گنجشک قرمز @sparrow_is_typing Channel on Telegram

گنجشک قرمز

@sparrow_is_typing


@Thatredsparrow

تنها چیزی که مهمه، نوشتن خط بعدیه.

گنجشک قرمز (Persian)

گنجشک قرمز یک کانال تلگرامی است که توسط کاربر با نام کاربری @sparrow_is_typing اداره می‌شود. این کانال با شعار 'تنها چیزی که مهمه، نوشتن خط بعدیه.' برای علاقمندان به ادبیات و نوشتن فعالیت می‌کند. در این کانال شما می‌توانید اشعار، داستان‌ها، نقل قول‌ها و انواع نوشته‌های خلاقانه دیگر را مطالعه کنید. اگر علاقه‌مند به خواندن و خلق آثار ادبی هستید، گنجشک قرمز یک فضای مناسب برای اشتراک ایده‌ها و احساساتتان است. از همین امروز به جمع اعضای این کانال بپیوندید و با دیگر اعضا نوشته‌های خود را به اشتراک بگذارید و از آثار دیگران لذت ببرید.

گنجشک قرمز

10 Feb, 14:36


خیانتکارها هیچ‌وقت لب باز نمی‌کنند


اگر فکر می‌کنید مثل دخترهای خوب رفتم و با آن پول چیزهایی را که باید خریدم، هنوز من را نشناخته‌اید. کل پول را دادم روی لباس. من نمی‌توانم بدون لباس درست حسابی بگردم. حاضرم هر روز کل مسیر را با مترو طی کنم، توی کافه فقط چایی سفارش بدهم و حتی از سیگارم کم کنم اما لباس خوب بپوشم.
خلاصه اینکه بخش زیادی از پولم را دادم روی لباس و جیبم می‌گفت بعنوان مجازات مجبورم سر از پانسیون دربیاورم. جایی که از آن وحشت داشتم. تصور اینکه با حداقل چهل پنجاه دختر زیر یک سقف باشم، من را می‌ترساند. با این‌حال وسایلم را جمع کردم و رفتم نزدیکترین پانسیونی که گیرم میامد.
اگر می‌خواهید چهره واقعی تهران را ببینید باید سری به پانسیون‌های آن بزنید. توی آن پر است از آدم‌هایی که با یک رویا به پایتخت پا گذاشته‌اند و حالا باید با واقعیت‌ زندگی کنند. واقعیت به اشتراک گذاشتن یک اتاق 20 متری با چهار نفر دیگر و منتظر توی صف چیز ساده‌ای به اسم حمام ماندن. اما سختی کار فقط اینجا نبود. فکر زندگی با هم‌جنسانم ترسناک بود. بوی ادکلن‌های شیرین‌شان و شورتک‌های گلل‌گلی‌شان توی زمستان دیوانه‌ام می‌کرد. به دختری نگاه کردم که جلوی آینه داشت صورتش را کانتور می کرد. نگاه دوستانه‌ای بهم نینداخت. داشتم میرفتم سمت اتاق که دختر دیگری لخت لخت جلوم ظاهر شد. چشم‌هایی عسلی داشت با موهایی بور. سینه‌هایش سفید و آماده بوسیدن بودند. شبیه دختری روستایی بود در هلند که حاضر بود باکرگی‌اش را دودستی تقدیمت کند. خندید و گفت:
-خیلی دوس داری منو دید بزنی. نه؟
رگ بایسکشوالم بالا زد ولی فقط خندیدم و با وسایلم رفتم توی اتاق. وسایلم را چیدم روی تخت و دراز کشیدم و سعی کردم به سقف زل بزنم اما نمی‌شد. سقف فقط نیم متر باهام فاصله داشت چون روی تخت طبقه بالا خوابیده بودم. بوی مرغ آب‌پز میامد و یک نفر داشت کیبورد می‌زد. به پروفایل باکسر خیره شدم و بعد از چند دقیقه بهش پیام دادم:
-میشه امشبو بهم شب بخیر بگی؟
از پشت گوشی هم می‌توانستم قیافه پوکرفیسش را تصور کنم. از دستم ناراحت بود. گند زده بودم به رابطه‌مان و زیرآبی رفته بودم. بهش وفادار نمانده بودم و زده بودم زیر هر چیز. احتمالا همیشه داستان را از سمت کسی شنیده‌اید که بهش خیانت شده. خیانتکارها هیچ‌وقت لب باز نمی‌کنند. آن‌ها هیولاهایی هستند در سایه که فقط به خوشی خودشان فکر می‌کنند و پی هوس‌هایشان می‌روند. حالا من آن هیولای در سایه بودم اما این طرف ماجرا خبری از خوشی نبود. ترکیبی لزج بود از عذاب وجدان و پشیمانی. گاهی فکر می‌کنم کاش هیچ وقت راستش را بهش نگفته بودم. نه به این خاطر که خودم را پاک و منزه کنم بلکه به این خاطر که او را با این حقیقت که بهش خیانت کرده‌ام عذاب ندهم و این راز سنگین را توی قلبم نگه دارم. بگذارم هربار که با علاقه بهم نگاه کند، از عذاب وجدان بمیرم و توی سلول تک‌نفره‌ی این راز، عذاب بکشم. اما حالا هر دوی ما توی سلول بودیم و باید دو تایی این راز را حمل می‌کردیم. فکر اینکه کس دیگری به خاطر عیاشی کردن من توی سلول بود مرا می‌کشت. بعد از چهار دقیقه تایپ کرد:
-شب بخیر.
و آفلاین شد. خیره شدم به سقفی که فقط نیم متر باهام فاصله داشت و چشم‌هایم را بستم. بال‌هایم را جمع کردم و دمم را بغل گرفتم. هیولا باید می‌خوابید.

گنجشک قرمز

09 Feb, 07:30


وقتی یه هنرمند می‌خواد اثر خودشو تکرار کنه یعنی وقت خداحافظی باهاش سر رسیده.


https://youtu.be/vBynw9Isr28?si=BcmWj4dxTvx8rGBn

گنجشک قرمز

30 Jan, 17:21


Sex and the city


آدم‌ها موقع سکس به پول فکر نمی‌کنند

پیدا کردن دوستی که خانه‌اش بمانی سخت است اما پیدا کردن دوستی که بتوانی ازش پول قرض بگیری از این هم سخت‌تر است. کل پولم را خرج اسنپ و کافه کرده بودم و حالا چیز چشمگیری نداشتم که بتوانم با آن برای خودم سقفی دست و پا کنم. لیست مخاطبین گوشی‌ام را بالا پایین کردم و یک اسم تویش درخشید: بابک.
بابک ویراستار انتشارات زیرزمینی‌ای بود که قبلا باهاش کار می‌کردم. من ترجمه می‌کردم و او سمباده می‌کشید. اولین باری که شروع به صحبت کردیم بازی لیورپول بود. گفت: «میشه همین جا کارو تموم کنیم تا برم بازی رو ببینم؟». من پرسیدم: «بازی کجاست؟» او هم جواب داد لیورپول و شروع کرد قصه لیورپول را تعریف کردن. اینکه لیورپول یک بندر است با کلی کارگر و لیورپول از زمین‌های خاکی و بازی چند تا کارگر عشق فوتبال شروع شده. از همین جا بود که ما با هم دوست شدیم. بعد هم شده بود شکارچی کتاب من. هر کتابی که می‌خواستم را می‌توانست با بهترین قیمت و بیشترین تخفیف گیر بیاورد. خودم را جمع و جور کردم و بهش زنگ زدم.
-این دفعه دیگه چه کتابی ازم می‌خوای؟
-کتاب نمی‌خوام بابک. البته یه کتابی میخوام ولی بعدا درموردش حرف میزنیم. راستش یه کمی پول لازم دارم.
آه خدایا. چقدر پول قرض گرفتن سخت بود. بابک بعد از چند دقیقه سکوت پرسید:
-چقدر میخوای؟ برام شماره کارت بفرست.
فکر نمیکردم انقدر ساده قبول کند. البته او هم از وقتی تهران آمده بود وضعش خوب شده بود. پول درآوردن از دنیای کتاب را کنار گذاشته بود و حالا توی شرکت هواپیمایی کار می‌کرد. شماره کارت را برایش فرستادم و پنج دقیقه بعد پول توی حسابم بود. انقدری بود که بتوانم فعلا زنده بمانم. اما انقدری نبود که بتوانم خانه بگیرم.

