Cafe sz @szcafe Channel on Telegram

Cafe sz

@szcafe


این خاک مال ماست :عکس‌ها و سفرنامه های‌ سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi

Cafe sz (Persian)

با ورود به کانال تلگرام Cafe sz با نام کاربری szcafe، به دنیایی از عکس‌ها، سفرنامه ها، موسیقی و ادبیات دسترسی پیدا خواهید کرد. این کانال توسط سهیل و دوربینش اداره می‌شود و در آن می‌توانید از جاذبه‌های زیبایی که او با دوربین خود به ثبت رسانده است لذت ببرید. همچنین مطالب مرتبط با موسیقی و ادبیات نیز در این کانال منتشر می‌شوند. برای دنبال کردن تصاویر و مطالب بیشتر می‌توانید به این آدرس اینستاگرام سهیل مراجعه کنید: soheil.sz. برای ارتباط با مدیر کانال می‌توانید به آی‌دی @soheil_sargolzayi پیام دهید. پس از عضویت در Cafe sz، لحظاتی شاد و زیبا را تجربه خواهید کرد.

Cafe sz

21 Nov, 11:06


@szcafe

Cafe sz

21 Nov, 10:09


سال کنکور بود که دلباخته‌ی کسی شدم. همسن بودیم و او هم همانسال کنکور داشت. برخلاف من که روزگار را به صورت دیم می‌گذراندم، و هنوز هم می‌گذرانم، او کنکور را جدی گرفته بود یا حداقل ظاهر امر را حفظ می‌کرد؛ پس تنها فرصتی که برای دیدنش گیرم می‌آمد وقت استراحتی بود که برای ناهار از کتابخانه پارک ملت مشهد بیرون میزد.
در این وقفه‌های یکی دو ساعته‌ی مملو از اضطراب و کشش، گاهی برایش ناهاری می‌بردم، گوشه‌ای می‌نشستیم، دل و قلوه می‌دادیم، به سروکله‌ی هم می‌زدیم و الفبای عشق را یاد می‌گرفتیم؛ عین بچه‌هایی که در مهدکودک خمیربازی را با کنجکاوی ورز می‌دهند، ما هم مالکیت و صمیمیت را، حسادت و جنسیت را، پنهانکاری و صداقت را ورز می‌دادیم و با آنها شکل‌های عجق و وجقی می‌ساختیم که امروز تبدیل به لبخندهای محوی شده‌اند در لابه‌لای ترانه‌ها و آهنگ‌ها.
این وقفه‌های وقت ناهار را مثل خود عشق، سیاه و سفید می‌گذراندیم؛ یا با بوس و بغل یا با بحث و جدل. عشق برای تازه‌کار‌ها تیغ برنده‌ی دولبه‌ایست که مدام دستشان را می‌برد؛ به قول قیصر امین‌پور:«آنکه دستور زبان عشق را بی‌گزاره در نهاد ما نهاد، خوب می‌دانست که تیغ تیز را در کف مستی نمی‌بایست داد.»
خلاصه ثانیه‌ای هم را می‌بوسیدیم و ثانیه‌ای بعد داشتیم بر سر چیزی توی سر و کله‌ی هم‌می‌زدیم؛ پسرک مزاحمی که دور و بر او موس‌موس می‌کرد، رفیق نابه‌کاری که من دوستش داشتم و او خیال می‌کرد من را به فساد می‌کشاند و هزار چیز دیگر. طوری در هم می‌پیچیدیم که گویی تمام جهان ماییم و ماییم تمام جهان؛ خلاصه خودمان را جدی می‌گرفتیم.
امروز، که سال‌هاست از او بی‌خبرم، بعد از دویدن در پارک ملت مقابل ساختمانی با نمای سنگی ایستادم تا کمی خودم را بکشم؛ همان کتابخانه بود! هنوز از کشیدن‌های من چندی نگذشته بود که دختر و پسرک نوجوانی، با یک کیسه‌ی پلاستیکی که تویش دو تا ساندویچ و دوتا کوکاکولا جا خوش کرده بودند، آمدند، روی سکویی که روزگاری من و دختر دیگری رویش می‌نشستیم، نشستند. درحالیکه تمام مدت ناهار دستانشان را از دست یکدیگر جدا نکردند -که باعث شد ساندویچشان را با خفت و بدبختی بخورند- بر سر پسرک مزاحمی به جدال پرداختند که گویا دور و بر دخترک موس‌موس می‌کند!
من از کمی دورترک نگاهشان می‌کنم؛ حالیم است که لبخندی می‌چسبد به صورتم. پاییز است. صدای کلاغی از دور دست می‌آید. برگ‌ها زیر پا ترد و تنها‌یند. بازنشسته‌ای در جمع دوستانش می‌خواند که:« بردی از یادم، دادی بر بادم، با یادت شادم.» همزمانی‌ مسخره‌ و لطیفی!
دخترک و پسرک جدلشان تمام می‌شود و با اضطراب و کشش در آغوش هم می‌سرند. من نگاهم را می‌دزدم و با لبخند دور‌ می‌شوم. پیرمردی دورترک روی نیمکتی نشسته و به من لبخند می‌زند. گویی که من چیزی را به یادش می‌آوردم.
از کنارش می‌گذرم و می‌نشینم روی نیمکتی تا این‌ها را بنویسم؛ و بنویسم که ما، آدم‌ها، تکرار بی‌نهایت یکدیگریم.

