بیژن الهی @bijanelahi Channel on Telegram

بیژن الهی

@bijanelahi


(July 07, 1945 — November 30, 2010)

instagram.com/bijanelahi

بیژن الهی (Persian)

بیژن الهی، یک کانال تلگرامی معروف در فضای مجازی است که به گالری عکس های هنرمند معروف ایرانی، بیژن الهی اختصاص دارد. این کانال در دسترس علاقمندان به هنر و فرهنگ ایرانی قرار دادن تصاویر زیبا و منحصر به فرد از آثار هنری بیژن الهی است. با دنبال کردن این کانال، شما می توانید از نزدیک ترین نگاه به زندگی و آثار این هنرمند بزرگ داشته باشید

بیژن الهی هنرمندی برجسته ایرانی بود که در تاریخ 7 ژوئیه 1945 متولد شد و در تاریخ 30 نوامبر 2010 درگذشت. آثار او در زمینه هنرهای تجسمی، مخصوصاً نقاشی و طراحی، بازتاب زیبایی و احساسات عمیقی دارد که هنوز هم مورد توجه و تحسین بسیاری از علاقمندان به هنر قرار دارد

برای کسب اطلاعات بیشتر و دسترسی به تصاویر بیشتر از آثار بیژن الهی، می توانید به لینک معرفی شده در بیو کانال یا به صفحه اینستاگرام اختصاصی بیژن الهی مراجعه کنید. با پیوستن به این کانال، شما فرصتی منحصر به فرد برای آشنایی بیشتر با هنر بیژن الهی و دیدن تصاویر زیبا از آثار او خواهید داشت. منتظر حضور گرم شما در این کانال هنری فوق العاده هستیم.

بیژن الهی

19 Nov, 07:41


خنده روی آب
بیژن الهی


و آب که با حرکت کشتی امکان می‌داد،
از حرکت کشتی به شتک
شیشه‌های کاژه را می‌پوشاند:
نمی‌شد از تو
بیرون را دید، تنها می‌شد
حسی از حرکت داشت، حسی از حرکت
به عقب یا به جلو
چه فرق داشت؟

مرگ!
خیلی از پیری مردند ولی می‌شد
از جوانی هم مرد.

—جوانی‌ها

بیژن الهی

18 Nov, 17:27


عصر که شد
بیژن الهی


و این‌که قند برنمی‌داری
مال من خواهد بود، این‌که می‌خندی
تا چمن سفیدِ آنورِ طارمی، و فوّاره‌ی چرخانی
که تا اینورِ طارمی
نم‌نم می‌آید.

عصر که شد،
زیر فوّاره‌ی محو،
روی ایوانِ جلو،
کور از شعاعِ یک شکوفه، کور
چون شکوفه‌یی که باز خواهد شد.

—دیدن

بیژن الهی

17 Nov, 08:28


چه کوتاه
این حصار
برای اسبِ کشیده‌قامتی که تویی

گاوها
که همه دو شاخ دارند
در چرا
با تعجب به او نگاه می‌کنند
که یعنی چه
چنین خوابِ خوشی
در حصارِ به‌ این‌ تنگی
که راحت هم از آن می‌توان پرید و
به خوشبختی‌ی گلها بود...

و هیچ نمی‌دانند
معنی یک شاخ داشتن
چه می‌تواند باشد.

—بیژن الهی، جوانی‌ها

بیژن الهی

10 Aug, 13:04


نامه
حسن عالیزاده


این‌جا
در این اتاقِ روشنِ مهمانسرا
شادم که در کنارم دیگر تو نیستی.

دریایِ چشم‌انداز
از گوشواره‌هایت
آبی‌ترست
و جنگلش
موجِ زبرجدست
و پوستِ هوا
ترگونه است و تُرد
و پشتِ پنجره هر صبح
یک مرغِ دریایی.
تشویش نیست
و چشم‌هایت
از یاد می‌روند.

چون زورقی که دور می‌شود
هر لحظه از کناره‌ی تاریک
آرام
سرد
سبکبار ـــ
بی‌کشمکش
بی هیچ خون‌ریزی
هر چیزْ خوب و خرّم و خسته‌ست
و خواب می‌چسبد
تا صبح
که باز پشتِ پنجره پرهیبِ مرغ دریایی
چون سروِ بیدخورده‌ی آن پرده در «ایتاک» ـــ
شوخی‌ست!
شادم که در کنارم دیگر تو نیستی.

