرود می‌آید. با هزار چیز سر خود را گرم می‌کنیم تا از او فرار کنیم اما بالاخره ما را گوشه‌ای از روزمان گیر می‌اندازد و بر ما خیمه می‌زند. شاید بدترین حسرت، حسرت روزهای تعطیل است. آن حسرتی که صبح با آدم از خواب بیدار می‌شود و وقتی صورتت را می‌شویی از چشم‌هایت پاک نمی‌شود و لباست را که عوض می‌کنی از تنت تکانده نمی‌شود. باید خوب نگاهش کنی تا به جا بیاوری‌اش وگرنه فکر می‌کنی یک چیز دیگر است، با بی‌حوصلگی یا کم‌خوابی یا خستگی‌اش اشتباه می‌گیری. فکر می‌کنی نیاز به مسافرت یا مرخصی داری اما این‌ها نیست. حسرت است که موذیانه مثل آبی چکه‌چکه به رگ و پی‌ات رخنه کرده، تنت را خیسانده و سرمایی در وجود‌ت به جا گذاشته است.

وقتی به واژه‌ای بند می‌کنم معناهای درون یا پسِ پشت آن یکی‌یکی پدیدار می‌شوند، بعد کم‌کمک تاریک‌دالان تودرتویی پیش پایم باز می‌شود. حین گشاد شدن مردمک‌هایم، چیزهایی از درون دالان، آنی ظاهر و به سرعت ناپدید می‌شود. کلمه‌ها ــ گمان می‌کنیم می‌شناسیمشان حال آنکه گوشه‌ای ایستاده‌اند و به بلاهت تفرعن‌آمیز ما پوزخند می‌زنند. از گذشته‌ای که نمی‌دانیم خبر دارند.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

26 Oct, 16:30


ندیدگرفتن آن شکمپای چسبیده به لبه‌ی تیغِ اعصاب هم نمی‌گذاشت بی‌خیالش شوم. تنها راهِ بیرون راندنش دستمال توالت بود. به روش غافلگیری مورچه‌ها، سوسک و عنکبوت‌ها، دستمال پهن کردم جلوی راهش تا بخزد روی دستمال و کار برایم راحت شود.

جانور اما سمج چسبید به کاشی‌ها. ایستادم بالای سرش. جم نمی‌خورد. خم شدم دستمال را روی گرده‌ی گوشتالودش گذاشتم. با فشار سه انگشت پیچیدم به دورش و بلندش کردم. نرم بود و چند گِرمی وزن داشت. مچالگی دستمال را توی گودی دستم باز کردم. خیسی گرده‌اش به دستمال نم پس داد. طاقباز خودش را جمع کرد. تکه‌گوشتی ژله‌ای بود و سیاه، با شکمی طوسی‌رنگ که فقط دو شاخک بلندش نامحسوس می‌جنبید.


◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►


■ از داستان «شکمپای سامسایی» | زهرا نصر | باروی داستان

B  A  R  U

بارو

26 Oct, 08:30


از تارزان تا نیما: اضطراب بومی بودن
ـــــــــــــــــــــــــــــ
رامین احمدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از
دفتر چهاردهم بارو

چگونه شاعری که اعتقاد دارد شعر باید آیینه درون شاعر باشد می‌تواند «شهری» بشود و همچنان شعر ده و کوهستان و طبیعت بسراید. از همین رو هرچند گاه یک‌بار نیازمند بازگشت به ده است تا دهاتی درونش را زنده نگه دارد و این نکته را بارها به دوستانش تذکر می‌دهد. اما تا میانهٔ دههٔ بیست از نامه‌ها و لحنش پیداست که از شهر و ده هردو سرخورده و ناراضی است. هیچ‌کدام باب میل شاعر از شهر به‌ ده‌ پناه‌آورده نیست. از مردم یوش هم حالا این‌گونه می‌نویسد: «در دهکدهٔ کور و دنجی که وطن من است زندگی می‌کنم. چند روزی است که اینجا آمده‌ام. می‌خواستید بدانید حالتاً در اینجا چطور هستم. تقریباً آنچه در تهران دیده‌ام در یوش می‌بینم. همه‌جا یک مشت حیوان زبان‌نفهم در پردهٔ اینکه حقی را پامال می‌کند تا شهوت خودش به مسند بنشیند».

