🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش @niloofar_lari Channel on Telegram

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

@niloofar_lari


هستم چون می نویسم،نوشتن زندگی من است.

https://www.amazon.com/Even-If-You-Dont-Forgive-ebook/dp/B0CRFYNWQZ/ref=mp_s_a_1_1?crid=1CO1BHIIXF821&keywords=niloofar+lari&qid=1704894661&s=books&sprefix=niloofarlari%2Caps%2C2603&sr=1-1

نویسنده ۳۰+ رمان چاپی📚 کسی

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش (Persian)

با سلام و احترام به تمامی علاقمندان به دنیای کتاب و ادبیات، ما از کانال رسمی نیلوفرلاری خوشحالیم که به شما اعلام کنیم. نام من نیلوفر لاری است و به عنوان یک نویسنده ایگل و رازهایش، جهان خیالی خود را از طریق کلمات برای شما به ارمغان می آورم. با بیش از ۳۰ رمان چاپی من، اینجا مکانی است که می توانید از آثار من لذت ببرید و به دنیای من و داستان های من پیوسته شوید. اگر دوست دارید به دنیایی از عشق، رمانتیسم و ماجراجویی فرار کنید، به کانال ما بپیوندید. هر روز با دنیای جدیدی از داستان های جذاب و هیجان انگیز من روبرو خواهید شد. برای خرید رمان های من در آمازون، لینک زیر را مشاهده کنید:

https://www.amazon.com/Even-If-You-Dont-Forgive-ebook/dp/B0CRFYNWQZ/ref=mp_s_a_1_1?crid=1CO1BHIIXF821&keywords=niloofar+lari&qid=1704894661&s=books&sprefix=niloofarlari%2Caps%2C2603&sr=1-1

ما منتظر حضور شما در کانال رسمی نیلوفرلاری هستیم تا همراه با شما به سفر جذاب و فوق العاده ای برویم. با ما باشید و از زیبایی های دنیای من بهره مند شوید.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 21:29


اولش عاشق کتابا بودم ولی 😍
تصمیم گرفتم کنار کتابخون بودن یه دختر کتابفروش باشم 🥹
از سودم کم می کنم و کلی بهتون تخفیف میدم پس بیاین تو کانال من و هر کتابی که دوست دارین با یه عالمه تخفیف بخرین 😁❤️
تازه بوکمارک هم بهتون هدیه میدم 😎
https://t.me/+IVD5Bo4QB8UzODNk
لینک کانالمو گذاشتم برای هرکسی که عاشق کتابه و دلش میخواد از یه کتابفروش جدید حمایت کنه 😘

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 18:36


- دکتر بهت نمی‌خورد بعد از سی‌وخرده‌ای سال با دوست‌دخترت بیای!

بلافاصله بعد از این حرف، صدای خنده‌ی جمع بلند شد. سرخ از خجالت نگاهم را بالا کشیده و سریع گفتم:

- من دوست دخترشون نیستم!
انگار حرف من را نمی‌شنیدند.

رضا ابرویی بالا انداخت و این بار خطاب به او گفت:

- تو کی رفتی قاطی مرغا؟ چه بی‌خبر؟

این دفعه رسما قلبم نزد و تا خواستم دوباره وارد بحث شده و این اراجیف را تکذیب کنم، دوست دیگرش گفت:

- چرا مارو دعوت نکردی پس؟ فقط بخاطر یه شام عروسی، خسیس؟!

و با این حرف، دوباره شلیک خنده‌ی جمع بالا رفت. چرا دست برنمی‌داشتند؟

بالاخره وسط آن بلبشو به خودم جرئت دادم و مستقیم خیره شدم در چشمان مردی که تا به امروز، هیچ چیزی جز اخم و تندی از او ندیده بودم. آنچه می‌دیدم نفس را در سینه‌ام حبس کرد.

داشت می‌خندید و چقدر با خنده جذاب‌تر می‌شد... وقتی سنگینی نگاهم را حس کرد، برگشت سمتم و چیزی را زمزمه‌وار گفت که ...

https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0
https://t.me/+5WpRXVmvoIhlYWQ0

#قلم_قوی


پارتگذاری منظم

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 18:36


_ بهم خبر دادن با چهارتا پسر جوون تو یه خونه زندگی می‌کنی!!! راسته؟؟

خانم مدیر طوری بالاسرم ایستاده بود و نگاهم‌ می‌کرد که چیزی نمانده بود پس بیفتم. دست و پایم شروع کرد به لرزیدن… با تته‌ پته گفتم:

_ خ… خانوم… بِ بِ بخدا اونطور که ف… کر می‌کنید… نیست…

_ پس راسته!! دانش‌آموز من تو خونه‌ی فساد زندگی می‌کنه!

چشم‌های خیس از اشکم گرد شد. من کی همچین چیزی گفته بودم؟
بی‌توجه‌ به من سمت معاون مدرسه رفت و گفت:

_ خانم محمدی، پس چی شد پدر این دختر؟ مگه زنگ نزدی؟ بیاد سریع‌تر پرونده‌ش رو بدیم زیربغلش… مدرسه‌ی من جای دختر خراب نیست!

با استرس از جا پریدم.
_ خانوم بذارید توضیح بدم. توروخدا اخراجم نکنید… من فقط…

_ خفه شو بی‌خانواده! برو بیرون وایسا تا تکلیفت رو روشن کنم.

آنقدر بغض داشتم که چیزی نمانده بود خفه شوم. دیگر حتی نمی‌توانستم یه کلمه بگویم. با اشک‌هایی که دانه‌دانه روی گونه‌هایم سـُر می‌خورد، به سمت در می‌رفتم که یک‌دفعه محکم خوردم به کسی…

همین بهانه‌ای شد که چانه‌ام بلرزد و زیر گریه بزنم. دست مردانه‌ای چانه‌ام را بالا داد و صدایی آشنا پیچید توی گوشم:

_ کی اشکات رو درآورده دورت بگردم؟!

_ تیام؟؟!!

با دیدنش دنیا را بهم دادند. همان لحظه سه مرد جوان دیگر جلو آمدند. مزدک، مهرشاد، ماهان!

مزدک یک‌راست رفت سراغ مدیر:

_ به ما زنگ زدن که بیایم اینجا. مشکل چیه؟
خانم مدیر عینک را به چشم‌هایش چسباند.
_ به جنابعالی نمی‌خوره پدر این دختر باشی!

_ قیّمشم! فرمایش؟؟

مدیر نگاه میان چهار مرد جوان داخل اتاق گرداند.
_ شما همون الواط‌هایی هستید که یه دختربچه رو بین خودتون دستمالی کردید، آره؟ اینطوری نمی‌شه. الان زنگ می‌زنم صد و ده!

با این حرف تلفن روی میز را برداشت که مهرشاد از سوی دیگر، آن را از زیر دستش کشید و محکم سرجایش کوبید. بعد هم‌ کارت ملی‌اش را روی میز گذاشت.

_ مشکل حل شد؟
مدیر وامانده به کارت ملی نگاه کرد.
_ برادرشید؟؟
ماهان چند دستمال کاغذی سمتم گرفت و گفت:
_ هرسه تامون!
تیام جلوتر دستمال‌ها را گرفت و با حوصله گونه‌های خیسم را پاک کرد.

_ استثنائاً من برادرش نیستم!

خانم مدیر پشت‌سرهم داشت غافلگیر می‌شد. تیام با اخمی وحشتناک نگاهش کرد.

_ من شوهرشم! الانم فقط می‌خوام بدونم به چه جرئتی اشک زن منو درآوردید؟؟

_ دانش‌آموز دبیرستانی شوهرررر داره؟؟؟ دیگه بدتر! این دختر باید بره مدرسه‌ی بزرگسال!!!


مدیر با حرص از جا بلند شد و خواست فرار کند که صدای تیام میخکوبش کرد:

_ خودم از این خراب شده می‌برمش! توام گوش به زنگ باش خانم مدیر… تا آخر وقت اداری امروز، خبر اخراج شدنت به گوشه می‌رسه!

_ اخراج…؟

مدیر گیج نگاهش کرد. تیام دستم را گرفت و پوزخندی به حالش زد.

_ تا بفهمی گریه انداختن زن من تاوان داره!

https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8

https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8

https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8

بعد از سه‌تا بچه‌ی پسر به دنیا اومدم و شدم نازپرورده‌ی خونواده! هیچکس حق نداشت بگه بالا چشمم ابروئه و اگه کسی جرئت می‌کرد چیزی بهم بگه، تو کمتر از یه شبانه‌روز زندگیش نابود‌ می‌شد!
تا اینکه یه شب دزدیدنم و بی‌هوشم کردن

وقتی چشم باز کردم، هیچ لباسی تنم نبود

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 18:36


-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید...
اگه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید...

صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟

زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت:
-عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ...

گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد.

با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد...

بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد:
-چرا...؟

جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...!
و البته که داد!

بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...!
به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..!

انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید:
- سلام کجایی؟بیرونی؟

بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟
یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟
ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند...

شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد:
-الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟

رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد...

-شاهو من ...حا

-شاهو عزیزم!چیزی شده؟

صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود.
طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد:
-سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟

زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است...
گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...!

هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ...
او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...!

اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...!

از نای افتاده تلخندی زد:
-همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم...

شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید:
-چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟

هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...!
صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید:

-من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...
!


https://t.me/+Vnc0tDGLFYw5YTJk


https://t.me/+Vnc0tDGLFYw5YTJk

شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...


،

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 11:47


با استقبال خوبتون از تخفیف #پاییزه و به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی باز هم #تمدید شد 👏🏻👏🏻

با پرداخت پنجاه هزار‌تومان به جای شصت هزارتومان (۶۰۰٫۰۰۰ ریال) تا آخر هفته پیش رو میتونید عضو
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر بشین

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

❤️❤️🩵🩵

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 11:33


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 08:51


با استقبال خوبتون از تخفیف #پاییزه و به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی باز هم #تمدید شد 👏🏻👏🏻

با پرداخت پنجاه هزار‌تومان به جای شصت هزارتومان (۶۰۰٫۰۰۰ ریال) تا آخر هفته پیش رو میتونید عضو
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر بشین

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

❤️❤️🩵🩵

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

19 Nov, 06:15


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 15:38


با استقبال خوبتون از تخفیف #پاییزه و به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی باز هم #تمدید شد 👏🏻👏🏻

با پرداخت پنجاه هزار‌تومان به جای شصت هزارتومان (۶۰۰٫۰۰۰ ریال) تا آخر هفته پیش رو میتونید عضو
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر بشین

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

❤️❤️🩵🩵

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 15:37


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۷
🪷🪷🪷


دیگر رنجش و ناراحتی من اهمیتی برایش نداشت و اجازه نمی‌داد که باز هم با تهدید به قهر وادار به اقرارش کنم‌ بهتر بود دودستی می‌چسبیدم به مونس! او شاید تنها شانس حال حاضرم برای کشف بیشتر حقیقت باشد.
از شیرینی‌های کشمشی خانگی که خاله همتا روز قبل درست کرده بود چندتایی برداشتم و ریختم توی یک ظرف دربدار! یادم بود که مونس از بچگی عاشق آن شیرینی‌ها بود. خاله همتا وقتی فهمید به چه قصدی از خانه می‌زنم بیرون آنقدر تعجب کرد که یادش رفت بپرسد
_چی شد که حالا یدفعه‌ای مونس برات عزیز شد؟
یک عصر بهاری خنک و دل‌انگیز بود. از آن عصرها که آدم دلش می‌خواهد دست یارش را بگیرد و بزند به کوه و دمن و پابرهنه روی سبزه‌زاران بدود و از گلهای وحشی برای خودش تاج و گردنی درست کند! اما چون یاری در برم نبود دست خودم را گرفتم و به دیدن مونس بردمش! شاید که این جریمه‌ای برای تنها ماندنم باشد! عکس‌العمل ملاله دیدنی بود! خودش می‌دانست دخترش آنقدر نامحبوب است که کسی رغبت نمی‌کند به دیدارش بیاید و همه می‌توانستند تا صدسال هم نبینندش! من هم که آمده بودم لابد شب قبل خوابنما شده بودم! والا احتمال اینکه فراموشی گرفته و راهم را گم کرده باشم خیلی بیشتر از این بود که دلم برای دخترش تنگ شده باشد!
_به به! ایگل جون! از این‌ورا!؟
و رویم را بوسید و به داخل دعوتم کرد. از خانه‌ی آنها خاطرات خوب و چندانی نداشتم که به محض ورودم مثل یک موج گرم و دلپذیر دربرم بگیرند. فضای خانه به نظرم راکد و سرد می‌آمد. نمی‌دانم شاید هم به خاطر ترکیب رنگهای سفید و سبز و خاکستری‌ دیوارها و مبلمانشان بود! ظرف شیرینی را به دستش دادم و کمی که با هم خوش و بش کردیم و داشتیم به سمت سالن نشیمن پیشروی می‌کردیم سراغ مونس را ازش گرفتم. گفت همین پیش پای من از حمام آمده بیرون و حالام دارد موهایش را سشوار می‌کشد. احتمالا به خاطر صدای سشوار بود که زنگ خانه را نشنید والا حتما به مادرش سفارش می‌کرد که بهم بگوید خواب است یا همین پیش پای من رفته حمام و حالاحالاها بیرون نمی‌آید. از ترس اینکه به بهانه‌ای از مواجه شدن با من سرباز بزند گفتم
_اجازه می‌دید سرزده برم دیدنش؟

