نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..." @gharar1403 Channel on Telegram

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

@gharar1403


نصیبه رمضانی @nasibe_ramezani61

📚شب دور از خورشید،
📚پاییز مرا تو رنگ بزن،
📚سه کنج،
📚یک شهرِ خالی از من،
📚شبیه زنجیریم،
📚میرآباد
حوالی کوچه خورشید


@CaffeTakRoman
ادمین:
@nasibe_ramezani61
@Reyhan91

نصیبه رمضانی (Persian)

نصیبه رمضانی یک کانال تلگرامی با نام کاربری @nasibe_ramezani61 است که به طرفداران شعر و ادبیات پرداخته و آثار ادبی متنوع را با زبانی زیبا و شعرآمیز به اشتراک می‌گذارد. این کانال با مجموعه‌ای از شعرها، مطالب ادبی و نوشته‌های خلاقانه، قلب‌های علاقه‌مند به ادبیات را فرا می‌خواند و آنها را به دنیایی از زیبایی و انس با متون ادبی می‌کشاند. اگر به دنبال یک مکان خوشایند برای خواندن شعرها و آثار ادبی هستید، به کانال تلگرامی نصیبه رمضانی ملحق شوید و از غنای این دنیای شعر و ادب لذت ببرید. از آخرین آثار نویسنده و شاعر این کانال، بصیرت رمضانی، نیز در این کانال با خبر شوید. ادمین‌های این کانال @nasibe_ramezani61 و @Reyhan91 در خدمت شما هستند تا از تجربیات و اندیشه‌های خود بهره‌مند شوید.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 21:22


دوستان ارسال کردن..🥰🥰🤗🤗

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 21:19


#قرارِ_قلب‌های_ما..
#پارت_176

خندیدم و با ابروهای بالا رفته چشم غره ای هم نثار او و ریسه رفتن دخترها از این اسم رمز گذاشتن کردم.
هنوز موفق به حدس زدن نشده بودند که صندلی برای عمو مسلم عقب کشیدم.
خودم که هیچ وقت پدربزرگ هایم را ندیده بودم، عمو را در نقش آنها می دیدم.

اویس یا الله زنان که به جمع ما می پیوست گفت:
_ابجیای ما رو باش.. گرسنگی فشار آورده ساره خانم.. خانم مهندسیان؟

نه گویان چند برگ دستمال حوله ای کندم و دستش دادم و رو به قیافه ‌ی کنجکاو همه شان گفتم:
_عمو مسلمم حدس بزنه. بعد...میگم..

عمو که داشت به فرشته‌ی کفگیر به دست می گفت چقدر برایش پلو بکشد با بی تفاوتی وقتی گفت:
_هر کی هست امیدوارم فرخنده پا نشه بیاد...

خندیدم و سرم را که تکان دادم فرشته اولین نفر به سرفه افتاد و مژده با لب‌های اویزان پرسید:
_اره؟...فرخنده جونه؟
افسانه به دهان من چشم دوخته بود که سرم را تکان دادم و اویس هم نشست.

پیاله ای برداشتم و برای آوردن ترشی که اویس دوست داشت از کنارشان دور شدم.
عمو مسلم بدون اینکه دوباره نظری بدهد دست به کار شده بود آن یک کفگیر پلوی زعفرانی را فقط با سالاد سس دار بخورد. چیزی که ما به خاطر شرایط جسمیش منع میکردیم نخورد.

اما در این فاصله که سعی داشتم بادمجان های شکم پر را با دقت از شیشه بیرون بیاورم زنگ خانه زده شد.

فرشته با لپ باد کرده از غذا چشمش درشت شد و مژده گفت:

_موی فرخنده جونو آتیش زدن؟

افسانه سقلمه اش زد و گفت:
_در مورد فامیلای ما درست حرف بزن‌. خوشحال باشین بچه ها...فرخنده جون دست کم سه روز مهمون ماست..

عمو مسلم با چنگال کاهوی پرسسی‌ برداشت و گفت الان میاد گیر میده به من..

خندیدم و شیشه‌ی سس را با همین حرف برداشتم.
اویس رفته بود در را باز کند که عمو مسلم بی تفاوت تر مشغول جویدن‌ آن یک پر کاهو بود که اویس با دیدن فرخنده جان، دوباره یاالله زدند.
همان لحظه که مژده به هوای زنگ گوشیش از پای میز بلند شده بود به مخاطبش نگاه کرد و لب زد:
_بچه ها به خدا راست راستکی اینم حبه‌ی انگوره...
فرشته خندید و افسانه با چشم های برق افتاده گفت:
_دروغ؟
مژده با الو گفتن اشاره به گوشیش
کرد و دور که می شد چون سر پا بودم با مرتب کردن شالم خواستم به استقبال فرخنده جان بروم که اویس با ابروهای در هم شده گفت:

_ آبجی ساره...آقا همراهشونه...

خنده ام از رفتار اویس گرفته بود که افسانه کنارش زد و گفت:

_شهریارم که هست..
فرشته همچنان سر میز بود و گفت تا عمه فرخنده بیان منو عمو ته بندی می کنیم که مژده صدایم کرد.
مودبانه و با صدای رسایی گفت:
_ساره جان با شما کار دارن.. گویا آقای موحدی دم در هستن..

با شنیدن این حرف، دستم حین برداشتن مانتوی پانچ از پشت در خشک شد.
چه خبر بود که مژده قطع کرد و گفت:

_دویست گرم لاغر شدم جون تو.. بس که جدی و اتو کشیده با ادم حرف میزنه.

بعد صدایش را که صاف کرد تا ادای محمد منصور را با سرکار خانم گفتن در بیاورد از دری که به ایوان راه داشت‌ بیرون رفتم.

صدای عصای فرخنده جان روی موزائیک های خیس با صدای خوش آمد افسانه و مژده یکی شده بود که حین پوشیدن دمپایی چشمم به شهریار پشت سرش رسید.
هم قد عمو مسلم بود با موهای بور که به عقب شانه زده بود و ته ريش داشت. همرنگ موهایش بود. عینک بدون فرم و شیشه درشت به چشم داشت و یک کت تیره با شلوار جین پوشیده بود. دستش ساک و کیف دستی فرخنده جان بود که عمه فرخنده با چشم چرخاندن سمت من، توجه شهریار پشت سرش هم به طرفم جلب شد.
مژده گفته بود جناب موحدی دم در منتظرم هستند که به اولین کفش دم دستم برای پوشیدن رحم نکردم. کفش برای فرشته بود که با سلامم به فرخنده جان، شهریار هم توجهش جلبم شد.
تا با مادرش پایین پله ها شبیه افسانه و مژده دست بدهم، لبخند کمرنگ شهریار با خم کردن سرش رو به من باعث شد سلام و احوالپرسی مختصری کنم.

دست خالیش را روی سینه اش به نشانه‌ی ادب گذاشت و تا گفت مجدد سلام عرض شد خانم، لبخندی کمرنگ زدم. بینی و لب‌های مردانه و درشتی داشت که به صورت گرد و تو پرش می آمد.
همزمان که منتظر بودم بالا بیایند داشتم با خودم به دومین سوال بی جواب امروزم فکر می کردم که این مرد جوان از کجا متوجه شده بود من مخاطب ساعت پیشش‌ هستم؟

و امان از توجه اویس به منی که تا به کجا گفتن فرخنده جان گفتم دم در کارم دارند، مجال نداد و خودش را پشت دری رساند که محمد منصور موحدی ایستاده بود.

تکیه زده به ماشین جدیدی که نمی دانم چرا باید در دو روز دوبار مسیرش به اینجا برسد؟
اویس را با همان جدیت کنار زدم و وقتی برای رفع نگرانیش محمد منصور موحدی را به عنوان اقوام و دوست خانوادگی معرفی کردم کوتاه آمد و تعارفش کرد داخل حیاط.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 21:19


و نمی دانم چرا محمد منصور فقط معطل یک تعارف بود که گفت شما بفرمایید من ماشین قفل کنم..در همین فاصله که قلبم داشت از شدت نگرانی و دلیل حضور محمد منصور در حالت تندی می‌زد به اویس اشاره کردم برود تو و همه چیز مرتب هست، در حیاط منتظرش ماندم.

در این فاصله چشمم کشیده شد به افسانه که با شهریار گرم گرفته بود و ریسه رفته بود از حرفی که نمی دانم چه بود. اویس از کنارشان رد شد و افسانه با مشت به بازوی شهریاری کوبید که لبخندش هر لحظه داشت عمیق تر می شد.

به قدری از حضور دوباره‌ی محمد منصور در این ساعت از غروب جا خورده بودم که زمان نداشتم بشینم نسبت افسانه با شهریار و عمه فرخنده را پیدا کنم.

شهریاری که وقتی محمد منصور در خانه را پشت سرش بست و سلام رسایی داد برگشت و پشت سرش و جایی که ما بودیم را نگاه کرد.. بعد هم با افسانه پا در خانه گذاشتند.


سلام..
تقدیم تون با عشق تا پنج شنبه❤️❤️❤️

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 21:04


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_175

مامان بعد از ان روز با حرف و قول های ادم معتبری مثل فرامرز موحدی دلش قرص شد. من هم. حتی مهسا هم شبیه ما ناچار شد که دلش قرص شود.

اما وقتی که چند ماه بعد بابا رو به راه شد و خواستیم از این سلامتی نسبی بابا یک نفس راحت بکشیم، ما نه خانه داشتیم‌. نه ماشین. نه هیچ کدام از شرایط زندگی قبل آمدن ان طوفان.
فقط یادم هست خاله در اتاق خانه‌ی در شهرشان، چند چمدان پر شده از وسیله گذاشته بود که سهم ما از آن خانه و زندگی را نشان مان داد.

و حالا همین محمد منصور بعد از این همه وقت آمده بود نامه برساند.. نامه ای که می گفت از همسایه مان شنیده چند نفر از دوستانم آورده بودند.
کدام دوست که اگر می نشستم به شمردن بیشتر دشمن بودند تا دوست.

عمو مسلم همچنان خواب بود که رویش یک پتوی سبک کشیدم و برای دور ماندن از افکار مخرب گذشته خودم را مشغول کار کردم.
شبیه این مدت که در کار و زندگی جدید جایگاه خودم را پیدا کرده بودم، مشغول به کار شدم. تا گذشته و روزهای انتظارش من را غرق نکند.
چیزی به رسیدن بچه ها نمانده بود که برق هم وصل شد. با نهایت بی صدایی ظرف های شسته شده را جمع کردم که با بلند شدن صدای گوشی بی سیمی، به سرعت جواب دادم تا صدای زنگش خانه را پر نکند.
مژده بود. سرحال و پر انرژی.

_ساره نوشابه زرد می خوری یا مشکی؟
تا بیایم به شرایط بچه ها برگردم افسانه با صدای بلندتری اضافه کرد:
_ساره جان من بگو دوغ.. تا اینا شرطو ببازن.

لبم کش امد. این چند دختر با این خانه و عمو مسلم خانواد‌ه‌ی جدیدم شده بودند تا زیر فشار دلتنگی ها دوام بیاورم‌.

_هولم نکنین... بذار فکر کنم..

با هم خندیدند. اینبار صدای فرشته بلند شد و گفت:
_ غم پولت نباشه...همه رو مهمون حاج خانمیم..
_اهان... پس من یه لیوان از بطری آب معدنی..

اینبار همگی با جوابم و هو کشان اعتراض کردند و اویس که پشت فرمان بود خواست برای او هم بشقاب بگذارم.

اویس همیشه دستمزد بردن و آوردن سفارش های ما را با یک وعده غذا یا چند تایی شیرینی حساب می کرد. شب ها در همان نانوایی می خوابید و روزها این میدان و آن میدان پشت فرمان بود تا الهی شب و میوه می فروخت. فقط هفته ای دو بار به بهانه‌ی حمام بردن عمو مسلم می آمد طبقه‌ی بالا و گاهی هم مهمان یک بشقاب غذا، با ما همراه بود و بعد می رفت. و چقدر برادرانه های بین او و مژده من را دلتنگ تر می کرد.

دوباره صدای خنده ی همه شان بلند شد که مشخص بود خودشان را به زور در اتاقک ماشین جا کرده اند.
صدای افسانه میان موج خنده شان پیچید و گفت:
_ساره خونه مونو جمع کن خانم مهندسیان یه ساعت دیگه میخواد بیاد بهداشت جا و مکانمونو ببینه .. بعد سفارش بده..از اوناست که یک ماه هیئت دارن..هر شب..از فسنجون بگیر تا قیمه و قورمه‌..

جابجایی ظرف های تمیز تمام شده بود که یکی یکی درهای کابینت را بستم و گفتم:

_تا شما تشریف میارید منم تقسیم کارا رو می نویسم..

گوشی را قطع کردم و دستمال به دست روی میز و سنگ روی کابینت ها را دستمال کشیدم.
برنامه ریزی کارهای خانه هم با من بود. هر روزش برای یکی مان. همه را هر هفته، جمعه ها می نوشتم و می چسباندم به در یخچالی که قدیمی بود و پایینش پوسیدگی جزیی داشت.

این خانه قدیمی ساز بود و تمام کابینت هایش فلزی و سفید رنگ بودند. وقتی به عنوان یه همخانه با این دخترها پا در این خانه گذاشتم افسانه و فرشته چند ماه قبل تر اینجا ساکن بودند و ریحانه با من و مژده ساکن اینجا شده بود.

با اینکه هیچ کجای این خانه متعلق به من نبود اما همین که هر ماه دنگ خودم را از دستمزدی که سهمم بود حساب می کردم، دوست داشتم.. اتاقی که با افسانه شریک بودم را هم دوست داشتم‌. حتی دخترها خیلی به من لطف داشتند که وقتی مامان چند شب اینجا ساکن می شد کاری می کردند که من و مامان ان چند شب راحت باشیم.

دقایقی بعد سر و صدای رسیدن بچه ها نه تنها چرت سنگین عمو مسلم را پاره کرد، بلکه فکر و خیال های من را هم به دره‌ی بی تفاوتی پرتاب کرد.
افسانه فیش واریزی دستمزدشان را دستم داد و فرشته با چشم های برق افتاده اش اضافه کرد شیرینی هم حساب کردند.

اویس آخرین نفر بود و در حیاط داشت دیگ ها را از پشت ماشینش در می‌آورد که غذا را کشیدم.
مژده بطری های نوشابه روی میز چید و برای من هم با خنده و شوخی یک لیوان از بطری آب معدنی کنار گذاشتند.
افسانه داشت پاهای عمو مسلم را ماساژ می داد که دیس ته دیگ آخرین وسیله ای بود که روی میز گذاشتم. صدایم را صاف کردم و گفتم:

_بچه ها یه خبر.. مهمون داریم..هر کی حدس بزنه ته‌دیگای من واسه خودش..

فرشته بلافاصله گفت:
_اویس؟
نچی با خنده گفتم و مژده لب زد:
_از اقوام خودتن؟
نه خیری با چشم های درشت کرده تحویلش دادم و افسانه که با عمو مسلم داشت می آمد سر میز گفت:
_مهمون ناخونده؟ حبه‌ی انگور؟

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 20:57


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_174

بیشتر خندید و میان خنده اش یک ببخشید هم شنیدم.
بعد که دید میخواهم او را هم دست به سر کنم گفت:

_مامان بهونه خان دایی می کنه.. گفتم ببینم اوضاع واسه ورود مامانم مناسبه بیارمش؟

_مادرتون؟...فرخنده جون...بله چه خوب.. سلام برسونید...فقط بگما...وقتی میان خواهر و برادر با هم کنار نمیان. چند ساعت اول خوبنا. بعد بیشتر پیش ما هستن تا عمو... البته مام از مصاحبتشون لذت می بریم...خانم خوش صحبتی هستن. خدا حفظشون کنه..

_لطف دارید خانم‌...مادر هم از جمع شما خیلی تعریف میکنن.. خودم که سعادت نداشتم بابت شیرینی و غذاهای خوشمزه حضوری تشکر کنم.

ادب و احترامش باعث شد همزمان که داشتم به صدای آشنایش فکر می‌کردم، تشکر کنم که اضافه کرد:

_با خرابی برق تماس گرفتم.. گفتن که بارون زده کابلا اتصالی کرده. کمتر از یه ساعت دیگه مشکل حل میشه..

به قدری درگیر آشنا بودن صدایش بودم که نشد بپرسم شما از کجا می دانید ما بر‌ق نداریم‌؟

_به فرخنده خانم بگین داداش اعصاب ندارن امروز.. تازه چند ماه پیشم به مادرتون گفتن خواهر شوهر خوبی واسه خانمای مرحومشون نبوده.

شهریار خنده اش را به سختی کنترل کرده بود که عذر خواهی کرد و گفت:
_ روح همگی شون شاد‌.

بعد که حرفی برای گفتن با خواهرزاده‌ی خوش خنده‌ی عمو نداشتم خودش اضافه کرد پس لطفا گوشی دایی برای احتیاط پیشم باشد. که اگر برق دیر آمد و مادرش را آورد پشت در نماند. به سرعت قبول کردم و از واحد بیرون رفتم.

و باز بدون اینکه قصد رفتن به داخل خانه را داشته باشم از پشت شیشه‌ی در ورودی سرک کشیدم. عمو مسلم سرش را تکیه زده بود به مبل و از لای لب‌های بسته اش خر و پف کم جانی شنیده می‌شد‌.

دوباره نم نم باران در حال باریدن بود که برای برداشتن سبدهای شسته شده به حیاط رفتم‌‌.
کارم را به سرعت انجام دادم و با دیدن ماشین محمد منصور مکث کردم.
اویس چادرش را برداشته بود تا اگر باران گرفت روی اتاق ماشین بکشد.

می دانستم گذاشتن ماشینش اینجا بهانه بود ولی با چه بهانه ای نمی توانستم درکش کنم؟
هر چند از دیروز و با دیدن ناگهانی محمد منصور یک چیزهایی در وجودم بیدار شده بودند و همین ها بیقرارم کرده بود.

با دیدن صورت سبزه و چشم های درشت و مشکیش روزهایی که مریم را به عنوان دوست جدید پذیرفته بودم یاداوری شدند.

یا وقتی که محمد منصور جدی و همیشگی را دیدم، دوباره شبی که اولین بار مهمان خانه شان شده بودم برایم تداعی شد.

حتی خرد شدن عینک و کمک فنرهای ماشین و آن شب داشت لبخند به لبم می نشاند که با یاداوری لحظات استرس زای قبل آن و تقلب پر حاشیه‌، همان لبخند ریز را هم پاک کرد.
تمام اینها برای منی تداعی شدند که در این مدت سعی کرده بودم همه را به جز خانواده ام فراموش کنم. چیزی که با دیدن محمد منصور محال بودنش را به خوبی درک کردم و به سختی از ماشین چشم گرفتم.

هر چند این همان محمد منصور ان روزها نبود. چرا که نه دیگر لحنش تند و جدی تر بود‌ نه مدل ماشین و حرف هایش. فقط مثل ان روزها مرتب و اتو کشیده بود.

کنار همین مقایسه کردن ها، چشم از کیسه‌ی زباله گرفتم که تکیه اش داده بودند به لاستیک ماشین محمد منصور.

کیسه را برداشتم و دورش کردم. همان لحظه یادم آمد آن چیزی که با دیدن او یک گوشه از قلبم مچاله شده بود، فرزین بود. دلتنگی برای برادرم که با هم قرار بود برای آینده ای درخشان تلاش کنند.

اما نمی دانم چه بر سرمان آمد که هیچ کدام به هدف و ارزوهایمان نرسیدیم؟

فقط می دانم که وقتی خبر دار شدم فرزین مان با همین محمد منصور بازداشت شده بودند شبیه خاله بیقرار شدم.

درست در همان روزها که برای فرار از حاشیه های پردردسر عادل پرویزی به روستا پناه برده بودم، یک طوفان سنگین امده بود و همه چیز را با ورودش نابود کرده بود.
همان طوفان که پله های ترقی فرزین و محمدمنصور را خراب کرد و باعث شد بابا با دیدن تبعات این طوفان، راهی بیمارستان شود و فرامرز موحدیان از شوک آن فشار و قند خونش بالا و پایین شود.

طوفانی که به سر پناه ما هم رسیده بود و آن روزها که من گوشی نداشتم خاله وقتی داشت با هادی صحبت می‌کرد تا از زبان او حقیقت را بشنود که چه شده، با حرف های هادی به صورتش زد و خدا خودش رحم کند گفت.

دیگر بعد ان طوفان فرزین را به مدت یک سال ندیدیم. حتی افشین را هم تا چند ماه. برادرهایم با طوفان به پا شده غیب شان زده بود و مهسای در آرزوی لباس عروس پوشیدن، یک چشمش اشک بود و یک چشمش منتظر فرزین.
آن روزها که من و مامان با سوده‌ی نوعروس مان، درگیر سر پا شدن بابا بودیم فرامرز موحدی را یادم بود که وقتی به تنهایی به عیادت بابا آمده بود، گفت دلتان قرص باشد. گفت من هستم و نگران بچه ها نباشید. گفت بچه های خودم هم شرایطشان مثل فرزین و افشین تان هست. گفت شما به رستم خان برسید که من به عنوان قاضی و مسول اینکارها، هستم.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 20:57


و آن روز که گفت به صلاح هست بچه ها چند وقت دور باشند، پدر و مادر مهسا دلشان بار آمد چرا فرزین نیامد و به آنها در حد یک مشورت و دلجویی کردن احترام نگذاشت.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 20:52


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_173

***
دو ساعتی می شد که بچه ها رفته بودند. در این فاصله ریخت و پاش های حیاط را جمع و جور کرده بودم و این وسط که همچنان برق نداشتیم، بهانه های عمو مسلم هم به راه بود.
حوصله اش سر رفته بود و بعد از رفتن برق و نرسیدن به اخبارش داشتم غرلندهایش را خنثی می کردم که اینبار بهانه کرد بیا فشارم را بگیر.
فشارسنج به دست همان کار را کردم و مدام می گفت ببین چرا همه چی داره دورم می چرخه؟

حتی وقتی دید فشارش مثل همیشه هست اینبار لب‌های نازکش را تر کرد و خواست قندش را بگیرم. گفت دهانم مثل چوب خشک شده است. خنده ام گرفته بود از موقعیت خودم.

شبیه یو‌یوی تپلی شده بودم که برای خنثی کردن بهانه های عمو مسلم به همه جا قل می خوردم.
آخر سر هم مجبور شدم هم به کارهایم برسم‌ هم به داد بهانه های عمو مسلم.

عمو ناهارش را خورده بود و خودم هم منتظر بودم دخترها هم برسند. میز را چیدم و زیر غذایی که برای خودمان با ته دیگ برشته کنار گذاشته بودیم روشن کردم.
در نهایت هم ظرفی پر گردو با پوست و کشمشِ دم نگرفته اوردم و رو به رویش نشستم. حتی با توجه به قند و چربی بالای عمو چند تای اولی را برایش داخل پیاله ریختم.
چند تایی لای لپش انداخت و به خاطر لرزش دستش نشد که کمک کند. هر چند تا دیدم دارد غرلندهایش شروع می شود گفتم:

_عمو حالا که شما حوصله تون سر رفته... منم پا واسم نمونده میشه از اینکه چرا تو‌ سن کم ازدواج کردی بگی.. اصلا چطور شد نوزده سالتون نشده بابا شدین ...اون خدا بیامرز چند سالش بود؟

عمو در حالیکه دهانش می جنبید چپ چپ نگاهم کرد. افسانه می‌گفت همسر اولش ده سال بعد ازدواج فوت کرده بود و یک پسر و دو دختر حاصل آن ازدواج بود. بچه هایی که در این سه سال اقامتم در این خانه یکبار هم ندیده بودم شان.

همچنان که منتظر جواب بودم گردوها را تمیز می کردم تا آماده شوند. ریحانه برای فردا دو سینی سفارش کوکی گرفته بود.

انتظارم برای گرفتن جواب از عمو زیاد طول نکشید و تا دهانش خالی شد و تا گفت که عقل نداشتم، خنده ام را به زور نگه داشتم.

_سرباز بودم. رفته بودم اموزشی.. یه هفته که مرخصی اومدم...زن داشتم‌...برو بالا آلبوم بزرگه رو از زیر تختم بیار... با عینکم...

از خدا خواسته با جمع کردن بند و بساطم با ارامش از واحد بیرون رفتم و برای اینکه وقت بگذرد به گلهای روی پله ها آب دادم. حتی باحوصله‌تر از همیشه برگ های زردشان را چیدم و بعد که خوب خوب وقت کشی کردم به واحد بالا رفتم.

اوضاع بالا هم بهم ریخته بود. افسانه که امروز نوبت رسیدگیش‌ به عمو بود، فقط غذای او را داده بود و برای وقت کشیِ بیشتر کمی اطراف تخت و میزش را مرتب کردم. عینکش تمیز کردم و ملافه ی جدیدی روی تختش پهن کردم. چند تایی لباس هم با ملافه درون ماشین انداختم و پودر ریختم تا برق بیاید.
همچنان برق‌هایمان قطع بود که گوشی خانه را برداشتم و به اداره‌ی برق زنگ زدم.

وقت‌کشی‌ام را دیگر داشتم به اتمام می رساندم که با برداشتن عینکِ نزدیک بین عمو، خم شدم و زیر تخت دنبال آلبوم می‌گشتم که با صدای بلندِ گوشی به مخاطبش نگاه کردم.

نوشته بود "شهریار خواهر زاده".. این اسم را از زبان افسانه و ریحانه شنیده بودم. گاهی با عمومسلم تماس که می گرفت خان دایی صدایش می‌زد‌.

در عین حالیکه خدا خدا می کردم مخاطبش از زنگ زدن منصرف شود تماس را بی پاسخ گذاشتم. ولی بار دوم که تماس گرفت و منصرف شدن نداشت با صاف کردن صدایم یک الوی کم جان گفتم.

_سلام عرض شد خانم.. خان دایی نیستن؟

از شنیدن صدایش جا خوردم‌. خیلی به نظرم آشنا می آمد و نخواستم زیاد منتظر بماند‌.

_هستن آقا شهریار... فقط شرایط جواب دادن ندارن.

ناخواسته نگرانش کرده بودم و تا پرسید چطور، روی تختش نشستم و به سرعت بلند شدم.

_راستش برقا رفته...اخبارو ندیدن.. خیلی بهونه میگرفت... اومدم‌...بالا وسیله ببرم‌. دارم لفتش میدم‌.. چرتش سنگین بشه..برم پایین.

خندید. هیچ وقت موفق به دیدن شهریار نامی که گاهی زنگ می زد و حال خان‌داییش را می پرسید نشده بودم. اما افسانه که از اقوام شان بود می‌گفت جوان هست و شبیه عمو مسلم قد و قواره اش مثل لی‌لی‌بیت‌هاست. فرشته اضافه کرده بود وقتی مادرش را می اورد دیدن مسلم جون دیدمش‌..به شدت چشم پاک و سر به زیر هست. مژده هم تایید می‌کرد.

البته مادرش را دیده بودم. فرخنده جون صدایش می زدیم. گاهی چند ماه یکبار مهمان برادرش می شد و خیلی دوست داشت از کار ما دخترهای بی حاشیه و مشغول کار سر در بیاورد. همیشه هم برادر بی زن و زندگیش را به ما می‌سپرد و می رفت. با تمام اینها از شانس من هر زمان شهریار مادرش را می آورد دیدن خان دایی، من نبودم و رفته بودم دیدن مامان درنا و خاله.

شهریارِ پشت خط که به صداقتم در پیچاندن خان داییش میخندید، لبم را گاز گرفتم و خواستم درستش کنم‌.

_اگه کارتون واجب نیست مزاحم چرتش نشید جون عزیزاتون.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

15 Nov, 01:43


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_171

_امارشو دراوردی؟
_دقیقا مشخص کن ببینم کدوم اُرد ناشتا منظورته؟....کدومشون؟ این روزا تو خیلی ازم آمار می خوای‌؟
_خود پسرِ..
_صبر کن پاشم از جام...

دوباره تصویر داشت برای محمد منصور تکرار می شد که شهریار خبر داد:

_عادل پرویزی سه سال و پنج ماه پیش ازش یه شکایتی شده بود که به خاطر مراجعه نکردن پرونده اش هنوز بازِ. دانشگاهشم ترم آخرو پاس نکرده.

اینبار تصویرهای ضبط شده را داشت از اول صبح روی تکرار می زد که شهریار همزمان با ادامه دادن توضیحاتش تصویر دیگری از کوچه و خانه برایش فرستاد.

اینجا دیگر کوچه خالی شده بود و یک دوچرخه سوار در حال رد شدن بود. آنطرفِ در بسته هم ساره داشت با پیرمرد به خانه برمی‌گشت. محمد منصور همچنان چشمش به تصاویر ضبط شده بود که شهریار برای جواب دادن به کسی رفت.

تصویر ساره و کشیدن چادر روی ماشینش را دید و لبش را که بالا داد چانه اش هم جمع شد.
چشم از شیطنت ریحانه گرفت و حواسش را داد به باقی صحبت شهریار‌.

_تا نپرسیدی اینم بگم... فرد شکایت کننده هم از اساتید اخراجی همون دانشگاه بوده.

گوشش به حرف شهریار بود که بلاخره ترافیک در حال باز شدن بود و ساره دوباره برگشته بود و داشت با شلنگ آب، ایوان را می‌شست.. گاهی هم خم می شد و جارو می کشید..

_کسی به اسم ایشونم از کشور خارج نشده.. هیچ کجا اسمش به عنوان فوتی ثبت نشده و در هیچ زندان و ندامتگاهی شخصی به این اسم نیست‌.

در فکر فرو رفت و دنبال راهی برای مشخص شدن حضور و غیبت عادل پرویزی می‌گشت که شهریار دوباره صحبت کرد.

_حالا چرا گیر دادی به این نامرئی خان؟

وحشت به جانش نشسته بود از این همه نزدیکی کسی که حتم داشت امده بود دنبال ساره‌.

_واسه اینکه اون پنج نفر یهوو ظاهر شدن...یه راستم اومدن سراغ ساره...واسش نامه و پیغام گذاشتن..‌. بعید نیست اینم ظاهر بشه‌‌.. باید یه کاری کنم ساره از اونجا پاشه...همه شون با هم.. تا دوباره گیر نکردن..

_ بی خیال منصور.. ما واسه همینجاشم کلی نقش بازی کردیم. اگه بدونی راضی کردن خاله‌ی ساره چقدر رمان برد شاخ در میاری‌.

_نمی تونم ریسک کنم‌.. از دیشب دل تو دلم نیست پیدا شدن اینا و اون نامه یه ربطی بهم داشته باشه‌..

داشت ماشین را از پارک در می‌آورد که گوشی را روی پخش گذاشت. شهریار اینبار از همان پنج نفرِ در هتل می گفت. که‌ دیشب را در آنجا سپری کرده بودند.
خبر داد صبح زود همگی به فرودگاه رفته اند و با پرواز نیم ساعت پیش راهی تهران شده اند.

_ببین می تونی یه کاری کنی برم خونه رو‌به رویی..
_نه‌‌‌...صابخونه اش خیلی گیرِ... به اسم نصب انتن مخابرات اونجا یه دوربین گذاشتیم.. ول کن جان خودت‌. به کارت برس....حواسم هست‌.
_پس پای خودت‌.
_ می خوای چکار کنی‌؟

_به خودم ربط داره..
_ حقشه تمام این ادبتو با کارای زیر زیرکیتو ضبط کنم بفرستم واسه ساره.. به جان خودم اذیت کنی همین کارو می کنم‌...صبر کن ببینم...اصلا مادرت خبر داره که آسایش یه دختر بی حاشیه واست شده آب و نون‌؟ بهتره مادرو خبر کنم.. بلکم دعای خیرش پشت سرم باشه‌. تو که یه تشکر سادم بلد نیستی..

_اونو که جراتشو هنوز پیدا نکردی... ببین آدرس خونه و زندگی این پسره رو می تونی دستم برسونی‌؟

_جراتشو داری یه بار دیگه با من دستوری حرف بزن.. ببین می رم رو گزینه های پیشنهادی‌..یا نه‌‌..

_شهریار لطفا برو سر کاری که ازت می خوام..

خندید.

_ بازم که دستور دادی..
_قطع کن‌ بذار حواسمو جمع کنم..

_بازم دستور دادی.. جدا تو‌ چرا اخلاق نداری؟

_من تو کار شوخی ندارم... پشت فرمونم.. قطع کن‌ خوشمزه خان...

_لابد داری میری دنبال دردسر جدید...اصلا تو این چند ساله کجا بودی وقتی سایه به سایه‌ی ساره خانم داشتم پیش می رفتم.. والا من با این شناختی که ازت دارم میگم بعیده..

_خیلی حرف می زنی..
_اگه بلاکت نکنم شهریار نیستم..

تماس که قطع شد محمد منصور پایش روی گاز بود و به سرعت داشت می رفت تا به مقصدش برسد..


***
سلام..
تقدیم تون با عشق..❤️❤️❤️

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

15 Nov, 01:37


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_170

نگاه ساره روی مدل ماشین و پلاکش که نشست تا متوجه شد برای تهران هست،
اخم کرد و وقتی در را می بست با فکری مشغول به جمع دوستانش پیوست که هر وقت افشین می آمد و می رفت نقل غیبت شان خوشتیپی او بود.
امروز هم بوی عطر و رنگ و روی دختر کُشش بحث شان بود که ریحانه چشمی نازک کرد و ظرف زعفران دم شده را به افسانه داد:

_ تا وقتی خواهرای کوری مثل ساره هستن.. مشخصه امار دخترای دم بخت چرا زیادِ.

ساره مژده ‌را با چشم تیز شده نگاه کرد و افسانه بحث را بست.
_ بچه ها این بحثا بمونه واسه شب که می خوایم با یه بشقاب تخمه بشینیم به غیبت..حاج خانمم تو مهمونیش‌ مورد زیاد داره... بدقولی نکنین می‌رسیم.. بلکه فرجی شد.