—روزنامه‌ی تبعید
‌‌

بیژن الهی

07 Aug, 21:53


لکلکی که می‌شناسی
بیژن الهی


این شب، امّا، نیست
لکلکی که می‌شناسی، که نمی‌باید
بشناسی.
به تو زنجیر نقره می‌دهد
که دولا کنی، که سه‌لا کنی
و دوباره واکنی.
امّا، عاشقانه، لکلک نیست
این شب، این روزنِ تابستانی.

در خواب، تو را خوابی
دوباره درمی‌گیرد
به کشیدگی که این لکلک
یک پا برمی‌چیند.

—نیرنگها و دخمه‌ها، دیدن

بیژن الهی

10 Jul, 06:46


نازنین،

امروز هم دو نامه. یکی از رُم، از روز دومین تلفنت؛ یکی هم از آمریکا، سه‌شنبه، روز دریافت اولین نامه‌ی من. فوراً بگویم لطفاً «سروته چیزهای بی‌مورد» را نزنید. من عاشق چیزهای بی‌موردتانم. شما خانم خیلی خوبی هستید که همیشه در گردش‌های صبحانه و عصرانه‌تان باید چیزهای بی‌موردتان را همراه داشته باشید، مثل سگ‌های کوچک خاکستری چشم‌عسلی، که همپای خانم‌های تکیده‌ی متشخص در آفتاب‌های پریده‌ی حاشیه‌های bois de boulogne می‌گردند. کلمه‌های شما به دست‌وپای‌شان توی هم گیر می‌کند و می‌خورند زمین، به تشخص شما می‌افزایند، چشمتان همیشه به بالا به آسمان‌های آبی یکدست روبه‌روست.

عهد‌های‌مان را نگاه دارید. در نیویورک، سه شبانه‌روز در اتاق بسته‌ای خواهیم ماند با پرده‌های کشیده؛ در لندن، اردک سفارش خواهیم داد لب دریاچه‌ی هاید‌پارک؛ در رم شما، پابرهنه روی سنگ‌فرش‌های شبانه راه خواهیم رفت تا ته یک کوچه در اتاق سقف‌کوتاهی با رومیزی‌های چارخانه‌ی صورتی و سفید؛ چیزی برای‌مان بیاورند که اسمش یک سطر طول بکشد و قیمتش هم بعد یک سطر طول بکشد؛ در اندلس، وای، نمی‌دانم چه‌کار خواهیم کرد؛ اما، در پاریس، می‌توانیم روی سیل برگ‌های خشکیده راه بیفتیم، چون مسیح روی آب.

این‌جا خبری نیست، شمیم فقط سلام رسانده‌ست.

—بیژن الهی
پنجشنبه، ۲۳ آبان ۱۳۵۳
‌‌

‌❚❚❚

بیژن الهی

09 Jul, 07:00


دیگرروز در میدان کرسی‌های زرین بنهادند و یوسف را بیاراستند و بر کرسی نشاندند. هر که آن‌جا صاحب بضاعت بود و خداوند مال و ثروتی بود سرمایه برگرفتند تا او را بخرند. پیرزنی در میانه می‌آمد، کلافه‌ای ریسمان در دست‌ گرفته. گفتند او را «ای بیچاره، آن‌جا خروارها مشک و عود و کافور و عنبر به هم نهادند، تو با این بضاعت مختصر کجا می‌روی؟» گفت «اگر نگذارندم که بخرم، باری بگذارند که ببینم.»

—تفسیر سوره‌ی یوسف، احمد بن محمد بن زید طوسی، بازگفت از دیدن

بیژن الهی

08 Jul, 12:44


به ظاهر در "توالی ابیات" غزل «در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی» باریک شده مرحوم بیژن الهی (۱۶ تیر ۱۳۲۴ ـــ ۹ آذر ۱۳۸۹)، اما در جوفِ آن خودش و هم‌نسلانش را خواسته شرح بدهد، صف‌بندیِ "خرابات و دیر مغان و میکده" در برابر "خانقاه و مدرسه و مسجد" را، رابطه‌ی شرح‌حال و شعر؛ و کاش کتاب "عقد زیبق" (اگر درست یادم مانده باشد) منتشر شود که همین تدقیق‌های خاص خودش است در شعر حافظ و ــ‌تا اینجا که سه‌تاش را خوانده‌ایم‌ــ همراه اشاراتی بوطیقاییو هم حسب‌الحالی مثل مؤانست حافظ با "رندان" زمانه و "دیگر"جویی‌های معاصر.

روایتِ روانبُد

بیژن الهی

26 Jun, 13:13


چه زود پیر شد این گربه
بیژن الهی


سال
بر دامنه می‌افتد و
در اتاق باید دانست
ازین چشمه‌های آفتابی‌ی سوزن
یکی آشیانه‌ی سال است.
دیگر حشرات رحیم
بوی آفتاب دارند و
سال، خود، سایه‌ست
که می‌آید و امّا که نمی‌پوشاند.
تنها
سردرِ خانه خیس شده‌ست
از شبنمی انگشت‌شمار،
و تو آن‌جایی و
انگار به گودی‌ی شبنم
که چاهِ آفتاب بود.

