بهمن کیارستمی @bahmankiarostami Channel on Telegram

بهمن کیارستمی

@bahmankiarostami


مطالب پراکنده و بی‌ربط

بهمن کیارستمی (Persian)

بهمن کیارستمی یک کانال تلگرامی پرطرفدار است که محتوای متنوع و جذابی را ارائه می‌دهد. در این کانال، شما می‌توانید به مطالب پراکنده و بی‌ربط از زندگی، هنر، فرهنگ و سبک زندگی دسترسی پیدا کنید. اگر علاقه‌مند به خواندن مطالب جذاب و متنوع هستید، بهمن کیارستمی مناسب‌ترین کانال برای شماست. با دنبال کردن این کانال، شما به تجربه‌ای جدید در دنیای محتواهای دیجیتال دست پیدا خواهید کرد. از مطالب جذاب تا اخبار جدید، همه چیز در این کانال یافت می‌شود. پس حتما بهمن کیارستمی را دنبال کنید و از محتواهای فوق‌العاده آن لذت ببرید.

بهمن کیارستمی

07 Dec, 06:28


مکالمات واتزاپیم با فریدون آو واقعا بامزه‌ند. گاهی که سرذوقه، یک وویس چند دقیقه‌ای میذاره و آدم از شنیدن صدای سرحال و گزارش دقیق و موبه‌موی حال و احوالش کیف می‌کنه، گاهی هم انقدر بی‌حوصله‌ست که آدم به خودش میگه این آخرین بار بود که مزاحمش شدم. مکالمۀ دیروز ولی جور دیگه‌ای بود؛ از نمایشگاه یا درواقع نونوایی هومن مرتضوی که برگشتم خونه، دیدم از آقای آو یک میس‌کال دارم و چون همیشه فقط وویس می‌ذاره حدس زدم دستش خورده، که خورده بود. حالا در آن‌سو هم او روی واتزاپ میس‌کال رو دیده بود و به خودش گفته بود این بهمن چی می‌خواد از جون ما و وویسی نیمه بداخلاق نیمه مهربون گذاشت که آقاجان اگه کار داری پیام بذار، زنگ نزن. اومدم بگم آقا به حضرت عباس عقلم می‌رسه که پیام بذارم و زنگ نزنم و خودتون زنگ زده بودین و این حرف‌ها، بعدش دیدم چه کاریه... براش نوشتم امروز که توی صف نونوایی هومن وایساده بودم تا نوبتم بشه و جلوم سنگک مقوایی پرت کنه یاد پروژه‌های بامزۀ گالری ۱۳ خیابان ونک شما افتادم (اینو راست گفتم) و خواستم احوال‌پرسی کنم. جواب داد (نقل به مضمون) چه خوب که هومن شاکی، هومن شاکی مونده. باستر کیتون خودمون.

عکس از علی بختیاری

بهمن کیارستمی

09 Oct, 17:08


فرشید مثقالی
فردا در حیات نظر

بهمن کیارستمی

26 Aug, 08:51


همین آقای رمضانی به تازگی کتابی پدید آورده با عنوان هوس قمار آخر، بازخوانی پروندهٔ درمانی عباس کیارستمی. خانم مانوش منوچهری و بنده اینجا نظرمان را دربارهٔ کتاب گفته‌ایم.

بهمن کیارستمی

08 Aug, 03:30


یاغیان خراسان/ گردآوردۀ بهمن کیارستمی/ پژوهش آناهیتا ناهید/ طراحی اشکان فروتن/ نشر نظر/ ۱۴۴ صفحه/ چاپ اول مرداد ۱۴۰۳

این مجموعه مستنداتی از بایگانی ژاندارمری قوچان را در بر دارد و شامل پرونده‌هایی مصور است از سارقان مسلح و یاغیان خراسان بین سال‌های ۱۳۳۱ تا ۱۳۳۳ به همراه چند نگاتیو شیشه‌ای. گویا پرونده‌ها نزد ساواک نگهداری می‌شده و بعد از انقلاب توسط کمیتۀ انقلاب اسلامی ضبط شده. سال‌ها بعد، از تهران به ارومیه منتقل شده و نهایتاً به دست عتیقه‌فروشی در تبریز رسیده. یکی از پرونده‌ها هم سر از مجموعه‌ای در اصفهان درآورده بود. ما مجموعه را روی سایت دیوار پیدا کردیم و برای بررسی این مدارک، برخی اسامی و گزارش‌ها را با اسناد و روزنامه‌های آن زمان تطبیق دادیم. این موارد عمدتاً شامل اوراق اداری مبتنی بر روایات و شکایات مربوط به این پرونده‌ها یا موارد مشابه است که در سازمان اسناد و کتابخانۀ ملی ایران ثبت شده است.

