🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش @niloofar_lari Channel on Telegram

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

@niloofar_lari


هستم چون می نویسم،نوشتن زندگی من است.

https://www.amazon.com/Even-If-You-Dont-Forgive-ebook/dp/B0CRFYNWQZ/ref=mp_s_a_1_1?crid=1CO1BHIIXF821&keywords=niloofar+lari&qid=1704894661&s=books&sprefix=niloofarlari%2Caps%2C2603&sr=1-1

نویسنده ۳۰+ رمان چاپی📚 کسی

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش (Persian)

با سلام و احترام به تمامی علاقمندان به دنیای کتاب و ادبیات، ما از کانال رسمی نیلوفرلاری خوشحالیم که به شما اعلام کنیم. نام من نیلوفر لاری است و به عنوان یک نویسنده ایگل و رازهایش، جهان خیالی خود را از طریق کلمات برای شما به ارمغان می آورم. با بیش از ۳۰ رمان چاپی من، اینجا مکانی است که می توانید از آثار من لذت ببرید و به دنیای من و داستان های من پیوسته شوید. اگر دوست دارید به دنیایی از عشق، رمانتیسم و ماجراجویی فرار کنید، به کانال ما بپیوندید. هر روز با دنیای جدیدی از داستان های جذاب و هیجان انگیز من روبرو خواهید شد. برای خرید رمان های من در آمازون، لینک زیر را مشاهده کنید:

https://www.amazon.com/Even-If-You-Dont-Forgive-ebook/dp/B0CRFYNWQZ/ref=mp_s_a_1_1?crid=1CO1BHIIXF821&keywords=niloofar+lari&qid=1704894661&s=books&sprefix=niloofarlari%2Caps%2C2603&sr=1-1

ما منتظر حضور شما در کانال رسمی نیلوفرلاری هستیم تا همراه با شما به سفر جذاب و فوق العاده ای برویم. با ما باشید و از زیبایی های دنیای من بهره مند شوید.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

28 Jan, 18:47


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned «_ دختر چشم آبی، می‌خوام رنگ چشم‌های خودت رو ببینم. دختر بدون اینکه حتی پلک بزند با کمری چسبیده به دیوار فقط به او نگاه می‌کرد. به او که داشت زیر صفحه‌ی شطرنج می‌زد و بازی را به هم می‌ریخت! _ دستام رو شستم. اجازه بده خودم لنزها رو از چشمت در بیارم. موهای…»

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

28 Jan, 18:32


- چه عجب. زبونت باز شد. داشتم نگرانت می‌شدم... تو که انتظار نداری من گرویی همایونو به همین راحتی از دست بدم.

معنی حرفش را درست نمی‌فهمم.

- ولی من دیروز تنهایی رفتم شرکت همایون.

مرموز می‌گوید:

- روز اول یعنی حرکت اولِ بازی!... تو تا حالا شکار کردی؟

سکوت و نگاه گیجم را که می‌بیند، می‌گوید:

- پس همینه که قواعدشو بلد نیستی. شکار کبوتر ماده با شیر نر فرق داره! واسه یکی باید یه کفتر پاپری جلدو هوا بدی تا بکشونتش پایین، واسه اون یکی باید از خیر آهو بگذری.


https://t.me/+RM6FlhjiWs9jZWU8

خسرو ملک نیا!
کسی که با ماشین گرون قیمتش نصفه شب سر راه غزال سبز میشه و اونو میبره خونه خودش😁
که چی ؟ که یه مدت غزال بشه همخونه اش و در کنار هم به مطالعه و کارای خوب بپردازن 👀
حالا این که چی میشه و خسروی پولدار و جذاب با غزال هنرمند و بچه خرخون چی کار داره رو بیا توی این کانال ببین 😁


https://t.me/+RM6FlhjiWs9jZWU8

کتابی که ۴ تا هدیه‌ی جذاب داره😍
#تورا_در_گوش_خدا_آرزو_کردم

https://t.me/+RM6FlhjiWs9jZWU8

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

28 Jan, 18:32


متاهل بودم و اسم دختر یکی از سرشناس ترین  خانواده های تهران تو شناسنامه‌ام بود که دلم‌و باختم به چشمای عصیانگر و هوش زیاد دختری که براش نقشه کشیده بودم که انتقام بگیرم...دختری که عطر موهاش و بوی‌ تنش هر مردی رو دیوونه می‌کرد...
من باختم...بدم‌ باختم...اما اون وقتی فهمید متاهلم می‌خواست ترکم‌ کنه...اما نمی‌دونست من کله خرابم و دنبالش همه جارو می‌گردم و پیداش می‌کنم....!

https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU



-ازاین به بعد هم‌بیشتر مواظب رفتارو کردارت باش! دلم نمی‌خواد اراجیفی شبیه اون چه جهان با داد و فریاد جلوی آدمای تجارتخونه‌ات گفت، فرداپس‌فردا از دهن هر کس و ناکسی بشنوم من با تو هیچ صنمی ندارم...!



بند کیف را محکم در دستم گرفتم و بی‌توجه به لبخند روی لبش، ادامه دادم:

-به میل و اراده‌ی خودم نیست که نزدیکتم؛ تو این رو از همه بهتر می‌دونی! اگه دست من بود ترجیح می‌دادم بعد از اون شبِ پشت عمارت دروس، دیگه هرگز چشمم به چشمت نیفته؛ پس کار رو از اینی که هست برام سخت‌تر نکن.

جعبه‌ی سیگار را روی میز پرت کرد و با جلوکشیدن تنش فاصله‌ی بین‌مان را به جایی رساند که عطر لعنتی‌اش حفره‌های بینی‌ام را پر کرد. سرش را به سمت شانه‌ام پایین آورد و نزدیک گوشم گفت:

- تو باید خیلی از خداتم باشه که پچ‌پچ کنن من و تو جیک‌وپوکی با هم داریم!



با نیم‌نگاهی به لبم و بازدمی که از آن بیرون می‌آمد، سرش را کمی عقب کشید:
-اسم شهریار زرگران که بیاد ورِ اسم تو، یه شهر جرئت نمی‌کنن بهت نگاه چپ بندازن چه برسه جهان که با یه اشاره‌ی من، می‌شاشه به خودش!

زل زد به چشمانم و سرزنش‌آمیز لب و ابروهایش را حرکت داد:
-من جای تو بودم تا می‌شد این شایعه‌ رو دست‌به‌دست می‌کردم تا بزرگ بشه! استفاده کن از من و اسم و شهرتم! من راضی، گور پدرِ آدم ناراضی!

آرام گفتم:
-روزگار من بدون عاریت‌گرفتن اسم ‌و رسم شهریار زرگران تا الان گذشته، من بعدم می‌گذره.

با اخم نیم‌چرخی زدم:
-به جبران این مزاحمت شبانه به نوچه‌ات بگو من رو هر چه زودتر برسونه خا‌نه‌ام و در روندن هم احتیاط کنه.

آستین پالتوام را گرفت و نگهم داشت:
- قهر نکن، یه سیگار بکشیم با هم بعد برو!

-من سیگاری نیستم که راه‌به‌راه بشینم سیگار دود کنم.
ریز خندید:
-اوقاتت تلخ شد یهو! تا گفتم ممکنه چیزای دیگه‌ای بدونی و به روی خودت نیاری...
مکث کرد و کمی سرش را جلو آورد:

-مثل حال‌واحوالی که از سرهنگ تعریف می‌کنی شدی! مگه دیگه چیا می‌دونی؟!

بی‌توجه به فاصله‌ای که چیزی از آن باقی نمانده بود، کامل به سمتش برگشتم! عادت به تاریکی یا نزدیک‌تر شدن، یکی از این دو باعث شده بود به خوبی ته‌ریش‌های روی صورتش را ببینم‌.

-بده وانمود می‌کنم دروغات رو باور کردم و به روی خودم نمی‌آرم؟

زمزمه کرد:


-به روم بیار، بذار بیشتر کیف کنم از اینهمه زیرکی و زبل بودنت!



https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

28 Jan, 18:32


- اینجا اتاق عمله، استاد! الان یکی میاد می‌بینتمون…

نگاه جدیش، با همان ژستی که به دیوار تکیه داده بود، به ساغرِ مضطرب بود:

- برای دو دیقه روشن کردن تکلیفمون وقت داریم! مثلا اینکه بگی چرا یه ساعت این پسره پشت گیت پرستاری به حرفت گرفته بود؟

ساغر با استرس آب دهن قورت داد و دوباره اطراف را پایید:

-کدوم پسره؟

پوزخند دادمهر دلشوره‌اش را بیشتر کرد:

- همون محب کثافت که یه ثانیه نگاه ازت برنمیداره! مگه بهش جواب رد ندادی؟

ساغر پوست لبش را به دندون گرفت و شروع به جویدن کرد و گفت:

- چرا به خدا... ولی...

- ولی چی؟

وقتی تکیه از دیوار گرفت و دو قدم نزدیک آمد، ساغر ناخودآگاه گان اتاق عملی که در دستش بود و قرار بود کمک کند دادمهر تنش کند را جلویش سپر کرد و دوباره گفت:

- هیچی هیچی... تو رو خدا بپوش، همه منتظرن الان یکی میاد سراغمون!

دوباره که شروع به جویدن لب‌هایش کرد دادمهر کلافه گفت:

- بسه همه اون رژو خوردی!

ساغر که به خودش آمد سریع دستی به لبش کشید و دوباره گان را جلوی او گرفت. دادمهر این بار آرام جلو رفت و هم زمان که دستش را درون آستین‌های گان فرو می‌برد و صورتش هر لحظه به ساغر نزدیک تر میشد، آرام گفت:

- هنوز بهش نگفتی زنم شدی نه؟

ساغر که پلکش پرید، دادمهر جوابش را گرفت. همانطور که نزدیک‌تر می‌آمد و فاصله را به صفر می‌رساند، گفت:

- اینبار بهش بگو! این نگاه انحصاری مال کیه!

بوسه کوتاه آرامش که روی لب‌های او نشست، نور فلاشر نگاه هر دو را به آن سمت گرداند.

محب با لبخندی یک وری گوشی را بالا گرفت و گفت:

- به نظرتون کمیته انضباطی اینو ازتون ببینه چی میگه آقای شایسته؟

ساغر با اضطراب چنگی به بازوی دادمهر زد اما او پوزخندی رو لبش نشاند:

- میگه ممنون که تو بیمارستان مستند میسازی!

محب ابرویی بالا داد و با تمسخر گفت:

- پس تو کمیته می‌بینمتون. مگه نه خانم صراف؟ شاید لازم باشه خانوادتم بفهمن دخترشون دور از چشمشون تو بیمارستان چیکار می‌کنه!

ساغر خواست جلو برود و دهان باز کند که دادمهر دو قدم جلوتر رفت و غرید:

- هر غلطی می‌خوای بکن‌. حرفی هم داری با من بزن! خوش اومدی!
***
https://t.me/+JIEgRDleAs9jNDI0
https://t.me/+JIEgRDleAs9jNDI0

از استرس دستانش یخ کرده بود. تمام مدت دادمهر سفت دستش را چسبیده بود و گرمایش قلب بی‌تابش را گرم می‌کرد. هنوز به این نزدیکی‌ها عادت نداشت.

از صبح هی از این اتاق به آن اتاق شده بودند تا بالاخره رسیده بودند به اتاق آخر که تکلیفشان را روشن می‌کرد!

- خانم صراف، آقای شایسته و آقای محب بفرمایید داخل!

اسمشان را که خواندند هر سه وارد شدند و روی صندلی هم نشستند. از همان فاصله هم می‌توانستند نگاه خصمانه و پیروزمندانه محب را بینند!

- جناب این دو نفر وسط اتاق عمل و تو بیمارستان طبق همون عکس که ضمیمه پرونده شده داشتن کارای غیر اخلاقی می‌کردن. به نظر شما درسته این رفتار؟

قاضی کمی به عکس‌ها نگاه کرد و نگاهی به ساغر و دادمهر کرد و گفت:

- چه توضیحی دارید؟ یکیتون صحبت کنه!

دادمهر با پوزخندی که از ابتدا روی لبش بود، پوشه میان دستش را باز کرد و دفترچه‌ای بیرون کشید و روی میز قاضی گذاشت!

- این سند محرمیت من با خانم ساغر صرافه! چه کار غیر اخلاقی‌ای وقتی ایشون زن منه؟ اون تایم هم تایم مجاز حاضر شدن پزشک و دستیارانش بود. من برای رسیدن بالا سر مریض هم تاخیر نکردم!

- داری دروغ میگی!

نگاه ناباور محب مانده بود به ساغر وقتی قاضی گفت:

- درسته طبق این صیغه نامه این دو نفر محرمن.

محب با وحشت از جا بلند شد:

- یعنی چی؟ ساغر تو به من قول داده بودی! واسه دوزار پول رفتی زن این شدی؟ مگه نگفتی به پیشنهادم فکر می‌کنی کثافت؟

داد زد و به تذکر‌ها گوش نداد و همین شد که دادمهر دستش را از پنجه‌ها ساغر بیرون کشید و سمت محب حمله ور شد.

یقه‌اش را میان مشتش گرفت و فریاد زد:

- دفعه‌ی آخری باشه اسم زن منو به زبونت میاری! این دختر دیگه شوهر داره… یه شوهر که مثل کوه پشتشه و نه فقط بدهیاشو می‌ده بلکه به‌خاطرش از روی صدتا مثل تو رد می‌شه پس بزن به چاک!


https://t.me/+JIEgRDleAs9jNDI0
https://t.me/+JIEgRDleAs9jNDI0


خواستگار قبلیم عکس منو با پزشک بخش تو بیمارستان پخش کرد تا انتقام جواب ردشو ازم بگیره! اما نمی‌دونست من زنش شده بودم!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

28 Jan, 18:32


_ دختر چشم آبی، می‌خوام رنگ چشم‌های خودت رو ببینم.

دختر بدون اینکه حتی پلک بزند با کمری چسبیده به دیوار فقط به او نگاه می‌کرد. به او که داشت زیر صفحه‌ی شطرنج می‌زد و بازی را به هم می‌ریخت!

_ دستام رو شستم. اجازه بده خودم لنزها رو از چشمت در بیارم.

موهای دختر دو طرف صورتش ریخته بودند و همچنان در سکوت فقط به او نگاه می‌کرد.
همین سکوت هم به مرد مقابلش اجازه می‌داد که نزدیک‌تر بیاید برای کاری که قصد انجامش را داشت.

دست مرد جوان لمسی کوتاه شد روی موهایش و خیره به چشمانش نجواد کرد.

_ پلک نزن دختر چشم آبی. خب؟

سکوتش شکسته نشد. دست او آرام زیر چانه‌اش رفت و سرش را کمی به طرف بالا آورد. تکان نخورد و حتی کوچک‌ترین مخالفتی هم نکرد.

و بالاخره لنزها از چشم‌هایش بیرون آورده شد. با حالتی اغواگر و نوازشی دیوانه‌وار از سوی مرد جوان.
نگاه‌شان حتی یک لحظه از هم جدا نمی‌شد و نفس‌های داغ‌شان در کم‌ترین فاصله از هم قرار داشت.

کنار چشم راستش نوازش شد و چیزی در دنیایش زیر رو شد! جانش داشت آتش می‌گرفت و امان از نبضِ بی‌امانِ قلبش!
این مرد داشت چه بلایی بر سرش می‌آورد؟

_ چقدر رنگ چشم‌های خودت قشنگ‌تره!

صورت مرد نزدیک‌تر شد. چه اتفاقی داشت رخ می‌داد؟ چه اتفاقی که بی‌حرکت و خشکیده فقط به تماشا ایستاده بود. چگونه به مرد مقابلش اجازه می‌داد تا به این اندازه نزدیک شود. دقیقاً تا جایی که چشم‌هایش را جسورانه نوازش کند و لنزهای آبی‌اش را بیرون آورد!

_ حالا می‌شه طوری که می‌خوام به قلبت دسترسی پیدا کنم. حالا که این چشم‌های معصوم پشت اون لنزهای آبی پنهان نیست.

ابداً نمی‌خواست او به آن گوشت بی‌خاصیت خانه خراب کن گوشه‌ی سینه‌اش دسترسی پیدا کند. وحشت داشت از اتفاقی که داشت رخ می‌داد.

به چشم‌های او زل زده بود و خودش را اسیر شعله‌های آتش می‌دید. تنش هم گُر گرفته بود.

آن صورت مردانه‌ی لعنتی داشت نزدیک‌تر می‌شد!
زمان داشت برایش متوقف می‌شد و چشم‌هایش فقط چشم‌های مرد مقابلش را می‌دید.

لب‌هایی که به قصد بوسه پیش آمدند و از جانب دختر پس هم زده نشدند.
در واقع آن پیوند عمیق لب‌ها، آزادانه و به خواست خودش و هم‌پای مرد ایستاده مقابلش شکل گرفته بود!

چشم بست بدون اینکه فکر کند تکلیف انتقامش چه می‌شود.
داشت در قصه‌ای که تاوان عاشقی پیش از حد سنگین و گران تمام می‌شد با قلبی بی‌تاب شده او را می‌بوسید. مردی که تمام حصارها را شکسته بود.

حتی فکرش را هم نمی‌کرد تا چند ساعت دیگر چگونه به دردسر خواهند افتاد.
پای احساس که وسط بیاد جا برای اشتباه هم باز می‌شود. مثل او که اکنون کنترل بازی از دستش خارج شده و چیزی به کیش و مات شدنش نمانده بود!

صدای بم و گرفته‌ی او را کنار گوشش شنید. آن هم در حالی که لب‌هایش خیس و داغ بودند.

_ مردی که برای در آوردن لنزهات دست توی چشمات می‌کنه و تو نمی‌تونی نه بگی، راه نرم کردن قلبت رو هم بالاخره پیدا می‌کنه.

چشم باز کرد و تنش بیشتر گُر گرفت از شنیدن کلمات بعدی او.

_ خیلی دوست داشتم وقتی اون لنزهای مسخره تو چشمات نیست و زل زدم به رنگ قشنگ چشم‌های خودت ببوسمت.

#پارت_خود_رمان❤️‍🔥
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk

عاشقم شده بود!
همونی که حتی اسمش می‌تونست وحشت به دل خیلی‌ها بندازه. اون مرد با گذشته‌ی تاریک و سیاهش، مردی که بی‌رحم بود و به نظر می‌رسید قلبش از جنس سنگ باشه بالاخره عاشقم شد!
هدفم عاشق کردنش بود تا بتونم نزدیکش باشم. تا بتونم به اون چیزی که می‌خوام دست پیدا کنم.
اما اون نباید سر از این هدف در می‌آورد. نباید می‌فهمید چرا و برای چی پا تو زندگیش گذاشتم.
ولی هیچ چیز طبق برنامه ریزی من پیش نرفت!
"او" چند قدمی برنده شدنم همه چیز رو فهمید.
حالا "او" تبدیل شده به دشمن قسم خورده‌ام که قصدش شکنجه و انتقام از من است!
زیر صفحه‌ی شطرنجم زده شده بود تا آن بازی را به شاه سیاه ببازم.
شاه سیاه داشت شاه سفید را به نیستی و هلاکت می‌کشاند.

https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk

رمانی که قراره نفستون رو از هیجان بند بیاره و باید پارچ آب قند بغل دستتون باشه😎❤️‍🔥
#عاشقانه‌ای_پر_تب_و_تاب_و_نفسگیر

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

28 Jan, 11:44


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

26 Jan, 18:19


🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734
پارت چهارصد
https://t.me/niloofar_lari/25803

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

26 Jan, 17:39


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۲۸
🪷🪷🪷


اما باد با وزش خستگی‌ ناپذیرش می‌خواست که ژانر وحشت به پا کند.
تیک تاک ساعت دیواری می‌گفت کم‌کم باید بساط شام را چید.
نگاهم بین شبنم و ماهگل در رفت و برگشت بود. حدس می‌زدم که این دو دختر فضول و آب زیرکاه یک جایی فالگوش ایستاده و تا حدودی در جریان منازعاتشان قرار گرفته بودند. اما معلوم بود که شنیده‌هاشان در همین حد بوده والا اگر از جزئیات بیشتری باخبر شده بودند نمی‌توانستند ساکت بمانند و همه را جار می‌کشیدند. نمی‌دانم وقتی این خبر منتظرالوقوع را از زبان آن دونفر می‌شنیدم ته دلم بیشتر خوشحال شده یا اینکه از مکافات و تبعات احتمالی‌ بعدش ترسیده بودم!؟ خداخدا می کردم رنگ از رخسارم نپریده باشد و بتوانم که هیجانات را در خودم کنترل کنم اما حس می‌کردم نگاه‌های قباد به من مشکوکانه است.
ماهگل بعد از وقفه‌ی پیش‌آمده ضمن اینکه پشت چشمی برای شبنم نازک می‌کرد با تاخیر دنباله‌ی جمله‌اش را اینطور گرفت
_چقدر ساده‌ای! اینا چیشون مثل آدم عادی بود که دعوا و جداییشون باشه!
و چون صندلی را عقب کشید و پشت میز نشست فهمیدم تصمیمی برای رفع مزاحمتشان ندارند.
قباد که دید موقعیت خوبی برای گریز از من دست داده فرصت را مغتنم شمرد و قبل از اینکه من فکری برای ادامه‌ی گفتگوی خصوصی خود با او کنم فرار را برقرار ترجیح داد. من که هیچ دلم نمیخواست وارد آن گفتگو پرمخاطره شوم و به نظر به صلاحم نیز نبود اما بعد از رفتن قباد فضولی‌ام داشت گل می‌کرد. از طرفی می‌خواستم بدانم آنها دیگر چه می‌دانند؟ و آیا از جزئیات اختلافشان اطلاعاتی هم دارند؟ پس با اولین سوال حساب‌ شده‌ام خودم را به این چالش خطیر دعوت کردم.
_شما یواشکی گوش وایستاده بودین؟
شبنم بدون اینکه بهش بر بخورد هرهری کرد و گفت
_نه بابا! بطور اتفاقی در جریان قرار گرفتیم!
ماهگل گفت
_ماهان مست و پاتیل داشت به در و دیوار می‌خورد من رفتم سراغش که بکشونمش یه گوشه یه وقت باز آبروریزی راه نندازه! شبنم هم دنبالم اومد. ماهان پاک قاتی کرده بود و داشت اشیاء دم دستش رو به سمتون پرتاب می‌کرد.


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

26 Jan, 17:38


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۲۷
🪷🪷🪷


آمدم چیزی بگویم که صدای مبهم گفتگویی که داشت از نزدیکی‌های آشپزخانه می‌آمد توجهمان را به خودش جلب کرد و بعد هردو ساکت و منتظر در جای خود باقی ماندیم. شبنم و ماهگل بودند که ظاهرا پی مونس می‌گشتند و از اینکه او را توی آشپزخانه هم پیدا نمی‌کردند مایوس و حتی نگرانش شدند. البته دست از نگاه‌های معنی‌دارشان به من و قباد هم برنمی‌داشتند. من برای اینکه آنها را زودتر به خروج از آشپزخانه تشویق کنم گفتم که شاید مونس برای استراحت به یکی از اتاقهای پایین یا بالا رفته باشد. شبنم مرموزانه گفت
_بعد از جروبحثی که با دانیار داشت بایدم به تمدد اعصاب نیاز داشته باشه.
پشتبندش ماهگل هم گفته بود
_دانیار خیلی بدپیله است! اصلا مراعات حالشو نمیکنه! معلوم نیست چی شده که ناگهان همین امشب تصمیم گرفت نامزدیش رو باهاش به هم بزنه!
و وقتی با تذکر شبنم مواجه شد که:
_ماهگل! تو نمی‌تونی جلوی دهنتو بگیری!
نیشخندزنان گفت
_ای بابا بی‌خیال! اگه قضیه جدی باشه که همه به زودی خودشون می‌فهمن!
شبنم هم در جوابش گفته بود
_ما که هنوز هیچی نمی‌دونیم! شاید از این دعواهای زن وشوهری بوده و خیلی زود به آشتی‌کنون میرسن! پس بهتره دشمن شاد کن نشیم!
نمی‌دانم چرا ولی فکر می‌کردم "دشمن شاد کن" را با کنایه گفته و منظورش هم حتما به من بوده! فقط کم مانده بود با حرکت چشم و ابرو به من اشاره کند. توی دلم غریدم
" تو دیگه چی می‌گی انترخانوم! ؟"
_زن و شوهری هه!
لبهای ماهگل یک خط باریک شد. انگار باز حرفهایی برای گفتن داشت و فقط نمی‌دانست از کجا باید شروع کند. برای لحظاتی هر چهارنفرمان ساکت ماندیم.
آمنه دور از هیاهوی عمارت داشت در قسمت مطبخ، (مخصوصِ چند جور تنور و اجاق‌ و فر تعبیه شده) کبابها را آماده می‌کرد و ما اینجا درحالیکه حریصانه عطر خوشش را به مشام می‌کشیدیم توجهمان را به سروصداهایی که از محیط اطرافمان به گوش می‌رسید جلب کردیم! کمی از شدت ریزش باران کم شده بود

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

26 Jan, 17:38


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۲۶
🪷🪷🪷


ماهان نیشخندزنان لیچاری بارش کرد و بعد از رفتنش قباد از در آشپزخانه آمد تو.
_با من چکار داشتی ننه‌خجه؟
و تا چشمش به من افتاد و فهمید توی چه تله‌ای افتاده نگاه دلخوری به خجه انداخت و او هم شروع کرد به سیاه‌بازی.
_از من گله‌گی نکن! خودت می‌دونی این دختره چه‌جوری با اون چشماش آدمو جادو می‌کنه و عقلشو یه‌بارکی می‌دزده! منم با این هیکلم هربار گولشو می‌خورم! حالا بشین ببین این مادرمرده چی کارت داره! تا شما باهم گپ می‌زنین من برم این قوم گرسنه رو یه کم واسه شام معطل کنم‌. اوووف! چه تیفونی! انگار قیامته! قدرتی خدا!
خجه که رفت من روی صندلی نشستم و با نگاه معنی‌دارم او را هم دعوت به نشستن کردم. اما او برای اینکه به قول خجه مسحور نگاه‌های جادوگرم نشود از تماس چشمی با من پرهیز می‌کرد و درحالیکه آن سمت میز ناهارخوری بلاتکلیف ایستاده بود انگار که می‌دانست می‌خواهم راجع به چی سین جیمش کنم گفت
_بهتره چیزی نگیم!
این جمله اما دلخواه من نبود. حتی اگر نمی‌خولست هم باید به عنوان یک دوست نگرانی‌های مرا برطرف می‌کرد.
_چرا تصمیم به رفتن گرفتی؟ اونم اینقدر یهویی؟
چندبار شانه زد و دستهایش را به هم مالید.
_اینجوری بهتره!
اما من دست‌بردار نبودم و می‌خواستم هرطور شده با لحن کاراگاهانه‌ام از زیر زبانش حرف بکشم بیرون.
_بهتر از چه لحاظ؟ تو داشتی دنبال سرنخ‌هایی از گذشته‌ات می‌گشتی و به یه جاهایی هم داشتی می‌رسیدی! ولی یکدفعه خبر می‌رسه که می‌خوای بری دنبال یه زندگی جدید!
حالا بدون تیک زدن نگاهش به نقطه‌ای روی میز مات مانده بود
_اینجا بمونم که چی بشه؟ وقتی علنا قصد جونمو کردن!
_کی قصد جونتو کرده؟
سرتکان داد و با حالتی پریش و عصبی گفت
_نمی‌دونم! درست از روزی که یکی عمدا ترمز ماشینمو دستکاری کرد ( عجیب بود که این‌بار با قطعیت تمام نگفته بود دانیار و از کلمه‌ی مجهول و نامعلوم "یکی" استفاده کرده بود) تا تو جاده بلایی سرم بیاد دیگه از اینجا و آدماش بدم اومده!
_حتی از من؟
برای لحظه‌ای بی‌احتیاطی کرد و نگاهش صاف افتاد توی چشمانم و بعد آن جادویی که ازش گریزان بود اتفاق افتاد.
_تو آخرین‌ نفری هستی که ممکنه ازش بدم بیاد.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Jan, 16:42


سورپرااایز😍🔥 یه رمان عاشقانه‌ی جنجالی براتون آوردم.

امید جاوید رئیس سرسخت بیمارستان پاستوره و دنیا رامتین یه پزشک مغرور با گارد بسته که تازه توی بیمارستانش مشغول میشه... 😎 خیلی طول نمی‌کشه که نیروی عشق اونا رو به سمت هم جذب می‌کنه. اما بهبهانی با ورودش به داستان عشق کال میون اون دو رو پر تعلیق و دنیای قصه رو به ابزار انتقام جویی خودش تبدیل می‌کنه و اتفاقاتی میفته که نباید🥺...

(💯💯پیشنهاد می‌کنم سکانس‌های این داستانو از دست ندید😎)
https://t.me/+dyw1-aQx7ZtjMzc0
https://t.me/+dyw1-aQx7ZtjMzc0

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Jan, 14:50


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned «‍ ‍ _ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد…»

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Jan, 14:49


تا حالا دیدید یه سهام‌دارِ بنز پشت سمند نقره‌ای مدل ۹۲ بشینه؟😂😂😂
یا مجبور بشه ادای راننده اسنپ‌ رو دربیاره و تو یه خونه‌ی داغون نقش مستاجر رو بازی کنه؟😧
کسی که تو تیراندازی کارش بیسته و چون هوش سیاه بالایی داره، بهش لقب ترسناک دادن… «شَیّاد»!😎
ولی این‌ مرد تُخس و خفن‌مون بر خلاف ظاهر بداخلاقش، قبلش از طلاست!
حدود بیست سال قبل وقتی فقط سیزده سالش بوده، خواهر کوچولوش رو که تازه به دنیا اومده بود و یه خاندان منتظر تولدِ شاهزاده‌خانم بودن، از بیمارستان می‌دزدن! مادرش برای همیشه افسرده و بیمار می‌شه و خونواده‌شون از هم می‌پاشه…🥺
این مرد الان ۳۴ سالشه، هیچ‌وقت محبت مادر ندیده و به هیچ زنی اعتماد نداره. برای رسیدن به خواهرش، وارد یه ماموریت خطرناک می‌شه!🩸
پیدا کردن یه قاتل سریالی تو شهر اردبیل!🩸
ولی وسط ماموریت می‌خوره به پُست یه دختر دانشجوی سرخوش که دغدغه‌ش سِت کردن رنگِ لاک و سایه‌‌ی چشمشه«شاپرک»!💅🏻💋
فکر می‌کنید تقابلِ این دو نفر به کجا می‌رسه؟!😂

قلبی سنگیِ شیّاد برای اولین‌بار می‌لرزه. درحالی‌که قاتل نزدیکه و می‌خواد شاپرک رو…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Jan, 14:49


پسره رو نمیخواد با دوستاش نقشه میکشن تا خاستگاری رو بهم بزنن ولی پسره...😂

-خلاصه که عسیسم فیس زیبا تو اولویت بنده قرار داره و اگه حتی یه خال کوچیک رو صورت کسی باشه اونو قبول نمیکنم...میدونین که؟

هر بار که دهنمو باز و بسته میکردم سعی داشتم قشنگ بوی پیاز توی اتاق بپیچه
و خب، موفقم بودم...

-د...درسته خانم

لبمو می گزم تا خنده‌ی بی موقع‌ام منو لو نده...
براش از زیبایی میگفتم ولی خودم...
مثل کپک جلوش نشسته بودم
با یه دماغ که به لطف گریم بزرگ شده بود...
یه خال گوشتی درست روش بود و...
و از همه بدتر اون چشایی که کجو کوله بودنش درست تو دید قرار میگیرفت...🤦🏻‍♀😂

-شمـ...ـما مسواک ندارین؟

گوشت رونمو  زیر دستام فشار میدم و کاش این خنده‌ی مزخرف کار دستم نده:

-مسواک؟این چیه؟ گفته باشما عسیســـم من از مردای سوسولی که مسواک استفاده میکنن اصلا خوشم نمیاد!

عرق روی پیشونیشو پاک میکنه و من میدونم قیافه ی سرخ شده‌اش بخاطر حبس کردن نفسشه
-بازم راست میگین خانم... پنجره رو باز نمیکنین؟

چشمای لوچ شدمو بهش میدوزم و اون رژ نارنجی زیادی خزو تو چشاش فرو میکنم
-باز کنم که در می ررررین... اصلا مشخصه تا رومو بر گردونم می رینو تنهام میزارین.

دستمو زیر چشمام میکشم و با مظلومیت اشکای نداشتمو پاک میکنم:
-چرا قیافه‌تون شبیه کساییه که از این خواستگاری ناراضی‌نه؟یعنی انقدر بد و غیر قابل تحملم؟

تیرم درست خورده بود تو هدفم
با عذاب وجدان دستی به یقه‌اش می‌کشه و محجوب سرشو پایین می‌ندازه:
-نـ...ـه نه خانم... من... من خیلی از شما خوشم اومده ولی اگه اجازه بدین من برم و شما جوابتونو بهم بدین؟ چطوره...

نیشخند میزنم و...
بخور باباجون... گفتم اگه این اقای به اصطلاح همه‌چی تمومو منصرف نکنم رزا نیستم...
-حتما مستر محمد...
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0

اروم دستمال مرطوب رو روی صورتم میکشم و با نفس راحت به اون دوتا میگم
-وایی... این چه قیافه‌ای بود... خودمم حتی چندشم شد...اییی

تا میخوان حرفی بزنن در با شدت باز میشه و قیافه سرخ شده از خشم بابا جلوی چشمم میاد
-خدا لعنت‌ت کنه رزا... این چه کاری بود... این چـــه ابرو ریزی بود...اخ خــــدا

خیلی ریلکس از پشت میز بلند میشم
-خودتون خواستین... مگه بهتون نگفتم همچین ازدواجیو قبول ندارم. خودتون اصرار کردین

دستشو رو قلبش می‌زاره و چیزی می‌گه که تمام شریان های حیاطی‌مو قطع می‌کنه:

-این کارو کردی چیو ثابت کنی؟بهت گفتم هرکاریم کنی اون پا پس نمیکشه... هفته‌ی دیگه قراره محضر دارین خودتو اماده کن...

سقوط؟
قشنگ از بلندی فکرو خیال با مخ میخورم زمین... سقوط دیگه چیه در برابر این
-میخواد با من ازدواج کنه؟ اخر هفته؟هه...

بلند و بدون لحظه‌ای مکث میخندم
-می‌کشمش... یه کاری میکنم سه طلاقم کنه... بخدا می‌کشمش...

داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂
پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊
حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂

یه همخونه ‌ای طنزززز و عاشقانه

https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0


می خوای دوتا داستان داغ و باحال همخونه‌ای رو توی یه قصه بخونی؟😍

_محمد کاچی واسه چیته؟

_ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟


نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد:
_عمه من یه کاری کردم!

_وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته .....

محمد بلند خندید:

_عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر...

_خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که... 

محمد باز خنده اش گرفت:

_عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه...

_برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس...

_یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟

_ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره .

اینبار مستانه خندید:
_به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال.

_بده  رزا گوشی رو!

_بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا...

عمه مصرانه گفت:
_خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟

محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت:
_عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست...

و گوشی را به سمت رزا گرفت:
_بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه...

رزا گوشی را گرفت.
محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت:
_همش تقصیر محمده ... دیشب...

https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0

قصه محمد و رزا از دست ندید

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Jan, 14:49


اگه دلتون یه عاشقانه میخواد که:
1:دختر قصه یه شخصیت شاد داشته باشه و تو سری‌خور نباشه و برای خودش احترام زیادی قائل باشه

2:پسر قصه جای فحش و کتک،با احترام با زنی که دوسش داره برخورد کنه و جنتلمن باشه

3: پسر قصه زودتر عاشق شه و دختره ندونه😍😍😍😍

4:دلتون ضعف بره از عاشقانه های قصه😍❤️‍🔥

5: قهقهه بزنید و یه دل سیر بخندید😁😂
😂
پس میرا رو از دست ندید که سرتون کلاه میره. جوری که همه عاشقش شدن و دوسش دارن😌😌❤️
https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk
مرا بین در و خودش گیر انداخت با خنده گفت:
-کجا مصیبت؟

-نه دیگه برم،مزاحمِ آسایشت نشم!

دستش رویِ پهلویم نشست و مرا به سمتِ خودش کشید:
-بمون حالا؛دوست دارم آسایشم بهم بخوره!


لبم به خنده باز شد اما بلافاصله با یاداوری اینکه در باشگاه هستیم،محکم به لبم کوبیدم:
-هیییین،تو باشگاهیم. زشته!

اما اهمیتی نداد و از پشت سرش را در گودی گردنم برد:
-چقدر غر می زنی تو آتیش پاره!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Jan, 14:49


‍ ‍ _ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه.

هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم.


صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم:

_ دردونه؟

تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟

_ داری می ری عشقم؟

صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند:

_کجایی؟

_حتما رسیدید فرودگاه، آره؟

_ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟

پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید:


_ نباید تنهام می‌ذاشتی.

حال خودش هم خوب نبود.

_موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم.

_گفتم اگه بری زنده نمی مونم...


ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست:

_نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی...

لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم:

_ دوستت داشتم، رفیق بچگیم....

اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم....

https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk


پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگ‌ترها
عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین.
همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...


https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Jan, 04:34


🌸🌸

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

17 Jan, 17:27


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734
پارت چهارصد
https://t.me/niloofar_lari/25803

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

17 Jan, 17:25


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۲۵
🪷🪷🪷


باد و باران باعث شد برقها به‌طور ناگهانی قطع شوند و تا ژنراتور برق به کار بیفتد آنها که برپا شده بودند زیر پرتو نور موبایلهاشان با دستپاچگی توی هم لولیدند و به زودی همهمه‌‌ی غریوشان سالن را اشباع کرد.
درست همان‌موقع که من هم چراغ موبایلم را روشن کرده بودم تا زیر دست و پای کسی نروم یک‌نفر از کنار دستم گفت
_باید باهات حرف بزنم ایگل! هرطور که هست آخر این مهمونی خودت رو به اتاق من برسون و مواظب باش کسی تورو نبینه! حتی شده خودت رو مخفی کن! یادت باشه که همین امشب بیای! والا شاید فردا هم دیره!
ژنراتور برق که روشنایی را به دل تاریکی عمارت ریخت و مهمانان با خاطری آسوده سرجای خود قرار می‌گرفتند من نگاهم به نقطه‌ای مات مانده بود. آنجا که شاهپورخان روی ویلچرش نشسته بود و داشت با دانیار حرف می‌زد و وانمود می‌کرد حواسش به من و بهت و سردرگمی‌ام نیست.
نمی‌دانم او با من چه کار فوری و مهمی داشت و آنهمه تاکید و هشدارش برای اینکه بی‌خبر از همه به سراغش بروم به خاطر چه بود و از اینکه برای اولین بار هیچ حدسی نداشتم که بزنم از خودم ناامید شدم.
مغزم ایست کرده بود! پریشان و مضطرب شده بودم و فکر اینکه چطور باید خودم را یواشکی به اتاقش برسانم که باز باعث دردسر نشود دلم را ریخته بود به هم. آیا باید کلید قفل در اندرونی را از دانیار می‌گرفتم و سر راه رفتنم به عمارت غربی، پنهانی خودم را به اتاق شاهپورخان می‌رساندم و بعد از آن دیدار محرمانه، به طریقی از در اندرونی برمی‌گشتم خانه؟
به نظر کار خطرناکی می‌رسید! مطمئن بودم این‌بار اگر ملکه بویی از این ملاقات سری ببرد از عمارت بیرونم کند.
خجه با هر ترفندی که بود آشپزخانه را از وجود افراد مزاحم تخلیه کرد. که یکیش ماهان بود. او بدون اینکه از رفتار گذشته‌اش درس عبرت گرفته باشد داشت دور از چشم همه قوطی ویسکی‌اش را بالا می‌زد و در کمال وقاحت به من هم تعارف کرده بود که من برایش پشت‌چشم نازک کردم و رویم را ازش برگرداندم. البته ماهان با پای خودش نمی‌رفت و خجه مجبور شد برای اخراجش کمی خشونت به خرج بدهد و با ته عصایش( که تازگی برای راه‌رفتن مجبور به استفاده از آن شده بود) باسنش را بنوازد.
_ اگه باز گند بالا بیاری میگم دانیار خان ایندفعه بهت رحم نکنه و کت‌بسته بندازتت جلو سگهای هار!

شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفرلاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm



#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

17 Jan, 17:25


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۲۴
🪷🪷🪷


این درست که او اینجا هیچ شانسی برای پیشرفت و داشتن زندگی بهتر نداشت اما پس آن احتمال که او شاید پسر شاهپورخان باشد چی؟ سرنخ‌ها که اینطور می‌گفتند. دست کم جا برای شک و پیگیری و تحقیقات بیشتر داشت. چرا ناگهان یادش آمد زندگی جای دیگر است؟ واقعا خودش این تصمیم را گرفته بود یا اینکه ... یا اینکه مجبور شده؟
وگرنه آن صورتک غمگین و مات که من می‌دیدم هیچ نشانی از رغبت و رضایت خاطر نداشت‌... بیشتر مثل این بود که او را توی یک عمل انجام شده قرار داده‌اند!
نمی‌دانم در آن جلسه‌ای که پشت درهای بسته‌ی کتابخانه با ملکه داشت چه صحبت‌هایی بینشان رد و بدل شد و آیا فقط راجع به رفتن و ماندنش با هم حرف زده بودند یا نه؟ اما مطمئن بودم هرچه هست به نتیجه‌ی آن نشست مربوط می‌شود. به هرحال هنوز از روی خوشبینی اندک امیدی داشتم که قباد به تنهایی و با صلاحدید خودش چنین تصمیمی گرفته باشد. هرچند این خبر برای دوستانش ناگوار بود اما اگر خودش اینطور می‌خواست ما هم باید راضی به رضای او باشیم! فقط این فکر بود که می‌توانست قدری آرامم کند.
دیان گفت
_واقعا انتظارشو نداشتم! من که هیچ دلم نمی‌خواد قباد از اینجا بره!
من که نگاهم در یک رفت‌و برگشت با نگاه خیره و سوزنی مونس که در میان مادرش و عمه تاجماه نشسته بود تلاقی کرد مثل مسخ‌شده‌ها زیر لب گفته بودم
_منم!
قبل از اینکه میز شام را بچینیم تصمیم گرفتم هرطور که هست خودم را به قباد برسانم تا با او صحبتی داشته باشم و اگر شد راجع به موضوع رفتنش از او پرس وجو کنم.
از خجه خواستم به بهانه‌ای با خود به آشپزخانه بیاوردش. خجه که غمگین‌ترین آدم آن جمع بود و هنوز قباد نرفته قلبش داشت برایش چاووشی می‌خواند غرغری کرد و گفت
_دیگه چه فایده که می‌خوای باهاش حرف بزنی! حرفها زده شده و تصمیمها گرفته شده! تو نه سر پیازی نه ته پیاز!
و وقتی با کنجکاوی ازش پرسیدم
_منظورت چیه؟
خودش را به آن راه زد و وانمود کرد نشنید.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

17 Jan, 17:25


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۲۳
🪷🪷🪷


بعد هردو چشمانمان را به سمت قباد دواندیم که هنوز ساکت و خنثی در جایش نشسته بود و هیچ عکس‌العملی حتی به صحبت‌های خجه نداشت. انگار نه‌انگار که مجلس مجلس او بود و حرف و سخن مربوط به او.
قباد داشت می‌رفت؟ واقعا؟ از اینکه آنقدر ازش دور شده بودم که حتی از چنین تصمیم مهمی بی‌خبر مانده‌ام باید از خودم خجالت می‌کشیدم!
ملکه به سختی توانسته بود بر جو متشنج شده‌ی حاضر غالب شود و بار دیگر رشته سخن را به دست بگیرد.
_وقتی قباد گفت می‌خوام از اینجا برم دلم با ترحمی مادرانه شکست! من ته قلبم قباد رو مثل پسر خودم می‌دونستم..‌. ( به قول خجه جون آقا) همیشه فکر می‌کردم سه تا پسر دارم و پشتم بیشتر از همه به قباد گرم بود. اما حیف که نتونستم مثل یک مادر واقعی کاری کنم اون توی این خانواده غریبگی نکنه و گذشتن از ما اینقدر براش آسون نباشه! آره شاید تقصیر ما بود که قباد بعد از این‌همه سال همزیستی با ما تصمیم به رفتن و دل‌کندن از ما گرفته! من خیلی سعی کردم که نظرشو عوض کنم‌‌. با هزار وعده و وعید خیلی اصرار کردم که بمونه. اما متاسفانه اون تصمیمشو گرفته و می‌خواد زندگیش رو دور از اینجا و در جای دیگه‌‌ای از نو شروع کنه. بهرحال نباید سرزنشش کرد‌ هرکسی مختاره هرجا و هرطور دلش خواست زندگی کنه! بد یا خوب باید به تصمیمش احترام بذاریم و راه رو براش باز کنیم! شاید اینجا موندن براش نوعی درجا زدن باشه و برای خوشبختی و سعادت خودش لازم باشه که از اینجا بره. هرکدوم از ما به نسبت دینی که قباد به گردنش داره باید با آرزوهای خوب و قشنگ بدرقه‌اش کنیم و ازش بخوایم هرجای دنیا که رفت فراموشمون نکنه و هروقت از رفتنش پشیمون شد باز برگرده اینجا پیش ما!
و دستمال کاغذی را به گوشه‌ی چشمانش کشید. بهش نمی‌آمد که اهل گریه کردن برای قباد باشد اما آنهمه تظاهر برای چه بود و اصلا چه اجباری بود که چنین نمایشی برپا کند؟
حال بعضی از ما گرفته بود. تمام آن ذوق و شوقی که برای حضور در این مهمانی داشتم تبدیل به بغض و ناراحتی شد. به زور جلوی ریزش اشکهایم را گرفته بودم. هرچه فکر می‌کردم نمی‌توانستم دلیل این تصمیم ناگهانی قباد را درک کنم.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

13 Jan, 17:31


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734
پارت چهارصد
https://t.me/niloofar_lari/25803

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

13 Jan, 17:30


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۲۲
🪷🪷🪷


و به نگاه معنی‌دار من نخودی خندید. به نظر حرفش منطقی می‌آمد و سی‌سالگی عدد رندتر و جذاب‌تری برای بزرگداشت یک نفر می‌توانست باشد! اما مطمئن بودم هیچ کار ملکه بی‌دلیل نیست!
گوشمان باز از صدای ملکه پر شد
_اون‌موقع کسی فکرشو نمیکرد این پسر که تو هفت آسمون یه ستاره نداشت (حالا لازم بود حتما این را متذکر شود؟) یه روز مثل عضوی از اعضای خانواده‌ی خودمون بشه. واقعا کی فکرشو می‌کرد اینهمه سال از نعمت وجودش بهره‌مند بشیم؟ به خاطرش هرچی هم که شکرگزار خداوند باشیم کمه! ( من و دیان نگاه هاج‌وواجی به هم کردیم .یعنی که چه حرفها! آدم شاخ درمیاره! بعد پوزخندزنان روی از هم برگرداندیم‌‌.)
ما و شمایی که به قباد ارادت داریم امشب اینجا دور هم جمع شدیم تا قدردان حضور و زحمات بی‌دریغ این بیست و نه سال گذشته‌ی او باشیم و بهش یادآوری کنیم که چقدر وجودش برامون عزیز و مهمه!
اهمی کرد و بعد به طرز محسوسی آهنگ صدایش را دستکاری کرد تا سخنرانی‌اش سوز غم بگیرد
_شاید این از کم لطفی ما بود که زودتر از اینها به فکر تجلیل و تشکر از قباد نیفتادیم یا کاری نکردیم که فکر کنه اونم مثل یکی از اعضای این خانواده است! چند روز پیش که اومد پیشم و بهم گفت تصمیم گرفته از اینجا بره...
ملکه عمدا مکث کرده و در همان حال که دست برده بود تا اشک مصنوعی گوشه‌ی چشمش را پاک کند نگاهش را از روی تک‌تک چهره‌های هاج و واج ما عبور داد تا واکنش ها را رصد کند. شاهپورخان با اندوهی ناباورانه روی ویلچرش وارفته و کاملا شوکه به نظر می‌رسید. پس یادداشت می‌کنیم. شاهپورخان هم اطلاعی از این موضوع نداشت‌.
ناگهان ولوله‌ای برپا شد و همه حیران و متعجب نگاه به هم کردیم و چیزی در گوش هم گفتیم.
(قباد می‌خواد بره؟ آره مثل اینکه! چرا یهویی؟ کجا می‌خواد بره؟ اصلا چی شد که همچین تصمیمی گرفت؟ چی بگم! منم نمی‌دونم!)
نگاه من و دانیار که سمت دیگر پدرش نشسته بود هم به سمت هم کشیده شده بود. از چهره‌ی مبهوت و یکه‌خورده‌اش پیدا بود ‌که او هم مثل همه از شنیدن این خبر ناگهانی غافلگیر شده و مطمئنا از قبل چیزی نمی‌دانسته! اما لابد این بهترین خبری بود که می‌شنید و می‌توانست خوشحال‌ترین باشد!


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفرلاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm



#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

13 Jan, 17:30


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۲۱
🪷🪷🪷


ملکه که در لباس فیروزه‌ای رنگ خود و آن تاج مرواریدی که به شینیون موهایش زده بود از همیشه بیشتر ملکه به نظر می‌رسید از بالای مجلس نگاه نافذی به مهمانانش _که همان همیشگی بودند انداخت و به شاهپورخان که رسید مکثی کرد و بعد از تماشای چهره‌ی مضطرب و ناآرامش بر پشت دستش ضربه‌‌ی آرامی نواخت انگار که می‌خواست بگوید نترس من اینجا هستم! بعد دوباره رویش را به سمت مهمانانش کرد. نگاهش پر از اعتماد به نفس و لبخندش حاکی از کبر و غرورش بود.
_می‌دونم که همه‌تون دوست دارید بدونید مناسبت مهمونی امشب چیه؟ صبر داشته باشید بهتون می‌گم!
و بعد با حرکت هماهنگ دستانش به پذیرایی از خود دعوتمان کرد. بعضی از ما از میز مقابلش شیرینی‌ای توت‌فرنگی‌ای گوجه سبزی آجیلی چیزی برداشت و بعضی دیگرمان از جمله من که کنار دیان نشسته بودم و توی ذهنم داشتم حاضرغایب می‌کردم ترجیح داده بودیم لب به چیزی نزنیم و منتظر بمانیم تا ملکه دنباله حرفهایش را بگیرد .
"خاله همتا غایب! مونس حاضر! شاهد غایب! ماهان حاضر! دیار..."
صدای رسای ملکه از مرز افکارم گذشت
_بیست و نه سال پیش در چنین روزی سرنوشت دست قباد رو گرفت و با خودش به این عمارت آورد.
ملکه رویش را به قباد کرد که متفکر و سربه زیر ( و شاید هم غمگین‌طور) روی یکی از صندلی‌ها کنار خجه نشسته بود. اینکه چرا سبیل مدادی‌اش را که او آنهمه برایش ذوق داشت از ته زده بود برای من یکی جای سوال داشت. مهمانان به دیده‌ی تحسین به ملکه می‌نگریستند و از این که او به همه چیز حتی به سالروز ورود قباد به این عمارت هم اشراف داشت زمزمه‌کنان و با تکان سر بهش امتیاز مثبت می‌دادند. فکر کردم
" بیست و نه سال پیش در چنین روزی!؟ لعنتی! چطور یادش مونده؟ حتما باید جایی تاریخ دقیقش رو یادداشت کرده باشه والا این حجم از حافظه‌ی غنی باورنکردنی بود! "
دیان بدون اینکه به این لطف و مرحمت دور از ذهن مادرش مشکوک شده باشد با سطحی‌نگری گفت
_اگرم مامان می‌خواست سالروز ورود قباد به این خونه رو جشن بگیره می‌تونست یه سال دیگه هم صبر کنه و بعد با افتخار اعلام کنه (با تقلید صدای مادرش) سی سال پیش در چنین روزی سرنوشت ...

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Jan, 16:45


🌺🌺

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Jan, 06:27


پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگ‌ترها
عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین.
همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...

https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk

https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Jan, 06:27


🦋🦋🦋
#فَتان

-من به اندازه ی موهای سرت دختر دیدم تو زندگیم. پس وقتی یه چیزی می گم بدون که درسته..
-تو مگه موهای منو دیدی؟ شاید کچل باشم!
🧚‍♂🧚
لبم به انحنایی نازک کشیده شد.
دوست داشتم به یاد این خاطره ی در سرم شکل گرفته، قاه قاه بخندم.
اما امان از بخت سیاهی که از ابتدا جور دیگری نوشته شده بود..
من یک لاقبایِ آویزان تنها برای او یک مرد عبوری بودم!
****
قصه از کجا شروع شد؟
از
همون پاییز ۱۴۰۱
شلوغی ها، اعتراضات، جوون های زخمی و بگیر و ببندهای خیابونی🤦‍♂
حالا این وسط یه شازده ی زخمی اولین جایی که به ذهنش می رسه برای فرار کردن و پناهندگی دفتر یه خانم وکیله..
البته قضیه به همین راحتی ها هم نیست..
نه فقط نیروهای امنیتی که یه زن هم دنبال این پسره..
زنی که همه ی آدما واسش بازیچه هستن برای رسیدن به خواسته هاش..
این قصه، قصه ی بازیچه هاست!

https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8

قراره تا آخر میخکوبتون کنه..
یه جدید تازه از راه رسیده که با همون سه پارت اول غوغا کرده💃
قبول نداری؟
امتحانش مجانیه😉

https://t.me/+Ha4pCn32UtVkYjg8

ششمین اثر #الهام_فتحی

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Jan, 06:27


- شنیدی می‌گن ثنا رو تو جنگل دیدن؟

- ثنا که 50 ساله مرده!

- روحش هنوز تو جنگله.. روحش  تو اون کلبه جا مونده....

- مگه نمی‌دونی چند شکارچی اونجا ناپدید شدن؟

- می‌گن اون جنگل رو ثنا نفرین کرده...بخاطر عشقش...
بخاطر اینکه خان قبل از خوندن خطبه عقدش اون رو دزدید چون پسرش عاشقش شده بود! کلبه ثنا... جنگل ثنا... هر کی نزدیکش بشه مرده!!

https://t.me/+3Msv32w2BhZjZDRk
https://t.me/+3Msv32w2BhZjZDRk

ازثنا یه یادگاری برای خسروخان چالاکی همون شوهر اجباری ثنا مونده...روجا...!

روجا دختری شلوغ و آتیشپاره
همه می‌گن روح مادربزرگش که توجوونیش خودکشی کرده توش حلول پیداکرده!

اما یه اتفاق عجیب تو منطقه افتاده، مردی مرموز اومده وداره زمین‌های پدربزگش رو بالا می‌کشه!

مرد مرموزی که کسی از هویتش خبر نداره و پاتوقش شده کلبه وجنگل ثنا!

ولی روجا دختر عقب نشستن نیست، به ماشین مرده ردیاب وصل می‌کنه و برای داخل خونه‌اش دوربین مخفی جاگذاری می‌کنه... روجا باید بفهمه این مرد کیه؟؟!!!

اما وقتی داره از کلبه برمی‌گرده، تو یکی از تله های جنگل گیر می‌افته و مجبور می‌شه برای نجات از اون مرد کمک بگیره اما....
https://t.me/+3Msv32w2BhZjZDRk

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Jan, 17:38


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734
پارت چهارصد
https://t.me/niloofar_lari/25803

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Jan, 17:38


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۲۰
🪷🪷🪷

و هی پشت هم پلک می‌زدم و هی از بهت شنیدن این روایت عجیب سرگیجه می‌گرفتم و منتظر بودم دستی مرا از خواب خوشی که می‌دیدم بیدار کند. اصلا از اول هم نباید باورم می‌شد! او کجا و بابای بچه‌ی مونس بودن کجا؟
مونس تو چکار کردی؟ ای روباه خبیث! اصلا بهت نمی‌آمد که اهل این دودره بازی‌ها باشی!
همان لحظه که در عین ناباوری شهد این خبر کامم را شیرین کرده بود و من نمی‌دانستم با این دلخوشی‌های پشت سرهم رسیده‌ام چه باید کنم می‌دیدم ‌که رنگ غم پاشیده بود توی چشماش و لبخندش به تلخی زهر شد. آیا همانقدر که من خوشحال بودم او هم می‌توانست باشد؟ نمی‌توانستم احساسش را درک کنم و نمی‌فهمیدم با دانستن این موضوع چه بر سر غرور یا غیرت مردانه‌اش آمده اما این حزن غریبانه‌اش کمی مرا بفهمی نفهمی می‌ترساند.
_هنوز خودم مطمئن نیستم!
_حداقل بهم بگو از این بابت خوشحالی یا ناراحت؟
_خوشحال؟ من که می‌دونستم کاری نکردم! قرار بود به بهونه حاملگی پدر و مادرم راضی به این ازدواج بشن! اما مونس خانم زیرآبی رفت و کاری کرد که نباید! که البته من به وقتش به حسابش می‌رسم!
یادم به ادعای مونس افتاد که گفته بود دانیار خیال دارد به او و بچه‌اش صدمه بزند. دلم به تشویش افتاد.
_می‌خوای باهاش چکار کنی؟
و به بازویش چسبیدم. دلم می‌خواست سر از افکارش درمی‌آوردم و می‌فهمیدم برای مجازات مونس چه خوابی دیده ؟ من چطور می‌توانستم از انجام هر اقدام انتقام‌جویانه‌ای که ممکن بود برایش تبعاتی به بار بیاورد برحذرش کنم‌؟
ای خدا! چرا اینقدر عمر خوشبختی من کوتاه بود!
نگاهش برق خاصی داشت. مثل کسی که تا ته نقشه‌ی شومش را توی ذهنش رفته و پیشاپیش از نتیجه‌ی کارش راضی و خرسند بود.
_باید تاوانشو پس بده!
_دانیار!
بغ کردم و به حالت قهر و اعتراض اخمهایم توی هم رفت و لب و لوچه‌ام آویزان شد‌. او ولی به قیافه‌ی درهم من خندید
_بعد برام تعریف کن وقتی فهمیدی مونس ازم حامله شده چقدر ازم متنفر شدی گلک!؟
حالا بیا بریم! کی می‌دونه امشب اینجا چه خبره و چرا ما دور هم جمع شدیم!؟
و قبل از اینکه به من فرصتی برای کنجکاوی یا ابراز دلخوری و اعتراض بیشتر بدهد دستم را گرفت و مرا پای‌کشان با خودش به سالن پذیرایی برد.




#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Jan, 17:38


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۱۹
🪷🪷🪷

کسی از ما چیزی نگفت و گذاشتیم که چشمان عاشقمان با هم حرفهایشان را بزنند. او برای در آغوش کشیدنم دل‌دل می‌کرد و من برای پرهیز از او جان می‌کندم. نگاهم به جای خالی حلقه‌ی نامزدی دستش بود و توی سرم افکاری که خوش‌خوشانه می‌رقصید
" یه روز از همین روزا میاد و بهم میگه که نامزدیش رو با مونس بهم زده! یکی از همین روزا ..."
وقتی دوشادوش هم به راه افتادیم با لحنی حسرتمند گفت
_وقتی مال من شدی اونقدر بغلت می‌کنم که مثل پوست تنم ازم جدا نشی‌!
من ساکت بودم اما قلبم داشت با ضرب‌آهنگ تندی می‌گفت
"پس کی؟ پس کی؟ پس کی؟"
تا برگشت و نگاهم کرد بی‌خود از خود شد و بی‌ترس از اینکه شاید نگاهی دزدکانه از جایی مارا می‌پاید دستم را گرفت و به لبهایش برد و بوسید و تا من از بند تردیدهایم رها شدم و بهاران قلبم را با بوی پیراهن خود به آغوشش فشردم کنار گوشم آرام گفت
_همین امشب کار خودمو با مونس یکسره می‌کنم!
دلم غنج زد و نسیم خوشبختی به جانم وزیدن گرفت.
کاش خاله همتا اینجا بود و بهش می گفتم
" دیدی داشتی بی‌خودی نفوس بد می‌زدی! امشب از اون شبهاست که قراره یکی از بهترین شبهای زندگی من بشه! "
سرم را از روی سینه‌اش برداشتم. نگاهم ملغمه‌ای از شادی و ترس و بیم و امید بود
_پس تکلیف بچه‌تون چی میشه؟
موهام را از روی صورتم کنار زد . نگاهش برای لحظه‌ای روی گوشواره‌های دانه‌برفی‌ام مکثی کرد و بعد دستش را که روی گونه‌هام می‌سراند با غریب‌ترین لهجه‌ای که از او سراغ داشتم گفت
_بچه مونس از من نیست!
و نگفت که شاید من برای شنیدن این خبر بزرگ آمادگی لازم را نداشته باشم. من خشکم زده بود و با دهانی نیمه‌باز نگاهش می‌کردم. بعد کلمات ناباورانه از تک زبانم ریخت بیرون.
_یعنی چی؟ پس... پس بچه کیه؟
خدای من! یعنی حقیقت داشت! یعنی راست بود که؟ کاش همینطور باشد! قلبم شکفته بود و می‌خواست از زیر گلهای بهاری پیرهنم بزند بیرون. بر این مژده گر جان می‌فشاندم روا بود اما من همینطور هاج و واج ایستاده بودم

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Jan, 14:43


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Jan, 11:06


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Jan, 16:48


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734
پارت چهارصد
https://t.me/niloofar_lari/25803

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Jan, 16:47


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۱۸
🪷🪷🪷

اما این ایگل عاشق و حواس‌پرت که خودش اینجا بود و دلش آنجا پیش کسی تا اطلاع ثانوی میلی برای سرک کشیدن در افکار دیگران نداشت و می‌خواست که دمی حتی شده به غلط برای خاطر دل خودش زندگی کند.
دیان مایوس از گفتن و نشنیده شدن دسته‌ی چتر را روی شانه‌ی برادرش ول کرده و خودش به داخل برگشته بود. باد داشت تمام زورش را می‌زد که چتر را از روی شانه‌‌ی دیار بکند. تا اینکه او از جلد سنگی‌اش بیرون آمد و از جایش برخاست. نگاه من و خاله همتا با او زیر باران رفت. کمی دورتر از سکوی خانه چتری داشت با صدای مچاله شدن فنرهایش می‌گریست.

یک پیراهن ژرژت سبز_آبی با نقش و نگار گلهای صورتی و سفید ریز داشتم که برای عید دوسال قبل خریده بودم اما جز در لحظه‌ی تحویل عید آن سال قسمت نشد جای دیگری بپوشمش! فکر کردم شاید برای آن شب بهترین انتخاب باشد. ساده و درعین حال زیبا بود و گرچه به هوای طوفانی آن‌شب طعنه می‌زد اما طرح بهاری‌اش مناسب مهمانی خانوادگی در یک شب اردیبهشتی بود! گوشواره‌های دانه‌برفی یادگار دیانا را به حلقه‌ی گوشهایم زدم و فکر کردم
" چه پارادوکس قشنگی! دونه‌های برف در بهاران!"
هنوز هم نمی‌دانستم دانیار چه طور توانسته بود هردو لنگه‌ را که جداجدا گم کرده بودم پیدا کند و برگرداندشان به من. ولی خداخدا می‌کردم که این هم یکی از آن رازها نباشد.

خاله همتا گفت
_لباس‌های بهتر از این هم داشتی!
پرسیدم
_چشه مگه؟ خیلی قشنگه که!
_آره قشنگه! ولی! چه جوری بگم! یه کم زیادی شاده! اونم برای همچین شب مرموزی که معلوم نیست آخر و عاقبتش چی می‌شه؟
و من شانه بالا زدم و با بی‌قیدی خندیدم! خاله همتا انگار زیادی افکار بدبینانه‌اش را جدی گرفته بود!
قرار بود دیان قفل در اندرونی را به روی من باز کند و من بی‌آنکه مطمئن باشم این در بعد از این هم به روی من باز خواهد ماند یا نه برای رسیدن این لحظه هیجان‌زده بودم و نمی‌دانستم که قرار است هیجانی بیش از این و پیش‌بینی نشده را هم تجربه کنم. به جای دیان برادرش با نگاهی گرم و شیفته آن سوی در انتظارم را می‌کشید.




#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Jan, 16:47


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۱۷
🪷🪷🪷

رفتم کنارش پشت پنجره قرار گرفتم تا ببینم کدام پسره را می‌گوید؟ آن بیرون توی تاریک‌روشن هوا دیار را دیدم که بی‌تکان نشسته بود روی سکوی ورودی خانه و بی‌خیال از همه دنیا و باران که رد خیسش را روی تن و بدنش می‌کشید زل زده بود به نقطه‌ای نامعلوم! مثل کسی که انتظار هیچ را می‌کشید. نمی‌دانم این روزها چه‌اش شده بود و این رفتارهای مشکوک و عجیبش چه معنی داشت؟ دیان می‌گفت تقریبا مطمئن هست که برادر دوقلویش عاشق شده! این حدس کم‌کم در ذهن من نیز داشت پررنگ می‌شد. فقط عشق بود که قابلیت این را داشت یک‌شبه آدم را از این رو به آن رو کند. دیان می‌گفت از اینکه می‌بیند برادرش درد عشق می‌کشد و او نمی‌تواند برایش کاری بکند احساس عجز می‌کند‌. ازش پرسیده بودم
_نفهمیدی طرف کیه؟
به نشان نفی سرتکان داد و نومیدانه گفت
_اگه می‌دونستم کیه که اینقدر بی‌لیاقته و قدر این عاشق دلخسته‌شو نمیدونه دمار از روزگارش درمی‌آوردم! دیار تازه اول جوونیشه، تحمل شکست عشقی رو نداره!
فکر کردم
" کاش یه کشیده محکم بزنه زیر گوشش تا از این خوابزدگیش بپره."
سکوتم انگار دیگر برای خاله همتا بحث‌برانگیز نبود. مثل عادت کردن به دردی که دیگر سِرش کرده. تحملش می‌کرد‌. بی‌هیچ گله‌ای زل زده بود به آنسوی پنجره. آنجا که باد و باران داشت بقول خجه کائنات می‌کرد. دیان را دیدیم که برای لحظه‌ای با چتری رنگی روی سکوی ورودی خانه ظاهر شد. چتر را با دلسوزی خواهرانه‌ اش روی سر برادرش باز کرد و با ملایمت بهش یک چیزهایی گفت. دیار اما هنوز مثل یک تکه سنگ نشسته بود و واکنشی از خود نشان نمی‌داد. اصلا صدای خواهرش را می‌شنید؟
صدای خاله همتا انگار داشت از جایی دور می‌آمد. شاید هم داشت زیر لب با خودش زمزمه می‌کرد که اتفاقی به گوش من رسید
_شاید امشب هم یکی از اون شبای سرنوشت‌ساز باشه که این عمارت به خودش دیده.
اگر وقتی دیگر بود و من هنوز همان ایگل فضول و جستجوگر و نکته‌سنج بودم آنقدر پاپی‌اش می‌شدم تا دست کم چند کلمه بیشتر در شرح و تفسیر این حدیث مبارکه‌اش بگوید

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Jan, 16:47


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۱۶
🪷🪷🪷

نه به اندازه‌ی تمام سالهایی که در حسرت این عشق نهان گذشت و نه به قدر هرلحظه سوختن و ساختنم. و نه حتی به میزان حق آب و گلی که از او داشتم‌. تنها به قدر همین لحظه‌هایی که می‌گذشت و نقش خاطره می‌شد در دلم می‌خواستم سهمی کم اما ابدی از او داشته باشم. و حتی اگر این اسمش هوس باشد برای من نه تمایلی بی‌شرمانه که تمنایی مقدس بود.
او چون خونی داغ در رگهای تنم می‌دوید و من مثل شعر ممنوعی از دیوان فروغ یواشکی از برش می‌کردم :

میخواهمش در این شب تنهائی/با دیدگان گمشده در دیدار/با درد، درد ساکت زیبائی/سرشار، از تمامی خود سرشار
می‌خواهمش که بفشردم بر خویش/بر خویش بفشرد من شیدا را/بر هستیم بپیچد، پیچد سخت/آن بازوان گرم و توانا را
در لابلای گردن و مو‌هایم/گردش کند نسیم نفسهایش/نوشد، بنوشدم که بپیوندم/با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان/چون شعله‌های سرکش بازیگر/درگیردم، به همهمه درگیرد/خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش/بینم ستاره‌های تمنا را/در بوسه‌های پر شررش جویم/ لذات آتشین هوسها را...

دستم اما برخلاف میلم برایش نوشت
" لطفا تا وقتی برچسب نامزد مونس روته، منو دلبر شیرینت خطاب نکن! "
بعدش فقط سکوت بود و خاموشی. انگار که واژه‌ها فراموشی گرفتند و از صدا افتادند و قلب من باز عزادار خودش شد. واقعا چه انتظاری ازش داشتم؟ اینکه سر قولی که توی تب سی و نه درجه و رسیدن به مرز هذیان‌گویی‌‌اش به من داده بود باشد و از مونس که شریک مطمئنی برای آن کهنه‌راز کذایی نبود جدا شود؟ آنهم با وجود یک بچه؟ اگر واقعا خواسته‌ام این باشد چی؟ آیا توقع زیادی بود؟ شاید اصلا بهتر بود که فاتحه‌ی این عاشقی و قلبم را برای همیشه بخوانم و او را واگذار کنم به دیگری بروم رد کار خودم! به معنی واقعی کلمه سخت بود اما کم‌کم از پسش برمی‌آمدم! به قول "معین" پایان هیچ عشقی پایان دنیا نبود!
خاله همتا گفت
_این پسره چه مرگش شده؟ یه ساعته نشسته زیر بارون. نکنه خشکش زده!؟

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Jan, 13:28


🌺🌺

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

31 Dec, 16:36


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734
پارت چهارصد
https://t.me/niloofar_lari/25803

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

31 Dec, 16:35


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۱۵
🪷🪷🪷

این که داشت در من کودکانه بیتابی می‌کرد و بی هیچ ابایی می‌خواست که تمنایش را جار بکشد من نبودم!

چندان مثل دفعات قبل دغدغه " برای مهمونی امشب چی بپوشم؟" را نداشتم. مطمئن بودم توی یکی از همان لباسهای تکراری هم به چشمش زیبا هستم! گرچه حضور مونس مثل خاری بود توی چشمم اما خودم را برای تحمل کردنش آماده کرده بودم.
خاله همتا گفته بود نمی‌آید! بعد از یک عمر این‌ور جوی ماندن حالا چه وقت این پاگشایی‌های نطلبیده است؟ اصلا او و مهمانی ملکه؟ عمرا! مگر اینکه کت‌بسته و به زور ببرندش! والا محال است که با پای خودش به آن‌ور جوی برود. من ولی دلم آنجا بود و خودم به زودی بهش می‌پیوستم!
گرچه مسئولیت این حال دگرگون و منقلبم بر عهده‌‌ی او بود‌‌‌ و تقصیر او بود که من خودم را در هزارتوی ‌خیال گم کرده بودم اما در هیچ‌کجای محالاتم منتظر رسیدن پیامش نبودم.
" قول بده خیلی خوشگل نکنی گلک! من دیگه نمیتونم در مقابل تو خویشتن‌داری کنم! تا به خود بیام همه دنیا فهمیدن که دلبر شیرین کی هستی!"
خاله همتا گفت
_باز که نیشت بازه؟ این پسره فرید با عشق یکطرفه‌اش بالاخره تونست خرت کنه؟
خوشحال بودم فکرش تا آنجا که من و دانیار پیش رفته بودیم قد نمی‌داد. والا اگر سر از کار من و دانیار درمی‌آورد به من هشدار می‌داد و یادم می‌انداخت که مونس دختر دایی من است و گوشم را از پند و نصیحتهای اخلاقی‌اش پر می‌کرد. انگار که من‌ نمی‌دانستم ارتباط عاشقانه داشتن با یک مرد نیمه متاهل نوعی خیانت به همجنسم محسوب می‌شود. می‌دانستم اما دل من از آرزوهای محال سرریز شده بود و دیگر این نشدن‌ها و قدغن‌ها زنجیری به دست و پایش نمی‌شد. نه اینکه خودم را با این فکر که دانیار و مونس آدمهای اشتباه زندگی همند و فقط از روی جبر یا مصلحت کنار هم قرارگرفته‌اند گول بزنم. نه!
می‌خواستم برای اولین‌بار کمی خودخواه باشم و فارغ از تمام بد و خوب‌هایی که متر و مقیاس هیچکدامشان را من تعیین نکرده بودم دست به کاری بزنم که دلم خواهشش را داشت.


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

31 Dec, 16:35


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۱۴
🪷🪷🪷

فصل چهل و سوم

خاله همتا گفت
_کی می‌دونه این مهمونی مناسبتش چیه؟
مناسبت؟ کی اهمیت می‌داد؟ بگذار دیگران بر عجایب روزگار اندیشه کنند و در کارهای ملکه بمانند.
من گرم خیال دانیار بودم. به احساسات ترد و تازه‌مان که فکر می‌کردم قلبم همه ضربان عشق می‌شد! می‌توانستم تمام عمر بعد از اینم را ببخشم تا برگردم به آن لحظه که او مرا به خود فشرد و بوسید و از دوست داشتنش گفت. از خودم تعجب می‌کردم که چطور اینهمه سال را بی‌تجربه‌ی عشق او از سر گذراندم. خودم را با اینهمه شور و علاقه چطور قانع کرده بودم که ترجیح می‌دادم ازش کنار بکشم و یک گوشه به دوست‌ داشتن یواشکی‌اش ادامه بدهم؟ حالا چرا حتی فکرش را هم نمی‌توانستم بکنم؟ چنان که می‌خواستم حریصانه خود را در دریای عشق او غرق کنم.
خاله همتا گفت
_عجیبه که از من و تو هم دعوت گرفته!
من در هوای او نفس کشیدم و یادش را روی سینه‌ام بغل زدم‌ و دلتنگ‌ترش شدم! گرچه یک دیوار بیشتر فاصله‌مان نبود اما خب همین که نمی‌شد به وقت دلتنگی دستم را به سمتش دراز کنم و در آغوشش بگیرم بزرگترین باگ رابطه‌ی نیمه‌عاشقانه‌ و سری ما بود.
خاله همتا هنوز داشت ملکه ملکه می‌کرد.
به من چه که هدف و انگیزه‌ی ملکه از برگزاری این مهمانی وسط هفته چه بود و چه فکر و خیالی در سر دارد؟ یا آفتاب از کدام سمت درآمده که از من و او هم وعده گرفته؟ حالا گیریم که همچین چیزی در تاریخ سابقه نداشته! من دغدغه‌های شیرین و خاص خودم را داشتم‌. یک گوشه‌ی خلوت و دنج می‌خواستم برای دست از تمام کارهای دنیا شستن و تنها به او فکر کردن! فکر کردن به ملکه و نیات مجهولش آخرین چیزی بود که می‌خواستم.
خاله همتا نومید از شنیدن صدای من گفت
_تو هم که انگار توی این باغها نیستی!
کاش می‌شد روی یک تکه کاغذ بنویسم
"بگذارید توی باغ خودم باشم! لطفا! "
و آن را روی خودم بچسبانم! تا کسی حواس مرا از دوست داشتنش پرت نکند.
کسی ایگل را ندیده؟ همان دخترکی که می‌توانست یک‌ عمر لیلی بی‌مجنون باشد و نادیده گرفته شود اما گله‌ای نداشت.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

31 Dec, 14:45


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

31 Dec, 11:23


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

28 Dec, 06:36


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned «#پارت۶۱ _ عروس عمارتتون قانون تنظیم کردن که هیچ‌کس درباره‌ی رفت‌وآمد و کارایی که انجام می‌دن، سوال و جوابشون نکنه! حرصم گرفت از دست پیرزنی که نمی‌دانستم چرا با من سرلج داشت و چشمش برنمی‌داشت که یک لحظه آرام باشم. قبل از اینکه عماد واکنشی نشان دهد، خودم را…»

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

28 Dec, 06:35


_ بابایی تو دوس دختل دالی؟

چایی در گلوی یزدان پرید و ارمغان با اخم به دختر کوچک‌شان نگاه کرد. دلش آشوب شده و فکرش درگیر مانده بود که نکند دخترشان چیزی شنیده یا دیده.

_ آله بابایی؟ اسمش چیه؟ می‌شه منم بیام ببینمش؟

ارمغان بی‌تاب و شوکه بر گشت به چشم‌های درشت شده‌ی یزدان نگاه کرد؛ صبرش تمام شده بود.

