- خودت خوبی؟ دیگه قهر نیستی با ما؟
نگار سرش را بلند کرد و با غیظ گفت:
- همش یه بار قهر کردم، صد بار زدی تو چشم.
ارسلان با خباثت خندید:
- تا تو باشی دیگه قهر نکنی!
نگار شانه بالا انداخت:
- به شرطی که اتفاقی نیوفته که باعث قهرم بشه.
ارسلان اما انگار امروز روی دور آزار دادن افتاده بود و هیچ جوره کنار نمیکشید با همان لحن گفت:
- این دفعه اگه افتادی تو جوب جمعت نمیکنم!
منظورش به دو روز قبل بود، روزی که نگار در چاله ای پر از گل و لای افتاده و او به دادش رسیده بود.
نگار ناباور نگاهش کرد، لعنتی لعنتی لعنتی! واژه میخواست، انگار نداشت و دایره لغاتش برای تعریف این مرد بدجنس روبه رویش کم آورده بود.
دندان هایش را روی هم سایید و گفت:
- دفعه قبل هم نباید جمع میکردی!
- نه دیگه نمیشد کلا آدم دست به خیری ام...
و نگاهش را روی زانوهای نگار چرخاند و ادامه داد:
- وضعیت زانوهات چطوره بد خوردی زمین!
از چشم های نگار انگار گدزاره پرتاب میشد، شرط میبست دستش میاندازد و از روی دلسوزی نمیپرسد!
اما به رویش نیاورد، باید این بحثی خودش مرکز توجه بود و دمایش را بالا برده جمع میشد.
- اگه زخم و کبودی رو در نظر نگیریم خوبه.
ارسلان سرش را بالا و پایین کرد، با لحنی که ظاهرا بی تفاوت بود اما پر بود از شرارت و پلیدی و حرص دادن این دختر روبه رویش گفت:
- تا تو باشی دیگه قهر نکنی!
نگار وا رفت، باز برگشته بود سر خانه اول، دور میزد، دور میشد، میرفت و باز برمیگشت و همان حرف را تکرار میکرد.
کفری گفت:
- اصلا تقصیر منه کمکت رو قبول کردم.
- یعنی باز هم میخوای قهر کنی؟
ارسلان دقیق خیره اش بود، مثل کسی که منتظر حرکت ناشیانه ای از حریف باشد تا او را از میدان بردارد.
نگار کلافه گفت:
- بگم غلط کردم، چیز خوردم دست برمیداری؟!
ارسلان نچ کرد، نه این را نمیخواست، ادامه بازی برایش هیجان انگیزتر از این عقب نشینی زود هنگام بود.
خندید، دیگر نباید آزارش میداد.
- دور از جون...
و از جا بلند شد.
- من دیگه باید برم فعلا.
نگار نفس راحت کشید، بعد از اینکه نیمی از عمرش را سوزانده بالاخره قصد رفتن کرده بود، پشت سرش راه افتاد و ارسلان گفت:
- زحمت نکش نیاز نیست بدرقه ام کنی.
این بار جدی گفته بود، بدون آزار و اذیت و تمسخر.
نگار چند بار پلک زد، حالا وقت یک ضد حمله درست و حسابی بود.
- بدرقه ات نمیکنم که میخوام تابلو رو پشت و رو کنم.
ارسلان کمی مکث کرد، چینی بی بینی اش انداخت، دخترک چه بد موقع بازی باخته به نفع خودش برگردانده بود.
با خنده سرش را تکان داد، نکه ضایع نشده بود، شده بود اما چون نگار بود، فقط چون او بود از آن عبور میکرد.
- باشه نوبت منم میشه.
به در رسیده بود. نگار تابلوی باز است خانه بازی اش را را پشت و رو کرد، در را باز کرد، به دری کاملا باز بود تکیه داد و با شیطنت به بیرون اشاره داد:
- روز خوبی داشته باشی!
ارسلان کمی در چشم های شیطانش خیره شد و زیر لب خداخافظ را زمزمه کرد و با قلبی که اعتراف میکرد در این خانه رنگ وارنگ صد متری جا مانده بود، از در خارج شد.