بهمن کیارستمی

12 May, 08:02


هفتۀ پیش اولین نمایش بین‌المللی فیلم آمپاس در جشنوارۀ هات‌داکز بود و بخت بلند رحمانه که از وقتی می‌شناسمش در آستانۀ مهاجرت است او را در زمان برگزاری جشنواره به سرزمین موعود رسانده بود. رحمانه یا رحی خودمان هم تصمیم گرفت با حجاب در گفتگوی بعد از نمایش فیلم شرکت کند و دربارۀ مستندش حرف بزند که به قول فرنگی‌ها می‌شود به آن گفت کاری کانترو-ورشال. موضوع خود فیلم بحث‌های رحی با خانواده‌اش در هفته‌های اول جنبش زن-زندگی-آزادی‌ست و او که در فیلم، خیابان‌های تهران را بی‌حجاب درمی‌نوردد حالا در شهر تورنتو روسری سر کرده. آیا این یک امر خصوصی و نامربوط به حضار است یا همین شکل و شمایل او را می‌توان در امتداد موضوع فیلم انگاشت و درباره‌اش از او پرسید؟ حضار پرسیده‌اند و او جواب مختصر و دوپهلویی داده. من هم که پرسیدم با لحن کمی لاتی و طلبکار معمولش همان را گفت: «اَوَلندش به خودم مربوطه، دُوُمَندش هم نمی‌خوام اکبر (پدرش) یه موقع تصویر بی‌حجاب من رو جایی ببینه.» این جواب نه همۀ حضار در جلسۀ پرسش و پاسخ را قانع کرد و نه من را، پس دست از سرش برنداشتم و بحث، چند شبانه‌روز بی‌وقفه ادامه پیدا کرد تا سرانجام حرفی از زیر زبانش کشیدم که ممکن بود به کار فرونشاندن شعله‌های سوزان اطراف و مطالبه‌گری آشنایان دور و نزدیک بیاید. رحی سرانجام چیزی گفت شبیه این که او پیوسته تغییر می‌کند، نه بر اساس حال زمانه، که بر اساس احوال خودش و شاید روزی که به تهران برمی‌گردد اصلا بخواهد باز محجبه باشد. پس انتخاب فردی، انتخاب فردی‌ست و مکان و زمان نمی‌شناسد و حتی پایبندی به آن‌چه دو سال پیش فکر می‌کرده و به خانواده‌اش گفته‌ نوعی از محافظه‌کاری‌ست و هیچ‌کس در هیچ‌جا حق تعیین تکلیف برایش ندارد.

نمی‌دانم از بحث خسته بودم یا واقعا قانع شده بودم ولی به هر حال جوابش را به دیگرانِ خشمگین حواله نمودم تا عکس‌العمل‌ها را بشنوم و شرایط جوی را بسنجم؛ اما تقریبا هیچ‌کس قانع نشد و شعله‌های خشم فروکش نکرد. چرا؟ چون رحی بدون آن که خودش بداند نمایندۀ مطالبه‌ای عمومی فرض شده بود و از او انتظار می‌رفت که در میانۀ جنبش، چنین کند و چنان نکند، این‌طوری باشد و آن‌طوری نباشد، این را بگوید و آن را نگوید. بحث تا آن‌جا رسید که کسی گفت اصلا در میانۀ این کارزار چرا باید روایت یک بازنده را شنید و من در حالی که با خودم فکر می‌کردم روایت برنده‌ها و پیروزی اراده‌ها چقدر لوس و کسل‌کننده‌ است و همیشه دلم خواسته داستان مغلوبین را بگویم یا بشنوم، نه شرح فتوحات فاتحین را، یاد سپانلو افتادم که می‌گفت وقتی بیانیۀ کانون نویسندگان را پیش گلستان برده تا امضایش را بگیرد، او گفته این حرف‌ها در سن‌وسال تو نشانۀ صداقت است و در سن‌ من نشانۀ حماقت. در آن سوی میدان هم رحی که دوست دارد بیشتر جمله‌هایش را با «صادقانه‌ش اینه که» شروع کند، اصلا زیر میز زده بود و می‌گفت این فیلم دربارۀ جنبش مهسا نیست، حجاب فقط یک بهانه‌‌ است برای پرداختن به جریان‌های پنهان خانوادگی و اگر موضوع دیگری مثل حرکات ناموزون هنگام نوشیدن مسکرات یا حرکات موزون هنگام شنیدن موسیقی هم میان بود فرق چندانی نمی‌کرد، هیچ وظیفه‌ و مسئولیتی بر گردنش نیست و جواب ابلهان خاموشی‌ست و سرانجام، این بحث پر زد و خورد و طولانی، به همان «به خودم مربوطه» رسید و گفتگو جایی میان زمین و هوا و تهران و تورنتو تمام شد.

این چند خط را هم که دیروز نوشتم آخر و عاقبتی نداشت و نمی‌دانستم چطور جمع و جورش کنم تا این که امروز دیدم دوستی درست هم سن‌وسال این منِ حالا و آن گلستانِ امضا نکردۀ آن‌وقت چندخطی از خاطرات نبوی را استوری کرده: «تو چه بخواهی چه نخواهی یک قهرمان هستی. تو نباید وارد بازی می‌شدی، اما حالا که وارد بازی شدی باید تا آخر آن بروی. یک بازی که در آن مجبور به مبارزه‌ای. تو حق نداری ناامید شوی و جا بزنی. مردم همه‌شان تو را قبول دارند. تو قهرمان هستی. تو حتی اگر بریدی و جا زدی هم حق نداری این را بگویی و در مورد آن توضیح بدهی. کسی نباید بفهمد تو ناامید شده‌ای. کسی نباید فکر کند تو زیر حرفت زده‌ای. در سالن همه به من می‌گویند نبوی جا زده، بریده، من به دروغ می‌گویم نه نبوی دارد بازی می‌کند، او جا نزده.»*


* سالن ۶ یادداشت‌های روزانه زندان - سید ابراهیم نبوی - نشر نی - ۱۳۸۱

بهمن کیارستمی

06 May, 16:55


فرنک استلا 🖤
منیر فرمانفرمائیان 🩶
و یک کمی هم فریدون آو 🤍

بهمن کیارستمی

19 Mar, 05:12


در مقدمه نامه‌های تیرباران شده‌ها لویی آراگون آمده: «ما حق نداریم که یکی از این اسناد را حذف کنیم و یا حتی یک کلمه را تغییر بدهیم. همه کسانی که این نامه‌ها را نوشته‌اند، داوطلبانه برای میهن جان داده و به یک اندازه شرافت‌مندند. افکار متعالی آن‌ها در اینجا با وفاداری به متن رونویسی شده است.» بعد در پانویس آمده: «با وجود این در برخی موارد به خود اجازه داده‌ایم که چند مورد را از نظر دستور زبان تصحیح کنیم. علاوه بر این به درخواست چند خانواده برخی جزئیات شخصی حذف شده است.»