_ بچه چی می‌گه؟

یزدان هم دستپاچه روی مبل نیم خیز شد و چایی‌اش را نیمه خورده روی میز کنار مبل رها کرد.

_ بچه‌س یه چیزی داره می‌گه!

_ می‌دونم که دوس دختل دالی بابایی...

تن ارمغان گُر گرفت و از جا پرید.

_ چرا باید چنین چیزی بگه! چرا اصرار داره که تو دوست دختر داری؟

یزدان مضطرب جلو رفت و بلافاصله دو طرف صورت ارمغان را نرم در دستان خود گرفت.

_ قربونت برم آروم باش. بذار ببینم جریان چیه!

ارمغان اما نمی‌توانست آرام بماند. بغض کرده و با چشم‌هایی پر از اشک به یزدان نگاه می‌کرد. بی‌وقفه در سرش تکرار می‌شد اگر چنین چیزی حقیقت داشته باشد... و در ادامه حتی قدرت فکر کردن به باقی‌اش را نداشت!

_ بابایی منو می‌بَلی پیش دوس دختلی که دالی؟

یزدان عصبی و دستپاچه ارمغان را رها کرد و خودش را به دختر کوچک‌شان رساند. جلوی پاهای او زانو زد و آرام دو طرف آن شانه‌های کوچک را هم گرفت.

_ این حرفا چیه می‌زنی دخترم!

دخترشان با سرتقی و لجبازی پا زمین کوبید.

_ می‌دونم دوس دختل تو از دوس دختل عمو سیران قشنگ‌تله. می‌خوام ببینمش.

اسم سیروان باعث شد هر دو نفرشان مشکوک اخم کنند. هم ارمغان و هم یزدان!

_ عمو سیروان گفت من دوست دختر دارم؟

_ تُفت همه مَلدا دوس دختل دالن.

ارمغان نفسش را پر حرص بیرون داد و محکم دست روی چشم‌های نم گرفته‌ی خود کشید.

_ دوس دختل خودشم دافولی بود...

یزدان بهت زده پرسید.

_ دافولی یعنی چی؟

_ عمو سیران می‌گه دافولی یعنی دافی که فول آتشن باشه...

ارمغان نتوانست جلوی خندیدن خود را بگیرد؛ حتی مادامی که داشت از حرص خفه می‌شد.
حین خندیدن هم با غیظ گفت.

_ منظورش فول آپشنه!

_ آله آله همین که مامانی تُفت.

یزدان همان‌طور زانو زاده روی زمین بدون رها کردن شانه‌های دخترشان ناباور پرسید.

_ تو مگه دوست دختر سیروان رو دیدی؟

_ آله! منو بُلد سَل قلال.

همان موقع سر و کله‌ی سیروان پیدا شد. درست وقتی یزدان با اخم و اعصابی داغان از جایش بلند شد سیروان هم مثل همیشه کلید در قفل انداخت و دست در دست آن یکی قُلِ آتش‌پاره‌ی زوج جوان وارد خانه شد. همان کلیدهایی که هر چقدر یزدان با حرص و خشم و جدال و حتی تهدید از برادر خود پس می‌گرفت باز هم سیروان به کمک هم‌تیمی‌های آتش‌پاره‌ی خود از روی کلیدهای خانه برای خودش می‌زد تا هیچ دری به رویش بسته نماند و خیلی وقت‌ها هم سر بزنگاه‌های حساس عاشقانه‌ی ارمغان و یزدان سر می‌رسید!

_ خب خداروشکر بالاخره یک بار در این خونه رو باز کردم و با صحنه‌ی خاک بر سری رو به رو نشدم.

یزدان دیگر برایش مهم نبود که او را برای داشتن آن کلیدها مواخذه کند. در حال حاضر برای موضوع دیگری از دست برادر عصبی بود.

_ کجا بودی پسرم؟

پسر بچه در جواب ارمغان لبخند زد.

_ املوز نقش پسل عمو رو بازی کَلدم. عمو منو بُلد به یه خانمه نشون داد گفت این بچه‌ی منه. اون خانمه هم غش کَلد و...

یزدان اجازه نداد حرف پسر کوچک‌شان تمام شود و خیز برداشت به طرف سیروان؛ در همان حال هم با خشم غرید.

_ مامان دیگه باید حلوات‌و بار بذاره! خونه خراب کن داری زندگیم‌و از هم می‌پاشی.

ادامه در کانال زیر👇🏻
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk
https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk

#پارت_واقعی🔥
#عاشقانه‌ای_حال_خوب_کن_و_پرهیجان


دوقلوها و عموشون سیروان که شدت بیشعوریش قابل تخمین زدن نیست و از قضا کراش یه جماعت مخاطب تو این کانال شده یه تیم شدن و در واقع یه ترکیب سمی ساخته شده از تیم شدن دوقلوها و عموشون سیروان و افتادن به جون زوج کیوت قصه و قصد سکته دادنشون رو دارن🤣🤭

https://t.me/+kMPGWuzF-f42ZGZk

یکی از پرطرفدارترین رمان های تلگرام که لینک خصوصیش دوباره اما به مدت محدود در دسترس قرار گرفته😍
رمانی که قراره نفستون رو از هیجان و خنده بند بیاره😎❤️‍🔥

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

28 Dec, 06:35


#پارت۶۱
_ عروس عمارتتون قانون تنظیم کردن که هیچ‌کس درباره‌ی رفت‌وآمد و کارایی که انجام می‌دن، سوال و جوابشون نکنه!


حرصم گرفت از دست پیرزنی که نمی‌دانستم چرا با من سرلج داشت و چشمش برنمی‌داشت که یک لحظه آرام باشم. قبل از اینکه عماد واکنشی نشان دهد، خودم را جلو‌ انداختم و گفتم:

_ می‌شه یه قهوه برام بیارین؟ سرم خیلی درد می‌کنه.

_ بهتره نوشیدن قهوه رو کم کنید، خانوم!
_ برای نوشیدن قهوه هم، از شما باید اجازه بگیرم؟

_ برای خانوم قهوه بیار، خاتون!

وقتی عماد طرفم را گرفت، نوری در چشم‌هایم درخشید؛ اما به روی خودم نیاوردم و همانقدر باجدیت نگاهم را درون چشم‌های سرد پیرزن نگه داشتم که او زیرلب گفت:

_ چشم آقا!

او که رفت، تیز به سوی عماد برگشتم.

-فکر نمی‌کنی بهتر باشه طرف دیگه‌ی میز بشینی و مقابل من باشی؟ اینکه تو بالاترین قسمت می‌شینی، شبیه تبعیضه؛ درحالی که فکر نمی‌کنم بین ما فرقی از دیدگاه انسانی باشه!

عمادخان، آقای عمارت، شوهر دوروزه‌‌ام، فنجانش را بالا برد و قبل از اینکه جرعه‌ای بنوشد، نگاهی به لباس‌های بیرونی که برتنم بود، انداخت.

_ جایی می‌ری؟
_ باید اجازه بگیرم؟
_ اجازه نه؛ اما خبر دادن ضروریه!

_ به تو؟ شوهری که هنوز شب اولی باهاش نداشتم؟!

فنجان در دستش پایین آمد. خودم را جلو کشیدم و با حرص گفتم:

_ ببخشید استاد! یه سوال… تو کتاب قانون چیزی درباره‌ی سلب شدن حق و حقوق مردی که هنوز به زنش دست نزده، ننوشتن؟ مثلاً نگفتن این مرد حق نداره تو کارای زنش دخالت کنه؟

دیگر حیا و متانت برای من مهم نبود. غرورم لگدمال شده بود. شخصیتم، احساساتم… مگر یادم می‌رفت که دوشب پیش، چطور تا صبح به در اتاق خیره شده بودم؟

عماد نفس تندی کشید. فنجان را روی میز کوبید و با صدایی کنترل شده گفت:

_ برای بالا بردن سطح اطلاع عمومیت نه؛ اما برای اینکه یه‌بار برای همیشه شیرفهم بشی و دیگه به خط قرمزای من نزدیک نشی، می‌گم…

مکث کرد و لحنش بوی تهدید گرفت.

_ مرد درهرحال حق و حقوق کاملی نسبت به زنش داره، اما حتی اگه قانون هم این حق و حقوق رو بهم نمی‌داد، زنِ من باید طبق خواسته‌هام رفتار می‌کرد! روشنه؟

پوزخند محکمی که زدم، اخمش را غلیظ کرد.

_ من ولی برای بالا بردن سطح اطلاعات عمومیت می‌گم…
به عنوان یه پزشک، یاد گرفتم جون آدما رو‌ نجات بدم، اما اگه‌ پاش بیفته، بهتر از هرکسی می‌تونم یه نفرو بفرستم اون دنیا! اونم طوری که صدتا آدم حقوقی مثل تو نتونن ردمو بزنن!

آن کلمات را به حدی جدی گفتم که چشم‌هایش تا انتها بیرون زد. از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. روبه‌روی او، بر لبه‌ی میز نشستم و با حرکاتی خاص دست روی شانه‌‌هایش گذاشتم.

_ اگه خواستی امشب هم تو یه اتاق دیگه بخوابی، حتماً قبلش، تقاضانامه‌ی طلاق منو تنظیم کن!

_ خیلی عجولی… سرعت برات خوب نیست.

_ تو کُندی، آقای عمادالدین زرمهر! اون بیرون کلی مرد هست که می‌تونن با سرعتِ من یکی بشن، پس تا قبل از اینکه حوصله‌م سر بره، یه خودی نشون بده.

_ کدوم مرد؟!

طوری تند‌ و عصبی پرسید که شک کردم. آن نگاه بی‌احساسِ لحظه‌ای قبل را باور می‌کردم یا حساسیتش بر حضور مردی دیگر در زندگی‌ام؟

_ تو فکر کن یه پلنِ بی دارم!

چنگ زد به پهلویم.

_ فراموش نکن که زنِ عمادالدین زرمهر بودن، چه معنایی داره. اگه مردی رو اطرافت ببینم…

از غضب و اخمش نترسیدم. جلو رفتم و لب‌هایم را در یک‌سانتی لب‌هایش نگه داشتم.

_ فراموش نکن که هنوز زنت نشدم!

کلام معنادارم کفرش را درآورد. تقریباً پهلویم از فشار دستش بی‌حس شده بود که صدای خاتون باعث شد فاصله بگیرد.

_ آیدین‌خان تشریف آوردن.

با شنیدن نام آیدین چشم‌هایم برق زد. از روی میز بلند شدم و حینی که هردو برای استقبال از پسرعمویم آیدین آماده می‌شدیم، پچ زدم:

_ می‌دونستی آیدین خواستگارم بود؟!

سرش یک‌ضرب به سویم چرخید و تکان آشکار و وحشتناک تنش، همان چیزی بود که می‌خواستم…

https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk
https://t.me/+F-joHEkK6h04MjNk

هیچ غیرممکنی برای یه زن وجود نداره!😎
دختر قصه‌ی ما، مردی رو مغلوب خودش می‌کنه که احتمال عاشق شدنش کمتر از یک درصد بود!
ترمه عصیانگره و مصمم...
عماد رو به زانو درمیاره!
🔥🔥

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

28 Dec, 06:35


-واسه مردا له له می زدی. جایی از بدنت نیست ندیده باشم.
باید به شوهر عزیزت که تریلی اسم و رسمشو نمی کشه بگم می خواستی اون شب شریک تخت من باشی؟



اگر امیرنظام ما را در این حالت می دید چه؟

این ازدواج فقط یه قرارداد بود و اگر من را با برادر شوهر سابقم در اینجا می دید چه باید می گفتم؟

خیره در چشمانش آب دهانم را با شدت جلویِ پایش تف کرده و لب زدم:
-مثل همین آب دهن از زندگیم پرتت کردم بیرون عوضی،داغِ خودمو به دلت میذارم.

روی برگردانده و به سمت سان گاردنِ لعنتی قدم برداشتم که این عوضی بی هوا بازویم را گرفت و سمتِ خودش کشید.

از ترس آبرو جیغ نکشیدم اما با نفرت لب زدم:
-ولم کن بیشعور،ولم کن تا داد نزدم.

-بیا برگرد و دیگه این مسخره بازیو کش نده. من می دونم ازدواجت با این آدم واقعی نیست.

بازویی که این حیوان محکم در چنگش گرفته بود را با حرص به عقب کشیده و نالیدم:
-ولم کن،تورو خدا ولم کن روانی.

حریص تر و مریض تر شد. خودش را نزدیکم کرد:
-تو اصلا در اندازه اون مرد نیستی و اون مثل دستمال کاغذی پرتت می کنه بیرون اغوا. اون تورو زن واقعیش نمی دونه اغوا‌‌‌...

-کلئوپاترام؟


هومن انگار مرد اما من بی نفس به عقب چرخیدم. تازیانه شد نگاهش بر جانِ هومن اما می دانستم امشب را خواهم سوخت؛زیر آتش نگاهش و یا شاید...حرارت نفس هایش!

اگر باورم نمی کرد چه؟

نکند مثلِ این فیلم های آب دوغ خیاری این توطئه را باور کند؟

خشک شده برجایمان باقی ماندیم که جلو آمد و ابتدا
بازویم را از چنگال هومن بیرون کشید با کفِ دستش گویی کثافتِ لمس هومن را از رویِ بازویم پاک می کرد.

با جدیت پرسید:
-دستت که درد نمی کنه خانوم؟اذیت نشدی؟


آب دهانم را به سختی بلعیدم:
-خوبم.


هومن با تته پته گفت:
-آقا سید بخ...

نگاه خشمگینش را به هومن دوخت. دستِ دیگرش را بالا گرفت و خیلی جدی گفت:
-پسر حاجی،سپردم بهت خبر بدن که واسم مهم نیست زمانی چه نسبتی با همسرم داشتی اما الان واسم مهمه که دیگه بهش فکر نکنی.
سپردم خبرت کنن که؛از این به بعد دیگه حق نداری جلوشو بگیری،دست بهش نمی زنی،نگاش نمی کنی و وقتی به خدمتش رسیدی و اجبارا باهاش تو یه لوکیشن قرار گرفتی جرئت نکنی نزدیکش بشی. ببینم پسر حاجی....

دستش رویِ شانهِ هومنی که تفاوت قدی فاحشی با او داشت قرار داد و بعد،صدایش به شکل خطرناکی سخت شد:
-خانومم کلئوپاتراست برایِ من،تو کی ای که "تو"صداش می زنی؟

مطمئن بودم مانندِ پلاکِ اسمش که گفته بود طناب دارم خواهد شد،امشب و در این لحظه مرا با دستان و جملاتش دار زد.

https://t.me/+w9B9zQMQPI5hMjQ0
https://t.me/+w9B9zQMQPI5hMjQ0
اون ازدواج واقعی نبود
قراردادی بود..من دشمنش بودم و قسم خوردم اون امپراطوری رو نابود کنم اما قرار نبود قلبمو ببازم.
قرار نبود قلبمو به مردی ببازم که فقط من می دونستم چه جنایتکاری هست اما...جنایتکار برای همه ترسناک بود ولی برای من نه‌ سر من باهیچکس شوخی نداشت!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

28 Dec, 06:35


همه چیز از اون وصیت لعنتی شروع شد.
من نریمانم.
مردی که وارث منسوجات نقشبندم و همیشه موفقیت ترمه بافی برادر از دست داده‌ام برام اولیت داره... تا زمانی که پدربزرگم از یه وارث دیگه رونمایی کرد.
معلوم شد حاج اقا توی شصت سالگی یه زن صیغه ی مخفی داشته و نوه‌اش شده رقیب من. یه دخترک سر به زیر و بی زبون شهرستانی که هنوز با دو سلول خاکستری مغزش یه‌ قل دو قل بازی میکنه!
حاج اقا توی وصیتش دو دستی ترمه بافی منو تقدیم اون دختره ی بی سر و پا کرده بود و من با چنگ و دندون مقاومت کردم‌ اما شکست خوردم... شکستم مصادف شد با از بین بردن ترمه‌بافی توسط اون دختره ی احمق...
حالا دست از پا دراز تر برگشته و میخواد بهش کمک کنم تا از طلبکاراش نجاتش بدم اما من که خیریه نزدم!
کمکم بی چشم داشت نبود. یه شرط داشت اونم شرطی که شخصیت و ابروی دختره رو میریخت اما برای من مهم نبود!
https://t.me/+4myhf3gB3v03Mjhk
عاشقانه ای پر رمز و راز از نویسنده رمان پر مخاطب #التیام
رمان
#شاهدخت با بیش از ۳۸۰ پارت اماده در کانال اصلی و رو به اتمام در vip از دستش ندید

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

27 Dec, 17:24


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734
پارت چهارصد
https://t.me/niloofar_lari/25803

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

27 Dec, 17:24


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۱۳
🪷🪷🪷


تا اینکه از بیرون صدای توقف و بوق پی‌درپی چند ماشین آمد. قبل از اینکه شاهپورخان واکنشی نشان بدهد ملکه بالاخره سکوتش را شکست اما معلوم نبود که روی سخنش با او بود یا داشت بلندبلند فکر می‌کرد
_انگار مهمونامون همگی باهم رسیدن!
او اما هیچ ابایی نداشت از این‌که ناراحتی و مخالفتش را با برنامه‌های خارج از برنامه‌اش بروز بدهد.
_مناسبت این مهمونی وسط هفته چیه؟
ملکه حوله‌ای تمیز را به صورتش کشید. با دقت چشم چشم می‌کرد که مبادا چندتایی پشم و پیلی از زیر دستش در رفته باشد!؟
_چندان بی‌مناسبت هم نیست!
خدایا! این زن چرا امشب اینقدر مرموز شده بود؟ حتی اگر قصد سورپرایز کردنش را هم داشته باشد با آنهمه فکر و خیالی که داشت به دلش نمی‌چسبید!
_کاش نظر منم می‌پرسیدی که آیا حوصله‌ی مهمونی گرفتن رو دارم یا نه؟
نگاه ملکه سنگین و معنی‌دار بود و او را از غرولند بیشتر بازداشت.
همان لحظه درهای خانه باز شد و هیاهو و شادی حضور مهمانان تازه از گرد راه رسیده‌شان سرتاسر عمارت را برداشت‌. هنوز به خود نجنبیده بودند که خیل عظیم قوم و خویش از بزرگ و کوچک دوروبرشان را گرفتند.
"به‌به چه زن و شوهر رمانتیکی!"
" خدا بده شانس! کاش ماهم یکی رو داشتیم که اینجوری بهمون برسه! "
"چشم بد ازتون دور! خجه کو! بگیم براتوت اسپند دود کنه!"
نگاه ملکه برق خاصی داشت. نه اینکه حالت خوشحالی داشته باشد. فقط انگار که از چیزی احساس رضایت درونی داشت. مثل کسی که کارش را خوب انجام داده و به نتیجه‌ مورد نظرش هم رسیده بود! اما ته دلش غمگین بود.
کمی بعد ملکه او را با سروصورتی آراسته در میان خوش و بش مهمانان رها کرد و خودش رفت که لباسش را عوض کند و سری هم به آشپزخانه بزند.
آن بیرون باد داشت هنوز در گوش پنجره هوهو می‌کرد و آسمان لباس شبش را از پولک ستاره می‌تکاند تا ابرهای پاره و خیس را بغل کند.

شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفرلاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

27 Dec, 17:24


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۱۲
🪷🪷🪷


آمنه خش‌خش دامنش را برداشته و از آنجا رفته بود و او قبل از اینکه ملکه دوباره خودتراش قدیمی و نوستالژیک اصلاح را روی انبوه کف صورتش بکشد به مچ دستش چسبید و کنار صورت خود نگه داشت بلکه توجهش را به زور به خودش جلب کند.
اما نگاه مات ملکه مثل زمستان‌های سخت ایگل به لرزش انداخت. تاریکی‌های قلبش از دریچه‌ی چشمانش بیرون زده بود انگار. و این اولین‌بار بود که از ملکه خوف برش داشت و بعد از این ترس خودش ترسید. بی‌آنکه چیزی بگوید دستش را رها کرد و با حالتی مبهوت و شاید هم تسلیم‌شده روی ویلچرش قرار گرفت و خود را به او سپرد. خیلی دوست داشت بداند توی سرش چه می‌گذرد؟ فکر کرد
"اگه بخواد با تصمیمم مخالفت کنه یا جلومو بگیره باید از کی کمک بگیرم؟ "
چشم یاری به دانیار نداشت. او همین‌جوری هم زیاد از قباد خوشش نمی‌آمد چه برسد به اینکه بخواهد برای بالابردنش در جایگاه برادری( آنهم برادربزرگتر) قدم از قدم بردارد. دیان و دیار هم که کاری از دستشان برنمی‌آمد. می‌ماند خجه که اگر ازش می‌خواست جانش را هم برایش می‌داد این که برایش کاری نداشت اما مساله این بود که بعد چطور می‌خواست از طوفان خشم و غضب ملکه درامان بماند؟ نه او را نباید این وسط قربانی خواست خودش می‌کرد‌. بعد اینهمه سال خدمت و زحمت حقش نبود که از چشم کسی به خصوص ملکه بندازدش.
شاید تنها کسی که می‌توانست روی کمکش حساب باز کند ایگل بود. گذشته از اینکه با هوش و ذکاوت خاص خود می‌توانست با او تعامل و مشاوره خوبی داشته باشد به خاطر ارتباط نزدیک و صمیمتی که با همتا و قباد داشت می‌توانست در نقش سفیر صلح و آشتی‌ ظاهر شود و انتخاب شایسته‌ای باشد برای رایزنی‌های پیش رویشان! هرچند ملکه معاشرت با ایگل را به این بهانه که آخرین ملاقاتشان منجر به وخامت حال او شده برایش قدغن کرده بود اما حتما راهی برای دیداری دوباره باهم پیدا می‌کرد. امیدوار بود امشب او را توی این مهمانی بی‌موقع ببیند. هرچند ملکه گفته بود از همه حتی قباد برای مهمانی شام آن شب دعوت گرفته اما مطمئن نبود که ایگل هم جزئی از این "همه" باشد.
ملکه زیر نگاه‌های خیره و مشکوک مردش در سکوت به کارش ادامه داده بود

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

27 Dec, 06:52


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفرلاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

27 Dec, 03:44


👆🏻🩵.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Dec, 06:36


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned «-این زن رقاصِ آقا سیّد. فیلم رقصش روی میزو دیدی؟دیدی چطوری واسه مردا ناز و عشوه می اومد؟ وقتی سرهنگ با حرص گامی سمتم برداشت،او که تا این لحظه سکوت کرده بود،مچم را گرفت. سینه ستبر کرد و مرا پشت سرش جای داد و مقابل پدربزرگش ایستاد: -حرفی دارید به من بزنید،چون…»

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Dec, 06:35


-برای شام منتظرم نمونیا!


از پشت شیشه های رستوران به کیکاووس خیره موندم که انگار منتظر کسی بود و اگه می‌فهمید بهش شک کردم و دنبالش کردم چیکار می‌کرد؟
لب زدم: - چرا؟ شام پختم کجایی مگه؟


با دستش رو میز ضرب گرفت، هر وقت دروغ می‌گفت با دستاش بازی می‌کرد!
- شرکتم دیگه عزیزم کجام به نظرت؟ دنبال یه لقمه نونم


نیشخندی زدم و همون موقع دختری محجبه ولی شیک پوش سر و کلش پیدا شد و کیکاووس تند تند ادامه داد:
- من برم کار دارم زنگ میزنم

و از هولش تماس رو قطع کرد و من مات موندم به تصویر روبه روم!
دختر چقدر آشنا بود؟! دختری که صمیمانه با کیکاووس دست داد و صورتش رو بوسید و بعد روبه روش نشست و لبخند کیکاووس؟!
صدای شکستن قلبم و گوشام می‌شنید و قطره اشکی رو صورتم سر خورد و نه ای زمزمه کردم!


با بغض سمت وروردی رستوران رفتم و دستمو زیر شکمم که تیر می‌کشید کشیدم و زمزمه کردم: - هیشش مامانی چیزی نیست آروم باش


اشکام رو صورتم می‌ریخت و نفسم درست بالا نمی‌اومد وارد رستوران شدم و خیره شدم به میز اون دو نفر که خیلی خوشحال در حال سفارش غذا بودن بعد دوباره زنگ زدم به کیکاووس و اون این بار رد تماس داد!


دوباره زنگ زدم و از پشت سر سمتش رفتم و صداش رو شنیدم که نچی کرد و لب زد:
- یکی نیست بهش بگه چی می‌خوای زنیکه؟! اه


دختر که سرش تو منو بود و منو نمی‌دید:
- کی طلاقش میدی پس؟

درست پشت سرشون قرار گرفتم کیکاووس تا خواست چیزی بگه سر دختره بالا اومد و با دیدن من مات موند و من با نفرت و اشکای رو صورتم لب زدم:
- فردا چطور بریم برای طلاق؟

کیکاووس با بهت سمتم برگشت و باهام چشم تو چشم شد و دیدم که چشماش لرزید!
زیر دلم شدید تیر می‌کشید و خیره تو صورت کیکاووس اشکام فقط می‌ریخت و سری به چپ و راست تکون دادم:
- چرا؟! واقعا چرا؟

دهنش مثل ماهی باز و بسته شد و ادامه دادم:
- اون دوست دارمایی که شبا تو گوشم زمزمه می‌کردی دروغ بود پس؟
آیی آی خدا


دستمو زیر شکم برآمدم گذاشتم و همون موقع کیکاووس با نگرانی بلند شد و زمزمه کرد:
-مهان؟!

و گارسون سمتمون اومد:
- مشکلی پیش اومده؟

حالم بد بود و زیر دلم شدید تیر می‌کشید و به صندلی رستوران چنگ زدم اما صدای دختره همون موقع از حسادت بلند شد:
- خوبه خوبه بس کن این سلیطه بازی و مسخره بازیاتو کم جلب توجه کن
چون باردار شدی ازش به زور گرفتت
دوست نداره قرار بود بچت به دنیا بیاد طلاقت بده


گارسون گیج به ما نگاه کرد و من ماهای آخرم بود و هفت ماه داشتم با این حرفا تیر کشید رحمم و بیشتر حس کردم و دیگه از درد جیغ زدم که صدای عصبی کیکاووس اومد:
- دهنتو ببند، مهان؟ مهان چی شد بچه خوبه؟ چی شدی؟


نگران بود پس؟! ضربان قلم رفت بالا نمی‌تونستم قبول کنم مردی که دین و ایمونم بود بهم خیانت کرده...
دوستم نداشته و فقط برای رفع نیازاش شبا در گوشم زمزمه های عاشقونه کرده


همه چیزی دوره می‌کردم با خودم و یه یک باره فشار چیزی رو زیر دلم حس کردم و تو نفس نفس زدنای تندم به یک باره پاهام خیس شد و کیسه آبم؟؟!!!


گیج بودم که صدای داد کیکاووس بلند شد:
- اورژانس، زنگ بزنید اورژانس


https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8

درد، صدای هم‌همه‌ی آدما و گیجی...
چشمام باز شد و با درد نالیدم که صدای دختری تو گوشم پیچید:
- سلام مامان خوشگل خوبی؟!


سرم گیج می‌رفت، با یاد آوری اتفاقات و این که دخترکم تو آمبولانس به دنیا اومد نالیدم:
- بچه؟ بچم؟

داشتم بلند می‌شدم که مانعم شد:
- هی هی، خوبه بچت خوبه! خودت ضعف رفتی از فشار و ضعف بیهوش شدی خوبه همه چیز آروم باش

خوب؟ همه چیز؟ نه من زندگیم نابود شده بود همه چیزم نابود شده بود!
می‌خواست بچرو ازم بگیره و طلاقم بده؟
هیچ وقت دوستم نداشت؟


اشک از چشمام ناخواسته پایین ریخت که پرستارگفت:
- هی؟! عزیزم؟! خوبی؟ به خدا بچت حالش خوبه! شوهرتم که خودشو کشت این قدر هوار زد که یه تار مو از سر بچم و زنم کم بشه بیمارستانو تخته میکنم
گریت برای چیه؟
دخترتم سالم زیر دستگاه الان یکم دیگه میارنش شیر بدیش

هیچی نگفتم، نگفتم اون مرد چقدر دروغگو و خیانتکار...
دیگه گفتن نداشت جایی که آدم رو نمی‌خواستن هم نباید می‌موند!
باید می‌رفتم، تنها هم نه با دخترم
باید با دخترکم می‌رفتم یه جای دور جایی که دست کیکاووس بهم نرسه
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Dec, 06:35


#دانا آژگان، مهندس اخمو و جذابی که تموم عمرش منزوی بوده...
تاحالا با زنی نبوده و لب هاش فقط گونه‌ی مادر بزرگش رو #بوسیده‌.
مردی خوش چهره و پر جذبه‌ای که فقط دیدنش دل دخترارو میبره...
مغرور...#سرد و جدی، در نظرش دخترا عروسک‌های مسخره‌ی متحرکی هستن که...🙊

ولی با ورود دختر خنگی به #زندگیش همه چی عوض میشه.
دختر #خنگی که از لحظه ی ورودش شایعه‌ها رو با خودش کشوند و کاری کرد همه فکر کنن دانا #معشوقشه😈

با هم خونه شدنش با دانا و شروع کل‌کل هاشون تقدیر عوض شد. ولی چی میشه وقتی ساچلی بفهمه دانا یه جایی تو گذشتش داره که...
#عاشقانه #معمایی #کل‌کلی #طنز😈❤️‍🔥
https://t.me/+NJvmKtL8ZGVjY2I8
https://t.me/+NJvmKtL8ZGVjY2I8
با #500 پارت آماده🔥

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Dec, 06:35


#پارت_223

-لعنتی من رفیقمو بهت معرفی کردم که براش کار جور کنی نه اینکه بشه معشوقه‌ت نه اینکه بشه مادر بچه‌ت.

دست و پایش می‌لرزد از این فاجعه‌ای که به بار آمده، اما دیگر دیر شده.

-شهرزاد برات توضیح می‌دم، به خدا قسم اصلا جوری نیست که تو فکر می‌کنی.

پوزخندی می‌زنم و به سر و شکل محدثه که برجستگی شکمش کاملا مشخص است اشاره می‌کنم و می‌گویم:

-ازت حامله‌س آقای پدر، توضیحی از این بالاتر هست؟

لبانش می‌لرزد و مستقیم نگاهم نمی‌کند. شب عقد و عروسی‌مان است، اما با آمدن محدثه قشقرق به پا شده و همه چیز بهم ریخته است.

-من نمی‌خواستم این‌جوری بشه، باور کن بعد اینکه نامزد کردیم دست از پا خطا نکردم شهرزاد.

نمی‌گذارم اشکم بچکد و لب می‌زنم:

-فقط بگو چطور تونستی این جوری بهم خیانت کنی، اونم با رفیق خودم. کسی که خودم بهت معرفی کردم.

جلو می‌آید. محدثه در حالی که دست به شکمش گرفته در سکوت شاهد بحث ماست.

-شاید بابای بچه یکی دیگه‌س، میریم آزمایش می‌دیم...

اشاره‌ای می‌کنم به سفره عقد بهم ریخته و خانواده‌‌هایی که به جان هم افتاده‌اند و بحث می‌کنند. بغض می‌کنم و دامن عروسم را در مشت می‌گیرم:

-دیگه خیلی دیره کامیار...

چرخی دور خودش می‌زند و می‌خواهد به سمت محدثه حمله کند که مقابلش می‌ایستم. عربده می‌کشد:

-لعنتی برو کنار، باید بفهمه به هم زدن عقد من چه عواقبی داره.

با اینکه دلم خون است اما محدثه را به عقب می‌فرستم و پر خشم می‌گویم:

-می‌خوای دست روی زن حامله بلند کنی؟ رگ غیرتت باد کرده؟

ضربه‌ای محکم به سینه‌اش می‌زنم:

-این رگ وقتی باید باد می‌کرد که دست این دختر رو تو دست گذاشتم و تو باید امانت‌دار می‌بودی، نه حالا که ازش بچه داری.

خشمگین فریاد می‌کشد:

-دروغه... دروغه لعنتی...

با فریادش برادر محدثه جلو می‌آید رو به کامیار می‌گوید:

-چه خوب شد شب عروسیت اومدم سر وقتت تا یه دختر دیگه رو مثل خواهر من بدبخت نکنی.

کامیار به سمت برادر محدثه یورش می‌برد:

-دهنتو ببند بی‌ناموس.

درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من دیگر احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم.

تحمل این فضا را دیگر ندارم. چشم از صحنه می‌گیرم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن دامن عروس از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم.
باد سرد به صورتم می‌خورد. اما مهم نیست. تنها باید خودم را از این معرکه نجات دهم.

وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم.

نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم.

امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید:

-قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس.

لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید:

-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سویچ ماشینمو بهت بدم که خودت رو از این مهلکه نجات بدی؟

معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید:

-دلمم نمیاد ماشین نازنینمو به یه خانم مخصوصا با حال و روز تو بدم، ولی از طرفی اگه همراهیت کنم ممکنه برامون حرف در بیارن و برای خودت بد میشه.

باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.

-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟

در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌و...



پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم


https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Dec, 06:35


-این زن رقاصِ آقا سیّد. فیلم رقصش روی میزو دیدی؟دیدی چطوری واسه مردا ناز و عشوه می اومد؟

وقتی سرهنگ با حرص گامی سمتم برداشت،او که تا این لحظه سکوت کرده بود،مچم را گرفت.

سینه ستبر کرد و مرا پشت سرش جای داد و مقابل پدربزرگش ایستاد:
-حرفی دارید به من بزنید،چون خوش ندارم کسی صداشو برای خانومم بالا ببره!

اقتدارِ شاهِ پیر درهم شکست و عصا از دستش رها شد و با حیرت پرسید:
-خانومت؟؟؟

این ازدواج یک معامله محض بود و این مرد از من متنفر بود...

اما چرا جلوی پدربزرگش از من دفاع می کرد؟

امیرنظام دستم را محکم فشرد و گفت:
-اغوا خسروی از امشب،زنِ منه و احترامش احترامِ منه آقام.

سرهنگ پوزخند زد:
-امیرنظام،تو فکر می کنی من می ذارم این فتنه دوران این لکاته خ...

تمام تن امیرنظام لرزید و محکم دست مرا فشرد اما با متانت اهانتِ مرد را درهم شکست:
-آقامی،احترامت واجبه. بزنی تو گوشمم چیزی نمیگم اما بزن تو گوشم ولی احترام خانوممو نگه دار!

اینبار مادر بزرگش بود که جیغ کشید:
-امیرنظام،تورو به جدت قسم نکن. تو نماز میخونی،تو سیاه آقام حسینو تنت می کنی. می دونی این دختر کیه؟می دونی چقدر بی حیا؟اون حتی دختر نیست و...

فریاد نزد،اما صدایش جدی شد:
-از این لحظه به بعد؛اگه از گل نازکتر بشنوم به خانومم گفتید،اون رویی از منو می بینید که دشمنم دیده.

منی که مانند جوجه ای ترسیده‌پشتش قرار گرفته بودم را جلو کشید و مقابل نگاه همه خدمتکاران عمارت غرئ بیان کرد:
-ایشون بانوی عمارته. تاج سر همه است و حرفش حرف منه.

نگاه مملو از بهت و ترس و حسادت و خشم بسیاری را روی خودمان احساس می کردم.

حق داشتند.

پسر ارشد این عمارت،مرد جذابی که به خداپرستی شناس بود و خاضعانه در برابر پرودگار سجده می کرد؛حال دست گناهکارترین زن را گرفته بود و از او دفاع می کرد‌.

-الانم با اجازه،خانومم میخواد استراحت کنه!

به پدربزرگش گفت و مرا با احترام به سمت خودش کشید و از پله های عمارت بالا برد.

وقتی از چشم خدمه دور شدیم،سعی کردم دستم را از دستش بیرون بیاورم که باحرص دستم را گرفت:
-جرئت نکن الان منو امتحان کنی!

خفه شدم.

وقتی در اتاقش را باز کرد،ابتدا مرا به داخل هدایت کرد و بعد خودش داخل شد و در را با پشت پایش بست.

مچم را فشردم و با خشم لب زدم:
-ولم کن. مگه اسیر گرفتی لعنتی؟

لعنت به آن چشمان گیرای مردانه اش که با یک خشم‌ عجیبی به من خیره بود.

پوزخند زد:
-اسیر؟تو زنمی و من زنمو اسیر نمی کنم!

-خودت می دونی اینا همش بازیه!

دستانش را داخل جیب شلوارش گذاشت و یک گام به جلو برداشت و من بی اختیار یک گام به عقب برداشتم:
-پس باید کاری کنم اون پایین باورشون شه من شوهرتم دیگه،مگه نه؟

بی هوا حمله کرد،مرا قفل سینه اش کرد و انگشتِ اشاره اش را بی هوا رویِ گوشه لب پایینم کشید و نابود شدم وقتی دستور داد:
-دهنتو باز کن!

و من مثلِ یک برده حلقه به گوش؛لبم را باز کردم و او سر انگشتش را به تریِ زبانم کشید و بعد...
باحرصی که گویی لاینفکِ وجودش بود انگشتِ خیسش را محکم رویِ لب های رژ خورده ام کشید و بعد...تیر کشید استخوان هایم وقتی همان انگشتِ اشارهِ رژی و خیس را به گوشه لبش کشید و با نفرت گفت:
-حالا زنمی،باید رد اغواگریت روم باشه!
https://t.me/+w9B9zQMQPI5hMjQ0
https://t.me/+w9B9zQMQPI5hMjQ0
من گناهش بودم.
گناه اون مرد قدرتمند و باخدایی که هیچکس نمی تونست اغواش کنه اما من قسم خوردم زمینش بزنم.
منی که یه دنسر بودم و اون از من بیزار بود و بخاطر معامله تن به این ازدواج قراردادی داده بود اما...حریف چشمای خمارم نشد و شبی که به قصد بی آبرویی عفتم اومدن و همه لباسامو دریدن،با گریه منی که زخمی شده بودمو به سینش چسبوند و...التماسم میکرد زنده بمونم
♥️

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Dec, 06:09


.👆🏻

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

23 Dec, 17:35


خلاصه دروغی بهتر ازحقیقت

کوروش مردی که در شب مهمونی تولد... دوست دخترشو میبره ..دوس دخترش شیدا تو مستی با  دوست کوروش فرهاد  همخواب  میشه کوروش میبینه و اینجا اتفاقایی میفته غیر قابل پیش بینی   زندگی پر از رمز و راز  این چند نفر باعث میشه گلرخ  دختر شیدا برای فهمیدن به تهران سفر کنه اونجا چیزی میفهمه ک ......

