نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..." @gharar1403 Channel on Telegram

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

@gharar1403


نصیبه رمضانی @nasibe_ramezani61

📚شب دور از خورشید،
📚پاییز مرا تو رنگ بزن،
📚سه کنج،
📚یک شهرِ خالی از من،
📚شبیه زنجیریم،
📚میرآباد
حوالی کوچه خورشید


@CaffeTakRoman
ادمین:
@nasibe_ramezani61
@Reyhan91

نصیبه رمضانی (Persian)

نصیبه رمضانی یک کانال تلگرامی با نام کاربری @nasibe_ramezani61 است که به طرفداران شعر و ادبیات پرداخته و آثار ادبی متنوع را با زبانی زیبا و شعرآمیز به اشتراک می‌گذارد. این کانال با مجموعه‌ای از شعرها، مطالب ادبی و نوشته‌های خلاقانه، قلب‌های علاقه‌مند به ادبیات را فرا می‌خواند و آنها را به دنیایی از زیبایی و انس با متون ادبی می‌کشاند. اگر به دنبال یک مکان خوشایند برای خواندن شعرها و آثار ادبی هستید، به کانال تلگرامی نصیبه رمضانی ملحق شوید و از غنای این دنیای شعر و ادب لذت ببرید. از آخرین آثار نویسنده و شاعر این کانال، بصیرت رمضانی، نیز در این کانال با خبر شوید. ادمین‌های این کانال @nasibe_ramezani61 و @Reyhan91 در خدمت شما هستند تا از تجربیات و اندیشه‌های خود بهره‌مند شوید.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 21:22


دوستان ارسال کردن..🥰🥰🤗🤗

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 21:19


و نمی دانم چرا محمد منصور فقط معطل یک تعارف بود که گفت شما بفرمایید من ماشین قفل کنم..در همین فاصله که قلبم داشت از شدت نگرانی و دلیل حضور محمد منصور در حالت تندی می‌زد به اویس اشاره کردم برود تو و همه چیز مرتب هست، در حیاط منتظرش ماندم.

در این فاصله چشمم کشیده شد به افسانه که با شهریار گرم گرفته بود و ریسه رفته بود از حرفی که نمی دانم چه بود. اویس از کنارشان رد شد و افسانه با مشت به بازوی شهریاری کوبید که لبخندش هر لحظه داشت عمیق تر می شد.

به قدری از حضور دوباره‌ی محمد منصور در این ساعت از غروب جا خورده بودم که زمان نداشتم بشینم نسبت افسانه با شهریار و عمه فرخنده را پیدا کنم.

شهریاری که وقتی محمد منصور در خانه را پشت سرش بست و سلام رسایی داد برگشت و پشت سرش و جایی که ما بودیم را نگاه کرد.. بعد هم با افسانه پا در خانه گذاشتند.


سلام..
تقدیم تون با عشق تا پنج شنبه❤️❤️❤️

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 21:19


#قرارِ_قلب‌های_ما..
#پارت_176

خندیدم و با ابروهای بالا رفته چشم غره ای هم نثار او و ریسه رفتن دخترها از این اسم رمز گذاشتن کردم.
هنوز موفق به حدس زدن نشده بودند که صندلی برای عمو مسلم عقب کشیدم.
خودم که هیچ وقت پدربزرگ هایم را ندیده بودم، عمو را در نقش آنها می دیدم.

اویس یا الله زنان که به جمع ما می پیوست گفت:
_ابجیای ما رو باش.. گرسنگی فشار آورده ساره خانم.. خانم مهندسیان؟

نه گویان چند برگ دستمال حوله ای کندم و دستش دادم و رو به قیافه ‌ی کنجکاو همه شان گفتم:
_عمو مسلمم حدس بزنه. بعد...میگم..

عمو که داشت به فرشته‌ی کفگیر به دست می گفت چقدر برایش پلو بکشد با بی تفاوتی وقتی گفت:
_هر کی هست امیدوارم فرخنده پا نشه بیاد...

خندیدم و سرم را که تکان دادم فرشته اولین نفر به سرفه افتاد و مژده با لب‌های اویزان پرسید:
_اره؟...فرخنده جونه؟
افسانه به دهان من چشم دوخته بود که سرم را تکان دادم و اویس هم نشست.

پیاله ای برداشتم و برای آوردن ترشی که اویس دوست داشت از کنارشان دور شدم.
عمو مسلم بدون اینکه دوباره نظری بدهد دست به کار شده بود آن یک کفگیر پلوی زعفرانی را فقط با سالاد سس دار بخورد. چیزی که ما به خاطر شرایط جسمیش منع میکردیم نخورد.

اما در این فاصله که سعی داشتم بادمجان های شکم پر را با دقت از شیشه بیرون بیاورم زنگ خانه زده شد.

فرشته با لپ باد کرده از غذا چشمش درشت شد و مژده گفت:

_موی فرخنده جونو آتیش زدن؟

افسانه سقلمه اش زد و گفت:
_در مورد فامیلای ما درست حرف بزن‌. خوشحال باشین بچه ها...فرخنده جون دست کم سه روز مهمون ماست..

عمو مسلم با چنگال کاهوی پرسسی‌ برداشت و گفت الان میاد گیر میده به من..

خندیدم و شیشه‌ی سس را با همین حرف برداشتم.
اویس رفته بود در را باز کند که عمو مسلم بی تفاوت تر مشغول جویدن‌ آن یک پر کاهو بود که اویس با دیدن فرخنده جان، دوباره یاالله زدند.
همان لحظه که مژده به هوای زنگ گوشیش از پای میز بلند شده بود به مخاطبش نگاه کرد و لب زد:
_بچه ها به خدا راست راستکی اینم حبه‌ی انگوره...
فرشته خندید و افسانه با چشم های برق افتاده گفت:
_دروغ؟
مژده با الو گفتن اشاره به گوشیش
کرد و دور که می شد چون سر پا بودم با مرتب کردن شالم خواستم به استقبال فرخنده جان بروم که اویس با ابروهای در هم شده گفت:

_ آبجی ساره...آقا همراهشونه...

خنده ام از رفتار اویس گرفته بود که افسانه کنارش زد و گفت:

_شهریارم که هست..
فرشته همچنان سر میز بود و گفت تا عمه فرخنده بیان منو عمو ته بندی می کنیم که مژده صدایم کرد.
مودبانه و با صدای رسایی گفت:
_ساره جان با شما کار دارن.. گویا آقای موحدی دم در هستن..

با شنیدن این حرف، دستم حین برداشتن مانتوی پانچ از پشت در خشک شد.
چه خبر بود که مژده قطع کرد و گفت:

_دویست گرم لاغر شدم جون تو.. بس که جدی و اتو کشیده با ادم حرف میزنه.

بعد صدایش را که صاف کرد تا ادای محمد منصور را با سرکار خانم گفتن در بیاورد از دری که به ایوان راه داشت‌ بیرون رفتم.

صدای عصای فرخنده جان روی موزائیک های خیس با صدای خوش آمد افسانه و مژده یکی شده بود که حین پوشیدن دمپایی چشمم به شهریار پشت سرش رسید.
هم قد عمو مسلم بود با موهای بور که به عقب شانه زده بود و ته ريش داشت. همرنگ موهایش بود. عینک بدون فرم و شیشه درشت به چشم داشت و یک کت تیره با شلوار جین پوشیده بود. دستش ساک و کیف دستی فرخنده جان بود که عمه فرخنده با چشم چرخاندن سمت من، توجه شهریار پشت سرش هم به طرفم جلب شد.
مژده گفته بود جناب موحدی دم در منتظرم هستند که به اولین کفش دم دستم برای پوشیدن رحم نکردم. کفش برای فرشته بود که با سلامم به فرخنده جان، شهریار هم توجهش جلبم شد.
تا با مادرش پایین پله ها شبیه افسانه و مژده دست بدهم، لبخند کمرنگ شهریار با خم کردن سرش رو به من باعث شد سلام و احوالپرسی مختصری کنم.

