🔹فلاشبک
فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را میکشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
اصلاً
این فیلم را به عقب برگردان!
آن قدر که پالتوِ پوستِ پشتِ ویترین
پلنگی شود
که می دود در دشتهای دور
آنقدر که عصاها
پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمین...
زمین...؟
نه!
به عقبتر برگرد
بگذار خدا
دوباره دستهایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید
تصمیم دیگری گرفت
🔹نه اصراری به زندگی دارم، نه اصراری به مرگ
دیگر
نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ!
یعنی
من مردهام!
اما اگر قرار باشد زیاد غمگین شوی
بلند میشوم
با هم صبحانه میخوریم
گپ میزنیم
بعد هم میروم
سری به خاک دوستانم بزنم برگردم
اگر هم حوصلهام نشد
شاید همان دور وُ برها خودم را چال کنم
چرا که دیگر
نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ!
یعنی
اگر گلولهای به سمتم شلیک شود
سرم را هم
خم نخواهم کرد
یعنی اگر برای بریدنِ این رگ
تیغ در خانه نباشد
تا مغازه هم نخواهم رفت
چرا که دیگر
نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ!
اگر به خانهام بیایی
تمامِ خانه را گل خواهم کاشت
اگر نیایی هم
تمام خانه را گل خواهم کاشت
اگر بروی هم
اگر بمیری هم!
چرا که دیگر
نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ!
یعنی زمان را از دستم باز کردهام
چاقو را از جیب درآوردهام
و رابطهی علت و معلول را
بریدهام
چرا که میخواهم
بیدلیل تنها باشم
درست چون نوازندهای
که در میان اجرا
سازش را زمین میگذارد
تا موسیقیاش تمام نشود
درست چون خدایی
که انساناش را زمین گذاشته
تا بر آسمان بنویسد:
دیگر
نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ!
نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری به مرگ!
نه اصراری به زندگی دارم
نه اصراری...
🔹خردههای تاریکی
در سایهی چیزی که نیست
نشسته است و
چیزی که نیست را ورق میزند
او تکهتکه بیدار میشود
و تکهتکه راه میافتد
و تکههای بسیارش، مرگ را کلافه کرده است
انگشتِ اشارهاش که از آسمان میگذرد
اجازه میگیرد
از او میپرسد:
غروب، جز برای غمگین کردن
به چه درد میخورد؟
-همین!
پرسشی که پاسخ است
تا ابد زنده میماند
پس رهایش کن، بگذار برود!
دیوانه است او
که هر بار حرف میزند
دیوار به سمت دیگرش نگاه میکند
دیوانه است او
که همچنان به کندنِ شب ادامه میدهد
و خُردههای تاریکی را
زیر تخت پنهان میکند
دیوانه است او
که گفته بود میرود
اما رفت
و گفته بود میماند
اما ماند
و گفته بود میخندد
اما خندید
دیوانه است او
که رفتن و ماندن و خندیدن را بیخیال شده
به کندن معنیِ «اما» فکر میکند
دیوانه باید باشد
که با طناب
او را به سپیدهدم بستهاند
دیوانه است او
که دیروز تیربارانش کردهاند و
هنوز به فرار فکر میکند
🔹بدون نام
آخرین پرنده را هم رها کردهام
امّا هنوز غمگینم
چیزی
در این قفسِ خالی هست
که آزاد نمیشود
🔹به خدانور لجّهای
داغ در سینه
داغ در دهان
داغ بر پیشانی
نامت
چنان داغ
که در دست نمیتوان گرفت
باید نوشت بر کاغذی، سنگی، گوری.
در نامت
نظر که میکنم
پر از خیابانهاست
پر از نیمهشبها
پر از آتشها
نامت، نامهایست که تو به انقلاب نوشتهای!
نامت
پر از نامهاست!
پر از سنگهایی که پرتاب میکنیم
نامت جملهایست که کاغذها طول میکشد…
کاغذها
کاغذها میخواهد
دفتر
دفترها میخواهد
درخت میخواهد
نامت
درختیست ایستاده در خیابان
که میوهاش را اگر بچینند
ماه میافتد!
نامت بر سنگ مقاومت میکند
کنده مینمینمیکندهمینمی کندهمیشود
و سنگی
که ناگهان معنایش را پیدا کرده باشد
ملافهایست
که امشب کنار میزنی!
میبینی
چه آتشها
چه آتشها
چه آتشها که در کوهستانها
شب سیه سفر کنم
ز تیره ره گذر کنم
و آتشی دگر کنم
ز خویش و تن حذر کنم
ز تو به تو سفر کنم
و تیغ بر گلو نهم
به خون خود نظر کنم
تمام طول راه را
بدون سر به سر کنم
و آتشی دگر
گیرم
آتشی
گیرم تمام آتشها را خاموش کنید
ماه، آتشیست که بینور نورانیست!
و آخرین حرفهای حقیقت را
پیش از آنکه بر زمین بیافتد
در همین نور نوشتهام:
تنها
کسی که با تمام توانش تنهاست میداند
شعری که شعر باشد شعر نیست
مگر که مشت مشت مشت
مگر که سنگ سنگ سنگ...
سنگهامان را هم که بگیرید
سرهامان را پرتاب میکنیم!