خنده روی لب‌شان نشست و باز سراغ کارشان رفتند.
فرشته زیر مرغ را خاموش کرد و ریحانه گفت برم حاضر شوم.. ساره پا تند کرد تا سالادها را بسته بندی کند و مژده هم قصد داشت انها را برای کمک به سرو غذا همراهی کند..افسانه هم خواست لباس مشکی او را آماده کنند بلکه بتوانند در این نذری سفارش های دیگری بگیرند.

دخترها در تقلا بودند که عمو مسلم با آن بالابرش‌ پایین امده بود و ساره برایش روی مبل جا درست کرد و رو به ایوان چرخاند و گفت:
_ عمو بیرون سرده.. از همین جا نظارت کنی کافیه..

عمو مسلم دوباره به چرت قبل ظهرش پرداخت و دخترها که راهی شدند ساره به قدری خودش را مشغول کرد تا متوجه نشود کی رفتند؟ کی اویس آمد و دیگ و قابلمه های غذا با پک های سالاد تزئین شده را چطور پشت ماشین گذاشتند و بردند؟

ماشین اویس که از کوچه گذشت رفت و امد در ان ساعت به قدری زیاد شده بود که کسی متوجه نشد یک مرد لاغر و قد بلند و پیاده از خم کوچه گذشت.
کسی که کلاه بافتی تا روی پیشانیش کشیده بود و هودی نخودی به تن داشت. دست هایش را در جیب هودی مخفی کرده بود و کیفی هم دور کمرش بسته بود.

همان موقع که محمد منصور در دفتر پدرش بود و داشت به شهریار زنگ می زد مرد ناشناس پا در کوچه گذاشته بود.

_چه خبر؟
_سلامتی.. از صبح بپز و بشور و بساب بودن .. الانم رفتن غذا برسونن...آها راستی آمار افشینو داری؟

چطور گویان پرونده‌ی روی میز پدرش را برداشت.. عینک به چشمش زد و همان طور که شهریار داشت از آنچه افشین را متفاوت کرده بود می گفت، نتیجه‌ی نهایی و نظر پدرش را پای برگه خواند.
مربوط به پرونده‌ی پول شویی بود. خودش هم کنار خط پدرش چیزی نوشت کمرش را صاف کرد.

حواسش با حرف های شهریار به او جلب شد. شهریاری که هر چه در مورد تغییرات افشین می گفت او همان ها را با مسعودشان تطبیق می داد.

با تمام شدن صحبت های شهریار پشت پنجره ایستاد. هوا باز شده بود و خیایان ترافیک سنگینی را داشت تجربه می‌کرد.

_ با این حساب ساره تو خونه تنهاست؟

شهریار که آنطرف خط داشت جواب کسی را می داد یک آره‌ی بلند و بالا گفت.

به نظر می رسید در خیابان یک تصادف شده باشد و ترافیک ایجاد شده همه جا را قفل کرده بود.

_دوربینای اونجا رو وصل کن...ببینم اوضاع چطوره..

_ نه‌.

_چته تو شهریار؟ می خوام خودم نگاه کنم؟

_لازم نکرده.

بعد که داشت با یکی صحبت می کرد یک ان گفت:
_ یکی دم در شونه منصور‌.

_جدی‌؟
_آره جون تو...دو بار کوچه رو بالا پایین رفت...مشکوک می زنه... صبر کن بکشمش جلو...
محمد منصور کافی بود همین را بشنود و به سرعت از اتاق بیرون برود.. نگاه منشی به او برگشت که داشت به تلفن جواب می داد.. همزمان با او مسعود هم از اتاق دیگر بیرون آمد و در حالیکه کتش را روی بازویش جابجا می کرد برای منشی که مرد جوان و دانشجوی حقوق بود سری تکان داد.
_پشت درشونه پسر...زنگو هنوز نزده...

_چه شکلیه‌؟
_قد بلند...لاغر.. کلاه رو سرشه... نمیشه دیدش..
مسعود آسانسور را برای طبقه‌ی پایین زده بود و مجبور شد از پله ها پایین برود.

به خاطر انتن ضعیف در راهروها، صدای شهریار قطع و وصل می شد که تا برسد و نفس زنان پیگیر شود شهریار گفت:
_رفت... هول نکن... دو بار زنگو فشرد..

_کسی جواب داد؟
_نه... ولی بعدش رفت..داره میره....

_فیلمشو واسم بفرست..

وقتی شهریار اینبار قبول کرد، محمد منصور ماشین دایی ضیا را از پارکینگ در آورده بود و تازه با دیدن ترافیک به وجود امده اه از نهادش برآمد.

در همان ماشین که خلاصش کرد و کنار پیاده رو پارک کرد تصویر ارسالی را با دقت نگاه کرد...زمانیکه ساره در حیاط بود و پیرمرد با یک پتوی روی دوشش کنارش بود آن شخص در کوچه بود.. تصویر را یک دور با دقت نگاه کرد.. بعد که ساره بدون توجه به زنگ داشت با شلنگِ آب کنار گازها را می‌شست متوجه پیام شهریار شد.

_برق اون کوچه رفته بود...واسه همینه ساره متوجه زنگ نشده..

تمام تصویر مرد رهگذر را جلو کشید و باز نتوانست چیزی واضح ببیند. هوف و کوف کنان شماره‌ی شهریار را گرفت.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

15 Nov, 01:30


#قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_169

افشین را حین احوالپرسی با سوده به داخل اتاق کشید که در عین تعجب متوجه شد برادرش گوشی دیگری از جیبش در آورد و سراغ ساک ورزشی اش رفت. ساره داشت به سوده می گفت نمی تونم این هفته بیام...خاله قربونش بره.. لگد میزنه؟...روزانه تا چند تا رکورد زده؟ اجی سعی کن به خواهر بزرگ هادی بیشتر نگاه کنی...قشنگ شه بچم.. چرا نذاشتین بدونم جنسیتش چیه؟
سعی داشت همان ساره‌ی سرزنده و سرحال قبل باشد. هر چند هادی به خاطر اینکه قبول نکرده بود برود نزدیک آنها و در کنار او و در فروشگاه‌شان به عنوان حسابدار و مسول، مشغول شود با ساره سرسنگین شده بود.

افشین اصلا حواسش به او و صحبت هایش نبود و حین ریختن وسیله‌هایش به بیرون از ساک، داشت به مخاطب این یکی گوشیش می‌گفت:
_ تو قرارو باهاش اکی کن... کافی‌شاپ؟ هستم.. خودم دو ساعت دیگه قرار رزرو کردم...تا عصر بپیچونیش حله...حواسم هست.. میام...

ساره یک گوشش به صحبت افشین بود و یکی به سوده. خواهرش ناراحت بود که به خاطر استراحت مطلق بودنش نمی تواند این دو ماه آخر را زیاد در ماشین باشد که ساره قول داد در اولین فرصت خودش یک سر می اید و می‌رود.

هنوز به خداحافظی نرسیده بودند که سوده تا گفت گوشی، افشین داشت از مژده تشکر می‌کرد که برایش یک برش کیک با چای آورده بود.‌
ساره از تشکر بیش از حد صمیمانه‌ی افشین اخم کرد و لبخند محجوبانه‌ی مژده متعجبش‌ کرد. اما وقتی
صدای مهسا را شنید مجال نداشت به حدس‌هایش پر و بال بدهد.

_سلام به روی ماه چند ماه ندیده‌ی عروس بی معرفت..قبلنا خواهرشوهرا ابهت داشتن..ای روزگار...

مهسا نگو را لرزان و پر از بغض گفت و ساره ادامه داد:

_چشمت روشن بی معرفت خانم... داداش داره میاد.
_چشم همه مون روشن‌. دلم واست تنگه ساره..

افشین با گوشی دستش همچنان مشغول بود که اینبار شماره‌ی دیگری گرفت و قلوپی از چای نوشید.

_دلار چنده... تا ظهر.. خبرشو بهم بده‌...منتظرم.. نه میخوام جابجا کنم...

مهسا منتظر او بود که حواسش از افشین برگشت..

_دیگه وقتشه نه ماه دیگه منو عمه کنی‌‌.

مهسا صدایش همچنان از بغض می لرزید.

_فعلا بذار شیرینی خاله و زندایی شدنو بخوریم.. بعد‌..

_الهی من فدای همه شون...البته...عروس..چون تو و داداش واسه عمه کردنم تاخیر داشتین. سطح توقع من رو سه قلو هستش‌‌

سوده از آن طرف داشت قربان صدقه می رفت که مهسا پرسید:
_ تو باهاش حرف زدی؟

ساره بغضش را کنار زد و گفت:
_ دارن صدام می کنن‌... برم...جمع و جور کن...پاشو بیا...داداش ببینتت‌ بلکه خستگیش در بره..

مهسا که قطع کرد ساره به گوشی دستش نگاه کرد.‌ قفل داشت‌‌‌ و مدلش بالا بود و قیمتی.
ساک افشین را برداشت و صدایش زد. افشین که ایستاده بود کنار در ورودی و بدون توجه به نگاه دخترها با ان یکی گوشیش مشغول تایپ بود.. ساره زیر لب اسمش را صدا زد و از گوشه‌ی کتش گرفت و خواست یک لحظه صبر کند.
اما برادرش خیلی سرسری گفت عجله دارم و با گرفتن ساک از دستش دور شد. پشت سرش راه افتاد و
نگاهش از قد و بالای رشید و ورزیده‌ی برادرش کشیده شد به کتانی هایش.
این مارک را می شناخت.
برای آن روزها که برو بیا داشتند و هنوز طعم بحران و رسیدن به نقطه‌ی صفر را نچشیده بودند، افشین و فرزین از این مدل ها می‌پوشیدند.
نه حالا که خود ساره آخرین کفشش را از روزهای بی خانه شدن شان داشت. نمی خرید و به همین ها قانع بود تا اوضاع به روال قبل برگردد. حتی وقتی دوستانش خرید عید داشتند او هچنان به ان یک چمدان لباس و وسیله ای که از خانه شان اورده بود قانع بود. توجیهش هم در برابر اصرار دوستانش این بود که زیاد از خانه بیرون نمی روم که...میخواهم انبار کنم چه بشود؟

_افشین گنج پیدا کردی‌؟

بلاخره چشمش از گوشی کنده شد تا جواب خواهرش را بدهد.

_ کار خوب پیدا کردم‌. قول میدم به زودی از این خونه مشترک با شصت نفر مشترک و قابلمه و بوی زغم مرغ و پیاز داغ نجاتت می دم..‌ همه رو...فقط یه چند ماهه صبر کنی تموم میشه..

ساره چشم تیز کرد و بدون اینکه رغبتی به شنیدن قول های او بدهد غر زد:

_چه کاریه که این همه داره رو تیپت تاکید می‌کنه‌؟

با انگشت اشاره به پیشانی خواهرش ضربه ی آرام زد و گفت:

_ویترین کارمه اجی مهندسم...ساکمو بده‌.. دادی... حواسم نیست جون خودت.‌.. راستی مامان گفت امشب ببرمت خونه... با اینکه کار دارم.. ولی دوازده شب میام دنبالت.

ساره لازم نکرده گویان شاکی شد این وقت شب همه می خوابن... بعد که برادرش را داشت تا دم در بدرقه می کرد در جواب سوال افشین داشت بهترین جواب را انتخاب می کرد به زبان بیاورد برادرش عجله کرد و نماند تا بشنود.

ساره نتوانست بگوید برای محمد منصور هست، چون برادرش سوار ماشینی که پهن بود و بلند و دم در منتظرش بود شد و روی صندلی شاگرد نشست.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

15 Nov, 01:15


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_168

ریحانه اولی را پوست گرفته بود و کنار دست ساره گذاشت.
_پستچی؟
افسانه با شیطنت ابروهایش را بالا داد و گفت:

_خاص بود... شک نکن اگه اون خوشه‌ی انگور سیاهو دو هفته تو دبه میذاشتی.. تا عمر داری مستت می کرد.

فرشته کوفت گویان تخم مرغش را نمک زد و درسته که به دهانش نزدیک می کرد گفت:
_آچار فرانسه بود ریحون.. اجی مجی کرد اونو واسمون آورد.

ساره با خونسردی دفترش را باز کرد و با نوشتن اسم همزن جدید، مقابل قیمتش علامت سوال گذاشت که افسانه گفت:

_غیبت از حبه جونو بذارید پای دیگ... دخترا ده دقیقه دیگه این میز خالی شه‌..

ساره با ارامش چایش را نوشید و ریحانه با محبت دست انداخت دور گردنش.

_عکس حبه انگورتونو ندارید‌؟

ساره که با بالا بردن ابروهایش نه ای گفت افسانه با فرشته و مژده در حال توصیف محمد منصوری بودند که به نظرشان لعنتی و جذاب و خوش صدا می امد.

در نهایت هم با تذکر افسانه بحث انگوری شان را گذاشتند برای وقت دیگر و باقی صحبت‌شان در مورد اینکه غذا را برای ساعت یک باید اماده کنند تا اویس برساند خانه‌ی حاج خانمی که سالی چند بار از این مراسم های مذهبی داشت و مشتری ثابت آنها شده بود.

چند ساعت بعد که باران دیگر بند امده بود، با وجود اینکه همگی سرکارشان بودند افسانه داشت پلوی آبکش شده را دم می انداخت. فرشته روی مرغ های سرخ شده سس مخصوصش را با ملاقه می ریخت که صدای زنگ خانه بلند شد.
ساره در اشپزخانه و روی میز، بساط سالاد را به پا کرده بود و داشت پک‌ های سفارشی را آماده می‌کرد. در این مواقع اجازه نمی داد کسی به انجا رفت و آمد کند تا مبادا مویی چیزی بریزد.
رادیو روشن بود و داشت با ولوم کم، اخبار هواشناسی را گوش می داد. تا وقتی که گزارشگر گفت که چند روز آینده جنوب بارانی خواهد بود و دریا مواج، دلش رفت.

از مدت‌ ها پیش با شنیدن حال و هوای کیش و جنوب گوشش تیز می شد و حواسش می رفت آنجا.. چرا که برادر و پدرش آنجا بودند. رفته بودند تا دوباره خودشان را جمع و جور کنند و بیایند‌‌. اما خبر نداشت که محمد منصور هم با آنها بود. تا اینکه همین چند ماه پیش از زبان مادرش شنیده بود پدر و برادر مریم هم با پدر و برادر او همراه هستند.

هر چند دلیلش می توانست شراکت برادرها باشد و حمایت پدرها از پسرهایش.
اهی کشید و در ظرف را بست و رفت سراغ بعدی.
در این مدت فقط عید سال پیش را کنار هم جمع شده بودند. ان هم در خانه ی روستای مامان درنا. تنها یک هفته سهم او و خانواده کنار هم بودن شده بود و بعد که پدر و برادرش دوباره رفته بودند مادرش غصه خورده بود و ساره برگشته بود به همین خانه که فرزین و پدرش از این جا و کارش بی اطلاع بودند. مهسا هم درگیر مخالفت پدر و مادرش از این بلاتکلیفی بود و حتی به اصرار خانواده اش چند ماهی هم عازم خارج از کشور شده بود و در نهایت هم نتوانسته بود و برگشته بود. ساره و بقیه مهسا را درک می کردند. چرا که در یک قدمی شان با مراسم عروسی و رفتن سر خانه و زندگی شان، طوفانی آمد و همه چیز را خراب کرد.
یکیش همین دوری مهسا و فرزین از هم بود. با صدای یالا گفتن افشین دستکش هایش را درآورد و صدای رادیو را کم کرد.

بعد که در اشپزخانه را روی هم می گذاشت به استقبال برادرش رفت. افشین همیشه بود. با همان سر به هوایی قبل و فقط در این چند سال کمی بزرگتر شده بود. با ساره که دست داد بند ساعت صفحه درشتش برق افتاد‌. جدید بود و مشخص بود تازه خریده است. روی پلیور نازکش یک کت تک و شیک پوشیده بود. با شلوار کتان راسته و روشن. موهایش را آب و تاب داده بود و گردنبند دور گردنش برق می زد. صورتش اصلاح شده بود و چشم های درشت افشین روی ساره چرخید و خوبی را با عجله پرسید و سراغ ساک ورزشی اش را گرفت. یک فرق فرزین و افشین در همین برخورد ها بود. افشینی که بر خلاف فرزین شان، به راحتی با قضیه‌ی این خانه و کار ساره کنار آمد و در حد سر زدن های کوتاه و سر پایی، نقش برادر بودن را در نبود پدر و فرزین پر می‌کرد.

گفت:
_ دیرم شده.‌ عجله دارم.

بعد هم گوشیش را با الو گفتن، سمت ساره گرفت و گفت:

_بیا ببین اینا چی میگن؟ مرگ من یه گوشی بگیر ساره.. آدم کار داره باید به این دوستای کارآگاهت زنگ بزنه. اصلا نمی خواد بگم..‌خودم دو سه روز دیگه یه برند خوبشو میگیرم..

یکسره گله می کرد که ساره از دیدن گوشی جدید او اخم کردم.

پدر و فرزین آنجا در شرایط سختی بودند و انوقت این گوشی اپل دستش می گرفت و ادکلن های مارک می زد.
افشینی که یادآور روزهایی بود که فرزین از این مدل ها می زد و الان این دوباره سر پا شدن برایش در اولویت بود.

گوشی را گرفت و طبق حدسش سوده پشت خط بود. حین صحیت با خواهرش گوشه‌ی کت افشین را کشید و توجهش از من رد شده بود و رسیده بود به مژده.

دخترک دستپاچه روی لباس کارش یک بافت شل پوشیده بود و با لبخندی محجوبانه به افشین خوش آمد گفت.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

15 Nov, 01:08


#قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_167

ریحانه هم برای پیرمرد بوسه ای فرستاد و ساره با زشته گفتن مشتش که زد، دخترک همان بوسه را چسبانده روی لپ او.

خنده‌ی ساره و ریحانه لبخند به لب‌های پیرمرد آورد که اینبار هر دو سمت اجاق های آماده به پخت و پز رفتند.
بلد بودند که آب را برای اب‌کش کردن برنج آماده کنند. حتی دیگی که باید مرغ ها رویش طبخ می‌شد آماده کردند و ساره با باز کردن سایبان متحرک مانع ورود باران به آن قسمت شد.
دست و رویش را در همان حیاط و شیر کنار حوض شست و از شدت سرمای آب به وجد آمد.
ریحانه با شوق از تولد دیشب داشت تعریف می‌کرد در حالیکه مژده همچنان عکاسی می کرد و افسانه مجبور شد با سر و صدای به پا شده‌اش از آشپزخانه ساعت را با دیر شد گفتن یادآوری کند.

ساره تکه ای از نان تازه که اویس برایشان آورده بود کند و گوشه‌ی لپش گذاشت.
اویس و مژده خواهر و برادر بودند‌. اهل یک شهر کوچک از استان های شرقی.

اویسی که سال پیش خدمت سربازیش را به پایان رسانده بود و با فروش یک تکه از زمین کشاوری شان وانتی خریده بود تا خرج چند خواهر و برادر دیگرشان در همان شهر کوچک را در بیاورد. چند سالی بود که پدر نداشتند و مادرشان آنها را به تنهایی بزرگ کرده بود.

با این جمع و دخترها از زمانی که در خوابگاه زندگی می کرد آشنا شده بود. همان روزها که خانه شان جز توقیف اموال شد و او به بهانه‌ی ادامه دادن درسش توانست با این جمع آشنا شود.

فرشته و افسانه از دوران کودکی با هم دوست بودند و ریحانه از قوم و خویش دور افسانه.
افسانه خانه‌ی مادربزرگ پدری اش یک کوچه با آنها فاصله داشت و عمو مسلم هم از دوست های قدیمی پدربزرگش بود.

مژده اخرین نفر بود که به جمع شان در اشپزخانه پیوست. عکس و فیلمش را داشت نشان ساره می‌داد و همزمان هم با ذوق از لایک و پیام ‌های زیاد کیک دیشب حرف می زد. دخترک امید داشت با اینکار بتواند از کسب و کار مجازی هم منبع درآمد دیگری باشند تا روی خرجی ماهیانه‌ای که به مادر و خواهر هایش می دادند اضافه کند.
حتی استوریش را که تازه گذاشته بود نشان ساره داد و او هم از دیدن لایک و تشویق سوده و مهسا زیر پست‌ ها به تلخی لبخند زد و دور شد.

کسی دلیل لبخند تلخ ساره را نمی دانست و ندید وقتی فرشته داشت با شوق به حرف های افسانه گوش می داد. گویا با سفارش امروزشان، دو سه روز بعدی هم کار داشتند.
افسانه سفارش غذا برای سفره ی نذری گرفته بود که ساره با این خبر دفتر سفارش ها را برداشت و سراغ حیاط خلوت رفت.
در مشترکی با آشپزخانه داشت و رویش یک نورگیر با شیشه های طرحدار بود. قفسه های فلزی در انجا نقش انبار اذوقه هایشان را داشت و مسول پیگیری مواد اولیه هم ساره بود.
افسانه و ریحانه سفارش ها را می گرفتند و فرشته یکجورایی سرآشپز شان بود و مژده که از همه شان کوچکتر بود نخودی بود و فعلا در حال آموزش دیدن..

ساره، بیشتر سفارش های شیرینی و پخت کیک را خودش انجام می داد. یک دوره‌ی کامل رفته بود و در اینکار تبحر داشت‌‌.

دخترها همچنان که داشتند در مورد هفته‌ی پیش رو و سفارش ها صحبت می کردند ساره همه را در دفتر یادداشت می‌کرد. با تاریخ و میزان سفارش.

دو کیک تولد داشتند و سه دیس پنجاه تایی شیرینی دانمارکی..با صد تایی کیک یزدی سر مزار و اقوام یکی از مشتری ها.

تا انها در مورد روش‌های نوین و جذب مشتری با هم صحبت کنند مژده که همچنان سرش بند به لایک و کامنت های پستش بود با تشر افسانه پا تند کرد تا صبحانه را بخورند و جمع کنند.

ساره سر خودکار گوشه‌ی لبش گذاشته بود و با بررسی قفسه های منظم و چیده شده داشت یادداشت برداری می کرد.
آرد کم داشتند.. شکرشان به اندازه بود و تا در کارتن تخم مرغ ها را باز کرد ابرو بالا انداخت و سمت دوستانش رفت.

_ بچه ها کارد بخوره شکم تون.. کی دوباره کش رفته؟

فرشته با نیش باز تخم مرغ های آب پز شده را داشت زیر آب سرد می گرفت.

افسانه که داشت با دقت زعفران خیس کرده را اندازه می زد گفت:

_زعفرونم بنویس ساره.. این هفته هر چی در بیاریم باید بدیم آذوقه... موجودی صندوق چقدره رئیس؟

ساره که داشت یادداشت می کرد گفت ظهر دقیقش را می گوید.

فرشته که سهم تخم مرغ هر کسی را دم دستش می گذاشت به مژده گفت بجنب که هر چه زودتر مرغ ها را بشویند و بار بگذارند‌.
ریحانه کنارش نشست و به جبران دیشب تخم ‌مرغ ساره را اول پوست گرفت و پرسید:
_همش یه شب نبودم.. مهمون تون کی بود؟
مژده آخرین لیوان چای را دم دست شان گذاشت و همزمان که داشت می نشست شبیه بقیه ساره را نگاه کرد. ساره ایی که با باد کردن لپ‌های اویزانش‌ سعی کرد بهترین جواب را بدهد.

_یه نامه داشتم.‌ آورده بود برسونه دستم.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

15 Nov, 01:01


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_166

***
با دستی که روی بازویش نشست و تکانش داد هوشیار شد. اما چشمش را همچنان بسته بود. افسانه بود. بالای سرش نشسته بود و یکریز داشت صدایش می زد.

_ پاشو ساره.. پاشو کدو تنبل.. ساره؟..میشنوی؟...داره بارون میباره... پاشو بگو چکار کنیم... یه کارشناسی کن ببین صد تا زرشک پلو تو این بارون چجوری آماده میشه؟

از شنیدن اخر جمله به سرعت چشمش را باز کرد لحاف از رویش کنار زد.

_نمیری تو افسانه.. سفارشت واسه ظهره؟

افسانه سرش را تکان داد و وقتی گفت بله سرورم، ساره نشسته بود و دو دستی داشت موهایش را کنار می‌زد.

_سرورمو کوفت.

افسانه با مچکرم سرورم گفتن بعدی پرده ‌ی سراسری اتاق را کنار زد و به گوشیش که شارژ بود سرک کشید.

_بعد نماز...شماها که همچنان تو خواب ناز بودین اویس مرغا رو اورد. برنجم خیس کردم..یه ربع به هفتِ... پاشو یه قلی بخور دخترا رو بیدار باش بزنیم.

چشم از گوشی گرفت و همزمان که داشت تاکید می کرد سالاد و سس هم در لیست سفارشی امروز هست، رختخوابش را شلخته و بی نظم تا زد و در کمد که می گذاشت خبر داد:
_ریحونم اومده..

ساره چشمی نازک کرد و خمیازه کشان خودش را کش و قوس داد.
دفتر حساب کتاب بالای سرش بود با فاکتورهایی که باید لیست می کرد و وارد دفتر می شد‌ند. حتی پاکتی با چند اسکناس نو هم کنار فاکتورها به چشم می خورد. شک نداشت کار ریحانه بود. هزینه‌ی کیک دیشب شان را آورده بود.

ساره عادتشان داده بود اخر هر هفته تمام لیست های فروش و خرید را برایش بیاورند. اخر مسول مالی کارشان بود.

تا از رختخواب گرم و نرم کنده شود و خودش را پیدا کند افسانه زودتر از او دست به کار شد. تا با سر و صدایش حین صحبت کردن با تلفن، همه را بیدار کند.

پوست خشک دستش را کمی ماساژ داد و چشم چرخاند دنبال قوطی کرم. دیشب تا دیروقت درگیر تمیز کاری بعد کیک بودند و فراموشش شده بود نرم کننده بزند.

از شنیدن صدای باران که با کنار رفتن پرده فرود قطره هایش را هم می شد دید بلند شد سر پا‌.. خمیازه کشان پشت شیشه ایستاد و با باز کردن لای پنجره از سوز سرمای ملایمی که به صورتش خورد لرزش گرفت و بازوهایش را بغل گرفت.

هوای تازه در وجودش که نشست نگذاشت دلتنگی عجیبی که داشت وجودش را در بر می‌گرفت جان بگیرد. دوست نداشت در خاطراتش سرک بکشد و دلیل این دلتنگی را جستجو کند.
موهایش را بند گیره کرد و حین بستن پنجره، چشمش از جای خالی ماشین اویس کشیده شد به سمت ماشین پارک شده..
زیر باران بود و داشت خیس می‌شد. شالی روی سرش کشید و با پنهان کردن دست هایش زیر پر شال، بیرون رفت.

این همان ساره ای بود که عاشق قدم زدن زیر باران بود. دمپایی خیس را که پوشید از کار دیروز محمد منصور موحدی که همین ها را جفت کرده بود لرز دیگری به وجودش نشست.
اینبار هم بی توجه به کنکاش ذهنش برای دلیل لرزیدن جایی میان قلبش، به سرعت سمت ماشین رفت و چادر برزنتی اویس را از زیر سایبان برداشت و دو دستی روی کاپوت ماشین گذاشت.
پشت پنجره‌ی اتاق دیگرشان، مژده داشت با آن چشم های پف کرده از کم خوابی عکاسی می کرد. ماگ چای داغ و در حال بخار را به دست ریحانه داده بود تا با ناخن های لاک زده‌‌ی او عکسی ثبت کند و در پیج کاریشان بگذارد.

ریحانه که با دیدنش دست تکان داد رویش را گرفت. قصد داشت دلخوریش‌ را از بی نظمی او نشان بدهد.
اما تا ساره سر چادر را باز کند خودش را رساند و بدون توجه به اخم او ژاکتی روی دوشش انداخت و گفت:

_ قانون عمو مسلم فراموش کنی سر سیاهی زمستون شوت میشیم بیرون.

از مفاد اجاره کردن آنجا رعایت حجاب و پوشش در حیاط بود که همگی به آن پایبند بودند.
باران ریز و بی وقفه همچنان داشت می بارید که سر چادر را گرفت و کمک کرد روی ماشین بکشد.
ریحانه دختر ریز نقش و پر انرژی بود که لپ ساره را کشید و بوسه ای کوتاه همانجا نشاند. در حالیکه دستش را دور کمر ساره می انداخت لب زد:

_آشتی دیگه... عوضش واسه دو هفته دیگه هم صورت گرفتم‌.

ساره که لب زد بذار فکرامو کنم از دیدن عمو مسلمِ پشت پنجره دستی برایش تکان داد. مشخص بود پیرمرد را افسانه صبحانه و قرص داده بود که صدای اعتراضش بلند نبود.
نوبت بندی‌شان برای همه کارها، شامل رسیدگی به عمو مسلم هم می‌شد.

پیرمرد که صاحب این خانه بود و از بستگان مشترک افسانه و ریحانه، بعد از فوت زن سومش دیگر قصد نداشت ازدواج کند.
بودن دخترها در این خانه برای او یک نعمت حساب می شد. هم تنها نمی ماند هم رسیدگی به خورد و خوراک و داروهایش‌ دقیق و سر وقت بود. هر چند بچه های بی وفایی هم داشت. از هر زنی که عقد کرده بود فرزندانی داشت و انها هم سالی ماهی با تلفن و پیگیری کوتاه، از نظر ساره نقش بی وفا ترین اولاد‌ها را به عهده داشتند.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

10 Nov, 23:16


تقدیم به ساره ای که اسم واقعیش "مهتابه"

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

10 Nov, 23:09


نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..." pinned «💫💫💫 لینک پارتای میانبر: #پارت_1 https://t.me/gharar1403/11009 #پارت_20 https://t.me/gharar1403/11111 #پارت_40 https://t.me/gharar1403/11158 #پارت_50 https://t.me/gharar1403/11184 #پارت_60 https://t.me/gharar1403/11205 #پارت_70 https://t.me/gharar1403/11224…»

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

10 Nov, 23:08


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_165

ایمان که پرسید شماره‌ی کی بود؟
مهتاب به سختی گفت نمی‌دونم... یادم.. نمیاد‌...
حسین گفت لابد عادل بوده...
مهتاب به سرعت تکذیب کرد و اینبار فرهاد با حرص بیشتری اسم ساره که آورد مهتاب باز با بالا انداختن سرش تکذیب کرد..

پیمان پوزخند زنان با چند برگ دستمال کاغذی پیشانیش را پوشاند و ایمان با رها کردن شانه‌ی مهتاب تکرار کرد:

_خود ساره بوده... شک نکن... پیمان اون یارو چی شد؟.. قرار بود بره ردشو بزنه... پام برسه بیرون میرم سراغش...دختره‌ی احمق... از روزی که اسمش اومد تو دهن...عادل... بدبختی آوار شد سر ما‌..حالا که نیستن بازم گرفتار شدیم..

پیمان که بی توجه به آنها داشت از اتاق می رفت بیرون با مرد ابدارچی رو به رو شد و یک مرد کنارش که راننده بود و انها را به دفتر رسانده بود..

گفت می خواهد یخ پیدا کند تا روی پیشانیش بگذارد و مرد خیلی جدی گفت بفرمایید اتاق کنفرانس..

همگی با شنیدن این حرف به سرعت راهی اتاق کنفرانسی شدند که چراغ‌های لوستر نور زیادی در آنجا گسترانده بود. میز بزرگ با صندلی های چیده شده دورش... چند گلدان بلند و بدون گل رویش بود با یک مانیتور خاموش و وصل به دیوار رو به رو.

مرد راننده پرده ها را کنار زد و همه را دعوت کرد پشت صندلی ها بشینند.

بعد که همه چشم دوخته بودند به در ورودی، مانیتور بدون دخالت هیچ کسی روشن شد و صدای بی تصویر بلند شد.
صدای آشنایی بود. صدایی که آنها را به اینجا رسانده بود. مخصوصا که مدتی می شد کابوس هر پنج نفرِ خشک شده روی صندلی بود.

صدایی که مشخص بود دستکاری شده بود تا هویت فرد آشنا، به ریز و درشت کار آنها لو نرود.
گفت که اگر نگران کار و حرفه و اعتبارتان هستید بسپارید به ما. به من اعتماد کنید تا دوباره شما را به مال و مقام برسانم. به شرط ها و شروط ها گفت و در پایان اضافه کرد برای شروع دوست دارم ظاهر تمیز و مرتبی داشته باشید تا زمان شروع کارتان را بگوید.

گفت دو راه بیشتر ندارید..
یا کار پیشنهادی من را انتخاب می کنید. یا می روید آنجا که بودید تا حکم قطعی تان بیاید.
کسی از این گفتگو و قول هایش چیزی دستگیرش نشده بود که پیام صوتی با خاموش شدن مانیتور تمام شد.

ایمان خندید و رو به بهت و تعجب بچه ها گفت زنگ بزنید بیان ما رو ببرن تیمارستان‌...والا شرف داره..

مهتاب اشک چشمش را با نوک انگشتش پاک کرد و گفت:
_من که چیزی برای از دست دادن ندارم...قبول می کنم‌.

حسین نالید از چاله در بیایم.. بیفتیم تو چاه...و فرهاد زل زد به مانیتور و گفت:
_از یه بازی در نیومده...وارد یه بازی دیگه شدیم...

پیمان که حالا پای چشمش کبود شده بود اشاره به صورتش گفت:

_اگه به دکور من کاری نداشته باشید ...منم موافقم‌.. کیه که از دلار و پول بدش بیاد...تضمینم‌ میکنه.‌

ایمان هنوز بین تردید هایش دست و پنجه می زد که صدای زنگ پیچید و ترس به جان تک تک شان نشست.

