دستم را روی بینی ام میگذارم:
- هیس. تیارا شرکتو گذاشتی روی سرت.
موبایلم زنگ میخورد و بی توجه به جیغ هایش دست از کلنجار رفتن با او بر میدارم.
- سلام هیراد چطوری؟
- به. سلام خانم مهندس. چه عجب جواب دادی.
پوفی کشیدم. گوشی را میان شانه و گوشم گرفته و خط کش تی را در دست گرفتم:
- والا این بچه پدر منو در آورد.
خندید و خوب میدانستم هر زمان حرف تیارا میشود، او قند در دلش آب میشود. وابستگی او و تیارا روزبه روز بیشتر میشد و این مرا میترساند.
- خودتو برای مراسم آماده کردی؟ امشب بیشتر از هر شبی قراره بدرخشی.
- البته به کمک تو شد.
-نگو اینو. تو وقتی اومدی شرکت من، همه چیز بلد بودی. من برد کردم در اصل.
حق داشت. بلد بودم و دست پرورده ی تیام احتشام بودم. با یادآوری آن روزها، نفسی سخت گرفتم و گفتم:
-من دیگه باید قطع کنم. کاری نداری؟
- نه.یعنی آره... راستش
انگار ماشین را کنار زده بود که صدایش واضح تر می آمد. کلافه از مکث هایش غریدم:
- هیراد بگو دیگه اگر کاری داری. این بچه دیوانم کرد.
- راستش آوازه اینکه امشب تو به عنوان مهندس معمار نمونه سال جایزه میگیری همه جا پیچیده.
بی قید شانه بالا انداختم:
-خب...
- خب که... راستش من وقتی گفتم برای مراسم بیای ایران، نمیدونستم که... نمیدونستم تیام احتشام ایرانه.
چیزی درونم فرو میریزد و قلبم انگار داغ شده است... حتی در حال سوختن است.
***
تیارا کجایی مامان؟
تمام سالن و اتاق ها را گشته ام. از اول هم نباید او را به مهمانی می آوردم.
با شنیدن صدای خنده بچگانه ای به سرعت به سمت راهرو میدوم که با دیدن صحنه روبه رو سرجایم میخکوب میشوم.
در آغوش پدرش بود و ذوق زده میخندید. پدرش... پدرش....
به خودم می آیم و به یاد می آورم قتلی را که مانع خانواده شدنمان شد. ترسیده جلو میروم.
- اینجا بودی دخترم؟
تیام متعجب نگاهم میکند و انگار بالاخره من هم موفق شدم او را بشکنم و خرد کنم.
- دخترت؟ دختر توعه رامش؟
- بله دخترمه.
تیام او را پایین میگذارد اما تیارا با کلامی که از دهانش خارج میشود، تمام شکست پدرش را جبران میکند و مرا به دنیای بیرحمانه دو سال پیش برمیگرداند وقتی میگوید:
- راستی عمو اسمم رو نگفتم بهت. اسمم تیارا هست.
https://t.me/+nQ5aieL2CXViODg0