دست خالیش را روی سینه اش به نشانه‌ی ادب گذاشت و تا گفت مجدد سلام عرض شد خانم، لبخندی کمرنگ زدم. بینی و لب‌های مردانه و درشتی داشت که به صورت گرد و تو پرش می آمد.
همزمان که منتظر بودم بالا بیایند داشتم با خودم به دومین سوال بی جواب امروزم فکر می کردم که این مرد جوان از کجا متوجه شده بود من مخاطب ساعت پیشش‌ هستم؟

و امان از توجه اویس به منی که تا به کجا گفتن فرخنده جان گفتم دم در کارم دارند، مجال نداد و خودش را پشت دری رساند که محمد منصور موحدی ایستاده بود.

تکیه زده به ماشین جدیدی که نمی دانم چرا باید در دو روز دوبار مسیرش به اینجا برسد؟
اویس را با همان جدیت کنار زدم و وقتی برای رفع نگرانیش محمد منصور موحدی را به عنوان اقوام و دوست خانوادگی معرفی کردم کوتاه آمد و تعارفش کرد داخل حیاط.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 21:04


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_175

مامان بعد از ان روز با حرف و قول های ادم معتبری مثل فرامرز موحدی دلش قرص شد. من هم. حتی مهسا هم شبیه ما ناچار شد که دلش قرص شود.

اما وقتی که چند ماه بعد بابا رو به راه شد و خواستیم از این سلامتی نسبی بابا یک نفس راحت بکشیم، ما نه خانه داشتیم‌. نه ماشین. نه هیچ کدام از شرایط زندگی قبل آمدن ان طوفان.
فقط یادم هست خاله در اتاق خانه‌ی در شهرشان، چند چمدان پر شده از وسیله گذاشته بود که سهم ما از آن خانه و زندگی را نشان مان داد.

و حالا همین محمد منصور بعد از این همه وقت آمده بود نامه برساند.. نامه ای که می گفت از همسایه مان شنیده چند نفر از دوستانم آورده بودند.
کدام دوست که اگر می نشستم به شمردن بیشتر دشمن بودند تا دوست.

عمو مسلم همچنان خواب بود که رویش یک پتوی سبک کشیدم و برای دور ماندن از افکار مخرب گذشته خودم را مشغول کار کردم.
شبیه این مدت که در کار و زندگی جدید جایگاه خودم را پیدا کرده بودم، مشغول به کار شدم. تا گذشته و روزهای انتظارش من را غرق نکند.
چیزی به رسیدن بچه ها نمانده بود که برق هم وصل شد. با نهایت بی صدایی ظرف های شسته شده را جمع کردم که با بلند شدن صدای گوشی بی سیمی، به سرعت جواب دادم تا صدای زنگش خانه را پر نکند.
مژده بود. سرحال و پر انرژی.

_ساره نوشابه زرد می خوری یا مشکی؟
تا بیایم به شرایط بچه ها برگردم افسانه با صدای بلندتری اضافه کرد:
_ساره جان من بگو دوغ.. تا اینا شرطو ببازن.

لبم کش امد. این چند دختر با این خانه و عمو مسلم خانواد‌ه‌ی جدیدم شده بودند تا زیر فشار دلتنگی ها دوام بیاورم‌.

_هولم نکنین... بذار فکر کنم..

با هم خندیدند. اینبار صدای فرشته بلند شد و گفت:
_ غم پولت نباشه...همه رو مهمون حاج خانمیم..
_اهان... پس من یه لیوان از بطری آب معدنی..

اینبار همگی با جوابم و هو کشان اعتراض کردند و اویس که پشت فرمان بود خواست برای او هم بشقاب بگذارم.

اویس همیشه دستمزد بردن و آوردن سفارش های ما را با یک وعده غذا یا چند تایی شیرینی حساب می کرد. شب ها در همان نانوایی می خوابید و روزها این میدان و آن میدان پشت فرمان بود تا الهی شب و میوه می فروخت. فقط هفته ای دو بار به بهانه‌ی حمام بردن عمو مسلم می آمد طبقه‌ی بالا و گاهی هم مهمان یک بشقاب غذا، با ما همراه بود و بعد می رفت. و چقدر برادرانه های بین او و مژده من را دلتنگ تر می کرد.

دوباره صدای خنده ی همه شان بلند شد که مشخص بود خودشان را به زور در اتاقک ماشین جا کرده اند.
صدای افسانه میان موج خنده شان پیچید و گفت:
_ساره خونه مونو جمع کن خانم مهندسیان یه ساعت دیگه میخواد بیاد بهداشت جا و مکانمونو ببینه .. بعد سفارش بده..از اوناست که یک ماه هیئت دارن..هر شب..از فسنجون بگیر تا قیمه و قورمه‌..

جابجایی ظرف های تمیز تمام شده بود که یکی یکی درهای کابینت را بستم و گفتم:

_تا شما تشریف میارید منم تقسیم کارا رو می نویسم..

گوشی را قطع کردم و دستمال به دست روی میز و سنگ روی کابینت ها را دستمال کشیدم.
برنامه ریزی کارهای خانه هم با من بود. هر روزش برای یکی مان. همه را هر هفته، جمعه ها می نوشتم و می چسباندم به در یخچالی که قدیمی بود و پایینش پوسیدگی جزیی داشت.

این خانه قدیمی ساز بود و تمام کابینت هایش فلزی و سفید رنگ بودند. وقتی به عنوان یه همخانه با این دخترها پا در این خانه گذاشتم افسانه و فرشته چند ماه قبل تر اینجا ساکن بودند و ریحانه با من و مژده ساکن اینجا شده بود.

با اینکه هیچ کجای این خانه متعلق به من نبود اما همین که هر ماه دنگ خودم را از دستمزدی که سهمم بود حساب می کردم، دوست داشتم.. اتاقی که با افسانه شریک بودم را هم دوست داشتم‌. حتی دخترها خیلی به من لطف داشتند که وقتی مامان چند شب اینجا ساکن می شد کاری می کردند که من و مامان ان چند شب راحت باشیم.

دقایقی بعد سر و صدای رسیدن بچه ها نه تنها چرت سنگین عمو مسلم را پاره کرد، بلکه فکر و خیال های من را هم به دره‌ی بی تفاوتی پرتاب کرد.
افسانه فیش واریزی دستمزدشان را دستم داد و فرشته با چشم های برق افتاده اش اضافه کرد شیرینی هم حساب کردند.

اویس آخرین نفر بود و در حیاط داشت دیگ ها را از پشت ماشینش در می‌آورد که غذا را کشیدم.
مژده بطری های نوشابه روی میز چید و برای من هم با خنده و شوخی یک لیوان از بطری آب معدنی کنار گذاشتند.
افسانه داشت پاهای عمو مسلم را ماساژ می داد که دیس ته دیگ آخرین وسیله ای بود که روی میز گذاشتم. صدایم را صاف کردم و گفتم:

_بچه ها یه خبر.. مهمون داریم..هر کی حدس بزنه ته‌دیگای من واسه خودش..

فرشته بلافاصله گفت:
_اویس؟
نچی با خنده گفتم و مژده لب زد:
_از اقوام خودتن؟
نه خیری با چشم های درشت کرده تحویلش دادم و افسانه که با عمو مسلم داشت می آمد سر میز گفت:
_مهمون ناخونده؟ حبه‌ی انگور؟

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 20:57


و آن روز که گفت به صلاح هست بچه ها چند وقت دور باشند، پدر و مادر مهسا دلشان بار آمد چرا فرزین نیامد و به آنها در حد یک مشورت و دلجویی کردن احترام نگذاشت.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 20:57


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_174

بیشتر خندید و میان خنده اش یک ببخشید هم شنیدم.
بعد که دید میخواهم او را هم دست به سر کنم گفت:

_مامان بهونه خان دایی می کنه.. گفتم ببینم اوضاع واسه ورود مامانم مناسبه بیارمش؟

_مادرتون؟...فرخنده جون...بله چه خوب.. سلام برسونید...فقط بگما...وقتی میان خواهر و برادر با هم کنار نمیان. چند ساعت اول خوبنا. بعد بیشتر پیش ما هستن تا عمو... البته مام از مصاحبتشون لذت می بریم...خانم خوش صحبتی هستن. خدا حفظشون کنه..

_لطف دارید خانم‌...مادر هم از جمع شما خیلی تعریف میکنن.. خودم که سعادت نداشتم بابت شیرینی و غذاهای خوشمزه حضوری تشکر کنم.