..............
تعادلم را از دست دادم با صورت رفتم تو
ترقوه شیدا و ناخودآگاه لبام خورده شد ب شونه برهنه شیدا ک کت لباسش رد شده بود  یهو تمام بدنمو برق گرفت سریع خودما جمع  و جور کردم اومدم   دستشو  رد کنم که  دیدم کروات کت و کشید طرف،خودش مماس صورتش بودم ک یهو ......
╲\╭┓
❤️https://t.me/+CdVZjqo9G7o2NjBk
┗╯\╲


پارت گذاری روزانه بجز روزای تعطیل

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

23 Dec, 17:35


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۱۱
🪷🪷🪷


دست کم واکنشی _اخمی ، تخمی، چشم‌غره‌ای چیزی که می‌توانست از خودش نشان بدهد. از اینها گذشته مگر او چقدر دیگر وقت برای این مصلحت‌اندیشی‌ها داشت! اگر عزرائیل برای بردنش عجله می‌کرد و او بدون اینکه بتواند یک بخش کوچک از گناهان گذشته‌اش را پاک کند و از دنیا برود آیا او دلش به حالش نمی‌سوخت؟ اگر واقعا دوستش داشت و آنطور که در تمام این سالها ادعا می‌کرد عاشقانه‌وار در کنارش مانده باید دستش را می‌گرفت و از این برزخ نجاتش می‌داد‌. حتی اگر به قیمت ناراحتی خودش تمام می‌شد! این شاید توقعی خودخواهانه بود ولی او هم درجایگاه خودش به این مادر و پسر بدهکاری‌هایی داشت که باید جبران می‌کرد.
اصلا چه اصراری داشت بعد از حمام اینجا توی هال کنار شومینه سروصورتش را صفا بدهد؟ آن‌هم در آستانه‌ی رسیدن مهمانانی که در راهند! (حالا چه وقت مهمانی دادن بود؟) اصلا از بعد از بیمار شدن و گوشه‌ی خانه افتادنش کی سابقه داشت در طی سه روز دوبار او را ببرد حمام؟ چرا آن‌موقع که توی حمام بودند و او وقتی داشت بخار از روی شیشه آینه می‌زدود تا به خودش نگاه کند و گفته بود که "کاش دستی هم به صورتم می‌کشیدم" اهمیتی به خواسته‌اش نداده بود! تا یادش می‌آمد یا توی اتاق و روی تختش اصلاح کرده بود یا اگر هوا برای بیرون رفتنش خوب و متعادل بود و به لرز یا تبش نمی‌انداخت روی تراس! همانطور که یکدفعه ویر مهمانی دادنش گرفت به سرش زد که باید ببردش حمام! چون دفعه قبل درست و حسابی تن و بدنش را نشسته! حالا انگار که نیمی از وزن بدنش چرک خالی بود و به حمام بعد از حمام هم نیاز داشت!
حواسش برای لحظه‌ای پرت خش‌خش دامن آمنه شده بود که زودتر از خودش به هال رسید و صدایش پشت سرشان بود
_خانوم! گوشت‌ها آماده‌ی سیخ کردنن! اما چون باد زیاد می‌زنه نمیشه از باربیکوی بیرونی استفاده کرد. مجبوریم از تنور توی مطبخ برای کباب کردن استفاده کنیم‌. از نظر شما مشکلی نیست؟
ملکه کوتاه و منطقی در جوابش گفته بود
_نه! جلوی وزیدن باد رو که نمیشه گرفت!
شاهپورخان به صدای زمخت ملکه گوش کرد و از سرش گذشت
"می‌تونم درک کنم که تو چه شرایط بدی قرار گرفته! و من از این بابت براش خیلی متاسفم! اما بالاخره مجبوره با آنچه مقدر شده کنار بیاد! یعنی همه‌مون مجبوریم!"


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفرلاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

23 Dec, 17:35


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۱۰
🪷🪷🪷


فصل چهل و دوم

آن‌سوی پنجره تاریکی داشت باقیمانده‌ی روز را می‌بلعید و سوز تندباد بهاری وحشیانه به بیشه‌ی غروب می‌زد. این‌سوی پنجره اما آتش شومینه تازه نفس می‌گداخت و زیر نور چلچراغها همه‌جا مثل روز روشن بود.
شاهپورخان داشت می‌گفت
_من دیگه نمی‌تونم بیشتر از این صبر و حوصله کنم ملکه‌خاتون! از اینهمه فکر کردن به بد و خوبش، به بی‌آبرویی و فضاحتش به اینکه بعدش چی قراره بشه خسته‌ام! پیه همه چیز رو به تنم مالیدم! حتما حکمتی بوده که دانیار پیش از موعد و بی خبر از همه‌جا قباد رو هوایی کرده! شاید این لطف خدا به من باشه که پیش از مرگم بتونم کمی از رو سیاهی دربیام‌. ولی قبل از اینکه بخوام قباد رو آروم کنم باید اول با همتا حرف بزنم و نمه‌نمه همه چی رو بهش بگم! اگه اون منو ببخشه که امیدوارم بتونه ببخشه نصف این راهو رفتم. بعد به کمک هم می‌تونیم دل قباد رو هم به دست بیاریم! تو چی میگی؟ هان؟
ملکه انگار که نمی‌شنید. گوشش از صدای جلزولز شومینه پر بود و حواسش به آن حرفها نه. اما خدا می‌داند که دلش تا کجاها رفته بود! با حرکاتی آرام و خونسردانه داشت فرچه را توی کاسه‌‌ی آب و کف مخصوص می‌زد و بعد آن را بدون عجله روی ته‌ ریش تنک و جوگندمی مردش می‌کشید.
_خب البته آزمایش DNA هم مهمه که انجام بشه! اما خب! خودم تقریبا می‌دونم که چه غلطی کردم!
ملکه باز هم چیزی نگفت. شاهپورخان با بی‌قراری درجایش وول خورد. از امتداد سکوتش و تظاهر به اینکه اهمیتی به دغدغه‌های به این مهمی‌اش نمی‌دهد شاکی بود. و فکر نمی‌کرد که این سکوت آزارنده‌اش هیچ ربطی به تمرکز و احتیاطش داشته باشد. قبلا ده‌ها بار در حین اینکه او داشت صورتش را اصلاح می‌کرد باهم پیرامون موضوعات مختلف همکلام شده بودند و ملکه آنقدر در این کار مهارت داشت که حتی یکبار هم دستش نلغزیده بود. ولی حالا چی؟ این درست که از موضوع صحبتشان گریزان بود و البته که بهش حق هم می‌داد اما می‌توانست دست‌کم از احساسات خودش با او حرف بزند. تا چیزی نمی‌گفت که او نمی‌فهمید موضعش در این باره چیست!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

23 Dec, 14:45


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

23 Dec, 05:54


❄️❄️

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

21 Dec, 05:38


👆🏻.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

20 Dec, 15:25


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۰۹
🪷🪷🪷

اما تا درجای خودش جنبید تازه انگار به خودش آمده و ناگهان دستش را توی دست من دیده باشد تعجب کرد. درست لحظه‌ای که می‌خواستم با سرخوردگی دستم را عقب بکشم او گرفتش و توی دست خودش فشرد و جوری زل زد به من انگار که همه تنش چشم شده بود برای دیدنم!
_همیشه دلم می‌خواست رازمو بهت بگم ایگل! اما با اونهمه علاقه‌ای که تو به دیانا داشتی گفتنش به تو هم برام آسون نبود!
انگار که به شیشه‌ی نازک احساسات من سنگ زده بود. ترک برداشت و شکست و حالی به حالی‌ام کرد آنچنان که دیگر کلماتی که می‌گفتم به اختیار من نبود
_باید زودتر بهم میگفتی! اون‌وقت یار و غمخوارت می‌شدم و نمیذاشتم اینقدر عذاب بکشی‌! نمیذاشتم برای فرار از گذشته بذاری از اینجا بری و من خیال کنم که ...
بغض داشت لابه‌لای حرفهام جفتک می‌انداخت و غرورم می‌خواست باز خودش را بندازد وسط و ساکتم کند. اما من این‌بار دیگر کوتاه نمی‌آمدم‌! حتی اگر برای گفتنش خیلی دیر شده باشد!
_خیال کنم که هرگز دوستم نداشتی!
تن صدایش همیشه اینقدر خاص و عاشقانه بود؟ یا فقط آن لحظه داشت با لهجه‌ی شیرین عشق با من حرف می‌زد.
_من دوست نداشتم؟ من؟ من عاشقت بودم گلک! حتی وقتی که می‌خواستم فراموشت کنم می‌دیدم که دارم برات می‌میرم!
نمی‌دانم چه رازی بود بین دستهامان که تا به هم رسید معجزه شد و قفل چندین ساله‌ی زبانمان را گشود! نه او داشت در تب سی‌ونه درجه می‌سوخت و اینکه گفت هذیان بود. نه من داشتم باز برای خودم رویا می‌بافتم! هرچه بین ما در جریان بود حقیقت بود که آن لحظه با تمام گوشت و پوستمان حسش می‌کردیم. ما از مرزهای غرورمان گذشته بودیم و تا به هم متصل شدیم بازی تکراری کائنات را برهم زدیم. حالا که راه قلبهامان به هم رسیده بود گذشتن از هم برایمان سخت‌تر می‌شد!
انگار نه انگار که تا همین چند لحظه قبل چه اتهاماتی را توی ذهنم بهش نسبت داده بودم! نگاهش می‌کردم و عاشق‌تر می‌شدم! نگاهم می‌کرد و دیوانه‌تر می‌شدم! صداش می‌زدم و شوریده‌تر می‌شدم. صدام می‌زد و از عالم‌و آدم به در می‌شدم
_دانیار!
_گلکم...
طاقت از کف دادم و خودم را در آغوشش انداختم و او انگار که به اندازه‌ی تمام آغوش‌های دنیا برای در برگرفتنم انتظار می‌کشید. آن بوسه که روی موهایم کاشت
برای شکفتن باغ صد خاطره کافی بود!

راستی که این غروب برایمان از آن غروب‌ها شده بود!

کسی از ما به بعدش فکر نمی‌کرد! حتی اگر جدایی باز میانمان خط فاصله می‌کشید و در غم این عشق دیر به دست آمده می‌مردیم می‌شد آن لحظه را هزاربار زندگی کنیم!

🍉🍉یلداتون مبارک 🍉🍉

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

20 Dec, 15:25


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۰۸
🪷🪷🪷

_اون روز که اختر رم کرد و اون اتفاق پیش اومد وقتی من رسیدم مونس پریشون و منقلب بود و می‌گفت تو قصد داشتی به خودش و بچه‌اش صدمه بزنی! شاید خودتم حرفهاشو شنیده باشی! من نمی‌خوام چیزی رو به چیزی ربط بدم ولی خب ...می‌ترسم واقعا یه روز از این وضعیت خسته بشی و کاری کنی که نباید!
نمی‌دانم آنهمه عجز و دلواپسی از کجا ناگهان توی صدایم ته‌نشین شده بود؟ اما ظاهرا تاثیری روی او نداشت. داشت از میان دندان قروچه‌هایش می‌گفت
_اگه از دستم بربیاد! اگه بتونم! شک نکن که این کار رو میکنم!
آنقدر جدی و پرکین به نظر می‌رسید که من دلم ریخت‌ و دستم را بی‌اراده روی دستش گذاشتم. انگار که می‌توانستم با این کارم جلوی خشونت‌های احتمالی‌ آتی‌اش را بگیرم..
_نه دانیار هرگز حتی بهش فکر نکن! نذار زندگیت بیشتر از این تباه بشه! یکبار برای همیشه این قصه رو تمومش کن!
حواسش به من نبود. بود؟ به دستم که آویز دستش شده بود. گویی که داشت با خودش بلندبلند فکر میکرد.
_این قصه هیچوقت اون‌جوری که من می‌خوام تموم نمیشه!
قلبم تحت فشار هیجانات ناخوشایندی که دستخوشش بودم داشت تیر می‌کشید. گفتنش برای من سخت بود اما ناگزیر بودم! تمام سعی‌ام را کرده بودم که حد نگه‌دارم و لااقل امروز به مرگ مشکوک سلمان اشاره نکنم و آن را به او و این موضوع ربط ندهم.
_نکنه قضیه فقط این نباشه و راز دیگه‌ای هم این وسط هست که تو نخوای درموردش به من بگی!
نه از حرفم جا خورده بود نه برای انکارش به تک و تا افتاد. کاملا سرد و خنثی بود. مثل کسی که دیگر آب از سرش گذشته باشد!
_بهتره که از این ماجراها بکشی بیرون! اینقدر به گذشته‌ها سرک نکش! هرچی این گوه رو هم بزنی بوش بیشتر بلند میشه!
دلم نمی‌خواست فکر کنم لحنش توام با تاکید و هشدار بود اما بود! و من از اینکه کاری از دستم برنمی‌آمد احساس عجز و بدبختی می‌کردم.
شاید می‌خواست همین‌جا پایان آن گفتگوی عجیب و تکان‌دهنده‌مان را اعلام کند.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

20 Dec, 15:25


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۰۷
🪷🪷🪷

نمی‌تونم بفهمم اینکه چرا باید بخواد این موقعیتی رو که می‌تونه با تو توی خاندان دولتشاهی‌ها به دست بیاره فدا کنه؟
_تو دختر باهوشی هستی ایگل! خودت باید بفهمی که یه جای کارش داره میلنگه!
_کجای کارش؟ چرا مبهم حرف می‌زنی دانیار؟ من دارم گیج میشم!
_مونس ازم متنفره! همونقدر که من ازش بیزارم! معلومه ‌که از هیچ فرصتی برای ضربه زدن به من نمیگذره!
خودم این را فهمیده بودم! همان روزی که سرزده به دیدن مونس رفتم و با او حرف زدم از تک‌تک کلماتی که راجع به دانیار به کار می‌برد به عمق عُقد و کینه‌اش پی برده بودم! دلم برای هردویشان می‌سوخت! از اینکه مجبور بودند یکدیگر را تحمل کنند. و برای دانیار بیشتر.
یک عمر از دست هم به هم پیله کرده بودند و راه فراری از هم نداشتند. یک عمر!
_چرا لااقل نمیری خودت راستش رو به پدرومادرت بگی؟ چرا جلوی سوءاستفاده‌ی مونس رو نمیگیری؟ تا کی می‌خوای اینجوری ادامه بدی؟
نگاه حق به جانبی به من کرد و آه کشید. انگار که من از درک واقعی آنچه پیش آمده و او از سر گذرانده بود عاجر بودم!
_بعد اینهمه سال عذاب کشیدن و خون دل خوردن دیگه نمیصرفه که خودمو رسوا کنم. نمی‌ارزه!
_ولی اینجوری هم که نمیشه! مونس داشت تشویقم میکرد برم همه چی رو به پدرت بگم! حالا می‌فهمم چرا می‌خواست ترغیبم کنه برم پیش شاهپورخان! چون شنیدن این چیزا از زبون من برای پدرت دردناک‌تر ولی قابل پذیرش‌تر بود. حالا اگه خودش حرفی به اونا بزنه چی؟ اینجوری برات بدتر میشه!
_هرکاری بگی ازش برمیاد! ولی این یکی رو جرات نداره!
_چرا؟
دستی روی کاور چرم و کرم رنگ فرمان کشید و خاموش ماند. یا جوابی نداشت یا نمی‌خواست چیزی به من بگوید. اما من هم که دست‌بردار نبودم. نه به همین راحتی!
_یادته گفتی یه رقص دونفره بهم بدهکاری و وقتی من گفتم لابد تو دنیای موازی تو هم گفتی نه در دنیای بدون مونس!؟
هنوز ساکت بود و من فهمیدم باید به حرفهایم با جسارت بیشتری ادامه بدهم.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

14 Dec, 17:40


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

14 Dec, 17:40


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۰۶
🪷🪷🪷

_من اگه جای تو بودم و واقعا تمام حقیقت این بود که گفتی هرچند که تاحدودی هم مقصر بودم ولی همون‌وقت همه چی رو به پدر و مادرم می‌گفتم!
سرتکان داد و برای لحظاتی توی فکر رفت. کمی بعد با صدای دورگه‌ای گفت
_اما برای من سخت بود! به عنوان یک برادر نتونستم مواظب خواهرم باشم و از اون بدتر توی گودالی که خودم کنده بودم ولش کردم تا اتفاقی که نباید براش بیفته!
_ولی تو که نمی‌دونستی قراره چی بشه!
به قصد دلداری دادنش این را نگفتم. می‌خواستم آن منطقی که او خودش را با آن قانع کرده بود زیر سوال ببرم. اما او هنوز هم متعصبانه داشت روی آن اصرار می‌ورزید.
_آره ولی پدر و مادرم این عذرو ازم قبول نمیکردن! شاید اصلا حرف منو باور نمیکردن و تا آخر عمرشون با شک و تردید منو مقصر مرگ دیانا می‌دونستن و من باید لعن و سرزنششون رو به جون می‌خریدم! برای همین ترجیح دادم بار سنگین این راز رو به دوشم بکشم!
می‌خواستم روایت‌های مشابه قباد و مونس را فراموش کنم و باورش کنم اما می‌ترسیدم که تحت‌تاثیر احساساتم منطق و انسانیتم را از دست داده باشم! اگر دانیار خواسته باشد با بازگویی نیمی از واقعیت که به نسبت قابل بخشش‌تر بود نیمه‌ی تاریکتر حقیقت را ازم پنهان نگه دارد و با لاپوشانی کردن قضیه انتقال جسد خودش را در چشم من تبرئه کند چی؟ اگر آن گناه بزرگی که به خاطرش از گذشته تا به امروز درد کشیده و به خاطرش غم غربت و فراق را به جان خریده همانی باشد که داشت تمام قد انکارش میکرد و من به همین راحتی باورش میکردم شاید در حق دیانا و روح پاک و بزرگوارش دچار خیانتی نابخشودنی می‌شدم!
_و تو برای اینکه رازت رو از همه مخفی کنی حاضر شدی با یه مریض روانی ازدواج کنی؟
او در سکوت نگاه معنی‌داری به من کرد و من قانع نشدم. اگر‌ مراعاتش را نکرده بودم می‌گفتم اینکه باهاش خوابیدی هم از سر جبر و مصلحت‌اندیشی بود؟
_پس چرا مونس باز بدعهدی کرد و تو رو به من فروخت؟ به هرحال اون خودشم در این سکوت چندساله با تو شریک بود! چرا حالا که نامزدت شده …حالا که تو قراره پدر بچه‌اش بشی( رنگ چهره‌اش موقع شنیدن این جمله متغیر شد) باید این حرفها رو به من بگه؟ برای من عجیبه!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

14 Dec, 17:40


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۴۰۵
🪷🪷🪷

_تمام حقیقت همین بود؟
و توی دلم گفتم "کاش همین باشد! کاش!"
_البته!
_تو از این بابت احساس گناه داری و خودت رو سرزنش می‌کنی که چرا از تو گودال درش نیاوردی؟
_تمام عمر! زندگی منم بعد از مرگ دیانا تباه شد!
_ اینکه چطور جسد دیانا سر از رودخونه درآورد به تو ربط پیدا نمیکنه؟
همانطور که با تاسف که داشت نگاهم می‌کرد پوزخند تلخش پخش شد توی صورتش.
_مونس گفته دیانا همین که افتاد تو گودال مرده و من جسدشو به رودخونه منتقل کردم؟
_آره ولی تو از کجا می‌دونی؟
_چون هربار تهدیدم میکنه که می‌تونه پیش همه به دروغ مدعی بشه که من دیانا رو هل دادم تو گودال و بعدم که دیدم مرده رفتم جسدش رو انداختم تو رودخونه!
_تنهایی یا مثلا به کمک قباد؟
_یعنی چی؟
باز هم سوتی داده بودم! ای خدا! کمی رازداری هم خوب چیزی بود! چرا بلندگو دستم نمی‌گرفتم و بلندبلند به همه اعلام نمی‌کردم؟ یکی باید جلوی دهن‌لقی‌ام را می‌گرفت.بی‌چاره قباد که به من اعتماد کرده بود! مطمئن بودم اگر می‌فهمید قباد هم چیزهایی به من گفته لج می‌کرد و دیگر حرفی برای گفتن با من نداشت.
_آخه دروغ هم باید حساب و کتاب داشته باشه تا قابل باور باشه! این کار به تنهایی از تو برنمی‌اومده! باید به دروغ یه همدست هم برات جور میکرد!
فهمیده بود رب و ربم را گم کرده و درحال جمع کردن بندی‌ام که به آب داده‌ام یا نه؟
_فرقش چیه؟ دروغ دروغه دیگه!
فکر کردم " یکه خورده یا فقط کمی عصبی شده!؟"
_نمی‌دونم! اصلا چرا باید همچین تهدیدی بکنه؟
_چون اون یه مریض روانیه! بهت گفتم که! از شکنجه کردن روحی من لذت می‌بره!
نمی‌دانم آیا چون دوست داشتم قصه‌ی او را باور کنم داشتم صداهای قباد و مونس را توی سرم خاموش می‌کردم و کم‌کم دل به دلش می‌دادم؟ یا چون هنوز بهش شک داشتم به قصد دلجویی درحال سین جیم یواشکی‌اش بودم!؟ هرچی که بود می‌دانستم اگر او واقعا در مرگ خواهرش فقط تا همین‌حد مقصر بوده باشد بخشیدنش برای من کار سختی نیست!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Dec, 16:34


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Dec, 16:33


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۹۹
🪷🪷🪷

من آب دهانم را قورت دادم و فکر کردم
"ها که اینطور!؟ بالاخره معلوم شد قباد برادرت هست یا نیست؟"
_ ولی الان بهم بگو کی چی بهت گفته؟
احتمال نمی‌دادم اینقدر رک و صریح باشد و به جای اینکه وقتش را با گفتن " منظورت از اون پیام احمقانه چی بود واسه من فرستادی؟" تلف کند یکراست برود سر اصل مطلب! خب شاید اینطوری برای من هم بهتر بود! هرچه بیشتر دستم می‌آمد که چه کاسه‌ای زیر این نیم‌کاسه است زودتر از این حیرانی و سرگردانی و گشتن در دور باطل ابهامات نجات پیدا می‌کردم!
نمی‌دانم بیشتر از دست من عصبانی بود که ظاهرا داشتم علیهش مدرک جرم جمع می‌کردم یا کسی که مستندات و مشاهداتش را گذاشته بود کف دستم؟
من هم نگاهم را از او کندم و مثل خودش زل زدم به روبه رو. تک و توک ماشینی می‌آمد و می‌رفت. خورشید داشت به آخرین منزلگاهش می‌رسید و کم‌کم آسمان داشت رنگ غروب می‌گرفت. فکر کردم
"این غروبم از اون غروبا میشه!"
از اینکه سکوتم کش آمده بود و داشتم با تاخیر جوابش را می‌دادم کلافه بود. این را از پک‌های محکمی که به سیگارش می‌زد فهمیده بودم.
_به جز من و تو مونس و قباد اون روز دیگه کی تو جنگل بود که بخواد چیزی به من بگه!؟
هرچند مشخصا کسی را لو ندادم اما خب کارش را هم برای پیش‌بینی سخت نکرده بودم! اینکه چرا به همین راحتی قولی را که به قباد داده بودم فراموش کرده‌ام بماند به کنار! ولی نمی‌شود گفت که اسمش از دهانم در رفته. انگار که این دهن‌لقی‌ام عمدی بود. شاید چون می‌خواستم تقسیم فرجام کنم‌ و خطر انتقامگیری شدید احتمالی‌اش را کاهش بدهم. مجازات دونفر حتما سخت‌تر از تنبیه یک نفرشان بود‌. اما او به قباد شک نبرده بود. چرایش را نمی‌دانم! فکر کردم شاید او هم از قباد آتویی چیزی دارد و باهم جوری ساخت و پاخت‌ کرده‌اند که خیالش از طرف او کاملا راحت بود. والا با توجه به ادعاهای قباد مبنی براینکه به او درانتقال جسد کمک کرده (آیا همین همکاری‌اش با او نمی‌توانست از نظر دانیار تضمین.کننده‌ی سکوت و تداوم تبانی‌شان باشد!؟) بدون یک توافق بزرگ امکان نداشت دانیار از مشاهدات و دانسته‌های قباد خبر داشته باشد اما بهش مظنون نشود. گرچه یک احتمال ضعیف دیگر هم وجود داشت.


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفرلاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Dec, 16:32


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۹۸
🪷🪷🪷



از دیان گله‌ای نداشتم. مامور بود و معذور! خواسته در حق دانیار خواهری کرده باشد و کارش را هم خوب انجام داده بود. حالا گیریم که یکی‌دوبار هم نزدیک بود با سرعت نامطمئنه‌اش بفرستدمان به درک! فدای سرش! برای همین وقتی قیافه‌ی مظلوم‌نمایانه به خود گرفت و گفت
_ببخش ایگل جون! دانیار مجبورم کرد بدون اینکه بهت بگم بیارمت پیشش! آخه می‌گفت باهات حرف مهمی داره اما تو ایگل نمیشه دوتایی باهم گپ بزنید.
خیالی برای سرزنش کردنش نداشتم.
کمی بعد دانیار از ماشینش پیاده شد و بعد با حالتی که شاید بشود اسمش را سرآسیمگی گذاشت به این سمت جاده آمد. دیان شیشه سمت خودش را پایین داد و سلام کرد. دانیار سوئیچش را به طرفش گرفت و ازش خواست که پیاده شود و برود توی ماشین او خودش را با گوش کردن به آهنگ سرگرم کند تا با من حرفهایش تمام شود. آخر ماشین قدیمی شاهپورخان مجهز به سیستم صوتی جدید نبود و یک نوار از قدیم مانده بود توی ضبطش که سالی یکی دوبار پلی می‌شد فقط برای اینکه ضبطش از کار نیفتد. دیان بدون اینکه اعتراضی به این تصمیم خودخواسته‌ی برادرش داشته باشد کمربندش را باز کرد و قبل از پیاده شدن یک نگاه معنی‌دار به من انداخت و با نیشی باز گفت
_بعد می‌بینمت!
دانیار صبر کرد تا خواهرش به آن سمت جاده برود و سوار ماشینش که شد با خیال راحت جای او را پشت فرمان پر کرد. تازه یادم آمد باید سلام کنم‌ و جویای حالش شوم. سلامم را کوتاه جواب داد و در مقابل سوال " جای زخمهات بهتر شد؟ " ترجیحا ساکت ماند و در ادامه سیگاری برای خودش گیراند. سکوتش را به نشان تایید نگذاشتم . چرا که می‌دانستم همین دیروز هم به درمانگاه رفته و پانسمانش را تجدید کرده. از تکیدگی چهره‌اش هم پیدا بود که هنوز به بهبودی کامل نرسیده. چشمم به نیم‌رخ ناآرام و عصبی‌اش بود. هرکاری هم می‌کرد نمی‌توانست اضطرابش را از من مخفی کند‌. چرا باید برایش احساس دلتنگی می‌کردم؟ اینهمه احساس تعلق خاطر به او که احتمالا مرتکب قتل غیر عمد شده بود جایز نبود.
بعد از اولین کامش بدون اینکه نسبت به نگاه‌های خیره‌ام واکنشی نشان بدهد درحالیکه چشم به نقطه‌ای نامعلوم در جاده‌ داشت با لحن آرام و مکدری گفت
_هنوز از اینکه قباد رو یواشکی بردی پیش پدرم از دستت شاکی‌ام!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Dec, 16:32


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۹۷
🪷🪷🪷


بعد از اینکه لباس پوشیدم خبرش را به خاله همتا دادم و گفتم اگر چیز خاصی می‌خواهد که برایش از بیرون بخرم برایم اس‌ام‌اس کند. وقتی داشت هنوز بهم غرمی‌زد که چرا آستین سرخود شده‌ام و راه افتاده‌ام دنبال یک دختربچه در را پشت سرم بستم.
دیان BMW مدل ۱۹۷۶، آبی رنگ و قدیمی پدرش را که بسیار نو و تروتمیز نگه‌داشته شده بود و می‌توانست جزو ماشینهای کلکسیونی محسوب شود از گاراژ برداشته و هنوز نشیمنگاهم به صندلی نرسیده از جا کندش تا حتی فرصت نشود برای قباد که داشت با زن‌دایی ملاله حرف می‌زد و نگاهش با ردی از تعجب به ما بود دست تکان بدهم. ازش خواستم با احتیاط براند چرا که من یادم رفته موقع آمدن وصیت‌نامه‌ام را بنویسم! خندید و درحالیکه پیچ‌ها را با سرعت بالای چهل‌تا رد می‌کرد گفت که عجله دارد و از این حرفها و شرمنده! فکر کردم از کسی که رانندگی‌ را از دیار_که عشق سرعت بود_ یاد گرفته باشد نمی‌شود انتظار بیشتری داشت.
چندکیلومتری در مسیرمان که پیش رفتیم متوجه شدم که به سمت مقصد مورد نظرش در حرکت نیستیم. پس با سردرگمی ازش پرسیدم
_مگه نگفتی می‌ریم اوشان؟ پس چرا داریم می‌ریم سمت آهار!
_هیس! لطفا حواسمو از رانندگی پرت نکن!
لحنش جدی بود اما لبخند تخسش باعث شد که من تردیدهایم را کنار بگذارم و رسما بهش مشکوک شوم.
_دیان!؟ کجا داریم می‌ریم؟
اما او زیپ دهانش را کشیده بود و ظاهرا اهمیتی هم به نگاه‌های سنگین و مبهوت من نمی‌داد. تا اینکه توجهمان به ماشینی که داشت چراغ‌زنان از روبه‌رو می‌آمد و بعد آن‌سوی خط کنار زده بود جلب شد و من هنوز دوبه‌شک بودم نکند دانیار باشد که دیان هم پا روی ترمز کوبید و ماشین را در حاشیه جاده نگه داشت. خب بقیه معما برایم حل شده بود. باید خودم را برای یک قرار ناخواسته آماده می‌کردم. مطمئن بودم که این یک دیدار تصادفی نمی‌تواند باشد که او در راه بازگشت از معدن و ما در راه رفتن به آهار (اصلا برای چی باید در جاده‌ی آهار باشیم؟) ناگهان به هم برخورده‌ایم! خواهروبرادر به احتمال قطع به یقین برای بیرون کشاندن من از عمارت باهم همدست شده بودند. دانیار پیامم را خوانده بود و بدون اینکه وقتش را با ردوبدل کردن چندین پیامِ مبهم و بی‌سرانجام با من تلف کند قصد رویارویی از نزدیک با مرا کرد. ولی چرا اینجا توی جاده؟
چرا توی ایگل نه؟ آیا می‌خواست چیزی را از کسی پنهان کند؟ مثلا مراوده اش با مرا؟

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Dec, 14:43


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned «_اول شوهر کن بعد هر غلطی خواستی بکن. من آبرو دارم. مردم نمی‌گن اسفندیار پس غیرتت کو که دخترت شوهر که نداره هیچ یه بچه رو هم بسته به دمش. چشمانم از شدت حیرت گرد می‌شود اما مهلت حرف زدن نمی‌دهد. _اجازه نمی‌دم یه دختر تک و تنها مسئولیت یه بچه رو قبول کنه.…»

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Dec, 14:41


پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگ‌ترها
عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین.
همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...

https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk

https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Dec, 14:41


_اول شوهر کن بعد هر غلطی خواستی بکن. من آبرو دارم. مردم نمی‌گن اسفندیار پس غیرتت کو که دخترت شوهر که نداره هیچ یه بچه رو هم بسته به دمش.

چشمانم از شدت حیرت گرد می‌شود اما مهلت حرف زدن نمی‌دهد.

_اجازه نمی‌دم یه دختر تک و تنها مسئولیت یه بچه رو قبول کنه.

دستانم را روی میز می‌چسبانم و می‌غرم:

_چیکارش کنم؟ بذارمش پرورشگاه؟ بچه‌مه

پوزخند می‌زند:

_نخیر!... شوهر کن.

عصبانی می‌گویم:

_بابا!

_بابا بی بابا. اگه می‌خوای مسئولیت تینا رو قبول کنی باید سروسامون بگیری. من که سرمو بذارم زمین تو چطور.‌.‌.

داغ می‌کنم:

_کو شوهر اصلاً؟!... اگه سر چهارراه می‌فروشن همین الان برم بخرم بیارم خدمتتون.

لبخند می‌زند. نرم و عمیق بعد می‌گوید:

_نه نیازه بخری نه نیازه راه دور بری. حسام چند وقت پیش اومد پیشم و گفت...
پلک می‌زنم. احساس خفگی دارم. با ناتوانی زمزمه می‌کنم:

_من هنوز محرم نیما...

چشم می‌بندم و پشت پلک‌هایم نیما است با آن لبخند عمیقش.

بابا باز آن روی مستبدش را نشانم می‌دهد:

_فردا محرمیتت باهاش تموم می‌شه. حسام هم آشناست هم می‌خوادت. برای بچه‌تم پدری می‌کنه.

کمی روی میز خم می‌شود و آهسته می‌گوید:

_مهم‌تر از همه اینه که چشم بسته رو بیوه بودنت.
چشمانم از خشم و حیرت دودو می‌زند. مشتم را روی میز می‌کوبم و داد می‌زنم:

_خیلی لطف کردن.

به سرعت می‌چرخم. موقع خروج از شرکت با حسام سینه‌به‌سینه می‌شوم.
احساس تهوع دارم. تا می‌پرسد:

_خوبی کمند؟

داد می‌زنم:

_ ازت متنفرم!

اخم می‌کند:

_بابات چی بهت گفته؟ هر چی گفته از طرف خودش بوده‌. هر حرف اضافه‌ای جز اینکه من دوستت دارم.

مهلت حرف زدن پیدا نمی‌کنم. باورم نمی شود در جایی که اصلاً انتظارش را ندارم ظاهر بشود‌. صدایش ترسناک است وقتی می‌گوید:

_زن منو دوست داری شازده؟

یک قدم دیگر که بردارد می‌رسد به حسام و من در حال جان دادنم. هنوز هم با همهٔ اتفاقات تلخی که بینمان افتاده...

با دیدن صحنهٔ پیش رویم جان از پاهایم می‌رود و...


https://t.me/+crXNfSWl3aI0NzNk
https://t.me/+crXNfSWl3aI0NzNk
https://t.me/+crXNfSWl3aI0NzNk

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Dec, 14:41


- دکتر بهت نمی‌خورد بعد از سی‌وخرده‌ای سال با دوست‌دخترت بیای!

بلافاصله بعد از این حرف، صدای خنده‌ی جمع بلند شد. سرخ از خجالت نگاهم را بالا کشیده و سریع گفتم:

- من دوست دخترشون نیستم!
انگار حرف من را نمی‌شنیدند.

رضا ابرویی بالا انداخت و این بار خطاب به او گفت:

- تو کی رفتی قاطی مرغا؟ چه بی‌خبر؟

این دفعه رسما قلبم نزد و تا خواستم دوباره وارد بحث شده و این اراجیف را تکذیب کنم، دوست دیگرش گفت:

- چرا مارو دعوت نکردی پس؟ فقط بخاطر یه شام عروسی، خسیس؟!

و با این حرف، دوباره شلیک خنده‌ی جمع بالا رفت. چرا دست برنمی‌داشتند؟

بالاخره وسط آن بلبشو به خودم جرئت دادم و مستقیم خیره شدم در چشمان مردی که تا به امروز، هیچ چیزی جز اخم و تندی از او ندیده بودم. آنچه می‌دیدم نفس را در سینه‌ام حبس کرد.

داشت می‌خندید و چقدر با خنده جذاب‌تر می‌شد... وقتی سنگینی نگاهم را حس کرد، برگشت سمتم و چیزی را زمزمه‌وار گفت که ...

https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0
https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0

#قلم_قوی


پارتگذاری منظم

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Dec, 14:41


-بیمار ایست قلبی کرده... دستگاه شوک رو آماده کنید...
***
کمرش که تیر کشید در جایش نشست. از سرشب قلب ناسورش یکی در میان می زد اما از ترس جنینی که در بطن داشت چیزی به رویش نیاورده بود.

دکتر گفته بود با توجه به سابقه ی بیماری قلبی اش حاملگی برایش ریسک بالایی دارد و همان روزی که کوروش اینها را از زبان دکترش شنیده بود خودش را به آب و آتش زده بود که بچه را سقط کند.

در آخر هم وقتی نتوانسته بود او را برای انداختن بچه مجاب کند فحش زمین و آسمان را نثار خودش و بی احتیاطی اش کرده بود.

مرد او چه می دانست که او در زایمان اولش با تنهایی و تحمل آن شرایط بد هم حاضر نشده بود جنین اش را سقط کند چه رسد به الانی که دیگر تنها نبود و دو فردای دیگر اگر او نبود مطمئن بود بچه اش پدر خوبی دارد و چیزی برایش کم نمی گذارد.

از سر شب که قلبش درد می کرد وروجکش تکان نخورده بود و این او را به شدت می ترساند.

پاهایش را روی زمین گذاشت و همین که خواست به کمک تاج تخت بلند شود احساس کرد زیر پایش خیس شد.

با ترس در جایش نشست. هنوز وقتش نشده بود. دکتر برای ده روز دیگر وقت عمل داده بود.

از ترس نگاهی به کوروش که غرق خواب بود کرد و به آرامی صدایش زد.
-کوروش...

با صدای آرام او به حدی ترسید که بلافاصله در تخت نشست.
-چی شده قربونت برم؟... چرا بیداری؟... خوابت نمیاد؟... پاهات ورم کرده؟... بیا دراز بکش برات ماساژ بدم...

این شب ها به حدی با استرس و ترس می خوابید که هر شب دو ساعت باید به زمین و زمان قسم می خورد که حال او خوب است تا خواب به چشم مرد بی نظیرش بیاید.
-نه... نه... میشه لباس بپوشی؟...
-هوا سرده رعنا جان... این وقت شب برات پیاده روی خوب نیست...

از دردی که در کمرش پیچید لبش را گاز گرفت و به ناچار گفت:
-کوروش فکر میکنم... یعنی چطور بگم نگران نباش...

حتی در تاریکی هم چشم های دو دو زنش را می توانست ببیند، جلو کشید و حین ماساژ کمرش پرسید:
-چیزی شده؟...