خانه گرفتن توی تهران چیزی شبیه به رویاست. همه باید از تمام مخارج‌شان بزنند تا شاید بتوانند سقفی بالای سرشان داشته باشند. شاید بشود گفت نصف آدم‌های ساکن تهران با دغدغه اجاره خانه و ترس افزایش رهن خانه می‌خوابند که ترس بی‌جایی هم نیست.
اگر مثل من فقط می‌توانستی روی خودت حساب کنی و کسی پشتت را نگیرد، خیلی سخت می‌توانستی سقفی برای خودت داشته باشی. آرزو کردم می‌توانستم به آقای پدر زنگ بزنم و به او بگویم پول می‌خواهم. خیلی از آدم‌ها همین کار را می‌کنند. «بابا لپ‌تاپ لازم دارم»، «بابا شهریه دانشگاهم چی شد؟»، «بابا کاپشنم کهنه شده»... من چرا نمی‌توانستم همچین کاری بکنم؟ برخلاف مامان که اصرار داشت من را توی لانه نگه‌دارد، او خیلی زود من را از توی لانه بیرون انداخته بود و به حال خودم ولم کرده بود.
فکر این چیزها ناراحتم کرد. من آمده بودم تهران تا شیره زندگی را بمکم اما حالا فکر خانه و خورد و خوراک داشت شیره من را می‌مکید.

گوشی را برداشتم و به سعید زنگ زدم. مست کردم و کل عصر را باهاش توی تخت ماندم. سکس هنوز هم تفریح ارزانی بود.

گنجشک قرمز

21 Jan, 14:27


مامان‌ها و چرخه طبیعت


صبح با زنگ موبایلم بیدار شدم.
-من زنگ نزنم تو هم زنگ نمیزنی. نه؟
-میشه یه بار بهم زنگ بزنی و طلبکار نباشی و عوضش بگی حالت چطوره دخترم؟
-«حالت چطوره دخترم» مال کساییه که به مامانشون هر روز زنگ می‌زنن.
من برخلاف سه خواهر دیگرم عادت هر روز تلفن کردن نداشتم. راستش من اصلا آدم تلفنی صحبت کردن نیستم. می‌دانم که خیلی از دخترها بیشتر با تلفن‌شان در رابطه‌اند تا هرکس دیگر اما زنگ تلفن من را مضطرب می‌کند. شاید به این خاطر که هیچ کنترلی رویش ندارم. تکست دادن به آدم فرصت فکر کردن می‌دهد اما صحبت تلفنی نه.
-حالم خوبه مامان. منتظرم آیدا بیدار شه تا با هم صبونه بخوریم.
-ساعت یک ظهر؟
ـخودتم میدونی که من هر ساعتی بیدار شم باید صبونه بخورم.

برای چند ثانیه دلم برایش تنگ شد. اگر خانه بودم، احتمالا پشت میز آشپزخانه نشسته بودم و داشتم به پشت پهنش خیره می‌شدم. کسی چه می‌داند؟ شاید هم داشتیم با هم دعوا می‌کردیم و طبق معمول ازم می‌پرسید می‌خواهم با زندگی‌ام چکار کنم.
-درست حسابی غذا می‌خوری؟
-فک کنم دیگه به سنی رسیده باشم که نخواد نگران غذا خوردنم باشی. بالاخره یه چیزی پیدا میکنم تا خودمو سیر کنم.
-مشکلم همینه. این که همیشه میگی بالاخره یه چیزی پیدا می‌کنم که بخورم.
- بهت زنگ می‌زنم مامان. باشه؟


بدون خداحافظی قطع کرد. همیشه وقتی این کار را می‌کند که از دستم عصبانی است. رابطه بعضی آدم‌ها با مادرشان خیلی خوب است. هر وقت اتفاق خوب یا بدی می‌افتد، اولین کسی که بهش زنگ می‌زنند مادرشان است. من اما نگاه سیاهی نسبت به قضیه مادر فرزندی دارم. بخصوص وقت‌هایی که مامان خوشگله از دستم عصبانی می‌شود که چرا مثل خواهرهایم راهی را نرفته‌ام که همه می‌روند. من فکر میکنم گاهی وظیفه پدر و مادرها این است که تو را به زور توی مسیری بچپانند که نظام طبیعت از تو می‌خواهد. تولید مثل از راه قانونی و ادامه دادن نسل گونه‌ی خودش روی زمین. یک پرنده با جوجه‌ای که نمی‌خواهد مثل همه پرواز کند چکار می‌کند؟ پرتش میکند از لانه بیرون. حالا این پرنده یا پرواز می‌کند یا با مخ می‌خورد زمین. توی علم زیست شناسی به همچین چیزی می‌گویند حذف شدن از چرخه. به همین سادگی.
من مامان خوشگله را از دور دوست دارم. از خیلی دور. از فاصله‌ای امن که بهم اجازه بدهد زندگی خودم را داشته باشم. می‌دانستم دلم برای پشت پت و پهنش تنگ می‌شود اما بالاخره باید شل می‌کرد و می‌گذاشت زندگی‌ام را بکنم. با این‌همه خیلی منطقی با تهران آمدنم کنار آمده بود. توقع نداشتم وقتی می‌گویم می‌خواهم بروم تهران بگوید باشد. شاید او هم دیگر ازینکه هر شب منتظر من بماند خسته شده بود. شایدم دیگر از سنم خجالت می‌کشید. به این فکر کردم که حتما باید سی ساله‌م میشد تا آزادی‌ام را بهم پس بدهند. تا اجازه بدهند به شیوه خودم از لانه بزنم بیرون.

البته این آزادی جدید، هزینه‌های خودش را داشت. کم‌کم باید به فکر میفتادم سقفی برای خودم دست و پا کنم و حتی دنبال کار بگردم.