شرایط #ایگل_پلاس 👇🏻

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 15:37


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۶
🪷🪷🪷


ظاهرا هنوز نتوانسته بود مرا بابت اینکه قباد را به طور قاچاقی به نزد پدرش برده بودم ببخشد! انگار که اگر من این کار را نمی‌کردم آن دونفر هرگز باهم روبه‌رو نمی‌شدند و راجع به رمز و رازهای گذشته باهم حرف نمی‌زدند. من هم مجبور شدم از سر درماندگی در جواب سکوتش بنویسم
" خوب هستی یا نیستی اصلا به من چه مربوطه!"
اینجا چه خبر بود؟ کاش یک‌نفر می‌دانست این آدمها چه‌شان شده؟ چرا به یکباره همه از این رو به آن رو شده بودند!؟
مونس هم نه این‌ورها آفتابی می‌شد و نه اصلا خبری ازش بود. من این مدت که تقریبا پنج روز از آن روز گذشته هیچ کجا ندیده و اسمی هم ازش نشنیده بودم!
انگار که بود و نبودش برای کسی فرقی نمی‌کرد. یکبار که سراغش را از خجه گرفتم گویی که داشت چیز تلخی را توی دهانش مزه‌مزه می‌کرد صورتش پرچین و چروک شد و لب و دهنش را کج‌وکوله کرد
_ملاله خانم همچین میگه مونس جانم درحال استراحته انگار تا قبل حاملگیش اون داشته با یه دستش اینجا رو می‌گردونده با دست دیگه‌اش باغ رو بیل می‌زده! همش بیکار و بی‌عار خورده و خوابیده و زیرزیرکی آتیش سوزونده حالام داره مثل خمیر استراحت میکنه تا ور بیاد! ملاله خانم حالیش نی! هی لای پر قو نگرش می‌داره که چی؟ قسم می‌خورم دختره پابه‌ماه که شد نتونه از در خونه‌شون بیاد بیرون! این خط این نشون!
و با همان چاقویی که داشت سیب‌زمینی پوست می‌کند تا آمنه برای ته‌دیگ ماکارونی ازش استفاده کند روی یکی‌از سیب‌ها خط و نشان کشید.
نمی‌دانم چی شد که فکر کردم شاید اگر به دیدن مونس بروم از مصاحبت و همنشینی با او چیزهایی دستگیرم شود. گرچه حتی فکر کردن به همصحبتی با او برایم ملال‌انگیز بود و مطمئن هم نبودم که اصلا بشود از زیر زبانش حرف بیرون کشید اما خب به امتحانش می‌ارزید! به قول خجه جهندم و ضرر!
هرچه باشد آن روز خودش یک‌چیزهایی راجع به قصد و نیت سوء دانیار بهم گفته و ککش را انداخته بود توی تنبانم‌.
فکر کردم شاید اگر بهش پیله کنم جواب بدهد و حرفهای بیشتری برای گفتن با من داشته باشد. حالا که دستم به دانیار نمی‌رسید و به قباد هم _که ظاهرا تا فهمیده ممکن است از تبار دولتشاهی‌ها باشد خواسته نخوت و غرورشان را پیشایش به ارث ببرد و به نظر

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 11:13


با استقبال خوبتون از تخفیف #پاییزه و به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی باز هم #تمدید شد 👏🏻👏🏻

با پرداخت پنجاه هزار‌تومان به جای شصت هزارتومان (۶۰۰٫۰۰۰ ریال) تا آخر هفته پیش رو میتونید عضو
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر بشین

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

❤️❤️🩵🩵

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 10:59


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 07:08


در #ایگل_پلاس چه میگذرد؟

_آیا اشتباه کردم بهت گفتم خواستگار دارم؟ خوب بود اگه یهو می‌فهمیدی دارم ازدواج می‌کنم؟
انگار متوجه نبودیم که داشتیم حرفهایمان را با خشم و تغیر توی صورت هم فریاد می‌زدیم
_خیلی خب! اگه عجله داری و حتما باید الان زن یکی بشی من جلوت رو نمی‌گیرم! خلایق هرچه لایق!
_اینکه لیاقتم چیه به خودم مربوطه!
_تو که انگار از قبل تصمیمت رو گرفتی! می‌ذاشتی یهویی خبردار بشم کیفش بیشتر بود برات!
_من کمبود اینکه برم زن یکی بشم رو ندارم! از این وضعیت خسته‌ام! چرا نمی‌فهمی؟
_اگه فکر می‌کنی وضع من بهتر از توئه یا خیلی احمقی یا خیلی خودخواه!

#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Nov, 06:31


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

17 Nov, 09:05


با استقبال خوبتون از تخفیف #پاییزه و به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی باز هم #تمدید شد 👏🏻👏🏻

با پرداخت پنجاه هزار‌تومان به جای شصت هزارتومان (۶۰۰٫۰۰۰ ریال) تا آخر هفته پیش رو میتونید عضو
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر بشین

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

❤️❤️🩵🩵

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

16 Nov, 19:14


با استقبال خوبتون از تخفیف #پاییزه و به مناسبت هفته کتاب و کتابخوانی باز هم #تمدید شد 👏🏻👏🏻

با پرداخت پنجاه هزار‌تومان به جای شصت هزارتومان (۶۰۰٫۰۰۰ ریال) تا آخر هفته پیش رو میتونید عضو
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر بشین❤️❤️🩵🩵

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

16 Nov, 19:08


در #ایگل_پلاس چه میگذرد؟🫣

او در یک حرکت پیش‌بینی نشده یک دستش را دور کمرم انداخت و از روی کاناپه بلندم کرد. بعد با استفاده از غافلگیری من لوله‌ی تفنگش را زیر چانه‌ام گذاشت و صورتم را تاجائیکه می‌شد بالا آورد. اگر همین حالا ماشه را می‌چکاند آخرین تصویری که می‌دیدم نگاه گیرا و لبخند دیوانه‌وارش بود
_آخرین آرزوت منم ایگل! دلت می‌خواد قبل از اینکه برق زندگیِ اون چشمای گربه‌ای خوشگلت برای همیشه خاموش بشه، مال من بشی!


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )



6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

15 Nov, 18:18


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۵
🪷🪷🪷


برگشت و از روی شانه با تانی نگاهم کرد. بعد هم پوزخند محوی زد و گفت
_اگه دیوونگی کنی و بری اونور جوب زندگی تو هم از فاجعه‌ای که در راهه بی‌تاثیر نمی‌مونه!
من که نفهمیده بودم چی گفت اما اینکه چرا بی‌خودی دلم به تشویش افتاد خدا داند؟ یعنی ناخودآگاهانه حرفهای عجیب و هشدارآمیز خاله همتا را جدی گرفته بودم؟ حتما! آخر خاله همتا آنقدر با آدم کم حرف می‌زد که وقتی از سر لطف و عنایت یکی دوجمله افاضه می‌فرمود مخاطبش باید به گوش جانش نیوش می‌کرد. حتی اگر کلماتی هشدارگونه باشند!
قباد بعد از سانحه‌ای که برایش در جاده پیش آمده و او آن را از چشم دانیار می‌دید از اتاقکش بیرون نمی‌آمد. یکبار تا در اتاقش رفته بودم اما هرچه به در کوفتم توجهی نکرد و پذیرایم نشد و چون مثل همیشه با سماجت من مواجه شد و می‌دید که دست‌بردار نیستم در یک اقدام بی‌سابقه از آن‌سوی در بر سرم فریاد‌کشان گفت
_از اینجا برو! حوصله‌‌ی کسی رو ندارم!
و من که هرگز توقع نداشتم او با چنین برخورد تند و پس‌ زننده‌ای مرا از خودش براند تا چند لحظه این سوی در خشکم زده بود و نمی‌دانم چقدر طول کشید تا به خود بیایم و دست از پادرازتر به خانه برگردم و بعد از آن روز من نیز به جمع مسخ‌شدگان آن عمارت اسرارآمیز بپیوندم.
من گاهی به بهانه‌ی دیدن خجه و دیان به عمارت شرقی می‌رفتم. دیان درگیر درس‌هایش بود و کمتر می‌توانست با من وقت‌ بگذراند. خجه اما با ترس و خوشحالی از آمدنم استقبال می‌کرد و تاکید داشت فقط وقت‌هایی آن‌طرف‌ها آفتابی شوم که ملکه خاتون دنبال کارهای شخصی‌اش رفته باشد!
باید با دانیار راجع به چند و چون حادثه‌‌ی مرگباری که سالها پیش خواهرش را به کام مرگ فرستاده بود حرف می‌زدم تا بلکه بتوانم برای ابهامات پیچیده‌‌ای که بعد از شنیدن حرفهای قباد در ذهنم به وجود آمده بود پاسخی روشن و قانع‌کننده پیدا کنم اما همه‌ی راه‌ها برای نزدیک شدنم به او بسته بود. هیچ معلوم نبود اینکه خودش را در اتاقش حبس کرده چقدرش مربوط به جراحاتی می‌شد که از برخوردش با سیمهای خاردار به او رسیده بود! بیشتر انگار داشت با گوشه‌نشینی‌های ممتدش از کسی یا چیزی دوری می‌کرد. حتی جواب اس‌ام اس " خوبی؟" مرا هم نداده بود.


شرایط #ایگل_پلاس 👏🏻👏🏻👇🏻👇🏻

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 18:38


من و او عروس و دامادی معمولی نبودیم که از دیدن هم ذوق کنیم!

ماشین را به حرکت درآورد. ماشینی که ماشین عروس نبود و حتی شاخه گلی رویش را مزین نکرده بود‌.


من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
منِ ۱۸ ساله و لالی که از نظر آن‌ها معیوب بودم

دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور می‌خوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و .....😭😭😭😭😭🥹
🥹🥹🥹😞😞😞

مرد مدام اذیتش می‌کنه و زخم زبون می‌زنه که تو لالی! 😔

https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8

اشک‌هایم بی‌محابا روی صورتم می‌چکید و من تلاشی برای پاک کردن‌شان نمی‌کردم و حتی مهم نبود آرایشی که برهم می‌ریخت!

انگشتانم را درهم گره زده و دلم مدام زیر و رو می‌شد. سوالِ " مگه من خواستم؟ " مدام در سرم پرسه می‌زد اما جوابی نبود.

اگر او متنفر بود و بیزار من هزاران برابر او بیزار بودم!

زمان به سختی و کندی گذشت اما بالاخره رسیدیم به محضری که قرار بود عاقدش برای من و او خطبه عقد بخواند.

خطبه‌ای که ما را بهم محرم می‌کرد هر چند که این محرمیت هیچ‌گاه بابِ دل‌مان نمی‌شد و از نظر من هیچ زمانی ما بهم محرم نمی‌شدیم وقتی این ازدواج دلی نبود و مصلحتی بود.

برای خلاص شدن از این ماشین و فضای سنگینش دستم را به دستگیره رساندم برای باز کردن و پیاده شدن اما با حرص و ریشخندی گفت:


https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8


-خیلی عجله داری نه؟
مکث کوتاهی کرد و بعد گویی با خودش صحبت کند زمزمه کرد:

-بایدم عجله کنی. عروس اردشیرخان می‌شی. کم کسی نیست که با اون همه مال و منال! بایدم عجله کنی واسه این ازدواج مزخرف!

قفسه‌ی سینه‌ام فشرده می‌شد از درد و این سخت‌تر بود که آوایی نداشتم برای فریاد زدن و خودم را خالی کردن!

در خودم می‌ریختم و حتم داشتم به روزی که من هم خدایی بالای سرم خواهد بود!

حالا فقط باید تحمل می‌کردم و همین تحمل کردن ذره ذره جانم را می‌ستاند!
که کاش می‌ستاند و من خلاصی پیدا می‌کردم.

دستم را کنار کشیدم. خودش پیاده شد و چند ثانیه بعد در را باز کرد و غرید:
-پیاده شو.

کناری ایستاد. فقط کمی از شلوار و کفش‌هایش در نگاهم جای گرفت. پیاده شدم اما به سختی.
جلوتر ایستادم و او در را بست.

به گمانم در عقب ماشین را باز کرد و بعد از مکثی کوتاه بست. صدای با حرص راه رفتنش را می‌شنیدم. صدای پا کوبیدنش روی زمین با عصبانیت!

-بگیر این‌و.

از زیر چشم نگاهم به دسته‌گلی افتاد. دسته گلی بود کوچک از چند شاخه گل رز قرمز و برگ‌هایی که دورشان مدل گرفته بودند‌.

مگر نه اینکه این دسته‌گل را باید در آرایشگاه به دستانم می‌سپرد؟
اما این ازدواج هیچ چیزش عادی نبود.

وقتی دستم را برای گرفتن دسته‌گل دراز نکردم آن را با حرص تکانی داد.
-من الاف تو نیستم!

دسته‌گل را نگرفتم و او با عصبانیت سر خم کرد و مقابل صورتم غرید:
-به درک اسفل‌السافلین!
و بعد آن را کنار پایم روی زمین انداخت...


پستِ خود رمانه. کپی ممنوع


خواستگاری‌ای که داماد هم آن شب نیامده بود! چند بزرگی از خانواده‌اش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
حرف‌ها بین خودشان رد و بدل شده و قول و قرارها گذاشته شده بود. آن‌ها من را دیده و پسندیده بودند. نمی‌دانم در خیابانی یا در مهمانی‌ای یا در کجا؟!
مهم این بود که خانواده‌ی آن مرد مرا دیده بودند! همین مهم بود که فقط دختری باشد از یک خانواده‌ی متوسط.
چه بهتر که زبانِ حرف زدن هم نداشته باشد برای اعتراض! چه بهتر که سنش هم مهم نیست!
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور می‌خوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و نپسندیده .....😭😭😭😭😭🥹🥹🥹🥹😞😞😞

https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8

این یه پیشنهاد فوق‌العاده‌س برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 18:38


_ خوشت میاد با غیرت من بازی می‌کنی نه؟

با تعجب نگاهش کردم:

_ چی میگی؟! چی شده مگه؟

با چشمان خشمگینش نگاهم می‌کرد و به زور صدایش را کنترل کرد:

_ چی میگم؟ چی شده؟! عروسی خواهرته یا برادرت؟

اخمی کردم:

_ چه ربطی داره؟

_ این چه سر و وضعیه؟!

حق به جانب گفتم:

_ مگه چشه؟

دستی درون موهایش کشید و مستأصل گفت:

_ خیلی خوبه!

با بهت گفتم:

_ چی؟

تند تند و با صورت سرخ از عصبانیت تکرار کرد:

_ چون خیلی خوبه... چون خیلی قشنگ شدی...

_ ایرادش چیه؟

_ دلم نمی‌خواد بقیه نگات کنن... دوست ندارم کسی سر تا پاتو وجب کنه!

با قلبی که تند تر از هر وقتی می‌زد پرسیدم:

_ چرا؟

_ چون... چون... خاطره‌تو می‌خوام!

_ ها؟

پوفی کشید:

_ آخر شب، بیا ته باغ، حرف می‌زنیم... راستی؟

_ دیگه برای کسی جز من رژ زرشکی نزن!

بعد میان بهتم شالم را جلو کشید و در گوشم گفت:

_ دوست دارم!


https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk
https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk
https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk

قصه‌ی عشق یه
#پسرحاجی جدی و یه #دخترشیطون ! 😍
پسر مغروری که وارث خاندان بزرگ محققی بود، جوری گرفتار عشق یه دختر شیطون و موفرفری میشه که بخاطرش...