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

25 Oct, 16:31


دو حلزون

به تشییعِ برگی مرده
دو حلزون روانه می‌شوند
پوسته‌ای سیاه دارند
و نوار سیاه عزا گرد شاخک‌هاشان
شامگاه است که راه می‌افتند
شامگاهی دل‌انگیز در پاییز
اما افسوس هنگامی که می‌رسند
دیگر بهار شده است
برگ‌هایی که مرده بودند
جملگی باز زنده گشته‌اند
و هر حلزون پاک نومید
اما آفتاب است
آفتابی که می‌گویدشان
وقت بگذارید
دمی بنشینید
دلتان خواست لیوانی آبجو بنوشید
شتاب کنید
اگر هوس کردید اتوبوسی سوار شوید
که می‌رود به پاریس
امشب راه می‌افتد
تمام سرزمین را خواهید دید
اما عزا نگیرید
منم که این را به شما می‌گویم
عزا سیاه می‌کند سفیدیِ چشم‌ها را
و نیز زشت می‌کند.

ژاک پرِوِر | صالح نجفی



◄ کلیک کنید: متن کامل این شعر

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

25 Oct, 08:30


کتایون
[نمایشی در سه پرده]
ـــــــــــــــــــــــــــــ
عبدالوهاب احمدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از
دفتر چهاردهم بارو

ای نقال خوش‌سخن، تو که سالیان سال با بانگ رسا داستان پهلوانان، رزم‌ها، شکست‌ها و پیروزی‌ها، شادی‌ها و اندوه‌ها را بر مردمان خواندی و می‌خوانی و پیشینیانت در درازای سده‌ها آیین‌های پهلوانی و گذشته‌ها را سینه به سینه از نسلی به نسلی دیگر رسانده‌اند؛ تو که سرگذشت دلیران و شیردلان و پاک‌اندیشان و روشن‌رایان و نیز مرغ‌دلان و بدسگالان و سیه‌اندیشان و بدکاران را نیک می‌دانی؛ تو که در سینه رازهای نهان داری؛ اکنون تو بگو چرا همیشه در این سرزمین پیران جوانان را می‌کشند و چرا پدران فرزندان را به‌جانب مرگ می‌رانند؟ و چرا داس مرگ را بر جوانه‌های نورسته فرود می‌آورند؟

چرا سرنوشت، رستم را به دریدن پهلوی سهراب جوان وامی‌دارد و پیری سیه‌دل نوشدارو را به هنگام نمی‌فرستد؟ چرا افراسیاب پیر، خون سیاووش جوان را می‌ریزد و گشتاسب نابکار پیر، اسفندیار جوان را روانهٔ دامگه مرگ می‌کند و رستم پیر نیز تیر بر چشم اسفندیار جوان می‌نشاند؟ چرا آرزوهای جوانانی چون سیاووش و سهراب و اسفندیار و بسیارانی دیگر، به تیغی یا خنجری یا نیرنگی و یا خدنگی، نقش بر آب می‌شود؟ بگو آیا سرنوشت ما این است که همواره پیران جوانان را بکشند، کهنه بر نو چیرگی یابد و گذشته شیدایی راه آینده‌نگری را بربندد؟ چرا این چرخ از گردش بازنمی‌ایستد؟

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

24 Oct, 08:30


زمان: روزمره و بحرانی
ـــــــــــــــــــــــــــــ
احسام سلطانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از
دفتر چهاردهم بارو

زمان در لحظات بحرانی هیچ جایی برای آن‌ها که قصد دارند همچنان بی‌طرف باشند یا بدون هیچ اعلام موضعی (یا با سکوتی جهت‌دار و منفعت‌طلبانه) مشغول کار خود باشند، ندارد. این زمان زمانی است که افشاگرانه عمل می‌کند و هر فرد بی‌عملی را رسوا می‌کند. آرنت در کتاب وضع بشر عنوان می‌کند که «قوانین آتنی اجازه‌ی بی‌طرف ماندن نمی‌داد» و آن‌ها که نمی‌خواستند در منازعات خاص طرف گروهی را بگیرند «با سلب شهروندی مجازات می‌شدند». این موضوع بسیار مهم است و البته که ما در زندگی روزمرۀ خود با چنین موضوعی مواجه نیستیم و چه‌بسا افراد با اعلام بی‌طرفی پاداش هم بگیرند. اما زمان در لحظات بحرانی مجازات می‌کند و فرد بی‌عمل و بدون موضع را به اشکال مختلف رسوا می‌کند.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