پیمان بود که از پشت مانیتور آیفون دید موتوری هست و دارد می گوید سفارش پنج پرس غذا اوردم..درو بزنید بذارم پشت در...
تا پیمان پرسید چقدر تقدیم کنم، که مرد گفت پرداخت شده...

نفس های رها شده در سینه های حبس شده تنها صدای ممکن در آن لحظه بود که حسین رفت غذا را از دم ورودی بگیرد و محمد منصوری که چند خانه دورتر از آنجا درون ماشین پراید نشسته بود، چشم از راننده‌ی در حال چرت زدن گرفت و به پیام شهریار پشت خط توجه کرد.

"یه چیز جالب کشف کردم... این وکیله اصلا یه هفته ست اینجا نیست... مادرش تو بیمارستان تهران جراحی داره.. رفته اونجا... پسر... بوی دغل بازی میاد‌.."


محمد منصور پیام را بست و بدون جواب گذاشتن به قدری چشم به در دوخت که چند ساعت بعد تمام ان پنج نفر با دو ماشین آژانس آنجا را ترک کردند.
پشت سرشان بود تا برسند به هتلی که از قبل برایشان رزرو شده بود.

بدون اینکه قصد داشته باشد از چند و چون ماجرا خبر داشته باشد، به مخاطب همیشه در دسترسش، شهریار پیام داد:

"یه آمار بگیر."

"من کجا می تونم برم دکمه‌ی استعفا رو از دست رئیس بازی تو فشار بدم...ساعتو دیدی؟"

منصور جوابی نداد و دوباره نوشت:

"تو چه کاره ای که من آمار تحویلت بدم.. برو مسواک‌تو بزن.. یه سرویسم برو...شب بخیر بگو...بعدم بخواب بذار منم آرامش بگیرم.. راستی شب میری خونه یا هواری رو سر دایی؟"


نوشت:
"تا وقتی ساره تو معرض خطره...کجا برم؟"


"تو اگه دست تو لونه زنبورا نکنی اونم امنیت داره...والا اونا داشتن خوش و خرم زندگی می‌کردن...دستپخت یکی شونم خوبه‌.."

کلافه گوشی را بست و وقتی به مقصد رسید پیاده شد و رو به آسمان ابری و گرفته هوفی کوتاه کشید.
چراغ های خانه دایی ضیا خاموش بود و کرکره های رستوران پایین.

تک کلید در ورودی را داشت که آن را هم همراه سوئیچ داده بود دست ساره.. مجبور شد زنگ بزند تا دوباره دایی ضیا بیدار شود و غر به جانش بزند.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

10 Nov, 23:08


مهم نبود. که وقتی داشت برای خواب آماده می‌شد شهریار برایش پیام جدید نوشته بود:

"گوشیتو باز کن...فیلم خاموشی خونه رو به رویی رو فرستادم."

***

سلام.. تقدیم تون با عشق...

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

10 Nov, 22:59


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_164

و باز پیمان ساکت و بی تفاوت به رفتار ایمان، خیلی کوتاه جواب داد:

_کجا می خوای بری؟ مثل اینکه تنت میخاره رضوانه دونه دونه موهاتو باد بده.

همین جمله کافی بود که ایمان عصبی تر بشود. پیمانی که برایش مهم نبود لای چشمش را باز کرد و سرش را چرخاند تا سوال بعدی اش را بپرسد:

_رضوانه چی نداشت که شلوارت دو...

نگاه تند ایمان را دید و دوباره سرش تکیه زد و چشمش بست.
_چرا ترش می کنی؟... غیر اینه؟

_یه زبون نیشدار داره که باید باهاش بری زیر یه سقف..تا بفهمی چی میکشم..هر روز.. هر روز سرکوفت بابای خرپولشو میزنه..

_بچه چی؟

نه ای گفت و از روی میز سیگار برگی برداشت.. وکیل را ندیده دست و دلباز تصور کرد.

اما هنوز روشن نکرده بود که قبل گذاشتن روی لبش خیلی کوتاه گفت که واسه بهم نخوردن هیکلش دو بار سقط داشته.

پیمان دیگر چیزی نپرسید و او هم در سکوت روی کاناپه نشست. تا که در اتاق باز شد و از دیدن مهتاب و مردی که او را راهنمایی کرد و گفت اینجا تشریف داشته باشید، پوزخند زنان به پای مهتاب بلند شد.

رنگ به روی مهتاب نبود و لب هایش خشک شده بودند و تبخال درشتی هم گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود.
شال روی سرش از هر دو طرف اویزان بود و یک مانتوی رنگ و رو رفته به تن داشت.
بی رمق روی اولین صندلی که نشست پیمان از همانجا بدون هیچ تغییری در نشستن، دست بلند کرد و گفت:

_دیگه حتم دارم...این قصه‌ی دور هم جمع شدن سر درازی داره.‌

دوباره روی صندلی تاب خورد. ایمان رو کرد به مهتاب و گفت:
_تو هم مثل ما شصت جا اثر انگشت زدی و امضا دادی که اینجایی؟

مهتاب فقط سرش را تکان داد و ایمان دوباره گفت:

_بو سطل آشغال گرفتم‌... بس که این چند وقت تو اشغال دونی زندگی کردم.

مهتاب دماغش را چین داد و لب زد:
_فرهادم دیدم.

ایمان که با حرص می خندید در باز شد و حسین هم با فرهاد رسید. پیمان همچنان روی صندلی داشت تکان می خورد و چشم بسته بود.
اما خبری از زن حسین نبود.. ولی کسی حرفی به زبان نمی آورد که یک ان مهتاب خندید. بلند و پر از ترس.

همگی با تعجب نگاهش کردند و ایمان تشر زد:

_ خودتو جمع کن..یه دیوانه خونه رفتنمون کمه این وسط.

حسین با رنگ و روی زرد شده که تازه از بازداشتگاه آزاد شده بود، این همه دردسر را گردن ساره ای انداخت که چون پیدایش نکرده بودند به این جا رسیده بودند.
مهتاب از شنیدنش بیشتر و بلندتر خندید‌.
حسین ولی دو دستی سرش را گرفته بود و به ایمان می گفت مهتاب را ساکت یا خفه کند.

ایمانی که خواست از شانه های مهتاب بگیرد و آرامش کند، با جا خالی دادن مهتاب عقب کشید.
کمی بعد مهتاب که از شدت خنده اش کم شده بود، با دست پیمان را نشان داد و لب زد:

_یه ساعته همه تون دارین از ترس قالب تهی می کنین.. اما اینو.. انگار نه انگار.. به مرگ خودش قسم... از اولم همین بود ما رو فروخت.

پیمان در جواب این اتهام، تکان هایش به صندلی بیشتر شد و خفه مهتابی هم زیر لب زمزمه کرد.
ایمان با تیز شدن هوش و حواسش پا روی پایه‌ی صندلی گذاشت تا مانع تاب خوردنش شود.
_راست میگه. تو چرا سرحالی؟

پیمان لای چشمش را باز کرد:

_میخواین واسه اثباتش بندری برقصم؟

همین کافی بود که حسین براشفت و یقه‌ی پیمان را دو دستی چسبید:

_زبون باز کن.. حرف بزن... راست میگه.. اصلا آدرس اون ویلا رو هم این مردک جاسوس داده بود... می‌گفت امنه‌...

بعد با کله به صورت پیمان کوبید و ایمان کنارش کشید و نگذاشت به دومین کله زدن برسد. گفت:
_تو بکش کنار خودم ازش اعتراف میگیرم..
پیمان که غافلگیر شده بود چشمش را از درد بست و گوشه‌ی پیشانیش را پوشاند..

فرهاد در شوک بود و هنوز نتوانسته بود حرف آنها را حلاجی کند که پیمان داد زد:

_احمقای بی کله... جای گرفتن خفت من... به خودش بگو از کجا اون همه برنامه و اطلاعاتو آورد داد دست همه مون.‌.

ایمان اینبار نگاه تندش به مهتاب رسید که رنگش پریده تر شد.
حسین همچنان پیمان را مقصر می دانست که فرهاد خیز برداشت سمت مهتاب..
ایمان هم..
مهتاب خیلی ناشیانه داشت دستپاچه شدنش را مدیریت می کرد که پیمان دوباره داد زد ولم کن.. حسین عقب کشید و ایمان و فرهاد هر دو و همزمان از مهتاب پرسیدند:

_اینجا آخر خطه....همه مون پاشیدیم‌...بگو از کی اونا رو گرفتی؟

مهتاب با من من کردن لب زد:
_یادم نمیاد‌..
پیمان فریاد زد دروغ میگه و سر پا شد..
شک و تردید بین هر پنج نفرشان داشت موج می زد که مهتاب با کشیدن دست لرزانش به شال و موهای چسبیده به سرش، سعی داشت خودش را آرام کند.

اما ایمان که شک به جانش افتاده بود دست روی شانه اش گذاشت و در صورتش خم شد.
_بگو.. اون اطلاعاتو‌ از کی گرفتی؟

مهتاب نگاه ترسیده اش را از او هم دزدید و گفت:
_یکی... بهم زنگ... زد.. پول خواست... منم‌...همه تونو...جمع کردم...تا... پولو بدیم‌..بعدشم..که خودتون... دیدین...

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

10 Nov, 22:52


#قرارِ_ قلب های_ ما...
#پارت_163

_به ساره سپردم هر جا می خواد بره با این بره..گفتم که حواستو جمع کنی‌.

_شنیدی که منم گفتم به من چه؟

سرعت قدم هایش تند بود و با سرعت داشت پیش می رفت.

_شهریار...جای شونه خالی کردن...خوب چشماتو باز کن...چیزی از دستت در نره...

_مگه من از دست تو خواب و خوراکم دارم؟

_خوبه که بیل نمیزنی.‌ نشستی پشت سیستم دو تا دکمه فشار میدی..نون و ابتم که به راهه..دوربین خونه رو‌به رویی رو میشه به منم وصل کنی؟

_اولا که نه خیر...دوما چشمتو بگیره. حقش بود کاملتر معرفیت می کردم تا افسانه اخلاق خوشگلشو‌ واست رونمایی کنه‌‌.

_حدس می زدم نوه اون خونه رو به رویی باشه...حبه‌ی انگور سیاه اسم رمزشونه؟

خنده‌ی مخاطب همیشه جدی منصور با این جمله بلند شد و به سختی خودش را کنترل کرد تا نگوید افسانه عادتش هست از این اسامی برای کسانی که اولین بار می بیند بگذارد. با همان ته خنده‌ی مانده در کلامش گفت:

_داداش تا موتور حدسات داغ نکرده من بگم و برم.. وکیله از اوناست که گاهی تا بوق سگ تو دفترشه‌.. هیچ نقطه‌ی منفی نداره...کل پرونده های زیر دستش قانونی حل شدن...نه منشی داره.. نه خدم و حشم.. یه آبدارچی داره که ناشنواست و حرفم نمی زنه...که اونم صبح میاد و ظهر میره..

_واسه کی کار می کنه؟... اون مهمه‌. کیه که خواسته پرونده‌ی پر فراز و نشیب این پنج نفرو دستش بگیره؟

_به من و تو چه؟

گوشی کنار گوشش جابجا کرد و همزمان که داشت دنبال اژانس ماشین می گشت پرسید:

_حواست هست اونایی که چند روز پیش دم خونه قبلی فرزین بودن چه کارنامه‌ی درخشانی داشتن و قرار بود برن تا چند سال آب خنک بخورن؟

_قطع کن‌ منصور... بذار یه نیمچه اعصابم واسه بقای زندگیم بمونه...کجا داری میری حالا؟

_نه که تو خیلی اکتیوی...هوس کردم از سر بیکاری برم تا اون سر شهر پیاده روی کنم‌. بلکه چیز جدیدی دستمو گرفت.

خندید. به زبان تند و طعنه های به جا و کافی منصور عادت داشت که گفت:

_اصلا تو تو این دستگاه تحقیق و پژوهش چکار می کنی؟ مگه قول ندادی که فقط رو شغل جدیدت تمرکز کنی؟ چی بود؟...طراحی و ساخت یه مسجد واسه شهرداری؟ درسته دیگه؟ این همونی نیست که خودم درستش کردم؟ قطع کن گوشت تنم اب شد‌ بس که ناسپاسی.

_اتفاقا تصمیم داشتم همين کارو کنم.

گفت و گوشی را قطع کرد و ناامید از نبودن آژانس و تاکسی، با مسعود تماس گرفت. که او هم تماسش را رد کرد و بلافاصله برای برادرش پیام گذاشت.

"ماشین ندارم مسعود...آدرس میدم بیا دنبالم."

پیامش را خیلی زود جواب داد.

"جایی گیرم داداش...اسنپ بگیر به حساب من."

همزمان که داشت همان برنامه‌ی اسنپ را در گوشیش جستجو می کرد به مسعود تشر زد مگر قرار نبود امروز عصر با او صحبت کند.
مسعود جوابی نداد و تصمیم گرفت اول برود آن وکیل کار بلد را از نزدیک ببیند. حتی مشتاق دیدن پیمان و ایمانِ با تفاوت چهار سال قبل را ببیند.

آنطور که در پیش بینی هایش انتظار داشت با اسامی نوشته شده در پاکت نامه، امکان سر و کار داشتن با انها داشت قوت می گرفت.

تا ماشین از راه برسد رو به روی ماشین هندوانه ای ایستاده بود و داشت به حرکات اویس نامی که در حال کارت کشیدن برای مشتری بود. از بار هندوانه‌ی صبح مقداری فروش رفته بود که سوار شد و راه افتاد.

تا به جایی برسد که پشت در بسته‌ی دفتر وکیل، قرار بود تک تک آدم های تازه از بند و گرفتاری آزاد شده، هدف آن شخص خیّری که وکیل کار بلد را برایشان فرستاده بود را بشنوند.

حضور ایمان و پیمان در دفتر وکیل که بیشتر یک خانه‌ی قدیمی با کاربری تجاری بود، نشان از رقم خوردن بازی جدیدی می‌داد. با این برنامه و هماهنگی ها مشخص بود بوی نقشه و هدف جدید به مشام می‌رسد. و همین ایمان را بیقرار کرده بود.
چند ساعتی می شد که آنجا بودند. بدون اینکه بدانند چرا.
ایمان موهایش را از بلاتکلیفی چنگی زد و دوباره به ساعت روی دیوار نگاه کرد.

صورت ته ریش دار و بهم ریخته اش هیچ شباهتی به چند روز قبلش نداشت..‌آخرین بار که حمام دلچسبی کرده بود و لباس اتو کشیده و پر از عطر و بو پوشیده بود یک ساعت قبل راه افتادنش به ویلا و دیدار با یار ممنوعه بود.

پیمان که روی صندلی راک و کنار پنجره نشسته بود بی حرف داشت ریز ریز تکان می خورد. سرش را تکیه زده بود به کوسن نرم و چشم روی هم گذاشته بود که به صدای پای ایمان اعتراض کرد.

ایمان کنارش ایستاد و با صدای خشک و عصبی پرسید:
_ما که رفتیم..تو چجوری گیر افتادی؟ چجوریه زودتر از همه بیرونی؟

پیمان بدون باز کردن چشمش گفت:

_ حسابام خالی شده... چک دست مردم دارم.. یکی یکی برگشت خوردن..پام برسه دفتر..میریزن سرم‌‌.

ایمان مشت به کف دستش کوبید و دوباره راه رفت.
_پسر این کیه که ما رو انتر منتر خودش کرده؟

پیمان که جوابی نداد دوبارع شروع کرد به راه رفتن.

_حالا چرا این جناب وکیل نمیاد بگه کارش چیه؟ میگم نکنه پته رو آب ریختنم‌ کار خودش باشه؟

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

10 Nov, 22:47


_قبل سوال جواب...یه چک کن ببین ردیابش روشنه؟

_به من چه‌ منصور..

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

10 Nov, 22:47


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_162

عزم رفتن کرد و چیزی با خودش همراه نداشت که از اتاق بردارد. فقط به افسانه ای که با او بلند شد سر پا گفت که لطفا یه کیسه بزرگ بیارید من اینو ببرم.

افسانه قصد داشت در همان اتاق دنبال کیسه بگردد و بیرون نرفت که محمد منصور با دیدن ساره و همان پانچ روی لباسش، نگاه کوتاهش از او برگشت به سمت در..

قبل بیرون رفتن از ساره با تن صدای نرم تری خواست یک لحظه بیاید بیرون.

ساره که بله گویان راهی شد افسانه داشت در کمد لباس ها دنبال یک ساک دستی می‌گشت.

ساره پشت سرش بود و منتظر، تا کفش هایش را بپوشد. در حالیکه افسانه همچنان هوش و حواسش در اتاق بود به مژده سپرد بپرد یه کیسه بیارود.

مژده هم که شبیه فرشته کنجکاو این مهمان جدید بود با تخسی شانه بالا انداخت و گفت:
_خودت بردار.
_ظرفا بقیه اش با من... بذار حواسم باشه این ساره یهو حبه‌ی انگور ترشو با اخلاقش نخوره.. چه صدایی هم داره لعنتی..

مژده خندید و افسانه با گوش های تیز شده پشت پنجره بود و چشمش از پشت پرده روی محمد منصور. که ساره منتظر بود محمد منصور بعد پوشیدن کفش حرفش را بزند.

محمد منصوری که سر بلند کرد تا با ساره هم کلام شود حرفش را با دیدن پشت پنجره خورد.. بعد هم اشاره کرد یه لحظه میای.

ساره انگشت‌های پایش را جمع کرد و سر چرخاند پشت در..تا برود و از آن یکی در کفشی چیزی پایش کند.

همان سر چرخاندن فرصتی شد تا محمد منصور متوجه شود دمپایی نیست که ساره بپوشد. چشمش کشیده شد به کفش های پشت در ورودی.. بین کفش ها و کتانی ها چند جفت دمپایی هم بود. حتی دمپایی لا انگشتی هم بود که بدون برداشتن همان، یک جفت نارنجی که سرش بسته بود را جفت شده برداشت و وقتی برای ساره جلوی در اتاق می گذاشت ساره نتوانست به جز ممنون گفتن اعتراضی کند.

با شنیدن اخبار جدید از پیمان و ایمان و فعالیت وکیل برای آن پنج نفر، بهم ریخته بود که ساره تا دم پله ها همراهش شد.

_من باید برم یه جایی.. ماشینمو نمی تونم ببرم.. بیارمش تو حیاط.. ممکنه کارم طول بکشه.

ساره پشت سرش و نرم نرمک از پله ها پایین رفتنی پرسید:
_چیزی شده؟

_اگه همکاری کنی جای نگرانی نیست.. تصمیم داشتم شما رو هم با خودم ببرم.

شنیدن از تصمیم محمد منصور کافی بود که جا بخورد و روی پله ی اخر مکث کند:

_که منم نمی اومدم.

ملامت گرانه ترین نگاهش را در آن لحظه تقدیم تخسی و جواب ساره کرد. دخترک بدون توجه به معنی نگاه او، شانه ای بالا انداخت و نرده‌ی سرد را گرفت تا پایین برود.

_کجا بیام؟ خونمه‌...

_البته به صورت موقتی.

پله ی اخر را هم پایین امد و با کمی مکث جواب داد:

_از اون منظر که بخوایم نگاه کنیم همه‌ی ما موقتی ساکن این دنیایم.

_موافقم...بی شک با اعتماد به تجربیات دیگران لذت بخش تر میشه..

_و حتما با احترام به هدف ساره طریقت این لطف تکمیل میشه..

خیره بودن چشم های پر از امید ساره حین حرف زدن، به او که هیچ عشوه و ناز و غمزه ای نداشت، برایش جدید بود.

سوئیچ را از جیبش بیرون آورد و با کشاندن چشم هایش به همان‌ها که دستش بود، تن صدایش را کنترل کرد و گفت:

_احترام به بزرگترها که از قبل پا برجا بود...از این به بعدم رو کوچکترهام اعمالش می کنیم.

ساره لبخندش را مخفی کرد و با لطف می کنید گفتن با صدای افسانه که برگشت محمد منصور رفت تا ماشینش را بیاورد و بگذارد حیاط.

_چرا منو دید رفت؟
_حرف در نیار افسان...ماشینشو میخواد بذاره حیاط..

_اوه چه دست و دلباز...اینو با این همه جذابیت های بارز کجا مخفی کرده بودی؟

ساره کیسه‌ی بزرگ همزن را از دستش کشید و به افسانه‌ی دقیق شده روی راننده‌ی ماشین پارک شده گفت:

_فعلا که خودم از دستش باید مخفی شم..

محمد منصور پیاده شده بود و داشت کارت و سوئیچ به ساره می داد که همزمان گفت:
_ هر جا خواستی بری... با همين برو.. حتی سر خیابون...گواهینامه که داری؟


نگاهش به ساره بود تا تایید کند که افسانه کیسه را سمتش گرفت و جواب داد:

_ساره همیشه خونه ست...چجوری بشه پاشو بذاره بیرون...

کیسه را که می‌ گرفت بگذارد درون صندوق گفت:

_بمونه واسه بعد. میام می برم...کاری داشتی .. شماره مو که داری؟
ساره با گرفتن سوییچ لب زد:

_به مژده سپردم فقط شماره‌ی مامان بابا رو ذخیره کنه...

جا خورده بود و هیچ نداشت بگوید وقتی سرسختی ساره را بعد از آن روز برای از بین بردن گوشیش دیده بود.

و باز افسانه که داشت می سپرد فاکتور حساب و کتاب ما رو هم لطف کنید و بدهید، نگذاشت گفتگوی کوتاه شان سرانجامی داشته باشد.

نگرانِ این ساره‌ی جدی و دور شده از معمولی ترین راه ارتباطی، آنجا را ترک کرد و حین گذشتن از پیچ کوچه گوشی ساده کنار گوشش بود. هوای ابری داشت ساعت پایانی یک عصر پاییزی را زودتر به شب و تاریکی دعوت می کرد که مخاطبش بدون هیچ مقدمه ای نگذاشت اول او حرفش را بزند.

_ماشینتو واسه چی جا گذاشتی؟

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

08 Nov, 23:19


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_161

افسانه سوت کشید و فرشته که داشت اضافه‌ی خامه را جابجا می کرد ادامه داد:

_یه آچار فرانسه هم به اسمش اضافه کن‌..افسان ندیدی چه زود زنگ درو درست کرد.. اصلا از اون موقع که اومده یه سره داره خدمات بلاعوض انجام میده.

افسانه با لب‌هایی کش آمده جوون را کشدار و پر عشوه‌تر به زبان آورد و از ساره‌ی سرگرم با خمیر پرسید:

_میشه تبدیل به کِیسِش کرد؟

ساره همچنان داشت با خمیر ور می رفت..

فرشته قاشق خامه به دست چرخید و گفت:
_وقتی ساره نتونسته کیسش کنه فکر کردی ما می تونیم؟

افسانه مشتاق تر شد و گفت:

_یه چی بدین ببرم رشته‌ی سخن با این حبه جان باز کنم‌.

ساره لبش را از تصور قصد و نیت افسانه گزید و با خنده ای ریز گفت:
_ بچه ها آدم باشید...این خیلی تیزه..حتی یادمه قبلا تو چشم آدم که نگاه می‌کرد فکر ادمو میخوند.

افسانه دوباره جوون را کشدار گفت و چند بار که پشت سر هم پلک زد همگی خنده شان گرفت.
بعد لقمه ای از املت گوشه‌ی ماهیتابه گرفت و گذاشت گوشه‌ی لپش. به محض جویدن‌ لقمه سرش را از تاسف تکان داد و گفت:

_خاک تو سرتون... چهار تا سرآشپز اینو دادین حبه‌ی انگور سیاه من بخوره فشار خون بگیره؟ فراریش میدین که..

ساره در کمال آرامش که داشت خمیرها را طرح می زد گفت:

_بچه ها به حرفش نگیرید.. بذارید کارش تموم شد بره..

افسانه لیوانی آب سر کشید و تازه چشمش افتاد به همزن جدید. مژده بلافاصله گفت:

_اینم حبه جان خریده.

افسانه با چشم های گرد شده نگاهشان کرد و فرشته گفت:

_ نه خیر... ما تو الک و آرد داشتیم دست و پا می زدیم چه کنیم که مثل یه سوپر من پرید رفت خرید آورد..

_یه دفعه بگو هر چی‌ دستمزد گرفتیم باید دنگ بدیم حبه انگور سیاه..

مژده دنبال دستکش می گشت که برود سر وقت ظرف ها.

_بچه ها شاید چشم روشنی اورده..

ساره با احتیاط دامن کوتاه باربی را روی کمرش سوار کرد و گفت:

_ بچه ها بیاین نظر بدین...باربیش چطوره؟


افسانه لپش را کشید و گفت:

_بیشتر بهش میخوره سایز ساره باربی درست کردی..
فرشته هم دست به کار شد و گفت:
_بده من تا سوپرمنو گامبالو نکردی..

ساره با احتیاط دامن باربی را بلند کرد و گفت:
_باربی که نباید لنگ و پاچش بیرون باشه... من باربی پوشیده درست می کنم‌..


خنده روی لبشان بود که افسانه داشت دنبال وسیله ای می‌گشت تا برود و با مهمان غریبه راه صحبت باز کند.

ان هم با محمد منصوری که از نمک زیاد غذا شاکی شد و کمی ماست کنارش ریخت و دو لقمه‌ دیگر که خورد در اتاق با یاالله گفتن دخترک باز شد.
از دیدن محمد منصور با ذوق دست کشید به لباسش و وقتی دو دستی شال کنار رفته تا گوشش را جلو کشید یک سلام پر از کنجکاوی هم گفت.

ساره را نمی دید.
_عذر میخوام جناب‌. من اتاقم اینجاست.. می تونم بپرسم چه کسی مهمون اتاق منو ساره جان شده‌؟

_موحدی هستم... از اقوام و دوستان خانوادگی.
افسانه هم در نظر محمد منصور بزرگتر از ساره می امد‌.

_خوشبختم. بفرمایید ناهارتون یخ کرد‌.. بچه ها اینا چیه گذاشتین واسه آقا...

_ممنون. صرف شد. شور بود‌ نتونستم ادامه بدم.

افسانه جلوتر امد و نزدیک سفره نشست. چشم از همزن باز شده گوشه.ی اتاق گرفت و گفت:

_میبینین...همش دو روز نبودم آقا موحدی...

بعد کش امد و با اجازه گویان از گوشه‌ی املت نوک قاشقی برداشت و رو به نگاه کنجکاو محمد منصور گفت:

_من باید کنترل کیفی کنم...شور نیست.. یه مقدار خوش نمکه...

بعد که لقمه‌ی دیگری گرفت و گوشه‌ی لپش گذاشت محمد منصور با چشم چرخاندن دنبال ساره گشت.

ساره را ندید و صدای گوشی افسانه باعث شد فرصت را غنیمت بشمارد و برود سر وقت همزن‌.
همزمان که داشت پیچ ها را برای جمع کردن شمارش می کرد متوجه‌ شد مخاطب افسانه همان صاحب هندوانه هاست و اسمش را اویس صدا زد.

_اویس جان چی شد بچم؟ لیست سفارشو گرفتی.. وردار بیار...

اویس آن طرف خط گفت رفتم مغازه‌ی خواربار فروشی درش پلمپ بود.. همسایه شون گفت پیش پای من اماکن اومد و بساطشونو جمع کرد.

افسانه ای دادی گفت و محمد منصور با ابروهای در هم دوباره هویه را روشن کرد تا برای محکم کاری دوباره تکرار کند.
هنوز کارش تمام نشده بود که بلاخره پیامی که منتظرش بود رسید..

"ادرس وکیله رو پیدا کردم. سرراسته...یه چیز جالب بگم منصور. ایمان و پیمان امروز از صبح اونجان‌. نظرت چه خبره؟"

پیام را بست و در برابر نگاه کنجکاو افسانه، اشاره کرد ساره رو صدا می کنین..و افسانه با ابروهای بالا مانده و پیشانی چین خورده گفت:
_ساره جان.. حبه انگورا‌ رو نچین رو کیک.. بیا...کارت دارن‌‌..

ساره ای کوفت گفت و دست به لباسش کشید و قبل بیرون رفتن پیش بند گلوله شده اش را پرت کرد سمت فرشته و مژده.
حرف افسانه انها را به مرز ریسه رفتن رسانده بود..


سلام..
تقدیم تون با عشق تا یکشنبه پاسی از شب🤗🥰

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

08 Nov, 22:55


فرشته و مژده که ساره را نگاه کردند افسانه هم مشتاق شنیدن شد.

_فعلا تمرکز ندارم...مثل اسمش یه نسبت یه صفحه ای داره..مختصر و مفیدش فامیله..

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

08 Nov, 22:55


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_160

قلب ساره بنای دلتنگی بیشتری داشت و صدای فرزین پیچید. زنگ زده بود و داشت سفارش می‌کرد امروز با یکی که شماره تماست را به او داده ام هماهنگ کن و برو سر زمین و موقعیتش را بسنج. داشت به محمد منصور محدوده ی زمین را می گفت که خشنود و راضی چشم گفت و ساره که حلقه‌ی چشمش پرتر شده بود خدا را شکر کنان لبخند زد و چرخید که انجا را ترک کند محمد منصور با دراز کردن دستش ساره را متوجه کرد. مانعش شد و همزمان هم با لحن سرحالی گفت:

_به پاس خبر خوبی که دادی...یه لحظه گوشی..

بعد دستش را با گوشی سمت ساره ای دراز کرد که صورتش تلفیق بغض و لبخند بود. گوشی را میان دست ساره گذاشت و تا الوی لرزان ساره در اتاق پیچید چرخید سمت دری که به حیاط راه داشت‌.
داشت می شنید که ساره جونم داداش گفت و یاد بغض های مریم شان افتاد که از دوری او و پدرشان در هر مکالمه این شرایط را تجربه داشتند. رفت تا خواهرانه و برادرانه‌ی آنها بین خودشان رقم بخورد.


چشم در حیاط چرخاند و سمت شیر ابِ کنار باغچه رفت.


_داداش دلم قد یه ارزن شده بس که دلتنگه...بابا خوبه؟

بغض ها و دلتنگی ها مجال نداد ساره بیشتر بگوید و بشنود. اخر اندازه‌ی دوری شان با هم حرف داشتند. شاید هم بیشتر‌.

اخر ساره‌ی بی خبر از تقدیر پیش رو، بعد از آن روز کذایی دانشکده رفته بود روستا تا تجدید قوا کند و بیاید و مرخصی ترم بگیرد، خبر نداشت کمتر از چند هفته‌ی بعد طوفانی در راه هست.
خبر نداشت و داشت در همان روستا زخم آرزوهای شکسته اش را در آرامش ترمیم می کرد که قدرت طوفان هر چه بود و نبود را از بین برد. نابود کرد.
وقتی ساره خبر دار شد، خانه شان‌ توقیف اموال شده بود. حتی خانه‌ی فرامرز موحدی هم. برای ساره اینکه چرا حساب های بانکی پدر و برادرش با همین محمد منصور و پدرش مسدود شده است سوال بی جواب شد تا لحظه ای که متوجه شد تا زمانیکه تکلیف تمام مدعیان صاحب ملک مشخص شود.

شوک بزرگتر زمانی بود که دفتر فرزین در شهرشان پلمپ شد. حتی دفتری که با محمد منصور شراکت داشتند‌.

ساره که آن روزها همچنان با دنیای بعد روستا قطع ارتباط کرده بود خبر نداشت که آخرین خسارت آن طوفان پدرش را راهی تخت ای سی یو کرده بود و محمد منصور و فرزین چرا غیب شان زد؟ حتی فرامرز موحدی هم غایب بود. یا اصلا برایش نبود مسعود و افشین جای سوال بود و کسی جواب این سوال را نمی دانست. حتی مهسا. که طوفان، آرزوهای او را هم زیر دست و پایش شکست.
خانه‌ی نو عروس پا نگذاشته به خانه را هم گرفت و حسرت به ‌دلشان گذاشت.

ساره ای که امروز قربان صدای سرحال برادرش می رفت آن روزها شانه اش جای اشک ها و بی قراری های مهسا بود‌.

و باز کسی در آن همه شوک و نگرانی، ته تغاری کنج روستا را یادش نبود تا روزی که خاله اش زنگ زد. آن هم به عمو مختار. و آنجا بود که ساره رفت و نمی دانست کجا خانه شان هست.. حتی سوده با هادی نبودند. انها هم بی خبر از این طوفان ناگهانی، رفته بودند تا با یکی از مشتری های آنطرف مرز قرار و مدار بگذارند.

ساره‌ی الهی شکر گویان امروز و در اتاق، آن روزها خانه ای نداشتند و با مادرش در این شهر بزرگ شیفت بندی می‌کردند تا خبر سلامتی پدرش را بشنوند.

محمد منصور که آنروزها سعی داشت از شدت ضربه های طوفان خم نشود، حالا در حیاط خانه‌ی عمو مسلم کنار حوض و شیر اب ایستاده بود. که خم شد و از مایع دستشویی کف دستش ریخت و هوای سرد و ابری را از نظر گذراند.

خوبی خانه‌های این کوچه این بود که خبری از آپارتمان های چند طبقه نبود. دستش را آب کشید و از قصد کمی طول داد تا خواهر و برادر بیشتر با هم صحبت کنند.
چند دقیقه‌ی بعد قبل اینکه پا به اتاق بگذارد داشت از خودش می‌پرسید تو اینجا چه می کنی؟
جواب سوالش را نداده بود در حیاط باز شد و دختری پا در حیاط گذاشت. یک دستش چمدانی بزرگ بود و یکی هم ساک دستی‌های رنگارنگ.
سلام پر از علامت سوال دختر جوان را که هم سن و سال ساره بود سر به زیر داد و
وقتی یاالله گفت ساره را در اتاق ندید.

سفره برایش پهن کرده بودند و بدون معطلی کنار سفره نشست. چشم از در بسته گرفت و دست برد و تکه ای نان کند.