—چارگوش خودی، دیدن

بیژن الهی

13 Jun, 18:57


مجرای شب
جوزپه اونگارتی
ترجمه‌ی بیژن الهی



شب
خشک
می‌نماید
چون
پوست

این خانه‌به‌دوش
قوز کرده
نرم با برف
رخت می‌کشد
چون برگی
مچاله

هی
زمان
از ما
خش‌ّوخشّ
می‌خواهد

—مجله‌ی تماشا، شماره‌ی ۴۴


‌❚❚❚

بیژن الهی

26 May, 21:29


چیزی به انجام می‌رسد
کارل کرولو
ترجمه‌ی
بیژن الهی


یک کتاب قصه باز کن
روی زانوهات.

چه بود
جز سفری روی آبها؟
سفر کوتاه است
از گور به گور.

گذشته یک منظره می‌ماند
با زنها، که چه زود
از میان می‌روند.

پایان سر می‌رسد
در آن حال که داری
دفتری ورق می‌زنی پُر عکسهایی
که در هیچ کسی، دیگر،
میل تماشایش نیست.

—درّه‌ی علف هزاررنگ

بیژن الهی

07 May, 10:04


به آن‌یکی

شراره‌ها، شراره‌ها:
این‌یکی خود آن‌یکی‌ست.
آن‌یکی نیست این‌یکی—
در شب، که چنان برق‌برق می‌زند هردم
که هردم انگار نمی‌زند.

جوانی‌ی تو
مال علفهایی بود
که خشّ‌وخشّ می‌کردند و خواب نمی‌دیدند...

اکنون رؤیا
پیرم می‌کند.

—بیژن الهی، علف ایّام، دیدن

بیژن الهی

22 Apr, 11:51


بیژن الهی
از دوربینِ ایمان بشری

بیژن الهی

26 Mar, 12:25


آهوی وحشی (به یاد فرامرز اصلانی)
—محسن نامجو

بیژن الهی

26 Mar, 12:10


آهوی وحشی (به یاد فرامرز اصلانی)
—محسن نامجو

بیژن الهی

23 Mar, 21:49


Translation as Metonymy: Bijan Elahi’s Persian Variation on Cyrano de Bergerac
Kayvan Tahmasebian

Abstract
In this article, I develop a model for world literature as a patchwork comprised of translations that cross boundaries of language, genre, style and culture. Through a close reading of the modernist Iranian poet Bijan Elahi’s (d. 2010) translations of a poem by the Sufi martyr and poet al-Ḥallāj (d. 922) and the play Cyrano de Bergerac by the French playwright Edmond Rostand (1868–1918), I demonstrate how translation can be used as a comparative method to conjoin, constellate and patch texts and ideas together regardless of their similarities or differences.

Full Text

بیژن الهی

21 Mar, 09:31


این آهنگ (که بر «مثنوی» حافظ ساختم) به پیشنهاد دوست و همخانه‌ی زمان دانشجویی‌ام در لندن ـــ‌زنده‌یاد بیژن الهی‌ـــ بود. یاد او و آن روزگاران خوش.

—فرامرز اصلانی، ۱۴ خرداد ۱۳۹۹


‌❚❚❚

بیژن الهی

21 Mar, 09:31


فرامرز اصلانی، دانشجوی روزنامه‌نگاری دانشگاه لندن، یکی از دوستان بیژن الهی در لندن بود که بعدتر همخانه‌اش هم شد. او که هنوز در لندن ساکن است هنگامی که از بیژن الهی حرف می‌زند متأثر می‌شود. او می‌گوید «نام بیژن خاطرات دوران شیرینی از زندگی‌ام را زنده می‌کند و چون به یادش می‌آورم باورم نمی‌شود که دیگر نیست».

فرامرز اصلانی روز آشنایی با بیژن را با جزئیات به یاد دارد: «با دوست همخانه، همدل و زنده‌یادم، بیژن الهی روزی در چاپخانه‌ای که در خیابان کنزینگتون لندن بود آشنا شدم. جایی که هرروز عصرها درش ایرانی‌ها (که بیشترشان دانشجو بودند) گردهم می‌آمدند. روزی جوانی را دیدم با موی بلند چین‌خورده که با یکی از دوستانش، بهمن شاکری، قهوه می‌خوردند. هر دو تازه به شهری آمده بودند که من دوسالی درش زیسته بودم. بهمن کتابی از ژان ژنه و بیژن جزوه‌ای از آپولینز را داشت می‌خواند و این کنجکاوم می‌کرد. آنان نیز دفتر الیوت را پیش روی من می‌دیدند.