23 Oct, 16:30


با چشم‌های تو

زمانی به تو نزدیک بودم.
آرام می‌روییدم در رگ و پی‌ات.
پلک‌هایم را می‌گذاشتم
درست زیر پلک‌های تو.
چشم می‌گشودیم با هم
و می‌دیدم:
سه قدم جلوتر،
یک صندلی حصیری،
و در آن،
مردی،
که روزنامه می‌خواند.

راینر مالکوفسکی | علی عبداللهی


◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

23 Oct, 08:30


هیستری و جنون
ـــــــــــــــــــــــــ
کاتاریزنا انکوتا و لانا تامپسون
ترجمهٔ فاطمه ترابی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از دفتر چهاردهم بارو

جالب اینجاست که هرچند زنان مبتلایان بالقوهٔ هیستری به شمار می‌آمدند، ابتلا منحصر به آنان نبود. در سال ۱۷۳۳ پزشکی اسکاتلندی به نام جورج چِین (۱۶۷۱-۱۷۴۳) در رسالهٔ بیماری انگلیسی یا رساله در باب انواع اختلالات عصبی نظیر مرض طحال، بخارات، دلتنگی و غصه و عارضه‌ّهای خودبیمارانگاری و هیستری این مشکلات را جزو خصوصیات مردم انگلیس و ناشی از پیچیدگی تمدن مدرن به شمار آورد. چین افزایش ورود آداب و مواد مصرفی خارجی (هم‌چون چای، قهوه، شکلات و انفیه)، کم‌تحرکی، پرخوری، آب و هوا، کمبود آفتاب و البته بزرگ شدن شهر لندن را از جمله عوامل متعدد ضعف دستگاه عصبی انگلیسی‌ها برشمرد.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

22 Oct, 16:30


دیدار با نویسندگان روس
ــــــــــــــــــــــــــ
نوشتهٔ آیزایا برلین
ترجمهٔ وازریک درساهاکیان

گفت مصائب بی‌پایانی که در سال‌های عمر خود او بر کشورش رفته است خیزش ژرف و شگفت‌انگیزی در شعر به وجود آورده که از دهۀ سی به بعد به صورت چاپ نشده باقی مانده است. گفت ترجیح می‌دهد دربارۀ آن دسته از شاعران معاصر شوروی که آثارشان در اتحاد شوروی به چاپ می‌رسد سخن نگوید. یکی از مشاهیر این گروه، که آن زمان برحسب اتفاق در انگلستان بود، طی تلگرامی به آکسفورد، دریافت دکترای افتخاری را به او تبریک گفته بود: هنگام رسیدن تلگرام، من در حضور او بودم، و او پس از خواندنش آن را با عصبانیت به سطل زباله انداخت: «همه‌شان از دم راهزنانی محقر‌اند، فاحشه‌وار استعداد خود را به معرض فروش گذاشته‌اند و از ذائقۀ حاکم بر توده‌ها سوءاستفاده می‌کنند. تأثیر مایاکوفسکی بر همۀ آنها بسیار مخرب بوده است.» گفت مایاکوفسکی البته نابغه‌ای بود، گیرم شاعر بزرگی نمی‌شد بشمارش آورد، اما ابداعات عظیمی در ادبیات داشته و تروریستی بود که بمب‌هایش.

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

22 Oct, 08:30


درنگ‌های گرجستان
ـــــــــــــــــــــــــــــ
مسعود سالاری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از
دفتر چهاردهم بارو

گرجی‌هایی که در ایران زندگی می‌کنند غالباً در زمان شاه عباس به ایران آورده شدند و عمدتاً در غرب استان اصفهان، فریدونشهر، افوس و بوئین میاندشت و نیز در یزدانشهر، نجف‌آباد و اصفهان سکنی گزیدند. من در مدرسه همکلاسی‌های گرجی داشتم.