#خاطرات_کاغذی


قصه از خونه‌ی حاج نورالدین شروع شد!
نوه‌ی موفرفری و بازیگوش حاجی، دختری که تو شیطنت رغیب نداره به خونه‌ی پدربزرگش سفر کرده و قراره مدت زیادی اونجا بمونه ولی خبر نداره که عشق بچگیش هم اونجاست!
حالا بعد از سال ها، دختر شیطون خانواده و پسری که فامیل روش حساب ویژه باز می‌کنن، باهم رو به رو شدن!
در حالی که بین آدمای اون خونه، بین خشت به خشت آجر های خونه، راز ها و قصه های مختلفی مخفی شده که با برگشت این دختر شیطون و بازیگوش، پرده از راز ها برداشته میشه و عشق ممنوعه‌ای شکل می‌گیره و...

📸📚

https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk

اثری جدید فاطمه مفتخر

خالق رمان های چاپی #نیم_نگاه ، #همراز_روزهای_تنهایی و #تب_واگیر


توصيه ویژه ادمین

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 18:38


دادمهر شایسته، سردترین و بی‌احساس‌ترین پزشک بخش بود!
همه دخترا از خداشون بود که یه نیم‌نگاهش رو جذب خودشون کنن یا اینکه فقط برای یه وعده هم شده باهاش هم سفره بشن ولی اون به هیچ‌کس چراغ سبز نشون نمی‌داد.
اون استادِ من بود و درست زمانی که طلبکارای پدرم ریختن سرم و می‌خواستن منو جای بدهیشون با خودشون ببرن، سر رسید و باهاشون درگیر شد و نجاتم داد.
اما فقط این نبود. وقتی جریانو فهمید گفت همه بدهیای پدرمو میده و از زندان آزادش می‌کنه!
ولی یک هفته بعد با پیشنهاد عجیبی که بهم داد فهمیدم سلام هیچ گرگی بی‌طمع نیست!
مردی که کل بیمارستان تو حسرت یک نگاهش بودن به من پیشنهاد یه ازدواج صوری داد!

https://t.me/+ybDxzAv2jpI0ZmQ8
https://t.me/+ybDxzAv2jpI0ZmQ8

من ساغر صراف، یه رزیدنت ساده بودم اما تبدیل شدم به تنها دختری که تونست توجه جوون‌ترین و جذاب‌ترین استاد بخشو به خودش جلب کنه!
وقتی چو افتاد که اون ازم خواستگاری کرده، همه دخترا دست به دست هم دادن تا تحویل کمیته انضباطی بدنم و اخراجم کنن
.
اما همون موقع بود که دادمهر دستمو گرفت و برد محضر تا به همه شایعه‌ها خاتمه بده!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 18:38


‍ ‍ #سنجاقک_آبی
🦋🦋🦋

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
🦋🦋🦋
یک ماهی بود کش موی دخترانه ای را دور مچ دستش می انداخت
گلهای ریز بهاری روی پارچه قرمز رنگ انگار جان داشتند

پسر های فامیل حسابی دستش می انداختند
عزیز جون با صدای بلند استغفار می کرد
و تو خلوت ازم می پرسید
-نکنه می خواد مثل این جوان های یک لا قبا زلفاش رو بلند کنه و مثل دخترا از پشت ببند
گلی می گفت :
-به خاطر نور ِ
چون همیشه با موهای بلند و پریشانش چرخ میخوره و در به در دنبال کش مو می گرده
دستی به موهای کوتاهم کشیدم
و من کاری از دستم بر نمی اومد جز تا مغز استخوان حسادت کردن
از صبح علی الطلوع
سرکار
موقع پخت و پز
شب ها توی خواب و بیداری
دردم اشک میشدو قطره قطره از چشمام می چکید
امروز
از خلوتی خونه و نبود پسرا استفاده کردم
لب حوض نشسته و پایی به آب زده بودم
موهای کوتاهم با وزش باد می ریخت تو صورتم و دیدم کور می کرد
صدای باز شدن در تو حیاط پیچید
هول شده به خاطر دامن کوتاهم از حوض با بیرون پریدم
با پاهای خیس سر خوردم روی زمین
پخش زمین شدم
به حدی خجالت کشده بودم که همانطور کف زمین مثل مرده ها بی حرکت ماندم
صدای پایش که به سمتم می دوید باعث شد داد بزنم
-تو رو خدا نیاییاااااااا فکر کن اصلا ندیدیم
با خنده دست های زخمی ام را گرفت و مجبورم کرد لب حوض بشینم
-نگام نمی کنی دختر عمو
بدون اینکه چشمانم رو باز کنم گفتم
-نه چون آبروم جلوت رفت
سکوت که در حیاط پیچید یک چشمم را با احتیاط باز کردم
-رفتی ؟؟؟
بالا سرم خیره به تارهای موی طلایی رنگم گفت
-بالاخره بلند شد
گیج از حرفش پرسیدم :
-چی؟
با ناشیگری تکه ای از موهایم را گرفت
مثل برق گرفته ها خشکم زد
-بلد نیستم موی دخترااا رو ببندم
اما خیلی وقته منتظر م
موهات بلند بشه
دوست داشتم اولین بار با دستهای خودم ببندمش
….

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 17:10


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 17:09


در #ایگل_پلاس چه میگذرد؟🫣


او در یک حرکت پیش‌بینی نشده یک دستش را دور کمرم انداخت و از روی کاناپه بلندم کرد. بعد با استفاده از غافلگیری من لوله‌ی تفنگش را زیر چانه‌ام گذاشت و صورتم را تاجائیکه می‌شد بالا آورد. اگر همین حالا ماشه را می‌چکاند آخرین تصویری که می‌دیدم نگاه گیرا و لبخند دیوانه‌وارش بود
_آخرین آرزوت منم ایگل! دلت می‌خواد قبل از اینکه برق زندگیِ اون چشمای گربه‌ای خوشگلت برای همیشه خاموش بشه، مال من بشی!


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )


با تخفیف
#پاییزه تا آخر هفته پنجاه هزارتومان ( ۵۰۰٫۰۰۰ ریال)👏🏻👏🏻

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 17:09


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۴
🪷🪷🪷

بدترین خبرها غم و تشویش همه دنیا رو به دلت ریختم بذار فقط یه چیز دیگه رو هم بهت بگم و این درد و رنج رو برات تکمیل کنم...بذار پای پست‌فطرتیم! در کنار تمام ترس‌ها و نگرانی‌هایی که برای از حالا به بعدش دارم ته دلم خوشحالم که اون به من هرگز خیانت نکرد‌ه! این فکر وسط این بدبختی بزرگ می‌تونه مثل یه مسکن آرومم کنه!
داره لرزم می‌گیره! میشه خواهش کنم پنجره رو ببندی و لحاف رو بکشی روم و بعدم تنهام بذاری؟
می‌خوام کمی بخوابم! بعدا هم می‌تونی عقده‌ی این سرخوردگیت رو هرطور دوست داری سر من خالی کنی عزیزم! اما حالا نه! کمی بهم امان بده!لطفا 》

ملکه بعد از دم و بازدمی عمیق دستی روی بخار شیشه کشید. در دلش توفانی از خشم و نفرت بر پا بود اما چهره‌‌ی آرام و غلط‌اندازش چیزی را نشان نمی‌داد.
فکر کرد
" دیگه آب از سرمون گذشته! اما ...نمی‌ذارم همه چی خراب شه! "
حالا باید می‌رفت سراغ دانیار! هم برای وادارکردنش به پذیرش پرستاری که از شهر خبر کرده بودند و هم برای استنطاق و شماتتش که چرا بدون اینکه موضوع وصیت پدرش را با او درمیان بگذارد خودسرانه عمل کرده و با‌ این بی‌فکری موقعیت خانوادگی‌شان را به خطر انداخته؟
تا چند لحظه بعد از رفتنش هنوز عطر نرگسش به جا مانده بود و چند ضربدر محو روی شیشه!



#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 17:09


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۳
🪷🪷🪷

دانیار بی‌خبر از همه‌جا و پیش از موعد سرنخ‌ها رو میده دست قباد و حالا اون همه چی رو می‌دونه! شنیدی چی گفتم؟ اون همه چیو میدونه اما فعلا دست نگه داشته و آروم نشسته سرجاش! چون من ازش فرصت خواستم که بتونم حقیقت رو دریابم!
اما متاسفانه دیگه مطمئنم حقیقتی به جز این وجود نداره! دیر یا زود قباد و همتا هم اینو می‌فهمن و بعد خدا می‌دونه که چی میشه!؟
بیا باهم گریه کنیم ملکه! بر این ظلم ناروایی که در تمام این سالها به این مادر و بچه شده باید خون گریست مگه نه؟ متاسفم که اینو میگم اما نه فقط من که پای همه‌تون در جور و ستمی که به این مادر و پسر شده گیره! درحالیکه خودم مستحق بدترین جزاهام نمی‌تونم سرزنش کنم اما تو بعد از من در رتبه‌ی دوم ظالم ترینها هستی ملکه! نمیخوام دلت رو با گفتن این حرفها ریش کنم خودت می‌دونی که اگه چرخ روزگار طور دیگری می‌گشت همتا الان جای تو خانوم این خونه بود! من باعث فلاکت و بدنامیش و بی‌آبروئیش شدم! من باعث شدم همه از خود طردش کنن و بذارن تو کنج تنهاییش بپوسه! نمی‌دونم سکوت اینهمه سالش رو باید پای چی بذارم؟ غرورش یا عشق بیش از حدش به من که نخواست پیش همه سرافکنده‌ام کنه! یا شاید خشم و نفرتی که از اون شب لعنتی از من به دل گرفت مانع از افشای حقیقت شد! شاید می‌خواست اینجوری ازم انتقام بگیره! می‌دونم که تو هم مثل من بر این عقیده‌ای که این از شخصیت لجوج و مغرورش بیشتر برمیاد! حالا اگه حتی خودش از گناهم بگذره مطمئنم خدا نمیگذره!
حالم خوب نیست ملکه! می‌ترسم قبل از اینکه بتونم بخشی از گناهام رو جبران کنم از این دنیا برم! ولی از ننگ و بی‌آبرویی هم می‌ترسم! نمی‌دونم حالا چکار باید کرد؟ تو فکر می‌کنی همتا من و شماها رو ببخشه؟ قباد چی؟ این درد که اینهمه سال داشته نوکری خونه‌ی پدرش رو می‌کرده می‌کشدش! مگه نه؟ خدا می‌دونه چقدر عقده تو دلش جمع شده! به من بگو برای دلجویی از اونا چه باید کرد؟
من حال تو رو درک می‌کنم! اما این پریشونی و استیصال تاوان ظلم و جفای ماست! خیال نکن می‌تونی تا ابد حفظ ظاهر کنی! حالا که با

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 17:09


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۲
🪷🪷🪷


منو به خاطر نابلدیم ببخش! کاش راهی برای گفتن همه چیز بود بدون اینکه بگم قباد بچه‌ی منه! بله درست شنیدی! اینطور که متوحش شدی و رنگ از رخسارت پریده منم وهم برم داشته! می‌دونم که شاید غیرممکن به نظر برسه! ولی متاسفانه حقیقت داره! به خودت مسلط باش ملکه! این تازه اول بدبختیمونه! هنوز کجاشو دیدی! فقط خدا می‌دونه که باید چطور تقاص پس بدیم!؟ اینجوری نگام نکن! بله می‌دونم که مقصر اصلی منم اما هیچ عدالتی وجود نداره! قراره خشک و تر باهم بسوزیم! حالا باز دل شنیدنشو داری؟ میخوای بگم؟ ادامه بدم؟ نمی‌دونم این سری که تکون دادی بخاطر موافقتت بود یا از فشار بغض!؟ اما من ادامه میدم!
وقتی مدتها بعد از اون جریان، یه خاطره‌‌ی پاک شده رو تونستم نصفه نیمه به یاد بیارم با خودم دوبه شک شدم که نکنه بچه همتا از من بوده باشه! حالا چرا باید برام چنین شائبه‌ای به وجود اومده باشه؟ بهت می‌گم! صبر داشته باش! این راز اول منه! و بدترینش! همه چی برمی‌گرده به شبی که از امریکا برگشتم و جشنی که به افتخار ورودم برگزار شد. حتما خودت همه چی رو یادته و من وارد جزییاتش نمی‌شم! همون شب یک نفر مست و مدهوش و شاکی سر از اسطبل درآورد و اونجا همتا رو در یک وضعیت غیرعادی دید و بدون اینکه ازش بپرسه چیشده بهش تجاوز کرد. و با کمال تاسف و شرمندگی اون یک نفر من بودم! من بودم که به زور خودمو بهش تحمیل کردم و بعد نمی‌دونم در اثر مستی بود یا چی که سرم به چیزی خورد و خاطره‌ی اون شب فراموشم شد و یادم رفت چه غلطی کردم و بعدها که دیگه کار از کار گذشته بود یه چیزایی یادم اومد که دیگه به درد نمی‌خورد. اما بازم تردیدهایی داشتم که می‌تونست هنوز امیدوار نگهم داره که کار من نبود. به دانیار سپرده بودم که بعد از مرگم آدرس بی‌بی‌شهربانو رو به قباد بده تا بره پیشش و دنبال هویتش بگرده! هرچی باشه در اینکه مادرش همتاست هیچ شکی نبود. گفتم بذار عاقبت بفهمه مادرش کیه! شاید اینجوری کمی از بار گناهام کم بشه!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 11:25


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 07:14


در #ایگل_پلاس چه میگذرد؟🫣


او در یک حرکت پیش‌بینی نشده یک دستش را دور کمرم انداخت و از روی کاناپه بلندم کرد. بعد با استفاده از غافلگیری من لوله‌ی تفنگش را زیر چانه‌ام گذاشت و صورتم را تاجائیکه می‌شد بالا آورد. اگر همین حالا ماشه را می‌چکاند آخرین تصویری که می‌دیدم نگاه گیرا و لبخند دیوانه‌وارش بود
_آخرین آرزوت منم ایگل! دلت می‌خواد قبل از اینکه برق زندگیِ اون چشمای گربه‌ای خوشگلت برای همیشه خاموش بشه، مال من بشی!


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )


با تخفیف
#پاییزه تا آخر هفته پنجاه هزارتومان ( ۵۰۰٫۰۰۰ ریال)👏🏻👏🏻

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

10 Nov, 06:42


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 20:13


-مرد باشم؟!
- اگر تو این یک‌سال که صیغه‌ی هم هستیم من و عاشق خودت کردی می‌مونم، اگر نه...
- اگرنه؟!
نگاهم رو به چشمان منتظرش دوختم ، برای تاثیر حرفم لبم رو نزدیک گوشش بردم و نوک پنجه پا ایستادم:
- برای همیشه فراموشم کنی... آزادم کنی!