آن زمان من سال اول دوره‌ی روزنامه‌نگاری را در لندن آغاز کرده بودم و کتاب از دستم نمی‌افتاد. دیری نگذشت که هر سه دور یک میز نشستیم و گفت‌وگو آغاز کردیم. پس از زمانی کوتاه من و بیژن دریافتیم که هر دو در یک روز و در یک سال به دنیا آمده‌ایم. من در انجمن دانشجویان ایرانی با دوستانی چند به ایرانیانی که به کمک نیاز داشتند مددرسانی می‌کردم. با آن‌ها نزد دکترهای معالجشان می‌رفتیم و دردشان را می‌گفتیم که بیشترشان زبان انگلیسی نمی‌دانستند.

دوست دیگر در این انجمن علی‌محمد حق‌شناس بود که در رشته‌ی زبان‌شناسی درس می‌خواند. انجمن ماهنامه‌ای نیز بیرون می‌داد به نام پژوهش. پس از چندی من سردبیرش شدم و با همکاری بیژن و بهمن و حق‌شناس با دشواری بسیار نخستین شماره‌اش را چاپخش کردیم. در همه‌ی مدت چیزی که توجه مرا جلب می‌کرد این بود که بیژن سخت اهل کتاب بود. به گفته‌ی خودش آمده بود تا چندی زندگی در دیار شاعران و نویسندگانی را بیازماید که از آنان دستمایه‌ گرفته بود. پل میرابو را از نزدیک ببیند و در کتاب‌فروشی‌های پاریس و لندن پرسه بزند. به‌راستی من از او آموختم که کارم دگرگونه باشد، تا می‌توانم با شعر و موسیقی جهان آشنا شوم».

با بازگشت اجباری بهمن شاکری به ایران بود که بیژن و فرامرز همخانه شدند؛ کارهای مشترکی را آغاز کردند و سبک زندگی‌شان زبانزد دانشجویان دیگر شد: «من و بیژن هر دو پوشاک‌باز بودیم. دوست داشتیم خوش‌پوش باشیم. از شکم می‌زدیم ولی از پوشاک نه. البته این پوشاک‌بازی تنها وجه اشتراکمان نبود. پس از چندی بیژن بر آن شد که چهار شاعر یونانی انتشارات پنگوئن: کاوافی، سفریس، الیتیس، و گاتسوس را با همدیگر به فارسی ترجمه کنیم. من متن انگلیسی را ترجمه می‌کردم و بیژن آن‌ها را واسازی می‌کرد. چون می‌خواستم بدانم این شاعران با چه وزن و ترکیبی شعر می‌نویسند الفبای یونانی آموختم که در بیان کلام موسیقی‌شان و در یافتن قافیه‌‌ها بیژن را گمراه نکرده باشم. این دانش من از زبان یونانی تنها تا مرز مقایسه‌ی آخر بیت‌ها بود و معنی‌شان را نمی‌دانستم. گمانم این ترجمه‌ها در اندیشه‌وهنر آن زمان با سرپرستی شمیم بهار چاپ شدند. پس از چندی بیژن که دلش در پاریس گیر کرده بود بار سفر بست.»

—گزارشی از زندگی شاعر شعر دیگر: بیژن الهی، امید ایرانمهر، اندیشه‌ی پویا، شماره‌ی ۳۳، فروردین ۱۳۹۵


‌❚❚❚

بیژن الهی

21 Mar, 09:31


در غروب
کنستانتین کاوافی
ترجمه‌ی فرامرز اصلانی و بیژن الهی


باری آن‌همه دیر نمی‌پایید. تجربه‌ی سالها
نشان می‌دهدم. اما سرنوشت دررسید
به شتابی و آن‌همه را درنگ داد.
عمر زیبا دراز نبود.
اما چه پرتوان بود عطرها،
در چه بستری باشکوه غنودیم،
به چه کیفی تن سپردیم.

طنینی از روزهای خوشی،
طنینی از روزها نزدیک راند،
کمی از آتش جوانی ما هر دو؛
دوباره نامه‌ای به دست گرفتم،
و خواندم و بازخواندم تا فروغ رفته بود.

و افسردگی، آمدم بیرون بر مهتابی‌ ـــــ
آمدم بیرون تغییر حال دهم آخر
به تماشای کنجی از شهر که دوست داشتم،
تحرک اندکی به خیابانها، و در مغازه‌ها.


‌❚❚❚