در بخش‌هایی از مازندران نیز خانواده‌هایی از تبار گرجی زندگی می‌کنند که بیشترشان زبان اصلی خود را فراموش کرده و دیگر به فارسی سخن می‌گویند. «گرجی‌محله» بهشهر ازجمله محله‌های گرجی‌نشین شناخته شده در مازندران است.

باقی گرجی‌ها در نقاط مختلف ایران ساکن شدند یا مانند سایر ایرانیان به شهرهای دیگر درون کشور مهاجرت کرده و با جامعه اکثراً مسلمان و فارسی‌زبان درآمیخته‌اند.

نام فامیل «گرجی» و «گرجستانی» نیز در ایران کم نداریم.

در گرجستان می‌گویند زبان گرجی‌های ایران قدیمی‌تر و دست‌نخورده‌تر است، تقریباً همان توصیفی که ما از لهجهٔ فارسی دری در افغانستان داریم و فرانسوی‌ها از زبان اهالی کبک.

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

21 Oct, 16:31


هر بار که می‌بوسمت

هر بار
که پس از یک جدایی طولانی
می‌بوسمت
حس می‌کنم
نامه‌ی عاشقانه‌ی سرآسیمه‌ای را
در صندوق پستی سرخی
می‌اندازم.

نزار قبانی | مجتبی گلستانی



◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

21 Oct, 08:30


باک و سپید
ــــــــــــــــــ
نگین کیانفر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از
دفتر چهاردهم بارو

یک روز سگ سفید لاغراندامی به کوچهٔ ما آمد. چند روز اول سگ‌ها بهش پارس کردند ولی خیلی زود حضورش را پذیرفتند. قلاده به گردن نداشت اما می‌شد حدس زد که روزگار نه‌چندان دوری صاحب مهربانی داشته. ماده بود و برخلاف باک که تن به تعلیم و تربیت نمی‌داد او باهوش و تربیت‌شده بود. با علامت دست تعظیم می‌کرد، می‌نشست و بلند می‌شد. از همه حرف‌شنوی داشت و در دل همه جا گرفت. فراخور شخصیتش هر یک از همسایه‌ها اسمی رویش گذاشته بود. یکی پرنسس صدایش می‌زد، یکی شازده و یکی ملوسک. مادرم اسمش را گذاشت «سپید». سپید خانهٔ مشخصی نداشت. با اینکه درِ همهٔ حیاط‌ها و باغ‌ها به رویش باز بود ولی قرار نداشت؛ سرگشته بود. زمین بایر درندشت مصادره‌شده‌ای سر کوچه بود که هنوز دورش دیوار نکشیده بودند. پدرم مماس با دیوار و زیر سایهٔ بید مجنون کوچه برایش لانه‌ای درست کرد و زیرانداز و آب و غذا گذاشت ولی سپید بند نمی‌شد. روزها در کوچه گشت می‌زد و شب‌ها با پوزه‌اش میله در حیاط را از زبانه بیرون می‌کشید و با دستش نرده را هل می‌داد و از لای درمی‌آمد داخل و روی پادری کنفی جلوی در ورودی خانه می‌خوابید.

با اینکه به نگهبانان بی‌منت کوچه اضافه شده بود و رفت‌وآمد هیچ رهگذری از تیررس آنها دور نمی‌ماند اما یکی‌دو نفر از همسایگان ته کوچه اعتراض کردند که سگ‌های محل به هوای سپید بیشتر پارس می‌کنند و آسایش را از آنها گرفته‌اند. سپید سگ کوچه بود اما چون با باک می‌پلکید و شب‌ها در حیاط جلوی خانهٔ ما می‌خوابید، پدر و مادرم مسئولیت و فشار بیشتری نسبت به سایر همسایگان احساس می‌کردند. برای یکی از دوستانشان که ساکن خیابان اندیشه در منطقهٔ عباس‌آباد بودند کلی از تربیت و شخصیت سپید تعریف کردند و پیشنهاد دادند که آنها از سپید نگه‌داری کنند. آنها پذیرفتند.