⛔️رمانی مهیج مخصوص بزرگسال
https://t.me/+SI5rYfRq_nAnQhnH
https://t.me/+SI5rYfRq_nAnQhnH

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 19:44


توجه!
تخفیف پاییزه به مدت چند روز دیگر #تمدید شد
شما عزیزان میتونید به مدت یکهفته برای #ایگل_پلاس
به جای ۶۰/۰۰۰ تومان با پرداخت ۵۰/۰۰۰ تومان عضو این کانال بشین👏🏻

   6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:46


#پارت_واقعی_آینده👇

-لازانیا بلدی درست کنی؟

نیم نگاهی به هیکل ورزشکاری‌اش می‌اندازم. با گوشه ناخن ابرویم را می‌خارانم و با اشاره به بدنش می‌گویم:

-من کمک سرآشپز این رستورانم و تقریبا هر غذایی رو بگی بلدم، ولی لازانیا جایی تو رژیم غذاییت داره؟

لبخند می‌زند و تکیه به میز و رو من قرار می‌گیرد، دست به سینه می‌شود و سر خم می‌کند، گوش‌های شکسته‌اش که نماد کشتی‌گیر بودنش است بیشتر در رأس نگاهم قرار می‌گیرد:

-تا الان برای مشتری‌های این رستوران غذا درست کردی، حالا یه بار اختصاصی برای من درست کن ببینم چند مرده حلاجی. نگران رژیم منم نباش سرآشپز.

نزدیکش می‌شوم، خیلی خیلی نزدیک، خم می‌شوم و در حالی که سعی دارم تنم به تنش کشیده نشود، چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم. از نزدیکی یک‌باره‌ام لبخند رو لبش می‌نشیند و خیال این را می‌کند می‌خواهم در آغوشش فرو بروم.

با لبخند معناداری چاقو را از پشت سرش برمی‌دارم و فاصله می‌گیرم. با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کند و من قارچ‌های سفید و تمیز را روی تخته خرد می‌کنم. سرعت دستانم بالاست و حضور او با وجود اینکه نمی‌خواهم نشان دهم، اما تمرکزم را می‌گیرد وقتی این‌گونه خیره به من می‌شود.

-مواظب دستت باش...

تنها همین حرفش کافی‌ست که چاقو متمایل به انگشتانم شود و در یک آن، قارچ‌های خرد شده آغشته به خون شود. سریع انگشتم را می‌چسبم.

-ببینمت؟ زدی خودت‌و ناقص کردی...

پر حرص نگاه می‌دهم به چشمان نگرانش:

-خب برو بیرون دیگه، هر وقت آماده شد میارم برات.

خنده‌اش گرفته و همزمان که دستم را بررسی می‌کند می‌گوید:

-سرآشپز ما رو باش. بلد نیستی درست کنی و می‌زنی خودت‌و ناقص می‌کنی چرا من‌و مقصر می‌دونی؟

نمی‌توانم بگویم در حضور تو‌ این گونه از خود بی خود می‌شوم. انگشتم را از میان دستش بیرون می‌کشم:

-آخرین باری که دستم‌و زخمی کردم یادم نمیاد. چون حین غذا درست کردن کسی کنارم نیست تمرکز‌م‌و به هم بزنه.

سمت کمد چسبیده در گوشه آشپزخانه می‌رود. چسب زخم بیرون می‌کشد و دوباره کنارم قرار می‌گیرد. همزمان که انگشتم را گرفته و دوباره مشغول بررسی و چسب زدن می‌شود، زمزمه می‌کند:

-پس من تمرکز‌ت‌و به هم می‌زنم آره؟

کارش که تمام می‌شود اجازه فاصله گرفتن نمی‌دهد و دستان پر قدرتش دور کمرم چنگ می‌شود. از فاصله نزدیک بینمان و نفسی که روی صورتم پخش می‌شود، کوبش قلبم به آسمان می‌رسد و او با مهربانی بینی به بینی‌ام می‌مالد. نفس گرفته زمزمه می‌کنم:

-ولم کن، می‌خوام لازانیا رو درست کنم تا بفهمی طعم واقعی غذا چیه!

-من قبلا همه غذاهایی که درست کردی‌و چشیدم سرآشپز.

مشکوک می‌پرسم:

-یادم نمیاد اومده باشی این‌جا و تست کنی.

دستانش روی کمرم بالا و پایین می‌رود و همان نفس اندکم را هم حبس سینه‌ام می‌کند.

-این‌جا نیومدم، ولی چند مدتی به عنوان مشتری می‌اومدم این‌جا و تأکید اکید می‌کردم که حتما جانان خانم اون غذایی که سفارش می‌دم درست کنه!

با حیرت پچ می‌زنم:

-پس اون شخص تو بودی؟!

لبخند به از روی لبانش به چشمانش هم سرایت می‌کند:

-به عنوان مشتری غذارو با لذت می‌خوردم و حتی پولش‌و هم حساب می‌کردم.

-تو صاحب این کافه رستورانی، چطور غذاهای خودت‌و حساب می‌کردی.

می‌خندد:

-اولش که کسی نمی‌دونست صاحب این رستوران منم، مخصوصا تو...

بهت و حیرتم را از نظر می‌گذارند و با شیطنت می‌گوید:

-همه غذاهایی که درست کردی‌و امتحان کردم به جز یه چیز...

گیج شده از حقیقتی که شنیده‌ام لب می‌زنم:

-چی؟

-طعم لب‌هایی که مطمئنم مزه توت فرنگی می‌دن! خودت اجازه می‌دی یا با بی‌رحمی از زور بازوم استفاده کنم؟

قبل از اینکه جمله‌اش را درک کنم و بفهمم منظورش چیست، سر پایین می‌کشد و لبانش هم‌آغوش لبانم می‌شود...

کافه رستوران بلوط اثری جذاب و خواندنی دیگر از زهرا سادات رضوی 😍👇

https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0
https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0
https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0

جانان شکوری، دختری از یک خانواده معمولی هست که در منطقه پایین شهر و قدیمی تهران به همراه خانواده‌اش سکونت داره، جانان کمک سرآشپز در کافه رستوران بلوطِ که زندگی زیبا و ساده‌ش وقتی که صاحب رستوران اعلام می‌کنه که قراره رستوران فروخته بشه و حتی هویت مکان هم تغییر کنه، دگرگون می‌شه و در ادامه ماجراها خواهیم داشت...

« هر گونه کپی و ایده‌برداری از این پارت‌ و رمان‌و ممنوع اعلام می‌کنم و پیگیری خواهم کرد، ممنون می‌شم حق‌الناس‌و رعایت کنید، حتی شما دوست عزیز...»

https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0
https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0
https://t.me/+6-hH7p7bhwo4YjA0

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:46


💫وقتی گرفتار یک همسر شیطونی که می خواد تحت هر شرایطی از فرصت ها استفاده کنه😉

دید که بی اعتنا به او به محض دیدنش پشت فرمان نشستم. تا از شرکت بیرون بزند حسابی چنار زیر پایم سبز شده بود..
-جان تو خیلی شلوغ بودم امروز
تا به خودم بیایم بوسه اش روی گونه ام نشسته بود..
بوسه ای که خنده ی من را در بر داشت..
-آخيش! استاد خستگی در بردنی..
-تو هم استاد زبون ریختن..
دستش دور گردنم نشست و بوسه ی بعدی گوشه ی لبم را نشانه گرفت.
-چکار کنیم دیگه؟ همین یه نعمت و خدا به ما نداده بود که کارمون زار میشد تو این همه سال..
اصلا حواسش نبود در خیابان هستیم و به هر طریقی دلبری می کرد.
تا به خانه رسیدیم، می خواست به هر طریقی دوش گرفتن را زیر سیبیلی رد کند..
اما محال بود با این وضعیت همراهش به مهمانی بروم..
اعتنایی به کج و کوله کردن چشم و ابرویش نکردم و با هولی نسبتا غلیظ او را درون حمام فرستادم..
-یعنی نوبت ما نمیشه خانم خانما؟
با وجود لبخند پیدا شده، توجهی به غر غرهایش نکردم و مشغول خود آرایی خودم شدم..
حالا طفلکی حق هم داشت..از صبح دست به طرح کشیدن بود و نفسی برایش نمی ماند..
اما خب مهمانی امشب هم مهم بود..
با فکر اینکه با این رژ سرخ و آخر شب از دلش در می آورم مشغول خودم شدم.
-حوله ام و یادم رفته ببرم..واسم میاری نگار
پوف کشیدنم عصبی بود..
نذاشت پنج دقیقه یک فکر خوب در موردش در سرم شکل بگیرد و بعد گند بکشد زیرش..
باز هم همان ترفند همیشگی را بکار بسته و به خیالش گول می خورم..

https://t.me/+xYJ6iRMvA5EwY2Y0

-بیا تو بده دستم عزیزم..
سر و صورت خیس از در بیرون کشیده بود..
-چرا لوس میشی میعاد..دیر شد..
-یعنی نمیای تو؟ گناه دارما..
تا خواستم حوله را در صورتش بکوبم و نقشه اش را بر هم بزنم، دستم را تا وسط کشیده و لب هایم را به کام کشیده بود..
-تو چرا هیچ وقت تکراری نمیشی لعنتی...
حیف آن همه زحمت که خرج صورتم کرده بودم..
تا دست به یقه ی لباسم برد، هینی کشیدم و....

بقیه اش و بیا اینجا...😍👍

https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:46


- توی لپ‌تاپت عجب چیزایی داری!

با حرص تایپ می‌کنم.

- مردک دیوانه. توی پوشه‌هام نرو شخصین.

چند شکلک خندان برایم ردیف می‌کند و بعد عکسی از خودم می‌فرستد که سرم داغ می‌کند.
عکس من در اشپرخانه با تاپ و شورتک.

- چه شخصی هم هست! موهای ژولیده و شلوارک مامان‌دوز. خدایی چرا با من اومدی سر دیت؟

با حرصی که کم کم دارد به گریه تبدیل می‌شود گوشی ام را می‌اندازم. بعد از سال‌ها توانسته بودم مردی را برای خودم پیدا کنم و او چه کرده بود؟
درحالی که مجذوب جذابیتش شدم، لپ‌تاپم رو دزدید و حالا قرار بود تک به تک عکس‌های شخصی‌‌ام را به مسخره بگیرد.

- قهر کردی جوجو؟ بیا خودم واست لباس خوشگل می‌خرم.

و باز هم شکلک خندان و عکس دیگری از من.
این بار در دانشگاه.
آن هم با ژاکت قهوه‌ای بلند کهنه‌ام، شبیه گداها شده بودم.

سریع به او زنگ می‌زنم.

- سلام بر جوجوی بدلباس من!

- میشه لپ‌تاپم رو پس بیاری؟ هرکاری بگی میکنم.

صدای خنده ی شیطانی‌اش می‌آید.

- هرکاری؟ باشه بیا دم در.

ناباور به سمت بیرون می‌دوم که موتورش را دیدم. مردک دم در خانه ام است.
سریع به سمتش می‌روم که لپ‌تاپ را پشت سرش قایم می‌کند.

- یه بوس شب به خیر بده تا بهت بدمش.

مامان همیشه می‌گفت بهترین رابطه‌ها از عجیب‌ترین ملاقات‌ها شروع می‌شن. توی اولین قرارم با اون مرد، لپ‌تاپم دزدیده شد، دومین دیدارم وقتی بود که یواشکی وارد خونه‌م شد و آخرین ملاقات؟ وقتی توی اداره‌ی پلیس فهمیدم پنج سال پیش مرده!


https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8
https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8
https://t.me/+Hfc4XVWmx3VlNDU8

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:46


داخل کمد هولم داد و پچ زد:
-هر چی شد حق نداری از کمد بیرون بیای.. در حالی که اشک می‌ریختم لب زدم: -آبجی مامان بابا مردن؟... دیده بودم مادر و پدرم رو از بالکن به پایین پرت کردند و خواهرم در حالی که هق هق می‌کرد خم شد تا هم قدم شود:-مهان گوش کن این آدما رحم ندارن هر چی شد هر چی نباید از کمد بیرون بیای فهمیدی؟ سری به چپ و راست تکون دادم که همون موقع کسی به در اتاق خواهرم کوبید:-بیا خوشگله بیا تورو اذیت نمی‌کنیم بیا درو باز کن... و خواهرم بود که در کمدش رو روی من ۱۳ ساله بست اما صدای شکسته شدن درو جیغ خواهرم و التماس هاش و صدای پاره شدن لباسش رو یادم نمیره...
یادم نمیره از لای کمد دیدم چجوری به خواهرم تجاوز کردن و در نهایت با خودشون بردنش! اون روز خواهرم منو نجات داد اما حالا من بیست ساله وقتشه دنبالش بگردم و انتقامشو از مردی به نام کیکاووس نریمان بگیرم حتی به قیمت به تاراج رفتن جسمم و قاتل شدنم!!!
این داستان با خون نوشته شده 🔥🩸
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8
https://t.me/+8pwtLImgWkExMzE8

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:16


در #ایگل_پلاس چه میگذرد؟🫣


او در یک حرکت پیش‌بینی نشده یک دستش را دور کمرم انداخت و از روی کاناپه بلندم کرد. بعد با استفاده از غافلگیری من لوله‌ی تفنگش را زیر چانه‌ام گذاشت و صورتم را تاجائیکه می‌شد بالا آورد. اگر همین حالا ماشه را می‌چکاند آخرین تصویری که می‌دیدم نگاه گیرا و لبخند دیوانه‌وارش بود
_آخرین آرزوت منم ایگل! دلت می‌خواد قبل از اینکه برق زندگیِ اون چشمای گربه‌ای خوشگلت برای همیشه خاموش بشه، مال من بشی!