گنجشک قرمز

16 Jan, 14:57


Sex and the city

در نهایت، دخترها می‌مانند و گربه‌‌هایشان

در خانه آیدا را که باز کردم، همه جا تاریک بود. آیدا گوشه کاناپه نشسته بود و دورش را هاله‌ای از دود ماریجوانا گرفته بود. گربه کوچولویش را ناز می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. خانه به نظر خالی میامد. در کمد لباس‌ها باز و نصفش خالی بود. فقط لباس‌های آیدا را می‌توانستم ببینم. نشستم کنارش. ماریجواناش را گرفت کنار لب‌هام تا پک بزنم. مطیعانه پک زدم. به گربه نگاه انداخت و گفت:
- حتی یادش رفت خاک گربه‌رو عوض کنه و بعد بذاره بره. از اولشم حواسش به خاک گربه‌ نبود. فکر می‌کرد گربه داشتن یعنی فقط براش غذا بخری و نازش کنی. ولی گربه‌ها می‌رینن، گلدونارو می‌شکنن و حتی ممکنه چنگت بزنن. اگه یه گربه میاری باید حساب این چیزارم بکنی.»
یک نخ سیگار روشن کرد و ادامه داد:
-میدونی... گاهی وقتا فکر می‌کنم آدم نباید خودشو حیف هیچ پسری بکنه. هر بار که با خودم میگم بهتره فکر نکنم مردا همه عین همن، بهم دوباره ثابت میشه مردا عین همن. گاهی فکر می‌کنم بهتره به مردا به چشم خدمتکار نگاه کرد. باور کن جدی میگم. باید بهشون یه نگاه بالا به پایین داشته باشی. حتی خودشونم همینو می‌خوان. هر بار هم که توی سکس مشکلی پیش بیاد، میندازن گردن تو! اگه به درخواستای مدام سکس‌شون نه بگی، میگن آدم سردی هستی. اگه نتونن ارضا بشن، میگن تو از دل و جون سکس نمی‌کنی. چه توی زندگی واقعی و چه توی رختخواب ناامیدت می‌کنن.
بعنوان کسی که تا حالا مجبور نشده فیک ارگاسم کند، خیلی با این حرفش موافق نبودم. اما اینجور وقت‌ها، فرصت مخالفت نیست. برای همین چیز دیگری برای گفتن پیدا کردم:
«تا حالا دیدی قیافه یه مرد موقع ارضا شدن قابل تحمل باشه؟ چشاشون از حدقه درمیاد و صورت‌شون قرمز میشه. انگار می‌خوان برینن. قیافه همشون موقع ارضا خیلی احمقانه میشه. شرط می‌بندم حتی قیافه برد پیت هم موقع سکس ابلهانه به نظر میرسه.»
آیدا بی‌توجه به من به گوشه‌ای دور خیره شد و گفت:
«گاهی وقتا که فکر می‌کنم مامانم تو کل زندگیش فقط با بابام سکس کرده، واقعا ناراحت میشم.»

یاد مامان خوشگله افتادم. فکر اینکه مامان خوشگله هم توی زندگی‌اش فقط با آقای پدر سکس کرده بود، ناراحتم کرد. آرزو کردم بعد از مرگش دفتر خاطراتی ازش پیدا کنم که تویش نوشته باشد در جوانی عاشق پسر دیگری بوده و حتی باهاش فرار کرده اما پیدایشان کرده‌اند و برشان گردانده‌اند. شاید اگر توی زندگیش فقط با آقای پدر سکس نکرده بود، آدم خوشحال‌تری بود. گفتم:
-فک کنم شنیدن این جمله باعث شد رابطه‌م با مامانم چند درجه بهتر شه.
ساعت دو نیمه شب بود. آیدا را بلند کردم و بردمش توی اتاق خواب. اتاق‌خوابی که یک چمدان با دهن باز کف زمینش بود. آیدا خیلی زود چشم‌هایش را بست. داشتم از اتاق میرفتم بیرون که دستم را گرفت و کشید سمت خودش.
-کجا؟ همین جا بخواب امشب.
لباس‌هایم را درآوردم و دراز کشیدم روی تخت. دست آیدا را توی بغلم گرفتم و به دنیای بدون مردها فکر کردم. جای آرام و بی‌دردسری بود اما دوستش نداشتم. احتمالا حسابی حوصله‌ام سر می‌رفت و دلم حتی برای قیافه احمقانه‌شان موقع ارضا تنگ می‌شد. صدای برخورد پنجه‌ی بچه‌گربه به کف اتاق‌خواب آمد و بعد صدای پریدنش روی تخت. مالکانه خودش را توی بغل آیدا چپاند. از تخت زدم بیرون و آیدا را با گربه‌اش توی تخت تنها گذاشتم. روی کاناپه هال دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم.

گنجشک قرمز

13 Jan, 14:59


sex and the city |

جای درست


حرف از استیک که شد، یادم افتاد به سعید زنگ بزنم. سعید کسی است که فقط به خاطر او به تهران بیایی. بهش گفتم وقت دارد من را تا خانه آیدا برساند؟ بهترین و منطقی‌ترین راه برای بهانه دیدار جور کردن با یک پسر همین است. پسرها عاشق این هستند که تو را تا جایی برسانند. یک ربع طول کشید تا جواب بدهد: «آره بیبی». احتمالا در عرض آن یک ربع، روی یک دختر افتاده بود و حالا سیگار به دست داشت گوشی‌اش را چک می‌کرد. از امیرحسین و گلی بابت شام‌شان تشکر کردم و از ساختمان زدم بیرون. روبه‌رو را که نگاه کردم، سعید را دیدم که کنار موتورش ایستاده بود. با دیدنم سوت کشید و گفت: «شرط میبندم یه اینتیمیسیمی مشکی تنته!» خندیدم و پشت موتورش نشستم. رخوت خانه امیرحسین و گلی خسته‌ام کرده بود و باید باد به کله‌ام می‌خورد.
سعید جوری موتورش را می‌راند انگار بتمن است و گاتهام به خطر افتاده. همینش را دوس داشتم. لبم را بردم نزدیک گوشش و گفتم:
-اون موقع که بهت پیام دادم، پیش کسی بودی؟
-اره. پیش یه عروسک خوشگل که قراره هفته دیگه بره ایتالیا.
-خاطره خوبی براش ساختی؟
-نزدیک بود بی‌خیال مهاجرت شه. از خر شیطون آوردمش پایین.
خندید. بعد نزدیک یک کانال نگه داشت و مرا برد زیر یک درخت. از صدای جوی آب خوشم می‌آمد. کاش تهران رودخانه داشت. از روی شلوار جین دستش را جایی که باید، فرو برد. این بشر واقعا کارش را بلد بود. اگر هنر سامورایی‌ها، شمشیربازی با چشم بسته بود، هنر سعید چشم بسته پیدا کردن جای درست بود. بوسیدنش عاشقانه نبود اما با شهوت یک مردی که توی جنگ بوده آدم را می‌بوسید نه کسی که یک ساعت پیش ترتیب یک دختر را داده است. بوس آخر را ازم گرفت و من را با شورت خیس فرستاد خانه آیدا. واقعا از این که تهران بودم خوشحال بودم.