همان هفته او را سوار ماشین کردیم و به خانهٔ عموداوود اینها رفتیم. سپید شد سگ دست‌آموز خاله لی‌لی...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

20 Oct, 16:30


قصیده برای یک زندگی دیگر

زندگی دیگری می‌خواهم
در خیابانهای دیگری می‌خواهم راه بروم
شهرها با آسانسورهای دیگری می‌خواهم
و در طبقه‌ی دیگری می‌خواهم بیرون بروم
سوپرمارکت‌های دیگری می‌خواهم
غذاهای دیگری از گوسفندان دیگری می‌خواهم
دندان‌های دیگری می‌خواهم
پیراهنی بپوشم و دمپایی زرد کمرنگی
می‌خواهم از راه‌های دیگری عبور کنم
کوه‌های دیگری را از پنجره‌ام ببینم
زندگی دیگری می‌خواهم
فضای دیگری می‌خواهم
که مجبور به قسمت‌کردن آن با تو باشم
می‌خواهم در جاهایی باشم که شور با تو بودن را دارم
می‌خواهم دلتنگ دهانت باشم
می‌خواهم چشم‌هایت دوباره برگردند
می‌خواهم تو را در سرم داشته باشم نه در بسترم
با زبان‌های عاشقانه تو را صدا بزنم
و کامل‌شده در تو به پایان برسم.

آنگی کراگ | شهلا اسماعیل‌زاده

◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

20 Oct, 08:30


پیراهنی در باد
ـــــــــــــــــــــــ
احمد خلفانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از
دفتر چهاردهم بارو

خوب می‌دانیم که باد هیچ پیراهنی را به جای دوری نمی‌برد، بلکه در یکی از همان گوشه‌های متروکهٔ حیاط، در یک فضای مرده، و یا یکی‌دو کوچه آن‌طرف‌تر پرت می‌کند و راهش را می‌گیرد و می‌رود. می‌گردیم و پیدایش می‌کنیم. بعد که تن‌مان می‌کنیم باز همان احساس قدیمی به سراغ‌مان می‌آید که آیا این پیراهن به راستی مال ماست؟ آیا این بو واقعاً آشناست؟

سعی می‌کنیم به خودمان بقبولانیم که معمولا هیچ‌کسی پیراهن خودش تنش نیست و هرکسی پیراهن آدم دیگری را پوشیده است. و از آن‌جایی که هیچ‌کس شبیه خودش نیست همه به هم شبیه‌ایم. و چون همه به هم شبیه‌ایم، سخت به هم مشکوکیم. پس سرمان را به زیر می‌اندازیم و می‌گذریم...

◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

19 Oct, 16:31


صدانامه
محسن صلاحی‌راد


صدا داریم تا صدا: صدایی هست پیچیده و تودرتو و غریب، که گفتیم شعر چنین است؛ البته همۀ شعر این صدا نیست. صداهایی هم هستند که ساده‌اند و تخت و آشنا و صاف، و ظاهر و باطنشان یکسان است و بی‌کلاف، و صداهایی که صورت‌هاشان پُرچین و پیچ‌درپیچ است و درونشان هیچ، و صداهایی که صورتشان بی‌چین‌وچروک است و درونشان پوک…

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

19 Oct, 13:05


کلماتِ مدفون
[بررسی آثار هان کانگ]


یک روز صبح آقای چئونگ متوجه می‌شود که همسرش دارد بسته‌های گوشت یخچالشان را دور می‌ریزد. به آقای چئونگ می‌گوید که گیاه‌خوار شده چون خواب دیده است. او اگر تا پیش از این می‌توانست همسرش را «غریبه‌ای» تصور کند که غذا می‌پخت و خانه را مرتب نگه می‌داشت، الآن احساس شرم و خیانت برش می‌دارد. آقای چئونگ بی‌درنگ با این گستاخی تحریک می‌شود و سعی می‌کند به‌زور با همسرش جماع کند. زور او می‌چربد و یئونگ هی تسلیم می‌شود. بی‌‌واکنشیِ همسرش برای او تصاویری از کرهٔ اشغال‌شده را تداعی می‌کند: «گویی او  زن تسلی‌بخشی (فاحشه‌ای) بود که برخلاف میلش به داخل کشیده شده و من آن سرباز ژاپنی که خدماتش را مطالبه می‌کنم.»