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )


با تخفیف
#پاییزه تا آخر هفته پنجاه هزارتومان ( ۵۰۰٫۰۰۰ ریال)👏🏻👏🏻

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:15


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۱
🪷🪷🪷


اما سه سال بعد رفتم دست اون بچه رو گرفتم و به عنوان یه بچه یتیم و از سر خیرخواهی آوردمش اینجا! لازم نیست بگم اون بچه قباد بود که مگه نه؟ خودت اونقدر تیز و باهوش هستی که باید تاحالا اینو فهمیده باشی! بله! قباد همون بچه‌ایه که مرده بود اما چون عمرش به دنیا بود دوباره وارد زندگی ما شد. من از این نگاه‌های ماتت نمی‌تونم چیزی رو بفهمم ملکه! نمی‌دونم الان بیشتر بهتت برده یا شاکی و ناراحتی! اما حتما بیشتر از این گیج موندی که چرا یهو بعد سه سال تصمیمم عوض شد و من سراغ اون بچه رفتم و با خود برش گردوندم اینجا؟ این مربوط به راز بزرگ دومم میشه که شنیدنش صبر و آمادگی بیشتری می‌خواد چون قراره صدبار بیشتر از حالا شوکه و منقلب بشی! معذرت می‌خوام که با اعترافاتم باعث اندوه و تاسف عمیقت میشم عزیزم!
و متاسفم که از خودم مایوست می‌کنم! می‌دونم که اظهار گناه و پشیمونی من چیزی رو عوض نمی‌کنه اما من حتی اگه قراره به جهنم برم باید خودمو سبکبارتر از این کنم! میشه یه لطفی به من بکنی و کمی لای پنجره رو باز بذاری!؟ احساس خفگی دارم! نه! نگران نباش! چیزیم نشده! فقط به خاطر این هیجاناتی که دارم از درون کمی گرگرفته‌ام! خوبه! چه هوای تازه و فرحبخشی! یادته می‌گفتی بهارای ایگل رو بیشتر از پاییزانش دوست داری؟ شاید این آخرین بهار عمر من باشه! اما اگه تو پاییز مردم قول بده که مثل من عاشق پاییزان می‌شی! بیا قبول کن که پاییزان اینجا خیلی باشکوهه! آه ملکه! اینجوری که نگام میکنی حس می‌کنم هنوزم زندگی رو دوست دارم! و چقدر بده آدم تازه دم مرگش یادش بیفته که هنوز زندگی نکرده!
میشه کمکم کنی به پشتی تختم تکیه بدم؟ خوبه! همین یه بالش کافیه! مرسی ! چقدر بوی خوبی میدی ملکه! بذار عطر تنت رو نفس بکشم! هنوزم از اون عطرا که خجه تو خونه از گلهای بهاری میگیره به خودت می‌زنی؟ باور کن از بهترین عطرهای دنیا هم برام خوشتره!
داشتم چی می‌گفتم ... ای بابا! یادم رفت! اما نه یادم اومد! داشتم داستان قباد رو برات می‌گفتم و حالا باید به یکی از بزرگ‌ترین سوالاتت جواب بدم! چی شد که بعد سه سال رفتم سراغش؟ قول بده از جوابی که می‌شنوی هول نکنی! قول بده آنچنان که ازت توقع دارم جاروجنجال به پا نکنی! قول میدی؟ گفتم که فقط سر تکون بدی کافیه! خب خیالم راحت شد! نمی‌دونم با چه مقدمه‌ای باید این خبر بد رو بهت بدم!


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

شرایط
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر 👇🏻

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

08 Nov, 18:15


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۸۰
🪷🪷🪷


من از زنده شدن بچه خوشحال نبودم! برعکس عصبانی و دستپاچه بودم! با خودم می‌گفتم این بچه حرومزاده چقدر سگ‌جونه! با این جثه ضعیفش چطور تونست اینقدر در برابر مرگ قوی باشه و بتونه دوباره به زندگی برگرده!؟ یهو به خودم اومدم دیدم انگار نمی‌دونم کجام! راهو گم کرده بودم و نمی‌دونستم باید چی کار کنم! حالا شاید تو بگی بهتر بود بچه رو برمی‌گردوندم پیش مادرش! نظر تو همینه دیگه مگه نه؟ اما من نمی‌خواستم همتا برای بچه‌ی یه مرد دیگه مادری کنه! این مثل یک کابوس بود برام! شاید این از خودخواهی من بود ! آره حق داری چشم ازم برداری و تو دلت برام غرولند کنی! من خیلی نالوطی‌ام!
گفتم حالا که فرصتش پیش اومده تا خودمو از شر این بچه‌ی نخواستنی راحت کنم چه بهتر که از دستش ندم! اما هنوز اونقدر پست‌فطرت نشده بودم که بخوام بچه رو زنده به گور کنم. گرچه از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون وقتی دیدم ونگ زدن بچه بند نمیاد از سر درموندگیم می‌خواستم خفه‌اش کنم ولی دل این کار رو نداشتم! با خودم گفتم بچه چه گناهی داره! این بود که نشستم با خودم فکر کردم باهاش چی کار کنم؟ نمی‌دونم چی شد که هنوز مغزم کار نیفتاده یادم به بی‌بی شهربانو افتاد! بی‌بی‌شهربانو رو باید اسما بشناسی که!؟ همون مامایی که وقتی مادرم سر من دچار زایمان سخت شد و داشت از دست می‌رفت یکی خبرش کرد و اومد منو به دنیا آورد! من تا اون‌موقع فقط اسمشو شنیده بودم و می‌دونستم از کدوم روستاست! گازشو گرفتم و رفتم سمت رودبار قصران! پرسون پرسون خونه‌شو پیدا کردم و بهش گفتم کی‌ام! از دیدنم ذوق‌زده شد! یه قصه‌ای سرهم کردم و بعد بچه همتا رو سپردم دستش! شاید به خاطر پیشنهاد مالی وسوسه‌انگیزم بود که نه نگفت. ازش قول گرفتم هرگز در مورد این موضوع حرفی به کسی نزنه! قرار بود از آب و گل دربیاردش و منم به جز چکی که مبلغ چشمگیری بود و همون‌موقع تقدیمش کردم مرتب براش پول بفرستم تا بتونه از پس هزینه‌های سرپرستیش بربیاد! بعد هم با خیال راحت برگشتم پیش همتا و بهش گفتم بچه‌شو در پرت‌ترین و دورترین جای ممکن به خاک سپردم! اونم انگار که از خداخواسته باشه هرگز درمورد محل و نشونی قبرش ازم پرس‌و‌جو نکرد.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Nov, 14:13


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۷۹
🪷🪷🪷


دروغ چرا! اگه ازم متنفر نمی‌شی باید بگم به اون بچه حسودیم می‌شد و خوشحال بودم که مرده! می‌دونم طاقت شنیدنش رو نداری اینکه اینجا نشستی تا من برات از اون روزا بگم یه جور برات خودآزاریه ولی برای دونستن تمام حقیقت مگه چاره دیگه‌ای هم داری؟
همتا ازم خواست بچه‌اش رو ببرم یه جا دور از این عمارت خاک کنم! گفتم چرا همین‌جا تو آرامگاه خانوادگیمون نه؟ گفت نمی‌خوام اینجا نزدیک من باشه! و من واقعا درک نمیکردم چرا؟ تقریبا با التماس ازم خواسته بود که هرچه می‌تونم از اینجا دورش کنم و هرگز بهش نگم کجا دفنش کردم! فکر کردم شاید داره از جز جگرش اینو میگه! والا کدوم مادری میتونه اینقدر سنگدل باشه؟ گفتم باشه! بچه رو لای یه قنداق پیچید و دست من سپرد و خودش گرفت خوابید! اینهمه قساوت و بی‌مهری از یه مادر بعید بود! مگه نه؟ ولی من با چشمای خودم دیدم که چقدر نسبت به مرگ بچه‌اش بی تفاوت بود!
اما بازم گفتم حتما بخاطر بیماری روحی و افسردگیشه! خودت می‌دونی که اون روزا چه حالی داشت! شبیه مرده‌های متحرک بود! پدر خدابیامرزم یه چیزی می‌دونست که وادارم کرد برای حفظ آبروی خانوادگی‌مون به عقد خودم دربیارمش والا هیچ بعید نبود که با اون حالش یه روز بی‌خبر بذاره از اینجا بره.
به شما گفته بودم که می‌رم بچه‌ی همتا رو یه جا دفن کنم. یادت میاد؟ لازم نیست چیزی بگی عزیزم! همین که سرتکون بدی کافیه! شما هم مثل من از این تصمیم عجیب همتا تعجب کرده بودید. حتی خجه گفته بود همینجا یه گوشه خاکش کنیم و به همتا چیزی نگیم! اما عمه تاجماه و مادر خدابیامرزت و البته مادر و پدرم معتقد بودن که بهتره بچه‌ی حرومزاده‌اش رو بیرون از اینجا چال کنم تا خاک پاکمون نجس نشه! بگذریم! من بچه رو گذاشتم تو ماشین و راهی جاده شدم و همینطور که داشتم تو کوه و کمر دنبال یه جای پرت برای قبر بچه می‌گشتم یهو صدای گریه شنیدم! بله ! می‌دونم که قصه‌ی خارق‌العاده‌ایه! شبیه افسانه‌هاست!حق داری از شنیدنش اینقدر شگفت‌زده بشی! اینکه بچه زنده شده بود مثل یک معجزه بود! اما واقعیت این بود که اصلا از اولش نمرده بود! شاید به حالت اغماء رفته بود! نمی‌دونم تو علم پزشکی به این پدیده چی میگن!؟ اما حدس می‌زنم گرمای ماشین باعث شد که دوباره خونش به جریان بیفته و جونی دوباره بگیره و از اون حالت جمودش دربیاد.


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

شرایط
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر 👇🏻

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Nov, 14:13


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۷۸
🪷🪷🪷


اما پیشاپیش بهت حق می‌دم که ازم دلچرکین بشی و نخوای که منو ببخشی! هیچی نگو ملکه! خواهش می‌کنم وسط حرفهام نپر و تا آخر حرفهام صبور باش! اگه نگران حال و احوال منی باید بگم شاید از این بدتر هم بشم! اما تو کاریت نباشه! فقط بهم گوش کن! اجازه بده یک‌بار برای همیشه پیشت جرات اعتراف پیدا کنم. بذار بار این راز ننگین رو از پشتم بردارم. چون دیگه تحمل وزنشو ندارم! گرچه سنگینیش بالاخره منو زمین زده اما قبل از اینکه زیر فشارش له بشم باید به تو بگم... نه. حالا زوده ابر چشمات پرپر بشن عزیزم! وقت برای گریه کردن زیاده! درثانی تو که اینقدر دل نازک نبودی جونم!
آخ ملکه! ملکه‌ی من! تو همسر خوبی برای من بودی و هستی! خودت می‌دونی که من عاشقت نبودم اما دوستت داشتم! تو ملکه‌ی من بودی و من مالکت! که دوست داشتن از عشق بالاتره! خودت اینا رو به من می‌گفتی! یادته؟ آه.‌‌.. بگذریم! بریم سر اون راز و رمزهای سیاهی که به دلم مونده و بوی تعفنش داره حالمو به هم می‌زنه و فکر می‌کردم که می‌تونم با خودم به گور ببرمشون!
اول از راز آخرم شروع می‌کنم! چون نمی‌خوام از شوک شنیدن راز های اول و دوم یکباره پس بیفتی! نه من نمی‌خوام دراز بکشم! همینجوری خوبه! می‌تونم کمی دیگه هم کنارت بشینم. اینجوری احساس ناتوانی کمتری می‌کنم! ببین! می‌خوام ببرمت به گذشته! یادت میاد تو همون روزایی که من و تو داشتیم سور و سات عروسیمون رو آماده می‌کردیم یک‌روز همتا صدام زد و گفت بچه‌اش مرده؟ ممنون که اخم و تخم نمی‌کنی و ناراحتی‌هات رو با شنیدن اسم همتا بروز نمیدی! من همیشه این روحیه قوی و برتر تو رو دوست داشتم و ستایشت می‌کردم! داشتم می‌گفتم...
وقتی رفتم سراغش بچه‌اش کبود و یخ‌زده بود. مثل یک تکه سنگ! ازش پرسیدم چی شد مرد؟ گفت نمی‌دونم! در عجب بودم که چرا برای طفل از دست رفته‌اش ناراحت نیست! آیا ننگ اینکه مادر یک بچه‌ نامشروعه میتونست عطوفت و مهر مادرانه‌شو دفع کنه؟ فکر کردم شاید چون شوکه است اینطوریه! می‌دونی که من اون روزها مراوده خوبی باهاش نداشتم اما چون عزادار طفلش بود داشتم ملاحظه‌اش رو می‌کردم! دلم براش می‌سوخت! اما نتونستم باهاش احساس همدردی کنم! به هرحال هرچی باشه اون بچه سرنوشت هردوتامونو عوض کرده بود!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Nov, 11:08


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

06 Nov, 06:14


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Nov, 17:51


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Nov, 17:49


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۷۷
🪷🪷🪷


فصل سی و نهم

ملکه

ملکه ساکت بود. غمگین بود و البته خشمگین و وامانده! خشک و بی‌حرکت چسبیده بود به پنجره. نگاه می‌کرد و نمی‌دید‌ انگار که هیچ منظره‌ای برای تماشا نبود.
_ملکه خاتون طبق برنامه غذایی روزانه امروز باید برای ناهار ماهی درست کنیم اما هنوز ماهی قزل نرسیده! خجه خانوم میگن حسین آقا از روز قبل باید ماهی‌های تازه رو می‌آورده برامون. اینکه هنوز ازش خبری نیست یعنی حتم یه مشکلی براش پیش اومده. خجه خانوم گفتن به جاش میگو و مرغ سوخاری درست کنیم. یا کباب کوبیده! البته گفتم بیام خدمتتون تا نظر شما رو بپرسم! در ضمن دانیار خان هم پرستاری رو که برای تعویض پانسمانشون خبر کردیم به اتاقشون راه ندادن! الان پرستار بلاتکلیف توی هال منتظر نشسته! خجه خانم گفتن به شما بگم باید خودتون بیاین و با دانیار خان صحبت کنین!
ملکه به صدای آمنه( خدمتکار جدیدشان) گوش داده بود اما اصلا حرفهایش را نشنید. انگار که روحش در زمان و مکان دیگری سیر می‌کرد و فقط جسمش مانده بود آنجا.
_ملکه خاتون!؟
نگاه مات و مایوسانه‌ی آمنه را روی خودش حس می‌کرد اما همچنان بی‌توجه به او به دوردست ها خیره شده بود و هیچ نفهمید آمنه کی بی‌خیالش شده و از آنجا رفته؟ دلش نمی‌خواست به چیزی فکر کند. اما نمی‌توانست جلوی پیشروی ذهنش را بگیرد که تا ناکجا رفته بود و داشت تمام جزئیات حرفهای همسرش را موبه‌مو بهش یادآوری می‌کرد
《فکر کنم دیگه از دست تقدیر راه فراری ندارم ملکه! صیاد سرنوشت بالاخره تو یه کوچه بن‌بست گیرم انداخت و باهام چشم توی چشم شد. اونم موقعی که دیگه هیچ چاره‌ای نمی‌تونم بکنم. گفتنش برام خیلی سخته! حتی سخت‌تر از فکر کردن به مرگ! اما مجبورم با سرافکندگی تمام یه حقیقتی رو بهت بگم. اوه نه. نه! صبر کن! چند حقیقت که تو و خیلی‌های دیگه ازش بی‌خبرین! حقایق کثیف و زشتی که خودم تا همین چندروز پیش درموردشون دوبه‌شک بودم و چون نمی‌خواستم باور کنم پیش خود انکارشون میکردم و در این راه دست به کارهایی زدم که نباید!! قبل از اینکه از کس دیگه‌ای بشنوی تصمیم گرفتم خودم بهت بگم!