گنجشک قرمز

09 Jan, 13:43


sex and the city|

سیب‌زمینی یا استیک

دومین کسی که بهش زنگ زدم، گلی بود. کسی که با امیرحسین، بهترین همکارم ازدواج کرده بود و حالا داشتند بی‌سروصدا کنار هم زندگی می‌کردند. برای اینکه به خانه‌شان برسم، باید چهار طبقه را بدون آسانسور بالا می‌رفتم. هر طبقه بوی یک نوع غذا می‌داد و هرچقدر طبقه‌ها بالاتر می‌رفتند، غذایی که بویش می‌آمد حقیرانه‌تر میشد. وقتی ساختمان آسانسور نداشته باشد هرچقدر طبقه بالاتر برود، اجاره کمتر می‌شود. بالاخره رسیدم به واحد 12. زنگ در را که زدم، گلی در را باز کرد. برای یک ملاقات ساده، زیادی به خودش رسیده بود. گلی از آن‌هایی بود که همیشه بیشتر از حد لازم لباس می‌پوشید و البته بیش از حد لازم هم پذیرایی می‌کرد. این بار به جای رول علف، بهم پسته، شکلات سوییسی و چایی تازه‌دم تعارف شد. چند دقیقه بعد امیرحسین هم از اتاق خواب بیرون آمد. امیدوار بودم وسط کار بهشان سر نزده باشم. دست دادیم و نشستیم و تازه فهمیدم چقدر دلم برای امیرحسین تنگ شده است.
امیرحسین مدیر منابع انسانی شرکتی بود که سابقا تویش کار می‌کردم. آن‌وقت‌ها قبل از اینکه عکس پروفایلش دونفره شود، چکش اندی دورفین روی پروفایلش بود. با هم راجع به فیلم رستگاری در شائوشنگ حرف می‌زدیم و اینکه موسیقی می‌تواند باعث شود توی زندان هم احساس آزادی کنی. بعد توی شرکت آهنگ پخش می‌کردیم و مشغول به کار می‌شدیم. اصلا امیرحسین بود که اول از همه تصمیم گرفت شهر بزرگتر را انتخاب کند و به تهران بیاید. حتی از من هم خواست که در این کار همراهی‌اش کنم اما من آن موقع به شهر بزرگتر فکر نمی‌کردم و از مردی که کنارش بودم راضی بودم. گاهی فکر می‌کنم نکند امیرحسین با این کار به من پیشنهاد داده بود و من نفهمیده بودم. بهرحال الان که کنار گلی می‌دیدمش خوشحال و راضی به نظر می‌آمد. از آن زوج‌هایی به نظر می‌آمدند که خیلی آرام و منطقی در مورد مشکلات‌شان با هم صحبت می‌کنند (چیزی که من بلد نیستم) و بلدند چجوری پول پس‌انداز کنند که در سال بیستم زندگی مشترک‌شان صاحب خانه شوند. گلی پرسید:
-چی شد که اومدی تهران؟
-اومدم یه هوایی تازه کنم. حوصله‌م سررفته بود. تو از تهران راضی‌ای؟
-بد نیست. فقط حوصله‌م سر می‌ره.
چطور می‌شد آدم توی همچین شهری حوصله‌اش سر برود؟
-چطور سرکار نمیری؟
از آدمی که بلد نیست وقت بگذراند باید همین سوال را پرسید.
-امیرحسین میگه فعلا احتیاجی به کار کردن من نیست و بهتره عجله نکنم. فعلا دارم تلاش می‌کنم ببینم کار جدیدی میشه انجام داد یا نه.
و بعد به مجسمه‌های پاپیه‌ماشه گوشه خانه اشاره کرد. مجسمه‌ها با بی‌حوصله‌گی تمام درست شده بودند. انگار گلی موقع درست کردنشان داده زده بود: «ازتون بیزارم!». گلی اصلا آدم هنری‌ای به حساب نمی‌آمد. به نظر من که باید هرچه زودتر دنبال کار می‌گشت.
به هردوشان نگاه کردم. تصور کردم اگر من با امیرحسین میامدم تهران و با او ازدواج می‌کردم چه می‌شد. احتمالا عصرهای پنج شنبه با هم میرفتیم لاله‌زار و برایم از دستفروش‌های اطرافش چیزی می‌خرید. بعد هم توی یکی از فست‌فودهای کثیف آنجا شام میخوردیم و آخر شب می‌رفتیم توی تختخواب تا به پوزیشنی که او توی یک ویدیوی پورن دیده بود سکس کنیم. در نهایت اما موفق نمیشد و با پوزیشن همیشگی سکس می‌کردیم. احتمالا لباس‌زیرهای گل‌گلی دوست داشت و می‌توانستم با یک شورت قرمز دیوانه‌اش کنم و از او بخواهم سه روز در هفته ماشین را دست من بدهد. نه. من همچین زندگی‌ای را دوست نداشتم. این زندگی‌ای بود که مادرم برایم می‌پسندید. یک زندگی شبیه سیب زمینی سرخ کرده. یک زندگی که کافی و تا حدی جذاب است اما تو را به ذوق نمی‌آورد. البته اگر جلوی فست‌فودها بایستید می‌بینید که خیلی دخترها برای سیب‌زمینی ذوق‌مرگ می‌شوند اما من یکی سیب‌زمینی خور نیستم. با من فقط از استیک حرف بزنید.

گنجشک قرمز

08 Jan, 14:26


sex and the city|

وقتی گربه آوردن جواب نمی‌دهد

به محض ورودم به آپارتمان کافی بود بوی ماریجوانا را دنبال کنم که آدم را یاد کلبه جادوگرها می‌انداخت. در باز شد و آیدا با چشم‌های ببعی مانندش بغلم کرد و چمدانم را از دستم گرفت. آیدا تنها رفیقی است که آدم را به خاطر سنگینی چمدانش سرزنش نمی‌کند. قبل از اینکه چایی یا لباس راحتی دستم بدهد، رولش را بهم تعارف کرد و گفت: «بکش. من تا کله‌م گرم نشه نمی‌تونم حرف بزنم» پک زدم و نگاهش کردم که داشت شورت دوس پسرش را از روی کاناپه جمع می‌کرد. باورم نمی‌شد که برایم پاستا هم درست کرده بود. من هیچ وقت آیدا را کفگیر به دست ندیده بودم. او از آن دسته دخترهایی بود که فقط می‌توانستی توی پارتی تصورشان کنی. لیوان مارتینی به دست توی بار یا در حال رقصیدن با آهنگ یک دیجی. اما حالا با پیشبند داشت ظرف‌ها را می‌شست و حین حرف زدن با من، غذا را هم می‌زد. داشتم به این فکر می‌کردم چه کسی پارتی گرل شهر را به یک زن خانه‌دار تبدیل کرده است که در باز شد و پسری لاغرمردنی توی چارچوب در ظاهر شد. آیدا که بغلش کرد فهمیدم مجرم را پیدا کرده‌ام. در نگاه اول پسر بدی به نظر نمیامد. از تیپ و ریختش معلوم بود که برنامه‌نویسی چیزی است. یا کار داشت یا نمی‌خواست خلوت ما دو تا را بهم بزند که زود رفت توی اتاق.
آیدا گربه نارنجی رنگش را بغل کرد و گفت: «تازه با هم آشتی کردیم. این گربه رو هم آوردیم که رابطه‌مون بهتر شه» قدیم‌ها بچه می‌آوردند که رابطه‌شان را بهتر کنند و حالا گربه می‌آورند. اگرچه بعدش فکر کردم بهتر است پای یک گربه را به زندگی‌ات باز کنی تا یک بچه. می‌توانی تا هروقت که دلت خواست ازش مواظبت کنی و بعد که دیگر دلت نخواست، توی اینستاگرام استوری بگذاری و بگویی کی دوست دارد سرپرستی یک گربه را به عهده بگیرد؟ اگر می‌شد با بچه هم این کار را کرد، شاید به بچه‌دار شدن فکر می‌کردم. آیدا زد به شانه‌ام و پرسید: «رابطه تو چطوره؟ تو همیشه رابطه‌هایی داری که لازم نیس برای درست کردنشون گربه آورد.»
آیدا از آن دسته آدمهایی‌ست که می‌توان فقط و فقط در مورد مردها باهاش حرف زد. اما امروز نه. امروز که همه زندگی‌ام را ریخته‌ام توی یک چمدان نه. پسر لاغرمردنی سرش را از توی اتاق بیرون آورد و گفت: «راستی امشب فریبرز و بچه‌ها میان پیش‌مون. دوس دختر جدیدشم میاره» چشم‌های ببعی مانند آیدا از حدقه بیرون زد و گفت: «مگه من نگفتم بدون مشورت با من مهمون دعوت نکن؟ اونم فریبرز که…" و بعد دوید توی اتاق. چند ثانیه بعد صدای هر دو بالا رفت. مثل اینکه گربه آوردن خیلی هم جواب نمی‌داد. برای آیدا پیام گذاشتم که احتمالا شب پیشش برمی‌گردم. بعد لباس‌هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم.

گنجشک قرمز

07 Jan, 14:14


sex and the city|
اهمیت لباس‌زیر نو

من همیشه تلاش می‌کردم سطح خودم را با دوست شدن با مردهای باکیفیت بالا ببرم. مردهایی که باعث می‌شوند درهای جدیدی به روی آدم باز شود. مردهایی که بعد از خداحافظی باهشان متوجه می‌شوی یک سرو گردن بالاتر رفته‌ای. دستت آمده غذای مدیترانه‌ای یعنی چی و یاد گرفته‌ای استایل اسمارت کژوآل داشتن چطوری‌ست. با این‌حال مدتی بود که دیگر هیچ مردی نمی‌توانست این کار را با من بکند. حس آدمی را داشتم که تا پست دکترا خوانده و حالا دیگر مرحله بعدی برایش وجود ندارد. این شد که تصمیم گرفتم به جای مردی جدید، به شهری جدید فرصت بدهم: تهران. به همین دلیل با چمدانی که دست‌کم سی دست لباس تویش بود، بیرون راه‌آهن ایستاده بودم. شهری که قرار بود مردهای جدیدی را سر راهم قرار بدهد و صد البته یک سروگردن بالاترم ببرد.