آقای آراگون بالاخره متن نامه‌ها رو تغییر دادی یا ندادی؟ یک چیزهایی رو حذف و اصلاح کردی، خوب کردی ولی دیگه اون تاکیدت بر این‌که حق نداریم حتی یک کلمه رو عوض کنیم چی بود؟ اصلا همین که در مقدمه به بعضی گفتی «شهید» و به بعضی گفتی «خائن» معنیش جانب‌داری در تاریخ‌نگاری نیست؟ اگر سرانجامِ جنگ طور دیگه‌ای شده بود و اگر همون خائنان، از قضا فاتحان هم بودند تاریخ‌ چطوری نوشته شده بود و شهادت و خیانت رو کی تعریف کرده بود؟ بحث‌های بی‌پایان ما هم در طول کار روی کتاب یاغیان خراسان که طبعا برای انتشارش بسی ذوق و شوق دارم سر همین‌ها بود. حالا نه این‌که چیزی رو در متن گزارش‌های ژاندارمری قوچان و شیروان تغییر داده باشیم ولی مِن‌باب استفاده از اسنادی که قرار بود تصویر کامل‌تری از اون روزگار پرآشوب و پریاغی ترسیم کنند، بحث فراوان بود؛ این که روایت رسمی روزنامه‌های کثیرالانتشار رو نقل کنیم یا تلگراف محرمانه‌‌ی وزارت جنگ به استانداری استان نهم رو. این که عریضه‌ی پر سوزوگداز رعیت‌ مال‌باخته مهم‌تره یا درخواست ستوان‌ هراسیده از مافوقش برای قوای بیشتر و ژاندارم قلدرتر. خلاصه این که بهتره به گردآوری عکس‌هایی که خودمون کشف کردیم اکتفا کنیم یا شرح شرایط و وصف کانتکست هم برعهده‌ی ماست و باید رد تک‌تک یاغیان رو در منابع تکمیلی بزنیم تا بفهمیم اسمال سکه کی بوده، همدستان قربان زاهدی چرا روحیه‌شون رو از دست دادند و تسلیم شدند و رشید خان بالاخره شهید شد یا به هلاکت رسید. اگر این بحث‌ها بین گردآورنده‌ی عجول و پژوهشگر صبور به درازا نمی‌کشید کتاب در همین چارصد و دو به زیور طبع آراسته گشته بود و حالا پیش ناشر محترم خجل نبودیم و طراح گرامی رو انقدر اذیت نمی‌کردیم و سیصد بار صفحه‌بندی رو تغییر نمی‌دادیم. ولی چارصد و سه هم سال خداست و لابد یک حکمتی در کار بوده و از این حرفا. امسال نشد سال دیگه؛ یا به عبارتی که فقط امروز یعنی بیست‌ونهم اسفند همون معنی رو میده، امروز نشد فردا.

بهمن کیارستمی

03 Feb, 08:21


با تشکیل اداره‌ی نظمیه و ورود مستشاران سوئدی به ایران، پروژه‌ی عکس گرفتن از متهمان و مجرمین در دستور کار ماموران نظمیه قرار گرفت. عکاسی به منزله‌ی یک تکنولوژی، واسطه و وسیله‌ی برقراری و اعمال قدرت می‌شد و حتی ابزاری می‌شد برای برانگیختن رعب و وحشت. در دوران قاجاریه رسم بر این بود که از مجرمی که قرار بود کشته شود پیش از کشته شدن عکس بردارند. رئیس خارجی اداره نظمیه تهران در خاطرات خود می‌نویسد: «وقتی که مترجم، به درخواست من، به زندانیانی که آزاد نشده بودند توضیح داد که فردا از آنان عکسبرداری خواهد شد، بی‌نهایت ترسیدند و رنگ و روی آنها پرید. حتی یکی از آنها نقش بر زمین شد. من علت ترس آنان را پرسیدم و او توضیح داد زندانیان تصور می‌کنند که فردا به دار آویخته خواهند شد. چون در ایران معمولا فقط قبل از اعدام زندانی از وی عکسبرداری می‌کنند. من از مترجم خواستم به آن‌ها اطمینان دهد که چنین خطری تهدیدشان نمی‌کند و مقصود فقط این است که اگر زندانی فرار کرد، با مراجعه به عکس، وی را شناسایی می‌کنیم.»*

رعب و وحشتی که رئیس نظمیه در خاطراتش به آن اشاره می‌کند را در چهره‌ی محکومین زنجیر به پای دوران قاجار دیده‌ایم. مردان نادم و پشیمانی که انگار تا آخرین لحظه امیدوارند میرغضب عفوشان کند و جانِ نه چندان شیرین‌شان را بر آن‌ها ببخشاید. حتی در عکس معروف میرزا رضای کرمانی در غل و زنجیر نشانی از غرور و مباهات دیده نمی‌شود و انگار نه انگار که میرزا، مهم‌ترین ترور تاریخ معاصر را انجام داده و قبله‌ی عالم را کشته. اما آن‌چه متهمان پرونده‌های بایگانی ژاندارمری قوچان را از باقی این‌دست تصاویر متمایز می‌کند چهره‌‌ی استوار و مصمم و بعضا سرخوش آن‌هاست. انگار خود می‌دانند که در چنگال نظمیه یاغی‌اند و در نگاه مردمان سرزمین‌شان، عیار. بعضی ارباب‌ند و بعضی رعیت، بعضی مرتکب چند قتل شده‌اند و بعضی لحاف و ریسمان دزدیده‌اند، بعضی را زنده گرفته‌اند و بعضی را کشته‌‌اند. از زنده‌ها در حیاط آراسته به درخت بید ژاندارمری عکس گرفته‌اند و کشته‌ها را به کمک گاری یا نردبان سرپا نگه داشته‌اند و با افتخار کنار جسد بادکرده‌اش ایستاده‌اند تا آقای شکوری صحنه‌ شکار را ثبت کند و گزارش‌نویس، شرح ماوقع را بنویسد. بعضی هم تسلیم شده‌اند و داوطلبانه سلاح تحویل داده‌اند، اما لبخندی که بر لب دارند حاکی از آن است که این پایان بازی نیست و یاغی و گروهبان و کاغذنویس و عکاس دوباره باهم ملاقات خواهند کرد.