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

شرایط
#ایگل_پلاس با پارتهای بیشتر 👇🏻

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Nov, 17:49


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۷۶
🪷🪷🪷


این وسط نقش اسب دیار چه بود؟ آیا واقعا دانیار می‌خواسته مونس را پرت کند جلوی یک اسب سرکش و رمیده؟ کاش یک‌نفر بود که جواب تمام سوالات را می‌دانست و به من می‌گفت توی این عمارت دیوانه‌‌ چه خبر است؟
همان‌طور که نباید می‌گذاشتم حرفهای دیگران افکارم را مخدوش و مسموم کنند باید مراقب می‌بودم که احساسات و عواطفم چشمانم را به روی واقعیت‌ها نبندند. بهتر بود راجع به ادعای عجیب مونس فعلا چیزی بهش نمی‌گفتم تا با لحن حق‌به جانب‌تری روی حرفهای خودش مصرتر نشود.
قصدم این نبود که با یک مزاح نابه‌جا و نسنجیده کفرش را دربیاورم بلکه می‌خواستم آنهمه فکر و خیال بد و تهمت‌های ناگوار را حتی شده موقتا از مغز خودم و او دور کنم.
_باید بهش می‌گفتی می‌تونه به عنوان شغل دومش بره کاراگاه‌بازی کنه!
او از شوخی ساده و تقریبا بدون منظورم آنقدر برآشفته شد که می‌توانستم تشعشعات فوران خشمش را از آن سوی خط حس کنم.
_حتما باید یکروز نقشه‌اش بگیره تا باورت بشه دانیار عزیزت (با چه لجی هم دانیار عزیزت را هجی کرده بود!) چه هیولای مخوفی رو پشت نقاب جنتلمن و جذابش مخفی کرده!؟
و بعد بدون خداحافظی تماس را به روی من قطع کرد و نشد بگویمش
" پس کی قراره از چند و چون دیدارت با شاهپور خان به من چیزی بگی؟ "

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

03 Nov, 17:49


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۷۵
🪷🪷🪷


کسی جز ملکه نبود که دانیار و دیار را به اورژانس برساند. هرچند دانیار اصرار داشت که حالش آنقدرها هم برای رانندگی بد نیست اما ملکه با سرزنشی که توام با دلسوزی بود بهش یادآوری کرد که با تن و بدن مثل آبکش شده بهتر است برایش غدبازی درنیاورد.
مجبور بود عمارت را دست دخترش و خجه بسپارد و بهشان توصیه اکید کند که نگذارند خبرش به گوش شاهپورخان برسد. بعد هم پسرهای بدشانسش را سوار ماشین کرد که به نزدیک‌ترین اورژانس برساندشان!
قبل از اینکه با خاله همتا راجع به اتفاقات هولناک آن‌روز صحبت کنم با قباد تماس گرفتم. می‌گفت هنوز کارش در مکانیکی تمام نشده و شاید که خودش یک ماشین دربستی کرایه کند و برگردد. بعد از اینکه جویای حالش شدم و او گفت که خوشبختانه به جز چند خراش سطحی صدمه‌‌ی آنچنانی ندیده ماجرا را برایش شرح دادم و گفتم که امروز روز بدشگونی برای ساکنان عمارت بوده! بدون هیچ اندوه و افسوسی پوزخندزنان گفته بود
_دانیار می‌خواست منو بفرسته ته دره اما نزدیک بود خودش بره به درک!
از لحن کینه‌توزانه‌اش درباره‌ی دانیار هم ناراحت و هم حیرت‌زده بودم اما سعی کردم حساسیتم را بروز ندهم. وقتی ازش پرسیدم
_چرا فکر میکنی ممکنه دانیار تو اتفاقی که برات افتاد دست داشته باشه؟
با لحن قاطع و صریحی در جوابم گفت
_چون من بدجوری موی دماغش شدم و اون می‌دونه که قراره وضع از این بدتر هم بشه پس می‌خواد سربه تنم نباشه! تازه مگه از خودم دارم حرف درمیارم. نظر اوستاکار مکانیک هم همین بوده که تو این اتفاق باید دنبال یه مقصر باشم!
خب این دومین وصله‌ای بود که در یک‌ روز به دانیار چسبانده بودند!
۱_سوءقصد به جان مونس ۲_ دستکاری کردن ترمز ماشین قباد به قصد سربه‌نیست کردنش!
هضم این نکته که چرا هر اتفاق بدی می‌افتد باید یک سرش برسد به او برایم سخت و عمیقا دردناک بود. از طرفی این فرضیه که همه سعی دارند ذهنیت مرا راجع به دانیار به هم بزنند هم می‌توانست کاملا بدبینانه باشد!

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

01 Nov, 17:43


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468
پارت سیصد و هفتاد
https://t.me/niloofar_lari/24734

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

01 Nov, 16:12


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش
با پارتهای بیشتر👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479
نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Oct, 14:41


_ خوشت میاد با غیرت من بازی می‌کنی نه؟

با تعجب نگاهش کردم:

_ چی میگی؟! چی شده مگه؟

با چشمان خشمگینش نگاهم می‌کرد و به زور صدایش را کنترل کرد:

_ چی میگم؟ چی شده؟! عروسی خواهرته یا برادرت؟

اخمی کردم:

_ چه ربطی داره؟

_ این چه سر و وضعیه؟!

حق به جانب گفتم:

_ مگه چشه؟

دستی درون موهایش کشید و مستأصل گفت:

_ خیلی خوبه!

با بهت گفتم:

_ چی؟

تند تند و با صورت سرخ از عصبانیت تکرار کرد:

_ چون خیلی خوبه... چون خیلی قشنگ شدی...

_ ایرادش چیه؟

_ دلم نمی‌خواد بقیه نگات کنن... دوست ندارم کسی سر تا پاتو وجب کنه!

با قلبی که تند تر از هر وقتی می‌زد پرسیدم:

_ چرا؟

_ چون... چون... خاطره‌تو می‌خوام!

_ ها؟

پوفی کشید:

_ آخر شب، بیا ته باغ، حرف می‌زنیم... راستی؟

_ دیگه برای کسی جز من رژ زرشکی نزن!

بعد میان بهتم شالم را جلو کشید و در گوشم گفت:

_ دوست دارم!


https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk
https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk
https://t.me/+2auQuRtNnH42Zjlk

قصه‌ی عشق یه
#پسرحاجی جدی و یه #دخترشیطون ! 😍
پسر مغروری که وارث خاندان بزرگ محققی بود، جوری گرفتار عشق یه دختر شیطون و موفرفری میشه که بخاطرش...

#خاطرات_کاغذی


قصه از خونه‌ی حاج نورالدین شروع شد!
نوه‌ی موفرفری و بازیگوش حاجی، دختری که تو شیطنت رغیب نداره به خونه‌ی پدربزرگش سفر کرده و قراره مدت زیادی اونجا بمونه ولی خبر نداره که عشق بچگیش هم اونجاست!
حالا بعد از سال ها، دختر شیطون خانواده و پسری که فامیل روش حساب ویژه باز می‌کنن، باهم رو به رو شدن!
در حالی که بین آدمای اون خونه، بین خشت به خشت آجر های خونه، راز ها و قصه های مختلفی مخفی شده که با برگشت این دختر شیطون و بازیگوش، پرده از راز ها برداشته میشه و عشق ممنوعه‌ای شکل می‌گیره و...

📸📚

https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk
https://t.me/+zr1uu9soDU1jNWZk

اثری جدید فاطمه مفتخر

خالق رمان های چاپی #نیم_نگاه ، #همراز_روزهای_تنهایی و #تب_واگیر


توصيه ویژه ادمین

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Oct, 14:41


‍ ‍ _ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه.

هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم.


صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم:

_ دردونه؟

تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟

_ داری می ری عشقم؟

صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند:

_کجایی؟

_حتما رسیدید فرودگاه، آره؟

_ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟

پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید:


_ نباید تنهام می‌ذاشتی.

حال خودش هم خوب نبود.

_موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم.

_گفتم اگه بری زنده نمی مونم...


ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست:

_نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی...

لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم:

_ دوستت داشتم، رفیق بچگیم....

اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم....

https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk


پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود.
نور چشمی بزرگ‌ترها
عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین.
همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن.
اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد.
عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن.
تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...


https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Oct, 14:41


تازه‌عروسی مثلا! با همین لباس‌های رنگ‌ و رو رفته جلوی شوهرت می‌چرخی؟
حرف‌هاش باعث شد خاله بهم شک کند و بپرسد:
-دیشب خبری شد بین‌تون لیلی
؟!

گیج پرسیدم:
-چه خبری؟

گوشه‌ی نگاهش را خنده‌ای پر کرد:
-با والا دیگه...

-دیشب تو رخت‌خواب مثل خواهر و برادر با هم بودیم تا زن و شوهر!
هیچ‌ فهمیدی دیشب بین من و والا چی گذشت؟ چه انتظاری داری ازم وقتی که دیشب پسرت جاهامون رو از هم جدا کرد و حتی نوک انگشتش هم تا صبح به من نخورد؟


نکنه خیال کردی تا صبح تو بغل هم بودیم و خیال داریم به همین زودی یه نوه‌ی کاکل‌زری تحویلت بدیم که پسرت دودستی بچسبه به این زندگی؟! 

لبخند اجباری زد:
_مردها همه‌شون عین پسربچه‌ان، یکم سیاست زنونه داشته باشی هر مردی رو می‌تونی رام کنی، والا که جای خود دارد!

تا آمدم بهش اعتراض کنم جاری فضولم فرنوش  از راه رسید.
با آن آرایش هفت‌خطی و شلوغس که بیشتر از اینکه زیبایش کند، از ریخت انداخته بودش.

نگاه منظورداری به سرتاپایم انداخت و گفت:
-چرا تو این سرما تو خیاط وایستادی، برات خوب نیستا!

اصلاً نفهمیدم که چرا برایم خوب نیست که با جمله‌ی بعدی‌اش فهمیدم چه در سرش می‌چرخد
-رنگتم حسابی پریده!

لحنش بوی شیطنت به‌خود گرفت:
-خاله‌ت واسه‌ت کاچی درست نکرد؟
مامان‌دلبر هم دیگه اون جون سابق رو نداره
روز اول واسه من یه کاچی‌ای درست کرد که فقط یه انگشت کره محلی روش بسته بود!

والا داشت پشت‌سرش از پله‌ها بالا می‌آمد.
وای بدتر از این نمی‌شد. حتما همه چیز را شنید.

خاله که هنوز متوجه او نشده بود، این‌بار بی‌پرده پرسید:
-دیشب چی‌کار کردین؟

https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0

نمی‌دانم چرا برای لحظه‌ای از اینکه والا اینجا بود و حرف خاله را شنید خجالت کشیدم و
پوست صورتم داغ شد.

تا آمدم به خاله بگویم که والا پشت‌سرت است، والا به‌جای من در کمال پررویی گفت:
_دقیقا همون کارایی که تو فکر می‌کنی!

من که مطمئن بودم که دیگر رنگ به صورتم نماند. خاله بهت‌زده به عقب چرخید و شماتت‌وار والا را نگاه کرد:
-من می‌گم این بچه خیلی پرروئه کسی باور نمی‌کنه!  خجالت نمی‌کشی والا؟ این حرفا چیه جلوی مامانت؟!

والا انگار که بیشتر خوشش بیاید، با لحنی راحت گفت:
-خب مگه نپرسیدی خودت؟ منم جواب دادم دیگه!

خاله اخم مصنوعی کرد:
-من از لیلی پرسیدم، نه توی بی‌آبرو!
والا شانه بالا انداخت:
-تو می‌خواستی ببینی دیشب چه خبر بود، بالاخره باید یکی‌مون می‌گفت دیگه!

خاله حرصی نگاهش کرد:
-من برم پایین، اصلا اعصاب ندارم با این سروکله بزنم، حیا که نداره، یه دیقه دیگه وایستم پیشش زیروزبر همه چیو می‌گه!

جدیدترین رمان هم‌‌خونه‌ای😍


https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0

رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

25 Oct, 11:54


🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش pinned Deleted message

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

24 Oct, 16:59


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

24 Oct, 16:58


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۶
🪷🪷🪷



"من نامزدیمو با مونس به هم می‌زنم گلَک!"
چقدر دلم می‌خواست بدون اینکه دلم برای مونس بسوزد فکر کنم که این یک وعده‌ی شیرین بود به من! اما احتمال اینکه آن حرفها فقط هذیانات ناشی از یک تب تند بوده باشد بیشتر بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. انگار نه انگار که هردو زیر یک سقف بودیم و من در حسرت دیدارش بیتاب‌ترین بودم‌.
با حواسی پرت و افکاری پریشان تمرکز لازم را برای ضبط پادکست رمان نداشتم. خانم نویسنده از قسمت دوم پادکستی که برایش فرستاده بودم راضی نبود و می‌گفت نسبت به قسمت اول از نظر کیفی نامطلوب است و چنگی به دل نمی‌زند. می‌گفت صدایم آن هارمونی لازم را نداشته و در انتقال احساسات به مخاطب ضعیف عمل کرده‌ام و بهتر است که دوباره روی ضبط آن قسمت کار کنم. همین حساسیت بیش‌از حد و نظریه‌ی به زعم من وسواسی‌‌‌اش بدتر باعث تضعیف اعتمادبه‌نفس و ایجاد وقفه‌های ناخواسته در روند تولید می‌شد.
فرید اما با تاکید می‌گفت که اتفاقا پادکست دوم از نظر کیفی کار بهتر و قوی‌تری شده و خانم نویسنده بی‌خودی دارد ازش ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیرد. گفت که می‌تواند در این مورد با ناشر حرف بزند تا او خودش نویسنده را مجاب کند که با نظارت و دخالت‌های بیش از حد خود باعث کندی کار و همچنین ناراحتی من نشود. گفتم فعلا دست نگه دارد تا من قسمت دوم پادکست را دوباره با کیفیت "مطلوب‌تری" ضبط کنم. اگر باز بخواهد بی‌دلیل از کارم ایراد بگیرد آن‌وقت خودم خیلی محترمانه او را متوجه‌ی دخالت‌های نابه‌جایش خواهم کرد.