ورود آدم به تهران، مثل پا گذاشتن به نیویورک نبود. این حس را به آدم نمی‌داد که حالا از برکه‌ای کوچک وارد اقیانوسی بزرگ شده. شاید می‌شد بگویی فقط وارد یک برکه بزرگتر شده‌ای. همین. شاید هم اشتباه من بود که نقطه ورودم به شهری جدید را از راه‌آهنش انتخاب کرده بودم. شاید اگر از فرودگاه شروع می‌کردم، این ورود جلوه‌ی بیشتری داشت. اما من کمی سانتی‌مانتال هستم و هنوز فکر می‌کنم سفر با قطار فرهیخته‌تر به نظر می‌رسد. شاید هم چون هنوز هم تصورم از قطار، سلین با یک کتاب است که از پنجره به بیرون خیره شده. البته این که دختر پولداری نیستم هم بی‌تاثیر نیست.
وقتی با هزینه یک لبخند، مهماندار قطار چمدانم را تا دم در راه‌آهن آورد، بوی دودی تهران را توی سینه‌ام دادم. تهران هم مثل هر کلانشهر دیگری در دنیا همان اول به تو می‌فهماند که مال کدام طبقه اجتماعی هستی. کافی است هرکسی به کفش‌هایت نگاه کند و بعد به گوشی‌ات که آیا آیفون هست یا نه. اگر کفش خوبی پات نباشد و آیفون به دست نباشی نمی‌توانی هیچ گهی بخوری. به کتونی‌های سفیدم که از دود خاکستری رنگ شده بودند، نگاه کردم و یکراست رفتم سراغ اولین لباس‌زیرفروشی تا با نصف پس‌اندازم بهترین لباس زیرش را بخرم. یک لباس زیر خوب می‌تواند به آدم اعتمادبه‌نفس شق و رق راه رفتن بدهد حتی با اینکه دیده نمی‌شود.
بعد ازینکه با لباس‌زیرهای نو از مغازه بیرون آمدم، لیست مخاطبین گوشی‌ام را چک کردم. اینجور وقت‌هاست که آدم می‌فهمد دوست چندانی ندارد. بالاخره تصمیم گرفتم به آیدا زنگ بزنم. خوشبختانه با صدایی خوشحال جواب داد توی خانه منتظرم است.

گنجشک قرمز

03 Jan, 22:01


قسمت داستانی عهد قدیم رو رد کردم و انگار ازین به بعد صحیفه سجادیه خودمونه.

گنجشک قرمز

03 Jan, 22:00


«دل من در اندرونم پیچ و تاب می‌کند و ترس‌های موت بر من افتاده است. ترس و لرز به من در آمده است. وحشتی هولناک مرا در گرفته است. و گفتم کاش که مرا بال‌ها مثل کبوتر می‌بود تا پرواز کرده استراحت می‌یافتم. هرآینه به جای دور می‌پریدم و در صحرا مأوا می گزیدم. سلاه.
می‌شتافتم بسوی پناهگاهی، از باد تند و از طوفان شدید.»


قصیده داوود بر ذوات اوتار | عهد قدیم

گنجشک قرمز

02 Jan, 10:01


الوی: «شما شبیه یه زوج خوشبخت به نظر میاین. چطوری اینجوری‌این؟»
زن خوشبخت: «من خیلی سطحی و پوچم و هیچ چیز جالبی برای گفتن ندارم.»
مرد خوشبخت: «منم همینطور.»


آنی هال | وودی آلن

گنجشک قرمز

02 Jan, 09:52


آنی: «تو میدونی penis envy چیه؟»
الوی: «آره. من جزو معدود مردایی هستم که ازش رنج می‌برم»


آنی هال | وودی آلن

گنجشک قرمز

24 Dec, 09:47


و روز وسعتی است
که در مخیله‌ی تنگ کرم روزنامه نمی‌گنجد.

گنجشک قرمز

24 Dec, 09:46


امروز همکارم ازم پرسید: «فروغ خوندی؟» گفتم آره ولی از فروغ یه خاطره بد دارم. و یاد دیوان فروغی افتادم که همیشه یه گوشه کمد لباسم افتاده بود. اینو یک مرد برام خریده بود وقتی بهش گفته بودم فروغ خیلی زنه و اونم دیوان فروغ رو گذاشته بود تو دستم و گفته بود: «پس یکم ازش یاد بگیر» من به این فکر کرده بودم که چرا چون با اون مرد سرد برخورد می‌کنم، فکر می‌کنه من به اندازه کافی زن نیستم و دیوان فروغ رو به جای کتابخونه‌م، انداخته بودم زیر پالتوها و شالگردنام.
اما بعد یاد روزی افتادم که فروغ تو زندگیم ظاهر شد تا شاید این خاطره رو بشوره و ببره. وقتی داشتم با شیمو خدافظی می‌کردم که بیام تهران، از لای کتاب‌های کافه، فروغ برداشت و برام شعر «تنها صداست که می‌ماند»ش اومد. هنوز هم صدای شیمو وقتی داشت می‌خوند «چرا توقف کنم، چرا؟» توی گوشم مونده و باعث شد امروز دلم بخواد دوباره بخونمش.

گنجشک قرمز

24 Dec, 09:19


من خوشه‌های نارس گندم را
به زیر پستان میگیرم
و شیر می‌دهم

گنجشک قرمز

23 Dec, 14:39


خواهرم پشت تلفن بهم می‌گه: «انقد به دختر من پروبال نده و هواییش نکن». برام جالبه که یه مادر همچین حرفی بزنه. بهش میگم: «میخوای یه پرنده باشی که بچه‌هاش هیچ وقت از لونه‌ش نمیرن؟» جواب میده: «من توان حاضرجوابیاتو ندارم ولی انقدر به دخترم نگو درس بخونه و سعی کنه از خونه ما بره. یه نگاه به مامان بنداز. الان که گذاشتی رفتی تنها شده.» نمی‌دونم چطور احساس‌مو کنترل کنم. اینکه خواهرت تلاش می‌کنه بهت عذاب وجدان بده، جالبه. بهش می‌گم: «ینی باید تا آخر عمرم می‌موندم پیش مامان؟ شماها مگه نرفتین؟ منم حق دارم که برم. نکنه فکر می‌کنین تنها راه مشروع ترک خونه ازدواجه؟» سکوت می‌کنه و بعد انقدر تک‌کلمه‌ای جواب‌شو میدم که بفهمه باید قطع کنه. و بالاخره می‌کنه.
من هیچ وقت کسی رو نداشتم که قبل من کمی خط‌شکنی کرده باشه. کسی که یکم راه منو هموارتر کرده باشه. بقیه بچه‌های خونه آدمای مطیعی بودن. آدمای سربه‌راه و حرف گوش کن. برای همین راه من برای گرفتن چیزی که حقم بود خیلی سخت بود. مجبور بودم تابوهایی رو بشکونم که باید ده‌ها سال پیش می‌شکستن. از بیرون رفتن با دوستام تا پوشیدن کت قرمز.
من الان می‌خوام اونی باشم که راهو باز می‌کنه. ابراهیمی در حال شکستن بت‌های تابو. برای همینم به خواهرزاده‌م حقوق‌شو یادآوری می‌کنم حتی اگه به این معنی باشه با خواهرم دربیفته. دوس دارم اون پایین به من که وسط قله‌م نگاه کنن و بگن: «این تونسته، پس منم می‌تونم.»
وقتشه بقیه گنجشک‌ها هم از لونه بزنن بیرون.