به محض اینکه دست کوروش به کمرش خورد درد در تمام تنش پیچید و صدای آخش درآمد.
-وای رعنا... چی شدی تو؟...

پایش را که روی سرامیک گذاشت با لمس خیسی زمین گفت:
-یا خدا... رعنا این خونه؟!...
به حدی سریع به سمت آباژور کنار تخت رفت که روی زمین خیس لیز خورد و با صورت روی زمین افتاد.

از افتادن کوروش آهش درآمد و درد خودش را فراموش کرد:
-نه نه نگران نباش بخدا خون نیست... فکر کنم کیسه ی آبم پاره شده...

وای کوروش باعث شد خودش را جلو بکشید و با درد آباژور را روشن کند:
-ببین خون نیست...

اما کوروش انگار اصلا حرف های او را نمی شنید به سمت کمد رفت و بدون اینکه خودش را کنار بکشد در کمد را باز کرد.

در که در صورتش خورد با صدای بلند صدایش کرد:
-کوروش حواست کجاست...

هر دو دستش را برایش بالا آورد و گفت:
-ببخشید ببخشید... چیزیم نشد تو نگران نباش الان لباسام رو میپوشم بریم دکتر...
-ساک لباساش رو پایین کمد گذاشتم... اونم بردار...

گیج به سمتش برگشت و گفت:
-لباس های کی؟!...
از درد دندان هایش را بهم فشرد و از بین دندان های چفت شده اش غرید:
-لباسای بچه...

-باشه باشه تو گریه نکن قربونت برم...
نمی دانست کی صورتش خیس شده است. کوروش تا کمر داخل کمد رفت و حین بیرون آمدن سرش به طرز بدی به طبقه ی بالای کمد گرفت.

از دیدن گیج بازی کوروش نمی دانست بخندد یا گریه کند. ساک را که دستش گرفت؛ گفت:
-بریم قربونت برم...

اشاره ای به شلوارک و زیرپوشش کرد و گفت:
-با این لباسا؟!...
با گیجی نگاهی به خودش انداخت، ساک را کنار پایش رها کرد و مشغول پوشیدن شلوار روی شلوارکش شد.

با شلوار و شلوارکش درگیر بود که درد در جلوی شکمش کمانه زد و با جیغ رو به کوروش گفت:
-شلوارکتو دربیار شلواره پات نمیره...

با تعجب او را نگاه کرد و گفت:
-ببخشید ببخشید...
و با عجله مشغول درآوردن شلوارکش شد.

از شدت درد در حال خودش نبود اما شک نداشت این مرد دست و پاچلفتی امشب نمی توانست او را سالم به بیمارستان برساند.
***
تمام طول راه به خودش و بی احتیاطی اش فحش داده بود که زنش الان مجبور بود این شرایط را تحمل کند.

آرام و قرار نداشت و مدام راهروی بیمارستان را بالا پایین می کرد. دکتر خودش شیفت نبود و تا بیاید بخاطر پاره شدن کیسه ی آب و احتمال خفه شدن بچه زنش را به اتاق عمل برده بودند.

نگرانی تمام وجودش را گرفته بود و تمام نذر و نیازهای عالم را کرده بود که زن و بچه اش سالم از اتاق عمل بیرون بیایند.

-داداش...
با صدای فرزانه به سمتش برگشت.
-حالش چطوره؟... الان که وقتش نبود...

دستی به چشم های پرآبش کشید و با علی دست داد.
-نمیدونم...
فرزانه به شوخی گفت:
-نگران نباش احتمالا نی نی عجله داره بیاد...

در همین لحظه چند پرستار به سمت اتاق عمل دویدند و از لای در شنید که دکتر گفت:
-بیمار ایست قلبی کرده... دستگاه شوک رو آماده کنید...

https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

29 Nov, 16:50


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

29 Nov, 16:49


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۹۶
🪷🪷🪷


اما مطمئن بودم حتی با امتیاز زیاد هم راه سختی را برای تطمیعش در پیش خواهد داشت. اصلا چه امتیازی می‌توانست بالاتر از عنوان "پسرِ ارشدِ شاهپورخان" باشد!؟
با صدای دینگ گوشی به خودم آمدم و بین اینکه با سر بپرم روی میز و گوشی را بردارم یا همانطور با ترس و تردید خشکم بزند پشت پنجره گزینه اول را انتخاب کردم و خب حقم بود که با دیدن پیام غیرمنتظره‌ی فرید بخورد توی ذوقم!
نمی‌تونم باور کنم که با اینهمه کشش و علاقه‌ام به تو چطور ازت گذشتم ایگل؟ اگه بشه دوباره به عقب برگشت تو رو به همین راحتی از دست نمیدم. بی‌تاب توام دیوونه‌وار! منو دریاب! لطفا!
نگاه مبهوتم به کلماتی بود که انگار به زبان دیگری نوشته شده بود و برایم معنایی نداشت. می‌دانستم که به خاطر گذشته پشیمان است و دنبال فرصتی برای جبران می‌گردد با اینکه بهش گفته بودم او را به خاطر گذشته بخشیده‌ام اما دلم راضی نمی‌شد دوباره به همان مسیری برگردم که او یک‌روز در میانه‌ی راه رهایم کرده بود. نمی‌دانم شاید چون تمام قلبم را آشیان عشق دیگری کرده بودم مایل نبودم که فرصت دیگری بهش بدهم والا دانیار هم قبل از او بدون خداحافظی میان باور و تردیدهایم ترکم کرده بود اما هنوز هم در قلب من جای مستحکمی برای خودش داشت و یک استثناء بود.
صدای زنگ درخانه بلند شد و پشت‌بندش صدای خاله همتا که از توی آشپزخانه هوار می‌زد
_من دستم بنده ایگل! می‌تونی در رو باز کنی؟
دیان بود. گفت می‌خواهد برود اوشان چون کتاب دوستش مانده بود دستش و فردا هم امتحان دارند. آیا می‌توانم همراهش بروم؟ با تردید پرسیدم
_خودت می‌خوای رانندگی کنی؟
با خنده گفت
_آره ! نترس! رانندگیم بدک نیست!
و اهمیتی به تعجب من نداد. اینکه چرا با قباد یا با برادر دوقلویش که مدام در این مسیر درحال تردد بود نمی‌رفت جای سوال داشت ؟ چطور ملکه راضی به همراهی من با او شده بود خدا داند! بعدا فهمیدم ملکه شاهپورخان را به حمام برده و از این موضوع کلا بی‌خبر است.
_زود باش! چرا معطلی!؟ تا مامان بابا رو تروخشک کنه میریم و برمی‌گردیم! اگرم متوجه شد بهش می‌گم که من به زور تو رو با خودم بردم و تو مقصر چیزی نیستی!


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفرلاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

29 Nov, 16:49


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۹۵
🪷🪷🪷


فصل چهل و یکم

《 تو می‌دونی دیانا چرا توی یکی از گودال‌های تو افتاد و بعد چطور جسدش سر از رودخونه درآورد!؟》
همین که دکمه‌ی سِند را زدم پشیمان شدم اما دیگر نمی‌توانستم پیام رفته را برگردانم. نمی‌دانم چقدر طول می‌کشید که دانیار پیامم را ببیند. به هرحال بعد از یکهفته استراحت در خانه به معدن رفته بود و حتما آنجا کار عقب‌افتاده زیاد داشت که بهشان برسد. ولی مطمئن بودم همین که بخواندش امکان ندارد که باز هم آنسوی خط ساکت بماند!
این‌بار احتیاط را کنار گذاشته بودم. سنگ را برداشتم و زدم به شیشه! و حالا باید منتظر جنجال و هیاهویش می‌ماندم. حتی نمی‌توانستم تصور کنم که بعد از خواندن پیامم چه حالی می‌شود! شاید حالا وقتش نبود و بهتر بود که اینهمه عجله به خرج نمی‌دادم. درحالیکه برای رویارویی با او آماده نبودم این چه غلطی بود که من خوردم؟

تمرکز لازم را برای رکورد قسمت جدید پادکست رمان نداشتم و چون دیدم تعداد تپق‌هایم از حد معمول تمرینی بیشتر شده میکروفون را خاموش کردم و از پشت میز کارم بلند شدم. توی دلم آشوب بود و می‌دانستم تا زمانی‌که او به من واکنش نشان ندهد این اضطراب دیوانه‌کننده با من خواهد بود. درهمان حال که دلم داشت چنگ می‌خورد رفتم پشت پنجره! با خودم گفتم که ای کاش او همین حالا پیامم را بخواند و عکس‌العملش را هرچه که هست نشان بدهد. از انتظار کشیدن متنفرم!
قباد داشت به کارهای روزمره‌اش می‌رسید! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و براساس شواهد و شایعات به جا مانده از گذشته او می‌توانست پسر شاهپورخان باشد! از خجه شنیده بودم که ملکه روز قبل با او در داخل عمارتشان یک صحبت خصوصی داشت اما کسی نمی‌دانست موضوع گفتگوی محرمانه‌شان چه بود؟
خجه گفته بود
_تو کتابخونه نشستند دوساعت تموم باهم گپ زدن! ملکه حتی نذاشت آمنه براشون چای ببره! نمی‌دونم این قباد ننه‌مرده چه دسته‌گلی به آب داده ولی دلم گواه بد میده. خدا به خیر بگذرونه!
یعنی ممکن است یک‌نفر ( شاید دانیار ) همه چیز را به ملکه گفته و باهم علیه قباد متفق و متحد شده باشند؟ بعید نبود. نمی‌دانم ملکه چه تصمیمی داشت و با چه معامله‌ای می‌توانست قباد را راضی و مهار کند

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

26 Nov, 08:01


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفرلاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

26 Nov, 06:29


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned «- تو واقعاً آقازاده‌ای؟ دخترک دیوانه! تکخندی به سؤال پر از شیطنتش زدم، - پس چرا شبیه آقا‌زاده‌ها نیستی؟! آفتاب سر ظهر عجیب داغ میزد. دستی به پیشانی خیسم کشیدم و بی‌خیالِ عوض کردن تایر دوچرخه‌‌اش سرم را بلند کردم. -مگه آقا‌زاده‌ها چه شکلی‌ا‌ن؟ نگاهش…»

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

26 Nov, 06:28


-بیمار ایست قلبی کرده... دستگاه شوک رو آماده کنید...
***
کمرش که تیر کشید در جایش نشست. از سرشب قلب ناسورش یکی در میان می زد اما از ترس جنینی که در بطن داشت چیزی به رویش نیاورده بود.

دکتر گفته بود با توجه به سابقه ی بیماری قلبی اش حاملگی برایش ریسک بالایی دارد و همان روزی که کوروش اینها را از زبان دکترش شنیده بود خودش را به آب و آتش زده بود که بچه را سقط کند.

در آخر هم وقتی نتوانسته بود او را برای انداختن بچه مجاب کند فحش زمین و آسمان را نثار خودش و بی احتیاطی اش کرده بود.

مرد او چه می دانست که او در زایمان اولش با تنهایی و تحمل آن شرایط بد هم حاضر نشده بود جنین اش را سقط کند چه رسد به الانی که دیگر تنها نبود و دو فردای دیگر اگر او نبود مطمئن بود بچه اش پدر خوبی دارد و چیزی برایش کم نمی گذارد.

از سر شب که قلبش درد می کرد وروجکش تکان نخورده بود و این او را به شدت می ترساند.

پاهایش را روی زمین گذاشت و همین که خواست به کمک تاج تخت بلند شود احساس کرد زیر پایش خیس شد.

با ترس در جایش نشست. هنوز وقتش نشده بود. دکتر برای ده روز دیگر وقت عمل داده بود.

از ترس نگاهی به کوروش که غرق خواب بود کرد و به آرامی صدایش زد.
-کوروش...

با صدای آرام او به حدی ترسید که بلافاصله در تخت نشست.
-چی شده قربونت برم؟... چرا بیداری؟... خوابت نمیاد؟... پاهات ورم کرده؟... بیا دراز بکش برات ماساژ بدم...

این شب ها به حدی با استرس و ترس می خوابید که هر شب دو ساعت باید به زمین و زمان قسم می خورد که حال او خوب است تا خواب به چشم مرد بی نظیرش بیاید.
-نه... نه... میشه لباس بپوشی؟...
-هوا سرده رعنا جان... این وقت شب برات پیاده روی خوب نیست...

از دردی که در کمرش پیچید لبش را گاز گرفت و به ناچار گفت:
-کوروش فکر میکنم... یعنی چطور بگم نگران نباش...

حتی در تاریکی هم چشم های دو دو زنش را می توانست ببیند، جلو کشید و حین ماساژ کمرش پرسید:
-چیزی شده؟...

به محض اینکه دست کوروش به کمرش خورد درد در تمام تنش پیچید و صدای آخش درآمد.
-وای رعنا... چی شدی تو؟...

پایش را که روی سرامیک گذاشت با لمس خیسی زمین گفت:
-یا خدا... رعنا این خونه؟!...
به حدی سریع به سمت آباژور کنار تخت رفت که روی زمین خیس لیز خورد و با صورت روی زمین افتاد.

از افتادن کوروش آهش درآمد و درد خودش را فراموش کرد:
-نه نه نگران نباش بخدا خون نیست... فکر کنم کیسه ی آبم پاره شده...

وای کوروش باعث شد خودش را جلو بکشید و با درد آباژور را روشن کند:
-ببین خون نیست...

اما کوروش انگار اصلا حرف های او را نمی شنید به سمت کمد رفت و بدون اینکه خودش را کنار بکشد در کمد را باز کرد.

در که در صورتش خورد با صدای بلند صدایش کرد:
-کوروش حواست کجاست...

هر دو دستش را برایش بالا آورد و گفت:
-ببخشید ببخشید... چیزیم نشد تو نگران نباش الان لباسام رو میپوشم بریم دکتر...
-ساک لباساش رو پایین کمد گذاشتم... اونم بردار...

گیج به سمتش برگشت و گفت:
-لباس های کی؟!...
از درد دندان هایش را بهم فشرد و از بین دندان های چفت شده اش غرید:
-لباسای بچه...

-باشه باشه تو گریه نکن قربونت برم...
نمی دانست کی صورتش خیس شده است. کوروش تا کمر داخل کمد رفت و حین بیرون آمدن سرش به طرز بدی به طبقه ی بالای کمد گرفت.

از دیدن گیج بازی کوروش نمی دانست بخندد یا گریه کند. ساک را که دستش گرفت؛ گفت:
-بریم قربونت برم...

اشاره ای به شلوارک و زیرپوشش کرد و گفت:
-با این لباسا؟!...
با گیجی نگاهی به خودش انداخت، ساک را کنار پایش رها کرد و مشغول پوشیدن شلوار روی شلوارکش شد.

با شلوار و شلوارکش درگیر بود که درد در جلوی شکمش کمانه زد و با جیغ رو به کوروش گفت:
-شلوارکتو دربیار شلواره پات نمیره...

با تعجب او را نگاه کرد و گفت:
-ببخشید ببخشید...
و با عجله مشغول درآوردن شلوارکش شد.

از شدت درد در حال خودش نبود اما شک نداشت این مرد دست و پاچلفتی امشب نمی توانست او را سالم به بیمارستان برساند.
***
تمام طول راه به خودش و بی احتیاطی اش فحش داده بود که زنش الان مجبور بود این شرایط را تحمل کند.

آرام و قرار نداشت و مدام راهروی بیمارستان را بالا پایین می کرد. دکتر خودش شیفت نبود و تا بیاید بخاطر پاره شدن کیسه ی آب و احتمال خفه شدن بچه زنش را به اتاق عمل برده بودند.

نگرانی تمام وجودش را گرفته بود و تمام نذر و نیازهای عالم را کرده بود که زن و بچه اش سالم از اتاق عمل بیرون بیایند.

-داداش...
با صدای فرزانه به سمتش برگشت.
-حالش چطوره؟... الان که وقتش نبود...

دستی به چشم های پرآبش کشید و با علی دست داد.
-نمیدونم...
فرزانه به شوخی گفت:
-نگران نباش احتمالا نی نی عجله داره بیاد...

در همین لحظه چند پرستار به سمت اتاق عمل دویدند و از لای در شنید که دکتر گفت:
-بیمار ایست قلبی کرده... دستگاه شوک رو آماده کنید...

https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

26 Nov, 06:28


- تو واقعاً آقازاده‌ای؟

دخترک دیوانه!
تکخندی به سؤال پر از شیطنتش زدم،

- پس چرا شبیه آقا‌زاده‌ها نیستی؟!

آفتاب سر ظهر عجیب داغ میزد.
دستی به پیشانی خیسم کشیدم و بی‌خیالِ عوض کردن تایر دوچرخه‌‌اش سرم را بلند کردم.

-مگه آقا‌زاده‌ها چه شکلی‌ا‌ن؟

نگاهش از لباس گشادم تا موهای بلندی که پشت سرم بسته بودم چرخ خورد.

- نه یقه آخوندی، نه انگشتر عقیق، نه تسبیح، دستتم که…

- دستم چی؟!

تا سرپا شدم حرفش را خورد، صورت سرتقش دوباره گل انداخت،

- هیچی!
- نکنه چپه؟ شایدم کجه…

همانطور که دستم را بالاوپایین می‌کردم یک قدم جلو برداشتم، دستپاچه سرش را پایین انداخت و مشغول نوازش چرم کهنه‌ی زینش شد اما نگاه بلایش…به نقش سیاه دور مچم بود.

- نه خیلی‌ام قشنگه فقط… عین دفتر نقاشی سوره، پر از خط‌خطی‌های بی‌سر و تهِ…

خندیدم، بلند…از ته دل…صدای قهقه‌‌ام تیله‌ها‌ی شیشه‌ای‌اش را بالا کشید.

- به اینا میگن تتو دخترجون!

دخترک چه میدانست آن خط‌خطی سیاه روی دستم نقاشیِ تلخ آخرین آغوشش قبل از آن اتفاقِ نحس است…

- اون باباحاجی بداخلاقت میدونه تتو زدی دانا خان؟!

او کج‌کج‌زنان لب می‌جوید و چشم‌های دلتنگم با ولع میان طوسیِ چشانش چرخ می‌خورد و دلم...

دلِ دلتنگم حسرت آغوشش را داشت، هوای بوسیدنش!

- نه انگاری این دوچرخه درست‌بشو نیست! بهتره پیاده برم تا صدای بابا و سوره در نیومده!

دو دستش روی دسته‌های دوچرخه نشست و با خنده دورم زد.

- ممنون آقا‌زاده کوچیکه!

همین! یک تشکر خالی؟! برود و دوباره گمش کنم؟

- ساچلی؟

تا چرخید بگوید بله! صورتش را قاب گرفتم و بی توجه به نگاه گردشده‌اش بی‌قرار روی صورتش خیمه زدم وُ…

https://t.me/+cP2gU8pM55RhYWE0
https://t.me/+cP2gU8pM55RhYWE0

مجبور شدن ازدواج کنن و وقتی داشتن عاشق میشدن جداشون کردن.
حالا سال ها گذشته و اون ها هنوز رفیقن ولی چی میشه اگه رقیبی بیاد وسط؟

https://t.me/+cP2gU8pM55RhYWE0

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

26 Nov, 06:28


‍ #شیب_شب 💫💫💫

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy

🥴❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
- این منصفانه نیست؟!!!
- منصفانه؟؟!
من رو نخندون خانم کوچولو؟!!!

کنارم روی تخت نشست
- دقیق بگو کدوم قسمت از زندگیت تا حالا منصفانه بوده؟؟؟

اشک هایم آرام از گوشه ی چشم سر خورد و روی گونه دوید
اخم هایش درهم شد، حرص زده غرید؛
- لعنتی، چرا گریه می کنی؟؟؟
فقط بلدی گند بزنی به حال و روزم ؟؟!
-چه مرگته آخه؟!؟

-چرا قبول کردی باهام ازدواج کنی؟ خسته نشدی از این رابطه ی مسخره؟؟.
تو که دوستم نداری!!؟

-فک کن مجبور شدم!!! پس وسایلت رو جمع کن، برمی گردی به جایی که باید !!!!!

پوزخندی روی لبهایم نشست
-مجبور؟؟!!! تو؟؟ رستان پاکزاد ؟؟؟ فخر خاندان پاکزاد، اونم تو خانواده ای که حتی آبم بدون اجازه ت نمی خورن؟؟!!
می دونی چیه؟ تو باورنکردنی هستی ؟؟!بعد از ده روز اومدی و بهترین حرفت اینکه با قلدری بگی باید برگردم؟؟!!!

- ریرا ؟؟ دارم سعی می کنم مثل آدم باهات تا کنم ، پس خرابش نکن!!!

-  دیگه نمی زارم برام قلدری کنی؟
فقط بگو چی قراره بهت برسه؟؟؟

تک خندی زد و دست بر زانو کشید
- من رو خوب شناختیااا؟
می فهمی عزیزم!! البته به وقتش....‌

- چرا همه چیز باید به میل تو باشه؟؟

- چون من یه عوضی خود خواهم؟؟!!!
هوم؟؟!!!
داشتی به شکوه جون همین رو می گفتی دیگه؟؟؟
دستهایش جلو آمد و دور کمرم پیچید

- اوکی، حرف زدن دیگه بسه، الان این عوضی خودخواه می خواد به وظایف زناشویی ش عمل کنه!!!
تا حالا برام مهم نبود دیگران چی فکر می کنند؟!!
عقب کشیدم تا از حصار دستانش فرار کنم.

مرا بیشتر در آغوشش فشرد، سرش را نزدیک آورد و پچ زد؛
- از الان اما، مهمه؟؟!!
مخصوصا اینکه؛
ابرویی بالا انداخت و شیطنت چشم هایش  را در نگاهم ریخت
دلم تازگی ها یه دختر کوچولوی چشم سبز مثل مادرش می خواد.؟؟

صدای جیغم با حمله‌ی حریص لب هایش خفه شد.
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥

https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
💫💫💫

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

26 Nov, 06:28


شبی که دوست پسرم وسط جاده ولم کرد و با لباس پاره‌ی دانشگاهم از ترس به خودم می‌لرزیدم، با اون مرد آشنا شدم…
یه بار ما رو موقع بوسیدن دیده بود و ازش خجالت می‌کشیدم. خواستم کمکشو رد کنم، ولی اون با خشونت گفت:
_ تو آش دهن‌سوزی‌ نیستی که من واسه‌ت تب کنم بچه!! اول اینو تو گوشات فروکن! فقط می‌رسونمت خونه‌ت. بعد تو می‌مونی و اون دوست‌پسرِ بی‌غیرتت!

نمی‌دونستم واقعا کیه! فکر میکردم خدا یه ناجی فرستاده واسه‌م! ولی اون
«برسام هامون» بود. رئیسِ یه دم‌ودستگاهِ مخوفِ چندشبکه‌ای. با یه لقب ترسناک که همه ازش وحشت داشتن.
حالا اون با هویت جعلی اومده اردبیل! سر راه من قرار گرفته و با یه اسم دروغین، وارد زندگی من شده
نمی‌دونستم نقشه داره و منم جزو بازیشم…
ولی سرنوشت زد زیرِ صفحه‌ی بازی!
اون واقعا عاشقم شد! عاشقِ منِ کم‌سن و بی‌خونواده‌ای که حتی از روستای محل زندگیش تو لاهیجان طرد شده

یه شب بهم ‌گفت: شاپرک، شاهرگ من تویی

ولی حالا نوبت من بود تا بازی کنم! به خاطر همین…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk

برای رمان‌خو‌ن‌های حرفه‌ای😍
شیادوشاپرک، جلد دوم رمان پرطرفدار اَرس‌و‌پری‌زاد شروع شده! 🔥

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Nov, 18:07


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۹۴
🪷🪷🪷


_یعنی خودت نمی‌دونی؟
_چیو؟
_اینکه اون چقدر خاطرت رو می‌خواد!
_به نظر میاد گفتنش برات سخت نیست!
_ولی راحتم نیست!
_اما حالا داره با تو ازدواج می‌کنه!
_آره چون مجبوره! چون میترسه یه روز یه وقت یه جا لوش بدم! اما فکر میکنه حتی ازدواج با من هم هیچ تضمینی براش نمیاره! برای همین ترجیح میده منو از سر راه خودش برای همیشه برداره!
_عجیبه که قباد هم مثل تو فکر میکنه!
_اونم مثل من چیزهایی می‌دونه که نباید بدونه! هیچ بعید نیست که دانیار ترمز ماشینش رو دستکاری کرده باشه!
_من فکر می‌کردم تو عاشقشی! اما حالا وقتی داری ازش حرف می‌زنی می‌تونم نفرت و انزجارت رو حس کنم!
_تو هم اگه یک‌عمر از طرف کسی تهدید و تحقیر بشی حسی جز کینه و بیزاری بهش پیدا نمیکنی!
_پس چرا ازش باردار شدی یا می‌ترسی از اینکه کاری کنه بچه‌ات سقط بشه؟
_چون حس مادرانه‌ام از نفرتم قوی‌تره!
_با اینکه تجربه‌ای در این مورد ندارم ولی می‌تونم بر طبق روایات و شایعات رسیده بگم که دلیلت نسبتا قانع‌ کننده است! اما من یه سوال خیلی مهم دیگه هم دارم ازت. امیدوارم بی ‌جواب نذاری!
_بپرس ولی قول نمی‌دم حتما بهش جواب میدم.
_آیا این تنها رازتونه؟ یا راز مشترک دیگه‌ای هم دارید؟
با تردید نگاهم کرد و برای لحظاتی حواسش از من پرت شد. بعد که به خودش آمد حالتی دگرگون‌شده داشت.
_چرا باید همچین سوالی به ذهنت برسه؟
_پس جواب نمیدی!؟ حالا میشه بگی انتظارت از من چیه؟ من با این اطلاعاتی که دارم چی‌کار باید بکنم؟
_می‌تونی هیچ‌کاری نکنی فقط...
مکثی کرد و بعد انگار که دستخوش آشفتگی‌های درونی‌اش شده باشد به شانه‌هایم چسبید و با لحنی توام با تشویش و ترغیب گفت
_اگه یه روز دیدی بلای مشکوکی سرم اومد و کسی نفهمید قول بده ‌که به همه میگی کار اون بوده!
من فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم. مجبور نبودم قولی بهش بدهم.خودش هم این را فهمیده بود. پس با رها کردن شانه‌هام و بلند شدن از جایش و رفتن به سمت در اتاقش، پایان این گفتگو و آن دیدار را بدون صرف عصرانه اعلام کرد.

شرایط
#ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفرلاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Nov, 18:07


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۹۳
🪷🪷🪷


_چرا از موضوع قباد نگذریم و به صحبت اصلی‌مون برنگردیم؟
_اینو بهش میگن طفره رفتن!
_قرار هم نیست هرچی می‌دونم بذارم کف دستت!
_آخه اگه اطلاعاتم ناقص باشه ممکنه یه وقت فکر کنم تو و قباد برای رسیدن به منافع مشترکتون علیه دانیار متحد شده باشین!
_احمقانه است! من و قباد چه منافع مشترکی می‌تونیم داشته باشیم!؟
_نمی‌دونم! هردوتون انگار به یک اندازه از دانیار متنفرید.
_خب که چی؟ لابد تو هم چون دربند عشق دانیار گرفتاری این حرفو می‌زنی و گارد گرفتی! به نظرم دیگه وقتشه چشمات رو باز کنی و بفهمی داری سنگ کیو به سینه می‌زنی!؟
_حالا با این وضعیت فکر می‌کنی تا کجا می‌تونی پیش بری؟
_تا هرجا که شانسم اجازه بده! راستی تو یه گزینه سوم هم داری! می‌تونی مستقیم بری چند وچونش رو از خود دانیار بپرسی! بدون اینکه بگی از من شنیدی!
_قصد این کار رو هم دارم. اما فعلا انگار تو حرفهای شنیدنی‌تری داری!
_من دلیلی برای دروغ گفتن ندارم! خودت فکر کن چرا باید موقعیتم رو به عنوان عروس این خاندان و نامزد دانیار به خطر بندازم؟ حالا اگه تو درجایگاه من بودی و من این حرفها رو بهت می‌زدم شاید حق داشتی پیش خودت فکر کنی که خیال دارم ذهنت رو با دروغ و دلنگ نسبت به دانیار خراب کنم! اما خودت ببین! به عنوان نامزد دانیار و کسی که قراره مادر بچه‌اش باشه دارم این چیزها رو بهت میگم! حالا که علنا دارم از طرفش تهدید میشم چاره‌ای برام نموند که رسواش کنم.
_مثلا چه تهدیدی کرده؟
_یه جور شرمو از سر خودش کم میکنه که کسی شک نبره!
_چرا این حرفها رو جز من به کسی دیگه مثلا مادرت نمیگی؟ اگه واقعا از طرف دانیار داری تهدید جانی میشی مادرت بیشتر از من میتونه کمکت کنه!
_چون از دانیار می‌ترسم. البته نه برای خودم! اون اگه بفهمه من حرفی به مادرم یا کس دیگه زدم ممکنه بلایی سرشون بیاره. اما با تو کاری نداره!
_چرا اینطور فکر می‌کنی!؟

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Nov, 15:25


یه خبر خوب

<<یکی بخر دوتا بخون >>😁👏🏻

انشالله رمان بعدی خانم لاری که هنوز اسم و ژانرش معلوم نیست قراره از #ایگل_پلاس شروع بشه😍

رمان #ایگل_و_رازهایش احتمالا و به امید خدا در #ایگل_پلاس تا #عید تموم میشه( یعنی چندین ماه زودتر از کانال #رسمی )

شرایط
#ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفرلاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Nov, 12:48


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

22 Nov, 17:32


نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۹۲
🪷🪷🪷


و خب البته این من بودم که زودتر از او طاقت از کف دادم و مکالمه‌ام را دوباره با او آغاز کردم.
_مگه قباد هم می‌دونه؟
هردو می‌دانستیم گفتگوی سختی در پیش داریم و قرار است که چای هم از دهن بیفتد.
_اوه دست بردار دختر! لازم نیست خودت رو به تجاهل بزنی ! گفتم که من می‌دونم قباد چی می‌دونه و چیا بهت گفته!
_از کجا می‌دونی؟
_چون خودش به من گفته که می‌دونه! همون موقع‌ها که هنوز حادثه‌ی مرگ دیانا تازه بود! و از کجا می‌دونم که به تو گفته؟ از یکدستی که زدی فهمیدم! مثل اینکه خیلی منو دست کم گرفتی ایگل خانم!
_شاید! مطمئنم قراره از این هم شگفت‌زده‌ترم کنی!
_می‌خوای بدونی قباد راست گفته یا نه؟
_آره!
_هر چی گفت متاسفانه عین حقیقته! من و دانیار باعثش شدیم! اما تنها کسی که مقصر مرگ دیاناست دانیاره! اون بود که هلش داد توی گودال و بعد هم به کمک قباد جنازه رو برد انداخت تو رودخونه و صحنه‌سازی کرد.
_یعنی قباد خودش بهت گفته که اونم تو انتقال جسد دیانا بهش کمک کرده؟
_اون نگفت! من از دانیار شنیدم. وقتی قباد به خیالش فکر کرد از من آتو داره منم آتویی که ازش داشتمو توی صورتش کوبیدم‌.
_اینقدر آتو در آتو شد که من گیج شدم! باید ببخشی که اینو میگم ولی بهتره باهم رک باشیم. من می‌خوام حرفهات رو بشنوم ولی مطمئن نیستم چطور می‌تونم بهت اعتماد کنم و باور کنم که داری راستشو میگی؟
_برای فهمیدنش دو راه بیشتر نداری یا اینکه تشریف ببری اون دنیا و از دیانای فقید بپرسی چه بر سرش اومده که می‌دونم فعلا برات مقدور نیست یا اینکه بری پیش شاهپورخان و شنیده‌هات رو بذاری کف دستش و ازش بخوای خودش سر از راست و دروغ این ادعاها دربیاره!
_گزینه‌ی دوم هم منتفیه! چون شاهپورخان حالشون این روزها اصلا تعریفی نداره و من هیچ دلم نمی‌خواد که باعث بشم حالشون بدتر از این بشه.
_مقصر حال این روزاشم که ظاهرا خودت بودی!
_اینم قباد بهت گفته؟ میشه بگی دیگه از قباد چی می‌دونی؟


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

22 Nov, 17:32


وفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۹۱
🪷🪷🪷


و زن دایی ملاله هم با اینکه تعجب کرده بود اما به دیده‌ی منت پذیرفته بود و من فهمیدم که واقعا این دختر‌ک مرموز و غیرقابل پیش‌بینی را هنوز به درستی نشناخته‌ام! تا مادرش برود بساط پذیرایی را از سالن نشیمن بردارد و به آنجا بیاورد من از فرصت استفاده کردم و گفتم
_من خودم یه چیزهایی فهمیدم مونس! خواهش می‌کنم انکار نکن!
او هم صاف توی چشمانم زل زد و قاطعانه گفت
_قصدی برای انکار ندارم اما اول باید بدونم تو چی می‌دونی؟ و از کجا فهمیدی!؟
_از کجاشو بهتره نگم! چون نمی‌تونم! همونطور که قول می‌دم حرفهای تو رو هم به کسی نگم!
چشمان اوریبش را به رویم باریک‌‌تر کرد و با لحن معنی‌داری گفت
_بهت نمی‌اومد دهنت اینقدر قرص باشه! داشتم امتحانت می کردم! والا من که می‌دونم قباد برای جلب توجهت و مهمتر از اون برای اینکه اون بتی رو که از دانیار برای خودت ساختی بشکنه همه چیو بهت گفته!
این‌دفعه نوبت آچمز شدن من بود! و شاید اگر باز مادرش با سینی عصرانه‌اش (که عبارت بود از چند جور مربا و نان خانگی و کره و پنیر محلی و گردو) از راه نمی‌رسید با قیافه‌ی هراسان و یکه‌خورده‌ام باعث خنده و تفریح مونس می‌شدم! زن‌دایی ملاله که حس کرده بود این یک نشست دخترانه‌ی فامیلیِ معمولی نیست می‌خواست با ادامه‌ی حضور خود به شکلی جاسوسانه سر از کارمان دربیاورد که درنهایت مونس آب پاکی را روی دستش ریخت و با لحنی کاملا محترمانه از آنجا به بیرون هدایتش کرد.
_من و ایگل داشتیم حرف می‌زدیم مامان!
و بعد از جایش بلند شد و آمد کنار من لب تخت نشست و منتظر چشم به مادرش دوخت که ببیند کی ترکمان می‌کند. مادرش با اینکه خودش را باخته بود اما خنده‌ی فرمالیته‌ای کرد و با گفتن
_خودم داشتم می‌رفتم که یه چیزی واسه شام حاضر کنم.
سعی کرد چیزی به روی خود نیاورد و در ادامه روند ظاهرسازی‌اش ازم خواست اگر دوست دارم برای شام پیششان باشم. که من تشکر کردم و گفتم که خاله همتا منتظرم است. باشد برای وقتی دیگر! بعد از رفتنش من و مونس کمی در سکوت زل زدیم به هم‌. انگار هرکداممان منتظر پاتک دیگری بود و میل داشت بداند از کجا شروع می‌کند

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

22 Nov, 17:32


فرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۹۰
🪷🪷🪷


_میدونی من خیلی به حرفهای اون‌روزت فکر کردم. البته امیدوار بودم که ادعای عجیب اون روزت از سر ترس یا وحشت ناشی از اون حادثه بوده باشه! آخه چطور ممکنه دانیار بخواد که دستی دستی به تو و بچه خودش آسیب بزنه!؟ نه اینکه بگم دروغ میگی ولی خب درکش یه کم برای من سخته! البته با عرض معذرت من یه حدسی دارم که فکر می‌کنم به واقعیت نزدیک باشه! شاید دانیار فعلا دلش بچه نمی‌خواد و از تو هم خواسته که باهم راهی برای سقطش پیدا کنین و تو اما نخواستی که زیر بار بری و خب شاید سر این موضوع بحثتون شده و بعد هم اسب دیار رم کرده و اومده سمتتون و تو هم ترسیدی و اون حرفها رو بهم زدی!
فکر کردم این می‌تواند طولانی‌ترین گفتگویمان در تمام دوران باشد!
او بی‌آنکه وسط حرفهام بپرد بهم گوش داده بود. گهگاهی نیشخندی می‌زد و به علامت نامفهوم سر تکان می‌داد که کم‌وبیش عصبی‌ام می‌کرد. بعد هم شانه‌ای بالا انداخت و گفت
_باید بری از خودش بپرسی که حقیقت چیه!
هردو انگار که با هم مسابقه "حق به جانب من است" گذاشته بودیم!
_اما تو بودی که اون حرفها رو بهم زدی و فکر کردم باید اول بیام سراغ خودت!
_خودت میگی که من ترسیده بودم والا در حالت عادی چیزی بهت نمی‌گفتم.
_پس یه چیزی هست!
و بعد برای اینکه با یک حمله‌ی استراتژیک ضربه‌ی کاری‌ای را بر او وارد کنم و راه فرار را بر او ببندم گفتم
_چقدرش مربوط میشه به اتفاقی که توی جنگل برای دیانا افتاد و باعث مرگش شد!؟
شاید اگر زن‌دایی ملاله بی‌موقع پیداش نمی‌شد که با دعوتمان به صرف عصرانه از اتاق بکشدمان بیرون بهتر می‌توانستم زبان بدن و واکنشش را زیر نظر بگیرم اما او در این فاصله فرصت کافی داشت تا استرس و شوک احتمالی ناشی از غافلگیری‌ام را در خود خنثی کند تا بعد با یک ظاهرسازی ماهرانه از اساس منکر همه‌چیز شود. فکر می‌کردم برای فرار از من و سین‌جیمهایم پیشنهاد مادرش را با خوشحالی بپذیرد و من بدون اینکه از آمدنم به آنجا به نتیجه خاصی برسم باید دست خالی برمی‌گشتم خانه. اما در کمال ناباوری دیدم که به مادرش گفت اگر زحمتی برایش نیست عصرانه را برایمان به اتاقش بیاورد

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

21 Nov, 20:03


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

20 Nov, 18:01


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۹
🪷🪷🪷


تشکر کرد و روی یک چهارپایه‌ کوتاه مراکشی جلوی آینه نشست و درحالیکه یک شیرینی برای خودش برمی‌داشت گفت
_برعکس همه عمه همتا همیشه به من لطف دارن!
و با یک لحنی این را گفت انگار که من باید به خاطر کم‌لطفی‌هام نسبت به او خجالت می‌کشیدم! حالا نه اینکه خودش عصاره تمام خوبی‌ها و الطاف دنیا بود!
طعنه‌اش را به روی خودم نیاوردم و بدون دعوت رفتم نشستم لب تختش! با چشمانم اتافش را در یک نظر اسکن کردم. هیچ رد و نشانی از نامزدش پیدا نبود. حتی دریغ از یک قاب عکس دونفره!
و همانطور که زیر چشمی داشتیم همدیگر را می‌پاییدیم او یکی از شیرینی کشمشی‌ها را خورد و من هم دست ادب به سینه زده بودم و توی این فکر که چطور باید سر حرف را باز کنم‌. اما واقعا انتظارش را نداشتم که در ذهن‌خوانی از من بهتر باشد.
_می‌دونم این شیرینی‌ها بهانه‌ است و تو واسه یه چیز دیگه‌ اینجایی؟
و ظرف شیرینی را کنار گذاشت و در امتداد لبخند زیرکانه‌ای نگاهش را به من دوخت. انگار که نمی‌خواست تماشای حتی یک ذره از واکنش مرا از دست بدهد. همیشه فکر می‌کردم ضریب هوشی پایینی دارد و کمی تا قسمتی خنگ و پخمه است! شاید به خاطر ظاهر غلط‌اندازش بود ولی نشان داد که از هوش و زیرکی چیزی کم ندارد و هرگاه که اراده کند می‌تواند در این مورد از خیلی‌ها ( حمل بر خودشیفتگی نباشد مثلا من) جلو بزند.
بدیهی بود که خود را به آن راه بزنم و وانمود کنم که اصلا نمی‌دانم او راجع به چی حرف می‌زند ولی وقتی دیدم شرایط خودبه‌خود دارد برای پیشرفت ناگهانی این دیدار و گفتگو فراهم می‌شود نبایستی که با سرآسیمگی از دست می‌دادمش! پس ادای پاک کردن عرق شرم را درآوردم و با خنده‌ای خجولانه گفتم
_خب خداروشکر که می‌دونی! چون واقعا نمی‌دونستم چطور باید سر صحبتم رو باز کنم.
و با اشاره به ظرف شیرینی کشمشی چشمک‌زنان ادامه دادم
_البته در اینکه خاله همتا بهت لطف داره شکی نیست! لبخند معنی‌دارش که می‌گفت "آره جون خودت" آدم را معذب می‌کرد ولی سعی داشتم نادیده‌اش بگیرم. هنوز قلقش دستم نیامده بود و نمی‌دانستم با چه ترفندی می‌توانم ازش حرف بکشم .فکر کردم بهتر است در وهله‌ی اول از در صداقت وارد شوم.