به بهانه‌ی سر زدن به باربی (شما بخوانید برای دیدن قباد و بازجویی و سین جیم‌کردنش) به استطبل رفته بودم اما آنجا ندیدمش!
سراغش را از دیار گرفتم که لباس سوارکاری پوشیده بود و داشت اسبش را زین می‌کرد. ظاهرا قصد داشت برود اسب‌دوانی. من اگر جای او بودم بعد از حادثه‌ای که باعث سقط شدن اسب قبلی‌اش شد شاید دیگر جرات نمی‌کردم سوار هیج اسبی شوم‌. آنچه که از حرفهایش فهمیدم این بود که قباد برای انجام کاری رفته تهران اما بین راه دچار سانحه شده و یک یدک‌کش او را به نزدیک‌ترین مکانیکی رسانده. گفته بود خودش با مادرش تماس گرفته و گفته حالش خوب است اما شاید کارش تا شب طول بکشد و حتی مجبور شود بدون ماشین برگردد. درحالیکه برای قباد نگران شده بودم و فکرم درگیر شدت تصادفش بود گفتم
_شانسو می‌بینی؟ اگه می‌دونستم قباد قراره بره تهران منم دنبالش می‌رفتم. کی‌می‌دونه! شاید احتمال داشت که با حضور من تصادف هم نکنه.


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش با پارتهای بیشتر اعلام شد 👏🏻

با هفته ای ۱۲_۲۰ پارت
همین حالا ۱۱۰ پارت جلوتریم👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479


نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

24 Oct, 16:58


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۵
🪷🪷🪷



همیشه ترس از کارافتاده شدن و کنار گذاشته شدن تنها فوبیایی بود که داشت. اما با توجه به وضعیت جسمانی خودش و اوضاع نابسامان عمارت بالاخره مجبور شد برخلاف میلش در مقابل این خواسته‌ و اصرار ملکه کوتاه بیاید. خجه ناراحت و دلگیر به من گفته بود
_من دیگه به دردنخور شدم! دیگه فایده زنده موندنم چیه؟
انگار اصلا دلیل خلقتش از ازل همین بوده! که تمام عمر کنیز بی‌مزد و منت خاندان دولتشاهی‌ها باشد! من سعی داشتم دلداری‌اش بدهم و آرامش کنم. از خوبی‌ها و زحمات و خدمات بی‌وقفه‌اش گفتم‌. اینکه خیلی بیشتر از توان خودش و توقع دیگران از خودش برای این خاندان مایه گذاشته. اینکه وجودش برای همه ما غنیمت است و همین که هست خوب است! گفتمش او مثل ستون این عمارت می‌ماند که همه بهش تکیه داده‌ایم. درحالیکه داشت به پهنای صورتش اشک می‌ریخت در رد حرفهای من سری تکاند و گفت
_من قد یه پاره آجر از این عمارت هم نیستم! چه برسه به ستون! ستون این خونه شاهپورخان‌ِ! حالا باش و ببین! اگه زبونم لال طوریشون بشه دیگه سنگ‌ روی سنگ بند می‌شه!؟
و من می‌دانستم که حق با اوست اما با غم سنگینی در دل ساکت ماندم. نمی‌خواستم به عزای قبل از مصیبت دچار شوم.

مدام به آن اتفاق بلاخیز در جنگل برفی فکر می‌کردم. به دیانا و مرگ ناجوانمردانه و غم‌انگیزش! به قباد و رمز و رازهایش! به شاهپورخان که این آخر عمری قباد را کجای دلش باید می‌گذاشت؟ به خاله همتا و ملکه که با غم و رنجش چطور باید کنار می‌آمدند! حتی به مونس و زخم‌هایی که بر قلب و روحش مانده بود! اما از همه بیشتر به دانیار فکر می‌کردم! به او که هم مظنون به قتل خواهرش بود( انگاری) و هم قاتل قلب بی‌نوای خودش و من! انگار هنوز داشت توی گوشم می‌گفت
"می‌دونی چقدر دوسِت دارم گلَک! می‌دونی چقدر؟ می‌دونی چقدر؟"
اما با آنهمه ادعای دوست داشتنش داشت تن به ازدواج مصلحتی با یک‌نفر دیگر می‌داد. دلیلش چه می‌توانست باشد جز هم‌پیمانی برای نگهداری از یک راز بزرگ!
آیا هنوز به حرفها و ادعاهای قباد ایمان نیاورده بودم؟

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

20 Oct, 16:13


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

20 Oct, 16:13


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۴
🪷🪷🪷


فصل سی و هشتم

شاهپور خان بعد از سه روز و سه شب از بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان مرخص شده و به خانه برگشت. اما شنیده بودم که دیگر آن شاهپورخان با‌روحیه و سردماغ سابق نبود. به گفته خجه نه اینکه چون از نظر جسمانی تحلیل رفته و چهره‌اش نیز تکیده شده بود. بلکه چون آن برق غرور و امید به زندگی که همیشه از نگاه نافذش می‌جهید دیگر در ته چشمانش سوسو نمی‌زد اینطور به نظر می‌رسید.
کسالت و بی‌حالی‌ پایدارش او را تمام وقت روی تختش نگه می‌داشت و میل به انجام هیچ کاری وادار به تحرکش نمی‌کرد. با کسی حتی با ملکه هم حرف نمی‌زد. دانیار را که حالش خوب شده و به تشخیص دکتر مشکلی برای ملاقات با او نداشت هنوز به حضور خود نپذیرفته بود. گویی با خودش و با عالم و آدم قهر بود و شاید با دانیار بیش از همه که او را دستی‌دستی توی آن موقعیت سخت قرار داده بود.
خجه با مشت به سینه‌اش می‌زد و می‌گفت
_دردش به جونم! انگار دیگه دست از زندگیش کشیده!
من هم جرات نکرده بودم به ملاقاتش بروم. هم چون می‌ترسیدم او پذیرایم نباشد هم چون از قهر و غضب بیشتر ملکه واهمه داشتم.
خاله همتا وقتی از حال بد این‌روزهای شاهپورخان باخبر شد آهی کشید و درحالیکه روی صندلی گهواره‌ای‌اش ثابت مانده بود با افسوس و اندوه ادیبانه‌ای گفت
_"مرگ تنها سهمی است که به عدالت تقسیم می‌شود"
انگار که داشت پیشاپیش خودش را برای مصیبت بزرگ آماده می‌کرد و من در عجب بودم که چطور می‌توانست به همین راحتی با آن کنار بیاید؟
خوشبختانه ویروس دانیار به من و خجه منتقل نشد و هیچکدام از ما مریض نشده بودیم. گرچه پای خجه آن‌شب مصدوم شد و تا مدت‌ها ورم داشت و نمی‌توانست مثل همیشه به امور خانه رسیدگی کند اما
انگار در آن حادثه خیریتی هم برایش بود. ملکه که ناتوانی خجه قوز بالای قوزش شده بود و می‌دید کارهای خانه روی زمین مانده و خودش هم درگیر مراقبت از شاهپورخان از یک طرف و عمه‌تاجماه از سوی دیگر شده و کنترل همه‌چیز دارد از دستش در می‌رود بالاخره توانست خجه را برای استخدام یک خدمتکار تمام‌وقت تازه نفس‌ مجاب کند. موردی که تا آن روز خجه هرگز به آن رضا نمی‌داد. حالا نه اینکه مخالفتش از سر بخل و حسد بوده باشد و فکر کند که قرار است برایش رقیب بیاورند. بلکه از روی غیرت و معرفتش می‌خواست تا آخرین ذره‌ی توانش در خدمت این خاندان باشد.




#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

20 Oct, 16:12


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۳
🪷🪷🪷



مانده بودم بروم خجه را خبر کنم یا همانجا پیشش خشکم بزند؟ تا اینکه ناگهان چشمانش را باز کرد و در جایش نیم‌خیز شد. حوله افتاد زمین و من وقت نکردم برش دارم.
جوری زل زده بود به من و دستش را ناباورانه روی سروصورتم می‌کشید که ماسک از صورتم کنار رفت. انگار که می‌خواست مطمئن شود من خواب و خیال نیستم. نفس‌هایش آنقدر سوزان بود که انگار از دهانه‌ی آتشفشان می‌زد بیرون.
بمیرم من برای هردوتامان!
ما چه به هم نزدیک بودیم و چه از هم دور ! ما دچار هم بودیم و مبتلای هم! دیگر از این ویروس‌بازی‌ها چه باک!؟ بگذار از این بیشتر دردمند هم شویم!
_می‌دونی چقدر دوست دارم گُلَک؟ می‌دونی چقدر ؟ می‌دونی چقدر؟
و بعد که به سرفه افتاد و تازه انگار یادش آمد چه حالی دارد مرا از خودش دور کرد
_از اینجا برو عزیزم! نمی‌خوام مریض بشی!
و بعد ناله‌ای کرد و یک‌بری افتاد و سرفه‌هایش را ریخت روی بالش!
روی میز کنار تختش یک بطری آب نیم‌خورده بود . درش را باز کردم . دست زیر گردنش گذاشتم و کمکش کردم تا کمی از آن را بنوشد بلکه سرفه‌هایش بند بیاید که البته موثر هم بود. وقتی داشتم با حوله آب سرازیرشده‌ از گوشه‌های لبش را پاک می‌کردم با چشمانی بسته انگاری که خودش را سپرده باشد به من درهمان حال که تقریبا روی دستم آرام گرفته بود زیر لب چیزی گفت که شنیدنش باعث شگفتی و تعجبم شد آنقدر که فکر می‌کردم نباید به گوش‌های خودم اعتماد کنم
_هرچی می‌خواد بشه! من نامزدیمو با مونس به هم می‌زنم گلَک!
نفس‌هایش رفته رفته کوتاه‌تر و آرام‌تر شدند. حتی خودش هم نفهمیده بود کی خوابش برده!؟
همان موقع بود که خجه با یک لگن آب ولرم لنگ‌لنگان وارد اتاق شد. انگار گفته بود در اثر دستپاچگی‌اش (نمی‌دانم کجا) دمپایی از پایش سریده و خورده بوده زمین! نک و ناله‌کنان می‌گفت این پا دیگر برایش پا نمی‌شود! بعد دعوایم کرد که چرا ماسکم را برداشته‌ام و چرا نشسته‌ام ور دلش! پس چرا خشکم زده و بروبر نگاهش می‌کنم؟ اصلا گوشم (بِشش) هست؟
_حتما باید دستی‌دستی خودت رو مریض کنی ورپریده!؟

***

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Oct, 16:01


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Oct, 16:01


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۲
🪷🪷🪷


"آه … هرگز گمان مبر كه دلم
با زبانم رفيق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود، دروغ
كی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برايم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئيا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل « آری » و « نه » به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال"

نمی‌دانم چرا یکدفعه بغض کردم و دلم می‌خواست که بگریم! شاید احساساتم تحت تاثیر مجموعه حوادث آن شب سخت و غمناک به غلیان آمده بود. اما بیشتر برای خودم و او متاثر و حزین بودم!
برای این منی که خود بیمار عشق بودم و پرستارش باید خون می‌گریستم!
پس این خجه کجا مانده بود؟ می‌ترسیدم من هم با این حال خرابم امشب بیفتم روی دستش! درحالیکه موهای نمناکش را با نوازش از روی پیشانی‌اش کنار می‌زدم زیر لب گفتم
_اگه اون کاررو کرده باشی نمی‌تونم ببخشمت ولی چه جوری می‌تونم هم ازت متنفر باشم هم عاشقت باشم هم تو این برزخ زنده بمونم؟
نمی‌دانم صدایم را می‌شنید یا نه؟ حتی یک‌بار وسوسه شده بودم که ازش بپرسم " تو دیانا رو انداختی تو گودال؟" شاید در میان تبزدگی و عالم از خودبیخودگی‌اش راستش را به من می‌گفت. اما بعد از خودم به خاطر این بداندیشی شرمنده شدم. نباید از حال بدی که داشت سوءاستفاده می‌کردم‌!
ناگهان با بیقراری درجایش شروع به وول خوردن کرد و من ترسیدم دچار تشنج شده باشد! لبهایش می‌لرزید و داشت نجوای نامفهومی سر می‌داد. انگار داشت هذیان می‌گفت و من نمی‌دانم به نظرم رسیده بود یا واقعا توی پریشان‌گویی‌هایش یک بار نام دیانا را صدا زده بود‌!