گنجشک قرمز

22 Dec, 18:05


«من چیزهایی دیدم که شما آدم‌ها باورتون هم نمی‌شه. سفینه‌های جنگی که به آتش کشیده شدن و رو صورت‌های فلکی پرواز می‌کردن. امواجی رو تماشا کردم که توی تاریکی و نزدیکی‌های دروازه‌ی تنهوزر می‌درخشیدن. تمام این لحظات به مرور زمان فراموش می‌شن، مثل اشک‌هایی که زیر بارون می‌ریزیم.»

Blade runner

گنجشک قرمز

22 Dec, 06:53


صبح‌ها به نظرم تحمیلی می‌آیند. اندوه بسیاری پدیدار می‌شود. تحملش را ندارم. از آن متنفرم. واقعاً متنفرم. صبح‌ها قیافه‌ام افتضاح است. پاهایم آن‌قدر خسته‌اند که دلم نمی‌خواهد هیچ کاری انجام دهم. فکر می‌کنم دلیلش این است که خوب نمی‌خوابم. اینکه می‌گویند صبح‌ها احساس سلامتی می‌کنید دروغ محض است. صبح‌ها خاکستری‌اند؛ همیشه یکسان. مطلقاً تهی.


صبح خاکستری | اوسامو دازای

گنجشک قرمز

21 Dec, 09:21


این شما و این آقای اوسامو دازای که سه خودکشی ناموفق و در انتها یک خودکشی مشکوک موفق داشته. مشکوک از این جهت که به خاطر سابقه خودکشی‌های ناموفقش اکثریت فکر می‌کنن دوست دخترش اول دازای رو غرق کرده و بعد خودشو.

گنجشک قرمز

18 Dec, 11:51


Only love can hurt like this
Must've been a deadly kiss

@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

16 Dec, 19:18


تو رمان ناطور دشت، هولدن میگه رفته کتابخونه کتاب بگیره ولی بهش یه کتاب اشتباهی دادن. بعد اضافه می‌کنه که برخلاف انتظارش کتاب خوبیه. انقدر خوب که آرزو میکنه کاش میشد به نویسنده‌ش تلفن کنه. سرچ که زدم فهمیدم فیلم out of Africa رو از روی همون کتاب مذکور ساختن. فیلم خوبیه. ببینیدش.

گنجشک قرمز

11 Dec, 20:28


اروتیک‌ترین شعری که از براتیگان خوندم:

The petals of the vagina unfold
like Christopher Columbus
taking off his shoes.

Is there anything more beautiful
than the bow of a ship
touching a new world?

گنجشک قرمز

04 Dec, 12:17


آه زندگی! در گاهِ آغاز در خونِ روان و در گاهِ واپسين درغلتيده به پوچی!

امیلی دیکنسون

گنجشک قرمز

01 Dec, 14:29


مدل زیبا زیاده اما مدل شوخ طبع، نه!
https://youtu.be/KJkpeoEWIBA?si=17ESjMlXjUCWqtGN

گنجشک قرمز

24 Nov, 07:26


این بهتره.

گنجشک قرمز

24 Nov, 07:23


اینو با هوش مصنوعی ساختم. ازش خواستم یه آهنگ بسازه درباره دختری به اسم آسیه که چایی و کوکاکولا دوست داره و در مورد آدمای اطرافش می‌نویسه.
suno.com

گنجشک قرمز

24 Nov, 07:21


Pen in hand she knows no fear
Every whisper she holds dear
With each sip a vision clear
Her lyrical tales we long to hear

Asiyeh dreams in caffeine haze
Every face a verse she lays
From dawn to dusk she paints their days
In delicate ink each life displays

گنجشک قرمز

20 Nov, 21:02


اما این زیباترین آسمان است و برای اولین بار در زندگی دلم می‌خواهد در برابر آسمان‌ها سر تعظیم فرود آورم. حالا به خدا اعتقاد دارم. اسم رنگ این آسمان چیست؟ سرخ؟ آتشین؟ رنگین کمانی؟ رنگ بال فرشته‌ها؟ یا یک معبد بزرگ؟ نه هیچ کدام اینها نیست. خیلی شگفت‌انگیزتر از اینهاست.
تقریباً اشک‌ریزان فکر کردم دلم می‌خواهد عاشق همه باشم. اگر به آسمان خیره شوید، کم‌کم رنگش تغییر می‌کند. به تدریج مایل به آبی می‌شود. سپس فقط با یک آه، میل شدیدی به برهنه شدن پیدا کردم. قبلاً هرگز چیزی به زیبایی برگ‌ها و علف‌های شفاف ندیده بودم. آهسته دستم را دراز کردم که علف‌ها را لمس کنم.
می‌خواهم زیبا زندگی کنم.



صبح خاکستری | اوسامو دازای

گنجشک قرمز

18 Nov, 18:04


Oh empty note
Shadows of my past
Made it to the end


@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

18 Nov, 17:56


درست روبه‌روی من چهار پنج مردِ کارمند نشسته بودند که هم سن و سال به نظر می رسیدند. حدوداً سی ساله. از هیچ‌کدامشان خوشم نیامد. چشم‌هایشان تهی و عاری از احساس بودند. هیچ شور و حرارتی نداشتند. اما اگر همان موقع به آنها لبخند می‌زدم، خیلی راحت یکی‌شان انتخابم می‌کرد و بعد هم به ورطهٔ ازدواج اجباری می‌افتادم. صرفاً یک لبخند می‌تواند سرنوشت زنی را تعیین کند؛ ترسناک است، البته به طرز شگفت انگیزی ترسناک. باید مراقب باشم.

صبح خاکستری | اوسامو دازای

گنجشک قرمز

15 Nov, 06:04


Flashdance 1983

@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

14 Nov, 17:36


با شیمو توی یخچال شرکت یه شیشه ویسکی و یه شیشه شراب دست‌ساز پیدا می‌کنیم که مال رئیس‌شه. شیمو می‌گه: «کدوم؟» و من با اینکه شرابو ترجیح می‌دم، می‌گم: «ویسکی». خوبی ویسکی اینه که زود کله آدمو گرم می‌کنه و مناسب انسان مدرن عجوله. اولش می‌خوایم به سلامتی خودمون بنوشیم که توی سوز زمستون مشهد، هیچ جایی رو نداشتیم بریم جز شرکت خالی شیمو اما بعد میگم بیا بنوشیم به سلامتی رنج‌هایی که نمی‌تونیم بهشون افتخار کنیم. مثلا وقتایی که دوتایی باید هم سرکار می‌رفتیم هم دانشگاه و درنهایت فهمیدیم نمیشه هردو تا رو داشت و توی هر دو باختیم. یا وقتایی که پول کلاس زبان نداشتیم و باعث شد کسایی که کلاس می‌رفتن از ما که درسشو خونده بودیم، زبانشون بهتر باشه، یا وقتایی که مجبور شدیم بی‌خیال دانشگاه دولتی بشیم چون خونواده پول خوابگاه نمی‌داد و کلاسا نمیذاشت سرکار بریم. یا وقتایی که میگفتیم بریم ساندویچ آشغالی دانشگاهو بخوریم ولی بعدش دیگه باید پیاده بریم خونه.
این رنج‌ها ازون دسته‌ای هستن که ما رو به تحلیل برده‌ن و از ما آدمای دیگه‌ای ساخته‌ن اما نمیشه قابشون گرفت و به کسی نشون‌شون داد. کسی مارو نه تنها به خاطر تحمل این رنج‌ها تحسین نمی‌کنه، بلکه ممکنه تحقیر هم بکنه. دقیق که فکر می‌کنم، اسم رنج هم نمیشه روشون گذاشت. رنج چیزیه که میتونه منجر به خلق یک معنا بشه اما این‌ها یه مشت سختی و بدبیاری‌ان که برای ما حکم رنج رو داشتن و اسمشونو میشه سخت‌‌رنج گذاشت.
فقط میشه به افتخار این سخت‌رنج‌های بی‌شکوه یه جرعه ویسکی دزدکی خورد و توی یه خلوت دونفره بهشون افتخار کرد و بس.

