اگر فکر میکنید مثل دخترهای خوب رفتم و با آن پول چیزهایی را که باید خریدم، هنوز من را نشناختهاید. کل پول را دادم روی لباس. من نمیتوانم بدون لباس درست حسابی بگردم. حاضرم هر روز کل مسیر را با مترو طی کنم، توی کافه فقط چایی سفارش بدهم و حتی از سیگارم کم کنم اما لباس خوب بپوشم.
خلاصه اینکه بخش زیادی از پولم را دادم روی لباس و جیبم میگفت بعنوان مجازات مجبورم سر از پانسیون دربیاورم. جایی که از آن وحشت داشتم. تصور اینکه با حداقل چهل پنجاه دختر زیر یک سقف باشم، من را میترساند. با اینحال وسایلم را جمع کردم و رفتم نزدیکترین پانسیونی که گیرم میامد.
اگر میخواهید چهره واقعی تهران را ببینید باید سری به پانسیونهای آن بزنید. توی آن پر است از آدمهایی که با یک رویا به پایتخت پا گذاشتهاند و حالا باید با واقعیت زندگی کنند. واقعیت به اشتراک گذاشتن یک اتاق 20 متری با چهار نفر دیگر و منتظر توی صف چیز سادهای به اسم حمام ماندن. اما سختی کار فقط اینجا نبود. فکر زندگی با همجنسانم ترسناک بود. بوی ادکلنهای شیرینشان و شورتکهای گللگلیشان توی زمستان دیوانهام میکرد. به دختری نگاه کردم که جلوی آینه داشت صورتش را کانتور می کرد. نگاه دوستانهای بهم نینداخت. داشتم میرفتم سمت اتاق که دختر دیگری لخت لخت جلوم ظاهر شد. چشمهایی عسلی داشت با موهایی بور. سینههایش سفید و آماده بوسیدن بودند. شبیه دختری روستایی بود در هلند که حاضر بود باکرگیاش را دودستی تقدیمت کند. خندید و گفت:
-خیلی دوس داری منو دید بزنی. نه؟
رگ بایسکشوالم بالا زد ولی فقط خندیدم و با وسایلم رفتم توی اتاق. وسایلم را چیدم روی تخت و دراز کشیدم و سعی کردم به سقف زل بزنم اما نمیشد. سقف فقط نیم متر باهام فاصله داشت چون روی تخت طبقه بالا خوابیده بودم. بوی مرغ آبپز میامد و یک نفر داشت کیبورد میزد. به پروفایل باکسر خیره شدم و بعد از چند دقیقه بهش پیام دادم:
-میشه امشبو بهم شب بخیر بگی؟
از پشت گوشی هم میتوانستم قیافه پوکرفیسش را تصور کنم. از دستم ناراحت بود. گند زده بودم به رابطهمان و زیرآبی رفته بودم. بهش وفادار نمانده بودم و زده بودم زیر هر چیز. احتمالا همیشه داستان را از سمت کسی شنیدهاید که بهش خیانت شده. خیانتکارها هیچوقت لب باز نمیکنند. آنها هیولاهایی هستند در سایه که فقط به خوشی خودشان فکر میکنند و پی هوسهایشان میروند. حالا من آن هیولای در سایه بودم اما این طرف ماجرا خبری از خوشی نبود. ترکیبی لزج بود از عذاب وجدان و پشیمانی. گاهی فکر میکنم کاش هیچ وقت راستش را بهش نگفته بودم. نه به این خاطر که خودم را پاک و منزه کنم بلکه به این خاطر که او را با این حقیقت که بهش خیانت کردهام عذاب ندهم و این راز سنگین را توی قلبم نگه دارم. بگذارم هربار که با علاقه بهم نگاه کند، از عذاب وجدان بمیرم و توی سلول تکنفرهی این راز، عذاب بکشم. اما حالا هر دوی ما توی سلول بودیم و باید دو تایی این راز را حمل میکردیم. فکر اینکه کس دیگری به خاطر عیاشی کردن من توی سلول بود مرا میکشت. بعد از چهار دقیقه تایپ کرد:
-شب بخیر.
و آفلاین شد. خیره شدم به سقفی که فقط نیم متر باهام فاصله داشت و چشمهایم را بستم. بالهایم را جمع کردم و دمم را بغل گرفتم. هیولا باید میخوابید.