شرایط #ایگل_پلاس 👇🏻

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

20 Nov, 18:00


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۸
🪷🪷🪷


باید با شبیخون حضورم غافلگیرش می‌کردم.
به ظرف شیرینی که دستش داده بودم اشاره کردم و در کنار یکی از همان لبخندهای ساختگی گول زنکانه‌ام گفتم
_شیرینی‌ها رو می‌برم براش! می‌دونم خیلی دوست داره!
آن لحظه شبیه تمام دخترعمه‌های عزیزی بودم که شیفته‌ی دختردایی ماهشانند. گرچه باید مثل روز برای زن‌دایی ملاله روشن می‌بود که حتما باید نیت پلیدی را پشت آن ماسک "دخترعمه‌جانم" مخفی کرده باشم ولی آنقدر نقشم را خوب بازی کرده بودم که دلش نیامد گولم را نخورد.
وقتی با ظرف شیرینی پشت در اتاقش حاضر شدم هنوز داشت صدای سشوارش می‌آمد. صبر کردم تا کارش تمام شود بعد در بزنم. خوشبختانه زیاد معطل نشدم و تا صدای در را شنید بدون اینکه فکر کند ممکن است کسی غیر از مادرش پشت در باشد بفرما زد
_بیا تو مامان!
مرا که با روی باز و خندان در اتاقش دید جلوی آینه ماتش برد. نمی‌دانم به خاطر ربدوشامبر حوله‌ای یاسی رنگ راه‌راهی که به تن داشت چاق‌‌تر نشان می‌داد یا به قول خجه واقعا داشت کم‌کم ورمی‌آمد؟ اما پای چشمانش اندازه یک کف دست گود رفته بود که ممکن بود مال بی‌خوابی شبانه‌اش باشد یا شاید هم داشت داروهای خاصی را مصرف می‌کرد. معلوم بود که انتظار ظهور ناگهانی‌ام را نمی‌کشید و حق داشت که از دیدنم جا بخورد. آخر سابقه نداشت من با آنهمه خونگرمی و صمیمیت به گردنش آویزان شوم و صورتش را ببوسم و بگویم
_دختر دایی عزیزم دلم برات تنگ شده بود! کم پیدایی!
هر هزار یک‌سال هم ممکن بود این اتفاق نیفتد ولی خب افتاده بود و او چاره‌ای نداشت جز اینکه ناخواسته پذیرایم باشد. هنوز بوی آب و صابون می‌داد و موهایش کمی نم داشت.
_چی شد یهو یادت به "دختر دایی عزیزت" افتاد؟
لعنتی! می‌دانستم می‌خواهد به رویم بیاورد. ولی خب پس آن شیرینی‌های کشمشی را با خود آورده بودم برای چی؟
_عمه همتات گفت مونس از این شیرینی‌ها خیلی دوست داره و گفت که برات بیارم. ویار نطلبیده مراده!
و هرهرکنان درب ظرف شیرینی را باز کردم و به طرفش گرفتم.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 21:29


اولش عاشق کتابا بودم ولی 😍
تصمیم گرفتم کنار کتابخون بودن یه دختر کتابفروش باشم 🥹
از سودم کم می کنم و کلی بهتون تخفیف میدم پس بیاین تو کانال من و هر کتابی که دوست دارین با یه عالمه تخفیف بخرین 😁❤️
تازه بوکمارک هم بهتون هدیه میدم 😎
https://t.me/+IVD5Bo4QB8UzODNk
لینک کانالمو گذاشتم برای هرکسی که عاشق کتابه و دلش میخواد از یه کتابفروش جدید حمایت کنه 😘

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 18:36


- دکتر بهت نمی‌خورد بعد از سی‌وخرده‌ای سال با دوست‌دخترت بیای!

بلافاصله بعد از این حرف، صدای خنده‌ی جمع بلند شد. سرخ از خجالت نگاهم را بالا کشیده و سریع گفتم:

- من دوست دخترشون نیستم!
انگار حرف من را نمی‌شنیدند.

رضا ابرویی بالا انداخت و این بار خطاب به او گفت:

- تو کی رفتی قاطی مرغا؟ چه بی‌خبر؟

این دفعه رسما قلبم نزد و تا خواستم دوباره وارد بحث شده و این اراجیف را تکذیب کنم، دوست دیگرش گفت:

- چرا مارو دعوت نکردی پس؟ فقط بخاطر یه شام عروسی، خسیس؟!

و با این حرف، دوباره شلیک خنده‌ی جمع بالا رفت. چرا دست برنمی‌داشتند؟

بالاخره وسط آن بلبشو به خودم جرئت دادم و مستقیم خیره شدم در چشمان مردی که تا به امروز، هیچ چیزی جز اخم و تندی از او ندیده بودم. آنچه می‌دیدم نفس را در سینه‌ام حبس کرد.

داشت می‌خندید و چقدر با خنده جذاب‌تر می‌شد... وقتی سنگینی نگاهم را حس کرد، برگشت سمتم و چیزی را زمزمه‌وار گفت که ...

https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0
https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0

#قلم_قوی


پارتگذاری منظم

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 18:36


_ بهم خبر دادن با چهارتا پسر جوون تو یه خونه زندگی می‌کنی!!! راسته؟؟

خانم مدیر طوری بالاسرم ایستاده بود و نگاهم‌ می‌کرد که چیزی نمانده بود پس بیفتم. دست و پایم شروع کرد به لرزیدن… با تته‌ پته گفتم:

_ خ… خانوم… بِ بِ بخدا اونطور که ف… کر می‌کنید… نیست…

_ پس راسته!! دانش‌آموز من تو خونه‌ی فساد زندگی می‌کنه!

چشم‌های خیس از اشکم گرد شد. من کی همچین چیزی گفته بودم؟
بی‌توجه‌ به من سمت معاون مدرسه رفت و گفت:

_ خانم محمدی، پس چی شد پدر این دختر؟ مگه زنگ نزدی؟ بیاد سریع‌تر پرونده‌ش رو بدیم زیربغلش… مدرسه‌ی من جای دختر خراب نیست!

با استرس از جا پریدم.
_ خانوم بذارید توضیح بدم. توروخدا اخراجم نکنید… من فقط…

_ خفه شو بی‌خانواده! برو بیرون وایسا تا تکلیفت رو روشن کنم.

آنقدر بغض داشتم که چیزی نمانده بود خفه شوم. دیگر حتی نمی‌توانستم یه کلمه بگویم. با اشک‌هایی که دانه‌دانه روی گونه‌هایم سـُر می‌خورد، به سمت در می‌رفتم که یک‌دفعه محکم خوردم به کسی…

همین بهانه‌ای شد که چانه‌ام بلرزد و زیر گریه بزنم. دست مردانه‌ای چانه‌ام را بالا داد و صدایی آشنا پیچید توی گوشم:

_ کی اشکات رو درآورده دورت بگردم؟!

_ تیام؟؟!!

با دیدنش دنیا را بهم دادند. همان لحظه سه مرد جوان دیگر جلو آمدند. مزدک، مهرشاد، ماهان!

مزدک یک‌راست رفت سراغ مدیر:

_ به ما زنگ زدن که بیایم اینجا. مشکل چیه؟
خانم مدیر عینک را به چشم‌هایش چسباند.
_ به جنابعالی نمی‌خوره پدر این دختر باشی!

_ قیّمشم! فرمایش؟؟

مدیر نگاه میان چهار مرد جوان داخل اتاق گرداند.
_ شما همون الواط‌هایی هستید که یه دختربچه رو بین خودتون دستمالی کردید، آره؟ اینطوری نمی‌شه. الان زنگ می‌زنم صد و ده!

با این حرف تلفن روی میز را برداشت که مهرشاد از سوی دیگر، آن را از زیر دستش کشید و محکم سرجایش کوبید. بعد هم‌ کارت ملی‌اش را روی میز گذاشت.

_ مشکل حل شد؟
مدیر وامانده به کارت ملی نگاه کرد.
_ برادرشید؟؟
ماهان چند دستمال کاغذی سمتم گرفت و گفت:
_ هرسه تامون!
تیام جلوتر دستمال‌ها را گرفت و با حوصله گونه‌های خیسم را پاک کرد.

_ استثنائاً من برادرش نیستم!

خانم مدیر پشت‌سرهم داشت غافلگیر می‌شد. تیام با اخمی وحشتناک نگاهش کرد.

_ من شوهرشم! الانم فقط می‌خوام بدونم به چه جرئتی اشک زن منو درآوردید؟؟

_ دانش‌آموز دبیرستانی شوهرررر داره؟؟؟ دیگه بدتر! این دختر باید بره مدرسه‌ی بزرگسال!!!


مدیر با حرص از جا بلند شد و خواست فرار کند که صدای تیام میخکوبش کرد:

_ خودم از این خراب شده می‌برمش! توام گوش به زنگ باش خانم مدیر… تا آخر وقت اداری امروز، خبر اخراج شدنت به گوشه می‌رسه!

_ اخراج…؟

مدیر گیج نگاهش کرد. تیام دستم را گرفت و پوزخندی به حالش زد.

_ تا بفهمی گریه انداختن زن من تاوان داره!

https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8

https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8

https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8

بعد از سه‌تا بچه‌ی پسر به دنیا اومدم و شدم نازپرورده‌ی خونواده! هیچکس حق نداشت بگه بالا چشمم ابروئه و اگه کسی جرئت می‌کرد چیزی بهم بگه، تو کمتر از یه شبانه‌روز زندگیش نابود‌ می‌شد!
تا اینکه یه شب دزدیدنم و بی‌هوشم کردن

وقتی چشم باز کردم، هیچ لباسی تنم نبود

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 18:36


-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید...
اگه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید...

صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟

زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت:
-عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ...

گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد.

با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد...

بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد:
-چرا...؟

جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...!
و البته که داد!

بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...!
به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..!

انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید:
- سلام کجایی؟بیرونی؟

بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟
یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟
ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند...

شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد:
-الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟

رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد...

-شاهو من ...حا

-شاهو عزیزم!چیزی شده؟

صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود.
طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد:
-سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟

زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است...
گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...!

هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ...
او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...!

اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...!

از نای افتاده تلخندی زد:
-همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم...

شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید:
-چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟

هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...!
صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید:

-من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...
!


https://t.me/+Vnc0tDGLFYw5YTJk


https://t.me/+Vnc0tDGLFYw5YTJk

شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...


،

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 11:47


با استقبال خوبتون از تخفیف #پاییزه و به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی باز هم #تمدید شد 👏🏻👏🏻

با پرداخت پنجاه هزار‌تومان به جای شصت هزارتومان (۶۰۰٫۰۰۰ ریال) تا آخر هفته پیش رو میتونید عضو
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر بشین

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

❤️❤️🩵🩵

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 11:33


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 08:51


با استقبال خوبتون از تخفیف #پاییزه و به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی باز هم #تمدید شد 👏🏻👏🏻

با پرداخت پنجاه هزار‌تومان به جای شصت هزارتومان (۶۰۰٫۰۰۰ ریال) تا آخر هفته پیش رو میتونید عضو
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر بشین

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

❤️❤️🩵🩵

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 06:15


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 15:38


.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 15:37


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۷
🪷🪷🪷


دیگر رنجش و ناراحتی من اهمیتی برایش نداشت و اجازه نمی‌داد که باز هم با تهدید به قهر وادار به اقرارش کنم‌ بهتر بود دودستی می‌چسبیدم به مونس! او شاید تنها شانس حال حاضرم برای کشف بیشتر حقیقت باشد.
از شیرینی‌های کشمشی خانگی که خاله همتا روز قبل درست کرده بود چندتایی برداشتم و ریختم توی یک ظرف دربدار! یادم بود که مونس از بچگی عاشق آن شیرینی‌ها بود. خاله همتا وقتی فهمید به چه قصدی از خانه می‌زنم بیرون آنقدر تعجب کرد که یادش رفت بپرسد
_چی شد که حالا یدفعه‌ای مونس برات عزیز شد؟
یک عصر بهاری خنک و دل‌انگیز بود. از آن عصرها که آدم دلش می‌خواهد دست یارش را بگیرد و بزند به کوه و دمن و پابرهنه روی سبزه‌زاران بدود و از گلهای وحشی برای خودش تاج و گردنی درست کند! اما چون یاری در برم نبود دست خودم را گرفتم و به دیدن مونس بردمش! شاید که این جریمه‌ای برای تنها ماندنم باشد! عکس‌العمل ملاله دیدنی بود! خودش می‌دانست دخترش آنقدر نامحبوب است که کسی رغبت نمی‌کند به دیدارش بیاید و همه می‌توانستند تا صدسال هم نبینندش! من هم که آمده بودم لابد شب قبل خوابنما شده بودم! والا احتمال اینکه فراموشی گرفته و راهم را گم کرده باشم خیلی بیشتر از این بود که دلم برای دخترش تنگ شده باشد!
_به به! ایگل جون! از این‌ورا!؟
و رویم را بوسید و به داخل دعوتم کرد. از خانه‌ی آنها خاطرات خوب و چندانی نداشتم که به محض ورودم مثل یک موج گرم و دلپذیر دربرم بگیرند. فضای خانه به نظرم راکد و سرد می‌آمد. نمی‌دانم شاید هم به خاطر ترکیب رنگهای سفید و سبز و خاکستری‌ دیوارها و مبلمانشان بود! ظرف شیرینی را به دستش دادم و کمی که با هم خوش و بش کردیم و داشتیم به سمت سالن نشیمن پیشروی می‌کردیم سراغ مونس را ازش گرفتم. گفت همین پیش پای من از حمام آمده بیرون و حالام دارد موهایش را سشوار می‌کشد. احتمالا به خاطر صدای سشوار بود که زنگ خانه را نشنید والا حتما به مادرش سفارش می‌کرد که بهم بگوید خواب است یا همین پیش پای من رفته حمام و حالاحالاها بیرون نمی‌آید. از ترس اینکه به بهانه‌ای از مواجه شدن با من سرباز بزند گفتم
_اجازه می‌دید سرزده برم دیدنش؟

شرایط #ایگل_پلاس 👇🏻

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 15:37


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۶
🪷🪷🪷


ظاهرا هنوز نتوانسته بود مرا بابت اینکه قباد را به طور قاچاقی به نزد پدرش برده بودم ببخشد! انگار که اگر من این کار را نمی‌کردم آن دونفر هرگز باهم روبه‌رو نمی‌شدند و راجع به رمز و رازهای گذشته باهم حرف نمی‌زدند. من هم مجبور شدم از سر درماندگی در جواب سکوتش بنویسم
" خوب هستی یا نیستی اصلا به من چه مربوطه!"
اینجا چه خبر بود؟ کاش یک‌نفر می‌دانست این آدمها چه‌شان شده؟ چرا به یکباره همه از این رو به آن رو شده بودند!؟
مونس هم نه این‌ورها آفتابی می‌شد و نه اصلا خبری ازش بود. من این مدت که تقریبا پنج روز از آن روز گذشته هیچ کجا ندیده و اسمی هم ازش نشنیده بودم!
انگار که بود و نبودش برای کسی فرقی نمی‌کرد. یکبار که سراغش را از خجه گرفتم گویی که داشت چیز تلخی را توی دهانش مزه‌مزه می‌کرد صورتش پرچین و چروک شد و لب و دهنش را کج‌وکوله کرد
_ملاله خانم همچین میگه مونس جانم درحال استراحته انگار تا قبل حاملگیش اون داشته با یه دستش اینجا رو می‌گردونده با دست دیگه‌اش باغ رو بیل می‌زده! همش بیکار و بی‌عار خورده و خوابیده و زیرزیرکی آتیش سوزونده حالام داره مثل خمیر استراحت میکنه تا ور بیاد! ملاله خانم حالیش نی! هی لای پر قو نگرش می‌داره که چی؟ قسم می‌خورم دختره پابه‌ماه که شد نتونه از در خونه‌شون بیاد بیرون! این خط این نشون!
و با همان چاقویی که داشت سیب‌زمینی پوست می‌کند تا آمنه برای ته‌دیگ ماکارونی ازش استفاده کند روی یکی‌از سیب‌ها خط و نشان کشید.
نمی‌دانم چی شد که فکر کردم شاید اگر به دیدن مونس بروم از مصاحبت و همنشینی با او چیزهایی دستگیرم شود. گرچه حتی فکر کردن به همصحبتی با او برایم ملال‌انگیز بود و مطمئن هم نبودم که اصلا بشود از زیر زبانش حرف بیرون کشید اما خب به امتحانش می‌ارزید! به قول خجه جهندم و ضرر!
هرچه باشد آن روز خودش یک‌چیزهایی راجع به قصد و نیت سوء دانیار بهم گفته و ککش را انداخته بود توی تنبانم‌.
فکر کردم شاید اگر بهش پیله کنم جواب بدهد و حرفهای بیشتری برای گفتن با من داشته باشد. حالا که دستم به دانیار نمی‌رسید و به قباد هم _که ظاهرا تا فهمیده ممکن است از تبار دولتشاهی‌ها باشد خواسته نخوت و غرورشان را پیشایش به ارث ببرد و به نظر

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 11:13


با استقبال خوبتون از تخفیف #پاییزه و به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی باز هم #تمدید شد 👏🏻👏🏻

با پرداخت پنجاه هزار‌تومان به جای شصت هزارتومان (۶۰۰٫۰۰۰ ریال) تا آخر هفته پیش رو میتونید عضو
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر بشین

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

❤️❤️🩵🩵

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 10:59


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 07:08


در #ایگل_پلاس چه میگذرد؟

_آیا اشتباه کردم بهت گفتم خواستگار دارم؟ خوب بود اگه یهو می‌فهمیدی دارم ازدواج می‌کنم؟
انگار متوجه نبودیم که داشتیم حرفهایمان را با خشم و تغیر توی صورت هم فریاد می‌زدیم
_خیلی خب! اگه عجله داری و حتما باید الان زن یکی بشی من جلوت رو نمی‌گیرم! خلایق هرچه لایق!
_اینکه لیاقتم چیه به خودم مربوطه!
_تو که انگار از قبل تصمیمت رو گرفتی! می‌ذاشتی یهویی خبردار بشم کیفش بیشتر بود برات!
_من کمبود اینکه برم زن یکی بشم رو ندارم! از این وضعیت خسته‌ام! چرا نمی‌فهمی؟
_اگه فکر می‌کنی وضع من بهتر از توئه یا خیلی احمقی یا خیلی خودخواه!

#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 06:31


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

17 Nov, 09:05


با استقبال خوبتون از تخفیف #پاییزه و به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی باز هم #تمدید شد 👏🏻👏🏻

با پرداخت پنجاه هزار‌تومان به جای شصت هزارتومان (۶۰۰٫۰۰۰ ریال) تا آخر هفته پیش رو میتونید عضو
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر بشین

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

❤️❤️🩵🩵

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

16 Nov, 19:14


با استقبال خوبتون از تخفیف #پاییزه و به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی باز هم #تمدید شد 👏🏻👏🏻

با پرداخت پنجاه هزار‌تومان به جای شصت هزارتومان (۶۰۰٫۰۰۰ ریال) تا آخر هفته پیش رو میتونید عضو
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر بشین❤️❤️🩵🩵

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

16 Nov, 19:08


در #ایگل_پلاس چه میگذرد؟🫣

او در یک حرکت پیش‌بینی نشده یک دستش را دور کمرم انداخت و از روی کاناپه بلندم کرد. بعد با استفاده از غافلگیری من لوله‌ی تفنگش را زیر چانه‌ام گذاشت و صورتم را تاجائیکه می‌شد بالا آورد. اگر همین حالا ماشه را می‌چکاند آخرین تصویری که می‌دیدم نگاه گیرا و لبخند دیوانه‌وارش بود
_آخرین آرزوت منم ایگل! دلت می‌خواد قبل از اینکه برق زندگیِ اون چشمای گربه‌ای خوشگلت برای همیشه خاموش بشه، مال من بشی!


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )



6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

15 Nov, 18:18


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۵
🪷🪷🪷


برگشت و از روی شانه با تانی نگاهم کرد. بعد هم پوزخند محوی زد و گفت
_اگه دیوونگی کنی و بری اونور جوب زندگی تو هم از فاجعه‌ای که در راهه بی‌تاثیر نمی‌مونه!
من که نفهمیده بودم چی گفت اما اینکه چرا بی‌خودی دلم به تشویش افتاد خدا داند؟ یعنی ناخودآگاهانه حرفهای عجیب و هشدارآمیز خاله همتا را جدی گرفته بودم؟ حتما! آخر خاله همتا آنقدر با آدم کم حرف می‌زد که وقتی از سر لطف و عنایت یکی دوجمله افاضه می‌فرمود مخاطبش باید به گوش جانش نیوش می‌کرد. حتی اگر کلماتی هشدارگونه باشند!
قباد بعد از سانحه‌ای که برایش در جاده پیش آمده و او آن را از چشم دانیار می‌دید از اتاقکش بیرون نمی‌آمد. یکبار تا در اتاقش رفته بودم اما هرچه به در کوفتم توجهی نکرد و پذیرایم نشد و چون مثل همیشه با سماجت من مواجه شد و می‌دید که دست‌بردار نیستم در یک اقدام بی‌سابقه از آن‌سوی در بر سرم فریاد‌کشان گفت
_از اینجا برو! حوصله‌‌ی کسی رو ندارم!
و من که هرگز توقع نداشتم او با چنین برخورد تند و پس‌ زننده‌ای مرا از خودش براند تا چند لحظه این سوی در خشکم زده بود و نمی‌دانم چقدر طول کشید تا به خود بیایم و دست از پادرازتر به خانه برگردم و بعد از آن روز من نیز به جمع مسخ‌شدگان آن عمارت اسرارآمیز بپیوندم.
من گاهی به بهانه‌ی دیدن خجه و دیان به عمارت شرقی می‌رفتم. دیان درگیر درس‌هایش بود و کمتر می‌توانست با من وقت‌ بگذراند. خجه اما با ترس و خوشحالی از آمدنم استقبال می‌کرد و تاکید داشت فقط وقت‌هایی آن‌طرف‌ها آفتابی شوم که ملکه خاتون دنبال کارهای شخصی‌اش رفته باشد!
باید با دانیار راجع به چند و چون حادثه‌‌ی مرگباری که سالها پیش خواهرش را به کام مرگ فرستاده بود حرف می‌زدم تا بلکه بتوانم برای ابهامات پیچیده‌‌ای که بعد از شنیدن حرفهای قباد در ذهنم به وجود آمده بود پاسخی روشن و قانع‌کننده پیدا کنم اما همه‌ی راه‌ها برای نزدیک شدنم به او بسته بود. هیچ معلوم نبود اینکه خودش را در اتاقش حبس کرده چقدرش مربوط به جراحاتی می‌شد که از برخوردش با سیمهای خاردار به او رسیده بود! بیشتر انگار داشت با گوشه‌نشینی‌های ممتدش از کسی یا چیزی دوری می‌کرد. حتی جواب اس‌ام اس " خوبی؟" مرا هم نداده بود.


شرایط #ایگل_پلاس 👏🏻👏🏻👇🏻👇🏻

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 18:38


من و او عروس و دامادی معمولی نبودیم که از دیدن هم ذوق کنیم!

ماشین را به حرکت درآورد. ماشینی که ماشین عروس نبود و حتی شاخه گلی رویش را مزین نکرده بود‌.


من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
منِ ۱۸ ساله و لالی که از نظر آن‌ها معیوب بودم

دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور می‌خوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و .....😭😭😭😭😭🥹
🥹🥹🥹😞😞😞

مرد مدام اذیتش می‌کنه و زخم زبون می‌زنه که تو لالی! 😔

https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8

اشک‌هایم بی‌محابا روی صورتم می‌چکید و من تلاشی برای پاک کردن‌شان نمی‌کردم و حتی مهم نبود آرایشی که برهم می‌ریخت!

انگشتانم را درهم گره زده و دلم مدام زیر و رو می‌شد. سوالِ " مگه من خواستم؟ " مدام در سرم پرسه می‌زد اما جوابی نبود.

اگر او متنفر بود و بیزار من هزاران برابر او بیزار بودم!

زمان به سختی و کندی گذشت اما بالاخره رسیدیم به محضری که قرار بود عاقدش برای من و او خطبه عقد بخواند.

خطبه‌ای که ما را بهم محرم می‌کرد هر چند که این محرمیت هیچ‌گاه بابِ دل‌مان نمی‌شد و از نظر من هیچ زمانی ما بهم محرم نمی‌شدیم وقتی این ازدواج دلی نبود و مصلحتی بود.

برای خلاص شدن از این ماشین و فضای سنگینش دستم را به دستگیره رساندم برای باز کردن و پیاده شدن اما با حرص و ریشخندی گفت:


https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8


-خیلی عجله داری نه؟
مکث کوتاهی کرد و بعد گویی با خودش صحبت کند زمزمه کرد:

-بایدم عجله کنی. عروس اردشیرخان می‌شی. کم کسی نیست که با اون همه مال و منال! بایدم عجله کنی واسه این ازدواج مزخرف!

قفسه‌ی سینه‌ام فشرده می‌شد از درد و این سخت‌تر بود که آوایی نداشتم برای فریاد زدن و خودم را خالی کردن!

در خودم می‌ریختم و حتم داشتم به روزی که من هم خدایی بالای سرم خواهد بود!

حالا فقط باید تحمل می‌کردم و همین تحمل کردن ذره ذره جانم را می‌ستاند!
که کاش می‌ستاند و من خلاصی پیدا می‌کردم.

دستم را کنار کشیدم. خودش پیاده شد و چند ثانیه بعد در را باز کرد و غرید:
-پیاده شو.

کناری ایستاد. فقط کمی از شلوار و کفش‌هایش در نگاهم جای گرفت. پیاده شدم اما به سختی.
جلوتر ایستادم و او در را بست.

به گمانم در عقب ماشین را باز کرد و بعد از مکثی کوتاه بست. صدای با حرص راه رفتنش را می‌شنیدم. صدای پا کوبیدنش روی زمین با عصبانیت!

-بگیر این‌و.

از زیر چشم نگاهم به دسته‌گلی افتاد. دسته گلی بود کوچک از چند شاخه گل رز قرمز و برگ‌هایی که دورشان مدل گرفته بودند‌.

مگر نه اینکه این دسته‌گل را باید در آرایشگاه به دستانم می‌سپرد؟
اما این ازدواج هیچ چیزش عادی نبود.

وقتی دستم را برای گرفتن دسته‌گل دراز نکردم آن را با حرص تکانی داد.
-من الاف تو نیستم!

دسته‌گل را نگرفتم و او با عصبانیت سر خم کرد و مقابل صورتم غرید:
-به درک اسفل‌السافلین!
و بعد آن را کنار پایم روی زمین انداخت...


پستِ خود رمانه. کپی ممنوع


خواستگاری‌ای که داماد هم آن شب نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
حرف‌ها بین خودشان رد و بدل شده و قول و قرارها گذاشته شده بود. آن‌ها من را دیده و پسندیده بودند. نمی‌دانم در خیابانی یا در مهمانی‌ای یا در کجا؟!
مهم این بود که خانواده‌ی آن مرد مرا دیده بودند! همین مهم بود که فقط دختری باشد از یک خانواده‌ی متوسط.
چه بهتر که زبانِ حرف زدن هم نداشته باشد برای اعتراض! چه بهتر که سنش هم مهم نیست!
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور می‌خوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و نپسندیده .....😭😭😭😭😭🥹🥹🥹🥹😞😞😞

https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8

این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 18:38


_ خوشت میاد با غیرت من بازی می‌کنی نه؟

با تعجب نگاهش کردم:

_ چی میگی؟! چی شده مگه؟

با چشمان خشمگینش نگاهم می‌کرد و به زور صدایش را کنترل کرد:

_ چی میگم؟ چی شده؟! عروسی خواهرته یا برادرت؟

اخمی کردم:

_ چه ربطی داره؟

_ این چه سر و وضعیه؟!

حق به جانب گفتم:

_ مگه چشه؟

دستی درون موهایش کشید و مستأصل گفت:

_ خیلی خوبه!

با بهت گفتم:

_ چی؟

تند تند و با صورت سرخ از عصبانیت تکرار کرد:

_ چون خیلی خوبه... چون خیلی قشنگ شدی...

_ ایرادش چیه؟

_ دلم نمی‌خواد بقیه نگات کنن... دوست ندارم کسی سر تا پاتو وجب کنه!

با قلبی که تند تر از هر وقتی می‌زد پرسیدم:

_ چرا؟

_ چون... چون... خاطره‌تو می‌خوام!

_ ها؟

پوفی کشید:

_ آخر شب، بیا ته باغ، حرف می‌زنیم... راستی؟

_ دیگه برای کسی جز من رژ زرشکی نزن!

بعد میان بهتم شالم را جلو کشید و در گوشم گفت:

_ دوست دارم!


https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk
https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk
https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk

قصه‌ی عشق یه
#پسرحاجی جدی و یه #دخترشیطون ! 😍
پسر مغروری که وارث خاندان بزرگ محققی بود، جوری گرفتار عشق یه دختر شیطون و موفرفری میشه که بخاطرش...

#خاطرات_کاغذی


قصه از خونه‌ی حاج نورالدین شروع شد!
نوه‌ی موفرفری و بازیگوش حاجی، دختری که تو شیطنت رغیب نداره به خونه‌ی پدربزرگش سفر کرده و قراره مدت زیادی اونجا بمونه ولی خبر نداره که عشق بچگیش هم اونجاست!
حالا بعد از سال ها، دختر شیطون خانواده و پسری که فامیل روش حساب ویژه باز می‌کنن، باهم رو به رو شدن!
در حالی که بین آدمای اون خونه، بین خشت به خشت آجر های خونه، راز ها و قصه های مختلفی مخفی شده که با برگشت این دختر شیطون و بازیگوش، پرده از راز ها برداشته میشه و عشق ممنوعه‌ای شکل می‌گیره و...

📸📚

https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk

اثری جدید فاطمه مفتخر

خالق رمان های چاپی #نیم_نگاه ، #همراز_روزهای_تنهایی و #تب_واگیر


توصيه ویژه ادمین

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 18:38


دادمهر شایسته، سردترین و بی‌احساس‌ترین پزشک بخش بود!
همه دخترا از خداشون بود که یه نیم‌نگاهش رو جذب خودشون کنن یا اینکه فقط برای یه وعده هم شده باهاش هم سفره بشن ولی اون به هیچ‌کس چراغ سبز نشون نمی‌داد.
اون استادِ من بود و درست زمانی که طلبکارای پدرم ریختن سرم و می‌خواستن منو جای بدهیشون با خودشون ببرن، سر رسید و باهاشون درگیر شد و نجاتم داد.
اما فقط این نبود. وقتی جریانو فهمید گفت همه بدهیای پدرمو میده و از زندان آزادش می‌کنه!
ولی یک هفته بعد با پیشنهاد عجیبی که بهم داد فهمیدم سلام هیچ گرگی بی‌طمع نیست!
مردی که کل بیمارستان تو حسرت یک نگاهش بودن به من پیشنهاد یه ازدواج صوری داد!

https://t.me/+ybDxzAv2jpI0ZmQ8
https://t.me/+ybDxzAv2jpI0ZmQ8

من ساغر صراف، یه رزیدنت ساده بودم اما تبدیل شدم به تنها دختری که تونست توجه جوون‌ترین و جذاب‌ترین استاد بخشو به خودش جلب کنه!
وقتی چو افتاد که اون ازم خواستگاری کرده، همه دخترا دست به دست هم دادن تا تحویل کمیته انضباطی بدنم و اخراجم کنن
.
اما همون موقع بود که دادمهر دستمو گرفت و برد محضر تا به همه شایعه‌ها خاتمه بده!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 18:38


‍ ‍ #سنجاقک_آبی
🦋🦋🦋

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🦋🦋🦋
یک ماهی بود کش موی دخترانه ای را دور مچ دستش می انداخت
گلهای ریز بهاری روی پارچه قرمز رنگ انگار جان داشتند

پسر های فامیل حسابی دستش می انداختند
عزیز جون با صدای بلند استغفار می کرد
و تو خلوت ازم می پرسید
-نکنه می خواد مثل این جوان های یک لا قبا زلفاش رو بلند کنه و مثل دخترا از پشت ببند
گلی می گفت :
-به خاطر نور ِ
چون همیشه با موهای بلند و پریشانش چرخ میخوره و در به در دنبال کش مو می گرده
دستی به موهای کوتاهم کشیدم
و من کاری از دستم بر نمی اومد جز تا مغز استخوان حسادت کردن
از صبح علی الطلوع
سرکار
موقع پخت و پز
شب ها توی خواب و بیداری
دردم اشک میشدو قطره قطره از چشمام می چکید
امروز
از خلوتی خونه و نبود پسرا استفاده کردم
لب حوض نشسته و پایی به آب زده بودم
موهای کوتاهم با وزش باد می ریخت تو صورتم و دیدم کور می کرد
صدای باز شدن در تو حیاط پیچید
هول شده به خاطر دامن کوتاهم از حوض با بیرون پریدم
با پاهای خیس سر خوردم روی زمین
پخش زمین شدم
به حدی خجالت کشده بودم که همانطور کف زمین مثل مرده ها بی حرکت ماندم
صدای پایش که به سمتم می دوید باعث شد داد بزنم
-تو رو خدا نیاییاااااااا فکر کن اصلا ندیدیم
با خنده دست های زخمی ام را گرفت و مجبورم کرد لب حوض بشینم
-نگام نمی کنی دختر عمو
بدون اینکه چشمانم رو باز کنم گفتم
-نه چون آبروم جلوت رفت
سکوت که در حیاط پیچید یک چشمم را با احتیاط باز کردم
-رفتی ؟؟؟
بالا سرم خیره به تارهای موی طلایی رنگم گفت
-بالاخره بلند شد
گیج از حرفش پرسیدم :
-چی؟
با ناشیگری تکه ای از موهایم را گرفت
مثل برق گرفته ها خشکم زد
-بلد نیستم موی دخترااا رو ببندم
اما خیلی وقته منتظر م
موهات بلند بشه
دوست داشتم اولین بار با دستهای خودم ببندمش
….

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 17:10


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 17:09


در #ایگل_پلاس چه میگذرد؟🫣


او در یک حرکت پیش‌بینی نشده یک دستش را دور کمرم انداخت و از روی کاناپه بلندم کرد. بعد با استفاده از غافلگیری من لوله‌ی تفنگش را زیر چانه‌ام گذاشت و صورتم را تاجائیکه می‌شد بالا آورد. اگر همین حالا ماشه را می‌چکاند آخرین تصویری که می‌دیدم نگاه گیرا و لبخند دیوانه‌وارش بود
_آخرین آرزوت منم ایگل! دلت می‌خواد قبل از اینکه برق زندگیِ اون چشمای گربه‌ای خوشگلت برای همیشه خاموش بشه، مال من بشی!


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )


با تخفیف
#پاییزه تا آخر هفته پنجاه هزارتومان ( ۵۰۰٫۰۰۰ ریال)👏🏻👏🏻

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 17:09


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۴
🪷🪷🪷

بدترین خبرها غم و تشویش همه دنیا رو به دلت ریختم بذار فقط یه چیز دیگه رو هم بهت بگم و این درد و رنج رو برات تکمیل کنم...بذار پای پست‌فطرتیم! در کنار تمام ترس‌ها و نگرانی‌هایی که برای از حالا به بعدش دارم ته دلم خوشحالم که اون به من هرگز خیانت نکرد‌ه! این فکر وسط این بدبختی بزرگ می‌تونه مثل یه مسکن آرومم کنه!
داره لرزم می‌گیره! میشه خواهش کنم پنجره رو ببندی و لحاف رو بکشی روم و بعدم تنهام بذاری؟
می‌خوام کمی بخوابم! بعدا هم می‌تونی عقده‌ی این سرخوردگیت رو هرطور دوست داری سر من خالی کنی عزیزم! اما حالا نه! کمی بهم امان بده!لطفا 》

ملکه بعد از دم و بازدمی عمیق دستی روی بخار شیشه کشید. در دلش توفانی از خشم و نفرت بر پا بود اما چهره‌‌ی آرام و غلط‌اندازش چیزی را نشان نمی‌داد.
فکر کرد
" دیگه آب از سرمون گذشته! اما ...نمی‌ذارم همه چی خراب شه! "
حالا باید می‌رفت سراغ دانیار! هم برای وادارکردنش به پذیرش پرستاری که از شهر خبر کرده بودند و هم برای استنطاق و شماتتش که چرا بدون اینکه موضوع وصیت پدرش را با او درمیان بگذارد خودسرانه عمل کرده و با‌ این بی‌فکری موقعیت خانوادگی‌شان را به خطر انداخته؟
تا چند لحظه بعد از رفتنش هنوز عطر نرگسش به جا مانده بود و چند ضربدر محو روی شیشه!