@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

14 Nov, 17:35


Little heartbreak girl
You're on your own
Little heartbreak girl
Blow up the phone
Little heartbreak girl
You trashed your plans
Little heartbreak girl
Don't need a man
Little heartbreak girl
You're gon', you're gonna conquer the world

@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

13 Nov, 20:16


دلتنگی‌های من برای خانواده نیم‌ساعت بعد از دیدارشون رفع میشه و جای خودشو به اضطراب و بلاتکلیفی می‌ده. گاهی دوست دارم ۱۲ساعت راهو با قطار بیام پیششون، نیم ساعت ببینمشون و قبل از اینکه فلاکت و نکبت زندگی خانوادگیم دامن‌مو بگیره، به شهر جدیدم فرار کنم. از نیم ساعت که می‌گذره، میفهمم حال خوبم توی شهر جدید، یه خیال خامه و من هنوز همون آدم همیشگی با واکنش‌های همیشگی‌ام. هنوز هم منظره خونه رو به یه زمین خاکی بی‌انتهاست و  حرف‌های مامان از شدت تیز بودن به سمباده نیاز داره.
وقتی برمی‌گردم خونه، احساس بزدل بودن می‌کنم چون به جای موندن و درست کردن، فرار رو ترجیح دادم. فرار رو ترجیح دادم تا نبینم کسایی که دوستم دارن (و همزمان آزارم میدن) توی چه فلاکت خودخواسته‌ای دست و پا میزنن و انقدر بدبختن که حتی نمی‌تونن بفهمن چقدر بدبختن.
تراپیستم میگه من نباید سعی کنم زندگی بقیه رو درست کنم و تمام تلاشم باید به زندگی خودم معطوف شه اما تراپیستا همیشه از بالا حرف می‌زنن و هیچ فرقی با پیامبرا ندارن. باید طبق کتاب آسمونی‌شون رفتار کنی وگرنه مرتکب گناه شدی. تراپیست چی می‌فهمه وقتی زندگی اطرافیانتو می‌بینی که به بدترین شکل ممکن تلف شده و نمی‌تونی حتی اینو به روشون بیاری. چون اگه به روشون بیاری، باید پاشونو هل بدن رو گاز و تا ته دره برن.
بزرگترین لطفی که به آدمای تلف‌شده می‌تونی بکنی اینه که نذاری بفهمن تلف شده‌ن. بزرگترین لطف به خودت هم اینه که خودتو بابت فرار کردن از آدمای تلف شده سرزنش نکنی.



@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

10 Nov, 11:32


@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

31 Oct, 20:05


بخشی از مادام بوواری، با همکاری من و هم‌اتاقیم

گنجشک قرمز

26 Oct, 09:39


I'm only lonely in the crowd
Strangers and faces tear my gown
War in my mind turns up the
Heaven's sirens
Roaring lions
I'm takin' the devil down
Devil down
Devil down
Devil down


@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

24 Oct, 12:44


با اینحال مهم نیست نوع کشتی چی باشه، یک چیز بین نسخه بابلی و نسخه عبری داستان نوح مشترکه: «انسان به راه خطا رفته است و باید در مورد او تجدید نظر شود. بهترین کار این است که نسل او را از روی زمین پاک کنیم و شروعی تازه بیافرینیم»

گنجشک قرمز

24 Oct, 12:42


یک لوح جدید بابلی کشف و ترجمه شده که میگه توی نسخه‌ی گیلگمشی، کشتی نوح، به این شکل گرد بوده و از نی ساخته شده بوده. این کشتی قصد نداشته به جایی رهسپار بشه بلکه صرفا برای روی آب موندن ساخته شده بوده. در واقع نوح جایی نرفته، صرفا روی آب مونده تا وقتی که طوفان تموم شه و آب فروکش کنه.

گنجشک قرمز

22 Oct, 20:13


لمس نسخه اصلی مادام بوواری

گنجشک قرمز

22 Oct, 15:56


از جذابیت‌های زندگیم اینکه هم‌اتاقی جدیدم زبان فرانسه خونده و پایان‌نامه ارشدش بررسی کتاب مادام بوواریه.
کتاب مادام بوواری‌مو که لای کتاب‌ها دید، به سرعت برق با هم دوست شدیم.
پس همچنان قراره با فلوبر دیوونه‌تون کنم.

گنجشک قرمز

15 Oct, 14:48


درمان سالخوردگان به سبک عهد قدیم

@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

12 Oct, 15:25


یکی از چیزهایی که وقتی سنت میره بالا مجبور میشی بهش توجه کنی بدنته. تا قبل اون، بدنت بار خودشو به دوش می‌کشه اما بعد سی سالگی یهو عین یه ماشین سواری مستهلک می‌شی و باید دائم چشمت به چراغ‌های هشداری باشه که بدنت می‌ده. یه هفته پشت سر هم سردرد داری و می‌فهمی مال دندونته که پشت گوش انداختی، کمرت دیگه جواب نمی‌ده و وقتی از سرکار برمی‌گردی تا فردا صب باید درازکش باشی و حتی به خودت میای و می‌بینی داری به ریلز کسی نگاه می‌کنی که می‌گه مدفوع یه آدم سالم چه رنگیه. اینا باعث میشه آدم فکر کنه: «چجوری می‌تونی ادعا کنی می‌خوای با آرزوهات دنیارو فتح کنی درحالیکه هنوز بلد نیستی با بدنت چطور رفتار کنی. و وقتی هنوز بلد نیستی از بدن خودت مراقبت کنی چجوری می‌تونی از بقیه افرادی که یه روزی قراره مسئولیتشون با تو باشه، مراقبت کنی؟»
همه این سوال‌ها وقتی به مغزم خطور کرد که در یخچالو باز کردم و دیدم فقط توی طبقه مخصوص من پر از قرص و دوا و مولتی ویتامینه و وقتی که هم‌اتاقیام مریضن، اول از من می‌پرسن که باید چی بخورن. شاید چون این چند وقت بیشتر از هر وقت دیگه‌ای درگیر بیماری بودم. اولش وقتی مامانمو دیدم که چشماشو بسته بود و می‌گفت قفسه سینه‌م سنگینه و ده ثانیه بعدش سکته کرد و بعد هم وقتی دکتر پرسید سنت چقدره و وقتی بهش گفتم جواب داد اگه زیر 25 سالت بود مشکلی نبود ولی حالا باید آزمایش بدی تا مطمئن شیم سرطان نیست. انگار تا وقتی جوونی، بدنت با تو همراهی می‌کنه و بعدش تویی که باید با اون راه بیای. اونه که بهت می‌گه چند شات الکل بخوری و ساعت چند بخوابی. سنت که بالا میره، برده‌ی بدنت میشی و ازون به بعد، تویی که باید به حرفش گوش بدی. نه اون.


@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

07 Oct, 14:41


ای روح من
خواستار زندگی جاودانه نباش
ولی موضوع ممکن را تا ژرفا بررسی کن

گنجشک قرمز

05 Oct, 17:09


یه نکته جالب اینکه شمشون تورات رو می‌تونیم الگویی از «انکیدو» در گیلگمش بدونیم. هر دوی این کاراکترها به شدت قوی بودن ولی قدرتشون رو به خاطر فریب یک زن از دست داده‌ن.