📝سهیل سرگلزایی

پا نوشت؛ اگر دقت کنید صدای آواز بازنشسته در پس ویدیو می‌آید.

@szcafe

Cafe sz

21 Nov, 10:09


@szcafe

Cafe sz

18 Nov, 16:18


چهارم
داستایوفسکی در جایی از کتاب برادران کارامازوف میگوید اکثر مردم روسیه می‌توانند در یک لحظه برای وطن شهید شوند، اما کمتر کسی را می‌توان در روسیه یافت تا با کار سخت و هدفمند وطن را جای بهتری برای زندگی بکند! به گمان من حلقه مفقود جهان امروز در همین جمله نهفته است؛ نظم، دیسپلین و تعهد بلندمدت.
به گمان من ما دوست داریم در دورانهای کوتاه، حتی با پذیرفتن خطر بسیار، تغییرات اساسی ایجاد کنیم. این است که روحیه‌ی انقلابی را تحسین می‌کنیم و روحیه‌های منظم را تحقیر. بسیار دیده‌ام که ما در زندگی روزمره‌مان افرادی را که باید سر ساعت به قرارشان برسند، افرادی که با وسواس زباله‌هایشان را جدا می‌کنند و افرادی را که متعهدانه هدفی را دنبال می‌کنند به ملانقطی بودن و سخت گرفتن زندگی متهم می‌کنیم. اساتید دانشگاهی زیادی را می‌بینیم که صفحات مجازی‌شان پر شده‌اند از نقد و اعتراض اما دانشجوهایشان هر روز نیم ساعت باید در کلاس بنشینند تا استاد پیدایش بشود و وقتی هم پیدایش می‌شود کلاس را با روش دیم‌کاری و بی‌هیچ درسنامه‌ی ازپیش‌فکرشده‌ای مدیریت می‌کند.
پزشکان معترضی که دانش و سوادشان را صرف عمل زیبایی و تزریق ژل می‌کنند؛ دانشی که می‌تواند کودکی را از فلج شدن یا مادری را از مرگ نجات دهد.
مهندس‌های جان به لب رسیده‌ای که وقتی خوب می‌شناسی‌شان درمیابی که در پروژه‌های عظیم دولتی و پولشویی ناظر بوده‌اند.
تاجران رمزارز و معاملات بورسی که پولشان را روی شرکت‌هایی سرمایه‌گذاری می‌کنند که از ماهیت کارشان اطلاعات دقیقی ندارند.
معلم‌هایی که معتقدند اوضاع خوب نیست اما اولین مبانی کار با کودک را مطالعه نکرده‌اند.
همه و همه و همه من را به این باور رسانده که تغییرات اساسی نیاز به روحیه‌ای وسواسی دارد تا روحیه‌ای انقلابی؛ وسواس روی لباسی که می‌خریم، شغلی که قبول می‌کنیم، کتابی که می‌خوانیم، موسیقی و محتوای فرهنگی‌ای که برای یکدیگر به اشتراک می‌گذاریم، شیوه‌ای که فراغتمان را با آن پر می‌کنیم و بسیار چیزهای دیگر.
باید در هر لحظه‌ی زندگی مواظب بود که من مشغول تولید چه پسماندی هستم و پسماند من در کدام چاه می‌ریزد؛ چرا که چاه که بالا بزند برای هر تغییری دیر است!