ادب و احترامش باعث شد همزمان که داشتم به صدای آشنایش فکر می‌کردم، تشکر کنم که اضافه کرد:

_با خرابی برق تماس گرفتم.. گفتن که بارون زده کابلا اتصالی کرده. کمتر از یه ساعت دیگه مشکل حل میشه..

به قدری درگیر آشنا بودن صدایش بودم که نشد بپرسم شما از کجا می دانید ما بر‌ق نداریم‌؟

_به فرخنده خانم بگین داداش اعصاب ندارن امروز.. تازه چند ماه پیشم به مادرتون گفتن خواهر شوهر خوبی واسه خانمای مرحومشون نبوده.

شهریار خنده اش را به سختی کنترل کرده بود که عذر خواهی کرد و گفت:
_ روح همگی شون شاد‌.

بعد که حرفی برای گفتن با خواهرزاده‌ی خوش خنده‌ی عمو نداشتم خودش اضافه کرد پس لطفا گوشی دایی برای احتیاط پیشم باشد. که اگر برق دیر آمد و مادرش را آورد پشت در نماند. به سرعت قبول کردم و از واحد بیرون رفتم.

و باز بدون اینکه قصد رفتن به داخل خانه را داشته باشم از پشت شیشه‌ی در ورودی سرک کشیدم. عمو مسلم سرش را تکیه زده بود به مبل و از لای لب‌های بسته اش خر و پف کم جانی شنیده می‌شد‌.

دوباره نم نم باران در حال باریدن بود که برای برداشتن سبدهای شسته شده به حیاط رفتم‌‌.
کارم را به سرعت انجام دادم و با دیدن ماشین محمد منصور مکث کردم.
اویس چادرش را برداشته بود تا اگر باران گرفت روی اتاق ماشین بکشد.

می دانستم گذاشتن ماشینش اینجا بهانه بود ولی با چه بهانه ای نمی توانستم درکش کنم؟
هر چند از دیروز و با دیدن ناگهانی محمد منصور یک چیزهایی در وجودم بیدار شده بودند و همین ها بیقرارم کرده بود.

با دیدن صورت سبزه و چشم های درشت و مشکیش روزهایی که مریم را به عنوان دوست جدید پذیرفته بودم یاداوری شدند.

یا وقتی که محمد منصور جدی و همیشگی را دیدم، دوباره شبی که اولین بار مهمان خانه شان شده بودم برایم تداعی شد.

حتی خرد شدن عینک و کمک فنرهای ماشین و آن شب داشت لبخند به لبم می نشاند که با یاداوری لحظات استرس زای قبل آن و تقلب پر حاشیه‌، همان لبخند ریز را هم پاک کرد.
تمام اینها برای منی تداعی شدند که در این مدت سعی کرده بودم همه را به جز خانواده ام فراموش کنم. چیزی که با دیدن محمد منصور محال بودنش را به خوبی درک کردم و به سختی از ماشین چشم گرفتم.

هر چند این همان محمد منصور ان روزها نبود. چرا که نه دیگر لحنش تند و جدی تر بود‌ نه مدل ماشین و حرف هایش. فقط مثل ان روزها مرتب و اتو کشیده بود.

کنار همین مقایسه کردن ها، چشم از کیسه‌ی زباله گرفتم که تکیه اش داده بودند به لاستیک ماشین محمد منصور.

کیسه را برداشتم و دورش کردم. همان لحظه یادم آمد آن چیزی که با دیدن او یک گوشه از قلبم مچاله شده بود، فرزین بود. دلتنگی برای برادرم که با هم قرار بود برای آینده ای درخشان تلاش کنند.

اما نمی دانم چه بر سرمان آمد که هیچ کدام به هدف و ارزوهایمان نرسیدیم؟

فقط می دانم که وقتی خبر دار شدم فرزین مان با همین محمد منصور بازداشت شده بودند شبیه خاله بیقرار شدم.

درست در همان روزها که برای فرار از حاشیه های پردردسر عادل پرویزی به روستا پناه برده بودم، یک طوفان سنگین امده بود و همه چیز را با ورودش نابود کرده بود.
همان طوفان که پله های ترقی فرزین و محمدمنصور را خراب کرد و باعث شد بابا با دیدن تبعات این طوفان، راهی بیمارستان شود و فرامرز موحدیان از شوک آن فشار و قند خونش بالا و پایین شود.

طوفانی که به سر پناه ما هم رسیده بود و آن روزها که من گوشی نداشتم خاله وقتی داشت با هادی صحبت می‌کرد تا از زبان او حقیقت را بشنود که چه شده، با حرف های هادی به صورتش زد و خدا خودش رحم کند گفت.

دیگر بعد ان طوفان فرزین را به مدت یک سال ندیدیم. حتی افشین را هم تا چند ماه. برادرهایم با طوفان به پا شده غیب شان زده بود و مهسای در آرزوی لباس عروس پوشیدن، یک چشمش اشک بود و یک چشمش منتظر فرزین.
آن روزها که من و مامان با سوده‌ی نوعروس مان، درگیر سر پا شدن بابا بودیم فرامرز موحدی را یادم بود که وقتی به تنهایی به عیادت بابا آمده بود، گفت دلتان قرص باشد. گفت من هستم و نگران بچه ها نباشید. گفت بچه های خودم هم شرایطشان مثل فرزین و افشین تان هست. گفت شما به رستم خان برسید که من به عنوان قاضی و مسول اینکارها، هستم.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

17 Nov, 20:52


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_173

***
دو ساعتی می شد که بچه ها رفته بودند. در این فاصله ریخت و پاش های حیاط را جمع و جور کرده بودم و این وسط که همچنان برق نداشتیم، بهانه های عمو مسلم هم به راه بود.
حوصله اش سر رفته بود و بعد از رفتن برق و نرسیدن به اخبارش داشتم غرلندهایش را خنثی می کردم که اینبار بهانه کرد بیا فشارم را بگیر.
فشارسنج به دست همان کار را کردم و مدام می گفت ببین چرا همه چی داره دورم می چرخه؟

حتی وقتی دید فشارش مثل همیشه هست اینبار لب‌های نازکش را تر کرد و خواست قندش را بگیرم. گفت دهانم مثل چوب خشک شده است. خنده ام گرفته بود از موقعیت خودم.

شبیه یو‌یوی تپلی شده بودم که برای خنثی کردن بهانه های عمو مسلم به همه جا قل می خوردم.
آخر سر هم مجبور شدم هم به کارهایم برسم‌ هم به داد بهانه های عمو مسلم.

عمو ناهارش را خورده بود و خودم هم منتظر بودم دخترها هم برسند. میز را چیدم و زیر غذایی که برای خودمان با ته دیگ برشته کنار گذاشته بودیم روشن کردم.
در نهایت هم ظرفی پر گردو با پوست و کشمشِ دم نگرفته اوردم و رو به رویش نشستم. حتی با توجه به قند و چربی بالای عمو چند تای اولی را برایش داخل پیاله ریختم.
چند تایی لای لپش انداخت و به خاطر لرزش دستش نشد که کمک کند. هر چند تا دیدم دارد غرلندهایش شروع می شود گفتم:

_عمو حالا که شما حوصله تون سر رفته... منم پا واسم نمونده میشه از اینکه چرا تو‌ سن کم ازدواج کردی بگی.. اصلا چطور شد نوزده سالتون نشده بابا شدین ...اون خدا بیامرز چند سالش بود؟

عمو در حالیکه دهانش می جنبید چپ چپ نگاهم کرد. افسانه می‌گفت همسر اولش ده سال بعد ازدواج فوت کرده بود و یک پسر و دو دختر حاصل آن ازدواج بود. بچه هایی که در این سه سال اقامتم در این خانه یکبار هم ندیده بودم شان.

همچنان که منتظر جواب بودم گردوها را تمیز می کردم تا آماده شوند. ریحانه برای فردا دو سینی سفارش کوکی گرفته بود.

انتظارم برای گرفتن جواب از عمو زیاد طول نکشید و تا دهانش خالی شد و تا گفت که عقل نداشتم، خنده ام را به زور نگه داشتم.

_سرباز بودم. رفته بودم اموزشی.. یه هفته که مرخصی اومدم...زن داشتم‌...برو بالا آلبوم بزرگه رو از زیر تختم بیار... با عینکم...