صدای صحبت از حیاط می امد که چشمش کشیده شد به پشت پرده. به دختری که مثل ساره تپل و قد بلند به نظر می رسید..

حتی در گفتار و رفتار هم دست کمی از ساره نداشت وقتی صدایش پیچید و سر و صدا به پا کرد.

_دخترای قناد باشی کجایین؟.. بیاین از من استقبال کنید. فرشته...ساره‌.‌ مژده.....ساره کجایین... بیاین که واستون خبر خوب دارم.

دختر تازه رسیده یک ریز و با انرژی داشت حرف می زد.

ساره دوباره پیشند بسته بود و پشت میز داشت خمیرها را اماده می کرد برای طرح پایانی.

هیس به تازه وارد گفت و صدایش زد افسانه آبروداری کن...

افسانه ولی با چشم و ابرو به اتاق اشاره کرد. تن صدایش اینبار آرام بود.

_این حبه‌ی انگور سیاه چی میگه بچه ها؟

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

08 Nov, 22:46


#قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_159

فاصله ی قدی‌اش با ساره همان یک پله بود که دخترک حین پایین رفتن گفت:
_ بذارید بمونه..زحمت شد واسه اون‌‌.‌ بچه ها یه عمو برقی دارن..می‌بریم پیش اون..

پشت سر ساره همراه شد و بدون توجه به مخالفت ساره گفت:
_اتاق خودت خوبه.. مزاحم دوستای پر سر و صدات نمیشم.

ساره چرخید و از روی اخرین پله که ایستاده بود نگاهش کرد. خیلی جدی‌تر ادامه داد:

_صبر می کنم تا کارت تموم شه... با هم بریم..
کجا پرسیدن ساره را با تمام صداقتش جواب داد:
_حس خوبی به فرستنده های این نامه ندارم..اجازه بده تا برگشتن آقا رستم و فرزین احتیاط کنیم.

ساره ابروهای کوتاه و مرتب شده اش را در هم کشید و گفت:
_شما که اینقدر شک داشتی چرا اوردین اصلا؟

جوابی نداشت بدهد جز اینکه بگوید دیروز که رفته بودم خانه‌ی عمه درنا فکر نمی کردم جدای از مادرت باشی.

ساره شالش را دو دستی مرتب کرد و سعی کرد آرامشش را حفظ کند.
_الان طعنه زدین؟
_نه‌.
_پس لطفا به حرمت مهمون بودن تون ادامه ندین..
_مریم سراغ تو می‌گرفت. مامانم...مشتاق دیدار بودن‌‌.

_مریم و مادرتون لطف دارن.. صد در صد تو شرایط یه زن منو درک می کنن و به استقلالم‌ احترام میذارن..

ساره‌ی چند سال پیش بود با همان اهداف و با تجربه تر.

_اینجا خونمه...بابا و فرزین می دونن کجاست..منتظرم بیان..مهمون نوازی کنم...

گفت و بعد که از برابر چشم محمد منصور دور شد زمزمه کرد دنبالم بیاین..

طولی نکشید که با راهنمایی ساره از طرف ایوان و دری که متعلق به اتاقش بود داخل شد.
پا که در اتاق گذاشت با فضای ساده ای رو به رو شد. بدون تخت و میز و صندلی، تنها یک کمد دیواری با سه در طوسی کمرنگ بود. همراه چند پشتی تکیه زده شده به دیوار... با پرده‌ی سراسری و بلند کنار رادياتور که رویش حوله ای تا شده بود.. لباس های امروز صبح ساره به چوب لباسی پشت در اویزان بود و ساک ورزشی مردانه ای که لنگه و مشابه ساک را روی دوش مسعودشان در این مدتی که برگشته بود و دیده بود.
از دیدن اتاق ساده چشم گرفت و متوجه نشد کی ساره اتاق را با باز کردن در مشترک با نشیمن ترک کرده بود.

دوباره در سکوت به کارش پرداخت. باید برای زمان خریدن و راضی کردن ساره دل و روده‌ی دستگاه را باز می کرد و دست دست می کرد تا ساره دستش خالی شود‌ و بهانه نداشته باشد. تا خیالش از تک تک آنهایی که توسط یک وکیل مشترک از بازداشت و زندان خلاص شده بودند اسوده نمی‌شد از طعنه ها و شاکی شدن ساره نمی رنجید.
سکوت خانه اینبار فقط با صدای گاه و بیگاه کلاغ های روی درخت یا رد شدن ماشینی از کوچه می شکست. اما عطر و بوی کیک پخته شده هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد که نگاه به ساعت دلش ضعف رفت و وقتی سرش را بلند کرد متوجه شد یک سینی چای با برشی کیک ساده و بدون خامه کنار دستش هست.. افکار در‌همش او را تا این حد غرق کرده بود که با سر و صداهای پشت در کنجکاوانه گوش تیز کرد. کسی داشت با تلفن صحبت می‌کرد که
چند دقیقه‌ی بعد در اتاق با تقه ای کوتاه باز شد. دست ساره سینی بود با ظرف غذا و سفره ای که دست دوستش بود.

ساعت از سه عصر هم گذشته بود که ساره گفت:
_ما سرمون گرم دردسر ریحون بود.. فراموش کردیم شما رو..

بعد هم با کنار گذاشتن سینی روی فرش و وسط اتاق دو زانو نشست و سفره را از دست مژده گرفت و اندازه‌ی یک نفر بازش کرد.

داشت نگاهش می کرد که یک بشقاب املت با تخم مرغ های درسته و پخته شده مواجه شد.
ظرفی ترشی مخلوط کنارش...با پیاله ای ماست و چند تکه نان درون سبد.
ساره که بفرمایید زد هنوز دو زانو نشسته بود و داشت لیوان و تنگ آب را می گذاشت که گفت:

_ خودت کجا میخوری؟
ساره با مکث سرش را از سفره بلند کرد.
_پیش دخترا.. کارمون تموم شه بعد..

بلند شد سر پا و حین بالا زدن استین لباسش گفت:
_دستامو بشورم میام.. بیا اینجا.. حرف دارم..

ساره که خواست مخالفت کند سر پا شده بود که گوشیش رنگ خورد.
بلافاصله الو گفت و قبل بیرون نرفتن ساره از روی عمد گفت:
_ذکر خیرت بود داداش‌.

حس ششم ساره او را وادار کرد برگردد و وقتی محمد منصور پیروزمندانه لبخند زد و گفت لطف داری فرزین جان، شاهد برق چشم‌های ساره بود.
که در اتاق را روی هم گذاشت و ماند و چشم به دهان محمد منصوری دوخت که تماس را روی پخش زد. تا زمانیکه فرزین داشت کارش به او را می گفت شاهد ذوق همان چشم های لرزان و پر شده باشد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

08 Nov, 22:38


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_158

آن روز محمد منصور وقتی عکس العمل فرزین را از حضور عادل پرویزی دیده بود او را به سختی کنترل کرده بودند.
فرزینی که وقتی عادل با آن صورت سرخ شده و به عرق نشسته گفته بود اگر به او زمان بدهند این فاصله را کم خواهد کرد، برآشفته بود. گفته بود مهم اینه که چطور این فاصله را پر کنی. با راه درست یا کج رفتن.

احتمال اینکه همان شخص دوباره قصد داشته باشد به ساره نزدیک شود هر لحظه داشت با یادآوری اسامی و شماره تلفن های درون آن نامه قوت می‌گرفت. هر چند برایش عجیب بود چرا بعد چهار سال؟

حتی حدس زد امکان اینکه عادل پرویزی هم مثل دوستانش مقام مالی و اجتماعی دهن پر کنی پیدا کرده باشد بعید نبود. اما کجا بود که همگی آن اسامی و شماره‌های درون نامه بسیج شده و امده بودند با ساره دیدار کنند، جز فرد اصلی؟

با صدای تک سرفه‌ی کوتاهی رشته‌ی افکارش پاره شد و چشم چرخاند به پشت سرش.

ساره بود. با یک سینی دستش..روی پیراهن گلدارش یک پانچ گشاد‌ و تیره پوشیده بود که با مکث چشم از او گرفت و پا درون خانه گذاشت.
ساره‌ی چهار سال پیش کمی سنگین تر رفتار می‌کرد.
ساره ای که خسته نباشید را با دیدن نتیجه‌ی کار، زیر لب تقدیم محمد منصور کنجکاو کرد.
از جایش تکان نخورد و متوجه شد ساره آمده است قرص قبل ناهار و غذای عمو مسلم را بدهد.

در این مدت به قدری سرش گرم حل کردن بحران طوفانی بود که نتوانسته بود رد و نشان عادل پرویزی را بزند.
شاید هم یک علت دیگری که از عادل پرویزی خبری نداشت، همین جا بودن ساره بود. که راه ارتباطی نگذاشته بود. برای هیچ کس. حتی مادرش که در صورت نیاز به گوشی مژده زنگ می زدند. یا همین فرزین که همیشه حال ساره را از اکرم خانم و سوده جویا می‌شد.

قطع ارتباط ساره با دنیای آن روزها می‌توانست جواب درستی باشد که چشمش به کار ساره کشیده شد.
کار ساره‌ای که آمده بود تا برای مراقبت از او بعد رساندن نامه برنامه بچیند، در عین حال خود ساره مراقب بود عمو مسلم چرتش پاره نشود.
ساره که برای بیدار کردن پیرمرد به نرمی دست روی شانه‌اش گذاشت و او به محض باز کردن چشم و دیدن ساره، لبخند و اخلاقش برگشت. اما تا چشم چرخاند و محمد منصور را دید ساره مجال نداد نگاه شاکیش به اعتراض برسد.

_ عمو پاشو که یه ساعتم از وقتش گذشته.
پیرمرد مطیع بود و عصایش را کنار گذاشت.
گفت:
_ تو چرا؟ امروز که نوبت تو نبود.

ساره با لبخندی کمرنگ نگاهش کوتاه به محمدمنصور خشک شده پشت پنجره برگشت و گفت:
_ مهمون داشتم.. نوبت فرشته رو من پر کردم..
بعد به نرمی زانو زد کنار تخت و از سبد چند تایی قرص جدا کرد و یکی یکی کف دست عمو مسلم گذاشت.

_ اینو بخور تا یادت نره دستپخت ساره تو این خونه از بقیه...خوشمزه تره.

پیرمرد سر تکان داد و قلوپی از آب لیوان، پشت بند قرص خورد.

_ اینم بخور تا حواست باشه واسم دعا کنی هم سن شما شدم قند و چربی نگیرم..

پیرمرد الهی آمین گفت و ساره قرص بعدی را در برابر نگاه کنجکاو محمدمنصور کف دستش گذاشت و اینبار اضافه کرد:

_اینم بخور تا یادت نره آدم خوب نیست اخم کنه.. چه تو سن این اقا‌.‌ چه تو سن این اقا..
ساره ‌بدون نگاه کردن به عکس العمل محمدمنصور خنده‌اش را از اشاره به هر دو اقای مد نظرش، پنهان کرد و بلند که شد سر پا پرسید:

_ کار شما تموم شد؟ میخواین از این قرصهای کار را بنداز واسه شمام پیدا کنم‌؟

محمدمنصور خیلی جدی سمت وسیله ها رفت و گفت:
_ منتظر بودم پدر بیدار شن تستش کنم‌.

ساره با نگاه به بساط پهن شده گفت:

_خوب کاری کردین.. در اون صورت ما قرص واسه اخلاق عمو مسلم نداشتیم.

بعد هم کنترل را با چشمک زدن به عمو مسلم برداشت و حین روشن کردن گفت:

_ عمو اخبارت دیر نشه..امروز همه مون کار داریم.. فرشته هم داره خامه کشی می‌کنه‌..لطفا خودت اخبارو گوش کن.. تحلیلش کن.. فردا که نوبت ریحونه تلافی امروزم با شما..

بعد که روی میز را مرتب می کرد و عینک پيرمرد را با حوصله تمیز کرد و به چشمش زد.
محمد منصور که وسیله هایش را جمع کرده بود سعی داشت دنبال فرصت بگردد و دور از چشم و گوش تیز پیرمرد از ساره بخواهد در همان طبقه‌ی اول یک جا به او بدهد تا کارش را تمام کند.
برای همین منتظر شد و ساره که داشت پرده‌‌ی پنجره های سالن را کیپ می کرد گفت:

_عمو تا این سرماخوردگی ویلون شده تو این هوا پاشو نذاشته خونه لطفا درو روش باز نکن‌‌ وگرنه مجبوریم دوباره شلغم و آویشن درمانی رو امتحان کنیم.

پیرمرد در برابر هشدارهای ساره مطیع بود و در نهایت که محمد منصور خواست از او اجازه بگیرد و رفع زحمت کند، با تمام صداقتش گفت:

_رفتی در کوچه رو هم پشت سرت ببند.

بله و چشم گفتن محمدمنصور همزمان شد با ایستادن بین پاگرد ها و منتظر ساره شدن که در واحد را بست و با جمع کردن لبه های پانچ روی هم پایین آمد.

_کجا می تونم اینو تست کنم؟

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

08 Nov, 22:32


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_157

با بالابری که مخصوص رفت و امد عمو مسلم بود همراهش پشت در واحد ایستاد.
طبقه‌ی بالا نسبتا کوچکتر بود و خیلی ساده تر. در نشیمن و کنار چند کاناپه‌ی دو نفره، تخت باکس هم بود که رو به روی تلویزیون قرار داشت و متعلق به پیرمرد بود. کنارش هم میزی پر از سبد دارو با کنترل تلویزیون و قاب عینک باز مانده. همراه بطری آبی نیمه با لیوان رنگی و دستگاه تست قند و فشار خون دیجیتالی.

همه شان حکایت از شرایط زندگی برای عمو مسلم اخمو و کنار نیامده با حضور محمد منصور می داد.
اما او که قرار بود خم به ابروهایش نیاورد خیلی جدی نزدیک به ورودی نشیمن، چند تایی روزنامه از روی کنسول کنار در برداشت و پهن کرد.
اما زمانیکه متوجه شد پیرمرد با سگرمه های در هم دارد او را نگاه می کند مجبور شد قبل شروع به کار، گوشیش را در بیاورد و به مادر ساره زنگ بزند.
اکرم خانم گویا مهمان داشت که از صداهای اطرافش دور شد و به بچه ای هم توپید ساکت باشد‌. تا محمد منصور خودش را معرفی کرد و قبل از اینکه نگران شود خیلی کوتاه و مختصر توضیح داد که امده است برای رساندن امانتی به ساره خانم و گویا جناب همسایه‌ی طبقه‌ی بالا کمی با این موضوع کنار نیامده است. بعد با یک لحظه گوشی گفتن، با احترام هر چه بیشتر و دو دستی گوشی را سمت عمو مسلم گرفت و پدر جان که گفت او داشت به حرف های اکرم خانم گوش می داد.

تا اکرم خانم او را قانع کند محمد منصور برگشت سر همزن و سعی کرد کارش را با نهایت آرامش انجام بدهد. تا زمان بخرد. تا وقت بگذرد و سر ساره خلوت شود و با خودش همراه کند.
بدون توجه به حساسیتش روی لباسی که به تن داشت، دو زانو روی روزنامه نشست و بساط جعبه ابزارش را پهن کرد.

همچنان که داشت با آرامش و دقت پیچ ها را باز می‌کرد، دوباره به تمام انهایی که اسم و شماره شان برای ساره گذاشته بودند فکر کرد. غرق در فکر و مشغول بررسی ایراد اصلی همزن بود که رسید به سیم آب شده. باید بعد از تعویض سیم چند جایی را هم هویه کاری می‌کرد.
عاقبت با اتمام تعویض سیم، سر بلند کرد تا از پیرمرد برای به پریز زدن اجازه بگیرد متوجه شد عمو مسلمِ اوقات تلخ شده در همان حالت نشسته و تکیه زده به عصا چرتش گرفته. گوشی هم کنار دستش و روی تخت گذاشته بود.

بلند شد سر پا و گوشیش را برداشت. عمو مسلم چانه چسبانده به پشت دستش، همچنان در حال لذت بردن از چرتش بود که محمد منصور پشت پنجره‌ی سراسری نشیمن ایستاد. از اینجا اشراف بهتری به خانه‌ی رو به رویی و راه پله اش داشت که
با هوفی کوتاه برگشت و چشم از قاب عکس‌های روی دیوار و کنار تخت پیرمرد گرفت.
بیقرارتر شد و کمی راه رفت. هر چه بیشتر به حدس هایش نزدیک می‌شد تصمیمش برای بردن ساره قطعی تر می‌شد.
ساعت و گذشت زمان روی روال همیشه بود که با گوشی ساده پیامی به مخاطبش فرستاد و پیگیر محل کار همه‌ی آنها که لیست داده بودند ساره با انها تماس بگیرد شد.
تا پیام های رسیده را بخواند پیرمرد داشت با خرناس های کوتاه و کم جان چرتش را تبدیل به خواب می کرد.
همگی پست مهم و پولسازی‌ داشتند و اصلا هم به دانشجوهای اس و پاس، با التماس دعا از عادل پرویزی آن سال نمی آمدند.
مخصوصا وقتی فهمید یکی دو نفرشان هم از شرکت محل کارشان سهم دارند. این بیشتر جای شک داشت و در عجب بود چرا رد پای عادل پرویزی را میان آنها نمی بیند. حتی دوست داشت با پیگیری وکیل برسد به عادل پرویزی. ولی با مشخصات وکیلِ کار درست و متبحر فکرش از سمت عادل پرویزی رسید به اینکه وقتی پست و مقام خوبی داشتند پس داشتن وکیل کاربلد هم ازشان بعید نبود‌.

دوباره پشت پنجره برگشت و رسید به ساره...اینکه آنهایی که امروز آمارشان را گرفتند چه کاری می توانند با ساره‌ی عقب کشیده از درس و دانشگاه و آنها داشته باشند؟

ربط انها به ساره را بعد این همه سال کشاند به یک نفر. خیره به نقطه ای نامعلوم، زمان از دستش در رفته بود و باز همه را ربط داد به عادل پرویزی. که خبر داشت چند ماه بعد از درگیر شدن آنها هیچ جا رد و نشانی از او نبود.
آخرین بار آن جوان مصمم را در دفتر پدرش دیده بود. زمانی که پدر خودش و فرزین منتظر بودند با انها بروند سر پروژه. تا هم پیشرفت کار را ببینند. هم اینکه علت اعتراض مهندس ناظر را برای بتن ریزی پیدا کنند.
یادش می آمد که وسط صحبت بابای فرزین با عادل پرویزی رسیده بود. انجا که به عادل سر به زیر داشتند می گفتند قبل از مطرح کردن جدی درخواستش اول باید موقعیت های اجتماعی و فرهنگی و مالی خانواده ها را در نظر بگیرد‌.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

07 Nov, 11:11


سلام عزیزان
وقتتون بخیر..
دوستان با عرض شرمندگی من امشب نمی تونم پارتا رو برسونم..امید به خدا فردا شب در خدمتتون هستم..
واقعا دوست نداشتم این هفته هم بدقول باشم.. اما از شما چه پنهون من دخترم پاشون یه هفته میشه که آسیب دیده یه کم درگیر اون بودم.
قول میدم حتما جبران کنم..🙏🙏🤗🙈

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

05 Nov, 03:29


💫💫💫
لینک پارتای میانبر:

#پارت_1
https://t.me/gharar1403/11009
#پارت_20
https://t.me/gharar1403/11111
#پارت_40
https://t.me/gharar1403/11158
#پارت_50
https://t.me/gharar1403/11184
#پارت_60
https://t.me/gharar1403/11205
#پارت_70
https://t.me/gharar1403/11224
#پارت_80
https://t.me/gharar1403/11265
#پارت_90
https://t.me/gharar1403/11295
#پارت_100
https://t.me/gharar1403/11320
#پارت_110
https://t.me/gharar1403/11360
#پارت_120
https://t.me/gharar1403/11388
#پارت_130
https://t.me/gharar1403/11419
#پارت_140
https://t.me/gharar1403/11448
#پارت_150
https://t.me/gharar1403/11491
💫💫💫
لینک کانال:
https://t.me/gharar1403
💫💫💫
لینک پیام ناشناس:
https://t.me/HarfBeManBOT?start=MTQ3NzkzMzI3
💫💫💫
لینک گروه نقد:
https://t.me/+cFHSdYd45lZlY2Nk

💫💫💫

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

03 Nov, 21:20


تقدیم به سنتی دوستان دست به اچار🥹🤗🥰

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

03 Nov, 21:18


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_156

_تا یه دوست خوب مثل من داری‌.. هیچ وقت ناشکری نکن..

مرد به حرفش خندید و گفت:
_مزه نریز که گوشت تنم اب شد.. اومد...بذار داغ به داغ واست بخونم..خلاص شم حداقل... گوشت به منه‌‌؟

زنجیرها را بهم وصل کرد و حین تست کردنش گفت:
_بگو‌.
_مهتاب رهنما هفته‌ی پیش دو مورد شکایتی داشته.. از شرکتای کله گنده‌ی لوازم بهداشتی و ارایشی... چند روز پیش بازداشت شده... امروزم یه وکیل واسش ضمانت گذاشته و فعلا اومده بیرون‌..

کمرش را صاف کرد و با دست چفت در را باز بسته کرد و منتظر شد..

_ایمان فرهودی...همسرش رضوانه خاتمی ازش شکایت کرده و مهریه اش رو اجرا گذاشته... حساباشو مسدود کرده و توقیف اموال داشته فرهودی جون... ایشونم امروز صبح با قرار وثیقه‌ی بسیار زیاد توسط وکیل شخصی تشریف آوردن بیرون...

محمد منصور چرخید و ایوان را نگاه کرد. پیرمرد با آن چشم های جمع شده چشم از او برنمی داشت.

اینبار مخاطب پشت خط برای محمد منصور از فرهادی گفت که او هم با داشتن شاکی خصوصی حکم سنگینی دارند و هنوز وکیل متبحر و در حال تلاش نتوانسته او را بیرون بیاورد..

محمد منصور همچنان منتظر بود که دوباره چفت زنجیرها را با دم باریک سفت کرد و شنید حسین نامی هم به دلیل اختلال در واردات داروهای نایاب، شاکی خصوصی دارد و دادگاه رسیدگی به اوضاع قمر در عقرب این شخص هم امروز صبح برگزار شده است.

محمد منصور با طعنه پرسید ایشون وکیل متبحر نداشتن؟
مخاطبش خبر نداشت که اضافه کرد:
_صبر کن...یه چیزی خیلی عجیبه منصور..

چی پرسید و غر زد چرا مثل گفتن اسمش، اخبارش هم نصفه نیمه هست‌؟

_جدی میگم.. یه دقیقه زیر بغل مارو نگرد.. این وکیله چه حرفه اییه نالوطی... داره واسه همه‌ی بچه خلافای خر پول کار می کنه‌.. نظرت؟

محمد منصور اسم وکیل را پرسید و مخاطبش که تکرار کرد تماس قطع شد.

حق داشت نگران باشد. حق داشت با حدس‌هایش برای تنها نگذاشتن ساره تلاش کند.
سپرد از اوضاع کسانی که اسم شان در نامه بود و حالا خودشان درگیر، اطلاعات بیشتری در بیاورد. حتی خواست دفتر آن وکیل را پیدا کند.
حق داشت و با همان جعبه ابزار و کیسه‌ی همزن سوخته، کنار پیرمرد ایستاد و گفت:
_پدر جان برقی سر در میاری؟

پیرمرد دلخور نه ای گفت و ادامه داد:
_در خونه تون به روی یه مهمون ناخونده بازه که بشینم اینو تعمیر کنم‌؟

پیرمرد سرسخت تر از ساره بود که گفت:

_تا نسبتتو ندونم اجازه نمیدم یه قدم پاتو جلو بذاری‌..

باید قبول می کرد. اینجا بود که نگذارد مشکل دیگری به وجود بیاید. نباید غفلت می کرد.
لبخند زد و دست روی چشمش گذاشت و با آن لحن نرم و گیرایش گفت:
_هر چی شما بگی..

صدای همزن جدید در خانه اینبار با عطر کیک تازه پیچیده بود که محمد منصور قصد داشت با پیرمرد به طبقه‌ی بالا برود.
***

سلام.. تقدیم تون با عشق تا....🤗🤗🤗

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

03 Nov, 21:08


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_155

حتی بدون توجه به فرشته و مژده‌ی ناراضی از ساره با صدای نرم و گیرایش خواست:
_ یه کیسه بیار اینو بذارم توش‌‌.
ساره با ناامیدی سر چرخاند و دوست تازه واردش گفت:
_بیخودی داریم تلاش می کنیم...همین طوری واسه پنج کیلو کیک دیر شده...بهتره تا وقت هست سفارش بدیم یه جا دیگه.
محمد منصور از کنارش با همزن از کار افتاده رد شد و گفت:
_تا یه ساعت دیگه حل نشد خبر میدم..

ساره با تردید پشت سرش راه افتاد و عمو مسلم با همان صورت در هم اینبار از ساره پرسید:
_ کجا؟

محمد منصور کفش هایش را پوشیده بود که کیسه‌ی همزن به دست چرخید و فقط رو به ساره گفت:
_ سفیده ها خراب نشه...
ساره تکیه به لنگه‌ی آهنی در پوفی کلافه کرد و با بسته شدن در فرشته گفت:

_این زورگوی اعظم و تازه ظهور کرده کی بود؟. داداشات که این شکلی نبودن؟

ساره رو به اخم‌های عمو مسلم جواب داد:

_دوست داداشه.. دو طرفه‌..سه طرفه فامیله.. اشنامونه. بشمارم همین طوری نسبت داره با ما...بچه ها همزن دستی بیارین... تا میرسه حداقل یه کاری کنیم. یه زنگم بزنید ریحون اینطرف پیداش نشه..

سرعت عمل محمد منصور برای رفتن به خیابان اصلی شهر و پیدا کردن لوازم خانگی به قدری زیاد بود که خودش هم تعجب کرده بود. همزمان که داشت از فروشنده‌ی بیکار و نشسته پشت میز سراغ وسیله‌ی مورد نظرش را می‌گرفت گوشیش را باز کرد. ارام و قرار نداشت تا اطلاعات تک تک ان شماره و اسم ها دستش برسد.

مرد فروشنده یک ردیف از ویترین رو به رویش را نشان داد. که محتوی مارک ها و مدل همزن های متنوعی بود. هیچ پیام و تماسی نداشت و به سرعت توضیح داد می خواهد برای چه کاری و با چه کیفیتی وسیله بگیرد که مرد شروع کرد به مورد های پیشنهادی.
يکی را با پیشنهاد فروشنده انتخاب کرد و خواست همان را برایش تست کند که گوشیش زنگ خورد. همان مخاطب مجهول بود.
فروشنده داشت همزن را با حوصله از کارتن بیرون می آورد و الو نگفته صدای جدی مخاطبش مجال حرف نداد. گفت:

_مرد حسابی نونم به این سرعت نمیشه از تنور در آورد.. قطع کن خودم خبرت می کنم‌.
تماس را قطع کرد و تا بیاید روند تست و حساب کتاب را پیش ببرد زمان داشت همین طور سریع سپری می‌شد.

از فروشگاه که بیرون زد ادرس یک تعمیرگاه لوازم برقی را در ان نزدیکی هم گرفته بود.
در تلاش بود تا بهانه اش برای پا گذاشتن به حریم ساره و خانه و زندگی جدید موجه باشد.
دختری که برادر و پدر و مادرش نمی گذاشتند حتی به تنهایی سوار ماشین شود.
گوشیش اینبار که زنگ خورد پشت در بود. گوشی ساده را با صبر کن گفتن کنار گوشش جابجا کرد و زنگ در را فشرد.

سرعت عمل ساره برای باز کردن در شبیه رفتن و آمدن خودش بود که با دیدن جعبه‌ی بزرگ دست محمد منصور جا خورد.
محمد منصوری‌که با بگو گوش میکنم گفتن به مخاطبش، پا در حیاط گذاشت.. ساره که دید مشغول صحبت هست بدین به من گفت و این چه کاری بود گویان و با جعبه به سرعت بالا رفت.
خودش در را نبسته بود که دوباره برای برداشتن وسیله سمت ماشینش رفت.

_داداش تو که ور دل پرحاشیه ترین موردی..اطلاعاتِ چیو میخوای؟
.
صندوق ماشین را باز کرد و اهسته پچ زد:

_چهار نفرو با یه پیرمرد گذاشتی کنار هم... انتظار تشکر داری؟ خوبه گفته بودم یه جا باشه که خاطرمون راحت باشه.

مخاطبش پرسید:
_ اگه تو کوچه ای..و یه بافت سبز تیره پوشیدی...شلوارتم روشنه‌. سرتو بلند کن..رو به روی اونجا که ایستادی نگاه کن..

سرش را بلند کرد و حین بستن در صندوق اضافه کرد:

_یه کیسه دستته... با یه کیف ابزار..درسته؟

محمد منصور بدون تکان خوردن گوشش را داد به ادامه‌ی حرف مخاطب.

_ رو به رو خونه یه خونه‌ی سنگ نما و سفیده.. یه طبقه رو پارکینگه...راه‌پله اش یه پنجره داره.. همیشه بازه..
دیدی؟
‌چشم چرخاند و گفت:
_خب؟
_اونجا و اون پنجره همیشه مراقبه.. کی میره.. کی میاد..

با ارامش پلک بست و قاب عینکش را هم از روی داشبورت برداشت‌:
_دیگه؟

_اهان. برادرش اکثرا میاد و میره.. دومادشون اسمش هادی بود.... اونم یه موقع هایی با یه خانم باردار میاد..یه چند ساعت هستن.. اکثرا هفته ای یه بار.. یه خانمم هست بهش میگن اکرم جون.. اونم گاهی شده چند شب اونجاست.

_ماشین را قفل کرد و بدون نگاه کردن به همان پنجره و راه پله سمت در ورودی رفت.
_ دیگه؟
_یه همخونه هم دارن نوه‌ی این خونه راه پله هستش...با اینا دوست جون جونیه.. رفته سفر دو روزه.. امروز عصر سر و کله اش پیدا میشه...

در را با آرنجش بست و جعبه‌ی ابزارش را همانجا روی زمین گذاشت و پرسید:
_دیگه؟
_آهان اون ماشین هندونه هم داستانش مفصله..

گوشی بین شانه و گوشش نگه داشت و حین باز کردن جعبه ابزار پرسید:
_کاری که دستت سپردم چی؟

مرد خمیازه ای کشید و گفت:

_منتظرم.. تموم شه برم از دست تو و فرمایشات دو روز مفقود شم..

دم باریک و انبردست را برداشت و حین چسباندن زنجیر پاره شده به هم لب زد:

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

03 Nov, 21:00


محمد منصور ولی مصمم تر بود که گفت: _نگران نباش...یه کاریش می کنم.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

03 Nov, 21:00


# قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_154

چند گاز پلوپز و تکیه زده به دیوار توجهش را جلب کرد. زیر سایبان پارکینگ ماشین گذاشته شده بودند. با کپسول های چیده شده کنار هم و قابلمه و دیگ‌های روحی که دمر افتاده بودند. چشم از آب کش ها و لگن های پلاستیکی گرفت و نگاه تراس کرد.
چشم از چند گلدان کوتاه و بلند گرفت که برگ شمعدانی و ریز و درشتش شبنم داشت. ساره راه خروج را نشانش داده بود و وقتی گوشیش را دوباره نگاه کرد ظهر شده بود و صدای ضعیف اذان خاطر نشان کرد که باید برود دفتر و کارهایش را طبق برنامه پیش ببرد. اما پای رفتن نداشت.

کمی راه رفت و سمت صندلی پلاستیکی که کنار اجاق های گاز بود رفت.
همانجا نشست و فکر کرد. تا بهانه پیدا کند و ساره را با خودش ببرد. عقل حکم می کرد ساره را بعد ان ماشین مشکوک تنها نگذارد. ماشینی که خواسته بود مشخصات و صاحب پلاکش را در بیاورند. اما این ساره با ان حجم از کار، محالِ ممکن بود همراهش شود.

در نهایت هم منتظر شد تا تنها مخاطب گوشی ساده اش او را از اوضاع آن چند اسم و شماره مطلع کند.

زمان به سرعت در حال سپری شدن بود و در این فاصله زنگ خانه شان زده شد و دوباره همان مژده با شتاب رد شد تا در را باز کند.
بهتر بود یک فکری هم به حال زنجیر شکسته‌ی در می‌کرد. دخترک نگاهش که کرد خبر دار شد و ایستاد. تا شاهد داخل شدن یکی از دخترهایی باشد که صبح سوار وانت شده بودند. گویا کلیدهایش را فراموش کرده بود.
دختری لاغرتر از ساره و جدی تر که صورتش برخلاف ساره و مژده آرایش داشت و موهایش را چتری روی پیشانی اش رها کرده بود.

سلام پر از سوال و کشداری به محمد منصورِ سر به زیر شده داد و پرسید:

_ شما؟

خودش را موحدی که معرفی کرد ساره اینبار از پشت پنجره‌ی قدی ظاهر شد. کاسه‌ی بزرگ و استیلی دستش بود.

که دوباره بیرون آمد و در تراس وقتی صورت کلافه اش به عرق نشسته بود و موهای بلندش از زیر شال بیرون زده بود. گفت:
_ آقا مهمونِ ناخونده‌ی منه‌.. بیا بالا که کار واجب‌تر از نسبت اقا داریم....فرشته بیچاره شدیم..

فرشته نگاه با مکثش را از محمد منصور گرفت. به نظر سنش زیادتر از ساره و آن یکی بود.
_همزن سوخت. روشن بود یهو خاموش شد...بیا که به نظرم اون همه خامه رو باید با دست بزنیم‌. دستام قلم نشه فقط..

دخترک همراه ساره شد و پرسید:
_کی سفارش داشتیم؟
ساره کنار کشید و همزمان با گشاد کردن چشمش و باد انداختن به لپ‌هایش گفت:
_ ریحون .. کار ریحونه‌ هفت ماهه ست..