این مجموعه، مستنداتی از بایگانی ژاندارمری قوچان را دربردارد و شامل پرونده‌هایی مصور است از سارقان مسلح و یاغیان خراسان بین سال‌های ۱۳۳۱ تا ۱۳۳۳ به همراه چند نگاتیو شیشه‌ای از پنجاه بازداشتی. نگاتیوها نشانی از عکاس یا مکان و زمان و ارگان ذیربط ندارند؛ ۴۱ مرد، ۸ زن و یک کودک، اغلب با مو و چهره‌های آشفته و لباس‌های مندرس. پرونده‌های ژاندارمری قوچان اما نام و نشان مفصل‌تری دارند و در تمامی ۳۶ مورد دستخط مشابهی در مجاورت عکس‌ها شرح ماوقع را با خودنویس روی مقوا نوشته. در چند مورد هم دستخط دیگری لازم دانسته چند کلمه با جوهر سبز به انتهای گزارش اضافه کند. عکاس نیز حضورش را با مهری در پشت یکی از عکس‌ها ثبت کرده؛ عکاسخانه شکوری قوچان. از محلی‌ها که سراغ عکاسخانه را گرفتیم گفتند همان سال‌ها روبروی ژاندارمری بوده و برادران شکوری اداره‌اش می‌کرده‌اند. اما امروز اثری از ساختمان عکاسخانه در آن محل به جای نمانده و گویا خانواده شکوری هم از قوچان نقل مکان کرده‌اند.

وقتی مجموعه‌ را که پس از هفتاد سال سر از یک عتیقه‌فروشی در تبریز در آورده بود روی سایت دیوار کشف کردیم، اولین سوال‌مان از فروشنده این بود: این اسناد پیش شما چه می‌کند؟ گویا پرونده‌ها نزد ساواک نگهداری می‌شده و بعد از انقلاب توسط کمیته انقلاب اسلامی ضبط شده. سال‌ها بعد از تهران به ارومیه منتقل شده و نهایتا به دست ایشان در تبریز رسیده. یکی از پرونده‌ها هم سر از مجموعه‌ای در اصفهان درآورده بود که با کوششی اندک پیش سیاهه‌ی باقی یاغی‌ها بازگشت. گرچه هنوز نمی‌دانیم چه تعداد از پرونده‌های ژاندارمری قوچان را - که خود مقطع کوتاهی از تاریخ پرتب و تاب این گذرگاه تاریخی را دربرمی‌گیرد - گردآورده‌ایم و برای مطالعه تطبیقی به اسناد بیشتری احتیاج داریم اما محتویات همین ۳۶ پرونده نیز به لحاظ شکل دستگیری، تسلیم یا میزان درگیری، تجهیزات و سلاح‌های مکشوفه و جایگاه قومی یاغیان، راوی نزاعی سخت در مقطعی خطیر است. هر پرونده‌ی جنایی بعد از هفتاد سال ارزشی کم‌وبیش تاریخی پیدا می‌کند؛ محتوای این پرونده‌ها هم راوی داستانی فراتر از تعقیب و گریز ساده‌ی دزد و پلیس است، با این ویژگی که نمی‌توان به یقین گفت آن‌چه گزارش‌نویس خوش‌خط اداره ژاندارمری قوچان در کنار عکس‌ها نوشته، شرح تقصیر یاغیان است یا وصف صواب عیاران.

*ناصرالدین شاه عکاس، محمدرضا طهماسب پور، نشر تاریخ ایران، ۱۳۸۷

بهمن کیارستمی

09 Jan, 11:23


شفیعی کدکنی در فصلی از کتاب حالات و مقامات م.امید به قیاس هواداران شاملو با طرفداران اخوان‌ثالث پرداخته: «شخصی که کوچک‌ترین آشنایی و معرفتی به شعر ندارد، مقاله‌ای می‌نویسد درباره نمایشگاه نقاشی دوستش. بعد از این که مقاله را تمام کرد، می‌رود و مجموعه شعرهای شاملو را ورق می‌زند و سطری از آن را گاه نفهمیده برمی‌گزیند و بالای مقاله‌اش می‌گذارد، به عنوان یک عنصر دکوراتیو و به نشانه روشنفکر بودن. اما اگر کسی در مقاله‌اش استنادی به شعر اخوان داشته باشد، این استناد برجوشیده از حافظه و ضمیر نا به خود اوست. قبل از این که مقاله را بنویسد، آن سطر یا مصراع ضمیر او را فرا گرفته بوده است...» کدکنی مرا که همیشه یک اخوانی‌ِ دوآتشه بوده‌ام دچار تردید کرد. نه فقط چون بارها کتبا و شفاها از آن نوع نقل‌قول‌های متظاهرانه بهره برده‌ام، بلکه چون سطور ذیل هم برجوشیده از حافظه و ضمیر نا به خود بنده نیست و حاصل تورق و جستجویی اندک است. پس آیا باید مرا هم در زمره‌ی شاملویی‌‌ها قرار داد؟ به هر حال در آخر خواهم گفت که چرا خود را از اخوانی‌ها می‌دانم.