@szcafe

Cafe sz

18 Nov, 16:18


جستاری در باب وظیفه‌ی اجتماعی

📝سهیل سرگلزایی

نخست
خانه‌ی من به فاضلاب شهری وصل نیست و چاه دارد. یعنی زیر ساختمان چاه بزرگی کنده شده که پسماند سورچرانی‌های ما آنجا جمع می‌شود و هر چند ماه یکبار، بسته به بارندگی و عوامل دیگر، نیاز است که تخلیه بشود تا جا برای پسماندهای تازه باز بشود. واحد من در طبقه‌ی اول قرار دارد؛ نزدیک‌ترین واحد به چاه. این است که برای من وضعیت چاه بسیار حائز اهمیت است. چند دفعه‌ای پیش آمده که چاه نیاز به تخلیه داشته است اما تخلیه به تعویق افتاده و همزمان یک باران نابهنگام هم غافلگیرمان کرده. نتیجه آنکه فاضلاب، با فشار و ناگهانی، از چاه‌های حمام و دستشویی من به بیرون پاشیده شده و زندگیم را به لجن کشیده است.
حالا من نسبت به پر بودن چاه وسواسی شدید پیدا کرده‌ام و به محض اینکه گمان کنم چاه در مرز پر شدن است برای تخلیه آن تلاش می‌کنم. چرا که وقتی چاه بالا بزند تنها باید نشست و نظاره کرد. هیچ تلاشی برای پایین آوردن سطح فاجعه نمی‌توان انجام داد که به آلودگی بیشتر خودت منجر نشود.
این چاه درس مهمی برای من با خودش آورده است؛ جلوگیری از فساد نیاز به وسواسی روزانه دارد. باید هربار که فضولاتی تولید می‌کنم از خودم بپرسم که چاه در چه وضعی قرار دارد. همین موضوع درباره‌ی زباله‌ها هم صادق است. هر کیسه‌ی زباله‌ای که روزانه تولید می‌کنیم جایی تخلیه می‌شود و اگر ما به زباله‌ی تولیدی‌مان بی‌اعتنا باشیم، بازیافت و کاهش استفاده از پلاستیک را پشت گوش بیندازیم، روزی زباله و امراض مرتبط با آن از چاه‌های زندگیمان با فشار بیرون خواهد زد و آن روز کاری جز آلوده شدن از دست کسی ساخته نیست.
اما فضولات دیگر چه؟ فضولات فرهنگی، روانی، اقتصادی و عاطفی ما به کدام چاه می‌ریزند و از چاه چه کسی به بیرون فواره می‌زنند؟

دو
در مدرسه رفیق شفیقی داشتم که به طبقه‌ی اجتماعی ضعیف‌تری نسبت به دیگر همکلاسی‌ها تعلق داشت. بگذارید اسمش را سعید زمانی بگذاریم. تابستان‌ها که بقیه‌ی بچه‌ها کلاس شنا و ژیمناستیک و زبان و... می‌رفتند او به مسجد می‌رفت تا بتواند مفتی پینگ‌پنگ بازی کند. گاهی ناهار یا میان وعده‌ای را هم همانجا می‌ماند. گاهی در جشن‌ها و تعزیه‌ها شرکت می‌کرد و همانطور که در هر گروه انسانی‌ای باید کم‌کم گوشه‌ای از کار را بگیری تا تو را هم‌قبیله‌ای کنند، او هم کم‌کم گوشه‌ای از کار را گرفت و در مسجد هم‌قبیله‌ای شد؛ چرا که آنجا به فکرش بودند، بازی و غذایش را مهیا می‌کردند و معنایی به بی‌معنایی جهانش می‌آویختند.
چند سال پیش بعد از مدتها دیدمش؛ شده بود یکی از آنها. حرف‌های آنها را می‌زد، مدل آنها لباس می‌پوشید و در نگاهش خشمی را نسبت به خودم می‌توانستم ببینم. حادثه ناگزیر است؛ افراد با آنهایی احساس هم‌قبیله بودن می‌کنند که به فکر میز پینگ‌پنگشان باشند. حال آنکه وقتی خانواده‌ی من یا ما فرزندانشان را به کلاس‌های مختلف می‌فرستادند حواسشان به کودکی نبود که جایی برای چند ساعت پرسه زدن رایگان ندارد. پس روزی چاه بالا خواهد زد و سعید من را زیر باتومش سیاه و کبود خواهد کرد. چرا نکند؟ کی من در روزهای سلامت و امنیتم به روزگار او فکر کرده‌ام؟
و البته فکر کردن کافی نیست، کی کاری برایش کرده‌ام؟