گنجشک قرمز

05 Oct, 17:01


خیلی‌ها سمسون (شمشون) رو به این که قدرتش وابسته به موهاش بوده میشناسن اما چیزی که برای من جالبه، پایانیه که برای خودش رقم می‌زنه. اون در حالی‌که چشم‌هاشو درآورده‌ن، از خدا می‌خواد قدرتشو بهش برگردونه و خدا هم می‌بخشتش. سمسون هم با قدرت بازیافته‌ش ستون‌های کاخ دشمنانشو میندازه و خودشو با دشمناش زیر آوار می‌بره.

گنجشک قرمز

04 Oct, 15:34


تو پانسیون ما دو ورژن از دخترها وجود داره: «آرزو»ها و «آیسا»ها.  

آیساها جزو اونایی‌ان که توی زندگیشون غلط نکرده ندارن. ازونایی که وقتی یه پسر مست دم خوابگاه پیاده‌ش می‌کنه باید آروم توی تخت بذاریمش و تا صبح مواظبش باشیم که توی استفراغ خودش خفه نشه. تفریح آیساها اینه که آخر هفته‌ها با چند تا دختر دیگه برن دوردور و شماره بگیرن و براشون مهم نباشه پسره به چند تا دختر دیگه قبل از اونا شماره داده. ریلز محبوب اونا توی اینستاگرام، ریلزهای ترفندهای آرایشی سلبریتی‌هاست و گل موردعلاقه‌شون، ماریجوانا. آیساها معمولا منشی و حسابدارن و همیشه از دوستی حرف می‌زنن که ناخون‌کاره و چند برابر اونا درآمد داره. زندگی آیساها شبیه همون ریلزهاییه که می‌بینن. کوتاه، مصنوعی و با توهمی از سرگرم‌کننده بودن.

و اما آرزوها. آرزوها در یک کلام دخترهای خوب مامانن. اونا درس خوندن و حالا سرکار میرن اما این باعث نمیشه از باباشون پول توجیبی نگیرن. منظورم از سرکار هم هر سرکاری نیست. اونا یا پرستارن یا  معلم. آرزوها هیچ دوستی ندارن چون بلد نیستن سر حرفو باز کنن. آرزوها مجبورن قبول کنن بهترین تفریح، خوابه و بهترین لباس، لباس خواب. اونا دوست ندارن باور کنن هیچ خدایی وجود نداره و ته دلشون امیدوارن بهشت جایی باشه که بتونن با کسی دونفره پیتزا بخورن. اونا هنوز از سینه مادرشون جدا نشدن و سیم تلفن حکم بند نافی رو داره که اونا رو به مادرشون وصل می‌کنه. زندگی آرزوها یه خط صاف بی‌معنیه، درست مثل سینه و باسن‌شون.

گاهی فکر می‌کنم اگه مجبور بودم توی یکی از این کتگوری‌ها باشم، کدومو قبول می‌کردم؟ دوست داشتم آرزو باشم یا آیسا؟ یا بهتر بگم، کدوم یکی کمتر اذیتم می‌کرد؟ حس می‌کنم با تموم مسخره بودنش ترجیح می‌دادم آیسا باشم. خوبی آیسا بودن اینه که بند نافو بریدی. درسته که گه خاصی نمیخوری اما دست‌کم داری به سبک خودت تلاش می‌کنی زندگی‌تو بکنی. هرچند ساده و هرچند سطحی. دختر خوب مامان بودن خیلی خسته‌کننده‌س.


@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

01 Oct, 20:04


آموزش رقص عربی در شب حمله

گنجشک قرمز

28 Sep, 15:30


لحظات پایانی کار

گنجشک قرمز

21 Sep, 20:41


Gimme, gimme, gimme a man after midnight
Won't somebody help me chase the shadows away?
Gimme, gimme, gimme a man after midnight
Take me through the darkness to the break of the day

@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

21 Sep, 20:40


گاهی وقتا دلم یه مرد معمولی می‌خواد. یه مرد که تنها خواسته‌ش این باشه که وقتی از سرکار برمی‌گرده، کتش رو از روی شونه‌هاش بردارم. یه مرد که سر در نیاره قانون شرودینگر یعنی چی ولی حواسش باشه که از بوی گوشت مرغ بدم میاد و وقتی می‌خوام تنها باشم یعنی می‌خوام تنها باشم. یه مرد که با من پنج ساعت قدم نزده باشه ولی عشقش بهم یه شعله کوچیک و گرم باشه که می‌دونم همیشه هست. یه مرد که وقتی اسم 69 رو میارم، قرمز می‌شه و من از قرمز شدنش خنده‌م می‌گیره.
دلم یه مرد می‌خواد که براش غذا بپزم، قسمت چرکی پشت یقه پیراهنش رو لکه‌گیری کنم و حواسم باشه که از آویشن خوشش نمیاد. یه مرد که هشت صبح بره سرکار و منو با خودم تنها بذاره تا بتونم نقاب همسر فداکار رو بذارم روی میز آشپزخونه و پشت میز تحریرم بشینم و بنویسم. یا خوآن رولفو بخونم و فیلم‌هایی ببینم که مطمئنم اگه با اون تماشا کنم بهم می‌گه: «اینا دیگه چی‌ان که می‌بینی؟» و بعدم
سایت فیلیمو رو باز کنه. یه مرد که سادگیش بهم اجازه می‌ده یواشکی زنی باشم که می‌خوام باشم: یه زن دو شیفت، از هفت شب تا هشت صبح، یه زن فداکار و سربه‌راه و از هشت صبح تا هفت شب، یه زن که چیزهای بیشتری از زندگی می‌خواد و تو خیالاتش خواب سکس با یه هشت‌پا رو می‌بینه.
گاهی وقتا هم دلم یه مرد پیچیده می‌خواد. یه مرد که باهاش توی یه آپارتمان فقیرانه زندگی کنم و اون شعر بگه و من مجسمه بسازم و هر دوتامون لباس‌های همدیگه رو بپوشیم. یه مرد که تابه‌حال آهنگ «لوند و دلبرانه» به گوشش نخورده باشه و هر وقت بحث عروسی بشه، هر دو تامون همزمان بگیم اهلش نیستیم. یه مرد که موقع الکل خوردن حتما باید ردیوهد گوش بده و ابراز محبتش بهم این باشه که توی یکی از شعراش منو به یک پنجره تشبیه کرده. یه مرد که هیچ وقت نمی‌خواد منو تو آشپزخونه ببینه و فکر می‌کنه من یه شهر کوچولوی قشنگم که می‌شه چند ساعتی توش توقف کرد و بعد رد شد.
.
.
.
گاهی وقتا هم نمی‌دونم دلم چجور مردی می‌خواد. فقط می‌دونم ساعت از دوازده گذشته و من نمی‌خوام توی تختم تنها باشم. می‌خوام یکی با حضورش توی تخت جامو تنگ کنه تا کمتر غلت بزنم و دستشو موقع سیگار کشیدن روی سرم بذاره و باعث شه موهام [که یه سرم موی گرون براشون خریدم] بوی سیگار بگیرن. چون می‌دونین... دوازده شب ساعت سختی برای تنها بودنه. شاید برای همینه که آدما ترجیح می‌دن اون ساعتو خواب باشن.



@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

09 Sep, 21:07


و زمین ساکنان خود را قی خواهد نمود.

عهد قدیم

گنجشک قرمز

08 Sep, 15:10


Let's go with the speed of a falcon
Let's burn with the courage of a wolf

🎧@sparrow_is_typing

گنجشک قرمز

08 Sep, 15:09


سازشون.

گنجشک قرمز

08 Sep, 15:08


🎧@sparrow_is_typing