وقتی در ژانویه‌ی ۱۸۸۲ ناپلون سارونی عکاس کانادایی ساکن نیویورک این پرتره را از اسکار وایلد می‌گرفت، وایلد ۲۷ ساله بود و هنوز آثار مهمش را ننوشته بود. وایلدِ جوان به نیویورک دعوت شده بود تا به عنوان سمبل یا به عبارتی کاریکاتور ارزش‌های ویکتوریایی در افتتاحیه‌ی اپرتای «صبر» که هجونامه‌‌ای بی‌بدیل در وصف کمال‌گرایی اروپایی عصر ویکتوریا بود، در لباس یک نجیب‌زاده‌ی قرن نوزدهمی از رنسانس انگلیسی بگوید. نقل است وقتی وایلد در همان هیئتی که در مجامع عمومی ظاهر می‌شد، با جلیقه‌ و کت ارغوانی، شلوارک و جوراب ابریشمی چسبان و نعلین‌ پاپیون‌دار وارد استودیوی عکاسی شد، آه از نهاد سارونی برآمد که:
picturesque subject, indeed!

تقریبا هر چه عکس از اسکار وایلد دیده‌اید مربوط به همان جلسه‌ی عکاسی در ژانویه‌ی ۱۸۸۲ در استودیوی ناپلون سارونی است. عکس‌هایی که اهمیت‌شان، تنها به دلیل موضوع‌شان نیست و عکاس این مجموعه‌ دِینی هم بر گردن تمام عکاس‌های بعد از خود دارد؛ در ۱۸۸۴ سارونی از یک بنگاه چاپ لیتوگرافی که یکی از پرتره‌های این مجموعه را بدون اجازه چاپ کرده بود به دادگاه عالی امریکا شکایت کرد. بنگاه در دفاع از خود و با استناد به قانون حقوق مولف، عکاسی را هنر ندانست و به طبع، عکاس را نه هنرمند، بلکه صنعتگری فرض کرد که حقوق مولف به او تعلق نمی‌گیرد. دادگاه این نظر را برای عکس‌های «معمولی» یا یه عبارتی مستند پذیرفت اما پرتره‌ی وایلد را به این دلیل که سارونی خود، حالت، لباس، وسایل صحنه و نور را برای رسیدن به مضمونی خاص تعیین کرده بود یک عکس «معمولی» ندانست، عکاس را مولف خواند و بنگاه را ۶۴۰ دلار جریمه کرد. این اولین بار بود که قانون از حقوق یک عکاس به عنوان مولف حمایت می‌کرد.

برگردیم به این که چرا من خود را یک اخوانی‌ می‌دانم؛ اسکار وایلد جمله‌ای دارد که به قول کدکنی ضمیر نابه‌خود و به‌خود مرا فرا گرفته و کمتر روزی است که به بهانه‌ای یاد آن جمله نیافتم. اینجا هم آن را به عنوان یک عنصر دکوراتیو به کار نبرده‌ام و هرچه را تا به اینجا نوشتم یا کپی/ پِیست کردم بهانه‌ای بود برای ذکر آن جمله در انتهای این مرقوم. پس آیا می‌شود مرا هم از اخوانیون شمرد؟

فقط احمق‌ها از روی ظاهر قضاوت نمی‌کنند.*

*حتما عکس دیگری هم هست - به کوشش مهرداد اسکویی - نشر حرفه هنرمند - ۱۳۹۲

بهمن کیارستمی

22 Dec, 04:40


تا هفته پیش از شهرنو یا قلعه فقط سه تصویر توی ذهنم بود: مجموعه عکس‌های کاوه گلستان، رمان طوطی زکریا هاشمی و شرح زیارت محمدعلی سپانلو که می‌گفت "نمی‌شد برم شهرنو و آشنا و رفیقی رو در کوچه‌ پس‌کوچه‌هاش نبینم. رفقا ولی همه برای کار فرهنگی و پژوهش و ثبت زندگی طبقه کارگر می‌آمدند شهرنو و انگار فقط من یک نفر اون‌جا مشتری بودم." دیروز یک تصویر دیگه به اون‌چه از شهرنو یا قلعه دیده و شنیده بودم اضافه شد. رفته بودم تبریز که یک آرشیو عکس بخرم. عکس‌ها لای یک دستمال پارچه‌ای توی یک کارتن موز بودند و ته کارتن چندتا اعلامیه سیاسی و سند ملک و فیلم سوپرهشت و خرت و پرت متفرقه هم بود از جمله هفت‌تا از این شرح‌حال‌های بهداری.

تاریخچه زندگی طاهره: ۱۶ سالگی شوهرم دادند، سه سال شوهرداری نمودم و یک بچه‌دار شدم. بعدا طلاقم داد. پس از طلاق یکنفر زن مرا آورد تهران در قلعه که حالا مدت ۱۵ سال است در قلعه می‌باشم.