هان کانگ گفته که شخصیت یئونگ هی را از جمله‌ای از یی سانگ شاعر مدرنیست اوائل قرن بیستم که آثارش در دوران استیلای ژاپن بر کره به‌شدت سانسور شد الهام گرفته است‌. یی روان‌گسیختگی کاتاتونیک را نشانه‌ای از سرکوب توصیف کرده است: «من معتقدم که انسان باید گیاه باشد». ـــــ از متنِ مقاله

◄ متن کامل مقاله را اینجا بخوانید.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به بارو بپیوندید.

■ B A R U

بارو

19 Oct, 08:30


شخصیت در «خواب زمستانی»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محبوبه موسوی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از
دفتر چهاردهم بارو

خواب زمستانی در ابتدای دههٔ پنجاه نوشته شده است یعنی دوره‌ای که ایران اولین گام‌های ورود به دنیای مدرن را تجربه می‌کرد و همچنان که زندگی مدرن با لوازم و ابزار تازه‌اش جای خود را در زندگی انسان ایرانی باز می‌کرد، فردیت و یا ترس از فردیت و نیز تنهایی انسان بازمانده از رسوم کهن را به او یادآور می‌شد.

این وضعیت در داستان خواب زمستانی در شغل تبلیغاتی برخی از چند شخصیت داستان به خوبی نمود یافته است؛ هراسِ تبدیل شدن انسان به کالایی برای فروش که می‌بایست شکرگزار این وضعیت تازه باشد و درد و تنهایی و دلتنگی خود را پنهان کند.

درواقع داستان، شرح سرگذشت زندگی دسته‌جمعی (در اشکال جوامع سنتی و به شکل فامیلی یا قبیله‌ای) افرادی است که مدرنیته ناگزیر آن‌ها را در برگرفته و به زندگی‌شان سایه انداخته است. این اشخاص که هنوز پایی در سنت دارند از قبول مسئولیت فردی و حتی فردیت ایجاد شده و الزام‌آور هراسانند و در این هراس احساس تنهایی می‌کنند.


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

18 Oct, 16:31


شهرزاد

در سایه و در روشن و در راهروی خورشید‌تاب
راه می‌روند و حرف می‌زنند، هنر فوتِ وقت را مشق می‌کنند.
اعدام شهرزاد به تعویق خواهد افتاد
چراکه برای شهریار قصه‌ای می‌گوید که می‌خواهدش.
خورشید به شفق و به شب می‌گراید.
چنان‌که آنان می‌گذرند، هر برگی، گوش‌سپار، می‌خمد.
هیچ‌یک از آن‌ دو سیرایی از قصه ندارد
هیچ‌یک نمی‌خواهد قصه را به سر برساند.
هرگز آیا راهی را که می‌روند ترک خواهند گفت؟
هرگز آیا خواهان آن خواهند بود؟
مرد سر به سوی زن می‌خماند،
نگاهش بر لب‌هایی می‌نشیند که قصه‌ای دیگر را سر می‌گیرد:
روزی روزگاری شهرزاد با شهریار در جنگلی بود و
به او چنین گفت و
از او چنین شنید.

فریزر سادرلند | فرشته مولوی



◄ شعرهای دیگر در: شعر ترجمهٔ سایت بارو

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.

■ B A R U

بارو

18 Oct, 08:30


راه یافتن به پردیس
ــــــــــــــــــــــــ
کوشیار پارسی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از
دفتر چهاردهم بارو

ترس و عشق و ادبیات سه گوشهٔ کافکا بودند که از نگاه کانتی «بزرگ‌ترین کارشناس قدرت بود»، زیرا منطقی است که شناسندهٔ ترس، بزرگ‌ترین کارشناس قدرت باشد. والتر بنیامین که ده سال پس از مرگ کافکا جستاری دربارهٔ او نوشت، عقیده دارد که کافکا به خرده‌های بازماندهٔ خِرَد نظر دارد، زائدهٔ چیزهای واقعی و جنون. حیوانات یا انسان‌هایی که به حیوان تبدیل می‌شوند، از دید کافکا همیشه دستیار هستند، حتی پسران دستیاران حامل زائدهٔ چیزهای واقعی و جنونند.