محمد منصور که همان موقع بهانه اش جور شد بلافاصله گفت:

_ بدین من...یه نگاه بندازم.. شاید بتونم درستش کنم.
ساره با خوشی واقعا گفت و فرشته ولی ناراضی و با کیه پرسیدن کنار کشید تا محمد منصور اینبار توسط ساره راه ورود به خانه را در پیش بگیرد.

ساره میگم حالا گویان کاسه را محکم تر چسبید و گفت:
_پس بیاین تو..همزن بزرگه.. نمی تونم بیارمش بیرون.

محمد منصور حین بالا رفتن اشاره کرد:

_ شما یه یالا بزن.

ساره خنده اش گرفت و تلاشی هم برای مهارش نکرد و گفت:

_عمو مسلم که یالا نمی خواد.. مژده هم پوشش اسلامی داره...

با این اوضاع و در نهایت احترام و ادب از ساره با اشاره‌ی دست خواست اول او داخل شود و پا که در خانه گذاشت با سالن کوچک و جمع و جوری رو به رو شد. در ورود جداگانه ای با واحد بالایی داشت که متوجه پیرمرد شد.
اینبار روی صندلی چوبی کنار در ورودی نشسته بود و به عصایش تکیه زده بود. با سلام کوتاه و پدر جان گفتنش، رو ترش کرد و علیک گفت.
بعد هم رو به ساره گفت:

_دختر...برو تو کابینتای بالا رو بِجور.. ممکنه ما هم از اینا داشته باشیم‌.

ساره با امیدواری مژده را فرستاد بالا و محمد منصور با یک کلمه‌ی کجاست پرسیدن، فقط ساره را نگاه کرد.

عطر وانیلِ آمیخته با پرتقال همه جای خانه را پر کرده بود. فرش های قرمز و لاکی با موکت های کرم رنگ پیش چشمش بود.
یک دست مبل سرمه ای و ساده و مخملی تمام دکور آنجا بودند که ساره اشاره کرد به اشپزخانه.
با کاشی های کرم و طرح دار. اشپزخانه هم مثل خانه های قدیم با در، از سالن جدا می‌شد. بزرگ بود و کابینت‌های فلزی و نارنجی رنگی داشت که محیط آنجا را گرم تر نشان می‌داد.. روی میز مستطیل بساط آرد و قالب و شکر و شیرینی به پا بود که چشمش خورد به همزن کاسه ای و بزرگ.
که درونش سفیده های تخم مرغ آب انداخته بود. ساره نگران‌تر کنارش ایستاد و پرسید میشه کاریش کرد.

تا محمد منصور دستش را درون سینک پر از ظرف و پیمانه آب بکشد مژده ای که رفته بود بالا را ببیند، نفس زنان امد و خبر داد همزنی در کار نبود.

محمد منصور به نرمی کاسه را از دستگاه جدا کرد و با کشیدن انگشت کنار سیم متصل به برق و پریز گفت:

_سوخته...شایدم نیم سوز شده‌.

بعد دوشاخه را از پریز کشید و گفت:
_میبرم نشون بدم.
ساره نگران تر شد و گفت:
_ ای وای...کارمون لنگه... نمیرسیم..

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

03 Nov, 20:56


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_153

طول کشید تا در را به رویش باز کنند. ان هم دختری که همراه ساره رفته بود داخل خانه و اسمش مژده بود.
دخترک با نگاه شاکی و پیشبندِ سفید و بسته به گردنش پرسید بله و تا برود ساره را صدا کند و بیاید، سرکی به داخل حیاط کشید. بعد هم در این فاصله که حتم داشت ساره قرار بود برسد و مواخذه اش کند. یاالله بلند و بالایی گفت و داخل شد.

در را که زنجیرش گیر داشت بست و پا در حیاط گذاشت.
با خانه ای رو به رو شد که شبیه خانه ویلایی های زمان بچگیش بود‌. حیاط موزاییک شده و باغچه ای که درخت های بلند داشت و رد پای پاییز برگ‌ شان را زرد کرده بود. تراس هر دو طبقه با نرده های آهنی و کرم رنگ احاطه شده بود و شیشه های قدی و سراسری هر دوطبقه او را یاد خانه‌ی مادربزرگ پدری و مادریش انداخت. چشم چرخاند تا بیشتر ببیند که متوجه ساره شد. از پشت همان پنجره ‌ی سراسری نگاهش می‌کرد. سرش را تکان داد و قدمی جلو گذاشت تا برسد به پای چند پله و ساره ‌ای که مشخص بود ناراضی هست. اما با صدای بلند و مردانه‌ای که پرسید کجا سرش را بلند کرد.
روی تراس طبقه‌ی بالا پیرمردی تکیه زده به عصایش نشسته بود. یک کت بافت سبز رنگ پوشیده بود و منتظر بود کجایش را از او جواب بگیرد.

صدایش را صاف کرد و گفت:
_ با خانم ساره کار داشتم.

_باش بیرون تا بگم بیاد.

پیرمرد کچل بود و جثه‌ی ریزی داشت. از جدی بودن او با اخمی که کرد هم دلش گرم شد هم شاکی شد.
از همان بالا بدون چشم گرفتن از او سرجایش مانده بود که ساره اینبار با روپوش سفید و گلداری امد. این رنگ و لباس او را شبیه یک متکای گرد و تپل کرده بود. دستش الک بود و لباسش رد آرد الک شده را نشان می‌داد.

_خوبه گفتم ما عجله داریم.
سرش را تکان داد و چند گام جلوتر که رفت عصای مرد از بالا به پایین سقوط کرد.
جا خورده تر سر جایش ایستاد و نگاه پیرمرد کرد که با جدیت بیشتر و بلند کردن دستش در خروجی را نشانش داد.

ساره برای جمع کردن اوضاع سرش را کش داد تا پیرمرد را بهتر ببیند. گفت:

_ عمو مسلم اشنامونه.. واسه یه کاری اومده.
بعد این حرف ساره که از پله ها که خواست پایین بیاید محمد منصور دست به جیب سرش را پایین داد. پیرمرد داشت نگاهش می کرد. دقیق و با ابروهای در هم گره خورده.
_زود کارشو بگه بره..
ساره عصا را برداشت و نزدیکش شد.

_من حرفام هنوز تموم نشده.

الک و عصا را پایین آورد و گفت:
_خود نامه مهم نباشه... حرفاشم اهمیت نداره..

نگاهش کرد. در برابر نگاه و گوش تیز شده‌ی پیرمرد سرسخت تر از آنی نشان می‌داد که بتواند او را از این خانه بکند و ببرد.
_قرار بود بعد رسوندن پیغام بگم آماده شی بریم خونه..
ساره ابرو در هم کشید.

_قرار تون با کی بود اونوقت؟

نگاهش نمی کرد تا مبادا دلیل اصرارش لو برود. چشم سراند پایین‌. دمپایی لا انگشتی پوشیده بود و ناخن پایش لاک داشت. رنگ سرخ با سفیدی پوستش..

چشم از زمین گرفت و نگاهش کرد. تا حرفی در خور راضی کردن ساره پیدا کند نه جبهه گرفتن.

چشمش مداد داشت و رنگ تلیه های خرمایی رنگش داشت در صورت او دنبال جواب می گشت.. باز رنگ روسری که سرش انداخته بود به چشمش آمد. آن هم به چشم هایی که امروز داشت قرارهایش را به فنا می داد.

_نه سوتفاهم نشه...گویا کسی که نامه رسون بوده... به مادرم گفته که چند تا جوون نگران و پیگیر اومده بودن آدرس قبلی تون و اصرار داشتن نامه رو دستت برسونن...همینا نگرانم کرده.

ساره بلافاصله گفت:
_ من دوستی نداشتم. دوستای من همین دو سه نفرن که داریم با هم زندگی می کنیم.

محمد منصور بهانه دستش آمد و گفت:
_واسه همینه به نظرم مشکوک میاد.. ممکنه دوباره بخوان واست دردسر درست کنن..

_تو این چند سال که ازشون ردی نبود.. از این به بعدم نیست..سر و کله شونم پیدا بشه من خودم بلدم چی بگم..

حریف ساره نشدن دوباره سگرمه هایش را در هم می کرد:

_منتظر می مونم کارت تموم شد.. با هم بریم خونه.. مادرت نگران بود.

ساره الک را با عصا در یک دستش گرفت و شالش را مرتب کرد:

_راه خروجو بلدین..لطفا هر چی بوده رو همین جا تموم کنید. دوست ندارم با کسی که تو این مدت هوای بابا و داداشمو داشته برخورد نامناسبی داشته باشم..

گفت و بعد که رفت محمد منصور رفتنش را تماشا کرد.. کلافه و بهم ریخته.. نمی توانست ساره را بعد از لو رفتن جای زندگیش در اینجا بگذارد و برود. اصلا قرار نبود به اینجا برسد.. اما حالا که رسیده بود بهتر می‌دید سرسختانه برخورد کند.

بدون اینکه قصد رفتن داشته باشد اول جای خالی پیرمرد رزمی کار را از نظر گذراند. بعد هم اطراف را با دقت نگاه کرد. تا بیشتر ببیند و بیشتر سر از کار دردانه دختر طریقت ها در بیاورد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

02 Nov, 14:38


سلام.. دوستانی که سوال داشتن لطفا این ویس رو گوش کنید.
فقط آخراش اگه تو دور تند افتاد.. ببخشید🙈🤗

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

01 Nov, 17:08


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_152

اما وقتی که ساره عجله داشت نمی توانست ریسک کند. جواب و عکس العمل ساره برایش مهم بود.. که صبوری به خرج داد و هر دو را که سوار ماشینش کرد نگاهش برای یک لحظه از اینه به ساره ای خورد که سکوت کرده بود و به بیرون نگاه می کرد. انگار پیاده شدن از آن قطار همچنان برایش سنگین بود و آزار دهنده.

مشخص بود در فکر هست که وقتی مژده با کسی تماس گرفت، او راه افتاده بود.

اخر وانت هندوانه دیگر آنجا نبود. هیچ کدام از ماشین های بساط شده آنجا نبودند و وقتی شنید مامور شهرداری آمده و جمع شان کرده، شاهد ناراحتی هر دو سرنشین ماشینش شد.
گویا همان کسی که اسمش اویس بود گفت با پر کردن جیب مامور شهرداری رفته بودند یک جای دیگر بساط کنند تا بارشان را به فروش برسانند.

مسیری که صبح با ان حال عجیب امده بود برگشت و سکوت بود آمیخته با صدای آهنگ بی کلامی که روشن کرد تا آن سکوت آزار دهنده را بشکند‌..سکوتی که وقتی به مقصد و خانه‌ی جدید ساره رسید پارک کرد و با تشکر مژده شکسته شد.. ساره هم داشت پیاده می شد و هنوز محمد منصورِ پیگیر، نشنیده بود تشکری کرده باشد.

ساره ای که کلیدها را خودش در آورد تا در را باز کند و محمد منصور نشسته پشت فرمان دوباره از اینه‌ی وسط شاهد ماشین مدل پایینِ مشکی و زوار دررفته بود که پلاکش را از صبح به خاطرش سپرده بود...حتی راننده ی کلاه پشمی به سر، با آن دماغ تیز و صورت پر از مو و ريشش.

در را باز کردند و کیسه ها را که بردند محمد منصور هم پیاده شد.

صدا کرد ساره...یه چند لحظه.. و ساره برگشت.. کیسه‌ی کوچکی دستش بود که به مژده گفت:
_بپر تو.. تا من از آقا تشکر میکنم موادو آماده کن..

لبش را که از شیطنت های کلامی ساره قصد داشت کمی از هم باز شود مهار کرد..
بعد هم رو به ساره‌ی منتظر پاکت نامه را از روی داشبورد برداشت.

پاکت را سمت گرفت و گفت:

_نامه رسان این امانتی بودم.

ساره با تردید نامه را گرفت..‌ فقط اسم گیرنده را خواند.. بعد هم بدون اینکه قصد باز کردنش را داشته باشد از وسط پاره اش کرد و انداخت زیر پایش.

نگاه ریز و دقیق شده‌ی محمد منصور منتظر جواب اینکارش بود که گفت:
_واسه بلیت سوخته از اون قطار نیاز نبود به زحمت بیفتی..

بعد هم با چشم های لرزان و فراری از محمد منصور، ساعتش را نشان داد و گفت:

_بابت رسوندن ما هم ممنون...تعارف نمیکنم تو چون محفل ما منهای مسلم جون، زنونه ست.

رفت و در را روی محمد منصوری بست که دست به جیب کمی به خرده های کاغذ خیره شد و با نوک پایش انها را یک گوشه جمع کرد و زیر پایش گذاشت.. ساره گفته بود مقصدش اشتباه بود و پیاده شده بود.. تعبیر جالبی بود که شانه بالا انداخت و سمت ماشینش قدم زنان راه افتاد.

_محفل زنانه...
تکرارش کرد و خندید.
مسلم جون را هم منها کرده بود که با یاداوری ساره و شغل جدیدش، اخم کرد و پشت فرمان نشست.

اینبار که دیگر هیچ ماشین مشکی و پلاک آشنا نبود کش آمد و از داشتبورت پاکت نامه‌ی اصلی را در آورد..
می دانست ساره قرار نیست آن نامه را باز کند. پاکتی که نوشته های روی کاغذش چند اسم بود و چند شماره..
دوباره آن گوشی ساده را بیرون کشید و با فشردن تماس منتظر ماند تا صدای اشنا را بشنود.
_اگه دعوام نمیکنی الو.

_یادداشت کن کم نطق کن‌..بحث اصلی بمونه حضوری که زیارتت میکنم..
مرد دوباره خندید و گفت:
_بگو..

بعد که اسم های پیمان و فرهاد و حسین و مهتاب و ایمان را می خواند، شماره هایشان را هم اضافه کرد و گفت:
_ امیداورم اینو مثل همیشه شسته رفته انجام بدی..
_چشماتو بگیره.. هیچ وقت سپاسگزار زحمات من نبودی.. دیگه نمیخوام ریخت و صداتو بشنوم..

همچنین گویان قطع کرد و کمی در سکوت به اطراف چشم دوخت. نگرانی مجالش نمی‌داد به بازی که دوباره واردش شده بودند آنجا را ترک کند.
خودش را متقاعد کرد و پیاده شد. هنوز قرارهایش‌ آرام نگرفته بود که پشت در ایستاد و زنگ را فشرد.

سلام

تقدیم تون با عشق تا یک شنبه ای که با سرعت نور داره می‌رسه🥰🥰🤗🤗🤗

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

01 Nov, 17:02


# قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_151

زیر چشمی محمد منصور دقیق شده را نگاه کوتاه کرد و اهسته تر لب زد:

_باشه... بی ادب ... جای کیک... بیخود... که چی بشه بیام خونه تون درست کنم... نه.. شما دست به گوشی و اهنگ همه رو با حرکات موزون مشغول کن..شامو بده.. کادوها رو باز کن.. کیک بگو آخر مراسم‌. خداحافظ ریحون.. بیعانه هم فراموش نشه..‌ همینه که هست‌. دوست نداری کنسل میکنم. من رفیق بی ادب نمی خوام..

گوشی را قطع کرد و به مژده بدون اینکه مجال اعتراض بدهد گفت:

_برو هر چی خمیر صورتی و..

بعد رو کرد به محمد منصور که گوشه‌ی پیاده رو با کیسه های خرید کنار پایش مانده بود از شنیدن این مکالمه چه کند پرسید:
_مرد عنکبوتی چه رنگیه؟

محمد منصور داشت فکر می کرد مرد عنکبوتی اصلا چه چیزی هست که
مژده با ظهر شدن گفتنِ ساره رفت تا سفارش را انجام بدهد. سپرد از خانم فروشنده سوال کند.. بعد کیسه های مژده را کنار دستش کشید و ساکت ماند.

_ بعد این همه غیبت هر سوال و جوابی رو تصور می کردم جز اینکه رنگ لباس مرد عنکبوتی رو قراره پیدا کنم.

ساره جدی تر نگاهش کرد. همان محمد منصور با صدای جذابش بود. یک ذره هم در وزن و فیس صورتش جابجایی رخ نداده بود. فقط چند تار موی خاکستری کنار شقیقه ‌ی راستش به چشم می آمد. برخلاف فرزین شان و پدرش.

_مثلا از هر چی که بخوام بپرسم جواب میگیرم‌؟
سرش را تکان داد و جواب ساره را با چرخیدن چشمش در صورت او جواب داد.

_تا هر جا که صلاح باشه..

با شنیدن این جواب تند و تیز شد. این را از نگاه برانش‌ به وضوح می توانست حس کند.

_صلاح دونستن شاید واسه اون بچه که رنگ کیکشو انتخاب کرده جواب بده.‌..نه‌‌ من‌‌‌..

_اگه دوباره مارو انکار نمی کنی می تونم بگم بچه ای... قهر کردی و رفتی..چرا باید از اینجا سر در بیاری؟

_دعوتنامه داشتین؟

چانه اش را جمع کرد. جوابش تند بود و این برای ساره‌ای که غیب شدن بلد شده بود جواب نمی داد. اصلا قرار نبود با ساره به اینجا برسد.. قرار بود نرمش داشته باشد. قرار بود طعنه نزند‌.‌ قراری که او با یک تکه از وجودش داشت و جلو می رفت.

شک نداشت که این قرار به دور از عقلش بود. قراری که با کمی کنکاش می توانست پیدا کند قرارِ کدام بخش از وجودش هست که او را به ادامه ترغیب می‌کند. قرارش که در انتظار هر چیزی بود جز این ساره.

_کارت داشتم..
_میشنوم..
نگاهی به هر دو طرف پیاده رو کرد و دوباره چشم داد به ساره که منتظرش بود.

_طولانیه..
_می تونی تو یه جمله جمعش کنی.

_چی باعث شد این همه سال خودتو کنار بکشی؟
ساره تا جوابش را بدهد خودش می دانست که چهار سال زمان کمی نبود از بهم ریختن این خانواده و خانواده‌ی خودش...از آن شوکی که همه شان را درگیر کرده بود تا بیماری رستم طریقت پیش رفته بود... تا بگیر و ببندهای او و فرزین که اگر پدرش به عنوان قاضی متبحر نبود نه او اینجا بود نه فرزینِ در استانه‌ی برگشت به زمانی که دفترشان بسته شد و یک مهر عجیب، به پیشانی او و فرزین خورده شد.

اتفاقی که فقط او خبر داشت و فرزین و رستم خان و پدرش... رستم خان تاب نیاورد و کارش به تخت و بیمارستان کشید. پدرش قسمی که برای دوری از قضاوت کنار مادرش خورده بود را شکست و او و فرزین فقط تلاش کردند تا از آن بحران بیرون بیایند.
صلاح دیدند کسی خبر دار نشود و قرار نبود بوق بگیرند دستشان تا علت نبودن شان را جار بزنند. وقتی که می شد این مشکل را با تدبیر حل کرد که حل شده بود.

همه، از دوست و اشنا تا اقوام نزدیک گمان می‌کردند انها خانه و زندگی شان را جمع کردند و رفتند تا در کیش هتل سازی کنند. دوری کردند تا کمتر اثر تخریب آن اتفاق و شوک، دامن خانواده ها را بگیرد.

با صدای گرفته و ناراحت ساره دوباره چشم داد به او.

_خیال می کردم سوار قطار موفقیت شدم.. که یه ایستگاه مونده به پایانش تا متوجه شدم نمی تونم با اون همسفرا به مقصد نهایی برسم.. ترجیح دادم پیاده شم‌.

انتهای جمله و این پیاده شدن را کمی با صدای لرزان و پر بغضی گفت.. این را محمد منصوری شنید که چشم ساره لرزید و شبیه آن روز بارانی شد که با از بین بردن گوشی و سیمکارت ارتباط را با همه قطع کرده بود. حتی متوجه شده بود ساره همچنان گوشی ندارد و تماس گرفته شده با خط مژده را جواب می‌دهد.

مجال سوال و جواب دیگری نبود وقتی مژده رسید. دست پر هم رسید.. رنگ مرد عنکبوتی را هم پرسیده بود که ساره با سبک کردن دست مژده رو به محمد منصور جا خورده گفت:

_سوال اولو که جواب ندادین.‌ حداقل ما رو با سرعت جت برسونید خونه..

محمد منصور بله گویان با گام های بلند راه افتاد و آندو همراهش.. در حالیکه فکرش مانده بود پیش آن پاکتی که قرار بود آن را دست ساره برساند.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

01 Nov, 16:51


# قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_150

اینبار برای نزدیک شدن تردید نکرد و وقتی ساره کیسه‌های سنگین دستش را روی زمین گذاشت و گوشی از دست همراهش گرفت محمد منصور رو به رویشان بود.

مقابل ساره‌ای ایستاد که داشت به مخاطبش توضیح می‌داد خواسته ات در این وقت کم امکان ندارد که همزمان از دیدن او چشمش گرد شد و ادامه‌ی صحبتش بریده بریده شد.

ان هم چشم های ساره ای که آخرین بار نم داشت و خیس بودند و لرزان از او رو گرفته بود و رفته بود که رفته بود.

با سلام کوتاهی که بدون چشم گرفتن از ساره به او و دخترکِ همراهش گفت لب های در حال تکان خوردن ساره روی هم نشست.
صدایش به نسبتی که محمد منصور را دید و شناخت، کم جان شد. انتظار این شکلی جا خوردن از ساره را داشت و تا خم شد و کیسه های کنار پای ساره را برداشت دختر همراهش اعتراض کرد.
_چکار دارید آقا؟ بکشید کنار‌..

دخترک هم لهجه داشت و صدایش شبیه هیکلش ظریف و کم جان بود.

کیسه ها درون مشتش بود که صاف شد و ساره ‌ی گوشی به دست با مکثی کوتاه به مخاطبش گفت یه دقیقه صبر کن.. بعد هم گوشی را دست دخترک سپرد و گفت:

_مژده جواب اینو بده..

مژده با همان شدت جا خوردنی که در ظاهرش هویدا بود طول کشید تا جواب مخاطب را بدهد.
محمد منصور که منتظر بود ساره با او همراهی کند دید که چشم های دلخورش را از صورت او گرفت و داد به پشت سرش..

_شما اینجا چکار دارید؟

بر خلاف ساره او چشم از صورت دلخور دخترک برنداشت.. همان ساره بود. با همان وسعت لپ و گونه و قد و شاید هم وزن...

تا زمانی که انگشت دست تپلش را برای سفت کردنِ بیشتر شال بالا آورد هنوز جواب سوال ساره را نداده بود. کیسه های سنگین را روی دستش جابجا کرد و "بریم میگم" را که تکرار کرد ساره دوباره تند و شاکی نگاهش کرد.

ولی محمد منصور بدون ذره ای عقب نشینی، با تکان دادن سرش نشان داد منتظر هست که دخترک داشت به مخاطب پشت خط حرف های ساره را برای زمان کم تکرار می کرد. در نهایت هم با دلخوری تماس را که قطع کرد رو به ساره گفت:
_ زنگ بزنم اویس؟

ساره نه ای محکم گفت و چشم در چشم محمد منصورِ سکوت کرده و منتظر گفت:

_ آقا خودشون الان می رن.. نیاز به اذیت کردن اویس نداره..

محمد منصور با این جواب و همراه کمی مکث لب زد:

_ ماشینو دم وانت هندوونه پارک کردم. بریم..شمام کیسه ها رو بدین من... سنگینه واسه تون..

ساره به دخترک که هین کشید و چشم های تیله ای و مداد کشیده اش را درشت کرده بود با ارنجش سقلمه ای زد.

دخترک که می دانست برادرهای ساره شبیه محمد منصور نیست و خیال می‌کرد این مرد خوشتیپ و خوش صدا قصد مزاحمت دارد دوباره که اسم اویس را به زبان آورد، محمد منصور نگاه عاری از ارامشش را به دخترک داد و گفت:

_اگه خرید دیگه ای ندارید راه بیفتید خانم... دنبال دردسر واسه اون بنده خدا نباشید.

دخترک دهان ساره را نگاه کرد که ببیند او چه چیزی می گوید. ساره ای که با سماجت محمد منصور آشنا بود و گفت:
_ شلوغش نکن مژده.. غریبه نیست...اشنا‌مونه...

بعد که گوشی دست مژده دوباره زنگ خورد به ساره گفت:
_اینم که ول نمی کنه..

ساره که نتوانسته بود در برابر اصرار محمد منصور پیروز شود، با حرص جمع شده از این اتفاق گوشی را گرفت و گفت:
_ بده من خودم الان حلش می کنم..راه بیفت اقا دستش خسته میشه بارمون زیاده..
مژده نگاه متعجبش را به ساره داد که با چند قدم فاصله از پیاده روی در حال تردد پشت سر محمد منصور راه افتاد و دوباره ایستاد.
ر و به مخاطبش گفت:

_ چیه ریحون؟... خیلی زود سفارش دادی زبونتم درازه... انتظار داری تا عصر اجی مجی کنیم؟.. ساعت چنده تولد بازی تون؟ چند کیلو؟.. چه خبره؟.. پنج کیلو کیک در ازای چقدر کادو‌؟.. من نهایتش بتونم با خمیر فوندانت سر و تهشو هم بیارم‌... صورتی باشه؟... باربی از کجا بسازم تو این وقت کم؟... باربی اضافه وزن بگیره انشااله من یکی راحت شم.. شما چرا فامیلاتون همش عشق باربی دارن‌؟..نگو تو کی گفتی دو قلو هستن؟...حقشه بفرستم از قنادی بگیری پول پیاده شی... قل دوم پسره؟. اون چی؟... عنکبوتی؟.. بی خیال ریحون.. ساعت چند؟

تمام این مکالمات را در حضور چشم های کنجکاو محمد منصور داشت انجام می داد که با بالا اوردن مچ دستش ساعت را دید و شاکی تر شد:

_الان که دو ساعت به ظهره.. من با جت هم برسم خونه نمی تونم پنج کیلو کیک باربی و مرد عنکبوتی درست کنم...خامه اش نمیگیره دیوونه... بیخیال‌‌... نمیشه زنگ بزنی به فامیلاشون بگین تاریخ تولد واسه فرداس... ای وا بمونی تو ریحون... تو رو با این زبون تند و تیز با آبگوشت ظهر جمعه لای گوشتکوبیده باید خورد‌..

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

01 Nov, 14:44


سلام دوستان.. چون قول داده بودم راس ساعت شش این دو پارت تقدیم تون... سه پارت دیگه هم دارم.. ویرایش کنم و ارسال کنم.
همشم تقصیر عوامل پشت صحنه هست...من بی تقصیرم😂😎

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

01 Nov, 14:43


# قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_149

محمد منصور همچنان بین قفسه ها بود که از شدت شوک و کنجکاوی نفس هم یک خط در میان می کشید.
در حالیکه دنبال فرصت بود تا نزدیک ساره شود به شدت منتظر بود مرد کوچکترین بی ادبی کند تا دلیل و بهانه برای برخوردش را داشته باشد. اما مرد تا ساره و دوستش داشتند از سر گونی های باز شده‌ی حبوبات، در مورد کیفت شان نظر سنجی می کردند سر و ته این جریان را با دو تا تلفن و توپ و تشر در آورد.
همان لحظه که محمد منصور به سوال‌های بعدی ذهنش داشت جواب می داد چرا باید ساره و دوستش از جبوبات ان هم به اندازه‌‌ی ده کیلو از هر کدام حرف بزنند؟

و باز در صورتی که اگر مادرش اش و نذری می داد ماهی دو کیلو مصرف خانواده شان از این حبوبات بود.‌ بعد که از حرف‌شان متوجه شد این مقدار را برای ده روز سفارش داده بودند دیگر حتم داشت قرار هست از تعجب شاخ دربیاورد.

از نرسیدن به جوابی درست کلافه شده بود که متوجه شد ساره لیست جدیدی روی میز مرد گذاشت و افزود این لیست رو آماده کنید تا ما یک چرخی تو بازار می زنیم..بعد که اومدیم و بازبینی کردیم فاکتور و بارگیری رو هماهنگ می کنیم.

دیگر انجا کاری نداشتند و در جواب تعارف مرد که گفت بفرمایید چای آمده هست ساره و دخترک خیلی جدی ممنون گفتند و بیرون رفتند.

محمد منصور هم همزمان که داشت شماره ای را می گرفت پشت سرشان بیرون رفت و به مخاطبش گفت آدرس اینجا که می فرستم یه بازرسی از انبار داشته باشین.. بنویس شکایت مشتری..همین امروز...

تاکیدش را کرد و دوباره پشت سرشان راه افتاد که اینبار ساره و دوستش ایستاده بودند پشت ویترینی که داشتند لباس های مانکن ها را تعویض می کردند.. لباس های شب و بلند که زیر نور ویترین برق پولک هایش باعث شد محمد منصور به سلیقه‌ی ساره از ان همه برق برقی بودن خرده بگیرد‌..
اما همچنان که آنها پشت ویترین بودند ساره دقیقا همان پولکی و براق را با انگشتش نشان دخترک داد و خوشگله گفتن را از لب‌های ساره به خوبی لب‌خوانی کرد. ادرس را ارسال که کرد دختر همراه ساره داخل مغازه شد و ساره سمت بانکی رفت که دو مغازه فاصله اش بود.

ساره پشت باجه‌ی عابر بانک ایستاد و همزمان دفترچه‌ی یادداشتی از کیفش بیرون اورد و با رسیدن نوبتش به سرعت چند تراکنش انجام داد و حین گرفتن کارت، فیش ها را یکی یکی دستش گرفت و مقداری پول نقد هم در کیفش چپاند و با رسیدن دوستش مشغول گفتگو شدند و به راه افتادند...آن‌طور که به نظر می رسید ساره زندگی عادی و متفاوتی را داشت سپری می‌کرد. ان هم بدون حضور برادرها و مادر و خانواده اش.. ساره‌ای که اینبار وارد لوازم قنادی شدند و محمد منصور پشت درش ماند.
فروشگاهی دو طبقه با ویترینی پر از تبلیغات آرد و انواع وسیله های پخت کیک و شیرینی.

همان لحظه که داشت برای چیدن جورچین حدس‌هایش با ساره و این جا، تلاش می‌کرد، گوشیش زنگ خورد و بدون چشم گرفتن از مغازه جواب پدرش را داد.

تماس فرامرز خان برای آن پیام اول صبحش بود. مساله‌ی موجودی و برداشت مسعود بود که او را هم نگران کرده بود.

پدرش که تراکنش حساب و برداشت مسعود را با پیام منصور درآورده بود گفت موردی که مشکوک هست روزانه واریزهای مبلغ زیاد دارد و چند دقیقه‌ی بعد همان مبلغ برداشت شده هست‌. و یکی هم این که چند وقتی می‌شود مسعودشان عصرها خیلی شیک و مرتب با یک ماشین گران قیمت از دفتر می رود و گفته است ماشین رفیق هایم هست که می آیند دنبالم.

هنوز اسمی از افشین نبود که محمد منصورِ چشم دوخته به در کشویی مغازه بلافاصله اسم رفیقش را پرسید و پدرش از آن رفیقِ ماشین دار گران قیمت اطلاعی نداشت.

واریز و برداشت های مسعود هر دو را به سکوت وادار کرده بود که محمد منصور با خودم باهاش صحبت می کنم، مکالمه را با پدرش تمام کرد.

ان طور که مشخص بود مسعود از نبودن طولانی مدت او به خوبی استفاده کرده بود و امکان پیگیری کارهایش را مثل سابق نداشت.
آخرین بار که دچار آن بحران عجیب و طوفانی شده بودند مسعود از شرکت فروش مجازی با آن همه ایده و وعده وعید، دست و پا دراز تر بیرون زده بود. با باخت دادن پول زیاد و به گِل نشستن کشتی قول های رنگارنگ کسانی که انها را تشویق می کردند تعداد اعضای شرکت را زیاد کنند.*

همزمان که چشمش به در بسته‌ی فروشگاه لوازم قنادی بود برای مسعود پیام گذاشت و خواست امروز هم را ببینند. حتی از قصد نوشت من دو ساعت دیگه دفتر هستم و عصر قرار صحبت برادرانه گذاشت.
جوابی از افشین نگرفته بود که در باز شد و ساره و آن دختر همراهش در حالیکه لبشان به لبخند باز بود و دست شان پر از کیسه های خرید بیرون آمدند.

*به خاطر واقعی بودن اتفاق قصه از آوردن اسم آن شرکت در پارت امتناع کردم. ولی برای آگاهی شما عزیزان اشاره میکنم اسم آن شرکت "بادران" هست.*

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

01 Nov, 14:41


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_148

محمد منصور در عین حالیکه شوکه شده بود چشم از ماشین برنمی داشت. دلش آرام و قرار نداشت وقتی دیده بود عزیز دردانه‌ی فرزین و پدرش در چه شرایطی هست و عجیب‌تر اینکه به نظر می امد ساره خوشحال به نظر می رسید.
تمام مدتی که راننده‌ی آن ماشینِ پر از بار و مسافر در خیابانِ نسبتا شلوغ داشت پیش می رفت پشت سر وانت بود.
میدان را دور زد. در عین حال هر آن منتظر بود با یک ترمزِ ساره تمام هندوانه ها از آن بالا قل بخورند و پخش خیابان شود و بساط وحشتناکی به پا شود.

اما وقتی دو خیابان دیگر هم جلو رفتند و هیچ اتفاقی نیفتاد، پشت چراغ قرمز ایستاده بودند که گوشیش زنگ خورد. زنگ گوشی که ساده بود و همیشه یک مخاطب داشت. با سگرمه های در هم و بی معطلی تماس را جواب داد. ماشینش دو ماشین با وانت فاصله داشت.
بدون معطلی گفت:
_چجوری روت شد زنگ بزنی؟
مخاطبش خندید.
_همون طوری که تو تشکر بلد نیستی..