بهمن کیارستمی

22 Oct, 18:15


مهرجویی: کارنامه چهل ساله

بهمن کیارستمی

03 Sep, 03:21


فریدون در آخر تابستان / تصویر و تدوین: بهمن کیارستمی / پژوهش: نگار عظیمی / طراحی صدا: ماهور میرشکاک / ۷۶ دقیقه / ۱۴۰۲

بهمن کیارستمی

04 Jul, 06:55


خسرو حسن‌زاده رو اولین بار در یک نمایشگاه گروهی دیدم به اسم تجربه ۷۷. بیتا فیاضی، مصطفی دشتی، فرید جهانگیر، ساسان نصیری، عطا هاشمی و خسرو روی در و دیوار یک خونه‌‌ کلنگی، پیش از کوبیده شدن نقاشی کشیده بودند. اون سال‌ها با این جمع جز خسرو رفاقت پرشوری داشتم اما بعدا دوستیِ کم‌فروغم با او سردتر هم شد؛ می‌خواستیم مستندی درباره‌‌‌ی جواد یساری بسازیم و می‌دونستیم خسرو با او آشناست. ازش کمک خواستیم و حرف از یک تجربه‌‌ی گروهی زدیم، ولی وقتی کارمون راه افتاد خسرو رو جا گذاشتیم و به قدردانی از او در تیتراژ پایانی بسنده کردیم. یکی دو سال بعد شبی که دمی به خمره‌ زده بودیم خسرو با همون لحن لاتی و صدای بمش از خجالتم دراومد و گفت: «آخه تو که از مردونگی و مرام و رفاقت هیچی سرت نمی‌شه، واسه چی رفتی سراغ جواد یساری؟» راست می‌گفت... نه اون‌شب برای خسرو جوابی داشتم و نه امروز برای باقی رنجیدگان. به ندرت پیش آمده کاری به سرانجام برسه و کسی آزرده‌خاطر نشه و رفاقتی به پایان نرسه، گرچه تازگی جمله‌ای از جوئن دیدیون زندگی و وجدانم رو کمی راحت‌تر کرده: «برای این‌که بشه نوشت بالاخره باید یک نفر رو فروخت.»

بهمن کیارستمی

23 May, 13:52


دیشب رفته بودم خونه‌ی آقا فرهاد و با آوا و نوا و خانم خداوردی شام خوردیم و حظ فراوان بردیم. آقا فرهاد از سال ۷۷ تا ۹۷ صاحب‌خونه‌م بود و از بیست سالگی تا چهل سالگی توی خونه‌ش زندگی کردم و در واقع بزرگ شدم و ازش زندگی کردن یاد گرفتم. هنوزم اگه کسی ازم بپرسه بزرگ بشی می‌خوای چی کاره شی میگم می‌خوام آقا فرهاد شم. دیشب سر میز شام پس از صرف کمی مسکرات همین‌ها رو بهش گفتم و طبق معمول هیچی نگفت. اصلا همیشه بارزترین خصوصیتش همین بوده که حرف رو با حرف جواب نمی‌ده و فقط اگه چیز مهم و حیاتی داشته باشه میگه وگرنه ساکته. میشه ساعت‌ها کنارش روی پله‌های دم استخر نشست و مرغ و خروس‌ تماشا کرد و نه چیزی گفت، نه چیزی شنید.

[۵ صبح]

سلام آقا فرهاد
سلام آقا بهمن

[۷ صبح]

خب... بفرمایین آقا فرهاد
ممنون شما بفرمایین
خدافظ شما
خدافظ

دیشب عکس‌هایی که با خونواده‌ی خداوردی گرفته بودیم رو فرستادم برای نغمه. با نغمه دو سه سالی اونجا زندگی کرده بودیم و همیشه و همواره می‌گفت و میگه که هیچ جذابیتی جز مستاجر آقا فرهاد بودن نداشتم و ندارم. در اون بیست سال تقریبا هر یار و دل‌داری هم که در اون خونه وقت گذرونده بود یا زندگی کرده بود یک کراشی روی آقا فرهادِ ما داشت و همین باعث شد بیشتر و بیشتر در امر آقا فرهاد شدن کوشش کنم. امروز نغمه در جواب عکس‌ها، فیلم‌هایی که همون سال‌ها از اون خونه‌ گرفته بود رو برام فرستاد و قربون صدقه نثارش کرد. توی فیلم‌ها چشمم دنبال عکس‌ها و نقاشی‌های روی دیوارها بود و داشتم فکر می‌کردم اون‌جا جاشون بهتر بود یا در این خونه‌ی جدید. چندتاشون هم اصلا به این خونه‌ نرسیدن. اون شهره مهران رو با یک کار دیگه از خودش تاخت زدم، مهدی سحابی‌م رو فروختم (چه اشتباهی کردم) و کار سیمانی پروانه اعتمادی رو در اسباب‌کشی شکستم. اما یک اثر از خودم مفقودالاثره و نمی‌دونم به چه سرنوشتی دچار شده. یک‌بار که پول و پَله‌ای دستم اومده بود خودم رو خجالت دادم و از عمده‌فروشی سه تا دبه‌ی چهار لیتری مسکرات خریدم و در فر بزرگ اجاق‌گاز قدیمی که همیشه بی‌استفاده بود جاسازی‌ کردم. بعدا به دلائلی نامعلوم فر روشن شد، دبه‌ها ذوب گشت و عرق نفله شد. اما اثری پدیدآمد چشم‌نواز و عبرت‌آمیز که سال‌ها به دیوار اون خونه‌ بود و حالا معلوم نیست کجاست... برم سراغش رو از آقا فرهاد بگیرم.

بهمن کیارستمی

09 May, 15:58


امروز لای کتاب ناگهان سیلاب مهدی سحابی کشف گردید.