سوم
قریب به سی نفر را به یک موسسه‌ی مردم‌نهاد سوادآموزی دعوت می‌کنم تا هرکدام هفته‌ای دو ساعت به کودکانی که در معرض آسیب‌های اجتماعی قرار دارند آموزش بدهند؛ به سلیقه‌ی خودشان می‌توانند هنر، زبان، ریاضی و... را تدریس کنند. تنها هفته‌ای دو ساعت! از سی نفر هشت نفر می‌مانند و شروع به همکاری می‌کنند. از هشت نفر چهار نفر بعد از دو ماه حضور ناپیوسته منصرف می‌شوند و تنها دو نفر یکسال با استمرار ادامه می‌دهند.
بیست و هشت نفر دیگر نمی‌توانند دو ساعت در هفته‌شان را، با نظم و تعهد، وقف مسئولیتی کنند که خودشان طالبش بودند و تلاش کنند تا میز پینگ‌پنگ بدهند به سعیدهایی که اگر ما بهشان میز پینگ‌پنگ ندهیم جذب جایی می‌شوند که از آنها سرباز تربیت می‌کند.
چند ماه بعد دوستی از آن بیست و هشت نفر منصرف به من پیام میدهد که: «نمیدونستم اینقدر ترسو و بی‌وجودی...» چرا که من در واکنش به خبری در رسانه‌های اجتماعی پُست و توییت خاصی نگذاشته‌ام!
@szcafe

Cafe sz

18 Nov, 16:17


📸سهیل سرگلزایی

@szcafe

Cafe sz

13 Nov, 08:53


بختیار علی رمان نفیسی دارد با عنوان شهر موسیقی‌دانان سپید. شاید بهترین چیزی‌ باشد که تا به حال خوانده‌ام. او جایی در این کتاب می‌گوید که در هرچیز شیطانی وجود دارد؛ او‌ بخصوص به موسیقی اشاره می‌کند اما به گمان من می‌شود تعمیمش داد؛ به هنر، به اعتراض، به عشق، به نوع‌دوستی و… . کار این شیطان کوچک این است که از هر چیز اصیلی نسخه‌ای بسیار شبیه خودش تولید کند؛ نسخه‌ای که برای گوش‌ها و چشم‌ها و ذهن‌های خام‌دست با نسخه‌ی اصلی مو نزند! با این تفاوت که این نسخه‌ی کپی دقیقا از همان عناصر تأثیرگذار نسخه‌ی اصلی تهی شده است! موسیقی را تصور کنید. به گمان من در نسخه‌ی اصلی موسیقی، مخاطب می‌تواند چشم‌هایش را ببندد، در بازآفرینی موسیقی با خالق اثر همراه شود، خیال ببافد، هیجان تخلیه‌نشده‌ای را تخلیه کند و خودش در شنیدن فعالانه مشارکت داشته باشد. حال آنکه شیطان‌ موسیقی چیز‌هایی دو سه دقیقه‌ای به او میدهد که بسیار شبیه موسیقی‌اند؛ ریتم دارند، نت‌هایی نواخته می‌شود و‌ ساز‌هایی همراهی می‌کنند. اما در نهایت از آن عنصر سازنده، که خلق بستری زیبایی‌شناسانه برای خیال پروراندن است، تهی شده‌اند!
یا کسی را تصور کنید که دانشی دارد و حتی مشتاقانه دانشش را بالا می‌برد تا از آن برای کوبیدن و تحقیر دیگران مدد بگیرد؛ او همان شیطان کوچک است که دارد چیزی شبیه یک فیلسوف را کپی می‌کند؛ حال آنکه او از عنصر اصلی فلسفه‌ورزیدن تهی شده است و آن چیزی نیست جز کمک به انسان برای تحمل و کشف جهان.
همانطور که گفتم‌ به گمانم‌ می‌شود تعمیمش داد؛ این شیطان کوچک‌ کپی‌کار امروز همه جا نشسته است. شکمش باد کرده از سورچرانی‌هایش و همه‌چیز‌ را بدلی می‌کند.
حالا دلیل اینکه این‌ها را اینجا، زیر این ملودی نوشته‌ام، این است که میانه‌ی نواختن این قطعه یادم آمد که نخستین‌بار در کودکیم این ملودی لطیف و عاشق را روی یک مداحی شنید‌ه‌ام! مداحی‌ای که بسیار شبیه اصل این قطعه اجرا شده بود؛ اما از چیزی تهی بود…