#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 17:09


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۳
🪷🪷🪷

دانیار بی‌خبر از همه‌جا و پیش از موعد سرنخ‌ها رو میده دست قباد و حالا اون همه چی رو می‌دونه! شنیدی چی گفتم؟ اون همه چیو میدونه اما فعلا دست نگه داشته و آروم نشسته سرجاش! چون من ازش فرصت خواستم که بتونم حقیقت رو دریابم!
اما متاسفانه دیگه مطمئنم حقیقتی به جز این وجود نداره! دیر یا زود قباد و همتا هم اینو می‌فهمن و بعد خدا می‌دونه که چی میشه!؟
بیا باهم گریه کنیم ملکه! بر این ظلم ناروایی که در تمام این سالها به این مادر و بچه شده باید خون گریست مگه نه؟ متاسفم که اینو میگم اما نه فقط من که پای همه‌تون در جور و ستمی که به این مادر و پسر شده گیره! درحالیکه خودم مستحق بدترین جزاهام نمی‌تونم سرزنش کنم اما تو بعد از من در رتبه‌ی دوم ظالم ترینها هستی ملکه! نمیخوام دلت رو با گفتن این حرفها ریش کنم خودت می‌دونی که اگه چرخ روزگار طور دیگری می‌گشت همتا الان جای تو خانوم این خونه بود! من باعث فلاکت و بدنامیش و بی‌آبروئیش شدم! من باعث شدم همه از خود طردش کنن و بذارن تو کنج تنهاییش بپوسه! نمی‌دونم سکوت اینهمه سالش رو باید پای چی بذارم؟ غرورش یا عشق بیش از حدش به من که نخواست پیش همه سرافکنده‌ام کنه! یا شاید خشم و نفرتی که از اون شب لعنتی از من به دل گرفت مانع از افشای حقیقت شد! شاید می‌خواست اینجوری ازم انتقام بگیره! می‌دونم که تو هم مثل من بر این عقیده‌ای که این از شخصیت لجوج و مغرورش بیشتر برمیاد! حالا اگه حتی خودش از گناهم بگذره مطمئنم خدا نمیگذره!
حالم خوب نیست ملکه! می‌ترسم قبل از اینکه بتونم بخشی از گناهام رو جبران کنم از این دنیا برم! ولی از ننگ و بی‌آبرویی هم می‌ترسم! نمی‌دونم حالا چکار باید کرد؟ تو فکر می‌کنی همتا من و شماها رو ببخشه؟ قباد چی؟ این درد که اینهمه سال داشته نوکری خونه‌ی پدرش رو می‌کرده می‌کشدش! مگه نه؟ خدا می‌دونه چقدر عقده تو دلش جمع شده! به من بگو برای دلجویی از اونا چه باید کرد؟
من حال تو رو درک می‌کنم! اما این پریشونی و استیصال تاوان ظلم و جفای ماست! خیال نکن می‌تونی تا ابد حفظ ظاهر کنی! حالا که با

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 17:09


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۲
🪷🪷🪷


منو به خاطر نابلدیم ببخش! کاش راهی برای گفتن همه چیز بود بدون اینکه بگم قباد بچه‌ی منه! بله درست شنیدی! اینطور که متوحش شدی و رنگ از رخسارت پریده منم وهم برم داشته! می‌دونم که شاید غیرممکن به نظر برسه! ولی متاسفانه حقیقت داره! به خودت مسلط باش ملکه! این تازه اول بدبختیمونه! هنوز کجاشو دیدی! فقط خدا می‌دونه که باید چطور تقاص پس بدیم!؟ اینجوری نگام نکن! بله می‌دونم که مقصر اصلی منم اما هیچ عدالتی وجود نداره! قراره خشک و تر باهم بسوزیم! حالا باز دل شنیدنشو داری؟ میخوای بگم؟ ادامه بدم؟ نمی‌دونم این سری که تکون دادی بخاطر موافقتت بود یا از فشار بغض!؟ اما من ادامه میدم!
وقتی مدتها بعد از اون جریان، یه خاطره‌‌ی پاک شده رو تونستم نصفه نیمه به یاد بیارم با خودم دوبه شک شدم که نکنه بچه همتا از من بوده باشه! حالا چرا باید برام چنین شائبه‌ای به وجود اومده باشه؟ بهت می‌گم! صبر داشته باش! این راز اول منه! و بدترینش! همه چی برمی‌گرده به شبی که از امریکا برگشتم و جشنی که به افتخار ورودم برگزار شد. حتما خودت همه چی رو یادته و من وارد جزییاتش نمی‌شم! همون شب یک نفر مست و مدهوش و شاکی سر از اسطبل درآورد و اونجا همتا رو در یک وضعیت غیرعادی دید و بدون اینکه ازش بپرسه چیشده بهش تجاوز کرد. و با کمال تاسف و شرمندگی اون یک نفر من بودم! من بودم که به زور خودمو بهش تحمیل کردم و بعد نمی‌دونم در اثر مستی بود یا چی که سرم به چیزی خورد و خاطره‌ی اون شب فراموشم شد و یادم رفت چه غلطی کردم و بعدها که دیگه کار از کار گذشته بود یه چیزایی یادم اومد که دیگه به درد نمی‌خورد. اما بازم تردیدهایی داشتم که می‌تونست هنوز امیدوار نگهم داره که کار من نبود. به دانیار سپرده بودم که بعد از مرگم آدرس بی‌بی‌شهربانو رو به قباد بده تا بره پیشش و دنبال هویتش بگرده! هرچی باشه در اینکه مادرش همتاست هیچ شکی نبود. گفتم بذار عاقبت بفهمه مادرش کیه! شاید اینجوری کمی از بار گناهام کم بشه!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 11:25


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 07:14


در #ایگل_پلاس چه میگذرد؟🫣


او در یک حرکت پیش‌بینی نشده یک دستش را دور کمرم انداخت و از روی کاناپه بلندم کرد. بعد با استفاده از غافلگیری من لوله‌ی تفنگش را زیر چانه‌ام گذاشت و صورتم را تاجائیکه می‌شد بالا آورد. اگر همین حالا ماشه را می‌چکاند آخرین تصویری که می‌دیدم نگاه گیرا و لبخند دیوانه‌وارش بود
_آخرین آرزوت منم ایگل! دلت می‌خواد قبل از اینکه برق زندگیِ اون چشمای گربه‌ای خوشگلت برای همیشه خاموش بشه، مال من بشی!


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )


با تخفیف
#پاییزه تا آخر هفته پنجاه هزارتومان ( ۵۰۰٫۰۰۰ ریال)👏🏻👏🏻

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 06:42


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 20:13


-مرد باشم؟!
- اگر تو این یک‌سال که صیغه‌ی هم هستیم من و عاشق خودت کردی می‌مونم، اگر نه...
- اگرنه؟!
نگاهم رو به چشمان منتظرش دوختم ، برای تاثیر حرفم لبم رو نزدیک گوشش بردم و نوک پنجه پا ایستادم:
- برای همیشه فراموشم کنی... آزادم کنی!

⛔️رمانی مهیج مخصوص بزرگسال
https://t.me/+SI5rYfRq_nAnQhnH
https://t.me/+SI5rYfRq_nAnQhnH

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 19:44


توجه!
تخفیف پاییزه به مدت چند روز دیگر #تمدید شد
شما عزیزان میتونید به مدت یکهفته برای #ایگل_پلاس
به جای ۶۰/۰۰۰ تومان با پرداخت ۵۰/۰۰۰ تومان عضو این کانال بشین👏🏻

   6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:46


#پارت_واقعی_آینده👇

-لازانیا بلدی درست کنی؟

نیم نگاهی به هیکل ورزشکاری‌اش می‌اندازم. با گوشه ناخن ابرویم را می‌خارانم و با اشاره به بدنش می‌گویم:

-من کمک سرآشپز این رستورانم و تقریبا هر غذایی رو بگی بلدم، ولی لازانیا جایی تو رژیم غذاییت داره؟

لبخند می‌زند و تکیه به میز و رو من قرار می‌گیرد، دست به سینه می‌شود و سر خم می‌کند، گوش‌های شکسته‌اش که نماد کشتی‌گیر بودنش است بیشتر در رأس نگاهم قرار می‌گیرد:

-تا الان برای مشتری‌های این رستوران غذا درست کردی، حالا یه بار اختصاصی برای من درست کن ببینم چند مرده حلاجی. نگران رژیم منم نباش سرآشپز.

نزدیکش می‌شوم، خیلی خیلی نزدیک، خم می‌شوم و در حالی که سعی دارم تنم به تنش کشیده نشود، چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم. از نزدیکی یک‌باره‌ام لبخند رو لبش می‌نشیند و خیال این را می‌کند می‌خواهم در آغوشش فرو بروم.

با لبخند معناداری چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم و فاصله می‌گیرم. با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کند و من قارچ‌های سفید و تمیز را روی تخته خرد می‌کنم. سرعت دستانم بالاست و حضور او با وجود اینکه نمی‌خواهم نشان دهم، اما تمرکزم را می‌گیرد وقتی این‌گونه خیره به من می‌شود.

-مواظب دستت باش...

تنها همین حرفش کافی‌ست که چاقو متمایل به انگشتانم شود و در یک آن، قارچ‌های خرد شده آغشته به خون شود. سریع انگشتم را می‌چسبم.

-ببینمت؟ زدی خودت‌و ناقص کردی...

پر حرص نگاه می‌دهم به چشمان نگرانش:

-خب برو بیرون دیگه، هر وقت آماده شد میارم برات.

خنده‌اش گرفته و همزمان که دستم را بررسی می‌کند می‌گوید:

-سرآشپز ما رو باش. بلد نیستی درست کنی و می‌زنی خودت‌و ناقص می‌کنی چرا من‌و مقصر می‌دونی؟

نمی‌توانم بگویم در حضور تو‌ این گونه از خود بی خود می‌شوم. انگشتم را از میان دستش بیرون می‌کشم:

-آخرین باری که دستم‌و زخمی کردم یادم نمیاد. چون حین غذا درست کردن کسی کنارم نیست تمرکز‌م‌و به هم بزنه.

سمت کمد چسبیده در گوشه آشپزخانه می‌رود. چسب زخم بیرون می‌کشد و دوباره کنارم قرار می‌گیرد. همزمان که انگشتم را گرفته و دوباره مشغول بررسی و چسب زدن می‌شود، زمزمه می‌کند:

-پس من تمرکز‌ت‌و به هم می‌زنم آره؟

کارش که تمام می‌شود اجازه فاصله گرفتن نمی‌دهد و دستان پر قدرتش دور کمرم چنگ می‌شود. از فاصله نزدیک بینمان و نفسی که روی صورتم پخش می‌شود، کوبش قلبم به آسمان می‌رسد و او با مهربانی بینی به بینی‌ام می‌مالد. نفس گرفته زمزمه می‌کنم:

-ولم کن، می‌خوام لازانیا رو درست کنم تا بفهمی طعم واقعی غذا چیه!

-من قبلا همه غذاهایی که درست کردی‌و چشیدم سرآشپز.

مشکوک می‌پرسم:

-یادم نمیاد اومده باشی این‌جا و تست کنی.

دستانش روی کمرم بالا و پایین می‌رود و همان نفس اندکم را هم حبس سینه‌ام می‌کند.

-این‌جا نیومدم، ولی چند مدتی به عنوان مشتری می‌اومدم این‌جا و تأکید اکید می‌کردم که حتما جانان خانم اون غذایی که سفارش می‌دم درست کنه!

با حیرت پچ می‌زنم:

-پس اون شخص تو بودی؟!

لبخند به از روی لبانش به چشمانش هم سرایت می‌کند:

-به عنوان مشتری غذارو با لذت می‌خوردم و حتی پولش‌و هم حساب می‌کردم.

-تو صاحب این کافه رستورانی، چطور غذاهای خودت‌و حساب می‌کردی.

می‌خندد:

-اولش که کسی نمی‌دونست صاحب این رستوران منم، مخصوصا تو...

بهت و حیرتم را از نظر می‌گذارند و با شیطنت می‌گوید:

-همه غذاهایی که درست کردی‌و امتحان کردم به جز یه چیز...

گیج شده از حقیقتی که شنیده‌ام لب می‌زنم:

-چی؟

-طعم لب‌هایی که مطمئنم مزه توت فرنگی می‌دن! خودت اجازه می‌دی یا با بی‌رحمی از زور بازوم استفاده کنم؟

قبل از اینکه جمله‌اش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست، سر پایین می‌کشد و لبانش هم‌آغوش لبانم می‌شود...

کافه رستوران بلوط اثری جذاب و خواندنی دیگر از زهرا سادات رضوی 😍👇

https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0
https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0
https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0

جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانواده‌اش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و ساده‌ش وقتی که صاحب رستوران اعلام می‌کنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون می‌شه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت...

« هر گونه کپی و ایده‌برداری از این پارت‌ و رمان‌و ممنوع اعلام می‌کنم و پیگیری خواهم کرد، ممنون می‌شم حق‌الناس‌و رعایت کنید، حتی شما دوست عزیز...»

https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0
https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0
https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:46


💫وقتی گرفتار یک همسر شیطونی که می خواد تحت هر شرایطی از فرصت ها استفاده کنه😉

دید که بی اعتنا به او به محض دیدنش پشت فرمان نشستم. تا از شرکت بیرون بزند حسابی چنار زیر پایم سبز شده بود..
-جان تو خیلی شلوغ بودم امروز
تا به خودم بیایم بوسه اش روی گونه ام نشسته بود..
بوسه ای که خنده ی من را در بر داشت..
-آخيش! استاد خستگی در بردنی..
-تو هم استاد زبون ریختن..
دستش دور گردنم نشست و بوسه ی بعدی گوشه ی لبم را نشانه گرفت.
-چکار کنیم دیگه؟ همین یه نعمت و خدا به ما نداده بود که کارمون زار میشد تو این همه سال..
اصلا حواسش نبود در خیابان هستیم و به هر طریقی دلبری می کرد.
تا به خانه رسیدیم، می خواست به هر طریقی دوش گرفتن را زیر سیبیلی رد کند..
اما محال بود با این وضعیت همراهش به مهمانی بروم..
اعتنایی به کج و کوله کردن چشم و ابرویش نکردم و با هولی نسبتا غلیظ او را درون حمام فرستادم..
-یعنی نوبت ما نمیشه خانم خانما؟
با وجود لبخند پیدا شده، توجهی به غر غرهایش نکردم و مشغول خود آرایی خودم شدم..
حالا طفلکی حق هم داشت..از صبح دست به طرح کشیدن بود و نفسی برایش نمی ماند..
اما خب مهمانی امشب هم مهم بود..
با فکر اینکه با این رژ سرخ و آخر شب از دلش در می آورم مشغول خودم شدم.
-حوله ام و یادم رفته ببرم..واسم میاری نگار
پوف کشیدنم عصبی بود..
نذاشت پنج دقیقه یک فکر خوب در موردش در سرم شکل بگیرد و بعد گند بکشد زیرش..
باز هم همان ترفند همیشگی را بکار بسته و به خیالش گول می خورم..

https://t.me/+xYJ6iRMvA5EwY2Y0

-بیا تو بده دستم عزیزم..
سر و صورت خیس از در بیرون کشیده بود..
-چرا لوس میشی میعاد..دیر شد..
-یعنی نمیای تو؟ گناه دارما..
تا خواستم حوله را در صورتش بکوبم و نقشه اش را بر هم بزنم، دستم را تا وسط کشیده و لب هایم را به کام کشیده بود..
-تو چرا هیچ وقت تکراری نمیشی لعنتی...
حیف آن همه زحمت که خرج صورتم کرده بودم..
تا دست به یقه ی لباسم برد، هینی کشیدم و....

بقیه اش و بیا اینجا...😍👍

https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:46


- توی لپ‌تاپت عجب چیزایی داری!

با حرص تایپ می‌کنم.

- مردک دیوانه. توی پوشه‌هام نرو شخصین.

چند شکلک خندان برایم ردیف می‌کند و بعد عکسی از خودم می‌فرستد که سرم داغ می‌کند.
عکس من در اشپرخانه با تاپ و شورتک.

- چه شخصی هم هست! موهای ژولیده و شلوارک مامان‌دوز. خدایی چرا با من اومدی سر دیت؟

با حرصی که کم کم دارد به گریه تبدیل می‌شود گوشی ام را می‌اندازم. بعد از سال‌ها توانسته بودم مردی را برای خودم پیدا کنم و او چه کرده بود؟
درحالی که مجذوب جذابیتش شدم، لپ‌تاپم رو دزدید و حالا قرار بود تک به تک عکس‌های شخصی‌‌ام را به مسخره بگیرد.

- قهر کردی جوجو؟ بیا خودم واست لباس خوشگل می‌خرم.

و باز هم شکلک خندان و عکس دیگری از من.
این بار در دانشگاه.
آن هم با ژاکت قهوه‌ای بلند کهنه‌ام، شبیه گداها شده بودم.

سریع به او زنگ می‌زنم.

- سلام بر جوجوی بدلباس من!

- میشه لپ‌تاپم رو پس بیاری؟ هرکاری بگی میکنم.

صدای خنده ی شیطانی‌اش می‌آید.

- هرکاری؟ باشه بیا دم در.

ناباور به سمت بیرون می‌دوم که موتورش را دیدم. مردک دم در خانه ام است.
سریع به سمتش می‌روم که لپ‌تاپ را پشت سرش قایم می‌کند.

- یه بوس شب به خیر بده تا بهت بدمش.

مامان همیشه می‌گفت بهترین رابطه‌ها از عجیب‌ترین ملاقات‌ها شروع می‌شن. توی اولین قرارم با اون مرد، لپ‌تاپم دزدیده شد، دومین دیدارم وقتی بود که یواشکی وارد خونه‌م شد و آخرین ملاقات؟ وقتی توی اداره‌ی پلیس فهمیدم پنج سال پیش مرده!


https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8
https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8
https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:46


داخل کمد هولم داد و پچ زد:
-هر چی شد حق نداری از کمد بیرون بیای.. در حالی که اشک می‌ریختم لب زدم: -آبجی مامان بابا مردن؟... دیده بودم مادر و پدرم رو از بالکن به پایین پرت کردند و خواهرم در حالی که هق هق می‌کرد خم شد تا هم قدم شود:-مهان گوش کن این آدما رحم ندارن هر چی شد هر چی نباید از کمد بیرون بیای فهمیدی؟ سری به چپ و راست تکون دادم که همون موقع کسی به در اتاق خواهرم کوبید:-بیا خوشگله بیا تورو اذیت نمی‌کنیم بیا درو باز کن... و خواهرم بود که در کمدش رو روی من ۱۳ ساله بست اما صدای شکسته شدن درو جیغ خواهرم و التماس هاش و صدای پاره شدن لباسش رو یادم نمیره...
یادم نمیره از لای کمد دیدم چجوری به خواهرم تجاوز کردن و در نهایت با خودشون بردنش! اون روز خواهرم منو نجات داد اما حالا من بیست ساله وقتشه دنبالش بگردم و انتقامشو از مردی به نام کیکاووس نریمان بگیرم حتی به قیمت به تاراج رفتن جسمم و قاتل شدنم!!!
این داستان با خون نوشته شده 🔥🩸
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:16


در #ایگل_پلاس چه میگذرد؟🫣


او در یک حرکت پیش‌بینی نشده یک دستش را دور کمرم انداخت و از روی کاناپه بلندم کرد. بعد با استفاده از غافلگیری من لوله‌ی تفنگش را زیر چانه‌ام گذاشت و صورتم را تاجائیکه می‌شد بالا آورد. اگر همین حالا ماشه را می‌چکاند آخرین تصویری که می‌دیدم نگاه گیرا و لبخند دیوانه‌وارش بود
_آخرین آرزوت منم ایگل! دلت می‌خواد قبل از اینکه برق زندگیِ اون چشمای گربه‌ای خوشگلت برای همیشه خاموش بشه، مال من بشی!


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )


با تخفیف
#پاییزه تا آخر هفته پنجاه هزارتومان ( ۵۰۰٫۰۰۰ ریال)👏🏻👏🏻

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:15


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۱
🪷🪷🪷


اما سه سال بعد رفتم دست اون بچه رو گرفتم و به عنوان یه بچه یتیم و از سر خیرخواهی آوردمش اینجا! لازم نیست بگم اون بچه قباد بود که مگه نه؟ خودت اونقدر تیز و باهوش هستی که باید تاحالا اینو فهمیده باشی! بله! قباد همون بچه‌ایه که مرده بود اما چون عمرش به دنیا بود دوباره وارد زندگی ما شد. من از این نگاه‌های ماتت نمی‌تونم چیزی رو بفهمم ملکه! نمی‌دونم الان بیشتر بهتت برده یا شاکی و ناراحتی! اما حتما بیشتر از این گیج موندی که چرا یهو بعد سه سال تصمیمم عوض شد و من سراغ اون بچه رفتم و با خود برش گردوندم اینجا؟ این مربوط به راز بزرگ دومم میشه که شنیدنش صبر و آمادگی بیشتری می‌خواد چون قراره صدبار بیشتر از حالا شوکه و منقلب بشی! معذرت می‌خوام که با اعترافاتم باعث اندوه و تاسف عمیقت میشم عزیزم!
و متاسفم که از خودم مایوست می‌کنم! می‌دونم که اظهار گناه و پشیمونی من چیزی رو عوض نمی‌کنه اما من حتی اگه قراره به جهنم برم باید خودمو سبکبارتر از این کنم! میشه یه لطفی به من بکنی و کمی لای پنجره رو باز بذاری!؟ احساس خفگی دارم! نه! نگران نباش! چیزیم نشده! فقط به خاطر این هیجاناتی که دارم از درون کمی گرگرفته‌ام! خوبه! چه هوای تازه و فرحبخشی! یادته می‌گفتی بهارای ایگل رو بیشتر از پاییزانش دوست داری؟ شاید این آخرین بهار عمر من باشه! اما اگه تو پاییز مردم قول بده که مثل من عاشق پاییزان می‌شی! بیا قبول کن که پاییزان اینجا خیلی باشکوهه! آه ملکه! اینجوری که نگام میکنی حس می‌کنم هنوزم زندگی رو دوست دارم! و چقدر بده آدم تازه دم مرگش یادش بیفته که هنوز زندگی نکرده!
میشه کمکم کنی به پشتی تختم تکیه بدم؟ خوبه! همین یه بالش کافیه! مرسی ! چقدر بوی خوبی میدی ملکه! بذار عطر تنت رو نفس بکشم! هنوزم از اون عطرا که خجه تو خونه از گلهای بهاری میگیره به خودت می‌زنی؟ باور کن از بهترین عطرهای دنیا هم برام خوشتره!
داشتم چی می‌گفتم ... ای بابا! یادم رفت! اما نه یادم اومد! داشتم داستان قباد رو برات می‌گفتم و حالا باید به یکی از بزرگ‌ترین سوالاتت جواب بدم! چی شد که بعد سه سال رفتم سراغش؟ قول بده از جوابی که می‌شنوی هول نکنی! قول بده آنچنان که ازت توقع دارم جاروجنجال به پا نکنی! قول میدی؟ گفتم که فقط سر تکون بدی کافیه! خب خیالم راحت شد! نمی‌دونم با چه مقدمه‌ای باید این خبر بد رو بهت بدم!


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

شرایط
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر 👇🏻

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:15


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۰
🪷🪷🪷


من از زنده شدن بچه خوشحال نبودم! برعکس عصبانی و دستپاچه بودم! با خودم می‌گفتم این بچه حرومزاده چقدر سگ‌جونه! با این جثه ضعیفش چطور تونست اینقدر در برابر مرگ قوی باشه و بتونه دوباره به زندگی برگرده!؟ یهو به خودم اومدم دیدم انگار نمی‌دونم کجام! راهو گم کرده بودم و نمی‌دونستم باید چی کار کنم! حالا شاید تو بگی بهتر بود بچه رو برمی‌گردوندم پیش مادرش! نظر تو همینه دیگه مگه نه؟ اما من نمی‌خواستم همتا برای بچه‌ی یه مرد دیگه مادری کنه! این مثل یک کابوس بود برام! شاید این از خودخواهی من بود ! آره حق داری چشم ازم برداری و تو دلت برام غرولند کنی! من خیلی نالوطی‌ام!
گفتم حالا که فرصتش پیش اومده تا خودمو از شر این بچه‌ی نخواستنی راحت کنم چه بهتر که از دستش ندم! اما هنوز اونقدر پست‌فطرت نشده بودم که بخوام بچه رو زنده به گور کنم. گرچه از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون وقتی دیدم ونگ زدن بچه بند نمیاد از سر درموندگیم می‌خواستم خفه‌اش کنم ولی دل این کار رو نداشتم! با خودم گفتم بچه چه گناهی داره! این بود که نشستم با خودم فکر کردم باهاش چی کار کنم؟ نمی‌دونم چی شد که هنوز مغزم کار نیفتاده یادم به بی‌بی شهربانو افتاد! بی‌بی‌شهربانو رو باید اسما بشناسی که!؟ همون مامایی که وقتی مادرم سر من دچار زایمان سخت شد و داشت از دست می‌رفت یکی خبرش کرد و اومد منو به دنیا آورد! من تا اون‌موقع فقط اسمشو شنیده بودم و می‌دونستم از کدوم روستاست! گازشو گرفتم و رفتم سمت رودبار قصران! پرسون پرسون خونه‌شو پیدا کردم و بهش گفتم کی‌ام! از دیدنم ذوق‌زده شد! یه قصه‌ای سرهم کردم و بعد بچه همتا رو سپردم دستش! شاید به خاطر پیشنهاد مالی وسوسه‌انگیزم بود که نه نگفت. ازش قول گرفتم هرگز در مورد این موضوع حرفی به کسی نزنه! قرار بود از آب و گل دربیاردش و منم به جز چکی که مبلغ چشمگیری بود و همون‌موقع تقدیمش کردم مرتب براش پول بفرستم تا بتونه از پس هزینه‌های سرپرستیش بربیاد! بعد هم با خیال راحت برگشتم پیش همتا و بهش گفتم بچه‌شو در پرت‌ترین و دورترین جای ممکن به خاک سپردم! اونم انگار که از خداخواسته باشه هرگز درمورد محل و نشونی قبرش ازم پرس‌و‌جو نکرد.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Nov, 14:13


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۷۹
🪷🪷🪷


دروغ چرا! اگه ازم متنفر نمی‌شی باید بگم به اون بچه حسودیم می‌شد و خوشحال بودم که مرده! می‌دونم طاقت شنیدنش رو نداری اینکه اینجا نشستی تا من برات از اون روزا بگم یه جور برات خودآزاریه ولی برای دونستن تمام حقیقت مگه چاره دیگه‌ای هم داری؟
همتا ازم خواست بچه‌اش رو ببرم یه جا دور از این عمارت خاک کنم! گفتم چرا همین‌جا تو آرامگاه خانوادگیمون نه؟ گفت نمی‌خوام اینجا نزدیک من باشه! و من واقعا درک نمیکردم چرا؟ تقریبا با التماس ازم خواسته بود که هرچه می‌تونم از اینجا دورش کنم و هرگز بهش نگم کجا دفنش کردم! فکر کردم شاید داره از جز جگرش اینو میگه! والا کدوم مادری میتونه اینقدر سنگدل باشه؟ گفتم باشه! بچه رو لای یه قنداق پیچید و دست من سپرد و خودش گرفت خوابید! اینهمه قساوت و بی‌مهری از یه مادر بعید بود! مگه نه؟ ولی من با چشمای خودم دیدم که چقدر نسبت به مرگ بچه‌اش بی تفاوت بود!
اما بازم گفتم حتما بخاطر بیماری روحی و افسردگیشه! خودت می‌دونی که اون روزا چه حالی داشت! شبیه مرده‌های متحرک بود! پدر خدابیامرزم یه چیزی می‌دونست که وادارم کرد برای حفظ آبروی خانوادگی‌مون به عقد خودم دربیارمش والا هیچ بعید نبود که با اون حالش یه روز بی‌خبر بذاره از اینجا بره.
به شما گفته بودم که می‌رم بچه‌ی همتا رو یه جا دفن کنم. یادت میاد؟ لازم نیست چیزی بگی عزیزم! همین که سرتکون بدی کافیه! شما هم مثل من از این تصمیم عجیب همتا تعجب کرده بودید. حتی خجه گفته بود همینجا یه گوشه خاکش کنیم و به همتا چیزی نگیم! اما عمه تاجماه و مادر خدابیامرزت و البته مادر و پدرم معتقد بودن که بهتره بچه‌ی حرومزاده‌اش رو بیرون از اینجا چال کنم تا خاک پاکمون نجس نشه! بگذریم! من بچه رو گذاشتم تو ماشین و راهی جاده شدم و همینطور که داشتم تو کوه و کمر دنبال یه جای پرت برای قبر بچه می‌گشتم یهو صدای گریه شنیدم! بله ! می‌دونم که قصه‌ی خارق‌العاده‌ایه! شبیه افسانه‌هاست!حق داری از شنیدنش اینقدر شگفت‌زده بشی! اینکه بچه زنده شده بود مثل یک معجزه بود! اما واقعیت این بود که اصلا از اولش نمرده بود! شاید به حالت اغماء رفته بود! نمی‌دونم تو علم پزشکی به این پدیده چی میگن!؟ اما حدس می‌زنم گرمای ماشین باعث شد که دوباره خونش به جریان بیفته و جونی دوباره بگیره و از اون حالت جمودش دربیاد.


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

شرایط
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر 👇🏻

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Nov, 14:13


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۷۸
🪷🪷🪷


اما پیشاپیش بهت حق می‌دم که ازم دلچرکین بشی و نخوای که منو ببخشی! هیچی نگو ملکه! خواهش می‌کنم وسط حرفهام نپر و تا آخر حرفهام صبور باش! اگه نگران حال و احوال منی باید بگم شاید از این بدتر هم بشم! اما تو کاریت نباشه! فقط بهم گوش کن! اجازه بده یک‌بار برای همیشه پیشت جرات اعتراف پیدا کنم. بذار بار این راز ننگین رو از پشتم بردارم. چون دیگه تحمل وزنشو ندارم! گرچه سنگینیش بالاخره منو زمین زده اما قبل از اینکه زیر فشارش له بشم باید به تو بگم... نه. حالا زوده ابر چشمات پرپر بشن عزیزم! وقت برای گریه کردن زیاده! درثانی تو که اینقدر دل نازک نبودی جونم!
آخ ملکه! ملکه‌ی من! تو همسر خوبی برای من بودی و هستی! خودت می‌دونی که من عاشقت نبودم اما دوستت داشتم! تو ملکه‌ی من بودی و من مالکت! که دوست داشتن از عشق بالاتره! خودت اینا رو به من می‌گفتی! یادته؟ آه.‌‌.. بگذریم! بریم سر اون راز و رمزهای سیاهی که به دلم مونده و بوی تعفنش داره حالمو به هم می‌زنه و فکر می‌کردم که می‌تونم با خودم به گور ببرمشون!
اول از راز آخرم شروع می‌کنم! چون نمی‌خوام از شوک شنیدن راز های اول و دوم یکباره پس بیفتی! نه من نمی‌خوام دراز بکشم! همینجوری خوبه! می‌تونم کمی دیگه هم کنارت بشینم. اینجوری احساس ناتوانی کمتری می‌کنم! ببین! می‌خوام ببرمت به گذشته! یادت میاد تو همون روزایی که من و تو داشتیم سور و سات عروسیمون رو آماده می‌کردیم یک‌روز همتا صدام زد و گفت بچه‌اش مرده؟ ممنون که اخم و تخم نمی‌کنی و ناراحتی‌هات رو با شنیدن اسم همتا بروز نمیدی! من همیشه این روحیه قوی و برتر تو رو دوست داشتم و ستایشت می‌کردم! داشتم می‌گفتم...
وقتی رفتم سراغش بچه‌اش کبود و یخ‌زده بود. مثل یک تکه سنگ! ازش پرسیدم چی شد مرد؟ گفت نمی‌دونم! در عجب بودم که چرا برای طفل از دست رفته‌اش ناراحت نیست! آیا ننگ اینکه مادر یک بچه‌ نامشروعه میتونست عطوفت و مهر مادرانه‌شو دفع کنه؟ فکر کردم شاید چون شوکه است اینطوریه! می‌دونی که من اون روزها مراوده خوبی باهاش نداشتم اما چون عزادار طفلش بود داشتم ملاحظه‌اش رو می‌کردم! دلم براش می‌سوخت! اما نتونستم باهاش احساس همدردی کنم! به هرحال هرچی باشه اون بچه سرنوشت هردوتامونو عوض کرده بود!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Nov, 11:08


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Nov, 06:14


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Nov, 17:51


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Nov, 17:49


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۷۷
🪷🪷🪷


فصل سی و نهم

ملکه

ملکه ساکت بود. غمگین بود و البته خشمگین و وامانده! خشک و بی‌حرکت چسبیده بود به پنجره. نگاه می‌کرد و نمی‌دید‌ انگار که هیچ منظره‌ای برای تماشا نبود.
_ملکه خاتون طبق برنامه غذایی روزانه امروز باید برای ناهار ماهی درست کنیم اما هنوز ماهی قزل نرسیده! خجه خانوم میگن حسین آقا از روز قبل باید ماهی‌های تازه رو می‌آورده برامون. اینکه هنوز ازش خبری نیست یعنی حتم یه مشکلی براش پیش اومده. خجه خانوم گفتن به جاش میگو و مرغ سوخاری درست کنیم. یا کباب کوبیده! البته گفتم بیام خدمتتون تا نظر شما رو بپرسم! در ضمن دانیار خان هم پرستاری رو که برای تعویض پانسمانشون خبر کردیم به اتاقشون راه ندادن! الان پرستار بلاتکلیف توی هال منتظر نشسته! خجه خانم گفتن به شما بگم باید خودتون بیاین و با دانیار خان صحبت کنین!
ملکه به صدای آمنه( خدمتکار جدیدشان) گوش داده بود اما اصلا حرفهایش را نشنید. انگار که روحش در زمان و مکان دیگری سیر می‌کرد و فقط جسمش مانده بود آنجا.
_ملکه خاتون!؟
نگاه مات و مایوسانه‌ی آمنه را روی خودش حس می‌کرد اما همچنان بی‌توجه به او به دوردست ها خیره شده بود و هیچ نفهمید آمنه کی بی‌خیالش شده و از آنجا رفته؟ دلش نمی‌خواست به چیزی فکر کند. اما نمی‌توانست جلوی پیشروی ذهنش را بگیرد که تا ناکجا رفته بود و داشت تمام جزئیات حرفهای همسرش را موبه‌مو بهش یادآوری می‌کرد
《فکر کنم دیگه از دست تقدیر راه فراری ندارم ملکه! صیاد سرنوشت بالاخره تو یه کوچه بن‌بست گیرم انداخت و باهام چشم توی چشم شد. اونم موقعی که دیگه هیچ چاره‌ای نمی‌تونم بکنم. گفتنش برام خیلی سخته! حتی سخت‌تر از فکر کردن به مرگ! اما مجبورم با سرافکندگی تمام یه حقیقتی رو بهت بگم. اوه نه. نه! صبر کن! چند حقیقت که تو و خیلی‌های دیگه ازش بی‌خبرین! حقایق کثیف و زشتی که خودم تا همین چندروز پیش درموردشون دوبه‌شک بودم و چون نمی‌خواستم باور کنم پیش خود انکارشون میکردم و در این راه دست به کارهایی زدم که نباید!! قبل از اینکه از کس دیگه‌ای بشنوی تصمیم گرفتم خودم بهت بگم!