بهمن کیارستمی

13 Apr, 22:10


دیروز کاوه کاظمی آمده بود لواسان برای ابتیاع گور. تازگی سن هفتاد را رد کرده و در فکر آب و جاروی خانه‌‌ی آخرت است. از محل خودمان شروع کردیم اما تیرمان به سنگ خورد و گفتند گورستان سبو فقط مال مرده‌های همین روستاست. از افجه که رد شدیم هیچ‌کدام چیزی نگفتیم. آن‌جا کاوه گلستان آرامیده و واضح بود که دو کاوه‌ی عکاس در یک گورستان نگنجند. رسیدیم برگجهان و رفتیم باغ بهشت‌. کاوه گوری را پسندید و با متولی امامزاده مذاکراتی کرد. در راه برگشت هم کمی وصیت و سفارش کرد و از کارهای دردست انجامش گفت که یکی‌شان جمع‌جور کردن و چاپ کتاب راهبه‌ها بود؛ عکس‌های سیاه و سفیدی که از سی سال پیش در صومعه‌های خاورمیانه و اروپا و آمریکای جنوبی گرفته. بیشترشان را دیده‌ام و حظ فراوان برده‌ام. به خانه که رسیدیم با ذوق و شوق، دو کتابی که تازگی از تفلیس خریده‌ام را نشانش دادم. یکی مجموعه‌ای‌ست از عکس‌های ایستگاه‌های اتوبوس گَل‌وگُنده‌ و عجیبی که وزارت حمل‌ونقل شوروی سابق در اقصی نقاط گرجستان ساخته‌ و آن‌یکی تفلیس است به روایت مارتین پار، اَبَردست‌انداز طبقه‌ی متوسط و فرهنگ مصرف‌گرا. اما هیچ‌کدام از کتاب‌ها چنگی به دل کاوه نزد. او عکاسی‌ست جاهد و جدی و کارهایش مثل خودش سیاه و سفیدند و سر شوخی ندارند‌. بعد در سکوت دو دست تخته بازی کردیم، یک دست را من بردم و یک دست را او، بی‌حساب شدیم و کاوه رفت. کاوه که رفت نشستم به تورق تفلیسِ مارتین پار و بیش از پیش به وجد آمدم. ولی مقدمه‌اش را انگار یکی از کارمندان وزارت فرهنگ و ارشاد گرجستان نوشته بود؛ چند صفحه‌ای اندر تاریخ و جغرافیا و آداب و رسوم و مهمان‌نوازی گرجی‌ها آورده و در چند خط آخر پار را با پیروسمانی، نقاش ملی گرجستان قیاس کرده و سروته ماجرا را هم آورده؛ انگار رویش نشده بگوید یک عکاس انگلیسی آمده، دست‌مان انداخته، به ریش‌مان خندیده و رفته. فکر کردم اگر می‌شود برای عکس‌‌های بامزه مقدمه‌ی جدی نوشت، باید بشود برای عکس‌های جدی هم مقدمه‌ی بامزه نوشت و می‌خواستم همین ماجرای گور خریدن را بنویسم. به کاوه زنگ زدم و پرسیدم برای مقدمه‌ی کتاب راهبه‌هایش چه فکری کرده و گفت هنوز هیچ. پرسیدم من بنویسم؟ او که انگار دستم را خوانده بود بعد از سکوتی طولانی گفت بذار فکر می‌کنم اما در واقع داشت می‌گفت فکر نکنم. گوشی را که گذاشتم دچار دژاوو شدم، آن گفتگو برایم آشنا بود و دنبال کلمه‌ای می‌گشتم که در سرم تاب می‌خورد؛ فتوفوبیا... جیلوفوبیا...

در ایمیل‌هایم پیدایش کردم. اسم یادداشتی که حدود ده سال پیش برای مجله‌ی شبکه آفتاب ترجمه کرده بودم فتوجِلیوفوبیا بود. البته به جز ترجمه در اول و آخر متن چند خط افاضات بی‌ربط هم آورده بودم که حالا به نظرم خودنمایانه و خام می‌آمد و کمی خجلم کرد. نویسنده که عکاسی بود به نام تیم دیویس کلمه‌ی یونانی Gelo به معنی خنده و Phobia به معنای هراس را برداشته بود و یک Photo گذاشته بود آخرش، Photogeliophobia را ساخته بود و به خنده‌هراسی در تاریخ عکاسی پرداخته بود. او مقاله‌اش را این‌طوری شروع کرده بود: «من عکاسی درس می‌دادم. از ۱۱ سپتامبر زمان زیادی نگذشته بود و هنوز سایه‌‌‌ی سنگین آن روزها بالای سرمان بود. بعد از آن جلسات حزین و غمین فکر کردم کمی سرخوشی تنها راه در رو از آن وضع است و کار عکاسانی که با سبک‌بالی و بازی‌گوشی دوروبرشان را دیده بودند نشان‌ دانشجوها دادم. هنوز کلاس تمام نشده بود که موبایلم زنگ زد. آن روزها هنوز موبایل متداول نبود و من که تازه با این پدیده‌‌ی نوظهور آشنا شده بودم، مثل سربازی که نارنجکش پیش از پرتاب توی آستر کتش افتاده باشد، در جیبم دنبال موبایلم می‌گشتم... از قضا جوئل استرن‌فلد بود که در همان جلسه عکس‌هاش را با بچه‌ها دیده بودیم. می‌خواست دعوتم کند تا هفته‌ی بعد بروم سر کلاسش و تاریخ عکاسی درس بدهم. پیش از آن که به دعوتش لبیک بگویم، گفتم همین حالا عکس‌هایت را دیدیم و با کمی اغراق اضافه کردم که همگی از خنده روده‌بر شدیم. سکوت سنگینی شد و قطع کرد، بعد هم هیچ‌وقت خبری از تدریس در کلاسش نشد. فکر نمی‌کنم تا امروز کسی در باب مرض Geliophobia یا خنده‌هراسی پژوهشی اساسی کرده باشد، ولی در تاریخ هنر موارد فراوانی از ابتلا به این مرض سراغ دارم، هنرمندانی که در زندگی قدر نعمت دانسته‌اند اما از نشت موهبت خنده‌دار شدن به آثارشان ترسیده‌اند. شاید این هم از آسیب‌های دوران مدرن باشد، دورانی که هنر از امکانات ارتباطی و قابلیت‌های اجتماعی‌اش منع شد. دورانی که هنرِ سرد، تحلیل‌گر، پیچیده و مبهمِ مدرن به گرما، داستان‌سرایی و صراحت هنر پیش از خود پوزخند می‌زد، دورانی که عکاسی هم از آن بی‌بهره نماند. عکاسان بسیاری که موضوع‌شان زندگی روزمره بود نمی‌خواستند آثارشان سطحی و سبک به نظر بیاید و مضحک قلمداد شود، پس سرخوشی و بازیگوشی را کنار گذاشتند و جدی و عبوس شدند. به قول مارک تواین در بهشت هیچ‌چیز بامزه نیست.»