اگر کارِ ادبیات انگیزش این پرسش باشد که حقیقت آیا واگیردار است یا زائدهٔ چیزهای واقعی، پس از جنون چندان دور نیستیم. زائده‌ها حتی اگر از چیزهای واقعی باشند، همیشه خوب نیستند برای ما. به سخن دیگر: کافکا هنوز نزدیک‌مان است.

ویژگی نوشته‌های کافکا ایجاز رازواره‌ای خاص خود اوست. آنچه در کار او می‌خوانیم و هر بار جلوهٔ نو می‌یابد این است که گریز یا ستیز با چیز مبتذلی به نام زندگی، به ابتذال متفاوت‌تر و گاه وحشتناک‌تری منجر می‌شود. کار کافکا پاسخ درگوشی به این پرسش معروف کانت نیز هست که «به چه چیزی می‌توان امیدوار بود؟»: ادبیات.


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

17 Oct, 16:30


مسیر جان‌خراش گذار
[نگاهی به نقاشی‌های فائضه زندیه]

مردان گرگ مردان‌اند. به‌عبارت دیگر مرد شدن یک روند اجتماعی است. زنانگی به‌خودی‌خود هست، اما مردانگی تفویض‌شدنی است. به همین خاطر هرلحظه در معرض خطر پس‌گرفته شدن است. چیزی که در این میان نباید از یاد برد این است که پراتیک فرهنگیِ سیستم مبتنی بر استثمار با رودررو قراردادن جنسیت‌ها، تفاوت‌های اجتماعی و فرهنگی زنان و مردان را برجسته می‌کند. حال آنکه هرکدام از این دوجنسیتِ ناکامل تنها وقتی دوشادوش یکدیگر بایستند وجودی کامل می‌شوند. به همین خاطر نظریه‌هایی که مرد و زن را به‌مثابهٔ دو مقولهٔ از هم مجزا در نظر می‌گیرند و بر تفاوت‌هایشان انگشت می‌گذارند، درواقع خود را به ندیدن جنبه‌ها و سرنوشت مشترک دو جنسیت می‌زنند.

◄ متن کامل را اینجا بخوانید.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ تحلیل‌ و تفسیر نقاشی و آثار بصری در بخشِ روزنِ وب‌سایت بارو

■ B A R U

بارو

17 Oct, 08:30


ما هنوز بچه‌ایم
ــــــــــــــــــــــــ
مازیار اخوت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از
دفتر چهاردهم بارو

سیاست جای «واقع‌بینی»ست نه ضرب‌المثل. بعد دیدم «واقعیت» هم مرتب جا عوض می‌کند و نه آنچنان قابل رؤیت. دیدم بیشتر بازی خورده‌ام تا بازی کنم. نه هزینه‌ای داده، نه منفعتی برده بودم. همه را حریف برده بود و من فقط چوبِ دو سر فلان. استراتژی‌های معمولِ لولوسازی از «بدتر» به نفعِ «بد» و عبور از «بحران مشروعیت» همچنان در جمع و جور کردنِ آراء کارایی دارد و ما همچنان همان چوبِ دو سر. یواش یواش عطای صندوق‌ها را به لقایش بخشیدیم. گفتیم بهتر که در زمینِ حریف بازی نکنیم و زمینِ بازیِ خود را بسازیم. هر کدام جدا جدا. بدون «وحدت کلمه». گفتیم بهتر که کلمه‌ها یواش‌یواش کنار هم بنشینند. جاهایی وحدتی اگر شد فَبِها؛ نشد هم، همین گفتن‌ها بهتر از نگفتن‌ها. صندوق‌ها و صحنه‌ها را از یاد بردیم و رفتیم در پشت صحنه. شدیم و شده‌ایم جزو حاشیه‌نشین‌های صحنه که توانی برای «مشارکت» ندارند.