📝🪕سهیل سرگلزایی

@szcafe

Cafe sz

13 Nov, 08:53


@szcafe

Cafe sz

08 Nov, 19:26


@szcafe

Cafe sz

08 Nov, 19:14


می‌پرسد ناهار خورده‌ام یا نه.
جواب می‌دهم:«نه هنوز.»
قفل مغازه‌اش را برمیدارد و می‌گوید:«راه بیفت.»
می‌پرسم:«کجا؟»
-«بریم برات ناهار بخرم…»
متعجب می‌گویم:«قربان محبتتون ولی… آخه چرا؟»
می‌گوید:«دلم خواست برات مادری کنم…»
چانه می‌زنم و قسم قرآن می‌خورم که دیر صبحانه خورده‌ام و سیرم تا اینکه بالاخره کوتاه می‌آید. عکسش را برمی‌دارم و دور می‌شوم.
جان کلامش را فهمیده‌ام. گاهی اینطوری می‌شود؛ چیزی در آدم می‌جوشد؛ بی‌که سوژه‌ای برایش داشته باشی. گویی در دستانت دسته‌ی نرگسی باشد که گلدانی برایش نیابی! ترانه‌ای در سینه داشته باشی بی‌آنکه به محبوبی تقدیم شود. دلتنگی‌ای گیج و گنگ و بی‌صاحب در سینه‌ات باد کرده باشد و عشقی توی تنت ول بگردد که معشوقش را ندیده باشی. بله؛ گاهی اینطوری می‌شود. دلت می‌خواهد برای عابری مادری کنی، به غریبه‌ای بگوییی دوستش داری و با ترانه‌ای عاشقانه بغض کنی؛ بی‌آنکه تو را یاد کسی انداخته باشد!

📝📸سهیل سرگلزایی

@szcafe

Cafe sz

07 Nov, 19:01


.
دوتار خراسان پیرمردی‌ست نشسته زیر درخت توت؛ در آبادی دورافتاده‌ای که یک امامزاده دارد و یک چشمه! آبادی‌ای که آنجا را خوش‌تر دارد از تمام جهان؛«خوشا جام و خوشا آب روانش… یا احمدجام… یا احمد جام…»
از آن پیرمردهایی که در جیب‌هایشان نخود و کشمش دارند، چشمشان به جاده‌ خشک می‌شود تا کسی از رفتگان بیاید و نخودهایشان را توی مشتش بریزند.
از آنها که از دست‌دادن‌ها پخته‌شان کرده. از دست دادن سیامویی، دلبررعنایی یا دخترعمویی بهاره نام، که روز عروسی‌اش با مردی دیگر با سوز محجوبی زیر لب می‌خوانده؛«عروسی می‌کنی شویت مبارک… حنا بر دست و بر مویت مبارک…»
از آن سینه‌سوخته‌ها که چروک‌ نشسته بر ابروهایش، بس‌ که رفتن‌ها را تماشا کرده و در دل گفته است:«غمش در نهان‌خانه‌ی دل نشیند!»
دوتار خراسان کمی و کاستی چشیده است و خساست بیابان را می‌شناسد. او پیرمرد کویر است و برای نان ساجی زمستانش رو انداخته است به آسمان و خوانده؛«ای واهب کریمان، بهر غذای حیوان، یارب بده تو باران، به حرمت مزاران!»
دوتار خراسان پیرمرد کویر است؛ مرد ساختن آبادی در ناچیزی زمین! دو سیم و خروش یک گله اسب وحشی!

🪕📝سهیل سرگلزایی

تقدیم به آنها که دوتارند!