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

شرایط
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر 👇🏻

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Nov, 17:49


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۷۶
🪷🪷🪷


این وسط نقش اسب دیار چه بود؟ آیا واقعا دانیار می‌خواسته مونس را پرت کند جلوی یک اسب سرکش و رمیده؟ کاش یک‌نفر بود که جواب تمام سوالات را می‌دانست و به من می‌گفت توی این عمارت دیوانه‌‌ چه خبر است؟
همان‌طور که نباید می‌گذاشتم حرفهای دیگران افکارم را مخدوش و مسموم کنند باید مراقب می‌بودم که احساسات و عواطفم چشمانم را به روی واقعیت‌ها نبندند. بهتر بود راجع به ادعای عجیب مونس فعلا چیزی بهش نمی‌گفتم تا با لحن حق‌به جانب‌تری روی حرفهای خودش مصرتر نشود.
قصدم این نبود که با یک مزاح نابه‌جا و نسنجیده کفرش را دربیاورم بلکه می‌خواستم آنهمه فکر و خیال بد و تهمت‌های ناگوار را حتی شده موقتا از مغز خودم و او دور کنم.
_باید بهش می‌گفتی می‌تونه به عنوان شغل دومش بره کاراگاه‌بازی کنه!
او از شوخی ساده و تقریبا بدون منظورم آنقدر برآشفته شد که می‌توانستم تشعشعات فوران خشمش را از آن سوی خط حس کنم.
_حتما باید یکروز نقشه‌اش بگیره تا باورت بشه دانیار عزیزت (با چه لجی هم دانیار عزیزت را هجی کرده بود!) چه هیولای مخوفی رو پشت نقاب جنتلمن و جذابش مخفی کرده!؟
و بعد بدون خداحافظی تماس را به روی من قطع کرد و نشد بگویمش
" پس کی قراره از چند و چون دیدارت با شاهپور خان به من چیزی بگی؟ "

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Nov, 17:49


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۷۵
🪷🪷🪷


کسی جز ملکه نبود که دانیار و دیار را به اورژانس برساند. هرچند دانیار اصرار داشت که حالش آنقدرها هم برای رانندگی بد نیست اما ملکه با سرزنشی که توام با دلسوزی بود بهش یادآوری کرد که با تن و بدن مثل آبکش شده بهتر است برایش غدبازی درنیاورد.
مجبور بود عمارت را دست دخترش و خجه بسپارد و بهشان توصیه اکید کند که نگذارند خبرش به گوش شاهپورخان برسد. بعد هم پسرهای بدشانسش را سوار ماشین کرد که به نزدیک‌ترین اورژانس برساندشان!
قبل از اینکه با خاله همتا راجع به اتفاقات هولناک آن‌روز صحبت کنم با قباد تماس گرفتم. می‌گفت هنوز کارش در مکانیکی تمام نشده و شاید که خودش یک ماشین دربستی کرایه کند و برگردد. بعد از اینکه جویای حالش شدم و او گفت که خوشبختانه به جز چند خراش سطحی صدمه‌‌ی آنچنانی ندیده ماجرا را برایش شرح دادم و گفتم که امروز روز بدشگونی برای ساکنان عمارت بوده! بدون هیچ اندوه و افسوسی پوزخندزنان گفته بود
_دانیار می‌خواست منو بفرسته ته دره اما نزدیک بود خودش بره به درک!
از لحن کینه‌توزانه‌اش درباره‌ی دانیار هم ناراحت و هم حیرت‌زده بودم اما سعی کردم حساسیتم را بروز ندهم. وقتی ازش پرسیدم
_چرا فکر میکنی ممکنه دانیار تو اتفاقی که برات افتاد دست داشته باشه؟
با لحن قاطع و صریحی در جوابم گفت
_چون من بدجوری موی دماغش شدم و اون می‌دونه که قراره وضع از این بدتر هم بشه پس می‌خواد سربه تنم نباشه! تازه مگه از خودم دارم حرف درمیارم. نظر اوستاکار مکانیک هم همین بوده که تو این اتفاق باید دنبال یه مقصر باشم!
خب این دومین وصله‌ای بود که در یک‌ روز به دانیار چسبانده بودند!
۱_سوءقصد به جان مونس ۲_ دستکاری کردن ترمز ماشین قباد به قصد سربه‌نیست کردنش!
هضم این نکته که چرا هر اتفاق بدی می‌افتد باید یک سرش برسد به او برایم سخت و عمیقا دردناک بود. از طرفی این فرضیه که همه سعی دارند ذهنیت مرا راجع به دانیار به هم بزنند هم می‌توانست کاملا بدبینانه باشد!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

01 Nov, 17:43


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

01 Nov, 16:12


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Oct, 14:41


_ خوشت میاد با غیرت من بازی می‌کنی نه؟

با تعجب نگاهش کردم:

_ چی میگی؟! چی شده مگه؟

با چشمان خشمگینش نگاهم می‌کرد و به زور صدایش را کنترل کرد:

_ چی میگم؟ چی شده؟! عروسی خواهرته یا برادرت؟

اخمی کردم:

_ چه ربطی داره؟

_ این چه سر و وضعیه؟!

حق به جانب گفتم:

_ مگه چشه؟

دستی درون موهایش کشید و مستأصل گفت:

_ خیلی خوبه!

با بهت گفتم:

_ چی؟

تند تند و با صورت سرخ از عصبانیت تکرار کرد:

_ چون خیلی خوبه... چون خیلی قشنگ شدی...

_ ایرادش چیه؟

_ دلم نمی‌خواد بقیه نگات کنن... دوست ندارم کسی سر تا پاتو وجب کنه!

با قلبی که تند تر از هر وقتی می‌زد پرسیدم:

_ چرا؟

_ چون... چون... خاطره‌تو می‌خوام!

_ ها؟

پوفی کشید:

_ آخر شب، بیا ته باغ، حرف می‌زنیم... راستی؟

_ دیگه برای کسی جز من رژ زرشکی نزن!

بعد میان بهتم شالم را جلو کشید و در گوشم گفت:

_ دوست دارم!


https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk
https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk
https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk

قصه‌ی عشق یه
#پسرحاجی جدی و یه #دخترشیطون ! 😍
پسر مغروری که وارث خاندان بزرگ محققی بود، جوری گرفتار عشق یه دختر شیطون و موفرفری میشه که بخاطرش...

#خاطرات_کاغذی


قصه از خونه‌ی حاج نورالدین شروع شد!
نوه‌ی موفرفری و بازیگوش حاجی، دختری که تو شیطنت رغیب نداره به خونه‌ی پدربزرگش سفر کرده و قراره مدت زیادی اونجا بمونه ولی خبر نداره که عشق بچگیش هم اونجاست!
حالا بعد از سال ها، دختر شیطون خانواده و پسری که فامیل روش حساب ویژه باز می‌کنن، باهم رو به رو شدن!
در حالی که بین آدمای اون خونه، بین خشت به خشت آجر های خونه، راز ها و قصه های مختلفی مخفی شده که با برگشت این دختر شیطون و بازیگوش، پرده از راز ها برداشته میشه و عشق ممنوعه‌ای شکل می‌گیره و...

📸📚

https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk

اثری جدید فاطمه مفتخر

خالق رمان های چاپی #نیم_نگاه ، #همراز_روزهای_تنهایی و #تب_واگیر


توصيه ویژه ادمین

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Oct, 14:41


‍ ‍ _ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه.

هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم.


صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم:

_ دردونه؟

تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟

_ داری می ری عشقم؟

صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند:

_کجایی؟

_حتما رسیدید فرودگاه، آره؟

_ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟

پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید:


_ نباید تنهام می‌ذاشتی.

حال خودش هم خوب نبود.

_موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم.

_گفتم اگه بری زنده نمی مونم...


ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست:

_نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی...

لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم:

_ دوستت داشتم، رفیق بچگیم....

اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم....

https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk


پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگ‌ترها
عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین.
همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...


https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Oct, 14:41


تازه‌عروسی مثلا! با همین لباس‌های رنگ‌ و رو رفته جلوی شوهرت می‌چرخی؟
حرف‌هاش باعث شد خاله بهم شک کند و بپرسد:
-دیشب خبری شد بین‌تون لیلی
؟!

گیج پرسیدم:
-چه خبری؟

گوشه‌ی نگاهش را خنده‌ای پر کرد:
-با والا دیگه...

-دیشب تو رخت‌خواب مثل خواهر و برادر با هم بودیم تا زن و شوهر!
هیچ‌ فهمیدی دیشب بین من و والا چی گذشت؟ چه انتظاری داری ازم وقتی که دیشب پسرت جاهامون رو از هم جدا کرد و حتی نوک انگشتش هم تا صبح به من نخورد؟


نکنه خیال کردی تا صبح تو بغل هم بودیم و خیال داریم به همین زودی یه نوه‌ی کاکل‌زری تحویلت بدیم که پسرت دودستی بچسبه به این زندگی؟! 

لبخند اجباری زد:
_مردها همه‌شون عین پسربچه‌ان، یکم سیاست زنونه داشته باشی هر مردی رو می‌تونی رام کنی، والا که جای خود دارد!

تا آمدم بهش اعتراض کنم جاری فضولم فرنوش  از راه رسید.
با آن آرایش هفت‌خطی و شلوغس که بیشتر از اینکه زیبایش کند، از ریخت انداخته بودش.

نگاه منظورداری به سرتاپایم انداخت و گفت:
-چرا تو این سرما تو خیاط وایستادی، برات خوب نیستا!

اصلاً نفهمیدم که چرا برایم خوب نیست که با جمله‌ی بعدی‌اش فهمیدم چه در سرش می‌چرخد
-رنگتم حسابی پریده!

لحنش بوی شیطنت به‌خود گرفت:
-خاله‌ت واسه‌ت کاچی درست نکرد؟
مامان‌دلبر هم دیگه اون جون سابق رو نداره
روز اول واسه من یه کاچی‌ای درست کرد که فقط یه انگشت کره محلی روش بسته بود!

والا داشت پشت‌سرش از پله‌ها بالا می‌آمد.
وای بدتر از این نمی‌شد. حتما همه چیز را شنید.

خاله که هنوز متوجه او نشده بود، این‌بار بی‌پرده پرسید:
-دیشب چی‌کار کردین؟

https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0

نمی‌دانم چرا برای لحظه‌ای از اینکه والا اینجا بود و حرف خاله را شنید خجالت کشیدم و
پوست صورتم داغ شد.

تا آمدم به خاله بگویم که والا پشت‌سرت است، والا به‌جای من در کمال پررویی گفت:
_دقیقا همون کارایی که تو فکر می‌کنی!

من که مطمئن بودم که دیگر رنگ به صورتم نماند. خاله بهت‌زده به عقب چرخید و شماتت‌وار والا را نگاه کرد:
-من می‌گم این بچه خیلی پرروئه کسی باور نمی‌کنه!  خجالت نمی‌کشی والا؟ این حرفا چیه جلوی مامانت؟!

والا انگار که بیشتر خوشش بیاید، با لحنی راحت گفت:
-خب مگه نپرسیدی خودت؟ منم جواب دادم دیگه!

خاله اخم مصنوعی کرد:
-من از لیلی پرسیدم، نه توی بی‌آبرو!
والا شانه بالا انداخت:
-تو می‌خواستی ببینی دیشب چه خبر بود، بالاخره باید یکی‌مون می‌گفت دیگه!

خاله حرصی نگاهش کرد:
-من برم پایین، اصلا اعصاب ندارم با این سروکله بزنم، حیا که نداره، یه دیقه دیگه وایستم پیشش زیروزبر همه چیو می‌گه!

جدیدترین رمان هم‌‌خونه‌ای😍


https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0

رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Oct, 11:54


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

24 Oct, 16:59


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

24 Oct, 16:58


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۶
🪷🪷🪷



"من نامزدیمو با مونس به هم می‌زنم گلَک!"
چقدر دلم می‌خواست بدون اینکه دلم برای مونس بسوزد فکر کنم که این یک وعده‌ی شیرین بود به من! اما احتمال اینکه آن حرفها فقط هذیانات ناشی از یک تب تند بوده باشد بیشتر بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. انگار نه انگار که هردو زیر یک سقف بودیم و من در حسرت دیدارش بیتاب‌ترین بودم‌.
با حواسی پرت و افکاری پریشان تمرکز لازم را برای ضبط پادکست رمان نداشتم. خانم نویسنده از قسمت دوم پادکستی که برایش فرستاده بودم راضی نبود و می‌گفت نسبت به قسمت اول از نظر کیفی نامطلوب است و چنگی به دل نمی‌زند. می‌گفت صدایم آن هارمونی لازم را نداشته و در انتقال احساسات به مخاطب ضعیف عمل کرده‌ام و بهتر است که دوباره روی ضبط آن قسمت کار کنم. همین حساسیت بیش‌از حد و نظریه‌ی به زعم من وسواسی‌‌‌اش بدتر باعث تضعیف اعتمادبه‌نفس و ایجاد وقفه‌های ناخواسته در روند تولید می‌شد.
فرید اما با تاکید می‌گفت که اتفاقا پادکست دوم از نظر کیفی کار بهتر و قوی‌تری شده و خانم نویسنده بی‌خودی دارد ازش ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیرد. گفت که می‌تواند در این مورد با ناشر حرف بزند تا او خودش نویسنده را مجاب کند که با نظارت و دخالت‌های بیش از حد خود باعث کندی کار و همچنین ناراحتی من نشود. گفتم فعلا دست نگه دارد تا من قسمت دوم پادکست را دوباره با کیفیت "مطلوب‌تری" ضبط کنم. اگر باز بخواهد بی‌دلیل از کارم ایراد بگیرد آن‌وقت خودم خیلی محترمانه او را متوجه‌ی دخالت‌های نابه‌جایش خواهم کرد.

به بهانه‌ی سر زدن به باربی (شما بخوانید برای دیدن قباد و بازجویی و سین جیم‌کردنش) به استطبل رفته بودم اما آنجا ندیدمش!
سراغش را از دیار گرفتم که لباس سوارکاری پوشیده بود و داشت اسبش را زین می‌کرد. ظاهرا قصد داشت برود اسب‌دوانی. من اگر جای او بودم بعد از حادثه‌ای که باعث سقط شدن اسب قبلی‌اش شد شاید دیگر جرات نمی‌کردم سوار هیج اسبی شوم‌. آنچه که از حرفهایش فهمیدم این بود که قباد برای انجام کاری رفته تهران اما بین راه دچار سانحه شده و یک یدک‌کش او را به نزدیک‌ترین مکانیکی رسانده. گفته بود خودش با مادرش تماس گرفته و گفته حالش خوب است اما شاید کارش تا شب طول بکشد و حتی مجبور شود بدون ماشین برگردد. درحالیکه برای قباد نگران شده بودم و فکرم درگیر شدت تصادفش بود گفتم
_شانسو می‌بینی؟ اگه می‌دونستم قباد قراره بره تهران منم دنبالش می‌رفتم. کی‌می‌دونه! شاید احتمال داشت که با حضور من تصادف هم نکنه.


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش با پارتهای بیشتر اعلام شد 👏🏻

با هفته ای ۱۲_۲۰ پارت
همین حالا ۱۱۰ پارت جلوتریم👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479


نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

24 Oct, 16:58


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۵
🪷🪷🪷



همیشه ترس از کارافتاده شدن و کنار گذاشته شدن تنها فوبیایی بود که داشت. اما با توجه به وضعیت جسمانی خودش و اوضاع نابسامان عمارت بالاخره مجبور شد برخلاف میلش در مقابل این خواسته‌ و اصرار ملکه کوتاه بیاید. خجه ناراحت و دلگیر به من گفته بود
_من دیگه به دردنخور شدم! دیگه فایده زنده موندنم چیه؟
انگار اصلا دلیل خلقتش از ازل همین بوده! که تمام عمر کنیز بی‌مزد و منت خاندان دولتشاهی‌ها باشد! من سعی داشتم دلداری‌اش بدهم و آرامش کنم. از خوبی‌ها و زحمات و خدمات بی‌وقفه‌اش گفتم‌. اینکه خیلی بیشتر از توان خودش و توقع دیگران از خودش برای این خاندان مایه گذاشته. اینکه وجودش برای همه ما غنیمت است و همین که هست خوب است! گفتمش او مثل ستون این عمارت می‌ماند که همه بهش تکیه داده‌ایم. درحالیکه داشت به پهنای صورتش اشک می‌ریخت در رد حرفهای من سری تکاند و گفت
_من قد یه پاره آجر از این عمارت هم نیستم! چه برسه به ستون! ستون این خونه شاهپورخان‌ِ! حالا باش و ببین! اگه زبونم لال طوریشون بشه دیگه سنگ‌ روی سنگ بند می‌شه!؟
و من می‌دانستم که حق با اوست اما با غم سنگینی در دل ساکت ماندم. نمی‌خواستم به عزای قبل از مصیبت دچار شوم.

مدام به آن اتفاق بلاخیز در جنگل برفی فکر می‌کردم. به دیانا و مرگ ناجوانمردانه و غم‌انگیزش! به قباد و رمز و رازهایش! به شاهپورخان که این آخر عمری قباد را کجای دلش باید می‌گذاشت؟ به خاله همتا و ملکه که با غم و رنجش چطور باید کنار می‌آمدند! حتی به مونس و زخم‌هایی که بر قلب و روحش مانده بود! اما از همه بیشتر به دانیار فکر می‌کردم! به او که هم مظنون به قتل خواهرش بود( انگاری) و هم قاتل قلب بی‌نوای خودش و من! انگار هنوز داشت توی گوشم می‌گفت
"می‌دونی چقدر دوسِت دارم گلَک! می‌دونی چقدر؟ می‌دونی چقدر؟"
اما با آنهمه ادعای دوست داشتنش داشت تن به ازدواج مصلحتی با یک‌نفر دیگر می‌داد. دلیلش چه می‌توانست باشد جز هم‌پیمانی برای نگهداری از یک راز بزرگ!
آیا هنوز به حرفها و ادعاهای قباد ایمان نیاورده بودم؟

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

20 Oct, 16:13


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

20 Oct, 16:13


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۴
🪷🪷🪷


فصل سی و هشتم

شاهپور خان بعد از سه روز و سه شب از بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان مرخص شده و به خانه برگشت. اما شنیده بودم که دیگر آن شاهپورخان با‌روحیه و سردماغ سابق نبود. به گفته خجه نه اینکه چون از نظر جسمانی تحلیل رفته و چهره‌اش نیز تکیده شده بود. بلکه چون آن برق غرور و امید به زندگی که همیشه از نگاه نافذش می‌جهید دیگر در ته چشمانش سوسو نمی‌زد اینطور به نظر می‌رسید.
کسالت و بی‌حالی‌ پایدارش او را تمام وقت روی تختش نگه می‌داشت و میل به انجام هیچ کاری وادار به تحرکش نمی‌کرد. با کسی حتی با ملکه هم حرف نمی‌زد. دانیار را که حالش خوب شده و به تشخیص دکتر مشکلی برای ملاقات با او نداشت هنوز به حضور خود نپذیرفته بود. گویی با خودش و با عالم و آدم قهر بود و شاید با دانیار بیش از همه که او را دستی‌دستی توی آن موقعیت سخت قرار داده بود.
خجه با مشت به سینه‌اش می‌زد و می‌گفت
_دردش به جونم! انگار دیگه دست از زندگیش کشیده!
من هم جرات نکرده بودم به ملاقاتش بروم. هم چون می‌ترسیدم او پذیرایم نباشد هم چون از قهر و غضب بیشتر ملکه واهمه داشتم.
خاله همتا وقتی از حال بد این‌روزهای شاهپورخان باخبر شد آهی کشید و درحالیکه روی صندلی گهواره‌ای‌اش ثابت مانده بود با افسوس و اندوه ادیبانه‌ای گفت
_"مرگ تنها سهمی است که به عدالت تقسیم می‌شود"
انگار که داشت پیشاپیش خودش را برای مصیبت بزرگ آماده می‌کرد و من در عجب بودم که چطور می‌توانست به همین راحتی با آن کنار بیاید؟
خوشبختانه ویروس دانیار به من و خجه منتقل نشد و هیچکدام از ما مریض نشده بودیم. گرچه پای خجه آن‌شب مصدوم شد و تا مدت‌ها ورم داشت و نمی‌توانست مثل همیشه به امور خانه رسیدگی کند اما
انگار در آن حادثه خیریتی هم برایش بود. ملکه که ناتوانی خجه قوز بالای قوزش شده بود و می‌دید کارهای خانه روی زمین مانده و خودش هم درگیر مراقبت از شاهپورخان از یک طرف و عمه‌تاجماه از سوی دیگر شده و کنترل همه‌چیز دارد از دستش در می‌رود بالاخره توانست خجه را برای استخدام یک خدمتکار تمام‌وقت تازه نفس‌ مجاب کند. موردی که تا آن روز خجه هرگز به آن رضا نمی‌داد. حالا نه اینکه مخالفتش از سر بخل و حسد بوده باشد و فکر کند که قرار است برایش رقیب بیاورند. بلکه از روی غیرت و معرفتش می‌خواست تا آخرین ذره‌ی توانش در خدمت این خاندان باشد.




#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

20 Oct, 16:12


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۳
🪷🪷🪷



مانده بودم بروم خجه را خبر کنم یا همانجا پیشش خشکم بزند؟ تا اینکه ناگهان چشمانش را باز کرد و در جایش نیم‌خیز شد. حوله افتاد زمین و من وقت نکردم برش دارم.
جوری زل زده بود به من و دستش را ناباورانه روی سروصورتم می‌کشید که ماسک از صورتم کنار رفت. انگار که می‌خواست مطمئن شود من خواب و خیال نیستم. نفس‌هایش آنقدر سوزان بود که انگار از دهانه‌ی آتشفشان می‌زد بیرون.
بمیرم من برای هردوتامان!
ما چه به هم نزدیک بودیم و چه از هم دور ! ما دچار هم بودیم و مبتلای هم! دیگر از این ویروس‌بازی‌ها چه باک!؟ بگذار از این بیشتر دردمند هم شویم!
_می‌دونی چقدر دوست دارم گُلَک؟ می‌دونی چقدر ؟ می‌دونی چقدر؟
و بعد که به سرفه افتاد و تازه انگار یادش آمد چه حالی دارد مرا از خودش دور کرد
_از اینجا برو عزیزم! نمی‌خوام مریض بشی!
و بعد ناله‌ای کرد و یک‌بری افتاد و سرفه‌هایش را ریخت روی بالش!
روی میز کنار تختش یک بطری آب نیم‌خورده بود . درش را باز کردم . دست زیر گردنش گذاشتم و کمکش کردم تا کمی از آن را بنوشد بلکه سرفه‌هایش بند بیاید که البته موثر هم بود. وقتی داشتم با حوله آب سرازیرشده‌ از گوشه‌های لبش را پاک می‌کردم با چشمانی بسته انگاری که خودش را سپرده باشد به من درهمان حال که تقریبا روی دستم آرام گرفته بود زیر لب چیزی گفت که شنیدنش باعث شگفتی و تعجبم شد آنقدر که فکر می‌کردم نباید به گوش‌های خودم اعتماد کنم
_هرچی می‌خواد بشه! من نامزدیمو با مونس به هم می‌زنم گلَک!
نفس‌هایش رفته رفته کوتاه‌تر و آرام‌تر شدند. حتی خودش هم نفهمیده بود کی خوابش برده!؟
همان موقع بود که خجه با یک لگن آب ولرم لنگ‌لنگان وارد اتاق شد. انگار گفته بود در اثر دستپاچگی‌اش (نمی‌دانم کجا) دمپایی از پایش سریده و خورده بوده زمین! نک و ناله‌کنان می‌گفت این پا دیگر برایش پا نمی‌شود! بعد دعوایم کرد که چرا ماسکم را برداشته‌ام و چرا نشسته‌ام ور دلش! پس چرا خشکم زده و بروبر نگاهش می‌کنم؟ اصلا گوشم (بِشش) هست؟
_حتما باید دستی‌دستی خودت رو مریض کنی ورپریده!؟

***

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Oct, 16:01


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Oct, 16:01


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۲
🪷🪷🪷


"آه … هرگز گمان مبر كه دلم
با زبانم رفيق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود، دروغ
كی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برايم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئيا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل « آری » و « نه » به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال"

نمی‌دانم چرا یکدفعه بغض کردم و دلم می‌خواست که بگریم! شاید احساساتم تحت تاثیر مجموعه حوادث آن شب سخت و غمناک به غلیان آمده بود. اما بیشتر برای خودم و او متاثر و حزین بودم!
برای این منی که خود بیمار عشق بودم و پرستارش باید خون می‌گریستم!
پس این خجه کجا مانده بود؟ می‌ترسیدم من هم با این حال خرابم امشب بیفتم روی دستش! درحالیکه موهای نمناکش را با نوازش از روی پیشانی‌اش کنار می‌زدم زیر لب گفتم
_اگه اون کاررو کرده باشی نمی‌تونم ببخشمت ولی چه جوری می‌تونم هم ازت متنفر باشم هم عاشقت باشم هم تو این برزخ زنده بمونم؟
نمی‌دانم صدایم را می‌شنید یا نه؟ حتی یک‌بار وسوسه شده بودم که ازش بپرسم " تو دیانا رو انداختی تو گودال؟" شاید در میان تبزدگی و عالم از خودبیخودگی‌اش راستش را به من می‌گفت. اما بعد از خودم به خاطر این بداندیشی شرمنده شدم. نباید از حال بدی که داشت سوءاستفاده می‌کردم‌!
ناگهان با بیقراری درجایش شروع به وول خوردن کرد و من ترسیدم دچار تشنج شده باشد! لبهایش می‌لرزید و داشت نجوای نامفهومی سر می‌داد. انگار داشت هذیان می‌گفت و من نمی‌دانم به نظرم رسیده بود یا واقعا توی پریشان‌گویی‌هایش یک بار نام دیانا را صدا زده بود‌!


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Oct, 16:00


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۱
🪷🪷🪷


من که دلم می‌خواست همراهشان راهی اورژانس شوم اما از بیم روی خوش ندیدن و منع شدن جرات نکرده بودم حتی به لندکروز نزدیک شوم ناگهان خودم را در اتاق دانیار بالا سرش دیدم. خجه درحالیکه حوله نمدار را روی پیشانی‌ داغ او می‌کشید با سرکوفت گفته بود
_پدر رو که نصف شب روونه اورژانس کردی! ببینم با پسر بیچاره‌اش چه می‌کنی!
و بعد گفت روی میز یکی دوتا ماسک گذاشته و ازم خواست یکیش را بردارم و بزنم به صورتم ( یکی هم خودش زده بود اما تقریبا با نزدنش فرقی نداشت. چون نیمی از دماغ گلابی‌اش مانده بود بیرون ) و کنارش بمانم و تا او می‌رود یک تشت آب ولرم برای پاشویه‌اش می‌آورد حوله‌اش را با حوله‌ی نمدار دیگر عوض کنم.
ازش خواسته بودم یک جوری به خاله همتا خبر بدهد که من اینجا هستم و معلوم نیست کی برگردم و بگوید که منتظرم نباشد. بعد از رفتن خجه جایش را کنار بستر دانیار پر کردم. بدنش آنقدر داغ بود که حرارتش مثل گرمایی که از بخاری برمی‌خاست محسوس بود. شاید بهتر بود آنها او را هم با این حال نزارش با خود به اورژانس می‌رساندند‌. نمی‌توانستم برایش غمگین و متاسف نباشم و دل نسوزانم! حتی اگر در ذهن من مظنون به قتل غیر عمد خواهرش باشد! او همان کسی بود که من از دیروز و هنوز با همه‌ی وجودم دوستش می‌داشتم. بدون اینکه انتظار شنیدن جوابی از او داشته باشم پرسیدم
_صدای منو میشنوی دانیار؟ می‌دونی من پیشتم!؟
و نگفتم "حتی با اینکه می‌دونم چه کردی!"
حالا که حالش بد بود باید باهاش با مهربانی تا می‌کردم و هرچه خشم و ناراحتی و بیزاری بود می‌گذاشتم برای روزهای بعد! وقت برای کینه‌ورزی و دشمنی بسیار بود! اصلا می‌توانستم با او دشمنی کنم؟
حوله‌‌ی روی پیشانی‌اش گرم شده بود. باید عوضش می‌کردم. در همان حال که حوله‌ی دوم را در ظرف آب می‌چلاندم گفتم
_می‌خوای برات شعر بخونم؟ می‌دونی که صدام بد نیست!
اگر چه با ماسکی که دور دهانم بود شرایط سختی برای دکلمه‌‌ کردن داشتم اما من بی‌اعتنا به رطوبتی که هرلحظه بیشتر و بیشتر به ماسکم نفوذ می‌کرد، شروع به خواندن شعری از دیوان فروغ کردم

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Oct, 16:00


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۰
🪷🪷🪷


کاش اقلا می‌مرد! شاید آن لحظه مردن برایش راحت‌ترین کار دنیا بود. فقط کافی بود چشمانش را ببندد و خود را از این جهنمی که دست تقدیر داشت او را به سویش سوق می‌داد خلاص کند. اما به همین آسانی هم نبود. آیا باید به عزرائیل هم التماس می‌کرد؟ سعی داشت با تمارض و تلقین به احتضار قانعش کند که پیش از اجل روح دردمندش را از او بستاند که ناگهان در اتاقش باز شد و کسی که هم فرشته‌ی نجاتش بود و هم نبود در لحظه‌های آخر تسلیم شدنش به دادش رسید.
***
همه می‌دانستند اگر آن شب من به داد شاهپورخان نمی‌رسیدم شاید او را از دست می‌دادیم! اما کسی جز دیان از من به خاطر حضور به موقعم تشکر نکرد. حالا نه اینکه محتاج قدردانی کسی باشم اما دلم هم نمی‌خواست که کسی مرا در بدحالی و به اغماء رفتن شاهپورخان دخیل و مقصر ببیند. حتی خجه هم که درجریان ملاقات من و شاهپورخان بود به من بدبین بود و خیال می‌کرد که من حرفی زده یا حرکتی کرده‌ام که باعث تهییج و تشنج شاهپورخان شده!
ملکه که رویش نمی‌شد زین‌پس ورود مرا علنا به عمارت شرقی ممنوع اعلام کند دستور داده بود تا بهبودی حال شاهپورخان و شنیدن داستان آن شب از زبان خودش در اندرونی را با قفل کتابی مسدود کنند که دیار زحمت این‌کار را کشید.
همه در ظاهر و باطن مرا مسئول بد شدن حال شاهپورخان می‌دانستند و من قباد را که بعد از آن شب از دستم فراری بود و دم به تله‌ام نمی‌داد تا در این جهل که آن شب چه حرف‌هایی بین او و شاهپورخان رد و بدل شده بمیرم.

آن شب از ترس به موقع نرسیدن آمبولانس خودشان شاهپورخان را به اورژانس رسانده بودند. دانیار با تن تبدار و آلوده به ویروسش از همراهی با شاهپورخان معاف شده و در خانه مانده بود تا خجه ازش پرستاری کند. قباد پشت رل لندکروز نشست و بقیه اعضاء خانواده هم در ماشین جا شدند و با او رفتند.
مونس هم که از عمارت خودشان آن سروصداهای غیرعادی را شنیده و به محوطه آمده بود به خاطر شرایط جسمی‌‌اش دلیل قانع‌کننده‌ای برای جا ماندن از آنها و دور ماندن از نامزد مریضش داشت و به توصیه مادرش خیلی زود به عمارتشان برگشت.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

16 Oct, 15:38


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۵۹
🪷🪷🪷


با وجود مخالفتهای خاله همتا باید به سراغ شاهپورخان می‌رفتم و مطمئن می‌شدم او در پوشش کامل به بستر خواب رفته و لای هیچ‌کدام از پنجره‌های اتاقش هم باز نمانده‌! البته اگر بعد از ملاقاتش با قباد خوابی هم به چشمانش بیاید!
***
شاهپور

احساس تنگی نفس داشت. با اینکه لای یکی از پنجره‌ها را باز گذاشته بود اما فکر می‌کرد هوای تازه‌ای در اتاقش نیست و هرچه هست توده‌ای سنگین و سمناک است که استشمامش داشت ریه‌اش را مسموم و مسدود می‌کرد‌ و به مرز خفگی می‌کشاندش. می‌خواست دکمه‌ی زنگ بالای سرش را فشار بدهد و کسی را خبر کند اما بعد منصرف شد. ترسید اهل خانه را نگران و سرآسیمه از بستر خوابشان بیرون بکشاند و آنها بی‌خودی شلوغش کنند. گرچه با وضعیتی که داشت چندان هم بی‌خودی به نظر نمی‌رسید. اما واقعا حوصله‌ی هیاهو و ابراز ترحمشان را نداشت. اگر دانیار مریض احوال نبود حالا باید می‌آمد اینجا بهش حساب پس می‌داد.
" پسره‌ی احمق! ببین با وقت‌نشناسی و دهن‌لقیت چه گندی زدی به زندگی‌مون!؟"
اصلا نمی‌فهمید چرا و روی چه حسابی دستی‌دستی این شر را انداخته بود توی دامنشان! حالا وقتش نبود! نبود!
هرطور که بود خواست خودش را دوباره از بستر خوابش پایین بکشد اما تقلایش باعث سقوط دردناکش از روی تخت شد. پشتش که به زمین خورد ، تمام بدنش که کوبیده شد ، نگاه درمانده‌اش که به سقف بالای سرش مات ماند زیر لب با خودش گفت
"آیا روا بود با این ننگ بمیرم؟"
انگار که روی سخنش با خدا بود و منتظر که چیزی در جوابش بگوید و قانعش کند. اما خدا جوابش را نداد و او هر لحظه با درماندگی و نومیدی بیشتری حس کرد که دلش مردن می‌خواهد. شاید اگر همتا آن‌روز آن نامه کذایی را خوانده بود... اگر بی‌بی‌شهربانو به اذن خدا سکته نمی‌کرد و لال نمی‌شد... اگر دانیار حماقت نمی‌کرد و زودتر از موعد حرفی نمی‌زد حالا با عزت و احترام و اندکی هم آسوده‌خاطر می‌توانست ره به سوی دیار باقی بسپارد اما افسوس که همه چیز داشت دست به دست هم می‌داد تا نام نیکی از او به جای نماند.



#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

16 Oct, 15:38


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۵۸
🪷🪷🪷


قباد می‌گفت قرار بود بعد از مرگ شاهپورخان( زبانم لال ) دانیار سرنخ‌ها را بدهد دستش. اما دانیار عجله کرده و پیش از موعد مقرر او را چنین مدعی و طلبکار در مقابل پدرش قرار داده! شاهپورخان بیش از آنکه از دست من دلگیر باشد باید هرچه فریاد داشت بر سر پسرش می‌کشید که وصیتش را زیر پا گذاشته و همه چیز را فدای خودخواهی و منفعت شخصی خودش کرده بود!
فکر کردم شاید حالا که به نظر می‌رسد خورشید حقیقت دارد از پشت ابرهای سیاه آشکار می‌شود بد نباشد راجع به احتمالاتی که به زودی درست یا غلطش بر همگان معلوم می‌شد با خاله همتا حرف بزنم. شاید او هم برای خودش فرضیات جالبی داشته باشد!
اما همین که گلویم را صاف کردم و خواستم سر صحبت را باز کنم صدای باز و بسته شدن در اندرونی حواس هردویمان را پرت کرد. از اینکه قباد خودش ریسک کرده و بدون درنظرگرفتن بلوایی که ممکن بود از حضور بی‌موقع و ناخوانده‌اش در عمارت به پا شود از راه رفته برگشته بود آنقدر ترسیده بودم که بدون هیچ ملاحظه‌ای بر سرش داد کشیدم.
_نباید خودت می‌اومدی! قرار بود من بیام برت گردونم!
حالا انگار که من یک شنل نامرئی‌کننده داشتم و می‌توانستم در موقعیت‌های خطیر غیبش کنم‌.
_اگه یکی تو رو می‌دید چی؟
چهره‌اش آرام اما غمگین بود و آنقدر منگ و متفکر نشان می‌داد که انگار دلیل عصبانیت و شماتت‌های مرا نمی‌فهمید. از من تقاضای یک لیوان آب کرد. غرولندکنان و باعجله رفتم برایش یک پارچ آب خنک آوردم. به این امید که بعد بنشیند و تمام آنچه که بین او و شاهپورخان گذشت را موبه‌مو برایم تعریف کند‌. دو لیوان آب را یک نفس و پی‌در پی سر کشید. انگار عطشی سوزان داشت که با یک چاه آب هم رفع نمی‌شد! بابت رفتار بدون برنامه‌ریزی‌شده‌اش عذر خواست و به من اطمینان داد که در امن و امان کامل از نزد شاهپورخان برگشته و کسی متوجه آمد و شدش نشده! و بعد بدون اینکه توضیح خاصی بدهد یا از ملاقاتش با شاهپورخان چیزی به من بگوید راهش را کشید و رفت.
بعد از رفتنش قبل از اینکه با بهت و سرگردانی بنشینم و به حدسیات خودم فکر کنم یادم به سفارشات اکید خجه افتاد‌ و آه از نهادم برآمد. چون دیگر حوصله‌ای برای رفتن به آن‌سمت دیوار را نداشتم. اما چاره‌ای هم نبود.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

14 Oct, 16:10


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

14 Oct, 16:09


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۵۷
🪷🪷🪷


و بعد انگار خودش از چیزی که گفت به اکراه آمده باشد چینی به کناره‌های بینی‌اش انداخت و گفت که می‌رود ببیند اصلا شاهپورخان حال و حوصله‌ی ملاقات با مرا دارد؟
خوشبختانه شاهپورخان که تازه شامش را با ملکه توی اتاقش صرف کرده و لابد نشست گرم و عاشقانه‌ای هم با او داشته با رویی باز و شادمانه از دیدار با من استقبال کرد. آنقدر که خجه دیگر نتوانست ان‌قلت بیاید. مرا که داشت به اتاقش می‌فرستاد سفارشهایی هم داشت
_قبل از اینکه از پیشش بری به آقا کمک کن که روی تختش بره و پتو رو هم بکش روش و پنجره‌های اتاق رو چک کن یه وقت لاشون وا نمونده باشه خداینکرده بچاد! ملکه رفته اتاق تاجماه‌خانم! تازگی بونه‌گیر و بدخواب شده. ملکه طفلی هم شده ورخوابش! منم دارم می‌رم موهامو حنا بذارم از خارش و ریزش بیفته! دیگه وقت نمیکنم بیام بِشِش سر بزنم!
آنقدر از شنیدن جمله‌ی آخرش خوشحال شده بودم که پریدم ماچش کردم و کمی قربان صدقه‌اش رفتم. با اینکه انتظار این حرکت محبت‌آمیزم را نداشت اما به پهنای صورتش خندید و خوش‌خوشانه گفت
_دختره‌ی خودشیرین رو نیگاه! ادااطواری!
قبل از راهی شدنش سراغ دانیار را ازش گرفتم. گفته بود از معدن که برگشت حال ندار بوده . مثل اینکه از این ویروسهای فصلی گرفته! با غصه گفته بود که حتی قید خوردن آش کشک او را هم زده. یکی‌دوتا قرص از مادرش گرفته، خورده و خوابیده!
بعد ابروانش را برایم تیز کرد و با هشدار گفت
_یه وخت شیطون سیخت نده بری سراغش! یه کم سنگین رنگین باش و روزی چهل‌مرتبه اینو مثل ورد با خودت تکرار کن "اون خودش صاحاب داره!"
من برایش پشت‌چشم نازک کرده و با بیزاری گفته بودم
_من دیگه چی کار به دانیار دارم! مبارک صاحابش باشه!
شاید اگر وقتی دیگر بود گوش به فرمان شیطان می‌دادم و می‌رفتم پشت در اتاقش تا جویای حالش شوم. ولی نه حالا که در افکار پرت و پریش من او مظنون به قتل غیرعمد خواهرش بود.
شاهپورخان از همراهی قباد با من تعجب کرد و حتی می‌شود گفت که از این ملاقات ناخواسته مکدر شد. اما به روی خودش نیاورد. گرچه نگاه پر از رنجش و سرزنشش را نمی‌توانست از من پنهان کند.


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش با پارتهای بیشتر اعلام شد 👏🏻

با هفته ای ۱۲_۲۰ پارت
همین حالا ۱۱۰ پارت جلوتریم👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479


نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

21,054

subscribers

9

photos

1

videos