از خدا خواسته با جمع کردن بند و بساطم با ارامش از واحد بیرون رفتم و برای اینکه وقت بگذرد به گلهای روی پله ها آب دادم. حتی باحوصله‌تر از همیشه برگ های زردشان را چیدم و بعد که خوب خوب وقت کشی کردم به واحد بالا رفتم.

اوضاع بالا هم بهم ریخته بود. افسانه که امروز نوبت رسیدگیش‌ به عمو بود، فقط غذای او را داده بود و برای وقت کشیِ بیشتر کمی اطراف تخت و میزش را مرتب کردم. عینکش تمیز کردم و ملافه ی جدیدی روی تختش پهن کردم. چند تایی لباس هم با ملافه درون ماشین انداختم و پودر ریختم تا برق بیاید.
همچنان برق‌هایمان قطع بود که گوشی خانه را برداشتم و به اداره‌ی برق زنگ زدم.

وقت‌کشی‌ام را دیگر داشتم به اتمام می رساندم که با برداشتن عینکِ نزدیک بین عمو، خم شدم و زیر تخت دنبال آلبوم می‌گشتم که با صدای بلندِ گوشی به مخاطبش نگاه کردم.

نوشته بود "شهریار خواهر زاده".. این اسم را از زبان افسانه و ریحانه شنیده بودم. گاهی با عمومسلم تماس که می گرفت خان دایی صدایش می‌زد‌.

در عین حالیکه خدا خدا می کردم مخاطبش از زنگ زدن منصرف شود تماس را بی پاسخ گذاشتم. ولی بار دوم که تماس گرفت و منصرف شدن نداشت با صاف کردن صدایم یک الوی کم جان گفتم.

_سلام عرض شد خانم.. خان دایی نیستن؟

از شنیدن صدایش جا خوردم‌. خیلی به نظرم آشنا می آمد و نخواستم زیاد منتظر بماند‌.

_هستن آقا شهریار... فقط شرایط جواب دادن ندارن.

ناخواسته نگرانش کرده بودم و تا پرسید چطور، روی تختش نشستم و به سرعت بلند شدم.

_راستش برقا رفته...اخبارو ندیدن.. خیلی بهونه میگرفت... اومدم‌...بالا وسیله ببرم‌. دارم لفتش میدم‌.. چرتش سنگین بشه..برم پایین.

خندید. هیچ وقت موفق به دیدن شهریار نامی که گاهی زنگ می زد و حال خان‌داییش را می پرسید نشده بودم. اما افسانه که از اقوام شان بود می‌گفت جوان هست و شبیه عمو مسلم قد و قواره اش مثل لی‌لی‌بیت‌هاست. فرشته اضافه کرده بود وقتی مادرش را می اورد دیدن مسلم جون دیدمش‌..به شدت چشم پاک و سر به زیر هست. مژده هم تایید می‌کرد.

البته مادرش را دیده بودم. فرخنده جون صدایش می زدیم. گاهی چند ماه یکبار مهمان برادرش می شد و خیلی دوست داشت از کار ما دخترهای بی حاشیه و مشغول کار سر در بیاورد. همیشه هم برادر بی زن و زندگیش را به ما می‌سپرد و می رفت. با تمام اینها از شانس من هر زمان شهریار مادرش را می آورد دیدن خان دایی، من نبودم و رفته بودم دیدن مامان درنا و خاله.

شهریارِ پشت خط که به صداقتم در پیچاندن خان داییش میخندید، لبم را گاز گرفتم و خواستم درستش کنم‌.

_اگه کارتون واجب نیست مزاحم چرتش نشید جون عزیزاتون.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

15 Nov, 01:43


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_171

_امارشو دراوردی؟
_دقیقا مشخص کن ببینم کدوم اُرد ناشتا منظورته؟....کدومشون؟ این روزا تو خیلی ازم آمار می خوای‌؟
_خود پسرِ..
_صبر کن پاشم از جام...

دوباره تصویر داشت برای محمد منصور تکرار می شد که شهریار خبر داد:

_عادل پرویزی سه سال و پنج ماه پیش ازش یه شکایتی شده بود که به خاطر مراجعه نکردن پرونده اش هنوز بازِ. دانشگاهشم ترم آخرو پاس نکرده.

اینبار تصویرهای ضبط شده را داشت از اول صبح روی تکرار می زد که شهریار همزمان با ادامه دادن توضیحاتش تصویر دیگری از کوچه و خانه برایش فرستاد.

اینجا دیگر کوچه خالی شده بود و یک دوچرخه سوار در حال رد شدن بود. آنطرفِ در بسته هم ساره داشت با پیرمرد به خانه برمی‌گشت. محمد منصور همچنان چشمش به تصاویر ضبط شده بود که شهریار برای جواب دادن به کسی رفت.

تصویر ساره و کشیدن چادر روی ماشینش را دید و لبش را که بالا داد چانه اش هم جمع شد.
چشم از شیطنت ریحانه گرفت و حواسش را داد به باقی صحبت شهریار‌.

_تا نپرسیدی اینم بگم... فرد شکایت کننده هم از اساتید اخراجی همون دانشگاه بوده.

گوشش به حرف شهریار بود که بلاخره ترافیک در حال باز شدن بود و ساره دوباره برگشته بود و داشت با شلنگ آب، ایوان را می‌شست.. گاهی هم خم می شد و جارو می کشید..

_کسی به اسم ایشونم از کشور خارج نشده.. هیچ کجا اسمش به عنوان فوتی ثبت نشده و در هیچ زندان و ندامتگاهی شخصی به این اسم نیست‌.

در فکر فرو رفت و دنبال راهی برای مشخص شدن حضور و غیبت عادل پرویزی می‌گشت که شهریار دوباره صحبت کرد.

_حالا چرا گیر دادی به این نامرئی خان؟

وحشت به جانش نشسته بود از این همه نزدیکی کسی که حتم داشت امده بود دنبال ساره‌.

_واسه اینکه اون پنج نفر یهوو ظاهر شدن...یه راستم اومدن سراغ ساره...واسش نامه و پیغام گذاشتن..‌. بعید نیست اینم ظاهر بشه‌‌.. باید یه کاری کنم ساره از اونجا پاشه...همه شون با هم.. تا دوباره گیر نکردن..

_ بی خیال منصور.. ما واسه همینجاشم کلی نقش بازی کردیم. اگه بدونی راضی کردن خاله‌ی ساره چقدر رمان برد شاخ در میاری‌.

_نمی تونم ریسک کنم‌.. از دیشب دل تو دلم نیست پیدا شدن اینا و اون نامه یه ربطی بهم داشته باشه‌..

داشت ماشین را از پارک در می‌آورد که گوشی را روی پخش گذاشت. شهریار اینبار از همان پنج نفرِ در هتل می گفت. که‌ دیشب را در آنجا سپری کرده بودند.
خبر داد صبح زود همگی به فرودگاه رفته اند و با پرواز نیم ساعت پیش راهی تهران شده اند.

_ببین می تونی یه کاری کنی برم خونه رو‌به رویی..
_نه‌‌‌...صابخونه اش خیلی گیرِ... به اسم نصب انتن مخابرات اونجا یه دوربین گذاشتیم.. ول کن جان خودت‌. به کارت برس....حواسم هست‌.
_پس پای خودت‌.
_ می خوای چکار کنی‌؟

_به خودم ربط داره..
_ حقشه تمام این ادبتو با کارای زیر زیرکیتو ضبط کنم بفرستم واسه ساره.. به جان خودم اذیت کنی همین کارو می کنم‌...صبر کن ببینم...اصلا مادرت خبر داره که آسایش یه دختر بی حاشیه واست شده آب و نون‌؟ بهتره مادرو خبر کنم.. بلکم دعای خیرش پشت سرم باشه‌. تو که یه تشکر سادم بلد نیستی..

_اونو که جراتشو هنوز پیدا نکردی... ببین آدرس خونه و زندگی این پسره رو می تونی دستم برسونی‌؟

_جراتشو داری یه بار دیگه با من دستوری حرف بزن.. ببین می رم رو گزینه های پیشنهادی‌..یا نه‌‌..

_شهریار لطفا برو سر کاری که ازت می خوام..

خندید.