Cafe sz

05 Nov, 18:24


صفحه‌ی موبایل برای بار چندم روشن شد و روی پاتختی به لرزش در آمد. دختر دود سیگار را از بینی‌اش بیرون داد و سیگار را توی زیرسیگاری روی پاتختی تکاند. نگاهش را از صفحه‌ی موبایل دزدید و به حرکت نرم و لخت دود زل زد. دود، در نور مهتابی که از لای پرده نفوذ می‌کرد و تاریکی اتاق را می‌شکافت، نقره‌ای و یخ‌زده به نظرش می‌آمد. نور صفحه‌ی موبایل تاریک شد و موبایل از حرکت ایستاد. دختر با نفس عمیقی سکون و سکوت اتاق را توی ریه‌هایش کشید. نگاهش را به موبایل دوخت؛ مثل هفت‌تیرکشی که در یک دوئل به چشم‌های حریفش زل می‌زند تا حرکت بعدی‌اش را بخواند. طوری تمام حواسش را متمرکز کرده بود که صدای عقربه‌ی ثانیه‌شمارِ ساعتِ دیواری آشپزخانه را می‌شنید. آرام نفسش را داخل داد و پیش از آنکه بیرون بدهد موبایلش روشن شد. دستش بی‌آنکه ثانیه‌ای تعلل کند گوشی را قاپید و جواب داد. صدای فریاد پسرانه‌ای سکون اتاق را از هم پاره کرد.
-«کجایی؟»
دختر یک نفس عمیق دیگر کشید و سعی کرد تا حد امکان صدایش را از هر نوع احساسی خالی کند.
-«خونه...»
پسر همچنان فریاد می‌زد:«دروغ می‌گی.»
با شنیدن صدای فریاد چیزی در دل دختر پیچ ‌خورد؛ اما صدایش را همچنان از هر احساسی خالی نگه داشت.
-«هرطور دوست داری فکر کن.»
-«چرا اینطوری می‌کنی؟»
دختر در لحن حریفش کمی عقب‌نشینی شنید و پیشروی کرد: «کاری نداری؟»
لحن پسر آرام آرام از فریاد خالی می‌شد و رنگ عجز و ناله می‌گرفت.
-«کاری نداری یعنی چی؟ دارم حرف می‌زنم.»
-«حرف تازه‌ای نیست.»
-«کجایی؟»
-«یه بار پرسیدی، خونه.»
-«من زیر پنجره‌م. چراغت خاموشه.»
دختر نگاهش را به پنجره دوخت. نزدیک بود ناله‌ی خفه‌ای از گلویش بلند بشود؛ جلویش را گرفت.
-«دارم می‌خوابم.»
-«تو هیچوقت این ساعت نمی‌خوابی که...»
-«سردردم.»
-«در رو باز کن بیام بالا.»
دختر کمی خشونت به صدایش ریخت: «که چی بشه؟»
-«حرف بزنیم.»
-«لازم نکرده. دیگه باهات حرفی ندارم.»
پسر سکوت کرد؛ دختر هم.  صدای نفس‌های لرزان پسر از موبایل توی اتاق می‌چکید. دختر دستش را میان دهان و گوشی گرفت تا پسر نفس‌های او را نشنود. کمی طول کشید تا پسر سکوت را بشکند: «کی پیشته؟»
دختر تمام خشم و انزجاری که می‌توانست را توی صدایش جمع کرد: «تو مریضی...»
-«پس چرا در رو باز نمی‌کنی؟»
-«چون نمی‌خوام ببینمت. دیگه تحملت رو ندارم.»
-«ول...»
-« خسته شدم از بس بهت جواب پس دادم. با کی بگم، با کی بخندم، کجا برم، کجا نرم. تو مریضی... بدبین و متوهمی. بیشتر از این مزاحمم نشو.»
-«باشه... حالا آروم باش... یه لحظه وایستا... الو...»
دختر چند ثانیه سکوت کرد و چند نفس عمیق کشید.
-«الو... گوشی دستته؟»
-«بگو...»
-«حق داری. سعی میکنم رو خودم کار کنم.»
-«من دیگه نمی‌تونم.»
-«حیف رابطه‌ی ماست که سر این بچه‌بازیا...»
-«هربار همین حرف‌ها رو می‌زنی، ولی باز تا دو روز می‌گذره...»
-«می‌دونم، ببخشید. فقط یه دفعه‌ی دیگه.»
دختر صدای یک لرزش عمیق و ناگهانی را بین نفس‌های پسر شنید. جوابی نداد.
-«بیا الان تصمیم نگیریم. الان سردردی، حالت خوب نیست. بخواب. فردا راجع بهش صحبت کنیم. خوبه؟»
دختر همچنان ساکت بود و لاک روی ناخن شستش را با ناخن دیگری می‌خراشید.
-«الو...»
-«چند روز مزاحمم نشو. باید فکر کنم.»
ذوق کوچکی در صدای پسر جمع شد: «باشه. خودت زنگ بزن.»
دختر همانطور آرام نجوا کرد: «باشه.»
صفحه موبایل دوباره تاریک شد. دختر سیگار دیگری آتش زد و پک عمیقی از آن گرفت. احساس کرد خون توی گوش‌هایش می‌دود و نفس‌هایش همراه با ضرب‌آهنگ نبضش سریع می‌شود.
صدای جیرجیر لولاهای در را شنید. صدای خش‌دار مردانه‌ای پرسید: «بیام تو؟»
دختر لبخند زد. مرد در حالیکه در را پشت سرش می‌بست، دکمه‌های پیراهنش را باز کرد.
-«با کی حرف می‌زدی؟»
دختر نجوا کرد: «مهم نیست...»
دختر روی تخت دراز کشید. مرد لبخند زد.
دختر به پنجره اشاره کرد.
-«قبلش پرده رو بکش...»
و اتاق در سیاهی فرو رفت.