همزمان که از اینه به پشت سرش دقیق شده بود جواب داد:

_تازگیا شش میزنی.. معلومه حواست کجاست؟

مخاطبش باز خندید.
_الان دیدیش و از کوره در رفتی؟
_فقط نبینمت‌.
_منو باش دلمو صابون زده بودم بابت کار مفیدم یه سور حسابی تو راهه‌.

شمارش معکوس چراغ رو به پایان بود که اماده حرکت شد و غرید:

_سر راهم اون صابونه درخواستیتو میخرم.. میارم دست و روتو بشوری..

خنده‌ی مرد پشت تلفن را بدون معطلی با سبز شدن چراغ قطع کرد.

چند متر انطرف تر اینبار که ماشین کنار یک خیابان فرعی ایستاد و راهنما زد خودش هم راهنما زد.

همزمان که حواسش به پشت سرش بود، هر سه نفر نشسته درون اتاقک ماشین پیاده شدند. جز ساره. حتی پسرک هم با همان تند و تیزی که پریده بود بالا، پایین آمد. حین خوش و بش کردن با دو وانتی پارک کرده که سیب زمینی و پیاز می فروختند با گوجه و خیار، چشم چرخاند به جایی که در راننده باز شد.

به آنجا که ساره پیاده شد و حین صاف کردن بارانی اش سوئیچ را دست پسر جوان سپرد که داشت لنگه‌ی در باری را باز می کرد.
بعد هم دو تا از دخترها راهشان با ساره جدا شد و فقط یکی همراه ساره از عرض خیابان گذشت.
خودش هم از ماشین پیاده شد و به پسرک نگاه کرد.. سبزه تر از خودش بود.. لاغر و با ته لهجه‌ی که داشت به دو راننده‌ی سرگرم چیدن بار پشت وانت، گفت نان تازه گرفته است.. چای‌تان حاضر هست؟..از صبح دشت کردین؟

از کنار پسر جوان با ان نگاه کوتاه و دقیقش گذشت و پشت سر ساره و آن دختر همراهش راه افتاد.
ساره ای که اینبار انقدر شتابِ راه رفتنش زیاد بود که او هم به سرعت گام هایش اضافه کرد.
پست سرسان بود و تا وقتی که پا در فروشگاه بزرگ و عمده گذاشتند محمد منصور نمی دانست چندمین شوک امروز را قرار هست تجربه کند؟

ساره ای که سلام رسایی داد و پشت سر او وارد فروشگاه شد.
یکی دو نفر هم بین قفسه های فروشگاه گوش تا گوش گونی و کارتن و کیسه‌ های برنج بود دیده می شدند.
که مردی هم سن و سال خودش به پایشان از پشت میز بلند شد و وقتی خیلی خوش اومدین را با لبخند پر معنایی تحویل ساره و دخترک همراهش داد سگرمه های در هم محمد منصور دیدنی بود.

سعی داشت بین قفسه ها مشغول بررسی محصولات چیده شده باشد که از کنار کارگر کارتن به دست رو شد و شنید ساره ای که بدون انعطاف و توجه به استقبال مرد گفت:
_ اقای اسلامی اومدم شکایت..

مرد که با تعجب پرسید مشکلی پیش اومده، ساره و همراهش نزدیک مرد رسیده بودند.

_ اون چه برنج و حبوباتی بود که به ما دادین؟ یا شپشک داشت.. یا دیر پز بود..

مرد امد لودگی کند و انکار کرد امکان نداره ما به شما و مشتریا‌ بار مورد دار بدهیم، ساره اضافه کرد:

_ همه رو گذاشتم کنار..ماشین بگیریم بیان ببرن.. الانم واسه جبران خسارتی که به کار ما زدین اگه جنس خوب دارید لیست بدم.. اگه نه برم یه جا که قدر هزینه بهمون مواد اولیه با کیفیت می‌فرستن.

مرد رنگ و رویش از این همه رک و صریح بودن ساره سرخ شد و محمد منصور از بین قفسه ها توانست دید کافی به هر دو داشته باشد. شنید دخترکِ همراه ساره هم لب به اعتراض گشود:
_پنج کیلو نخود و ده کیلو لوبیا و عدس و دادین‌..ندیدین تو جوجو و کرم ول می خوره؟ یه کم عجیب نیست؟

بعد ساره از کیف روی شانه اش چند تا کیسه‌ فریزر گره زده‌ روی میز مرد گذاشت و گفت:
_تو این بیست دونه نخود و لوبیا هفده تا جو جو خودم شمارش کردم که دارن واسه بال درآوردن تلاش می کنن.

مرد به انی با دستپاچگی دفتر را نگاه کرد و حین گفتن اینکه خودم نبودم شروع به توجیه کرد و انداخت گردن شاگرد مغازه اش که رفته بود بانک.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

25 Oct, 20:14


_داری ناز می کنی؟
دختر تلخ می خندد:
_ناز می کنم؟! برای تو؟ برای تویی که ذره ای ناز کشیدن بلد نیستی ؟
مرد قدم زنان نزدیکش می شود.یک دستش را از درون جیب در نمی آورد. اما دست دیگرش آزاد در کنار بدنش است. رو به روی دختر می ایستد:
_خوب منو شناختی. من ناز کشیدن و ادا و اصولای این مدلی رو بلد نیستم.
دستش را بالا می آورد و چانه ی دختر را می گیرد:
_چونه ی گرد و خوشگلی داری ولی حیف که من خیلی ذوق دیدن چیزای خوشگل رو ندارم.
رگ های چشم دختر قرمز می شود. مرد اینبار فقط یک انگشتش را بالا می آورد و روی لب های دختر عمودی قرار می دهد:

https://t.me/+81XwCNoWeeNmNTE8
https://t.me/+81XwCNoWeeNmNTE8

_لبای خوشگلی داری. مثل اندامت.  فقط حیف که من مدت هاست با این چیزا تحریک نمیشم.
دختر نگاهش را از چشمان خالی مرد بر می دارد قبل از اینکه فریاد بزند با من اینکار را نکن.
مرد به چشمان دختر می رسد. تصمیم دارد که جملات پر تمسخرش را اینبار با موضوع چشمان دختر تکمیل کند. روی چشمان کشیده ی دختر مکثی می کند:
_چشمای درشت خوشگلی داری ولی حیف که ....
مکثی می کند. چشمان ناز دختر جمله اش را نصفه می گذارد. مرد عصبی چشم می بندد:
_حیف که چشمات می تونه هر مردیو دیونه کنه و به حماقت بندازه تا ناز این چشمارو بکشه گاهی حتی منو...


https://t.me/+81XwCNoWeeNmNTE8
https://t.me/+81XwCNoWeeNmNTE8
https://t.me/+81XwCNoWeeNmNTE8

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

25 Oct, 00:08


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_143

_صدا رو پخشه...داره میشنوه...نوه‌ی داییم...نسبتش با قوم باباتم حوصله ندارم پیدا کنم. پسر معصوم خانم...

تا ساره با خب گفتنِ بی حوصله، روی پله بشیند، اکرم خانم گوشی را دست او سپرد.
ساره که داشت می‌گفت مامان مگه نگفتم فقط با خط خودت بهم زنگ بزن، صدای خشک محمد منصور در گوشش پیچید.

_معرف حضور شریف شدم؟ یا بیشتر نشونه بدم؟

اولین مکالمه اش بعد از آن روز بود. به اندازه‌ی چهار سال فاصله.

_لابد مهم نبود که خاطرم نیست.

صدای اکرم خانم که داشت از همان پشت خط برایش خط و نشان می کشید میان صدای خشک و جدی محمد منصور گم شد.

همان لحظه که از پشت در یکی از اتاق ها صدای مادر اکرم خانم بلند شد و فرصت برای محمد منصور مهیا.

_پس لطف کن به دوست و رفیقت بگو واسه ارتباط گرفتن با شما تو عصر تکنولوژی نامه به آدرس خونه‌ی ما پست نکنن.

دخترک از ان طرف خط جواب داشت که داد:

_هر چیه برگشت بزنین... دوست و رفیق نداشته ام خودش متوجه میشه کارش درست نبوده.. من باید برم..

مرد با کمی مکث گفت:
_پس..پاکتو در حضور اکرم خانم باز می کنم.

_کنجکاوی که کار همیشه ی شماست.

ابروی محمد منصور بالا رفت و گفت:

_ اونقدرم واست نا آشنا نبودم؟

_منو حافظه‌ام عادت نداریم هر چیزی رو ذخیره کنیم.

مثل ان روز زبان تند و تیزش را از او دریغ نمی کرد.

_ خانواده در جریانن به چه دلیل دو سال ارشد نرم افزار....استثنا واسه شما چهار سال طول کشید؟

_خانوده‌ی من پشتکار شما رو داشتن الان وضعیت بهتری داشتن‌. روزتون بخیر...


تماس که قطع شد محمد منصور خیره به سرخ و سفید شدن اکرم خانم از جواب های ساره، خیلی جدی پرسید:

_آدرس اونجا رو دارید من بنویسم؟

معصوم خانم سر تکان داد و محمد منصور صبر کرد تا مادرِ ساره‌ ‌ی به شدت شاکی برود کاغذ و خودکار بیاورد.

آخرین بار که دخترک را همراهی کرده بود از مسیر خیابان بارانی بود تا دم روستای مادربزرگش.
در حالیکه حتم داشت کسی در آن خانه به جز عمو مختار و همسرش با طویله ای پر از گوسفند زندگی نمی کند.

نگاه لرزان و سرد ساره را هنوز در یک گوشه از قلبش نگه داشته بود. حتی شکسته های گوشی که از چند قسمت شکسته بود و او برداشته بود. با سیمکارتی که زیر پای ساره له شده بود.

با صدای اکرم خانم که می لرزید یاد و خاطره‌ی چشم های ساره را پس زد.

نگران فرزین شان بود. با رستم خان که با لحن ملایمی اطمینانش داد:

_میاد مادر... این روزا برمیگردن پیش تون.. شکر خدا رو به راهش کردیم..


زن به امید خدا گویان داشت او را بدرقه می کرد که پرسید:

_نامه از طرف کی بود؟
محمد منصور کفش هایش را پوشید و گفت:
_اطلاعی ندارم.. وقت کنم می برم می رسونم دستش..

معصوم خانم که حتم داشت ساره دوباره تیز خواهد شد گفت اگر زودتر خبر داشتم می‌دادم هادی ببره..
محمد منصور که با اکرم خانم تا طبقه‌ی پایین همراه شد او را جا گذاشت و سوار شد آدرس یادداشت کرده را با دقت نگاه کرد.

دخترک در همان شهری که دانشگاهش را نصفه گذاشته بود زندگی می کرد.
و دوباره که راه افتاد تا فردا برای رفتن به آدرس آماده شود نمی توانست قبول کند چه دلیلی داشت ساره تنها در آن شهر زندگی کند. آن هم در نبود پدر و برادرش.

گوشیش که زنگ خورد رشته‌ی افکارش پاره شد.
مریم بود.
می دانست طاقت ندارد. اسم ساره برای مریم شان یک حس خاصی داشت. این را زمان های دلتنگی مریم برای او و دوری دیده بود.
_پشت فرمونم. بگو..
_داداش دیدیش؟
_نه
_وای؟ خونه نبودن؟
_اکرم خانمو دیدم.
_فقط؟
_بله..
_ داداش چرا نسیه حرف می زنی؟

کنج لبش را خاراند و ماشین را پارک کرد.

_درو بزن بیام بالا... ناهار چی داشتیم؟

مریم شاکی شد:

_خیلی اطلاعات مفید دادی انتظارم داری... سر گازه‌... بیای از تو کابینت سمت راست بشقاب برداری... آهان...مامان واسه نورچشمی میز و چیده شده نگه داشته...

_یه فرقی باید باشه که..

مریم با ایش گفتن که قطع کرد معتقد بود خواهر شان این حاضر جوابی ها را یادگاری از ساره داشت که ارتباط شان بعد ان روزها قطع شده بود. البته فقط از سمت ساره که هیچ راه ارتباطی نگذاشته بود.

دوباره در آینه‌ی بغل نگاه کرد.
خیابان خلوت بود. بر خلاف زمان رفتنش به خانه‌ی اکرم خانم، اینبار هیچ کس نبود.
با این اوصاف رفتنش به جایی که باید به این دوری پایان می‌داد را گذاشت برای فردا اول وقت.

سلام.
تقدیم تون با عشق...
گوش به زنگ باشید که یکشنبه میریم.. من با محمد منصور میرم...شما چی؟😎😁🥰

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

24 Oct, 23:51


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_142

ساره ای که با نشستن روی عینکش گفته بود من عادت ندارم دست تو جیب کسی کنم.
چند ثانیه به رو به رو خیره ماند. دختر بچه‌ی همسایه‌ی کناری داشت از سرویس پیاده می‌شد. زنی هم از رو به رو دست پسر بچه‌ را سفت گرفته بود و داشت برای مهار گریه اش تلاش می‌کرد.
نفس پری که درون سینه اش حبس شده بود رها کرد و راه افتاد.

آدرس جایی که می خواست برود آشنا بود و مسیرش زیاد دور نبود. خیابان ها را با سرعت زیادی پشت سر گذاشت و همزمان که داشت نشان می‌داد خیلی عادی دارد به راهش ادامه می دهد سعی داشت زودتر به مقصد برسد.

رسید و ماشین را دم در پارک کرد.‌ بعد هم با فقل کردن ماشین، بند چرمی ساعت را روی مچ دستش صاف‌کنان، نگاه به طول و عرض کوچه‌ی پهن، زنگ مورد نظرش را فشرد. رو به ایفون، با صاف کردن صدایش منتظر ماند تا صاحبخانه جوابش را بدهد.

خانه‌ی آپارتمانی که فقط سه طبقه بود و او با همان طبقه‌ی سوم کار داشت.

صدای اکرم خانم را که شنید، لبخند زد و احوال شما گویان پرسید می تونم یه چند دقیقه وقتتون بگیرم؟

اکرم خانم خیلی صمیمی رفتار کرد و گفت:

_ بیا بالا پسرم.. خوش اومدی...

در باز شده بود که به بهانه‌ی چک کردن قفل ماشین، دوباره چرخید و دستگیره را بالا داد و با گام های بلند وارد خانه شد.

تا او از آسانسور به سمت بالا برود به یکی از همسایه ها که با او تا طبقه‌ی دوم هم مسیر بود در نهایت جدیت یک سلام کوتاه داد.
زن با مانتو و شالی که عجله ای سرش کرده بود، دم در واحدشان منتظر بود.

چشم هایش می لرزید وقتی که محمد منصور سلام کرد و احوالش را پرسید.
صدای زن بغض داشت وقتی جای فرزینش را کنار او خالی دید. محمد منصور از تعارف و مهمان‌نوازیش تشکر کرد و بعد هم دلیل آمدنش را به قدری سریع گفت تا دوباره مجبور نشود روند نبودن فرزین را توضیح بدهد..

پا در واحد جمع و جور که گذاشت ویلچر مادر اکرم خانم تا شده کنار دیوار بود.

در نشیمن ساده چشم چرخاند که فقط دو دست مبل داشت با فرش های نه متری و یک شکل و کرم رنگ.. یک دست هم میز ناهار خوری شش نفره چسبیده به دیوار بود و صفحه‌ی روشن تلویزیون فقط تصویر داشت و صدایش قطع بود. پرده‌ی قدی کنار کشيده شده بود تا نور کم جان و هوای ابری راهش برای پا گذاشتن به خانه هموار باشد.

تا اکرم خانم از او در حد یک لیوان شربت و بشقابی میوه پذیرایی کند چشمش کشیده شد به در دو اتاق که بسته بود.
محمد منصور با علم به اینکه هیچ وقت از پشت این درها دختری که به خاطرش تا اینجا امده بود، بیرون نمی اید چشم گرفت و جدی تر شد.

با نشستن اکرم خانم روی تک مبل رو به خودش، پاکت نامه را نشانش داد که برایش در سینی نوشیدنی و میوه آورده بود.

از زن که منتظر بود درباره‌ی ان پاکت نامه بداند، پرسید:

_ تا کی قراره دور از شما زندگی کنه؟ کجاست اصلا؟ شماره تماس داره؟ باید باهاش صحبت کنم.

زن نه ای گفت و لب زد:

_مثل همیشه نه گوشی داره.‌ نه چیزی میگه... اکثرا خودم به گوشی دوستش یا خوابگاه شون زنگ می زنم.

محمد منصور برای هضم این کار دور از چهارچوب ساره لیوان را برداشت تا تندی نکند.

_میشه لطف کنید و پیش خودم بهش زنگ بزنید؟
اکرم خانم به سرعت موافقتش را که اعلام کرد محمد منصور اضافه کرد:
_ البته اگه اجازه بدین با خط خودم.

زن شماره را از دفترچه برای محمد منصور خواند و گفت:
_دوستش.. مژده جان...

خیلی صبورانه بعد از شنیده شدن بوق های ازاد منتظر شد تا اکرم خانم با صدای یک دختر ناآشنا سلام و احوالپرسی کند. بعد هم از ساره ای خبر بگیرد که داشت می خندید.
چشم دوخته بود به گوشی و صدای خنده‌ی دختری که میگفت:
_اکرم جون... یه مقدار صبوری کنی من اینو بیارم رو خط... داره سیب‌زمینی‌ سرخ کرده‌ی بچه ها رو ناخنک میزنه.

محمد منصور خیلی جدی نشان داد که با ادامه‌ی نوشیدنی مشغول هست که دخترک گفت:
_ساره تلفن...بچه ها آدم باشین.. مامانش رو خطه..
اکرم خانم با گزیدن لبش معذب تر شد و تا ساره نفس نفس زنان بیاید و الو بگوید داشت چانه می زد:
_ همش یه بشقاب بود نامردا...واسه حلال بودن اونایی که خوردم شام من واسه شماها...جونم مامان؟

اکرم خانم لبش می خندید ولی چشمش نه.

_شدی گنج و طلا.. آدم می خواد یه احوال بپرسه باید هفت خان رد کنه.

_بعد گله‌هات...خوبی مامان؟

_چه خوبی...چهار تا بچه داشته باشی که کوچیکش تو باشی...جای توقع از شما به عزرائیل سلام کنه سنگین تره‌..

_دور از جونت تپل خانم..
_درست حرف بزن‌. زبون میریزه..

_چشم..
زن زیر چشمی به محمد منصوری نگاه کرد که خم شد و لیوان خالی را روی سینی گذاشت‌.

_منصور جان اومده...سراغتو میگیره..

ساره که هنوز صدایش پر شورتر بود و نفس هایش تند، پرسید:
_منصور کیه؟
_وا؟
_والا‌.. منصور کی بود‌؟ یادم نمیاد‌...نداشتیم؟

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

24 Oct, 22:43


سلام.
دو تا دیگه هم هست.. ویرایش بزنم و بفرستم🤦‍♀🙈🥰

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

24 Oct, 22:41


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_141

پسر جوان خودش را که معرفی کرد معصوم خانم با کمی دقت و نشانی‌های مرد متوجه شد از همسایه های قبلی اکرم خانم و مهندس طریقت هست.
شناخت و چادرش را مرتب کرد و وقتی نامه را از مرد دم در تحویل گرفت با خواندن اسم گیرنده، اهی کوتاه کشید و خدا به خیر کنه گویان دوباره برگشت به خانه.

پاکت را روی میزِ کنار در ورودی گذاشت و چادر از سرش باز کرد.
همچنان که داشت زیر قابلمه‌ی برنج را خاموش می‌کرد مریم را صدا زد.
جوابی از مریم نگرفت و چادر نماز روی دستش مانده بود که با فکری مشغول گوشی را برداشت.
تا به حال چند نامه و پیغام دیگر برای اکرم خانم داشتند که از طریق آنها به دست گیرنده رسیده می‌شد. همه را هم محمد منصور یا خود فرامرز خان هماهنگ می‌کرد.
ارتباطش با اکرم‌خانم بعد از ان اتفاق به تلفن های کوتاه و در حد احوالپرسی و تبریک سال نو یا پیگیری کار بچه ها رسیده بود.

دوباره اهی کوتاه کشید و گوشی به دست از صدای پای طبقه ی بالای‌ سرشان غر زد:

_ راه که میره انگار گله اسب داره رد میشه..
مسعود را می گفت. خانه‌ی جدیدشان سه طبقه بود که حین گرفتن شماره‌ی مورد نظر در اتاق مریم را باز کرد.
دخترک خوابیده بود با هندزفری کنار گوش..وقتی الوی مخاطب در گوشش پیچیده با تعجب شماره را نگاه کرد:

_جانم ابجی‌.
_داداش؟ تویی ضیا؟

مرد با خنده‌ی کوتاه جواب داد:
_ دست شما درد نکنه...سلامت کو؟

_اذیت نکن... من محمد منصورو گرفته بودم.
خنده‌ی ضیا را معصوم خانم با حرص ندید گرفت.‌ برادرش همچنان در حال طفره رفتن برای خواستگاری و انتخاب شریک زندگی بود که گفت:
_ همون آبجی "محترم" از پس تو یکی برمیاد که اگه بیاد من نیستم دارم به سازت میرقصم...اون هر دختری به دلش بشینه واست بقچه پیچ میکنه...جرات داری اون موقع نه بیار.

برادرش خندید و طبق روال همیشه گفت چرا برای پسرهایت از این فداکاریا نمی کنی؟ با این جمله داغ دل معصوم خانم تازه شد و گفت به داییش که تو باشی کشیده.. منتها با تو میشه اسم زن آورد.‌ اون ابوجهل نمیذاره به زبون بیارم..

بعد از مکالمه‌ی کوتاهش تا خواست شماره‌ی پسرش را بگیرد در خانه باز شد و همزمان که مسعود داشت می آمد بگوید ناهار چی شد، قامت محمد منصور را پشت سر او دید.
سلانه سلانه داشت از پله ها بالا می رفت تا دوباره بی سر و صدا برود واحد خودش در همین ساختمان و طبقه‌ی سوم.

مسعود که اتو کشیده و مرتب بود رفت سر گاز تا ببیند غذا باب میلش هست یا نه که معصوم خانم بدون توجه به کار مسعود، دم در واحدشان ایستاد.
اخر محمد منصور راهش را کج کرده بود تا با مادرش خوش و بش کند. بعد از یک هفته آمده بود خانه‌. اغلب در همان جا که دفترشان بود می ماند و خودش را غرق کرده بود در کار.

سلام و احوالپرسی پسرش را با مهر جواب داد و وقتی محمد منصور مثل همیشه روی سر مادرش را بوسید قلب معصوم خانم فشرده شد.. از وقتی قل دوم پسرش رفته بود کار برادر غایب را او ادامه میداد. بعد هم شانه‌ی مادر را عوض خودش بوسه می زد.

_بیا تو مادر...دارم ناهار میکشم. باباتم نزدیکه..

محمد منصور ساعتش را نگاه کرد و با صدای خسته‌ای گفت که دو ساعت دیگه باید برود.

معصوم خانم بلافاصله گفت:
_ صبر کن مادر.‌ یه نامه اومده..

با کنجکاوی گوشه‌ی چشمش را با نوک انگشتش ماساژ داد و پرسید:
_ از طرفه؟

مادرش که خوشحال بود با این بهانه پسرش را برای ساعتی کنارش خواهد داشت، دقیق و حساب شده شروع کرد به گفتن.
با اتمام حرف های مادرش همانطور سر پا داشت به پاکت نامه نگاه می کرد و هنوز هیچ نظری نداده بود که مسعود گفت:
_ بدین من... دارم میرم دفتر... میرسونم دست شون.
محمد منصور بدون اینکه قصد سپردن به او را داشته باشد گفت:
_خودم میبرم خونه شون.

مریم همان لحظه پیدایش شد و با ذوق گفت:
_ ساره هم هست داداش؟ مگه برگشته؟ منم ببر..

منصور پلکی بهم زد و گفت:
_ نمی دونم..

مریم با حسرت اضافه کرد:

_چقدر دلم واسش تنگ شده.. داداش قول بده اگه خودشو دیدی منم خبر کنی..

محمد منصور بدون اینکه بماند و جواب خواهرش را بدهد انجا را ترک کرده بود.
تا به جای بالا رفتن از پله ها و طبقه‌ی سوم، دوباره مسیرش را تا دم در و خیابان کج کند.

ماشینش را پارک کرده بود زیر سایه‌ی درخت که برگ‌هایش با هر وزش نسیمِ خنک، رقص کنان روی دامن زمین فرود می آمدند.
بعد زدن قفلِ در، در ماشین را با حوصله بست. بدون اینکه در اطراف خانه دقیق شود عینک به چشم که زد کمی با تعلل اینکار را انجام داد. انگشتش را به قاب عینک کشید و صدای کسی که برای اولین او را دیده بود در گوشش زنگ خورد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

24 Oct, 22:34


# قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_140

مهتاب مزخرف نگو گویان رویش را گرفت و لب زد:

_آدم قحط بود؟ خودت کمک لازمی..

همان لحظه که پیمان می خواست بپرسد چه کار کردی که بیداری وجدان تو رو می خواد پیگیری کنه، زنگ ویلا به صدا در آمد و گوش و چشم ها تیز شد. با ترس و نگرانی بیشتر.

پیمان که خودش آنجا را ردیف کرده بود و یکجورایی صاحبخانه حساب می امد تا دم آیفون رفت و از دیدن تصویر چسبیده به مانیتور با تعجب گفت:

_چقدر اشناست...شبیه کیه بچه ها؟

ایمان به سرعت کنارش ایستاد و ناباورانه به مانیتور چشم دوخت. با دیدن زنی که دوباره زنگ را با آرامش و زدن پلک های بلند و فر دارش بهم فشرد، دو دستی به سر و دهانش کوبید و وای را خیلی کشیده و لرزان به زبان آورد.

مهتاب و بقیه هم برای تشخیص و شناخت آن تصویر آشنا که باعث شده بود ایمان خود زنی کند خیره به مانیتور بودند که دوباره زن جوان با جمع کردن لب‌های رژ زده و گوشتی دست روی زنگ گذاشت و صدای کشدار گوش‌هایشان را پر کرد.

حسین با شناختن زن جوان و همراه پوزخندی آشکار گفت:
_ به به تیم مون تکمیل شد

فرهاد هم با امیدواری نالید:

_ نکنه ما اشتباه حدس می زدیم...فرد غایب ساره نبود؟

پیمان که قصد داشت برای باز کردن در به روی زن بی اعصاب و آشنا داوطلب شود، ایمان مچ دستش را گرفت و مانع شد.

گفت:
_ صبر کن.. فقط اینو کم داشتیم.

یکی دیگرشان که داشت می پرسید کجا بود؟ بچه ها شناختین؟ ایمان جمع شان را ترک کرده بود. نشنید تا جواب بدهد و به حدس های آنها مهر تایید بزند.

و ایمانی که به سرعت رفت تا در حضور دوستان قدیمی آبروداری کند، پشت در تیشرتش را مرتب کرد و دو دستی موهایش را نظم داد.
پشت سرش همگی برای رفع کنجکاوی از ساختمان ویلا بیرون آمده بودند تا شاهد در باز کردن ایمان به روی رضوانه‌ای باشند که تمام قد، قاب در را پر کرده بود.

زن جوانی که وقتی چشمش به ایمان افتاد بر خلاف آنچه که در قاب مانیتور آیفون نشان می‌داد آرام هست، صورتش سرخ شده بود از عصبانیت. چشم هایش پر از خشم بود و دست که بلند کرد بکوبد روی صورت ایمان، مهتاب هین کشید و حسین از درد چشم بست.

تا پیمان خودش را دم در برساند تف انداختن رضوانه روی صورت ایمان غافلگیری بعدی بود.
همانطور که داشت با چشم های به خون نشسته ایمان را برانداز می‌کرد با بی لیاقت خواندنش سر چرخاند و عقب کشید.
به شخصی که گویا همراهش بود گفت:

_خودشه آقا...

گفت و کنارتر رفت تا ایمان را به قول معروف کت بسته ببرند. ایمانی که بلاخره از شوک بیرون آمده بود و تا بیاید بگوید چه خبره رضوانه با آن صدای پر از خشمش داد زد:
_ خفه شو کثافت اشغال‌.

بعد هم عکس های دستش را پرت کرد در صورت ایمان معترض. همه‌ی عکس ها صحنه‌های بغل و بوسه و ویلایی بود که دلش را صابون زده بود در نبود رضوانه قرار هست صفا کند.

ایمان را که در عین غافلگیری بردند امید داشت دوستان پریشان و ترسیده‌اش به کمکش بیایند.
ولی وقتی یک مرد جا افتاده و اتو کشیده با سر و سامان گرفتن ایمان مقابل درِ باز مانده ظاهر شد، اسم مهتاب و نام خانوادگی اش را به زبان آورد، به نظر میرسید نفر بعدی مهتابی باشد.

مهتابی که نمی دانست شوک زن و شوهر بودن رضوانه و ایمان را هضم کند یا خوانده شدنش توسط وکیل شرکتی که او را داشتند دعوتِ محترمانه می‌کردند با خودشان ببرند تا پاره ای از مطالب را توضیح بدهد.

رنگ به روی آنهایی که آنجا ایستاده بودند و شاهد کم شدن تک تک شان، نمانده بود که حسین و زنش با دیدن پدر خانمش فاتحه‌ی در امان بودن را خواندند.. نفر بعدی همانی بود که یک عکاس پر دل و جرات جریان سفرش را فاش کرده بود. آمده بودند او را هم ببرند تا روند پرونده را با اسناد و مدارک جدید ادامه بدهند. به دادخواهی همان عکاسی که نه بینایی داشت نه توان راه رفتن و حرف زدن.

پیمان آخرین نفر بود که باید آن ویلای بزرگ و لاکچری را ترک می کرد. البته که برای بردن پیمان کسی نیامده بود و برخلاف دوستانش به تنهایی سوار ماشینش شد پشت سرشان قصد ترک آنجا را کرد.

همان موقع که تمام ان جمع ویلا در انتظار دیدن و سر رسیدن ساره به سر می بردند راه شان جدا شد و دست قانون سپرده‌ شدند تا هر کدام در بخشی از این شهر بزرگ به جرم های شان رسیدگی شود، باز هم مشخص بود رد پای آن ناشناس در این جریان پررنگ بود.

همان موقع که انتظار برگشتن ساره را داشتند، یک ساعت هم از ظهر پاییزی گذشته بود. بلاخره زنگ خانه‌ی فرامرز موحدی در یک گوشه‌ی دیگر از این شهر زده شد.

معصوم خانم در اتاق بود و نشسته بود روی سجاده عینک سر چشمش زده بود تا چند صفحه‌ای از کلام الله را بعد نمازش تلاوت کند.

با شنیده شدن زنگ خانه، کتاب را بست و بوسید. به خیال اینکه مریم جواب خواهد داد کمی گوش تیز کرد و در نهایت خودش به سرعت با چادرِ دور صورتش قاب گرفته، از دیدن مرد جوان پشت مانیتور پرسید:
_ بله.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

24 Oct, 22:26


#قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_139

فصل سوم


(چهار سال بعد)

***
چند روز از وقتی که پا به این ویلای خوش آب و هوا گذاشته بودند می گذشت. شمار روزها و تک تک ساعت هایش را داشتند.
در عین حال که منتظر بودند خبری از ساره داشته باشند انگار که در اینجا شبیه یک حبس اجباری به سر می بردند. یک آشوب درونی و دسته جمعی هم چسبیده بود بیخ گلویشان.

ناراضی از شرایط، هیچ چاره ای جز صبر برای تعیین تکلیف از طرف ناشناس کاربلد نداشتند. ناشناسی که رد آنها را تا اینجا زده بود و برایشان چند روز پیش یک کارتن مواد غذایی فرستاده بود. حتم داشتند با اینکار بیشتر آنها را به سُخره گرفته شده بودند.

برای همین شروع روز و صبح دلچسب باغ و ویلای لاکچری هیچگونه لذتی برایشان به ارمغان نمی آورد.

صبح روزی که نیمه شبش همزمان برایشان یک پیام مشابه ارسال شده بود، متفاوت شروع شده بود‌.
در قالب پیامی کوتاه که نوشته بود امروز گوش به زنگ باشید خبرای جدید دارم براتون..

مهتاب از همان لحظه که پیام را دیده بود روی مبلِ پهن، چشمش به گوشی روی میز پاهایش را بغل گرفته بود و شبیه یک ننو تکان ریزی می خورد تا بتواند بهانه های بدقلقِ نگرانیش را آرام کند.

پیمان دست به جیب از صبح راه رفته بود. ایمانِ کلافه و شاکی تر از بقیه، با همان موهای نامرتب روی روزنامه‌ی تاریخ گذشته، با خودکار خطوط نامنظم ذهنش را منتقل می کرد و کلافگیش را با نچ های بلند و فحش‌های کوتاه و ناجور ابراز می‌کرد.

باقی بچه ها در اشپزخانه پشت میز صبحانه، خیره به میز دست نخورده نشسته بودند.
فقط هر از گاهی صدای ضعیف و غمگین زن حسین می امد و پیگیر بود ببیند چای یا قهوه می‌خورند؟
در این مدت که کنار هم جمع شده بودند از خودشان زیاد بهم اطلاعات نمی دادند. چرا که ترس داشتند رد پای ان ناشناس بسیار کار بلد به صحبت هایشان هم باز شود.

در یک انتظار جهنمی به سر می بردند و یک چشم شان به گوشی های وصل به انتن و نت بود. یک چشم‌شان هم به ساعت و گذر زمان.
تا اینکه با بلند شدن صدای زنگ گوشی، پیمان که سر پا بود خیز برداشت و همگی خبر دار ماندند.
گوش ها تیز بود که پیمان گفت:
_ بچه هان..

ایمان بدون اجازه گرفتن از پیمان تماس را روی پخش گذاشت تا صدای مردی که مسول خبر دادن از نامه رسانشان به خانواده‌ی قاضی فرامرز موحدی بود شنیده شود.