_ بازم که دستور دادی..
_قطع کن‌ بذار حواسمو جمع کنم..

_بازم دستور دادی.. جدا تو‌ چرا اخلاق نداری؟

_من تو کار شوخی ندارم... پشت فرمونم.. قطع کن‌ خوشمزه خان...

_لابد داری میری دنبال دردسر جدید...اصلا تو این چند ساله کجا بودی وقتی سایه به سایه‌ی ساره خانم داشتم پیش می رفتم.. والا من با این شناختی که ازت دارم میگم بعیده..

_خیلی حرف می زنی..
_اگه بلاکت نکنم شهریار نیستم..

تماس که قطع شد محمد منصور پایش روی گاز بود و به سرعت داشت می رفت تا به مقصدش برسد..


***
سلام..
تقدیم تون با عشق..❤️❤️❤️

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

15 Nov, 01:37


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_170

نگاه ساره روی مدل ماشین و پلاکش که نشست تا متوجه شد برای تهران هست،
اخم کرد و وقتی در را می بست با فکری مشغول به جمع دوستانش پیوست که هر وقت افشین می آمد و می رفت نقل غیبت شان خوشتیپی او بود.
امروز هم بوی عطر و رنگ و روی دختر کُشش بحث شان بود که ریحانه چشمی نازک کرد و ظرف زعفران دم شده را به افسانه داد:

_ تا وقتی خواهرای کوری مثل ساره هستن.. مشخصه امار دخترای دم بخت چرا زیادِ.

ساره مژده ‌را با چشم تیز شده نگاه کرد و افسانه بحث را بست.
_ بچه ها این بحثا بمونه واسه شب که می خوایم با یه بشقاب تخمه بشینیم به غیبت..حاج خانمم تو مهمونیش‌ مورد زیاد داره... بدقولی نکنین می‌رسیم.. بلکه فرجی شد.

خنده روی لب‌شان نشست و باز سراغ کارشان رفتند.
فرشته زیر مرغ را خاموش کرد و ریحانه گفت برم حاضر شوم.. ساره پا تند کرد تا سالادها را بسته بندی کند و مژده هم قصد داشت انها را برای کمک به سرو غذا همراهی کند..افسانه هم خواست لباس مشکی او را آماده کنند بلکه بتوانند در این نذری سفارش های دیگری بگیرند.

دخترها در تقلا بودند که عمو مسلم با آن بالابرش‌ پایین امده بود و ساره برایش روی مبل جا درست کرد و رو به ایوان چرخاند و گفت:
_ عمو بیرون سرده.. از همین جا نظارت کنی کافیه..

عمو مسلم دوباره به چرت قبل ظهرش پرداخت و دخترها که راهی شدند ساره به قدری خودش را مشغول کرد تا متوجه نشود کی رفتند؟ کی اویس آمد و دیگ و قابلمه های غذا با پک های سالاد تزئین شده را چطور پشت ماشین گذاشتند و بردند؟

ماشین اویس که از کوچه گذشت رفت و امد در ان ساعت به قدری زیاد شده بود که کسی متوجه نشد یک مرد لاغر و قد بلند و پیاده از خم کوچه گذشت.
کسی که کلاه بافتی تا روی پیشانیش کشیده بود و هودی نخودی به تن داشت. دست هایش را در جیب هودی مخفی کرده بود و کیفی هم دور کمرش بسته بود.

همان موقع که محمد منصور در دفتر پدرش بود و داشت به شهریار زنگ می زد مرد ناشناس پا در کوچه گذاشته بود.

_چه خبر؟
_سلامتی.. از صبح بپز و بشور و بساب بودن .. الانم رفتن غذا برسونن...آها راستی آمار افشینو داری؟

چطور گویان پرونده‌ی روی میز پدرش را برداشت.. عینک به چشمش زد و همان طور که شهریار داشت از آنچه افشین را متفاوت کرده بود می گفت، نتیجه‌ی نهایی و نظر پدرش را پای برگه خواند.
مربوط به پرونده‌ی پول شویی بود. خودش هم کنار خط پدرش چیزی نوشت کمرش را صاف کرد.

حواسش با حرف های شهریار به او جلب شد. شهریاری که هر چه در مورد تغییرات افشین می گفت او همان ها را با مسعودشان تطبیق می داد.

با تمام شدن صحبت های شهریار پشت پنجره ایستاد. هوا باز شده بود و خیایان ترافیک سنگینی را داشت تجربه می‌کرد.

_ با این حساب ساره تو خونه تنهاست؟

شهریار که آنطرف خط داشت جواب کسی را می داد یک آره‌ی بلند و بالا گفت.

به نظر می رسید در خیابان یک تصادف شده باشد و ترافیک ایجاد شده همه جا را قفل کرده بود.

_دوربینای اونجا رو وصل کن...ببینم اوضاع چطوره..

_ نه‌.

_چته تو شهریار؟ می خوام خودم نگاه کنم؟

_لازم نکرده.

بعد که داشت با یکی صحبت می کرد یک ان گفت:
_ یکی دم در شونه منصور‌.

_جدی‌؟
_آره جون تو...دو بار کوچه رو بالا پایین رفت...مشکوک می زنه... صبر کن بکشمش جلو...
محمد منصور کافی بود همین را بشنود و به سرعت از اتاق بیرون برود.. نگاه منشی به او برگشت که داشت به تلفن جواب می داد.. همزمان با او مسعود هم از اتاق دیگر بیرون آمد و در حالیکه کتش را روی بازویش جابجا می کرد برای منشی که مرد جوان و دانشجوی حقوق بود سری تکان داد.
_پشت درشونه پسر...زنگو هنوز نزده...

_چه شکلیه‌؟
_قد بلند...لاغر.. کلاه رو سرشه... نمیشه دیدش..
مسعود آسانسور را برای طبقه‌ی پایین زده بود و مجبور شد از پله ها پایین برود.

به خاطر انتن ضعیف در راهروها، صدای شهریار قطع و وصل می شد که تا برسد و نفس زنان پیگیر شود شهریار گفت:
_رفت... هول نکن... دو بار زنگو فشرد..

_کسی جواب داد؟
_نه... ولی بعدش رفت..داره میره....

_فیلمشو واسم بفرست..

وقتی شهریار اینبار قبول کرد، محمد منصور ماشین دایی ضیا را از پارکینگ در آورده بود و تازه با دیدن ترافیک به وجود امده اه از نهادش برآمد.

در همان ماشین که خلاصش کرد و کنار پیاده رو پارک کرد تصویر ارسالی را با دقت نگاه کرد...زمانیکه ساره در حیاط بود و پیرمرد با یک پتوی روی دوشش کنارش بود آن شخص در کوچه بود.. تصویر را یک دور با دقت نگاه کرد.. بعد که ساره بدون توجه به زنگ داشت با شلنگِ آب کنار گازها را می‌شست متوجه پیام شهریار شد.

_برق اون کوچه رفته بود...واسه همینه ساره متوجه زنگ نشده..

تمام تصویر مرد رهگذر را جلو کشید و باز نتوانست چیزی واضح ببیند. هوف و کوف کنان شماره‌ی شهریار را گرفت.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

15 Nov, 01:30


#قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_169

افشین را حین احوالپرسی با سوده به داخل اتاق کشید که در عین تعجب متوجه شد برادرش گوشی دیگری از جیبش در آورد و سراغ ساک ورزشی اش رفت. ساره داشت به سوده می گفت نمی تونم این هفته بیام...خاله قربونش بره.. لگد میزنه؟...روزانه تا چند تا رکورد زده؟ اجی سعی کن به خواهر بزرگ هادی بیشتر نگاه کنی...قشنگ شه بچم.. چرا نذاشتین بدونم جنسیتش چیه؟
سعی داشت همان ساره‌ی سرزنده و سرحال قبل باشد. هر چند هادی به خاطر اینکه قبول نکرده بود برود نزدیک آنها و در کنار او و در فروشگاه‌شان به عنوان حسابدار و مسول، مشغول شود با ساره سرسنگین شده بود.

افشین اصلا حواسش به او و صحبت هایش نبود و حین ریختن وسیله‌هایش به بیرون از ساک، داشت به مخاطب این یکی گوشیش می‌گفت:
_ تو قرارو باهاش اکی کن... کافی‌شاپ؟ هستم.. خودم دو ساعت دیگه قرار رزرو کردم...تا عصر بپیچونیش حله...حواسم هست.. میام...

