دلم جا مانده است ، میان جنگل های شیرگاه وبرگهای هزار رنگ پاییزی ، کنار گرمای دلپذیر آتش و قل قل کتری و دوستانی از جنس بلور...
دلم جا مانده است تا صبحگاهی دیگر را بماند کنار درختان قد بر افراشته با صدای زنگوله خوش نوای گله گاو و نجوای رودخانه در گوش سنگ های خزه بسته و صدای صوت ممتد قطار باری و شیطنت دوست داشتنی کارگران راه آهن.
دلم جا مانده است تا بشنود در سکوت با وقار جنگل ، همهمه برگها که آرام همدیگر را به خدا میسپارند تا دیداری دیگر..... که میدانند خواهد آمد.
در پی دلم نمیروم. میدانم جا ماندنی خود خواسته بوده است. بگذار بماند. اینجا در و دیوار شهر ، جای ماندن دلم نیست. اینجا آجر است و سیمان و سنگ. بگذار دلم بماند کنار تمام بودن های ناب جنگل ، زیستن های خالص سبزه ها، رویش های سبز و سرخ و زرد و نارنجی، بگذار دلم در پیچ و خم ریل ، در تونل مأوای عروس و داماد ها ، در لانه چکاوک ها و تخت حریر ابرها و خش خش برگها.......بماند.
💚💚💚
#مهربانو
https://t.me/worlddaypoetry