مرد داشت می گفت آقا فعلا رفتن در یه خونه که ادرسش جدیدِ. اما نامه‌ای چیزی ندادن. فقط پشت آیفون با یکی حرف زد و برگشت.
همگی شان گوش تیز کرده بودند و شنیدند که انجا به احتمال زیاد خانه‌ی جدید قاضی‌موحدی باشد که اینبار یک ساختمان سه طبقه بود و گویا منزل نبودند.
مرد توضیح داد و آنها متوجه شدند خانواده‌ی موحدی همچنان ساکن همان شهر کوچک هستند با یک آدرس و محله‌ی جدید.

گفت داریم سایه به سایه شخصی را که قرار بود نامه ببرد تعقیب می‌کنیم و خودم هم اینجا هستم و چشم از خانه‌ی موحدی ها با رعایت اصول دید زنی، برنمی دارم.

مرد گفت بلاخره بعد دو روز یه ماشین اومد رفت خونه شون. یک زن جاافتاده و دختر و پسری جوان که داخل ماشین نشسته بودند و هنوز کسی بیرون نرفته است. مرد احتمال می‌داد با برگشتن صاحبخانه‌، سر و کله‌ی مرد جوان هم برای رساندن نامه پیدا شود‌. و در پایانِ خبرهایش اضافه کرد از همسایه ها پرس و جو کردم و کسی زیاد انها را نمی شناسد.

پیمان تا بیاید بگوید چشم ازشان برندار ایمان دهانش را نزدیک گوشی برد و گفت:

_ شما اون آدرسو پیدا کن خودم واست یه شیرینی مخصوص کنار میذارم.. اصلا شماره کارت بفرست دهنت شیرین شه تا خبر اصلی..

مرد تشکر کرد و پیمان جدی شد و با گفتن حتی اگه کوچکترین مورد بود خبرشان کند تماس را قطع کرد.

تماس که تمام شد مهتاب بلند شد سر پا و دو دستی موهایش را کنار زد.
هنوز هیچ کس بعد تماس حرفی نزده بود که حسین با نوک پا به میز لگدی زد و غرید:
_ معلوم نیست عنتر منتر کی شدیم؟

همان لحظه پیامی به گوشی ایمان که امد خیز برداشت و خبر داد بچه ها پیام اومد.. همگی با ترس گوشی ها را چک کردند. پیام باز مشترک بود با محتوی جدید.

" نخاله‌های خر پول و محترم... زنگ تفریح به پایان رسید...امیدوارم تو راند بعدی هیجان زیاد به قلب و عروق و بالا، پایین تون فشار نیاره."

در ادامه هم اسم مهتاب را آورده و نوشته بود:

"مهتاب جان تا وقت داری بپر عذاب وجدانتو بیدار کن. خوب نیست این‌همه تو خواب بمونه‌.
ایمان خان شما...بدو برو شربت و شیرینی آماده کن.. خانمی از سفر برگشته.. کمک کن خستگیش در بره."

همگی با پیام ارسالی به مهتاب و خطاب قرار گرفتنش، نگاه پر از سوال شان به او کشیده شد.
مهتابی که با رنگ و رویی پریده تر لب‌های خشکش از هم باز شد و گفت:

_ چیه بچه ها؟ اون یه چرتی داره میگه...باور نکنین.

ایمان دست به جیب نزدیکش شد و با نگاه نافذش، تمام زوایای صورت و هول شدن مهتاب را رصد کنان گفت:

_بذار کمک کنیم...وجدانت بیدار شه‌.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 23:05


گوشی میان مشتم بود که در برابر نگاه متعجب و جا مانده‌ی محمد منصور پرتش کردم وسط خیابان.. همانجا که وانت آبی رنگی با سرعت آمد و از رویش رد شد.
و باز در برابر نگاه محمد منصور جدی سیمکارتم را که درون مشت بعدیم بود زیر پایم انداختم و با تمام قدرت عاج نیم بوت های خیس و گل آلود شده را رویش فشردم..
بعد هم با همان پلک های خیس و چشم لرزانم رو گرفتم و چرخیدم تا دور شوم..
به قدری سریع که به اولین تاکسی خطی و خالی ان طرف خیابان گفتم دربست.

مرد که از خدایش بود و داشت لیوان چایش را پشت فرمان می نوشید تفاله‌ی ته لیوانش را به خیابان پاشید و گفت بشین خانم..

نشستم و با همان دست‌های مشت شده در جیبم فقط رو به رو را نگاه کردم.
دوست نداشتم از این لحظه به بعد پشت سرم را نگاه کنم.
حتی اگر ماشینی شبیه ماشین محمد منصور پشت سر تاکسی باشد و مرد با تردید بپرسد خانم... فضولی نباشه...این ماشین پی شماست؟...که چسبیده به ما داره نور میده؟

بدون نگاه کردن با سرم نچی کم جان و پر بغض گفتم و دوباره به رو به رو‌ چشم دادم.

****

سلام..
تقدیم تون...با عشق..🤗🤗

دوستان فصل دوم تموم شد و اگر عمری باقی بمونه و بتونم در خدمتتون باشم، فصل سوم و پنج شنبه در خدمتتون هستم...

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 23:05


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_138

اما نگذاشتم جای درد آن پتکِ سنگین را کسی ببیند. زخمش را پنهان کردم و بدون گفتن حرف و توجیهی رفتم نشستم روی صندلی تا امتحانم را بدهم.

سخت بود و نفس کشیدن در هوای ابری و گرفته اوضاعم را سخت تر کرده بود که همچنان سعی داشتم همه جا را نگاه کنم جز بچه ها و کسانی که پچ پچ شان از روی ناآگاهی بود.
شنیدن از اینکه یک آدم بیمار بیاید دیدار بیمارگونه‌ی عادل پرویزی را تبدیل به عکس کند و پخش کند و شایعه بسازد دلیل این ناآگاهی بود و لطفی نداشت.

در تمام مدتی که سعی داشتم شبیه باقی جلسات امتحان باشم و بشینم سر برگه به همه شک داشتم. حتی به مراقبی که چند بار از کنارم رد شده بود.

نمی دانم چه نوشتم و چه قدر زمان گذشت که با تحویل دادن برگه آن هم خالی و با اسم و مشخصات ساره‌ی طریقت اولین نفر جلسه را ترک کردم. تا نگویند ساره سوال‌ها را داشت و همه را نوشت... اصلا بگذار بگویند.. مگر مهم بود؟

وقتی از فضای سنگین سالن بیرون امدم باران شدت گرفته بود که دستهای سرد و خشکم را در جیبم مشت کردم و سر به زیر از دانشکده و خیابان و محوطه‌ی خیس و باران خورده‌ی انجا دور شدم.

سردم بود و پاهایم سنگین ولی فقط راه رفتم و از خیابان های خیس و باران خورده که اب از سر پایینی ها راه گرفته بود و مسیر برگ های زرد و خیس را عوض می کرد، رد شدم.

سرم سنگین بود. پر شده بود از چراهای بی جواب که بلاخره سر بلند کردم تا اطرافم را ببینم. ببینم کجای این شهر شلوغ و بزرگ و بارانی هستم؟

همچنان که چشم می چرخاندم اسم خیابان و کوچه را پیدا کنم، دست بردم تا گوشیم را روشن کنم و به فرزین خبر بدهم نیاید دنبالم.
نمی خواستم این همه راه در باران بکوبد و بیاید و من را ببرد. تا مبادا خطری خواهرش را تهدید کند.

ولی گوشیم خاموش بود و شارژ نداشت. چند روز بود که اصلا سمت گوشیم نرفته بودم. بدون اینکه فکرم کار کند دوباره راه افتادم و نمی دانم چگونه خودم را به خیابان های اشنا رسانده بودم. خیس شده بودم و به خودم که امدم متوجه شدم تمام راه را پیاده طی کرده ‌ام.

سر خیابان منتهی به دفتر بودم و دست‌هایم را دوباره در جیبم مچاله کردم و با بالا آوردن لبه‌ی آستین بارانی، ساعت را دیدم.
سه ساعت در مسیر بودم و دلیل درد پاهایم هم همین بود.. با دست قطره های بارانِ روی صورت و موهایم کنار زدم و دوباره که راه افتادم نوک دماغم هم سِر شده بود.

بی حواس و بی نتیجه از این همه راه رفتن قبل رد شدن از عرض خیابان، با شنیدن بوق های ممتد ماشینی که پشت سرم بود، در شرف غر زدن به راننده اش که چرخیدم، ماشین از کنارم رد شد و جلوتر ترمز کرد.
تا به خودم و ذهن یخ زده ام بجنبم راننده‌ی ماشین پیاده شد و با تعجب نگاهم کرد.
محمد منصور بود که بعد دو ماه می‌دیدمش. فرزین گفته بود برای یک کار شخصی رفته است سفر.

_حواست کجاست؟
چشم در اطراف چرخاندم. خلوت بود.
_سر جای همیشه..

صدایم از شدت بی حرفی گرفته بود و جان نداشت که به جوابم اخم کرد و با دست اشاره کرد سوار شوم. همین را با اخم های کمیابش کم داشتم.

_راهی نمونده... میرم...
_کسی دفتر نیست.. تعطیله.. شانس آوردی که اومدم چیزی بردارم..فرزین سر پروژه ست..
_مشکلی نیست که چاره نداشته باشه..برمیگردم..

چراغ چشمک زن ماشینش روی اعصابم بود که از ماشین فاصله گرفت و سمتم امد. نگاهش مستقیم به چشم منی بود که کل مسیر فقط روی زمین را نگاه کرده بودم تا راه حل رهایی از عادل پرویزی را پیدا کنم. راهی پیدا نکرده بودم جز محو شدن.. جز گم شدن..

_چیزی شده؟
_آره..
_رنگت واسه اینه پریده؟
_آره..
از جواب های بدون معطلی و آره هایم جا خورد.

_کسی...کاریت کرده؟...چرا یه جوری...
_به شما مربوطه؟

اخم کرد و با اعتراض راننده‌ای برگشت‌..
بوق کشدار راننده همراه با حرف رکیک هم خم به ابرویم نیاورد. حتی برای محمد منصور موحدی که دوباره در بهترین حالت ممکن لباس پوشیده بود و موهای خیس و شانه زده اش تیره تر به نظر می رسید، حرف راننده مهم نبود.

_بیا بریم.. بشین تو ماشین...بیینم چی شده؟... زبونت چرا تیز شده؟.. کی نیشت زده که زهر داره حرفات؟

نرفتم. مگر او چه کسی بود با او بروم. دست که دراز کرد پشت سرم بگذارد شانه ام را عقب کشیدم.. دستهایم همچنان در جیبم بود. که وقتی لب باز کرد بگوید چی شده پلک زدم و اشک کم جانی با قطره های باران یکی شد.
_بیا بریم.. بشین ... اینجا وایستادی مناسب نیست.. همه دارن...نگاه می کنن..

با همین حرفش منفجر شدم.. پا کوبیدم و گلِ زمین خیس و باران خورده از اعتراضم پخش شد.
_می تونی بری...

اخم داشت که گفت:

_گوشیتو...بده ساره...با کی...
_مهم نیست... برام دیگه هیچی مهم نیست... برو.. برو به دفتر و کارت برس...چکار من داری؟

رنگ و رویش پرید ولی خودش را نباخت.. دستش را که دراز کرد گوشیم را بگیرد بلاخره مشت درون جیبم را بیرون آوردم.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:57


بازم هست..

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:57


با این جمله حتی قدرت نداشتم حرفی بزنم و توضیح بدهم.
اصلا چه کسی این عکس ها را گرفته بود؟ چه کسی پخش کرده بود و چرا؟
چراها شبیه یک گوی بزرگ و سنگین شدند و به سرم کوبیده شد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:57


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_137


خیلی هم می لرزید. بیشتر از حد و تمام وجود من که حتی قدرت نداشتم زبان بچرخانم و بخواهم برود.

_من قولی ندارم به شما بدم...اگه پدرم گفته نه...می دونه که قصد ازداوج ندارم.

با شنیدن حرفم بر خلاف تصورم با خوشی خندید و لب‌هایش از هم باز شد.
دو دستش را رو به اسمان گرفت و گفت:

_شکر...جوابمو گرفتم... تو قصد ازدواج نداری... می دونستم.. می دونستم دختر سر سختی هستی‌.. از همینت خوشم میاد...

بی شک دیوانه بود یا مجنون؟... ولی هر چه بود داشتم از نگرانی قالب تهی می کردم.

_برو... برو... که این روزا بد جوری ازت شکارم...فقط جاش نیست...

باز خندید. رنگش همچنان پریده بود و خنده هایش ترسناک به نظر می رسید.

شبیه خنده نبود که به سرعت کوله‌ی روی دوشش را باز کرد. با همان دست های لرزانش، برگه هایی که درآورد را سمتم گرفت.
_واست نمونه سوال دراوردم.. اینا رو بخونی قبول میشی.

دستم مشت شد و نمی‌خواستم بگیرم که لب زد:
_نترس... خلاف نکردم.. فقط واست سوالای مهمو‌ درآوردم.. پدرت رفت سر ساختمون... یکی بهش زنگ زد... تا برسه من رفتم..

اما صدای پا که امد هول کردم.. دستم را روی دهانم گذاشتم و با آروم باش گفتن عقب کشید.
گفت:
_ دوستمه.. خواستم مراقب باشه..تا تو تو دردسر نیفتی.. خوب کردم.. نه ساره؟

_دیوانه ای به خدا...

لبخند زنان گفت دیوانه‌ی خودتم و به سرعت راه آمده را برگشت...رفت و در را که بست من از بی رمقی پاهایم نشستم..

برگه ها را که پخش زمین شده بودند نگاه کردم و چشمم را بستم. حتی از شوک چند ثانیه‌ی قبل قدرت نداشتم پلکم را باز کنم.

به انی با به یاد آوردن امانتیش‌ بلند شدم سر پا... در را باز کردم و چشم در کوچه که چرخاندم داشت سوار ماشین می شد.‌ یکی پشت فرمان نشسته بود که بدون صدا کردن یا هر حرفی متوجه شد در را باز کردم‌. به پلاک ماشین نور افتاده بود. برای پایتخت بود. پلاکی با شماره های رند.

فرزین عاشق پلاک و شماره‌ی موبایل با خط رند بود. می گفت کلاس دارد و افشین معتقد بود عوض آن همه پول برای رند کردن خط موبایل و پلاک، باید سهامِ در بورس را رند کرد.
حتی ظاهر عادل پرویزی هم متفاوت تر بود. به قدری استرس داشتم و شوکه شده بودم که متوجه نشدم چقدر خوش تیپ تر از قبل شده بود.

با صدای لرزانی که لرزشش دست خودم نبود گفتم صبر کنید یه امانتی پیش من دارین؟ بذار بیارمش..

خندید و دوباره از ماشین دور شد.‌ تا نزدیک تر شود‌. بعد گفت:

_بهتره واسه دفعه‌ی دیگه بهانه داشته باشم..تا اینجام میرم به بابات میگم که بهم فرصت بده‌... واسم دعا کن ساره...لازم باشه هزار بار هم میام و میرم...

حرف و تصمیم هایش ازارم می داد و با افتادن نور ماشین، به هوای مامان و بابا یا فرزین و افشین دیگر منتظر نماندم سوار شدن و رفتنش را ببینم.
در را بستم و پشتش سقوط کردم. کاش هیچ وقت مهتاب آدرس اینجا را به او نمی‌داد. کاش محمد منصور هشدار نمی‌داد که با آن پیش زمینه از وجود عادل پرویزی دلهره بگیرم.

که از یادآوریش دلم آشوب شود و هر چه خوشی در خانه‌ی خواهرم جمع کرده بودم تا دلم خوش شود برای خواندن و رو به راه شدن، را بالا بیاورم.

خدا می داند چقدر آن دو روز باقیمانده را در تلاش بودم خودم را رو به راه کنم و بتوانم پا در دانشکده بگذارم. خدا می دانست تمام تلاشم همین قدر بود که بتوانم حضور داشته باشم و اندازه‌ی معقول سوال جواب بدهم و بتوانم یک ترم باقیمانده را به سرانجام برسانم.
اما انگار هیچ وقت قرار نبود این لحظات آخر را با خاطری اسوده شبیه دیگر دانشجوها سپری کنم.
چرا که تا پایم به دانشگاه رسید پچ پچ های آشکار و اشاره به من آزارم دادند.
باز از فن بی توجهی داشتم استفاده می‌کردم که یکی از بچه های دوره ی خودمان گوشی به دست و نفس زنان نزدیکم شد تا آنچه را که دلیل پچ پچ و نگاه های پر حرف بود من هم بدانم.

وقتی گوشیش را دیدم از تصویر آشنای دو شب پیشِ دم در خانه مان رنگ و رویم پرید.
چشمم پرید و تصویر بعدی را دیدم. باز من و عادل پرویزی بودیم‌. با برگه های دستش...با کیفی که روی دوشش بود... ایستاده رو به روی من... یا لحظه ای که دم در از دیدنش جا خورده بودم همه در قالب تصویرهای واضح میان گروه های دانشکده پخش شده بود.

نمی دانم کسی که اینها را نشانم داد و طعنه زد چه گفت... فقط داشتم به چشم و عقل خودم از دیدن تصویرها شک می کردم.

گوشی نداشتم که باز کنم و ببینم..به خاطر همین کسی که عکس هایش با من در گروه ها بود و تیک خورده بود خاموشش کرده بودم. من از ترس حاشیه نداشتن هر چه خواسته بودم دور باشم، با عکس ها درست افتاده بودم وسط حاشیه های این روزهای دانشکده...با همان چشم های وق زده دیدم که یکی زیر عکس ارسالی نوشته هکر و پخش کننده‌ی سوالا پیدا شد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:18


سلام دوستان دو تا پارت به شدت حساس هم مونده‌‌. تموم کنم بعد تقدیم تون کنم...😎😎🤗🤗

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:15


_بیا با من بریم...یه چیزی بهم بگو.. تا برم... یه تضمینی که دلم قرص شه تو تو تیم منی...به جون مادرم.. که عزیزترینه‌ بعد خودت میرم تا وقتی دست پر بیام... تا به پدرت ثابت کنم واسه دخترش کم نیستم.. ساره من اینجام پره.. کار میکنه.. اینده داره کارم و تجربه ام...

دو دستی صورتش را پاک کرد و من تازه متوجه شدم چقدر دست هایش می لرزد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:15


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_136

اینکه دوباره بعد دو ماه و شاید بیشتر اثری ازش نبود و حالا رد پای بودنش احساس می‌شد ترس داشت.
اینکه خودش را نشان نمیداد ولی خواسته داشت نگران کننده‌تر بود.
با همینکه اسم و خواسته و مادرش به بابا و فرزین و مامان رسیده بود نمی گذاشت آرام و قرار داشته باشم.
از شدت نگرانی نتوانستم آن دو روز فرجه را درس بخوانم. کل ساعت روز و شب چسبیده بودم به اتاق و تخت و هربار که بیرون می رفتم عین قحطی زده ها فقط سر یخچال و پای گاز بودم.
گوشی و تمام راه های ارتباطی را قطع کرده بودم و مدام ساعت را نگاه می‌کردم که زمان بگذرد و بروم گند بزنم و بیایم خانه و راحت باشم.

طبق معمول دستم بشقابی پرِ پلو و مرغ و ترشی بود و داشتم برمی‌گشتم به اتاقم که مامان گوشی به دست داشت با خاله صحبت می‌کرد. گویا مامان درنا بدخلقی می‌کرد و نمی خواست در شهر زندگی کند. بحث شان با خاله برای پیدا کردن راه های رضایت مادرشان داغ بود که زنگ خانه زده شد.
با دیدن تصویر هادی لبخند زنان به استقبالش رفتم. تنها بود و از وقتی از سفر برگشته بودند موفق نشده بودم ببینم‌شان.

شال روی سرم را مرتب کردم. آمده بود سهم گوشت قربانی ما را بدهد و پیغام سوده را برساند.
سرحال بود و حین خوش و بش کردن با مامان بشقاب دستم را دید و خندید. بعد هم گفت سوده سپرده تو را هم با خودم ببرم. اخبار موثق داشت دچار پرخوری شده ام و خواهر بازیش گل کرده و دلتنگم شده است.
به محض شنیدن درخواست هادی معطل نکردم و شال و کلاه کردم تا همراهش شوم. نیاز داشتم از این حال و هوا در بیایم تا چند خط درس بخوانم.

سوده با مهربانی مضاعف پذیرایم شد و هادی جگر و قلوه های گوسفند قربانی را برای ما سفارشی کباب کرد و بعد هم با خواهرهای هادی نشستیم به سوغاتی سوغاتی گفتن. در نهایت هم چمدان متعلق به سوغاتی ها را به دلخواه خودمان تقسیم بندی کردیم و رضایت دادیم.

چند ساعت که آنجا بودم حال و هوایم عوض شد و وقتی مامان تماس گرفت که دارد با بابا از خانه‌ی مامان‌بزرگ راه می افتد هادی و سوده من را تا دم رساندند.

تا وقتی کلید انداختم و داخل حیاط شدم منتظر شدند و بعد که در را بستم صدای دور شدن ماشین شان به گوشم خورد.

چراغ های طبقه‌ی اول روشن بود و جای ماشین بابا و فرزین خالی. هنوز از در فاصله نگرفته بودم تقه های ریزی به در زده شد و همزمان یک بوق کشداری هم پشت بندش بلند شد.

به خیال اینکه سوده یا هادی باشد دوباره برگشتم و به محض باز کردن در با دیدن عادل پرویزی هین کشیدم. دست و پایم برای چند ثانیه خشک شدند تا کمکم کنند دور شوم. از کسی که این وقت شب و با این فرصت ظاهر می‌شد فرار کنم.

با شتاب برگشتم داخل خانه و لنگه‌ی در را دو دستی و با تمام قدرتم هُل دادم تا بسته شود.
اما زور کسی که می خواست من را در این شرایط قرار بدهد بیشتر از این بود. بیشتر بود که نمی توانستم از ترس و آبروداری داد بزنم.. اما به انی فکرم رسید به اینکه بگویم یه قدم بیای جلو داد می زنم دزد..

دو دستش را از هم باز کرد و من در برابر نور ضعیف حیاط و هوای ابری یک صورت غمگین با صدای گرفته دیدم.
_خودتم خوب میدونی... برای هر کی خطر داشته باشم... واسه تو امنم ساره...چرا ازم داری فرار میکنی؟

با خشم و عصبانیت نگاهش کردم:

_بابام الانه که سر برسه.. داداشام... می کشنت. برو‌..

بدون توجه دستش را اورد جلوتر تا دستم را که قصد داشتم راه خروج نشانش بدهم بگیرد. موفق نشد و با همان شدت خشم و عصبانیت عقب کشیدم. قلبم از شدت نگرانی و سر رسیدن بقیه داشت می‌کوبید که خم شد و نشست‌.

_حالم بده ساره‌.. داغونم بی انصاف...امروز پیش پدرت بودم‌. گفته بود بیام...مردونه حرف بزنیم... اما‌.. مردونه آب پاکی رو ریخت دستم...

جاخورده از حرف هایش وقتی متوجه شدم دو دستی مچ پاهایم را گرفته است وای گویان دستم را روی لبم گذاشتم.

_بکش عقب...چرا اینطوری میکنی؟ اصرار به چی داری؟ از من انتظار داری واست چیکار کنم؟ چرا فقط حرف و خواسته‌ی خودت مهمه؟ یه ذره دیگه بمونی قلبم از حلقم میزنه بیرون...برو‌...

با همین حرفم به ضرب سرش را بلند کرد و نگاه خیس و گرفته اش را به صورتم دوخت‌ و بلند شد سر پا.‌

_چرا با من سر جنگ داری؟ چکارت کردم ساره؟ پدرت گفت من واسه دخترش مناسب نیستم... کم بودن از نظر بابات پوله؟... دارم شب و روز کار می کنم...به خاطر تو... رفتم و قید هر چی درس و کار و موقعیته زدم.. تا فقط بهت ثابت کنم چقدر واسم مهمی...
پاهایم از دستش آزاد شده بود که دوباره عقب تر رفتم. گوشیم خاموش بود.. چیزی نداشتم به کسی زنگ بزنم.‌

آخر من از کسی که صورتش به عرق نشسته بود و رنگ به رو نداشت می ترسیدم. حرف هایش بیشتر می ترساندم..تجربه در این چند ماه ثابت کرده بود عادل پرویزی مساویست با دردسر.. دلهره و هر کاری جز همین ها که داشت می‌شمرد تا اطمینانم‌ بدهد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 21:05


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_135

تا جواب بگیرم صدایم را با گرفتن دماغم تغییر دادم و وقتی صدای مادر عادل پرویزی با الو گفتن پیچید، سراغ پسرش را گرفتم‌.
زن که با رها شدن نفسش اه کوتاهی کشید، پرسید چکارش دارم؟
گفتم:
_مادر پسرتون یه امانتی آورده بودن مغازه مون.. واسه تعمیر.. چند ماه پیش بود. شماره تماسی که گذاشتن جواب نمی ده‌.. این خط ثابت رو دادن که مزاحم شدم.

زن که انگار به درستی متوجه منظورم نشده بود گفت خودش نیست دخترم. کار گرفته یه شهر دیگه..توک پای شما بهش زنگ زدم گفتم یه سر بیاد... کارش دارم. اسم مغازه تون چیه؟ یادم نره بهش بگم.

بلافاصله بعد از اینکه متوجه شدم عادل پرویزی در چه حال و اوضاعی هست گفتم:

_آدرس بفرمایید من واسه تون ارسال کنم. هزینه‌ی تعمیرم‌ با صاحب مغازه هماهنگ میکنن. نیاز نیست پسرتون بیاد.

مادرش که آدرس را حدودی داد همان لحظه انگار یکی صدایش زد. از حدس اینکه یکی از خواهرهایش باشد خودم را جمع و جور کردم و وقتی تماسم با خواهر عادل پرویزی با معرفی خودش ادامه پیدا کرد، گفت داداش بیاد ازش میخوام بیاد پیگیری کنه. بعد هم گوشی را قطع کرد‌.

با پایان تماس از عملیات ناموفقم شاکی شدم و حین منهدم کردن سیمکارت افشین در سطل زباله، روی گزینه‌ی بعدی فکر کردم. اینکه باید لپتاپ را چه کار کنم برایم اندازه‌ی آزمون پیش رو مشکل بود.

ولی درست از همان روز که مامان به مادرش گفته بود دخترم خاطرخواه دارد و قرار هست بعد عروسی پسربزرگش رسمی کنیم، دوباره پیام ها از همان شماره‌ی ناشناسی که برای عادل پرویزی بود و در این مدت پیام و تماسم را جواب نداده بود، شروع شد‌.
نوشته بود عادل هستم. خوبی ساره؟
کمی بعد ادامه داده بود اگه نیستم دارم تلاش می‌کنم دست پر بیایم. پر از اعتماد و افتخار واسه تو.

پرسیده بود ساره مادرت چی به مادرم گفته؟ حرفاش که راست نبود؟ بهم ریختم تا شنیدم.. بهم بگو دروغه تا آروم بگیرم..

و من مانده بودم با این آدم روانی که هر وقت دوست داشت ظاهر می شد‌‌ و هر وقت عشقش می‌کشید غیبش میزد، چه کنم؟

در نهایت شماره اش را از حرص مسدود کردم و دوباره با شماره های دیگری پیام هایش ردیف شد. و من باز همه را نخوانده حذف می‌کردم و بعد هم مسدود.

اما نمی شد مادرش را مسدود کرد وقتی که دو روز بعد آمده بود خانه مان..در حالیکه من نبودم و مهسا تمام اخبار و چند و چون گفتگوی مادر عادل پرویزی و مامان را گفت و منی که می خواستم بروم سر جلسه‌ی امتحان آشفته و بهم ریخته شدم. حتی وقتی گفت بابا هم با افشین همان موقع از سفر اصفهان سر رسیده بودند و بابا خیلی مودبانه و مختصر مادر خواستگار سمج را جواب کرده بود‌، بیشتر نگران شدم.
دلم اشوب شد و نفهمیدم چه نوشتم و چه چیزی تحویل مراقب دادم وقتی گفت همه رفتن.. شما قصد دارید شبم اینجا باشید، بلند شدم و آنجا را ترک کردم.

به همین اندازه درهم و اشفته بودم که باید چند روز دیگر آخرین امتحانم را می‌دادم و تا شروع ترم آخر قرار بود استراحت کنم.

اما بابا وقتی شب که می خواست بخوابد من را صدا زد دلم به شور افتاد. می دانستم اگر جریان به بابا برسد اوضاع بروفق مرادم نخواهد بود.

وقتی به اتاق‌شان رفتم مامان هم بود. افشین با صدای بلند داشت فیلم اکشن نگاه می‌کرد و فرزین از خانه‌ی پدری مهسا برنگشته بود.
مامان داشت برای بابا کنار رادیات رختخواب گرم و نرم پهن می‌کرد. سلام دادم و در حالیکه شانه‌ی سیبیلش را برمی داشت پرسید:
_دخترم...این پسره کیه که مادرش در خونه رو از جا کنده؟

لبم را تر کردم و نگاهش کردم. باید حقیقت را مرتب و مختصر به بابا می‌گفتم.

_تا چند ماه پیش نمیشناختمش...از بچه های ارشدن بابا... الانم یه ترمه دانشگاه نمیاد.

خواستم مطمئن شود هیچ سر و سری ندارم و این روزها نمی بینمش. تا بابا یک دور دیگر شانه به سیبیلش بکشد اضافه کردم:

_داداش همه چی رو می دونه. هر نگرانی هم باشه به خودش میگم.

مامان که ساکت بود و خودش را مشغول پوش دادن متکای پر بابا کرد.

_چیزی هست که من بدونم؟. از مادرش خواستم بگه بیاد ببینم کیه...راستش بابا.. می‌خوام ردش کنم بره.

مامان بلافاصله گفت:
_ بهترین کاره... غریبه رو چجوری راه بدیم بیاد تو خونه زندگی مون؟ هادی نمونه اش‌.. خدا حفظش کنه..

سخت بود مقابل بابا دوباره قول‌هایم را تکرار کنم ولی با کوتاه ترین جمله ها به مامان و بابا اطمینان دادم قصد من فقط اتمام ترم آخر هست و مشغول شدن در کاری مرتبط به رشته ام.
بابا خیلی جدی گفت اگه حمایتت میکنم و اجازه میدم بری و بیای واسه اینه که خودتم دختر عاقلی هستی‌. برو بابا. نگران نباش. خودم این پسر رو ردش میکنم بره.

امیدوار بودم بابا بتواند ولی ته دلم از پیله بودن عادل پرویزی و پیگیر بودنش مطمئن نبود.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 20:59


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_134

رویش اسم تک تک بچه های گروه مهتاب و خطر را نوشته بود. با اسم منی که از دیدنش براشفتم. تا امدم توپ و تشر بزنم به من ربطی ندارد دخترک زل زد در صورتم و راهم را با دوست همراهش سد کرد.
گفت:

_فعلا به نظر میرسه دوباره غیبشون زده...بهشون بگو پا از رو دم اونی که میدونن کیه بردارن... برسون خبر داریم دارن با کیا زیر آبی میرن..

برگه را در صورتشان کوبیدم و با اشتباه گرفتی گفتن به سرعت دانشگاه را ترک کردم.
فرزین با بابا و افشین آمده بودند دنبالم تا برگردیم خانه. آنها بعد از یک روز سخت، کاری و من با افکاری در هم که خدا را شکر می‌کردم به پایان ترم نزدیک می شویم و قرار بود شمارش معکوس برای آخرین ترم را جشن بگیرم.
در این میان اصلا خبری از پیگیری های محمد منصور نبود. نه من دفتر می رفتم..نه او را می‌دیدم. هر چند با روی روال افتادن برنامه‌ی فروششان خیالم راحت بود مشکلی ندارند و گاهی پیش میامد فرزین را هم از رونق گرفتن کارشان کمتر میدیدم. با این اوصاف تمام تمرکزم را گذاشته بودم روی تلاشم برای پاس شدن.

اوضاع همه در این مدت عادی بود. افشین را بابا با خودش سر کار می برد و می اورد. اخر بعد از ادب شدنش توسط فرزین فعلا رفتن به آن شرکت و فعالیت های فروش را تعطیل کرده بود‌. اما می‌دانستم با از دست دادن کل سرمایه و بدهی های بالا اورده، دارد در بورس فعالیت می‌کند.
مدام سهام ها را چک می کرد و گاهی هم به من واگذار می‌کرد برایش خرید و فروش‌ها را بررسی کنم. می دانستیم خطر ندارد و چیزی نمی‌گفتیم.

دو روزی هم می شد بابا افشین را برداشته بود و برده بود اصفهان، سنگ برای نما و ساختمان خریداری کنند. مسعودشان هم گویا در همان دفتر وکالت منشی شده بود.‌

فرزین سخت مشغول بود و مهسا با حوصله و علاقه داشت کارهای مراسم عروسی شان را که قرار بود اوایل اسفند رقم بخورد انجام می داد. سوده و هادی هم چند روز پیش برای قرار داد با یک شرکت خارجی و صادرات خشکبار رفته بودند ترکیه. اوضاع شان شبیه هم فال بود هم تماشا شده بود.

مامان همزمان که سرش گرم این مدل تدارکات بود اکثر اوقات به دیدن مامان درنا و خاله می‌رفت که بلاخره خانه خریدند و زندگی در شهر را برای فصل سرد سال انتحاب کردند.

روزهای پایانی ترم امد و همچنان خبرسازترین گروه دانشکده با عادل پرویزی، غایب بودند.
دیگر کسی از انها حرف نمی زد و تا ان دختری که انروز دیدم و خواسته بود پیام رسانش باشم را کم و بیش می‌دیدم رویم را میگرفتم و از سمت دیگری می رفتم.