ساره یک گوشش به صحبت افشین بود و یکی به سوده. خواهرش ناراحت بود که به خاطر استراحت مطلق بودنش نمی تواند این دو ماه آخر را زیاد در ماشین باشد که ساره قول داد در اولین فرصت خودش یک سر می اید و می‌رود.

هنوز به خداحافظی نرسیده بودند که سوده تا گفت گوشی، افشین داشت از مژده تشکر می‌کرد که برایش یک برش کیک با چای آورده بود.‌
ساره از تشکر بیش از حد صمیمانه‌ی افشین اخم کرد و لبخند محجوبانه‌ی مژده متعجبش‌ کرد. اما وقتی
صدای مهسا را شنید مجال نداشت به حدس‌هایش پر و بال بدهد.

_سلام به روی ماه چند ماه ندیده‌ی عروس بی معرفت..قبلنا خواهرشوهرا ابهت داشتن..ای روزگار...

مهسا نگو را لرزان و پر از بغض گفت و ساره ادامه داد:

_چشمت روشن بی معرفت خانم... داداش داره میاد.
_چشم همه مون روشن‌. دلم واست تنگه ساره..

افشین با گوشی دستش همچنان مشغول بود که اینبار شماره‌ی دیگری گرفت و قلوپی از چای نوشید.

_دلار چنده... تا ظهر.. خبرشو بهم بده‌...منتظرم.. نه میخوام جابجا کنم...

مهسا منتظر او بود که حواسش از افشین برگشت..

_دیگه وقتشه نه ماه دیگه منو عمه کنی‌‌.

مهسا صدایش همچنان از بغض می لرزید.

_فعلا بذار شیرینی خاله و زندایی شدنو بخوریم.. بعد‌..

_الهی من فدای همه شون...البته...عروس..چون تو و داداش واسه عمه کردنم تاخیر داشتین. سطح توقع من رو سه قلو هستش‌‌

سوده از آن طرف داشت قربان صدقه می رفت که مهسا پرسید:
_ تو باهاش حرف زدی؟

ساره بغضش را کنار زد و گفت:
_ دارن صدام می کنن‌... برم...جمع و جور کن...پاشو بیا...داداش ببینتت‌ بلکه خستگیش در بره..

مهسا که قطع کرد ساره به گوشی دستش نگاه کرد.‌ قفل داشت‌‌‌ و مدلش بالا بود و قیمتی.
ساک افشین را برداشت و صدایش زد. افشین که ایستاده بود کنار در ورودی و بدون توجه به نگاه دخترها با ان یکی گوشیش مشغول تایپ بود.. ساره زیر لب اسمش را صدا زد و از گوشه‌ی کتش گرفت و خواست یک لحظه صبر کند.
اما برادرش خیلی سرسری گفت عجله دارم و با گرفتن ساک از دستش دور شد. پشت سرش راه افتاد و
نگاهش از قد و بالای رشید و ورزیده‌ی برادرش کشیده شد به کتانی هایش.
این مارک را می شناخت.
برای آن روزها که برو بیا داشتند و هنوز طعم بحران و رسیدن به نقطه‌ی صفر را نچشیده بودند، افشین و فرزین از این مدل ها می‌پوشیدند.
نه حالا که خود ساره آخرین کفشش را از روزهای بی خانه شدن شان داشت. نمی خرید و به همین ها قانع بود تا اوضاع به روال قبل برگردد. حتی وقتی دوستانش خرید عید داشتند او هچنان به ان یک چمدان لباس و وسیله ای که از خانه شان اورده بود قانع بود. توجیهش هم در برابر اصرار دوستانش این بود که زیاد از خانه بیرون نمی روم که...میخواهم انبار کنم چه بشود؟

_افشین گنج پیدا کردی‌؟

بلاخره چشمش از گوشی کنده شد تا جواب خواهرش را بدهد.

_ کار خوب پیدا کردم‌. قول میدم به زودی از این خونه مشترک با شصت نفر مشترک و قابلمه و بوی زغم مرغ و پیاز داغ نجاتت می دم..‌ همه رو...فقط یه چند ماهه صبر کنی تموم میشه..

ساره چشم تیز کرد و بدون اینکه رغبتی به شنیدن قول های او بدهد غر زد:

_چه کاریه که این همه داره رو تیپت تاکید می‌کنه‌؟

با انگشت اشاره به پیشانی خواهرش ضربه ی آرام زد و گفت:

_ویترین کارمه اجی مهندسم...ساکمو بده‌.. دادی... حواسم نیست جون خودت.‌.. راستی مامان گفت امشب ببرمت خونه... با اینکه کار دارم.. ولی دوازده شب میام دنبالت.

ساره لازم نکرده گویان شاکی شد این وقت شب همه می خوابن... بعد که برادرش را داشت تا دم در بدرقه می کرد در جواب سوال افشین داشت بهترین جواب را انتخاب می کرد به زبان بیاورد برادرش عجله کرد و نماند تا بشنود.

ساره نتوانست بگوید برای محمد منصور هست، چون برادرش سوار ماشینی که پهن بود و بلند و دم در منتظرش بود شد و روی صندلی شاگرد نشست.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

15 Nov, 01:15


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_168

ریحانه اولی را پوست گرفته بود و کنار دست ساره گذاشت.
_پستچی؟
افسانه با شیطنت ابروهایش را بالا داد و گفت:

_خاص بود... شک نکن اگه اون خوشه‌ی انگور سیاهو دو هفته تو دبه میذاشتی.. تا عمر داری مستت می کرد.

فرشته کوفت گویان تخم مرغش را نمک زد و درسته که به دهانش نزدیک می کرد گفت:
_آچار فرانسه بود ریحون.. اجی مجی کرد اونو واسمون آورد.

ساره با خونسردی دفترش را باز کرد و با نوشتن اسم همزن جدید، مقابل قیمتش علامت سوال گذاشت که افسانه گفت:

_غیبت از حبه جونو بذارید پای دیگ... دخترا ده دقیقه دیگه این میز خالی شه‌..

ساره با ارامش چایش را نوشید و ریحانه با محبت دست انداخت دور گردنش.

_عکس حبه انگورتونو ندارید‌؟

ساره که با بالا بردن ابروهایش نه ای گفت افسانه با فرشته و مژده در حال توصیف محمد منصوری بودند که به نظرشان لعنتی و جذاب و خوش صدا می امد.

در نهایت هم با تذکر افسانه بحث انگوری شان را گذاشتند برای وقت دیگر و باقی صحبت‌شان در مورد اینکه غذا را برای ساعت یک باید اماده کنند تا اویس برساند خانه‌ی حاج خانمی که سالی چند بار از این مراسم های مذهبی داشت و مشتری ثابت آنها شده بود.

چند ساعت بعد که باران دیگر بند امده بود، با وجود اینکه همگی سرکارشان بودند افسانه داشت پلوی آبکش شده را دم می انداخت. فرشته روی مرغ های سرخ شده سس مخصوصش را با ملاقه می ریخت که صدای زنگ خانه بلند شد.
ساره در اشپزخانه و روی میز، بساط سالاد را به پا کرده بود و داشت پک‌ های سفارشی را آماده می‌کرد. در این مواقع اجازه نمی داد کسی به انجا رفت و آمد کند تا مبادا مویی چیزی بریزد.
رادیو روشن بود و داشت با ولوم کم، اخبار هواشناسی را گوش می داد. تا وقتی که گزارشگر گفت که چند روز آینده جنوب بارانی خواهد بود و دریا مواج، دلش رفت.

از مدت‌ ها پیش با شنیدن حال و هوای کیش و جنوب گوشش تیز می شد و حواسش می رفت آنجا.. چرا که برادر و پدرش آنجا بودند. رفته بودند تا دوباره خودشان را جمع و جور کنند و بیایند‌‌. اما خبر نداشت که محمد منصور هم با آنها بود. تا اینکه همین چند ماه پیش از زبان مادرش شنیده بود پدر و برادر مریم هم با پدر و برادر او همراه هستند.