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Oct, 16:00


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۱
🪷🪷🪷


من که دلم می‌خواست همراهشان راهی اورژانس شوم اما از بیم روی خوش ندیدن و منع شدن جرات نکرده بودم حتی به لندکروز نزدیک شوم ناگهان خودم را در اتاق دانیار بالا سرش دیدم. خجه درحالیکه حوله نمدار را روی پیشانی‌ داغ او می‌کشید با سرکوفت گفته بود
_پدر رو که نصف شب روونه اورژانس کردی! ببینم با پسر بیچاره‌اش چه می‌کنی!
و بعد گفت روی میز یکی دوتا ماسک گذاشته و ازم خواست یکیش را بردارم و بزنم به صورتم ( یکی هم خودش زده بود اما تقریبا با نزدنش فرقی نداشت. چون نیمی از دماغ گلابی‌اش مانده بود بیرون ) و کنارش بمانم و تا او می‌رود یک تشت آب ولرم برای پاشویه‌اش می‌آورد حوله‌اش را با حوله‌ی نمدار دیگر عوض کنم.
ازش خواسته بودم یک جوری به خاله همتا خبر بدهد که من اینجا هستم و معلوم نیست کی برگردم و بگوید که منتظرم نباشد. بعد از رفتن خجه جایش را کنار بستر دانیار پر کردم. بدنش آنقدر داغ بود که حرارتش مثل گرمایی که از بخاری برمی‌خاست محسوس بود. شاید بهتر بود آنها او را هم با این حال نزارش با خود به اورژانس می‌رساندند‌. نمی‌توانستم برایش غمگین و متاسف نباشم و دل نسوزانم! حتی اگر در ذهن من مظنون به قتل غیر عمد خواهرش باشد! او همان کسی بود که من از دیروز و هنوز با همه‌ی وجودم دوستش می‌داشتم. بدون اینکه انتظار شنیدن جوابی از او داشته باشم پرسیدم
_صدای منو میشنوی دانیار؟ می‌دونی من پیشتم!؟
و نگفتم "حتی با اینکه می‌دونم چه کردی!"
حالا که حالش بد بود باید باهاش با مهربانی تا می‌کردم و هرچه خشم و ناراحتی و بیزاری بود می‌گذاشتم برای روزهای بعد! وقت برای کینه‌ورزی و دشمنی بسیار بود! اصلا می‌توانستم با او دشمنی کنم؟
حوله‌‌ی روی پیشانی‌اش گرم شده بود. باید عوضش می‌کردم. در همان حال که حوله‌ی دوم را در ظرف آب می‌چلاندم گفتم
_می‌خوای برات شعر بخونم؟ می‌دونی که صدام بد نیست!
اگر چه با ماسکی که دور دهانم بود شرایط سختی برای دکلمه‌‌ کردن داشتم اما من بی‌اعتنا به رطوبتی که هرلحظه بیشتر و بیشتر به ماسکم نفوذ می‌کرد، شروع به خواندن شعری از دیوان فروغ کردم

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

18 Oct, 16:00


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۶۰
🪷🪷🪷


کاش اقلا می‌مرد! شاید آن لحظه مردن برایش راحت‌ترین کار دنیا بود. فقط کافی بود چشمانش را ببندد و خود را از این جهنمی که دست تقدیر داشت او را به سویش سوق می‌داد خلاص کند. اما به همین آسانی هم نبود. آیا باید به عزرائیل هم التماس می‌کرد؟ سعی داشت با تمارض و تلقین به احتضار قانعش کند که پیش از اجل روح دردمندش را از او بستاند که ناگهان در اتاقش باز شد و کسی که هم فرشته‌ی نجاتش بود و هم نبود در لحظه‌های آخر تسلیم شدنش به دادش رسید.
***
همه می‌دانستند اگر آن شب من به داد شاهپورخان نمی‌رسیدم شاید او را از دست می‌دادیم! اما کسی جز دیان از من به خاطر حضور به موقعم تشکر نکرد. حالا نه اینکه محتاج قدردانی کسی باشم اما دلم هم نمی‌خواست که کسی مرا در بدحالی و به اغماء رفتن شاهپورخان دخیل و مقصر ببیند. حتی خجه هم که درجریان ملاقات من و شاهپورخان بود به من بدبین بود و خیال می‌کرد که من حرفی زده یا حرکتی کرده‌ام که باعث تهییج و تشنج شاهپورخان شده!
ملکه که رویش نمی‌شد زین‌پس ورود مرا علنا به عمارت شرقی ممنوع اعلام کند دستور داده بود تا بهبودی حال شاهپورخان و شنیدن داستان آن شب از زبان خودش در اندرونی را با قفل کتابی مسدود کنند که دیار زحمت این‌کار را کشید.
همه در ظاهر و باطن مرا مسئول بد شدن حال شاهپورخان می‌دانستند و من قباد را که بعد از آن شب از دستم فراری بود و دم به تله‌ام نمی‌داد تا در این جهل که آن شب چه حرف‌هایی بین او و شاهپورخان رد و بدل شده بمیرم.

آن شب از ترس به موقع نرسیدن آمبولانس خودشان شاهپورخان را به اورژانس رسانده بودند. دانیار با تن تبدار و آلوده به ویروسش از همراهی با شاهپورخان معاف شده و در خانه مانده بود تا خجه ازش پرستاری کند. قباد پشت رل لندکروز نشست و بقیه اعضاء خانواده هم در ماشین جا شدند و با او رفتند.
مونس هم که از عمارت خودشان آن سروصداهای غیرعادی را شنیده و به محوطه آمده بود به خاطر شرایط جسمی‌‌اش دلیل قانع‌کننده‌ای برای جا ماندن از آنها و دور ماندن از نامزد مریضش داشت و به توصیه مادرش خیلی زود به عمارتشان برگشت.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

16 Oct, 15:38


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۵۹
🪷🪷🪷


با وجود مخالفتهای خاله همتا باید به سراغ شاهپورخان می‌رفتم و مطمئن می‌شدم او در پوشش کامل به بستر خواب رفته و لای هیچ‌کدام از پنجره‌های اتاقش هم باز نمانده‌! البته اگر بعد از ملاقاتش با قباد خوابی هم به چشمانش بیاید!
***
شاهپور

احساس تنگی نفس داشت. با اینکه لای یکی از پنجره‌ها را باز گذاشته بود اما فکر می‌کرد هوای تازه‌ای در اتاقش نیست و هرچه هست توده‌ای سنگین و سمناک است که استشمامش داشت ریه‌اش را مسموم و مسدود می‌کرد‌ و به مرز خفگی می‌کشاندش. می‌خواست دکمه‌ی زنگ بالای سرش را فشار بدهد و کسی را خبر کند اما بعد منصرف شد. ترسید اهل خانه را نگران و سرآسیمه از بستر خوابشان بیرون بکشاند و آنها بی‌خودی شلوغش کنند. گرچه با وضعیتی که داشت چندان هم بی‌خودی به نظر نمی‌رسید. اما واقعا حوصله‌ی هیاهو و ابراز ترحمشان را نداشت. اگر دانیار مریض احوال نبود حالا باید می‌آمد اینجا بهش حساب پس می‌داد.
" پسره‌ی احمق! ببین با وقت‌نشناسی و دهن‌لقیت چه گندی زدی به زندگی‌مون!؟"
اصلا نمی‌فهمید چرا و روی چه حسابی دستی‌دستی این شر را انداخته بود توی دامنشان! حالا وقتش نبود! نبود!
هرطور که بود خواست خودش را دوباره از بستر خوابش پایین بکشد اما تقلایش باعث سقوط دردناکش از روی تخت شد. پشتش که به زمین خورد ، تمام بدنش که کوبیده شد ، نگاه درمانده‌اش که به سقف بالای سرش مات ماند زیر لب با خودش گفت
"آیا روا بود با این ننگ بمیرم؟"
انگار که روی سخنش با خدا بود و منتظر که چیزی در جوابش بگوید و قانعش کند. اما خدا جوابش را نداد و او هر لحظه با درماندگی و نومیدی بیشتری حس کرد که دلش مردن می‌خواهد. شاید اگر همتا آن‌روز آن نامه کذایی را خوانده بود... اگر بی‌بی‌شهربانو به اذن خدا سکته نمی‌کرد و لال نمی‌شد... اگر دانیار حماقت نمی‌کرد و زودتر از موعد حرفی نمی‌زد حالا با عزت و احترام و اندکی هم آسوده‌خاطر می‌توانست ره به سوی دیار باقی بسپارد اما افسوس که همه چیز داشت دست به دست هم می‌داد تا نام نیکی از او به جای نماند.



#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

16 Oct, 15:38


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۵۸
🪷🪷🪷


قباد می‌گفت قرار بود بعد از مرگ شاهپورخان( زبانم لال ) دانیار سرنخ‌ها را بدهد دستش. اما دانیار عجله کرده و پیش از موعد مقرر او را چنین مدعی و طلبکار در مقابل پدرش قرار داده! شاهپورخان بیش از آنکه از دست من دلگیر باشد باید هرچه فریاد داشت بر سر پسرش می‌کشید که وصیتش را زیر پا گذاشته و همه چیز را فدای خودخواهی و منفعت شخصی خودش کرده بود!
فکر کردم شاید حالا که به نظر می‌رسد خورشید حقیقت دارد از پشت ابرهای سیاه آشکار می‌شود بد نباشد راجع به احتمالاتی که به زودی درست یا غلطش بر همگان معلوم می‌شد با خاله همتا حرف بزنم. شاید او هم برای خودش فرضیات جالبی داشته باشد!
اما همین که گلویم را صاف کردم و خواستم سر صحبت را باز کنم صدای باز و بسته شدن در اندرونی حواس هردویمان را پرت کرد. از اینکه قباد خودش ریسک کرده و بدون درنظرگرفتن بلوایی که ممکن بود از حضور بی‌موقع و ناخوانده‌اش در عمارت به پا شود از راه رفته برگشته بود آنقدر ترسیده بودم که بدون هیچ ملاحظه‌ای بر سرش داد کشیدم.
_نباید خودت می‌اومدی! قرار بود من بیام برت گردونم!
حالا انگار که من یک شنل نامرئی‌کننده داشتم و می‌توانستم در موقعیت‌های خطیر غیبش کنم‌.
_اگه یکی تو رو می‌دید چی؟
چهره‌اش آرام اما غمگین بود و آنقدر منگ و متفکر نشان می‌داد که انگار دلیل عصبانیت و شماتت‌های مرا نمی‌فهمید. از من تقاضای یک لیوان آب کرد. غرولندکنان و باعجله رفتم برایش یک پارچ آب خنک آوردم. به این امید که بعد بنشیند و تمام آنچه که بین او و شاهپورخان گذشت را موبه‌مو برایم تعریف کند‌. دو لیوان آب را یک نفس و پی‌در پی سر کشید. انگار عطشی سوزان داشت که با یک چاه آب هم رفع نمی‌شد! بابت رفتار بدون برنامه‌ریزی‌شده‌اش عذر خواست و به من اطمینان داد که در امن و امان کامل از نزد شاهپورخان برگشته و کسی متوجه آمد و شدش نشده! و بعد بدون اینکه توضیح خاصی بدهد یا از ملاقاتش با شاهپورخان چیزی به من بگوید راهش را کشید و رفت.
بعد از رفتنش قبل از اینکه با بهت و سرگردانی بنشینم و به حدسیات خودم فکر کنم یادم به سفارشات اکید خجه افتاد‌ و آه از نهادم برآمد. چون دیگر حوصله‌ای برای رفتن به آن‌سمت دیوار را نداشتم. اما چاره‌ای هم نبود.

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

14 Oct, 16:10


لینک گروه دورهمی انرژی مثبت برای #ایگل

https://t.me/+kkJvog6k2XEyMjI8

🌹🌹🌹
لینک مربوط به شرایط خرید حق تالیف رمانهای #آنلاین #نیلوفرلاری👇🏻
https://t.me/niloofar_lari/22723

🪷🪷🪷

لینکهای میانبر رمان زیبای #ایگل_و_رازهایش

  🪷 پارت اول
https://t.me/niloofar_lari/14946
🪷پارت سی‌
https://t.me/niloofar_lari/15633
🪷 پارت پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/15839
🪷 پارت شصت
https://t.me/niloofar_lari/16032
🪷 پارت هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/16486
🪷پارت صد
https://t.me/niloofar_lari/16930
🪷 پارت صد و سی
https://t.me/niloofar_lari/17574
🪷پارت صد و پنجاه
https://t.me/niloofar_lari/18281
🪷 پارت صد و هشتاد
https://t.me/niloofar_lari/19088
🪷 پارت دویست
https://t.me/niloofar_lari/19748
🪷پارت دویست و سی
https://t.me/niloofar_lari/20439
پارت دویست و‌ شصت
https://t.me/niloofar_lari/21158
پارت دویست و نود
https://t.me/niloofar_lari/21980
پارت سیصدو سی
https://t.me/niloofar_lari/23468

🌻کانال رسمی نیلوفرلاری نویسنده ایگل و رازهایش

14 Oct, 16:09


#نیلوفرلاری
#ایگل_و_رازهایش
#۳۵۷
🪷🪷🪷


و بعد انگار خودش از چیزی که گفت به اکراه آمده باشد چینی به کناره‌های بینی‌اش انداخت و گفت که می‌رود ببیند اصلا شاهپورخان حال و حوصله‌ی ملاقات با مرا دارد؟
خوشبختانه شاهپورخان که تازه شامش را با ملکه توی اتاقش صرف کرده و لابد نشست گرم و عاشقانه‌ای هم با او داشته با رویی باز و شادمانه از دیدار با من استقبال کرد. آنقدر که خجه دیگر نتوانست ان‌قلت بیاید. مرا که داشت به اتاقش می‌فرستاد سفارشهایی هم داشت
_قبل از اینکه از پیشش بری به آقا کمک کن که روی تختش بره و پتو رو هم بکش روش و پنجره‌های اتاق رو چک کن یه وقت لاشون وا نمونده باشه خداینکرده بچاد! ملکه رفته اتاق تاجماه‌خانم! تازگی بونه‌گیر و بدخواب شده. ملکه طفلی هم شده ورخوابش! منم دارم می‌رم موهامو حنا بذارم از خارش و ریزش بیفته! دیگه وقت نمیکنم بیام بِشِش سر بزنم!
آنقدر از شنیدن جمله‌ی آخرش خوشحال شده بودم که پریدم ماچش کردم و کمی قربان صدقه‌اش رفتم. با اینکه انتظار این حرکت محبت‌آمیزم را نداشت اما به پهنای صورتش خندید و خوش‌خوشانه گفت
_دختره‌ی خودشیرین رو نیگاه! ادااطواری!
قبل از راهی شدنش سراغ دانیار را ازش گرفتم. گفته بود از معدن که برگشت حال ندار بوده . مثل اینکه از این ویروسهای فصلی گرفته! با غصه گفته بود که حتی قید خوردن آش کشک او را هم زده. یکی‌دوتا قرص از مادرش گرفته، خورده و خوابیده!
بعد ابروانش را برایم تیز کرد و با هشدار گفت
_یه وخت شیطون سیخت نده بری سراغش! یه کم سنگین رنگین باش و روزی چهل‌مرتبه اینو مثل ورد با خودت تکرار کن "اون خودش صاحاب داره!"
من برایش پشت‌چشم نازک کرده و با بیزاری گفته بودم
_من دیگه چی کار به دانیار دارم! مبارک صاحابش باشه!
شاید اگر وقتی دیگر بود گوش به فرمان شیطان می‌دادم و می‌رفتم پشت در اتاقش تا جویای حالش شوم. ولی نه حالا که در افکار پرت و پریش من او مظنون به قتل غیرعمد خواهرش بود.
شاهپورخان از همراهی قباد با من تعجب کرد و حتی می‌شود گفت که از این ملاقات ناخواسته مکدر شد. اما به روی خودش نیاورد. گرچه نگاه پر از رنجش و سرزنشش را نمی‌توانست از من پنهان کند.


شرایط #ایگل_پلاس کانال #حق_عضویتی و #VIP رمان #ایگل_و_رازهایش با پارتهای بیشتر اعلام شد 👏🏻

با هفته ای ۱۲_۲۰ پارت
همین حالا ۱۱۰ پارت جلوتریم👏🏻

#حق_عضویت شصت هزار تومان (۶۰۰‌،۰۰۰ ریال )

6037701165991479


نیلوفر لاری

لطفا بعد از واریز عکس فیش رو برام (ادمین) بفرستید تالینک براتون ارسال بشه.باتشکر👇🏻

@ped_ramm


#ایگل_و_رازهایش
#نیلوفرلاری

21,053

subscribers

10

photos

2

videos