◄ [کلیک کنید: متن کامل]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

16 Oct, 16:30


اسطوره و ادبیات رئالیستی
محمود
حدادی

فریدریش دورنمات نویسنده‌ای است چندوجهی. از جمله فیلسوف است و اسطوره‌شناس. این دو دیدگاه او چه رد و رنگی در آثار ادبی‌اش به جای می‌گذارند؟ جمله‌ای از دورنمات هست که شاید او را در ردیف فیلسوفان شکاک تاریخ درمی‌آورد در آنجا که این نویسندهٔ جدلی می‌گوید: «آخرین آزادی که برای انسان به جا می‌ماند، آزادی تردید است.»

و همین تردید هم دستمایهٔ روش او در اسطوره‌پژوهی قرار می‌گیرد. تردید به او انگیزه می‌دهد خدایان و خداوارگانِ باستانی را از بلندای کوه المپ به عرصهٔ خاک بکشاند، به درون مناسبات اجتماعی و سیاسی روزگار خود درآورد و از همین چشم‌انداز تفسیری فراخور روز از شخصیت‌های کانونی آن به دست دهد.

نمونه را از نگاه او پرومتهٔ اشرافی الکل‌زده‌ای است که از زیاده‌نوشی کلیه و کبدی ویران دارد و در این میان قصهٔ ربایش آتش و زنجیرشدن به صخره و حملهٔ همه‌روزهٔ عقاب به پهلوهای او صرفاً قصه‌ای است برای فریبِ عوام. با چنین دیدی، دورنمات قاطعانه اسطوره را نفی می‌کند. ولی آیا با همین نفی هم به اثبات اسطوره نمی‌رسد؟

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

16 Oct, 08:29


‍ ‍کاتبِ مبهوتِ خزری
ــــــــــــــــــــــــــــــ
علیرضا سیف‌الدینی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
از
دفتر چهاردهم بارو

از معدود نویسندگانی که می‌توان در بررسی آثارش با خاطری آسوده از سال تولدش آغاز کرد کافکاست. آثار مکتوب و زندگی کافکا قرابت خاصی با هم دارند که ما در بررسی هر دو با یک جهان مکتوب مواجه می‌شویم.

اما این صرفاً آثار مکتوب او نیست که در مورد زندگی‌اش مثل یک جریان مغناطیسی عمل می‌کند، بلکه چگونگی استقرار و مکان استقرار آثار مکتوب اوست که زندگی‌اش را احضار می‌کند و به آن شکلی مکتوب می‌بخشد. او، شاید، بی‌آنکه بخواهد ما را ظاهراً در میان شکاف بین زندگی و اثر در برابر پازلی قرار داده و رفته است.

اما در اصل شکافی وجود ندارد، به دلیل اینکه زندگی و آثار او، سراسر، متن است و سال تولد او نیز نقطۀ آغاز این متن است. ما با یک متن ظاهراً بلند اما درهم‌فشرده سروکار داریم. و مهم‌تر از همۀ اینها با متنی مواجهیم که از سوی شماری از نویسندگان و اندیشمندان جهان بررسی شده است.

اما آنچه در این بررسی‌ها، من حیث‌المجموع، به آن اشاره شده، ناتمامی بخشی از آثار کافکاست. در واقع، در این بررسی‌ها هرچند به ناتمامی بخشی از آثار کافکا اشاره می‌شود، اما نظری که در مورد آن بخش ناتمام ارائه می‌شود، نظری است که گویی درخصوص یک اثر کامل داده شده است. یعنی اگر ما آن آثار را ناتمام بدانیم، بررسی‌‌مان نیز ناتمام خواهد بود و به نتیجه‌ای که از بررسی یک اثر کامل حاصل می‌شود دست نخواهیم یافت.

◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

■ به تلگرام و اینستاگرام «بارو» بپیوندید.

■ Telegram | Instagram

بارو

15 Oct, 16:31


مینی‌پادکست‌های بارو - ۴
نویسنده: علی صدر

گوینده: مریم پوراسماعیل

در این مینی‌پادکست معرفی و شرح مختصری از متن «کشتی فلاسفه یا رأفت بلشویکی» نوشتهٔ عبدالمجید احمدی را می‌شنوید که در دفتر چهاردهم بارو منتشر شده است.

■ B A R U