هر چند دلیلش می توانست شراکت برادرها باشد و حمایت پدرها از پسرهایش.
اهی کشید و در ظرف را بست و رفت سراغ بعدی.
در این مدت فقط عید سال پیش را کنار هم جمع شده بودند. ان هم در خانه ی روستای مامان درنا. تنها یک هفته سهم او و خانواده کنار هم بودن شده بود و بعد که پدر و برادرش دوباره رفته بودند مادرش غصه خورده بود و ساره برگشته بود به همین خانه که فرزین و پدرش از این جا و کارش بی اطلاع بودند. مهسا هم درگیر مخالفت پدر و مادرش از این بلاتکلیفی بود و حتی به اصرار خانواده اش چند ماهی هم عازم خارج از کشور شده بود و در نهایت هم نتوانسته بود و برگشته بود. ساره و بقیه مهسا را درک می کردند. چرا که در یک قدمی شان با مراسم عروسی و رفتن سر خانه و زندگی شان، طوفانی آمد و همه چیز را خراب کرد.
یکیش همین دوری مهسا و فرزین از هم بود. با صدای یالا گفتن افشین دستکش هایش را درآورد و صدای رادیو را کم کرد.

بعد که در اشپزخانه را روی هم می گذاشت به استقبال برادرش رفت. افشین همیشه بود. با همان سر به هوایی قبل و فقط در این چند سال کمی بزرگتر شده بود. با ساره که دست داد بند ساعت صفحه درشتش برق افتاد‌. جدید بود و مشخص بود تازه خریده است. روی پلیور نازکش یک کت تک و شیک پوشیده بود. با شلوار کتان راسته و روشن. موهایش را آب و تاب داده بود و گردنبند دور گردنش برق می زد. صورتش اصلاح شده بود و چشم های درشت افشین روی ساره چرخید و خوبی را با عجله پرسید و سراغ ساک ورزشی اش را گرفت. یک فرق فرزین و افشین در همین برخورد ها بود. افشینی که بر خلاف فرزین شان، به راحتی با قضیه‌ی این خانه و کار ساره کنار آمد و در حد سر زدن های کوتاه و سر پایی، نقش برادر بودن را در نبود پدر و فرزین پر می‌کرد.

گفت:
_ دیرم شده.‌ عجله دارم.

بعد هم گوشیش را با الو گفتن، سمت ساره گرفت و گفت:

_بیا ببین اینا چی میگن؟ مرگ من یه گوشی بگیر ساره.. آدم کار داره باید به این دوستای کارآگاهت زنگ بزنه. اصلا نمی خواد بگم..‌خودم دو سه روز دیگه یه برند خوبشو میگیرم..

یکسره گله می کرد که ساره از دیدن گوشی جدید او اخم کردم.

پدر و فرزین آنجا در شرایط سختی بودند و انوقت این گوشی اپل دستش می گرفت و ادکلن های مارک می زد.
افشینی که یادآور روزهایی بود که فرزین از این مدل ها می زد و الان این دوباره سر پا شدن برایش در اولویت بود.

گوشی را گرفت و طبق حدسش سوده پشت خط بود. حین صحیت با خواهرش گوشه‌ی کت افشین را کشید و توجهش از من رد شده بود و رسیده بود به مژده.

دخترک دستپاچه روی لباس کارش یک بافت شل پوشیده بود و با لبخندی محجوبانه به افشین خوش آمد گفت.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

15 Nov, 01:08


#قرار_ قلب های_ ما...
#پارت_167

ریحانه هم برای پیرمرد بوسه ای فرستاد و ساره با زشته گفتن مشتش که زد، دخترک همان بوسه را چسبانده روی لپ او.

خنده‌ی ساره و ریحانه لبخند به لب‌های پیرمرد آورد که اینبار هر دو سمت اجاق های آماده به پخت و پز رفتند.
بلد بودند که آب را برای اب‌کش کردن برنج آماده کنند. حتی دیگی که باید مرغ ها رویش طبخ می‌شد آماده کردند و ساره با باز کردن سایبان متحرک مانع ورود باران به آن قسمت شد.
دست و رویش را در همان حیاط و شیر کنار حوض شست و از شدت سرمای آب به وجد آمد.
ریحانه با شوق از تولد دیشب داشت تعریف می‌کرد در حالیکه مژده همچنان عکاسی می کرد و افسانه مجبور شد با سر و صدای به پا شده‌اش از آشپزخانه ساعت را با دیر شد گفتن یادآوری کند.

ساره تکه ای از نان تازه که اویس برایشان آورده بود کند و گوشه‌ی لپش گذاشت.
اویس و مژده خواهر و برادر بودند‌. اهل یک شهر کوچک از استان های شرقی.

اویسی که سال پیش خدمت سربازیش را به پایان رسانده بود و با فروش یک تکه از زمین کشاوری شان وانتی خریده بود تا خرج چند خواهر و برادر دیگرشان در همان شهر کوچک را در بیاورد. چند سالی بود که پدر نداشتند و مادرشان آنها را به تنهایی بزرگ کرده بود.

با این جمع و دخترها از زمانی که در خوابگاه زندگی می کرد آشنا شده بود. همان روزها که خانه شان جز توقیف اموال شد و او به بهانه‌ی ادامه دادن درسش توانست با این جمع آشنا شود.

فرشته و افسانه از دوران کودکی با هم دوست بودند و ریحانه از قوم و خویش دور افسانه.
افسانه خانه‌ی مادربزرگ پدری اش یک کوچه با آنها فاصله داشت و عمو مسلم هم از دوست های قدیمی پدربزرگش بود.

مژده اخرین نفر بود که به جمع شان در اشپزخانه پیوست. عکس و فیلمش را داشت نشان ساره می‌داد و همزمان هم با ذوق از لایک و پیام ‌های زیاد کیک دیشب حرف می زد. دخترک امید داشت با اینکار بتواند از کسب و کار مجازی هم منبع درآمد دیگری باشند تا روی خرجی ماهیانه‌ای که به مادر و خواهر هایش می دادند اضافه کند.
حتی استوریش را که تازه گذاشته بود نشان ساره داد و او هم از دیدن لایک و تشویق سوده و مهسا زیر پست‌ ها به تلخی لبخند زد و دور شد.

کسی دلیل لبخند تلخ ساره را نمی دانست و ندید وقتی فرشته داشت با شوق به حرف های افسانه گوش می داد. گویا با سفارش امروزشان، دو سه روز بعدی هم کار داشتند.
افسانه سفارش غذا برای سفره ی نذری گرفته بود که ساره با این خبر دفتر سفارش ها را برداشت و سراغ حیاط خلوت رفت.
در مشترکی با آشپزخانه داشت و رویش یک نورگیر با شیشه های طرحدار بود. قفسه های فلزی در انجا نقش انبار اذوقه هایشان را داشت و مسول پیگیری مواد اولیه هم ساره بود.
افسانه و ریحانه سفارش ها را می گرفتند و فرشته یکجورایی سرآشپز شان بود و مژده که از همه شان کوچکتر بود نخودی بود و فعلا در حال آموزش دیدن..

ساره، بیشتر سفارش های شیرینی و پخت کیک را خودش انجام می داد. یک دوره‌ی کامل رفته بود و در اینکار تبحر داشت‌‌.

دخترها همچنان که داشتند در مورد هفته‌ی پیش رو و سفارش ها صحبت می کردند ساره همه را در دفتر یادداشت می‌کرد. با تاریخ و میزان سفارش.

دو کیک تولد داشتند و سه دیس پنجاه تایی شیرینی دانمارکی..با صد تایی کیک یزدی سر مزار و اقوام یکی از مشتری ها.

تا انها در مورد روش‌های نوین و جذب مشتری با هم صحبت کنند مژده که همچنان سرش بند به لایک و کامنت های پستش بود با تشر افسانه پا تند کرد تا صبحانه را بخورند و جمع کنند.

ساره سر خودکار گوشه‌ی لبش گذاشته بود و با بررسی قفسه های منظم و چیده شده داشت یادداشت برداری می کرد.
آرد کم داشتند.. شکرشان به اندازه بود و تا در کارتن تخم مرغ ها را باز کرد ابرو بالا انداخت و سمت دوستانش رفت.

_ بچه ها کارد بخوره شکم تون.. کی دوباره کش رفته؟

فرشته با نیش باز تخم مرغ های آب پز شده را داشت زیر آب سرد می گرفت.