📝سهیل سرگلزایی

@szcafe

Cafe sz

05 Nov, 18:24


@szcafe

Cafe sz

27 Oct, 18:41


https://youtu.be/_ftzju9WMJI


@drsargolzaei

Cafe sz

09 Oct, 07:08


https://youtu.be/cUBQzmloBlM?si=hKWwIbCMqx3WqMNN

Cafe sz

08 Oct, 12:31


.
نشسته بودم روی زمین، چشمم را انداخته بودم در چهاردیواری ویزور دوربین و از جایی در دوردست عکس می‌گرفتم؛ صدایی از بالای سرم گفت:«از اون حاجی بگیر…»
در همان حال نشسته، با همان نگاه به دوربین برگشتم به سوی صدا و دکمه را فشار دادم.
عکس را که نگاه کردم حس دیرینه‌ای برایم زنده شد؛ انگار که من این تصویر را دیده‌ باشم؛ بسیار.
پس از کمی کلنجار با ضمایر وجودی‌ام، کشف کردم که این تصویر زاویه‌دید کودکی من بود وقتی پدر را می‌نگریستم؛ یا پدربزرگ را.
آن اخم، آن سبیل، آن ته‌ریشی که وقتی می‌خواستند آدم را ببوسند در عمق گونه فرو می‌رفت، آن دسته عینک بیرون زده از جیب پیراهن و آن پرسپکتیو باصلابت که از زاویه‌ی دید یک بچه‌ی چهارساله پیرامون مفهوم پدر شکل می‌گیرد، همه و همه باعث شد اسم این عکس را بگذارم پدر!

📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe

Cafe sz

06 Oct, 03:46


@szcafe

Cafe sz

04 Oct, 18:49


چراغ که سبز شود؛
ایستگاه تئاترشهر که برسد؛
جواب سفارت که بیاید؛
نر برنده‌ای که غریزه را
دگربار شعله‌ور‌ کند؛
تو میروی…
تومورها که گسترش یابند؛
ترمز‌ها که کار نکنند؛
خون‌ها که لخته شوند؛
اکسیژن که به مقصد نرسد؛
تو‌ میروی…
دستم که مقابلت رو بشود؛
و ماجراهایم‌ که تکراری؛
موسیقی‌ام که کلافه‌‌ات کند؛
و وسواسم که عیان شود؛
تو میروی…
پس از کنارت می‌گذرم.
بی‌که بگویم در خواب‌ها
چشم‌هایت را دیده‌ام؛
بی‌که بگویم بر برگ‌ها
رگ‌هایت را خوانده‌ام؛
و بی‌که بگویم در باد
آواز‌هایت را شنیده‌ام.
آرام‌ از کنارت می‌گذرم
و تصویر آرمانی‌ات را
روزی، جایی، شعر خواهم کرد؛
بی‌که بخواهم بخوانی‌اش…
و رنج چراغ‌های سبز
ایستگاه‌های مزاحم…
ترمز‌های اهمال‌کار
و تومورهای گسترده‌ را
بر دوش مرد دیگری می‌گذارم
که تو را با بوی عرق و کلافگی‌هایت
دوست بدارد!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe

Cafe sz

02 Oct, 05:15


Cafe sz pinned an audio file

Cafe sz

01 Oct, 17:31


گلوله‌باران
نگارش و‌ خوانش: سهیل سرگلزایی
@szcafe