بهمن کیارستمی

13 Apr, 22:10


Tblisi - Martin Parr
Prestel Publishing, 2018

بهمن کیارستمی

25 Mar, 10:35


هومن داشت نهار می‌آمد پیش ما و زنم داشت خورش بادمجون درست می‌کرد با سالاد شیرازی. شبش مسافر بودیم و من داشتم یخچال رو خالی می‌کردم. دورریختن خوراکی‌ها برام سخته، برای همین هرچی که می‌شد خورد رو خوردم و هرچی موند رو گذاشتم توی فریزر. فقط یک تکه پنیر پارمزان مونده بود رو دستم که نه میل به بلعیدنش داشتم نه سهم فریز بود. نگاه کردم دیدم سالاد شیرازی دم دسته، رنده‌ش کردم روی سالاد و هَمِش زدم و از شرش خلاص شدم. سالاد رو که بردم سر میز زنم نگاه غضب‌آلودی به سالاد و بعد به من کرد ولی چیزی نگفت. اما روز بعد تا نشستیم توی هواپیما و کمربندمون رو بستیم در حالی که نفرت و انزجار از چشم‌هاش می‌بارید گفت چرا فکر کردی باید اون پنیر بوگندو رو بریزی روی سالاد من؟ چرا انگولک می‌کنی؟ بحث تا مقصد به درازا کشید و تا جایی پیش رفت که تقریبا تمام چیزهای مشترکی که در این هفت‌هشت سال با هم ساخته بودیم مورد بازنگری قرار گرفت و زیر سوال رفت. یادم نیست تا حالا چنین دعوایی کرده باشیم و این میزان از نفرت برام قابل هضم نبود ولی آشنا بود. یکی دو هفته قبل هم در موقعیت مشابهی با رحی بودم.

شش ماهی‌ست داریم با رحی روی فیلمی کار می‌کنیم به اسم آمپاس. رحی از شهریور پارسال در اوج جنبش زن-زندگی-آزادی رفت سراغ اعضای خانواده‌ش و اون‌چه که بین‌شون می‌گذشت که عمدتا گفتگوهایی درباره‌ی مسئله‌ی حجاب بود رو ثبت کرد؛ گفتگوهایی بین رحیِ معترض با پدرش حاج‌اکبر که سرهنگ بازنشسته‌‌ی سپاهه، با مادر مومن و خواهر محجبه‌ش، با برادر تکنوکرات و شوهر اصلاح‌طلبش. رحی اول فیلم میگه داییش بهش یاد داده که شرط گفتگو اینه که آدم بتونه از پنجره‌ی آدم‌های دیگه مناظر و وقایع رو ببینه. اما اون‌چه در فیلم اتفاق می‌افته این نیست و در این گفتگوها هیچ‌کس، حتی خود رحی حاضر نیست ذره‌ای از مواضعش عقب‌نشینی کنه. همه سرجاشون محکم وایسادن و در اعتقادات‌شون ذره‌ای شک ندارن. در شروع فیلم به نظر می‌رسه نیت رحی یافتن چاره و خروج از بن‌بست با گفتگو و بحثه، اما در پایان می‌پذیره که باید تسلیم بشه و دیگه کسی رو به چالش نکشه.

حالا فیلم تموم شده اما نمی‌شه گفت ختم به خیر شده. از نظر رحی کار دو ماه پیش تموم شده بود و دل خوشی از انگولک کردن فیلم نداشت و وقتی که بالاخره بعد از بحث‌های خون‌بار دو دقیقه به فیلم اضافه کردم و پنج دقیقه کم کردم با اکراه پذیرفت. اما دیروز که خیز تازه‌ای برداشتم برای تغییرات جدید او هم از کوره در رفت و کار بالا گرفت. حرفش اینه که او، خودش و خانواده‌ش رو بهتر از من می‌شناسه و برداشت‌ و تفسیر من از اون‌‌چه بین‌شون درجریانه درست نیست، به نظرم راست میگه. زنم هم میگه من هیچ ایده‌ای از ترکیب مواد غذایی با هم ندارم و انقدر با آزمون و خطا هرچی دم دستمه رو با هم قاطی می‌کنم که آخرش هیچ طعمی باقی نمی‌مونه؛ اون‌هم راست میگه. حالا همه برگشتیم سرجای خودمون و همه‌م باهم قهریم: من با زنم، رحی با من، حاج‌اکبر با رحی و سکوت آرامش‌بخشی در جریانه. فکر می‌کنم همه یاد گرفتیم نه آشپزی و فیلم‌سازی مشترک شدنیه و نه بحث و گفتگو نتیجه‌ای داره.