افسانه که داشت با دقت زعفران خیس کرده را اندازه می زد گفت:

_زعفرونم بنویس ساره.. این هفته هر چی در بیاریم باید بدیم آذوقه... موجودی صندوق چقدره رئیس؟

ساره که داشت یادداشت می کرد گفت ظهر دقیقش را می گوید.

فرشته که سهم تخم مرغ هر کسی را دم دستش می گذاشت به مژده گفت بجنب که هر چه زودتر مرغ ها را بشویند و بار بگذارند‌.
ریحانه کنارش نشست و به جبران دیشب تخم ‌مرغ ساره را اول پوست گرفت و پرسید:
_همش یه شب نبودم.. مهمون تون کی بود؟
مژده آخرین لیوان چای را دم دست شان گذاشت و همزمان که داشت می نشست شبیه بقیه ساره را نگاه کرد. ساره ایی که با باد کردن لپ‌های اویزانش‌ سعی کرد بهترین جواب را بدهد.

_یه نامه داشتم.‌ آورده بود برسونه دستم.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

15 Nov, 01:01


#قرارِ_قلب‌های_ما...
#پارت_166

***
با دستی که روی بازویش نشست و تکانش داد هوشیار شد. اما چشمش را همچنان بسته بود. افسانه بود. بالای سرش نشسته بود و یکریز داشت صدایش می زد.

_ پاشو ساره.. پاشو کدو تنبل.. ساره؟..میشنوی؟...داره بارون میباره... پاشو بگو چکار کنیم... یه کارشناسی کن ببین صد تا زرشک پلو تو این بارون چجوری آماده میشه؟

از شنیدن اخر جمله به سرعت چشمش را باز کرد لحاف از رویش کنار زد.

_نمیری تو افسانه.. سفارشت واسه ظهره؟

افسانه سرش را تکان داد و وقتی گفت بله سرورم، ساره نشسته بود و دو دستی داشت موهایش را کنار می‌زد.

_سرورمو کوفت.

افسانه با مچکرم سرورم گفتن بعدی پرده ‌ی سراسری اتاق را کنار زد و به گوشیش که شارژ بود سرک کشید.

_بعد نماز...شماها که همچنان تو خواب ناز بودین اویس مرغا رو اورد. برنجم خیس کردم..یه ربع به هفتِ... پاشو یه قلی بخور دخترا رو بیدار باش بزنیم.

چشم از گوشی گرفت و همزمان که داشت تاکید می کرد سالاد و سس هم در لیست سفارشی امروز هست، رختخوابش را شلخته و بی نظم تا زد و در کمد که می گذاشت خبر داد:
_ریحونم اومده..

ساره چشمی نازک کرد و خمیازه کشان خودش را کش و قوس داد.
دفتر حساب کتاب بالای سرش بود با فاکتورهایی که باید لیست می کرد و وارد دفتر می شد‌ند. حتی پاکتی با چند اسکناس نو هم کنار فاکتورها به چشم می خورد. شک نداشت کار ریحانه بود. هزینه‌ی کیک دیشب شان را آورده بود.

ساره عادتشان داده بود اخر هر هفته تمام لیست های فروش و خرید را برایش بیاورند. اخر مسول مالی کارشان بود.

تا از رختخواب گرم و نرم کنده شود و خودش را پیدا کند افسانه زودتر از او دست به کار شد. تا با سر و صدایش حین صحبت کردن با تلفن، همه را بیدار کند.

پوست خشک دستش را کمی ماساژ داد و چشم چرخاند دنبال قوطی کرم. دیشب تا دیروقت درگیر تمیز کاری بعد کیک بودند و فراموشش شده بود نرم کننده بزند.

از شنیدن صدای باران که با کنار رفتن پرده فرود قطره هایش را هم می شد دید بلند شد سر پا‌.. خمیازه کشان پشت شیشه ایستاد و با باز کردن لای پنجره از سوز سرمای ملایمی که به صورتش خورد لرزش گرفت و بازوهایش را بغل گرفت.

هوای تازه در وجودش که نشست نگذاشت دلتنگی عجیبی که داشت وجودش را در بر می‌گرفت جان بگیرد. دوست نداشت در خاطراتش سرک بکشد و دلیل این دلتنگی را جستجو کند.
موهایش را بند گیره کرد و حین بستن پنجره، چشمش از جای خالی ماشین اویس کشیده شد به سمت ماشین پارک شده..
زیر باران بود و داشت خیس می‌شد. شالی روی سرش کشید و با پنهان کردن دست هایش زیر پر شال، بیرون رفت.

این همان ساره ای بود که عاشق قدم زدن زیر باران بود. دمپایی خیس را که پوشید از کار دیروز محمد منصور موحدی که همین ها را جفت کرده بود لرز دیگری به وجودش نشست.
اینبار هم بی توجه به کنکاش ذهنش برای دلیل لرزیدن جایی میان قلبش، به سرعت سمت ماشین رفت و چادر برزنتی اویس را از زیر سایبان برداشت و دو دستی روی کاپوت ماشین گذاشت.
پشت پنجره‌ی اتاق دیگرشان، مژده داشت با آن چشم های پف کرده از کم خوابی عکاسی می کرد. ماگ چای داغ و در حال بخار را به دست ریحانه داده بود تا با ناخن های لاک زده‌‌ی او عکسی ثبت کند و در پیج کاریشان بگذارد.

ریحانه که با دیدنش دست تکان داد رویش را گرفت. قصد داشت دلخوریش‌ را از بی نظمی او نشان بدهد.
اما تا ساره سر چادر را باز کند خودش را رساند و بدون توجه به اخم او ژاکتی روی دوشش انداخت و گفت:

_ قانون عمو مسلم فراموش کنی سر سیاهی زمستون شوت میشیم بیرون.

از مفاد اجاره کردن آنجا رعایت حجاب و پوشش در حیاط بود که همگی به آن پایبند بودند.
باران ریز و بی وقفه همچنان داشت می بارید که سر چادر را گرفت و کمک کرد روی ماشین بکشد.
ریحانه دختر ریز نقش و پر انرژی بود که لپ ساره را کشید و بوسه ای کوتاه همانجا نشاند. در حالیکه دستش را دور کمر ساره می انداخت لب زد:

_آشتی دیگه... عوضش واسه دو هفته دیگه هم صورت گرفتم‌.

ساره که لب زد بذار فکرامو کنم از دیدن عمو مسلمِ پشت پنجره دستی برایش تکان داد. مشخص بود پیرمرد را افسانه صبحانه و قرص داده بود که صدای اعتراضش بلند نبود.
نوبت بندی‌شان برای همه کارها، شامل رسیدگی به عمو مسلم هم می‌شد.

پیرمرد که صاحب این خانه بود و از بستگان مشترک افسانه و ریحانه، بعد از فوت زن سومش دیگر قصد نداشت ازدواج کند.
بودن دخترها در این خانه برای او یک نعمت حساب می شد. هم تنها نمی ماند هم رسیدگی به خورد و خوراک و داروهایش‌ دقیق و سر وقت بود. هر چند بچه های بی وفایی هم داشت. از هر زنی که عقد کرده بود فرزندانی داشت و انها هم سالی ماهی با تلفن و پیگیری کوتاه، از نظر ساره نقش بی وفا ترین اولاد‌ها را به عهده داشتند.

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

10 Nov, 23:16


تقدیم به ساره ای که اسم واقعیش "مهتابه"

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

10 Nov, 23:09


نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..." pinned «💫💫💫 لینک پارتای میانبر: #پارت_1 https://t.me/gharar1403/11009 #پارت_20 https://t.me/gharar1403/11111 #پارت_40 https://t.me/gharar1403/11158 #پارت_50 https://t.me/gharar1403/11184 #پارت_60 https://t.me/gharar1403/11205 #پارت_70 https://t.me/gharar1403/11224…»

نصیبه رمضانی" قرار قلب‌های ما..."

10 Nov, 23:08


مهم نبود. که وقتی داشت برای خواب آماده می‌شد شهریار برایش پیام جدید نوشته بود:

"گوشیتو باز کن...فیلم خاموشی خونه رو به رویی رو فرستادم."

***

سلام.. تقدیم تون با عشق...

10,541

subscribers

15

photos

13

videos