تا اینکه با شروع اولین آزمون تخصصی یک شب قبل امتحان، دوباره گروه ها هک شدند و خبر رسید اگر کسی مشتاق داشتن سوالات هست به این ایدی برود.

آیدی ناشناسی که در ازای گرفتن پول سوالات را تقدیم شان می کرد. با اینکه مسول های دانشکده به بچه ها گوشزد کرده بودند در صورت مشاهده ی موردی برخورد جدی خواهند کرد، ولی کم بیش بودند که زیر آبی رفته و سوال ها را گرفته بودند.

این خبرها در روزهای پایانی آزمون ها مثل توپ صدا داد و باز صحبت ها داغ بود و هر کسی نظری می داد.
باز توجهی نمی کردم و آسه رفتن و آمدن را انتخاب کرده بودم که بین فرجه‌ی یکی از آزمون‌های سخت، دوباره برای خودم برنامه نوشتم تا وزن کم کنم و لباس مورد نظر به تنم خوش بشیند.

از شدت استرس و حجم فایل ها نمی توانستم تمرکز کنم و ساعتی پیش با مریم صحبت کرده بودم که او هم مثل خودم درگیر بود.
به قدری استرس این درس را داشتم که هورمون هایم بهم ریخته بود و شکلات لای لپم، گوشی خانه زنگ خورد و کنجکاو شدم ببینم مامان دوباره با چه کسی اینقدر محترمانه حرف می زند؟ روی پله نشستم و به بهانه‌ی خواندن مطالب جزوه، متوجه شدم مامان داشت حین دست کشیدن به پرز فرش می‌گفت:

_ نه خانم.. دخترم خاطر خواه داره...قسمت پسر شما نشد.. بله.. بعد عروسی پسر بزرگم...انشالله... این حرفو نزنید خانم.. لابد قسمت نبود.

بعد هم با مختصر و مفید کردن حرف هایش تماس را شاکی تر قطع کرد.

_کدوم دخترت مامان‌؟

نگاهم کرد و بدون جواب به من دوباره از دست زن شاکی شد که مردم چقدر زود رنگ عوض می‌کنند..

دوباره که پرسیدم کی بود دستش را برایم پرتاب کرد و گفت پاشو بیا یه لیوان آب بزن حداقل عذاب وجدان نگیرم دختر می فرستم خونه مردم..

تا مامان سرش گرم شود با دیدن شماره‌ی افتاده روی گوشی اخم کردم.. مامان به مادر عادل پرویزی این حرف ها را زده بود؟
در حالیکه یک علامت سوال به چه بزرگی روی سرم شکل گرفته بود دوباره برگشتم سر جزوه ها و فایل های نخوانده.
اصلا عادل پرویزی بود که مادرش هر چند وقت یکبار تماس می‌گرفت و درخواست پسرش را مطرح می‌کرد؟

یک ان با یادآوری لپتاپ و امانتی، طی یک عملیات فوق سری، با یکی از خط های رها شده‌ی افشین در کشو اش، با همان شماره که با مامان صحبت کرده بود تماس گرفتم.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 20:52


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_133

عمو فرامرز یک ان، دل به دل شیطنت ما داد و راهنما که زد بکشد بغل، مریم همچنان داشت نخودی می خندید.
تا عمو فرامرز بنده خدا را که شبیه پسرش جدی و در فکر بود قانع کنم فعلا منتظر رای تجدید نظر باشند، مریم با ای وای گفتن خنده اش جان بیشتری گرفت.

حرفم حتی کنج لب‌های عمو فرامرز را هم باز کرده بود که اهسته کنار گوش مریم پچ زدم:

_نخند..رفته جد و آباد همکلاسی منو درآورده گذاشته کف دست داداش... بعد میپرسه نظری نداری‌؟

مریم چشمش گرد شد و مشتاق تر نگاهم کرد.

_رفتی خونه رو مامانت کار می کنی.‌ بلکم تشویق شه پاشه بره واسه پسرش یه دختر در خور گوشت تلخ خان پیدا کنه‌‌..همون طور که شنیدم نصف ازدواجا‌ی فامیل میرسه به توانمندی‌های معصوم جون..

مریم باز خندید. اینبار تلخ و غمگین..

_منو مامان....پیدا کرده بودیم..قرار بود.. با قل دوم همتا... آشنا بشن..

با امیدواری نگاهش کردم.
_خب؟
_یه دختر تپل و هنرمند بود..البته ما اونجا فهمیدیم داداش رو وزن خیلی سخت گیره..

چشمم را لوچ کردم و با کنار زدن مقنعه تا پشت گوشم گفتم:

_کو؟ کجاست؟..شماره شو داری بده من...بگم بیاد...رژیمش میدم...نی قلیون تحویل...

دستم را گرفت و کنار گوشم گفت:

_ بعد رفتن داداش همه چی بهم ریخت. نشد اصلا حرفشو بزنیم...

بعد این حرف مریم خودش هم بهم ریخت و ما رسیدیم خانه مان.. مریم را بوسیدم و از پدرش تشکر کردم و رفتم.

مامان و مهسا نبودند. رفته بود دنبال برنامه هایشان که وقتی با فکری درگیر روی تخت دراز کشیدم حتی میل به خوردن ناهار دیر هنگام هم نداشتم.

خسته و کلافه گوشیم را باز کردم تا از اوضاع دانشگاه خبر بگیرم. اما قبل رفتن سراغ گروها متوجه شدم یک پیام برایم آمده بود.
از یک شماره‌ی عجیب و غریب بود. با کلی صفر و یک های تکراری...پیام حاوی یک کد بود که نوشته بود برای دسترسی به فایل ساره... رمز بود..رمز فایلی که بسته بودمش و بنام خودم بود. و چرا برای من پیام امده بود؟

سوال‌های بی جواب کم‌ کم داشت کلافه ترم می‌کرد و می دانستم از این مدل رمزها هست که برای امنیت برنامه های نوشته شده به کار می بردند اما تا به حال ندیده بودمش.
که با فعال کردنش همزمان به صاحبِ برنامه و فایل پیام می رفت و وارد فاز بعدی که میشدی امنیت داشت. عادل در این جور طراحی ها به معنای کلی نابغه بود ولی چه فایده که همه چیز در هم پیچیده بود.

بدون اینکه به لپتاپ روی میز نگاه کنم برای عادل پرویزی پیام دادم.. اما قبل ارسال تماس گرفتم تا حجتم را تمام کنم.

با اسناد امروز دیگر حاضر نبودم یک ثانیه هم ببینمش. اما نه بوق ها جواب داده شد. نه پیام هایم.
نه هم خبری از عادل پرویزی بود که اینبار بی پرده با او صحبت کنم. هر چه مقابل محمد منصورِ آگاه از همه چی غافلگیر شده بودم می خواستم با صحبت جانانه‌ای تلافی کنم.

حتی برخلاف اخطارهای محمد منصور و حساسیت های فزرین برای رفت و امدم دوباره به دانشگاه رفتم و امدم.. همزمان هم حواسم بود کی جواب پیام و تماس هایم را خواهم گرفت.

روزی که رفتم فردایش مهتاب و بقیه امده بودند. اما دیگر با هم جمع نبودند‌ هر کدام تنهایی می‌گشتند و بنظر می رسید انها هم ترسیده بودند.

در عین حال شایعات هر روز رنگ و روی دیگری می گرفت. همه دنبال فرد یا افراد باهوش می‌گشتند و هنوز رد و نشانی از مسول این همه شگفتی نبود..چرا که اینبار اسامی اساتید و مسول های خیرخواه و درستکار روی مانیتورها گاهی می آمد و همه با خنده و شوخی گوش می‌کردند و تمام که می‌شد استادها دوباره به درس شان ادامه می دادند...انگار باز همه چیز امن و امان بود با این تفاوت که حتی جواب سلام مهتاب و رضوانه را نمی دادم.

رفت و امدم را جوری تنظیم کرده بودم که با هیچ کس بعد اتمام کلاس ها برخورد نداشته باشم.
ولی در همین مراقبت ها می شنیدم که می گفتند عادل پرویزی ترک تحصیل کرده و به صورت ناشناس دارد با گروهی بزرگ فعالیت می کند. یکی می‌گفت رفته است در بورس فعالیت می کند.. یکی حرف از بُر خوردن عادل با یکی از استادهای اسم و رسم دار دارد،می‌گفت و معتقد بود نان نبوغش را می خورد.
این وسط هر جا تا اسم عادل پرویزی می‌آمد راهم را کج می‌کردم و دور می‌شدم. یا گوش‌هایم را می‌گرفتم تا نشنوم. اصلا هم برایم عجیب نبود چرا نیست. فقط سکوت بچه های خطر خیلی عجیب به نظر می‌امد که یکی از همین روزهای پر شایعه و حرف، حین خروج از کلاس، از دخترهای ترم بالایی و غریبه بدون مقدمه سر راهم را گرفت و برگه ای دستم داد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 20:48


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_132

بقیه‌ی فیلم را خودم از حفظ بودم. اخر یکی از بازیگرهایش منه بی خبر از همه جا بودم که بی معطلی کیف لپتاپ و امانتی عادل پرویزی را باز کردم.
همان موقع که برای روشن کردن لپتاپ تردید نکردم در دفتر را زدند. یک مرد و زن جوان بودند. آمده بودند از چند و چون واحدهای پیش فروش پرس و جو کنند که در ظاهر لبخند زدم و وقتی رفتند در اتاقی که برای برادرم بود مشغول باز کردن صفحه و روشن کردنش شدم.

عادل پرویزی گفته بود زندگیم در این هست و وقتی با زیر و رو کردن برنامه هایش چیزی پیدا نکردم دقیقا نمی دانستم کدام زندگی اش را گفته بود و اینهمه تاکید داشت‌؟

تمام محتویات لپتاپش چند برنامه‌ی ساده بود که همه را درون یک فایل با اسم ساره ذخیره کرده بود. فایل را بدون باز کردن بستم و به بازی که خورده بودم و نمی دانستم کجای این نمایشِ از پیش تعیین شده هستم، پوزخند زدم.

عصبی از دست عادل پرویزی لپتاپ را بستم و دو دستی صورتم را پوشاندم.

گیج و سردرگم بودم و نمی دانستم اصلا باید چه کاری کنم؟
باورم نمی شد یکی بیاید و به آدم ابراز علاقه کند و بعد هر کجا بچرخم اسم و رد و نشانه های آن فرد باشد. آن هم به غلط. به نادرست. شاید هم من نادرست و اشتباه تلقیش می‌کردم.

اما چرا من؟ چرا حالا؟ چرا باید یکی به اسم عادل پرویزی پنهان‌کاری و خرابکاری کند تا یکی هم به اسم محمد منصور موحدی بیاید تمام آنها را با مدرک و فیلم نشان من بدهد؟ به چه جرمی؟

شاید هم دانشکده ای عادل پرویزی بودم؟ یا چون ابراز علاقه کرده بود و من از بیخ و بن این علاقه را قبول نداشتم، چرا باید درگیر این مسائل می‌شدم؟

نه سر پیاز و نه ته پیاز را که می گفتند من بودم. هیچ کجای این جریان ها که بوی خطر می داد نبودم و نقش نداشتم‌ ولی یا رد پای من هم بود. یا رد پایش بود. اصلا نمی دانستم عادل پرویزی چه هدفی داشت و محمد منصور با اینهمه اطلاعات وسیع و به روز از او چه می خواست؟

تنها حدسی که می توانستم بزنم دزد و پلیس بود. یکی دزد باشد و یکی پلیس.. پس چرا نمی رفتند عادل پرویزی را بگیرند؟

با صدای نرم و مخملی محمد منصور دستم را برداشتم و نگاهش کردم. سوالهایم تمام نشده بود که دستش یک برگه بود با نگاه کنجکاوش.

_شما مسول گرفتنشی؟
با مکث به صورتم ابرویی بالا انداخت تا نه بگوید.
_مگه نگفتین با یه نفر که دنبالشن...دیده...

حرفم را برید و یکبار دیگر نه را کوتاه و محکم زمزمه کرد.
_من که عقلم..به...جایی نمی...
_عقل سالم میگه باید دور باشی..
بلند شدم سر پا..
_دورم... اصلا هم مسیرش نیستم که بگم..

_ولی تو مسیرشی.. ته این ماجرا رو می دونم که ازت میخوام موندن تو اون دانشکده رو فراموش کنی..

به انی حرفش را بریدم..
_من خطایی ندارم.. دارم درسمو میخونم..اتفاقا اگه عقب نشینی کنم متهم میشم.

شانه اش را بالا داد و متوجه شدم لباسش را با یک پیراهن مردانه عوض کرده است.

_داری مجبورم میکنی به فرزین و پدرتم اخطار بدم..

رنجیده از معنی حرفش گفتم:

_زحمت نیفتین.. خودم امشب همه چی رو با داداش در میون میذارم..

فرزین بیرون آمد و با انرژی مضاعف گفت بریم... باید می رفتند سر ساختمان که متوجه شدم امروز برای رفتن به خانه قرار هست با پدر مریم همراه شوم. حتم دارم محمد منصور که می‌خواست دانشگاه را ببوسم و بگذارم کنار این برنامه را چیده است. دلخورتر اعتراض کردم و فرزین کنار گوشم گفت:

_اَمنه اجی...بذار فقط نگران بچه بازی افشین باشم... خیالم از تو راحت باشه.

قبول کردم و وقتی با عمو فرامرز راهی شدم متوجه شدم مریم هم هست..با لب‌هایی اویزان که کنار گوشم گفت:

_ چون دایی باید بره سفر... مسعود گند زده و کسی نیست حواسش به من باشه باید دوروز کلاسا رو غیبت کنم..

دستش را فشردم و گفتم:

_ من که می دونم تمام این اتیشارو اون داداش عجیب و غریبت به پا میکنه..حیف دستم...کوتاه.‌‌

دخترک قبول داشت و صورتم را بوسید و گفت:

_راه حل نداری استاد‌؟

پدرش داشت از اینه نگاه مان می کرد.

_اونقدرم گوشت تلخ هست‌..که نمیشه گزینه های فرزینو روش پیاده کرد. تو هم که مثل خودم نیستی...

خندید و لپم را کشید.

_الان من باید ناراحت بشم.. داداشمه ها...

_تو قبل ناراحتی یه لطفی کن اون طومارو پیدا کن..بده دستم..بدیم ازش بسازن... تا بلکه منم نجات پیدا کنم..این لیسانسو‌ بگیرم..

خندید:
_همش کارای سختو به من میدی که..

عع گویان کش امدم بین دو صندلی و گفتم:

_عمو میشه نگه دارید؟

از اینه نگاهم کرد. و چطور دخترم را شبیه بابا با محبت تر پرسید، صدای مریم و خنده اش ماشین را پر کرده بود.

_قراره مریم تا سر اتوبان پیاده بیاد. پاهاش واشه...بلکه ذهنشم‌ وسیع تر شد‌.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 20:46


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_131

با تعجب چشم از تصویرهای اشنا گرفتم تا از خودش بپرسم یعنی چه؟

نبود. محمد منصوری که ریز به ریز اتفاق ها را ثبت شده و چند روز بعد از من داشت نبود و صدای فرزین شنیده می‌شد که داشت با آرامش و احترام به فرد مورد نظر مفاد قرار داد را توضیح می‌داد.
این محمدمنصور به چه کسی و کجا وصل بود که می توانست به دوربین ها دسترسی پیدا کند؟

اصلا بگویم چون پدرش قاضی بود‌. قبلا بود‌.. نه حالا که به نظر می رسد بیشتر وقتش صرف ادب کردن مسعودشان و رفت و آمد مریم می‌شود.

بدون اینکه سوالهایم را جواب بدهم دوباره نگاه کردم. به تصاویر دوربین. تمامِ صحبت کوتاه من و مادر عادل را ثبت کرده بود. هر چند از دور... بعد که مهسا آمده بود دنبالم و ما رفته بودیم دوربین به حرکت اهسته در آمده بود.

تا نشان بدهد شخصی که سوار موتور شد و کلاه روی سرش گذاشت خیلی اشنا می زند. هر چند انقدر سوال داشتم که نفهمیدم چرا اشنا به نظر می‌اید؟

دوربین اینبار یکی از بچه های گروه خطر را جلو کشید.. نمی دانستم دقیقا کدام شان هست. هیچ کدام جایی نرفتند وقتی
من و مهسا رفته بودیم تا برسیم به مریم.

درحالیکه خبر نداشتیم قرار هست بعدش گوشیم دزدیده شود و محمد منصور خواهد رفت تا کیفم را بیاورد. بدون گوشی و کیف پول..

تمام انچه را که میدیدم با صحبت های انروز عادل پرویزی داشتم مقایسه می‌کردم. و همین طور در شوک بودم که فرزین داشت با محمدمنصور در اتاقش حرف می زد.
صحبتشان هر چه بود مربوط به این چیزی که من دیده بودم نمی شد.

با نوک انگشتم فیلم را عقب کشیدم تا بلکه موتور سوارِ از مقابل دانشکده را با همانی که کیفم را زد و دستم را کشید مقایسه کنم... نبودند..یکی نبودند و انگار فقط ان موتور سوار شاهد بود. فقط همین...تا رسیدم به جای دیگری از تصاویر در گوشی محمد منصور.

گویا تصویر ها بهم وصل بود و اینبار تصویرهای مربوط به جایی که من استین لباسم پاره شده بود ضبط شده بود. از یک جای دیگر. از آنجایی که همان موتوری تعقیب کننده از دانشکده، بدون دخالت داشتن در قاپیدن گوشیم نقشی داشته باشد، هم حضور داشت.. از فکرها و حدس های هجوم آورده شده به ذهنم داشتم کلافه می‌شدم که تصویرها قطع شد و رسیدیم به جای دیگر.‌

به روز بارانی که دوربین ها خارج شدن بابا از دفتر فرزین را نشان داد. حتی بعدش که افشین رفت و من را آن روز تنها گذاشت.

با اخم دقیق شدم و از دیدن زنی که برایم سبد گل آورده بود قلبم از شدت ضربان فشرده شد. همان لحظه گوشی دستم زنگ خورد و فیلم قطع شد. همتا بود. نوشته بود دکتر همتا... داداش.

از یادآوری نسبت همتا، قلبم دوباره درد گرفت ‌در عین حالیکه داشتم به صفحه نگاه می کردم خودش آمد.‌

فرزین داشت همچنان صحبت می کرد که با دیدن مخاطبش رو به منه در شوکِ تصاویر گفت رد تماس بزن...ولی وقتی گوشی را با نگاه خشک‌ شده دستش دادم وصل کرد و به مخاطبش گفت:

_خودم تماس میگیرم.

بعد هم وقتی گوشی را دوباره دستم داد و اشاره کرد:
_دقت کن.. ببین چیزی متوجه میشی؟

ترسیده نگاهش کردم.

_داداش..چی؟... اونم دیده؟

منظورم به فرزین بود و بدون اینکه تایید یا رد کند گفت نظرتو بعدش لازم دارم.

نظری نداشتم وقتی صحبت کنان عطسه‌ی دوباره را مهار کردم و فرزین سرحال تر از اتاق بیرون امد.
گفت داداش اینو عوض کن خواهرم به رایحه‌اش الرژی داره...

سرم را بلند نکردم تا جا خوردن محمد منصور را با جدا گفتن بشنوم و بیینم.
اخر کسی که داشتم اینبار در تصاویر پیش چشمم می دیدم همانی بود که انروز برایم لپتاپ آورد. عادل پرویزی بود.‌ سبد گل و گوشی هم کار خودش بود با حرفهایی که زد تا من گمان کنم کار قاپیدن گوشیم نقشه‌ی گروه خطر بوده‌.

فرزین که حواسش نبود من دارم در گوشی محمد منصور چه چیزی را می بینم با خط خودش به ساختمان زنگ زد. داشت کارهایش را هماهنگ می‌کرد که دیدم عادل پرویزی هم رسید تا سناریو کامل شود. خودش بود. با لباس فرم و ارم شرکت مخابراتی امده بود که وقتی از جعبه تقسیم مقابل در استفاده کرد کسی شک نکند.. حتم دارم قطع و وصل شدن برق برای آن لحظه بود که با آبدارچی رو به رو شد و صحبت کرد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 20:37


#قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_130

در حالیکه دست ازادش را در جیبش می‌سراند توضیح داد پرونده قضایی برای آن شرکت مورد نظرِ مسعود و افشین تشکیل شده است.
گفت که فقط باید صبر کنند. تا پسرهای ناخلف هر دو خانواده با دیدن آخر و عاقبتِ شرکت غیر اصولی دست بکشند.
داشت می‌گفت گویا در فلان شعبه امروز یکی دو مورد شکایتی هست. اینا رو باید به عقل کل خان بگیم...کجاست الان؟ قرار بود پیش دایی بمونه؟..دایی ضیا خودش کجاست؟

همین طور داشت برای ادب کردن مسعودشان که یک لنگه‌اش را هم ما در قالب افشین داشتیم به پدرش راه پیشنهاد می‌کرد، فرزین هم رسید.
برادرم با دیدن محمدمنصورِ گوشی به دست، برایش با سر تکان دادن سلامی داد و رو به من لبخند زنان نزدیک‌ شد. خوشحال بود و گویا با معاون بانک برای دریافت وام به نتیجه‌ی خوبی رسیده بود.

عطسه‌‌ی بعدیم را دید و همزمان که کلید و کیفش روی میز رها می‌کرد نوک بینی ام کشید و گفت:

_ ایزوگامش که دوباره نشتی داد.

چشم غره رفتم و لباسش را بویید.

_من که عطر همیشه رو زدم. نندازی‌ گردنم..

با ابروهایم که اشاره به محمد منصورِ در حال خداحافظی با مخاطبش بود، خنده‌اش با لب گزیدن همراه شد.
شک نداشتم فرزین هم داداش خودم بود و با تشدید عطسه هایم می رفت و می گفت تا لباسش را عوض کند‌.

اما وقتی به محمد منصور گفت چه خبر، او هم با فکری مشغول سری تکان داد و حین ور رفتن با گوشیش گفت:
_ یه زنگ بزن...سراغ افشینو بگیر بابا بود.. بهش زنگ زدن گفتن پسرت سر از کجا درآورده..

فرزین چطور گویان داشت پیگیری می کرد که به سرعت برای افشین نوشتم:

"نکبت الدوله....باز چه کار کردین؟"

داداش باید برایم ماشین می گرفت که تا حرفهای پدرش را برای فرزین تکرار کند سمت میز امد و گوشیش را داد دستم و خواست به لپتاپ وصل کنم.

فرزین که هر لحظه خوشحالیش با شنیدن حرف‌های او پر می‌کشید توجهش به تصویر روی لپتاپ جلب شد.
طول کشید تا افشین جوابم را بدهد.

"کار بدی نمی کنم."

دوباره عطسه ای ریز زدم و از میز و تصاویر روی لپتاپ فاصله گرفتم. با عجب گفتن فرزین و محمد منصور از دیدن ویدئو، نوشتم:

"قاضی فرامرز موحدی ردتونو زده... از من گفتن بود... اگه دوست داری ظهر تو بازداشتگاه ناهار بخوری و غروب خورشیدو از اونجا ببینی..بازم برا من مزه بپرون.."

به سرعت جواب داد:

"به جون خودت خبر ندارم این پسر کجاست؟ صبر کن الان امارشو درمیارم."

با حالتی پیروزمندانه دیگر توجهی به تعداد عطسه هایم نکردم و نوشتم:

"خودتی افشین... داداشِ طرف داره دوربینای اونجا که پریدی مثل خروس کله زدیو به داداش ما نشون میده...مسعودم‌ به یارو چک زد...جدا خجالت نمیکشین؟.. همه شما رو به اسم و رسم باباهامون‌ میشناسن... اونوقت شما دو تا...سرافکندگی دارین.."

تا افشین فرصت پیدا کند سوراخ موش را پیدا کند فرزین و محمد منصور با هم داشتند افسوس و حرص و جوش میخوردند...راضی از خبرگزاری به موقع ساره، به بهانه‌ی شستن سر و صورتم وارد سرویس شدم.
اینبار اب بینی‌ام راه افتاده بود که به خودم در آینه توپیدم‌.

"چه وضعشه ساره؟... سکسکه... عطسه... آب دماغ.. هر چی‌ بلد بودی رو کن... جان من بسه.. ابرو داری کن..عطرش خدا وکیلی بد نبود...منم درسته روغن داغشو زیاد کردم...بیخیال شو..."

دوباره به خودم قول دادم دیگر عطسه و ابریزش را تمام می‌کند و
بیرون که رفتم فرزین داشت به یکی از تماس‌هایش با صدای بلندی جواب می داد.. رفته بود اتاقش و داشت از کشو چیزی را برمی داشت تا برای متقاضی‌ پیش خرید پروژه شان توضیح بدهد‌.

آدم نمی دانست با وجود فرزین ذوق کند یا با کارهای افشین حرص و جوش بخورد که با دیدن پیاله‌ی حلیم و تکه ای نان تازه روی میز مواجه شدم. ظرف شکر کنارش با گوشیش که از دیدنش کنار سینی با تعجب نگاهش کردم.
بدون حرف و دوباره جدی خم شد تا صفحه را برایم باز کند.
تا گفتم چیزی شده، صدایم گرفته و تو دماغی تر شده بود.
سر گوشی را چرخاند سمتم و گفت:

_اینو ببین.. با دقت.

با تلاش برای مهار کردن دوباره‌ی عطسه‌ی نزدیک به وقوع، چشمم به تصویر خورد‌.

صحنه‌ی آشنای دانشکده بود. از دوربین یکی از کافه های آن سمت خیابان دانشکده ثبت شده بود. کسی که پشت به دوربین و تکیه زده بود به تنه‌ی درخت را، دوربین جلو کشید. از آنجا که مرد قد بلند را از پشت سر نشان می داد دقتم به آن طرف دانشکده کشیده شد. آن هم تصویرِ روزی که مادر عادل پرویزی بود را نشان می داد.

خودم را هم دیدم. از هیکل و طرز راه رفتن، خودم را شناختم. گوشی دستم بود و ان لحظه داشتم با مهسا هماهنگ می کردم ببینم کجاست.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 20:35


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_129

با حفظ دلخوری ام، همان طور که صدای قاشق و کاسه جابجا کردنش بلند بود گوشیم را باز کردم و عطسه ای که داشت بی وقت سر می‌رسید را به سختی مهار کردم. داشتم شماره‌ی فرزین را می‌گرفتم که کاسه چینی به دست نزدیک میز و جایی که نشسته بودم شد و پرسید:

_ با من بودی؟ تشکر بود یا غر؟... نشنیدم.

نه‌ای با نگاه کوتاه به صورت جدی اش گفتم و صفحه‌ی تماس را باز کردم.

دور شد و دوباره عطسه‌ی دیگری در حال جان گرفتن بود که با شنیدن صدای فرزین نتوانستم مهارش کنم. حین برداشتن دستمالی از جعبه گفتم:

_ داداش کارم تموم شد.. می‌خوام برگردم..

همزمان که فرزین نفس نفس می‌زد و خبر داد ماشینش را در پارکینگ ساختمان پارک کرده و پیاده هست، متوجه شدم باعث عطسه‌هایم عطری بود که با هر بار نزدیک و دور شدن محمدمنصور است که در هوا پراکنده می‌کرد. بعد سکسکه همین را کم داشتم.

_مشکلی نیست داداش..‌ هر چی رو که لازم بود انجام دادم.. یه شماره حساب لازمه که اونو خودتونم می تونید انجام بدین. واسه بازبینی نهایی شب چک میکنم.

فرزین به خیال اینکه می خواهم بروم دانشگاه گفت بذار برسم. در جوابش با صدای تو دماغی و از تاثیر عطسه‌ی بعدی گفتم کلاسا رو کنسل کردن و میخواهم برگردم خانه.

تا تماس قطع شد اینبار محمدمنصور کتری به دست مقابلم ایستاده بود.

پرسید:
_ می دونی اینا چجوری کار میکنن؟

نیم نگاه دلخورم را از گوشی که داشتم چک می‌کردم دادم به کتری و خودش.

_ساده ست‌. آبو میریزین تو کتری...پریزو می زنین به برق.‌ بعدم دکمه‌ی پاور می زنین و صبر می‌کنین جوش بیاد.

دوباره که عطرش باعث تحریک بینیِ من بی‌جنبه شده بود دستمال را گرفتم مقابل صورتم تا عطسه‌ی در حال وقوع را مهار کنم.
در حالیکه منتظر بودم تا دور شود دو دستش را با کتری بالا برد و گفت:

_دیگه معافم کن...عطسه درمانی تو تخصصم نیست.

با این جمله نگاه برق افتاده‌اش برخلاف صورت جدی‌اش بود که دستش را انداخت و کتری را سمتم گرفت.

داشت که می گفت انجامش بده منم یاد بگیرم، به هوای ته گرفتن حلیم که گذاشته بود روی گاز، دور شد. مثلا با شتاب..حتی خیلی کم جان با ته صدای نگرانی که گفت سوخت‌‌.

دستمال دیگری برداشتم. باید پنجره را باز می‌کردم و نشان می‌دادم بوی عطرش عطسه ها و آبریزش بینی‌ام را زیاد خواهد کرد. البته نه به این شدت... ولی می خواستم تلافی آن کارش را داغ به داغ سرش در بیاورم.
گوشیم که بچه‌های دانشکده گروهها را ترکانده بودند و همچنان بازار شایعات داغ بود بستم و نگاهش کردم. سر گاز،سرش خم کرده بود روی قابلمه ای که حلیمش ته گرفته بود.

_بیا ببین شما اینجا دکمه می بینی؟ البته وجود عینکم شاید دخیل باشه ندیدم.

کتری را که پر اب کرده بود
برداشتم و پشت سرش ایستادم‌.

_الان با وایستادن و تماشا کردن دقیقا چکاری واسه اون حلیم می‌کنید؟

داشت تلاش می‌کرد قابلمه‌ی نو را که می دانستم مهسا همه را با وسواس خریده بود برای دفترشان، با قاشق هم بزند.

_ازتون بعیده وقتی تشخیص و درمان سکسکه رو با موفقیت تموم می کنی حریف دو ملاقه حلیم و کتری نباشین.

نگاهم کرد و من اشاره به کتری دستم اضافه کردم:

_در ضمن کتری که انتخاب کردین باید رو گاز به این صورت قرار بگیره و زیر شعله‌ی مستقیم جوش بیاد‌.

ابروهایش بالاتر رفت و من تک سرفه ای کردم. به جان خودم این یکی نمایشی بود. تا نزنم زیر خنده... چرا که ابروهای بالا رفته‌اش به نگاه برق افتاده‌اش نمی خورد.

تک سرفه‌‌ی بعدیم از بوی عطرش بود که شک ندارم داشتم اغراق می کردم.
با نوک انگشتم گوشه‌ی مقنعه را روی لب بینی‌ام گذاشتم و گفتم:

_تنها نکته‌ی مشترک شما با داداشا و بابام دست نزدن به سیاه سفیده‌‌.

بدون توجه به انتقادهایم تا پرسید
چیزی شده؟ گوشیش زنگ خورد.
تک سرفه هایم اینبار با مخلوطی از اغراقم به عطسه تبدیل شدند. داشتم سمت پنجره می رفتم که نگران تر پشت سرم بود.

لبه‌ی پنجره را باز کردم و عطسه ‌ی ریز دیگری زدم.
بدون اینکه کنجکاویش را مهار کرده باشد
گوشیش را جواب داد و منی که داشتم برمی‌گشتم سر میز تا بند و بساطم را جمع کنم با چشم دنبال کرد.

انگار پدرش بود که داشت می‌گفت دفتر هستم. بعد هم پرسید کی میخواهد برگردد.
داشتم تعداد پیام های گروه را می‌دیدم که با کمی مکث از پدرش خواست یک سر بیاید دفتر.. بعد هم با نگرانی پرسید:

_مسعود؟ چی شده؟
چشمش به جمع و جور کردن های من ابروهایش در هم شد و قدم زنان که داشت رد می شد عطسه‌ی دیگری هم در کمالِ موفقیت صدایش بلند شد.

هم‌زمان که داشتم عطسه های بی‌موقع‌ام را مهار می کردم تا دوباره تدبیری نیاندیشد صدای صحبتش را هم شنیدم.
تازه متوجه شدم وقتی جدی می‌شد و مساله‌ی مهمی را توضیح می‌داد صدایش گیراتر می شد.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

21 Oct, 18:11


سلام.. شب خوش دوستان..
اول از اینکه دیشب با شرایط من همراهی کردین ممنون و متشکرم..

دوم هم اومدم بگم حیفم اومد فقط اون سه پارت رو بفرستم.. پس کل امروز تا وقت پیدا کردم نشستم به نوشتن تا یکی دو ساعت دیگه همه رو تقدیم تون کنم.

سوم هم اینکه فعلا تا بعد...🤗🥰😎

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

20 Oct, 19:51


سلام دوستان.
شبتون بخیر‌
دوستان عزیز امشب قرار بود پارت داشته باشیم و من تا به الان درگیر بیماری و دکتر و سرم دخترم بودم.
سه تایی پارت نوشتم. امید به خدا برسم خونه براتون ارسال میکنم.
و در نهایت از اینکه نمی تونم مثل همیشه سر ساعت ارسال کنم پوزش میخوام.

تا رسیدن پارتا حق نگهدارتون❤️❤️

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Oct, 21:24


_عزیز خدا بیامرزم آخرین بار سکسه‌ی منو با تهمت دزدیدن کیف پولش بند آورد..

لب زدم:
_الهی شکر دزدم نکردین...دیوانه‌..
***

سلام.. چون قول داده بودم راس ساعت دوازده...بقیه موند یکشنبه....تقدیم تون...

به قول مادر همسرم خدا بیامرز که این جور مواقع می گفت یخ نکنی...
موافقین به روش درمانی یه نفر بگیم یخ نکنی؟😂😂😂😂

10,541

subscribers

15

photos

13

videos